منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 38229
دانلود: 2950


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38229 / دانلود: 2950
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبرى خدمت امام زمانعليها‌السلام مشرف شده اند

چه آنكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت.

بدان كه شيخ ما در(نجم ثاقب)در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب مبارك به ذكر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايت حاج على بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در(مفاتيح الجنان)نقل كرديم.

شفا يافتن اسماعيل هرقلى

حكايت اول قصه اسماعيل هرقلى است: عالم فاضل على بن عيسى اربلى در(كشف الغمه)مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من كه در بلاد حله شخصى بود كه او را اسماعيل بن حسن هرقلى مى گفتند، از اهل قريه اى بود كه آن را(هرقل)مى گويند وفات كرد در زمان من، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من پسراو شمس الدّين، گفت: حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در ران چپ او چيزى كه آن را(توثه)مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى داشت، به حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود. سيد، جراحان حله را حاضر نموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكحل بر آمده است، و علاج آن نيست الا به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ اكحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد اسماعيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم. سيد به اسماعيل گفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطبأ و جراحان بغداد بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و اطبأ را طلبيد آنها نيز جميعا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند. اسماعيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كه به آن آلوده اى قبول مى كند و صبر كردن در اين الم بى اجرى نيست، اسماعيل گفت: پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدىعليهم‌السلام مى برم؛ و متوجه سامره شد.

صاحب(كشف الغمه)مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه گفت: چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرىعليهما‌السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الا مرعليها‌السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت كنم، به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفأ خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جوان شمشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضع كه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه اى به دست گرفته، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه نمانده بر من سلام كردند جواب سلام دادم، فرجى پوش گفت: فردا روانه مى شوى؟ گفتم: بلى، گفت: پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه احتزارى از نجاست نمى كنند و تو غسل كرده و رخت را به آب كشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد بر زمين قرار گرفت، مقارن آن حال شيخ گفت: (اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل)! من گفتم: (اَفْلَحْتُمْ). و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى گفت: امام است امام! من دويده ران و ركابش را بوسيدم، امامعليها‌السلام روان شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم، به من فرمود: برگرد! من گفتم: هرگز از تو جدا نمى شوم، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده كردم. پس آن شيخ گفت: اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد خلاف قول او مى نمايى؟! اين حرف در من اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دور شدند باز به من ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تأسف بسيار خورده ساعتى همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است، آزارى دارى؟ گفتم: نه، گفتند: با كسى جنگى و نزاعى كرده اى؟ گفتم: نه، اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفأ باشند. گفتم: شرفأ نبودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجى؟ گفتم: صاحب فرجى، گفتند: زحمت را به او نمودى؟ گفتم: بلى، آن را فشرد و درد كرد پس ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثرى نديدم. در اين حال خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا خلاص ‍ نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنجا ماندم، صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم ديدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر كس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسيدند چون من رسيدم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند رختى را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضى الدّين با جمعى رسيد و مردم را از من دور كرد و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي؟ گفتم: بلي، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش شد و چون به خود آمد گفت: وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است، وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن. از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل كردم. وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت: شما زخم اين مرد را ديده ايد؟ گفتند: بلي، پرسيد كه دواي آن چيست؟ همه گفتند: علاج آن منحصر بريدن است و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند؟ پرسيد: بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد؟ گفتند: اقلا دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد. باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد؟ گفتند: امروز روز دهم است. پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود صيحه زد و گفت: والله هذا من عمل المسيح، يعني به خدا قسم! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم. وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد. مستنصر به من گفت: مبلغ را نفقه خود كن. من گفتم: حبه از آن را نتوانم كرد. گفت از كي مي ترسي؟ گفت: از كي ميترسي؟ گفت از آن كه عمل او است زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزى قبول مكن، پس خليفه مكدر شده بگريست.

و صاحب(كشف الغمه)مى گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم چون تمام شد دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدّين محمّد پسر اسماعيل است و من او را نمى شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم: تو ران پدرت را در وقت زخم ديده بودى؟ گفت: در آن وقت كوچك بودم ولى در حال صحت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود، پدرم هر سال يكبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تأسف مى خورد و به آرزوى آنكه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مى گشت و يكبار ديگر آن دولت نصيبش نشد و آنچه من مى دانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الا مرعليها‌السلام از دنيا رفت. (١١٨)

نوشتن كاغذ براى ديدار امام زمانعليها‌السلام

حكايت دوم كه در آن ذكرى است از تأثير رقعه استغاثه: عالم صالح تقى مرحوم سيد محمد پسر جناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (١١٩) از قراى جبل عامل ساكن است و او از بنى اعمام جناب سيد نبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهأ عصره شيخ جعفر نجفى رحمه اللّه است. سيد محمّد مذكور به واسطه تعدى حكام جور كه خواستند او را داخل در نظام عسكريه كنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روز بيرون آمدن از جبل عامل جز يك قمرى كه عشر قران است چيزى نداشت و هرگز سؤال نكرد و مدتى سياحت كرد و در ايام سياحت در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى [قبله؟] منزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلع نبود تا آنكه مرحوم شد.

و از وقت بيرون آمدن از وطن تا زمان فوت پنج سال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه دارى حاضر مى شد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شريف بر چيزى متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعيه مأثور داشته و گويا كمتر ذكرى و دعائى بود كه از او فوت شده باشد غالب شب و روز مشغول بود، وقتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجتعليها‌السلام و بنا گذاشت كه چهل روز مواظبت كند به اين طريق كه قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدى او را نبيند آنگاه عريضه را در گل گذاشته به يكى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كرد تا سى و هشت يا نه روز، فرمود: روزى بر مى گشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گويا كسى از عقب به من ملحق شد با لباس عربى و چفيه و عقال، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم، چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم، قدرى در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل: سيد محمّد! چه مطلبى دارى كه امروز سى و هشت روز يا نه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى و عريضه اى در آب مى اندازى گمان مى كنى كه امامت از حاجت تو مطلع نيست؟ سيد محمّد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسى مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفهيه و عقال كه در جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست پس احتمال نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور غايب مستور امام عصرعليها‌السلام را دادم و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست با خود گفتم مصافحه مى كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارك عمل نمايم، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيش آورد مصافحه كردم نرمى و لطافت زيادى يافتم يقين كردم به حصول نعمت عظمى و موهبت كبرى پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را ببوسم كسى را نديدم. (١٢٠)

راهنماى گمشدگان

حكايت سوم قصه تشرف سيد محمّد جبل عاملى است به لقأ آن حضرتعليها‌السلام : و نيز عالم صفى مبروز سيد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدم با فراوانى نعمت آنجا بر من تنگ مى گذشت، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا بيرون روند چون يك قرص نان كه بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم مرافقت نكردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فريضه ديدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله ديگر نيست و اگر به اين حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردم و با خاطر افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم به همين حال گرسنه بيرون مى روم اگر هلاك شدم مستريح مى شوم و الا خود را به قافله مى رسانم. از دروازه بيرون آمدم از راه جويا شدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تا غروب راه رفتم به جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كردم به بيابان بى پايانى رسيدم كه سواى حنظل (١٢١) چيزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى قريب پانصد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره مأيوس شدم تن به مرگ دادم و گريه مى كردم ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبى ديدم تعجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است، شكر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم، بعد از نماز عشأ هوا تاريك شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نمانده بود و رنج بسيار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتى بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بى حالى.

در اين حال سوارى نمايان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت زيرا كه در صدد دستبردى خواهد بود و من چيزى ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از رسيدن سلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه مى كنى؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود كردم، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى؟ من چون فحص كرده بودم و مأيوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخريه مكن به حال خود واگذار، فرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته اى ديدم كه سه عدد خربزه بزرگ داشت، فرمود: به يكى از آنها سد جوع كن و نصف يكى صبح بخور و نصف ديگر را با خربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قريب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت خواهد آمد، نزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد آنها تو را به قافله خواهند رسانيد. پس، از نظر من غايب شد من برخاستم و يكى از آن خربزه ها را شكستم بسيار لطيف و شيرين بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه ديگر را شكسته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اى ديدم چون اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفته به سوى خيمه بردند گويا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى دانستم و آنها جز پارسى زبانى نمى دانستند هرچه فرياد مى كردم كسى گوش به حرف من نمى داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم، من به هزار حيله فى الجمله كيفيت حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم. گفت: اى سيد كاذب! اينجاها كه تو مى گويى متنفسى عبور نمى كند مگر آنكه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسى نيست كه در اين زمان طى كند زيرا كه به اين طريق متعارف از اينجا تا مشهد سه منزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم و شمشير خود را كشيد بر روى من، در اين حال خربزه از زير عباى من نمايان شد، گفت: اين چيست؟ تفصل را گفتم، تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم كه تاكنون نديده ام، پس بعضى به بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خود گفتگوى زيادى كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرك بردند، جامه هاى پاكيزه برايم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايت خوبى، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند. (١٢٢)

شفا يافتن عطوه زيدى

حكايت چهارم قصه تشرف سيد عطوه حسنى است به لقأ شريف آن جنابعليها‌السلام :

عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى صاحب(كشف الغمه)مى گويد حكايت كرد از براى من سيد باقى ابن عطوه علوى حسنى كه پدرم عطوه، زيدى بود و او را مرضى بود كه اطبأ از علاجش عاجز بودند و او از ما پسران آزرده بود و منكر بود ميل ما را به مذهب اماميه و مكرر مى گفت من تصديق شما را نمى كنم و به مذهب شما قائل نمى شوم تا صاحب شما مهدىعليها‌السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد. اتفاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مى گويد بشتابيد! چون به تندى به نزدش رفتيم گفت: بدويد و صاحب خود را دريابيد كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت و ما هر چند دويديم كسى را نديديم و برگشته پرسيديم كه چه بود؟ گفت: شخصى به نزد من آمده گفت: يا عطوه! من گفتم: تو كيستى؟ گفت: من صاحب پسران توام آمده ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثرى از آن كوفت نديدم و مدتهاى مديد زنده بود با قوت و دانايى زندگانى كرد و من از غير پسران از جمعى كثير اين قصه را پرسيدم و همه به همين طريق بى زياده و كم نقل كردند. صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت و حكايت اسماعيل هرقلى كه گذشت مى گويد: امامعليها‌السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديده اند كه يا راه را گم كرده بودند و يا درماندگى داشتند و آن حضرت ايشان را خلاصى داده و ايشان را به مطلب خود رسانيده و اگر خوف تطويل نمى بود ذكر مى كردم. (١٢٣)

حكايت دعاى عبرات

حكايت پنجم در ذكر دعاى عبرات است: آية اللّه علامه حلى رحمه اللّه در كتاب (منهاج الصلاح) در شرح دعاى عبرات فرموده كه آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّدعليهما‌السلام و از براى اين دعا از طرف سيد سعيد رضى الدّين محمّد بن محمّد بن محمّد آوى رحمه اللّه حكايتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشيه اين موضع از(منهاج)آن حكايت را چنين نقل كرده از مولى السعيد فخرالدّين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدّين يعنى علامه كه او از والدش روايت نموده از جدش شيخ فقيه سديدالدّين يوسف از سيد رضى مذكور كه او محبوس بود در نزد اميرى از امراى سلطان جرماغون مدت طويلى در نهايت سختى و تنگى، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر راعليها‌السلام پس گريست و گفت: اى مولاى من! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه. پس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت: كدام است دعاى عبرات؟ فرمود: آن دعا در(مصباح)تست، سيد گفت: اى مولاى من! دعا در(مصباح)من نيست، فرمود: نظر كن در(مصباح)خواهى يافت دعا را در آن. پس از خواب خود بيدار شده نماز صب را كرد و(مصباح)را باز نمود پس ورقه اى يافت در ميان اوراق آن كه آن دعا نوشته بود در آن. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امير را دو زن بود يكى از آن دو عاقله و مديره و آن امير بر او اعتماد داشت پس امير نزد او آمد در نوبه اش ‍ پس گفت به امير گرفتى يكى از اولاد اميرالمؤ منينعليها‌السلام را، امير گفت: چرا سؤ ال كردى از اين مطلب؟ گفت: در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشيد از رخسار او پس حلق مرا در ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بينم شوهر تو را كه گرفت يكى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته، پس من به او گفتم اى سيد من! تو كيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالب امعليها‌السلام به او بگو اگر او را رها نكند هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را، پس ‍ اين خواب منتشر شد و به سلطان رسيد، پس گفت: مرا علمى به اين مطلب نيست و از نواب خود جستجو كرد و گفت: كى محبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت: او را رها كنيد و اسبى به او بدهيد كه بر آن سوار شود و راه را به او دلالت كنيد پس برود به خانه خود.

و سيد اجل على بن طاوس در آخر(مهج الدعوات)فرموده و از اين جمله است دعايى كه مرا خبر داد صديق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى (ضاعَفَ اللّهُ جلالَته وَ سعادَتهُ وَ شرَّفَ خاتمتهُ)و از براى او حديث عجيبى و سبب غريبى نقل كرده و آن اين بود كه براى او حادثه اى روى داد پس يافت اين دعا را در اوراقى كه نگذاشته بود آن دعا را در آن در ميان كتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل كه در ميان كتب خود يافته بود مفقود شد. (١٢٤)

حكايت ملاقات استرآبادى با امام زمانعليها‌السلام

حكايت ششم قصه امير اسحاق استرآبادى است: و اين قصه را علامه مجلسى در(بحار)نقل كرده از والد خود، و حقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقى رحمه اللّه ديدم در پشت دعاى معروف به(حرز يمانى)قصه را مبسوطتر از آنچه در آنجا است با اجازه براى بعضى و ما ترجمه صورت آن را نقل مى كنيم.

(بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوةُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلينَ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرينَ وَ بَعْدُ).

پس به تحقيق كه التماس كرد از من سيد نجيب اديب حسيب زيده سادات عظام و نقباى كرام امير محمّد هاشم ادام اللّه تعالى تأييده بجاه محمّد و آله الا قدسين كه اجازه دهم براى او(حرز يمانى)كه منسوب است به اميرالمؤ منين و امام المتقين و خيرالخلائق بعد النبيين صلوات اللّه و سلامه عليهما ما دامت الجنة المأوى الصالحين پس اجازه دادم براى او دام تأييده و اينكه روايت كند اين دعا را از من به اسناد من از سيد عابد زاهد امير اسحاق استرآبادى كه مدفون است به قرب سيد شباب اهل الجنة اجمعين كربلا از مولاى ما و مولى الثقلين خليفة اللّه تعالى صاحب العصر و الزمان (صلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَيه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسين) و سيد گفت كه من مانده شدم در راه مكه پس عقب افتادم از قافله و مأيوس شدم از حيات و بر پشت خوابيدم مانند محتضر و شروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه ديدم بالاى سر خود مولاى ما و مولى العالمين خليفة اللّه على الناس اجمعين را، پس فرمود: برخيز اى اسحاق! پس برخاستم و من تشنه بودم پس ‍ مرا سيراب نمود و به رديف خود سوار نمود پس شروع نمودم به خواندن اين حرز و آن جناب اصلاح مى كرد آن را تا آنكه تمام شد ناگاه ديدم خود را در ابطح پس از مركب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسيد و شهرت كرد بين اهل مكه كه من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداى مناسك حج.

و اين سيد حج كرده پياده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زمانى كه از كربلا آمده بود به قصد زيارت مولى الكونين الامام على بن موسى الرضاعليها‌السلام و در ذمه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و اين مقدار داشت كه در نزد كسى بود از سكنه مشهدى رضوى. پس در خواب ديد كه اجلش نزديك شده پس گفت كه من مجاور بودم در كربلا پنجاه سال براى اينكه در آنجا بميرم و مى ترسم كه مرا مرگ در رسد در غير آن مكان، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد با او بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت كه چون سيد رسيد به كربلا و دين خود را ادا نمود مريض شد و در روز نهم فوت شد و در منزل خود دفن گرديد. و ديدم امثال اين كرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براى من از براى اين دعا اجازات بسيار است و اقتصار كرد بر همان و مرجو از او است دام تأئيده كه مرا فراموش نكند در مظان استجابت دعوات و التماس مى كنم از او كه نخواهند اين دعا را مگر از براى خداوند تبارك و تعالى و نخواهند براى هلاك كردن دشمن خود اگر ايمان دارد هر چند فاسق باشد يا ظالم و اينكه نخواند براى جمع دنياى دنيّه بلكه سزاوار است كه بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به سوى خداوند تبارك و تعالى و براى دفع ضرر شياطين انس و جن از او و از جميع مؤ منين اگر ممكن است او را نيت قربت در اين مطلب وگرنه پس اولى ترك جميع مطلب است غير از قرب جناب حق تعالى شأنه.

(نمقهُ بيمناهُ الدّاثرة اَحوَجُ الْمرْبوبينَ إِلى رَحمَةِ رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِ الْمجلِسى الاِصبهانى حامدا للّهِ تعالى وَ مُصلِّيا عَلى سَيّد الاَنْبيأ وَ اَوْصِيائِهِ الْنُّجَبأ الاَصْفِيأ انتهى). (١٢٥)

و خاتم العلمأ المحدثين شيخ ابوالحسن تلميذ علامه مجلسى در اواخر مجلد(صيأالعالمين)اين حكايت را از استادش از والدش نقل كرده تا ورود سيد به مكه آنگاه گفته كه والد شيخ من گفت كه پسر من اين نسخه دعا را از او گرفتم بر تصحيح و اجازه داد به من روايت كردن از آن امامعليها‌السلام و او نيز به فرزند خود اجازه داد كه شيخ مذكور من بود طاب ثراه و آن دعا از جمله اجازات شيخ من بود براى من و من حال چهل سال است كه مى خوانم آن را و از آن خير بسيار ديدم. آنگاه قصه خواب سيد را نقل كرده كه به او در خواب گفتند كه تعجيل كن رفتن به كربلا را كه مرگ تو نزديك شده و اين دعا به نحو مذكور موجود است در جلد نوزدهم(بحارالانوار). (١٢٦)

پنج دعاى فرج

حكايت هفتم مشتمل بر دعاى فرج است: سيد رضى الدّين على بن طاوس در كتاب(فرج المهموم) و علامه مجلسى در(بحار)نقل كرده اند از(كتاب دلائل) شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى كه او گفت: خبر داد ابوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى كه او گفت: خبر داد مرا ابوالحسن بن ابى البغل كاتب كه او گفت: در عهده گرفتن كارى را از جانب ابى منصور بن ابى صالحان و واقع شد ميان ما و او مطلبى كه باعث شد بر پنهان كردن خود. پس در جستجوى من برآمد پس مدتى پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد كردم رفتن به مقابر قريش را يعين مرقد منور حضرت كاظمعليها‌السلام در شب جمعه و عزم كردم كه شب را در آنجا به سر آورم براى دعا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش نمودم از ابى جعفر قيم كه درهاى روضه منوره را ببندد و سعى كند در اينكه آن موضع شريف خالى باشد كه خلوت كنم براى آنچه مى خواهم از دعا و مسئلت و ايمن باشم از دخول انسانى كه ايمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات او. پس كرد و درها را بست و شب نصف شد و باد و باران آن قدر آمد كه قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مى كردم و زيارت مى نمودم و نماز به جا مى آوردم. در اين حال بودم كه ناگاه شنيدم صداى پايى از سمت مولايم موسىعليها‌السلام و ديدم مردى را كه زيارت مى كند پس سلام كردم بر آدم و [پيامبران ] اولوالعزمعليهم‌السلام آنگاه بر ائمهعليهم‌السلام يك يك از ايشان تا رسيد به صاحب الزمانعليها‌السلام و او را ذكر نكرد پس تعجب كردم از اين عمل و گفتم شايد او را فراموش كرده يا مى شناسد يا اين مذهبى است براى اين مرد، پس ‍ چون فارغ شد از زيارت خود دو ركعت نماز كرد و رو كرد به سوى مرقد مولاى ما ابى جعفرعليها‌السلام ، پس زيارت كرد مثل آن زيارت و آن سلام و دو ركعت نماز كرد و من از او خائف بودم زيرا كه او را نمى شناختم و ديدم كه او جوانى است كامل و در بدنش جامه سفيد است، و عمامه اى دارد كه حنك گذاشته بود براى او به طرفى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود. پس گفت: اى ابوالحسن بن ابى البغل! كجايى تو دعاى فرج، گفتم: كدام است آن دعا اى سيد من! فرمود: دو ركعت نماز مى گزارى و مى گويى:

(يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَ سَتَرَ الْقَبيحَ يا مَنْ لَمْ يُؤ اخِذْ بِالْجَريرَةِ وَ لَمْ يُهْتِك السِّتْرَ ياعظيمَ المَنَّ يا كَريمَ الصَّفْحَ يا حَسَنَ التَّجاوَزَ يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بالرَّحمةِ يا منتهى كلِّ نجْوى وَ يا غايَةَ (مُنْتَهى ) كُلّ شَكْوى يا عَوْنَ كُلِّ مُسْتَعينٍ يامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا قِها يا رَبّاهُ (ده مرتبه ) يا غايَةَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه ) اَسْئَلُكَ بِحَقِّ هذِهِ الاَسْمأ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما كَشَفْتَ كَرْبى وَ نَفَّسْتَ هَمّى و فَرَّجْتَ غَمّى وَ اَصْلَحْتَ حالى).

و دعا كن بعد از هرچه را كه خواستى و بطلب حاجت خود را آنگاه مى گذارى روى راست خود را بر زمين و مى گويى صد مرتبه در سجود خود:

(يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفيانى فَاِنَّكُما كافِياىَ وَ انْصُرانِى فَاِنّكُمانا صِراىَ).

و مى گذارى روى چپ خود را بر زمين و مى گويى صد مرتبه ادركنى، و آن را بسيار مكرر مى كنى و مى گويى(اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ)تا اينكه منقطع شود و بر مى دارى سر خود را پس به درستى كه خداى تعالى به كرم خود برمى آورد حاجت تو را ان شأ اللّه تعالى.

پس چون مشغول شدم به نماز و دعا بيرون رفت پس چون فارغ شدم بيرون رفتم به نزد ابى جعفر كه سؤ ال كنم از او از حال اين مرد كه چگونه داخل شد، پس ديدم درها را كه به حالت خود بسته و مقفل است پس تعجب كردم از اين و گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم پس خود را به ابى جعفر رسانيدم و او نيز به نزد من آمد از اطاق زيت يعنى حجره اى كه در محل روغن چراغ روضه بود پس پرسيدم از او از حال آن مرد و كيفيت دخول او، پس گفت: درها مقفل است چنانكه مى بينى من باز نكردم آنها را، پس خبر دادم او را به آن قصه پس گفت اين مولاى ما صاحب الزمانعليها‌السلام و به تحقيق كه من مكرر مشاهده كردم آن جناب را در مثل چنين شبى در وقت خالى شدن روضه از مردم. پس تأسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر و رفتم به كرخ در موضعى كه پنهان بودم در آن پس روز به جاشت نرسيد كه اصحاب ابن ابى صالحان جوياى ملاقات من شدند و از اصدقأ سؤ ال مى كردند از حال من و با ايشان بود امانى از وزير و رقعه اى به خط او كه در آن بود هر خوبى پس حاضر شدم نزد او با امينى از اصدقأ خود پس برخاست و مرا چسبيد و در آغوش گرفت به نحوى كه معهود نبودم از او پس گفت حالت تو را به آنجا كشاند كه شكايت كنى از من به سوى صاحب الزمانعليها‌السلام . به او گفتم از من دعايى بود و سؤ ال از آن جناب كردم گفت: واى بر تو! ديشب در خواب ديدم مولاى خود صاحب الزمانعليها‌السلام را يعنى شب جمعه كه مرا امر كرد به هر نيكى و درشتى كرد به من به نحوى كه ترسيدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا اللّهُ شهادت مى دهم كه ايشان حق اند و منتهاى حق، ديدم شب گذشته مولاى خود را در بيدارى و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردم آنچه را كه ديه بودم در آن مشهد شريفه پس تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنسبة به من امورى بزرگ و نيكو در اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدى كه گمان آن را نداشتم به بركت مولاى خودعليها‌السلام .

مؤ لف گويد: چند دعا است كه مسمى است به دعاى فرج:

اول دعاى مذكور در اين حكايت؛

دوم دعايى است مروى در كتاب شريف(جعفريات)از اميرالمؤ منينعليها‌السلام كه در آن جناب آمد نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شكايت نمود براى حاجتى پس حضرت فرمود: آيا نياموزم تو را كلماتى كه هديه آورد آنها را جبرئيل براى من و آن نوزده حرف است كه نوشته شده بر پيشانى جبرئيل از آنها چهار؛ و چهار نوشته شده بر دور كرسى و سه حول عرش، دعا نكرده به آن كلمات مكروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى و نه كسى كه مى ترسد از سلطانى يا شيطانى مگر آنكه كفايت كند او را خداى عز و جل، و آن كلمات اين است:

(يا عمادَ منْ لا عِمادَ لَهُ وَ يا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ يا حِرْزَ مَنْ لا حرْزَ لَهُ وَ ياَ فخرَ منْ لا فخرَ لَهُ وَ يا رُكنَ منْ لا رُكنَ لَهُ يا عظيمَ الرَّجأ يا عِزَّ الضُّعفأ يامُنْقِذَ الغَرقى يا مُنْجِىَ الْهَلْكى يا مُحْسِنُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ اَسْئَلُ اللّهَ الَّذى لا اِله الاّ اَنتَ الَّذى سجدَلَكَ سوادُ اللَّيلِ وَ ضوْءُ النَّهارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُ الْقَمَرِ وَ دِوِىُّ الْمأ وَ حَفيفُ الشَّجَرِ يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا ذَالْجَلالِ وَ الاِكْرامِ)، (و اميرالمؤ منينعليها‌السلام مى ناميد اين دعا را دعاى فرج ).

سوم شيخ ابراهيم كفعمى در(جنة الواقيه)روايت كرده كه مردى آمد خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گفت: يا رسول اللّه! به درستى كه من غنى بودم پس فقير شدم و صحيح بودم، پس مريض شدم و در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاى ايشان پس سنگين شدم و من فرحناك بودم پس جمع شد بر من هموم و زمين بر من تنگ شده به آن فراخيش و در درازى روزى مى گردم در طلب رزق پس نمى يابم چيزى كه به آن قوت كنم گويا اسم من محو شده از ديوان رزق. پس نبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فر مود به او اى مرد! شايد تو استعمال مى كنى ميراث هموم را. عرض كرد: چيست ميراث هموم؟ فرمود: شايد تو عمامه بر سر مى بندى در حال نشستن و زير جامه مى پوشى در حال ايستادن يا ناخن خود را مى گيرى با دندان يا رخسار خود را مى مالى با دامنت مى مالى يا بول مى كنى در آب ايستاده يا مى خوابى بر روى خود در افتاده، عرض ‍ كرد: مى كنم از اينها چيزى را، حضرت فرمود: از خداى تعالى بپرهيز و ضمير خود را خالص كن و بخوان اين دعا را و او است دعاى فرج:

(بسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اِلهى طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ لَدَيْكَ وَ مَعاكِفُ الْهِمَمِ قَدْ تقطَّعَتْ اِلاّ عَلَيْكَ وَ مَذاهِبُ الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَيْكَ فَاِلَيْكَ الرَّجأ وَ اِلَيْكَ الْمُلْتَجى يا اَكرَمَ مقصودٍ وَ يا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ اِلَيْكَ بِنَفْسى يا مَلْجَأ الْهارِبينَ بِاثقالِ الذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلى ظَهْرى وَ ما اَجِدُلى اِلَيْكَ شافِعا سِوى مَعْرِفَتى بِاَنَّكَ اَقْرَبُ مَنْ رَجاهُ الطالِبونَ وَ لَجأ اِلَيهِ الْمضطرُّونَ وَ اَمَّلَ ما لَدَيهِ الرّاغبونَ يا منْ فَتَقَ الْعُقُولَ بمعرِفته وَ اَطلَقَ الاَلْسنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلى عِبادِهِ كِفأ لَتَأدِيَةِ حَقِّهِ صلِّ على محمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تجعلْ لِلهُمُوم عَلى عَقْلى سَبيلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلى عَمَلَى دَليلا وَافْتَحْ لى بِخَيْرِ الدُّنيا يا وَلِىّ الْخَيْرِ).

چهارم فاضل متبحر سيد عليخان مدنى در(كلِمُ الطِّيب)از جد خود نقل كرده كه اين دعاى فرج است:

(اَللّهمَّ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا ذَالْعَرْشِ الْمَجيدِ يا فَعّالا لِما يُريدُ اَسْئَلُكَ بِنُورِ وَجهِكَ الَّذى مَلاَ اَرْكانَ عَرْشِكَ وَ بِقُدْرَتِكَ الَّتى قَدَّرْتَ بِها عَلى جَميعِ خَلْقِكَ وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتى وَسِعَتْ كُلَّ شَى ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا مُبْدِى ءُ يا مُعيدُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا اِلهَ الْبَشَرِ يا عظيمَ الْخطرِ منكَ الطَّلَبُ وَ اِلَيكَ الْهرَبُ وَقعَ بِالْفَرَجِ يا مُغيثُ اَغْثِنْى). (سه مرتبه بگو).

پنجم دعاى فرج، كه مروى است كه در كتاب(مفاتيج النجاة)محقق سبزوارى و اول آن اين است:

(اَللّهُمّ اِنِّى اَسْئَلُكَ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا مَنْ عَلا فَقَهَرَ). الخ و آن طولانى است. (١٢٧)

حضور امام زمانعليها‌السلام در مسجد جعفى

و حكايت هشتم قصه تشرف شريف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرتعليها‌السلام :

شيخ جليل و امير زاهد ورام بن ابى فراس در آخر مجلد دوم كتاب(تنبيه الخاطر)فرموده: خبر داد مرا سيد جليل شريف ابى الحسن على بن ابراهيم العريضى العلوى الحسينى گفت: خبر داد مرا على بن نما، على بن نما گفت: خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزة اقساسى (١٢٨) در خانه شريف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى كه او گفت: در كوفه شيخى بود قصار كه به زهد ناميده مى شد و منخرط بود در سلك عزلت گيرندگان و منقطع شده بود براى عبادت و پيروى مى كرد آثار صالحين را، پس اتفاق افتاد كه روزى در مجلس پدرم بودم و اين شيخ براى او نقل حديث مى كرد و او متوجه شده بود به سوى شيخ، پس شيخ گفت: شبى در مسجد جعفى بودم و آن مسجد قديمى است در پشت كوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مكان خلوتى بودم براى عبادت كه ناگاه ديدم سه نفر مى آيند پس داخل مسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسيدند يكى از ايشان نشست پس دست ماليد به طرف راست و چپ زمين پس آب به جنبش آمد و جوشيد پس وضوى كاملى گرفت از آن آب آنگاه اشاره فرمود به آنها نماز جماعت كرد پس من با ايشان به جماعت نماز كردم چون سلام داد و از نماز فارغ شد حال او مرا به شگفت آورد و كار او را بزرگ شمردم از بيرون آوردن آب پس ‍ سؤ ال كردم از شخصى از آن دو نفر كه در طرف راست من بود از حال آن مرد و گفتم به او كه اين كيست؟ گفت: صاحب الا مر است فرزند حسنعليهما‌السلام . پس ‍ نزديك آن جناب رفتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جناب يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چه مى گويى در شريف عمر بن حمزه آيا او بر حق است؟ فرمود: نه، و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا آنكه مرا ببيند پس اين خبر را از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم. پس زمانى طولانى گذشت و شريف عمر وفات كرد و منتشر نشد كه او آن جناب را ملاقات كرده. پس چون با شيخ زاهد مجتمع شديم من به خاطر آوردم او را حكايتى كه ذكر كرده بود آن را و گفتم به او مثل كسى كه بر او رد كند آيا تو نبودى كه ذكر كردى اين شريف عمر نمى ميرد تا اينكه ببيند صاحب الا مرعليها‌السلام را كه اشاره نموده بودى به او، پس ‍ گفت به من كه از كجا عالم شدى كه او آن جناب را نديده، آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با شريف ابى المناقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميان آورديم صحبت والد او را. پس گفت: ما شبى در نزد والد خود بوديم و او در مرضى بود كه در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدايش پست شده بود و درها بسته بود بر روى ما كه ناگاه شخصى را ديدم كه داخل شد بر ما، ترسيديم از او و عجب دانستيم دخول او را و غفلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم پس نشست در جنب والد من و براى او آهسته سخن مى گفت و پدرم مى گريست آنگاه برخاست، چون از انظار ما غايب شد پدرم خود را به مشقت انداخت و گفت مرا بنشانيد، پس او را نشانديم چشمهاى خود را باز كرد و گفت: كجا است آن شخص كه در نزد من بود؟ پس گفتيم: بيرون رفت از همانجا كه آمد. پس گفت او را طلب كنيد، در اثر او رفتيم، درها را ديديم بسته و اثرى از او نيافتم و ما سؤ ال كرديم از پدر از حال آن شخص، گفت: اين صاحب الا مرعليها‌السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگينى كه از مرض داشت و بى هوش شد.

مؤ لف (محدث نورى ) گويد: كه ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّين اقساسى از اجله سادات و شرفا و علمأ كوفه و شاعر ماهرى بود و ناصر باللّه عباسى او را نقيب سادات كرده بود و او بود كه وقتى با مستنصر باللّه عباسى به زيارت جناب سلمان رفتند پس مستنصر به او گفت كه دروغ مى گويند غلات شيعه در سخنان خود كه على بن ابى طالبعليها‌السلام در يك شب سير نمود از مدينه تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب اين ابيات را انشاد فرمود:

اَنْكَرْتَ لَيْلَةَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى

اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا

وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى

عَرايِض يَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا

وَ قُلْتَ ذلِكَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوةِ وَ ما

ذَنْبُ الْغُلاةِ اِذا لَمْ يُورِدُوا كَذِبا

فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَأ

بِعَرْشِ بِلْقيسَ وَافى يَخْرِقُ الحُجُبا

فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فيهِ بَلى

فى حَيْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا

اِنْ كانَ اَحْمَدُ خَيْرَ الْمُرْسَلينَ فَذا

خَيْرُ الْوَصِييّنَ اَوْ كُلُّ الْحَديثِ هَبا

و در مسجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است و حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام در آنجا چهار ركعت نماز گزارده و تسبيح حضرت زهراعليها‌السلام فرستاد و مناجاتى طولانى پس از آن كرد كه در كتب مزار موجود و در(صحيفه ثانيه علويه)ذكر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نيست. (١٢٩)

بهبود فورى به دست امام زمانعليها‌السلام

حكايت نهم قصه ابوراجح حمامى است: علامه مجلسى رحمه اللّه در (بحار) نقل كرده از كتاب (السلطان المفرج عن اهل الايمان) تأليف عالم كامل سيد على بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته مشهور شده است در ولايات و شايع گرديده است در ميان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى كه در حله بود. به درستى كه جماعتى از اعيان اماثل و اهل صدق افاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد محقق شمس الدّين محمّد بن قارون سلمه اللّه تعالى كه گفت: در حله حاكمى بود كه او را مرجان صغير مى گفتند و او را از ناصبيان بود پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مى كند، پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر كرد كه او را بزنند و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند حتى آنكه صورت او را آن قدر زدند كه از شدت آن دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و به زنجير آهنى آن را بستند و بينى او را سوراخ كردند و ريسمانى از مور را داخل سوراخ بينى او كردند و سر آن ريسمان مو را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت و آن هيئت در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقيا او را بردند و چندان زدند تا آنكه به زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خبيث امر به قتل او نمود، حاضران گفتند كه او مردى پير است و آن قدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت و احتياج به كشتن ندارد و خود را داخل خون او مكن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد او را رها كردند و رو و زبان او از هم رفته ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.

پس چون صبح شد مردم به نزد او رفتند ديدند كه او ايستاده است و مشغول نماز است و صحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاى او مندمل گشته است و اثرى از جراحتهاى او نمانده و شكستهاى روى او زايل شده بود، پس مردم از حال او تعجب كردند و از او سؤ ال نمودند، گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه از خدا سؤ ال كنم پس به دل خود را حق تعالى سؤال و استغاثه و طلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام و چون شب تاريك شد ديدم كه خانه پر از نور شد ناگاه حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است و فرمود كه بيرون رو و از براى عيال خود كار كن به تحقيق كه حق تعالى تو را عافيت عطا كرد، پس صبح كردم در اين حالت كه مى بينى. و شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كه قسم مى خورم به خداى تبارك و تعالى كه اين ابوراجح مرد ضعيف اندام و زردرنگ و بد صورت و كوسه وضع بود و من دايم به آن حمام مى رفتم كه او بود و او را به آن حالت و شكل مى ديدم كه وصف كردم پس صبح زود ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روى او سرخ شده است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همين هيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت و چون خبر او شايع شد حاكم او را طلب نمود حاضر شد، ديروز او را بر آن حال ديده بود و امروز او را بر اين حال كه ذكر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته پس حاكم لعين را از اين حال رعبى عظيم حاصل شد و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلس خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرتعليها‌السلام كه در حله بود مى كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از اين قضيه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد و به اهل حله نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نكرد كه مرد و آن معجزه باهره به آن خبيث فائده نبخشيد. (١٣٠)

شفا يافتن كاشانى به دست امام زمانعليها‌السلام

حكايت دهم قصه آن مرد كاشى مريض است كه شفا يافته به بركت آن حضرتعليها‌السلام :

و نيز در(بحار)ذكر فرموده كه جماعتى از اهل نجف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرام بود پس در نجف عليل شد به مرض شديدى تا آنكه پاهاى او خشك شده بود و قدرت بر رفتار نداشت. رفقاى او، او را در نجف در نزد يكى از صلحا گذاشته بودند كه آن صالح حجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روى او مى بست و بيرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچيدن درّها پس در يكى از روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بيرون و در جايى بينداز آنگاه به هر جانب كه خواهى برو. پس گفت كه آن مرد راضى شد و مرا با خود بيرون برد و در بيرون ولايت مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائمعليها‌السلام مى گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حوضى كه بود شست و بالاى درختى كه در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم و فكر مى كردم كه آخر امر من به كجا منتهى مى شد، ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اى كه در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد كه من هرگز به آن خوبى نديده بودم و چون از نماز فارغ شد به نزد من آمد و از احوال من سؤ ال نمود من گفتم كه من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت نمى دهد تا آنكه سالم گردم و مرا از دنيا نمى برد تا آنكه خلاص گردم. پس آن مرد به من فرمود كه محزون مباش ‍ زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطا كند، پس از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت بر زمين افتاد و من از جاى خود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم، پس بعد از آن فكر كردم و گفتم كه من نمى توانستم از جاى خود برخيزم اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم، و چون در خود نظر كردم هيچگونه درد و مرضى در خويش نديدم پس دانستم كه آن مرد حضرت قائمعليها‌السلام بود كه حق تعالى به بركت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافيت بخشيده است. پس، از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم كسى را نديدم پس بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم، پس صاحب حجره رفيق من آمد و از حال من سؤ ال كرد و متحير گرديد و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نيز بسيار متحير شد كه ملاقات آن بزرگوار او را ميسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تا آنكه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود آنگاه مريض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائمعليها‌السلام به او خبر داد ظاهر شد كه يكى عافيت بود و يكى مردن. (١٣١)

مكانهاى مقدس

مؤ لف گويد: مخفى نماند كه در جمله اى از اماكن، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غير آن و ظاهر آن است كه كسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف يا از آن جناب معجزه اى در آنجا ظاهر شده و از اين جهت داخل شده در اماكن شريفه متبركه و محل انس و تردد ملائكه و قلت شياطين در آنجا و اين خود يكى از اسباب قريبه اجابت دعا و قبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسيده كه خداوند را مكانهايى است كه دوست مى دارد عبادت كرده شود در آنجا و وجود امثال اين اماكن چون مساجد و مشاهد ائمهعليهم‌السلام و مقابر امام زادگان و صلحا و ابرار در اطراف بلاد از الطاف غيبيه الهيه است براى بندگان درمانده و مضطر و مريض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظاير ايشان از صاحبان هموم مفرق قلوب و مشتت خاطر و مخل حواس كه به آنجا پناه برند و تضرع نمايند و به وسيله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمايند و دواى درد خود را بخواهند و شفا طلبند و دفع شر اشرار كنند و بسيارى شده كه به سرعت مقرون به اجابت شده با مرض رفتند و با عافيت برگشتند و مظلوم رفتند و مغبوط برگشتند و با حال پريشان رفتند و آسوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا بكوشند خير در آنجا بيشتر بينند و محتمل است همه آن مواضع داخل باشد در جمله آن خانه ها كه خداى تعالى امر فرموده است كه بايست مقام آنها بلند باشد و نام خداى تعالى در آنجا مذكور شود و مدح فرمود از كسانى كه در بامداد و پسين در آنجا تسبيح حق تعالى گويند و اين مقام را گنجايش شرح بيش از اين نيست.

حكايت انار ساختگى و توطئه عليه شيعيان

حكايت يازدهم قصه انار و وزير ناصبى در بحرين: و نيز در كتاب شريف فرموده كه جماعتى از ثقات ذكر كردند كه مدتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان مردى از مسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيرى داشت كه در نصب و عداوت از آن حاكم شديدتر بود و پيوسته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرين مى نمود به سبب دوستى كه اهل آن ولايت نسبت به اهل بيت رسالتعليهم‌السلام داشتند پس آن وزير لعين پيوسته حيله ه و مكرها مى كرد براى كشتن و ضرر رساندن به اهل آن بلاد، پس در يكى از روزها وزير خبث داخل شد بر حاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد، حاكم چون نظر كرد بر آن انار ديد بر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفأ رسول اللّه و چون حاكم نظر كرد ديد كه آن نوشته از اصل انار است و صناعت خلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزير گفت كه اين علامتى است ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال مذهب رافضيه، چه چيز است رأى تو در باب اهل بحرين، وزير گفت كه اينها جماعتى اند متعصب انكار دليل و براهين مى نمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اين انار را به ايشان بنمايى پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و در گمراهى خود باقى بمانند ايشان را مخير نما ميان يكى از سه چيز، يا جزيه بدهند با ذلت، يا جوابى از اين دليل بياورند، و حال آنكه مفرى ندارند، يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى.

حاكم رأى آن خبيث را تحسين نمود و به پى علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد و ايشان را حاضر كرد و آن انار را به ايشان نمود و به ايشان خبر داد كه اگر جواب شافى در اين باب نياوريد مردان شما را مى كشم و زنان و فرزندان شما را اسير مى كنم و مال شما را به غارت بر مى دارم يا اينكه بايد جزيه بدهيد با ذلت مانند كفار، و چون ايشان اين امور را شنيدند متحير گريدند و قادر بر جواب نبودند و روهاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد، پس بزرگان ايشان گفتند كه اى امير سه روز ما را مهلت ده شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى و اگر نياورديم بكن با ما آنچه كه مى خواهى. پس تا سه روز ايشان را مهلت داد و ايشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و رأيهاى خود را جولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان ده كس را اختيار نمايند پس چنين كردند، آنگاه از ميان ده كس سه كس را اختيار كردند پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه نما به امام زمان حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام كه او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.

پس آن مرد بيرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گريه و تضرع كرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام تا صبح و چيزى نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد و در شب دوم يكى ديگر را فرستادند و او مثل رفيق اول دعا و تضرع نمود و چيزى نديد پس قلق و جزع ايشان زياده شد پس سومى را حاضر كردند و او مرد پرهيزكارى بود و اسم او محمّد بن عيسى بود و او در شب سوم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شبى بود كه آن بله را از مؤ منان بردارد و به حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنيد كه مردى به او خطاب مى نمايد كه اى محمد بن عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان؟ او گفت كه اى مرد مرا واگذار كه من از براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود و شكوه نمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن.

گفت: اى محمّد بن عيسى! منم صاحب الا مرعليها‌السلام ذكر كن حاجت خود را.

محمد بن عيسى گفت: اگر تويى صاحب الا مرعليها‌السلام قصه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى، فرمود: بلى راست مى گويى، بيرون آمده اى از براى بليه اى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده است. محمّد بن عيسى گفت كه چون اين كلام معجز نظام را شنيدم متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد و عرض كردم: بلى، اى مولاى من! تو مى داينى كه چه چيز به ما رسيده است و تويى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر كشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عيسى به درستى كه وزير لعنة اللّه عليه در خانه او درختى است از انار وقتى كه آن درخت بار گرفت او از گل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها بعضى از آن كتابت را نوشت و انار هنوز كوچك بود بر روى درخت، انار را در ميان آن قالب گل گذاشت و آن را بست چون در ميان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنين شد، پس صباح چون به نزد حاكم رويد به او بگو كه من جواب اين بينه را با خود آوردم و لكن ظاهر نمى كنم مگر در خانه وزير، پس وقتى كه داخل خانه وزير شويد به جانب راست خود در هنگام دخول غرفه اى خواهى ديد پس به حاكم بگو كه جواب نمى گويم مگر در آن غرفه، زود است كه وزير ممانعت مى كند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بكن به آنكه به آن غرفه بالا روى و نگذار كه وزير تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو، و تو اول داخل شو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست و آن كيسه را بگير كه در آن قالب گلى است كه آن ملعون آن حيله را در آن كرده است پس در حضور حاكم آن انار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عيسى! علامت ديگر آن است كه به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكنند بغير از دود و خاكستر چيز ديگر در آن نخواهيد يافت، و بگو اگر راست اين سخن را مى خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد كه در حضور مردم آن انار بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.

و چون محمّد بن عيسى اين سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شأن و حجت خداوند عالميان شنيد بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسى آنچه را كه امامعليها‌السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بود. پس حاكم متوجه محمّد بن عيسى گرديد و گفت: اين امور را كى به تو خبر داده بود؟ گفت: امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت: كيست امام شما؟ پس او از ائمهعليهم‌السلام هر يك را بعد از ديگرى خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام رسيد، حاكم گفت: دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب و من گواهى مى دهم كه نيست خدايى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و رسول او است و گواهى مى دهم كه خليفه بلافصل بعد از آن حضرت، حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام است، پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخر ايشانعليهم‌السلام اقرار نمود و ايمان او نيكو شد و امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذرخواهى كرد و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مى كنند. (١٣٢)

قضاوت امام زمان (عج ) بين شيعه و سنى

حكايت دوازدهم قصه مناظره مردى از شيعه با شخصى از اهل سنت: عالم فاضل خبير ميرزا عبداللّه اصفهانى تلميذ علامه مجلسى رحمه اللّه در فصل ثانى از خاتمه قسم اول كتاب(رياض العلمأ ع(فرموده كه شيخ ابوالقاسم بن محمد بن ابى القاسم حاسمى فاضل عالم كامل معروف است به حاسمى و از بزرگان مشايخ اصحاب ما است و ظاهر آن است كه او از قدماى اصحاب است و امير سيد حسين عاملى معروف به(مجتهد)معاصر سلطان شاه عباس ماضى صفوى، فرموده در اواخر رساله خود كه تأليف كرده در احوال اهل خلاف در دنيا و آخرت در مقام ذكر بعضى از مناظرات واقعه ميان شيعه و اهل سنت به اين عبارت كه: دوم از آنها حكايت غريبه اى است كه واقع شده در بلده طيبه همدان ميان شيعه اثنى عشرى و ميان شخص سنى كه ديدم آن را در كتاب قديمى كه محتمل است حسب عادت تاريخ كتابت آن سيصد سال قبل از اين باشد و مسطور در آن كتاب به اين نحو بود كه: واقع شد ميان بعضى از علماى شيعه اثنى عشريه كه اسم او ابوالقاسم محمّد بن ابوالقاسم حاسمى است و ميان بعضى از علماى اهل سنت كه اسم او رفيع الدّين حسين است مصادقت و مصاحبت قديمه و مشاركت در اموال و مخالطت در اكثر احوال و در سفرها و هر يك از اين دو مخفى نمى كردند مذهب و عقيده خود را بر ديگرى و بر سبيل هزل نسبت مى داد ابوالقاسم رفيع الدّين را به نصب يعنى مى گفت به او ناصبى، و نسبت مى داد رفيع الدّين ابوالقاسم را به رفض و ميان ايشان در اين مصاحبت مباحثه در مذاهب واقع نمى شد تا آنكه اتفاق افتاد در مسجد بلده همدان كه آن مسجد را مسجد عتيق مى گفتند صحبت ميان ايشان، و در اثناى مكالمه تفضيل داد رفيع الدّين حسين فلان و فلان بر اميرالمؤ منينعليها‌السلام ، و ابوالقاسم رد كرد رفيع الدّين را و تفضيل داد اميرالمؤ منين علىعليها‌السلام را بر فلان و فلان. و ابوالقاسم استدلال كرد براى مذهب خود به آيات و احاديث بسيارى و ذكر نمود مقامات و كرامات و معجزات بسيارى كه صادر شد از آن جناب و رفيع الدّين عكس نمود قضيه را و استدلال كرد براى تفضيل ابى بكر بر علىعليها‌السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مخاطب شدن او به خطاب صديق اكبر در ميان مهاجرين و انصار و نيز گفت ابوبكر مخصوص بود ميان مهاجران و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت و نيز رفيع الدّين گفت دو حديث است از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه صادر شده در شأن ابى بكر يكى آنكه تو به منزله پيراهن منى الخ، و دومى كه پيروى كنيد به دو نفر كه بعد از من اند ابى بكر و عمر. ابوالقاسم شيعى بعد از شنيدن اين مقال از رفيع الدّين، گفت: به چه سبب تفضيل مى دهى ابوبكر را بر سيد اوصيا و سند اوليا و حامل لوأ و بر امام جن و انس، قسيم دوزخ و جنت و حال آنكه تو مى دانى كه آن جناب صديق اكبر و فارق ازهر است برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و زوج بتول و نيز مى دانى كه آن جناب وقت فرار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى غار از دست ظلمه و فجره كفار، خوابيد بر فراش آن حضرت و مشاركت نمود با آن حضرت در حالت عسر و فقر. و سد فرمود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درهاى صحابه را از مسجد مگر باب آن جناب را و برداشت علىعليها‌السلام را بر كتف شريف خود به جهت شكستن اصنام در اول اسلام و تزويج فرمود حق جلا و علا فاطمهعليها‌السلام را به علىعليها‌السلام در ملا اعلى و مقاتله نمود با عمرو بن عبدود و فتح كرد خيبر را و شرك نياورد به خداى تعالى به قدر به هم زدن چشمى به خلاف آن سه. و تشبيه فرمود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علىعليها‌السلام را به چهار پيغمبر در آنجا كه فرمود هركه خواهد نظر كند به سوى آدم در علمش و به سوى نوح در فهمش و به سوى موسى در شدتش و به سوى عيسى در زهدش پس نظر كند به سوى على بن ابى طالبعليها‌السلام . و با وجود اين فضائل و كمالات ظاهره و باهره و با قرابتى كه با رسول خدا (ص) دارد و با برگردانيدن آفتاب براي او چگونه معقول و جايز است تفضيل ابي بكر بر عليعليها‌السلام ؟ چون رفيع الدين استماع نمود اين مقاله را از ابي القاسم كه تفضيل مي دهد عليعليها‌السلام را بر ابي بكر پايه خصوصيتش با ابوالقاسم منهدم شد و بعد از گفتگويي چند رفيع الدين به ابوالقاسم، گفت: هر مردي كه به مسجد بيايد پس هر چه حكم كند از مذهب من يا مذهب تو اطاعت مي كنيم و چون عقيده اهل همدان بر ابوالقاسم مكشوف بود يعني مي دانست كه از اهل سنت اند خائف بود از اين شرطي كه واقع شد ميان او و رفيع الدين لكن به جهت كثرت مجادله و مباحثه، قبول نمود. ابوالقاسم شرط مذكور را با كراهت راضي شد و بعد از قرار شرط مذكور بدون فاصله وارد شد جواني كه ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت و نجابت و هويدا بود از احوالش كه از سفر مي آيد و داخل شد در مسجد و طوافي كرد در مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ايشان، رفيع الدين از جا برخاست در كمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سئوال كرد و عرض نمود امري را كه مقرر شد ميان او و ابوالقاسم و مبالغه بسيار نمود در اظهار عقيده خود براي آن جوان و قسم موكد خورد و او را قسم داد كه عقيده خود را ظاهر نمايد بر همان نحوي كه در واقع دارد آن جوان مذكور بدون توقف اين دو بيت را فرمود:

مَتى اَقُلْ مَوْلاى اَفْضَلُ مِنْهُما

اَكُنْ لِلَّذى فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا

اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُرزْرى بِحَدِّهِ

مَقالُكَ هذاالْسَّيْفُ اَحْذى مِنالعَصا

و چون جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد و ابوالقاسم و رفيع الدّين در تحير بودند از فصاحت و بلاغت او، خواستند كه تفتيش نمايند از حال آن جوان كه از نظر ايشان غايب شد و اثرى از او ظاهر نشد، و رفيع الدّين چون مشاهده نمود اين امر غريب و عجيب را ترك نمود مذهب باطل خود را و اعتقاد كرد مذهب حق اثنى عشرى را.

صاحب(رياض)پس از نقل اين قصه از كتاب مذكور مى فرمود كه ظاهرا آن جوان حضرت قائمعليها‌السلام بود، و مؤ يد اين كلام است آنچه خواهيم گفت در باب نهم و اما دو بيت مذكور پس با تغيير و زيادتى در كتب علما موجود است به اين نحو:

يَقُولُونَ لى فَضِّلْ عَلِيا عَلَيْهِمُ

فَلَسْتُ اَقُولُ التِّبْرُ اَعْلى مِنَ الَحصا

اِذا اَنَا فَضَّلْتُ الاِمامَ عَلَيْهِمُ

اَكُنْ بِالَّذى فَضَّلْتُهُ مُتَنَقِّصا

اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُزْرى بِحَدِّهِ

مَقالَةُ هذا السَّيْفُ اَعْلى مِنَ الْعَصا

و در(رياض)فرموده كه آن دو بيت ماده اين ابيات است يعنى منشى آن از آن حكايت اخذ نموده. (١٣٣)

شفا يافتن صاحب وسائل به دست صاحب الزمانعليها‌السلام

حكايت سيزدهم قصه عافيت يافتن جناب شيخ حر عاملى است از مرض خود به بركت آن حضرتعليها‌السلام : محدث جليل شيخ حر عاملى در (اثبات الهداة) فرموده كه من در زمان كودكه كه ده سال داشتم به مرض سختى مبتلا شدم به نحوى كه اهل و اقارب [ خويشان ] من جمع شدند و گريه مى كردند و مهيا شدند براى عزادارى و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب پس ديدم پيغمبر و دوازده امامعليهم‌السلام را و من در ميان خواب و بيدارى بودنم پس سلام كردم بر ايشان و با يك يك مصافحه نمودم و ميان من و حضرت صادقعليها‌السلام سخنى گذشت كه در خاطرم نمانده جز آنكه آن جناب در حق من دعا كرد پس سلام كردم بر حضرت صاحبعليها‌السلام و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم: اى مولاى من! مى ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نياورم، پس فرمود: نترس زيرا كه تو نخواهى مرد در اين مرض بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى كرد عمر طولانى. آنگاه قدحى به دست من داد كه در دسد مباركش بود پس آشاميدم از آن و در حال عافيت يافتم و مرض ‍ بالكليه از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجب كردند و ايشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم مگر بعد از چند روز. (١٣٤)

گفت و گوى مقدس اردبيلى با امام زمانعليها‌السلام

حكايت چهاردهم قصه ملاقات مقدس اردبيلى است آن حضرت را: سيد محدث جزايرى سيد نعمة اللّه در (انوار النعمانيه) فرموده كه خبر داد مرا اوثق مشايخ من در علم و عمل كه از براى مولاى اردبيلى رحمه اللّه تلميذى بود از اهل تفرش كه نام او مير علام بود و در نهايت فضل و ورع بود و او نقل كرد كه مرا حجره اى بود در مدرسه اى كه محيط است به قبه شريفه پس اتفاق افتاد كه من از مطالعه خود فارغ شسدم و بسيارى از شب گذشته بود پس بيرون آمدم از حجره و نظر مى كردم در اطراف حضرت شريفه و آن شب سخت تاريك بود پيش مردى را ديدم كه رو به حضرت شريفه كرده مى آيد پس گفتم شايد اين دزد است آمده كه بدزدد چيزى از قنديلها را پس از منزل خود به زير آمدم و رفتم به نزديكى او و او مرا نمى ديد پس رفت به نزديكى در حرم مطهر و ايستاد پس ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براى او و در دوم و سوم به همين ترتيب و مشرف شد به قبر شريف پس سلام كرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او پس شناختم آواز او را كه سخن مى گفت با امامعليها‌السلام در مسأله علميه آنگاه بيرون رفت از بلد و متوجه شد به سوى مسجد كوفه پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى ديد پس چون رسيد به محراب مسجدى كه اميرالمؤ منين در آن محراب شهيد شده بود، شنيدم او را كه سخن مى گويد با شخصى ديگر در همان مسأله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمى ديد. پس چون رسيد به دروازه ولايت صبح روشن شده بود پس خويش را بر او ظاهر كردم و گفتم يا مولانا من بودم با تو از اول تا آخر پس مرا آگاه كن كه شخص اول كى بود كه در قبه شريفه با او سخن مى گفتى و شخص دوم كى بود كه با او سخن مى گفتى در كوفه؟ پس عهدها گرفت از من كه خبر ندهم به سرّ او تا آنكه وفات كند، پس به من فرمود: اى فرزند من! مشتبه مى شود بر من بعضى از مسايل پس بسا هست بيرون مى روم در شب نزد قبر اميرالمؤ منين علىعليها‌السلام و در آن مسأله با آن جناب تكلم مى نمايم و جواب مى شنوم و در اين شب حواله فرمود مرا به سوى حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام و فرمود كه فرزندم مهدىعليها‌السلام امشب در مسجد كوفه است پس برو به نزد او و اين مسأله را از او سؤ ال كن و اين شخص مهدى عليه السلان بود. (١٣٥)

صحيفه سجاديه هديه امام زمانعليها‌السلام

حكايت پانزدهم قصه مرحوم آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است: و آن چنان است كه در(شرح من لايحضر الفقيه)در ضمن احوال متوكل بن عمير راوى(صحيفه كامله سجاديه)ذكر نموده كه من در اوائل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذكر جنابش قرارى نبود تا آنكه ديدم در ميان بيدارى و خواب كه صاحب الزمانعليها‌السلام ايستاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است قريب به در طنابى كه الان مدرس من است پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم پس نگذاشت و گرفت مرا پس بوسيدم دست مباركش را و پرسيدم از آن جناب مسايلى را كه مشكل شده بود بر من، يكى از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود و مى گفتم كه آنها نيست به نحوى كه از من خواسته اند و من مشغول بودم به قضأ و ميسر نبود براى من نماز شب و سؤ ال كردم از شيخ خود شيخ بهائى رحمه اللّه از حكم آن پس ‍ گفت به جاى آور يك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب و من چنين مى كردم پس سؤ ال كردم از حضرت حجتعليها‌السلام كه من نماز شب بكنم؟ فرمود: بكن و به جا نياور مانند آن نماز مصنوعى كه مى كردى و غير اينها از مسايلى كه در خاطرم نماند، آنگاه گفتم: اى مولاى من! ميسر نمى شود براى من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى، پس عطا كن به من كتابى كه هميشه عمل كنم بر آن، پس فرمود كه من عطا كردم به جهت تو كتابى به مولا محمّد تاج و من در خواب او را مى شناختم، پس فرمود برو بگير آن كتاب را از او.

پس بيرون رفتم از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطيخ كه محله اى است از اصفهان پس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد گفت: تو را صاحب الا مرعليها‌السلام فرستاده نزد من؟ گفتم: آرى! پس بيرون آورد از بغل خود كتاب كهنه اى چون باز كردم آن را ظاهر شد براى من كه آن كتاب دعا است پس بوسيدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود پس شروع كردم در تضرع و گريه و ناله به جهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقيب و در دلم چنين افتاده بود كه مولا محمّد همان شيخ بهائى است و ناميدن حضرت او را به تاج به جهت اشتهار اوست در ميان علما، پس چون رفتم به مدرس او كه در جوار مسجد جامع بود ديدم او را كه مشغول است به مقابله(صحيفه كامله)و خواننده سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن كار و ظاهر آن بود كه كلام ايشان در سند صحيفه بود لكن به جهت غمى كه بر من ستولى بود نفهميدم سخن او و سخن ايشان را و من گريه مى كردم پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را به او گفتم و گريه مى كردم به جهت فوت كتاب پس شيخ گفت: بشارت باد تو را به علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مى خواستى و بيشتر صحبت من با شيخ در تصوف بود و او مايل بود به آن پس قلبم ساكن نشد و بيرون رفتم با گريه و تفكر تا آنكه در دلم افتاد كه بروم به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم پس چون رسيدم به محله دار بطيخ ديدم مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب بود به(تاج)پس چون رسيدم به او سلام كردم بر او. گفت: يا فلان، كتب وقفيه در نزد من است، هر طلبه اى كه مى گيرد از آن عمل نمى كند به شروط وقف و تو عمل مى كنى به آن بيا و نظر كن به اين كتب و هرچه را كه محتاجى به آن بگير پس با او رفتم در كتابخانه او پس اولى كتابى كه به من داد كتابى بود كه در خواب ديده بودم، پس شروع كردم در گريه و ناله و گفتم مرا كفايت مى كند و در خاطر ندارم كه خواب را براى او گفتم يا نه و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جد پدر او نوشته بود از شهيد و شهيد رحمه اللّه نسخه خود را نوشته بود از نسخه عميد الرؤسأ و ابن سكون و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس بدون واسطه يا به يك واسطه و نسخه اى كه حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام به من عطا فرمود از خط شهيد نوشته بود و در نهايت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه ها كه در حاشيه آن نوشته شده بود و بعد از آنكه فارغ شدم از مقابله شروع كردند مردم در مقابله نزد من و به بركت عطاى حضرت حجتعليها‌السلام گرديد(صحيفه كامله)در بلاد مانند آفتاب طالع در هر خانه و سيما در اصفهان زيرا كه براى اكثر مردم صحيفه هاى متعدده است و اكثر ايشان صلحا و اهل دعا شدند و بسيارى از ايشان مستجاب الدعوة و اين آثار معجزه اى است از حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام و آنچه خداوند عطا فرمود به من به سبب صحيفه، احصاى آن را نمى توانيم بكنم.

مؤ لف [محدث نورى ] گويد: كه علامه مجلسى رحمه اللّه در(بحار)صورت اجازه مختصرى از والد خود از براى(صحيفه كامله)ذكر فرموده و در آنجا گفته كه من روايت مى كنم صحيفه كامله را كه ملقب است به(زبور آل محمدعليهم‌السلام )و(انجيل اهل بيتعليهم‌السلام )و دعاى كامل به اسانيد بسيار و طريقهاى مختلف يكى از آنها آن است كه من روايت مى كنم او را به نحو مناوله از مولاى ما صاحب الزمان و خليفة الرحمنعليها‌السلام در خوابى طولانى الخ. (١٣٦)

گل سرخى از خرابات

حكايت شانزدهم قصه گل و خرابات: علامه مجلسى در(بحار)فرموده كه جماعتى مرا خبر دادد از سيد سند فاضل ميرزا محمّد استرآبادى رضى اللّه عنه كه گفت: شبى در حوالى بيت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جوانى نيكو روى را ديدم كه مشغول طواف بود چون نزديك من رسيد يك طاقه گل سرخ به من دناد و آن وقت موسم گل نبود و من آن گل را گرفتم و بوييدم و گفتم: اين از كجا است اى سيد من! فرمود كه از خرابات براى من آورده اند آنگاه از نطر من غايب شد و من او را نديدم.

مؤ لف [محدث نورى ] گويد: كه شيخ اجل اكمل شيخ على بن عالم نحرير شيخ محمّد بن محقق مدقق شيخ حسن صاحب (معالم) ابن عالم ربانى شهيد ثانى رحمه اللّه در كتابى (درّالمنثور) در ضمن احوال والد خود شيخ محمّد صاحب (شرح استبصار) و غيره كه مجاور مكه معظمه بود در حيات و ممات نقل كرده كه خبر داد مرا زوجه او دختر سيد محمّد بن ابى الحسن رحمه اللّه و مادر اولاد او كه چون آن مرحوم وفات كرد مى شنيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طول آن شب و از چيزهايى كه مشهور است اينكه او طواف مى كرد پس ‍ مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گلهاى زمستان كه نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گفت كه اين را از كجا آوردى؟ گفت كه از اين خرابات. آنگاه اراده كرد كه او را ببيند. پس از اين سؤ ال پس او را نديد. و مخفى نماند كه سيد جليل ميرزا محمّد استرآبادى سابق الذكر صاحب كتب رجاليه معروفه و(آيات الا حكام)مجاور مكه معظمه بود و استاد شيخ محمّد مذكور و مكرر در(شرح استبصار)با توقير اسم او را مى برد و هر دو جليل القدرند و داراى مقامات عاليه مى شود كه اين قضيه براى هر دو روى داده باشد و يا راوى اشتباه كرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مى آيد. (١٣٧)

دستگيرى از گشمدگان

حكايت هفدهم قصه تشرف شيخ قاسم است به لقاى آن حضرتعليها‌السلام : سيد فاضل متبحر سيد عليخان حويزى نقل كرده كه خبر داد مرا مردى از اهل ايمان از اهل بلاد ما كه او را شيخ قاسم مى گويند و او بسيار به حج مى رفت، گفت: روزى خسته شدم از راه رفتن پس خوابيدم در زير درختى و خواب من طول كشيد و حاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند چون بيدار شدم دانستن از وقت، كه خوابم طول كشيده و اينكه حاج از من دور شدند و نمى دانستم از وقت، كه خوابم طول كشيده و اينكه حاج از من دور شدند و نمى دانستم كه به كدام طرف متوجه شوم پس به سمتى متوجه شدم و به آواز بلند صدا مى كردم يا اباصالح و قصد مى كردم به اين، صاحب الا مرعليها‌السلام را چنانچه ابن طاوس ذكر كرده در(كتاب امان)در بيان آنچه گفته مى شود در وقت گمشدن راه پس در اين حال كه فرياد مى كردم سوارى را ديدم كه بر ناقه اى است در زى عربهاى بدوى چون مرا ديد فرمود به من كه تو منقطع شدى از حاج؟ گفتم: آرى، فرمود: سوار شو در عقب من كه تو را برسانم به آن جماعت. پس در عقب او و سوار شدم و ساعتى نكشيد كه رسيديم به قافله، چون نزديك شديم مرا فرود آورد و فرمود: برو از پى كار خود. پس ‍ گفتم به او عطش مرا اذيت كرده است پس از زين شتر خود مشكى بيرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن آب سيراب نمود، قسم به خداوند كه آن لذيذتر و گواراترين آبى بود كه آشاميده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس او را نديدم و نديده بودم او را در حاج پيش از آن و نه بعد از آنكه مراجعت كرديم. (١٣٨)

دستگيرى از سنى و شيعه شدن او

حكايت هيجدهم قصه استغاثه مرد سنى به آن حضرتعليها‌السلام و رسيدن آن حضرت به فرياد او: خبر داد مرا عالم جليل و حبر نبيل، مجمع فضايل و فواضل شيخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود كه حاوى بود انواعى از علوم را با بصيرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققين الشيخ المرتضى رحمه اللّه و سيد سند استاد اعظم رضى اللّه عنه بود و چون اهل بلاد(لار)و نواحى آنجا شكايت كردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمى، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سالها مصاحبت كردم با او در فضل و خلق و تقوى مانند او كمتر ديدم. نقل كرد كه وقتى از زيارت حضرت ابى عبداللّهعليها‌السلام مراجعت كرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف مى رفتم پس در كشتى كوچكى كه بين كربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن كشتى همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مى شود، پس آن جماعت را ديدم كه مشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز يك نفر كه با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود آثار سكينه و وقار از او ظاهر، نه خنده مى كرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح مى كردند و عيب مى گرفتند و با اين حال در مأكل و مشرب شريك بودند بسيار متعجب شدم و مجال سؤ ال نبود تا رسيديم به جايى كه به جهت كمى آب ما را از كشتى بيرون كردند، در كنار نهر راه مى رفتيم پس اتفاق افتاد كه با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ايشان خويشان من اند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان و من نيز چون ايشان بودم و به بركت حضرت حجت صاحب الزمانعليها‌السلام شيعه شدم.

پس از كيفيت آن سؤ ال كردم، گفت: اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر [ پل ] حله بود پس در سالى به جهت خريدن روغن بيرون رفتم از حله به اطراف و نواحى در نزد باديه نشينان از اعراب پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با جماعتى از اهل حله برگشتم در بعضى از منازل چون فرود آمديم خوابيدم چون بيدار شدم كسى را نديدم همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود كه درندگان بسيار داشت و در نزديك آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسيار، پس برخاستم و بار كردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم كردم و متحير ماندم و از سباع [درندگان ] و عطش روز خائف بودم پس استغاثه كردم به خلفا و مشايخ و ايشان را شفيع كردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجى ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مى شنيدم كه او مى گفت ما را امام زنده اى است كه كنيه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مى آورد و درماندگان را به فرياد مى رسد و ضعيفان را اعانت مى كند پس با خداوند معاهده كردم كه من به او اسغاثه مى نمايم اگر مرا نجات داد به دين مادرم درآيم پس او را ندا كردم و استغاثه نمودم، پس ناگاه كسى را ديدم كه با مراه مى رود و بر سرش عمامه سبزى است كه رنگش ‍ مانند اين بود و اشاره كرد به علفهاى سبز كه در كنار نهر روئيده بود آنگاه راه را به من نشان داد و امر فرمود كه به دين مادرم درآيم و كلماتى فرمود كه من يعنى مؤ لف كتاب [محدث نورى ] فراموش كردم و فرمود: به زودى مى رسى به قريه اى كه اهل آنجا همه شيعه اند، گفتم: يا سيدى، يا سيدى! با من نمى آئيد تا اين قريه؟ فرمود: نه، زيرا كه هزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند بايد ايشان را نجات دهم. اين حاصل كلام آن جناب بود كه در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسيدند. پس چون به حله رسيدم رفتم نزد فقهأ كاملين سيد مهدى قزوينى ساكن حله رضى اللّه عنه قصه را نقل كردم و معالم دين را از او آموختم و از او سؤ ال كردم عملى كه وسيله شود براى من كه بار ديگر آن جناب را ملاقات نمايم پس فرمود: چهل شب جمعه زيارت كن حضرت ابى عبداللّهعليها‌السلام را پس مشغول شدم، از حله براى زيارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنكه يكى باقى ماند. روز پنجشنبه بود كه از حله رفتم به كربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديوان در نهايت سختى از واردين مطالبه(تذكره)مى كنند و من نه(تذكره)داشتم و نه قيمت آن و متحير ماندم و خلق مزاحم يكديگر بودند در دم دوازه پس چند دفعه خواستم كه خود را مختفى كرده از ايشان بگذرم ميسر نشد، در اين حال صاحب خود حضرت صاحبعليها‌السلام را ديدم كه در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدى بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را ديدم استغاثه كردم پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه نمود و كسى مرا نديد چون داخل شدم ديگر آن جنا را نديدم و متحير باقى ماندم. (١٣٩)

حضور امام زمانعليها‌السلام در خانه سيد بحرالعلوم

حكايت نوزدهم قصه علامه بحرالعلوم رحمه اللّه در مكه و ملاقات او آن حضرت را: نقل كرد جناب عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسى از ناظر علامه بحرالعلوم در ايام مجاورت مكه معظمه، گفت كه آن جناب با آنكه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خويشان، قوى القلب بود در بذل و عطا و اعتنايى نداشت به كثرت مصارف و زياد شدن مخارج پس اتفاق افتاد روزى كه چيزى نداشتم پس ‍ چگونگى حال را خدمت سيد عرض كردم كه مخارج زياد و چيزى در دست نيست پس چيزى نفرمود، و عادت سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اطاقى كه مختص به خودش بود مى رفت. پس ما قليانى براى او مى برديم آن را مى كشيد آنگاه بيرون مى آمد و در اطاق ديگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند پس براى هر صنف به طريق مذهبش درس مى گفت پس ‍ در آن روز كه شكايت از تنگدستى در روز گذشته كرده بودم چون از طواف برگشت حسب العاده قليان را حاضر كردم كه ناگاه كسى در را كوبيد پس سيد در شدت مضطرب شد و به من گفت: قليان را بگير و از اينجا بيرون ببر خود به شتاب برخاست و رفت نزديك در و در را باز كرد پس شخصى جليلى به هيئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سيد و سيد در نهايت ذلت و مسكنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم. پس ساعتى نشستند و با يكديگر سخن مى گفتند آنگاه برخاست پس سيد به شتاب برخاست و در خانه را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر ناقه اى كه در در خانه خوابانيده بود سوار كرد و او رفت و سيد با رنگ متغير شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت: اين حواله اى است بر مرد صرافى كه در كوه صفا است برو نزد او و بگير از او آنچه بر او حواله شده. پس ‍ آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بوسيد و گفت: برو و چند حمال بياور، پس رفتم و چهار حمال آوردم پس به قدرى كه آن چهار نفر قوت داشتند ريال فرانسه آورد و ايشان برداشتند و ريال فرانسه پنج قران عجمى است و چيزى زياده، پس آن حمالها، آن ريالها را به منزل آوردند پس ‍ روزى رفتم نزد آن صراف كه از حال او مستفسر شوم و اينكه اين حواله از كى بود، نه صرافى را ديدم و نه دكانى پس از كسى كه در آنجا حاضر بود پرسيدم از حال صراف، گفت ما در اينجا هرگز صرافى نديده بوديم و در اينجا فلان مى نشيند پس ‍ دانستم كه اين از اسرار ملك عالم بود و خبر داد مرا به اين حكايت فقيه نبيه و عالم وجيه صاحب تصانيف رائقه و مناقب فائقه شيخ محمّد حسين كاظمى ساكن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذكور. (١٤٠)

ملاقات بحرالعلوم با امام زمانعليها‌السلام در سرداب مطهر

حكايت بيستم قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سيد سند و عالم محقق معتمد بصير سيد على سبط جناب بحرالعلوم رضى اللّه عنه مصنف(برهان قاطع در شرح نافع)در چند جلد از صفى متقى و ثقه زكى سيد مرتضى كه خواهرزاده سيد را داشت و مصاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او، گفت: با آن جناب بودم در سفر سامره، وى را حجره اى بود كه تنها در آنجا مى خوابيد و من حجره اى داشتم متصل به آن حجره و نهايت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مى شدند در نزد آن مرحوم تا آنكه پاسى از شب مى گذشت. پس در شبى اتفاق افتاد كه حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را ديدم كه گويا كراهت دارد اجتماع را و دوست دارد خلوت شود با هركسى سخنى مى گويد كه در آن اشاره اى است به تعجيل كردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من كسى باقى نماند و مرا نيز امر فرمود كه بيرون روم، پس به حجره خود رفتم و تفكر مى كردم در حالت سيد در اين شب و خواب از چشمم كناره كرد پس زمانى صبر كردم آنگاه بيرون آمدم مختفى كه از حالى سيد تفقدى كنم پس ديدم در حجره بسته پس از شكاف در نگاه كردم ديدم چراغ به حال خود روشن و كسى در حجره نيست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم كه امشب نخوابيده پس با پاى برهنه خود را پنهان داشتم و در طلب سيد برآمدم پس داخل شدم در صحن شريف ديدم درهاى قبه عسكريين علهيما السلام بسته پس در اطراف خارج حرم تفحص كردم اثرى از او نيافتم پس داخل شدم در صحن سرداب و ديدم درهاى او باز است پس از درجهاى آن پايين رفتم آهسته به نحوى كه هيچ حسى و حركتى ظاهر براى آن نبود پس ‍ همهمه اى شنيدم از صفه سرداب كه گويا كسى با ديگران سخن مى گويد و من كلمات را تميز نمى دادم تا آنكه سه يا چهار پله مانده و من در نهايت آهستگى مى رفتم كه ناگاه آواز سيد از همان مكان بلند شد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از خانه بيرون آمدى؟ پس باقى ماندم در جاى خود متحير و ساكن چون چوب خشك پس عزم كردم به رجوع پيش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشيده خواهم ماند بر كسى كه تو را شناخت از غير طريق حواس پس جوابى با معذرت و پشيمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پله ها پايين رفتم تا به آنجا كه صفه را مشاهده مى نمودم پس سيد را ديدم كه تنها مواجه قبله ايستاده و اثرى از كس ديگر نيست پس دانستم كه او سخن مى گفت با غائب از ابصارعليها‌السلام . (١٤١)

سفارش امام زمانعليها‌السلام درباره پدر

حكايت بيست و يكم در تأكيد آن حضرت در خدمتگذارى پدر پير: جناب عالم عامل و فاضل كامل قدوة الصلحا آقا سيد محمّد موسوى رضوى نجفى معروف به هندى كه از اتقيأ علمأ و ائمه جماعات حرم اميرالمؤ منينعليها‌السلام است نقل كرد از جناب عالم ثقه شيخ باقر بن شيخ هادى كاظمى مجاور نجف اشرف از شخصى صادقى كه دلاك بود و او را پدر پيرى بود كه تقصير نمى كرد در خدمتگزارى او حتى آنكه خود براى او آب در مستراح حاضر مى كرد و مى ايستاد منتظر او كه بيرون آيد و به مكانش برساند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت، آنگاه ترك نمود رفتن به مسجد را پس ‍ پرسيدم از او سبب ترك كردن او رفتن به مسجد را، پس گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخيرى شد ميسر نشد براى من رفتن مگر نزديك مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مى رفتم تا آنكه ثلث راه باقى ماند و شب مهتابى بود پس شخصى اعرابى را ديدم كه بر اسبى سوار است و رو به من كرده پس ‍ در نفس خود گفتم زود است كه اين مرا برهنه كند، چون به من رسيد به زبان عرب بدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسيد، گفتم: مسجد سهله. فرمود: با تو چيزى هست از خوردنى؟ گفتم: نه، فرمود: دست خود را داخل جيب خود كن، گفتم: در آن چيزى نيست. باز آن سخن را مكرر فرمود به تندى، پس دست در جيب خود داخل كردم در آن مقدارى كشمش يافتم كه براى طفل خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم پس در جيبم ماند، آنگاه به من فرمود:(اُوصيكَ بِالْعودِ اَوصيكَ بِالْعودِ)سه مرتبه (و(عود)به لسان عرب بدوى پدر پير را مى گويند)، وصيت مى كنم تو را به پدر پير تو، آنگاه از نظرم غائب شد پس دانستم كه او مهدىعليها‌السلام است و اينكه آن جناب راضى نيست به مفارقت من از پدرم حتى در شب چهارشنبه پس ديگر نرفتم به مسجد، و اين حكايت را يكى از علمأ معروفين نجف اشرف نيز براى من نقل كرد. (١٤٢)

مؤ لف [عباس قمى ] گويد: كه آيات و اخبار در توصيه به والدّين و امر و احسان و نيكى به ايشان بسيار است و شايسته ديدم كه به ذكر چند حديث در اينجا تبرك جويم:

خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است

شيخ كلينى روايت كرده از منصور بن حازم كه گفت: گفتم به حضرت صادقعليها‌السلام كه كدام عمل افضل اعمال است؟ فرمود: نماز در وقت آن و نيكى كردن به والدين و جهاد (١٤٣) در راه خدا، همانا اگر كشته شوى زنده باشى نزد خدا و روزى خورى و اگر بميرى اجرت با خدا باشد و اگر برگردى بيرون بيايى از گناهان خود مانند روزى كه به دنيا آمده اى، عرض كرد: مرا پدر و مادرى است كه هر دو كبير يعنى پيرند و مى گويند انس با من دارند و كراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود: پس قرار بگير با پدر و مادرت قسم به آن خدايى كه جانم در دست قدرت او است كه انس ايشان به تو يك روز و شبى بهتر است از جهاد يكسال. (١٤٤)

احترام تازه مسلمان به مادر نصرانى خود

و نيز روايت كرده شيخ كلينى خبرى كه حاصلش اين است كه زكريا بن ابراهيم شخصى بود نصرانى اسلام آورد و حج كرد و خدمت حضرت صادقعليها‌السلام رسيد و عرض كرد كه پدر و مادرم و اهلبيتم نصرانى مى باشند و مادرم نابينا است و من با ايشان مى باشم و از كاسه ايشان غذا مى خورم، حضرت فرمود: گوشت خوك مى خورند؟ گفتم: نه، دست هم به آن نمى گذارند. فرمود: باكى نيست، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نيكى كردن به مادرش، زكريا گفت: چون به كوفه مراجعت كردم با مادرم بناى لطف و مهربانى گذاشتم طعام به او مى خورانيدم و شپش جامه و سرش را مى جستم و خدمت مى كردم او را، مادرم به من گفت: اى پسر جان من! وقتى كه در دين من بودى با من با اين نحو رفتار نمى كردى پس چه شده از وقتى كه داخل دين حنيف اسلام شدى اين نحو با من نيكى مى كنى؟ گفتم كه مردى از اولاد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا امر به اين نمود، مادرم گفت: اين مرد پيغمبر است؟ گفتم: پيغمبر نيست لكن پسر پيغمبر است، گفت: اى پسرك من! اين پيغمبر است؛ زيرا اين وصيتى كه به تو كرده از وصيتهاى پيغمبران است. گفتم: اى مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نيست او پسر پيغمبر است، مادرم گفت: اى پسر جان من! دين تو بهترين دين ها است عرضه كن آن را بر من، عرضه كردم بر او داخل در اسلام شد و تعليم كردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشأ به جا آورد پس دردى او را عارض شد در آن شب، ديگرباره گفت: اى پسر جان من! اعاده كن بر من آنچه را كه ياد من دادى، پس اقرار كرد به آن و وفات كرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم. (١٤٥)

احترام پيامبر به نيكى كننده به پدر و مادر

و نيز روايت كرده از عمار بن حيان كه گفت خبر دادم به حضرت صادقعليها‌السلام كه اسماعيل پسرم به من نيكى مى كند حضرت فرمود من او را دوست مى داشتم محبتم زياد شد به او همانا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواهر رضاعى داشت وقتى وارد بر آن حضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (كه معنى چادر است ) براى او پهن كرد و او را روى آن نشانيد پس رو كرد و با او سخن مى فرمود و در صورتش مى خنديد پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتارى كه با خواهرش كرد با او نكرد، عرض كردند: يا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! با خواهرش سلوكى فرموديد كه با خودش به جا نياورديد با آنكه او مرد است؟ مراد آنكه او اولى است از خواهرش به آن نحو محبت و التفات، فرمود: وجهش آن بود كه او به والدين خود بيشتر نيكى مى كرد. (١٤٦)

و از ابراهيم بن شعيب روايت فرمود كه گفت: گفتم به حضرت صادقعليها‌السلام كه به راستى پدرم پير شده و ضعف پيدا كرده و ما او را بر مى داريم هرگاه اراده حاجت كند، فرمود: اگر بتوانى اين كار را تو بكن يعنى تو او را در بر گير و بردار در وقتى كه حاجت دارد به دست خود لقمه بگير براى او زيرا كه آن سپرى است از براى تو در فردا يعنى از آتش جهنم. (١٤٧)

و شيخ صدوق روايت كرده از حضرت صادقعليها‌السلام كه فرمود: هر كه دوست دارد حق تعالى آسان كند بر او سكرات مرگ را پس بايد خويشان خود را صله كند و به والدين خود نيكى نمايد پس هرگاه چنين كرد حق تعالى آسان كند بر او سكرات مرگ را و نرسد او را پريشانى در دنيا هرگز. (١٤٨)

ملاقات با امام زمانعليها‌السلام بعد از چهل شب عبادت

حكايت بيست و دوم قصه تشرف شيخ حسين آل رحيم است به لقاى آن حضرت:

شيخ عالم فاضل شيخ باقر نجفى نجل عالم عابد شيخ هادى كاظمى معروف به آل طالب نقل كرد كه مرد مؤ منى بود در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحيم كه او را شيخ حسين رحيم مى گفتند و نيز خبر داد ما را از عالم فاضل و عابد كامل مصباح الا تقيأ شيخ طه از آل جناب عالم جليل و زاهد عابد بى بديل شيخ حسين نجف كه حال امام جماعت است در مسجد هنديه نجف اشرف و در تقوى و صلاح و فضل مقبول خواص و عوام، كه شيخ حسين مزبور مردى بود پاك طينت و فطرت و از مقدسين مشتغلين مبتلا به مرض سينه و سرفه كه با آن خون بيرون مى آمد از سينه اش با اخلاط و با اين حال در نهايت فقر و پريشانى بود و مالك قوت روز نبود و غالب اوقات مى رفت نزد اعراب باديه نشين كه در حوالى نجف اشرف ساكنند به جهت تحصيل قوت هرچند كه جو باشد و با اين مرض و فقر دلش مايل شد به زنى از اهل نجف و هرچند از او خواستگارى مى كرد به جهت فقرش كسان آن زن او را اجابت نمى كردند و از اين جهت نيز در هم و غم شديدى بود، و چون مرض و فقر و مأيوسى از تزويج آن زن كار را بر او سخت ساخت عزم كرد بر كردن آنچه معروف است در ميان اهل نجف كه هركه را امر سختى روى دهد چهل شب چهارشنبه مواظبت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجتعليها‌السلام را به نحوى كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد.

مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت كه من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن، شب تاريكى بود از شبهاى زمستان و باد تندى مى وزيد كه با آن بود اندكى باران و من نشسته بودم در دكه اى كه داخل مسجد است و آن دكه شرقيه مقابل در اول است كه واقع است در طرف چپ كسى كه داخل مسجد مى شود و متمكن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونى كه از سينه مى آمد و چيزى نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداخت آن هم در مسجد روا نبود و چيزى هم نداشتم كه سرما را از من دفع كند دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريك شد و فكر مى كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم ظاهر شد و اين همه مشقت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم كه در چهل شب از نجف مى آيم به مسجد كوفه و در اين حال جز يأس برايم نتيجه ندهد و من در اين كار خود متفكر بودم و در مسجد احدى نبود، آتش روشن كرده بودم به جهت گرم كردن قهوه كه از نجف با خود آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسيار كم بود، كه ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را ديدم مكدر شدم و با خود گفتم كه اين اعرابى است از اهالى اطراف مسجد آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك، هم و غمم زياد خواهد شد در اين فكر بودم كه او به من رسيد و سلام كرد بر من و نام مرا برد و در مقابل من نشست تعجب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او از آنهايى است كه در اطراف نجف اند و من گاهى بر ايشان وارد مى شدم. پس پرسيدم از او كه از كدام طايفه عرب است، گفتم كه از بعض ايشانم پس اسم هر يك را از طوايف عرب كه در اطراف نجف اند بردم، گفت: نه از آنها نيستم. پس مرا به غضب آورد از روى سخريه من تبسم كرد و گفت: بر تو حرجى نيست من از هر كجا باشم، تو را چه محرك شده كه به اينجا آمدى؟ گفتم: به تو هم نفعى ندارد سؤ ال كردن از اين امور، گفت: چه ضرر دارد كه مرا خبر دهى؟ پس از حسن اخلاق و شيرينى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و چنان شد كه هرچه سخن مى گفت محبتم به او زياد مى شد پس براى او تتن سبيلى ساختم و به او دادم. گفت: تو آن را بكش من نمى كشم. پس ‍ براى او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم، گرفت و اندكى از آن خورد آنگاه به من داد و گفت: تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمام آن را نخورده و آنا فآنا محبتم به او زياده مى شد. پس گفتم: اى برادر امشت تو را خداوند براى من فرستاده كه مونس من باشى آيا نمى آيى با من كه برويم بنشينيم در مقبره جناب مسلم؟ گفت: مى آيم با تو، حال خبر خود را نقل كن. گفتم: اى برادر واقع را براى تو نقل مى نمايم، من به غايت فقير و محتاجم از آن روز كه خود را شناختم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد علاجش را نمى دانم و عيال هم ندارم و دلم مايل شده به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزى نبود گرفتنش برايم ميسر نيست و مرا اين ملائيه [ملاهاى ] ملاعين مغرور كردند و گفتند به جهت حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمانعليها‌السلام و چهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد كوفه بيتوته كن كه آن جناب را خواهى ديد و حاجتت را خواهد برآورد و اين آخر شبهاى چهارشنبه است و چيزى نديدم و اين همه زحمت كشيدم در اين شبها اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوائج من.

پس گفت در حالتى كه من غافل بودم و متلفت نبودم اما سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن پس به اين زودى خواهى گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقى است تا بميرى. و من ملتفت نشدم به اين بيان و تفصيل، پس گفتم: نمى رويم به سوى جناب مسلم؟ گفت: برخيز! پس برخاستم و در پيش روى من افتاد چون وارد زمين مسجد شديم گفتم به من آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نكنيم؟ گفتم: مى كنيم، پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است و من در پشت سرش ايستادم به فاصله، پس تكبيرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم كه ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را كه هرگز نشنيدم از احدى چنين قرائتى پس از حسن قرائتش در نفس خود گفتن شايد او صاحب الزمانعليها‌السلام باشد و شنيدم پاره اى از كلمات از او كه دلالت بر اين كرد و آنگاه نظر كردم به سوى او پس از خطور اين احتمال در دل در حالتى كه آن جناب در نماز بود ديدم كه نور عظيمى احاطه نمود به آن حضرت به نحوى كه مانع شد مرا از تشخيص شريفش و در اين حال مشغول نماز بود و من مى شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مى لرزيد و از بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم پس به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مى رفت پس مشغول شدم به گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با جنابش نموده بودم و گفتم اى آقاى من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادى كه با هم برويم به قبر مسلم. در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد پس من نيز متابعت كردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در قضاى قبه قرار گرفت و پيوسته چنين بود و من نيز مشغول گريه و ندبه بودم تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه اما سينه ات پس شفا يافت ديدم سينه ام صحيح و ابدا سرفه نمى كنم و هفته اى نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد (منْ حيْثُ لا اَحْتَسِبُ) و فقر هم به حال خود باقى است چنانچه آن جناب فرمود(وَالْحَمْدُللّهِ). (١٤٩)

حمايت امام زمانعليها‌السلام از زوار

حكايت بيست و سوم در متفرق كردن آن حضرت است عربهاى عُنَيْزه را از راه زُوّار:

خبر داد مرا مشافهةً سيد الفقهأ و سناد العلمأ العالم الربانى جناب آقاى سيد مهدى قزوينى ساكن در حله، فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زيارت جناب ابى عبداللّه الحسينعليها‌السلام در شب نيمه آن پس چون رسيديم به(شط هنديه) (١٥٠) و عبور كرديم به جانب غربى آن ديدم زوارى كه از حله و اطراف آن رفته بودند و زوارى كه از نجف اشرف و حوالى آن وارد شده بوند جميعا محصورند در خانه هاى طائفه بنى طرف از عشاير هنديه و راهى نيست براى ايشان به سوى كربلا زيرا كه عشيره عنيزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرور قطع كرده بودند و نمى گذاشتند احدى از كربلا بيرون آيد و نه كسى به آنجا داخل شود مگر آنكه او را نهب و غارت مى كردند، فرمود: پس به نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را به جاى آوردم و نشستم منتظر بودم كه چون خواهد شد امر زوار و آسمان هم ابر داشت و باران كم كم مى آمد پس در اين حال كه نشسته بوديم ديديم تمام زوار از خانه ها بيرون آمدند و متوجه شدند به سمت كربلا.

پس به شخصى كه با من بود گفتم برو سؤ ال كن كه چه خبر است. پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت كه عشيره بنى طرف بيرون آمدند با اسلحه ناريه و متعهد شدند كه زوار را به كربلا برسانند هر چند كار بكشد به محاربه با عنيزه. پس چون شنيدم اين كلام را گفتم به آنان كه با من بودند، اين كلام اصلى ندارد زيرا كه بنى طرف را قابليتى نيست كه مقابله كنند با عنيزه و گمان مى كنم كه اين كيدى است از ايشان به جهت بيرون كردن زوار از خانه خود زيرا كه بر ايشان سنگين شده ماندن زوار در نزد ايشان چون بايد مهماندارى بكنند پس در اين حال بوديم كه زوار برگشتند به سوى خانه هاى آنها پس معلوم شد كه حقيقت حال همان است كه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سايه خانه ها نشستند و آسمان را هم ابر گرفته پس مرا به حالت ايشان رقتى سخت گرفت و انكسار عظيمى برايم حاصل شد پس متوجه شدم به سوى خداوند تبارك و تعالى به دعا و توسل به پيغمبر و آل اوصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و طلب كردم از او اغاثه زوار را از آن بلا كه به آن مبتلا شدند پس در اين حال بوديم ديديم سوارى را كه مى آيد بر اسب نيكويى مانند آهو كه مثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازى است و او آستين ها را بالا زده و اسب را مى دوانيد تا آنكه ايستاد در نزد خانه اى كه من در آنجا بودم. و آن خانه اى بود از موى كه اطراف آن را بالا زده بودند پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديم آگاه فرمود: يا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا كسى كه سلام مى فرستد بر تو و او كنج محمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساكر عثمانيه اند و مى گويند كه هر آينه زوار بيايند، ما طرد كرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زواريم با عساكر خود در پشته سليمانيه بر سر جاده. پس به او گفتم: تو با ما هستى تا پشته سليمانيه؟ گفت: آرى! پس ساعت را از بغل بيرون آوردم ديدم دو ساعت و نيم تقريبا به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر كردند پس آن عرب بدوى كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد و گفت: اى مولاى من! نفس خود و اين زوار را در خطر مينداز، امشب را نزد ما باشيد تا امر مبين شود. پس به او گفتم: چاره اى نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه پس چون زوار ديدند كه ما سوار شديم پياده و سواره در عقب ما حركت كردند پس به راه افتاديم و آن سوار مذكور در جلو ما بود مانند شير بيشه و ما در پشت سر او مى رفتيم تا رسيديم به پشته سليمانيه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت كرديم آنگاه پايين رفت و ما رفتيم تا بالاى پشته پس نظر كرديم از آن سوار اثرى نديديم گويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيس عسكرى ديديم و نه عسكرى پس گفتم به كسانى كه با من بودند آيا شك داريد كه او صاحب الا مرعليها‌السلام بوده؟ گفتند: نه واللّه!

و من در آن وقتى كه آن جناب در پيش روى ما مى رفت تأمل زيادى كردم در او كه گويا وقتى پيش از اين او را ديده ام لكن به خاطرم نيامد كه كى او را ديدم پس چون از ما جدا شد متذكر شدم كه او همان شخص بود كه در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سليمانيه، و اما عشيره عنيزه پس اثرى نديدم از ايشان در منزلهاى ايشان و نديدم احدى را كه از ايشان سؤ ال كنيم جز آنكه غبار شديدى ديديم كه بلند شده بود در وسط بيابان. پس وارد كربلا شديم و به سرعت اسبان ما، ما را مى بردند پس رسيديم به دروازه شهر و عسكر را ديديم در بالاى قلعه ايستاده اند، پس به ما گفتند كه از كجا مى آمديد و چگونه رسيديد؟ آنگاه نظر كردند به سوى زوار پس گفتند سبحان اللّه! اين صحرا پر شده از زوار، پس عنيزه به كجا رفتند؟! پس گفتم به ايشان بنشينيد در بلد و معاش خود را بگيريد(وَ لِمَكَّةَ رَبُّ يَرْعاها)؛ و از براى مكه پروردگارى هست كه آن را حفظ و حراست كند. و اين مضمون كلام عبدالمطلب است كه چون به نزديك ملك حبشه مى رفت براى پس گرفتن شتران خود كه عسكر او بردند ملك گفت: چرا خلاصى كعبه را از من نخواستى كه من برگردانم؟ فرمود: من رب شتران خودم وَ لِمكَّةَ الخ. آنگاه داخل بلد شديم پس ‍ ديديم كنج آنجا را كه بر تختى نشسته نزديك دروازه پس سلام كردم، پس در مقابل من برخاست. گفتم به او كه تو را همين فخر بس كه مذكور شدى در آن زبان، گفت: قصه چيست؟

پس براى او نقل كردم، پس گفت: اى آقاى من! من از كجا دانستم كه تو به زيارت آمدى تا قاصدى نزد تو بفرستم و من و عسكرى پانزده روز است كه در اين بلد محصوريم از خوف عنيزه قدرت نداريم بيرون بياييم. آنگاه پرسيد كه عنيزه به كجا رفتند؟ گفتم: نمى دانم جز آنكه غبار شديدى در وسط بيابان ديدم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد آنگاه ساعت را بيرون آوردم ديدم كه يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام سير ما در يك ساعت واقع شده و بين منزلهاى عشيره بنى طرف تا كربلا سه فرسخ است. پس شب را در كربلا به سر برديم چون صبح شد سؤ ال كرديم از خبر عنيزه پس خبر داد بعضى از فلاحين كه در بساتين كربلا بود كه عنيزه در حالتى كه در منزلها و خيمه هاى خود بودند كه ناگاه سوارى ظاهر شد بر ايشان كه بر اسب نيكوى فربهى سوار بود و بر دستش نيزه درازى بود پس به آواز بلند بر ايشان صيحه زد كه: اى معاشر عنيزه! به تحقيق كه مرگ حاضرى در رسيد، عساكر دولت عثمانيه رو به شما كرده اند با سواره ها و پياده ها و اينك ايشان در عقب من مى آيند پس كوچ كنيد و گمان ندارم كه از ايشان نجات يابيد. پس خداوند خوف و مذلت را بر ايشان مسلط فرمود حتى آنكه شخصى بعضى از اسباب خود را مى گذاشت به جهت تعجيل در حركت پس ساعتى نكشيد كه تمام ايشان كوچ كردند و رو به بيابان آوردند. پس به او گفتم: اوصاف آن سوار را براى من نقل كن، پس نقل كرد ديدم كه همان سوارى است كه با ما بود بعينه.

(وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوة عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرين).

مؤ لف [محدث نورى ] گويد كه اين كرامات و مقامات از سيد مرحوم، بعيد نبود چه او علم و عمل را ميراث داشت از عم اجل خود جناب سيد باقر سابق الذكر صاحب اسرار خال [دائى ] خود جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامهم و عم اكرامش او را تأديب نمود و تربيت فرمود و بر خفايا و اسرار مطلع ساخت تا رسيد به آن مقام كه نرسد به حول آن افكار و دارا شد از فضايل و مناقب مقدارى كه جمع نشد در غير او از علماى ابرار.

اول آنكه آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا و شروع نمودند در هدايت مردم و اظهار حق و ازهاق باطل به بركت دعوى آن جناب از داخل حله و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب شيعه مخلص اثنى عشرى شدند و شفاها به حقير فرمودند چون به حله رفتم ديدم شيعيان آنجا از علائم اماميه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزى ندارند و از ساير احكام و آثار عارى و برى حتى از تبرأ از اعدأ اللّه و به سبب هدايت همه از صلحا و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص ‍ او است.

دوم كلمات نفسانيه و صفات انسانيه كه در آن جناب بود از صبر و تقوى و رضا و تحمل مشقت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چيزى از حوائج نمى طلبيد مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاى و قليان در وقت خود با عادت به آنها و تمكن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبيد و امأ و اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيزى كه در محلش نمى رسانيدند، بسا بود كه شب و روز بر او بگذرد بدون آنكه از آنها چيزى تناول نمايد و اجابت دعوت مى كرد و در وليمه ها و مهمانى ها حاضر مى شد لكن به همراه كتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مشغول تأليف خود بودند و از صحبتهاى مجلس ايشان را خبرى نبود مگر آنكه مسأله پرسند جواب گويد. و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مسجد مى كرد آنگاه نافله مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى كرد و برمى گشت به مسجد به همان نحو نماز عشا را مى كرد و به خانه مى آمد و مردم جمع مى شدند اول قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى آياتى از قرآن كه تعلق داشت به وعظ و زجر و تهديد و تخويف مى خواند به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاى خشك شده را تر مى كرد، آنگاه ديگرى به همين نسق خطبه اى از(نهج البلاغه)مى خواند، آنگاه سومى قرائت مى كرد مصائب ابى عبداللّه الحسينعليها‌السلام را آنگاه يكى از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى شد و ديگران متابعت مى كردند تا وقت خوردن سحر، پس هر يك به منزل خود مى رفت.

و بالجلمه: در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سن به غايت پيرى رسيده بود آيت و حجتى بود در عصر خود. و در سفر حج ذهابا و ايابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه با ايشان نماز كرديم و در مراجعت دوازدهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد، پنج فرسخ مانده به سماوه تقريبا داعى حق را لبيك گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اكرم خود مدفون شد و بر قبرش قبه عاليه بنا كردند و در حين وفاتش در حضور جمع كثيرى از مؤ الف و مخالف ظاهر شد از قوت ايمان و طمأنينه و اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامى كه همه متعجب شدند و كرامت باهره كه بر همه معلوم شد.

سوم تصانيف رائقه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها كه يكى از آنها كتابى است در اثبات بودن شيعه، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است، طُوبى لَهُ وَ حُسْنُ مَآبٍ. (١٥١)