منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38254
دانلود: 2951


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38254 / دانلود: 2951
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: در دلائل و معجزات حضرت امام رضاعليها‌السلام

ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه اولش از(عيون اخبار)است:

اول از محمد بن داود روايت است كه گفت: من و برادرم نزد حضرت رضاعليها‌السلام بوديم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفرعليها‌السلام را بستند يعنى بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند و اسحاق بن جعفرعليها‌السلام و فرزندانش و جماعت آل ابوطالب مى گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش.

راوى گفت: پس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم: فداى تو شويم! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسم نمودى، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم، و او به خدا پيش از محمّد بميرد و محمد بر او بگريد. راوى گويد: پس محمد برخاست از بيمارى و اسحاق بمرد. (٣٢) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفرعليها‌السلام مروى است كه گفت: پدرم بيمار شد سخت، امام رضاعليها‌السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و مى گريست و سخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسنعليها‌السلام به من ملتفت شد و گفت: چرا عمت مى گريد؟ گفتم: مى ترسد بر او از اين حال كه مى بينى. فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد. يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد. (٣٣)

دوم على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمد بن ابى عبداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفرعليها‌السلام كه گفت: ما در دور ابوالحسن رضاعليها‌السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمر علوى بر ما بگذشت و او هيأتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما به يكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هيأت او، حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: عنقريب او را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينه گشت و حالش نيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. و اين جعفر، جعفر بن محمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسينعليهم‌السلام است. (٣٤)

سوم از ابوحبيب بناجى مروى است كه گفت: در خواب ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به بناج آمده و در مسجدى كه هر سال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر او ايستادم پيش روى او و ديدم پيش روى او طبقى از برگ نخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم هيجده خرما بود، پس چنين تأويل كردم كه من به عدد هر يك خرما يك سال بمانم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن را اصلاح مى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضاعليها‌السلام آورد كه در آن مسجد فرود آمده و از مدينه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدم نشسته در موضعى كه ديده بودم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، و زير او حصيرى بود چنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آن خرماى صيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرما بداد بشمردم همان عدد بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده بود، گفتم: زياد كن يابن رسول اللّه! فرمود: اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم. (٣٥)

چهارم روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صفوانى كه گفع: قافله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشان ريختند و مردى از ايشان را گرفتند كه به كثرت مال متهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديه دهد و خلاص شود. از جمله او را در برف واداشتند و دهنش از برف پر كردند و زبانش فاسد شد به طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت، آمد به خراسان و شنيد خبر امام رضاعليها‌السلام را و آنكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسى به او مى گويد پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد خراسان شده علت خود را از او بپرس بسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدم كه گويا نزد آن حضرت رفتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خود گفتم، به من فرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سه بار، كه عافيت مى يابى. پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كه ديده بود و اهتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضاعليها‌السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است، در خاطر مردم افتاد كه نزد آن حضرت رود و حكايت خود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفع بخشد. پس به رباط سعد آمد و بر آن حضرت داخل شد گفت: اى پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قصه من چنين و چنان است و دهان و زبانم تباه شده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليم فرما كه از آن منتفع شوم. فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان كن. آن مرد گفت: يابن رسول اللّه! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى، فرمود: بگير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه بار كه عنقريب عافيت مى يابى. آن مرد گفت: آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت: از صفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم. (٣٦)

پنجم از ريان بن الصلت روايت است كه گفت: وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداع حضرت امام رضاعليها‌السلام داشتم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از او پيراهنى از جامه هاى تنش بخواهم تا مرا در آن دفن كنند و درهمى چند بخواهم از مال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق او غلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه يا ريان! باز گرد، بازگشتم به من گفت: آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تا براى دختران خود انگشترها سازى؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خود به تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم: يا سيدى! در خاطرم بود كه از تو بخواهم، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنى بيرون آورد و به من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد، شمردم سى درهم بود. (٣٧)

ششم از هرثمة ابن اعين روايت است كه گفت: داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضاعليها‌السلام در سراى مأمون و مذكور مى شد در سراى مأمون كه حضرت رضاعليها‌السلام وفات يافته و به صحت نرسيده بود، داخل شدم و مى خواستم اذن دخول بر او حاصل كنم، در ميان خادمان و معتمدان مأمون غلامى بود او را(صبيح ديلمى)مى گفتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت(صبيح)بيرون آمد چون مرا ديد گفت: يا هرثمه! آيا نمى دانى كه من معتمد مأمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم: بلى، گفت: بدان مرا مأمون بخواند با سى غلام ديگر از معتمدان در ثلث اول شب رفتيم نزد او و شبش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاى برهنه تيز زهر داده نهاده بود. ما را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مى گرفت و هيچ كس ديگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچه شما را بگويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم. گفت: هر يك شمشيرى بر مى گيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضاعليها‌السلام در حجره اش، اگر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمى گوييد و شمشيرها بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در هم آميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد و نزد من بياييد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدره درهم دو ضيعه منتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما است چندانكه من زنده ام و باقيم. گفت: پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجره اش داخل شديم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلم مى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود را نهادم و ايستاده بودم و مى ديدم، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس ‍ چيزى پوشيده بود در تن كه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرون آمدند نزد مأمون، مأمون گفت: چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير، گفت: چيزى از اين وانگوييد.

چون صبح طالع شد مأمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاى گشاده و اظهار وفات امامعليها‌السلام كرد و براى تعزيه بنشست، پس ‍ برخاست پابرهنه و سر برهنه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آن حضرت داخل شد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست؟ گفتم: نمى دانم يا اميرالمؤ منين! گفت: زود برويد و ببينيد، صبيح گفت: ما درون حجره شديم ديديم سيدم در محراب خود نشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم: يا امير! اينك شخصى در محراب نماز مى گزارد و تسبيح مى گويد، مأمون بلرزيد پس گفت: مرا بازى داديد لعنت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت: يا صبيح! تو او را مى شناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم و مأمون بازگشت و چون به آستانه در رسيدم امامعليها‌السلام به من گفت: يا صبيح! گفتم: لبيك يا مولاى من! و بر رو افتادم، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به دهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس بازگشتم نزد مأمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت: يا صبيح! چه خبر دارى؟ گفتم: يا اميرالمؤ منين! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنين و چنين گفت، صبيح گفت: پس مأمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را رد كردند يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت: بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت: من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و بر سيد خود حضرت رضاعليها‌السلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه! آنچه صبيح با تو گفت با كسى مگو مگر كسى كه خداى عز و جل دل او را امتحان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم: نعم يا سيدى، بعد از آن فرمود: يا هرثمه! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خود برسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد. (٣٨)

هفتم روايت است از محمّد بن حفص گفت: حديث كرد مرا يكى از آزادشدگان حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام كه گفت: من و جماعتى در خدمت امام رضاعليها‌السلام بوديم در بيابانى پس سخت تشنه بوديم ما و چهارپايان ما به حدى كه ترسيديم بر خودمان كه از تشنگى هلاك شويم پس حضرت يك جايى را وصف كرد و فرمود بياييد به آن موضع كه آنجا آب مى يابيد، گفت: به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را آب داديم تا همه سيراب شديم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كرديم، پس حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوييم، جستيم و نيافتيم مگر پشك شتر و نديديم از چشمه اثرى.

راوى گويد: اين حكايت را پيش مردى از اولاد قنبر كه به اعتقاد خود صد و بيست سال از عمرش گذشته بود مذكور داشتم آن مرد قنبرى هم اين قصه را به همين شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم، و قنبرى گفت در آن وقت امامعليها‌السلام به خراسان مى رفت. (٣٩)

مؤ لف گويد: كه اين آيت باهره از آن حضرت شبيه است به آنچه از جدش ‍ اميرالمؤ منينعليها‌السلام ظاهر شده از حديث راهب كربلا و صخره و اين معجزه را عامه و خاصه نقل كرده اند و شعرأ به شعر درآورده اند و كيفيت آن چنان است كه حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام در وقت توجه فرمودنش به صفى مرور فرمود به كربلا، فرمود به اصحابش آيا مى دانيد كه كجا است اينجا؟ به خدا سوگند كه اينجا مصرع حسين و اصحابش است، پس كمى رفتند تا رسيدند به صومعه راهبى در ميان بيابان در حالى كه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ايشان تمام گشته بود و هر چه از يمين و يسار تفحص كرده بودند آب پيدا نكرده بودند، حضرت فرمود كه ساكن اين دير را ندا كنيد كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسيدند گفت مابين من و آب زياده از دو فرسخ است و در اين نزديكى آب نيست و از براى من آب يك ماه مرا مى آورند كه به نحو تنگى با آن زندگانى مى كنم و اگر نبود آن من هم از تشنگى هلاك مى گشتم، حضرت فرمود به اصحاب خود آيا شنيديد كلام راهب را؟ گفتند: بلى، آيا امر مى فرمايى ما را تا قوه داريم به همان جايى كه راهب اشاره مى كند برويم و آب بياوريم؟ فرمود: حاجتى به اين نيست! پس گردن استر خود را برگردانيد به سمت قبله و اشاره فرمود به يك جايى نزديك دير فرمود: بگشاييد زمين اين مكان را! پس جماعتى با بيل خاك آن زمين را برداشتند ناگاه سنگ بزرگى ظاهر شد كه مى درخشيد، گفتند: يا اميرالمؤ منين! اينجا سنگى است كه بيل به آن كار نمى كند، فرمود: به درستى كه اين سنگ بر روى آب واقع است اگر از محل خود زايل شود خواهيد يافت آب را، پس كوشش كردند در كندن سنگ و جمع شدند گروهى و قصد كردند كه آن سنگ را حركت دهند نتوانستند و سخت شد بر ايشان، حضرت چون اين بديد از استر پياده شد و آستين بالا زد انگشتان خود را گذاشت در زير سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دور به مسافت ذراع بسيارى پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب! آن جماعت مبادرت كردند به سوى آن و آشاميدند از آن، و بود آب از هر آبى كه در سفرشان خورده بودند گواراتر و سردتر و صافى تر.

پس فرمود: از اين آب توشه برداريد و سيراب شويد، هرچه خواستند آب آشاميدند و برداشتند. پس اميرالمؤ منينعليها‌السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به جاى خود گذاشت و امر كرد كه روى آن خاك ريختند و اثرش پنهان شد لكن هر يك از اصحاب آن حضرت مكان آب را مى دانستند پس كمى رفتند حضرت فرمود به حق من بر گرديد به موضع چشمه ببينيد مى توانيد آن را پيدا كنيد، مردم برگشتند و در تفحص چشمه برآمدند و هرچه كاوش كردند و ريگها را پس و پيش كردند چشمه آب را پيدا نكردند! راهب كه آن چشمه آب را مشاهده كرد ندا كرد كه اى مردم! مرا پايين بياوريد پس به هر حيله بود او را از ديرش پايين آوردند پس ايستاد مقابل اميرالمؤ منينعليها‌السلام و گفت: اى مرد! تو پيغمبر مرسلى؟ فرمود: نه، گفت: ملك مقربى؟ فرمود: نه، گفت: پس تو كيستى؟ فرمود: منم وصى رسول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبيينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت اين دير بنا شده در اينجا به جهت طلب كسى كه بكند اين سنگ را و بيرون آورد از زير آن آب و عالمى چند قبل از من گذشتند و به اين سعادت نرسيدند و حق تعالى مرا روزى فرمود و ما مى يابيم در كتابى از كتابهاى خودمان و شنيديم از عالمان خودمان كه در اين گوشه زمين چشمه اى است كه بر آن سنگى است كه نمى شناسد مكان آن را مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر، پس راهب جزء جيش حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام گرديد و در ركاب آن حضرت شهيد شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسيار براى او استغفار كرد.

و سيد حميرى اين حكايت را در قصيده مذهبه به نظم در آورده و فرموده:

وَ لَقَْد سَرى فيما يَسيرُ بِلَيْلَةٍ

بَعْدَ الْعِشأ بِكَرْبَلا فى مَوْكِبٍ

حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً (٤٠) فى قائِمٍ

اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ

فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا

كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيّةٍ(٤١) مِنْ مَرْقَبٍ (٤٢)

هَلْ قُرْبَ قائِمِكَ الَّذى بَوَّاْتَهُ

مأ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ

اِلاّ بِغايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنا

بِالْمأ بَيْنَ نَقى (٤٣) وَقَي (٤٤) سَبْسَبٍ

فَثَنَى اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ (٤٥) فَاَجْتَلى

مأ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ

مَلْسأ يَلْمَعُ كَالّلُجَيْنِ الْمُذْهَبِ

قالَ اَقْلبِوُها اِنَّكُمْ اِنْ تَقْلِبُوا

تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ

فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ

مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْكَبِ

حَتّى اِذا اَعْيَتْهُمُ اَهْوى لَها

كَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ

فَكَاَنّهَا كُرَةٌ بِكَفّ حَزَوَّرٍ (٤٦)

عَبْلَ (٤٧)الذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ

فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا

عَذْبا يَزيدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ

حَتّى اِذا شَرِبُوا جَميعا رَدَّها

وَ مَضى فَخَلَتْ مَكانُها لَمْ يُقْرَبِ (٤٨)

هشتم از هيثم بن ابى مسروق نهدى روايت شده كه محمّد بن الفضيل گفت كه من در(بطن مر)فرود آمدم و مرا عرق مدنى در پهلو و در پا برآمد و آن را(علت رشته)مى گويند مانند ريسمان چيزى برآيد و غالبا از پا برآيد، پس ‍ در مدينه به حضرت رضاعليها‌السلام داخل شدم فرمود: چرا ترا دردناك مى بينم؟ گفتم: چون به(بطن مر)آمدم عرق مدنى در پهلو و پايم برآمد. پس اشاره نمود به آن يك كه در پهلويم بود در زير بغل و سخنى گفت و بر آن آب دهن افكند بعد از آن فرمود از اين باكى نيست بر تو و نظر كرد به آنچه در پايم بود. پس گفت، ابوجعفرعليها‌السلام فرمود: از شيعيان ما هر كه مبتلا به بلايى شود پس صبر كند، خداى عز و جل براى او اجر هزار شهيد نويسد.

من در خاطر گفتم كه من به خدا از اين علت پانرهم، هيثم گفت: هميشه آن رشته از پاى او بر مى آمد تا بمرد. (٤٩)

نهم از عبداللّه بن محمد هاشمى روايت است كه گفت: روزى بر مأمون داخل شدم مرا بنشاند و هر كس پيش او بود بيرون كرد پس طعام خواست بخورديم و طيب به كار برديم پس فرمود پرده بكشيدند پس خطاب كرد به يكى از آنان كه در پس پرده بودند يعنى از كنيزان مغنيه و گفت باللّه كه مرثيه كن براى ما آن را كه در طوس است يعنى حضرت رضاعليها‌السلام را كه در طوس دفن كرديم، مغنيه شروع كرد به خواندن، خواند:

سَقْيا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحى بِها قَطِنا

مِنْ عِتْرِةِ الْمُصْطَفى اَبْقى لَنا حَزَنا؛

يعنى سيراب سازد باران رحمت مر طوس را و آن كس كه در آنجا ساكن است از عترت مصطفى كه رفت و اندوه و غم براى ما بگذشت، هاشمى گفت كه پس ‍ بگريست مأمون و به من گفت: يا عبداللّه! آيا اهل بيت من و اهل بيت تو مرا ملامت مى كنند بر اينكه ابوالحسن الرضاعليها‌السلام را نصب كردم علم يعنى نشان و آيت براى عالميان، به خدا قسم با تو حديثى كنم از او كه تعجب كنى، روزى نزد او آمدم و به او گفتم فداى تو شوم پدرانت موسى و جعفر و محمّد و على بن الحسينعليهم‌السلام نزد ايشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قيامت و تو وصى ايشان و وارث علم ايشانى و علم ايشان نزد تو است و مرا به تو حاجتى دست داده است، گفت بگو، گفتم اين زاهريه، خطيه و بخت مند من است يعنى او را از ميان زنان دوست مى دارم و تقديم نمى دهم بر او هيچ يك از جوارى خود را و او چند بار حامله شده و اسقاط مى كند و حالا حامله است، مرا دلالت كن به چيزى كه علاج كند به آن خود را و سالم ماند. فرمود: مترس و خاطر جمع دار از اسقاط طفل كه سالم مى ماند و پسرى مى زايد به مادر شبيه تر از همه مردم و خنصرى زائد در دست راست دارد نه آويخته و همچنين در پاى چپ خنصرى زائد دارد نه آويخته. و(خنصر)انگشت كوچك را گويند. پس در خاطر خود گفتم گواهى مى دهم كه خداى عز و جل بر همه چيز قادر است. پس زاهريه بزاد پسرى از همه مردم به مادرش مانندتر و در دست راست خنصرى زايد داشت نه آويخته و هم در پاى چپ بر آنگونه كه حضرت رضاعليها‌السلام وصف كرده بود پس كيست كه ملامت مى كند مرا بر اينكه او را نصب كردم علم و آيت ميان عالميان.

شيخ صدوق رحمه اللّه فرموده كه اين حديث زياده بر اين بود ما ترك كرديم آن را (وَ لاحوْلَ وَ لا قوَّةَ اِلاّ باللّهِ الْعلِىِّ الْعَظيم)پس از آن فرموده كه دانستن حضرت امام رضاعليها‌السلام اين را به واسطه آن بود كه از پدرانش از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او رسيده بود و جبرئيل براى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده بود خبرهاى خلفاى بنى اميه و بنى عباس و اولاد ايشان را و آنچه كه بر دست ايشان جارى مى شود(وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةِ اِلاّبِاللّهِ). انتهى. (٥٠)

مؤلف گويد: از چيزهايى كه حذف شده از اين حديث شعر دوم مرثيه است و آن اين است:

اَعْنى اَبَا الْحَسَِن الْمَأْمُولَ اِنَّ لَهُ

حَقَّا عَلى كُلِّ مَنْ اَضْحى بِها شَجَنا

دهم از محمد بن الفضيل مروى است كه گفت: در آن سال كه هارون برامكه غضب كرد و اول جعفر بن يحيى را بكشت و يحيى را حبس كد و بر سر ايشان آمد آنچه آمد. ابوالحسنعليها‌السلام در عرفه ايستاده بود و دعا مى كرد بعد از آن سر به زير انداخت. از او خبر پرسيدند، گفت: من خداى را مى خواندم بر برمكيان به سبب آنچه با پدرم نمودند امروز خداى عز و جل دعاى من درباره ايشان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكى كه جعفر و يحيى مغضوب شدند و احوال ايشان برگشت،(مسافر)گفت: من با ابوالحسن الرضاعليها‌السلام بودم در منى كه يحيى بن خالد با قومى از آل برمك بگذشتند آن حضرت فرمود: مسكينانند اينان نمى دانند كه امسال چه بر سرشان مى آيد! بعد از آن گفت: هاه و عجبتر آنكه، هارون و من همچون اين دوييم و دو انگشت به هم ضم نمود.(مسافر)گفت: به خدا كه من معنى سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن كرديم. (٥١)

يازدهم شيخ مفيد رحمه اللّه در(ارشاد)به سند خويش روايت كرده از غفارى كه گفت: مردى از آل ابورافع آزاد كرده حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از من طلبى داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود در طلب خود، من چون چنين ديدم نماز صبح در مسجد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادا كردم و روانه شدم به سوى زمانى كه نزديك شدم به در منزل آن حضرت، ديدم حضرت از منزل بيرون آمد در حالى كه سوار بر حمارى است و بر تن شريفش قميص و ردايى، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت كشيدم كه چيزى عرض كنم چون آن جناب به من رسيد ايستاد و نظر كرد به من، من سلام كردم بر آن جناب و اين وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدايت شوم!

مولاى شما فلان از من طلبى دارد و به خدا سوگند كه مرا رسوا ساخته. و من در دل خود گفتم كه حضرت به او مى فرمايد كه مطالبه از من نكند و به خد قسم كه نگفتم به آن حضرت كه چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چيزى. پس امر فرمود مرا كه بنشينم تا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حضرت نيامد و من روزه بودم سينه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ناگاه ديدم آن حضرت پيدا شد و اطراف آن جناب جماعتى از مردم بودند و اهل سؤ ال و فقرأ سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ايشان تصدق كرد و گذشت تا داخل خانه شد پس بيرون تشريف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخل منزل شديم و آن جناب نشست و من نيز نشستم و شروع كردم از ابن مسيب امير مدينه براى او حديث كردن و بسيار مى شسد كه من با آن حضرت از ابن مسيب گفتگو مى نمودم پس چون از سخن گفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى كنم كه هنوز افطار كرده باشى؟ عرض كردم، نه. پس فرمود براى من طعام آوردند و در پيش ‍ من گذاشتند و امر فرمود غلامى را كه با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خورديم و چون فارغ شديم فرمود: آن وساده را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من وساده را برداشتم ديدم در زير آن مقدارى دينار است آن دينارها را برداشتم و در كيسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نفر از بندگان خود را كه همراه من باشند تا مرا به منزل برسانند. من گفتم: فدايت شوم! شبگردى كه از جانب ابن مسيب است گردش مى كند و من كراهت دارم كه مرا ببيند كه با بندگان شما مى باشم، فرمود: درست گفتى، اصاب اللّه بك الرشاد فرمود به آنها كه همراه من باشند تا جايى كه من به آنان بگويم برگردند، پس همراه من بودند تا نزديك به منزلم رسيدم و مأنوس شدم آنها را برگردانيدم پس به منزل رفتم و چراغ طلبيدم و در پولها نظر كردم ديدم چهل و هشت دينار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود و در ميان آن پولها دينارى ديدم كه مى درخشيد خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزديك چراغ بردم ديدم به خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است و مابقى براى تو است و به خدا قسم كه من معين نكرده بودم طلب آن مرد را از من. (٥٢)

دوازدهم قطب راوندى روايت كرده از ريان بن صلت گفت: رفتم به خدمت حضرت امام رضاعليها‌السلام به خراسان و در دل خود گفتم كه بخواهم از آن حضرت از اين دينارها كه به نام آنحضرت سكه زده شده، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خود كه ابومحمد از اين دينارها كه اسم من بر آن است مى خواهد بياور سى عدد از آنها، غلام آورد. من گرفتم آنها را، پس با خود گفتم كه كاش مرا مى پوشانيد به بعضى از جامه هاى تن شريفش، چون اين خيال در دل من گذشت، آن حضرت رو كرد به غلام خود فرمود كه بشوييد رختهاى مرا و بياوريد همچنان كه هست، پس آوردند پيراهن و ازار و كفش آن حضرت را و به من دادند آنها را. (٥٣)

سيزدهم ابن شهر آشوب از حسن بن على وشا روايت كرده كه گفت: خواند مرا سيد من حضرت امام رضاعليها‌السلام به مرو و فرمود: اى حسن! مرد على بن ابى حمزه بطائنى در اين روز و داخل در قبرش شد همين ساعت و داخل شدند دو ملك قبر بر او و سؤ ال كردند از او كه كيست پروردگار تو؟ گفت: اللّه تعالى. گفتند: كيست پيغمبر تو؟ گفت: محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . گفتند: كيست ولى تو؟ گفت على بن ابى طالبعليها‌السلام ، گفتند: بعد از او كيست؟ گفت: حسنعليها‌السلام ، پس يك يك امامها را گفت تا رسيد به موسى بن جعفرعليها‌السلام . پرسيدند: بعد از موسى كيست؟ سخن در دهان گردانيد و جواب نگفت زجرش ‍ كردند و گفتند: بگو كيست؟ سكوت كرد، گفتند به او آيا موسى بن جعفر امر كرده ترا به اين؟ پس زدند او را به عمودى از آتش و برافروختند بر او قبر را تا روز قيامت. راوى گفت: من بيرون آمدم از نزد سيدم و تاريخ گذاشتم آن روز را پس نگذشت ايام زيادى كه رسيد كاغذهاى اهل كوفه به مرگ بطائنى در آن روز و آنكه داخل در قبرش ‍ شده در آن ساعت كه حضرت فرمودند. (٥٤)

چهاردهم قطب راوندى روايت از ابراهيم بن موسى قزاز، (٥٥) و بود او روزى در مسجد رضاعليها‌السلام به خراسان گفت مبالغه كردم در سؤ ال و طلب چيز از حضرت امام رضاعليها‌السلام پس بيرون رفت آن حضرت به جهت استقبال بعضى از آل ابوطالب پس وقت نماز آمد و آن حضرت ميل كرد به سوى قصرى كه آنجا بود پس فرود آمد در زير سنگ بزرگى كه نزديك آن قصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثى، پس فرمود: اذان بگو، گفتم: درنگ كنيد تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود: بيامرزد خدا ترا لاتُؤَخِّرونَّ الصَّلاةَ عَنْ اَوَّلِ وَقتها منْ غيْرِ عِلَّةٍ عَلَيْكَ، اِبْدَأ بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛ فرمود: تأخير ميانداز نماز را از اول وقتش به آخر وقتش بدون علتى بر تو، ابتدا كن به اول وقت، يا آنكه فرمود بر تو باد هميشه به اول وقت، پس من اذان گفتم و نماز كرديم، پس گفتم: يابن رسول اللّه! به تحقيق كه طول كشيد مدت در آن و عده اى كه به من دادى و من محتاجم و شغل شما بسيار است و من ممكنم نمى شود هر وقتى كه از شما سؤ ال كنم.

راوى گفت: پس آن حضرت خراشيد زمين را با تازيانه خود به نحو شدت و سختى پس دست برد به آن موضع كه كنده شده بود پس بيرون آورد شمشى طلا و فرمود: بگير اين را خداوند بركت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و كتمان كن آنچه را كه ديدى.

راوى گفت: پس خداوند تعالى بركت داد به من در آن تا آنكه خريدم در خراسان چيزى كه قيمتش هفتاد هزار اشرفى بود و گرديدم غنى ترين مردمى كه امثال خودم بودند در آنجا. (٥٦)

پانزدهم و نيز روايت كرده از احمد بن عمرو كه گفت: بيرون رفتم به سوى حضرت رضاعليها‌السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسيدم عرض كردم: من وقتى كه از شهرم بيرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا كن كه حق تعالى بچه او را پسر قرار دهد، فرمود: او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم: من نيت كرده ام كه او را على نام گذارم و امر كرده ام اهل بيت خود را كه او را على نام گذارند. فرمود: نام او را عمر بگذار، پس من وارد كوفه شدم ديدم از براى من پسرى متولد شده او را على نام گذاشته اند. پس من او را عمر نام گذاردم. همسايگان من كه مطلع شدند از اين مطلب گفتند ديگر ما تصديق نمى كنيم بعد از اين چيزى را كه از تو نقل كنند يعنى همسايه هاى او كه سنى بودند گفتند بر ما معلوم شد كه تو سنى هستى و نسبت شيعه گرى كه به تو داده اند خلاف بوده و ما بعد از اين تصديق نمى كنيم چيزى را كه از اين مقوله به شما نسبت دهند. راوى گويد: آن وقت فهميدم كه حضرت نظرش بر من بيشتر بوده از خودم به نفس خودم. (٥٧)

شانزدهم از(بصائر الدرجات)منقول است كه احمد بن عمر حلال گفت: شنيدم كه اخرس در مكه اسم حضرت رضاعليها‌السلام را مى برد و دشنام مى دهد آن حضرت را، گفت: داخل مكه شدم و كاردى خريدم، پس ديدم او را، با خود گفتم به خدا سوگند مى كشم او را هرگاه از مسجد بيرون بيايد، پس ايستادم سر راه او، ناگاه رقعه حضرت امام رضاعليها‌السلام به من رسيد نوشته بود در آن: بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو پس به درستى كه خداوند تعالى ثقه و معتمد من است و او كافى است مرا. (٥٨)

هفدهم شيخ مفيد به سند معتبر روايت كرده: در آن سال كه هارون به حج رفت حضرت امام رضاعليها‌السلام نيز به اراده حج از مدينه بيرون شد همين كه رسيد به كوهى كه از طرف چپ راه است و نام آن(فارغ)است حضرت به آن نظرى افكند و فرمود: بانى فارغ و خراب كننده آن پاره پاره خواهد شد.

راوى گفت: ما نفهميديم معنى كلام آن حضرت را تا اينكه هارون به آن موضع رسيد فرود آمد و جعفر بن يحيى برمكى بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه مجلسى براى او در آن بنا كنند پس چون از مكه برگشت بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پس چون به عراق رسيد جعفر بن يحيى كشته گشت و پاره پاره شد. (٥٩)

هيجدهم ابن شهر آشوب روايت كرده از(مسافر)كه گفت: من نزد حضرت رضاعليها‌السلام بودم در منى پس گذشت يحيى بن خالد در حالى كه دماغ خود را گرفته بود از غبار، حضرت فرمود بيچاره هاى نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود در اين سال پس فرمود: و عجبتر از اين بودن من و هارون است با هم مثل اين دو انگشت و دو انگشت خود را به هم چسبانيد. (٦٠) و اين خبر به روايت شيخ صدوق گذشت.

نوزدهم و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از سليمان جعفرى كه گفت در خدمت حضرت امام رضاعليها‌السلام بودم در بستانى از آن حضرت ناگاه گنجشكى آمد مقابل آن حضرت بر زمين و شروع كرد به صيحه زدن و اضطراب كردن، حضرت به من فرمود: اى فلان! مى دانى كه اين عصفور چه مى گويد؟

گفتم: نه، فرمود: مى گويد كه مارى مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد، پس بردار اين عصا را و داخل بيت شو بكش مار را، سليمان گفت: عصا بر دست گرفتم داخل بيت شدم ديدم مارى كه در جولان است پس كشتم آن را. (٦١)

بيستم و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از حسين بن بشار كه گفت: فرمود حضرت امام رضاعليها‌السلام كه عبداللّه مى كشد محمّد را، گفتم: عبداللّه بن هارون مى كشد محمّد بن هارون را؟! فرمود: آرى! عبداللّه كه در خراسان است مى كشد محمّد پسر زبيده را كه در بغداد است، پس چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود، يعنى عبداللّه مأمون كشت محمّد امين برادر خود را، و آن حضرت به اين شعر تمثل مى جست:

وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ يَغْشُو

عَلَيْكَ وَ يَخْرِجُ الدّأ الدَّفينا (٦٢)

و شايد تمثل آن حضرت به اين شعر اشاره باشد به كشتن عبداللّه مأمون آن حضرت را نيز.

مؤ لف گويد: كه در ذكر اصحاب حضرت امام موسىعليها‌السلام در حال عبداللّه بن المغيره روايتى نقل شده كه مشتمل بود بر آيت باهره از اين بزرگوار، و در فصل پنجم ذكر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه عليه.