فصل دوم: در مكارم اخلاق ومختصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسىعليهاالسلام
كمال الدّين محمّد بن طلحه شافعى در حق اوفرموده: اواست امام كبيرالقدر، عظيم الشأن، كثيرالتهجد، مجد در اجتهاد مشهور به عبادات، مواظب بر طاعات، مشهور به كرامات، شب را به روز مى آورد به سجده وقيام وروز را به آخر مى رسانيد به تصدق وصيام وبه سبب بسيارى حملش وگذشتش از جرم تقصير كنندگان در حقش(كاظم)خوانده شد. جزا مى داد كسى را كه بدى كرده بود با اوبه احسان به اووكسى را كه جنايتى بر اووارد آورده به عفواز اووبه جهت كثرت عبادتش ناميده شده به(عبد صالح)ومعروف شده در عراق به(باب الحوائج الى اللّه)؛ زيرا كه هر كه متوسل به آن جناب شده به حاجت خود رسيده. كِراماتُهُ تَحارُ مِنْهَا الْعُقُولُ وَ تَقْضى بِاَنَّ لَهُ عِنْدَاللّهِ تَعالى قَدَمَ صِدْقٍ لاتَزِلُّ وَ لاتَزُولُ. انتهى. (٩)
بالجمله؛ حضرت امام موسىعليهاالسلام
عابدترين اهل زمان خووافقه از همه و سختى تر وگرامى تر بود. وروايت شده كه شبها براى نوافل شب بر مى خاست و پيوسته نماز مى گذاشت تا نماز صبح وچون فرض صبح را ادا مى كرد تعقيب مى خواند تا طلوع آفتاب سپس براى خدا سجده مى كرد وپيوسته در سجود و تحميد بود وسر بر نمى داشت تا نزديك زوال واين دعا را بسيار مى گفت:
(اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمُوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِساب، ومكرر مى كرد اين را، ونيز از دعاى آن حضرت بود: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ.)
وچندان گريه مى كرد از خوف خدا كه محاسنش از اشك چشمش تر مى شد. واز همه مردم صله واحسانش نسبت به اهل وارحامش بيشتر بود وپرستارى مى كرد فقرأ مدينه را. شبها كه مى شد بر دوش مى گرفته زنبيلى كه در آن بود پول وطلاو نقره وآرد وخرما ومى برد براى ايشان، وفقرأ نمى دانستند كه از چه جهت است اين. (١٠) وآن بزرگوار كريم بود، وهزار بنده آزاد كرد.
وابوالفرج گفته كه چون به آن جناب خبر مى رسيد كه مردى پريشان وبد حال است براى اوصرّه دينارى مى داد، وهميانهاى آن جناب مابين سيصد دينار بود تا دويست دينار وصرّه هاى آن جناب در بسيارى مال مثل بود. (١١) و روايت كرده اند مردم از آن جناب، وبسيار روايت كرده اند وافقه اهل زمان خود، و احفظ همه بود كتاب خدا را، وصوتش در خواندن قرآن از همه نيكوتر بود، وبه حزن، قرآن مجيد را تلاوت مى نمود به حدى كه هر كه مى شنيد تلاوتش را، مى گريست! ومردم مدينه آن حضرت را (زين المجتهدين) مى گفتند و ناميده شد به كاظم به جهت كظم غيظش وصبرش بر آنچه وارد مى شد بر جنابش از ظلم ظالمين تا آنكه در حبس وبند ايشان مقتول از دنيا مى رفت. (١٢) مى فرمود كه من استغفار مى كنم در هر روزى پنج هزار مرتبه. (١٣) و خطيب بغدادى كه از اعاظم اهل سنت وموثقين از مورخين وقدمأ ايشان است گفته كه موسى بن جعفرعليهاالسلام
را عبد صالح مى گفتند، از شدت عبادت و كوشش واجتهادش، وگفته روايت شده كه آن حضرت داخل مسجد پيغبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
شد وبه مسجد رفت در اول شب، شنيدند كه پيوسته مى گويد: (عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عندِكَ)واين را مكرر گفت تا داخل صبح شد. (١٤) ودر خبرى از مأمون نقل شده در ورود حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
بر هارون الرشيد، مأمون گفت:
(اِذْ دَخَلَ شَيْْخٌ مُسَخَّدٌ قَدْ اَنْهَكَتْهُ الْعِبادَةُ كَاَنَّهُ شنّ بالٍ قَدْ كَلَمَ السجُودُ وَجْهَهُ وَ اَنْفَهُ)؛
يعنى وارد شد بر پدرم پيردمردى كه صورتش از بيدارى شب وعبادت، زرد و ورم دار شده بود، وعبادت، اورا رنجور ولاغر كرده بود به حدى كه مانند مشك پوسيده شده بود وكثرت سجده صورت وبينى اورا مجروح كرده بود. (١٥) ودر صلوات بر آن حضرت در وصف آن جناب گفته شده:
حَليفُ السَّجْدَةِ الطَّويلَةِ وَالدُّمُوع الْغَزيرَةِ. (١٦)
مؤلف گويد: شايسته ديدم در اينجا چند روايت در مناقب ومفاخر حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
ايراد كنم:
اول در سجدات وعبادات آن حضرت در شبانه روز
روايت كرده شيخ صدوق از عبداللّه قزوينى كه گفت: روزى بر فضل بن ربيع داخل شدم بر بام خانه خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طلبيد، چون نزديك رفتم گفت: از اين روزنه نظر كن در آن خانه چه مى بينى؟ گفتم: جامه اى مى بينم كه بر زمين افتاده است، گفت: نيك نظر كن، چون تأمل كردم گفتم: مردى مى نمايد كه به سجده رفته باشد، گفت: مى شناسى اورا؟ گفتم: نه، گفت: اين مولاى ت است، گفتم: مولاى من كيست؟ گفت: تجاهل مى كنى نزد من؟ گفتم: نه، من مولايى براى خود گمان ندارم. گفت: اين موسى بن جعفرعليهاالسلام
است، من در شب وروز تفقد احوال اومى نمايم واورا نمى يابم مگر بر اين حالتى كه مى بينى چون نماز بامداد را ادا مى كند تا طلوع آفتاب مشغول تحقيق است، پس به سجده مى رود و پيوسته در سجده مى باشد تا زوال شمس وكسى را موكل كرده است كه چون زوال شمس شود اورا خبر كند، چون زوال شمس مى شود بر مى خيزد وبى آنكه وضويى تجديد كند مشغول نماز مى شود، پس مى دانم كه به خواب نرفته بوده است در سجود خود وچون نماز ظهر وعصر را با نوافل ادا مى كند باز به سجده مى رود ودر سجده مى باشد تا غروب آفتاب وچون شام مى شود به نماز بر مى خيزد وبى آنكه حدثى كند يا وضويى تجديد نمايد مشغول نماز مى گردد وپيوسته مشغول نماز و تعقيب مى باشد تا وقت نماز خفتن داخل مى شود ونماز خفتن را ادا مى كند، و چون از تعقيب نماز خفتن فارغ مى شود افطار مى نمايد بر بريانى كه برايش مى آورند، پس تجديد وضومى نمايد وبعد از آن سجده به جا مى آورد. وچون سر از سجده برمى دارد اندك زمانى بر بالين خواب استراحت مى نمايد پس بر مى خيزد وتجديد وضومى نمايد وپيوسته مشغول عبادت ونماز ودعا وتضرع مى باشد تا صبح وچون صبح طالع شد مشغول نماز صبح مى گردد وتا اورا به نزد من آورده اند عادت اوچنين است وبه غير اين حالت چيزى از اونديده ام. چون اين سخن را از اوشنيدم گفتم: زيرا كه هيچ كس بد نسبت به ايشان نكرده است مگر آنكه به زودى در دنيا به جزاى خود رسيده است. فضل گفت كه مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهيد كنم ومن قبول نكردم واعلام كردم ايشان را كه اين كار از من نمى آيد واگر مرا بكشند نخواهم كرد آنچه از من توقع دارند. (١٧)
دوم در دعاى آن حضرت است به جهت خلاصى از حبس
ونيز روايت كرده از(ما جيلويه)از على بن ابراهيم از پدرش كه گفت: شنيدم از بعضى اصحاب كه مى گفت وقتى كه رشيد، موسى بن جعفرعليهاالسلام
را محبوس ساخت مى ترسيد از جانب اوكه اورا بكشد چون شب درآمد وضوتازه كرد وروى به قبله نمود وچهار ركعت نماز كرد سپس اين دعا بر زبان راند:
(ياَ سَيِّدى نَجِّنى مِنْ حَبْسِ هارون الرَّشيدِ وَ خَلِّصْنى مِنْ يَدِهِ يا مُخَلَّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَيْنِ رَمْلٍ وَ طينٍ وَ مأ وَ يا مُخَلَّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ يا مُخَلَّصَ الْوَلَدِ مِنَ بَيْنِ مشيمةٍ وَ رَحمٍ وَ يا مُخَلِّصَ النّارٍ مِنْ بَيْنِ الْحَديدِ وَ الْحَجَرِ وَ يا مُخَلَّصَ الرُّوحِ مِنْ بَيْنِ الاَحْشأ وَ الاَمْعأ خَلِّصْنى مِنْ يَدَىْ هارونَ).
گفت: چون موسىعليهاالسلام
اين دعا كرد مردى سياه در خواب هارون آمد شمشيرى برهنه در دست داشت وبر سر اوبايستاد ومى گفت يا هارون! رها كن موسى بن جعفرعليهاالسلام
را وگرنه گردنت را با اين شمشير مى زنم، هارون بترسيد وحاجب را بخواند وگفت: بروبه زندان وموسى را رها كن. حاجب بيرون آمد ودر زندان بكوفت. زندانبان گفت: كيست؟ گفت: خليفه، موسى را مى خواند، زندانبان گفت: يا موسى! خلفه تورا مى خواند، آن حضرت برخاست هراسان وگفت: مرا ميان شب جز براى شرّ نخواند، پس گريان وغمگين نزد هارون آمد وسلام كرد، هارون جواب گفت، وگفت: به خدا تورا قسم مى دهم كه هيچ در اين شب دعايى كردى؟ گفت: آرى، گفت: چه بود؟ فرمود: وضوتازه كردم وچهار ركعت نماز گزاردم وچشم به آسمان برداشتم وگفتم: اى سيدم مرا از دست هارون وشر اوخلاص گردان، هارون گفت: خداى عز وجل دعاى تورا اجابت نمود! پس آن جناب را سه خلعت داد واسب خود را مركوب اوساخت واكرامش نمود ونديم خود گردانيد. پس گفت اين كلمات را به من تعليم كن پس اورا به حاجب سپرد تا به خانه رساند و موسىعليهاالسلام
نزد او، شريف وكريم شد وهر پنجشنبه نزد اومى آمد تا بار دوم اورا حبس نمود ورها نكرد تا به سندى بن شاهك سپرد، آن ملعون اورا به زهر شهيد كرد. (١٨)
سوم در متعبده شدن كنيز هارون است به بركت آن حضرت
روايت شده كه هارون رشيد فرستاد به نزد حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
در وقتى كه در حبس بود، كنيزى عاقله وصاحب جمال كه آن جناب را خدمت كند در زندان، وظاهرا نظرش در اين كار بود كه شايد آن حضرت به سوى اوميل نمايد و قدر اودر نظر مردم كم شود يا آنكه براى تضييع آن جناب بهانه به دست آورد و خادمى فرستاد كه تفحص از حال اونمايد، خادم ديد آن كنيز را كه پيوسته براى خدا در سجده است وسر بر نمى دارد ومى گويد:(قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَكَ سُبْحانَكَ سبحانَكَ!)پس بردند اورا به نزد هارون، ديدند از خوف خدا مى لرزد وچشم به آسمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسيدند: اين چه حالت است كه پيدا كرده اى؟ مى گفت: عبد صالح را ديدم كه چنين بود، وپيوسته آن كنيز به همين حال بود تا وفات كرد، وابن شهر آشوب اين روايت را مفصل نقل كرده، وعلامه مجلسى رحمه اللّه آن را در(جلأالعيون)نوشته. (١٩)
چهارم در حسن خلق آن حضرت است نسبت به عمرى بدكردار
شيخ مفيد وديگران روايت كرده اند كه در مدينه طيبه مردى بود از اولاد خليفه دوم كه پيوسته حضرت امام موسىعليهاالسلام
را اذيت مى كرد، ناسزا به آن جناب مى گفت، وهر وقت كه آن جناب را مى ديد به اميرالمؤ منينعليهاالسلام
دشنام مى داد. تا آنكه روزى بعضى از كسان آن حضرت عرض كردند كه بگذاريد ما اين فاجر را بكشيم، حضرت ايشان را نهى كرد از اين كار نهى شديدى وزجر كرد ايشان را وپرسيد كه آن مرد كجا است؟ عرض كردند در يكى از نواحى مدينه مشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدينه به ديدن اوتشريفه برد، وقتى رسيد كه او در مزرعه خود توقف داشت، حضرت به همان نحوكه سوار بر حمار خود بود داخل مزرعه شد آن مرد صدا زد كه زراعت ما را نمال، از آنجا نيا، حضرت به همان نحوكه مى رفت رفت تا به اورسيد ونشست نزد او، وبا اوبه گشاده رويى وخنده سخن گفت وسؤال كرد از اوكه چه مقدار خرج زراعت خود كرده اى؟ گفت: صد اشرفى، فرمود: چه مقدار اميد دارى از آن بهره ببرى، گفت: غيب نمى دانم، حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه اميد دارى عايدت بشود؟ گفت: اميدوارم كه دويست اشرفى عايد شود، پس حضرت كيسه زرى بيرون آوردند كه در آن سيصد اشرفى بود وبه آن مرحمت كردند وفرمودند اين را بگير وزراعت نيز باقى است و حق تعالى روزى خواهد فرمود تورا در آنچه اميد دارى، عمرى برخاست وسر آن حضرت را بوسيد واز آن جنا درخواست كه از تقصيرات اوبگذرد واورا عفو فرمايد، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپس از آن عمرى را در مسجد ديدند نشسته چون نگاهش به آن حضرت افتاد گفت: (اَللّهُ اَعلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ)اصحابش به وى گفتند كه قصه توچيست توپيش از اين غير اين مى گفتى؟! گفت: شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد. پس شروع كرد به آن حضرت دعا كردن، اصحابش با اومخاصمه كردند اونيز، با ايشان مخاصمه كرد پس حضرت فرمود به كسان خود كه كدام يك بهتر بود، آنچه شما اراده كرده بوديد يا آنچه من اراده كردم، همانا من اصلاح كردم امر اورا به مقدار پولى وكفايت كردم شر اورا به آن. (٢٠)
پنجم در جلوس آن حضرت است در روز نوروز در مجلس تهنيت به امر منصور
ابن شهر آشوب روايت كرده كه روز نوروزى بود كه منصور دوانيقى امام موسىعليهاالسلام
را امر كرد كه آن جناب در مجلس تهنيت بنشيند ومردم به جهت(مبارك باد) اوبيايند وهدايا وتحف خويش را نزد اوبگذارند وآن جناب قبض اموال فرمايد. حضرت فرمود: من در اخبارى كه از جدم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
وارد شده تفتيش كردم از براى اين عيد چيزى نيافتم واين عيد سنتى بوده از براى فرس واسلام اورا محونموده وپناه مى برم به خدا از آنكه احيا كنم چيزى را كه اسلام محوكرده باشد آن را، منصور گفت كه اين كار به جهت سياست لشكر و جند مى كنم، وشما را به خداوند عظيم سوگند مى دهم كه قبول كنى ودر مجلس بنشينى، پس حضرت قبول فرمود ودر مجلس تهنيت بنشست وامرأ واعيان لشكر به خدمتش شرفياب شدند تواورا تهنيت مى گفتند وهدايا وتحف خود مى گذرانيدند ومنصور خادمى را موكل كرده بود ودر نزد آن جناب ايستاده بود، اموال را كه مى آوردند ثبت سياه مى كرد، پس چون مردمان آمدند آخر ايشان پيرمردى وارد شد عرض كرد: يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! من مردى فقير مى باشم ومالى نداشتم كه از براى شما تحفه آورم وليكن تحفه آوردم از براى شما سه بيتى را كه حدم در مرثيه جدت حسين بن علىعليهماالسلام
گفته وآن سه بيت اين است:
عَجِبْتُ لِمَصْقُولٍ عَلاكَ فِرِنْدُهُ
|
|
يَوْمَ الْهِياجِ وَ قَدْ عَلاكَ غُبارٌ
|
وَ لاَسْهُمٍ نَفَذَتْكَ دُونَ حَرائِرَ
|
|
يَدْوعُونَ جَدَّكَ وَ الدُّمُوعُ غِزارٌ
|
اَلاّ تَقَضْقَضَتِ (٢١) السَّهامُ وَعاقَها
|
|
عَْن جِسْمِكَ الاِجْلالُ وَ الاِكْبارُ
|
حضرت فرمود: قبول كردم هديه تورا، بنشين بارك اللّه فيك، پس سر خود را به جانب خادم منصور بلند كرد وفرمود: برونزد امير اورا خبر ده كه اين مقدار مال جمع شده واين مالها را چه بايد كرد، خادم رفت وبرگشت وگفت: منصور مى گويد كه تمام را به شما بخشيدم در هرچه خواهى صرف كن، پس حضرت به آن مرد پير فرمود كه تمام اين مالهارا بردار وقبض كن، همانا من تمام را به تو بخشيدم. (٢٢)
ششم در نوشتن آن حضرت است كاغذى به والى در توصيه در حق مؤمنى
علامه مجلسى در(بحار)در احوال حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
از كتاب(قضأ حقوق المؤ منين)نقل كرده كه اوبه اسناد خود از مردى از اهل رى روايت كرده كته گفت: يكى از كتّاب يحيى بن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بود از سلطان بقايا خراج ملك كه اگر از من مى گرفتند فقير وبى چيز مى شدم، چون آن شخص والى شد مرا بيم گرفت از آنكه مرا بطلبد والزام كند به دادن مال، بعضى به من گفتند كه اين شخص والى اهل اين مذهب است وادعاى تشيع مى كند، باز من خائف بودم كه مبادا شيعه نباشد وچون من نزد اوبروم مرا حبس كند ومطالبه مال نمايد ومرا آسيبى برساند لاجرم رأيم بر آن قرار گرفت كه پناه به حق تعالى برم وخدمت امام زمان خويش مشرف شوم وحال خود را براى آن حضرت بگويم تا چاره اى براى من كند، پس من سفر حج كردم وخدمت مولاى خود حضرت صابر، يعنى موسى بن جعفرعليهاالسلام
، رسيدم واز حال خود شكايت كردم وچاره كار خويش طلبيدم، آن حضرت كاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموكه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرموده بود اين كلمات بود:
(بسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اِعْلَمْ اَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لايَسْكُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخيهِ مَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَ هذا اَخُوكَ وَالسَّلامُ؛)
يعنى بدان به درستى كه از براى خداوند تعالى در زير عرشش سايه رحمتى است كه جاى نمى گيرد در آن مگر كسى كه نيكويى واحسان كند به برادر خود يا آسايش دهد اورا از غمى يا داخل كند بر اوسرورى واين برادر تواست والسلام.
پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمت والى عرض كنيد كه مردى از جانب حضرت صابرعليهاالسلام
پيغامى براى شما آورده، چون اين خبر به آن والى خداپرست رسيد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودر را باز كرد ومرا بوسيد ودر بر گرفت ومكرر مابين چشمان مرا بوسه داد وپيوسته از احوال امامعليهاالسلام
مى پرسيد وهر زمان كه من خبر سلامتى او را مى گفتم شاد مى گشت وشكر خداى به جا مى آورد پس مرا داخل خانه كرد ودر صدر مجلس خود نشانيد وخودش مقابل من نشست. پس من كاغذ امامعليهاالسلام
را بيرون آوردم وبه اودام، چون آن مكتوب شريف را گرفت ايستاد وببوسيد وقرائت كرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مال خود وجامه هاى خود را طلبيد و هرچه درهم ودينار وجامه بود با من بالسويه قسمت كرد وآنچه از اموال كه ممكن نبود قسمت شود قيمتش را به من عطا كرد وهرچه را كه با من قسمت مى كرد در عقبش مى گفت: اى برادر! آيا مسرورت كردم؟ مى گفتم: بلى! به خدا سوگند زياده مسرورم كردى. سپس دفتر مطالبات را طلبيد وآنچه به اسم من در آن بود محوكرد و نوشته اى به من داد مشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى كه سلطان از من مى خواسته پس من با اووداع كردم واز خدمتش بيرون آمدم وبا خود گفتم كه اين مرد آنچه به من احاسان كرد من قدرت مكافات آن ندارم بهتر آن است كه سفر حج گزارم وبراى اودر موسم دعا كنم وهم خدمت مولاى خود شرفياب شوم واحسان اين مرد را نسبت به خودم برايش نقل كنم تا آن جناب نيز دعا كند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسيدم وشروع كردم به نقل كردن قضيه مرد والى، من حديث مى كردم وپيوسته صورت مبارك امام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض كردم: اى مولاى من! مگر كارهاى اين مرد شما را مسرور كرد؟ فرمود: بلى! به خدا سوگند همانا كارهاى اومرا مسرور كرد. اميرالمؤ منينعليهاالسلام
را مسرور كرد واللّه جدم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را مسرور كرد، همانا حق تعالى را مسرور كرد. (٢٣)
هفتم در سبب شدن آن حضرت است براى توبه بشر حافى (٢٤)
علامه حلى در(منهاج الكرامة)نقل كرده كه بر دست حضرت موسى بن جعفرعليهاالسلام
بشر حافى توبه كرد، وسببش آن شد كه روزى آن حضرت گذشت از در خانه اودر بغداد، شنيد صداى سازها وآواز غناها ونى ورقص كه از آن خانه بيرون مى آيد، پس بيرون آمد از آن خانه كنيزكى ودر دستش خاكروبه بود، آن خاكروبه را ريخت بر در خانه، حضرت به او، فرمود: اى كنيزك! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده است؟ گفت: آزاد است! فرمود: راست گفتى اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد! كنيزك چون برگشت آقاى اوبشر بر سر سفره شراب بود پرسيد: چه باعث شد تورا كه دير آمدى؟ كنيزك حكايت را براى بشر نقل كرد، بشر با پاى برهنه بيرون دويد وخدمت آن حضرت رسيد وعذر خواست وگريه كرد واظهار شرمندگى نمود واز كار خود توبه كرد بر دست شريف آن حضرت. (٢٥)
مؤ لف گويد: كه بشر را سه خواهر بوده كه بر طريقه اوسلوك مى كردند وصوفيه را اعتقاد تمامى است به اوواورا(حافى مى گفتند به واسطه آنكه هميشه پابرهنه بود وسبب پابرهگيش ظاهرا آن بوده كه پابرهنه خدمت حضرت امام موسىعليهاالسلام
دويده وبه سعادت عظمى رسيده، وبعضى نقل كرده اند كه سرّ پابرهنگى اورا از خودش پرسيدند در جواب گفت:(وَاللّهُ جَعَلَ لَكُمْ الاَرْضَ بِساطا)
(٢٦) ادب نباشد كه بر بساط شاهان با كفس روند. وفات كرد سنه دويست وبيست وشش.
هشتم در اهتمام آن حضرت است به اعانت مرد پير
روايت شده از زكرياى اعور كه گفت: ديدم حضرت ابوالحسن موسىعليهاالسلام
را كه ايستاده بود به نماز ونماز مى خواند ودر پهلوى آن حضرت پيرمردى سالخورده بود قصد كرد از جاى برخيزد، عصايى داشت مى خواست عصاى خود را به دست آورد حضرت با آنكه در نماز ايستاده بود خم شد عصاى پير را برداشته به دستش داد سپس برگشت به موضع نماز خود.
مؤ لف گويد: كه از اين روايت معلوم مى شود كثرت اهتمام در امر پير مرد واعانت او واجلال وتوقير او. همانا روايت شده كه هر كه توقير كند پيرمردى را به جهت سپيدى مويش، حق تعالى اورا ايمن كند از ترس بزرگ روز قيامت. (٢٧) و آنكه تجليل خدا است تجليل كسى كه در اسلام موى خود را سپيد كرده. واز حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
مروى است كه فرمود گرامى داريد پيران را همانا از تجليل خدا است گرامى داشتن پيرمردان، (٢٨) ونيز روايت شده كه فرمود: بركت با پيران شما است، وپيرمرد در ميان اهل خود مانند پيغمبر است در ميان امت خود. (٢٩)
نهم در ورود آن حضرت است بر هارون وتوقير هارون آن حضرت را شيخ صدوق در(عيون)روايت كرده از سفيان بن نزار كه گفت: روزى بالاى سر مأمون ايستاده بودم گفت: مى دانيد كه تعليم كرد به من تشيع را؟ همه گفتند: نه! به خدا نمى دانيم، گفت: رشيد مرا آموخت. گفتند: اين چگونه بود وحال آنكه رشيد اهل بيت را مى كشت؟ گفت: براى ملك مى كشت؛ زيرا كه ملك عقيم است (عقيم كسى را گويند كه اورا فرزند نشود، يعنى در ملك وسلطنت نسب فايده نمى كند؛ زيرا كه شخص در طلب آن، پدر وبرادر وعمووفرزند خود را مى كشد) آنگاه مأمون گفتم من با پدرم رشيد سالى به حج رفتيم وقتى كه به مدينه رسيد به دربان خود گفت: بايد كسى بر من داخل نشود از اهل مكه يا مدينه از پسران مهاجر وانصار وبنى هاشم وساير قريش مگر آنكه نسب خود باز گويد، پس كسى كه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم تا به جد بالاى خود هاشم يا قريش يا مهاجر ويا انصار بر مى شمرد، پس اورا اعطايى مى داد وپنج هزار زر سرخ وكمتر تا دويست زر سرخ به قدر شرف ومهاجرت پدرانش.
پس من روزى ايستاده بودم كه فضل بن ربيع درآمد وگفت: يا اميرالمؤ منين! بر در، كسى ايستاده است واظهار مى دارد كه اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است، پدرم روبه ما كرد ومن وامين ومؤ تمن وساير سرهنگان بالاى سرش ايستاده بوديم وگفت: خود را محافظت كنيد، يعنى حركت نالايق نكنيد. پس گفتن اذن دهيد اورا فرمود نيايد مگر بر بساط من،وما در اين حال بوديم كه داخل شد پيرمردى كه از كثرت بيدارى شب وعبادت زرد رنگ، گران جسم وآماسيده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشك كهنه شده و سجود، روى وبينى اورا خراش وزخم كرده بود وچون رشيد را بديد خود را از حمارى كه بر آن سوار بود فرود افكند، رشيد بانگ زد. لاواللّه! فرمود: ميا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پياده شدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى كرديم واوهمچنان بر حمار سواره بيامد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشيد برخاست وتا آخر بساط، اورا استقبال نمود ورويش ودوچشمش ببوسيد ودستش بگرفت واورا به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانيد وبا اوسخن مى كرد وروى به اوداشت از اواحوال مى پرسيد، پس گفت: يا اباالحسن! عيال توچند مى شود؟ فرمود: از پانصد در مى گذرند، گفت: همه فرزندان تواند؟ فرمود: نه، اكثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است، اين قدر پسر واين قدر دختر، گفت: چرا دختران را با بنى اعمام واكفأ ايشان تزويج نمى كنى؟ فرمود: دسترسى آن قدر نيست، گفت: ملك ومزرعه توچون است؟ فرمود: گاه حاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت: هيچ قرض دارى؟ فرمود: آرى، گفت: چندى مى شود؟ فرمود: ده هزار دينار تخمينا مى شود. گفت: يابن عم! من مى دهم تورا آن قدر مال كه پسران را كدخدا [داماد] كنى ودختران را عروس كنى ومزرعه را تعمير كنى، حضرت دعا كرد اورا وترغيب فرمود اورا بر اين كار.
آنگاه فرمود: اى امير! خداى عز وجل واجب كرده است بر واليان عهد خود، يعنى ملوك وسلاطين كه فقيران امت را از خاك بردارند واز جانب ارباب ويان وامهاى ايشان را بگذارند وصاحب عيالان را دستگيرى كنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى يعنى اسيران محنت وتنگدستى، محبت ونيكى كنند وتواولى از آنان كه اين كار كنند، گفت: مى كنم يا ابا الحسن، بعد از آن برخاست ورشيد با اوبرخاست و دوچشمش ورويش ببوسيد، پس روى به من وامين ومؤ تمن كرد وگفت: يا عبداللّه ويا محمّد ويا ابراهيم! برويد همراه عموى خود وسيد خود وركاب اورا بگيريد و اورا سوار كنيد وجامه هايش را درست كنيد وتا منيز اورا مشايعت نماييد. پس ما چنان كرديم كه پدر گفته بود، ودر راه كه در مشايعت اوبوديم، حضرت ابوالحسنعليهاالسلام
پنهان روى به من كرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت: چون مالك اين امر شوى با والد من نيكويى كن، پس بازگشتيم ومن از فرزندان يگر بر پدر جرأت بيشتر داشتم چون مجلس خالى شد با اوگفتم: يا اميرالمؤ منين! اين مردكى بود كه تواورا تعظيم وتكريم نمودى وبراى اواز مجلس خود برخاستى واستقبال نمودى وبر صدر مجلس نشاندى واز اوفروتر نشستى، بعد از آن ما را فرمودى تا ركاب اوگرفتيم؟ گفت: اين امام مردمان وحجت خدا است بر خلق وخليفه او است ميان بندگان. گفتم: يا اميرالمؤ منين! نه آن است اين صفتها كه گفتى همه از ان تست در تواست، گفت: من امام جماعتم در ظاهر به قهر وغلبه وموسى بن جعفرعليهاالسلام
امام حق است واللّه! اى پسرك من كه اوسزاوارتر است به مقام رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از من واز همه خلق وبه خدا كه اگر تودر اين امر، يعنى دولت وخلافت با من منازعت كنى سرت كه دوچشمت در اوست بردارم؛ زيرا كه ملك عقيم است، وچون خواست از مدينه به جانب مكه رحلت كند فرمود تا كيسه سياهى در آن دويست دينار كردند وروى به(فضل)كرد وگفت: اين را نزد موسى بن جعفرعليهاالسلام
ببر وبگواميرالمؤ منين مى گويد ما در اين وقت دست تنگ بوديم وخواهد آمد عطاى ما به توبعد از اين، من برخاستم وپيش رفتم گفتم: يا اميرالمؤ منين! توپسرهاى مهاجران وانصار وساير قريش وبنى هاشم را وآنانكه نمى دانى حسب ونسبشان را پنج هزار دينار ومادون آن را مى دهى و موسى بن جفعرعليهاالسلام
را دويست دينار مى دهى كه كمر وخسيس تر عطاى تو است كه كه با مردمان مى كنى وحال آنكه اورا آن اكرام واجلال واعظام نمودى؟ گفت:: اسكت لاامّ لك! خاموش باش مادر مبادا تورا كه اگر من مال بسيار عطا كنم اورا ايمن نباشم از اوكه فردا بزند بر روى من صد هزار شمشير از شيعيان وتابعان خود؛ وآنكه تنگدست وپريشان باشند اواهلبيتش بهتر است براى من وبراى شما از اينكه فراخ باشد دستشان وچشمشان. (٣٠)
دهم حديث هندى واسلام آوردن راهب وراهبه به دست آن حضرت شيخ كلينى از يعقوب بن جفعر روايت كرده كه گفت: بودم نزد حضرت ابوابراهيم موسى بن جعفرعليهاالسلام
كه آمد نزد اومردى از اهل نجران يمن از راهبهاى نصارى وبا اوبود زنى راهبه پس رخصت طلبيد براى دخول آنها فضل بن سوار، امامعليهاالسلام
در جواب اوفرمود: چون فردا شود بياور ايشان را نزد چاه ام الخير. راوى گفت: ما فردا رفتيم به همان جا ديديم ايشان را كه آمده اند، پس امام امر فرمود بوريايى كه از برگ خرما ساخته بودند آوردند وزمين را با آن فرش كردند پس حضرت نشست وايشان نشستند پس آن زن شروع رد به سؤ ال ومسايل بسيارى پرسيد، وحضرت تمامى آنها را جواب داد، آن وقت حضرت از اوپرسيد چيزهايى كه آن زن جواب آنها را نداشت تا بگويد پس اسلام آورد، آنگاه آن مرد راهب شروع كرد به سؤ ال كردن وحضرت جواب مى داد از هرچه اوپرسيد، پس آن راهب گفت كه م در دين خود محكم بودم ونگذاشتم در روى زمين مردى از نصارى را كه علم او به علم من برسد، وبه تحقيق شنيدم كه مردى در هند مى باشد كه هر وقت بخواهد مى رود بيت المقدس در يك شبانه روز بر مى گردد وبه منزل خود در زمين هند، پس پرسيدم كه اين مرد در كدام زمين هند است گفته شد در سندان است وپرسيدم از آن كس كه مرا به احوال اوخبر ده كه آن مرد از كجا اين قدرت به هم رسانيده، گفت: آموخته آن اسمى را كه آصف وزير سليمان به آن اسم ظفر يافت وبه سبب آن آورد آن تختى را كه در شهر سبا بود وحق تعالى ذكر فرمود آن را در كتاب شما وبراى ما كه صاحبان دينيم در كتابهاى ما. پس حضرت امام موسىعليهاالسلام
از اوپرسيد كه از براى خدا چند اسم است كه برگردانيده نمى شود، به اين معنى كه دعا البته مستجاب مى شود؟ راهب گفت: اسمهاى خدا بسيار است واما محتوم از آنها كه سائلش رد كرده ونوميد نمى شود هفت است. حضرت فرمود: خبر بده مرا به آنچه از آنها در حفظ دارى. راهب گفت: نه قسم به خدايى كه فرستاده تورات را به موسى وگردانيد عيسى را عبرت عالمين وامتحان براى شكرگزارى صاحبان عقل و گردانيد محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
بركت ورحمت وگردانيد علىعليهاالسلام
را عبرت وبصيرت، يعنى سبب عبرت گرفتن مردمان وبينايى ايشان در دين وگردانيد اوصيأ را از نسل محمّد وعلىعليهماالسلام
كه نمى دانم آن هفت اسم را واگر مى دانستم محتاج نمى شدم در طلب آن به كلام توونمى آمدم به نزد توو سؤال نمى كردم از تو. پس حضرت به اوفرمود: برگرد به ذكر آن شخص هندى، راهب گفت: شنيدم اين اسمها را ولكن نمى دانم باطن آنها را ونه ظاهر آنها را و نمى دانم كه چيست آنها وچگونه است وعلمى ندارم به خواندن آنها پس روانه شدم تا وارد شدم به سندان هند، پس پرسيدم از احوال آن مرد، گفتند كه اوديرى بنا كرده در كوهى وبيرون نمى آيد وديده نمى شود مگر در هر سالى دومرتبه واهل هند را گمان اين است كه خداوند تعالى روان كرده است براى اوچشمه اى در ديرش وگمان كرده اند كه براى اوزراعت روييده مى شود بدون تخم پاشيدن و كشت مى شود براى او بدون آنكه عمل كند در كشت، پس رفتم تا رسيدم به در منزل اوپس ماندم در آنجا سه روز. نمى كوفتم در را وكارى هم نمى كردم براى گشودن آن، پس چون روز چهارم شد گشود حق تعالى در را به اينكه آمد ماده گاوى كه بر اوهيزم بود ومى كشيد پستان خود را از بزرگى آن نزديك بود بيرون بيايد آنچه در پستان او بود از شير، پس زور آورد به در، در گشوده شد، من از پى اورفتم وداخل شدم يافتم آن مرد را ايستاده نظر مى كرد به آسمان مى گريست ونظر مى كرد بر زمين وگريه مى كرد ونظر مى افكند به كوه ها مى گريست.
پس من از روى تعجب گفتم سبحان اللّه! چقدر كم است مثل تودر اين زمانه، او گفت: به خدا قسم كه نيستم من مگر حسنه اى از حسنات مردى كه واگذاشتى اورا در پشت سر خود در وقتى كه متوجه اينجا شدى (يعنى حضرت موسى بن جفعرعليهاالسلام
) پس گفتم به اوكه به من خبر داده اند كه نزد تواسمى است از اسمهاى خداى تعالى كه مى رى به مدد آن در يك شبانه روز به بيت المقدس وبرمى گردى به خانه خود گفت: آيا مى شناسى بيت المقدس را؟ گفتم: من نمى شناسم مگر بيت المقدسى كه در شام است، گفت: نيست آن نيست آن بيت المقدس ولكن اوآن بيتى است كه مقدس وپاكيزه شده است وآن بيت آل محمّدعليهمالسلام
است. گفتم اورا آنچه من شنيده ام تا امروز بيت المقدس همان است كه در شام است، گفت: آن محرابهاى پيغمبران است وآنجا را(حظيرة المحاريب)مى گفتند، يعنى محوطه اى كه محرابهاى پيغمبران در آنجا است تا آنكه آمد زمان فترت آن زمانى كه واسطه بود مابين محمّد وعيسىعليهماالسلام
ونزديك شد بلا به اهل شرك وَ حلَّتِ النَّقماتُ فى دُوْرِ الشَّياطينِ وفرود آمد نقمتها وعذابها در خانه هاى شياطين. وبعضى جَلَتِ النَّغَمات به جيم وغين خوانده اند؛ يعنى بلند و آشكارا شد سخنان آهسته در خانه هاى شياطين، يعنى بدعتها وشبهه هاى باطله در مدارس ومجالس علماى اهل ضلالت، پس تحويل ونقل دادند نامها را از جاها به جاهاى ديگر وعوض كردند نامها را به نامها واين است مراد از قول خداى تعالى(اِنَّ هِىَ اِلاّ اَسْمأ سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ)
. (٣١)
بطن آيه براى آل محمّدعليهمالسلام
است وظاهرش مثل است، پس گفتم من به آن مرد هندى كه من سفر كردم به سوى تواز شهرى دور ومرتكب شدم در توجه به سوى درياها وغمها واندوه ها وترسها وروز وشب مى كردم به حالت مأيوسى از آنكه ظفر يابم به حاجت خود اوگفت نمى بينم مادرت را كه حامله به توشد مگر بر حالى كه حاضر شده نزد اوملكى كريم ونمى دانم پدرت را وقتى كه اراده نزديكى داشته با مادرت مگر آنكه غسل كرده ونزد مادرت آمده با حال پاكيزگى، وگمان نمى كنم مگر اين را كه پدرت خوانده بود سفر چهارم انجيل با تورات را در آن بيدارى شب خود كه عافبت اووتوبه خير شده، برگرد از هر جا كه آمدى پس روان شوتا فرود آيى در مدينه محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه آن را طيبه مى گويند، و نام آن در زمان جاهليت يثرب بوده. پس متوجه شوبه سوى موضعى از آن كه آن را(بقيع)گويند، پس بپرس كه دار مروان كجا است آنجا منزل كن وسه روز در آنجا درنگ كن تا از تعجيل نفهمند كه براى چه كار آمده اى، پس بپرس از آن پيرمرد سياه كه مى باشد بر در آن سراى، بوريا مى بافد ونام بوريا در شهرهاى ايشان(خصف)است، پس مهربانى كن با آن پيرمرد وبگوبه اوكه فرستاده است مرا به سوى توخانه خواه توكه منزل مى كرد در كنج خانه در آن اطاقى كه چهارچوب دارد، يعنى در ندارد وسؤال كن از اواحوال فلان بن فلان فلانى، يعنى موسى بن جعفر علوىعليهاالسلام
وبپرس از اوكه كجا است مجلس اووبپرس كه كدام ساعت گذر مى كند در آن مجلس پس هر آينه خواهد نمود آن پيرمرد تورا آن كس كه گفتم يا نشانى اورا بيان مى كند براى تو، پس مى شناسى اورا به آن نشانى و من بيان مى كنم وصف اورا براى تو، گفتم: هرگاه ملاقات كردم اورا چه كار كنم؟ گفت: بپرس از اوآنچه شده است واز آنچه خواهد شد واز معالم دين هر كه گذشته وهركه باقى مانده.
چون كلام راهب به اينجا رسيد حضرت ابوابراهيم موسى بن جفعرعليهاالسلام
به اوفرمود: به تحقيق نصيحت كرده تورا يار توكه ملاقات كردى اورا، راهب گفت: چيست نام اوفدايت گردم؟ فرمود: متم بن فيروز واواز ابنأ عجم است واز كسانى است كه ايمان آورده به خداوند يكتا كه شريك ندارد وپرستيده اورا به اخلاص و يقين وگريخته از قوم خود چون ترسيده از ايشان كه دين اورا ضايع كنند پس بخشيد اورا پروردگار اوحكمت، وهدايت فرمود اورا به راه راست وگردانيد اورا از متقيان وشناسايى انداخت ميان اووميان بندگان مخلصين خود ونيست هيچ سالى مگر آنكه اوزيارت مى كند مكه را وحج مى گزارد ودر سر هر ماهى يك عمره به جا مى آورد ومى آيد از جاى خودش از هند تا مكه به فضل واعانت خدا، و همچنين جزا مى دهد خداوند شكر گزارندگن را، پس راهب پرسيد از آن حضرت از مسايل بسيار، حضرت هريك را جواب مى داد. وحضرت پرسيد از راهب از چيزهايى كه نبود نزد راهب از آنها جوابى پس حضرت اورا خبر داد به جواب آنها، بعد از آن راهب گفت: خبر بده مرا از هشت حرفى كه نازل شده از آسمان، پس ظاهر شد در زمين چهار از آنها وباقى ماند در هوا چهار از آنها يعنى مضمون آنها هنوز به فعل نيامده در زمين مانند چيزى كه در هوا معلق باشد، بر كى نازل شود آن چهارى كه در هوا است وكى تفسير خواهد كرد آنها را؟ فرمود: قائم ماعليهاالسلام
خداوند نازل خواهد فرمود آن را بر اوواوتفسير خواهد كرد آن را ونازل خواهد فرمود چيزى را كه نازل نفرموده بر صديقان ورسولان وهدايت شوندگان. پس راهب گفت كه خبر بده مرا از دوحرف از آن چهار حرفى كه در زمين است كه آن چيست؟ فرمود: خبر مى دهم تورا به همه آن چهار حرف:
(اَمّا اُوليهُنَّ فَلااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ باقِيا؛ وَالثّانِيَةَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
مُخْلِصا).
اما اول آنها پس توحيد است بر حالى كه باقى باشد بر جميع احوال؛ ودوم رسالت حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم
است بر حالى كه خالص شده باشد از آلايش؛ وسوم آنكه ما اهل بيت پيغمبريم؛ وچهارم آنكه شيعيان ما از ما مى باشند وما از رسول خداييم ورسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
از خدا به سببى، يعنى اين اتصال وتعلق شيعه ما به ما وما به پيغمبر وپيغمبر به خدا به واسطه حبل وريسمانى است كه مراد از آن، دين است با ولايت ومحبت، پس راهب گفت: (اَشْهَدْ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّه وَحدَهُ لاشريكَ لَهُ وَ اَنَّ محمَّدا رَسُولُ اللّهِصلىاللهعليهوآلهوسلم
)؛ يعنى شهادت مى دهم كه مستحق عبادتى نيست مگر خداى يكتا كه شريك نيست اورا واينكه محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسول خدااست واينكه آنچه آورده است از نزد خداى تعالى، حق است واينكه شما برگزيده خدا هستيد از مخلوقين واينكه شيعيان شما پاكيزگانند وخوار شمرده شدگانند واز براى ايشان است عاقبتى كه خدا قرار داده. ومى فرمود: وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ؛ يعنى سرانجام نيكوكه ظفر ونصرت است در دنيا وبهشت پر نعمت در عقبى وحمد وستايش خداى را كه پروردگار عالمين است، پس طلبيد حضرت، جبّه خزى وپيراهن قوهستانى طيلسانى وكفش وكلاهى وآنها را داد، به او و نماز ظهر گذاشت وفرمود به آن مرد كه خود را ختنه كن اوگفت من ختنه شدم در هفتم. (٣٢)
مؤ لف گويد: كه فاضل نبيل جناب ملاخليل در(شرح كافى)در شرح كلام راهب كه گفت اسمأ اللّه محتومى كه سائلش رد نمى شود هفت است، فرموده: مراد به هفت، اسم هفت امام است كه على وحسن وحسين وعلى ومحمد و جعفر وموسىعليهمالسلام
است، پس در اين زمان دوازده اسم است وگذشت در كتاب التوحيد در حديث چهارم باب بيست وسوم كه (نَحْنُ واللّهِ الاَسْمأ الْحُسْنَى الَّتى لايَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلا اِلاّ بِمَعْرِفَتِنا). (٣٣)
فقير گويد: خوب بود ايشان مراد به هفت اسم تمام معصومينعليهمالسلام
را مى گفتند: زيرا كه اسامى مباركه ايشان هفت است واز آن تجاوز نمى كند واين است آن نامهاى مبارك: محمد، على، فاطمه، حسن، حسين، جعفر، موسىعليهمالسلام
. وبه همين تأويل شده(سبع المثانى)در قول خداى تعالى(وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعا مِنَ الْمَثانِىَ وَ الْقُرْآنَ الْعَظيمَ)
. (٣٤)
واما معنى اين آيه شريفه(اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْمأ سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ)
. (٣٥)
وبطن وظاهر آن آنست كه اين آيه مباركه در سوره النجم است وقبل از آن اين آيات است:(اَفَرَاَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى وَ مِنوةَ الثّالِثَةَ الاُخْرى، اَلَكُمُ الذِّكرُ وَ لَهُ الاُنثى، تلْكَ اِذا قسمَةٌ ضَيزى، اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْمأ الا ية)
. (٣٦)
وحاصلش آنكه مشركين سه بتى داشتند براى هر كدام اسمى گذاشته بودند يكى را(لات ع(وديگرى را(عزى)وسومى را(منات)و اطلاق اين نامها بر آنها به اعتبار آنكه لات مستحق آن است كه نزد اومقيم شدند براى عبادت وعزى آنكه اورا معززومكرم دارند ومنات سزاوار آنكه نزد اوخون قربانى بريزند، حق تعالى مى فرمايد: نيست اين بتها كه شما ايشان را خداى خود قرار داده ايد مگر اسمهايى چند بى مسمى كه نام نهاده ايد آنها را شما وپدران شما، نفرستاده است خداى تعالى به صدق آنها هيچ برهانى.
وتتمه اين آيه اين است(اِنْ يِتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهَوَى الاَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَأهُمْ مِنْ رَبَّهُمُ الْهُدى)
؛ (٣٧)
يعنى پيروى نمى كنند مشركين مگر گمان را ومگر آنچه را كه خواهش مى كند نفسهاى ايشان وبه تحقيق كه آمده است ايشان را از جانب پروردگارشان آنچه سبب هدايت ايشان است. ظاهر آيه معلوم شد در بتهاى ظاهره ا ست وامام باطن آيه پس در خلفاى جور وسه بت بزرگ است كه براى آنها اسمهاى بى مسمى ونامهاى بى وجه گذاشتند، مثلا اميرالمؤ منين كه لقب آسمانى حضرت شاه ولايت بود به جايى ديگر تحويل دادند وهكذا.