منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38242
دانلود: 2951


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38242 / دانلود: 2951
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در شهادت حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام

علامه مجلس رحمه اللّه در (جلأالعيون) فرموده: ابن بابويه رحمه اللّه و ديگران روايت كرده اند از مردى از اهل قم كه گفت: روزى حاضر شدم در مجلس احمد بن عبيداللّه بن خاقان كه از جانب خلفأ و الى اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوت نسبت به اهل بيت رسالت داشت، پس در مجلس او مذكور شد احوال سادات علوى كه در سرّ من رأى مى بودند و مذهبهاى ايشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ايشان نزد خليفه هر زمان. احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من رأى نديدم از سادات علوى كسى مانند حسن بن على عسكرىعليها‌السلام در علم و زهد و امرأ و سادات و وقار و مهابت و عفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفأ و امرأ و سادات و ساير بنى هاشم او را مقدم مى داشتند بر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مى نمودند و همچنين وزرأ و امرأ و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اى فرو نمى گذاشتند.

من روزى در بالاى سر پدر خود ايستاده بودم در روز ديوان او، ناگاه دربانان و خدمتكاران دويدند و گفتند: ابن الّرضاعليها‌السلام در در خانه ايستاده است پدرم با صداى بلند گفت: رخصت دهيد او را و به مجلس در آوريد. ناگاه ديدم مردى داخل شد گندم گون و گشاده چشم و خوش قامت و نيكو روى و خوش بدن در اوّل سنّ جوانى و من در او مهابتى و جلالتى مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد از جاى جست و به استقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كارى نسبت به احدى از بنى هاشم يا امرا خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او در آورد و دستهاى او را بوسيد و دسن او ر گرفت و در جاى خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشست و با او سخن مى گفت و از روى تعظيم او را به كنيت خطاب مى نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كرد. من از مشاهده اين احال تعجّب مى كردم ناگاه دربانان گفتند موفّق كه خليفه آن زمان بود مى آيد. و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مى آمد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مى آمدند و از نزديك پدرم تا درگاه خليفه دو صف مى ايستادند تا آنكه خليفه مى آمد و بيرون مى رفت. و با وجود استماع آمدن خليفه باز پدرم روى به او داشت و با اوسخن مى گفت تا آنكه غلامان مخصوص او پيدا شدند. پس گفت: فداى تو شوم! اكنون اگر خواهى برخيز، غلامان خود را امر كرد كه او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرم برخاست او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد و او را روانه كرد و به استقبال خليفه رفت، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مردكى بود كه پدرم اين قدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردى است از اكابر عرب حسن بن على نام دارد و معروف است به ابن الرّضا پس تعجّب من زياد گرديد و در تمام آن روز در فكر و تحيّر بودم.

چون شب پدرم به عادتى كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد. من نزد او نشستم پرسيد كه حاجتى دارى؟ گفتم: بلى، اگر رخصت فرمايى سؤ ال كنم. چون رخصت داد گفتم: اى پدر! كى بود آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حة گذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى؟ گفت: اى فرزند! اين امام رافضيان است، پس ساعتى ساكت شد و گفت: اى فرزند! اگر خلافت از بنى عبّاس به در رود كسى از بنى هاشم به غير آن مرد مستحقّ آن نيست، زيرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف او به زهد و عبادت و فضل و علم و كمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و ساير صفات كماليّه، اگر مى ديدى پدر او را مردى بود در نهايت شرافت و جلالت و فضيلت و علم و فضل و كمال، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكّر و تحيّر من افزون شد.

بعد از آن پيوسته از مردم تفحّص احوال او مى نمودم، پس نسنيدم از وزرأ و كتّاب و امرأ و سادان و علويان و ساير مردم به غير تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او امام رافضيان است. پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زيرا كه از دوست و دشمن به غير نيكى و بزرگى او چيزى نشنيدم. پس مردى از اهل مجلس از او سؤ ال كند يا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟ جعفر مردى بود فاسق و فاجر وشرابخوار و بدكردار، مانند او كسى در رسوايى و بى عقلى و بدكارى نديده بودم، پس جعفر را مذدمت بسيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگاام وفات حسن بن علىعليها‌السلام حالتى بر خليفه و ديگران عارض شد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امرى تواند شد.

اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الّرضا رنجور شده، پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد يكى از ايشان تحرير خادم بود كه از محرمان خاصّ خليفه بود، امر كرد ايشان را كه پيوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت برود و از احوال او مطّلع گردند و طبيبى را مقرّر كرد كه هر بامداد و پسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براى پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت صعب شده است و ضعف بر او مستولى گرديده است. پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضى القضاة را طلبيد و گفت ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حضرت باشند. ايشان اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به آن حضرت داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته. پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الا ول آن امام مظلوم از دار فانى به سراى باقى رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايى يافت.

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قيامتى در آن شهر برپا شد از جميع مردم صداى ناله و فغان و شيون بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد، جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تفحص نمايند شايد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را تفحص كنند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكى از زنان گفت كه يكى از كنيزان آن جناب را احتمال حملى هست، خليفه نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آن متوجه تجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزرأ و نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند و در آن روز سامره مانند صحراى قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسى را فرستا كه بر آن جناب نماز كند چون جنازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسى به نزديك حضرت آمده و كفن را از روى مبارك دور كرد و براى رفع تهمت خليفه علويان و هاشميان و امرأ و وزرأ و نويسندگان و قضات و علمأ و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت: بياييد و نظر كنيد كه اين حسن بن على فرزندزاده امام رضاعليها‌السلام است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطبأ و قضات و معتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معنى شهادت مى دهند پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوى پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛ زيرا شنيده بود كه فرزند آن جناب بر عالم مستولى خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آن كنيز را كه گمان حمل به او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.

پس موافق مذهب اهل سنت، ميراث آن حضرت را قسمت كردند براى مادر و جعفر كذاب كه برادر آن جناب بود و مادرش دعوى كرد كه من وصى اويم و نزد قاضى به ثبوت رسانيده باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمى داشت. پس جعفر كذاب نزد پدر من آمد و گفت: مى خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايى، من تقبل مى نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم. پدرم از استماع اين سخن در خشم شد گفت: اى احمق! منصب برادر تو منصبى نيست كه به مال و تقبل توان گرفت و سالها است كه خلفأ شمشير كشيده اند و مردم را مى كشند و زجر مى نمايند كه [مردم ] از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديگرى نيست و اگر نزد ايشان مرتبه اى ندارى خليفه و ديگرى اين مرتبه را براى تو تحصيل نمى توانند كرد. و پدرم به اين سخن خفت عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست امر كرد ديگر او را به مجلس ‍ راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مى كند و بر آثار او مطلع نمى شود و دست بر او نمى يابد. (٥٩)

ابن بابويه به سند معتبر از ابوالا ديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام را مى نمودم و نامه هاى آن جناب را به شهرها مى بردم. پس روزى در بيماريى كه در آن مرض به عالم بقأ رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه اى چند نوشتند به مداين و فرمودند كه بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهى شد و صداى شيون از خانه من خواهى شنيد و مرا در آن وقت غسل دهند، ابوالا ديان گفت: اى سيد! هرگاه اين واقعه هائله روى دهد امر امامت با كيست؟ فرمود: هركه جواب نامه مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من، گفتم: ديگر علامتى بفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم: ديگر بفرما، گفت: هركه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شما است. ابوالا ديان گفت: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كدام هميان، پس بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.

روز پانزدهم داخل سامره شدم صداى نوحه و شيون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر [كذاب ] را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان برگرد او بر آمده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت به امامت خود مى گويند، پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است امامت نوع ديگر شده، اين فاسق كى اهليت امامت دارد؛ زيرا كه پيشتر او را مى شناختم كه شراب مى خورد و قمار مى باخت و طنبور مى نواخت. پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤ ال از من نكرد، در اين حال(عقيد خادم)بيرون آمد و به جعفر كذاب خطاب كرد كه برادر تو را كفن كرده اند بيا و بر او نماز كن، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام را كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند چون خواست تكبير گويد طفلى گندم گون پيچيده موى گشاده دندانى مانند پاره ماه بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت: اى عمو! پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عق ايستاد و رنگش متغير شد.

آن طفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوى امام على نقىعليها‌السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت اى بصرى بده جواب نامه را كه با تو است، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از آن نشانها كه حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده بيرون آمدم پس حاجز وشابه جفعر گفت: براى آنكه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست، گفت: كى بود آن طفل؟ جعفر گفت: كه واللّه! من او را هرگز نديده بودم و نمى شناختم. پس در اين حالت جماعتى از اهل قم آمدند و سؤ ال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام چون دانستند كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كيست؟ مردم اشاره كردند به سوى جعفر، پس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه و مالى چند هست بگو كه نامه ها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است [تا] ما تسليم كنيم. جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غيب مى خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هزار اشرفى هست؛ در آن ميان ده اشرف هست كه طلا را روكش كرده اند، آن جماعت نامه ها و مالها را تسليم كردند و گفتند هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بگيرى او امام زمان است و مراد امام حسن عسكرىعليها‌السلام همين هميان بود. پس جعفر كذاب رفت نزد معتمد كه خليفه به ناحق آن زمان بود و اين واقعه را نقل كرد، معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام را گرفتند كه آن طفل را به ما نشان ده، او انكار كرد و از او براى رفع مظنه ايشان گفت حملى دارم من از آن حضرت، به اين سبب او را به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شد بكشند، بناگاه عبيداللّه بن يحيى وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضى به خانه خود آمد. (٦٠)

ايضا به سند معتبر از محمّد بن حسن روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام در روز جمعه هشتم ماه ربيع الا ول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد به سراى باقى رحلت فرمود و در همان شب نامه هاى بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاريه آن جناب كه او را(صيقل)مى گفتند و غلان آن جناب كه او را(عقيد)مى ناميدند و آن كسى كه مردم بر او مطلع نبودند يعنى حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام . عقيد گفت كه در آن وقت حضرت امام حسنعليها‌السلام آبى طلبيد كه با مصطكى جوشانيده بودند خواست كه بياشامد، چون حاضر كرديم فرمود: اول آبى بياوريد كه نماز كنم. چون آب آورديم دستمالى در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكى كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش ‍ مى لرزيد و قدح بر دندانهاى شريفش مى خورد، چون آب را بياشاميد و صيقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اكثرى از محدثان و مورخان در هشتم ماه ربيع الا ول دويست و شصتم هجرت بود، شيخ طوسى در (مصباح) (٦١) اول ماه مذكور نيز گفته، و اكثر گفته اند كه روز جمعه بود، و بضى چهارشنبه و بعضى يكشنبه نيز گفته اند، و از عمر شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود و بعضى بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود. (٦٢)

ابن بابويه و ديگران گفته اند كه معتمد آن حضرت را به زهر شهيد نمود. و در كتاب (عيون المعجزات) (٦٣) از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه روزى به خدمت امام حسن عسكرىعليها‌السلام رفتم حضرت فرمود كه چگونه بود حال شما و آنچه مردم بودند از شك و ريب در باب امام بعد از من؟ گفتم: يابن رسول اللّه! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير و شيعيان قم همه اعتقاد به امامت آن جناب نمودند، حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه هرگز زمين خالى از امام نمى باشد كه حجت خدا باشد بر خلق. پس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت حضرت، والده خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفات خود در سال ديگر و فتنه هايى كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسم اعظم الهى و مواريث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به صاحب الا مرعليها‌السلام تسليم كرد و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربيع الا خر سنه ٢٦٠ از دنيا رحلت نمود و در سرّ من رأى در پهلوى پدر بزرگوار خود مدفون گرديد و عمر شريف آن جناب بيست و نه سال بود (تمام شد آنچه از جلأالعيون نقل شده بود). (٦٤)

شيخ طوسى به سند خود روايت كرده از ابوسليمان داود بن غسان بحرانى كه گفت: خواندم نزد ابوسهل اسماعيل بن على نوبختى كه شيخ متكلمين از اصحاب ما بوده در بغداد و صاحب جلالت بوده در دين و دنيا و كتى تصنيف كرده از جمله(كتاب الا نوار در تواريخ ائمه اطهارعليهم‌السلام )كه فرمود ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحسنعليها‌السلام به سامرأ واقع شد سال دويست و پنجاه و شش. والده آن حضرت نامش صيقل و كنيه آن حضرت ابوالقاسم بوده به همين كنيه وصيت كرده بود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فرموده اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است، لقب او مهدى است و او است حجت و امام منتظر و صاحب الزمانعليها‌السلام . پس ابوسهل گفت كه داخل شدم بر امام حسن عسكرىعليها‌السلام در مرضى كه به همان مرض از دنيا رحلت فرمود و در نزد آن حضرت بودم كه امر فرمود خادم خود عقيد را و اين خادمى بود سياه از اهل نوبه و خدمت كرده بود حضرت امام على نقىعليها‌السلام را و پروريده و بزرگ كرده بود امام حسنعليها‌السلام را فرمود: اى عقيد! بجوشان از براى من آب را با مصطكى، پس ‍ جوشانيد و صيقل جاريه كه مادر حضرت حجتعليها‌السلام باشد آن آب را براى امام حسن عسكرىعليها‌السلام آورد. پس همين كه قدح را به دست آن حضرت داد و خواست بياشامد و دست مباركش لرزيد و قدح به دندانهاى ثناياى نازنينش خورد پس قدح را از دست نهاد و به عقيد فرمود داخل اين اطاق مى شوى مى بينى كودكى را به حال سجده، او را بياور نزد من. ابوسهل گويد كه عقيد گفت من داخل شدم به جهت پيدا كردن آن طفل ناگاه نظرم افتاد به كودكى كه سر به سجده نهاده بود و انگشت سبابه را به سوى آسمان بلند كرده بود پس سلام كردم بر آن جناب آن حضرت مختصر كرد نماز را و چون تمام كرد عرض كردم كه سيد من مى فرمايد تو را كه نزد او بروى، پس در اين هنگام مادرش صيقل امد و دستش را گرفت و برد او را به نزد پدرش امام حسنعليها‌السلام ، ابوسهل مى گويد: چون آن كودك به خدمت امام حسنعليها‌السلام رسيد سلام كرد نگاه كردم بر او،(وَ اِذا هَُو دُرِّىُّ اللُّؤنِ وَ فى شَعْرِ رَأسِهِ قططُ مفلَّجُ الاَسنانِ)؛ يعنى ديدم كه رنگ مباركش روشنايى و تلا لو دارد و موى سرش به هم پيچيده و مجعد است و مابين دندانهايش گشاده است، همين كه امام حسنعليها‌السلام نگاهش به كودكش افتاد بگريست و فرمود: (يا سيدَ اَهْل بَيْتِِه اَسْقِنى الْمأ فَاِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى).

اى سيد اهل بيت خود! مرا آب بده همانا من مى روم به سوى پروردگار خود، يعنى وفاتم نزديك شده. پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانيده با مصطكى را گرفت به دست خويش و حركت داد لبهايش را و سيرابش كرد، چون امام حسنعليها‌السلام آب را آشاميد فرمود: مرا مهيا كنيد از براى نماز. پس در كنار آن حضرت دستمالى افكندند و آن طفل وضو داد پدر خود را به يك مرتبه، يك مرتبه، يعنى به اقل واجب و مسح كرد بر سر و قدمهاى او، پس امام حسن عليه اللام به وى فرمود: بشارت باد تو را اى پسرك من! تويى صاحب الزمان و تويى مهدى و حجت خدا بر روى زمين و تويى پسر من و كودك من و منم پدر تو، تويى محمّد بن الحسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهم‌السلام و پدر تو است رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تويى خاتم ائمه طاهرين و بشارت داد به تو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نام و كنيه داد تو را، و اين عهدى است به سوى من از پدرم و از پدرهاى طاهرين تو.

(صَلَّى اللّهُ عَلى اَهْلِ الْبَيْتِ رَبَّنا اِنَّهُ حَميدٌ وَ مَجيدٌ).

پس وفات كرد امام حسنعليها‌السلام در همان وقت صلوات اللّه عليهم اجمعين. (٦٥)

شيخ طوسى روايت كرده از حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام كه فرمود: قبر من در سرّ من رأى امان است از براى اهل دو جانب از بلاها و عذاب خدا. (٦٦)

مجلسى اول رحمه اللّه (اهل دو جانب)را به شيعه و سنى معنى كرده و فرموده كه بركت آن حضرت دوست و دشمن را احاطه كرده است چنانكه قبر كاظمينعليهم‌السلام سبب امان بغداد شد، و شيخ اجل على بن عيسى اربلى در كتاب(كشف الغمه)كه در سنه ششصد و هفتاد و هفت تأليف كرده نقل نموده كه حكايت كرد براى من بعض اصحاب كه مستنصرباللّه خليفه عباسى يكسال به سامره رفت و زيارت كرد عسكريينعليهم‌السلام را، و چون از روضه مقدسه آن دو امام بيرون آمد رفت به زيارت تربت خلفأ آل عباس از پدران و اهل بيت خود و قبور ايشان در قبه اى بود كه خرابى و ويرانى به آن رو برده بود و باران داخل آن مى گشت و بر قبرها و تربت ايشان فضله هاى طيور و پرندگان بود. على بن عيسى مى گويد كه من هم مشاهده كرده ام تربت ايشان را به همين حال پس به مستنصر گفتند كه شما خليفه هاى روى زمين و پادشاهان دنيا مى باشيد و از براى شما است فرمان و امر در عالم و قبرهاى پدران شما به اين كيفيت و حال باشد، نه كسى زيارت كند ايشان را و نه به خاطرى خطور شوند و نداشته باشند يك كسى را كه فضلات و كثافات را از ايشان دور كند و قبور اين علويين مزارى است به اين خوبى و پاكيزگى كه مشاهده مى نماييد با پرده ها و قنديلهاى آويخته و فرشها و گستردنيها و فراش و خادم و شمع و بخور و غير ذلك. مستنصر خليفه گفت: اين امرى است آسمانى، يعنى از جانب خدا است و حاصل نمى شود به كوشش و اجتهاد ما و اگر ما مردم را بر اين كار واداريم قبول نخواهند كرد و زور و سعى ما در اين باب فايده نخواهد نمود. و راست گفته زيرا كه اعتقادات به قهر و غلبه حاصل نخواهد شد و به اكراه نتوان اعتقاد در كسى پديد آورد. انتهى. (٦٧)

فصل ششم: در ذكر چند نفر از اصحاب امام حسن عسكرىعليها‌السلام است

شرح حال احمد بن اسحاق اشعرى

اول شيخ اجل ابوعلى احمد بن اسحاق بن عبداللّه بن سعد بن مالك الا حوص الا شعرى: ثقه رفيع القدر از اجلأ اهل قم است و خانواده و خويشان او از اصحاب ائمهعليهم‌السلام و از محدثين كبارند و در فصل اصحاب حضرت صادق عليه السلا و اصحاب حضرت رضاعليها‌السلام حال چند نفر از ايشان مذكور شد مانند عمران بن عبداللّه و عيسى بن عبداللّه و زكريا بن آدم و زكريا بن ادريس رضى اللّه عنه و احمد بن اسحاق روايت كرده از حضرت جواد و هادىعليهم‌السلام و از خواص اصحاب حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام بوده و به شرف ملاقات حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام نائل شده چنانكه در باب چهاردهم خواهد آمد ان شأ اللّه تعالى و او شيخ قميين و واقد ايشان است و از سفرأ ممدوحين است كه توقيع شريف به مدحشان بيرون آمده و از(ربيع الشيعه)نقل شده كه او از وكلأ و سفرأ و ابواب معروفين است. (٦٨)

شيخ صدوق در(كمال الدّين)حديث مبسوطى نقل كرده كه در آخر آن مذكور است كه احمد در سرّ من رأى از حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام پارچه اى خواست به جهت كفن خود، پس حضرت سيزده درهم به وى داد و فرمود اين را خرج مكن مگر براى نفس خودت و آنچه خواستى به تو مى رسد. شيخ جليل سعد بن عبداللّه راوى خبر مى گويد: چون از خدمت مولاى خود مراجعت كرديم و به سه فرسخى حلوان كه الا ن معروف است به(پل ذهاب)، احمد بن اسحاق تب كرد و سخت ناخوش شد كه ما از او مأيوس شديم چون وارد حلوان شديم در كاروانسرايى منزل كرديم احمد فرمود مرا امشب تنها گذاريد و به منازل خود رويد، هركس به منزل خود رفت نزديك صبح در فكر افتادم پس چشم را باز كردم كه ناگاه كافور خادم مولاى خود ابى محمّدعليها‌السلام را ديدم كه مى گويد: (اَحسنَ اللّهُ بالْخيرِ عزاكمْ وَ جبرَ بالْمحبوبِ رَزَيَّتكم). پس گفت: از غسل و كفن صاحب شما يعنى احمد فارغ شديم پس برخيزيد او را دفن كنيد پس به درستى كه او عزيزترين شماها است به جهت قرب به خداوند در نزد آقاى شما، پس از چشم ما غائب شد. (٦٩) و(حلوان)همين پل ذهاب معروف است كه در راه كرمانشاهان است به بغداد و قبر آن معظم نزديكى روخانه آن قريه است به فاصله هزار قدم تقريبا از طرف جنوب و بر آن قبر بناى محقرى است خراب و از بى همتى و بى معرفتى اهل ثروت آن اهالى بلكه اهل كرمانشاه و مترددين، چنين بى نام و نشان مانده و از هزار نفر زوار يكى به زيارت آن بزرگوار نمى رود و با آنكه كسى را كه امامعليها‌السلام خادم خود را به طى الا رض با كفن براى تجهيز او بفرستد و مسجد معروف قم را به امر آن جناب بنا كند و سالها وكيل در آن نواحى باشد بيشتر و بهتر از آن بايد با او رفتار كرد و قبرش را مزار معتبرى بايد قرار داد كه از بركت صاحب قبر و به توسط او به فيضهاى الهيه برسند.

شرح حال احمد بن محمّد بن مطهر

دوم احمد بن محمّد بن مطهر است:

كه تعبير كرده از او شيخ صدوق به صاحب ابى محمّدعليها‌السلام ، شيخ ما در خاتمه(مستدرك) (٧٠) فرموده كه مراد از(صاحب)آن نيست كه از اصحاب حضرت عسكرىعليها‌السلام باشد و بس، بلكه آنچه ظاهر شده براى ما آن است كه او قائم بر امور آن حضرت بود و رسيدگى در كارهاى آن جناب داشت و اين كاشف است از مرتبه اى كه فوق عدالت است. (٧١) و روايت كرده ثقه ثبت على بن الحسين مسعودى در (اثبات الوصية) از حميرى از احمد بن اسحاق كه گفت: داخل شدم بر حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرمود به من اى احمد! چگونه بود حال شما در آن چيزى كه مردم در او شك و ريب كردند؟ گفتم: اى آقاى من! وقتى كه رسيد به ما كاغذى كه در آن بود خبر سيد ما و ولادت او يعنى حضرت حجتعليها‌السلام ، نماند از ما مردى و زنى و پسرى كه داراى فهم باشد مگر آنكه قايل به حق شد، حضرت عسكرىعليها‌السلام فرمود: آيا ندانستيد شما كه زمين خالى نمى ماند از حجتى از جانب خدا؟ پس امر كرد حضرت عسكرىعليها‌السلام والده خود را به حج در سنه دويست و پنجاه و نه و خبر داد او را به آنچه به او مى رسد در سال شصت يعنى خبر فوت خود را در سنه دويست و شصت به والده اش داد و حاضر كرد حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام را و وصيت كرد به او و تسليم كرد به آن حضرت اسم اعظم را و مواريث و سلاح را و بيرون شد والده حضرت عسكرىعليها‌السلام با حضرت صاحبعليها‌السلام به سوى مكه و ابوعلى احمد بن محمّد بن مطهر متولى كارهاى ايشان بود. پس چون رسيدند به بعضى از منازل ملاقات كردند قافله هايى از اعراب را پس خبر دادند ايشان را به شدت خوف و كمى آب، پس برگشتند بيشتر مردم مگر آنهايى كه در ناحيه (٧٢) بودند كه ايشان رفتند و سالم ماندند (٧٣) و روايت شده كه وارد شد بر ايشان امر حضرت عسكرىعليها‌السلام به آنكه بروند و برنگردند و ظاهر است كه آن كسى را كه امامعليها‌السلام قائم بر امور اهل خود قرار مى دهد كه در ايشان است مادر خود و كسى كه مثل او است در اين سفر بزرگ و طولانى لابد بايد در مقام رفيع باشد از وثاقت و امانت و فطانت؛

(وَ مِنْ هذا الْخَبَرِ يَتَبَيَّنُ اِجْمالُ ما فِى الكافى مِنْ بابِ مَوْلِد اَبى مُحَمَّدٍعليها‌السلام باَسنادِهِ عنْ اَبى علىّ الْمطهَّرى اِنَّهُ كتبَ اِلَيهِعليها‌السلام بِالْقادِسِيَّةِ يُعْلِمُهُ اِنصرافَ الناسِ وَ اِنَّهُ يخافُ الْعَطَشُ فَكَتَبَعليها‌السلام اِمْضُوا وَ لاخَوْفٌ عَلَيْكُم ان شأ اللّه فَمَضُوا سالِمينَ وَ الْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ). (٧٤)

شرح حال اسماعيل نوبخت

سوم ابوسهل اسماعيل بن على بن اسحاق بن ابى سهل بن نوبخت:

شيخ متكلمين اماميه بغداد و بزرگ طايفه نوبختيه بود در زمان خود جلالت و بزرگى در دين و دنيا داشت و جارى مجراى وزرأ بود و كتب بسيار تصنيف كرده از جمله كتاب(انوار در تواريخ ائمه اطهارعليهم‌السلام ). ابن نديم در(فهرست)گفته كه اين شيخ (٧٥) جمع كرده بود كتابهاى بسيار، و بسيارى از نسخ را به خط خودش نوشته بود و مصنفات و مؤ لفات او در كلام و فلسفه و غيرهما بسيار است و جمع مى شدند نزد او جماعتى از ناقلين كتب فلسفه مثل ابوعثمان دمشقى و اسحاق و ثابت و غير ايشان و از غلمان او است ابوالحسن السوسنجردى معروف به حمدونى اسمش محمّد بن بشر صاحب(كتاب انفاذ)است در امامت انتهى. (٧٦)

فقير گويد: محمّد بن بشر مذكور از صلحا و عيون اصحاب و متكلمين ايشان است و همان است كه پنجاه حجه پياه به جا آورده و ابوسهل خالوى ابومحمّد حسن بن موسى نوبختى فيلسوف صاحب(كتاب الفرق)است و از سعادت ابوسهل است كه به شرف ملاقات امام زمانعليها‌السلام نائل شده چنانكه در ذكر وفات حضرت عسكرىعليها‌السلام خبرش گذشت.

رسوا شدن حسين حلاّج

اين شيخ جليل سبب شد از براى رسوا شدن حلاج زيرا كه حلاج به خاطر آورد كه ابوسهل را مانند ديگران تواند گول زد و به حيله او را به دام آورد و با خود خيال كرد كه چون ابوسهل در نزد مردم مرتبه بلند دارد و به علم و ادب و عقل و دانش ‍ معروف و مشهور است هرگاه به دام او درآيد مردمان ضعفه و عوام بر او بگروند لاجرم براى او نوشت و او را به سوى خود دعوت كرد و اظهار كرد كه من وكيل صاحب الزمانعليها‌السلام مى باشم و مأمور شدم كه تو را دعوت كنم و مبادا در اين امر شك و ريبى براى تو حاصل شود. ابوسهل چون بر مضمون كاغذ او مطلع گشت براى او پيغام فرستاد كه اگر تو وكيل حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام مى باشى لابد براى تو دلائل و براهينى باشد اينك به جهت آنكه من به تو ايمان آورم يك چيز كمى از تو خواهش مى كنم تا شاهد دعوت تو باشد و آن امر آسان اين است كه من دوست مى دارم جوارى را فعلا چند جاريه دارم كه از وصال ايشان حظ مى برم لكن چون پيرى در سر و روى من اثر كرده ناچارم كه در هر هفته خضاب كنم تا سفيدى موى خود را از ايشان مستور دارم چه اگر ايشان ملتفت سفيدى موى من شوند از من كتاره گيرند و وصالم مبدل شود به هجران و شب تار گردد بر من روز تابان، لاجرم من هر جمعه در تعب خضاب كردن مى باشم، اگر تو در دعوت خود صادقى چنان كن كه ريش من سياه شود و ديگر محتاج به خضاب نباشم آن وقت من به مذهب تو داخل شوم و مردم را به سوى تو دعوت كنم. چون اين پيغام به حلاج رسيد دانست سهمش (٧٧) خطا كرده و در اين اظهار رسوا گرديده ديگر جواب او نداد و رسول نزد او نفرستاد، ابوسهل بعد از آن، اين مطلب را در مجالس و محافل نقل مى كرد و او را افضح مردم نمود و پرده از روى كار او برداشت و او را رسوا نمود و مردم را از دام او ربود. (٧٨)

(قاَلَ رَسولُ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اِذا رَاَيتُمْ اَهْلَ الرَّيْبِ وَ الْبِدَعِ مِنْ بعدِى فَاَظْهِروا الْبَرآئَةَ مِنْهُمْ وَ اَكْثِرُوا مِنْ سَبِّهِمْ وَ الْقَوْلِ فِيهِمْ وَ الْوَقيعَةِ وَ باهِتُوهُمْ كَيْلا يَطْمَعُوا فِى الفِسادِ فِى الاِسْلام وَ يَحَذَرُهُم النّاسُ وَ لا يَتَعَلَّمُونَ مِنْ بِدَعِهِمْ يَكْتُبُ اللّهُ لَكُمْ بِذلِكَ الْحَسناتِ وَ يَرْفَعُ لَكُمْ بِهِ الدَّرَجاتِ فِى الا خِرَةِ). (٧٩)

ع(بَيانٌ: يُقالُ بَهَتَهُ بَهْتا اَىْ اَخَذَهُ بَغْتَةً وَ قَوْلَهُ تَعالى؛ فَتَبْهَتَهُمْ اى تُحَيِّرُهُمْ وَ بهِتَ الرَّجُلُ عَلى صيغَةِ المَجْهُولِ اى اِنْقَطَعَ وَ ذَهَبَتْ حُجَّتُهُ وَ يَحْتَمِلُ اَنْ يَكُونَ الْمُرادُ باَهلِ الرِّيبِ، الَّذينَ يشكُّونَ فِى الدّينِ، وَ يُشَكِّكُونَ النّاسَ فيهِ بِاِلْقأ الشُّبُهاتِ).

شرح حال محمّد همدانى

چهارم محمّد بن صالح بن محمّد همدانى دهقان:

از اصحاب حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام و از وكلأ ناحيه مقدسه است. شيخ مفيد روايت كرده از او كه گفت: چون پدرم مرد و امر راجع به من شد براى پدرم بر مردم دستكى بودم از مال(غريم)، شيخ مفيد فرموده اين رمزى بود كه شيعه در قديم آن را مى شناختند ميان خود و خطاب ايشان حضرت را به آن براى تقيه بود، پس من بعد از وفات پدر عريضه اى به خدمت حضرت نوشتم در باب آن مالها، حضرت در جواب نوشت كه آنها را مطالبه كن از آنها كه مى خواهى. و من آنها را مطالبه كردم و همه ادا كردند مگر يك مرد كه در تمسك او نوشته بود كه چهارصد اشرفى بايد بدهد، من به نزد او رفتم و آن مال را از او طلب كردم، او در دادن تأخير مى نمود و پسر او به من استخفاف و سفاهت نمود، شكايت او را به پدرش كردم گفت: چه شده، يعنى استخفاف به تو سهل است و چيزى نيست. پس من چنگ زدم به ريش او و پاى او را گرفتم و كشيدم او را تا وسط خانه، پسر او در آن حال از خانه بيرون رفت استغاثه كرد به اهل بغداد مى گفت قمى رافضى پدر مرا كشت پس خلق بسيارى از ايشان دور من جمع شدند، من بر مركب خود سوار شدم و گفتم: احسنتم اى اهل بغداد خوب كارى كرديد، طرفدارى ظالم را مى كنيد و او رامسلط مى گردانيد بر غريب مظلوم كه طلب از او دارد، من مردى مى باشم از اهل همدان از اهل سنت و اين مرد مرا نسبت به قم مى دهد و مى گويد رافضى است و مى خواهد كه حق مرا ضايع گرداند و به من ندهد، چون اهل بغداد اين را شنيدند بر او هجوم آوردند و خواستند داخل دكانش شند من ايشان را ساكن گردانيدم پس آن مرد طلبيد تمسك و صورت طلب را و سوگند ياد كرد به طلاق كه آن مال را در حال ادا كند، پس من مال را از او گرفتم. (٨٠)