فصل سوم: در ذكر چند معجزه باهره از دلايل ومعجزات حضرت كاظمعليهاالسلام
است
اول اخبار آن حضرت است از ضمير هشام بن سالم
شيخ كشى روايت كرده از هشام بن سالم كه من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدينه بوديم بعد از وفات حضرت صادقعليهاالسلام
ومردم جمع شده بودند بر آنكه عبداللّه پسر آن حضرت امام است بعد از پدرش، من وابوجعفر نيز بر اووارد شديم ديديم مردم بر دور اوجمع شده اند به سبب آنكه روايت كرده اند كه امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى كه صاحب عاهت [آفت ] نباشد. ما داخل شديم واز او مسأله پرسيديم همچنان كه از پدرش مى پرسيديم.
پس پرسيديم از اوكه زكات در چه مقدار واجب است؟ گفت: در دويست درهم پنج درهم، گفتيم: در صد درهم چه كند؟ گفت: دودرهم ونيم زكات بدهد، گفتيم: واللّه مرجئه چنين چيزى نمى گويند كه تومى گويى، عبداللّه دستها به آسمان بلند كرد وگفت: واللّه كه من نمى دانم مرجئه چه مى گويند، ما از نزد اوبيرون شديم به حالت ضلالت. من وابوجعفر در بعض كوچه هاى مدينه نشستيم گريان وحيران، نمى دانستيم كجا برويم وكه را قصد كنيم، مى گفتيم به سوى مرجئه رويم يا به سوى قدريه يا زيديه يا معتزله يا خوارج؟ در اين حال بوديم كه من ديدم پيرمردى را كه نيم شناختم اورا كه به سوى من اشاره كرد با دست خود كه بيا، من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون در مدينه جاسوسان قرار داده بود كه ملاحظه داشته باشند شيعه امام جعفر صادقعليهاالسلام
بر هر كس اتفاق كرد اورا گردن بزنند، من ترسيدم كه اواز ايشان باشد به ابوجعفر گفتم كه تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لكن اين مرد مرا خواسته نه تورا پس دور شوكه بى جهت خود را به كشتن در نياورى، ابوجعفر قدرى دور شد، من همراه آن شيخ رفتم وگمان داشتم كه از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
وگذاشت ورفت. پس ديدم خادمى بر در سراى است به من گفت: داخل شوخدا تورا رحمت كند، داخل شدم ديدم حضرت ابوالحسن موسىعليهاالسلام
است، پس فرمود ابتدأ به من نه بسوى مرجئه ونه قدريه ونه زيديه ونه معتزله ونه بسوى خوارج، به سوى من، به سوى من، به سوى من، گفتم: فدايت شوم پدرت از دنيا درگذشت؟ فرمود: آرى، گفتم: به موت درگذشت؟ فرمود: آرى، گفتم: فدايت شوم كى از براى ما است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدايت تورا، هدايت خواهد كرد تورا، گفتم: فدايت شوم عبداللّه گمان مى كند كه اواست بعد از پدرت، فرمود: يريدُ عبدُاللّهَ اَنْ لايعبدَ اللّه؛ عبداللّه مى خواهد كه خدا عبادت كرده نشود، دوباره پرسيدم كه كى بعد از پدر شما است؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم: تويى امام؟ فرمود: نمى گويم اين را، با خود گفتم سؤ ال را خوب نكردم، گفتم: فدايت شوم بر شما امامى هست؟ فرمود نه، پس چندان هيبت وعظمت از آن حضرت بر من داخل شد كه جز خدا نمى داند زياده از آنچه از پدرش بر من وارد مى شد در وقتى كه خدمتش مى رسيديم گفتم: فدايت شوم سؤ ال كنم از شما آنچه از پدرت سؤ ال مى كردم؟ فرمود: سؤال كن وجواب بشنووفاش مكن كه اگر فاش كنى بيم كشته شدن است. گفت: پس سؤ ال كردم از آن حضرت، يافتم كه اودريايى است، گفتم: فدايت شوم شيعه تووشيعه پدرت در ضلالت وحيرت اند آيا مطلب تورا القا كنم به سوى ايشان وبخوانم ايشان را به امامت تو؟ فرمود: هر كدام را كه آثار رشد وصلاح از اومشاهده كنى اطلاع ده واگر از ايشان عهد كه كتمان نمايند و اگر فاش كنند پس آن ذبح است واشاره كرد به دست مباركش بر حلقش.
پس هشام بيرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصير وساير شيعيان اطلاع داد، شيعيان خدمت آن حضرت مى رسيدند ويقين مى كردند به امامت آن حضرت ومردم ترك كردند رفتن نزد عبداللّه را ونمى رفت نزد اومگر كمى، عبداللّه از سبب آن تحقيق كرد گفتند: هشام بن سالم ايشان را از دور تومتفرق كرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود كه هرگاه مرا پيدا كنند بزنند. (٣٨)
دوم خبر شطيطه نيشابوريه وجمله اى از دلايل ومعجزات آن حضرت است در آن
ابن شهر آشوب روايت كرده از ابوعلى بن راشد وغير اودر خبر طولانى كه گفت جمع شدند شيعيان نيشابور واختيار كردند از بين همه، محمّد على بن نيشابورى را پس سى هزار دينار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند كه براى امام موسىعليهاالسلام
ببرد. وشطيطه كه زن مؤ منه بود يك درهم صحيح وپاره اى از خام كه به دست خود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت: (اِنَّ اللّهَ لايَسْتَحيى مِنَ الْحَقِّ؛)يعنى اينكه من مى فرستم اگر چه كم است، لكن از فرستادن حق امامعليهاالسلام
اگر كم باشد نبايد حيا كرد(قالَ فَثَنَّيْتُ دِرْهَمَها)، پس آن جماعت آوردند جزوه اى كه در آن سؤالاتى بود ومشتمل بود بر هفتاد ورق، در هر ورقى يك سؤ ال نوشته بودند ومابقى روى هم گذاشته بودند كه جواب آن سؤ ال در زيرش نوشته شود وهر دوورقى را روى هم گذاشته بودند ومثل كمربند سه بند بر آن چسبانيده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند كه كسى آن را باز نكند وگفتند اين جزوه را شب بده به امامعليهاالسلام
وفرداى آن شب بگير آن را پس هرگاه ديدى مهرها صحيح است پنبه مهر از آنها بشكن و ملاحظه كن ببين هرگاه جواب مسائل را داده بدون شكستن مهرها پس اوامامى است كه مستحق مالها است پس بده به اوآن مالها را والااموال ما را برگردان به ما. آن شخص مشرف شد به مدينه وداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان كرد اورا يافت كه اوامام نيست.
بيرون آمد ومى گفت: (رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَوأ الصِّراطِ)؛ پروردگارا مرا هدايت كن به راه راست، گفت: در اين بين كه ايستاده بودم ناگاه پسرى را ديدم كه مى گويد اجابت كن آن كس را كه مى خواهى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
پس چون آن حضرت مرا ديد فرمود به من براى چه نوميد مى شوى اى ابوجعفر وبراى چه آهنگ مى كنى به سوى يهود ونصارى، به سوى من آى منم حجة اللّه و ولى خدا، آيا نشناسانيد تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم، آنگاه فرمود كه من جواب دادم از مسايلى كه در جزوه است به جميع آنچه محتاج اليه تواست در روز گذشته پس بياور آنرا وبياور درهم شطيطه را كه وزنش يك درهم ودودانق است ودر كيسه اى است كه چهارصد درهم واز وارى در آن است و بياور آن پاره خام اورا در پشتواره جامه دوبرادرى است كه از اهل بلخ اند.
راوى گفت: از فرمايش آن حضرت عقلم پريد وآوردم آنچه را كه امر فرموده بود و گذاشتم پيش آن حضرت پس برداشت درهم شطيطه را با پارچه اش وروكرد به من وفرمود: (اِنَّ اللّهَ لايستحْيى مِنَ الْحَقِّ)، اى ابوجعفر! برسان به شطيطه سلام مرا وبده به اواين هميان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهديه فرستادم براى توشقه اى از كفنهاى خودم كه پنبه اش از قريه خودمان قريه صيدا قريه فاطمه زهراعليهاالسلام
است وخواهرم حليمه دختر حضرت صادقعليهاالسلام
آن را رشته وبگوبه شطيطه كه توزنده مى باشى نوزده روز از روز وصول ابوجعفر و وصول شقه ودراهم، پس شانزده درهم از آن هميان را خرج خودت مى كنى و بيست وچهار درهم آن را قرار مى دهيد صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانب توومن نماز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا ديدى كتمان كن؛ زيرا كه آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: اين مالها را به صاحبانش برگردان وباز كن از اين مهرها كه بر جزوه زده شده است وببين كه آيا جواب مسايل را داده ام يا نه پيش از آنكه آن را بياورى، گفت: نگاه كردم به مهرها ديدم صحيح ودست نخورده است پس گشودم يكى از وسطهاى آن را ديدم نوشته است چه مى فرمايد عالم در اين مسأله كه مردى گفت من نذر كردم از براى خدا كه آزاد كنم هر مملوكى كه در ملك من بوده از قديم ودر ملك اواست جماعتى از بنده ها يعنى كدام يك از آنها بايد آزاد شوند؟ حضرت به خط شريف خود نوشته بود: جواب: بايد آزاد شود هر مملوكى كه پيش از شش ماه در ملك اوبوده، ودليل وصحت آن قول خداى تعالى است:
(وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ)
. (٣٩) مراد آنكه حق تعاى در اين آيه شريفه تشبيه فرموده ماه را بعد از سير در منازل خود به چوب خوشه خرماى كهنه وتعبير از اوبه قديم فرموده، وچون چوب خوشه خرما در مدت شش ماه صورت هلاليت پيدا مى كند پس قديم آن است كه شش ماه بر او بگذرد و(تازه كه خلافت(قديم)است مملوكى است كه شش ماه در ملك اونبوده.
راوى گويد: پس باز كردم مهرى ديگر ديدم نوشته بود چه مى فرمايد(عالم)در اين مسأله كه مردى گفت به خدا قسم صدقه خواهد داد مال كثيرى، چه مقدار بايد صدقه دهد؟ حضرت در زير سؤ ال به خط شريف خود نوشته بود: جواب: هرگاه آن كس كه سوگند خورده مالش گوسفند است، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدق دهد واگر درهم است هشتاد وچهار درهم، ودليل بر اين قول خداى تعالى است(وَ لَقَدْ نَصَرَكُم اللّهُ فِى مَواطِنَ كَثيرةٍ)
(٤٠)؛ يعنى به تحقيق كه يارى كرد شما را خداوند در موطنهاى بسيار. شمرديم موطنهاى پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را پيش از نزول اين آيه، يافتيم هشتاد وچهار موطن بوده كه حق تعالى آن موطنها را به(كثير)وصف فرموده.
راوى گويد: پس شكستم مهر سوم را ديدم نوشته بود چه مى فرمايد(عالم)در اين مسأله كه مردى نبش كرد قبر مرده اى را پس سر مرده را بريد و كفنش را دزديد؟
مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب: دست آن مرد را مى برند به جهت دزديدنش كفن را از جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بريدن سر ميت؛ زيرا كه ما قرار داده ايم مرده را به منزله بچه در شكم مادر پيش از آنكه روح اورا، دميده شود وقرار داديم در نطفه بيست دينار، تا آخر مسأله. پس آن شخص برگشت به خراسان، چون به خراسان رسيد ديد اشخاصى را كه حضرت اموالشان را قبول نفرمود ورد كرد فطحى مذهب شده اند وشطيطه بر مذهب حق باقى است، پس سلام حضرت را به اورسانيد وهميان وشقه كفن كه حضرت براى اوفرستاده بود به اورسانيد، پس نوزده روز زنده بود همچنان كه حضرت فرموده بود، وچون وفات يافت حضرت براى تجهيز اوآمد در حالى كه سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شد سوار بر شتر خود شده وبرگشت به طرف بيابان وفرمود آگاهى ده ياران خود را وبرسان به ايشان سلام مرا وبگوبه ايشان كه من وكسى كه جارى مجراى من است از امامان لابد وناچاريم از آنكه بايد حاضر شويم به جنازه هاى شما در هر شهرى كه باشيد پس از خدا بپرهيزيد در امر خودتان. (٤١)
مؤ لف گويد: كه در جواب سؤ ال از بريدن سر ميت جواب حضرت را بالتمام در روايت نقل نكرده ان، روايتى در باب از حضرت صادقعليهاالسلام
وارد شده كه در ذكر آن جواب حضرت كاظمعليهاالسلام
معلوم مى شود، وآن، روايت اين است كه ابن شهر آشوب نقل كرده كه ربيع حاجب رفت نزد منصور در حالى كه در طواف خانه بود وگفت: يا اميرالمؤ منين! شب گذشته فلان كه مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بريده اند، منصور برافروخته شد وغضب كرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى ليلى وجمعى ديگر از قاضيها وفقها كه چه مى گويند در اين مسأله، تمامى گفتند كه نزد ما در اين مسأله چيزى نيست ومنصور مى گفت بكشم آن شخص را كه اين كار كرده يا نكشم، در اين حال گفتند به منصور كه جعفر بن محمدعليهاالسلام
داخل در سعى شد منصور به ربيع گفت برواين مسأله را از اوبپرس، ربيع چون پرسيد از آن حضرت جواب فرمود كه بگوبايد آن شخص صد دينار بدهد چون گفت به منصور فقها گفتند كه بپرس از اوكه چرا بايد صد اشرفى بدهد. حضرت صادقعليهاالسلام
فرمود: ديه در نطفه بيست دينار است ودر علقه شدن بيست دينار ودر مضغه شدن بيست دينار ودر روييدن استخوان بيست دينار ودر بيرون آوردن لحم بيست دينار، يعنى براى هر مرتبه بيست دينار زياد مى شود تا مرتبه اى كه خلقتش تمام مى شود وهنوز روح ندميده صد دينار مى شود، وبعد از اين اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مى شود ومرده به منزله بچه در شكم است كه اين مراتب را سير كره وهنوز روح در آن ندميده، ربيع برگشت وجواب حضرت را نقل كرد همگى از اين جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفت برگرد وبپرس از آن حضرت كه ديه اين ميت به كه مى رسد مال ورثه است يا نه؟ حضرت در جواب فرمودند: هيچ چيز از آن مال ورثه نيست؛ زيرا كه اين ديه در مقابل آن چيزى است كه به بدن اورسيده بعد از مردنش بايد به آن مال حج داد براى ميت يا صدقه داد از جانب اويا صرفش كرد در راه خير. (٤٢)
سوم حديث ابوخالد زبالى وآنچه مشاهده كرد از دلايل آن حضرت
شيخ كلينى روايت كرده از ابوخالد زبالى كه گفت: وقتى كه مى بردند حضرت امام موسىعليهاالسلام
را به نزد مهدى عباسى واين اول مرتبه بود كه حضرت را از مدينه به عراق آوردند منزل فرمود آن حضرت به زباله، پس من با اوسخن مى گفتم كه غمناك ديد فرمود: ابوخالد چه شده مرا كه مى بينم تورا غمناك؟ گفتم: چگونه غمناك نباشم وحال آنكه تورا مى برند به نزد اين ظالم بى باك ونمى دانم كه با جناب توچه خواهد كرد، فرمود: بر من باكى نخواهد بود، هرگاه فلان روز از فلان ماه شود استقبال كن مرا در اول ميل، ابوخالد گفت: من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روز موعود رسيد پس رفتم نزد ميل وماندم نزد آن تا نزديك شد كه آفتاب غروب كند وشيطان در سينه من وسوسه كرد وترسيدم كه به شك افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود كه ناگاه نظرم افتاد به سياهى قافله كه از جانب عراق مى آمد پس استقبال كردم ايشان را ديدم امامعليهاالسلام
را كه در جلوقطار شتران سوار بر استر مى آمد فرمود:(اَيها يا اَباخالِدٍ!)ديگر بگوى اى ابوخالد! گفتم: لبيك يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! فرمود: شك مكن البته دوست داشت شيطان كه تورا به شك افكند، گفتم: حمد خدايى را كه نجات داد تو را از آن ظالمان، فرمود: به درستى كه من را به سوى ايشان برگشتنى است كه خلاص نخواهم شد از ايشان. (٤٣)
چهارم در اخبار آن حضرت است به غيب
ونيز كلينى روايت كرده از سيف بن عميره از اسحاق بن عمار كه گفت: شنيدم از(عبد صالح)يعنى حضرت امام موسىعليهاالسلام
كه به مردى خبر مردن اورا داد، من از روى استبعاد در دل خود گفتم كه همانا اومى داند كه چه زمان مى ميرد مردى از شيعيانش! چون در دل من گذشت آن حضرت روبه من كرد شبيه آدم غضبناك وفرمود: اى اسحاق! رشيد هجرى مى دانست علم مرگها وبلاهايى كه بر مردم وارد مى شود وامام سزاوارتر است به دانستن آن، بعد از آن فرمود: اى اسحاق! بكن آنچه مى خواهى بكنى؛ زيرا كه عمرت تمام شده وتوتا دوسال ديگر خواهى مرد وبرادران توواهل بيت تومكث نخواهند كرد بعد از تومگر اندكى تا آنكه مختلف مى شود كلمه ايشان وخيانت مى كند بعضى از ايشان با بعضى تا آنكه شماتت مى كند به ايشان دشمنشان(فكانَ هذاَ فِى نَفْسِكَ). اسحاق گفت: گفتم من استغفار مى كنم از آنچه به هم رسيده در سينه من.
راوى گويد: پس درنگ نكرد اسحاق بعد از اين مجلس مگر اندكى ووفات كرد، پس نگذشت بر اولاد عمار مگر زمان كمى كه مفلس شدند وزندگى ايشان به اموال مردم شد يعنى به عنوان قرض ومضاربه ومثال آن زندگى مى كردند بعد از آنكه خودشان مال بسيار داشتند. (٤٤)
پنجم درآمدن آن حضرت است به طىّالارض از مدينه به بطن الرّمّه
شيخ كشى روايت كرده از اسماعيل بن سلام وفلان بن حميد كه گفتند: فرستاد على بن يقطين به سوى ما كه دوشتر رونده بخريد واز راه متعارف دور شويد واز بيراهه برويد به مدينه وداد به ما اموال وكاغذهايى وگفت اينها را برسانيد به ابوالحسن موسى بن جعفرعليهاالسلام
وبايد احدى به امر شما اطلاع نيابد، پس ما آمديم به كوفه ودوشتر قوى خريديم وزاد وتوشه سفر برداشتيم واز كوفه بيرون شديم واز بيراهه مى رفتيم تا رسيديم به بطن الرّمّه، وآن وادى است به عاليه نجد، گويند آن منزلى است در راه مدينه كه اهل بصره وكوفه در آنجا با هم مجتمع مى شوند از راحله ها فرود آمديم آنها را بستيم وعلف نزد آنها ريختيم ونشستيم غذا بخوريم كه ناگاه در اين بين سوارى روكرد به آمدن وبا اوبود چاكرى، همين كه نزديك ما رسيد ديديم حضرت امام موسىعليهاالسلام
است پس برخاستيم براى آن حضرت و سلام كرديم وكاغذها ومالها كه با ما بود به آن حضرت داديم. پس بيرون آورد از آستين خود كاغذهايى وبه ما داد وفرمود: اين جوابهاى كاغذهاى شما است، ما گفتيم كه زاد وتوشه ما به آخر رسيده پس اگر رخصت فرماييد داخل مدينه شويم و زيارت كنيم حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
را وتوشه بگيريم، فرمود: بياوريد آنچه با شما است از توشه، ما بيرون آورديم توشه خود را به سوى آن حضرت، آن جناب آن را به دست خود گردانيد وفرمود: اين مى رساند شما را به كوفه! واما رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
پس ديديد شما به درستى كه من نماز صبح را با ايشان گذاشته ام ومى خواهم نماز ظهر را هم با ايشان به جا مى آورم برگرديد در حفظ خدا. (٤٥)
مؤ لف گويد: فرمايش آن حضرت كه(رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ديديد)دومعنى دارد: يكى آنكه نزديك به مدينه شديد وقرب به زيارت، در حكم زيارت است، دوم آنكه رؤ يت من به منزله رؤ يت رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
است، چون مرا ديديد پس پيغمبر را ديده ايد، واين معنى درست است هرگاه از آن محل كه بودند تا مدينه مسافت بعدى باشد. علامه مجلسى فرموده معنى اول اظهر است (٤٦) واحقر گمان مى كنم كه معنى دوم اظهر باشد و مؤ يد اين معنى روايتى است كه ابن شهر آشوب نقل كرده كه وقتى ابوحنيفه آمد بر در منزل حضرت صادقعليهاالسلام
كه از حضرت استماع حديث كند، حضرت بيرون آمد در حالى كه تكيه بر عصا كرده بود، ابوحنيفه گفت: يابن رسول اللّه! شما نرسيده ايد از سن به حدى كه محتاج به عصا باشيد، فرمود: چنين است كه گفتى لكن اين عصا، عصاى پيغمبر است من خواستم تبرك بجويم به آن، پس برجست ابوحنيفه به سوى عصا واجازه خواست كه ببوسد آن را، حضرت صادقعليهاالسلام
آستين از ذراع خود بالازد وفرمود به او: به خدا سوگند! دانسته اى كه اين بشره رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
است واين از موى آنحضرت است و نبوسيده اى آنرا ومى بوسى عصا را. (٤٧)
ششم در اطلاع آن حضرت است بر مغيبات
حميرى از موسى بن بكير روايت كرده كه حضرت امام موسىعليهاالسلام
رقعه اى به من داد كه در آن حوائجى بود وفرمود به من كه هرچه در اين رقعه است به آن رفتار كن من آن را گذاشتم در زير مصلاى خود وسستى وتهاون كردم درباره آن، پس گذشتم به آن حضرت ديدم كه آن رقعه در دست شريف آن جناب است، پس پرسيد از من كه رقعه كجا است؟ گفتم: در خانه است، اى موسى! هرگاه امر كردم تو را به چيزى عمل كن به آن واگر نه غضب خواهم كرد بر تو، پس دانستم كه آن رقعه را بعضى از بچه هاى جن به آن حضرت داده اند. (٤٨)
هفتم در نجات دادن آن حضرت است على بن يقطين را از شرّ هارون
در(حديقة الشيعه)در ذكر معجزات حضرت امام موسىعليهاالسلام
است كه از جمله معجزات دوچيز است كه نسبت به على بن يقطين كه وزير هارون الرشيد واز شيعيان مخلص بود واقع شده:
يكى آنكه: روزى رشيد جامه قيمتى بسيار نفيس به على مذكور عنايت كرده، بعد از چند روز على آن جامه را با مال وافر به خدمت آن حضرت فرستاد، امامعليهاالسلام
همه را قبول نموده جامه را پس فرستاد كه اين جامه را نيكومحافظت كن كه به اين محتاج خواهى شد، على را در خاطر مى گذشت كه آيا سبب آن چه باشد و ليكن چون امر شده بود آن را حفظ نمود وبعد از مدتى يكى از غلامان را كه بر احوال اومطلع بود به جهت گناهى چوبى چند زده، غلام خود را به رشيد رسانيده گفت كه على بن يقطين هر سال خمس مال خود را با تحف وهدايا به جهت موسى كاظم مى فرستد، واز جمله چيزهايى كه امسال فرستاده آن جامه قيمتى است كه خليفه به اوعنايت كرده بود. آتش غضب رشيد شعله كشيده گفت: اگر اين حرف واقعى داشته باشد اورا سياست بليغ مى كنم، فى الفور على را طلبيده گفت: آن جامه را كه فلان روز به تودادم چه كردى حاضر كن كه غرضى به آن متعلق است. على گفت: آن را خوشبوى كرده در صندوقى گذاشتم از بس آن را دوست مى دارم نمى پوشم، رشيد گفت: بايد كه همين لحظه اورا حاضر كنى، على غلامى را طلبيده گفت: برو و فلان صندوق را كه در فلان خانه است بياور، چون آورد در حضور رشيد گشود ورشيد آن را به همان طريق كه على نقل كرده بود با زينت وخوشبويى ديد آتش غضبش فرونشست وگفت: آن را به مكان خود برگردان وبه سلامت بروكه بعد از اين سخن هيچ كس را در حق تونخواهم شنيد، چون على رفت غلام را طلبيده فرمود كه اورا هزار تازيانه بزنيد وچون عدد تازيانه به پانصد رسيد غلام دنيا را وداع كرده وبر على بن يقطين ظاهر شد كه غرض از رد آن جامه چه بوده، بعد از آن بار ديگر به خاطر جمع آن را با تحفه ديگر به خدمت امام فرستاد. (٤٩)
دومش آنكه: على بن يقطين به آن حضرت نوشت كه روايات در باب وضومختلف است مى خواهم به خط مبارك خود مرا اعلام فرماييد كه چگونه وضومى كرده باشم؟ امامعليهاالسلام
به اونوشت كه تورا امر مى كنم به آنكه سه بار روبشويى، و دستها را از سر انگشتان تا مرفق سه بار بشويى وتمام سر را مسح كن ظاهر دوگوش را مسح نماى وپاها را تا ساق بشوى به روشى كه حنفيان مى كنند. چون نوشتنه به على رسيد تعجب نموده با خود گفت اين عمل مذهب اونيست ومرا يقين است كه هيچ يك از اين اعمال موافق حق نيست، اما چون امامعليهاالسلام
مرا به اين مأمور ساخته مخالفت نمى كنم تا سرّ اين ظاهر شود وبعد از آن هميشه آن چنان وضو مى ساخت تا آنكه مخالفان ودشمنان گفتند به هارون، على بن يقطين رافضى است وبه فتواى امام موسى كاظمعليهاالسلام
عمل مى كند واز فرموده اوتخلف روا نمى دارد. ورشيد در خلوت با يكى از خواص خود گفت كه در خدمت على تقصيرى نيست اما دشمنانش بجدند كه اورافضى است ومن نمى دانم كه امتحان او به چه چيز است كه بكنم وخاطرم اطمينان يابد، آن شخص گفت شيعه را با سنى مخالفتى كه در باب وضواست در هيچ مسأله وفعلى آن قدر مخالفت نيست اگر وضوى اوبا آنها موافق نيست حرف آن جماعت راست است والاّ فلا. رشيد را معقول افتاده روزى اورا طلبيد ودر يكى از خانه ها كارى فرمود وبه شغلى گرفتار كرد كه تمام روز وشب مى بايست اوقات صرف كند حكم نمود كه از آنجا بيرون نرود وبه غير از غلامى در خدمت اوكسى را نگذاشت وعلى را عادت بود كه نماز را در خلوت مى كرد، چون غلام آب وضورا حاضر ساخت فرمود كه در خانه را بسته برود وخود برخاسته به همان روشى كه مأمور بود وضوساخت وبه نماز مشغول شد ورشيد خود از سوراخى كه از بام خانه در آنجا بود نگاه مى كرد، وبعد از آنكه دانست على از نماز فارغ شده آمد وبه اوگفت: اى على! هركه تورا از رافضيان مى داند غلط مى گويد ومن بعد سخن هيچ كس درباره تومقبول نيست و بعد از اين حكايت به دوروز نوشته اى از امامعليهاالسلام
رسيد كه طريق وضوى درست موافق مذهب معصومينعليهمالسلام
در آن مذكور بود واورا امر نمود كه بعد از اين وضورا مى بايد به اين روش مى ساخته باشى كه آنچه از آن بر تو مى ترسيدم گذشت، خاطر جمع دار واز اين طريق تخلف مكن. (٥٠)
هشتم در اخبار آن حضرت است به غيب
ونيز در(حديقه)از(فصول المهمة)و(كشف الغمه)نقل كرده: در آن وقت كه هارون امام موسىعليهاالسلام
محبوس داشت، ابويوسف ومحمّد بن الحسن كه هر دومجتهد عصر بودند به مذهب اهل سنت وشاگرد ابوحنيفه با هم قرار دادند كه به نزد امامعليهاالسلام
روند ومسائل علمى از اوپرسند وبه اعتقاد خود با اوبحث كنند وآن حضرت را الزام دهند. چون به خدمت آن حضرت رسيدند مقارن رسيدن ايشان مردى كه بر آن حضرت موكل بود از قبل سندى بن شاهك آمده گفت نوبت من تمام شد وبه خانه خود مى روم و اگر شما را خدمتى وكارى هست بفرماييد كه چوباز نوبت من شود آن كار را ساخته بيايم، امام فرمود: بروخدمتى وكارى ندارم وچون مرد روانه شد روبه ايشان كرده گفت: تعجب نمى كنيد از اين مرد كه امشب خواهد مرد وآمده كه فردا قضاى حاجت من نمايد، پس هر دوبرخاسته وبيرون رفتند وبا هم گفتند كه ما آمده بوديم ك از اومسايل فرض وسنت بشنويم اوخود از غيب خبر مى دهد وكسى فرستادند تا بر در آن خانه منتظر خبر نشست، وچون نصفى از شب گذشته فرياد وفغان از آن خانه برآمد وچون پرسيد كه چه واقع شده گفتند آن مرد به علت فجأة بمرد بى آنكه اورا بيمارى ومرضى باشد. فرستاده رفت وهر دورا خبر كرد وايشان باز به خدمت امامعليهاالسلام
آمده پرسيدند كه ما مى خواهيم بدانيم كه شما اين علم را از كجا به هم رسانيده بوديد؟ فرمود: اين علم از آن علمها است كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به مرتضى علىعليهاالسلام
تعليم داده بود واز آن علمها نيست كه ديگرى را راهى به آن باشد وهر دومتحير ومبهوت شده هر چند خواستند كه ديگر حرفى توانند زد نتوانستند وهر دوبرخاسته شرمنده برگشتند وصبر بر كتمان هم نداشتند وخود روايت نمودند ونقل كردند تا در روز قيامت بر ايشان حجت باشد. (٥١)
نهم در امر آن حضرت است شير پرده را بدريدن افسونگرى
ابن شهر آشوب از على بن يقطين روايت كرده كه وقتى هارون الرشيد طلب كرد مردى را كه باطل كند به سبب اوامر حضرت ابوالحسن موسى بن جعفرعليهاالسلام
را وخجالت دهد آن حضرت را در مجلس پس اجابت كرد اورا به جهت اين كار مردى افسونگر، پس چون(خوان طعام)حاضر شد آن مرد حيله كرد در نان پس چنان شد كه هرچه قصد كرد خادم حضرت كه نانى بردارد ونزد حضرت گذارد نان از نزد اوپريد. هارون از اين كار چندان خوشحال وخندان شد كه خوددارى نتوانست كند وبه حركت درآمد پس چندان نگذشت كه حضرت امام موسىعليهاالسلام
سر مبارك بلند كرده به سوى شيرى كه كشيده بودند آن را به بعضى از آن پرده ها، فرمود: اى اسداللّه! بگير دشمن خدا را، پس برجست آن صورت به مثل بزرگترين شيران وپاره كرد آن افسونگر را، هارون ونديمانش از ديدن اين امر عظيم غش كرده وبر رودر افتادند وعقلهايشان پريد از هول آنچه مشاهده كردند وچون به هوش آمدند بعد از زمانى هارون به حضرت امام موسىعليهاالسلام
عرض كرد كه درخواست مى كنم از توبه حق من بر توكه بخواهى از صورت كه برگرداند اين مرد را، فرمود: اگر عصاى حضرت موسىعليهاالسلام
برگردانيد آنچه را كه بلعيد از ريسمانها وعصاهاى ساحران اين صورت نيز بر مى گرداند اين مرد را كه بلعيد. (٥٢)
مؤ لف گويد: كه بعضى از فضلأ وشايد كه آن سيد اجل آقا سيد حسين مفتى باشد روايت كرده اين حديث را از شيخ بهائى به اين طريق كه فرمود: حديث كرد مرا در شب جمعه هفتم جمادى الا خر سنه هزار وسه در مقابل دوضريح امامين معصومين حضرت موسى بن جعفر وابوجعفر جوادعليهمالسلام
از پدرش شيخ حسين از مشايخ خود پس آنها را نام برده تا به شيخ صدوق از ابن الوليد از صفار و سعد بن عبداللّه از احمد بن محمّد بن عيسى از حسن بن على بن يقطين از برادرش حسين از پدرش على بن يقطين ورجال اين سند تمامى ثقات وشيوخ طايفه هستند پس حديث را ذكر كرده مثل آنچه ذكر شد ومخالفتى با اين حديث ندارد جز آنكه در آن خادم ندارد بلكه دارد خود حضرت مى خواست نان بردارد، وديگر آنكه صورت شير در بعضى از صحنهاى منزل بود نه در پرده وبقيه مثل همند، وبعد از اين روايت گفته كه شيخ بهائى ادام اللّه ايّامه انشاد كرد براى من سه بيتى كه در مدح حضرت امام موسى وامام محمّد جوادعليهمالسلام
گفته بود وآن سه بيت اين است، بهترين اشعارى است كه در مدح آن دوبزرگوار گفته شده:
اَلايا قاصِدَ الزَّوْرأ عَرِّجْ (٥٣)
|
|
عَلَى الْغَرْبِىِّ مِنْ تِلْكَ الْمَغانى(٥٤)
|
وَ نَعْلَيْكَ اخْلَعَنْ وَاْسجُدْ خُضوُعا
|
|
اِذا لاحَتْ لَدَيْكَ الْقُبَّتانِ
|
فَتَحْتَهُما لَعَمْرُكَ نارُ مُوسى
|
|
وَ نوُرُ مُحَمَّدٍ مُتَقارِنانِ
|
يازدهم خبر شقيق بلخى وآنچه مشاهده كرده از دلايل آن حضرت
شيخ اربلى از شقيق بلخى روايت كرده كه در سال صد وچهل ونهم به حج مى رفتم چون به(قادسيه)رسيدم نگاه كردم ديدم مردمان بسيار براى حج حركت كرده اند وتمامى با زينت واموال بودند، پس نظرم افتاد به جوان خوشرويى كه ضعيف وگندم گون بود وجامه پشمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده بود و شمله اى در بر كرده بود ونعلين در پاى مباركش بود واز مردم كناره كرده وتنها نشسته بود. من با خود گفتم كه اين جوا از طايفه صوفيه است ومى خواهد بر مردم كلّ باشد وثقالت خود را بر مردم اندازد در اين راه، به خدا سوگند كه نزد اومى روم واو را سرزنش مى كنم، چون نزديك اورفتم وآن جوان مرا ديد فرمود:
(ياَ شَقيقُ! اِجْتَنِبُوا كَثيرا مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ). (٥٥)
اين بگفت و برفت، من با خود گفتم اين امر عظيمى بود كه اين جوان آنچه در دل من گذشته بود بگفت ونام مرا برد، نيست اين جوان مگر بنده صالح خدا بروم واز او سوال كنم كه مرا حلال كند، پس به دنبال اورفتم وهرچه سرعت كردم اورا نيافتم، اين گذشت تا به منزل(واقصه)رسيديم آنجا آن بزرگوار را ديدم كه نماز مى خواند واعضايش مضطرب اس واشك چشمش جارى است، من گفتم اين همان صاحب من است كه در جستجوى اوبودم بروم واز اواستحلال جويم، پس صبر كردم تا از نماز فارغ شد. به جانب اورفتم چون مرا ديد فرمود:
ياَ شقيقُ! (وَ اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا ثُمَّ اْهتَدى). (٥٦)
اين بفرمود وبرفت، من گفتم بايد اين جوان از ابدال باشد؛ زيرا كه دومرتبه مكنون من را بگفت. پس ديگر اورا نديدم تا به(زباله)رسيديم ديدم آن جوان ركوه اى در دست دارد لب چاهى ايستاده مى خواهد آب بكشد كه ناگاه ركوه از دستش در چاه افتاد من نگاه كردم ديدم سر به جانب آسمان كرد وگفت:
(اَنْتَ رَبّى اِذا ظَمِئْتُ اِلِى الْمأ وَ قُوتى اِذا اَرَدْتُ طَعاما؛)
(يعنى تويى سيرايى من هرگاه تشنه شوم به سوى آب وتوقوت منى هر وقتى كه اراده كنم طعام را.)
پس گفت خداى من وسيد من، من غير از اين ركوه ندارم از من مگير اورا. شقيق گفت: به خدا سوگند! ديدم كه آب چاه جوشيد وبالاآمد، آن جوان دست به جانب آب برد وركوه را بگرفت وپر از آب كرد ووضوگرفت وچهار ركعت نماز گزارد پس به جانب تل ريگى رفت واز آن ريگها گرفت ودر ركوه ريخت وحركت داد و بياشاميد من چون چنين ديدم نزديك اوشدم وسلام كردم وجواب شنيدم. سپس گفتم به من مرحمت كن از آنچه خدا به تونعمت فرموده، فرمود: اى شقيق! هميشه نعمت خداوند در ظاهر وباطن با ما بوده پس گمان خوب ببر بر پروردگارت، پس ركوه را به من داد چون آشاميدم ديدم سويق وشكر است وبه خدا سوگند كه هنوز لذيذتر وخوشبوتر از آن نياشاميده بودم! پس سير وسيراب شدم به حدى كه چند روز ميل به طعام وشراب نداشتم. پس ديگر آن بزرگوار را نديدم تا وارد مكه شدم، نيمه شبى اورا ديدم در پهلوى قبّة السّراب مشغول به نماز است وپيوسته مشغول به گريه وناله بود وبا خشوع تمام نماز مى گزارد تا فجر طلوع كرد، پس در مصلاى خود نشست وتسبيح كرد وبرخاست نماز صبح ادا كرد پس از آن هفت شوط طواف بيت كرده وبيرون رفت، من دنبال اورفتم ديدم اورا حاشيه وغلامان است بر خلاف آن وضعى كه در بين راه بود يعنى اورا جلالت ونبالت تمامى است و مردم اطراف اوجمع شدند وبر اوسلام ميكردند، پس من به شخصى گفتم كه اين جوان كيست؟ گفتند: اين موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهمالسلام
است! گفتم: اين عجايب كه من از اوديدم اگر از غير اوبود عجب بود لكن چون از اين بزرگوار است عجبى ندارد. (٥٧)
مؤ لف گويد: كه شقيق بلخى يكى از مشايخ طريقت است، با ابراهيم ادهم مصاحبت كرده واز اواخذ طريقت نموده واواستاد حاتم اصم است، در سنه صد و نود وچهار در غزوه كولان از بلاد ترك به قتل رسيد.
در(كشكول بهائى)وغيره نقل شده كه شقيق بلخى در اول امر، صاحب ثروت ومكنت زياد بوده وبسيار سفر مى كرده براى تجارت پس در يكى از سالها، مسافرت به بلاد ترك نمود به شهرى كه اهل آن پرستش اصنام مى كردند، شقيق به يكى از بزرگان آن بت پرستان، گفت: اين عباداتى كه شما براى بتها مى كنيد باطل است، اينها خدا نيستند واز براى اين مخلوق خالقى است كه مثل ومانند اوچيزى نيست واوشنوا ودانا است، واوروزى دهنده هر چيز است. آن بت پرست در جواب اوگفت كه قول تومخالف است با كار تو، شقيق گفت: چگونه است آن؟ گفت: تومى گويى كه خالقى دارى رازق وروزى دهنده مخلوق است وبا اين اعتقاد خود را به مشقت مسافرت درآورده اى در سفر كردن تا به اينجا براى طلب روزى، شقيق از اين كلمه متنبه شده وبرگشت به شهر خود وهرچه مالك بود تصدق داد و ملازمت علما وزهاد را اختيار كرد تا زنده بود. (٥٨)
وبدان كه اين حكايت را كه شقيق از حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
نقل كرده جمله اى از علماى شيعه وسنى آن را نقل كرده اند ودر ضمن اشعار نيز در آورده اند وآن ابيات اين است:
سَلْ شَقيقَ البَلْخِىِّ عَنْهُ بِماشا
|
|
هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذى كانَ اَبْصَرَ
|
قالَ لَمّا حَجَجْتُ عايَنْتُ شَخْصا
|
|
ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ
|
سائرا وَحْدَهُ وَ لَيْسَ لَهُ زا
|
|
دُفَمازِلْتُ دائما اَتَفَكَّرُ
|
وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ يَسْئَلُ النّاسَ
|
|
وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَكْبَرُ
|
ثُمَّ عايَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ
|
|
دوُنَ فَيْدٍ عَلَى الْكُثيِّبِ الاَحْمَرِ
|
يَضَعُ الرَّمُلُ فى الاِنا وَ يَشرَبُهُ
|
|
فَنادَيْتُهُ وَ عَقْلى مُحَيَّرُ
|
اِسْقِنى شَرْبَةً فَلَمّا سَقانى
|
|
مِنْهُ عايَنْتُهُ سَويقا وَ سُكَّرُ
|
فَسَئَلْتُ الْحَجيجَ مَنْ يَكْ هذا
|
|
قيلَ هذا الامامُ مُوسَى بن جَعفرٍ(٥٩)!
|
دوازدهم در اخبار آن حضرت است به غيب
شيخ كشى از شعيب عقرقوفى روايت كرده كه روزى خدمت حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
بودم كه ناگهان ابتدأ از پيش خود مرا فرمود كه اى شعيب! فردا ملاقات خواهد كرد تورا مردى از اهل مغرب واز حال من از توسؤ ال خواهد كرد، تودر جواب اوبگوكه اواست به خدا سوگند امامى كه حضرت صادقعليهاالسلام
از براى ما گفته، پس هر چه از توسؤ ال كند از مسايل حلال وحرام تواز جانب من جواب اوبده. گفتم: فدايت شوم! آن مرد مغربى چه نشانى دارد؟ فرمود: مردى به قامت طويل وجسم است ونام اويعقوب است وهرگاه اورا ملاقات كنى باكى نيست كه اورا جواب گويى از هرچه مى پرسد، چه اويگانه قوم خويش است واگر خواست به نزد من بيايد اورا با خود بياور. شعيب گفت: به خدا سوگند كه روز ديگر من در طواف بودم كه مردى طويل وجسيم روبه من كرد وگفت مى خواهم از تو سؤ الى كنم از احوال صاحبت، گفتم: از كدام صاحب؟ گفت: از فلان بن فلان! يعنى حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
، گفتم: چه نام دارى؟ گفت: يعقوب، گفتم: از كجا مى باشى؟ گفت: از اهل مغرب، گفتم: از كجا مرا شناختى؟ گفت: در خواب ديدم كسى مرا گفت كه شعيب را ملاقات كن وآنچه خواهى از اوبپرس، چون بيدار شدم نام تورا پرسيدم تورا به من نشانى دادند، گفتم: بنشين در اين مكان تا من از طواف فارغ شوم وبه نزد توبيايم. پس طواف خود نمودم وبه نزد اورفتم وبا او تكلم كردم، مردى عاقل يافتم اورا، پس از من طلب كرد كه اورا به خدمت حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
ببرم.
پس دست اورا گرفتم وبه خانه آن حضرت بردم وطلب رخصت كردم چون رخصت يافتم داخل خانه شديم، چون امامعليهاالسلام
نگاهش به آن مرد افتاد فرمود: اى يعقوب! توديروز اينجا وارد شدى ومابين تووبرادرت در فلان موضع نزاعى واقع شد وكار به جايى رسيد كه همديگر را دشنام داديد واين طريقه ما نيست ودين ما ودين پدران ما بر اين نيست وما امر نمى كنيم احدى را به اين نحو كارها پس از خداوند يگانه بى شريك بپرهيز، همانا به اين زودى مرگ مابين توو برادرت جدايى خواهد افكند وبرادرت در همين سفر خواهد مرد پيش از آنكه به وطن خويش برسد وتوهم از كرده خود پشيمان خواهيد شد واين به سبب آن شد كه شما قطع رحم كرديد؛ خدا عمر شماها را قطع كرد. آن مرد پرسيد: فدايت شوم! اجل من كى خواهد رسيد؟ فرمود: همانا اجل تونيز حاضر شده بود لكن چون در فلان منزل با عمه ات صله كردى ورحم خود را وصل كردى بيست سال بر عمرت افزوده شد، شعيب گفت: بعد از اين مطلب يك سالى آن مرد را در طريق حج ديدم واحوال پرسيدم خبر داد كه در آن سفر برادرش به وطن نرسيده كه وفات يافت ودر بين راه به خاك رفت. (٦٠) وقطب راوندى اين حديث را از على بن ابى حمزه روايت كرده به نحومذكور.
سيزدهم خبر على بن مسيب همدانى وآنچه مشاهده كرده از دلائل آن حضرت
محقق بهبهانى رحمه اللّه در تعليقه بر(رجال كبير)در احوال على بن مسيب همدانى فرموده كه در بعض كتب معتمده است كه اورا با حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
گرفتند ودر بغداد اورا در همان محبس موسى بن جعفرعليهاالسلام
حبس كردند وچون طول كشيد مدت حبس اووشوق سختى پيدا كرد به ملاقات عيال خويش، حضرت فرمود: غسل كن. چون غسل كرد حضرت فرمود: چشم را بر هم گذار، پس فرمود: بگشا، چشمان خود را. چون گشود خود را نزد قبر امام حسينعليهاالسلام
ديد پس نماز گزاردند نزد آن حضرت وزيارت نمودند. پس فرمود: ديدگان را بر هم نه بعد فرمود: بگشا! چون گشود خود را نزد قبر حضرت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ديد در مدينه. فرمود: اين قبر پيغمبر است پس برو به نزد عيال خود تجديد عهد كن ومراجعت كن به نزد من، رفت وبرگشت. دوباره فرمود: چشم به هم گذار، پس فرمود: باز كن چون چشم گشود خود را با آن حضرت در بالاى كوه قاف ديد ودر آنجا چهل نفر از اوليأ اللّه ديد كه تمام اقتدا كردند به امام موسىعليهاالسلام
وبعد از آن فرمود: چشم به هم نه وبگشا، چون گشود خود را با آن حضرت در زندان ديد! (٦١)
مؤ لف گويد: كه در اصحاب حضرت رضاعليهاالسلام
در احوال زكريا بن آدم بيايد ذكر على بن مسيب مذكور.