فصل پنجم: ذكر بعضى از ستمها كه از منصور دوانيقى به امام جعفر صادقعليهاالسلام
رسيد
مؤ لف گويد: كه ما در اين فصل اكتفا مى كنيم به آنچه علامه مجلسى رحمه اللّه در(جلأالعيون ذكر كرده فرموده: در روايات معتبره مذكور است كه ابوالعباس سفّاح كه اول خلفاى بنى العباس بود كه آن حضرت را از مدينه به عراق طلبيد و بعد از مشاهده معجزات بسيار و علوم بى شمار و مكارم اخلاق و اطوار آن امام عالى مقدار، نتوانست اذيتى به آن جناب رساند و مرخص ساخت و آن حضرت به مدينه معاودت فرمود. چون منصور دوانيقى برادر او به خلافت رسيد و بر كثرت شعيان و اتباع آن حضرت مطلع شد بار ديگر آن حضرت را به عراق طلبيد و پنج مرتبه يا زياده اراده قتل آن مظلوم نمود و هر مرتبه معجزه عظيمى مشاهده نمود و از آن عزيمت برگشت؛ چنانچه ابن بابويه و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه روزى ابوجعفر دوانيقى حضرت امام جعفر صادقعليهاالسلام
را طلبيد كه آن حضرت را به قتل آورد و گفت كه شمشيرى حاضر كردند و نطعى انداختند و ربيع حاجب خود را گفت: چون او حاضر شد و با او مشغول سخن شوم و دست بر دست زنم او را به قتل آور. ربيع گفت كه چون حضرت را آوردم و نظر منصور بر او افتاد گفت: مرحبا خوش آمدى، اى ابوعبداللّه! ما شما را براى آن طلبيديم كه قرض شما را ادأ كنيم و حوائج شما را برآوريم و عذرخواهى بسيار كرد و آن حضرت را روانه نمود و مرا گفت كه بايد بعد از سه روز آن حضرت را روانه مدينه كنى.
چون ربيع بيرون آمد به خدمت حضرت رسيد و گفت: يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! آن شمشير و نطع را كه ديدى براى تو حاضر كرده بود چه دعا خواندى كه از شرّ او محفوظ ماندى؟ فرمود كه اين دعا خواندم و دعا را تعليم او نمود. و به روايت ديگر ربيع برگشت و به منصور گفت: اى خليفه! چه چيز خشم عظيم تو را به خشنودى مبدل گردانيد؟ منصور گفت: اى ربيع! چون او داخل خانه من شد اژدهاى عظيمى ديدم كه به نزديك من آمد و دندان بر من مى خاييد و به زبان فصيح مى گفت كه اگر اندك آسيبى به امام زمان برسانى گوشتهاى تو را از استخوان ها جدا مى كنم و من از بيم آن چنين كردم. (٩٤)
و سيد بن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است كه چون منصور در سالى كه به حج آمده به ربده رسيد، روزى بر حضرت صادقعليهاالسلام
در خشم شد و ابراهيم بن جبله را گفت: برو و جامه هاى جعفر بن محمّد را در گردن او بينداز بكش و به نزد من بياور، ابراهيم گفت چون بيرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابوذر يافتم و شرم مرا مانع شد كه چنانچه او گفته بود حضرت را ببرم و به آستين او چسبيدم و گفتم بيا كه خليفه تو را مى طلبد، حضرت فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون مرا بگذار تا دو ركعت نماز بكنم پس دو ركعت نمار ادا كرد و بعد از نماز، دعايى خواند و گريه بسيار كرد و بعد از آن متوجه من شده فرمود: به هر روش كه تو را امر كرده مرا ببر! گفتم: به خدا سوگند كه اگر كشته شوم تو را به آن طريق نخواهم برد و دست آن حضرت را گرفته و بردم و جزم داشتم كه حكم به قتل او خواهد كرد، چون به نزديك پرده منصور رسيد دعاى ديگر خواند و داخل شد چون نظر منصور بر آن حضرت افتاد شروع به عتاب كرد و گفت: به خدا سوگند كه تو را به قتل مى رسانم! حضرت فرمود كه دست از من بردار كه از زمان مصاحبت من با تو چندان نمانده است و زود مفارقت واقع خواهد شد. منصور چون اين خبر را شنيد آن حضرت را مرخص گردانيد و عيسى بن على را از عقب حضرت فرستاد كه برو و از آن حضرت بپرس كه مفارقت من از او به فوت من خواهد بود يا به فوت او؟ چون از حضرت پرسيد فرمود كه به موت من، برگشت و به منصور نقل كرد و او از اين خبر شاد شد. (٩٥)
و ايضا روايت كرده است كه روزى منصور در قصر حمراى خود نشست و هر روز كه در آن قصر شوم مى نشست آن روز را(روز ذبح)مى گفتند؛ زيرا كه نمى نشست در آن عمارت مگر براى قتل و سياست (تنبيه ). و در آن ايام حضرت صادقعليهاالسلام
را از مدينه طلبيده بود و آن حضرت داخل شده بود چون شب شد و بعضى از شب گذشت ربيع حاجب را طلبيد و گفت: قرب و منزلت خود را نزد من مى دانى و آن قدر تو را محرم خود گردانيده ام كه بسيار است تو را بر رازى چند مطلع مى گردانم كه آنها را از اهل حرم خود پنهان مى دارم، ربيع گفت: اينها از وفور اشفاق خليفه است نسبت به من و من نيز در دولتخواهى تو مانند خود كسى را گمان ندارم؛ گفت: چنين است مى خواهم در اين ساعت بروى و جعفر بن محمّد را در هر حالتى كه بيابى بياورى و نگذارى كه هيئت و حالت خود را تغيير دهد.
ربيع گفت: بيرون آمدم و گفتم (اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راَجِعُونَ) هلاك شدم؛ زيرا كه اگر آن حضرت را در اين وقت به نزد منصور بياورم با اين شدت و غضبى كه او دارد البته آن حضرت را هلاك مى كند و آخرت از دستم مى رود و اگر مداهنه كنم و نياورم مرا مى كشد و نسل مرا بر مى اندازد و مالهاى مرا مى گيرد، پس مردد شدم ميان دينا و آخرت و نفسم به دنيا مايل شد و دنيا را بر آخرت اختيار كردم، محمّد پسر ربيع گفت كه چون پدرم به خانه آمد مرا طلبيد و من از همه پسرهاى او جرى تر و سنگين دل تر بودم پس گفت برو به نزد جعفر بن محمّد و از ديوار خانه او بالا رو و بى خبر به سراى او داخل شو بر هر حالى كه او را بيابى بياور. پس آخر شب به منزل آن حضرت رسيدم و نردبانى گذاشتم و به خانه او بى خبر درآمدم ديدم كه پيراهنى پوشيده و دستمالى بر كمر بسته و مشغول نماز است، چون از نماز فارغ شد گفتم بيا كه خليفه تو را مى طلبد، گفت بگذار كه دعا بخوانم و جامه بپوشم، گفتم نمى گذارم فرمود كه بگذار برم و غسلى بكنم و مهياى مرگ گردم، گفتم مرخص نيستم و نمى گذارم، پس آن مرد پير ضعيف را كه زياده از هفتاد سال از عمرش گذشته بود با يك پيراهن و سر و پاى برهنه از خانه بيرون آوردم، چون پاره اى راه آمد ضعف بر او غالب شد و من رحم كردم بر او و بر استر خود سوار كردم و چون به در قصر خليفه رسيدم شنيدم كه با پدرم مى گفت: واى بر تو اى ربيع! دير كرد و نيامد. پس ربيع بيرون آمد و چون نظرش بر امامعليهاالسلام
افتاد و او را با اين حالت مشاهده كرد گريست! زيرا كه(ربيع)اخلاص بسيار به خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان مى دانست. حضرت فرمود كه اى ربيع! مى دانم كه تو به جانب ما ميل دارى اين قدر مهلت بده كه دو ركعت نماز به جا بياورم و با پروردگار خود مناجات نمايم، ربيع گفت: آنچه خواهى بكن؛ و به نزد منصور برگشت و او مبالغه مى كرد از روى طيش و غضب كه جعفر را زود حاضر كن، پس دو ركعت نماز كرد و زمان طويلى با داناى راز عرض نياز كرد و چون فارغ شد ربيع دست آن حضرت را گرفت و داخل ايوان كرد، پس در ميان ايوان نيز دعايى خواند، و چون امام عصر را به اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد از روى خشم گفت: اى جعفر! تو ترك نمى كنى حسد و بغى خود را بر فرزندان عباس و هر چند سعى مى كنى در خرابى ملك ايشان فايده نمى بخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اينها كه مى گويى هيچ يك را نكرده ام، و تو مى دانى كه من در زمان بنى اميه كه دشمن ترين خلق خدا بودند براى ما و شما، به آن آزارها كه از ايشان بر ما و اهل بيت ما رسيد اين اراده نكردم و از من به ايشان بدى نرسيد با شما را اين اراده ها كنم با خويش نسبى و اشفاق و الطاف شما نسبت به ما و خويشان ما، پس منصور ساعتى سر در زير افكند و در آن وقت بر روى نمدى نشسته بود بر بالشى تكيه كرده بود، در زير مسند خود پيوسته شمشير مى گذاشت، پس گفت: دروغ مى گويى و دست در زير مسند كرد و نامه هاى بسيار بيرون آورد و به نزديك آن حضرت انداخت و گفت: اين نامه هاى تو است كه به اهل خراسان نوشته اى كه بيعت مرا بشكنند و با تو بيعت كنند، حضرت فرمود: به خدا سوگند كه اينها به من افترا است و من اينها را ننوشته ام و چنين اراده نكرده ام من در جوانى اين عزمها نكرده م اكنون كه ضعف پيرى بر من مستولى شده است چگونه اين اراده كنم اگر خواهى مرا در ميان لشكر خود (٩٦) قرار ده تا مرگ برسد و مرگ من نزديك شده است، و هرچند آن حضرت اين سخنان معذرت آميز مى گفت: طيش منصور زياده مى شد و شمشير را به قدر يك شبر از غلاف كشيد، ربيع گفت: چون ديدم كه منصور دست به شمشير دراز كرد بر خود لرزيدم و يقين كردم كه آن حضرت را شهيد خواهد كرد، پس شمشير را در غلاف كرد و گفت: شرم ندارى كه در اين سن مى خواهى فتنه به پا كنى كه خونها ريخته شود؟ حضرت فرمود: نه به خدا سوگند كه اين نامه ها را من ننوشته ام و خط و مهر من در اينها نيست و بر من افترا كرده اند. پس منصور باز شمشير را به قدر يك ذراع از غلاف كشيد در اين مرتبه عزم كردم كه اگر من را امر كند به قتل آن حضرت من شمشير بگيرم و بر خودش بزنم هر چند باعث هلاك من و فرزندان من گردد و توبه كردم از آنچه پيشتر در حق آن حضرت اراده كرده بودم، پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گرديد و شمشير را تمام از غلاف كشيد و آن حضرت نزد او ايستاده بود و مترصد شهادت بود و عذر مي فرمود و منصور قبول نمي نمود، پس ساعتي سر به زير افكند و سر برداشت و گفت: راست مي گويي و به من خطاب كرد كه اي ربيع! حقه غالي مخصوص مرا بياور، چون آوردم حضرت را نزديك خود طلبيد و بر مسند خود نشانيد و از آن غاليه محاسن مبارك آن حضرت را خوشبو گردانيد و گفت بهترين اسبان مرا حاضر كن و جعفر را بر آن سوار نما و ده هزار درهم به او عطا كن و همراه او برو تا به منزل او و آن حضرت را مخير گردان ميان آنكه با ما باشد با نهايت حرمت و كرامت و ميان برگشت به مدينه جد بزرگوار خود.
ربيع گفت كه من شاد بيرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب حضرت اراده داشت و آنچه آخر به عمل آورد، چون به صحن قصر رسيدم گفتم: يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! من متعجبم از آنچه او اول براى شما در خاطر داشت و آنچه آخر در حق شما به عمل آورد، و مى دانم كه اين اثر آن دعا بود كه بعد از نماز خواندى و آن دعاى ديگر كه در ايوان تلاوت فرمودى حضرت فرمود كه بلى دعاى اول دعاى كرب و شدايد بود و دعاى دوم دعايى بود كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
در روز احزاب خواند سپس فرمود: اگر نه خوف داشتم كه منصور آزرده شود اين زر را به تو مى دادم و ليكن مزرعه اى كه در مدينه دارم و پيش از اين ده هزار درهم به قيمت آن من دادى و من به تو نفروختم او را به تو مى بخشم. يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! من آن دعاها را از شما مى خواهم كه به من تعليم نماييد و توقع ديگر نمى گيريم و آن دعاها را نيز به تو تعليم مى كنم. چون در خدمت آن حضرت به خانه رفتم دعاها را خواند و من نوشتم و تمسكى براى مزرعه نوشت و به من داد، يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! در وقتى كه شما را به نزد منصور آوردند و شما مشغول نماز و دعا شديد و منصور اظهار طيش مى كرد و تأكيد در احضار شما مى نمود هيچ اثر خوف و اضطراب در شما مشاهده نمى كردم، حضرت فرمود: كسى كه جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوه گر شده است ابهت و شوكت مخلوق در نظر او مى نمايد، و كسى كه از خدا مى ترسيد از بندگان پروا ندارد.
ربيع گفت كه چون به نزد خليفه برگشت خلوت شد گفتم: ايّهاالا مير! ديشب از شما حالتهاى غريب مشاهده كردم، در اول حال با آن شدت غضب جعفر بن محمّد را طلبيدى و به مرتبه اى تو را در غضب ديدم كه هرگز چنين غضبى در تو مشاهده نكرده بودم تا آنكه شمشير را به قدر يك شبر از غلاف كشيدى و باز به قدر يك ذراع كشيدى و بعد از آن شمشير را برهنه كردى و بعد از آن برگشتى و او را اكرام عظيم نمودى و از حقّه غاليه مخصوص خود كه فرزندان خود را به آن خوشبو نمى كنى او را خوشبو كردى و اكرامهاى ديگر نمودى و مرا به مشايعت او مأمور ساختى سبب اينها چه بود؟ گفت: اى ربيع! من رازى را از تو پنهان نمى كنم و ليكن بايد كه اين سرّ را پنهان دارى كه به فرزندان فاطمه و شيعيان ايشان نرسد كه موجب مزيد مفاخرت ايشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ايشان در ميان مردم مشهور است و در السنه خلق مذكور است.
سپس گفت: هركه در خانه است بيرون كن، چون خانه را خلوت كردم به نزد او برگشتم گفت: به غير از من و تو و خدا كسى در اين خانه نيست، اگر يك كلمه از آنچه با تو مى گويم از كسى بشنوم تو را و فرزندان تو را به قتل مى آورم و اموال تو را مى گيرم، سپس گفت: اى ربيع! در وقتى كه او را طلبيدم مصرّ بودم بر قتل او و بر آنكه از او عذرى قبول نكنم و بودن او بر من هر چند خروج به شمشير نكند گرانتر است از عبداللّه بن الحسن و آنها كه خروج مى كنند؛ زيرا كه مى دانم او و پدران او را مردم امام مى دانند و ايشان را واجب الا طاعه مى شمارند و از همه خلق، عالمتر و زاهدتر و خوش اخلاق ترند و در زمان بنى اميه من بر احوال ايشان مطلع بودم، چون در مرتبه اول قصد قتل او كردم و شمشير را يك شبر از غلاف كشيدم ديدم كه حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
براى من متمثّل شد و ميان من و او حايل شد و دستها گشوده بود و آستينهاى خود را برزده بود و رو ترش كرده بود و از روى خشم به سوى من نظر مى كرد من به آن سبب شمشير را در غلاف كشيدم ديدم كه باز حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
نزد من متمثل شد نزديكتر از اول و خشمش زياده بود و چنان بر من حمله كرد كه اگر من قصد قتل جعفر مى كردم او قصد قتل من مى كرد و به اين سبب شمشير را به غلاف بردم، در مرتبه سوم جرأت كردم و گفتم اينها از افعال جن مى بايد باشد و پروا نمى بايد كرد و شمشير را تمام از غلاف كشيدم در اين مرتبه ديدم كه آن حضرت نزد من متمثل شد دامن برزده و آستينها را بالا بسته و برافراخته گرديده و چنان نزديك من آمد كه نزديك شد دست او به من برسد و به اين جهت از آن اراده برگشتم و او را اكرام كردم و ايشان فرزندان فاطمه اند و جاهل نمى باشد به حق ايشان مگر كسى كه بهره از شريعت نداشته باشد، زينهار! مبادا كسى اين سخنان را از تو بشنود محمّد بن ربيع گفت كه پدرم اين قصه را به من نقل نكرد مگر بعد از مردن منصور و من نقل نكردم مگر بعد از مردن مهدى و موسى و هارون و كشته شدن محمّد امين. (٩٧)
ايضا روايت كرده است به سند معتبر از صفوان جمال كه مردى از اهل مدينه بعد از كشته شدن محمّد و ابراهيم پسرهاى عبداللّه بن الحسن به نزد منصور دوانيقى رفت و گفت كه جعفر بن محمّد مولاى خود معلى بن خنيس را فرستاده است كه از شيعيان اموال و اسلحه بگيرد، اراده خروج دارد و محمّد پسر عبداللّه نيز به اعانت او اين كارها كرد. منصور بسيار در خشم شد و فرمانى بداد و به عم خود كه والى مدينه بود نوشت كه به سرعت تمام امامعليهاالسلام
را به نزد او فرستد و او نامه منصور را به خدمت حضرت فرستاد و گفت: بايد كه فردا روانه شويم به جانب عراق و برخاست و متوجه مسجد حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
شد و چند ركعت نماز كرد و دست به دعا بلند نمود و دعايى خواند و روز ديگر شتران براى آن حضرت حاضر كردم و متوجه عراق شد، چون به شهر منصور رسيد به در خانه او رفت و رخصت طلبيد و داخل شد و منصور اول آن حضرت را اكرام نمود و بعد از آن شروع به عتاب كرد و گفت: شنيده ام كه معلى براى تو اموال و اسلحه جمع مى كند. حضرت فرمود: مَعاذاللّه! اين بر من افترا است، منصور گفت: سوگند ياد كن! حضرت به خدا سوگند ياد كرد منصور گفت: به طلاق و عتاق قسم بخور! حضرت فرمود كه سوگند به خدا ياد كردم از من قبول نمى كنى و مرا امر مى كنى كه سوگندهاى بدعت ياد كنم، منصور گفت: نزد من اظهار دانايى مى كنى؟ حضرت فرمود كه چون نكنم و حال آنكه ماييم معدن علم حكمت. منصور گفت: الحال جمع مى كنم ميان تو و آنكه اينها را براى تو گفته است تا در برابر تو بگويد، و فرستاد آن بدبخت را طلبيد و در حضور حضرت از او پرسيد، گفت: بلى چنين است و آنچه در حق او گفته ام صحيح است، حضرت به او گفت: سوگند ياد مى كنى؟ گفت: بلى و شروع كرد به قسم و گفت: (وَاللّهِ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هوَ الطّالِبُ الْغالِبُ الْحَىُّ الْقَيُّومُ،)حضرت فرمود كه در سوگند تعجيل مكن و به هر نحو كه من مى گويم سوگند ياد كن، منصور گفت: اين سوگند كه او ياد كرد چه علت داشت؟ حضرت فرمود كه حق تعالى صاحب حيا و كريم است و كسى كه او را مدح كند به صفات كماليه و به رحمت و كرم، او را معالجه به عقوبت نمى كند، پس فرمود كه بگو: بيزار شوم از حول و قوت خدا و داخل شوم در حول و قوت خود اگر چنين نباشد. چون اين سوگند ياد كرد در ساعت افتاد و مرد و به عذاب الهى واصل شد، منصور از مشاهده اين حال خائف گرديد و گفت: ديگر سخن كسى را در حق تو قبول نخواهم كرد. (٩٨)
و ايضا روايت كرده است از محمّد بن عبداللّه اسكندرى كه گفت: من از جمله نديمان ابوجعفر دوانيقى و محرم اسرار او بودم، روزى به نزد او رفتم او را بسيار مغموم يافتم و آه مى كشيد و اندوهناك بود گفتم: ايّهاالا مير! سبب تفكر و اندوه تو چيست؟ گفت: صد نفر از اولاد فاطمه را هلاك كردم و سيد و بزرگ ايشان مانده است و در باب او چاره نمى توانم كرد، گفتم: كيست؟ گفت: جعفر بن محمّد صادقعليهاالسلام
. گفتم: ايّهاالا مير! او مردى است كه بسيارى عبادت او را كاهيده و اشتغال او به قرب و محبت خدا او را از طلب ملك و خلافت غافل گردانيده، گفت: مى دانم كه تو اعتقاد به امامت او دارى و بزرگى او را مى دانم و ليكن ملك عقيم است و من سوگند ياد كرده ام كه پيش از آنكه شام اين روز درآيد خود را از اندوه فارغ گردانم. راوى گفت كه چون اين سخن از او شنيدم زمين بر من تنگ شد و بسيار غمگين شدم، پس جلادى را طلبيد و گفت: چون من ابوعبداللّه صادق را طلب نمايم و مشغول سخن گردانم و كلاه خود را از سر بردارم و بر زمين گذارم او را گردن بزن و اين علامتى است ميان من و تو.
و در همان ساعت كس فرستاد و حضرت را طلبيد، چون حضرت داخل قصر شد ديدم كه قصر به حركت درآمد مانند كشتى كه در ميان درياى موّاج مضطرب باشد و ديدم كه منصور برجست و با سر و پاى برهنه به استقبال آن حضرت دويد و بندهاى بدنش مى لرزيد و دندانهايش بر هم مى خورد و ساعتى سرخ و ساعتى زرد مى شد و آن حضرت را به اعزاز و اكرام بسيار آورد و بر تخت خود نشانيده و به دو زانو در خدمت او نشست مانند بنده كه در خدمت آقاى خود بنشيند و گفت: يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! به چه سبب در اين وقت تشريف آوردى؟ حضرت فرمود كه براى اطاعت خدا و رسول و فرمانبردارى تو آمدم، گفت: من شما را نطلبيدم، رسول (فرستاده ) اشتباهى كرده است و اكنون كه تشريف آورده اى هر حاجت كه دارى بطلب.
حضرت فرمود: حاجت من آن است كه مرا بى ضرورتى طلب ننمايى. گفت: چنين باشد. و حضرت برخاست و بيرون آمد و من خدا را حمد بسيار كردم كه آسيبى از منصور به آن حضرت نرسيد. و بعد از آنكه آن حضرت بيرون رفت منصور لحاف طلبيد و خوابيد و بيدار نشد تا نصف شب و چون بيدار شد ديد من بر بالين او نشسته ام گفت: بيرون مرو تا من نمازهاى خود را قضا كنم و قصه اى براى تو نقل نمايم، چون از نماز فارغ شد گفت: چون حضرت صادق را به عزم كشتن طلبيدم و داخل قصر من شد ديدم كه اژدهاى عظيمى پيدا شد و دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر من گذاشت و كام پايين خود را در زير قصر من گذاشت و دم خود را بر دور قصر و خانه من گردانيد و به زبان عربى فصيح به من گفت كه اگر بدى اراده مى كنى نسبت به آن حضرت، تو را و خانه و قصر تو را فرو مى برم و به اين سبب عقل من پريشان شد و بدن من به لرزه آمد به حدى كه دندانهاى من بر هم مى خورد راوى گفت من گفتم: اينها از او عجب نيست زيرا كه نزد او اسمها و دعايى است كه اگر بر شب بخواند آنها را روز مى شود و اگر بر روز بخواند شب مى شود و اگر بر موج درياها بخواند ساكن مى گردد. پس از چند روز رخصت طلبيدم از او كه به زيارت آن حضرت بروم مرا دستورى داد و ابا نكرد و چون به خدمت آن حضرت رفتم از حضرتش التماس كردم آن دعا كه خواند در وقت دخول مجلس منصور تعليم من نمايد، و اجابت التماس من نمود. (٩٩) (١٠٠)