منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38234
دانلود: 2951


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38234 / دانلود: 2951
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: در دلايل ومعجزات امام على نقىعليها‌السلام است

اكتفا مى كنيم به ذكر چند خبر:

نگين گرانبها

اول در(أمالى)ابن الشيخ از منصورى وكافور خادم مروى است كه در سرّ من ر.ى حضرت هادىعليها‌السلام همسايه اى دات كه اورا يونس نقاش مى گفتند وبيشتر اوقات خدمت آن حضرت مى رسيد وآن جناب را خدمت مى نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جناب در حالتى كه مى لرزيد وعرض كرد: اى سيد من! وصيت مى كنم كه با اهل بيت من خوب رفتار كنى، حضرت فرمود: مگر چه خبر است؟ وتبسم مى كرد. عرض كرد كه موسى بن بغا يك نگينى به من داد كه آن را نقش كنم وآن نگين از خوبى قيمت نداشت من چون خواستم آن نگين را نقش كنم شكست ودوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [يا] مرا هزار تازيانه مى زند

يا خواهد كشت. حضرت فرمود: اينك بروبه منزل خود تا فردا شود همانا چيزى نخواهى ديد مگر خوبى. روز ديگر صبحگاهى خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد پيك موسى به جهت نگين آمده است. فرمود: برونزد اونخواهى ديد جز خير وخوبى. آن مرد ديگرباره گفت كه الحال من نزد او روم چه بگويم؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش كن چه با تومى گويد همانا جز خوبى چيز ديگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان برگشت و عرض كرد: اى سيد من! چون رفتم نزد موسى مرا گفت: جوارى من در باب آن نگين با هم مخاصمت كردند آيا ممكن مى شود كه اورا دونصف كنى تا دونگين شود كه نزاع ومخاصمه آنها بر طرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى؟ گفت: گفتم مرا مهلت بده تا فكرى در امر آن كنم، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى. (١٦)

نعمت ايمان وعافيت

دوم شيخ صدوق در(أمالى از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه گفت: وقتى فقر وفاقه بر من شدت كرد خدمت حضرت امام على نقىعليها‌السلام شرفياب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم! كدام نعمتهاى خدا را كه به توعطا كرده مى توانى ادا وشكر آن كنى؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گويم، پس خود آن حضرت ابتدا كرد فرمود: ايمان را روزى توكرد پس حرام كرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى كرد تورا عافيت تا اعانت كرد تورا بر طاعت وروزى كرد تورا قناعت پس حفظ كرد تورا از ريختن آبرويت، اى ابوهاشم! من ابتدا كردم تورا به اين كلمات به جهت آنكه گمان كردم كه تواراده كرده اى كه شكايت كنى نزد من از آنكه با تواين همه انعام كرده وامر كردم كه صد دينار زر سرخ به تودهند بگير آن را. (١٧)

مؤ لف گويد: كه از اين حديث شريف استفاده شود كه ايمان از افضل نعم الهيه است وچنين است زيرا كه قبول شدن تمام اعمال منوط به آن است.

ودر مجلد پانزدهم [چاپ قديم ](بحار)است:

(بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَةِ الاِيمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ يُثَبِّتَ الايمانَ فى قُلُوبِنا وَ يُطهِّرَ الدِّيوانَ مِنْ ذُنُوبِنا). (١٨)

وبعد از ايمان، نعمت عافيت است، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِيَةَ، عافِيَةَ الدُّنْيا وَ الا خِرَة.

روايت شده كه خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض شد كه اگر من درك كردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم؟ فرمود: عافيت را وبعد از عافيت، نعمت قناعت است، روايت شده در ذيل آيه شريفه:(مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فلَنُحْيِيِنَّهُ حَياةٌ طَيِّبَةً) (١٩) كه ظاهر معنى آن اين است كه هر كه بكند عمل صالح يعنى كردار شايسته از مرد يا زن واومؤ من باشد چه عمل باشد چه عمل بدون ايمان استحقاق جزأ ندارد البته اورا زندگانى دهيم در دنيا زندگانى خوش. سؤال شد از معصومعليها‌السلام كه اين حيات طيبه كه زندگانى خوش باشد چيست؟ فرمود: قناعت است. (٢٠) واز حضرت صادقعليها‌السلام روايت است كه فرمود: هيچ مالى نافعتر نيست از قناعت به چيز موجود. (٢١) فقير گويد: كه روايات در فضيلت قناعت بسيار است ومقام گنجايش نقل ندارد.

نقل شده كه به حكيمى گفتند: ديدى توچيزى را كه از طلابهتر باشد؟ گفت: بلى، قناعت است وبه همين ملاحظه كلام بعض حكما كه گفته(اِسْتِغْناؤُكَ عَنِ الشَّى ء خَيْرٌ مِنْ استغنائِكَ بهِ). گفته شده كه ديوجانس كلبى كه يكى از اساطين حكمأ يونان بود، مرديم متقشف وزاهد بوده وچيزى اندوخته نكرده بود ومأوايى براى خود درست ننموده بود وقتى اسكندر اورا به مجلس خود دعوت نمود، آن حكيم به رسول اسكندر فرمود كه بگوبه اسكندر آن چيز كه تورا منع كرده از آمدن به نزد من همان چيز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع كرده سلطنت تواست، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است.

(وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ): (٢٢)

وَجَدْتُ الْقَناعَةَ اَصْلَ الْغِنى

وَ صِرْتُ بِاَذْيالِها مُمْتَسِكُ

فَلاذايَرانى عَلى بابِهِ

وَ لاذايَرانى بِهِ مُنْهَمِك

وَ عِشْتُ غَنِيّا بِلادِرْهَمٍ

اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِكِ (٢٣)

وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضاعليها‌السلام :

لَبِسْتُ بُالْعِفَّةِ ثَوْبَ الْغَنِى

وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ

لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا

لكِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ

اِذا رَأيْتُ التَّيْهَ مِنْ ذِى الْغِنى

تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْياسِ

ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ

وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ

تعليم معجزه آساى ٧٣ زبان

سوم ابن شهر آشوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روايت كرده اند كه گفت: خدمت حضرت امام على نقىعليها‌السلام شرفياب شدم پس با من به زبان هندى تكلم كرد من نتوانستم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت ركوه اى بود مملواز سنگريزه پس يكى از سنگريزه ها را برداشت ومكيد پس نزد من افكند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند كه از خدمت آن جناب برنخاستم مگر آنكه تكلم مى كردم به هفتاد وسه زبان كه اول آن زبان هندى باشد. (٢٤)

حيوان سريع السير

چهارم ونيز از ابوهاشم جعفرى روايت شده كه گفت: شكايت كردم به سوى مولاى خود حضرت امام على نقىعليها‌السلام كه چون از خدمت آن حضرت از سرّ من رأى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پيدا مى كنم ومرا مركوبى نيست سواى اين يابوكه دارم وآن هم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم كه دعايى كند براى قوت من براى زيارتش، حضرت فرمود: (قَوّاكَ اللّهُ يا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَكَ). خدا تورا قوت دهد وقوت دهد يابوى تورا.

پس از دعاى آن حضرت چنان بود كه ابوهاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر يابوى خود سوار مى گشت وآن همه مسافت مابين بغداد وسامره را طى مى كرد و وقت زوال همان روز را به سامره مى رسيد واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واين از دلايل عجيبه بود كه مشاهده مى گشت. (٢٥)

آينده سامرأ

پنجم در(امالى)شيخ طوسى از حضرت امام على نقىعليها‌السلام روايت شده كه فرمود: آمدم سرّ من رأى از روى كراهت واگر بيرون شوم نيز از روى كراهت خواهد بود، راوى گفت: براى چه سيد من؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن.

(ثُمَّ قالَعليها‌السلام : تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَأى حَتّى يَكُونَ فيها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّةِ وَ عَلامَةُ تَدارُكِ خَرابِها تَدارُك الْعمارَةِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى). (٢٦)

علت شيعه شدن يك اصفهانى

ششم قطب راوندى روايت كرده كه جماعتى از اهل اصفهان روايت كرده اند كه مردى بود در اصفهان كه اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شيعه بود به او گفتند به چه سبب تودين شيعه را اختيار كردى وقائل به امامت حضرت امام على نقىعليها‌السلام شدى؟ گفت: به جهت معجزه اى كه از اومشاهده كردم وحكايت آن چنان بود كه من مردى فقير وبى چيز بودم وبا اين حال صاحب زبان وجرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان مرا با جماعتى به جهت تظلم به نزد متوكل فرستادند چون ما به نزد متوكل رفتيم روزى بر در خانه اوبوديم كه امر شد به احضار على بن محمّد بن الرضاعليهم‌السلام ، من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكل امر كرده به احضار آن؟ گفت: اومردى است از علويين كه رافضه اورا امام مى دانند، پس از آن گفت: ممكن است متوكل اورا خواسته باشد براى آنكه اورا به قتل رساند. من با خود گفتم كه از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و اورا مشاهده كنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچپ راه اوصف كشيدند واورا مشاهده مى كردند پس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل من جاى گرفت پس شروع كردم در دعا كردن كه خداوند شرّ متوكل را از اوبگرداند وآن جناب از ميان مردم مى گذشت در حالى كه نگاهش به يال اسب خود بود وبه جاى ديگر نگاه نمى كرد تا به من رسيد ومن هم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب كند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسيار گرداند. چون من اين را بشنيدم مرا لرزه گرفت ودر ميان رفقايم افتادم، پس ايشان از من پرسيدند كه تورا چه مى شود؟ گفتم: خير است وحال خود را با كسى نگفتم. چون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسيار به من عطا كرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قيمتش به هزار درهم مى رسد سواى آنچه بيرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز كرده ومن قائلم به امامت كسى كه از دل من خبر داده ودعايش در حق من مستجاب شده. (٢٧)

حكايت زينب دروغگو

هفتم ونيز قطب راوندى نقل كرده روايتى كه ملخصش آن است كه در ايام متوكل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهراعليها‌السلام مى باشم. متوكل گفت: كه از زمان زينب تا به حال سالها گذشته وتوجوانى؟ گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وسلم دست بر سر من كشيد ودعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من عود كند. متوكل مشايخ آل ابوطالب واولاد عباس وقريش را طلبيد همه گفتند: اودروغ مى گويد، زينب در همان فلان سال وفات كرده. آن زن گفت: ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم كسى كه از حال من مطلع نبود تا الحال كه ظاهر شدم. متوكل قسم خورد كه بايد از روى حجت ودليل ادعاى اورا باطل كرد. ايشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر كنند شايد اواز روى حجت كلام اين زن را باطل كند. متوكل آن حضرت را طلبيد وحكايت را با وى بگفت، حضرت فرمود: دروغ مى گويد زينب در فلان سال وفات كرد. گفت: اين را گفتند، حجتى بر بطلان قول او بيان كن. فرمود: حجت بر بطلان قول اوآنكه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد شيران اورا نمى خورند، متوكل به آن زن گفت: چه مى گويى؟ گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد، حضرت فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر كدام را كه خواهى بفرست تا اين مطلب معلوم توشود.

راوى گفت: صورتهاى جميع در اين وقت تغيير يافت بعضى گفتند چرا حواله بر ديگرى مى كند وخودش نمى رود. متوكل گفت: يا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى؟ فرمود: ميل تواست اگر خواهى من به نزد سباع مى روم، متوكل اين مطلب را غنيمت دانست گفت: خود شما نزد سباع برويد. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مكان سباع ودر آنجا نشست شيران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سر خود را در جلوآن حضرت بر زمين مى نهادن آن حضرت دست بر ايشان مى ماليد وامر كرد كه كنار روند، تمام به كنارى رفتند واطاعت آن جناب را مى نمودند. وزير متوكل گفت: اين كار از روى صواب نيست آن جناب را زود بطلب تا مردم اين مطلب را از اومشاهده نكنند. پس آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيران دور آن حضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى ماليدند حضرت اشاره كرد كه برگردند برگشتند، پس حضرت بالاآمد وفرمود: هركس گمان مى كند كه اولاد فاطمه است پس در اين مجلس بنشيند. اين وقت آن زن گفت كه من ادعاى باطل كردم ومن دختر فلان مردم وفقيرى مرا باعث شد كه اين خدعه كنم متوكل گفت: اورا بيفكنيد نزد شيران تا او را بدرند، مادر متوكل شفاعت اورا نمود ومتوكل اورا بخشيد. (٢٨)

هشتم شيخ مفيد وغيره از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت: وارد مدينه شدم وخدمت حضرت امام على نقىعليها‌السلام مشرف گشتم، حضرت از من پرسيد كه واثق چگونه بود حالش؟ گفتم: در عافيت بود ومن ده روز است كه از نزد اوآمدم، فرمود: اهل مدينه مى گويند اومرده است؟ عرض كردم: من از همه مردم عهدم به اونزديكتر است واطلاعم به حال اوبيشتر است. فرمود: اِنَّ النّاسَ يَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ يعنى مردم مى گويند كه واثق مرده است. چون اين كلام را فرمود، دانستم كه از مردم، خود را اراده فرموده، پس فرمود كه جعفر چه كرد؟ عرض كردم: به بدترين حال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخليفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زيات چه مى كند؟ گفتم: امر مردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: رياست اوبر اوشوم خواهد بود. پس مقدارى ساكت شد آن حضرت وبعد فرمود: نيست چاره از اجرأ مقادير اللّه واحكام الهى، اى خيران بدان كه واثق مرد و جعفر متوكل به جاى اونشست وابن زيات كشته گشت. عرض كردم: كى واقع شد اين وقايع فدايت شوم؟ فرمود: بعد از بيرون آمدن توبه شش روز. (٢٩)

مؤلف گويد: واثق هارون بن معتصم خليفه نهم بنى عباس است وجعفر متوكل برادر اواست كه بعد از اوخليفه شد وابن زيات محمّد بن عبدالملك كاتب صاحب تنور معروف است كه در ايام معتصم وواثق به امر وزارت اشتغال داشت وچون متوكل خليفه شد اورا بكشت چنانكه در باب معجزات حضرت جوادعليها‌السلام به آن اشاره كرديم.

دعا براى رفع مشكلات

نهم شيخ طوسى روايت كرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابوموسى عيسى بن احمد بن عيسى بن المنصور كه گفت: قصد كردم خدمت امام على نقىعليها‌السلام را روزى. خدمتش مشرف شدم عرض كردم: اى آقاى من! اين مرد، يعنى متوكل مرا از خود دور گردانيده وروزى مرا قطع كرده و ملول از من ومن نمى دانم اين را مگر به واسطه آنكه دانسته است ارادتم را به خدمت شما وملازمت من شما را پس هرگاه خواهشى فرمايى از اوكه لازم باشد بر اوقبول آن خواهش را سزاوار است كه تفضل فرمايى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهيد. حضرت فرمود: درست خواهد شد ان شأ اللّه. پس چون شب شد چند نفر از جانب متوكل پى در پى به طلب من آمدند ومرا به نزد متوكل بردند پس چون نزديك منزل متوكل رسيدم فتح بن خاقان را بر در سراى ديدم ايستاده گفت: اى مرد! شب در منزل خود قرار نمى گيرى ما را به تعب مى اندازى، متوكل مرا به رنج وسختى افكنده از جهت طلب كردن تو. پس داخل شدم بر متوكل ديدم اورا بر فراش خود، گفت: اى ابوموسى! ما غفلت مى كنيم از تو، توفراموش مى گردانى ما را از خودت وياد ما نمى آورى حقوق خود را الحال بگوچه در نزد ما داشتى؟ گفتم: فلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چيزهايى چند. پس امر كرد آنها را به من بدهند با ضعف آن، پس گفتم به فتح بن خاقان كه امام على نقىعليها‌السلام اينجا آمد؟ گفت: نه، گفتم: كاغذى براى متوكل نوشت؟ گفت: نه!

پس من بيرون آمدم چون رفتم(فتح)عقب من آمد وگفت: شك ندارم كه تواز امام على نقىعليها‌السلام دعايى طلب كرده اى پس از براى من نيز از اودعايى بخواه. پس چون خدمت آن حضرت رسيدم حضرت فرمود: اى ابوموسى! هذا وَجْهُ الرِّضا اين روى، روى خشنودى ورضا است، گفتم: بلى! به بركت تواى سيد من ولكن گفتند به من كه شما نزد اونرفتيد واز اوخواهش نفرموديد. فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما پناه نمى بريم در مهمات مگر به اووتوكل نمى كنيم در سختيها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را كه هرگاه از اوسؤ ال كنيم اجابت فرمايد ومى ترسيم اگر عدول كنيم از حق تعالى خدا نيز از ما عدول فرمايد. گفتم كه(فتح)به من چنين وچنين گفت، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى كند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى كند براى كسى كه دعا كند مگر به اين شرايط، هرگاه اخلاص ورزى در طاعت خدا، واعتراف كنى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وبه حق ما اهل بيت وسؤ ال كنى از حق تعالى چيزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم: اى سيد من تعليم كن به من دعايى كه مخصوص سازى مرا به آن از بين دعاها، فرمود: اين دعايى است كه بسيار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام كه محروم نفرمايد كسى را كه بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا اين است:

(يا عدَّتى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ يا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ يا كَهْفى وَ السَّنَدُ وَ يا واحِدُ يا اَحَدُ ياقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَيْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى كَيْتَ وَ كَيْتَ). (٣٠)

نشانه هاى سه گانه امامت

دهم قطب راوندى روايت كرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى كه گفت: در ديار ربيعه كاتبى بود نصرانى از اهل كفرتوثا (٣١) نام اويوسف بن يعقوب بود و مابين اووپدرم صداقت ودوستى بود پس وقتى وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسيد كه براى چه در اين وقت آمدى؟ گفت: مرا متوكل طلبيده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنكه من سلامتى خود را از خود خريدم به صد اشرفى وآن پول را با خود برداشته ام كه به حضرت على بن محمّد بن رضاعليها‌السلام بدهم، پدرم به وى گفت كه موفق شدى در اين قصدى كه كردى. پس آن نصرانى بيرون رفت به سوى متوكل وبعد از چند روز كمى برگشت به سوى ما خوشحال وشادان، پدرم به وى گفت كه خبر خورا براى ما نقل كن.

گفت: رفتم به سرّ من رأى ومن هرگز به سرّ من رأى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمدم وبا خود گفتم خوب است كه اين صد اشرفى را برسانم به ابن الرضاعليها‌السلام پيش از رفتن خود به نزد متوكل وپيش از آنكه كسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومعلوم شد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضاعليها‌السلام را از سوار شدن وملازم خانه مى باشد. پس با خود گفتم چه كنم من مردى هستم نصرانى اگر سؤ ال كنم از خانه ابن الرضاعليها‌السلام ايمن نيستم از آنكه اين خبر زودتر به متوكل برسد واين باعث شود زيادتى آنچه را كه من از آن مى ترسيدم پس فكر كردم ساعتى در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را به حال خود هر كجا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنكه از احدى سؤال كنم، پس پولها را در كاغذى كردم ودر كيسه خود گذاشتم و سوار خر خود شدم پس آن حيوان به ميل خود مى رفت تا آنكه از كوچه وبازار گذشت تا رسيد به در خانه اى ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاى خود حركت نكرد. گفتم به غلام خود كه بپرس اين خانه كيست؟ گفتند: اين خانه ابن الرضا است! گفتم: اللّه اكبر، به خدا قسم اين دليل است كافى، ناگاه خادم سياهى بيرون آمد از خانه وگفت: تويى يوسف پسر يعقوب؟ گفتم: بلى! فرمود: فرود آى، فرود آمدم پس ‍ نشانيد مرا در دهليز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلى ديگر بود از كجا اين خادم اسم من را دانست وحال آنكه در اين بلد نيست كسى كه مرا بشناسد ومن هرگز داخل اين بلند نشده ام. پس خادم بيرون آمد وگفت: صد اشرفى كه در كاغذ كرده اى ودر كيسه گذاشته اى بيار، من آن پول را به اودادم وگفتم اين سه. (٣٢) پس برگشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى كه تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى يوسف! آيا نرسيد وقت وهنگام هدايت تو؟ گفتم: اى مولاى من! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى كه در آن كفايت است. فرمود:

هيهات! تواسلام نخواهى آورد ولكن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شيعه ما است، اى يوسف! همانا گروهى گمان كرده اند كه ولايت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امثال شما را دروغ گفتند، واللّه! همانا نفع مى بخشد امثال تورا، برو به سوى آنچه كه براى آن آمده اى پس به درستى كه خواهى ديد آنچه را كه دوست مى دارى. يوسف گفت: پس رفتم به سوى متوكل ورسيدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم. هبة اللّه راوى گفت: من ملاقات كردم پسر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم كه اومسلمان وشيعه خوبى بود، پس مرا خبر داد كه پدرش بر حال نصرانيت مرد و او اسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت كه من بشارت مولاى خود مى باشم. (٣٣)

عمر سه روزه جوان خندان

يازدهم شيخ طبرسى از ابوالحسن سعيد بن سهل بصرى روايت كرده كه گفت: جعفر بن قاسم هاشمى بصرى قائل به وقف بود ومن با اوبودم در سرّ من رأى، ناگاه ابوالحسن امام على نقىعليها‌السلام اورا ديد در يكى از راه ها، فرمود با اوتا كى در خوابى؟! آيا نرسيد وقت آنكه بيدار شوى از خواب خود، جعفر گفت: شنيدى آنچه را كه محمّد بن علىعليها‌السلام با من گفت؟ قدْ وَاللّهِ قدَحَ فى قلْبى شَيْئا. پس بعد از چند روزى از براى يكى از اولاد خليفه وليمه ساختند وما را به آن وليمه دعوت كردند وحضرت امام على نقىعليها‌السلام را نيز با ما دعوت كردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سكوت كردند به جهت احترام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود كه احترام نكرد آن حضرت را وشروع كرد به تكلم كردن وخنده نمودن. حضرت روكرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى كنى وغافلى از ذكر خدا وحال آنكه توبعد از سه روز از اهل قبورى؟! راوى گفت: ما گفتيم اين دليل ما خواهد بود نظر كنيم ببينيم چه مى شود. آن جوان بعد از شنيدن اين كلام از آن حضرت، سكوت كرد واز خنده وكلام دهن ببست وما طعام خورديم وبيرون آمديم روز بعد كه شد آن جوان عليل شد ودر روز سوم، اول صبح وفات كرد ودر آخر روز به خاك رفت. (٣٤)

علت هدايت يك واقفيه

ونيز حديث كرد سعيد گفت جمع شديم در وليمه يكى از اهل سرّ من رأى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نيز تشريف داشت پس شروع كرد مرد به بازى كردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روكرد به جعفر وفرمود: همانا اين مرد از اين طعام نخواهد خورد وبه اين زودى خبرى به او مى رسد كه عيش اورا منغص خواهد كرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت: ديگر بعد از اين خبرى نخواهد بود باطل شد قول على بن محمّدعليها‌السلام ، به خدا قسم كه اين مرد شست دست خود را براى طعام خوردن ورفت به سوى طعام در همين حال ناگاه غلامش گريه كنان از در منزل وارد شد وگفت: برسان خود را به مادرت كه از بالاى بام خانه افتاد ودر حال مرگ است، جعفر چون اين مشاهده كرد گفت: واللّه! ديگر قائل به وقف نخواهم بود وخود را از واقفيه قطع كردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم. (٣٥)

نجات يافتن جوان

دوازدهم ابن شهر آشوب روايت كرده كه مردى خدمت حضرت هادىعليها‌السلام رسيد در حالى كه ترسان بود ومى لرزيد وعرض كرد كه پسر مرا به جهت محبت شما گرفته اند وامشب اورا فلان موضع مى افكنند ودر زير آن محل اورا دفن مى كنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى؟ عرض كرد: آن چيزى كه پدر ومادر مى خواهد، يعنى سلامتى فرزند خود را طالبم، فرمود: باكى نيست بر اوبروبه درستى كه پسرت فردا مى آيد نزد تو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت: اى پسرجان من! قصه ات چيست؟ گفت: چون قبر مرا كندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاكيزه وخوشبوآمدند نزد من واز سبب گريه من پرسيدند، من گفتم سبب گريه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود يعنى آن كسى كه مى خواهد تورا بيفكند و هلاك كند اوافكنده شود توتجرد اختيار مى كنى واز شهر بيرون مى روى وملازمت تربت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را اختيار مى كنى؟ گفتم: آرى! پس گرفتند حاجب را وافكندند اورا از بلندى كوه ونشنيد احدى جزع اورا ونديدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواينك منتظرند بيرون آمدن مرا به سوى ايشان. پس ‍ وداع كرد با پدرش ورفت، پس آمد پدرش به نزد امامعليها‌السلام وخبر داد آن حضرت را به حال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند كه فلان جوان را افكندند وچنان وچنان كردند وامامعليها‌السلام تبسم مى كرد ومى فرمود: ايشان نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم. (٣٦)

سيزدهم قطب راوندى بيان كرده از ابوهاشم جعفرى كه گفت: متوكل مجلسى بنا كرده بود شبكه دار به نحوى كه آفتاب بگردد دور ديوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنيد كه چه به اومى گويند وشنيده نمى شد كه اوچه مى گويد از صداهاى مرغان، پس چون حضرت امام على نقىعليها‌السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساكت مى شدند به نحوى كه صوت يكى از آن مرغها شنيده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بيرون مى رفت مرغها شروع مى كردند به صدا كردن، وبود نزد متوكل چند عدد از كبكها وقتى كه آن حضرت تشريف داشت آنها حركت نمى كردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى كردند با هم مقاتله كردن. (٣٧)