منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46135
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46135 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در وفات حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام و بيان آنچه ميان آن حضرت ومخالفان واقع شد

مؤ لف گويد: كه من در اين فصل اكتفا مى كنم به آنچه علامه مجلسى در(جلأالعيون)نگاشته، فرموده: سيد بن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام كه در سالى از سالها هشام بن عبدالملك به حج آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم، پس من در مكه روزى در مجمع مردم گفتم كه حمد مى كنم خداوندى را كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به راستى به پيغمبرى فرستاد و ما را به آن حضرت گرامى گردانيد، پس ماييم برگزيدگان خدا بر خلق او و پسنديدگان خدا از بندگان او و خليفه هاى خدا در زمين. پس سعادتمند كسى است كه متابعت ما كند، و شقى و بدبخت كسى است كه مخالفت ما نمايد و با ما دشمنى كند، پس برادر هشام اين خبر را به او رسانيد و در مكه مصلحت در آن نديد كه متعرض ما گردد و چون به دمشق رسيد و ما به سوى مدينه معاودت كرديم پيكى به سوى عامل مدينه فرستاد كه پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شديم سه روز ما را بار نداد، روز چهارم ما را به مجلس خود طلبيد چون داخل شديم هشام بر تخت پادشاهى خود نشسته و لشكر خود را مسلّح و مكل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه يعنى محلى كه نشانه تير در آن نصب كرده بودند در برابر خود ترتيب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به گرو تير مى انداختند، چون در ساحت خانه او داخل شديم پدرم در پيش مى رفت و من از عقب او مى رفتم چون به نزديك رسيديم به پدرم گفت كه با بزرگان قوم خود تير بينداز، پدرم گفت كه من پير شده ام و اكنون از من تيراندازى نمى آيد اگر مرا معاف دارى بهتر است، هشام سوگند ياد كرد كه به حق آن خداوندى كه ما را به دين خود و پيغمبر خود عزيز گردانيده تو را معاف نمى گردانم، پس به يكى از مشايخ بنى اميه اشاره كرد كه كمان و تير خود را به او بده تا بيندازد.

پس پدرم كمان را از آن مرد گرفت و يك تير از او بگرفت و در زه كمان گذاشت و به قوت امامت كشيد و بر ميان نشانه زد پس تير ديگر بگرفت و بر فاق تير اول زد كه آن را تا پيكان به دو نيم كرد و در ميان تير اول قرار گرفت، پس تير سوم را گرفت و بر فاق تير دوم زد كه آن را نيز به دو نيم كرد و در ميان نشانه محكم شد تا آنكه نه تير چنين پياپى افكند كه هر تير بر فاق تير سابق آمد و آن را به دو نيم كرد و هر تير كه آن حضرت مى افكند بر جگر هشام مى نشست و رنگ شومش متغير مى شد تا آنكه در تير نهم بى تاب شد و گفت: نيك انداختى اى ابوجعفر و تو ماهرترين عرب و عجمى در تيراندازى چرا مى گفتى كه من بر آن قادر نيستم. پس، از آن تكليف پشيمان شد و عازم قتل پدر من گرديد و سر به زير افكند و تفكر مى كرد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم.

چون ايستادن ما به طول انجاميد پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم مى شد نظر به سوى آسمان مى كرد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مى گرديد، چون هشام آن حالت را در پدرم مشاهده كرد از غضب آن حضرت ترسيد و او را بر بالاى تخت خود طلبيد و من از عقب او رفتم چون به نزديك او رسيد برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست خود نشانيد، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانيد، پس رو به سوى پدرم گردانيد و گفت: پيوسته بايد كه قبيله قريش بر عرب و عجم فخر كنند كه مثل تويى در ميان ايشان هست، مرا خبر ده كه اين تيراندازى را كى تعليم تو نموده است و در چه مدت آموخته اى؟ پدرم فرمود: مى دانى كه در ميان اهل مدينه اين صنعت شايع است و من در حداثت سن چند روزى مرتكب اين بودم و از آن زمان تا حال ترك آن كرده ام و چون مبالغه كرديد و سوگند داديد امروز كمان به دست گرفتم. هشام گفت: مثل اين كماندارى هرگز نديده بودم اى اباجعفر در اين امر مثل تو هست؟ حضرت فرمود كه ما اهل بيت رسالت علم و كمال و اتمام دين را كه حق تعالى در آيه:

(اَلْيوْمَ اَكملْتُ لَكُمْ دينَكُم وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِسْلامَ دينا ) . (95)

به ما عطا كرده است از يكديگر ميراث مى بريم و هرگز زمين خالى نمى باشد از يكى از ما كه در او كامل باشد آنچه ديگران در آن قاصرند، چون اين سخن را از پدرم شنيد بسيار در غضب شد و روى نحسش سرخ شد و ديده راستش كج شد، و اينها علامت غضب او بود و ساعتى سر به زير افكند و ساكت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت كه آيا نسب ما و شما كه همه فرزندان عبدمنافيم يكى نيست؟ پدرم فرمود كه چنين است و لكن حق تعالى ما را مخصوص گردانيده است از مكنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه ديگرى را به آن مخصوص نگردانيده است، هشام گفت كه آيا چنين نيست كه حق تعالى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از شجره عبد مناف به سوى كافه خلق مبعوث گردانيده از سفيد و سياه و سرخ پس از كجا اين ميراث مخصوص شما گردانيده است و حال آنكه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر همه خلق مبعوث است، خدا در قرآن مجيد مى فرمايد:( وَ للّهِ ميراثُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ ) (96)؛ پس به چه سبب ميراث علم مخصوص شما شد و حال آنكه بعد از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبرى مبعوث نگرديد و شما پيغمبران نيستيد.

پدرم فرمود: از آنجا خدا ما را مخصوص گردانيده كه به پيغمبر خود وحى فرستاد كه( لاتُحَرِّك بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ) (97)؛ و امر كرد پيغمبر خود را كه مخصوص گرداند ما را به علم خود و به اين سبب حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برادر خود على بن ابى طالبعليه‌السلام را مخصوص مى گردانيد به رازى چند كه از ساير صحابه مخفى مى داشت و چون اين آيه نازل شد( وَ تعيها اُذْنٌ واعيةٌ ) (98) يعنى حفظ مى كند آنها را گوشهاى ضبط كننده و نگاه دارنده، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: يا على! من از خدا سؤ ال كردم كه آنها را گوش تو گرداند و به اين جهت على بن ابى طالبعليه‌السلام مى فرمود كه حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هزار باب از علم تعليم مى نمود كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شود؛ چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود مى گوييد و از ديگران پنهان مى داريد همچنين حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رازهاى خود را به علىعليه‌السلام مى گفت و ديگران را محرم آنها نمى دانست، همچنين على بن ابى طالبعليه‌السلام كسى از اهل بيت خود را كه محرم آن اسرار بود و به آن رازها مخصوص گردانيد، و به اين طريق آن علوم و اسرار به ما ميراث رسيده است، هشام گفت: على دعوى اين مى كرد كه من علم غيب مى دانم و حال آنكه خدا در علم غيب احدى را شريك و مطلع نگردانيده است پس از كجا اين دعوى مى كرد؟ پدرم فرمود كه حق تعالى بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كتابى فرستاد و در آن كتاب بيان كرده آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت چنانچه فرموده است:( وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانَا لِكُلّ شَى ء وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ ) . (99)

و باز فرموده است:( وَ كُلُّ شَى ءٍ اَحْصَيْناهُ فِى اِمامٍ مُبينٍ ) (100) و فرموده است كه( ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِْن شَى ءٍ. ) (101)

پس حق تعالى وحى فرستاد به سوى پيغمبر خود كه هر غيب و سرّ كه به سوى او فرستاده البته علىعليه‌السلام را بر آنها مطلع گرداند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر كرد علىعليه‌السلام را كه بعد از او قرآن را جمع كن و متوجه غسل و تكفين و حنوط او شود و ديگرا را حاضر نكند و به اصحاب خود گفت كه حرام است بر اصحاب و اهل من كه نظر كنند به سوى عورت من مگر برادر من على كه او از من است و من از اويم و از او است مال من و بر او لازم است آنچه بر من لازم بود و او است ادا كننده قرض من و وفا كننده به وعده هاى من، پس به اصحاب خود گفت كه على بن ابى طالبعليه‌السلام بعد از من قتال خواهد كرد با منافقان بر تأويل قرآن چنانچه من قتال كردم با كافران بر تنزيل قرآن و نبود نزد احدى از صحابه جميع تأويل قرآن مگر نزد علىعليه‌السلام و به اين سبب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه داناترين مردم به علم قضا على بن ابى طالبعليه‌السلام است، يعنى او بايد كه قاضى شما باشد. و عمر بن خطّاب مكرّر مى گفت: اگر على نمى بود عمر هلاك مى شد، عمر گواهى به علم آن حضرت مى داد و ديگران انكار مى كردند.

پس هشام ساعتى طويل سر به زير افكند پس سر برداشت و گفت: هر حاجت كه دارى از من طلب كن؟ پدرم گفت كه اهل و عيال من از بيرون آمدن من، در وحشت و در خوف اند استدعا دارم كه مرا رخصت مراجعت دهى، هشام گفت: رخصت دادم در همين روز روانه شو. پس پدرم دست در گردن او آورد وداع كرد و من نيز او را وداع كرده و بيرون آمديم.

چون به ميدان بيرون خانه او رسيديم در منتهاى ميدان جماعت كثيرى ديديم كه نشسته اند، پدرم پرسيد كه ايشان كيستند؟ حاجب هشام گفت: قسّيسان و رهبانان نصارى اند در اين كوه عالمى دارند كه داناترين علماى ايشان است و هر سال يك مرتبه به نزد او مى آيند و مسائل خود را از او سؤال مى كنند و امروز براى آن جمع شده اند. پس پدرم به نزد ايشان رفت و من نيز با او رفتم، پدرم سر خود را به جامه پيچيد كه او را نشناسند و با آن گروه نصارى به آن كوه بالا رفت، و چون نصارى نشستند پدرم نيز در ميان ايشان نشست و آن ترسايان مسندها براى عالم خود انداختند و او را بيرون آوردند و بر روى مسند نشاندند و او بسيار معمّر شده بود و بعضى حواريون اصحاب عيسى را دريافته بود و از پيرى، ابروهاى او بر ديده اش افتاده بود، پس ابروهاى خود را به حرير زردى بر سر بست و ديده هاى خود را مانند ديده هاى افعى به حركت درآورد، و به سوى حاضران نظر كرد، و چون خبر هشام رسيد كه آن حضرت به دير نصارى رفت كسى از مخصوصان خود فرستاد كه آنچه ميان ايشان و آن حضرت مى گذرد او را خبر دهد، چون نظر آن عالم بر پدرم افتاد گفت: تو از مايى يا امت مرحومه؟ حضرت فرمود: بلكه از امت مرحومه ام، پرسيد كه از علماى ايشان يا از جهال ايشان؟ فرمود كه از جهال ايشان نيستم، پس بسيار مضطرب شد و گفت: من از تو سؤ ال كنم يا تو از من سؤ ال مى كنى؟ پدرم فرمود: تو سؤ ال كن! نصرانى گفت: اى گروه نصارى! غريبه است كه مردى از امت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من مى گويد كه از من سؤ ال كن، سزاوار است كه مسأله اى چند از او بپرسم، پس گفت: اى بنده خدا! خبر ده مرا از ساعت كه نه از شب است و نه از روز؟ پدرم فرمود: مابين طلوع صبح است تا طلوع آفتاب، گفت: پس از كدام ساعتها است؟ پدرم فرمود كه از ساعات بهشت است و در اين ساعات بيماران ما به هوش مى آيند، و دردها ساكن مى شود، و كسى را كه شب خواب نبرد در اين ساعت به خواب مى رود و حق تعالى اين ساعت را موجب رغبت رغبت كنندگان به سوى آخرت گردانيده و از براى عمل كنندگان براى آخرت دليل واضحى ساخته و براى انكار كنندگا و متكبران كه عمل براى آخرت نمى كنند حجتى گردانيده نصرانى گفت: راست گفتى، مرا خبر ده از آنچه دعوى مى كنيد كه اهل بهشت مى خورند و مى آشامن و از ايشان بول و غايط جدا نمى شود، آيا در دنيا نظير آن هست؟ حضرت فرمود: بلى جنين در شكم مادر مى خورد از آنچه مادر او مى خورد و از او چيزى جدا نمى شود. نصرانى گفت: تو نگفتى كه من از علماى ايشان نيستم؟! حضرت فرمود كه من گفتم از جهال ايشان نيستم. نصرانى گفت: مرا خبر ده از آنچه دعوى مى كنيد كه ميوه هاى بهشت برطرف نمى شود هرچند از آن تناول مى كنند باز به حال خود هست آيا در دنيا نظيرى دارد؟ حضرت فرمود كه بلى نظير آن در دنيا چراغ است كه اگر صد هزار چراغ از آن بيفروزند كم نمى شود و هميشه هست. نصرانى گفت: از تو مسأله اى سؤ ال مى كنم كه نتوانى جواب گفت، حضرت فرمود كه سؤ ال كن، نصرانى گفت: مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دو پسر حاله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در وقت مردن يكى پنجاه سال از عمر او گذشته بود و ديگر صد و پنجاه سال زندگانى كرده بود؟ حضرت فرمود كه آن دو فرزند عزير و عزر بودند كه مادر ايشان به ايشان در يك شب در يك ساعت حامله شد و در يك ساعت متولد شدند و سى سال با يكديگر زندگانى كردند پس حق تعالى عزير را ميراند و بعد از صد سال او را زنده كرد و بيست سال ديگر با برادر خود زندگانى كرد و هر دو را يك ساعت فوت شدند. پس آن نصرانى برخاست و گفت: از من داناترى را آورده ايد كه مرا رسوا كند به خدا سوگند كه تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت هرچه خواهيد از او سؤ ال كنيد.

و به روايت ديگر چون شب شد آن عالم به نزد آن حضرت آمد و معجزات مشاهده كرد و مسلمان شد، چون اين خبر به هشام رسيد و به او گفتند خبر مباحثه حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام با نصرانى در شام منتشر شده و بر اهل شام علم و كمال او ظاهر گرديده او جايزه اى براى پدرم فرستاد و ما را به زودى روانه مدينه كرد.

و به روايت ديگر آن حضرت را به حبس فرستاد، به همان ملعون گفتند كه اهل زندان همه مريد او گرديده اند پس به زودى حضرت را روانه مدينه كرد، و پيش از ما پيك مسرعى فرستاد كه در شهرها كه در سر راه است ندا كنند در ميان مردم كه دو پسر جادوگر ابوتراب محمد بن على و جعفر بن محمّد كه من ايشان را به شام طبيده بودم ميل كردند به سوى ترسايان و دين ايشان را اختيار كردند پس هركه به ايشان چيزى بفروشد يا بر ايشان سلام كند يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است، چون پيك به شهر مدين رسيد بعد از آن ما وارد شهر شديم و اهل آن شهر درها بر روى ما بستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به على بن ابى طالبعليه‌السلام گفتند و هرچند ملازمان ما مبالغه مى كردند در نمى گشودند و آذوقه به ما نمى دادند، چون ما به نزديك دروازه رسيديم پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرمود از خدا بترسيد ما چنان نيستيم كه به شما گفته اند، و اگر چنان باشيم، شما با يهود و نصارى معامله مى كنيد، چرا از مبايعه ما امتناع مى نماييد، آن بدبختان گفتند كه شما از يهود و نصارى بدتريد (نعوذباللّه )؛ زيرا كه ايشان جزيه مى دهند و شما نمى دهيد.

هرچند پدرم ايشان را نصيحت كرد سودى نبخشيد و گفتند در نمى گشاييم بر روى شما تا شما و چهارپايان شما هلاك شويد. حضرت چون اصرار آن اشرار مشاهده نمود پياده شد و فرمود: اى جعفر! تو از جاى خود حركت مكن. و كوهى در آن نزديكى بود كه بر شهر مدين مشرف بود حضرت بر آن كوه برآمد و رو به جانب شهر كرد و انگشت بر گوشهاى خود گذاشت و آياتى كه حق تعالى در قصه شعيب فرستاده است و مشتمل است بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرمانى او، بر ايشان خواند تا آنجا كه حق تعالى مى فرمايد:( بَقِيَّةُاللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ ) . (102)

پس فرمود كه ماييم به خدا سوگند بقيه خدا در زمين، پس حق تعالى باد سياهى تيره برانگيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و صغير و كبير ايشان رسانيد و ايشان را دهشت عظيم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر مى كردند پس مرد پيرى از اهل مدين پدرم را به آن حالت مشاهده كرد و به صداى بلند ندا كرد در ميان شهر كه از خدا بترسيد اى اهل مدين كه اين مرد در موضعى ايستاده است كه در وقتى حضرت شعيب قوم خود را نفرين كرد در اين موضع ايستاده بود، و به خدا سوگند كه اگر در به روى او نگشاييد مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد، پس ايشان ترسيدند و در را گشودند و ما را در منازل خود فرود آوردند و طعام دادند و ما روز ديگر از آنجا بيرون رفتيم. پس والى مدين اين قصه را به هشام نوشت آن ملعون به او نوشت كه آن مرد پير را به قتل رسانيد. و به روايت ديگر آن مرد پيرد را طلبيد و پيش از رسيدن به هشام به رحمت الهى واصل گرديد. پس هشام لعين به والى مدينه نوشت كه پدرم را به زهر هلاك كند و پيش از آنكه اين اراده به عمل آيد هشام به درك اسفل جحيم واصل شد. (103)

و كلينى به سند صحيح از زراره روايت كرده است كه گفت: روزى از حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام شنيدم كه فرمود: در خواب ديدم كه بر سر كوهى ايستاده بودم و مردم از هر طرف آن كوه بالا مى آمدند به سوى من چون مردم بسيار جمع شدند بر اطراف آن كوه، ناگاه كوه بلند شد و مردم از هر طرف فرو مى ريختند تا آنكه اندك جماعتى بر آن كوه مى ماندند و پنج مرتبه چنين شد، و گويا آن حضرت اين خواب را به وفات خود تعبير فرموده بود، بعد از پنج شب از اين خواب به رحمت ربالارباب واصل گرديد. (104)

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه روزى يكى از دندانهاى حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام جدا شد آن دندان را در دست گرفت و گفت: الحمدللّه، پس حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام را گفت كه چون مرا دفن كنى اين دندان را با من دفن كن، بعد از چند سال دندان ديگر آن حضرت جدا شد و باز در كف راست گذاشت و گفت: الحمدللّه و فرمود كه اى جعفر چون من از دنيا بروم اين دندان را با من دفن كن. (105)

و در(كافى)و(بصائرالدرجات)و ساير كتب معتبره روايت كرده اند كه حضرت صادقعليه‌السلام فرموده كه پدرم را بيمارى صعبى عارض شد كه اكثر مردم بر آن حضرت خائف شدند و اهل بيت آن حضرت گريان شدند، آن حضرت فرمود كه من در اين مرض نخواهم رفت؛ زيرا كه دو كس به نزد من آمدند و مرا چنين خبر دادند. پس، از آن مرض صحت يافت و مدتى صحيح و سالم ماند، پس روزى حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام را طلبيد و فرمود كه جمعى از اهل مدينه را حاضر كن چون ايشان را حاضر كردم فرمود: اى جعفر! چون من به عالم بقأ رحلت كنم مرا غسل بده و كفن بكن و در سه جامه كه يكى رداى حبره بود كه نماز جمعه در آن مى كرد و يكى پيراهنى كه خود مى پوشيد؛ و فرمود كه عمامه بر سرم ببند و عمامه را از جامه هاى كفن حساب مكن و براى من زمين را شقّ كن به جاى لحد؛ زيرا كه من فربه ام و در زمين مدينه براى من لحد نمى توان ساخت و قبر مرا چهار انگشت از زمين بلند بلند كن و آب بر قبر من بريز، و اهل مدينه را گواه گرفت، چون بيرون رفتند گفتم: اى پدر بزگوار! آنچه فرمودى به عمل مى آورم و به گواه گرفتن احتياج نبود، حضرت فرمود كه اى فرزند! براى اين گواه گرفتم كه بدانند تويى وصى من و در امامت با تو منازعه نكنند. پس گفتم: اى پدر بزرگوار! من امروز تو را از همه روز صحيح تر مى يابم و آزار در تو مشاهده نمى كنم، حضرت فرمود: آن دو كس كه در آن مرض مرا خبر دادند كه صحت مى يابم در اين مرض به نزد من آمدند و گفتند در اين مرض به عالم بقأ رحلت مى نمايى، و به روايت ديگر فرمود: كه اى فرزند! مگر نشنيدى كه حضرت على بن الحسينعليه‌السلام مرا از پس ديوار ندا كرد كه اى محمّد بيا و زود باش كه ما انتظار تو مى بريم. (106)

و در(بصائرالدرجات)منقول است كه حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام فرمود كه در شب وفات پدر بزرگوار خود به نزد آن حضرت رفتم كه با او سخن بگويم، مرا اشاره كرد كه دور رو و با كسى رازى مى گفت كه من او را نمى ديدم يا آنكه با پروردگار خود مناجات مى كرد، پس بعد از ساعتى به خدمت او رفتم فرمود كه اى فرزند گرامى! من در اين شب دار فانى را وداع مى كنم و به رياض قدس ارتحال مى نمايم و در اين شب حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عالم بقأ رحلت نمود و در اين وقت پدرم حضرت على بن الحسينعليه‌السلام براى من شربتى آورد كه من آشاميدم و مرا بشارت لقاى حق تعالى داد. (107)

و قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه چون شب وفات پدر بزرگوارم شد و حال او معتبر گرديد چون آب وضوء آن حضرت را هر شب نزديك رختخواب او مى گذاشتند دو مرتبه فرمود كه بريز آب را مردم گمان كردند كه حرت از بى هوشى تب، اين سخن مى فرمايد: من رفتم و آب را ريختم ديدم كه موشى در آن آب افتاده بود و حضرت به نور امامت در آن حالت دانسته بود. (108)

و كلينى به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه مردى چند ميل از مدينه دور بود در خواب ديد كه [گفتند] برو نماز كن بر امام محمّدباقرعليه‌السلام كه ملائكه او را در بقيع غسل مى دهند. (109) و ايضا به سند حسن روايت كرده است كه حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام هشتصد درهم براى تعزيه و ماتم خود وصيت فرمود. (110) و به سند موثق از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه پدرم گفت: اى جعفر! از مال من وقفى بكن براى ندبه كنندگا كه در سال در منى در موسم حج بر من ندبه و گريه كنند و رسم ماتم را تجديد نمايند و بر مظلوميت من زارى كنند. (111)

مؤ لف گويد كه در تاريخ وفات آن حضرت اختلاف است و مختار احقر آن است كه در روز دوشنبه هفتم ذيحجه سنه صد و چهاردهم به سن پنجاه و هفت در مدينه مشرفه واقع شد و اين در ايام خلافت هشام بن عبدالملك بود، و گفته شده كه من حضرت را ابراهيم بن وليد بن عبدالملك بن مروان به زهر شهيد كرده و شايد به امر هشام بوده؛ و قبر مقدس آن حضرت به اتفاق در بقيع واقع شده است در پهلوى پدر و عم بزرگوار خود حضرت امام حسنعليه‌السلام .

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه چون حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام به دار بقأ رحلت نمود حضرت صادقعليه‌السلام مى فرمود كه هر شب چراغ مى افروختند در حجره اى كه آن حضرت در آن حجره وفات يافته بود. (112)

فصل ششم: در ذكر اولاد و احفاد حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام

بدان كه اولاد آن حضرت بنابر آنچه شيخ مفيد و طبرسى و ديگران ذكر كرده اند از ذكور و اناث هفت نفرند: ابوعبداللّه جعفر بن محمّدعليه‌السلام و عبداللّه كه از مخدّره نجيبه جناب ام فروه بنت قاسم بن محمّد بن ابى بكر بودند، و ابراهيم و عبيداللّه كه از ام حكيم بودند و هر دو در ايام حيات پدر بزرگوارشان وفات كردند، و على و زينب و ام سلمه كه از ام ولد بودند و بعضى گفته اند كه امّ سلمه از مادر ديگر بوده. (113)

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه عبداللّه در فضل و صلاح مشاراليه بود، و روايت شده كه داخل شد بر مردى از بنى اميه، آن مرد اموى خواست او را بكشد، عبداللّه گفت: مرا مكش تا من از براى تو شفاعت كنم نزد خداى، اموى گفت: تو را اين مقام و مرتبه نيست پس او را زهر داد و شهيد كرد انتهى. (114)

و عبداللّه را پسرى است اسماعيل نام كه علمأ رجال او را از اصحاب حضرت صادقعليه‌السلام شمرده اند، و در(شرح كافى ملاّ خليل)است كه عبداللّه پسر امام محمدباقرعليه‌السلام را دخترى بوده مكنّاة به(امّ خير)كه بئرامّ خير در مدينه منسوب به او است، و تاج الدّين ابن زهره حسين در(غاية الا ختصار فى أخبار البيوتات العلويه)گفته كه على پسر امام محمدباقرعليه‌السلام دخترى داشت فاطمه نام تزويج كرد او را حضرت امام موسى كاظمعليه‌السلام و قبر على در بغداد در محله جفعريه در ظاهر سور بغداد واقع است.

محب الدّين بن نجار مورخ در تاريخ خود گفته مشهد (مزار) طاهر در جعفريه است و گفته آن قريه اى است از اعمال خالص نزديك بغداد، ظاهر شد در آن قبرى قديم و بر آن سنگى بود كه بر آن نوشته شد:

بسمِ اللّهِ الْرَّحمنِ الرَّحيمِ هذا ضَريحُ الطّاهِرِ عَلِىَّ بْنِ مُحَمَّد بِنْ عَلىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِنِ عَلىِّ بِنِ اَبى طالِبٍعليهم‌السلام .

و بقيه از او جدا شده بود پس بنا كردند بر آن قبه اى از خشت، پس از آن تعمير كرد آن را على بن نعيم شيخى از مستوفيان كه كتابت ديوان خالص با او بود و آراست و زينت كرد آن را و قنديلهايى از مس بر آن آويزان كرد و در آن صحنى گشاده بنا كرد، پس او بعد از اين تعميرات يكى از مشاهد مزارات گشت. تاج الدّين گفته كه آن مشهد در زمان ما مجهول و خراب است و جماعتى از فقرأ در آنجا منازل دارند و نزديك است كه آثارش محو و نابود شود. (115)

مؤ لف گويد: آنكه مشهور است در زمان ما قبر على بن محمدالباقرعليه‌السلام در ناحيه كاشان در مشهد اردهال است و معروف است به شاهزاده سلطانعلى، و تأييد مى كند بودنش را در اين مشهد آنچه در(بحرالا نساب)است كه فرمود:

علِىُّ بنُ محمَّدٍ الْباقِرِعليه‌السلام لَم يَعْقِبُ سِوى بِنْتٍ وَ دُفِنَ فى ناحِيَةِ كاشان بِقَرْيَةٍ يُقالُ لَها باركوسْب فى مَشْهَدٍ انتهى.

و از فاضل خبير آميرزا عبداللّه صاحب(رياض العلمأ)نيز نقل شده كه فرمود قبر على بن محمّدالباقرعليه‌السلام در حوالى بلده كاشان است و بر او است قبه رفيعه و از براى او است كرامات ظاهره و در اصفهان نزديك مسجد شاه بقعه و مزارى است به نام احمد بن على بن امام محمّدالباقرعليه‌السلام و سنگى در آنجا است به خط كوفى بر آن نوشته است: بسْمِ اللّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ. هذا قَبْرُ احمد بْن عَلىّ بن مُحَمَّدالباقرعليه‌السلام وَ تَجاوَزْ عن سَيِئاتِهِ وَ الْحقهُ بالصالِحينَ و در بيرون بقعه سنگى است مستطيل بر آن نقش است آمين ربّ العالمين. به تاريخ سَنة ثَلث وَ سِتّينَ وَ خَمْسمأةَ و نزديك اين امام زاده است قبر مرحوم عالم فاضل فقيه نبيه جناب آقا شيخ محمّد تقى معروف به آقا نجفى در بقعه بزرگى با قبّه عاليه اَسْكَنَهُ اللّهُ فى جَنَّةٍ و صاحب(روضات الجنّات)در ترجمه امير سيد محمدتقى كاشى پشت مشهدى گفته كه در پشت محمدباقرعليه‌السلام و بعضى گفته كه منسوب است به يكى از اولادهاى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام و اسمش حبيب است واللّه العالم. (116)

و امّ سلمه زوجه محمّد ارقط بن عبداللّه الباهر بن امام زين العابدينعليه‌السلام بوده و او مادر اسماعيل بن محمد ارقط است كه با ابوالسّرايا خروج كرده، كَذا فى بَعْضِ الْمُشَجّرات. (117)