منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38253
دانلود: 2951


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38253 / دانلود: 2951
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

باب چهاردهم: در تاريخ امام دوازدهم

(حجّة اللّه عَلى عِبادِهِ وَ بَقيَّتِه فى بِلادِهِ كاشِف الا حزان و خليفة الرّحمان حضرت حجة بن الحسن صاحب الزمان صلوات اللّه عليه و على آبائه مادامَِت السَّمواتُ وَ الاَرْضُ وَ كَرَّ الْجَديدان).

و در آن چند فصل است:

فصل اول: در بيان ولادت با سعادت حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام

واحوال والده ماجده آن حضرت و ذكر بعضى از اسمأ و القاب شريفه وشمائل مباركه آن جناب

علامه مجلسى رحمه اللّه در(جلأالعيون)فرموده: اشهر در تاريخ ولادت شريف آن حضرت آن است كه در سال دويست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد و بعضى پنجاه و شش و بعضى پنجاه و هشت نيز گفته اند و مشهور آن است كه روز ولادت شب جمعه پانزدهم ماه شعبان بود و بعضى هشتم شعبان هم گفته اند و به اتفاق، ولادت آن جناب در سرّ من رأى واقع شد، و به اسم و كنيت با حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم موافق است و در زمان غيبت، اسم آن جناب را مذكور ساختن جائز نيست و حكمت آن مخفى است و القاب شريف آن جناب مهدى و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است. (١)

ابن بابويه و شيخ طوسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از بشر (٢) بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصارى بود و از شيعيان خاص امام على نقىعليها‌السلام و امام حسن عسكرىعليها‌السلام و همسايه ايشان بود در شهر سرّ من رأى، گفت كه روزى كافور خادم امام على نقىعليها‌السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود كه تو از فرزندان انصارى، ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است از زمان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا حال و پيوسته محل اعتماد ما بوده ايد و من تو را اختيار مى كنم و مشرف مى گردانم به تفصيلى كه به سبب آن بر شيعيان سبقت گيرى در ولايت ما و تو را به رازهاى ديگر مطلع مى گردانم و به خريدن كنيزى مى فرستم، پس نامه پاكيزه نوشتند به خط فرنگى و لغت فرنگى و مهر شريف خود بر آن زدند و كيسه زرى بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفى بود، فرمودند: بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو چون كشتيهاى اسيران به ساحل رسد جمعى از كنيزان در آن كشتى ها خواهى ديد و جمعى از مشتريان از وكيلان امرأ بنى عباس و قليلى از جوانان عرب خواهى ديد كه بر سر ايشان جمع خواهند شد، پس از دور نظر كن به برده فروشى كه عمرو بن يزيد نام دارد در تمام روز تا هنگامى كه از براى مشتريان ظاهر سازد كنيزكى را كه فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بيان فرمود و جامه حرير آكنده پوشيده است و ابا و امتناع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان به او، و خواهى شنيد كه از پس پرده صداى رومى از او ظاهر مى شود، پس بدان كه به زبان رومى مى گويد واى كه پرده غفتم دريده شد. پس يكى از مشتريان خواهد گفت كه من سيصد اشرفى مى دهم به قيمت اين كنيز، عفت او در خريدن، مرا راغب تر گردانيد، پس آن كنيز به لغت عربى خواهد گفت به آن شخص كه اگر به زىّ حضرت سليمان بن داود ظاهر شوى و پادشاهى او را بيابى من به تو رغبت نخواهم كرد مال خود را ضايع مكن و به قيمت من مده. پس آن برده فروش گويد كه من براى تو چه چاره كنم كه به هيچ مشترى راضى نمى شوى و آخر از فروختن تو چاره اى نيست، پس آن كنيزك گويد كه چه تعجيل مى كنى البته بايد مشترى به هم رسد كه دل من به او ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم. پس در اين وقت تو برو به نزد صاحب كنيز و بگو كه نامه اى با من هست كه يكى از اشراف و بزرگواران از روى ملاطفت نوشته است به لغت فرنگى و خط فرنگى و در آن نامه كرم و سخاوت و وفادارى و بزرگوارى خود را وصف كرده است، اين نامه را به آن كنيز بده كه بخواند اگر به صاحب اين نامه راضى شود من از جانب آن بزرگ وكيلم كه اين كنيز را از براى او خريدارى نمايم. بشر بن سليمان گفت كه آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم، چون كنيز در نامه نظر كرد بسيار گريست و گفت به عمرو بن يزيد كه مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشى خود را هلاك مى كنم، پس با او در باب قيمت گفتگوى بسيار كردم تا آنكه به همان قيمت راضى شد كه حضرت امام على نقىعليها‌السلام به من داده بودند پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اى كه در بغداد گرفته بودم، و تا به حجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و مى بوسيد و بر ديده ها مى چسبانيد و بر روى مى گذاشت و به بدن مى ماليد، پس من از روى تعجب گفتم نامه اى را مى بوسى كه صاحبش را نمى شناسى، كنيز گفت: اى عاجز كم معرفت به بزرگى فرزندان و اوصياى پيغمبران، گوش خود به من بسپار و دل براى شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح دهم.

من مليكه دختر يشوعاى فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصى حضرت عيسىعليها‌السلام است تو را خبر دهم به امر عجيب:

بدان كه جدم قيصر خواست كه را به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى كه سيزده ساله بودم پس جمع كرد در قصر خو از نسل حواريون عيسى و از علماى نصارى و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امراى لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركرده هاى قبايل چهارهزار نفر، و فرمود: تختى حاضر ساختند كه در ايام پادشاهى خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روى چهل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهاى خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادر خود را در بالاى تخت فرستاد، چون كشيشان انجيلها را بر دست گرفتند كه بخوانند بتها و چليپاها سرنگون همگى افتادند بر زمين و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك از تخت افتاد و بى هوش شد، پس در آن حال رنگهاى كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت: اى پادشاه! ما را معاف دار از چنين امرى كه به سبب آن نحوستها روى نمود كه دلالت مى كند بر اينكه دين مسيحى به زودى زائل گردد.

پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه اين تخت را بار ديگر برپا كنيد و چليپاها را به جاى خود قرار دهيد، و حاضر گردانيد بردار اين برگشته روزگار بدبخت را كه اين دختر را به او تزويج نماييم تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بكند، چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند، و چون كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند باز همان حالت اول روى نمود و نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سرورى است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناك به حرم سراى بازگشت و پرده هاى خجالت درآويخت، چون شب شد به خواب رفتم، در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعى از حواريين در قصر جدم جمع شدند و منبرى از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سربلندى مى كرد و در همان موضع تعبيه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با وصى و دامادش على بن ابى طالبعليها‌السلام و جمعى از امامان و فرزندان بزرگواران ايشان قصر را به قدوم خويش منور ساختند، پس حضرت مسيح به قدوم ادب از روى تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الا نبيأصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت و دست در گردن مبارك آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه يا روح اللّه! آمده ايم كه مليكه فرزند وصى تو شمعون را براى اين فرزند سعادتمند خود خواستگارى نماييم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خلافت حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرزند آن كسى كه تو نامه اش را به من دادى پس حضرت نظر افكند به سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانى به تو روى آورده، پيوند كن رحم خود را به رحم آل محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . پس شمعون گفت كه كردم، پس همگى بر آن منبر برآمدند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطبه اى انشأ فرمودند و با حضرت مسيح مرا به حسن عسكرىعليها‌السلام عقد بستند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با حواريون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم از بيم كشتن، آن خواب را براى جدم نقل نكردم و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز به روز در كانون سينه ام مشتعل مى شد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا مى داد تا به حدى كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره، كاهى مى شد و بدن مى كاهيد و آثار عشق نهانى در بيرون ظاهر مى گرديد، پس در شهرهاى روم طبيى نماند كه مگر آنكه جدم براى معالجه من حاضر كرد و از دواى درد من از او سؤ ال كرد و هيچ سودى نمى داد.

چون از علاج درد من مأيوس ماند روزى به من گفت: اى نور چشم من! آيا در خاطرت چيزى و آرزويى در دنيا هست كه براى تو به عمل آورم؟ گفتم: اى جد من! درهاى فرج بر روى خود بسته مى بينم اگر شكنجه و آزار از اسيران مسلمانان كه در زندان تواند دفع نمايى و بندها و زنجيرها از ايشان بگشايى و ايشان را آزاد كنى اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش عافيتى به من بخشند، چون چنين كرد اندك صحتى از خود ظاهر ساختم و اندك طعامى تناول نمودم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمانا را عزيز و گرامى داشت. پس بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه زهراعليها‌السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند. پس مريم به من گفت: اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكرىعليها‌السلام است. پس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه امام حسنعليها‌السلام به من جفا مى كند و از ديدن من ابا مى نمايد، پس آن حضرت فرمود كه چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد و حال آنكه به خدا شرك مى آورى و بر مذهب ترسايى و اينك خواهرم مريم و دختر عمران بيزارى مى جويد به سوى خدا از دين تو، اگر ميل دارى كه حق تعالى و مريم از تو خشنود گردند و امام حسن عسكرىعليها‌السلام به ديدن تو بيايد پس بگو:

(اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ).

چون به اين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيدة النسأ مرا به سينه خود چسبانيد و دلدارى فرمود و گفت: اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوى تو مى فرستم. پس بيدار شدم و آن دو كلمه طيبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات گرامى آن حضرت مى بردم، چون شب آينده در آمد به خواب رفتم خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد گفتم: اى دوست من! بعد از آنكه دلم را اسير محبت خود گردانيدى چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادى؟ فرمود كه دير آمدن به نزد تو نبود مگر براى آنكه مشرف بودى اكنون كه مسلمان شدى هر شب به نزد تو خواهم بود تا آنكه حق تعالى ما و تو را در ظاهر به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال مبدل گرداند، پس از آن شب تا حال، يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرمايد.

بشر بن سليمان گفت: چگونه در ميان اسيران افتادى؟ گفت: مرا خبر داد امام حسن عسكرىعليها‌السلام در شبى از شبها كه در فلان روز جدت لشكرى به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، پس از عقب ايشان خواهد رفت، تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز به هيئتى كه تو را نشناسند و از پى جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان كردم طلايه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدى و تا حال كسى به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مردى پير كه در غنيمت، من به حصه او افتادم از نام من سؤ ال كرد گفتم نرجس نام دارم، گفت: اين نام كنيزان است. بشر گفت: اين عجب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نيك مى دانى؟ گفت: از بسيارى محبتى كه جدم نسبت به من داشت مى خواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمى را كه زبان فرنگى و عربى هر دو مى دانست مقرر كرده بود كه هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى به من مى آموخت تا آنكه زبانم به اين لغت جارى شد.

بشر گوى كه من او را به سرّ من رأى بردم به خدمت امام على نقىعليها‌السلام رسانيدم، حضرت كنيزك را خطاب كرد كه چگونه حق سبحانه و تعالى به تو نمود عزت دين اسلام را و مذلت دين نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اولاد او را؟ گفت: چگونه وصف كنم براى تو چيزى را كه تو از من بهتر مى دانى يابن رسول اللّه! پس حضرت فرمود كه مى خواهم تو را گرامى دارم، كدام يك بهتر است نزد تو، اينك ده هزار اشرفى به تو دهم يا تو را بشارت دهم به شرف ابدى؟ گفت: بشارت به شرف را مى خواهم و مال نمى خواهم. حضرت فرمودند كه بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت: اين فرزند از كى به وجود خواهد آمد؟ فرمود: از آن كسى كه حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو را براى او خواستگارى كرد، پس از او پرسيد كه حضرت مسيح و وصى او تو را به عقد كى درآورد؟ گفت: به عقد فرزند تو امام حسن عسكرىعليها‌السلام ، حضرت فرمود كه آيا او را مى شناسى؟ گفت: از آن شبى كه به دست بهترين زنان مسلمان شده ام شبى نگذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد. پس حضرت كافور خادم را طلبيد و گفت: برو و خواهرم حكيمه خاتون را طلب كن. چون حكيمه داخل شد حضرت فرمود كه اين آن كنيز است كه مى گفتم، حكيمه داخل شد حضرت فرمود كه اين آن كنيز است كه مى گفتم، حكيمه خاتون او را در بر گرفت و بسيار نوازش كرد و شاد شد. پس حضرت فرمود كه اى دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به او بياموز كه او زن حسن عسكرى و مادر صاحب الا مرعليها‌السلام است. (٣)

كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و سيد مرتضى و غير ايشان از محدثين عالى شأن به سندهاى معتبر روايت كرده اند از حكيمه خاتون كه روزى حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام به خانه من تشريف آوردند و نگاه تندى به نرجس خاتون كردند، پس عرض كردم كه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم، فرمود كه اى عمه! اين نگاه تند از روى تعجب بود؛ زيرا كه در اين زودى حق تعالى از او فرزند بزرگوارى بيرون آورد كه عالم را پر از عدالت كند بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم: او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود كه از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب.

حكيمه خاتون گويد كه جامه هاى خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام على نقىعليها‌السلام رفتم، چون سلام كردم و نشستم بى آنكه من سخنى بگويم حضرت از ابتدأ فرمود كه اى حكيمه! نرجس را بفرست براى فرزندم، گفتم: اى سيد من! من از براى همين مطلب به خدمت تو آمدم كه در اين امر رخصت بگيرم. فرمود: كه اى بزرگوار صاحب بركت! خدا مى خواهد كه تو را در چنين ثواى شريك گرداند و بهره عظيمى از خير و سعادت به تو كرامت فرمايد كه تو را واسطه چنين امرى كرد. حكيمه گفت: به زودى به خانه خود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم. بعد از چند روزى آن سعد اكبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انوار يعنى والد مطهر او بردم و بعد از چند روز، آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقأ غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسكرىعليها‌السلام در امامت جانشين او گرديد، و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مى رسيدم. پس روزى نرجس خاتون آمد و گفت: اى خاتون! پا دراز كن كه كفش از پايت بيرون كنم، گفتم: تويى خاتون و صاحب من بلكه هرگز نگذارم كه تو كفش از پاى من بيرون كنى و مرا خدمت كنى بلكه من تو را خدمت مى كنم و منت بر ديده مى نهم، چون حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام اين سخن را از من شنيد گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى عمه. پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب پس صدا زدم به كنيز خود كه بياور جامه هاى مرا تا بروم، حضرت فرمود: اى عمه! امشب نزد ما باش كه در اين شب متولد مى شود فرزند گرامى كه حق تعالى به او زنده مى گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت بعد از آن كه مرده باشد به شيوع كفر و ضلالت، گفتم: از كى به هم مى رسد اى سيد من و من در نرجس هيچ اثر حملى نمى يابم، فرمود كه از نرجس به هم مى رسد نه از ديگرى. پس جستم پشت و شكم نرجس را و ملاحظه كردم، هيچگونه اثرى نيافتم، پس برگشتم و عرض كردم حضرت تبسم فرمود و گفت: چون صبح مى شود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسى است كه تا هنگام ولادت هيچ تغييرى بر او ظاهر نشد و احدى بر حال او مطلع نگرديد؛ زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را مى شكافت براى طلب حضرت موسى و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسى.

و در روايت ديگر اين است كه حضرت فرمود كه حمل ما اوصياى پيغمبران در شكم نمى باشد و در پهلو مى باشد و از رحم بيرون نمى آيد بلكه از ران مادران فرود مى آييم؛ زيرا كه ما نورهاى حق تعالى ايم و چرك و نجاست در از ما دور گردانيده است. حكيمه گفت كه به نزد نرجس رفتم و اين حال را به او گفتم، گفت: اى خاتون! هيچ اثرى از حمل در خود مشاهده نمى نمايم. پس شب در آنجا ماندم و افطار كردم و نزديك نرجس خوابيدم و در هر ساعت از او خبر مى گرفتم و او به حال خود خوابيده بود، هر ساعت حيرتم زياده مى شد و در اين شب بيش از شبهاى ديگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا كردم چون به نماز وتر رسيدم نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را به جاى آورد چون نظر كردم صبح كاذب طلوع كرده بود پس نزديك شد شكى در دلم پديد آيد از وعده اى كه حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام از حجره خود صدا زد كه شك مكن كه وقتش نزديك رسيده. پس در اين وقت در نرجس اضطراب مشاهده كردم پس او را در برگرفتم و نام الهى را بر او خواندم باز حضرت صدا زدند كه سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ را بر او بخوان. پس از او پرسيدم كه چه حال دارى؟ گفت: ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرمود. پس چون شروع كردم به خواندن سوره اِنا اَنزَلْناهُ فى لَيلَةِ الْقدْرِ، شنيدم كه آن طفل در شكم مادر با من همراهى مى كرد در خواندن و بر من سلام كرد، من ترسيدم پس حضرت صدا كرد كه تعجب مكن از قدرت حق تعالى كه طفلان ما را به حكمت گويا مى گرداند و ما را در بزرگى حجت خود ساخته است در زمين. پس چون كلام حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام تمام شسد نرجس از ديده من غائب شد گويا پرده اى ميان من و او حائل گرديد، پس دويدم به سوى حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فريادكنان، حضرت فرمود: برگرد اى عمه! كه او را در جاى خود خواهى ديد، چون برگشتم پرده گشوده شد و در نرجش نورى مشاهده كردم كه ديده مرا خيره كرد و حضرت صاحب را ديدم كه رو به قبله به سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند كرده ومى گويد:

(اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَّ اَبى اَميرُالمُؤ مِنينَ وَصِىُّ رَسُولُ اللّهِ).

پس يك يك امامان را شمرد تا به خودش رسيد فرمود:

(اَللّهمَّ اَنجزْلِى وَعدى وَ اَتممْ لى اَمرى وَ ثَبِّتْ وِطْأتى وَ امْلاِ اَلارْضَ بى عَدْلا وَ قِسْطا)؛

يعنى خداوندا! وعده نصرت كه به من فرموده اى وفا كن و امر خلافت و امامت را تمام كن استيلأ و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر كن زمين را به سبب من از عدل و داد.

و در روايت ديگر چنان است كه چون حضرت صاحب الا مر متولد شد نورى از او ساطع گرديد كه به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم كه از آسمان به زير مى آمدند و بالهاى خود را بر سر و روى و بدن آن حضرت مى ماليدند و پرواز مى كردند پس حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام مرا آواز داد كه اى عمه فرزند مرا بگير و به نزد من بياور چون برگرفتم او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم و بر ذراع راستش نوشته بود كه(جأ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقا) ؛ (٤) يعنى حق آمد و باطل مضمحل شده و محو گرديد پس به درستى كه باطل مضمحل شدنى است و ثبات و بقا ندارد. پس ‍ حكيمه گفت كه چون آن فرزند سعادتمند را به نزد آن حضرت بردم همين كه نظرش ‍ بر پدرش افتاد سلام كرد پس حضرت او را گرفت و زبان مبارك بر دو ديده اش ماليد و در دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر كف دست چپ او را نشانيد و دست بر سر او ماليد و گفت اى فرزند سخن بگو به قدرت الهى، پس صاحب الا مر استعاذه فرموده و گفت:

(بسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَرْضِ وَ نجعلَهمْ اَئِمَّةَ وَ نجعلهمُ الْوارِثينَ وَ نمكِّنَ لَهمْ فِى الاَرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُون) . (٥)

اين آيه كريه موافق احاديث معتبره در شأن آن حضرت و آبأ بزرگوار آن حضرت نازل شده و ترجمه ظاهرش اين است: كه مى خواهم منت گذاريم بر جماعتى كه ايشان را ستمكاران در زمين ضعيف گردانيده اند و بگردانيم ايشان را پيشوايان در دين و بگردانيم ايشان را وارثان زمين و تمكن و استيلا بخشيم ايشان را در زمين و بنماييم فرعون و هامان را و لشكرهاى ايشان را و از آن امامان آنچه را حذر مى كردند.

پس حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام ، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت اميرالمؤ منين و جميع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود، پس در اين حال مرغان بسيار نزديك سر مبارك آن جناب جمع شدند پس به يكى از آن مرغان صدا زد كه اين طفل را بردار و نيكو محافظت نما و هر چهل روز يك مرتبه به نزد ما بياور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوى آسمان پرواز كرد و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز كردند، پس حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرمود: سپردم تو را به آن كسى كه مادر موسى، موسى را به او سپرد، پس نرجس خاتون گريان شد، حضرت فرمود: ساكت شو كه شير از پستان غير تو نخواهد خورد و به زودى آن را به سوى تو بر مى گرداند چنانچه حضرت موسى را به مادرش برگردانيدند؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه پس برگردانيديم موسى را به سوى مادرش تا ديده مادرش به او روشن گردد. (٦) پس حكيمه پرسيد كه اين مرغ كى بود كه صاحب را به او سپردى؟ فرمود كه او روح القدس است كه موكل است به ائمه كه ايشان را موفق مى گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه مى دارد و ايشان را به علم زينت مى دهد. حكيمه گفت: چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم چون داخل شدم ديدم طفلى در ميان خانه راه مى رود گفتم: اى سيد من! اين طفل دوساله از كيست؟ حضرت تبسم نمود و فرمود كه اولاد پيغمبران و اوصيأ ايشان هرگاه امام باشند بخلاف اطفال ديگر نشو و نما نمى كنند و يك ماهه ايشان مانند يكساله ديگران است و ايشان در شكم مادر سخن مى گويند و قرآن مى خوانند و عبادت پروردگار مى نمايند و در هنگام شير خوردن، ملائكه فرمان ايشان مى برند و هر صبح و شام بر ايشان نازل مى شوند. پس حكيمه فرمود كه هر چهل روز يك مرتبه به خدمت او مى رسيدم در زمان امام حسن عسكرىعليها‌السلام تا آنكه چند روزى قبل از وفات آن حضرت او را ملاقات كردم به صورت مرد كامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم: اين مرد كيست كه مرا مى فرمايى نزد او بنشينم؟ فرمود كه اين فرزند نرجس است و خليفه من است بعد از من و عنقريب من از ميان شما مى روم بايد سخن او را قبول كنى و امر او را اطاعت نمايى. پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام به عالم قدس ارتحال نمود و اكنون من حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام را هر صبح و شام ملاقات مى نمايم و از هرچه سؤال مى كنم مرا خبر مى دهد و گاهى است كه مى خواهم سؤ الى بكنم هنوز سؤال نكرده جواب مى فرمايد:

و در روايت ديگر وارد شده كه حيكمه خاتون گفت كه بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام مشتاق لقاى او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام پرسيدم كه مولاى من كجا است؟ فرمود كه سپردم او را به آن كسى كه از ما و تو به او احق و اولى بود، چون روز هفتم شود بيا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره اى ديدم بر سر گهواره دويدم مولاى خود را ديدم چون ماه شب چهارده بر روى من خنديد و تبسم مى فرمود، پس حضرت آواز داد كه فرزند مرا بياور، چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مباركش گردانيد و فرمود كه سخن بگو اى فرزند! حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام شهادتين فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و ساير ائمهعليهم‌السلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آيه اى كه گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرمود كه بخوان اى فرزند آنچه حق سبحانه و تعالى بر پيغمبران فرستاده است. پس ‍ ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سريانى خواند و كتاب ادريس و كتاب نوح و كتاب هود و كتاب صالح و صحف ابراهيم و تورات موسى و زبور داود و انجيل عيسى و قرآن جدم محمّد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خواند پس ‍ قصه هاى پيغمبران را ياد كرد. پس حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرمود كه چون حق تعالى مهدى اين امت را به من عطا فرمود و ملك فرستاد كه او را به سراپرده عرش رحمانى برند پس حق تعالى به او خطاب نمود كه مرحبا به تو اى بنده من كه تو را خلق كرده ام براى يارى دين خود و اظهار امر شريعت خود و تويى هدايت يافته بندگان من، قسم به ذات خودم مى خورم كه به اطاعت تو ثواب مى دهم و به نافرمانى تو عقاب مى كنم مردم را و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مى آمرزم و به مخالفت تو ايشان را عقاب مى كنم، اى دو ملك برگردانيد او را به سوى پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوييد كه او در پناه حفظ و حمايت من است او را از شر دشمنان حراست تا هنگامى كه او را ظاهر نمايم و حق را با او برپا دارم و باطل را با او سرنگون سازم و دين حق براى من خالص باشد. تمام شد آنچه از (جلأالعيون) نقل كرديم. (٧)

و در (حق اليقين) نيز ولادت شريف آن حضرت را به همين كيفيت نقل كرده با بعضى روايات ديگر، از جمله فرموده: محمّد بن عثمان عمرى روايت كرده كه چون آقاى ما حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام متولد شد حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام پدرم را طلبيد و فرمود كه ده هزار رطل كه قريب به هزار من مى باشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق كنند بر بنى هاشم و غير ايشان و گوسفند بسيارى براى عقيقه بكشند. و نسيم و ماريه كنيزان حضرت عسكرىعليها‌السلام روايت كرده اند كه چون حضرت قائمعليها‌السلام متولد شد به دو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوى آسمان نمود و عطسه كرد و گفت: (اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ)، پس گفت گمان كردند ظالمان كه حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گفتن بدهد خدا، شكى نخواهند ماند. و ايضا نسيم روايت كرده كه يك شب بعد از ولادت آن حضرت به خدمت او رفتم و عطسه كردم فرمود كه (يَرْحَمَكِ اللّهُ) من بسيار خوشحال شدم پس ‍ فرمود: مى خواهى بشارت دهم تو را در عطسه؟ گفتم: بلى، فرمود: امان است از مرگ تا سه روز. (٨)

و اما اسمأ و القاب شريفه آن حضرتعليها‌السلام ، پس بدان كه شيخ ما مرحوم ثقة الا سلام نورى رحمه اللّه در (نجم ثاقب) يك صد و هشتاد و دو اسم براى آن حضرت ذكر كرده و ما در اينجا به ذكر چند اسم از آن اسمأ مباركه تبرك مى جوييم.

اول (بقية اللّه): روايت شده كه چون آن حضرت خروج كند پشت كند به كعبه و جمع مى شود سيصد و سيزده مرد و اول چيزى كه تكلم مى فرمايد اين آيه است:

(بَقيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمُْمْؤ مِنينَ) (٩) آنگاه مى فرمايد: منم بقية اللّه و حجت او و خليفه او بر شما. پس سلام نمى كند بر او سلام كننده اى مگر آنكه مى گويد: (اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللّهِ فى اَرْضِهِ). (١٠)

دوم (حجت): و اين از القاب شايعه آن حضرت است كه در بسيارى از ادعيه و اخبار به همين لقب مذكور شده اند و بيشتر محدثين آن را ذكر نموده اند، و با آنكه در اين لقب سائر ائمهعليهم‌السلام شريك اند، و همه حجت هايند از جانب خداوند بر خلق و لكن چنان اختصاص به آن جناب دارد كه در اختيار هرجا بى قرينه و شااهدى ذكر شود مراد آن حضرت است، و بعضى گفته اند لقب آن جناب حجة اللّه است به معنى غلبه يا سلطنت خدا بر خلايق چه اين هر دو به واسطه آن حضرت به ظهور خواهد رسيد، و نقش خاتم آن جناب اَنَا حُجَّةُ اللّه است. (١١)

سوم (خلف)و(خلف صالح): كه مكرر به اين لقب در السنه ائمهعليهم‌السلام مذكور شده، و مراد از(خلف)جانشين است. آن حضرت خلف جميع انبيأ و اوصيأ گذشته بود و دارا بود جميع علوم و صفات و حالات و خصايص آنها را و مواريث الهيه كه از آنها به يكديگر مى رسد و همه آنها در آن حضرت و در نزد نزد او جمع بود. و در حديث لوح معروف كه جابر در نزد صديقه طاهرهعليها‌السلام ديد مذكور است بعد از ذكر عسكرىعليها‌السلام كه آنگاه كامل مى كنم اين را به پسر او خلف كه رحمت است براى جميع عالميان، بر او است كمال صفوت آدم و رفعت ادريس و سكينه نوح و حلم ابراهيم و شدت موسى و بهأ عيسى و صبر ايوب. و در حديث مفضل مشهور است كه چون آن جناب ظاهر شود تكيه كند به پشت خود به كعبه و بفرمايد: اى گروه خلايق! آگاه باشيد كه هركه خواهد نظر كند به آدم و شيث، پس اينك منم آدم و شيث و به همين نحو ذكر نمايد نوح و سام و ابراهيم و اسماعيل و موسى و يوشع و شمعون و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ساير ائمهعليهم‌السلام را. (١٢)

چهارم (شريد): مكرر به اين لقب مذكور شده است در لسان ائمهعليهم‌السلام خصوص حضرت اميرالمؤ منين و جناب باقرعليهما‌السلام ، و(شريد)به معنى رانده شده است يعنى از اين خلق منكوس كه نه جنابش را شناختند و نه قدر وجود نعمتش را دانستند و نه در مقام شكرگزارى و ادأ حقش ‍ برآمدند، بلكه پس از يأس اوايل ايشان از غلبه و تسلط بر آن جناب و قتل و قمع ذريه طاهره اخلاف ايشان به اعانت زبان و قلم در مقام نفى و طردش از قلوب برآمدند و ادله بر اصل نبودن و نفى تولدش اقامه نمودند و خاطرها را از يادش محو نمودند، و خود آن حضرت به ابراهيم بن على بن مهزيار فرمود كه پدرم به من وصيت نمود كه منزل نگيرم از زمين مگر جايى از آن كه از همه جا مخفى تر و دورتر باشد به جهت پنهان نمودن امر خود و محكم كردن محل خود از مكائد اهل ضلال، تا آنكه مى فرمايد: پدرم به من فرمود: بر تو باد اى پسر من به ملازمت جاهاى نهان از زمين و طلب كردن دورترين آن؛ زيرا كه براى هر وليى از اولياى خداوند تعالى دشمنى است مغالب و ضدى است منازع. (١٣)

پنجم (غريم): از القاب خاصه آن حضرت است و در اخبار اطلاق آن بر آن حضرت، شايع است. و(غريم)هم به معنى طلبكار است و هم به معنى بدهكار و در اينجا ظاهرا به معنى اول است و اين لقب مثل غلام در تغبير از آن حضرت از روى تقيه بوده كه چون شيعيان مى خواستند مالى نزد آن حضرت يا وكلايش بفرستند يا وصيت كنند يا از جانب جنابش مطالبه كنند به اين لقب مى خواندند و از غالب ارباب زرع و تجارت و حرفه و صناعت طلبكار بود چنانكه گذشت اين مطلب در حال محمّد بن صالح در ذكر اصحاب حضرت عسكرىعليها‌السلام . و علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده: ممكن است(غريم)به معنى بدهكار باشد و نام بردن از آن حضرت به اين اسم از جهت تشبه آن جناب باشد به شخص مديون كه خود را مخفى مى كند از مردم به علت ديون خود يا آنكه چون مردم آن حضرت را طلب مى كنند كه اخذ علوم و شرايع از حضرتش نمايند آن جنب مى گريزد از ايشان به جهت تقيه پس آن حضرت غريم مستتر است. صلوات اللّه عليه. (١٤)

ششم (قائم): يعنى برپا شونده در فرمان حق تعالى چه آن حضرت پيوسته در شب و روز مهياى فرمان الهى است كه به محض اشاره ظهور فرمايد. و روايت شده كه آن حضرت را قائم ناميدد براى آنكه قيام به حق خواهد نمود و در روايت صقر بن ابى دلف است كه به حضرت امام محمّد تقىعليها‌السلام عرض ‍ كردم كه چرا آن جناب را قائم ناميدند؟ فرمود: براى آنكه به امامت اقامت خواهد نمود بعد از خاموش شدن ذكر او و مرتد شدن اكثر آنها كه قائل به امامت آن حضرت بودند. و از ابوحمزه ثمالى مرى است كه گفت: سؤ ال كردم از امام محمد باقرعليها‌السلام كه يابن رسول اللّه! آيا همه شما قائم به حق نيستند؟ فرمود: بلى همه قائم به حقيم، گفتم: پس چگونه حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام را قائم ناميدند؟ فرمود كه چون جدم حضرت امام حسينعليها‌السلام شهيد شد ملائكه در درگاه الهى صداى گريه و ناله بلند كردند و گفتند اى خداوند و سيد ما آيا غافل مى شودى از قتل برگزيده خود و فرزند پيغمبر پسنديده خود و بهترين خلق خود؟ پس حق تعالى وحى كرد به سوى ايشان كه اى ملائكه من! قرار گيريد قسم به عزت و جلال خود كه هر آينه انتقال خواهم كشيد از ايشان هرچند بعد از زمانها باشد، پس حق تعالى حجابها را برداشت و نور امامان از فرزند حسين را به ايشان نمود و ملائكه به آن شاد شدند پس يكى از آن انوار را ديدند كه در ميان آنها ايستاده بود به نماز مشغول بود حق تعالى فرمود كه با اين ايستاده از ايشان انتقال خواهم كشيد. (١٥)

فقير گويد: بيايد در فصل ششم كلامى در باب برخاستن از براى تعظيم اين اسم مبارك.

هفتم (محمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ عَلى آبائِهِ وَ أهْلِ بَيْتِهِ): اسم اصلى و نام اولى الهى آن حضرت است چنانچه در اخبار متواتره خاصه و عامه است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه مهدى همنام من است و در خبر لوح مستفيض اسم ان حضرت به اين نحو ضبط شده ابوالقاسم محمّد بن الحسن هو حجة اللّه القائم. و لكن مخفى نماند كه به مقتضاى اخبار كثيره معتبره حرمت بردن اين اسم مبارك است در مجالس و محافل تا ظهور موفور السرور آن حضرت و اين حكم از خصائص آن حضرت و مسلم در نزد قدماى اماميه از فقها و متكلمين و محدثين است حتى آنكه از كلام شيخ اقدم حسن بن موسى نوبختى ظاهر مى شود كه اين حكم از خصائص مذهب اماميه است و از احدى از ايشان خلافى نقل نشده تا عهد خواجه نصيرالدّين طوسى كه آن مرحوم قائل به جواز شدند و بعد از ايشان از كسى نقل خلاف نشده جز از صاحب كشف الغمه، و در عصر شيخ بهائى اين مسأله نظرى شد و در ميان فضلأ، محل تشاجر شد تا آنكه در آن رسائل منفرده تأليف شد مانند(شرعة التسميه)محقق داماد و رساله(تحريم التسميه)شيخ سليمان ماخورى و(كشف التعميه)شيخنا الحر العاملى رضى اللّه عنه و غير ذلك و تفصيل كلام در(نجم ثاقب)است. (١٦)

هشتم (مهدى) صلوات اللّه عليه: كه اشهر اسمأ و القاب آن حضرت است در نزد جميع فرق اسلاميه. (١٧)

نهم (مُنْتََظر) (به فتح ظأ): يعنى انتظار برده شده كه همه خلايق منتظر مقدم مبارك اويند. (١٨)

دهم (مأ معينٌ): يعنى آب ظاهر جارى بر روى زمين، در(كمال الدّين)و(غيبت شيخ)مروى است از حضرت باقرعليها‌السلام كه فرمود در آيه شريفه:(قُلْ اَرَايَتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مَاؤُكُم غَوْرا فَمَنْ يَأتيكم بِمأ مَعينٍ) ؛ (١٩) خبر دهيد كه اگر آب شما فرو رفت در زمين پس ‍ كيست كه بياورد براى شما آب روان. پس فرمودند: اين آيه نازل شده در قائمعليها‌السلام . مى فرمايد خداوند، اگر امام شما غايب شد از شما كه نمى دانيد او در كجا است پس كيست كه بياورد براى شما امام ظاهرى كه بياورد براى شما اخبار آسمان و زمين و حلال خداوند عز و جل و حرام او را، آنگاه فرمود: نيامده تأويل اين آيه و لابد خواهد آمد تأويل آن، و قريب به اين مضمون چند خبر ديگر در آنجا و در(غيبت نعمانى)و(تأويل الا يات)هست، و وجه مشابهت آن جناب به آب كه سبب حيات هر چيزى است ظاهر است بلكه آن حياتى كه به سبب آن وجود معظم آمده و مى آيد به چندين رتبه اعلى و اتم و اشد و ادوم از حياتى است كه آب آورد بلكه حيات خود آب از آن جناب است. و در(كمال الدّين)مروى است از جناب باقرعليها‌السلام كه فرمود در آيه شريفه،(اِعْلَمُوا اَنَّ اللّه يُحْيِى الاَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها) : (٢٠) بدانيد كه خداى تعالى زنده مى كند زمين را بعد از مردنش، فرمود: خداوند زنده مى كند به سبب قائمعليها‌السلام زمين را بعد از مردنش به سبب كفر اهلش و(كافر)مرده است. و به روايت شيخ طوسى در آيه مذكوره خداوند اصلاح مى كن زمين را به قائم آل محمدعليهم‌السلام بعد از مردنش يعنى بعد از جور اهل مملكتش.

مخفى نماند كه چون در ايام ظهور مردم از اين سرچشمه فيض ربانى به سهل و آسانى استفاضه كنند و بهره ماند تشنه اى كه در كنار نهرى جارى و گوارايى باشد كه جز اغتراف حالت منتظره نداشته باشد لهذا از آن جناب تعبير فرمودند به(مأ معين)و در ايام غيبت كه لطف خاص حق از خلق برداشته شده به جهت سوء كردارشان بايد به رنج و تعب و عجز و لابه و تضرع انابه از آن حضرت فيض به دست اورد و چيزى گرفت و علمى آموخت مانند تشنه كه بخواهد از چاه عميق تنها به آلات و اسبابى كه بايد به زحمت به دست آورد آبى كشى و آتشى فرو نشاند لهذا تعبير فرموده اند از آن حضرت به(بئر معطله)و مقام را گنجايش شرح زياده از اين نيست. (٢١)

و اما شمائل مباركه آن حضرت: همانا روايت شده كه آن حضرت شبيه ترين مردم است به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خلق و خلق. و شمايل او، شمايل آن حضرت است و آنچه جمع شده از روايات در شمائل آن حضرت آن است كه آن جناب ابيض است كه سرخى به او آميخته و گندم گون است كه عارض ‍ شود آن را زردى از بيدارى شب و پيشانى نازنينش فراخ و سفيد و تابان است و ابروانش به هم پيوسته و بينى مباركش باريك و دراز كه در وسطش فى الجمله انحدابى دارد و نيكورو است و نور رخسارش چنان درخشان است كه مستولى شده بر سياهى محاسن شريف و سر مباركش، گوشت روى نازنينش كم است، بر روى راستش(خالى)است كه پندارى ستاره اى است درخشان، (وَ عَلى رَأسِهِ فَرْقٌ بَيْنَ وَفْرَتَيْنِ كَاَنَّهُ اَلِفٌ بَيْنِ وا وَيْنِ)، ميان دندانهايش گشاده است، چشمانش سياه و سرمه گون و در سرش علامتى است، ميان دو كتفش عريض ‍ است، و در شكم و ساق مانند جدش اميرالمؤ منينعليها‌السلام است.

و وارد شده: (اَلْمَهْدِىُّ طاوُسُ اَهْلَ الْجَنَّةِ، وَجْهُهُ كَالْقَمَرِ الدُّرِّىِّ عَلَيْهِ جَلابيبُ النّورِ)؛ يعنى حضرت مهدىعليها‌السلام طاوس اهل بهشت است، چهره اش ‍ مانند ماه درخشنده است. بر بدن مباركش جامه ها است از نور، (عَلَيْهِ جُيُوبُ النُّورِ تَتَوَقَّدُ بِشُعاعِ ضِيأ الْقدْسِ)؛ بر آن جناب جامه هاى قدسيه و خلعتهاى نور انيه ربانيه است كه متلا لا است به شعاع انوار فيض و فضل حضرت احديت و در لطافت و رنگ چون گل بابونه و ارغوانى است كه شبنم بر آن نشسته و شدت سرخى اش را هوا شكسته، و قدش چون شاخه بان درخت بيدمشك يا ساقه ريحان، (لَيْسَ بِالطَّويلِ الشّامِخ وَ لا بالْقصير الْلازِقِ)؛ نه دراز بى اندازه و نه كوتاه بر زمين چسبيده، (بَلْ مَرْبُوعُ اَلْقامَةِ مُدَوَّرُ الْهامَةِ)؛ قامتش معتدل و سر مباركش(مُدَوَّر، عَلى خَدِّهِ الاَيْمَنِ خالٌ كاَنَّهُ فَتاةُ مِسْكٍ عَلى رَضْراضَةِ عَنْبَرٍ)؛ بر روى راستش(خالى)است كه پندارى ريزه مشكى است كه بر زمين عنبرين ريخته،(لَهُ سَمْتٌ ماراتِ الْعُيُونُ اَقْصَدَ)منهُ هيئت نيك خوشى داشت كه هيچ چشمى هيئتى به آن اعتدال و تناسب نديده.(صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ عَلى آبأ الطّاهِرينَ). (٢٢)