فصل ششم: در اخبار حضرت رضاعليهاالسلام
به شهادت خود
مؤ لف گويد: كه من در اين فصل اكتفا مى كنم به آنچه علامه مجلسى رضوان اللّه عليه در(جلأالعيون)نگاشته، فرموده: ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه مردى از اهل خراسان به خدمت امام رضاعليهاالسلام
آمد و گفت: حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در خواب ديدم كه به من گفت: چگونه خواهد بود حال شما اهل خراسان در وقتى كه مدفون سازند در زمين شما پاره اى از تن مرا و بسپارند به شما امانت مرا و پنهان گردد در زمين شما ستاره من؟ حضرت فرمود كه منم آنكه مدفون مى شود در زمين شما و منم پاره تن پيغمبر شما و منم امانت آن حضرت و نجم فلك امامت و هدايت، هر كه مرا زيارت كند و حق مرا شناسد و اطاعت مرا بر خود لازم داند من و پدران من شفيع او خواهيم بود در روز قيامت و هر كه ما شفيع او باشيم البته نجات مى يابد هر چند بر او گناه جن و انس بوده باشد. به درستى كه مرا خبر داد پدرم از پدرانش كه حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود كه هر كه مرا در خواب ببيند مرا ديده؛ زيرا كه شيطان به صورت من متمثل نمى شود و نه به صورت احدى از اوصيأ من و نه به صورت احدى از شيعيان خالص ايشان، به درستى كه خواب راست يك جزو است از هفتاد جزو از پيغمبرى.
به سند معتبر ديگر از آن جناب منقول است كه گفت: به خدا سوگند كه هيچ يك از ما اهل بيت نيست مگر آنكه كشته مى گردد و شهيد مى شود، گفتند: يابن رسول اللّه! كى ترا شهيد مى كند؟ فرمود كه بدترين خلق خداوند در زمان من مرا شهيد خواهد كرد به زهر و دور از يار و ديار در زمين غربت مدفون خواهد ساخت پس هر كه مرا در آن غربت زيارت كند حق تعالى مزد صد هزار شهيد و صد هزار صديق و صد هزار حج كننده و عمره كننده و صد هزار جهاد كننده براى او بنويسد و در زمره ما محشور شود و در درجات عاليه بهشت رفيق ما باشد. ايضا به سند معتبر از حضرت صادقعليهاالسلام
روايت كرده است كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود كه پاره اى از تن من در زمين خراسان مدفون خواهد شد هر مؤ منى كه او زيارت كند البته بهشت او را واجب شود و بدنش بر آتش جهنم حرام گردد.
ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت صادقعليهاالسلام
فرمود از پسر من موسىعليهاالسلام
پسرى به هم خواهد رسيد كه نامش موافق نام اميرالمؤ منينعليهاالسلام
باشد و او را به سوى خراسان برند و به زهر شهيد كنند و در غربت او را مدفون سازند، هر كه او را زيارت كند و به حق او عارف باشد حق تعالى به او عطا كند مزد آنها كه پيش از فتح مكه در راه خدا جان و مال خود را بذل كردند. ايضا به سند معتبر از اميرالمؤ منينعليهاالسلام
منقول است كه آن جناب فرمود: مردى از فرزندان من در زمين خراسان به زهر ستم و عدوان شهيد خواهد شد كه نام او موافق نام من باشد، و نام پدرش موافق نام موسى بن عمران باشد هر كه او را در آن غربت زيارت كند حق تعالى گناهان گذشته و آينده او را بيامرزد اگرچه به عدد ستاره هاى آسمان و قطره هاى باران و برگ درختان باشد. (١١٨)
و نيز علامه مجلسى در ديگر كتب خود نقل كرده به سند معتبر از حضرت امام رضاعليهاالسلام
كه فرمود: زود باشد كه كشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم در پهلوى هارون الرشيد و بگرداند خدا تربت مرا محل تردد شيعيان و دوستان من پس هر كه مرا در اين غربت زيارت كند واجب شود براى او كه من او را زيارت كنم در روز قيامت و سوگند مى خورم به خدايى كه محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را گرامى داشته است به پيغمبرى و برگزيده است او را بر جميع خلايق كه هر كه از شما شيعيان نزد قبر من دو ركعت نماز كند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از خداوند عالميان در روز قيامت و به حق آن خداوندى كه ما را گرامى داشته است بعد از محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
به امامت و مخوصص گردانيده است ما را به وصيت آن حضرت، سوگند مى خورم كه زيارت كنندگان قبر من گرامى تر از هر گروهى اند نزد خدا در روز قيامت و هر مؤ منى كه مرا زيارت كند پس بر روى او قطره اى از باران برسد البته حق تعالى جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند. (١١٩)
كيفيت شهادت امام رضاعليهاالسلام
اما كيفيت شهادت آن جگر گوشه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به روايت ابوالصلت چنان است كه گفت: روزى در خدمت حضرت امام رضاعليهاالسلام
ايستاده بودم فرمود كه داخل قبه هارون الرشيد شو از چهار جانب قبر او از هر جانب يك كف خاك بياور، چون آوردم آن خاك را كه از پس و پشت او برداشته بودم بوييد و انداخت و فرمود كه مأمون خواهد خواست كه قبر پدر خود را قبله قبر من نمايد و مرا در اين مكان مدفون سازد سنگ سخت بزرگى ظاهر شود كه هر چه كلنگ است در خراسان جمع شود براى كندن آن ممكن نشود كند آن، آنگاه خاك بالاى سر و پايى پا را استشمام نمود چنين فرمود، چون خاك طرف قبله را بوييد فرمود: كه زود باشد كه قبر مرا در اين موضع حفر نمايند. پس امر كن ايشان را كه هفت درجه به زمين فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبرى سازند كه حق تعالى چندان كه خواهد آن را گشاده سازد و باغى از باغستانهاى بهشت گرداند آنگاه از جانب سر رطوبتى ظاهر شود پس به آن دعايى كه ترا تعليم مى نمايم تكلم كن تا به قدرت خدا آب جارى گردد و لحد از آب پر شود و ماهى ريزه چند در آن آب ظاهر شود چون ماهيان پديد آيند اين نان را كه به تو مى سپارم در آن آب ريزه كن كه آن ماهيان بخورند آنگاه ماهى بزرگى ظاهر شود و آن ماهيان ريزه را برچيند و غايب شود پس در آن حال دست بر آب گذار و دعايى كه ترا تعليم مى نمايم بخوان تا آن آب به زمين فرو رود و قبر خشك شود و اين اعمال را نكنى مگر در حضور مأمون و فرمود كه فردا به مجلس اين فاجر داخل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشيده بيرون آيم با من تكلم نما و اگر چيزى بر سر پوشيده باشم با من سخن مگو. ابوالصلت گفت: چون روز ديگر حضرت امام رضاعليهاالسلام
نماز بامداد ادا نمود جامه هاى خويش را پوشيد و در محراب نشست و منتظر مى بود تا غلامان مأمون به طلب وى آمدند، آنگاه كفش خود را پوشيد و رداى مبارك خود را بر دوش افكند و به مجلس مأمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم. در آن وقت طبقى چند از الوان ميوه ها زند وى نهاده بودند و او خوشه انگورى را كه زهر را به رشته در بعضى از دانه هاى آن دوانيده بودند در دست داشت و بعضى از آن دانه ها كه به زهر نيالوده بودند از براى رفع تهمت زهر مار مى كرد. چون نظرش بر آن حضرت افتاد مشتاقانه از جاى خود برخاست و دست در گردن مباركش انداخت و ميان دو ديده آن قرة العين مصطفى را بوسيد و آنچه از لوازم اكرام و احترام ظاهرى بود دقيقه اى فرو نگذاشت. آن جناب را بر بساط خود نشانيده و آن خوشه انگور را به وى داد و گفت: يابن رسول اللّه! از اين نكوتر انگور نديده ام، حضرت فرمود كه شايد انگور بهشت از اين نكوتر باشد، مأمون گفت: از اين انگور تناول نما، حضرت فرمود كه مرا از خوردن اين انگور معاف دار. مأمون مبالغه بسيار كرد و گفت البته مى بايد تناول نمود مگر مرا متهم مى دارى با اين همه اخلاص كه از من مشاهده مى نمايى، اين چه گمانها است كه به من مى برى، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تكليف خوردن نمود. آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تناول كرد حالش دگرگون گرديد و باقى خوشه را بر زمين افكند و متغيرالا حوال از آن مجلس برخاست، مأمون گفت: يابن عم! به كجا مى روى؟ فرمود: به آنجا كه مرا فرستادى! و آن حضرت حزين و غمگين و نالان سر مبارك پوشيده از خانه مأمون بيرون آمد.
ابوالصلت گفت: به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خود داخل گرديد فرمود كه در سراى را ببند. و رنجور و نالان بر فراش خويش تكيه فرمود، چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت در سراى را بسته و در ميان خانه محزون و غمگين ايستاده بودم ناگاه جوان خوشبوى مشگين مويى را در ميان سرا ديدم كه سيماى ولايت و امامت از جبين فائزالا نوارش ظاهر بود و شبيه ترين مردمان بود به جناب امام رضاعليهاالسلام
. پس به سوى وى شتافتم سؤ ال كردم كه از كدا راه داخل شدى كه من درها را محكم بسته بودم؟ فرمود: آن قادرى كه مرا از مدينه به يك لحظه به طوس آورد از درهاى بسته مرا داخل ساخت. پرسيدم تو كيستى؟ فرمود: منم حجت خدا بر تو اى ابوالصلت، منم محمّد بن على! آمده ام كه پدر غريب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببينم و وداع كنم، آنگاه در حجره اى كه حضرت امام رضاعليهاالسلام
در آنجا بود رفت. چون چشم آن امام مسموم بر فرزند معصوم خود افتاد از جاى جست و يعقوب وار يوسف گم گشته خود را در آغوش كشيد و دست در گردن وى درآورد و او را بر سينه خود فشرد و ميان دو چشم او را بوسيد و آن فرزند معصوم را در فراش خود داخل كرد و بوسه بر روى وى مى داد و با وى از اسرار ملك و ملكوت و خزائن علوم حى لايموت رازى چند مى گفت كه من نفهميدم و ابواب علوم اولين و آخرين و ودايع حضرت سيد المرسلين را به وى تسليم كرد، آنگاه بر لبهاى مبارك حضرت امام رضاعليهاالسلام
كفى ديدم از برف سفيدتر حضرت امام محمّد تقىعليهاالسلام
آن را ليسيد و دست در ميان سينه پدر بزرگوار خود برد و چيزى مانند عصفور بيرون آورد و فرو برد و آن طاير قدسى به بال ارتحال گرد تعلقات جسمانى از دامان مطهر خود افشانده به جانب رياض رضوان قدس پرواز كرد.
پس حضرت امام محمّد تقىعليهاالسلام
فرمود كه اى ابوالصلت به اندرون اين خانه رو و آب و تخته بياور، گفتم: يابن رسول اللّه! آنجا نه آب است و نه تخته، فرمود كه آنچه امر مى كنم چنان كن و ترا به اينها كارى نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حاضر يافتم به حضور بردم و دامن بر زده مستعد آن شدم كه آن جناب را در غسل دادن مدد نمايم فرمود كه ديگرى هست مرا مدد نمايد، ملائكه مقربين مرا ياورى مى نمايند به تو احتياج ندارم. چون از غسل فارغ گرديد فرمود كه به خانه رو و كفن و حنوط بياور، چون داخل شدم سيدى ديدم كه كفن و حنوط بر روى آن گذاشته بودند و هرگز آن را در آن خانه نديده بودم برداشتم و به خدمت حضرت آوردم. پس پدر بزرگوار خود را كفن پوشانيد و بر مساجد شريفش حنوط پاشيد و با ملائكه كروبيين و ارواح انبيأ و مرسلين بر آن فرزند خيرالبشر نماز گزاردند آنگاه فرمود كه تابوت را به نزد من آور، گفتم: يابن رسول اللّه! به نزد نجار روم و تابوت بياورم؟ فرمود كه از خانه بياور چون به خانه رفتم تابوتى ديدم كه هرگز در آنجا نديده بودم كه دست قدرت حق تعالى از چوب سدرة المنتهى ترتيب داده بود پس آن حضرت را در تابوت گذاشت و دو ركعت نماز به جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود كه تابوت به قدرت حق تعالى از زمين جدا گشت سقف خانه شكافته شد و به جانب آسمان مرتفع گرديد و از نظر غايب شد. چون از نماز فارغ گرديد گفتم: يابن رسول اللّه! اگر مأمون بيايد و آن حضرت را از من طلب نمايد در جواب او چه گويم؟ فرمود كه خاموش شو كه به زودى مراجعت خواهد كرد، اى ابوالصلت! اگر پيغمبرى در مشرق رحلت نمايد و وصى او در مغرب وفات كند البته حق تعالى اجساد مطهر و ارواح منور ايشان را در اعلاعليين با يكديگر جمع نمايد، حضر در اين سخن بود كه باز سقف شكافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حى لايموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفيع قدر خويش را از تابوت برگرفت و در فراش به نحوى خوابانيد كه گويا او را غسل نداده اند و كفن نكرده اند پس فرمود كه برو و در سرا را بگشا تا مأمون داخل شود. چون در خانه را باز كردم مأمون را ديدم با غلامان خود بر در خانه ايستاده بودند پس مأمون داخل خانه شد و آغاز نوحه و زارى و گريه و بى قرارى نمود گريبان خود را چاك زد و دست بر سر زد و فرياد برآورد كه اى سيد و سرور در مصيبت خود دل مرا به درد آوردى و داخل آن حجره شد و نزديك سر آن حضرت نشست و گفت شروع كنيد در تجهيز آن حضرت و امر كرد قبر شريف آن حضرت را حفر نمايند، چون شروع به حفر كردند آنچه آن سرور اوصيأ فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خواستند كه قبر منور آن حضرت را حفر نمايند زمين انقياد نكرد، يكى از اهل آن مجلس به مأمون گفت تو اقرار به امامت او مى نمايى؟ گفت: بلى، آن مرد گفت كه امام مى بايد در حيات و ممات بر همه كس مقدم باشد پس امر كرد قبر را در جانب قبله حفر نمايند چون آب و ماهيان پيدا شدند مأمون گفت پيوسته امام رضاعليهاالسلام
در حال حيات غرائب و معجزات به ما مى نمود بعد از وفات نيز غرايب و كرامات خود را بر ما ظاهر گردانيد چون ماهى بزرگ ماهيان خرد را برچيد يكى از وزرأ مأمون به او گفت: مى دانى كه آن حضرت در ضمن آن كرامات ترا به چه چيز خبر داده؟ گفت: نمى دانم! گفت: آن جناب اشاره فرموده است به آنكه مثل ملك و پادشاهى شما بنى عباس مثل اين ماهيان است كثرت و دولتى كه داريد عنقريب ملك شما منقضى شود و دولت شما به سر آيد و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالى شخصى را بر شما مسلط سازد همچنان كه اين ماهى بزرگ ماهيان خرد را برچيد شما را از روى زمين براندازد و انتقام اهل بيت رسالت را از شما بكشد. مأمون گفت: راست مى گويى. آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت كرد.
ابوالصلت گفت كه بعد از آن مأمون مرا طلبيد و گفت: به من تعليم نما آن دعا را كه خواندى و آب فرو رفت، گفتم: به خدا سوگند كه آن را فراموش كردم، باور نكرد با آنكه راست مى گفتم و امر كرد مرا به زندان بردند و يك سال در حبس او ماندم چون دلتنگ شدم شبى بيدار ماندم و به عبادت و دعا اشتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را شفيع گردانيدم و به حق ايشان از خداوند منان سؤ ال كردم كه مرا نجات بخشد، هنوز دعاى من تمام نشده بود كه ديدم حضرت امام محمّد تقىعليهاالسلام
در زندان نزد من حاضر شد و فرمود كه اى ابوالصلت! سينه ات تنگ شده است؟ گفتم: بلى، واللّه! گفت: برخيز و زنجير از پاى من جدا شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد و حارسان و غلامان، مرا مى ديدند و به اعجاز آن حضرت ياراى سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بيرون آورد فرمود كه تو در امان خدايى ديگر تو هرگز مأمون را نخواهى ديد و او ترا نخواهد ديد چنان شد كه فرمود. (١٢٠)
ايضا ابن بابويه و شيخ مفيد به اسانيد مختلفه روايت كرده اند از على بن الحسين كاتب كه امام رضاعليهاالسلام
را تبى عارض شد و اراده فصد نمود. مأمون پيشتر يكى از غلامان خود را گفته بود كه ناخنهاى خود را دراز بگذارد، و به روايت شيخ مفيد، عبداللّه بن بشير را گفت چنين كند و كسى را بر اين امر مطلع نگرداند، چون شنيد كه حضرت اراده فصد دارد زهرى مانند تمرهندى بيرون آورد و به غلام خود داد كه اين را ريزه كن و دست خود را به آن آلوده گردان و ميان ناخنهاى خود را از اين پر كن و دست خود را مشوى و با من بيا پس مأمون سوار شد و به عيادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد كردند و به روايت ديگر نگذاشت. و در خانه اى كه حضرت مى بود بوستانى بود كه درختهاى انار در آن بود همان غلام را گفت كه چند انار از باغ بچين، چون آورد گفت: اينها را براى آن جناب در جامى دانه كن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت: از اين انار تناول ننماييد كه براى ضعف شما نيكو است. حضرت فرمود كه باشد ساعتى ديگر، مأمون گفت: نه به خدا سوگند! بايد كه البته در حضور من تناول نماييد و اگر نبود رطوبتى در معده من هر آينه در خوردن موافقت مى كردم، پس به جبر مأمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود مأمون بيرون رفت و حضرت در همان ساعت به قضاى حاجت بيرون شتافت و هنوز نماز عصر نكرده بوديم كه پنجاه مرتبه آن حضرت را حركت داد و از آن زهر قاتل احشأ و امعأ آن جناب به زير آمد. چون خبر به مأمون رسيد پيغام فرستاد كه اين ماده اى است از فصد به حركت آمده است دفعش براى شما نافع است چون شب درآمد حال آن جناب دگرگون شد و در صبح به رياض رضوان انتقال نمود و به انبيأ و شهدأ و صديقان ملحق گرديد و آخر سخنى كه به آن تكلم نمود اين بود:
(قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فى بُيُوتِكُمْ لَبَرَز الَّذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهِمْ) (١٢١)
(وَ كانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَرا مَقْدُورا)؛ (١٢٢)
بگو يا محمّد! اگر مى بوديد شما در خانه هاى خود هر آينه بيرون مى آمدند آن گروهى كه بر ايشان نوشته شده است كشته شدن به سوى محل وفات خود يا قبرهاى خود؛ و امر خدا مقدر و شدنى است.
چون خبر به مأمون رسيد امر كرد به غسل و تكفين آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و پاى برهنه و بندهاى گشوده به روش صاحبان مصيبت مى رفت و براى رفع تشنيع مردم به ظاهر گريه و زارى مى كرد و مى گفت اى برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام افتاد و آنچه من در باب تو خواستم به عمل نيامد و تقدير خدا بر تدبير من غالب شد. (١٢٣)
از ابوالصلت هروى روايت است كه گفت: چون مأمون از خدمت آن حضرت بيرون آمد من داخل شدم چون نظرش بر من افتاد گفت: اى ابوالصلت! آنچه خواستند كردند و مشغول ذكر خدا و تحميد و تمجيد حق تعالى گرديد و ديگر سخن نگفت. (١٢٤) و در(بصائر الدرجات)به سند صحيح روايت كرده است كه در آن روز حضرت فرمود كه ديشب حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در خواب ديدم كه مى فرمود: يا على! بيا نزد ما كه آنچه نزد ما است بهتر است از آنچه در آن هستى. (١٢٥)
ابن بابويه به(سند حسن)از ياسر خادم روايت كرده است كه امام رضاعليهاالسلام
را هفت منزل پيش از وارد شدن به طوس مرضى عارض شد چون داخل شهر طوس شديم بيمارى آن جناب شديد گرديد و به اين سبب مأمون چند روز در طوس توقف كرد و هر روزى دو مرتبه به عيادت آن جناب مى آمد و در روز آخر ضعف بر آن حضرت مستولى گرديد چون نماز ظهر ادا كرد فرمود كه اى ياسر! آيا مردم چيزى خورده اند؟ گفتم: اى سيد من! كه را رغبت به خوردن و آشاميدن مى شود با اين حالت كه در تو مشاهده مى كنند. پس آن معدن فتوت با نهايت ضعف و ناتوانى براى رعايت خدمتكاران خود درست نشست و فرمود كه خوان را بياوريد، چون خوان را گستردند جميع اهل و حشم و خدم خود را طلبيد و بر سر خوان احسان خود نشانيد و يك يك را تفقد و نوازش نمود. چون ايشان طعام خوردند، فرمود كه براى زنان طعام بفرستيد چون همه از طعام خوردن فارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گرديد و مدهوش شد. صداى شيون از خانه آن جناب بلند شد و زنان و كنيزان مأمون با سر و پاى برهنه به خانه آن مظلوم دويدند و خروش از جميع مردم بر آمد و صداى گريه و زارى از طوس به فلك آبنوس مى رسيد. پس مأمون نالان و گريان از خانه بيرون آمد و دست تأسف بر سر مى زد و مويهاى ريش خود را مى كند و قطرات اشك حسرت از ديده مى باريد و بر جرم و روسياهى خود زار زار مى ناليد. چون به نزديك آن امام رسيد، امام مظلوم ديده گشود مأمون گفت: اى سيد و بزرگ من! به خدا سوگند نمى دانم كه كدام مصيبت بر من عظيم تر است جدايى چون تو پيشوايى و مفارقت مانند تو رهنمايى، يا تهمتى كه مردم به من گمان مى برند كه من ترا به قتل آورده ام، حضرت متوجه جواب سخنان بى فروغ او نگرديد و ديده گشود فرمود كه بارى با پسرم امام محمّد تقىعليهاالسلام
نيكو معاشرت نما كه وفات او وفات تو نزديك به يكديگر خواهد بود. چون پاسى از شب گذشت آن جناب به عالم قدس ارتحال نمود.
چون صبح شد مردم جمع شدند و خروش برآوردند كه مأمون فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و سلم را به ناحق شهيد كرد و شورشى عظيم در ميان مردم به هم رسيد. مأمون ترسيد كه اگر جنازه آن جناب را در آن روز بيرون برد براى او فتنه برپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبيد و گفت: بيرون رو و فتنه مردم را فرو نشان و ايشان را متفرق گردان و بگو كه امروز آن حضرت را بيرون نمى آوريم. چون محمد بن جعفر بيرون رفت و با مردم سخن گفت پراكنده شدند و در شب آن جناب را غسل دادند و دفن كردند. (١٢٦)
شيخ مفيد روايت كرده است كه چون آن نير فلك امامت به سراى باقى ارتحال نمود مأمون يك روز و يك شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را با جمعى از آل ابوطالب كه با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ايشان اظهار كرد و گريست و اندوه بسيار نمود و ايشان را نزد آن جناب آورد و بدن شريفش را گشود و به ايشان نمود و گفت كه آسيبى از ما به او نرسيده است پس با آن جناب خطاب كرد اى برادر من گران است بر من كه ترا با اين حالت مشاهده نمايم و مى خواستم كه پيش از تو بميرم و تو خليفه و جانشين من باشى و ليكن با تقدير خدا چه مى توان كرد. (١٢٧)
ابن بابويه به سند معتبر از هرثمة ابن اعين روايت كرده است كه گفت: شبى نزد مأمون بودم تا آنكه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب صداى در خانه را شنيدم يكى از غلامان من جواب گفت كه كيستى؟ گفت هرثمه را بگو كه سيد و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه هاى خود را پوشيدم و به تعجيل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم ديدم كه مولاى من در صحن خانه نشسته است. گفت: اى هرثمه! گفتم: لبيك، اى مولاى من! گفت: بنشين. چون نشستم فرمود كه اى هرثمه! آنچه مى گويم بشنو و ضبط كن، بدان كه هنگام آن شده است كه نزد حق تعالى رحلت نمايم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به آخر رسيده است و مأمون عزم كرده است كه مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگور پس زهر در رشته خواهد كشيد و به سوزن در ميان دانه هاى انگور خواهد دوانيد، و اما انار پس ناخن بعضى از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد كرد و به دست او انار براى من دانه خواهد كرد و فردا مرا خواهد طلبيد و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانيد و بعد از آن قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمايم مأمون مى خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون اين اراده كند پيغام مرا در خلوت به او برسان و بگو گفت اگر متعرض غسل و كفن و دفن من بشوى حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد و عذابى كه در آخرت براى تو مهيا كرده به زودى در دنيا به تو خواهد فرستاد چون اين را بگويى دست از غسل دادن من خواهد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مشرف خواهد شد كه مشاهده كند كه تو چگونه مرا غسل مى دهى. اى هرثمه! زينهار كه متعرض غسل من مشو تا ببينى كه در كنار خانه خيمه سفيدى برپا كنند، چون خيمه را مشاهده كنى مرا بردار و به اندرون خيمه بر، و خود در بيرون خيمه بايست و دامان خيمه را برمدار و نظر مكن كه هلاك مى شوى، و بدان كه در آن وقت مأمون از بالاى بام خانه خود به تو خواهد گفت كه اى هرثمه! شما شيعيان مى گوييد كه امام را غسل نمى دهد مگر امامى مثل او، پس در اين وقت امام رضاعليهاالسلام
را كى غسل مى دهد و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوسيم؟ چون اين را بگويد جاب بگو كه ما شيعيان مى گوييم كه امام را واجب است امام غسل بدهد اگر ظالمى منع نكند، پس اگر كسى تعدى كند و در ميان امام و فرزندش جدايى افكند امامت او باطل نمى شود اگر امام رضاعليهاالسلام
را در مدينه مى گذاشتى پسرش كه امام زمان است او را علانيه غسل مى داد و در اين وقت نيز پسرش غسل مى دهد به نحوى كه ديگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى ديد كه آن خيمه گشوده مى شود و مرا غسل داده و كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و به سوى مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند مأمون خواهد خواست كه قبر پدر خود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند كلنگ بر زمين زنند به قدر ريزه ناخنى جدا نتواند كرد، چون اين حالت را مشاهده كنى نزد او برو و از جانب من بگو كه اين اراده كه كرده اى صورت نمى يابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پيش روى هارون يك كلنگ بر زمين زنند قبر كنده و ضريح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود از ضريح آب سفيدى بيرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى بزرگى در ميان آب پديد خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپيدا خواهد شد و آب فرو خواهد رفت پس در آن وقت مرا در قبر گذار و مگذار كه خاك در قبر ريزند زيرا كه قبر خود، پر خواهد شد.
پس حضرت فرمود كه آنچه گفتم حفظ كن و به عمل آور و در هيچ يك از آنها مخالفت مكن، گفتم: اى سيد من! پناه مى برم به خدا كه در امرى از امور ترا مخالفت كنم، هرثمه گفت كه از خدمت آن جناب محزون و گريان و نالان بيرون آمدم و غير از خدا كسى بر ضمير من مطلع نبود، چون روز شد مأمون مرا طلبيد و تا چاشت نزد او ايستاده بودم، پس گفت: برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضاعليهاالسلام
برسان و بگو اگر بر شما آسان است به نزد ما بياييد و اگر رخصت مى فرماييد من به خدمت شما بيايم و اگر آمدن را قبول كند مبالغه كن كه زودتر بيايد.
چون به خدمت آن حضرت رفتم پيش از آنكه سخن بگويم حضرت فرمود كه آيا وصيتهاى مرا حفظ كرده اى؟ گفتم: بلى: پس كفش خود را طلبيد و فرمود كه مى دانم ترا به چه كار فرستاده است و كفش پوشيد و رداى مبارك بر دوش افكند و متوجه شد. چون داخل مجلس مأمون گرديد او برخاست و استقبال كرد و دست در گردنش درآورد و پيشانى نورانيش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانيد و سخن بسيار به آن امام مختار گفت، پس يكى از غلامان خود را گفت كه انگور و انار بياوريد. هرثمه گفت چون نام انگور و انار شنيدم سخنان سيد ابرار را به خاطر آوردم صبر نتوانستم كرد لرزه بر اندامم افتاد و نخواستم كه حالت من بر مأمون ظاهر شود از مجلس بيرون رفتم و خود را در كنارى افكندم، چون نزديك زوال شمس شد ديدم كه حضرت از مجلس مأمون بيرون آمد و به خانه تشريف برد. بعد از ساعتى مأمون امر نمود كه اطبأ، به خانه آن حضرت بروند، سبب آن را پرسيدم، گفتند مرضى آن حضرت را عارض شده است. و مردم در امر آن حضرت گمانها مى بردند و من صاحب يقين بودم. چون ثلثى از شب گذشت صداى شيون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه آن حضرت شتافتند و من به سرعت رفتم ديدم كه مأمون ايستاده است و سر خود را برهنه كرده است و بندهاى خود را گشوده است و به آواز بلند گريه و نوحه مى كند، چون من اين حال را مشاهده كردم بى تاب شدم و گريان گرديدم. و چون صبح شد مأمون به تعزيه آن حضرت نشست و بعد از ساعتى داخل خانه آن امام مظلوم شد و گفت: اسباب غسل را حاضر كنيد كه مى خواهم او را غسل دهم، چون من اين سخن را شنيدم به فرموده آن حضرت نزديك او رفتم و پيام آن حضرت را رسانيدم چون آن تهديد را شنيد ترسيد و دست از غسل برداشت و تغسيل را ب من گذاشت چون بيرون رفت بعد از ساعتى خيمه اى كه حضرت فرموده بود برپا شد من با جماعت ديگر در بيرون خيمه بوديم و آواز تسبيح و تكبير و تهليل مى شنيدى و صداى ريختن آب و حركت ظرفها به گوش ما مى رسيد و بوى خوشى از پس پرده استشمام مى كرديم كه هرگز چنين بويى به مشام ما نرسيده بود. ناگاه ديدم كه مأمون از بام خانه مشرف شد و مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده بود. پس ديدم كه خيمه برخاست و مولاى مرا در كفن پيچيده طاهر و مطهر و خوشبو بر روى نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بيرون آوردم مأمون و جميع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند چون به قبه هارون رفتيم ديديم كه كلنگ داران در پس پشت هارون مى خواهند كه قبر از براى آن جناب حفر نمايند چندان كه كلنگ بر زمين مى زدند ذره اى از آن خاك جدا نمى شد. مأمون گفت: مى بينى زمين چگونه امتناع مى نمايد از حفر قبر او! گفتم: مرا امر كرده است آن جناب كه يك كلنگ در پيش روى قبر هارون بر زمين بزنم و خبر داده كه قبر ساخته ظاهر خواهد شد! مأمون گفت: سبحان اللّه! بسيار عجيب است اما از امام رضاعليهاالسلام
هيچ امرى غريب نيست، اى هرثمه! آنچه گفته است به عمل آور. هرثمه گفت كه من كلنگ را گرفتم. و در جانب قبله هارون بر زمين زدم به يك كلنگ زدن قبر كنده و در ميانش ضريح ساخته پيدا شد مأمون گفت: اى هرثمه! او را در قبر گذار، گفتم مرا امر كرده است كه او را در قبر نگذارم تا امرى چند ظاهر شود و مرا خبر داد كه از قبر آب سفيدى خواهد جوشيد و قبر از آن آب مملو خواهد شد و ماهى در ميان آب ظاهر خواهد شد كه طولش مساوى طول قبر باشد و فرمود كه چون ماهى غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شريف او را در كنار قبر بگذارم و آن كسى كه خدا خواسته كه او را در لحد گذارد خواهد گذاشت، مأمون گفت: اى هرثمه! آنچه فرموده است به عمل آور. چون آب و ماهى ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در كنار قبر گذاشتم ناگاه ديدم كه پرده سفيدى بر روى قبر پيدا شد و من قبر را نمى ديدم و آن جناب را به قبر بردند بى آنكه من دستى بگذارم، پس مأمون حاضران را گفت كه خاك در قبر بريزيد گفتم: آن حضرت فرموده كه خاك نريزيد، گفت: واى بر تو! پس كي قبر را پر خواهد كرد؟ گفتم: او مرا خبر داده كه قبر پر خواهد شد! پس مزدم خاكها را از دست خود ريختند و به سوي آن قبر نظر مي كردند و از غرائبي كه به ظهور مي آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمين بلند گرديد. چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبيد و گفت: ترا به خدا سوگند مي دهم كه آنچه از آن جناب شنيدي براي من بيان كن، گفتم: آنچه فرموده بود به شما عرض كردم. گفت ترا به خدا سوگند مي دهم كه غير اينها چه آنچه گفته است بگويي چون خبر انگور و انار را نقل كردم رنگ او متغير شد و رنگ به رنگ مي گرديد و سرخ و زرد و سياه مي شد پس بر زمين افتاد و مدهوش شد و در بي هوشي مي گفت: واي بر مأمون از خدا واي بر مأمون از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، واي بر مأمون از علي مرتضيعليهاالسلام
، واي بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله عليها، واي بر مأمون از حسن مجتبيعليهاالسلام
، واي بر مأمون از حسين شهيد كربلاعليهاالسلام
، واي بر مأمون از حضرت امام زين العابدينعليهاالسلام
، واي بر مأمون از امام محمد باقرعليهاالسلام
، واي بر مأمون از امام جعفر صادقعليهاالسلام
، واي بر مأمون از امام موسي كاظمعليهاالسلام
، واي بر مأمون از امام به حق علي بن موسي الرضاعليهاالسلام
، به خدا سوگند اين است زيانكاري هويدا. مكرر اين سخن را مي گفت و مي گريست و فرياد مي كرد. من از مشاهده احوال او ترسيدم و كنچ خانه خزيدم، چون به حال خود باز آمد مرا طلبيد و مانند مستان مدهوش بود پس گفت: به خدا سوگند كه تو و جميع اهل آسمان و زمين نزد من از آن حضرت عزيز تر نيستند اگر بشنوم كه يك كلمه از اين سخنان را جايي ذكر كرده اي ترا به قتل مي رسانم، گفتم اگر يك كلمه از اين سخنان را جايي اظهار كنم خون من بر شما حلال باشد. پس عهدها و پيمانها از من گرفت و سوگندهاى عظيم مرا داد كه اظهار اين اسرار نكنم چون پشت كردم دست بر دست زد و اين آيه را خواند:
(يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ يُبَيِّتُونَ ما لايَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كان اللّهُ يَعْمَلُون مُحيطا)
؛ (١٢٨)
يعنى پنهان مى كنند از مردم و پنهان نمى كنند از خدا و حال اينكه خدا با ايشان است در شبها كه مى گويند سخنى چند كه خدا نمى پسندد از ايشان و خدا به جميع كرده هاى شما احاطه كرده است و بر همه آنها مطلع است. (١٢٩)
قطب راوندى از حسبن عباد كه كاتب حضرت امام رضاعليهاالسلام
بود روايت كرده كه چون مأمون اراده سفر بغداد كرد من به خدمت حضرت امام رضاعليهاالسلام
رفتم چون نشستم فرمود كه اى پسر عباد! ما داخل عراق نخواهيم شد و عراق را نخواهيم ديد، چون اين سخن را شنيدم گريستم و گفتم: يابن رسول اللّه! مرا از اهل و فرزندان خود نوميد كردى. فرمود كه تو داخل خواهى شد و من داخل نخواهم شد، چون به حضرت به حوالى شهر طوس رسيد بيمارى آن حضرت را عارض شد و وصيت فرمود كه قبر او را در جانب قبله نزديك به ديوار بكنند و ميان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند. پيشتر براى هارون مى خواستند كه در آن موضع قبر بكنند بيل و كلنگ بسيار شكسته شده بود و نتوانسته بودند كه حفر نمايند، حضرت فرمود كه به آسانى كنده خواهد شد و صورت ماهى از مس در آنجا پيدا خواهد شد و بنر آن صورت، نوشته به خطر عبرى و لغت عبرى خواهد بود، چون لحد مرا حفر نماييد بسيار عميق كنيد و آن صورت ماهى را نزديك پاى من دفن كنيد. چون شروع كردند به كندن قبر مقدس آن حضرت، هر كلنگى كه بر زمين مى زدند مانند ريگ فرو مى ريخت تا آنكه صورت ماهى پيدا شد و در آن صورت نوشته بود كه اين روضه على بن موسى الرضا است و آن گودال هارون جبار است تمام شد آنچه از(كتاب جلأالعيون)نقل كرديم. (١٣٠)
و بدان كه شايسته است در اينجا به سه چيز اشاره شود:
اول آنكه اشهر در تاريخ شهادت حضرت امام رضاعليهاالسلام
آن است كه در ماه صفر سنه دويست و سوم به سن پنجاه و پنج واقع شده و لكن در روز آن اختلاف است، ابن اثير و طبرسى و بعضى ديگر روز آخر ماه گفته اند و بعضى چهاردهم و كفعمى هفدهم آن ماه (١٣١) و صاحب(كتاب العدد)و صاحب(مار الشيعه)در بيست و سوم ذى القعده گفته اند (١٣٢) و آن روزى است كه مستحب است زيارت آن حضرت از نزديك و دور چنانكه سيد بن طاوس در(اقبال)فرموده (١٣٣) و حميرى از ثقه جليل معمر بن خلاد نقل كرده كه روزى در مدينه امام محمّد تقىعليهاالسلام
فرمود: اى معمر! سوار شو، گفتم: به كجا برويم؟ گفت: سوار شو و كارى مدار. پس سوار شدم و با آن حضرت رفتم تا رسيديم به يك وادى يا زمين پستى فرمود كه اينجا بايست من ايستادم در آنجا تا حضرت آمد، عرض كردم: فدايت شوم! كجا بودى؟ فرمود: به خراسان رفتم و همين ساعت پدرم را دفن كردم. (١٣٤)
و شيخ طبرسى در(إ علام الورى)روايت كرده از امية بن على كه گفت: من در مدينه بودم و پيوسته به خدمت حضرت امام محمّد تقىعليهاالسلام
مى رفتم در ايامى كه حضرت امام رضاعليهاالسلام
در خراسان بود و اهل بيت و حضرت امام محمّد تقىعليهاالسلام
و عموهاى پدرش مى آمدند به خدمت آن حضرت و سلام مى كردند بر آن حضرت و تعظيم و تكريم آن جناب مى نمودند. پس روزى در حضور ايشان جاريه خود را طلبيد و فرمود كه بگو به ايشان يعنى به اهل خانه كه مهيا و آماده شوند برا ماتم؛ چون فردا شد باز حضرت همان فرمايش را به آن جاريه فرمود، آن جماعت سؤ ال كردند كه مهيا شوند براى ماتم كى؟ فرمود: براى ماتم بهترين اهل زمين. پس بعد از چند روز خبر رسيد كه حضرت امام رضاعليهاالسلام
در آن روز كه فرزند بزرگوارش امر به ماتم فرمود به عالم بقأ رحلت كرده بود. (١٣٥)
دوم آنكه علما براى حضرت امام رضاعليهاالسلام
فرزندى غير از امام محمّد تقىعليهاالسلام
ذكر نكرده اند بلكه بعضى گفته اند كه اولادش منحصر به آن حضرت بوده، شيخ مفيد فرموده كه حضرت امام رضاعليهاالسلام
از دنيا رحلت فرمود و فرزندى نداشت كه ما مطلع باشيم بر آن جز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد بن علىعليهاالسلام
و سن شريفش در روز وفات پدر بزرگوارش به هفت سال و چند ماه رسيده بود. (١٣٦) و ابن شهر آشوب تصريح كرده كه فرزند آن حضرت محمّد امام است و بس. (١٣٧) و لكن علامه مجلسى در(بحار) از(قرب الا سناد)نقل كرده كه بزنطى خدمت حضرت امام رضاعليهاالسلام
عرض مى كند كه چند سال است از شما مى پرسم از خليفه بعد از شما و شما مى فرماييد پسرم و شما را فرزند نبود و خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس كدام يك از اين دو پسر تو است الخ. (١٣٨) و ابن شهر آشوب در(مناقب)فرموده كه اصل در مسجد زرد كنه در شهر مرو است آن است كه حضرت امام رضاعليهاالسلام
در آن نماز گزارده پس بنا شده مسجدى پس از آن دفن شده در آن پسر حضرت امام رضاعليهاالسلام
و كرامتهايى در آن نقل شده. (١٣٩)
روايات فاطمه دختر امام رضاعليهاالسلام
و نيز علامه مجلسى رحمه اللّه در(بحار)در باب حسن خلق روايتى از(عيون اخبار الرضاعليهاالسلام
)نقل مى كند ظاهرش آن است كه امام رضاعليهاالسلام
را دخترى بود فاطمه نام كه از پدر بزرگوارش حديث روايت كرده و آن حديث اين است:
(عنْ فاطمَةَ بِنْتَ الرِّضا عَنْ اَبيها عَنْ ابيهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ اَبيهِ وَ عَمِّهِ زَيْدٍ عَنْ اَبيهما علِىِّ بنِ الْحسينِ عنْ اَبيهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِبعليهمالسلام
عَنِ النَّبِىِّصلىاللهعليهوآلهوسلم
قالَ: مَنْ كَفَّ غَضَبَهُ، كَفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَهُ وَ مَنْ حَسَّنَ خُلْقَهُ بَلَّغَهُ اللّهُ دَرَجَةَ الصّائمِ الْقائم)؛ (١٤٠)
يعنى فاطمه بنت رضاعليهاالسلام
از پدران خود از حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
روايت كرده كه فرمود هر كه باز دارد خداوند تعالى از او عذاب خود را و كسى كه نيكو كند خلق خود را برساند خداوند تعالى او را به درجه كسى كه روزه دار و قائم به عبادت باشد. و نيز شيخ صدوق روايت كرده:
(مُسْنَدا عَنْ فاطِمَةَ بِنْتِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا عَنْ اَبيهَا الرّضا عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلِىِّعليهمالسلام
قالَ: لا يَحِلُّ لِمُسْلِمِ اَنْ يُرَوِّعَ مُسْلِما). (١٤١)
و در كتب انساب نيز ذكر كرده اند كه آن حضرت را دخترى بوده فاطمه نام كه زوجه محمّد بن جعفر بن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب برادرزاده ابوهاشم جعفرى بوده و او مادر حسن بن محمّد بن جعفر بن قاسم است و شبلنجى در(نورالا بصار)كرامتى از اين مخدره نقل كرده است طالبين به آنجا رجوع فرمايند. (١٤٢)
سوم بدان كه شعرا براى حضرت امام رضاعليهاالسلام
مرثيه بسيار گفته اند و علامه مجلسى رحمه اللّه در(بحار)بابى در مراثى آن جناب ايراد كرده و لكن چون آن مراثى عربى است و كتاب ما فارسى است گنجايش نقل ندارد و لكن به جهت تبرك و تيمن به ذكر چند شعر اكتفا مى كنيم:
قال دِعْبِل:
اَلا مالِعَيْنٍ بِالدُّمُوع اسْتَهَلّتِ
|
|
وَ لَوْ نَفِدَتْ(١٤٣)مأ الشُّئُونِ لَقَلَّتِ
|
عَلى مَنْ بَكَتْهُ اْلاَرْضُ وَاسْتَرْجَعَتْ لَهُ(١٤٤)
|
|
رُؤُسُ الْجِبالِ الشّامِخاتِ وَ ذَلَّتِ
|
وَ قَدْ اَعْوَلَتْ تَبْكَى السَّمأ لِفَقْدِهِ
|
|
وَ اَنْجُمُها ناحَتْ عَلَيْهِ وَ كَلَّتِ
|
فَنَحْنُ عَلَيْهِ الْيَوْمَ اَجْدَرُ بِالْبُكأ
|
|
رُزينا رَضىّ اللّهِ سِبْطَ نَبِيِّنا
|
فَاَخْلَفَتِ الدُّنْيا لَهُ وَ تَوَلَّتِ
|
|
تَجَلَّتْ مُصيباتُ الزَّمانِ وَ لا اَرى
|
مُصيبَتَنا بِالْمُصْطَفينَ تَجَلَّتِ (١٤٥)
ودعبل مرثيه هاى بسيار براى آن حضرت گفته.
وَ قالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَبيبِ الظَّبِىّ:
قَبْرٌ بِطُوسٍ بِهِ اَقامَ اِمامٌ
|
|
حَتْمٌ اِلَيْهِ زِيارَةٌ وَ لِمامٌ
|
قَبْرٌ اَقامَ بِهِ السَّلامُ وَ اِذْ غَدا
|
|
تُهْدى اِلَيْهِ تَحِيَّةٌ وَ سَلامٌ
|
قَبْرٌ اَذا حَلَّ الْوُفُودُ بِرَبْعِهِ
|
|
رَحَلُوا وَ حَطَّتْ عَنْهُمُ اْلاثامُ
|
وَ تَزَوَّدوا اَمْنَ الْعِقابِ وَ اُومِنُوا
|
|
مِنْ اَنْ يَحِلَّ عَلَيْهِمُ اْلاِعْدامُ
|
قَبْرٌ عَلِىُّ اِبْنُ مُوسى حَلَّهُ
|
|
بِثَراهُ يَزْهُوا اْلحِلُّ وَ الاِحْرامُ
|
مَنْ زارَهُ فى اللّهِ عارِفَ حَقِّهِ
|
|
فَالْمَسُّ مِنْهُ عَلَى الْجَحيمِ حَرامٌ (١٤٦)
|
و بدان كه ثواب زيارت آن حضرت بيشتر است از آنكه ذكر شود و ما در كتاب(مفاتيح الجنان)به چند روايت آن اقتصار كرديم (١٤٧) و در اول اين فصل به مختصرى از آن اشاره شد و اگر مقام را گنجايش تطويل بود به ذكر چند حكايتى از دلائل و كرامات و بركات كه از مشهد مقدسش ظاهر شده كتاب خود را زينت مى داديم.