منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38258
دانلود: 2951


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38258 / دانلود: 2951
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: در ذكر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضاعليها‌السلام و ذكر مادح آن حضرت

دعبل بن على خزاعى است شاعر اول: كه مقامش در فضل و بلاغت و شعر و ادب بالاتر است از آنكه ذكر شود. قاضى نوراللّه در(مجالس المؤ منين)فرموده: احوال خجسته مآل او به تفصيل و اجمال در كتاب(كشف الغمه)و(عيون اخبار الرضا)و ساير كتب شيعه اماميه مذكور است، و از او در(كشف الغمه)نقل كرده كه چون قصيده موسومه به(مدارس آيات)را نظم نمودم قصد آن كرد كه به خدمت امام ابوالحسن على بن موسى الرضاعليها‌السلام به خراسان روم و آن قضيده را به عرض ايشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شدم و قصيده را بر ايشان خواندم تحسين بسيار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نكنم اين قصيده را به كسى مخوان، تا آنكه خبر آمدن من به مأمون رسيد و مرا به نزد خود طلبيده خبر را پرسيد آنگاه گفت، قصيده مدارس ‍ آيات را بر من بخوان! من انكار معرفت آن قصيده كردم پس به يكى از خادمان گفت كه حضرت امام رضاعليها‌السلام را طلب نمايد و بعد از ساعتى آن حضرت تشريف فرمودند پس مأمون به آن حضرت گفت كه از دعبل استدعا نموديم كه قصيده مدارس آيات را بر ما بخواند انكار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند كه اى دعبل! آن قصيده را بخوان. پس بخواندم آن را و مأمون تحسين بسيار نمود و پنجاه هزار درهم كرم كرد و حضرت امام رضاعليها‌السلام به آن مبلغ انعام فرمود پس من به آن حضرت گفتم كه توقع آن داشتم كه از جامه هاى بدن مبارك خود جامه اى به من كرم نمايى تا در وقت مردن كفن خود سازم، فرمودند كه چنين كنم و به من جامه اى بخشيدند كه خود آن حضرت آن حضرت را استعمال نموده بودند و منشفه (١٤٨) لطيف نيز شفقت فرمودند و فرمودند كه اين را نگاه دار كه به بركت آن مصون و محفوظ خواهى بود و بعد از آن فضل بن سهل ذوالرياستين كه وزير مأمون بود صله اى نيكو به من داد، اسب تركى راهوار با زين و يراق به من فرستاد. و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه گر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامى غارت كردند چنانكه بر بدن من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تأسف بر هيچ چيز اسباب خود نمى خورم الا بر آن جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر مى كردم در آن سخن كه به من گفته بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظ خواهى بود كه ناگاه يكى از گروه حرامى بر همان اسب كه فضل بن سهل ذوالرياستين به من داده بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرا را بخواند كه(مدارس آيات خلت من تلاوة)به گريه افتاد و چون من اين حالت از او مشاهده كردم تعجب نمودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع در استرداد جامه و منشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم! اين قصيده از كيست؟ گفت: را با اين چه كار است؟ گفتم: اين پرسش ‍ من سببى دارد كه ترا از آن خبر خواهم كرد، گفت: اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند. گفتم: او كيست؟ گفت: دعبل بن على شاعر آل محمّدعليهم‌السلام جزأ اللّه خيرا. پس گفتم: واللّه! دعبل منم و اين قصيده از من است، آن شخص از جاى درآمده گفت: اين چه سخن دور از كار است كه مى گوئى؟ گفتم: از اهل قافله تحقيق نمائيد. پس بفرستاد و جمعى از اهل قافله را حاضر ساخت و از حال من سؤال نمود، همگى گفتند كه اين دعبل بن على الخزاعى است چون مرا به يقين دانست كه دعبلم، گفت: جميع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشيدم آنگاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميع اموال ما را دادند و ما را بدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امامعليها‌السلام از آن خبر داده بود به ظهور رسيد و جميع قافله به بركت جامه و منشفه آن حضرت مأمون ماندند. (١٤٩)

و در كتاب(عيون اخبار الرضاعليها‌السلام )مذكور است كه چون دعبل از اين ورطه خلاصى يافت و به شهر قم رسيد شيعه قم به نزد او آمدند و از او التماس خواندن قصيده مذكور نمودند دعبل ايشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر منبر رفت و قصيده را بر ايشان خواند و اهل قم مال و خلعت بسيار بر او نثار كردند آنگاه چون خبر جبه مبارك آن حضرت كه به دعبل داده بود به گوش اهل قم رسيد از او التماس نمودند كه آن را به هزار دينار به ايشان بفروشد، دعبل از آن امتناع نمود. ديگر باره التماس نمودند كه پاره اى از آن را به ايشان به هزار دينار بفروشد آن نيز درجه قبول نيافت و چون دعبل از قم بيرون رفت بعضى از جوانان خودرأى كه به آن نواحى بودند خود را به او رسانيدند و جبه را به زور از او گرفتند. دعبل به قم باز گرديد و از اهل آنجا التماس نمود كه جبه را به او بدهند آن جوانان از او امتناع نمودند و امتثال امر مشايخ و اكابر خود نكردند، لاجرم دعبل را گفتند جبه به دست تو نمى آيد همان هزار دينار را بگير، دعبل قبول نكرد و آخر چون از آن نوميد گرديد التماس كرد كه پاره اى از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول اين معنى نموده پاره اى از آن جبه با هزار دينار به او دادند.

دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسيد ديد كه دزدان خانه او را بالتمام غارت كرده اند و چون در وقت مفارقت از حضرت امام رضاعليها‌السلام آن حضرت صره اى مشتمل بر صد دينار نيز به او داده بودند و فرموده بودند كه اين را نگاه دار كه به آن محتاج خواهى شد دعبل آن را به شيعه عراق هديه نمود و در عوض هر دينار صد درهم به او دادند چنانچه از آن صره ده هزار درهم به دست او آمد و مقارن اين حال چشم جاريه دعبل كه با او محبت عظيم داشت رمد عظيم پيدا كرد و طبيبان را بر سر او حاضر ساختند چون در چشم او نظر كردند گفتند كه چشم راست او معيوب شده است و ما علاج او نمى توانيم نمود و چشم چپ او را معالجه مى كنيم و اميدواريم كه خوب شود. دعبل از اين سخن غمناك شد و كلفت بسيار يافت تا آنكه پاره جبه حضرت امام رضاعليها‌السلام كه همراه داشت او را به ياد آمد آنگاه آن را بر چشم جاريه ماليد و چشم او را از اول شب به عصابه اى از آن بست چون صبح شد به بركت آن چشمهاى او بهتر از ايام سابق شد. (١٥٠)

مؤ لف گويد: كه آن صرّه صد دينار كه حضرت به دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهاى رضويه بود يعنى مسكوك به نام مبارك آن حضرت بود لهذا شيعيان هر دينار آن را به صد درهم خريدند، و چون قاضى نوراللّه روايت را بالتمام از(عيون اخبار الرضا)نقل نكرده بلكه اول آن را از(كشف الغمه)نقل كرده لاجرم ذكر جبه و صد دينار اجمال دارد و من اشاره مى كنم به اول روايت موافق آنچه در(عيون)است:

شيخ صدوق به سند معتبر روايت كرده كه وارد شد دعبل بر حضرت امام رضاعليها‌السلام به مرو و عرض كرد: يابن رسول اللّه! من قصيده اى براى شما گفته ام و قسم خورده ام كه قبل از شما براى كسى نخوانم آن را، فرمود: بيار آن را پس خواند قصيده مدارس آيات را تا رسيد به اين شعر:

اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما

وَ اَيْدِيَهُمْ مِن فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

حضرت گريست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى! پس چون رسيد به اين شعر:

اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِريهِمُ

اَكُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ

حضرت تقليب كف كرد و فرمود: بلى، واللّه منقبضات، و چون رسيد به اين شعر:

لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْيا وَ اَيّامَ سَعْيِها

وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى

حضرت فرمود: ايمن گرداند خداوند ترا روز فزع اكبر، پس چون رسيد به اين شعر:

وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ

تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ

فرمود: آيا ملحق نكنم به اين موضع از قصيده تو دو بيتى كه تمام قصيده تو به آن خواهد بود؟ عرض كرد: ملحق فرما يابن رسول اللّه، فرمود:

وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يالَها مِنْ مُصيبَةٍ

اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشأ بِالزَّفَراتِ

اِلَى الْحَشْرِ حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ قائِما

يُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْكُرُباتِ

دعبل گفت: يابن رسول اللّه! اين قبرى كه فرموديد به طوس است قبر كيست؟!

فرمود قبر من است! و ايام و ليالى منقضى نمى شود تا آنكه مى گرد طوس محل آمد و رفت شيعه زوار من، آگاه باش هر كه زيارت كند مرا در غربت من به طوس، خواهد بود با من در درجه من روز قيامت آمرزيده باشد. پس چون دعبل از خواند از خواندن قصيده فارغ شد حضرت فرمود به او كه جاى مرو و برخاست و داخل خانه شد و بعد از ساعتى خادمى بيرون آمد و صد دينار رضويه آورد براى دعبل و گفت مولايم فرموده كه اين را در نفقه خود قرار بده، دعبل گفت: به خدا قسم كه من براى اين نيامده ام و من اين قصيده را براى طمع چيزى نگفته ام و آن صره پول را رد كرد و جامه اى از جامه هاى حضرت خواست كه به آن تبرك جويد و تشرف پيدا كند، پس ‍ حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمود به او بگو كه بگير اين صره را كه محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را، پس دعبل صره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بيرون آمد. چون رسيد به ميان(قوهان) (١٥١) دزدان بر ايشان ريختند و اهل قافله را گرفتند و كتفهاى آنها را بستند و از جمله ايشان بود دعبل، پس دزدان مالك شدند اموال قافله را و مابين خودشان قسمت كردند يكى از دزدان اين شعر را از قصيده دعبل به مناسبت در اين مقام خواند:

اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما

وَ اَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

دعبل شنيد گفت: اين شعر از كيست؟ گفت: از مردى از خزاعه كه نام او دعبل است، دعبل گفت: منم دعبل كه قصيده اش را گفته ام، پس آن مرد رفت نزد رئيسشان و او بالاى تلى نماز مى خواند و شيعه بود پس او را خبر داد به قصه دعبل. رئيس دزدان آمد نزد دعبل و گفت: دعبل تويى؟ گفت: بلى، گفت: بخوان قصيده را، دعبل خواند قصيده را، پس امر كرد كه كتف او را و كتفهاى جميع اهل قافله را باز كردند و اموال ايشان به ايشان رد كردند به جهت كرامت دعبل. (١٥٢)

ولادت دعبل در سال وفات حضرت صادقعليها‌السلام بوده و وفات كرد دعبل به شوش سنه دويست و چهل و ششم.

ابوالفرج در(اغانى)گفته كه دعبل بن على از شيعه مشهورين است به ميل به علىعليها‌السلام و(قصيده مدارس آيات ع(او از احسن شعرها است و برابرى كرده در فخر بر تمام مدحهايى كه گفته شده براى اهل بيتعليهم‌السلام . (١٥٣) پس ابوالفرج نقل كرده قصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضاعليها‌السلام و صله دادن حضرت او را سى هزار درهم رضويه و خلعت دادن او را به جامه اى از جامه هاى خود و هم نقل كرده كه دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه و محرم شد در آن و امر كرد كه آن را در اكفانش گذارند و دعبل پيوسته خائف بود از خلفأ زمان خود و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى كه مى گفت براى آنها و از زبان او مى ترسيدند.

و حكايت شده از دعبل كه گفت: زمانى كه فرار كرده بودم از خليفه، شبى را در نيشابور بيتوته كردم تنها و عزم كردم كه قصيده اى به جهت عبداللّه بن طاهر بگويم در آن شب، همين كه در فكر آن بودم شنيدم در حالى كه در را بسته بودم بر روى خود كه صدايى بلند شد(اَلسَّلامُ علَيكمْ اَلِجْ يرْحمكَ اللّهُ)بدنم به لرزه درآمد و حال عظيمى براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت: نترس ‍ عافاك اللّه! به درستى كه من مردى هستم از برادران تو از جن از ساكنين يمن، بر ما وارد شد آينده اى از اهل عراق و خواند براى ما قصيده ترا مدارس آيات پس من دوست داشتم كه آن قصيده را از خودت بشنوم. دعبل گويد كه من قصيده را خواندم براى او و او گريست چندان كه افتاد بر زمين پس گفت: خدا ترا رحمت كند آيا حديث نكنم براى تو حديثى كه زياد كند در نيت تو و ياورى كند ترا در تمسك به مذهبت؟ گفتم: بلى حديث كن، گفت: مدتى بود مى شنيدم ذكر جعفر بن محمّدعليها‌السلام را پس رفتم به مدينه به خدمتش شنيدم كه فرمود: حديث كرد مرا پدرم از پدرش از جدش اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: عَلِىُّ وَ شيعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون؛ على و شيعه او فيروز و رستگارند. پس وداع كرد با من و خواست برود من گفتم: خدا ترا رحمت كند خبر ده مرا به اسم خود و گفت: منم ظبيان بن عامر، (١٥٤)

انتهى.

دوم حسن بن على بن زياد الوشأ بجلى كوفى

از وجوه طايفه از اصحاب حضرت رضاعليها‌السلام است و پسر دختر الياس ‍ صيرفى است كه از شيوخ اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام بوده و از جد خود الياس روايت كرده كه در وقت احتضارش گفت: شاهد باشيد و اين ساعت، ساعت دروغ گفتن نيست هر آينه شنيدم از حضرت صادقعليها‌السلام كه فرمود: واللّه! نمى ميرد بنده اى كه دوست دارد خدا و رسول و ائمهعليهم‌السلام را پس آتش مسّ بكند او را و اين كلام را اعاده كرد دوبار و سه بار بدون آنكه از او سؤ ال كنند. (١٥٥)

و شيخ طوسى روايت كرده از احمد بن محمّد بن عيسى بن قمى؛ كه به جهت طلب حديث رحلت كردم به كوفه و ملاقات كردم در آنجا حسن بن على وشا را از او سؤ ال كردم كه كتاب علأ ن رزين و ابان بن عثمان را براى من بياورد، چون آورد گفتم به او دوست مى دارم كه اجازه دهى به من روايت اين دو كتاب را، گفت: خدا ترا رحمت كند! چه عجله اى دارى برو بنويس از روى آنها بعد سماع كن، گفت: گفتم كه از حوادث روزگار ايمن نيستم، گفت: اگر من دانستم كه از براى حديث مثل تو طالبى است هر آينه بسيار اخذ حديث مى كردم چه آنكه من درك كردم در اين مسجد نهصد تن از مشايخ را كه هر يك مى گفت:(حدَّثنى جعفرُ بْن مُحَمَّد). (١٥٦)

مولف گويد: كه از اين روايت معلوم مى شود كه در سابق اهل قم چه قدر طالب حديث بوده اند كه شد رحال مى كرده اند از قم تا كوفه به طلب حديث و هم اعتماد ايشان به اصول بوده و روايت نمى كردند حديث را مگر با اجازه يا سماع از مشايخ، و بالجمله: او از مشايخ اجازه و اجلأ اصحاب ائمه از او روايت مى كنند و اگر عثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسىعليها‌السلام تدارك كرده به رجوع او به حضرت امام رضاعليها‌السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت.

ابن شهر آشوب در(مناقب)روايت كرده از او كه گفت: نوشتم در طومارى مسائلى چند كه امتحان كنم به آن على بن موسىعليها‌السلام را پس صبح حركت كردم به سوى منزل آن حضرت، از بسيارى جمعيت كه بر در خانه آن حضرت بود نرسيدم به در خانه در اين حال خادمى را ديدم كه مى پرسيد: كيست حسين بن على وشأ پسر دختر الياس بغدادى؟ گفتم: اى غلام! آن كس كه تو مى جويى منم. پس نوشته اى به من داد و گفت: اين است جواب مسائلى كه با خود دارى! پس من به سبب اين معجزه باهره قطع كردم به امامت آن حضرت و ترك كردم مذاهب واقفيه را. (١٥٧)

سوم حسن بن على بن فضال تيملى كوفى مكنى به ابومحمّد

قاضى نوراللّه در(مجالس)گفته كه به خدمت حضرت امام موسىعليها‌السلام رسيده بود و از روايان حضرت امام رضاعليها‌السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشت و جليل القدر و عظيم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روايات، و در(كتاب نجاشى)از فضل بن شاذان منقول است كه گفت: در يكى از مساجد نزد بعضى از قرأ درس مى خواندم در آنجا قومى ديدم كه با هم سخنان مى گفتند و يكى از آن ميان مى گفت كه در كوه مردى است كه او را ابن فضال مى گويند و او عابدترين جماعتى است كه ما ديده ايم و گفت كه او به صحرا بيرون مى آيد و به سجده فرود مى رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمين مى افتد كه از دور گمان مى شود كه جامه يا خرقه اى است و وحشيان صحرا نزديك به او چرا مى كنند و از او رميده نمى شوند بنابر غايت مؤ انست كه ايشان را به او حاصل شده. فضل بن شاذان گويد پس از آن سخن گمان كردم كه مگر آن حال كسى است كه در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندك زمانى ديدم كه شيخى خوش صورت نيكو شمائل كه جامه برسى و ردأ برسى در بر و(كفش سبز) (١٥٨) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من كه با او نشسته بودم سلام كرد و پدر من جهت تعظيم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظه اى برخاست من از پدر خود پرسيدم كه اين شيخ كيست؟ گفت: اين حسبن بن على بن فضال است! گفتم: آن عابد فاضل مشهور؟! گفت: همان است، گفتم: آن نخواهد بود مى گويند كه او در كوه مى باشد، گفت اين همان است كه در كوه مى باشد، باز گفتم كه او نخواهد بود كه او هميشه در كوه مى باشد، گفت: چه كم عقل پسرى بوده اى نمى تواند بود كه او در اين ايام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهل مسجد درباره حسن شنيده بودم بر پدر عرض ‍ كردم پدرم گفت: آنچه شنيده اى درست است و اين حسن همان حسن است. و حسن گاهى پيش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و كتاب ابن بكير و غير آن از كتب احاديث از او استماع نمودم و بسيار بود كه كتاب خود را بر مى داشت و به حجره من مى آمد و بر من قرائت آن مى نمود و در سالى كه طاهر بن الحسين الخزاعى كه از سپهسالاران مأمون بود حج گزارد و به كوفه مراجعت نمود، چون تعريف فضايل و كمالات حسن نزد او كرده بودند كسى نزد حسن فرستاد و به او پيغام نمود كه من از رسيدن به خدمت شما معذورم التماس دارم كه شما قدوم شريف به سوى من ارزانى داريد. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغيب نمودند قبول نكرد و گفت مرا با او نسبتى نيست و از آن، استغناى او دانستم كه آن آمدن به خانه من از روى ديندارى بود و مصلاى او در جامع كوفه نزد ستونى بود كه آن را(سابعه) و (اسطوانه ابراهيمعليها‌السلام )مى گويند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى ديد و از آن عقيده برگرديد و رجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالى.

وفات حسن در سال دويست و بيست چهار بوده و از جمله مصنفات او كتاب(زيارات و بشارات)است و كتاب(نوادر)و كتاب(رد بر غلات)و كتاب(الشواهد)و كتاب در(متعه)و كتاب در(ناسخ و منسوخ)و كتاب(ملاحم)و كتاب(صلاة)و كتاب(رجال)، انتهى. (١٥٩)

چهارم حسن بن محبوب السراد و يقال الزراد ابوعلى بجلى كوفى ثقة جليل القدر

از اركان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را كتب بسيار است از جمله(كتاب مشيخه ع(و(كتاب حدود)و(ديات)و(فرائض)و(نكاح)و(طلاق)و كتاب(نوادر)كه نحو هزار ورق است و كتاب(تفسير)و غيره از حضرت امام رضاعليها‌السلام روايت مى كند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام روايت كرده و نقل شده كه اهتمام(محبوب)پدر حسن در تربيت او به مرتبه اى بوده كه جهت ترغيب او در اخذ حديث با او قرار داده بود كه به هر حديث كه از على بن رثاب استماع كند و بنويسد يك درهم به او بدهد و اين على بن رثاب از ثقات و اجلأ علمأ شيعه كوفه است و روايت مى كند از حضرت صادقعليها‌السلام و حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام و برادرش يمان بن رثاب از رؤ ساى خوارج بوده و در هر سال سه روز اين دو برادر با هم اجتماع مى كردند و مناظره مى نمودند پس از آن از هم جدا مى شدند و ديگر با هم به كلام حتى به سلام مخاطبه نمى نمودند. (١٦٠)

شيخ كشى روايت كرده از على بن محمّد قتيبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب كه گفته نسب جد من حسن بن محبوب چنين است، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و اين وهب عبدى بوده سندى مملوك جرير بن عبداللّه بجلى و(زراد)يعنى زره گر بوده. پس به خدمت حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود كه او را از جرير خريدارى نمايد، جرير چون كراهت داشت كه او را از دست خود بيرون كند گفت آن غلام حر است آزاد كردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام را اختيار كرد و وفات كرد حسن بن محبوب در آخر سنه دويست و بيست و چهار به سن شصت و پنج. (١٦١)

فقير گويد: به ملاحظه اينكه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنكه حضرت امام رضاعليها‌السلام به بزنطى فرمود كه حسن بن محبوب زراد مگو بلكه بگو سرّاد به جهت آنكه حق تعالى در قرآن فرموده،(وَ قَدِّر فى السَّرْدِ) (١٦٢) و اين نهى حضرت از گفت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است كه عيبى در زراد باشد؛ زيرا كه زراد و سراد هر دو به يك معنى است بلكه اين براى اهتمام و ترغيب به قرآن مجيد است كه تا ممكن شود براى شخص چنان كند كه كلماتش و استشهاداتش موافق با قرآن باشد و از كلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانكه روايت شده در حال آن حضرت كه تمام سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن مجيد منتزع بود.

پنجم زكريا بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى ثقة جليل القدر

صاحب منزلت بود نزد حضرت رضاعليها‌السلام شيخ كشى روايت كرده از زكريا بن آدم كه گفت: عرض كردم به حضرت امام رضاعليها‌السلام كه من مى خواهم بيرون روم از ميان اهل بيت خود كه سفيهان در ميان ايشان بسيار شده، فرمود: اين كار مكن؛ زيرا كه به واسطه تو دفع مى شود از ايشان (آن سفاهت ) همچنان كه دفع مى گردد از اهل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن كاظمعليها‌السلام . و روايت كرده از على بن مسيب همدانى كه از ثقات اصحاب حضرت رضاعليها‌السلام است كه گفت: عرض كرد به حضرت امام رضاعليها‌السلام كه راه من دور است و همه وقت نمى توانم به خدمت شما برسم از كى اخذ كنم احكام دين خود را؟ حضرت فرمود: (مِنْ زَكَرِيَّا بْن آدَمَ الْقُمِىّ الْمَأمُونِ عَلَى الدِّينِ وَ الدُّنْيا)؛ يعنى بگير معالم دين خود را از زكريا بن آدم القمى كه مأمون است بر دين و دنيا و از جمله سعادات كه زكريا بن آدم به آن فائز شد آن بود كه يك سال با حضرت امام رضاعليها‌السلام از مدينه به مكه براى حج مشرف شد و زميل آن حضرت بود تا مكه، ظاهرا مراد آن است كه هم محمل آن حضرت بود. (١٦٣)

و علامه مجلسى از(تاريخ قم)نقل كرده كه در مدح اهل قم فرموده اكثر اهل قم از اشعريين مى باشند و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعاى آمرزش كرده در حق ايشان و گفته: (اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَريينَ صَغيرِهِمْ وَ كَبيرِهِمْ). و هم فرموده اشعريون از من اند و من از ايشانم و از مفاخر ايشان آن است كه اول كسى كه ظاهر كرد شيعگى را به قم، موسى بن عبداللّه بن سعيد اضعرى بود و نيز از مفاخر ايشان است آنكه حضرت امام رضاعليها‌السلام فرمود به زكريا بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى، خداوند دفع كند بلا را به سبب تو از اهل قم همچنان كه دفع مى كند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسى بن جعفرعليها‌السلام . و هم از مفاخر ايشان است آنكه ايشان وقف كردند مزرعه ها و ملك هاى بسيار بر ائمهعليهم‌السلام و آنكه ايشانند اول كسانى كه خمس فرستادند به سوى ائمهعليهم‌السلام و آنكه ائمهعليهم‌السلام اكرام كردند جماعت بسيارى از ايشان را به هديه ها و تحفه ها و كفنها كه از آن جماعت مى باشند. ابوجرير زكريان بن ادريس و زكريا بن آدم و عيسى بن عبداللّه بن سعد و غير ايشان، انتهى. (١٦٤)

شيخ كشى روايت كرده به سند معتبر از زكريا بن آدم كه گفت: وارد شدم بر حضرت امام رضاعليها‌السلام از اول شب و تازه مرده بود ابوجرير زكريا بن ادريس قمى، پس حضرت سؤ ال كرد مرا از او و ترحم فرمود بر او يعنى فرمود: (رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ يَزَلْ يحدِّثنى وَ اَحدِّثهُ حتى طلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَصَلَّى الْفَجْر)؛ و پيوسته سخن مى گفت با من و من سخن مى گفتم بااو تا صبح طلوع كرد پس حضرت برخاست و نماز فجر گذاشت. (١٦٥)

مؤ لف گويد: كه ظاهر اين روايت آن است كه آن شب را حضرت تا صبح بيدار بودند و با زكريا سخن مى فرمودند پس بايد آن سخنان مطالب خيلى مهمه باشد و آن نيست جز مذاكره علوم و اسرار چنانكه در حال حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با سلمان رضى اللّه عنه، قريب به همين نقل شده:

(رَوَىَ ابْنُ اَبِى الْحَديدِ عَنِ اْلاِسْتيعابِ قالَ: قَدْ رَوَيْنا عَنْ عايِشَةَ قالَتْ: كاَنَ لِسَلْمانَ رضى اللّه عنه مجلِسٌ منْ رَسولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يَتَفَرِّدُ بِهِ فِى اللَّيلِ حتى كادَ يغلِبنا على رَسولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ). (١٦٦)

بلكه از ظاهر روايت در مى آيد كه حضرت رضاعليها‌السلام آن شب را به نوفل ليليه اشتغال پيدا نكردند و اين نبود مگر به واسطه آنكه اشتغال داشته اند به چيزى كه افضل بوده و آن مذاكره علم است. شيخ صدوق در آن مجلسى كه املا فرموده بر مشايخ از مذهب اماميه فرموده: و كسى كه احيا بدارد شب بيست و يكم و بيست و سوم ماه رمضان را به مذاكره علم پس او افضل است. (١٦٧)

و بالجمله: قبر او در وسط قبرستان قم در محوطه معروفه به شيخان كبير معروف است و در جوار او است قبر پسر عمش زكريا بن ادريس بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى معروف به ابوجرير (به ضم جيم ) كه از اصحاب حضرت صادق و حضرت امام موسى و حضرت رضاعليهم‌السلام و صاحب منزلت بوده نزد امام حضرت رضاعليها‌السلام و هم در جوار او مدفون است آدم بن اسحاق بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى كه فرزند برادر زكريا بن آدم است و ثقه و جليل است و در اصحاب حضرت جوادعليها‌السلام شمرده شده و زكريا بن آدم در اصحاب حضرت رضا و حضرت جوادعليهما‌السلام شمرده شده.

ششم صفوان بن يحيى ابومحمّد بجلى كوفى بياع سابرى

ثقه جليل و عابد زاهد ورع نبيل فقيه مسلم و صاحب منزلت نزد حضرت رضا صلوات اللّه و سلامه عليه جلالت شأنش زياده از آن است كه ذكر شود. صاحب(مجالس المؤ منين)فرموده: در(خلاصه)و(كتاب ابن داود)مسطور است كه او اوثق اهل زمان خود بود نزد اصحاب حديث و غير ايشان و از راويان حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام بود و نزد آن حضرت منزلتى عظيم داشت و در كتاب(فهرست) (١٦٨) صفوان را(ثقة عين)گفته. (١٦٩)

و ابوعمرو كشى گفته كه اجماع كرده اند اصحاب ما بر تصحيح هرچه صفوان روايت نموده و در علم فق او را مسلم داشته اند و صفوان در مال تجارت شريك بود با عبداللّه بن جندب و على بن نعمان كه از جمله مؤ منان بودند و هر يك از ايشان در روزى پنجاه و يك ركعت نماز مى گزاردند. پس در بيت الحرام با همديگر عهد نمودند كه هر يك از ايشان كه بعد از ديگرى ماند نمازهاى او را بگزارد و روزه او را بدارد. چون صفوان بعد از ايشان ماند بر آن عهد هر روز يك صد و پنجاه و سه ركعت نماز مى گزارد و در هر سال سه ماه روزه مى داشت و زكات مال خود را سه بار اخراج مى نمود و همچنين هر تبرعى كه از براى خود مى كرد از براى ايشان دو برابر به جا مى آورد و ثواب آن را به روح آن برادران مؤ من هديه مى فرمود! و ورع او به مرتبه اى بود كه در بعضى از سفرها شتر كسى را به كرايه گرفته بعضى از احباب او به طريق وديعت دو دينار به او داد كه آن را به اهل كوفه رساند صفوان از مكارى خود تا اذن نطلبيد آن را در ميان بار ننهاد. انتهى. (١٧٠)

مؤ لف گويد: كه اقتدا كرد به اين بزرگوار در اين عمل شيخ اجل عالم ربانى و محقق صمدانى مرحوم آخوند ملا احمد اردبيلى نجفى كه در ورع و تقوى و زهد و قدس و فضل به غايت قصوى رسيده به حدى كه علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده نشنيدم مانندى از براى او در(متقدّمين و متأخّرين جَمَعَ اللّهُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ وَ بَيْن اَئمةِ الطّاهرين). (١٧١) روايت شده كه در يك سفر از اسفار خود از كاظمين به نجف اشرف مالى كرايه كرده بود و صاحبش همراه نبود چون خواست حركت نمايد يكى از اهل بغداد كاغذى به وى داد كه به نجف برساند، آن بزرگوار آن كاغذ را گرفت لكن پياده به نجف رفت و آن مركوب را سوار نگشت و فرمود كه من از مكارى اذن حمل رقيمه را نداشتم. (١٧٢)

فقير گويد: كه اين حكايت همانطور كه دلالت دارد بر شدت احتياط و كثرت ورع محقق مذكور دلالت دارد نيز بر كثرت اهتمام آن مرحوم به قضأ حاجت برادر دينى؛ زيرا كه ممكن بود آن جناب را كه عذر بياورد و آن مكتوب را قبول نكند لكن نخواست كه اين فضيلت از او فوت شود. همانا از حضرت صادقعليها‌السلام منقول است كه قضأ حاجت مرد مؤ منى افضل است از حجه و حجه و حجه و شمرده تا ده حج! (١٧٣) و روايت شده كه در بنى اسرائيل هرگاه عابدى به نهايت عبادت مى رسيد اختيار مى كرد از همه عبادات كوشش و سعى كردن در حاجتهاى مردم را. (١٧٤)

و بالجمله: از معمر بن خلاد منقول است كه حضرت ابوالحسنعليها‌السلام فرمود: دو گرگ حريص در كشتن گوسفند كه واقع شدند در گوسفندانى كه شبانهاى آنها با آنها نباشند ضررشان بيشتر نيست از حب رياست در دين شخص مسلمان، پس از آن فرمود: لكن صفوان دوست نمى دارد رياست را. (١٧٥) و شيخ طوسى فرموده كه صفوان از چهل نفر از اصحاب امام صادقعليها‌السلام روايت كرده و كتب بسيار تصنيف كرده مانند كتابهاى حسين بن سعيد، و له مسائل عن ابى الحسن موسىعليها‌السلام . (١٧٦) و شيخ كشى نقل كرد كه صفوان بن يحيى در سنه دويست و ده در مدينه مشرفه وفات كرد، حضرت امام محمد تقىعليها‌السلام براى او حنوط و كفن فرستاد و امر فرمود: اسماعيل بن موسى را كه نماز بخواند بر او.

هفتم محمّد بن اسماعيل بن بزيع ابوجعفر مولى منصور عباسى است

ثقه و صحيح از صلحاى طايفه اماميه و از ثقات ايشان و بسيار جليل و از اصحاب حضرت ابوالحسن موسى و رضاعليهما‌السلام است و درك كرده حضرت جوادعليها‌السلام را و روايت است كه او و احمد بن حمزة بن بزيع در عداد و زرأ بودند و ثقه و جليل القدر على بن نعمان كه از اصحاب حضرت رضاعليها‌السلام است وصيت كرد كه كتابهايش را به محمّد بن اسماعيل بن بزيع بدهند.

(وَ رَوَى الْكشى اَنَّهُ قالَ الرِّضاعليها‌السلام : اِنَّ للّهِ تَبارَكَ وَ تَعالى بِاَبْوابِ الظالِمينَ منْ نوَّرَ اللّهُ بهِ الْبرْهانَ وَ مكَّنَ لَهُ فى الْبِلادِ لِيَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ اَوْلِيائِهِ وَ يُصْلِحَ اللّهُ بِهِ اُمُورَ الْمُسْلِمينَ لانَّهُمْ مَلْجَأ الْمُؤْمِنينَ مِنَ الضَّرَرِ وَ اِلَيْهِمْ يَفْزعُ ذُوالْحاجَةِ منْ شيعَتِنا بِهِمْ يُؤْمِنْ اللّهُ رَوْعَةَ الْمُؤْمِنِ فى دارِ الظَّلَمةِ اُولئكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا الى اَنْ قالَعليها‌السلام : ما عَلى اَهْدِكُمْ اَنْ لَوْ شأ اللّه لَنالَ هذا كُلَّهُ، قالَ: اَنْتَ بِماذا جَعَلَنِيَ اللّهُ فداكَ؟ قالَ: يَكوُنُ مَعَهُمْ فَيَسُرُّنا بِاِدْخالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنينَ مِنْ شيعَتِنا فَكُنْ مِنْهُمْ يامُحَمَّدُ). (١٧٧)

و اين محمد همان است كه از حضرت جوادعليها‌السلام پيراهنى خواست كه كفن خود نمايد حضرت براى او فرستاد و امر فرمود كه تكمه هاى او را بكند و محمّد در(فيد)كه اسم منزلى است در طريق مكه وفات كرد.

شيخ ثقه جليل ابن قولويه به سند صحيح روايت كرده از محمّد بن احمد بن يحيى الا شعرى كه گفت: من در فيد با على بن بلال روانه شديم سر قبر محمد بن اسماعيل بن بزيع پس على بن هلال براى من گفت كه صاحب اين قبر براى من روايت كرد از حضرت امام رضاعليها‌السلام كه فرمود: هر كه بيايد به نزد قبر برادر مؤ من خود و دست بر قبر او گذارد و هفت مرتبه بخواند سوره(اِنّا اَنْزَلْناهُ)را، اين گردد از فزع اكبر، يعنى ترس بزرگ روز قيامت، و در روايت ديگر است كه راوى گفته با محمّد بن على بن بلال رفتيم سر قبر ابن بزيع محمّد در نزد سر قبر رو به قبله نشسته و قبر را جلو خود قرار داد و گفت: خبر داد مرا صاب اين قبر كه شنيد از حضرت جوادعليها‌السلام كه هر كه زيارت كند قبر برادر مؤ من خود را و بنشيند نزد قبر او و رو به قبله كند و بگذارد دست خود را بر قبر و بخواند(اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ) را هفت مرتبه ايمن شود از فزع اكبر. (١٧٨)

مؤ لف گويد: كه اين ايمن بودن از(فزع اكبر)ممكن است براى خواننده باشد چنانكه ظاهر خبر است و محتمل است براى ميت باشد چنانكه از بعض ‍ روايات ظاهر مى شود. و من ديدم در مجموعه اى كه شيخ شهيد رحمه اللّه به زيارت قبر استاد خود فخر المحققين ابن آية اللّه علامه رفت و فرمود: نقل مى كنم از صاحب اين قبر و او نقل كرد از والد ماجدش به سند خود از امام رضاعليها‌السلام كه هر كه زيارت كند قبر برادر مؤ من خود را و بخواند نزد او سوره قدر را و بگويد:

(اَللّهمَّ جافِ اْلاَْرضَ عَنْ جُنُوبِهِمْ وَ صاعِدْ اِلَيْكَ اَرْواحَهُمْ وَ زِدْهُمْ مِنْكَ رِضْوانا وَ اَسْكِنْ اِلَيهمْ منْ رَحْمَتِكَ ماتَصِلُ بِهِ وَحْدَتَهُمْ وَ تُونِسُ وَحْشَتَهُمْ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ). ايمن شود از فزع اكبر، خواننده و ميت.

و از جمله چيزهايى كه دلالت دارد بر جلالت محمد بن اسماعيل و اختصاصش به حضرت امام رضاعليها‌السلام آن چيزى است كه نقل شده از جناب سيد مرتضى والد علامه طباطبائى بحرالعلوم كه در شب ولادت پسرش علامه مذكور در خواب ديد كه حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه محمّد بن اسماعيل بن بزيع را فرستاد با شمعى و آن شمع را روشن كرد بر بام خانه والد بحرالعلوم، پس بلند شد روشنائى آن شمع به حدى كه نهايت آن ديده نمى شود.

فقير گويد: شكى نيست كه آن شمع، علامه بحرالعلوم بوده كه روشن كرد دنيا را به نور خود و كافى است در جلالت او كه شيخ اكبر جناب حاج شيخ جعفر كاشف الغطأ رضوان اللّه عليه با آن فقاهت و رياست و جلالت پاك كند خاك نعلين او را به حنك عمامه خود و به تواتر رسيده باشد تشرف او به ملاقات امام عصر عجل اللّه فرجه الشريف و مكرر نقل شده باشد كرامات باهرات از او به حدى كه شيخ اعظم صاحب جواهر در حق او فرمايد صاحب الكرامات الباهره و المعجزات القاهره ولادت شريفش در كربلاى معلى واقع شد در سنه هزار و صد و پنجاه و پنج قريب پنجاه و هشت سال نورش جلوه گر بود و در سنه هزار و دويست و دوازده غريب به غرى غروب كرد و تاريخ فوتش مطابق شد با اين مصرع مَهْدِيُّها جِدّا وَ هاديها.

هشتم نصر بن قابوس (به قاف و بأ يك نقطه و سين مهمله )

روايت مى كند از حضرت صادق و موسى بن جعفر و حضرت رضاعليهم‌السلام و صاحب منزلت است نزد ايشان. شيخ طوسى فرموده كه وكيل حضرت صادقعليها‌السلام بود مدت بيست سال و دانسته نشد كه او وكيل آن حضرت است و او مردى خير و فاضل بود (١٧٩) و شيخ مفيد در(ارشاد)او را از خاصه و ثقات حضرت امام موسىعليها‌السلام شمرده و او را از اهل علم و ورع و فقه از شيعه آن حضرت گفته و روايت كرده از او نص بر حضرت رضاعليها‌السلام را. (١٨٠) و شيخ كشى از او روايت كرده كه گفت: بودم در منزل حضرت ابوالحسن موسىعليها‌السلام پس گرفت آن حضرت دست مرا و آورد مرا بر در اطاقى از خانه پس در را گشود ديدم پسرش علىعليها‌السلام را و در دستش كتابى است كه در آن نظر مى كند پس فرمود به من: اى نصر! مى شناسى اين را؟ گفتم: آرى، اين پسر تو است.

فرمود: اى نصر! مى دانى چيست اين كتابى كه در آن نظر مى كند؟ گفتم: نه، فرمود: اين جفرى است كه نظر نمى كند در آن مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر.

راوى گويد: كه براى نصر شك و ريب حاصل نشد در باب امامت تا آمد او را خبر وفات حضرت ابوالحسنعليها‌السلام . و نيز روايت كرده از نصر مذكور كه وقتى خدمت حضرت امام موسىعليها‌السلام عرض كرد كه من از پدرت پرسيدم از امام بعد از او، آن جناب شما را تعيين كرد، پس زمانى كه آن حضرت رحلت فرمود، مردم به يمين و شمال رفتند و من و اصحابم امامت را در تو گفتم پس خبر ده مرا كه امام بعد از تو در اولاد تو كدام است؟ فرمود: پسرم علىعليها‌السلام . (١٨١)