فصل سوم: در دلايل و معجزات باهرات حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
است
حضور امام حسن عسكرىعليهاالسلام
در جرجان
اول قطب راوندى روايت كرده از جعفر بن شريف جرجانى كه گفت: حج گزاردم در سالى، پس خدمت حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
رسيدم در سرّ من رأى و با من مقدارى از اموال بود كه شيعيان داده بودند كه به امام برسانم پس قصد كردم از آن حضرت بپرسم كه مالها را به كى بدهم، فرمود پيش از آنكه من تكلم كنم، بده آنچه با تو است به مبارك خادم من. گفت: چنين كردم و بيرون شدم و گفتم كه شيعيان شما در جرجان سلام به شما مى رسانند، فرمود: مگر بر نمى گردى بعد از فراغ از حجت به جرجان؟ گفتم: بر مى گردم، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر بر مى گردى به جرجان و داخل مى شويد در آن روز جمعه سوم شهر ربيع الثانى در اول روز و به مردم اعلام كن كه من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد اِمْضِ راشِدا برو به راه راست به درستى كه خداوند به سلامت خواهد رسانيد تو را و آنچه با تو است و وارد خواهى شد بر اهل و اولاد خود و پسرى متولد شده براى پسرت شريف، او را نام گذار صلت بن شريف بن جعفر بن شريف وَ سَيَبْلُغُ اللّهُ بِهِ و به زودى خداوند او را به حد كمال برساند و او را از اوليأ ما باشد. من گفتم: يابن رسول اللّه! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى از شيعه شما است و بسيار احسان مى كند به اوليأ و دوستان شما بيرون مى كند از مال خود در سال بيشتر از صد هزار درهم و او يكى از اشخاصى است كه مى گردد در نعمتهاى خدا به جرجان، فرمود: خدا جزاى خير دهد به ابواسحاق ابراهيم بن اسماعيل در عوض احسانى كه مى كند به شيعيان ما و بيامرزد گناهان او را و روزى فرمايد او را پسرى صحيح الا عضأ كه قائل به حق باشد، بگو به ابراهيم كه حسن بن علىعليهاالسلام
مى گويد: پسرت را احمد نام گذار.
راوى گفت: پس، از خدمت آن حضرت مرخص شدم و حج گزاردم و سلامت برگشتم به جرجان و وارد شدم به آنجا در اول روز جمعه سوم ربيع الثانى به نحوى كه حضرت خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنيت گويند به ايشان گفتم كه امام مرا وعده داده كه در آخر امروز اينجا تشريف بياورد، پس مهيا شويد و آماده كنيد براى سؤ ال از آن حضرت مسايل و حاجات خود را. پس شيعيان چون نماز ظهر و عصر گزاشتند تمامى جمع شدند در خانه من، پس به خدا سوگند كه ما ملتفت نشديم مگر آنكه ناگاه آن حضرت را ديديم كه بر ما وارد شد و ما اجتماع كرده بوديم پس سلام كرد اول بر ما پس ما استقبال كرديم آن حضرت را و بوسيديم دست شريفش را پس آن حضرت فرمود كه من وعده كرده بودم به جعفر بن شريف كه به نزد شما آيم در آخر اين روز، پس نماز ظهر و عصر را در سر من رأى به جا آوردم و به سوى شما آمدم تا تجديد عهد كنم با شما و الا ن من آمدم، پس جمع كنيد همه سؤ الات و حاجات خود را پس اول كسى كه ابتدا كرد به سؤ ال، خود نضر بن جابر بود گفت: يابن رسول اللّه! به درستى كه پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا آنكه چشمش را به او برگرداند، فرمود: بياور او را پس گذاشت دست شريف خود را به چشمهاى او و چشمهايش روشن شد پس يك يك آمدند و حاجت خود را خواستند و حضرت برآورد حاجت آنها را تا آنكه قضا فرمود حاجتهاى جميع را و دعاى خير فرمود در حق همگى و در همان روز مراجعت فرمود. (٢٥)
گناهان صغير را كوچك مپنداريد
دوم از ابوهاشم جعفرى روايت است كه گفت: شنيدم از امام حسن عسكرىعليهاالسلام
كه مى فرمود: از گناهانى كه آمرزيده نمى شود قول آدمى است كه مى گويد كاش مؤ اخذه نمى شدم مگر به همين گناه، يعنى كاش گناه من همين بود، من در دل خود گفتم كه اين مطلب دقيقى است و شايسته است از براى آدمى كه تفقد كند از نفس خود هر چيزى را. چون اين در دل من گذشت آن حضرت رو كرد بر من و فرمود: راست گفتى اى ابوهاشم ملازم شو آنچه را كه در دل خود گذرانيدى پس به درستى كه شرك در ميان مردم پنهان تر است از جنبيدن مورچه بر سنگ خارا در شب تاريك و از جنبيدن مورچه بر پلاس سياه. (٢٦)
مؤلف گويد: كه تعبير مى شود از اين قسم از گناهان به محقرات و روايت شده كه حضرت صادقعليهاالسلام
فرمود: بپرهيزيد از محقرات از گناهان به درستى كه آن آمرزيده نمى شود. (٢٧) و از حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
مروى است كه فرمود: به درستى كه ابليس راضى شد از شما به محقرات (٢٨) و فرمود: به ابن مسعود (در وصيت خود به او) كه اى ابن مسعود! حقير و كوچك مشمار البتنه گناه را و اجتناب كن از كبائر، پس به درستى كه بنده چون نظر افكند روز قيامت به گناهان خود بگريد چشمان او چرك و خون. حق تعالى مى فرمايد:
(يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنْ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ اَمَدَا بَعيدا)
. (٢٩)، (٣٠)
و فرمود به ابوذر به درستى كه مؤ من مى بيند گناه خود را مثل آنكه در زير سنگ سختى است كه مى ترسد بر روى او بيفتد، به درستى كه كافر مى بيند گناه خود را مانند مگسى كه بر بينى او عبور كند. (٣١)
و از كلام اميرالمؤ منينعليهاالسلام
است كه شديدترين گناهان آن گناهى است كه صاحبش آن را سبك شمرد. و على بن ابراهيم قمى از حضرت صادقعليهاالسلام
روايت كرده كه حق تعالى خلق فرموده مارى كه احاطه كرده به آسمانها و زمين و جمع كرده سر و دم خود را در زير عرش پس هر گاه ديد معاصى بندگان را خشم مى گيرد و رخصت مى طلبد كه بخورد آسمانها و زمين را. (٣٢) و روايات در اين باب بسيار است.
و روايت شده از حضرت صادقعليهاالسلام
كه وقتى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرود آمد به زمين بى گياهى پس فرمود به اصحاب خود كه برويد هيزم بياوريد، عرض كردند: يا رسول اللّه! ما در زمين بى گياهيم كه هيزم در آن يافت نمى شود، فرمود: بياورد هر كسى هر چه ممكنش مى شود. پس هيزم آوردند و ريختند مقابل آن حضرت روى هم، چون هيزمها جمع شد حضرت فرمود: همينطور جمع مى شود گناهان، معلوم شد كه مقصد آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هيزم اين بود كه اصحاب ملتفت شوند همين طور كه در آن بيابان خالى از گياه هيزم به نظر نمى آمد وقتى كه در طلب و جستجوى آن شدند مقدارى كثير هيزم جمع شد و روى هم ريخته شد، همين نحو گناه به نظر نمى آيد و چون جستجو و حساب شود گناهان بسيارى جمع مى شود. (٣٣)
سوم و نيز از ابوهاشم روايت است كه روزى حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
سوار شد و به صحرا رفت من نيز سوار شدم با آن حضرت پس در آن بين كه آن جناب در جلو من مى رفت و من پشت سر آن حضرت بودم در فكر دين خود افتادم كه وقتش رسيده پس فكر مى كردم كه از كجا ادا كنم آن را، پس حضرت رو كرد به من و فرمود: خدا ادا مى كند آن را پس خم شد بر همان حالى كه بر روى زين سوار بود و به تازيانه خود خطى كشيد در زمين و فرمود: اى ابوهاشم پياده شو و برگير و كتمان كن، پس پياده شدم ديدم شمش طلايى است پس گذاشتم آن را در موزه خود و سير كرديم پس فكر كردم و گفتم: اگر به اين طلا ادا شد دَيْنَ من فَبِها وَ اِلاّ راضى مى كنم صاحب دين را به آن و دوست مى داشتم كه نظرى مى كردم در وجه نفقه زمستان از جامه و غيره چون اين خيال گذشت در دل من رو كرد آن حضرت به من و خم شد ثانيا به سوى زمين و خطى كشيد به تازيانه خود در زمين مثل دفعه اول و فرمود: پياده شو و برگير و كتمام كن، گفت فرود آمدم ناگاه ديدم شمش طلايى (٣٤) است آن را برداشتم و گذاشتم در موزه ديگرم. پس قدرى راه رفتيم آنگاه آن حضرت برگشت به سوى منزل خود و من برگشتم به منزل خودم. پس نشستم و حساب كردم آن قرض خود را و دانستم مقدار آن را، پس كشيدم آن طلا را ديدم مطابق بود با آن مقدار كه دين من بود بدون كم و زياد پس نظر كردم در آنچه محتاج به آن بوديم در زمستان از هر جهت به آن مقدار كه لابد و ناچار بوديم از آن به حد اقتصاد بدون تنگ گيرى و اسراف پس كشيدم آن شمش طلاى (٣٥) ديگر را مطابق درآمد به آنچه كه اندازه گرفته بودم براى زمستان بدون كم و زياد. (٣٦)
و ابن شهر آشوب در(مناقب)روايت كرده از ابوهاشم كه گفت وقتى در ضيق و تنگى در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
معونه طلب كنم خجالت كشيدم، چون به منزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براى من صد اشرفى و نوشته بود كه هرگاه حاجتى دارى خجالت مكش، شرم مكن، بلكه طلب كن آن را از ما كه خواهى ديد ان شأ اللّه تعالى. (٣٧)
چهارم و نيز از ابوهاشم روايت است كه گفت: شرفياب شدم حضور مبارك حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
ديدم آن حضرت مشغول نوشتن كاغذى است پس رسيد وقت نماز اول آن حضرت كاغذ را از دست بر زمين گذاشت و مشغول نماز گشت پس ديدم كه قلم مى گردد در روى كاغذ و مى نويسد تا رسيد به آخر كاغذ، من چون چنين ديدم به سجده افتادم، پس چون حضرت از نماز خود فارغ شد گرفت قلم را به دست خود و اذن داد از براى مردم كه داخل شوند. (٣٨)
مؤ لف گويد: كه آنچه ابوهاشم روايت كرده و مشاهده نموده از دلايل و معجزات حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
زياده از آن است كه در اينجا ذكر شود و روايت شده از آن جناب كه گفت: داخل نشدم بر حضرت امام على نقى و امام حسن عسكرىعليهماالسلام
هرگز مگر آنكه ديدم از ايشان دلالت و برهانى. (٣٩) و در دلائل و معجزات حضرت هادىعليهاالسلام
نيز چند روايت از او نقل شد.
پنجم قطب راوندى روايت كرده از فطرس (٤٠) و آن مردى بود علم طب خوانده و گذشته بود از عمر او زياده از صد سال، گفت: من شاگرد بختيشوع طبيب متوكل بودم و او مرا اختيار كرده بود از ميان شاگردان خود. پس فرستاد به سوى او حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
كه بفرستد به سوى او مخصوص ترين شاگردان خود را كه فصد كند او را، پس بختيشوع اختيار كرد مرا و گفت كه طلب كرده از من امام حسنعليهاالسلام
كسى را كه فصد كند او را پس برو به نزد او و بدان كه او امروز عالمترين مردم است كه در زير آسمان مى باشند پس بپرهيز از اينكه متعرض شوى او را در چيزى كه تو را به آن امر مى فرمايد. پس من رفتم به خدمت آن حضرت پس امر كرد كه در حجره اى باشم تا بطلبد مرا، راوى گفت: در آن وقت كه من خدمت آن حضرت رسيدم ساعتش نيك بود براى فصد كردن، پس طلبيد آن حضرت مرا در وقتى كه نيكو نبود از براى فصد پس حاضر كرد طشتى بسيار بزرگ پس من رگ اكحل آن حضرت را فصد كردم و پيوسته خون بيرون مى آمد تا آن طشت را مملو نمود پس فرمود: قطع كن جريان خون را. من چنان كردم پس شست دست خود را و روى آن را بست و مرا برگردانيد به همان حجره كه مرا در آن جاى داده بود و آوردند از براى من طعام گرم و سرد چيز بسيار و ماندم تا وقت عصر پس مرا طلبيد و فرمود: رگ را بگشا و طلبيد آن طشت را پس من آن رگ را گشودم خون بيرون آمد تا طشت را مملو كرد پس امر فرمود تا خون را قطع كنم پس روى رگ را بست و مرا برگردانيد به حجره، پس شب را به روز آوردم در آنجا. صبح شد و خورشيد ظاهر گرديد طلبيد مرا و آن طشت را حاضر كرد و فرمود كه رگ را بگشا، من رگ را گشودم و خون از دست آن حضرت بيرون آمد مانند شير سفيد تا آنكه طشت را پر كرد، پس امر فرمود كه خون را قطع كنم و بست روى رگ را و امر فرمود كه يك جامه دان جامه و پنجاه دينار براى من آوردند و فرمود: اين را بگير و مرا معذور دار و برو. پس من گرفتم آنچه را كه عطا فرمود و گفتم امر مى فرمايد سيد مرا به خدمتى؟ فرمود: آرى امر مى كنم تو را به آنكه خوشرفتارى كنى با آنكه رفاقت مى كند با تو از دير عاقول. پس من رفتم نزد بختيشوع و قصه را براى او نقل كردم. بختيشوع گفت: اتفاق كرده اند حكمأ بر آنكه بيشتر مقدارى كه خون در بدن انسان مى باشد هفت من است و اين مقدار خونى كه تو نقل مى كنى اگر از چشمه آبى بيرون آمده بود عجيب بود و عجب تر از آن آمدن خون است مانند شير، پس فكر كرد يك ساعتى، پس سه شبانه روز مشغول شد به خواندن كتب تا مگر براى اين قصه ذكرى پيدا كند در عالم چيزى پيدا نكرد گفت امروز در ميان نصرانيها عالم ترى به طب از راهب دير عاقول نيست.
پس نوشت كاغذى براى او و ذكر كرد براى او قصه فصد حضرت را پس من كاغذ را بردم براى او، چون رسيدم به دير او، صدا زدم او را، از بالاى دير نظر به من كرد و گفت: تو كيستى؟ گفتم: من شاگرد بختيشوعم، گفت: با تو كاغذى است از او؟ گفتم: آرى، پس زنبيلى را از بالا پايين كرد من كاغذ را در آن گذاشتم كشيد آن را بالا و خواند آن را پس همان وقت از دير فرود آمد و گفت: تويى آن كسى كه فصد كردى آن شخص را؟ گفتم: آرى، گفت: طُوبى لاُّمّك. پس سوار شد بر استرى و حركت كرد پس رسيديم به سرّ من رأى در وقتى كه يك ثلث از شب باقى مانده بود، گفتم: كجا دوست دارى بروى، خانه استاد ما يا خانه آن مرد؟ گفت: خانه آن شخص. پس رفتيم به در خانه آن حضرت پيش از اذان، پس گشوده شد در و بيرون آمد به نزد ما خادمى سياه و گفت: كداميك از شما دو نفر صاحب دير عاقول است؟ راهب گفت: منم فدايت شوم. گفت: فرود آى و به من گفت: تو اين استر و استر خودت را حفظ كن تا راهب بيرون آيد و گرفت دست او را و داخل منزل شدند، پس من ايستادم آنجا تا صبح شد و روز بالا آمد آن وقت راهب بيرون آمد در حالى كه جامه هاى خود را كه لباس رهبانيت بود از خود دور كرده بود و جامه هاى سفيدى پوشيده بود و اسلام آورده بود، پس گفت به من كه الا ن مرا ببر به خانه استادت. پس رفتيم تا در خانه بختيشوع، بختيشوع چون نظرش بر راهب افتاد مبادرت كرد و دويد به سوى او و گفت: چه چيز تو را از دين نصرانيت زائل كرد؟ گفت: يافتم مسيح را و اسلام آوردم بر دست او، گفت: مسيح را يافتى؟ گفت: آرى يا نظير او را، پس به درستى كه اين فصد را به جا نياورده در عالم مگر مسيح و اين نظير او است در آيات و براهين او. پس برگشت به سوى امامعليهاالسلام
و ملازم خدمت آن حضرت بود تا وفات يافت. (٤١)
ششم شيخ كلينى روايت كرده از (ابن كردى) از محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفرعليهاالسلام
كه گفت: امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت: بيا برويم به نزد اين مرد يعنى ابومحمد عسكرىعليهاالسلام
؛ زيرا نقل شده كه آن جناب داراى صفت سخاوت است، من گفتم: مى شناسى او را؟ گفت: مى شناسم او را و نديدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حركت كرديم، پدرم در بين راه گفت: چه بسيار محتاجيم به آنكه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد كه دويست درهم آن را خرج كسوه و جامه كنيم و دويست درهم آن را در دين خود صرف كنيم و صد درهم آن را در نفقه خود صرف كنيم. من هم در دل خود گفتم كاش كه سيصد درهم به من مرحمت كن كه صد درهم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه كنم و صد درهم خرج جامه و لباس كنم و بروم به بلاد جبل. پس چون رسيديم به در خانه آن حضرت بيرون آمد غلام آن حضرت و گفت: داخل شود على بن ابراهيم و محمّد پسرش. پس چون وارد شديم بر آن حضرت، سلام كرديم بر آن جناب، فرمود: به پدرم: يا على! چه بازداشت تو را از آمدن به نزد ما تا اين زمان؟ پدرم گفت: اى آقاى من! خجالت مى كشيدم كه تو را ملاقات كنم با اين حال، پس چون آن حضرت بيرون آمديم غلام آن حضرت آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و مى گفت: اين پانصد درهم است دويست درهم آن براى كسوه است و دويست درهم براى دين و صد درهم براى نفقه؛ و عطا كرد به من هم كيسه اى و گفت: اين هم سيصد درهم است صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى كسوه است و صد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سورأ. و چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود به سورأ رفت و تزويج كرد زنى را و چندان چيزدار شد كه داخل او امروز هزار دينار است و با اين علامت باهره باز قائل به وقف بود.(ابن كردى)گويد: گفتم به او كه واى بر تو آيا مى خواهى امرى را كه واضح تر و روشن تر از اين باشد؟ گفت: (هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَيْنا علَيهِ)؛ يعنى ما به مذهب وقف تا به حال بوده ايم و حالا هم به همان حال باقى مى باشيم. (٤٢)
هفتم روايت شده از اسماعيل بن محمد بن على بن اسماعيل بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب كه گفت: نشستم سر راه حضرت امام حسن عسكرىعليهاالسلام
همين كه نزد من گذشت شكايت كردم به آن حضرت از فقر و حاجت خود را و قسم خوردم كه يك درهم و بالاتر از آن ندارم و نه غذايى دارم و نه عشايى. فرمود: قسم دروغ مى خورى و حال آنكه دفينه كرده اى دويست اشرفى را و نيست اين قول من به جهت آنكه به تو عطايى نكنم، يعنى خيال مكن كه اين حرف را براى اين گفتم كه تو را از عطا محروم كنم، پس به غلام خود فرمود: هرچه با تو است از مال به او بده. پس غلام آن حضرت صد اشرفى به من داد و آن وقت آن حضرت رو به من كرد و فرمود: تو محروم مى شودى از آن پولى كه پنهان كرده اى در وقتى كه از همه اوقات بيشتر به آن حاجت دارى.
راوى گفت: راست شد فرمايش آن حضرت و چنان بود كه فرموده بود، من دويست اشرفى پنهان كردم و گفتم اين پشت و پناه من باشد در روز سختى پس مرا ضرورت سختى عارض شد كه محتاج شدم به چيزى كه نفقه خود كنم و درهاى روزى بر من بسته شد پس رفتم سر آن دفينه را گشودم كه از آن پولها بردارم ديدم پولى نيست، پسرم فهميده بود آن موضوع را آن پولها را برداشته و گريخته بود و من به هيچ چيز از آن پول دست نيافتم و از آن محروم گشتم. (٤٣)
هشتم صاحب(تاريخ قم)در ذكر ساداتى كه به قم و ناحيه آن آمده اند گفته كه محمد خزرى بن على بن على بن الحسن الا فطس بن على بن على بن الحسينعليهمالسلام
به طبرستان نزد حسن بن زيد آمد و مدتى به نزديك او بود پس او را زهر داد و بمرد و فرزندان او به آبه باز گرديدند و آنجا مقيم شدند، آنگاه گفته كه ابوالقاسم بن ابراهيم بن على حكايت كند كه ابراهيم بن محمّد خزرى گفت كه بر من و برادرم على خبر پدر ما مستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدينه به طلب او بيرون آمديم و من با خود گفتم چاره اى نيست مرا در تفتيش و تفحص پدرم الا آنكه قصد مولاى خود حسن بن على عسكرىعليهاالسلام
كنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا مرا خبر دهد و آگاه كند، پس من قصد سرّ من رأى كردم و رفتم به در سراى ابومحمّدعليهاالسلام
رسيدم، گرم هنگامى بود هيچ كس را آنجا نديدم پس همانجا نشستم و انتظار مى كشيدم تا كسى از خانه بيرون آيد. پس ناگاه آواز در شنيدم كه كنيزكى از خانه بيرون آمد و مى گفت: ابراهيم بن محمّد خزرى، پس من نگريستم و گفتم: لبيك! اينك منم ابراهيم بن محمّد خزرى، پس آن كنيزك گفت: مولاى من تو را سلام مى رساند و مى فرمايد اين تو را به پدرت مى رساند و صره اى به من داد كه در آن ده دينار بود و آن را گرفتم و بازگشتم. پس در راه مرا ياد آمد كه من از مولاى خود خبر پدر و مقام او نپرسيدم پس خواستم كه برگردم، مرا كلام آن كنيزك ياد آمد كه گفت: اين تو را به پدرت مى رساند. پس من بدانستم كه من به پدر خود مى رسم، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان به او رسيدم به نزديك حسن بن زيد و از آن دنانير ده گانه يك دينار مانده بود. پس من قصه با پدر باز گفتم و در صحبت او بودم تا آنگاه كه حسن بن زيد او را زهر داد و بدان وفات يافت و من به آبه رحلت [هجرت ] كردم. (٤٤)