منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38259
دانلود: 2951


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38259 / دانلود: 2951
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: در دلائل و معجزات حضرت جوادعليها‌السلام است

و ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه:

درخت خشك ميوه دار شد

اول شيخ مفيد و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه چون حضرت جوادعليها‌السلام با ام الفضل زوجه خود از بغداد به مدينه مراجعت مى فرمود چون به شارع كوفه به دار مسيب رسيد فرود آمد و آن هنگام غروب آفتاب بود پس داخل مسجد شد و در صحن آنجا درخت سدرى بود كه بار نمى داد پس حضرت كوزه آبى طلبيد و در زير آن درخت وضو گرفت و ايستاد به نماز مغرب و (نماز) جماعت گذاشت و در ركعت اول بعد از حمد، سوره نصر و در ثانى حمد و توحيد خواند و پيش از ركوع، قنوت خواند پس ركعت سوم را به جا آورد و تشهد و سلام گفت و از نماز فارغ شد. پس لحظه اى نشست و ذكر خدا به جا آورد و برخاست و چهار ركعت نافله مغرب به جا آورد پس تعقيب نماز خواند و دو سجده شكر به جا آورد و بيرون رفت. پس چون مردم نزد درخت آمدند ديدند كه بار داده ميوه نيكويى را پس تعجب كردند و از سدر آن خوردند يافتند شيرين است و دانه ندارد پس مردم با آن حضرت وداع كردند و به مدينه تشريف برد. و در مدينه بود تا زمان معتصم كه آن حضرت را به بغداد طلبيد در اول سال دويست و بيست و پنج و در بغداد توقف فرمود تا آخر ماه ذى القعده همان سال كه وفات يافت و در پشت سر مبارك جدش امام موسىعليها‌السلام مدفون شد. و از شيخ مفيد نقل شده كه فرمود من از ميوه آن درخت سدر خوردم و يافتم آن را بى دانه. (٢٣)

دوم قطب راوندى روايت كرده از محمّد بن ميمون كه در ايامى كه حضرت جوادعليها‌السلام كودك بود و جناب امام رضاعليها‌السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفرى به مكه نمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت كنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم كه من مى خواهم به مدينه بروم كاغذى براى ابوجعفر محمّد تقىعليها‌السلام بنويسيد تا من ببرم. حضرت تبسمى فرمود و نامه اى نوشت من آن را به مدينه آوردم و در آن وقت چشمان من نابينا شده بود پس ‍(موفق خادم)، حضرت محمّد تقى را آورد در حالى كه در مهد جاى داشت پس من نامه را به آن جناب دادم، حضرت به(موفق)فرمود كه مهر از نامه بردار كاغذ را باز كن، پس(موفق)مهر از كاغذ برداشت و آن را گشود مقابل آن جناب پس حضرت آن را ملاحظه كرد آنگاه فرمود: اى محمد! احوال چشمت چگونه است؟ عرض كرم: يابن رسول اللّه! چشمم عليل شده و بينايى از او رفته چنانچه مشاهده مى فرمايى، پس حضرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمان من شفا يافت پس من دست و پاى آن جناب را بوسيدم و از خدمتش بيرون آمدم در حالى كه بينا بودم. (٢٤)

امام جوادعليها‌السلام از افكار من خبر داد

سوم و نيز روايت كرده از حسين مكارى كه گفت: داخل بغداد شدم در هنگامى كه حضرت امام محمّد تقىعليها‌السلام نيز در بغداد بود و در نزد خليفه در نهايت جلالت بود من با خود گفتم كه ديگر حضرت جوادعليها‌السلام به مدينه بر نخواهد گشت با اين مرتبتى كه در اينجا دارد و از حيثيت جلال و طعامهاى لذيذ و غيره چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن جناب سر به زير افكند پس سر بلند كرد در حالى كه رنگ مباركش زرد شده بود و فرمود: اى حسين، نان جو با نمك نيم كوب در حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد من بهتر است از آنچه كه مشاهده مى كنى در اينجا. (٢٥)

از مذهب زيدى دست برداشتم

چهارم در(كشف الغمه)از قاسم بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت من زيدى مذهب بودم وقتى رفتم به بغداد، روزى در بغداد بودم ديدم كه مردم در حركت و اضطرابند بعضى مى دوند و بعضى بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند، پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! يعنى حضرت جواد پسر حضرت امام رضاعليهما‌السلام مى آيد. گفتم به خدا سوگند كه من نيز مى ايستم و او را مشاهده مى كنم، پس ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتم لعن اللّه اصحاب الا مامة؛ يعنى دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه هنگامى كه اعتقاد كردند كه خداوند طاعت اين جوان را واجب گردانيده تا اين خيال در دل من گذشت حضرت رو به من كرد و فرمود:

يا قاسم بن عبدالرحمن! (اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ). (٢٦)

دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است، ديگر باره رو كرد به من و فرمود:

(ءَاُلْقِىَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ). (٢٧)

آن وقت كه حضرت از خيالات من خبر داد من اعتقادم كامل شد و اقرار بر امامت او نمودم و اذعان نمودم كه او حجة اللّه است بر خلق خدا. (٢٨)

مؤ لف گويد: كه اين دو آيه مباركه در سوره قمر است، و معنى آيه اول بنابر آنچه در تفسير است آنكه: تكذيب كردند قوم ثمود حضرت صالح پيغمبرعليها‌السلام را و گفتند آيا آدمى كه از جنس ما است و يگانه است كه هيچ تبعى و حشمى ندارد پيروى كنيم او را؟ مراد انكار اين معنى است يعنى تابع شخصى نشويم كه فضلى و مزيتى بر ما ندارد و بى كس و بى يار و بى خويش و تبار است به درستى كه اين هنگام كه متابعت او كنيم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهيم بود. و معنى آيه دوم اين است: آيا القا كرده است وحى بر او از ميان ما و حال آنكه در ميان ما اولى و احق از وى يافت مى شود؟ نه چنين است كه وحى مختص باشد به او بلكه او درغگوى است و خودپسند و متكبر.

چرا شيعه دوازده امامى شدم؟

پنجم شيخ مفيد و طبرسى و ديگران روايت كرده اند از على بن خالد كه گفت: زمانى در عسكر يعنى در سر من راى بودم شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اينجا حبس نموده اند و مى گويند او ادعاى نبوت و پيغمبرى كرده، گفت من رفتم در آن خانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا به نزد او بردند. چون با او تكلم كردم يافتم او را صاحب فهم و عقل پس از او پرسيدم كه اى مرد بگو قصه تو چيست؟ گفت: بدان كه من مردى بودم كه در شام در موضع معروف به رأس الحسينعليها‌السلام يعنى موضعى كه سر امام حسينعليها‌السلام را در آنجا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مى نمودم، شبى در محراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به من فرمود: برخيز! پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم، فرمود: اين مسجد را مى شناسى؟ گفتم: بلى اين مسجد كوفه است، پس نماز خواند و من با او نماز خواندم. پس بيرون رفتيم و مرا كمى راه برد ديدم كه در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشم پس سلام كرد بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرون آمديم پس قدر كمى راه رفتيم ديدم كه در مكه مى باشم پس طواف كرد و طواف كردم با او و بيرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شخص از نظر من غائب شد. پس من در تعجب ماندم تا يكسال، چون سال ديگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شدم پس مرا خواند و با خود برد به همان موضعى كه در سال گذشته برده بود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با او گفتم كه ترا قسم مى دهم به حق آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگو تو كيستى؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفرعليهم‌السلام .

پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمّد بن عبدالملك زيات رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانكه مى بينى و بر من بستند كه من ادعاى پيغمبرى كرده ام. راوى گفت: به آن مردم گفتم ميل دارى كه من قصه ترا براى محمّد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقت حال تو مطلع گردد و ترا رها كند؟ گفت: بنويس. پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملك نوشتم و شرح حال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسى كه او را در يك شب از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيده بيايد او را از زندان بيرون برد. راوى گفت من از مطالعه جواب آن نامه خيلى مغموم شدم و دلم بر حال آن مرد سوخت روز ديگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر كنم او را به صبر و شكيبايى، چون به در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشكريان و مردمان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتم مگر چه خبر است؟ گفتند: آن مردى كه ادعاى نبوت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثرى از او نيست نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمّد تقىعليها‌السلام به اعجاز او را بيرون برده است و من در آن وقت زيدى مذهب بودم چون اين معجزه را ديدم امامى مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد. (٢٩)

مكافات عمل

مؤ لف گويد: كه محمّد بن عبدالملك زيات به سزاى خود رسيد. مسعودى گفت:

چون خلافت به متوكل عباسى منتقل شد چند ماه از خلافت او كه گذشت بر محمّد بن عبدالملك غضبناك شد جميع اموال او را بگرفت و او را از وزارت معزول ساخت و محمّد بن عبدالملك در ايام وزارت خود تنورى از آهن ساخته بود و او را ميخ كوب نموده بود به طورى كه سرهاى ميخ ‌ها در باطن بوده و هر كه را مى خواست عذاب كند امر مى كرد او را در آن تنور مى افكنند تا به صدمت آن ميخ ‌ها و ضيق مكان به سخت تر وجهى معذب بود و هلاك مى شد، و چون متوكل بر محمّد غضبناك شد امر كرد تا او را در همان تنور آهن افكندند محمّد چهل روز در همان تنور معذب بود تا وقتى كه به هلاكت رسيد و در روز آخر عمر خود كاغذ و دواتى طلبيد و اين دو بيت نوشت و براى متوكل فرستاد:

هِىَ السَّبيلُ فَمِنْ يَوْم اِلى يَوْمٍ

كَاَنَّهُ ماتَريكَ الْعَيْنُ فى نَوْمٍ

لاتَجْزَ عَنَّ رُوَيدا اِنَّها دُوَلٌ

دُنْيا تَنَقَّلُ مِنْ قَوْمٍ اِلى قَوْمٍ

متوكل را فرصتى نبود كه آن مكتوب را به او رسانند روز ديگر كه رقعه به وى رسيد فرمان كرد كه او را از تنور بيرون آوردند چون نزد تنور رفتند محمّد را مرده يافتند. (٣٠)

بدان كه در باب شهادت حضرت امام رضاعليها‌السلام نقل كرديم كه ابوالصلت را مأمون در زندان حبس كرد، يكسال در حبس بود پس متوسل شد به انوار مقدسه محمد و آل محمدعليهم‌السلام هنوز دعاى او تمام نشده بود كه حضرت جوادعليها‌السلام نزد او حاضر شد و او را از بند رهانيد.

شفاى چشم به عنايت امام جوادعليها‌السلام

ششم شيخ كشى روايت كرده از محمّد بن سنان كه گفت: شكايت كردم كه حضرت امام رضاعليها‌السلام از درد چشم خود پس گرفت حضرت كاغذى و نوشت براى ابوجعفر حضرت جوادعليها‌السلام و آن حضرت از طفل سه ساله كوچكتر بود پس ‍ حضرت رضاعليها‌السلام آن كاغذ را به خادمى داد و امر كرد مرا كه بروم با او و فرمود به من كه كتمان كن، يعنى اگر از حضرت جواد معجزه اى ديدى اظهار مكن آن را، پس رفتم به نزد آن حضرت و خادمى آن حضرت را به دوش برداشته بود. محمّد گفت: پس خادم آن كاغذ را گشود مقابل حضرت جوادعليها‌السلام حضرت نظر كرد در كاغذ و بلند مى كرد سر خود را به جانب آسمان و مى گفت:(ناج)پس اين كار را چند دفعه كرد. پس رفت هر دردى كه در چشم من بود و چنان چشمم روشن و بينا شد كه چشم احدى مانند او نبود، پس گفتم به حضرت جوادعليها‌السلام كه خداند ترا شيخ اين امت قرار دهد همچنان كه عيسى بن مريمعليها‌السلام را شيخ بنى اسرائيل قرار داد، سپس گفتم به آن حضرت: اى شبيه صاحب فطرس! محمّد گفت: پس من برگشتم و حضرت امام رضاعليها‌السلام به من فرمود كه اين را پنهان كن، من پيوسته چشمم صحيح بود تا وقتى كه فاش كردم معجزه حضرت جوادعليها‌السلام را در باب چشم خود پس ديگر باره درد چشم من عود كرد. راوى گفت: به محمّد بن سنان گفتم كه چه قصد كردى از آنكه به آن حضرت گفتى اى شبيه صاحب فطرس؟ او در جواب گفت كه حق تعالى غضب فرمود بر ملكى از ملائكه كه او را فطرس مى گفتند پس بال او را درهم شكست و افكند او را در جزيره اى از جزائر دريا و او بود تا وقتى كه متولد شد حضرت امام حسينعليها‌السلام ، حق تعالى فرستاد جبرئيل را به سوى حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا آن حضرت را تهنيت گويد به ولادت امام حسينعليها‌السلام و جبرئيل صديق و دوست فطرس بود پس گذشت به او در حالى كه در جزيره افتاده بود پس او را خبر داد به آنكه امام حسينعليها‌السلام متولد شده و حق تعالى او را امر فرموده كه پيغمبر را تهنيت گويد پس فرمود به فطرس ميل دارى ترا بردارم به يكى از بالهاى خود و ببرم ترا نزد محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا شفاعت كند ترا؟ فطرس گفت: بلى! پس جبرئيل او را به يكى از بالهاى خود برداشت و او را خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برد پس تبليغ كرد تهنيت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه فطرس را براى آن حضرت نقل كرد، حضرت فرمود به فطرس كه بمال بال خود را به گهواره حسين و ميمنت بجو به آن بجهت عظمت و بزرگى آن، فطرس جنان كرد حق تعالى بال او را به او رد كرد و او را به جاى خود و منزلى كه داشت با ملائكه برگردانيد. (٣١)

هفتم شيخ كلينى و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ابى العلأ كه گفت: شنيدم از يحيى بن اكثم قاضى سامره بعد از آنكه آزمودم او را و مناظره كردم با او و محاوره نمودم و مراسله كردم او را و سؤ ال كردم از او از علوم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يحيى گفت كه روزى داخل مسجد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدم طواف مى كردم به قبر مبارك ديدم محمد بن على الرضاعليها‌السلام را كه طواف مى كند به قبر مبارك. پس مناظره كردم با آن حضرت در مسائل كه نزد من بود يعنى آنها را خوب مى دانستم پس جواب آنها را فرمود آنگاه گفتم به آن حضرت كه واللّه من مى خواهم يك مسأله از شما بپرسم و خجالت مى كشم از آن حضرت فرمود من خبر مى دهم ترا به آن پيش از آنكه از من بپرسى آن را، و آن اين است كه مى خواهى بپرسى از من از(امام)، گفتم: بلى! همين است سؤ ال من به خدا سوگند، فرمود: منم امام. گفتم: علامتى مى خواهم، در دست آن حضرت عصائى بود عصا به نطق آمد و گفت همانا مولاى من امام اين زمان است و او است حجت. (٣٢)

حرز امام جوادعليها‌السلام

هشتم سيد بن طاوس رحمه اللّه در(مهج الدعوات)روايت كرده از ابونصر همدانى از حكيمه دختر امام محمّد تقىعليها‌السلام آنچه كه حاصلش اين است كه بعد از وفات امام محمد تقىعليها‌السلام رفتم به نزد ام عيسى دختر مأمون كه زن آن حضرت بود جهت تعزيت او، ديدم كه بسيار جزع و گريه به جهت امام مى كرد به مرتبه اى كه مى خواست خود را به گريه بكشد من ترسيم كه زهره اش شكافته شود از كثرت غصه، پس در بين اينكه ما مذاكره مى كرديم كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالى به او مرحمت فرموده بود از عزت و كرامت، ام عيسى گفت كه ترا به چيزى عجيب خبر دهم كه از همه چيزها بزرگتر باشد. گفتم: آن كدام است؟ ام عيسى گفت: من دايم جهت امام غيرت مى كردم و مراقب او بودم و گاه گاه سخنهاى سخت مى شنيدم و من به پدر خود مى گفتم پدرم مى گفتم تحمل كن كه او فرزند پيغمبر است و وصله اى است از پيغمبر. ناگاه روزى نشسته بودم دخترى از در خانه در آمد و به من سلام كرد، گفتم: چه كسى؟ گفت از اولاد عمار ياسرم و زن امام محمّد تقىعليها‌السلام ام كه شوهر تو است، پس مرا چندان غيرت گرفت كه نزديك بود سر برداشته به صحرا روم و جلأ وطن نمايم و شيطان نزديك بود كه مرا بر آن دارد كه آن زن را بيازارم، قهر خود را فرو بردم و با او نيكى كردم و خلعتش دادم.

چون آن زن از پيش من رفت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه ديده بودم و پدرم در آن حالت كه مست لايعقل بود اشارت به غلامى كرد كه پيش او ايستاده بود كه شمشير مرا بياور، شمشير گرفت و سوار شد و گفت كه واللّه من مى روم و او را مى كشم، چون اين صورت از پدر خود مشاهده كردم پشيمان شدم و اِنّا للّهِ وَ انّا اِلَيْهِ راجِعُونَ خواندم و گفتم چه كردم به نفس خود و شوهر خود را به كشتن دادم. بر روى خود مى زدم و پس پدر مى رفتم تا درآمد به خانه اى كه امام بود پيوسته او را با شمشير زد تا او را پاره پاره كرد پس از نزد او بيرون آمد من از پى او گريختم و تا صباح از اين جهت خواب نكردم و چون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم: مى دانى ديشب چه كرده اى؟ گفت: نه، گفتم: پسر امام رضاعليها‌السلام را كشتى، از اين سخن متحير شد و از خود رفت و بيهوش شد، بعد از ساعتى به خود آمد و گفت: واى بر تو چه مى گويى؟ گفتم: بلى! رفتى بر سر او و او را به شمشير زدى و كشتى. مأمون اضطراب بسيار كرد از اين سخن گفت ياسر خادم را بطلبيد ياسر را حاضر كردند با ياسر گفت: واى بر تو! اين چه سخن است كه دختر من مى گويد؟ ياسر گفت: راست مى گويد، مأمون بر سينه و روى خود زد و گفت: (اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راَجِعُونَ) رسوا شديم تا قيامت در ميان مردم و هلاك شديم، اى ياسر برو و خبر آن حضرت را تحقيق كن و جهت ما خبر بياور كه جان من نزديك است از تن بيرون آيد. ياسر رفت به خانه آن جناب و من به رخساره خود لطمه مى زدم پس زود مراجعت نمود و گفت: بشارت و مژدگانى اى امير! گفت: چه خبر دارى؟ گفت: رفتم نزد آن حضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهنى بود و به لحاف، خود را پوشانيده بود و مسواك مى كرد، من سلام بر او كردم و گفتم كه مى خواهى اين پيراهن كه پوشيده اى به جهت تبرك به من دهى تا در او نماز كنم. و مرا مقصود اين بود كه به جسد مبارك امام نظر كنم كه آيا ضرب شمشير هست يا نه، به خدا كه همچون عاج سفيدى بود كه زردى او را مس كرده باشد و نبود بر جسد او از زخم شمشير و غيره اثرى، پس مأمون گريست گريستن دراز و گفت: با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت است براى اولين و آخرين. بعد از آن ياسر را گفت كه سوار شدن و گرفتن شمشير و داخل شدن خود را ياد مى آورم و برگشتن خود را ياد نمى آورم، پس چگونه بوده است امر من و رفتن من به سوى او، خدا لعنت كند اين دختر را لعنت شديد، برو نزد دختر و به او بگو كه پدرت مى گوى به خدا قسم كه اگر بعد از اين از آن جناب شكايت كنى يا بى دستور او از خانه بيرون آيى از تو انتقام مى كشم، پس برو به نزد ابن الرضا و سلام مرا به او برسان و بيست هزار دينار جهت او ببر و اسبى كه ديشب سوار شده بودم كه او را(شهرى)مى گويند براى او ببر پس امر كن هاشميين را كه به جهت سلام بر آن حضرت وارد شوند و بر او سلام كنند. ياسر مى گويد: چنان كردم كه مأمون گفته بود و سلام مأمون را رسانيدم و مالى را كه مأمون فرستاده بود در پيش امامعليها‌السلام نهادم و اسب را عرضه كردم، حضرت بر آن زر نظر كرد ساعتى بعد از آن تبسم نمود و فرمود: عهدى كه ميان ما و مأمون بود همچون بود كه هجوم كند به شمشير بر من؟! آيا نمى داند كه مرا يارى دهنده اى است كه ميان من و او مانع است. پس گفتم: اى پسر رسول خدا! بگذار اين عتاب را به خدا و به حق جدت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مأمون چنان مست بود كه نمى دانسته چيزى از اين كار و ندز كرده نذر راستى و سوگند خورده كه بعد از اين مست نشود و چيزى كه مست كننده باشد نخورد؛ زيرا كه آن از دامهاى شيطان است، پس هرگاه نزد مأمون تشريف ببرى اين سخنان را به روى وى نياور و عتاب مكن. حضرت فرمود كه مرا نيز عزم و رأى چنين بود. بعد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخاست و مردم تمامى با آن حضرت نزد مأمون آمدند، مأمون برخاست و آن جناب را در كنار گرفت و به سينه چسبانيد و ترحيب كرد و اذن نداد احدى را كه بر او داخل شود و پيوسته با آن حضرت حديث مى گفت، چون مجلس خواست منقضي شود حضرت فرمود: اي مامون من ترا نصيحتي مي كنم قبول كن: مامون گفت: بلي آن كدام است يابن رسول الله؟ فرمود: مي خواهم كه شب بيرون نروي چون من ايمن نيستم از اين خلق نگونسار بر تو و نزد من دعايي است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز كن خود را به آن از بديها و بلاها و مكروهات همچون كه مرا ديشب از شر تو نگاه داشت، و اگر لشكرهاي روم و ترك را ملاقات كني و تمامي بر تو جمع شوند با جميع اهل زمين از ايشان به تو بدي نرسد، اگر خواهي بفرستم آن را براي تو تا آنكه به واسطه آن از همه آن چيزها ايمن باشى، گفت: بلى به خط خود بنويس و بفرست به سوى من، حضرت قبول نمود.

چون صباح شد حضرت جوادعليها‌السلام ياسر را نزد خود طلبيد و به خط خود اين حرز را نوشت و فرمود با ياسر كه اين را به نزد مأمون ببر بگو جهت آن از نقره پاك لوله سازد و آنچه بعد از اين خواهم گفت بر آن نقره نويسد و چون خواهد كه بر بازو بندد وضوى كامل بگيرد و چهار ركعت نماز كند بخواند در هر ركعت(حمد)يك مرتبه و (آية الكرسى) و (شهداللّه) و (والشمس و ضحيها) و (الليل) و (توحيد)هر كدام را هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شود بر بازوى راست خود بندد تا در محل سختيها و تنگيها به حول و قوه خدا سالم ماند از هرچه ترسد و حذر كند و مى بايد كه در وقت بازو بستن قمر در عقرب نباشد.

روايت شده كه چون مأمون اين حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم غزا كرد فتح كرد و در همه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بركت اين حرز مبارك، و حرز اين است: (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ...) (٣٣)

تا آخر حرز كه معروف است به(حرز جواد)و نزد شيعه معروف است، و اين موضع جاى نقل آن نيست.

قال العلامة الطباطبائى بحرالعلوم فى(الدّرة):

وَ جازَ فِى الْفِضَّةِ ما كانَ وِعأ

لِمِثْلِ تَعْويذٍ وَ حِرْزٍ وَ دُعأ

فَقَدْ اَتى فيهِ صَحيحٌ مِنْ خَبَرٍ

عاضَدَهُ حِرْزُ الْجَوادِ الْمُشْتَهَرُ(٣٤)

تبديل برگ زيتون به نقره خالص

نهم ابوجعفر طبرى روايت كرده از ابراهيم بن سعد كه گفت: ديدم حضرت امام محمّد تقىعليها‌السلام را كه مى زد دست خود را بر برگ زيتون پس مى گرديد آن نقره، پس من گرفتم از آن حضرت بسيارى از آنها را و خرج كردم آنها را در بازار و ابدا تغييرى نكرد يعنى نقره خالص شده بود. (٣٥)

علامت امام چيست؟

دهم در بعضى دلائل آن حضرت است: و نيز روايت كرده از عمارة بن يزيد كه گفت: ديدم امام محمد تقىعليها‌السلام را پس گفتم به آن حضرت كه چيست علامت امام، يابن رسول اللّه؟ فرمود: امام آن است كه اين كار را به جا آورد، پس گذاشت دست خود را بر سنگى پس ظاهر شد انگشتانش در آن. راوى گفت: پس ديدم كه آهن را مى كشيد بدون آنكه در آتش آن را بگذارد و سنگ را خاتم خود نقش مى كرد. (٣٦)

توطئه مأمون براى دنياگرايى امام جوادعليها‌السلام

يازدهم ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ريان كه گفت: مأمون هر حيله كرد كه حضرت امام محمد تقىعليها‌السلام را مانند خود اهل دنيا كند و به لهو و فسوق مايل كند ممكنش نشد و حيله او در آن حضرت اثر نكرد تا زمانى كه خواست دختر خود را به خانه آن حضرت بفرستد و زفاف واقع شد امر كرد صد كنيزى كه از همه كنيزان زيباتر بودند هر كدام جامى در دست گيرند كه در آن جواهرى باشد به اين هيئت او را استقبال كنند در آن وقتى كه آن حضرت وارد مى شود و مى نشيند در حجله دامادى، كنيزان به آن دستورالعمل رفتار كردند، حضرت جوادعليها‌السلام التفاتى به ايشان نفرمود. مأمون طلبيد مخارق مغنى را و آن مردى بود خوش آواز و رباب مى نواخت و ريش طويلى داشت مخارق به مأمون گفت: يا اميرالمؤ منين! اگر به جهت ميل دادن ابوجعفر است به امر دنيا اين كار در عهده من است و من كافيم او را، پس نشست مقابل آن حضرت و آواز خود را بلند كرد به نحوى كه جميع اهل خانه به نزد او جمع شدند، پس شروع كرد به نواختن رباب و آواز خواندن، يك ساعت چنين كرد ديد كه حضرت جوادعليها‌السلام ابدا التفات نكرد نه به سوى او و نه به طرف راست و چپ خود. پس از آن سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود: (اِتَّقِ اللّه ياذَا الْعثْنُون!) از خدا بترس اى مرد ريش بلند! تا حضرت اين فرمايش فرمود: رباب و مضراب از دست مخارق افتاد و ديگر انتفاعى نبرد به دست خود تا وفات يافت. (٣٧) مأمون از او پرسيد: ترا چه شد؟ گفت: وقتى كه ابوجعفر به من صيحه زد چنان فزع كردم كه هرگز صحت نخواهم يافت از آن.

تهمت توطئه به امام جوادعليها‌السلام

دوازدهم قطب راوندى روايت كرده كه معتصم طلبيد جماعتى از وزرأ خود را و گفت كه شهادت دروغ دهيد در حق محمّد تقىعليها‌السلام و بنويسيد كه او اراده كرده خروج كند. پس معتصم طلبيد آن حضرت را و گفت: تو اراده خروج كردى بر من، فرمود: به خدا قسم كه من به جا نياوردم چيزى از اين امر، گفت كه فلان و فلان شهادت مى دهند بر اين كار تو، پس ايشان را حاضر كردند گفتند: بلى اين نامه هاى تو است كه نوشته اى در اين باب، ما گرفته ايم آنها را از بعض غلامان تو. راوى گفت كه حضرت نشسته بود در صفحه ايوان پس سر بلند كرد به سوى آسمان و گفت: خداوندا! اگر اينها دروغ مى گويند بر من بگير ايشان را، راوى گفت كه نظر كرديم به آن صفحه ديديم كه سخت به جنبش و اضطراب درآمده مى رود و مى آيد و هركس ‍ كه بر مى خيزد از جاى خود مى افتد، معتصم گفت: يابن رسول اللّه! من توبه كردم از آنچه گفتم دعا كن كه خدا اين جنبش را ساكن كند، گفت: خداوندا! ساكن گردان اين جنبش را، همانا تو مى دانى كه اين جماعت دشمنان تو و دشمنان من اند. پس ساكن شد. (٣٨)

تبديل خاك به طلا

سيزدهم و نيز روايت كرده از اسماعيل بن عباس هاشمى كه گفت: روز عيدى خدمت حضرت محمّد جوادعليها‌السلام رفتم و شكايت كردم به آن جناب از تنگى معاش، آن حضرت بلند كرد مصلاى خود را و گرفت از خاك سبيكه اى از طلا، يعنى خاك به بركت دست آن حضرت پاره طلاى گذاخته شد پس به من عطا كرد بردم آن بازار شانزده مثقال بود. (٣٩)

زنده كردن مرده

چهاردهم شيخ كشى از احمد بن على بن كلثوم سرخسى نقل كرده كه گفت: ديدم مردى را از اصحاب اماميه كه معروف بود به ابى زينبه پس سؤ ال كرد از من از احكم بن بشار مروزى و پرسيد از من قصه او و از آن اثرى كه در حلق او است، و من ديده بودم او را كه در حلق او شبيه خطى از اثر ذبح بود گفتم كه من چند دفعه از او سؤال كردم از آن اثر به من خبر نداد. ابوزينبه گفته كه ما هفت نفر بوديم در بغداد كه در يك حجره بوديم در زمان حضرت امام محمّد تقىعليها‌السلام ، يك روز احكم از وقت عصر از ما ناپديد شد و در شب هم نيامد همين كه اول شب شد توقيعى از حضرت جوادعليها‌السلام آمد كه رفيق شما آن مرد خراسانى يعنى احكم مذبوح شده و او را پيچيده اند در نمدى و افكنده اند در فلان مزبله برويد او را برداريد و مداوا كنيد او را به فلان و به فلان چيز، پس رفتيم به آن محل و او را يافتيم مذبوح و مطروح همانطور كه حضرت خبر داده بود پس او را آورديم و مداوا كرديم به آنچه حضرت فرموده بود پس خوب شد. احمد بن على راوى مى گويد كه قصه اش آن بود كه احكم متعه كرده بود در بغداد در خانه قومى پس آن جماعت مطلع شدند بر كار او و او را ذبح كردند و در نمد پيچيده در مزبله افكندند. (٤٠)

ثواب ازدواج موقت

مؤ لف گويد: كه استحباب متعه نزد شيعه ثابت است، بلكه روايت شده از حضرت صادقعليها‌السلام كه فرمود: نيست از ما كسى كه ايمان به رجعت ما نداشته باشد و حلال نداند متعه كردن را. (٤١)

(وَ عنهُعليها‌السلام : اِنَّ اللّهَ عَزّ وَ جَلَّ حَرَّمَ عَلى شيعَتِنا الْمُسْكِرَ مِنْ كُلَّ شَرابٍ وَ عَوّضَهُمْ عَنْ ذلِكَ الْمُتْعَةَ). (٤٢)

و روايات در فضل متعه كردن بسيار است از جمله شيخ مفيد رحمه اللّه در(كتاب متعه)روايت كرده از صالح بن عقبه از پدرش كه گفت به حضرت امام محمّد باقرعليها‌السلام عرض كردم كه براى شخصى كه متعه كند ثوابى هست؟ فرمود: اگر در اين كار قصدش خدا و امتثال شريعت باشد و مخالفت آن كس كه منع كرده، تكلم نمى كند با آن زن مگر آنكه حق تعالى مى نويسد براى او حسنه، و هرگاه نزديكى كند با او بيامرزد حق تعالى به سبب اين، گناه او را و چون غسل كند به عدد هر مويى كه آب بر او گذشته حق تعالى مغفرت به او ارزانى فرمايد. راوى گفت: گفتم به آن حضرت از روى تعجب به عدد هر مويى كه در بدن دارد؟! حضرت فرمود: آرى! به عدد هر مويى كه در بدن دارد. (٤٣) و نيز روايت كرده از حضرت صادقعليها‌السلام كه فرمود نيست مردى كه متعه كند پس غسل كند مگر آنكه حق تعالى خلق فرمايد از هر قطره اى كه از او مى چكد هفتاد ملك كه استغفار نمايد براى او تا روز قيامت و لعنت مى كند اجتناب كننده از آن را تا زمانى كه قيامت برپا شود. (٤٤) و روايت شده كه حضرت ابوالحسنعليها‌السلام نوشت به سوى بعضى از مواليان خود كه اصرار نداشته باشيد در متعه كردن، آنچه بر شما است اقامت سنت است، يعنى متعه كنيد به آن قدر كه اقامت سنت شود و مشغول مكنيد خود را به متعه كردن تا آنكه ترك كنيد زنان و فراش خودتان را و آنها را معطل گذاريد پس ايشان كافر شوند و نفرين كنند بر كسانى كه امر كردند شما را بر آن و لعنت كنند ما را. (٤٥)