فصل سوم: در معجزات حضرت محمدباقرعليهالسلام
است و اكتفا مى شود با آن به چندمعجزه
اول در ذكر معجزه آن حضرت به نقل از ابى بصير
قطب راوندى روايت كرده از ابوبصير كه گفت: با حضرت امام محمّدباقرعليهالسلام
داخل مسجد شديم و مردم داخل مسجد مى شدند و بيرون مى آمدند، حضرت به من فرمود: بپرس از مردم كه آيا مى بينند مرا، پس هركه را كه ديدم پرسيدم كه ابوجعفرعليهالسلام
را ديدى؟ مى گفت: نه! در حالى كه حضرت آنجا ايستاده بود تا آنكه ابوهارون كفوف يعنى نابينا داخل شد حضرت فرمود از اين بپرس، از او پرسيدم كه آيا ابوجعفر را ديدى؟ گفت: آيا آن حضرت نيست كه ايستاده است! گفت: از كجا دانستى؟! گفت: چگونه ندانم و حال آنكه آن حضرت نورى است درخشنده.
و نيز ابوبصير گفته كه از حضرت باقرعليهالسلام
شنيدم كه به مردى از اهل افريقيّه فرمود: حالت راشد چگونه است؟ عرض كرد: وقتى كه من بيرون آمدم از وطن زنده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان؟ فرمود: دو روز بعد از بيرون آمدن تو، عرض كرد: به خدا سوگند مرض و علّتى نداشت، حضرت فرمود: مگر هر كه مى ميرد به سبب مرض و علت مى ميرد؟ راوى گويد: گفتم: راشد كيست؟ فرمود: مردى از مواليان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستيد كه از براى ما نيست چشمهايى كه ناظر بر شما باشد و گوشهايى كه شنونده آوازهاى شما باشد، پس بد چيزى دانسته ايد، به خدا سوگند كه بر ما پوشيده نيست چيزى از اعمال شما، پس ما را جميعا حاضر دانيد و خويشتن را عادت به خير دهيد و از اهل خير باشيد كه به آن معروف باشيد، به درستى كه من به اين مطلب امر مى كنم اولاد و شيعه خود را. (42)
دوم در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت
قطب راوندى از ابو عيينه روايت كرده كه گفت: در خدمت حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
بودم كه مردى داخل شد و گفت: من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بيزارى مى جويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بنى اميه را دوست مى داشت و با مكنت و دولت بود و جز من فرزندى نداشت و در رمله مسلكن داشت و او را بوستانى بود كه خويشتن در آن خلوت مى نمود و چون بمرد هرچند در طلب آن مال بكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آن مال را بنهفت و از من مخفى ساخت. امام على السلام فرمود: دوست مى دارى كه پدرت را بنگرى و از وى پرسش كنى كه آن مال در كدام موضع است؟ عرض كرد: آرى، سوگند به خداى كه بى چيز و محتاج و مستمندم، پس آن حضرت مكتوبى برنگاشت و به خاتم شريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
(اِنطلِقْ بهذَا الْكتابِ اِلَى الْبَقِيعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ(يا دَرْجان)فاِنَّهُ ياْتيكَ رَجلٌ معتمُّ فاْدفعْ اِلَيهِ كتابى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛)
اين مكتوب را به جانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آواز بلند بگو: يا درجان! پس شخصى كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود اين مكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسينعليهمالسلام
هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس، مرد شامى آن مكتوب را برگرفت و برفت، ابوعيينه مى گويد: چون روز ديگر فرا رسيد به خدمت حضرت ابى جعفرعليهالسلام
شدم تا حال آن مرد را بنگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بود پس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شديم، آن مرد شامى عرض كرد: خدا بهتر داند كه عل خود را در كجا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمان رفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكان به ديگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمايم، پس برفت و با مردى سياه حاضر شد و گفت: همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب أليم ديگرگونش كرده است، گفتم: تو پدر منى؟ گفت: بلى! گفتم: اين چه حالتى است؟ گفت: اى فرزند! من دوستدار بنى اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
هستند برتر مى شمردم از اين روى خداى تعالى مرا به اين هيئت و اين عذاب و اين عقوبت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودى من با تو دشمن بودم از اين روى تو را از مال خود محروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سخت نادم و پشيمانم، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفر كن و آن مال را كه صد هزار درهم مى باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حضرت محمّد بن علىعليهالسلام
تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم، پس روى به ديار خود نهاده برفت.
ابوعيينه مى گويد: چون سال ديگر شد از حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
سؤ ال كردم كه آن مرد شامى صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس من ادا كردم از آن دينى را كه بر ذمه داشتم، و زمينى در ناحيه خيبر از آن مال خريدم و مقدارى از آن مال را صرف كردم در صله حاجتمندان اهل بيت خودم. (43)
مؤ لف گويد: كه ابن شهر آشوب نيز اين روايت را به اندك اختلافى نقل فرموده و موافق روايت او آن مرد شامى پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنش ريسمانى سياه است و زبان خود را از تشنگى مانن سگ بيرون كرده و سربال (پيراهن ) سياهى بر تن او است، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زود باشد كه اين شخص مرده را نفع بخشد اين پشيمانى و ندامت او بر آنچه تقصير كرده در محبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سرورى كه بر ما وارد كرد. (44)
سوم در دلائل آن حضرت است در جابر بن يزيد
در (بحار) از (كافى) نقل كرده كه از نعمان بشير مروى است كه گفت: من هم محمل جابر بن يزيد جعفى بودم، پس زمانى كه در مدينه بوديم جابر خدمت حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
مشرف شد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد آن حضرت بيرون شد در حالى كه مسرور و شادمان بود پس، از مدينه حركت كرديم تا رسيديم به(اخرجه)در روز جمعه و اين منزل اول است كه(فيد)به مدينه و(فيد)منزلى است مابين كوفه و مكه كه در نصف راه واقع شده، پس نماز ظهر را بگذاشتيم همين كه شتر ما از براى حركت برخاست ناگاه مردى دراز بالا و گندم گون بديدم و با او مكتوبى بود و به جابر داد، جابر بگرفت و ببوسيد و به هر دو چشم خويش بر نهاد، و چون بديديم نوشته بود كه اين نامه اى است از محمّد بن على به سوى جابر بن يزيد، و گلى سياه و تازه و تر بر روى نامه بود، جابر به آن مرد، گفت: چه وقت از خدمت سيد و آقاى من بيرون شدى؟ گفت: در همين ساعت، گفت: پيش از نماز يا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز، پس جابر مهر از نامه برگرفت و به قرائت آن پرداخت و همى چهره درهم كشيد تا به پايان نامه رسيد و نامه را با خود برداشت و از آن پس او را مسرور و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون هنگام شب به كوفه درآمديم آن شب را بيتوته نموديم و بامدادان محض تكريم جناب جابر به خدمتش بيامدم و او را نگران شدم كه به ديدار من بيايد و استخوان مهره اى چند از گردن بياويخته و بر نى سوار گشته و همى گويد: (اَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ اَميرا غَيْرَ مَأمُورٍ)؛ مى يابم منصور بن جمهور را امير غير مأمور و از اين كلمات و ابيات چندى بر زبان مى راند، آنگاه در چهره من نگران شد و من در روى او نگران شدم، پس او چيزى با من نگفت، من هم چيزى با وى نگفتم شروع كردم به گريستن براى آن حالى كه در او ديدم و كودكان از هر طرف بر من و او انجمن كردند و مردمان فراهم شدند و جابر همچنان بيامد تا در رحبه كوفه داخل شد و با كودكان به هر سوى چرخيدن گرفت و مردمان همى گفتند جابر بن يزيد ديوانه شده، سوگند به خداى، روزى چند برنيامد كه از جانب هشام بن عبدالملك فرمانى به والى كوفه رسيد كه مردى را كه جابر بن يزيد جعفى گويند به دست آور و سر از تنش بردار به من بفرست.
والى به جلساى مجلس روى كرد و گفت: جابر بن يزيد جعفى كيست؟ گفتند: اَصْلَحَكَ اللّهُ مردى عالم و فاضل و محدث است و از حج آمده است و اين ايام به بلاى جنون مبتلا گرديده و اكنون بر نى سوار است و در رحبه كوفه با كودكان همبازى و همعنان است، والى چون اين سخن بشنيد خود بدان سوى شده و او را به آن صورت و سيرت بديد گفت خداى را سپاس مى گزارم كه مرا به خون وى آلوده نساخت. و بالجمله؛ راوى مى گويد: چندى بر نگذشت كه منصور بن جمهور به كوفه درآمد و آنچه جابر خبر داده بود به پاى آورد. (45)
معلوم باد كه منصور بن جمهور از جانب يزيد بن وليد اموى در سال يك صد و بيست و ششم بعد از عزل يوسف بن عمر دو سال بعد از وفات حضرت باقرعليهالسلام
در كوفه ولايت يافت و ممكن است كه جابر رحمهم اللّه در آن خبرها كه از وقايع آتيه كوفه از امامعليهالسلام
شنيده است به اين اخبار خبر كرده باشد.
مؤ لف گويد: كه جابر بن يزيد از بزرگان تابعين و حامل اسرار علوم اهل بيت طاهرينعليهمالسلام
بوده و گاهگاهى بعضى از معجزات اظهار مى نمود كه عقول مردم تاب شنيدن آن را نداشته، لهذا او را نسبت به اختلاط داده اند و الاّ روايات در مدح او بسيار است بلكه در(رجال كشّى)است كه گفته شده كه منتهى شده علم ائمهعليهمالسلام
به چهار نفر، اول سلمان فارسى رضى اللّه عنه دوم جابر، سوم سيد [مراد سيد حميرى است ]، چهارم يونس بن عبدالرحمن (46)، و مراد از جابر همين جابر بن يزيد جعفى است نه جابر انصارى به تصريح علمأ رجال.
و ابن شهر آشوب و كفعمى او را باب حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
و شمرده اند. (47)
و ظاهرا مراد باب علوم و اسرار ايشانعليهمالسلام
است و حسين بن حمدان حضينى نقل كرده از حضرت صادقعليهالسلام
كه فرمود:
(اِنَّما سُمِّىَ جابِرا لانَّهُ جَبَرَ الْمُؤْمِنينَ بِعِلْمِهِ وَ هُوَ بَحْرٌ لايُنْزَحُ وَ هُوَ الْبابُ فِى دَهْرِهِ وَ الْحُجَّةُ عَلَىَ الْخَلْقِ مِنْ حُجَّةِ اللّهِ اَبى جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍعليهماالسلام
.)
همانا جابر به اين اسم ناميده شد به جهت اينكه نيكو حال و توانگر مى كند مؤ منين را به علم خود و او دريايى است كه هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او است باب در زمان خود و حجت بر خلق از جانب حجة اللّه ابوجعفر محمّد بن علىعليهمالسلام
. (48)
قاضى نوراللّه در(مجالس المؤ منين)گفته: جابر بن يزيد الجعفى الكوفى، [علامه حلّى ] در(كتاب خلاصه)آورده كه حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام
بر او رحمت مى فرستاد و مى فرمود: او نقلى كه از ما مى كرده، راست و درست است و ابن غضائرى گفته كه جابر ثقة است فى نفسه اما اكثر آنها كه از او روايت كرده اند ضعيف اند. (49)
و در كتاب شيخ ابوعمر كشى از جابر مذكور نقل نموده كه گفت: در ايام جونى به خدمت حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
به مدينه رفتم چون به مجلس آن حضرت درآمدم آن حضرت پرسيدند: تو چه كسى؟ گفتم: مردى از كوفه، پرسيدند: از كدام طايفه؟ گفتم: كه جعفى ام، سؤ ال نمودند، به چه كار آمدى؟ گفتم: به طلب علم آمده ام، گفتند: از كه طلب مى كنى؟ گفتم: از شما، پس بعد از اين اگر كسى از تو پرسد از كجايى بگو كه از مدينه ام، پس به آن حضرت گفتم كه پيش از سؤ ال ديگر مسائل از همين سخن كه حضرت فرمودند سؤ ال مى نمايم كه آيا جايز است دروغ گفتن؟ آن حضرت فرمودند: گفتن آنچه تو را تعليم نمودم دروغ نيست؛ زيرا هر كه در شهرى است از اهل آن شهر است تا از آنجا بيرون رود، و بعد از آن، حضرت كتابى به من داد و فرمودند كه تا بنى اميه باقى اند اگر چيزى از آن روايت كنى لعنت من و آبأ من بر تو متعلق خواهد بود. پس از آن، كتابى ديگر به من دادند و فرمودند: اين را بگير و مضمون آن را بدان و هرگز به كس روايت مكن و اگر خلاف آن كنى فَعَلَيْكَ لَعْنَتى وَ لَعْنَةُ آبائى. (50)
و ايضا روايت نموده كه چون وليد پليد كه از فراعنه بنى اميه بود كشته شد جابر فرصت غنيمت شمرد و عمامه خز سرخ بر سر نهاده و به مسجد درآمد و مردم بر او جمع شدند و او شروع در نقل حديث از حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
نموده در هر حديث كه نقل مى كرد و مى گفت:
حَدَّثَنى وَصِىُّ الاَوْصِيأِ وَ وارِثُ عَلْمِ الاَنْبيأِ مُحَمَّدُ بْنِ عَلِىِّعليهالسلام
.
پس جمعى از مردم كه حاضر بودند آن جرأت از او ديدند با همديگر مى گفتند جابر ديوانه شده است. (51)
و ايضا از جابر نقل نموده كه مى گفته: هفتاد هزار حديث از حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
روايت دارم كه هرگز از آن به كسى روايت نكرده ام و هرگز نخواهم كرد، و نقل نموده كه روزى جابر به آن حضرت گفت كه بر من بارى عظيم از اسرار و احاديث خود بار نموده ايد و فرموده ايد كه هرگز به كسى از آن روايت نكنم و گاه مى بينم كه آن اسرار در سينه من به جوش مى آيد و حالتى شبيه به جنون مرا دست مى دهد، آن حضرت فرمود: هرگاه تو را اين حالت دست دهد به صحرا بيرون رو و گودى بكن و سر خود را در آنجا درآر آنگاه بگو حَدَّثَنى مُحَمَّدُ بْنِ عَلِي بِكَذا وَ كَذاانتهى. (52)
فقير گويد: كه حسين بن حمدان روايت كرده كه در اوقاتى كه جابر خود را ديوانه كرده بود سوار نى شده بود و با كودكان بازى مى كرد شخصى شبى به طلاق زنش قسم خورد كه فردا من اول كسى را كه ملاقات مى كنم از حال زنها از او مى پرسم، اتفاقا اول كسى را كه ملاقات كرد جابر بود سوار بر نى شده بود، آن مرد پرسيد از او از زنها، فرمود: زنها سه قسمند، و حركت كرد، آن مرد گرفت نى او را كه حركت نكند فرمود: رها كن اسب مرا پس دوانيد خود را با بچگان، آن مرد چيزى نفهميد ملحق شد به جابر و گفت: بيان كن سه قسم زنها را كه گفتى. فرمود: يكى از آنها براى تو نفع دارد و يكى براى تو ضرر و يكى نه نفع دارد و نه ضرر، اين را گفت و فرمود: بگذار اسب مرا و حركت كرد، باز آن مرد نفهميد خود را به او رسانيد و گفت: نفهميدم آنچه گفتى، فرمود: آن زنى كه نفعش براى تو است باكره است، و آن زنى كه براى تو ضرر دارد زنى است كه شوهر كرده و از شوهر سابقش اولاد دارد و آنكه نه نفع دارد و نه ضرر زن ثيّبه است كه اولاد نداشته باشد. (53)
چهارم در معجزه آن حضرت است در بدره هاى زر
در(بحار)از كتاب(اختصاص)و(بصائرالدرجات)نقل كرده كه روايت شده از جابر بن يزيد كه گفت: وارد شدم بر حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
و شكايت كردم به آن حضرت از حاجتمندى، فرمود: اى جابر! درهمى نزد ما نيست، و اندى بر نگذشت كه كميت شاعر به حضرتش مشرف شد و عرض كرد: فداى تو شوم اگر رأى مبارك باشد قصيده اى به عرض رسانم؟ فرمود انشاد كن! كميت قصيده اى انشاد كرد و چون از عرض قصيده بپرداخت حضرت فرمود: اى غلام! از اين بيت يك بدره بيرون بياور و به كميت بده، غلام بدره بياور و به كميت داد، كميت عرض كرد: فداى تو شوم، اگر رأى مبارك قرار بگيرد قصيده اى ديگر به عرض برسانم؟ فرمود: بخوان! كميت قصيده ديگر معروض داشت و آن حضرت به غلام، تا بدره ديگر از آن خانه بيرون آورد و به كميت بداد، عرض كرد: فداى تو گردم اگر اجازت رود قصيده سومين را انشاد نمايم؟ فرمود: انشاد كن! كميت به عرض رسانيد و آن حضرت فرمو: اى غلام يك بدره از اين بيت بيرون بياور و به كميت ده، غلام بر حسب فرمان بدره ديگر درآورد و به كميت داد، كميت عرض كرد: سوگند به خدا! من در طلب مال و فايده دنيوى به مدح شما زبان نگشودم و جز صله رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و آنچه واجب گردانيده خداى تعالى بر من از اداى حق شما مقصودى ندارم حضرت ابى جعفرعليهالسلام
در حق كميت دعاى خير نمود آنگاه فرمود: اى غلام! اين بدره ها را به مكان خودش برگردان.
جابر مى گويد: چون اين حال را مشاهده كردم در خاطرم چيزى خطور كرد و همى با خود گفتم امامعليهالسلام
با من فرمود درهمى نزد من نيست و درباره كميت به سى هزار درهم فرمان كرد، چون كميت بيرون شد عرض كردم: فدايت شوم به من فرمودى يك درهم نزد من نيست و درباره كميت به سى هزار درهم امر فرمودى؟ فرمود: (قُمْ يا جابِرُ وَادْخُلِ الْبيتَ)به پاى شو و به آن خانه كه دراهم بيرون آوردند و دوباره به آن خانه برگردانيدند داخل شو، جابر گفت پس برخاستم و به آن خانه درآمدم و از آن درهم چيزى نيافتم و بيرون شدم و به حضرتش درآمدم.
(فقالَ لى: يا جابرُ! ما سترْنا عَنْكُمْ اَكْثَرُ مِمّا اَظْهَرْنا لَكُمْ)؛ فرمود: اى جابر! آن معجزات و كرامات و مآثر و فضائلى كه از شما مستور داشته ايم بيشتر است از آنچه براى شما ظاهر مى سازيم آنگاه به پاى خاست و دست مرا بگرفت و به همان خانه درآورد و پاى مبارك بر زمين يزد ناگاه چيزى مانند گردن شتر از طلاى احمر از زمين بيرون آمد فرمود: اى جابر! به اين معجزه باهره بنگر و جز با برادران دينى خود كه به ايمان ايشان اطمينان داشته باشى اين راز را در ميان مگذار همانا خداى تعالى ما را قدرت داده است كه هرچه خواهيم چنان كنيم و اگر بخواهيم جمله زمين را با اذمّه و مهارهاى خود هر سوى بازكشانيم مى كشانيم. (54)
پنجم در آنكه ديوار، حاجب آن حضرت نبود از ديدن
قطب راوندى از ابوالصّباح كنانى روايت كرده كه گفت: روزى به در سراى حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
شدم و در را كوبيدم كنيز خدمتكار آن حضرت كه پستان برجسته اى داشت بر در سراى آمد پس دست خود را بر پستان او زدم و گفتم به آقاى خود بگو كه من بر در سراى مى باشم، ناگاه صداى مبارك آن حضرت از آخر خانه بلند شد: (اُدْخلْ لااُمَّ لَكَ)؛ داخل شو مادر تو را مباد. پس به سراى داخل شدم و گفتم: به خداى سوگند كه اين حركت از روى ريبه نبود و من در اين كار مقصدى نداشتم مگر زياد شدن يقينم، فرمود: راست گفتى، اگر گمان بريد كه اين ديوارها حاجب و حائل مى شود ديدگان ما را همچنان كه حاجب مى شود ديدگان شما را پس چه فرق خواهد بود بين ما و شما؟ پس بپرهيز از اينكه ديگر مثل اين عمل به جاى آرى. (55)
مؤ لف گويد: كه روايت شده نيز از يكى از اصحاب آن حضرت كه گفت: در كوفه زنى را تعليم قرائت قرآن مى نمودم وقتى با او جزيى مزاح كردم پس چون خدمت آن حضرت مشرف شدم به من عتاب كرد و فرمود: هركه در خلوت مرتكب گناهى شود حق تعالى به او اعتنايى نخواهد كرد!؟ چه گفتى با آن زن؟! گفت من صورت خود را از شرم پوشانيدم و توبه كردم، حضرت فرمود: ديگر به اين كار شنيع عود مكن. (56)
ششم در بيرون آوردن آن حضرت طعام و چيزهاى ديگر از خشتى
در(مدينة المعاجز)از محمد بن جرير طبرى نقل كرده كه گفت: حديث كرد مرا ابومحمّد سفيان از پدرش از اعمش كه گفت: قيس بن ربيع روايت نموده كه در خدمت حضرت امام محمّد باقرعليهالسلام
ميهمان شدم و در منزل مباركش جز خشتى نبود، چون وقت عشا فرا رسيد آن حضرت به نماز بايستاد و من اقتدا كردم، پس از آن دست مبارك به آن خشت برد منديلى سنگين از آن بيرون آورد و مائده اى كه هر طعام گرم و سردى در آن بود بر آن گسترده شد و به من فرمود: فهذا ما اعدّاللّه للاؤ ليأ؛ اين غذايى است كه حق تعالى براى اوليأ خود مهيا داشته. پس آن حضرت و من بخورديم آنگاه مائده در آن خشت برگشت و مرا شك فرو گرفت تا هنگامى كه آن حضرت براى حاجتى بيرون شد من آن خشت را زير و رو همى كردم و آن را جز خشتى كوچك نيافتم و آن حضرت درآمد و مكنون خاطر مرا بدانست پس از آن خشت قدحها و كوزه ها و سبوها كه از آب مملو بود بيرون آورد پس بياشاميدم و به موضع خود بازگردانيد و فرمود: مثل تو با من مثل يهود است با مسيحعليهالسلام
هنگامى كه به او وثوق نمى آوردند، آنگاه خشت را فرمان داد تا سخن گويد و خشت تكلّم نمود. (57)
هفتم در بيرون آوردن آن حضرت سيبى را از ميان سنگ
و نيز در آن كتاب از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت: در خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام بيرون شدم هنگامى كه آن حضرت آهنگ(حيره)داشت چون به كربلا مشرف شديم، به من فرمود: اى جابر!(هذِهِ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ لَنا وَ لِشيعَتِنا وَ حُفْرَهٌ مِنْ حُفَرِ جَهَنَّمَ لاَعْدائِنا)؛
اين زمين براى ما و شيعيان ما بوستانى است از بوستانهاى بهشت و براى دشمنان ما حفره اى است از حفره هاى جهنم. و پس از آن منتهى شد به آنجا كه اراده داشت، آنگاه به من روى كرد و فرمود: اى جابر! عرض كردم: (لبّيك سيّدى!)فرمود: چيزى مى خورى؟ عرض كردم: بلى يا سيدى، پس دست مباركش را در ميان سنگها داخل كرد و سيبى از برايم بيرون آورد كه هرگز به آن خوشبويى نديده بودم و به هيچ وجه با ميوه هاى دنيايى شباهت نداشت و دانستم از ميوه هاى بهشت است و از آن بخوردم و از بركت و فضيلت آن تا چهار روز به طعام حاجت نيافتم و حدثى از من حدوث نيافت. (58)
هشتم در آنچه مشاهده كرد عمر بن حنظله از دلائل آن حضرت
صفّار از عمر بن حنظله روايت كرده است كه گفت: به حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
عرض كردم مرا چنان گمان مى رود كه در خدمت تو داراى رتبه و منزلتى هستم، فرمود: آرى. عرض كردم مرا در اين حضرت حاجتى است، فرمود: چيست؟ عرض كردم: اسم اعظم را به من تعليم فرماى. فرمود: طاقت آن را دارى؟ عرض كردم: آرى، فرمود: به اين خانه درآى، چون به خانه درآمدم حضرت ابى جعفرعليهالسلام
دست مبارك به زمين گذاشت و آن خانه تاريك شد عمر را لرزيدن فرو گرفت آنگاه فرمود: چه مى گوى بياموزم تو را؟ عرض كردم: نه، پس دست مبارك از زمين برگرفت و خانه به همان حال كه بود بازآمد. (59)
مؤ لف گويد: كه در روايات وارد شده كه اسم اعظم الهى بر هفتاد و سه حرف است و نزد آصف يك حرف از آن بود و به واسطه آن بود كه سرير بلقيس را به يك طرفة العين نزد سليمان حاضر كرد. و نزد سليمان بن داود يك حرف از آن بود، و به حضرت عيسىعليهالسلام
دو حرف از آن عطا شده بود و به سبب آن بود كه مرده زنده مى كرد و كور مادرزاد و پيس را خوب مى كرد. و به حضرت سلمان رضى اللّه عنه اسم اعظم تعليم شده بود و آن جناب داراى اسم اعظم بود، و از اينجا معلوم مى شود كثرت عظمت شأن سلمان و علوّ مقام آن قدوه اهل ايمان رحمه اللّه، و عمر بن حنظله كه راوى روايت است صاحب مقبوله معروفه نزد فقهأ است و آن روايتى است كه از او نقل شده كه از حضرت صادقعليهالسلام
سؤال كرد كه ميان دو نفر از اصحاب ما منازعه شده در دينى يا ميراثى، چه كنند؟ فرمود: نظر كنند به يكى از شماها از كسانى كه روايت كنند احاديث ما را و تأمل كنند در حلال و حرام ما و شناسند احكام مرا پس راضى باشند به حكومت او، به درستى كه من او را حاكم گردانيدم بر شماها پس هرگاه حكم كند و از او قبول ننمايند استخفاف كردند حكم الهى را و رد كردند بر ما و رد كننده بر ما، رد كننده بر خدا است و آن عرض شرك به خدا است. (60)
نهم در فرود آمدن انگور و جامه براى آن حضرت است از آسمان
در(مدينة المعاجز)از(ثاقب المناقب)نقل كرده و او از ليث بن سعد روايت كرده كه گفت: بر كوه ابوقبيس مشغول به دعا بودم مردى را ديدم كه دعا مى كرد و در دعاى خود گفت: (اَللّهُمَّ اِنّى اُريدُ الْعِنَبَ فَارْزُقْنيِه؛)بارخدايا! انگور مى خواهم، به من روزى فرما.
پس ابرى بيامد و بر او سايه افكند و بر سرش نزديك شد و آن مرد دست برافراخت و يك سبد انگور از آن برگرفت و در حضور خود بنهاد و ديگر باره دست به دعا برداشت و عرض كرد: خداوندا! برهنه ام بپوشان مرا. پس ديگرباره آن ابر به او نزديك شد و از او چيزى درهم پيچيده كه دو ثوبى بود بگرفت و آنگاه بنشست و به خوردن انگور پرداخت و اين هنگام زمان انگور نبود و من به او نزديك بودم پس دست به سبد دراز كردم و دانه اى چند برگرفتم، نظر به من افكند و فرمود: چه مى كنى؟
گفتم: من در اين انگور شريك هستم. فرمود: از كجا؟ گفتم: تو دعا كردى و من آمين گفتم و دعا كننده و آمين گو هر دو شريك هستند. فرمود: بنشين و بخور. پس نشستم و با او بخوردم. چون به حد كفايت بخوردم آن سبد به يكسر بلند شد و او به پاى شد و فرمود: اين دو جامه را بردار، عرض كردم، به جامه حاجت ندارم، فرمود: روى بگردان تا خود بپوشم پس منحرف شد و آن دو جامه را يكى ازار و ديگر را ردا ساخت و آنچه بر تن داشت به هم پيچيده به كف خود بلند كرد از ابوقبيس فرود شد و چون به(صفا)نزديك شد جماعتى به استقبالش بشتافتند و آن جامه كه در دست داشت به كسى داد، از يكى سؤ ال كردم وى كيست؟ گفت: فرزند رسول خداى ابوجعفر محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهمالسلام
است. (61)
دهم در بينا كردن آن حضرت ابوبصير را و برگردانيدنش به حال اول
از قطب راوندى نقل شده كه به سند خويش روايت كرده از ابوبصير كه گفت: گفتم به حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
كه من مولاى تو و از شيعه تو و ناتوان و كور مى باشم پس بهشت را براى من ضمانت كن. فرمود: نمى خواهى علامت ائمه را به تو عطا كنم؟ عرض كردم: چه باشد كه هم علامت و هم ضمانت را براى من جمع فرمايى، فرمود: براى چيست كه اين را دوست دارى؟ گفتم: چگونه آن را دوست ندارم، پس دست مبارك به ديدهام ماليد در حال، جميع ائمهعليهمالسلام
را نزد آن حضرت بديدم، آنگاه فرمود: چشم بيفكن و نظر كن به چشم خود چه مى بينى؟ ابوبصير گفت: به خدا سوگند! نديدم مگر سگ يا خوك يا بوزينه، عرض كردم اين خلق ممسوخ كدامند؟ فرمود: اينها كه مى بينى سواد اعظم است و اگر پرده برداشته شود و صورت حقيقى كسان را باز نماين مردم شيعه مخالفين خود را جز در اين صورت مسخ شده نخواهند ديد، پس از آن فرمود: اى ابومحمد! اگر خواهى كه تو را به اين حال بازگذارم يعنى به حالت بينايى لكن حسابت با خدا باشد، و اگر دوست مى دارى در حضرت يزدان از بهر تو بهشت را ضمانت كنم تو را به حالت نخست باز گردانم؟ عرض كردم: هيچ حاجتى نباشد در نظاره به اين خلق منكوس، مرا به حالت اول بازگردان كه هيچ چيز عوض بهشت نيست پس دست مبارك بر ديده ام مسح كرد و به آن حال كه بودم باز شدم. (62)
يازدهم در ظاهر كردن آن حضرت است آبى در بيابان براى قبرّه (مرغ چكاوك )
شيخ برسى از محمّد بن مسلم روايت كرده كه با حضرت باقرعليهالسلام
بيرون رفتيم ناگاه بر زمين خشكى رسيديم كه آتش از آن مشتعل بود، يعنى از بسيارى حرارت و در آنجا گنجشك بسيارى بود كه دور اشتر آن حضرت پر مى زدند و چرخ مى خوردند حضرت آنها را راند و فرمود: اكرامى نيست يعنى براى شما، پس آن جناب رفت تا به مقصد خويش، چون فردا رجوع كرديم و به همان زمين رسيديم، باز آن گنجشكها پرواز مى كردند و دور اشتر آن حضرت مى گشتند و بر بالاى سر پر مى زدند، پش شنيدم كه آن حضرت فرمود: بنوشيد و سيراب شويد، چون نظر كردم ديم در آن بيابان آب بسيارى است گفتم: اى آقاى من! ديروز منع كردى آنها را امروز سيرابشان كردى؟ فرمودند: بدان كه امروز در ميان ايشان قبرّه مختلط بود پس آب دادم به ايشان و اگر قبرّه نبود من به ايشان آب نمى دادم گفتم: اى آقاى من! چه فرق است ميان قبرّه و گنجشك؟ فرمود: واى بر تو! اما گنجشك پس آنها از مواليان فلان اند: زيرا ايشان از اويند، و اما قبرّه پس از موالى ما اهل بيت است و ايشان در صفير خود مى گويند:
(بورِكتمْ اَهلَ الْبيْتِ وَ بُورِكَتْ شيعَتُكُمْ وَ لَعَنَ اللّهُ اَعْدائَكُمْ.) (63)
دوازدهم در اخبار آن حضرت است از غيب
قطب راوندى از ابوبصير روايت كرده كه حضرت امام محمدباقرعليهالسلام
به مردى از اهل خراسان فرمود: پدرت چه حال داشت؟ گفت: نيك بود، فرمود: پدرت بمرد هنگامى كه به اين حدود توجه كردى و به نواحى جرجان رسيدى، آنگاه فرمود: برادرت در چه حالى است؟ عرض كرد، او را صحيح و سالم بازگذاشتم، فرمود: او را همسايه اى بود صالح نام در فلان روز و فلان ساعت برادر تو را بكشت. آن مرد بگريست و گفت اِنّا للّهِ وَ اِنا اِلَيهِ راجعونَ بما اُصِبْتُ. فرمود: ساكن باش و اندوه مدار كه جاى ايشان در بهشت است و از منازل اين جهان فانى براى ايشان خوشتر است عرض كرد: يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم! در آن هنگام كه به اين حضرت توجه نمودم پسرى رنجور و مريض داشتم كه با درد و وجع شديد دچار بود از حال او هيچ پرسش نكردى، فرمود: پسرت صحت يافت و عمش دخترش را به او تزويج نمود، و چون تو او را دريابى پسرش از بهرش متولد شده باشد كه نامش على است و از شيعيان ما باشد، اما پسرت شيعه ما نيست بلكه دشمن ما است، آن مرد عرض كرد: آيا چاره اى در اين كار هست؟ فرمود: او را دشمنى است و آن دشمنى او را كافى است. راوى گفت پس برخاست آن مرد، من گفتم: كيست اين مرد؟ فرمود: مردى است از اهل خراسان و شيعه ما است و مؤ من است. (64)