دروس اخلاق اسلامى

دروس اخلاق اسلامى 0%

دروس اخلاق اسلامى نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 9

دروس اخلاق اسلامى

نویسنده: سيد محمد على جزايرى (آل غفور)
گروه:

صفحات: 9
مشاهدات: 2359
دانلود: 407

توضیحات:

دروس اخلاق اسلامى
  • پيشگفتار

  • محمد در برترين درجات اخلاق

  • خداوند متعال ، پاك كننده است

  • زحمت تهذيب و تحصيل اخلاق نيك

  • تزكيه پيش از تعليم

  • اخلاق علمى و عملى

  • اهتمام شهيد دستغيب به مجالس اخلاق

  • خودشناسى و خداشناسى ، مقدمه اخلاق

  • نمونه هايى از خويهاى ناپسند

  • خواندن براى به كار بستن است

  • اداى حق را فراموش نكنيد

  • تشكر و قدردانى

  • جلسه اول : سد شكسته شده تجديد نشود

  • چرا از هم جدا باشيم ؟

  • پزشك نااهل و عالم بى عمل

  • خودسازى همراه با تعليم

  • گام نخست در تهذيب ، تفكر است

  • انديشه در مبداء تكوين (نطفه)

  • انديشه ، جلو تخيلات فاسد را مى گيرد

  • لباس خاركنى اياز و كاخ سلطنتى

  • فراموشى بدترين بلاها

  • خضوع ، تنها براى خدا

  • آزادى در پرهيزگارى است

  • چهارده سوگند براى اهميت تهذيب نفس

  • جلسه دوم : لزوم تفكر در خلقت انسان

  • قوه عقل براى تعقل و انديشه

  • پديده بدون پديد آورنده محال است

  • ناخن ، براى دفع فضولات و تكيه انگشت

  • گودى وسط پا براى راحتى كارهاى پا

  • آيا آنكه آفريده نمى داند؟

  • برهان ساده براى معاد

  • پرهيزگاران از نعمتهاى جاودانى بهره مندند

  • تا كدام جنبه را تقويت كند

  • حرص ، انسان را به هر جنايتى وا مى دارد

  • پاداش گرامى داشتن زاير حسين (ع)

  • آرزو دارم گلى گر نيستم خارى نباشم

  • بشير و مبشر، همان نكير و منكرند

  • جلسه سوم : موضوع نبوت و شريعت ، انسان است

  • پاكى از خوى حيوانى و خودشناسى

  • ديگران براى تو و تو براى خدا هستى

  • چرا بدن مرده احساس ندارد؟

  • احاطه علمى دليل بر تجرد نفس

  • استعداد احاطه به تمام مواد

  • خود فراموشى

  • مؤ منين ، جوان به بهشت مى روند

  • بر صورتهايى مانند سيرتها محشور مى شوند

  • عقاب آخرتى غير از عقوبت دنيوى است

  • تكامل در آخرت

  • اگر رحم داشتى توقع رحمت داشته باش

  • رفتار حضرت سجاد (ع) با زيردستان

  • انقلاب اسلامى ، مقدمه ظهور حضرت مهدى (عج)

  • تجربه مشروطه نبايد تكرار شود

  • امام زمان و گسترش عدالت

  • جلسه چهارم : كيفيت تكوين و خلقت انسان

  • چرا احساس درد، رحمت است ؟

  • انتخاب طبيعت تناقضى آشكار

  • ميليونها سلول براى هر عضو بدن

  • خضوع در برابر احسانهاى خداوند

  • پيش از زوال نعمت ، آن را بشناسيم

  • جلسه پنجم : حكمت الهى در سرتاسر بدن

  • راه آشنايى با مبداء و معاد

  • ماده بى شعور نمى تواند چيزى بيافريند

  • اشكالى عمده به فرضيه داروين

  • فهم انسان زاييده ماده نيست

  • احاطه علمى ، نشانه تجرد روح است

  • بدن در آخرت آثار مادى ندارد

  • منكرين هيچگونه برهانى ندارند

  • اختلاف چهره ها و حنجره ها

  • احترام به گور مرده ها نشانه قبول معاد است

  • هارون و ماءمون ، امامان را مى شناختند

  • دنيا دوستى ريشه گناهان

  • آيا منافقين امام را نشناخته اند؟

  • جلسه ششم : معناى انقلاب فرهنگى

  • تهذيب ، دانستن و عمل كردن

  • ملكه و خوى يك دفعه پيدا نمى شود

  • على (ع) هم رياضت مى كشد

  • خشم از خويهاى حيوانى

  • راه گريز از خشم

  • مالك اشتر و جوان بى ادب

  • آيا كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است

  • بردبارى در برابر خشم ، خوى انسانى است

  • پاسخ جالب محقق طوسى به شخص جاهل

  • منشاء نزاع چيست ؟

  • من سزاوار صدمه بيشتر هستم

  • جلوگيرى از خونريزى در خوددارى از خشم ورزى

  • جلسه هفتم : خشم رحمانى و شيطانى

  • وجود خشم در انسان ضرورى است

  • خشم حيوانى از لحاظ كم و كيف

  • رفتار حضرت سجاد (ع) در برابر غلامى كه فرزند آن بزرگوار را كشت

  • خلاف توقع موجب خشم بيجا مى شود

  • ورع ، ايمان را قوى و طمع را ضعيف مى كند

  • توقع را كم كنيد تا خشمناك نشويد

  • خشم در برابر ستمگر و گناه آشكار

  • تلافى اگر بيشتر شد تلافى دارد

  • آخرت براى كسانى است كه برترى نخواهند

  • علاقه به آخرت ، هنگام خشم و شهوت معلوم مى شود

  • جلسه هشتم : شهوت ، منشاء تداوم نسل بشر

  • پيشرفت معنوى نيز در خشم و شهوت است

  • افراط و تفريط در خشم و شهوت ، مهلك است

  • حد وسط در خوردن ، زياده روى نكردن است

  • سفره رنگين و بيماريهاى گوناگون

  • در شهوت جنسى نيز حد وسط رعايت شود

  • حد وسط در زناشويى ، نسبى است

  • تشكيل خانواده و بركات معنوى آن

  • نه ستم كنيد و نه زير بار ستم برويد

  • انسانهاى بى تفاوت مرده اند

  • پيغمبر (ص) توقع احترام نداشت

  • پيروى روحانيين از روش پيامبر (ص)

  • روش پيغمبر و ائمه در توقع نداشتن

  • حضرت رضا (ع) و مرد ناشناس در حمام

  • توقع سلام و احترام نداشته باشيم

  • جلسه نهم : لزوم اطاعت شهوت و غضب از قوه عقل

  • بهره هاى مادى و معنوى از خوراكيها

  • شكم پرستى و خوردن با غفلت

  • با ياد خدا خوردن و حق شناسى منعم

  • اعتدال در ازدواج و خشم

  • عابدى كه در زمين فرو رفت

  • پيغمبر (ص) هرگز خشم شخصى نداشت

  • معامله على (ع) با دشنام دهنده و عمروبن عبدود

  • پيغامى از يك شهيد

  • حميت ، قوميت و گروه گرايى

  • عربيت شعار جاهليت تا به امروز

  • عرب به واسطه حميت هلاك مى شود

  • گروه گرايى خلاف شرع مقدس است

  • تمايز دوست داشتن ارحام با تعصب

  • اهميت دادن به خدمات دولت اسلامى

  • انصاف ، مقابل حميت جاهليت است

  • جلسه دهم : رعايت اعتدال در هنگام خشم

  • خشم به زبان و دست و قلب بايد محدود باشد

  • بدى را به نيكى پاسخ دادن

  • با دفع به احسن ، طرف خجل مى شود

  • تلافى به مثل در محدوده شرع

  • وقار و آرامش در برابر حميت جاهليت

  • صلحنامه حديبيه پيغمبر (ص) با مشركين

  • محمد (ص) در هر حال پيغمبر است

  • روحانيون ، خدمتگزاران ملت هستند

  • آرامش را از كف ندهيد

  • تجاوز از حد خشم در اعضا

  • ستم ابتدايى را تحمل نكنيد

  • تجاوز خشم در مرحله دل

  • جلسه يازدهم : حسد، سلامتى جسم را از بين مى برد

  • اثر آزادى روان در هضم غذا

  • از بين رفتن ايمان به وسيله حسد

  • با حسدورزى انقلاب را تباه نكنيد

  • علما را حسد هلاك مى كند

  • قاضى حسود براى قتل امام سعايت مى كند!

  • علم به واقعيات به خواندن تنها نيست

  • حاسدين زير بار ولايت فقيه نمى روند

  • روز نماز جمعه ، روز عزاى دشمن

  • جلسه دوازدهم : علم مانند مال و مقام ، كبرآور است

  • فراموشى بندگى به واسطه جهل مركب

  • به دو علت خودكشى مى كند ولى نمى ميرد

  • فقر ذاتى و وصفى و فعلى موجودات

  • دانشمند نيز در دانشش به خدا نيازمند است

  • طبيبى كه پسرش را اشتباها كشت

  • دانشمند بايد متواضع باشد

  • جلسه سيزدهم : توجه به سخنان على (ع) چاره كبر

  • با پرورش كبر، خود ميزان حق مى شود!!

  • كبر به مال در نتيجه جهل به واقعيات

  • خطر كبر براى عالم

  • من از هر كوچكى كوچكترم

  • من در برابر شما احساس حقارت مى كنم

  • شير را بچه همى ماند بدو

  • خطرناكترين چيزها براى دل ، حب رياست است

  • تعصب در عالم نااهل

  • قصد خدمتگزارى با رياست طلبى دو تا است

  • حضرت داوود از زره فروشى نان مى خورد

  • كارگرى بزرگان ، چاره كبر

  • با تمرين از دستور دادن بپرهيزيد

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 9 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2359 / دانلود: 407
اندازه اندازه اندازه
دروس اخلاق اسلامى

دروس اخلاق اسلامى

نویسنده:
فارسی
اخلاق اسلامى


اخلاق اسلامى

نويسنده : شهيد آيت الله دستغيب

پيشگفتار

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود : «بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» . (١)
«برگزيده شدم تا خويهاى پسنديده را كامل گردانم» .
گفتار و كردار آدمى حتماً به دنبال علم ، اعتقاد و ملكات است . وقتى فعل اختيارى از روى اراده صادر مى گردد با تصور موضوع و فايده و شوق به آن انجام مى گيرد؛ مثلا شخص ، احساس تشنگى مى كند و مى داند آب در نزديكى اوست و خاصيت آشاميدن آب نيز رفع تشنگى است ، اين مطالب را مى داند لذا دست به سوى جام آب دراز مى كند و مى آشامد، مى بيند اين يك كار معمولى وقتى بر طبق اراده واقع شود حتما ناشى از علم و به تعبيرى ناشى از تصور موضوع ، فايده و تصديق به آن است .
مثالى نيز نسبت به ملكات مى آوريم ، كسى كه بخيل است در مواردى كه به نيازمند ديگرى علم پيدا مى كند اصلا اراده كمك و همراهى به آن شخص ‍ در او پيدا نمى شود، بر عكس فرد كريم به مجرد برخورد به نيازمند بدون درنگ در صدد احسان به وى بر مى آيد چون كرمش موجب برانگيخته شدن و احسان كردنش مى گردد.
اينها امور محسوس است . در شرع مقدس اسلام براى تحصيل عقايد و ملكات پسنديده ، دستورات ويژه اى رسيده تا به بركت پيدا شدن ملكات فاضله در مرحله عمل نيز نتيجه كامل گرفته شود و به واسطه عقايد حقه و علوم صحيح و مطابق واقع ، كار انسان نيز تصحيح گردد.
روايات متعددى از طريق ائمه اطهار عليهم السلام رسيده كه مكارم اخلاق را در درجه عالى ، مربوط به انبياء عليهم السلام دانسته و آن را عطيه الهى مى شمردند و مردم را تشويق مى فرمايند كه به تحصيل اخلاق فاضله اهتمام ورزند. (٢)

محمد در برترين درجات اخلاق

مكتب انبيا مكتب انسان سازى است . انبيا خودشان دست پرورده خدايند و ماءمورند كه مردم را تزكيه نمايند. در راءس ايشان وجود مقدس حضرت خاتم الا نبياء صلى الله عليه و آله و سلم است كه خود، تربيت شده خداست و در قرآن كريم مى فرمايند : «خداوند به تو ياد داده آنچه نمى دانستى» . (٣) و او را از هر جهت از اخلاق فاضله بى نياز كرد تا بتواند عايله اش را كه امت او تا قيامت هستند بهره مند سازد. (٤) و از مقام اخلاقى او چنين تعبير مى فرمايد «هر آينه تو بر اخلاق بزرگ هستى .» (٥) آنگاه برنامه اش ‍ را تزكيه و تعليم ، پاكسازى و ياددهى ، معين مى فرمايد. (٦)
اميرالمؤ منين عليه السلام درباره تربيت الهى نسبت به حبيبش محمد صلى الله عليه و آله و سلم چنين مى فرمايدك «هر آينه خداوند بزرگترين ملك از ملائكه اش را از زمان باز گرفته شدن او (محمد) صلى الله عليه و آله و سلم از شير، همراهش ساخت و شبانه روز او را به راه خوبيها و خويهاى نيك ، وامى داشت» . (٧)
در عين حال مكرر از خداوند متعال حسن خلق ، درخواست مى نمود و دورى از اخلاق زشت را طلب مى كرد. (٨)

خداوند متعال ، پاك كننده است

شكى نيست كه «مزكى ؛ يعنى پاك كننده» خداوند است . در قرآن مجيد مى فرمايد : «بلكه خداوند، پاك مى فرمايد هر كس را كه بخواهد» (٩) و هيچ كس نمى تواند خودش را تزكيه كند بلكه با تبعيت از دستورات شرع مقدس ، وسيله تزكيه الهى را فراهم مى سازد. چگونه مى تواند خودش را پاك كند و حال آنكه نخست بايد آن را خوب بشناسد و بديهاى آن را بداند و از راهها و چگونگى اصلاح آن نيز آگاه باشد.
بديهى است از شناسايى نفس خود، خيلى كم آگاهيم . و به تعبير قرآن مجيد در اين زمينه از علم به عالم امر، جز اندكى به شما داده نشده است . (١٠)

زحمت تهذيب و تحصيل اخلاق نيك

مطلب ديگر آن است كه طبع انسانى از همان كودكى به اشيا انس پيدا مى كند؛ با شير مادر، اسباب بازى و سپس به پول علاقه مند مى شود و حب ذات يعنى خود دوستى را نيز تقويت و دنبال مى كند. بچه كوچك براى جلب منفعت شخصى ، خوراك لذيذ يا بازيچه جالب ، چگونه كوشش ‍ مى كند و اگر به او ندادند چگونه بى تابى مى كند.
در قرآن مجيد نيز مى فرمايد : «هر كس بخل نفسش را نگهداشت پس ‍ ايشانند رستگاران» (١١) معلوم مى شود كه نفس همه ، داراى صفت «بخل» است كه اگر نگهداشته شود موجب رستگارى است ، پس همه بايد برنامه تهذيب اخلاق را دنبال نمايند هر چند بر خلاف ميل نفس است اما چاره اى از آن نيست .

تزكيه پيش از تعليم

در دو آيه قرآن كه برنامه انبيا يادآورى شده است (١٢) . و وجه آن شايد چنين باشد كه نخست بايد زمينه مساعد را آماده نمود و سپس نهال علم را غرس ‍ كرد تا بارور شود وگرنه :

زمين شوره سنبل برنيارد در او تخم عمل ضايع مگردان
عالم بى عمل ، پايانى همچون «بلعم باعور» دارد. آن عالم فاسدى بوده است كه در قرآن او را به سگ مثل مى زند (١٣) يا همچون الاغى كه كتابها را حمل نمايد. (١٤)

اخلاق علمى و عملى

براى تهذيب نفس و تحصيل اخلاق فاضله ، از مسير علم و عمل دو راه اساسى است : «تخليه و تحليه» و يا به تعبيرى : تزكيه و پاك شدن همراه با آراسته شدن به كمالات ، از اين دو را ميسر مى گردد.
كسى كه تصميم دارد از ملكات رذيله پاك شود و به اخلاق نيك آراسته گردد، نخست بايد از روى علم ، صفات ناپسند و پسنديده را بشناسد آن گاه از راههايى كه معلم بزرگ اخلاق ، حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام معين فرموده اند، صفات ناشايست را از خود بزدايد و ملكات فاضله را به دست آورد.
نكته اى كه بايد يادآورى شود اين است كه چون «مزكى» خداست تاءكيد مى شود كه بايد تحصيل اين كمالات را از خدا خواست و از او يارى جست . همانطورى كه در روايات وارده در اصول كافى ، در باب مكارم اخلاق ، امام صادق عليه السلام مى فرمايد : «هر كس اين صفات و فضايل را داراست ، خداى را بر آن سپاس گويد و هر كس ندارد، آن را از خدا بخواهد» .

اهتمام شهيد دستغيب به مجالس اخلاق

شهيد مظلوم ما به تهذيب طلاب علوم دينى ، علاقه خاصى داشت . درس ‍ اخلاق را هر پنجشنبه برايشان مى گفت و نسبت به آنان اهتمام بيشترى مى ورزيد و مى فرمود : شما بايد الگو و نمونه اخلاق اسلامى در اجتماع باشيد، هر چه بيشتر مهذب شويد، در تهذيب اجتماع كوشيده ايد چون شما بايد بيش از گفته هايتان مردم را با كارها و اخلاقتان هدايت كنيد و به اخلاق اسلامى آشنا سازيد.
پس از تاءكيد امام امت رحمه الله به وحدت دانشجو و روحانى ، آن بزرگوار كه سخت به منويات امام اهتمام داشت ، از جوانان دانشجو درخواست نمود تا در جلسه اخلاق مزبور كه هر پنجشنبه در «مدرسه علميه حسينيه قوام» تشكيل مى شد، شركت نمايد.
انبوه جوانان پسر و دختر نيز اين دعوت را پذيرفتند و آن بزرگوار هر هفته درباره اخلاق اسلامى ، داد سخن مى داد.
در مجموع ، سيزده مجلس از اين سخنرانيها ضبط گرديد و تعطيلات متعدد، مانع ادامه اين بحثها بود. آن مظلوم بنا داشت در سال جارى نيز آن را دنبال نمايد ليكن لقاى خداوند برايش بهتر بود و دست منافقين از خدا بى خبر او را از ما گرفت .

خودشناسى و خداشناسى ، مقدمه اخلاق

اين بحثهاى جالب كه از نوار پياده شد، آن را مطالعه مى كنيد، از خودشناسى شروع مى شود. هر كس بايد بفهمد كه براى جهان ديگر و عالم فوق ، به دنيا آمده است ؛ هدف را فراموش ننمايد. بايد آفريدگارش را بشناسد و وظيفه اى كه نسبت به او دارد بداند.
بخش ديگر، اهتمام آن شهيد به معرفى اخلاق انسانى و حيوانى است . نخست بايد كسى كه در راه «تهذيب» گام بر مى دارد، خويهاى زشت را بشناسد تا از آنها بپرهيزد و خويهاى پسنديده را بداند تا به دنبال تحصيل آنها برود.

نمونه هايى از خويهاى ناپسند

آن گاه بعضى از اخلاق ناشايست را عنوان مى كند، درباره كبر، حرص ، بخل و حب دنيا بحثها مى نمايد. در موضوع خشم سخنها دارد و خشم رحمانى و شيطانى را شرح مى دهد. حد وسط افراط و تفريط را با بيانى بسيار رسا و جالب پياده مى نمايد. افسوس كه عمرش كفاف نداد تا اين بحثها را ادامه دهد و اجتماع را از سخنان جانفزايش بهره مند سازد.
اما خداى را شكر كه كتاب «قلب سليم» او سالهاى قبل مكرر به چاپ رسيده و هم اكنون نيز تجديد چاپ مى شود. در اين كتاب ، يك دوره اخلاق با قلمى شيوا و رسا با كمال سادگى و روانى ، گردآورى شده ، اميد است از اين كتاب جالب بهره مند گرديم .

خواندن براى به كار بستن است

نكته اى كه در اينجا بايد متذكر شوم اين است كه مطالعه كتاب اخلاقى نه تنها براى دانستن بلكه براى به كار بستن است و دانستن مقدمه عمل كردن مى باشد. كسانى كه اين كتاب را مى خوانند، حجت الهى بر آنان تمام مى شود. هر چند اگر اين كتاب و امثال آن را نمى دانستند نيز حجت نداشتند؛ زيرا به آنان گفته مى شود، چرا دنبال آن نرفتيد.
اينك كه مفاسد حب دنيا، كبر، حرص و غيره را شناختيم ، بايد به دنبال درمان اين بيماريهاى خانمانسوز برآييم ، به همان چاره هاى علمى و عملى كه آن شهيد مظلوم ، در اين كتاب و كتاب شريف «قلب سليم» متذكر شده است .

اداى حق را فراموش نكنيد

ضمنا يادآور مى شوم كه حق معلم خيلى زياد است ، مبادا در اداى حقوق ، كوتاهى نماييم . در هنگام زندگى ، اداى حق در دنيا مطابق وضع دنيوى و پس از مرگ نيز مطابق وضع اخروى است . اينك كه اين معلم اخلاق و مهذب نفوس از ميان ما رفته است ، بايد تا آنجايى كه امكان دارد، حقش را ادا كرد هر چند حق بزرگ او ادا شدنى نيست .
او عنايتى خاص به دعاى خير مؤ منين داشت ، لذا در مقدمه كتاب «داستانهاى شگفت» مى نويسد : اين داستانها را نوشتم تا پس از من ، عزيزى از آنها استفاده برده و حال خوشى نصيبش گردد، باشد كه مرا به دعاى خير ياد كند، يا در وصيتنامه اش راجع به محل دفن خود مى نويسد : جايى دفن شوم كه از دعاى عابرين بهره مند گردم ، لذا اداى حق آن معلم اخلاق به انجام درخواستش مى باشد، او را از دعاى خير فراموش ننماييم و با ذكر صلوات و قرائت فاتحه ، روانش را شادتر سازيم .
همچنين همراهان باوفايش و فرزند دلبند من «سيد محمد تقى دستغيب» جوان عزيزى كه در عنفوان شباب از كمالات جد بزرگوارش بهره ها برده بود و او را در شهادت نيز تنها نگذاشت و ياران صميمى ديگر كه جانشان را در طبق اخلاص نهادند و با امام جمعه محبوب خود رهسپار لقاى خداوندى شدند : عبداللهى ، جبارى ، منشى ، سادات ، جوانمردى ، رفيعى ، جعفرى و حبيب زاده . خداوندا! روان همه آنان را شاد فرما و به درجاتشان بيفزا و رحمت بى پايانت را شامل حال آنان و ما بگردان . آمين يا رب العالمين !

تشكر و قدردانى

در خاتمه ، وظيفه خود مى دانم تا از همه كسانى كه در نشر اين كتاب همكارى كرده اند؛ كسانى كه نوار گرفته و در اختيار ما گذاشتند، مدير، حروفچين ، كارگردان محترم چاپخانه و همه كسانى كه به نوعى در «انتشارات كتابخانه مسجد جامع عتيق» كمك مى نمايند، تشكر و قدردانى نمايم و از درگاه خداى تعالى براى آنان اجر جزيل آرزو مى نمايم ، بمنه و كرمه .
شيراز - فروردين ماه ١٣٦١
سيد محمد هاشم دستغيب

جلسه اول : سد شكسته شده تجديد نشود

غرض از اين مجلس همانطورى كه امام امت فرمود اين است كه بعضى مطالب مهم بايد تكرار شود نه اينكه بگوييم و رد شويم بلكه براى تاءثير و تاءثر بايد تكرار كرد، همانطور كه مطالب بسيارى در قرآن مجيد تكرار شده است .
امام خمينى - اطال الله عمره - هر دستورى كه مى دهد، هر امرى كه مى فرمايد، بر همه لازم است آن را اطاعت كنند و كوچك نگيرند هر چه ايشان امر مى فرمايد مصالح كلى را در نظر مى گيرد. ايشان در روز «وحدت دانشجو و روحانى» دستور داد و فرمود : شما در اين انقلاب توانستيد سدى را كه رضاخان و پسرش بين دانشگاه و حوزه هاى علميه ، ميان دانشجويان و طلاب ايجاد كردند به قسمى كه هر دو از يكديگر جدا باشند، اين دو نيرو با هم يكى نشوند كه مزاحم امپرياليزم شوند بشكنيد، انقلاب اين سد را شكست ، شما نگذاريد اين سد دوباره ايجاد شود.

چرا از هم جدا باشيم ؟

از اول انقلاب ديديد كه چگونه به روحانيون در اين ورق پاره ها و بعضى از سخنرانيها اهانت مى كردند و مى خواستند قشر جوان را از روحانيت جدا كنند تا دوباره امپرياليزم بتواند بياد و بچاپد. شما دام را از دانه بشناسيد. دانشجويان بايد با طلاب يكى باشند. هدف هر دو دسته خدمت به خلق باشد، دانشكده پزشكى به خلق خدمت كند. حوزه هاى علمى نيز همچنين . آن كسى كه متخصص در طب مى شود براى معالجه امراض بدن مردم است ، آن كس هم كه از حوزه هاى علمى ، متخصص بيرون مى آيد و به اصطلاح «مجتهد» مى شود براى معالجه امراض قلبى و بيماريهاى نفس و اجتماع است ؛ هر دو يك هدف دارند و آن خدمت به خلق و كشور است ، پس چرا از هم جدا باشند.

پزشك نااهل و عالم بى عمل

لذا هفته اى يك روز در اين محل با هم باشيم براى هدف دوم و آن اينكه امام امت فرمود : هم دانشجويان بايد مذهب شوند و هم طلاب ؛ اگر تهذيب در كار نباشد، زيانشان براى اجتماع بيشتر است . اگر فردى متخصص در طب ولى غير مهذب از دانشگاه بيرون بيايد زيانش بيشتر است و اگر يك نفر مجتهد ولى غير مهذب باشد او هم به مراتب زيانش بيشتر است . امام نمونه هايى هم درباره «دكتر احمدى» كه در زمان پهلوى مخالفين او را با يك آمپول مى كشت ذكر فرمود. فتواى اعدام مرحوم نورى را نيز يك روحانى نما صادر نمود.

خودسازى همراه با تعليم

همراه درس خواندن بايد تهذيب نفس و آدم شدن هم باشد. در قرآن مجيد نيز برنامه پيغمبران عليهم السلام را تزكيه و تعليم دانسته است (١٥) وگرنه انسان مانند الاغ است كه كتابها بار آن كنند. (١٦) گاه مى شود كه انسان مانند «بلعم باعور» چون آدم نشده بود با آن همه علم به جنگ لشكريان موسى نيز مى آيد و ادعا مى كند كه من بالاترم و قرآن مجيد او را به سگ مثل مى زند. (١٧)
خلاصه به خودسازى بايد بيشتر از تحصيل علم اهميت داد و راه تهذيب بدون رياضت نمى شود، زحمت كشيدن لازم دارد. در نهج البلاغه اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد : «وإ نما هى نفسى اروضها بالتقوى لتاءتى امنة يوم الخوف الا كبر» . (١٨)
«من خود را رياضت مى دهم به تقوا، براى اينكه فرداى قيامت ، در عالم ديگر با كمال امن و اطمينان وارد گردم» .

گام نخست در تهذيب ، تفكر است

بدون زحمت نمى شود، نفس را بايد مهار كرد و لجام زد، عمده راه تهذيب ، طريق تفكر و عمل است كه به نحو اختصار عرض مى كنم : راه عمده اى كه از قرآن مجيد استفاده مى گردد «انديشه» است ، براى «رياضت فكرى» ، راه را كه به ما نشان داده است . چندين جاى قرآن دستور انديشه و نظر و تاءمل داده است . انسان بايد برگردد اول خودش را ببيند و فكر كند تا آخر خودش ‍ را نيز دريابد، فكر كند كه چه بودم و حالا چيستم و بعد چه مى شوم ، از كجا آمده ام و به كجا مى روم و براى چه آمده ام .

انديشه در مبداء تكوين (نطفه)

اول همه ما قطره آبى بوديم ، خداوند دستور مى فرمايد : «بايد انسان بنگرد از چه آفريده شده است ، از قطره آب جهنده آفريده شده است ، آبى كه از ميان پشت و سينه ها خارج مى شود» . (١٩) اگر زياد در اين انديشه فرو رود، بهره هاى گوناگونى نصيبش مى شود، فكر در ساختمان عظيم بدن ، صورت بندى عجيبى كه خداوند در اين بدن فرموده است ، از اين يك قطره ، بدنى ساخته كه كارخانه هاى مختلفى را در بر دارد از چشم ، گوش و كبد و غيره ، دستگاه قلب با تصفيه خانه عجيبش ، چندين كار مى كند، خون دائما در اين رگها جريان دارد.
به قول يكى از بزرگان : شرط نقاشى اين است كه در محل ثابت و در سطح و جاى روشنى باشد، در حالى كه در ظلمات ثلاث : تاريكى شكم ، مشيمه و رحم همچنين در جوب آب كه محل غير ثابت است ، نقاشى فرموده است آن هم چه نقاشى ؟ چشم بادامى و ابرويى كه حكم ناودان دارد، يا نقاشى داخلى ، قلب به شكل صنوبرى كه هر كدام اگر غير از اين شكل باشد، نتيجه مطلوب را نمى دهد. اين يك رشته فكر براى شناسايى خدا و شناسايى بنده بودن خود، قدرت لايزالى خدا، نامحدود و غير متناهى است ، بر هر چيزى تواناست ، از اين فكر هم اصول عقايد و معارفش تاءمين مى شود و هم تهذيب نفس ، آنچه عرض كردم ، درباره «معرفت» بود كه انسان در پرتو آن به علم و قدرت بى پايان خداوند پى مى برد.

انديشه ، جلو تخيلات فاسد را مى گيرد

از همين فكر كه هر فردى ، نخست نطفه گنديده بوده و هيچگونه دانش و توانايى نداشته است بلكه اصلا «من» نبود (٢٠) صد سال ديگر هم مشت خاكى بيشتر نيستيم ، اول هيچ ، آخر هم هيچ ، اين «من» در وسط چيست ؟ اين تخيل كه براى خودش قدرتى تصور مى كند و اين هستى كه قطعاً هست ، زبان و چشم و گوش و غيره را از خود مى بيند، اين تخيل بايد اصلاح شود و بفهمد قدرت مال ديگرى است كه اين بدن را ساخته و به حركت واداشته است . اگر اين حقيقت را دريافت ، ديگر «من من» نمى كند. و جلو افتادنها، تقدم و تاءخرها، افتخارها و طلب شهرت كردنها و خود را برتر از ديگران دانستنها از ميان مى رود. من و ديگران كه همه اولمان يكى و آخرمان هم يكى است در اين وسط چه مزيتى در ذات يكى بر ديگرى پيش آمده است ؟ هيچيك از ما توانايى بر جلب نفع يا دفع ضرر از خود را نداريم (٢١) كيست كه بتواند جلو پيرى يا شكست خويش را بگيرد؟ اول و آخر خودش ‍ را فراموش مى كند لذا قدرت را از خودش مى بيند و در نتيجه من من مى كند.

لباس خاركنى اياز و كاخ سلطنتى

اهل معرفت ، داستانى را از «اياز و سلطان محمود» نقل كرده اند كه شنيدنى است ، وقتى سلطان محمود، اياز را به غلام خصوصى خود پذيرفت ، داستانهايى دارد. علاقه مخصوصى از اين غلام نسبت به خود دريافته بود كه او را مقرب و دربان ويژه و همه كاره خودش گردانيد.
حسودها و دشمنها نيز ناراحت بودند كه چرا غلامى اين قدر مقرب سلطان باشد لذا مرتب در مقام سعايت بودند. روزى به سلطان گزارش دادند كه اياز؛ ذخاير و گنجينه هاى تو را دزديده و در محلى ذخيره كرده و خيالهايى دارد، حجره اى را معين كرده و در آن هميشه قفل است و هيچ كس را هم به آن راه نمى دهد، فقط خودش هر از چندى تنها مى آيد، وارد مى شود و آنچه را دزديده ذخيره مى كند و سپس خارج شده و دوباره در را قفل مى كند، مى خواهد خزينه را خالى كند!!
سلطان باور نمى كرد ولى براى اينكه به آنان هم بفماند، دستور داد تا ماءمورين بروند در را بشكنند و هر چه يافتند بياورند. وقتى كه وارد شدند ديدند هيچ چيز جز چاروقى ، لباس و كفش خاركنى (كه سابق مى پوشيده) و پوستين كهنه اى در آنجا نيست .
حفار آوردند و كندند، هر چه حفر كردند چيزى نيافتند، به سلطان گفتند : سلطان ، اياز را احضار كرد و پرسيد علت اين كار چيست ؟ چرا يك حجره را اختصاص به چاروق و پوستين داده اى و در آن را قفل كرده اى ، متهم مى گردى ، اينها چيزى نيست كه خودت را را مورد سوء ظن قرار مى دهى .
اياز پاسخ داد : من حقيقتش را به سلطان گزارش مى دهم : من اول يك خاركن بيشتر نبودم ، حالا كارم رسيده به جايى كه وزير سلطان شده ام ، براى اينكه حال اولم يادم نرود، لباس زمان خاركنى را در اين حجره قرار داده ام و هر روز نگاهى به آن مى كنم و ياد خودم مى آورم و به خودم مى گويم : اى اياز! تو همان خاركن هستى و اين لباست هست ، حالا كه لباس حضور مى پوشى وضع اولت را فراموش نكنى و غرور تو را نگيرد، مبادا خيانت و تجاوز كنى و...سلطان شاد شد و اياز مقربتر گرديد.
اين داستان براى فرد فرد ما آموزنده است : (فلينظر الانسان مم خلق) . (٢٢)
هر كس هستى ، اولت را نگاه كن ، تو همان آب گنديده هستى ، آخرت را نيز ياد كن ، قبرت را در نظر داشته باش كه جيفه مى شوى .
امام امت چقدر تعبير جالبى فرمود : «رئيس جمهور بايد فراموش نكند كه ملت او را از پاريس آوردند. و نخست وزير بايد فراموش نكند كه ملت او را از زندان بيرون آوردند، مبادا مقام ، آنان را فريب دهد» .

فراموشى بدترين بلاها

اهل معرفت فرموده اند : بدترين بلاها «نسيان ذات» است ، اين كه آدمى خود را گم كند و فراموش نمايد كه كيست (٢٣) و چيست ، كجا بود و كجا هست و كجا خواهد رفت ؟ همه اش سرگرم امورى باشد كه خارج از ذاتش هست و ربطى به حقيقتش ندارد، سرگرم به مال دنيا و جاه و انواع سرگرميها شود، تمام دنيا سرگرمى است ، مال و جاه و رياست و شهوتش ، زرق و برقش ‍ آدمى را سرگرم مى كند، مشغولش مى كند تا از كار ديگر بازش دارد و به فكر خودش نمى افتد، به اوضاع دنيا، شهرت ، تقدم و جلو افتادنها سرگرم مى شود. به يك بارك الله و آفرين هر كارى مى كند. ديده ايد بسيارى از دخترهاى شانزده - هفده ساله چگونه با يك تبليغ تو خالى گروهكها حاضراند روزنامه بفروشند و شبها اعلاميه هايشان را در خانه ها بيندازند يا بعضى از پسرها را چگونه با يك جملات فريبنده اى فريب مى دهند.

خضوع ، تنها براى خدا

آدم در برابر هيچ موجودى غير از خداوند نبايد خضوع كند سجده و خضوع بايد تنها براى خدا باشد. همه از جهت بنده خدا و نيازمند به خدا بودن يكسانند : «اى مردم ! شما همه نيازمند به خدا هستيد و خدا بى نياز است» . (٢٤)
هيچ طبقه اى بر ديگر طبقات برترى ندارد، ميزان برترى نزد خدا، تقواست ؛ معنا ندارد فردى تابع و اسير فرد ديگرى گردد آن هم صرف هواپرستى ، ذلتى از اين بالاتر مى شود؟

آزادى در پرهيزگارى است

اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد : «فان تقوى الله ... عتق من كل ملكة» . (٢٥)
هر كس راه تقوا را پيش گرفت ، آزاد است و محكوم نفسش نيست . غير اهل تقوا براى خواسته نفسش ذليل و خاضع مى گردد.
به فرموده شيخ بهائى - اعلى الله مقامه - اگر پرده عقب رود، مى بينيد كه انسان پيش روى سگى سجده مى كند، براى سگى خضوع مى كند، همان سگ نفس .
مى خواهد رئيس شود چقدر بايد زير بار ذلت برود. محمد رضاى معدوم را فراموش نكرده ايد به فرموده امام امت ، عكسش را با رئيس جمهور آمريكا ديدم كه چگونه به حالت ذلت در برابر او ايستاده است چون ذليل سلطنت است و مى بيند بدون وابستگى به آمريكا، نمى تواند سوار باشد لذا زير بار هر گونه ذلت و اطاعت از اجنبى مى رود.
اگر كسى از زير بار ذلت نفسش آزاد شود، راستى كه زندگى مال اوست . همان تعبير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود : «المحيى محياكم و الممات مماتكم » (٢٦) ؛ زندگى ، زندگى شماست و مردن هم مردن شما، اى كسانى كه چيزى شما را ذليل نمى كند، نه مال ، نه جاه و نه شهوات ، آزاديد. اسير چيزى نشديد، تنها در يك جا سر فرود آورديد و آن هم «الله» است . چقدر خوب سروده حافظ شيرازى :
خيال خواجگيم بود، بندگى تو كردم هواس سلطنتم بود، خدمت تو گزيدم
خواجه مطلق ، عبدالله است ، هر كس بنده خدا شد، سلطان حقيقى و بزرگ واقعى است . زندگى ، زندگى اوست و ديگران به صورت زنده و مرده حقيقى اند.
ظاهرش چون گور كافر پر حلل باطنش قهر خدا عزوجل

چهارده سوگند براى اهميت تهذيب نفس

تهذيب نفس يعنى آزاد ساختن آن ، يعنى نفس را از قيد هواها و هوسها رهانيدن .
در هيچ مطلبى در قرآن مجيد اينگونه تاءكيد نشده ، چهارده سوگند در سوره شمس ياد مى فرمايد : (والشمس و ضححا # ... قد اءفلح من زكها # و قد خاب من دسها) (٢٧) از بس مهم است خداوند به موجودات عظيم و مخلوقهاى بزرگ خود سوگند ياد مى كند آن وقت ، مطلبش را بيان مى فرمايد كه هر آينه كسى تزكيه نفس كرد، رستگار شد و در دنيا و آخرت ، سعادتمند و داراى حيات طيبه است . واى بر كسى كه نفسش را مهار نكند بلكه او را رها ساخته به هر شهوتى روى آورد تا به جايى برسد كه ديگر نتواند آن را لجام نمايد.
پس بايد سعى كنيم خودساز شويم ، اهميت دهيد حقايق را، سعى كنيم انسان شويم ، از بى بند و بارى بيرون آييم ، آنچه مى گوييم به كار بنديم . و خلاصه بحث امروز اين شد كه بايد رشته تفكر را در مبداء آفرينش خود فراموش نكنيم تا علاوه بر آشنايى به علم و قدرت خداوند، از غرور و خودبينى خويش نيز بكاهيم .

جلسه دوم : لزوم تفكر در خلقت انسان

(فلينظر الا نسن مم خلق # خلق من مآء دافق # يخرج من بين الصلب و الترائب # إ نه على رجعه ى لقادر) . (٢٨)

قوه عقل براى تعقل و انديشه

رشته بحث در لزوم تفكر بود. هر قوه اى كه خداى تعالى در بشر قرار داده است ، براى غايت و نتيجه است و لازم است هر شخصى ، آن قوه را به كار بيندازد. وگرنه مسئول است و خودش را از خيرات و بركاتى كه توسط آن قوه به او مى رسد، محروم كرده است . قوه عاقله ، تعقل و تفكر، بزرگترين نعمتى است كه خداوند به بشر داده است و بزرگترين امتياز انسان از حيوان است .
در قرآن مجيد كه مى فرمايد : «هر آينه انسان را گرامى داشتيم» (٢٩) ، به اعتبار همين قوه عاقله است كه اگر انسان آن را به كار انداخت ، به آن سعادتى كه برايش آفريده شده مى رسد وگرنه آن قوه ، خشكيده و از بين مى رود و در نتيجه ، گاهى انسان تا اسفل السافلين نيز مى رسد.
در سوره «تبارك» راجع به اينكه چرا اين بشر جهنمى مى شود، از قول اهل جهنم اين گونه مى فرمايد : «گفتند اگر ما گوش به اندرز مى داديم يا تعقل و تفكر مى كرديم ، از اهل دوزخ نمى شديم» . (٣٠)
«فلينظر» يعنى حتما بايد بشر تفكر كند كه از چه آفريده شده تا به بركت اين تفكر، خداى خود را بشناسد و بفهمد چگونه از قطره آبى گنديده ، چنين دستگاههاى عظيمى آفريده است . از نطفه به علقه و سپس مضغه و پس از آن ، استخوان و صورت بندى ، آن گاه گوشت بر آن مى رويد و خداوند پس ‍ از تكميل ، نفس ناطقه و روح را به آن افاضه مى فرمايد. و انسان وقتى به اين عالم آمد و به حد عقل رسيد، لازم است فكر كند كه من چه بودم و چه شدم .

پديده بدون پديد آورنده محال است

نخستين تفكر : آيا مى شود چيزى خود به خود پيدا شود؟ قطعا هر آفريده شده اى ، آفريننده اى دارد.
مرحوم سيد بن طاووس در كتاب «كشف المحجه» مى فرمايد : اين معنا، يعنى هر پديده اى پديد آورنده مى خواهد، فطرى بشر است . انسان از همان ايامى كه به حد تميز و شعور مى رسد، مى فهمد هر اثرى كه فعليت پيدا كرد و تحقق خارجى يافت ، يعنى پيدا شد، حتما پيدا كننده اى دارد.
مثال مى زنند كه اگر بچه دو - سه ساله ، نشسته است و از پشت سرش به طورى كه متوجه شما نشود، چيزى جلويش بگذارند، پيش از آنكه بچه به سوى آن شى ء دست دراز كند، به آورنده آن نگاه مى كند و به دنبال شخص ‍ آورنده مى گردد چون مى فهمد اين چيزى كه اينجا نبود و پيدا شد، حتما پديد آورنده اى مى خواهد.
اين كه هر پديده اى قطعا پديد آورنده اى دارد، فطرى و از بديهيات اوليه است و خصوصيات پديد آورنده از خود پديده معلوم مى شود، اگر پديده پر از اعمال علم و حكمت باشد، معلوم مى شود پديد آورنده اش بسيار دانا، حكيم مطلق و تواناى محض است .
اگر كسى بگويد «ساعت» خودش درست شده يا حيوانى آن را درست كرده است ، آيا كسى از او مى پذيرد؟ بديهى است ساعتى كه اين طور منظم كار مى كند، چرخهاى كوچك و بزرگ به هم متصل و هر كدام كارى را انجام مى دهد، حتما داراى سازنده اى است كه از علم و قدرت برخوردار مى باشد، البته در حد خودش .
دانش و توانايى پديد آورنده از خود پديده معلوم است اگر انسان در بدن خود دقت كند مى بيند از مغز سر تا پنجه پايش يك رگ يا عصب بدون حكمت و فايده وجود ندارد بلكه همه آنها داراى حكمت و مصلحت هستند.

ناخن ، براى دفع فضولات و تكيه انگشت

براى نمونه به يكى از دو مورد از اعضا كه كمتر به آن توجه داريم ، اشاره مى نمايم : از جمله اجزاى بدن ، «ناخن» است كه فضولات و زيادتهاى غذايى است كه مصرف مى شود چيزهايى كه به درد كار بدن نمى خورد و جزء بدن نمى شود، به صورت مدفوع و موهاى بدن و بخش ديگر به صورت ناخن ، دفع مى گردد. حكمتش چيست ؟ اين صورت ناخن و اين استحكامش براى چيست ؟ چندين حكمت برايش ذكر شده ، اين ناخن با اين استحكامش تكيه اى است براى سر انگشت .
همانطور كه مى دانيد، انسان توسط انگشتان دستش خيلى از كارها را انجام مى دهد، چيزهايى را كه برمى دارد و مى گذارد و كم و بيش سنگين است ، نياز به تكيه دارد، فشار به انگشتها مى آيد، اگر ناخن نباشد و تكيه نداشته باشد، انسان نمى تواند چيز سنگين را بردارد لذا وقتى ناخن خودتان را از بيخ مى گيريد، در برداشتن چيزهاى سنگين احساس ناراحتى مى كنيد، حالا ملاحظه كنيد اين ناخن كه يك عضو پيش پا افتاده اى است و مرتبا آن را دور مى اندازيم ، چقدر خاصيت در آن نهفته است ؟!

گودى وسط پا براى راحتى كارهاى پا

حديثى در جلد چهاردهم بحارالانوار است كه يك نفر حكيم هندى كه موحد و مسلمان نبود به مدينه آمد و خدمت حضرت امام صادق عليه السلام رسيد. در اثناى صحبت ، حضرت عنوان فرمود كه چرا وسط پاها فرو رفتگى دارد؟ قبلا حكيم مدعى بود همه چيز را مى داند اما از اين سؤ ال حضرت ، فرو ماند و عرض كرد نمى دانم خودتان بفرماييد.
خلاصه فرمايش امام آن است كه فرمود : اگر همه سطح پا يكسان بود، راه رفتن مشكل مى نمود ولى چون وسط آن مقدارى گود است لذا راه رفتن آسان است . مثالى هم مى زند و مى فرمايد : سنگى كه روى زمين افتاده است اگر بخواهند آن را بلند كنند زحمت دارد ولى اگر گوشه اى از اين سنگ برآمدگى داشته باشد، بلند كردن آن با اهرم آسان است به قسمى كه از عهده يك نفر هم برمى آيد. خداوند كف پا را برآمده قرار داد تا مردم به سهولت بتوانند راه بروند و حركت كنند.

آيا آنكه آفريده نمى داند؟

(اءلا يعلم من خلق ...) (٣١) آيا آفريننده اين بدن علم ندارد؟ آيا ماده است ؟ آيا وجدانت مى پذيرد؟!
مى گويد ما همه جا كه رفتيم و حتى به كرات ديگر نيز كه رفته اند خدا را نديده اند، هر جا گشته اند او را نديده اند. خودت بايد بفهمى ، و عقلت را قاضى قرار دهى . بينايى تو و ديگران تا چه حد است ؟ چشم حيوانى كه در تمام حيوانات مشترك است ، ماده بين و جسم بين است آن هم جسم مركب و كثيف را مى تواند ببيند و جسم لطيف مثل هوا را نمى تواند ببيند، پس ‍ چطور هر چه را نديدى ، منكر مى شوى ؟ هوايى كه بر كره خاك ، محيط است و جسم مركب است ولى از بس لطيف است ، چشم آنرا نمى بيند ولى حس مى شود، تنفس مى شود و توقع نداشته باش آن را ببينى . يا ليوان تميز و پر از آب صاف ، از ليوان خالى تشخيص داده نمى شود. خلاصه در ديدن ، مقتضى ها و عدم موانع متعدد شرط است آيا مى توانى منكر قوه برق شوى ؟ در حالى كه آن را نمى بينى ؟ آيا نفس خودت را نمى بينى ؟ هيچ وقت عقل نمى گويد هر كه و هر چه را نديدم ، پس وجود ندارد.

برهان ساده براى معاد

(انه على رجعه ى لقادر) (٣٢) نسبت به معاد هم پس از تفكر در اين دستگاه عظيم حاصل مى گردد، آيا كسى كه اين دستگاه عظيم را آفريد، غرضى نداشت ؟
اين همه نكات حكمت و علم كه در اين مخلوقات بكار رفته براى چيست ؟ مثلا آفرينش انسان براى همين دو روزه زندگى دنياست كه بخورد، بخوابد، توليد مثل كند و دفع نمايد، شهوترانى و خشم بورزد و بميرد و تمام شود؟ اين كارى بيهوده است :
«آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريديم و شما به سوى ما بازگشت نمى كنيد؟!» . (٣٣)
راستى اگر معاد نباشد، دستگاه آفرينش ، لغو و بيهوده خواهد بود، بخورد و خالى كند كه هر كدام غايت براى ديگرى شود : بخورد كه خالى كند و خالى كند كه بخورد، اين دور است و غير عقلايى .
اگر وحى هم نبود، آدمى طبق عقلش حكم مى كرد كه بايد سراى و عوالم ديگرى باشد تا انسان براى آنجا آفريده شده باشد وگرنه خود اين عالم ، منزل و مقصد اصلى براى بشر نخواهد بود، آن هم با اين همه ناملايمات و ناراحتيهايى كه در آن است ؛ انواع بيماريها و گرفتاريها، ابتلا به حسد حاسدين و شر اشرار، پس بايد عالم ديگرى باشد كه آنجا سعادت و خوشى مطلق باشد اينجا وطن حيوان است و وطن انسان ، آخرت مى باشد.
مى پرسند چگونه مى شود انسان پس از خاك شدن و تحولات گوناگون ، دوباره زنده شود؟ پاسخش را در آيه تلاوت شده ، ذكر مى فرمايد : (إ نه على رجعه ى لقادر) ؛ «به درستى كه خداوند بر بازگرداندنش تواناست و دوباره آن را پديد مى آورد» .
آنچه در عالم خاك وجود دارد، نمونه اى است از اصل قدرت و علم خداوندى : «نيست چيزى مگر اينكه نزد ما خزينه هاى آن است و ما فرو نفرستاديم آن را مگر به مقدار معلوم و معين» . (٣٤) «خزينه» در عالم غيب است . قطراتى از آن در اين عالم ماده نشر پيدا مى كند؛ مثلا يكى از خزاين غيبى الهى «بوى خوش» است كه ذره اى از آن در اين عالم ماده پخش شده است ، انواع رياحين و گلها و عطريات از آن جمله است . اصل خزينه ، بوى محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد كه اصل بهشت است ، بوهاى خوش دنيوى در محدوده معين و مشخصى است كه از آن حد تجاوز نمى كند، از حيث مدت هم محدود و تا زمان معينى معطر است ، اما بوى بهشت بنابر روايتى كه از حضرت صادق عليه السلام رسيده است ، مى فرمايد : «تا دو هزار سال راه ، بوى بهشت به مشام مى رسد» ، چه خزينه اى است ؟!
ضمنا بقيه روايت هم نافع است ، مى فرمايد : «مع الوصف ، كسى كه قاطع رحم و عاق والدين شد، بوى بهشت را هم نمى شنود (يعنى تا چه رسد به اينكه به بهشت درآيد و از نعمتهاى آن برخوردار گردد) .»

پرهيزگاران از نعمتهاى جاودانى بهره مندند

خداى تعالى نعمتهاى باقى را براى اهل تقوا آماده فرموده است (٣٥) (٣٦) ، به شرطى كه به زمين نچسبيده و پيروى هوا را رها كرده باشند (٣٧) فرداى قيامت ، پنهانيها آشكار مى شود (٣٨) ،آنچه سرش بود به صورت در مى آيد، غلبه معنا بر صورت است . صورت در عالم ماده مستور است اما در قيامت شكل باطنى آشكار مى شود. راستى بشر معجون عجيبى است ، از هر موجودى نمونه اى در او هست كه مى تواند آن را تكميل نمايد : از درندگى مانند گرگ و پلنگ و از شكم خوارگى ، مثل گوسفند و غيره از شهوترانى همچون خوك و از حقه بازى ، مانند روباه ، از طرف ديگر خيرخواهى و كمك رسانى كه در ملائكه است در انسان نيز وجود دارد و انسان در مدتى كه در اين دنياست مى تواند هر كدام از اين جهات را تكميل كند.


۱
تا كدام جنبه را تقويت كند

تا كدام جنبه را تقويت كند

اگر انسان در زندگى ، همتش شكم بود، گوسفند كامل مى شود و از اينجا مى رود : نه معرفتى دارد و نه كمالى ، باطنش بهيمه و انعام است همانطورى كه مى تواند خشم و سبعيت و درندگى را تكميل نمايد يا در شهوترانى از خوك نيز بگذرد و يا اگر رياست طلبى و علو بخواهد، پلنگى مى شود كه در تكبر نمونه است . مى گويند اگر پلنگ در كوه يا دامنه آن باشد و انسانى يا حيوانى بالاى سرش حركت كند، حمله مى كند و او را مى درد چون حاضر نيست . بالاى سرش ديگرى را ببيند. اما اگر پايين پايش باشد، و گرسنه نباشد، خطرناك نيست . آدمى در رياست طلبى و علو، كارش به جايى مى رسد كه براى جلوگيرى از پيشرفت رقيبش ، حاضر است به طرف مقابل ، هر گونه صدمه آبرويى يا بدنى بزند تا او عقب مانده و خودش پيش برود. حتى مدرس هم اگر علو بخواهد و بر شاگردانش برترى جويى داشته باشد، او نيز همين طور است .
خلاصه از هر موجودى نمونه اى در بشر قرار داده شده ، اگر انسان توانست خودش را كنترل كند و نخواست خود را جلو بيندازد و طالب شهرت نبود، اميد رستگارى برايش هست . به قدرى نفس آدمى پست است كه گاهى براى يك آفرين و بارك الله ، خودش را در چه مهلكه هايى مى اندازد براى اينكه بگويد او اين كار را كرده است .

حرص ، انسان را به هر جنايتى وا مى دارد

گاهى انسان حريص مى گردد، اندوخته كردن در بعضى از حيوانات آشكار است ، خصوصا «مورچه» در تاءمين آتيه ، نمونه است . اگر بشر هم حريص ‍ شد از موش و مورچه هم مى گذرد محمدرضا پهلوى ، ميليونها پول را به خارج مى فرستد، وقتى او را بيرون كردند به دردش بخورد، اين صفت پستى است كه موجب خيانت ورزى ، چپاولگرى ، بى انصافى ، گرانفروشى ، غش و...مى شود «انسان خيال مى كند مالش او را نگه مى دارد» . (٣٩)
كسى هم پيدا مى شود كه راه ملائكه را پيش مى گيرد و انسان مى شود. و راستى مشكل است ، «ملا شدن چه آسان ، آدم شدن چه مشكل !» انسان بايد سعى كند خدمت كند، علو نخواهد، خدمت خلق را بخواهد، اول و آخر خود را فراموش نكند كه اولش نطفه و آخرش لاشه مردار است .
شنيده ايد كه على عليه السلام به اتفاق «قنبر» به بازار رفت و دو پيراهن خريد، آنكه بهتر بود به غلامش قنبر داد. قنبر عرض كرد : «شما مولاى من و خليفه مسلمانان هستى» ، حضرت فرمود : «من از خدا شرم مى كنم كه خودم را بر تو ترجيح دهم و مقدم بدارم» ، هم على عليه السلام مخلوق است و هم قنبر. اگر على عليه السلام مقامى داشته باشد، خدا به او داده است . از جهت آفرينش ، هر دو مثل هم هستند، اينها نمونه هايى است كه شيعيان على عليه السلام بايد سرمشق خود قرار دهند بر ديگران برترى نجويند، بايد هر فردى نسبت به فرد ديگر، حالش چنين باشد.
علو و برترى بر ديگران را نخواهد، راحتى خود و زحمت ديگرى را طلب نكند، جوركش و زحمتكش و خدمتگزار ديگران باشد. راحت ديگران را بخواهد، هر چند خودش در زحمت باشد نه بر عكس كه راحت خود و زحمت ديگران را بخواهد.

پاداش گرامى داشتن زاير حسين (ع)

در نجف اشرف ، بعضى موثقين از يكى از شاگردان مرحوم آخوند ملا حسينقلى كه از مجتهدين نجف بود، نقل مى كرد ايشان وقتى بر استاد خود مرحوم آخوند وارد مى شود، استاد مى فرمايد : ديشب چه عملى از شما سر زده ؟ عرض مى كند هيچ چيز، مى فرمايد : نصف شب چكار كردى ؟ عرض ‍ مى كند كارى نكردم ، خواب بودم . آخوند مى فرمايد : نمى شود، حالات ديشب خودت را براى من بگو.
مى گويد : ديشب چند نفر ميهمان داشتيم كه از كربلا براى زيارت غديريه اميرالؤ منين عليه السلام آمده بودند. اطاق هم كوچك بود، پس از شام همه در يك اطاق خوابيده بوديم ، نزديك نصف شب ، بر سينه ام احساس ‍ سنگينى كردم ، نفسم تنگ شده بود، از ناراحتى بيدار شدم ، ديدم يكى از ميهمانها در خواب غلتيده و پاهايش را روى سينه من انداخته است .
خواستم پاهايش را عقب بزنم فكر كردم او ميهمان و زاير حسين و اهل علم مى باشد و پيغمبرمان فرموده : «اكرموا الضيف (٤٠) ؛ ميهمان را گرامى بداريد» ، من تحمل زحمت كردم تا خودش به طبع خود، پاهايش را بردارد.
مرحوم آخوند فرموده بود به خاطر همين است كه من در تو از عمل ديشب نورى ملاحظه مى كنم كه سابقه نداشته است ، خيال كردى كار كمى انجام داده اى ؟

آرزو دارم گلى گر نيستم خارى نباشم

آدم بايد سعى كند تا ديگرى راحت باشد نه اينكه راحتى خود بطلبد هر چند ديگرى در زحمت واقع شود. سعى كند بارى از دوش ديگرى بردارد نه اينكه بارى بر دوش ديگران بگذارد. افتاده را بلند كند نه يك نفر را بيندازد، سعى كند به ديگرى آبرو دهد نه اينكه آبروى كسى را بريزد. بكوشد گرسنه اى را سير كند نه اينكه نان كسى را ببرد. از ميان صفت ملائكه و حيوان ، انسان هر كدام را مى تواند دنبال كند.
حيوان نمى خواهد به ديگرى خدمت كند، اما ملائكه كارش خيررسانى و رحمت است .
خلاصه در اينجا هر طور خودت را ساخته باشى در آنجا هم همان طور خواهى شد. اگر در اينجا خود را گرگ ، روباه و بهيمه ساخته باشى ، قهرا در آنجا نيز به همين صورت خواهى شد، اگر اينجا ملك شدى ، آنجا هم ملك هستى و تا ملك صفت نشوى ، جايت در ملكوت عليا و بهشت نيست .
انسان تا با ملائكه سنخيت پيدا نكند، فوج فوج ملائكه به زيارتش ‍ نمى آيند (٤١) شب اول قبر و بعدش در عوالم ديگر، حشر انسان به همان صورتى خواهد بود كه سنخيت پيدا كرده است .

بشير و مبشر، همان نكير و منكرند

شنيده ايد شب اول قبر دو ملك براى بازپرسى مرده مى آيند، آنان به نام «نكير و منكر» مشهورند، «منكر» از ماده «نكر» به ضم نون به معناى ناخوشايند و به معناى ضرر زننده و ناراحت كننده است . «نكير و منكر» براى كيست ؟ براى كسى كه آدم نشد و مرد. اما براى كسى كه آدم شد، ديگر «نكير و منكر» نيستند بلكه بشير و مبشرند كه مژده مى دهند.
در دعاى «ماه رجب» است كه : «وادرعنى منكرا و نكيرا و ارعينى مبشرا و بشيرا؛ خدايا! شب اول قبر، نكير و منكر را به من منما بلكه بشير و مبشر را به من بنما» .
پس دو ملك بيشتر نيست ، براى شخص مؤ من كه اينجا خود را اصلاح كرده «بشير و مبشرند» و براى غير آنان «نكير و منكرند» . دست خودت هست ، كسى در آنجا سر و سامان آماده ندارد. (٤٢)
در اين زمينه اشعار جالبى منسوب به اميرالمؤ منين عليه السلام رسيده است ، پس از مرگ ، هر كس سر و سامانش همان است كه در اينجا ساخته ، تا چه خانه اى براى خودش ساخته باشد، دو وجب در دو وجب يا تا چشم كار مى كند، اگر سعه وجودى پيدا كرده باشد، هيچگونه ضيق و تنگى برايش ‍ نيست ، سعه آدمى پس از مرگ ، تابع سعه صدرش در اين عالم است .

جلسه سوم : موضوع نبوت و شريعت ، انسان است

در اين هفته ، امام خمينى - اطال الله عمره - براى بار چندم تكرار فرمود كه دانشگاهيان و جوانان عزيز بايد مهذب شوند، طلبه ها نيز بايد مهذب شوند كه اگر تهذيب نباشد، مضر و مفسدند. براى اجتماع نفعى نخواهند داشت ، غير از دانشگاهى و طلبه ، هر كس فاسد شد، فسادش كم است ليكن طبيب و مهندس يا مجتهد اگر مهذب نشده از دانشگاه يا مدرسه ، بيرون آمدند علاوه بر اينكه فاسد مفسد هم مى باشند همان طورى كه هر صدمه اى كه ملت ما ديده از دست همين دانشگاه رفته ها يا مدرسه ديده ها به او رسيده است . و اما توده ملت كه اين مراحل را طى نكرده اند، اگر مهذب نشوند فاسدند، ولى به اندازه دو دسته مفسد نيستند.
اساس و موضوع دين و شريعت همه پيغمبران ، «انسان» است ، موضوع قرآن ، تزكيه و تهذيب انسان است ؛ اينكه انسان خودش را بشناسد و آفات نفسش را دريابد و در پى اصلاح آن برآيد.

پاكى از خوى حيوانى و خودشناسى

تهذيب به معناى «پاك كردن» است پاك كردن از چه ؟ از خويهاى حيوانى ، از عادات حيوانى كه اگر انسان از خويهاى حيوانى پاك شد، خودش را مى شناسد و مى فهمد كه حقيقتش روح است و مال عالم ديگرى است و به آنجا بايد برود. نسبت به خود احساس مسؤ وليت مى كند، تقوا را رعايت مى كند، مقيد و مسؤ ول و متعهد مى شود.
تا وقتى خويهاى حيوانى باقى است ، آدمى خودش را نيز حيوانى مى داند، حقيقتا هم حيوان است . حرص و بخل ، كينه و نفاق ، علو و خشم ...اينها همه خويهاى حيوانى است . هر بشرى كه اين عادات در او باشد، محال است حقيقت خودش را بشناسد و بفهمد كه مال اين عالم نيست ، بلكه براى عالم ديگرى آفريده شده ، مانند ماديگراها و كمونيستها كه در اثر خويهاى حيوانى ، خودشان را با حيوانات يكى دانسته و مرز حيات را مرگ مى دانند.

ديگران براى تو و تو براى خدا هستى

انسان ماديگرا صريحا مى گويد همانطور كه حيوانات آزادند، بشر نيز بايد آزاد باشد! چقدر در شناسايى خويش تنزل كرده است ! كه خود را با حيوان يكى مى پندارند در حالى كه چهارپايان براى بشر آفريده شده اند. (٤٣) بلكه خداوند آنچه در زمين است ، براى بشر آفريده و مسخر او گردانيده است . (٤٤) مرتبه انسان فوق ماده و ماديات و طبيعت است . تمام مواد براى بشر، و بشر هم براى خداست (٤٥) و براى رسيدن به ملكوت عليا و مقامات عاليه اى كه برايش تدارك شده است ، نعمتهايى كه از حقيقتش كسى آگاه نيست . (٤٦)
براى تهذيب نفس ، نخست بايد به يقين دانست كه انسان غير اين بدن است تا وقتى انسان نفهميده كه نفس ناطقه اى دارد و آن نيز از عالم مجردات است ؛ چگونه در صدد شناختن عيبها سپس مداواى آنها برمى آيد؟! لذا براى تجرد نفس ، بياناتى به زبان ساده عرض مى شود.

چرا بدن مرده احساس ندارد؟

آنكه ادراك دارد، روح و نفس ناطقه است ، اين گوشت و پوست و رگ و استخوان ، مركب و آلت براى «روح » هستند، چشم و گوش و زبان ، وسيله ديدن و شنيدن و گفتن روح هستند، نه اينكه از خود اين اعضا كارى برآيد وگرنه چرا موقعى كه شخص مى ميرد، بدنش احساس ندارد. اگر اين زبان گوشتى ، نطق داشت ، زبان الاغ و شتر كه چند برابر زبان بشر است ، پس بايد نطق آنها بيشتر باشد، پس خود اين زبان گوشتى ، چيزى نيست كه قدرت بيان داشته باشد بلكه تنها يك وسيله است .
«چشم» ، جز مختصر پيه ، چيزى نيست كه اشياء را تشخيص بدهد، يا گوش ‍ جز ماده ، چيزى نيست كه شنوايى داشته باشد، بلكه «نفس » است كه مى گويد، مى بيند، مى شنود، مى چشد و مى بويد و اين زبان و چشم و گوش ‍ فقط وسيله اند.

احاطه علمى دليل بر تجرد نفس

آدمى بايد اين معنا را دريابد كه «من» محيط بر اين بدن ، خود بدن نيست ؛ زيرا ماده علم ندارد، هيچ جزئى از اجزاى عالم ماده احاطه و اطلاع ندارد؛ برگهاى درخت از يكديگر اطلاعى ندارند، انگشت دست از ساير انگشتها بى خبر است و خلاصه هيچ جزء مادى به ساير اجزاى ماده ، احاطه ندارد؛ چون همه در عرض هم هستند و از اين جهت مساويند، ليكن «من» از سر تا پايم آگاهى دارم ، اگر سوزنى به كف پايم فرود رود فورا مى فهمم . «من» كيستم كه اگر كوچكترين چيزى به بدنم تماس پيدا كند آگاه مى شوم . آنكه مى خوابد و بيدار مى شود، اگر جايى از بدنش زخم شود، در مقام علاجش ‍ برمى آيد و همچنين بدن را اداره مى كند؛ پس «من» ، غير از اين بدن هستم .

استعداد احاطه به تمام مواد

انسان موجودى است كه خداوند در او استعداد احاطه به تمام مواد را قرار داده است ، حتى علويات ، حركت كره ماه را در مى يابد و مى داند كه فلان روز در فلان ساعت و دقيقه و ثانيه در كجاى فضا قرار گرفته و موشك را رها مى سازد تا سه روز ديگر به ماه برسد، از كره زهره و غيره با خبر است ، خصوصيات كرات آسمانى و خواص موجودات زمينى ، خشكى و دريايى را مى تواند بفهمد، اينها همه شاهدان «تجرد روح» هستند.
خاك از هيچ چيز اطلاعى ندارد؛ يعنى ماده به طور كلى محال است محيط شود، احاطه علمى پيدا نمايد. پس آدمى چيزى است فوق ماده كه مى تواند به همه موادش از عرش تا فرش احاطه پيدا كند. پس «من» يعنى ذات آدمى غير از اين بدن است ، بدن با مرگ متلاشى مى شود نه با ذات ؛ يعنى خود آدمى يا به تعبير ديگر براى «روح» مرگ نيست ، چنانچه پيامبر گرامى اسلام فرمود : شما براى جاودانه بودن آفريده شده ايد نه براى از بين رفتن . (٤٧)
مرگ ، مرز انفصال روح از بدن است نه مرز حيات روح ، مرگ براى بشر به منزله پياده شدن از مركب است ، راكب وقتى به مقصد رسيد از مركب پياده مى شود. به تعبير امام عليه السلام لباسش عوض مى شود، لباس ماده كه كثيف و مزاحم بود، با مرگ عوض مى شود و لباس لطيف و غير مادى ، «بدنى مثالى» و «بدن برزخى» جايگزين مى گردد. مثل پرنده اى كه در قفس ‍ بود و در قفس باز شد و بيرون پريد. آرى ، اين تشبيه امام عليه السلام است كه در آن پرنده روح از قفس تن آزاد شده و به عالم وسيع ارواح ، وارد مى گردد.

خود فراموشى

كمونيستها، هم خودشان خفه شده اند و هم هر كس كه مغالطه هايشان را باور كند خفه مى شود. كسى كه خودش را حيوانى تصور كرد، مسؤ وليتى براى خودش نشناخت و به هر شهوتى آلوده گرديد، واقعا هم حيوان است . اين در اثر فراموش كردن خداست كه در نتيجه خودشان هم فراموش ‍ مى شوند. (٤٨) بايد برگردند و خودشان را بيابند، خوديابى هم پس از آن است كه خويهاى حيوانى از بين برود، تا آدمى راه حيوانات را رها نكند، انسان نمى شود و خودش را پيدا نمى كند و در آخر هم حيوانى از كار در مى آيد تا وقتى انسان در فكر اين است كه زندگى پر زرق و برقى داشته باشد، دنبال جاه و رياست ، خودخواهى و قلدرى و استبداد بود، در خودش فرو مى رود و خواسته هاى خودش را دنبال مى نمايد، خودش را پيدا نكرده و حيوان است ، نه اينكه در قالب حيوان مى رود و تناسخ باشد، تناسخ ، كفر است كه مى گويند كسى كه شرير است پس از مرگ ، روحش در بدن شريرى ديگر مى رود اين طور نيست بلكه خود اين ذات آدمى است كه حريص و بخيل است ، صورتش حيوان است نه اينكه در بدن حيوان مى رود، صورتش ‍ بدترين شكلهاست كه قرآن مى فرمايد : «گنهكاران به چهره هايشان شناخته مى شوند» (٤٩) ، فرداى قيامت معلوم مى شود چكاره است .
هفته گذشته سؤال هاى متعددى در ياداشتهايى كه به دست من دادند، كرده اند از آن جمله : «روز قيامت در چه سنى برانگيخته مى شويم ؟ و آيا به همين شكل كه هستيم محشور مى شويم يا با اشكال مختلف ؟ و ديگر آنكه آيا عدالت است گناهى كه در جوانى كرده ايم اين بدن عقوبتش را در حال پيرى بچشد؟» .
اما پاسخ قسمت اول از اين سؤال :

مؤ منين ، جوان به بهشت مى روند

هر چند اصل قيامت از روى دليل عقل ثابت است ، اما كيفيت و خصوصيات آن را كسى نمى داند و هيچكس به آن آگاه نيست ، جز از طريق وحى و آنچه در روايات اهل بيت عليهم السلام رسيده باشد. در اين زمينه رواياتى وارد شده كه بهشتيان ، جوان محشور مى شوند، مردها در سن ٣٢ سالگى و زنها ١٦ سالگى و در همين سن هم مى مانند، در بهشت پيرى نيست ، آنجا عالم ديگرى است كه با اين عالم قابل قياس نيست .
ضمنا سنين ٣٢ و ١٦ سالگى اشاره به كمال بهجت و سرور است ، كمال جوانى و قدرت كه هيچ نوع فتور و سستى در آن راه ندارد، در اين سنين است .
اما پاسخ قسمت دوم از اين سؤال كه به چه شكلى وارد محشر مى شويم ؟
اين را نيز بايد از طريق وحى و روايات ائمه عليهم السلام آگاه گرديد.

بر صورتهايى مانند سيرتها محشور مى شوند

در «تفسير قمى» در ضمن تفسير آيه شريفه : «در صور دميده مى شود پس ‍ شما گروه گروه مى آييد» . (٥٠) روايت كرده است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى پرسند كه اين آيه راجع به كفار است يا مسلمين ؟ حضرت مى فرمايد :
«راجع به مسلمين است كه ده صف وارد محشر مى شوند، برخى به صورت ميمون و بعضى خنزير و گروهى وارونه ؛ پاره اى كور و گروهى زبانشان را مى جوند و از آن چرك جارى است و... (٥١) گروهى نيز محشور مى شوند در حالى كه صورتهايشان چون ماه در شب چهارده ، نورافشانى مى نمايند مانند ملك مى باشند و بر فراز اجتماع محشر، در حركتند» .
درباره زنهاى بهشتى مى فرمايد : «جمال زن بهشتى نسبت به جمال حورالعين ؛ مانند جمال حور است نسبت به زنان ديگر» . (٥٢)
خلاصه هر كس بر طبق سريره اش محشور مى شود تا باطنش چطور باشد، اگر خوى «ملك» پيدا كرد، فرداى قيامت جمالى برتر از ملائكه دارد و اگر درنده اى شد و خوى خشم و شهوترانى را در خودش پرورش داد، مصداق همان روايت مشهور است كه مى فرمايد :
«مردمان به صورتهايى وارد محشر مى شوند كه بوزينه ها و خوكها نسبت به آنان زيبايند از منظره خودشان به قدرى وحشت دارند كه آرزو مى كنند زودتر آنان را در گودال جهنم جا دهند تا مردم آنان را در اين منظره نبينند. چقدر ناراحت هستند كه دوزخ آسايشگاه نسبى براى آنان است» . (٥٣)
بلى كسى كه خوى درندگى داشته باشد، چنين است ، سگ با دندان مى گزد اما او با زبان و قلم مى درد و نيش مى زند، باكى ندارد كه با زبان و نوشته اش ‍ آبروى كسى را بريزد و يا دلى را به درد آورد. خلاصه در قيامت ، شكل هر كسى مانند باطنش و ملكاتش مى باشد تا سريره اش چه باشد، اگر باطنش ‍ انسان باشد در بهترين شكلها و اگر حيوان باشد در بدترين صورتها محشور مى گردد.
اما پاسخ قسمت سوم از اين سؤال كه پرسيدند : «گناهانى كه در جوانى كرده ايم آيا عدالت است در حال پيرى عقوبت آن را تحمل كنيم ؟!» .
اگر عرض مرا دقت كرده باشيد، پاسخ اين سؤال نيز روشن شده است . گوشت و پوست ، آلت فعل نفس است . «من » گناه مى كنم و «من» بايد معذب باشم ، روح و ذات ، مرتكب گناه شده و بدن ، تنها وسيله و آلت بوده است ، لذا در «من» جوانى و پيرى ، فرقى نمى كند هر چند صد ساله باشد، در بيست سالگى ، من ، من است و گناه بيست سالگى و پنجاه سالگى و هفتاد سالگى همه اش گناه من است و تكليف خداوندى هم بر روى گوشت و پوست نيست بلكه بر ذات آدمى است كه اراده مى كند و با اراده كردنش ‍ مى جنبد، منتها با اين بدن .

عقاب آخرتى غير از عقوبت دنيوى است

از جمله معارف راجع به معاد اين است كه انسان بداند كه عقاب عالم آخرت مانند عقاب در دنيا نيست ؛ مثلا كسى را مى آورند و در زندان مى اندازند، ناخنهايش را مثل زمان طاغوت مى كشند؛ آنجا وضع ديگرى است ، نمى شود با عقوبتهاى دنيوى مقايسه كرد. بحث تجسم اعمال را نمى خواهم عنوان كنم . و همچنين آتشى كه از خود شخص زبانه مى كشد (٥٤) و خلاصه هر چه بخواهيم جهنم و عذابهاى آن را در ذهن خود تصور كنيم ، از عهده آن بر نخواهيم آمد، همين اندازه به طور سربسته بايد بدانيم كه آنجا مثل اينجا نيست و كيفيت و خصوصيات آن هم از ضروريات مذهب نيست كه دانستن و اعتقاد به آن لازم باشد.
خلاصه پاسخ اين شد كه عقوبت براى روح است و بدن مرتبا تحليل مى رود، بدنى كه سلولهايش عوض مى شود، بدل ما يتحلل مى رسد، بدن امسال غير از بدن سال گذشته است و خلاصه عقوبت ، ربطى به بدن ندارد علاوه بر اينكه بدن هم باقى نمى ماند.

تكامل در آخرت

سؤال ديگرى كه كرده اند اين است كه آيا در آن دنيا تكامل هست يا نه ؟ آيا كسى كه مى ميرد يا شهيد مى شود از اعمال اهل دنيا با خبر است يا نه ؟
پاسخ قسمت اول : هر كس هر چه مى شود در دنيا مى شود اين قانون كلى الهى است ، مرگ كه آمد پرونده اعمال بسته مى شود. عبارتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمودند : «الدنيا مزرعة الاخرة» (٥٥) آدمى تا روى خاك است ، برايش زمان كشت است ، پس از مرگ ، هنگام برداشت مى باشد نه كشت . هر چه اينجا كرده ، آنجا برمى دارد، اگر مراد از تكامل يعنى كسى كه كشت نكرده چيزى به او بدهند، اينكه درست نيست ، البته باب فضل و كرم و شفاعت به جاى خود، ولى صحبت اين است كه : توقع داشته باشد نماز نخوانده ، ثواب نماز به او بدهند، صدقه اى كه نداده ، ثوابش را انتظار داشته باشد، احسان نكرده ، پاداش ‍ احسان را مطالبه كند. هر چه كردى بايد پاداش همان را از خدا بخواهى .

اگر رحم داشتى توقع رحمت داشته باش

اينانى كه مى گويند خدايا! به ما رحم كن ، جا دارد به آنان گفته شود آيا خودت رحم مى كنى ؟ رحم خوب است يا بد؟ اگر خوب است چرا خودت رحم نمى كنى ؟ هر چيزى كه آدمى نمونه اى از آن در خودش باشد - از صفات كمالى - توقع داشته باشد كه خدا هم با او همانگونه معامله كند.
آنانى كه مى گويند : «الهى العفو؛ از ما درگذر و ما را پاك كن» بايد از او پرسيد خودت در عمرت از چند نفر درگذشتى ؟! بسيارى هستند وقتى با ديگرى دعوا دارند اگر به آنان بگويى بگذر، عفو كن ، اعتنا نمى كنند آنگاه توقع عفو از خدا و خلق دارند.
در قرآن مجيد مى فرمايد : «از يكديگر درگذريد آيا دوست نمى داريد خدا از شما درگذرد» (٥٦) مى بينى طرف پول ندارد در مطالبه طلبت پافشارى نكن .

رفتار حضرت سجاد (ع) با زيردستان

در كتاب اقبال «سيد بن طاووس» دارد كه وقتى عيد فطر مى شد، حضرت سجاد عليه السلام غلامان و كنيزان خود را جمع مى فرمود و آنگاه كارهاى خلافى كه در ظرف يك سال هر كدامشان انجام داده بودند و حضرت آنها را يادداشت فرموده بود، يادآور مى شد و سپس مى فرمود :
«امروز روز عيد است ، همه شما را عفو و آزاد نمودم ، شما هم بگوييد خدايا! على بن حسين از ما درگذشت ، تو هم از خطاهاى او درگذر و او ما را آزاد نمود، تو هم او را از آتش دوزخ آزاد فرما» .
حقيقت كجا، موهومات و خيالات و ادعاهاى واهى ما كجا! آنچه از خدا مى خواهى بايد در خودت نمونه اى از آن باشد، «ارحم الراحمين» و «فى موضع العفو و الرحمه» خداوند در محل عفو و رحمت ، ارحم الراحمين است ، حالا تو در موضع عفو هستى يا انتقام ؟ اگر در موضع انتقام هستى ، پس چرا توقع عفو دارى ؟
اگر مراد از تكامل ، يعنى كشت نكرده چيزى به انسان بدهند، اين طور نيست و توقعش هم بى جاست .
اما اگر مراد از تكامل ، كمال آدمى از جهت بهجتها، سرورها و شهودهاست ، بلى ، قطعا چنين است يك عمر نسبت به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم علاقه داشت ، پس از مرگ ، تكامل مى يابد؛ يعنى ساعت مرگ كه جمال محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام را مى بيند، از معرفت به شهود مى رسد و آنچه دانسته بود در مى يابد. پس بعد از تكامل در ادراكات ، بهجتها و سرورها وجود دارد.

انقلاب اسلامى ، مقدمه ظهور حضرت مهدى (عج)

سؤال ديگرى هست كه در زمينه بحث ما نيست ، ولى پاسخش به نظرم سودمند است ، لذا آن را عنوان مى كنم .
وقتى امام زمان (عج) ظهور مى فرمايد، دنيا پر از ظلم و جور است و حضرت آن را پر از عدل و داد مى فرمايد با اينكه مى گوييم جمهورى اسلامى مقدمه اى است براى ظهور امام زمان (عج) آيا ميان اين دو منافاتى وجود دارد؟
پاسخ : اين مغالطه اى است كه القا كرده اند و قبلا هم از افرادى شنيده ام . امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - كه مى آيد، طبق روايات متعددى : «زمين را پر از عدل و داد مى كند، پس از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد» . (٥٧)
پس اگر جمهورى اسلامى آن طورى كه سزاوار است درست پياده شود، عدل را مى گستراند لذا ظهور حضرت به تاءخير مى افتد، پس بايد كارى كنيم و بگذاريم دنيا خرابتر بشود تا امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - زودتر ظهور بفرمايد!!
اين اشخاص معناى روايت را بد فهميده اند و ندانسته تطبيق نموده اند، پيغمبران و امامان هرگز برخلاف مجارى خلقت حركت نمى كنند «جبر» در كار نيست ، هيچ پيغمبر و امامى ماءمور به اعمال زور و جبر تكوينى نيست ؛ يعنى پيغمبر بيايد و اختيار را از بشر بگيرد و مردم بدون اختيار ايمان بياورند و نمازخوان بشوند، اينكه غلط است ؛ چون ايمان و عبادت اين طورى كه به زور باشد، ارزش ندارد.
در قرآن مجيد مى فرمايد : «و اگر پروردگار تو مى خواست ، تمام كسانى كه روى زمين هستند، همگى ايمان مى آوردند» ، (٥٨) ولى بنا نيست چنين باشد، چهارپايان هميشه در حال ركوع و مار و مور، هميشه در حال سجودند، اما از بشر اين طور مى خواهد كه با اختيار خودش براى عظمت خداوند خم شود و به سجده بيفتد، ظالم بايد اختيار داشته باشد تا اگر ظلم كرد بشود او را عقوبت كرد و به او بگويند مى توانستى ظلم نكنى و كردى ، اگر اختيار از بشر گرفته شود كجا شقاوت و سعادت او آشكار مى گردد، ظهور كمالات در انسان به سبب اختيار است .
امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - كه زمين را پر از عدل و داد مى فرمايد، نه اينكه اختيار مردم را از آنان مى گيرد و به زور همه را مؤ من و عادل مى كند، يا مثلا با توپ و تفنگ عدل را برقرار مى كند، اين اسلحه ها براى شكست دادن دولتها و تسلط بر افراد است ، اما اصلاح اجتماع كه با اسلحه نمى شود، همه ديديم حكومت ننگين پهلوى سقوط كرد اما آيا همه ملت هم اصلاح شد؟ عدل و داد بر پا شد؟ اما زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - با قدرت هم بيايد و قدرتها را از بين ببرد، ولى با اين كار كه بسط عدل نمى شود.
بسط عدل ، يك دفعه نمى شود بلكه به تدريج حاصل مى شود و ابتدايش از وقتى است كه بشر آمادگى قبول عدل را پيدا كند و ملتها از خود حركتى نشان دهند.
امام باقر عليه السلام فرمود : «وقتى حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه الشريف - ظاهر شود دست رحمت بر سر بندگان خدا كشيده مى شود و رشد عقلى پيدا مى كنند» . (٥٩)
انقلاب اسلامى ايران بلاشك مقدمه ظهور حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه الشريف - است . خيال نكنيد امام (عج) وقتى مى آيد كه همه ظالم باشند و به زور يك دفعه همه را عادل مى كند، بلكه مردم رشد عقلى پيدا مى كنند و مى فهمند كه راه پيغمبران را نبايد رها كنند. ديديد در مدت كوتاهى همه فهميدند كه رژيم پهلوى باطل است و عامل ترويج شهوات و اسباب لهو و لعب و قمار و چپاولگرى ملت مى باشد لذا همه ، كلمه واحده شدند و با رهبرى واحد، انقلاب را پيش بردند، اميدواريم تفرقه هايى كه شياطين انداخته اند نيز برطرف گردد و روز به روز رشد عقلى ملتها بيشتر گردد.

تجربه مشروطه نبايد تكرار شود

اگر ملت امروز، پنجاه سال قبل بود، طولى نمى كشيد كه پس از زمان كوتاهى ، حكومت طاغوت برمى گشت ، همانطورى كه در اوايل مشروطه برگشت ، مشروطه خواهان ديكتاتورى را ساقط كردند ولى چون ملت رشد و آگاهى كافى نداشت ، ديكتاتورى به نحو بدترى با حكومت رضاخانى برگشت و كرد آنچه كرد و شد آنچه شد.
اما اكنون گروهكهاى منحرف ، به روحانيت جسارت مى كنند و كمبودها را به روحانيت نسبت مى دهند، ولى مى بينيم فقط در افراد اندكى كه هنوز بى خبرند اثر مى كند و در توده ملت ، تاءثير نمى گذارد. با يك نطق امام امت ، همه خنثى مى شود با روشنگرى امام ، كيد شياطين فاش مى گردد با يك جمله كه مى فرمايد : «و هر كس براى ملت نافع تر است ، بيشتر مورد حمله واقع مى گردد و ايادى آمريكا بيشتر او را مورد شتم و اهانت قرار مى دهند؛ زيرا مزاحم هدفهاى آنان است و مانع چپاولگرى ابرقدرتهاست و حقه هايشان را برملا مى سازد» .

امام زمان و گسترش عدالت

پس معناى ظهور امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - و بسط عدل نه اين است كه مثلا شب همه جا ظلم است صبح كه حضرت ظاهر شد همه جا پر از عدل مى شود، بلكه خود مردم به اختيار، عدل را مى پذيرند.
بلى قلدرها و طاغوتهايى كه ملتها را مستضعف كرده اند و آنان را كه چون خار سر راهند از ميان برمى دارند. پس تا مردم ، آماده پذيرفتن عدل نشده باشند، هنگام ظهور امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - نشده است هر چند عادل ترين افراد در راءس حكومت قرار بگيرد، تا خود مردم رشد عقلى پيدا نكنند، نمى شود بسط عدل داد. در معاشرت افراد در خانه ، كوچه ، بازار و خيابان نسبت به زن و فرزند، شوهر، پدر و مادر، رفيق و بيگانه بالاخره عدل در افراد وقتى قابل پياده شدن است كه هر فردى عادل شود و اين معنا جز به رشد عقلى فرد فرد مردم ، ميسر نخواهد بود.
شكر خداى را كه طليعه رشد عقلى در كشور ما پيدا شده است و زمينه اش ‍ هم در كشورهاى همجوار مسلمان آماده شده ، رشدى كه در ملت مسلمان ايران پيدا شده ، موجب ترس ابرقدرتها گرديده است ، مى ترسند به كشورهاى ديگر نيز سرايت كند و دست آنان را از جهانخوارى ، كوتاه نمايد.
در ميان خود ملت آمريكا نيز هستند افرادى كه زمينه رشد در آنان پيدا شده و فهميده اند كه به راه كج مى روند، انحرافات ، فسادها، خلاف عدلها را كه در دولتها و ملتهاست درك كرده و كمى آماده پذيرفتن عدل شده اند، لذا كم كم زمينه ظهور حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه الشريف - در سراسر جهان ان شاء الله پيدا مى شود.

جلسه چهارم : كيفيت تكوين و خلقت انسان

(فلينظر الا نسن مم خلق # خلق من ماء دافق # يخرج من بين الصلب و الترائب) . (٦٠)
هفته گذشته عرض شد خداى تعالى امر مى فرمايد كه آدمى در مبداء تكوين خودش ، دقت كند، بايد تاءمل نمايد در اين معنا كه در قطره آبى كه همه از آن متنفرند، اين دستگاه عظيم بدن مشتمل است بر كارخانه هاى متعدد و استخوانهاى اصلى و فرعى . د رخود كف دست مى گويند ٣٤ استخوان است كه اگر آنها نباشند، شخص به زحمت مى افتد، هر انگشتى داراى سه بند است ، براى مشت پر كردن ، چيز برداشتن ، باز كردن و بستن .
انسان بايد دقت كند و ببيند كه اين دستگاه عظيم بدنش سرتاسر، حكمت است . يك عضو بدون فايده آفريده نشده است ، يك رگ زيادى ، يك استخوانى كه نفعى نداشته باشد، يافت نمى شود، اگر كسى خيال كند كه عضوى بى فايده است ، بايد در فهم خودش خدشه كند.
تقريبا سى يا چهل سال قبل ، اطبا مى گفتند در بدن ، يك عضو زيادى هست و نامش را «زايده اعور» مى گفتند تكه روده اى كوچك به اندازه سه بند انگشت است كه اعور مى گويند يعنى ماده غذا وقتى وارد آن مى شود، راه گذشتن ندارد و بايد برگردد و بر اثر اينكه برنمى گردد، آنجا متعفن مى گردد و بيمارى ايجاد مى گردد، لذا مرسوم شده بود، افراد سالم مى رفتند و اين زايده را جراحى مى كردند.
اما با پيشرفت علم طب ، متوجه اشتباه سابقين شدند و فهميدند كه اين روده زيادى نيست و داراى خاصيت و وظيفه مهمى است . هر گاه روده ها مبتلا به تعفن گردد، اين به اصطلاح زايده ، شيپور خطر است . احساس درد مى كند و شخص مريض خودش را به طبيب مى رساند و اگر اعور نبود، روده ها مبتلا مى گرديد و انسان وقتى خبردار مى شد كه ديگر فايده اى نداشت .

چرا احساس درد، رحمت است ؟

خود اين درد براى انسان نعمت است ، خداى تعالى آن را در بدن قرار داده كه با حس درد در مقام علاج برآيد، اگر عضوى فاسد شود و آدمى دردش را احساس نكند، دنبال دوا نيز نمى رود و بدن را به فساد مى كشاند.
همين سرطان كه مى گويند خطرناك است چون ابتدا انسان حس درد نمى كند لذا دنبال دوا نيز نمى رود، وقتى درد را مى فهمد كه ديگر علاجش ‍ دشوار است و بدن را از بين مى برد.
غرضم از اين بيان اين است كه آدمى در آفرينش خودش بايد دقت كند به قول «شيخ الرئيس» : «هر كس علم هيئت و تشريح را نداند در خداشناسى مردانه نيست» .
و بعضى اين جمله را به حضرت رضا عليه السلام نسبت داده اند : «من لم يعرف الهيئة و التشريح فهو عنين فى معرفة الله» كه در خداشناسى ضعيف و ناقص است ، هر چه انسان در علم تشريح و شناسايى حكمتهاى اعضاى بدن خود، انديشه كند، به علم و قدرت بى نهايت آفريدگارش ، بيشتر پى مى برد، يك چنين ساختمانى آيا مى شود سازنده اش علم تشريح نداند، تصادف شده باشد و يا به قول ماديها انتخاب طبيعت باشد؟

انتخاب طبيعت تناقضى آشكار

«انتخاب» يعنى چه ؟ يعنى كسى كه صاحب فهم و شعور است . بهترينش را برمى گزيند، انتخاب كننده بايد شعور، علم و ادراك داشته باشد تا آنچه بهتر است ، برگزيند. اگر طبيعت شعور ندارد پس انتخاب يعنى چه ؟ آيا در نطفه شعور هست تا صورت بدن و تشكيلات آن را مرتب كند و هر چيزى را به جاى خودش قرار دهد.
اين مژگان چشمانتان را دقت كنيد و اين موهاى ريز كه اطراف پلك چشم را گرفته است ، ببينيد مژگانهاى فوق ، مقدارى رو به بالا برآمدگى دارد. و مژگانهاى زير متمايل به پايين هستند، آن وقت در جفت شدنش بالا و پايين كنار هم جفت مى گردند.
اگر اين تمايل و انحنا را نداشتند و طرز قرار گرفتنشان كاملا محاذى هم بود كنار هم جفت نمى شدند بلكه مژه ها روى هم قرار مى گرفتند و لابلاى آنها منافذى پيدا مى شد و از گرد و غبار و چيزهايى كه نبايد به چشم برسد، مصون نبود. مى بينيد كه خداوند از يك مژه و طرز قرار گرفتن آن ، غفلت نكرده است ، مراعات آسايش بشر و حفظ چشم و اين عضو مهم و فعال را فرموده است .

ميليونها سلول براى هر عضو بدن

در «علم تشريح» از سابق تا كنون و از اين به بعد، تحقيقات فراوان شده و مى شود و كتابهاى بسيارى تدوين گرديده و مى گردد و هنوز قايلند كه حكمتهاى بسيارى راجع به اعضاى بدن بر ما مخفى مى باشد و ممكن است بعدا آشكار گردد، همانطورى كه خيلى از چيزها را ما فهميديم در حالى كه ديگران پى نبرده بودند.
«قوه سامعه» ، گوش داراى سه ميليون ذرات (سلول) است كه اگر مقدارى از آن نباشد، قوه سامعه كار نمى كند. يكى از بستگان ما كه قوه شنيدن نداشت ، تحت معاينات دقيق طبى قرار گرفت و اين طور اظهار نظر كردند كه از سه ميليون جزء گوش ، تقريبا شانزده هزار جزء را ندارد لذا قوه سامعه اش را از دست داده است .
واقعا حيرت آور است (فلينظر الا نسن مم خلق) (٦١) فكرى در اصل آفرينش خود بكن و ببين خداوند چه كرده است .
«الحكيم و العليم» از «سماء الله» است ، حكمت مطلق و علم كامل را در افعال خدا ملاحظه كن و قدرت بى نهايت را كه در اين بدن ظاهر كرده ، ملاحظه نما.
«شيخ الرئيس» جمله جالبى دارد كه مى گويد : «مردم ، آهن ربا را كه مى بينند مثقالى آهن را جذب و بلند مى كند، تعجب مى نمايند ليكن تعجب نمى كنند از اينكه نفس ناطقه خودشان ، بدن به اين سنگينى را بلند مى كند و به راحتى حركت مى دهد» . (٦٢) همين بدن را وقتى كه مرد چند نفر به زحمت حمل مى كنند. اين چه قدرتى است كه به مجرد اراده ، حركت مى كند. اين قدرت از كجاست ؟ خدا چه قدرتى به نفس داده است ؟!

خضوع در برابر احسانهاى خداوند

اين رشته فكر را بايد دنبال كنيم . در تشريح بدن ، زياد مطالعه كنيد، تفكر كنيد، آن وقت بگوييد : (...تبارك الله احسن الخالقين) . (٦٣)
در عين حالى كه آدمى اين چيزها را مى فهمد، عقل مى گويد بايد در برابر چنين آفريدگار دانا و توانايى خاضع باشيم .
بزرگان گفته اند و درست گفته اند : «الانسان عبيد الا حسان ؛ آدمى برده نيكى است» ، اگر كسى به او احسان كرد، به حسب فطرتش او را دوست مى دارد و در وجدانش براى او خاضع مى گردد. اگر كسى اين معنا را متوجه شود كه غرق در احسان خداوندى است و جز نعمت خدا چيزى نيست ، چقدر براى حق خاضع مى گردد.

پيش از زوال نعمت ، آن را بشناسيم

چند سال قبل ، گوشهايم چرك كرده بود و چند روز چيزى نمى شنيدم ، به ناچار نزد دكتر گوش رفتم ، آن را پاك نمود، پس از آنكه شستشو كرد، نخستين صدايى را كه شنيدم ، شادى فوق العاده اى به من دست داد، گفتم خدايا! چه نعمتى بزرگ به من داده بودى و من التفات نداشتم . بدبختى آدمى در اين است كه تا نعمتى از او گرفته نشود، قدرش را نمى داند، اميدوارم شما منتظر نباشيد نعمت را از شما بگيرند تا نعمت شناس ‍ شويد.
نعمت «زبان» كه اگر نطق گرفته شود، معلوم مى شود چه نعمتى است ، چقدر بايد با آن ياد خدا كنى ، «الله اكبر» بگويى ، تا آخر عمر خدا را فراموش نكنى ، كفور نباشى ، كار اين بشر به جايى مى رسد كه گاهى منكر خدا مى شود، مانند چهارپايان از نعمتهاى خدا بهره مى برد، بدون اينكه نعمت شناس باشد. (٦٤)
خدايى كه اين همه نعمتهاى داخلى و خارجى ، مادى و معنوى عنايت فرموده ، زمين و آسمان و كرات را مسخر بشر كرده است ، نبايد سپاسگزارش ‍ باشد؟ همين شكر تو را به مقامات و كمالات مى رساند.


۲
جلسه پنجم : حكمت الهى در سرتاسر بدن

شنيده مى شود كه بعضيها مى گويند : «خداوند به عبادت يا شكر ما نياز ندارد» ، اين درست است اما تو نياز دارى و براى خودت هست : «انسان) هر كار (نيكى) را انجام دهد، براى خود انجام داده ، و هر كار (بدى) كند، به زيان خود كرده است» . (٦٥) يعنى عملش به خودش باز مى گردد خواه خوب باشد يا بد. اگر شاكر شد، در جهات انسانى افتاد، از ملائكه برتر مى شود، خداوند سپاسگزار است ، جزاى نيك مى دهد. و اگر نكردى ، بر عليه خودت است و آخرش خدا مى داند از كجا سردرآورى . اميد است خداوند همه را يارى فرمايد تا به منزل مقصود كه لقاء الله است ، برساند.

جلسه پنجم : حكمت الهى در سرتاسر بدن

(فلينظر الا نسن مم خلق # خلق من ماء دافق # يخرج من بين الصلب و الترائب # إ نه على رجعه ى لقادر) . (٦٦)

راه آشنايى با مبداء و معاد

«مبداء و معاد» دو اصل اعتقادى اسلام است ، بر انسان واجب است كه مبداء و خداى خود و بعد معاد و بازگشت خويش را بشناسد.
در آيات فوق ، تدبر در نطفه و ابتداى تكوين انسان ، مبرهن و روشن مى گردد. «فلينظر» انسان بايد بنگرد از چه آفريده شده تا هم خداى خود و هم بازگشت خويش را بشناسد كه از قطره آبى ، چه ساختمان عجيبى تشكيل شده است كه سرتاسر، حكمت و مصلحت است به قدرى كه يك رگ ، بدون حكمت و يك استخوان زيادى ، آفريده نشده است ، آنچه لازمه اين ساختمان است ، خداوند در آن قرار داده است ، لذا انسان مى فهمد كه آفريننده اين بدن ، قدرتش بى نهايت است و حد ندارد، به قدرى تواناست كه از يك قطره آبى در ظلمات ثلاث ، چنين ساختمان عظيمى آفريده كه هزاران سال علما در تشريح و كيفيت آفرينش و خواص ‍ آن تحقيق دارند و اعتراف مى كنند كه هنوز بسيارى از آنها را نفهميده اند.

ماده بى شعور نمى تواند چيزى بيافريند

ديگر آنكه انسان پى به دانايى بى حد آفريننده مى برد، «آيا آن كس كه آفريده ، نمى داند؟» (٦٧) آيا كسى كه ذره اى از ذرات آفريده اش بدون حكمت و مصلحت نيست ، علم نداشته ؟ كمونيستها كه منكر خدا و عالم اعلا هستند، مى گويند : هر چه هست تكامل ماده است ، درباره حكمتهايى كه سرتاسر عالم را فرا گرفته ، چه مى گويند؟ آيا مى شود سازنده اش حكيم نباشد؟ خودتان كه مى گوييد ماده شعور ندارد، آن وقت با اين انتخاب احسن ، چگونه جور مى آيد؟ اين تناقض است ، از يك طرف به بى شعورى طبيعت و ماده قايليد و از سوى ديگر مى گوييد انتخاب اصلح احسن ، «انتخاب» ، فعل اختيارى است و دليل بر اين است كه شعور دارد لذا انتخاب مى كند.
براى تسكين خاطر خودشان و انكار مبداء و معاد چيزهايى مى بافند، در حالى كه هيچگونه علمى به اين گفتارشان ندارند. (٦٨)

اشكالى عمده به فرضيه داروين

«داروين» ، اصل انسان را از ميمون دانسته و مى گويد طبيعت به تدريج آن را كامل نموده ، دمش را انداخته ، آن را از حال خميدگى ، مستقيم نموده و پشمش را ساقط كرده و...خوب اگر اين است پس ديگر نبايد در دنيا ميمونى باشد، چطور شد كه يك ميمون آدم شد و بقيه نشدند؟ اگر بناى طبيعت بر تكامل است ، خوب چه فرقى است ميان اين ميمونى كه تكامل يافته و ساير ميمونهايى كه تكامل نيافته و انسان نشده است ؟ آيا فقط يك ميمون در عالم تكامل يافته و ميمونهاى ديگر تكامل نيافته اند؟
معلوم است كه نمى خواهند تسليم حق شوند و ادراك واقعيات كنند و حقايق را دريابند؛ براى اينكه قيد «دين» به گردنشان نيايد، منكر بديهيات مى شوند.

فهم انسان زاييده ماده نيست

آدمى شعور دارد يا نه ؟ هر انسانى مى فهمد كه شعور دارد، آيا سازنده تو شعور نداشته است ؟ هر بشرى از نطفه به وجود آمده آيا ماده به او شعور داده ؟

ذات نايافته از هستى بخش كى تواند كه شود هستى بخش ؟ خشك ابرى كه بود زآب تهى نايد از وى صفت آب دهى
نطفه و ماده به تو شعور داده ؟ آيا كسى مى تواند چنين ادعايى بكند؟ چاره اى ندارد جز اينكه بگويد مبدئى كه عين علم و حيات است به من شعور داده است همانطورى كه خود بدن كه حادث است نخست نبوده و سپس بوجود آمده ، شعور و ادراك نيز حادث است ، شعور هم ، دهنده و عطا كننده دارد. اين فهم و ادراك از كجا آمده ؟ آيا مى شود نسبت به ماده داد و گفت تكامل ماده و انتخاب احسن طبيعت است ؟ آيا عقلت اين حرف را مى پسندد؟ ادراكى كه بشر دارد مى تواند كهكشانها و فلكيات را دريابد و احاطه به خيلى از جهات هستى پيدا كند كه خود برهانى بر تجرد روح است .

احاطه علمى ، نشانه تجرد روح است

جسم ، هيچ وقت بر مثل خودش محيط نخواهد شد، اين آدمى چيست كه مى تواند به تمام عالم احاطه پيدا كند، آيا اين بدن مى تواند محيط شود؟ چه نيرويى است كه بواطن مواد و خواص آنها و كيفيت حركت آنها را ادراك مى كند؟ اين ادراكات ، بزرگترين شاهدى است بر تجرد روح ، اين برگ درخت از برگهاى ديگر، بى اطلاع است ، در بدن ، اين انگشت از انگشت ديگر، بى اطلاع است ، ذرات بدن بر يكديگر احاطه ندارند، معلوم مى شود آدمى غير از اين بدن است . در ما قدرتى است كه از سر تا پا را فرا گرفته و به همه اجزاى بدن احاطه دارد، بلكه احاطه به همه جا دارد، البته بالقوه ، آيا كسى مى تواند علم خود را انكار بكند؟ اين علم مادى است يعنى ماده به تو داده ، يا آن كس كه تو را آفريده است ؟ ادراك ، بزرگترين دليل بر اين است كه انسان مادى نيست و روح آدمى مجرد است كه به غيب و ماوراى طبيعت نيز راه پيدا مى كند البته اگر مانع را برطرف كند.
رسد آدمى به جايى كه بجز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مقام آدميت
بنابراين ، بايد از التفات به اصل آفرينش خود، پى به علم و قدرت بى نهايت خداوند، آفريننده خود و ديگران برد كه روح و علم و ساير چيزها از شعاع علم اوست ، پس خداوند قادر، مى تواند دوباره همين بدن را بيافريند.

بدن در آخرت آثار مادى ندارد

البته بدن در قيامت با اين بدن فعلى ، تفاوتهايى دارد از جمله آنكه در بهشت فضولات و كثافاتى كه لازمه بدن مادى است وجود ندارد، بول و غايط و مو و ناخن نيست ، فضولات وجود ندارد، از آن جمله خستگى در اثر كار و فعاليت كه در اين بدن است در آنجا نيست ، بيمارى ندارد، بدن ، همين بدن است ليكن تشكيل و تركيب بندى آن طورى است كه اين آثار تركيب مادى را ندارد و ما هر چه بخواهيم آن طور تصور كنيم فعلا برايمان ميسر نيست ؛ چون اين آثار لازمه جدا شدنى بدن مادى است و غير آن را نمى توانيم تصور كنيم .
طبق آن تشبيهى كه كرده اند، وقتى بچه در شكم مادر است ، هر چه بخواهند به او تفهيم كنند كه بيرون شكم مادر، عالم وسيعى است كه داراى ميوه ها و خوراكيها، گياهها و حيوانات و غيره مى باشد، باز برايش امكان ندارد بتواند آن را درك كند. وضع آدمى هم در شكم عالم طبيعت نسبت به عالم فوق طبيعت ، چنين است ، هر چه بخواهند به او بگويند عالم پس از مرگ چه توسعه اى دارد و چه دستگاهى است ! نمى تواند بفهمد.
چونكه بگذشتى از اين بالا و پست گلبنى بينى در آن صحرا كه هست زير هر برگ گلى خوش اخترى زير هر اختر جهان ديگرى
همانطورى كه قرآن مى فرمايد : «هيچ كس نمى داند چه پاداشهاى مهمى كه مايه روشنى چشمهاست براى آنها نهفته شده ، اين پاداش كارهايى است كه انجام مى دادند» . (٦٩)
اينجا درباره رابطه آيات با معاد بايد صحبت شود.

منكرين هيچگونه برهانى ندارند

(إ نه على رجعه ى لقادر) كسانى كه منكر معادند، تنها استبعاد محض ‍ است ، هيچگونه برهانى بر نبودن معاد ندارند، صرف اشكال تراشى است . چنانكه نسبت به مبداء تعالى چنين است (تنها نمى دانم ، چطور و چگونه استخوان پوسيده دوباره زنده مى شود، از كجا و اين مشكل است) دليل بر نبودن معاد نيست .
بزرگترين برهان براى معاد : (إ نه على رجعه ى لقادر) (٧٠) است . كسى كه از قطره اى نطفه اين دستگاه عظيم را ايجاد كرده ، از مشت خاكى نيز مى تواند، بلكه به فرموده قرآن مجيد : (و هو اهون عليه) ؛ «بر او آسانتر است» رجوع آسانتر از ايجاد نخستين است . در آيه ديگرى ، نكته لطيف تر بيان مى فرمايد : «آرى قادريم كه (حتى خطوط سر) انگشتان او را موزون و مرتب كنيم» . (٧١)
«طنطاوى» مفسر مصرى مى نويسد : «تا قرن اخير، نكته لطيف اين آيه را نمى فهميدند و از جمله اعجازهاى قرآن است ، متوجه نبودند كه بند انگشت و داراى خطوط ويژه است ، ٥/٤ ميليارد بشر فعلى ، هر كس بند انگشتش با ديگران متفاوت است ، لذا از مدتها قبل ، ضرب انگشت به جاى امضا مرسوم شد و سپس «اداره انگشت نگارى» براى كشف جرم و تشخيص مجرمين ، معين گرديد.

اختلاف چهره ها و حنجره ها

در يك وجب صورت نيز مى بينيد دو نفر وجود ندارد كه از هر جهت يكى باشند، حتى دوقلوها هم مابه الامتياز دارند. يا حنجره و صداها را مى بينند يكى نيست ، از طرز صدا، طرف شناخته مى شود وگرنه با اشتباه شدن افراد، نظام عالم به هم مى خورد، چه مظلومهايى كه به جاى ظالم گرفته و توبيخ مى شدند و چه كلاهبرداريها كه مى شد! و خلاصه نمى شد زندگى اجتماعى برقرار گردد، لذا مى بينيد خالق حكيم ، چگونه مراعات اين جهات را در آفرينش كرده است .
اين سراى نخستين را مى بينيد كه قدرتش چه مى كند، چرا يادآور عالم بعد نمى شويد (٧٢) كه ظهور قدرتش اتم و اكمل و اشرف است ؟ عالمى كه وسيعتر، بهتر و پايدارتر است . (٧٣)
مبداء و معاد، ضرورى ، بديهى و مطابق با حكم عقل و وجدان است .

احترام به گور مرده ها نشانه قبول معاد است

در حالات «استالين» پس از مرگش نوشته اند، وقتى كه در برخى از مسايل مشكله در مى ماند و با مشورت هم حل نمى شد، بر سر قبر لنين مى رفت و قدرى مى ماند تا مشكلش حل گردد، همين شخص مادى ، وجدانش گواهى مى دهد كه مرده ، نابود نشده وگرنه چرا بر سر قبرش مى رود و از او مدد مى طلبد؟ چرا ديگر قبر سرباز گمنام درست مى كنند و اداى احترام مى نمايند؟ چون وجدانش مى گويد خدا دارد، معاد دارد، حيات پس از مرگ دارد، اگر هم وحى نبود، اين معناى فطرى بشر است .
مشكل اينجاست كه چرا اين معناى واضح و بديهى را بيشتر افراد بشر، انكار مى كنند؟!
پاسخ اين مشكل را آيه اى در سوره قيامت براى ما مشخص فرموده : «اين بشر مى خواهد در شهوات فرو رود» (٧٤) ، لذا هر حقى را ناديده مى گيرد، مى خواهد رياست بكند، لازمه اش اين است كه مسؤ وليت را ناديده بگيرد وگرنه ، اگر خودش را بنده مسؤ ول و مقهور بداند، نفس كشيدنش را به دست خدا بداند، آيا ديگر من - من مى كند؟ خودبينى و خدابينى با هم تضاد دارند و جمع نمى شوند.
اگر كسى خودش را بنده عاجز خداوند دانست ، ممكن نيست خودخواه ، رياست طلب و بخواهد بر ديگران مسلط باشد، لذا چون اراده فجور و شهوات دارد، حق را ولو ظاهر و آشكار هم كه باشد پايمال مى كند.

هارون و ماءمون ، امامان را مى شناختند

گويند از ماءمون پرسيدند : چگونه به حضرت رضا عليه السلام علاقه مند شدى ؟ گفت از پدرم اين معنا را گرفتم ؛ وقتى با پدرم وارد مدينه شديم ، بزرگان به ديدار پدرم آمدند، روزى آقاى نحيفى وارد شد، ديدم پدرم پيش ‍ رفت و او را در بر گرفت و بالاى دست خود نشانيد، با كمال ادب با او سخن مى گفت و... شب از پدرم پرسيدم اين شخص چه كسى بود كه آنگونه در برابرش خاضع شدى ؟ گفت : او موسى بن جعفر عليه السلام بود. پرسيدم «موسى بن جعفر» كيست ؟ گفت : آن كس كه بر من و بر تو امام است . گفتم پس تو بر حق نيستى ؟ گفت : نه ، خلافت حق اوست .
«ماءمون» گويد : جسورانه به پدرم گفتم اگر چنين است پس چرا نسبت به او خيال زندان و تبعيد دارى ؟ گفت : «الملك عقيم» ، يعنى سلطنت حتى فرزند هم نمى شناسد، اگر مزاحمش بود، او را مى كشد و يا چشم پسرش را در مى آورد همانطور كه اين حكايت درباره بعضى از شاهان مثل «نادر» نقل شده است .
غرض آنكه بشر اين قدر پست مى شود كه هر حقى هر چند مانند آفتاب روشن باشد، كنار مى زند؛ چون علو مى خواهد، برترى مى خواهد لذا بايد گفت : «فرياد از رياست» .

دنيا دوستى ريشه گناهان

فراموش نمى كنيم هنگامى كه در سال گذشته امام امت ، حكم رياست جمهورى را مى خواست تنفيذ فرمايد تا رئيس جمهور بتواند قانونا و شرعا عهده دار اين مقام گردد، فرمود : «حب الدنيا راءس كل خطيئة ؛ دوستى دنيا ريشه هر گناهى است» . (٧٥)
اين اعلان خطر است براى همه ، چنين است دوستى دنيا، بلايى به سر بشر مى آورد كه حاضر است هر حقى را پايمال كند و هر مزاحمى را مى خواهد از پيش پا بردارد، اين خودخواهى ، خودپسندى و خودپرستى ، خطرناك است ، پس معلوم شد چرا بسيارى از مردم ، حق را با اين روشنى ، انكار مى كنند.

آيا منافقين امام را نشناخته اند؟

هم اكنون هر آدم با انصافى نسبت به امام امت چه احساسى دارد، جز احساس خيرخواهى مردم و خدمت به خلق ، چه دارد؟ غمخوار مستضعفين مى باشد و مكرر امتحان خودش را داده است ، حالا اين گروهها اين معنا را نفهميده اند؟ آيا مى شود چنين احتمال داد؟ يقينا خوب هم فهميده اند اما حق به اين آشكارى و چنين رهبرى را رها كرده و به چه افرادى روى آورده و مى آورند؟ زيرا از هواى خود صرفنظر نمى كنند.

جلسه ششم : معناى انقلاب فرهنگى

(هوالذى بعث فى الا ميين رسولا منهم يتلوا عليهم ءايته ى و يزكيهم و يعلمهم الكتب و الحكمة و إ ن كانوا من قبل لفى ضلل مبين) . (٧٦)
چندى قبل از طرف امام امت ، موضوع «انقلاب فرهنگى» عنوان شد و مدتى هم در سانه هاى گروهى و مطبوعات ، مورد بحث و تفسير قرار گرفت ، چون مراد امام براى برخى درست روشن نشده ، بنده پيش از عنوان بحثهاى اخلاق ، اين مطلب را روشن مى نمايم .
منظور از انقلاب فرهنگى نه اين است كه درسهاى متداول در دانشگاهها و مدارس ، از قبيل فيزيك و شيمى ، مهندسى و طب و غيره متوقف گردد و ديگر كسى دنبال تحصيل اين علوم نرود، يا طلاب علوم دينى ، فقه و اصول نخوانند بلكه برنامه هاى تحصيلى بايد كاملا برقرار و كاملتر و بهتر تحصيل شود، ما نياز زيادى به افراد متخصص داريم ، چه در جهات دينى و چه در جهات دنيوى ، منتها چيزى كه هست اين است كه بايد «آموزش و پرورش ‍ اسلامى» در دبيرستانها و دانشگاهها رايج گردد - همان تعليم و تربيت انسانى - هم در مدارس قديم و جديد، اگر منحصر به اين دانشها و از تهذيب نفس بى بهره بود، بهترين تعبيرات درباره آن ، فرمايش قرآن مجيد است كه مى فرمايد : (...كمثل الحمار يحمل اءسفارا...) (٧٧) مانند الاغى است كه بار كتابها را برمى دارد؛ چون باطنش آدم نشده ، به همان حال حيوانى باقى مانده ، منتها اطلاعاتى به دست آورده است و در حافظه اش ‍ معلومات تفسير يا فقه يا طب و غيره هست ، اما در ذات و حقيقتش چيزى جز جهت حيوانيت نيست ، اگر به همين حال بميرد، همان حيوان بلكه بدتر است و همين حالا هم زيانش براى اجتماع زياد است همانطورى كه گذشت و ديگر تكرار نمى كنيم .

تهذيب ، دانستن و عمل كردن

يادآورى اين مقدمه براى تذكر اين مهم بود كه همراه با آموزش ، بايد «پرورش و تهذيب» هم باشد، خويهاى حيوانى را بفهمند و از آن بپرهيزند و خويهاى انسانى را نيز بدانند و به آن عمل كنند، همراه دانش ، عمل هم باشد، تهذيب هم باشد، راه فرار از صفات حيوانى و آراسته شدن به ملكات انسانى را دريابد، آنگاه آن را بر روى خودش پياده كند نه اينكه به دانش تنها اكتفا نمايد.
شرارت سگ نه به اعتبار دست و پا و دندانش مى باشد بلكه آن خوى درندگى است كه در نهاد او مى باشد. در انسان نيز چنين خو و صفاتى موجود است همانطورى كه خوى انسانى و ملكى نيز هست ، هم مى تواند خودش را مانند سگ و گرگى بسازد و هم مى تواند به صورت ملائكه درآورد.

ملكه و خوى يك دفعه پيدا نمى شود

اين مطلب را نيز يادآورى نمايم كه خوى يعنى ملكه چيزى نيست كه يك دفعه پيدا شود بلكه با تكرار افعال و اقوال پديد مى آيد. كسى كه گفتار و كردارش مطابق حيوان شد پس از مدتى حيوانى از كار در مى آيد. به زبان ساده تر : اگر درندگى را با زبان و دست و پا شروع كرد و به ديگران آزار و ستم رسانيد، اين گفتار ناشايست در باطنش اثر مى گذارد و پس از مدتى او را چون سگى در مى آورد. گفتيم كه آدمى غير اين گوشت و پوست است ، حقيقتش كه نفس ناطقه باشد با خويها مختلف شكل مى گيرد اگر هم افعال و اقوالش را با ميزان شرع ، تطبيق داد، با گذشت مدتى انسان مى شود.
بدون زحمت ، كسى به مقام آدميت نمى رسد، اگر كسى چنين پندارد كه بدون رياضت مى تواند ملكات زشت و حيوانى رااز خودش بزدايد و به ملكات رحمانى آراسته گردد، خيال خامى بيش نيست . سنت خداوند و دستگاه آفرينش انسانى بر اين قرار گرفته كه انسان به اختيار خودش باشد، سبب حيوان شدن و آدم شدن به دست خودش باشد، جهات حيوانى را به تدريج كم نمايد و سعى كند اعضا و جوارحش در جهات انسانيت بيفتد تا ذات و حقيقتش نورى شود كه مصدر خيرات باشد و نيكيها از او تراوش ‍ نمايد و مورد بركات گردد و مردمان از او بهره مند شوند.

على (ع) هم رياضت مى كشد

به اين جمله از خطبه همام نهج البلاغه مولا اميرالمؤ منين على عليه السلام دقت كنيد كه حضرت مى فرمايد : «پرهيزگاران كسانى هستند كه از آنان خير اميد داشته و شر ايشان بازداشته شده است» . (٧٨)
مردمان به خير اميدوار و از شرشان درامانند. كسى كه رياضت كشيد و انسان شد، نشانه اش اين است كه ديگر زيانى از او به مردم نمى رسد، مردم از دستش راحتند بلكه اميد هر خيرى نيز از او دارند.
كسى گمان نكند به سادگى و با عبادتهاى ظاهرى ، از نماز و روزه و حج كه برخى هم بدون مغز باشد به جايى مى رسد؛ يعنى آدم مى شود، چيزى كه آدم مى كند اين است كه جهات حيوانيت را تقويت نكند، زبان را كنترل كند، اگر زبان رها باشد، آخرش حيوان درنده اى مى شود.
جمله ديگرى در اين زمينه از اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كنم (٧٩) مى فرمايد : «من نفسم را رياضت مى دهم ، آن را ادب مى كنم و حفظ مى كنم تا فرداى قيامت در امان به محشر وارد شوم» . شما هم كه شيعه على عليه السلام هستيد، بايد همان روش را دنبال كنيد تا به راستى شيعه يعنى پيرو باشيد.
امروز يكى از خويهاى حيوانى را عنوان مى كنم تا آن را خوب بشناسيم و بعد در مقام عمل از آن پرهيز كنيم و در مقابلش به خوى انسانى بپردازيم .

خشم از خويهاى حيوانى

«خشم» از جهت حيوانيتى كه انسان دارد، امرى است طبيعى و آن از احساس ناملايم از ديگرى ، يا چيزى در انسان يا حيوان پيدا مى شود، وقتى با مانعى در مقصدش برخورد مى كند يا خلاف ميلى مشاهده مى نمايد، ناراحت مى شود، دشنامى از ديگرى شنيد يا ستمى به او رفت ، حس ‍ انتقامى در شخص پيدامى شود و خونش به جوش مى آيد لذا برخى اوقات رنگش به سرخى مى گرايد و حركت خون در چهره اش آشكار مى شود آن وقت نفسش تحريك مى شود كه انتقام بگيرد. حس انتقامجويى در او پيدا مى شود، لذا نخست به زبانش خلاف حقيقت مى گويد، فحش و ناسزا مى دهد و قذف مى كند، يا با دست و پا كارهايى انجام مى دهد. در آن حال نمى فهمد چه مى كند. حال حيوانى است كه ملاحظه حق نمى كند و ممكن است به هر باطلى دست بزند؛ درست مثل حيوان ، وقتى در خشم فرو مى رود، جز انتقام ، چيزى نمى داند، گاهى پيراهن خودش را پاره مى كند يا چون دسترسى به ديگرى پيدا نمى كند، خودش را مى زند.
وقتى هم كه خشم شديد شد و نتوانست مطابق ميلش انتقام بگيرد، گاهى به جوش آمدن خون ، او را مبتلا به سكته مى كند. مى شناسيم بعضى از افراد را كه در حال خشم سكته كردند و مردند يا فلج شدند. شخص نماز خوان است اما نماز تنها، او را آدم نمى كند، بايد كف نفس كند تا جهت حيوانيش ‍ تقويت نشود، گرگ درنده نشود، سگ و گرگ ، گوشت و پوست را پاره مى كنند؛ اما آدمى در حال خشم ، آبروى طرف را مى ريزد كه بالاتر از ستمهاى ظاهرى است .

راه گريز از خشم

اگر كسى خواهان دورى از اين خوى حيوانى است ، بايد در قدم اول بنا بگذارد كه هنگام خشم جلو خودش را بگيرد، در ابتدا نگهداشتن خود از خشم ورزى خيلى آسان است ، ولى اگر خوددارى نكرديد و ادامه داديد، كار به جايى مى رسد كه ديگر جلوگيرى آن مشكل بلكه محال مى گردد. شما اكنون جوان هستيد، در اول تكليف هستيد، هنوز حيوانيت در شما تحقق پيدا نكرده است ، مى توانيد جلو خودتان را به آسانى بگيريد. اگر بر فرض ‍ كسى به شما دشنام داد، مى توانيد از پاسخش خوددارى كنيد، با مقدارى تمرين برايتان آسان مى گردد.

مالك اشتر و جوان بى ادب

شنيده ايد كه «مالك اشتر» سپهسالار لشكر على عليه السلام بود؛ حضرت امير عليه السلام درباره اش مى فرمايد : «همانطور كه من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم ، مالك هم با من بود» . از حيث مقام ظاهرى بزرگ قبيله «كنده» و فرمانده كل لشكر بود. روزى در بازار كوفه مى رفت در حالى كه لباس مندرس و كوتاهى در بر داشت ؛ يكى از جوانان گستاخ كه او را نمى شناخت ، خواست مالك را دست بيندازد لذا او را مسخره كرد و ريگى به طرف او پرتاب نمود.
مالك بدون اينكه به او تعرض نمايد رد شد و رفت . به جوان گفتند : شناختى او كى بود؟ گفت : نه گفتند : او «مالك اشتر» بود. جوان خيلى ترسيد و ناراحت شد، دنبال مالك رفت و سراغش را گرفت ، گفتند وارد اين مسجد شده است . جوان هم به مسجد درآمد اما ديد مالك نماز مى خواند. از نماز كه فارغ شد؛ جوان روى دست و پاى مالك افتاد و گفت من شما را نشناختم ؛ جسارت كردم ، مرا ببخشيد.
فرمود : «من همان وقت تو را عفو كردم ، اكنون به مسجد آمده ام تا نماز گزارم و برايت دعا كنم كه خدا نيز تو را عفو نمايد» .
«مالك» شيعه على عليه السلام است ، آيا به ما هم مى شود شيعه گفت ؟ چه چيز ما به شيعه على عليه السلام مى ماند؟ (والكاظمين الغيظ) (٨٠) كسانى كه خشم خود را فرو مى نشانند، غيظ خود را فرو مى خورند، نه اينكه وقتى به او كلوخى پرتاب شود برگردد به او سنگى بزند، بلكه بايد وقتى به لغو برخورد كرد نسبت به آن ، بى اعتنا و بزرگوار بگذرد. (٨١)

آيا كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است

آنچه در ضرب المثل عاميانه است كه جواب فحش ، فحش است ، يا «كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است » به هيچ وجه صحيح نيست . پاسخ درندگى ، درندگى نيست ، اگر تو هم فحش دادى ، مثل او مى شوى ، پس فرق آدم و حيوان چيست ؟ او به مقتضاى حيوانيتش فحش داد، تو هم به مقتضاى انسانيت خوددارى كن تا اينكه او را ادب نمايى .
در كتاب معراج السعاده مرحوم «نراقى» گويد : اگر كسى به ديگرى فحش ‍ داد، حق ندارد در مقام پاسخ ، او نيز فحش دهد وگرنه مصداق اين كلام خواهد شد كه : «المتسابان فى النار؛ دو نفرى كه يكديگر را سب كردند و دشنام دادند، هر دو در آتشند» .
هر دو فحش دهنده ، جهنمى هستند هر چند : «البادى منهما اظلم (٨٢) ؛ كسى كه شروع كرده ، ستمگرتر است» ، ولى طرف هم كه پاسخش را مى دهد، ستمگر مى باشد. فحش ناشى از جهت خشم و حيوانيت است ؛ از هر طرف كه باشد.
آنگاه مى فرمايد : «يا در برابر فحش سكوت باشد يا اگر مى خواهد پاسخ دهد، بايد خيلى مواظب باشد دروغ و تهمت و قذف نباشد. و اگر بخواهى كلمه اى بگويى كه از اين آفات محفوظ باشد، بگو «اى جاهل !» چون عين واقع است ، هم پاسخ داده اى و هم دروغ نگفته اى و درندگى هم نكرده اى ، كيست كه جاهل نباشد؟!» .

بردبارى در برابر خشم ، خوى انسانى است

اگر انسان بنا بگذارد در برابر ناملايمات ، خشم حيوانى را به كار نبرد بلكه جهت انسانيش را به كار برد سعادتمند است زيرا انسان از انس است . حلم و بردبارى ، كار انسان است ، حيوان از حلم خبر ندارد، چه مى فهمد كه حلم چيست . آيا من و تو آن را مى فهميم ؟ اگر تنها خشم داشته باشيم با حيوان چه فرقى داريم ؟ اما اگر حلم ورزيديم ، صفت انسانيت را به كار برديم ، مى خواهيم راه آدميت و نجات از خويهاى حيوانى را پياده كنيم .
گفتيم كه بدون رنج و زحمت نمى شود به خلقهاى انسانى برسيم . آدمى بر سر دو راهى است ، مى تواند حيوانى شود و يا انسانى گردد. جبر نيست ، خداى تعالى اختيار را براى بشر خواسته است ، زبان داده ، اختيار هم داده ، هم مى تواند فحش دهد، فتنه بپا كند، درندگى كند، هم مى تواند به اين زبان ، اصلاحى دهد و آتشى را خاموش كند.
«حلم» يعنى خوددارى و بردبارى در برابر ناملايمات ؛ هر ناملايمى كه ديد يا شنيد، خودش را بگيرد، زبان و دست و پايش را نگهدارد و اگر از سرچشمه و ابتدا خودش را بگيرد. نزاع مى خوابد و طرف هم در بيشتر مواقع شرمنده مى گردد و شايد هم عذر بخواهد.

پاسخ جالب محقق طوسى به شخص جاهل

در حالات علامه محقق بزرگوار «خواجه نصيرالدين طوسى» نوشته اند كه يك نفر جاهل در نامه اى خطاب «سگ» به ايشان كرد. «محقق» در پاسخش ‍ نوشت : «شما مرا سگ دانسته ايد، هر چه فكر كردم كه چه چيزم به سگ مى ماند، نفهميدم ، من دو پا هستم و سگ چهارپا، او دندان تيزى دارد كه استخوان را خورد و نرم مى كند، اما دندانهاى من از كار هم افتاده است ، سگ پشم دارد ولى من ندارم ، او چنگال دارد، من ندارم» . و خلاصه با اين حلم و مدارا كردنش ، طرف هم رام شد.
اگر بر فرض ، ايشان برمى گشت و به او مى گفت سگ خودت هستى ، پدرت هست ، مادرت هست ، طرف هم كه آرام نمى نشست ، دنبال مى كرد و كار خيلى بدتر مى شد :
سرچشمه شايد گرفتن به بيل چو پر شد نشايد گذشتن به پيل

منشاء نزاع چيست ؟

در اين زمينه داستانى شيرين نقل مى كنند، براى تنوع در كلام و شاهد عرض ، بد نيست . گويند يك نفر «كفاش» به بداخلاقى و نزاع كردن مشهور بود. يكى از افراد بيكار صبح زود به در مغازه اش آمد، پس از سلام و احوالپرسى ، گفت : خواهشى از شما دارم و آن اين است كه به من بفرماييد چطور نزاع مى شود؟ منشاء دعوا چيست ؟
«كفاش» گفت : آخر اول صبح اين چه سؤال ى است كه مى كنى ، شوخى دارى ؟ گفت : نه ؛ جدى است بايد حتما به من بگويى چطور دعوا مى شود.
كفاش برگشت و گفت : مرد حسابى ، شايد عقلت را گم كرده اى ، من چه مى دانم چطور نزاع مى شود؟ گفت : تا برايم شرح ندهى تو را رها نمى كنم .
كفاش گفت : خجالت بكش اى انسان بيكار كه مردم را از كار كردن باز مى دارى ، بگذار به كارم برسم ، خلاصه معطلتان نكنم ، كشمكش لفظى كار را به دعواى رسمى كشانيد و كفاش با مشته كفاشى بر سر طرف كوبيد و او را خونين كرد.
مرد بيكار گفت : كافى است فهميدم چطور دعوا مى شود، يكى چيزى مى گويد، ديگرى هم كوتاه نمى آيد و هى دنبال مى كند، سرانجام ، كار به دعوا مى كشد.
اولش چيزى نيست يا خيلى مختصر است ، ليكن با تعقيب كردن ، با فحش و ناسزا تا برسد به كتك كارى يا خداى نكرده چاقوكشى و چماقدارى .
«دابه مرتاضه» يعنى حيوانى كه صاحبش او را تمرين داده كه از حدود چراگاه خارج نشود. همه بايد نفس خود را رياضت بدهند، بر هر فردى لازم است نفس خودش را وادارد كه عادت كند از حدود الهى بيرون نشود، از مرز انسانيت كه بيرون رفت ، حيوانى بيش نيست ، البته زحمت دارد ولى تا مدتى ، اما بعد آسان مى شود بلكه از كظم غيظ و فرو بردن خشم ، شاد مى گردد و كيف مى كند. سخت مى نمايد ولى با تصميم آسان مى شود.
در روايتى رسيده است كه به يكى از پيغمبران ملكوت بعضى از امور را نشان دادند؛ به اين ترتيب كه به او گفتند : فردا كه به صحرا مى روى ، نخستين چيزى را كه ديدى بايد بخورى ، دومين را بايد پنهان كنى تا پنج چيز كه شاهد من همان نخستين آن است و تكرار مى كنم صورت ملكوتى است نه ملكى ، صورت مثالى است نه خارجى .
نخستين چيزى كه مشاهده كرد، كوه بزرگى بود، تعجب كرد و گفت چگونه مى شود كوه را خورد، بعد با خود گفت من ماءمورم كه اين كار را بكنم تا هر اندازه كه بتوانم انجام مى دهم ، شدن يا نشدنش با من نيست ، با اين تصميم قدم پيش گذاشت ، هر گامى كه برمى داشت ، كوه كوچكتر مى شد تا وقتى نزديكش رسيد، ديد به اندازه لقمه كوچكى گرديد، آن را برگرفت و در دهان گذاشت ، ديد از عسل شيرينتر و گواراتر است .
اين ملكوت را كه نشانش دادند بعدا به او فهماندند كه اين ملكوت غيظ است ، نخست براى انسان تحمل كردنش سخت است ، مثل كوه مى ماند كه بخواهد آن را بخورد، خوددارى كردن از انتقام راستى كه سخت است ، آدمى فحش بخورد ولى پاسخ ندهد! اما با تصميم بر حلم و به عمل آوردنش ، مى بيند آسان گرديد بلكه لذتبخش نيز مى گردد.
در يكى از كتابهاى ادبى ، حكايتى بسيار آموزنده و جالب نقل كرده كه براى تنبه يادآورى مى شود.

من سزاوار صدمه بيشتر هستم

بزرگى از كوچه اى مى گذشت و از پشت بام خانه اى ، مقدارى خاكروبه بر سرش ريختند، سر بلند كرد و گفت : خداوندا تو را سپاس مى گويم كه سر پر گناهم ، سزاوار سنگ است ولى تو به جايش بر آن خاك نرم ريختى ! در حالات پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم همه خوانده يا شنيده ايد كه مكرر خاكستر بر سرش مى ريختند، گاهى استخوان به قلم پايش مى زدند كه از پايش خون مى آمد، شكنبه شتر و محتواى آن را بر سر و روى او مى ريختند اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در برابر دعايشان مى كرد :
«اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون (٨٣) خدايا! قوم مرا هدايت فرما اينها نمى دانند» . عذرشان را نيز از خداوند مى خواهد كه عذاب بر ايشان نفرستد. اينان نادانند.
روش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بايد مورد اقتداى همه ما قرار بگيرد مخصوصا آقايان اهل علم بايد در برابر ناملايماتى كه از اجتماع مى بينند تحمل داشته باشند و بدانند كه اين وضع ، باقى نمى ماند، مردم روشن مى شوند.
عرايضم را به حديث شريفى كه در اصول كافى است به مناسبت خشم و خوددارى از آن كه مورد بحث بود، ختم مى نمايم .

جلوگيرى از خونريزى در خوددارى از خشم ورزى

يكى از رؤ ساى قبايل عرب از باديه نشينان خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، هنگامى كه مى خواست خداحافظى كند عرض ‍ كرد : يا رسول الله دستور و نصيحتى به من بفرماييد كه از آن بهره مند گردم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم فرمود : «لا تغضب ؛ خشم نكن» . عرض كرد : چشم ! اطاعت مى كنم .
ديد هنگام مراجعت نزديكيهاى قبيله اش ، وضع غير عادى است ، عده اى منتظر ورودش هستند، نزديك شد و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند : بين ما و قبيله ديگر خونى ريخته شده منتظر تو هستيم تا با آنان بجنگيم .
ابتدا حميت قوميت عربى و جاهليت او را گرفت و مسلح شد و همراه قبيله اش حركت كرد، وقتى با قبيله ديگر مقابل شدند، فرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به يادش آمد كه فرموده بود : «خشم نكن» فورا اسلحه را انداخت و با لباس عادى رو به قبيله مخاصم آمد، آنان وقتى ديدند رئيس ‍ قبيله بدون اسلحه و متواضع مى آيد، دست به اسلحه نبردند و منتظر ماندند كه چه مى گويد و چه مى خواهد.
نزديك شد و نام سرانشان را برد و به نرمى به آنان گفت : اين نزاع براى چيست ؟ اگر مى خواهيد به جاى كشته شما كسى را بكشيد كه با كشته شدن ديگرى زنده نمى شود، بياييد خونبها بگيريد و به علاوه آن ، هر چه بخواهيد من مى دهم ، اگر هم اصرار داريد چون از شما كسى كشته شده ، حتما يك نفر از ما را بكشيد، من حاضرم خودم را در اختيار شما قرار دهم ، مرا به جاى مقتول بكشيد و دست از فتنه و فسادى كه درگيريهاى مداوم در پى دارد، برداريد.
قبيله مقابل وقتى از او چنين وضع بى سابقه اى را ديدند، از راه انسانيت درآمدند و گفتند نه ، ما هم در مى گذريم و اصلا خونبها هم نمى خواهيم و با صلح و صفا، قضيه خاتمه يافت .
آن وقت راز فرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگام خداحافظيش ‍ معلوم شد كه فرمود : «غضب نكن ، به بركت اين كظم غيظ، چه خونها كه محفوظ ماند و چه فتنه ها كه خوابيد» . (٨٤)

جلسه هفتم : خشم رحمانى و شيطانى

بحث ما در موضوع «خشم» بود، ممكن است خشم ، انسان را به تباهى بكشد و در نتيجه صورت ملكوتيش ، حيوان درنده اى بشود مطابق آنچه رفتار كرده است ، قرآن مجيد مى فرمايد : «به درستى كه بدترين جنبنده ها نزد خداوند، كران گنگى هستند كه بى شعورند» . (٨٥)
آدمى از هر درنده اى بدتر مى شود، اگر راه خشم حيوانى را طى كند، عاقبتش چنين است . امروز اين حقيقت را بايد روشن كنيم كه چه قسم خشم ، راه حيوانى است و چه قسم آن ، انسانى است كه اگر آدمى راه و روشش را طبق خشم حيوانى قرار داد، آخرش درنده اى در عالم ملكوت مى شود و اگر راه و روشش را طبق خشم انسانى قرار داد، انسان كامل ، مصدر خيرات و مورد بركات مى شود.
خشم حالتى است در انسان كه در برخورد با ناملايمات برايش پيش ‍ مى آيد؛ خوى از باطن به ظاهر توجه مى كند، تهييج مى شود كه با آن مانع و ناملايم گلاويز شود و اگر دسترسى نداشت سعى مى كند در آينده انتقام بگيرد.

وجود خشم در انسان ضرورى است

البته آدمى بدون اينكه خشم داشته باشد نمى تواند زندگى كند ولى به شرطى كه آن را در راه صحيح به كار بيندازد. وجود خشم در انسان لازم است تا در راه انسانيت آن را به كار ببرد، آدمى بدون شهوت و غضب نمى تواند زندگى كند، بايد شهوت در او باشد تا به دنبال خوراك و ازدواج برود. اگر خشم نداشته باشد، با وجود موانع چگونه به حيات خويش ادامه مى دهد؟
اما اگر اين خشم را در راه حيوانى و هوا و هوس به كار برد آنگاه موجب سقوطش از عالم انسانيت مى گردد. حال ببينيم خشم انسانى چيست و حيوانى كدام است ؟

خشم حيوانى از لحاظ كم و كيف

خشم حيوانى آنجاست كه عقل و شرع آن را مجاز نمى داند، هر جا كه به حكم عقل و شرع ، خشم در آنجا بى مورد باشد، از لحاظ كيفيت و چگونگى انتقام نيز هر جا بر خلاف ميزان عقل و شرع باشد آن نيز خشم حيوانى و ناپسند است ، بايد خشم را در راه صحيح به كار برد و آن در اين است كه هر جا مانع پيشرفت و كمال بود، خشم كند و هر كسى كه خواست به تو ستم كند، بايد خشم كنى يعنى جلو ستم او را بگيرى ، نه جايى كه اصلا خشمش ‍ بى مورد باشد. ناچار با ذكر مثال ، مطلب را روشن مى كنيم .
اگر از طرف شخصى بدون قصد و عمد، صدمه اى به شما رسيد و شما به زحمت افتاديد، اگر بر او خشم كنيد و به او دشنام دهيد و گلاويز شويد، بخواهيد انتقام بگيريد، اين خشم حيوانى و بى مورد است ، او كه عمدا اين كار را نكرده و در اين كار قصدى نداشته است ، عمد و سهو را حيوان درك نمى كند، همين قدر كه بر خلاف ميلش واقع گردد در صدد انتقام برمى آيد، اما انسان كه درك مى كند آيا طرف ، قصد صدمه زدن به من را داشته يا نه ؟

رفتار حضرت سجاد (ع) در برابر غلامى كه فرزند آن بزرگوار را كشت

در جلد ١١ بحارالا نوار مروى است كه حضرت سجاد عليه السلام در منزل ميهمان داشتند و خادم حضرت سيخ داغ كباب را آورد و ناگهان اتفاقى رخ داد و سيخ داغ كباب بر سر بچه كوچك حضرت افتاد و خلاصه باعث مرگ او شد، فورا غلام هوشيار، آيه شريفه را خواند (... والكظمين الغيظ) ؛ «كسانى كه خشم خود را فرو مى برند» امام عليه السلام فرمود : «خشم خود را فرو بردم» غلام بقيه آيه را خواند : (والعافين عن الناس) «و كسانى كه از مردمان درمى گذرند» .
فرمود : «از تو در گذشتم و عفو كردم» . سپس دنباله آيه را خواند : (... والله يحب المحسنين) (٨٦) ؛ «و خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد» . فرمود : «تو را آزاد كردم» .
بر خلاف ميل نفس عمل كن ، اينجا جاى عفو است نه خشم ؛ چون عمدا نكرده و قصد سوئى نداشته است .
گاهى بچه در خانه ظرفى را ندانسته مى شكند، پدر يا مادر از دست او خشمگين مى شوند و گاهى مفصل بچه را مى زنند، اين كار غلط است ، كار بچه ، بازى است او كه نمى خواست ظرف را بشكند.


۳
خلاف توقع موجب خشم بيجا مى شود

اينها نمونه هايى براى مطلب بود، هر كجا كه طرف غرضى نداشت ، خشم كردن در برابرش بى مورد است . بسيارى از موارد خشم كردن مردم ، بى مورد است . برخى از مردم هستند كه با شنيدن شايعه اى درباره كسى خشم مى كنند و حالت بغض و كينه اى نسبت به طرف پيدا مى كنند در حالى كه بسيارى از اين شايعه ها بدون اساس بوده و هست .

خلاف توقع موجب خشم بيجا مى شود

منشاء بسيارى ديگر از خشمهاى ناپسند، خلاف توقعهايى است كه با آن مواجه مى شويم . براى مثال عرض مى كنم : فلان شخص توقع دارد كه از رفيقش هزار تومان وام بگيرد، وقتى از او مطالبه مى كند، پاسخ رد مى شنود عصبانى شده و خشمگين مى گردد، بغض او را در دل مى گيرد؛ اينجاست كه انسان خطرناك مى شود.
در روايتى كه از حضرت صادق عليه السلام نقل شده ، حضرت به شيعيانش ‍ سفارش مى فرمايد كه تا مى توانند از كسى حاجتى نطلبند، علتش هم معلوم است . وقتى از طرف چيزى خواست و به او نداد، ناراحت مى شود و حالت انفعال نفسى آن خشم ، و بعد خداى نكرده بغض و كينه است . در حالى كه وظيفه اين است كه اگر طرف به شما چيزى نداد، حمل بر صحت كنيد، ممكن است نداشته باشد، شايد خودش نياز داشته ، اصلا مگر من طلبكارش بودم ؛ حق واجب بر او داشته ام ؟ خلاصه توقع خودش را كم نمايد. شايد به من اطمينان نداشته كه مالش را به من بسپارد.

ورع ، ايمان را قوى و طمع را ضعيف مى كند

از امام سجاد عليه السلام مى پرسند : چه چيز ايمان را قوى و چه چيز ايمان را ضعيف مى كند؟ حضرت مى فرمايد : «ورع ، ايمان را قوى و طمع ، ايمان را ضعيف مى سازد» . (٨٧)
آدمى پيش خودش انتظار دارد كه فلان شخص بايد كار مرا اصلاح كند، بايد به من قرض دهد، رفع نياز مرا بنمايد و نظايرش .
از همان اول انسان موحد بايد مشكل گشا و كارساز را خدا بداند و بس . و اسباب را تا مقدارى كه خداوند اراده اش تعلق بگيرد مؤ ثر بداند. اگر خدا نخواهد، از هيچ سببى كارى برنمى آيد. «موحد» كسى است كه تمام خيرات را از خدا بداند «بيده الخير» ، مخلوق را مجارى خير خدا بداند، اگر كسى نزد مخلوقى برود و همه نظرش به او باشد كه كارش را اصلاح كند، خود اين حال ، شرك است . من اگر مسلمان و موحدم بايد حالم اين طور باشد : «خدايا! من به اميد تو نزد اين شخص مى روم ، اگر براى من مقدر فرموده باشى ، به دست او اين كار حل شود» .

توقع را كم كنيد تا خشمناك نشويد

نشانه اش كه راستى حالش چنين مى باشد و موحد است اين است كه اگر كارش انجام نشد، گله ندارد، ناراحت نيست ، مى گويد : خدا نخواست ، صلاحم نبود و اگر كارش انجام شد، شكر خدا مى كند و مى گويد : پروردگارا! لطف فرمودى ، كارم را به دست فلان شخص حل نمودى . البته منافاتى ندارد كه از او هم سپاسگذارى كند؛ زيرا كسى كه از مخلوق سپاسگذارى ننمايد، از خالق نيز سپاسگذارى ننموده است . (٨٨)
همانطور كه عرض شد، اينان مجارى لطف و خير خداوند هستند، لذا به عنوان سببى كه خدا براى اصلاح كارها فراهم فرموده ، تشكر از آنان نيز لازم است نه به عنوان مستقل كه خودش را كار كن به حساب بياورد و مشرك شود.
آدم وقتى از خلق ، توقع داشت و برآورده نشد، خشم مى كند، بغض و كينه پيدا مى كند. از همان اول بايد متوجه باشد كه كار به دست او نبوده و نيست . اگر خدا مى خواست يعنى صلاحش بود، به دست اين و آن حل مى شد، لذا با التفات به اين معنا، هرگز خشم بيجا به افراد پيدا نمى كند چون توقعش را از آنها برداشته است .

خشم در برابر ستمگر و گناه آشكار

در برابر ستمگر، بايد خشم كرد؛ مثلا همين صدام ملعون كه به حريم مسلمين تجاوز كرده است ، اگر جنايتى جز قتل مرحوم آيت الله صدر و خواهرش نداشت ، كافى بود كه همه مسلمين بر او خشمناك باشند تا چه رسد به اينكه دستش به خون هزاران مسلمان ايرانى و عراقى آلوده است .
همچنين متجاهرين به فسق ، كسانى كه آشكارا گناه مى كنند؛ مخالفت امر خدا مى نمايند.
خشم در برابر ظلم و گناه بايد مقدارش نيز مناسب آن ظلم و گناه باشد. بعضى از گناهان از برخى ديگر شديدتر و خشم در برابر آن نيز بايد بيشتر باشد و انتقام از آن نيز به همين نسبت متفاوت است ؛ مثلا پيدا بودن موى زن و كسى كه جام شراب را آشكارا سر مى كشد، با كسى كه مظلومى را مى كشد، يكنواخت نيست و به ترتيب ، يكى از ديگرى شديدتر است .
در مقام انتقام هم مثلا كسى به شما سيلى زد، نمى توانى بيش از آن حد به او بزنى . يا مثلا يك فحش شنيدى ، دو تا فحش هم به او بدهى . اگر او قذف كرد، نسبت ناشايست ناموسى به شما داد، شما حق نداريد برگرديد او يا بستگانش را قذف كنيد. (٨٩)
البته در هر حال بهتر است و «در عفو لذتى است كه در انتقام نيست» .

تلافى اگر بيشتر شد تلافى دارد

اگر آدم در مقام تلافى و انتقام از حد تجاور كرد، مسؤ وليت شرعى دارد. در قذف بايد حد بخورد و در صدمه بدنى بايد ديه بپردازد. اگر طرف سيلى زد به قسمى كه جايش سرخ شده ، شما در مقام انتقام طورى زدى كه جايش ‍ سياه شد؛ بايد طبق وظيفه اى كه در كتاب ديات فقه ذكر شده ، طلا به طرف بپردازيد.
حيوان است كه در كارهايش نظم و التزام نيست . خشم حيوانى است كه تا از طرف ناملايمى ديد، هر گونه انتقامى كه از او برخواسته است دريغ نمى دارد، چه بسا مانند گرگ درنده اى حتى طرف را نيز بكشد.
پس اصل خشم خوب است ليكن بايد در محل خودش و به مقدار لازم به كار رود. در برابر گناه و ستم باشد و انتقام هم به مقدار خودش . در قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد : «هر كس به شما تجاوز كرد؛ به همان اندازه مى توانيد به او تجاوز نماييد و نه بيشتر» (٩٠) پس اول بايد مورد اعتدا (ظلم و تجاوز) معلوم باشد و سپس «مثل» را رعايت كرد لذا در صفات مؤ منين در قرآن مجيد مى فرمايد : (والكاظمين الغيظ) ؛ «كسانى كه خشم خود را فرو مى برند» كه متاءسفانه برخى از مردم اين آيه را اصلا به كار نمى برند.

آخرت براى كسانى است كه برترى نخواهند

«ابن فهد حلى» لطيفه اى فرموده : دو نفرى كه در حال خشم هستند اگر مى خواهى بدانى مؤ من به خدا هستند يا نه ، به يكى از آنان بگو بيا براى خدا درگذر، اعتنائى نمى كند اما سكه يا اسكناسى در كنار دستش بگذار و بگو اين را بگير و آرام باش ، مى بينى آرام مى گيرد!!
آرى ، اكثر مردم مصداق آيه شريفه اند كه : (اخلد الى الا رض) ؛ «به زمين و زندگى مادى چسبيده اند و به آخرت مايل نيستند» .
به فرموده شيخ بهائى : اهل علم بايد اين آيه را از ياد نبرند : «اين سراى آخرت را براى كسانى قرار داديم كه برترى را در زمين نخواهند و عاقبت نيك براى پرهيزگاران است» . (٩١)
دنيا نزد او مهم نباشد، كسى كه رياست دنيا نزد او مهم است ، كجا به اين مقامات مى رسد، بلكه نكته مهم در آيه شريفه ، جمله «لا يريدون» مى باشد، نفرموده «لا يعلون» كسانى كه در زمين برترى نجويند؛ بلكه فعل قلبى اراده را به كار برده و فرموده است : «لا يريدون ؛ اصلا برترى را نخواهند» .
در سرش علو در زمين را نخواهد، برترى و شهرت را نخواهد؛ زيرا كسى كه برترى و مقام را خواستار شد، معلوم مى شود جاهل است و هنوز حقيقت دنيا را درنيافته و به حقانيت و پايدارى آخرت پى نبرده ، بديهى است كسى كه جاهل باشد، از مقامات اخروى نيز بى بهره است ؛ زيرا : «آيا يكسانند كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند» (٩٢) آرى اهل علم «اولواالالباب» هستند، صاحبان خرد مى باشند، آنانند كه در هر حال به ياد خدايند (٩٣) تا كسى اهل خرد نشود، دنيا نزد او از آخرت مهمتر نباشد چه انتظارى از او داريد؟! هر كس هستى او به اندازه ادراكش مى باشد؛ حد وجودى هر شخصى دانش اوست ، كسى كه از حد حيوانيت تجاوز نكرده است چگونه به جوار رب العالمين مى رسد؟

علاقه به آخرت ، هنگام خشم و شهوت معلوم مى شود

اينكه مى فرمايند خشمتان را منتظم كنيد، به خشم حيوانى نيفتيد، چون بى بند و بارى ، آدمى را آخرش حيوانى (در عالم ملكوت) مى سازد.
هر كس آخرت نزد او مهم است ، در خشم و شهوتش آشكار مى شود، چنانكه كسى كه بى اعتنا به آخرت است ، بى بند و باريش نيز در هنگام خشم و شهوت ظاهر مى شود و تمام فكرش تحصيل آبروى دنيا و مقام است ، اما نسبت به امر آخرت چون نزدش مهم نيست ، اعتنايى ندارد. وقت حرص و آز و شهوت مرد كو؟
ضمنا ناگفته نماند كه قصاص و همچنين اجراى حدود بايد در محكمه حاكم و به حكم او باشد وگرنه هرج و مرج لازم مى آيد، لذا جايز نيست افراد پيش خود از كسى كه به آنان ستم روا داشته است تلافى نمايند بلكه بايد به حاكم شرع و دادگاه اسلامى مراجعه نمايند و به حكم حاكم ، حق خود را بگيرند.

جلسه هشتم : شهوت ، منشاء تداوم نسل بشر

شهوت و غضب دو قوه اى است كه خداوند به قدرت قاهره اش تكويناً در انسان قرار داده است و دوام حيات آدمى بسته به اين دو نيروست ؛ چون شهوت براى جلب منفعت و غضب براى دفع مضرت است . اگر قوه شهوت نباشد، شخص دنبال آنچه بدن به آن نيازمند است تا دوام بياورد، نمى رود و اگر شهوت شكم نباشد، ميل به خوراك در انسان نباشد، اين قدر زحمت نمى كشد و تدارك آذوقه نمى نمايد، وقتى هم كه خوراك به بدن نرساند، بدن از بين مى رود. پس به بركت شهوت شكم ، رنج تدارك آذوقه را تحمل مى نمايد، و اگر شهوت شكم نباشد، بدن در نتيجه نرسيدن آذوقه ، به تحليل رفته و از بين مى رود.
شهوت جنسى نيز لازمه بقاى نسل است ، اگر غريزه جنسى نباشد آدم هيچ وقت زير با ازدواج نمى رود؛ زيرا زندگى زناشويى ناراحتيها و زحمتهايى در پى دارد، لذا بايد داعى قوى در كار باشد و آن فشار شهوت جنسى است كه دوام نسل بشر به آن است ، پس اصل شهوت ، لازمه بقا و حيات مادى انسان است .

پيشرفت معنوى نيز در خشم و شهوت است

نسبت به «غضب» نيز همين است ، اگر خشم در انسان نباشد و در برابر تجاوز به مال يا جان و يا ناموس ، بى تفاوت باشد، نظام زندگى اجتماعى به هم مى خورد، هر كه خواست هر چه نسبت به او مرتكب شود، مالش را نگه نمى دارد، آبرويش را مواظبت نمى نمايد، جلو سختيهايى كه متوجهش ‍ مى شود، نمى گيرد، پس اصل خشم نيز لازم است تا جلو زيانهايى كه به او رو مى آورد بگيرد.
ليكن اين شهوت و غضبى كه لازمه زندگى آدمى است به قسمى كه جهت معنوى و اخرويش نيز به اين دو قوه مربوط مى شود، دينداريش نيز به اين دو قوه بسته است ، بايد حد وسط را در آن ملاحظه كرد و از افراط و تفريط پرهيز نمود كه هر دو غلط است .
تشخيص حد وسط نيز به عقل و شرع است البته عقل و وجدان شخصى كه به حد رشد و تميز رسيده است و شرع مقدس اسلام نيز حد وسط مواقع شهوت و غضب را دستور و راهنمايى فرموده است .

افراط و تفريط در خشم و شهوت ، مهلك است


اگر آدمى در حد افراط شهوت و غضب افتاد يا در راه تفريط، از هر بهيمه اى پست تر مى گردد.
حد وسط آن دو نيز «صراط مستقيم » است (٩٤) صراط قيامت هم براى هر فردى بسته به وضعش در اين عالم است ، كسى كه از حد وسط گذر كرد و در افراط و تفريط سقوط كرد، فرداى قيامت نيز از صراط، سقوط خواهد كرد، فسادها و زحمتهايى هم كه در همين دنيا براى آدمى پيش مى آيد، بيشتر تقصير خودش هست كه مبتلا به افراط و تفريطها شده است . (٩٥)

حد وسط در خوردن ، زياده روى نكردن است

نسبت به شهوت شكم ، حد وسط را اگر رعايت كند مزاجش سالم و گرفتاريش كم مى شود و آن اين است كه به مقدار كفايت از لحاظ كم و كيف بخورد، دستور قرآن مجيد در اين زمينه اين است كه : «بخوريد و بياشاميد ولى زياده روى ننماييد» . (٩٦)
از اميرالمؤ منين على عليه السلام نيز دستورى به اين مضمون رسيده است كه تا گرسنه نشدى ، چيزى نخور و تا هنوز ميل به خوراك خوردن دارى ، از خوردن دست بكش ، اگر انسان وقتى سير است ، خوراك بخورد مبتلا به سوء هاضمه مى گردد، اكل بر شبع در بعضى مواقع خطرناك نيز مى باشد. اين حال افراط، تفريطش هم به اين است كه مدتى اعتصاب غذا كند، روزه ٢٤ ساعته بگيرد، اين تفريط است ، لذا امر شده كسى كه مى خواهد روزه بگيرد، شب چيزى بخورد، لذا سحرى خوردن مرسوم شده است .
بهترين تعبيرات در اين زمينه شعر سعدى است :

نه چندان بخور كز دهانت برآيد نه چندان كه از ضعف جانت برآيد
نه اين قدر نخورد كه ضعف بر او چيره شود، قواى بدن رو به تحليل برود و به حال مرگ بيفتد، نه اين قدر بخورد كه به سوء هاضمه و بسيارى امراض ‍ ديگر مبتلا گردد كه فرموده اند : «معده ، خانه هر دردى است» ، اين از لحاظ كميت و اما از لحاظ كيفيت .

سفره رنگين و بيماريهاى گوناگون

انسان بايد هيچ وقت طالب اسراف گرى و مقيد به انواع ماءكولات نباشد و به آنچه برايش پيش مى آيد خوش باشد و بداند هر چه انسان به الوان مختلف خوراك مقيد باشد، زيانش برايش بيشتر است . به خيالش با خوردن انواع خوراكيها قوت مى گيرد ولى برعكس است . انواع شيرينيها و چربيهايى كه مصرف مى كند، بيشتر در معرض بيماريهاى قند و غيره مى باشد.
اگر كسى خودش را به ترفه و تنوع در خوراكيهاى مختلف مقيد كرد، ناچار مى شود تا به زحمت پول زياد درآورد، لذا ممكن است به هر خيانتى و جنايتى روى آورد تا خواسته شكمش را برآورد. اما وقتى به آنچه برايش ‍ پيش آمده ، دلخوش باشد، خواهان زندگى مرفه و سفره رنگين نباشد، قانع است و در برابر خواسته هاى نفسش مقاومت مى كند و لذا به هيچ خيانت و جنايتى آلوده نمى شود.
نظير جناب «ابوذر» كه همه شنيده ايد چگونه در برابر تطميع هاى معاويه و كيسه هاى زر او مقاومت نمود و به همان نان جو كه داشت قانع بود.
راستى «عز من قنع ؛ كسى كه قانع است ، گرامى و عزيز است» . ديگر بى اعتنا به حلال و حرام نيست . بيشتر كسانى كه كم فروشى يا گرانفروشى مى كنند، از طمع و حرص سرچشمه مى گيرد.
پس افراط و تفريط در شهوت شكم به اين است كه از حد معمول و لازم براى اداره بدن تجاوز نمايد و حد وسط آن به اين است كه به مقدار لازم براى بدن كما و كيفا صرف نمايد.

در شهوت جنسى نيز حد وسط رعايت شود

در شهوت ديگر كه «شهوت جنسى و غريزه تماس با جنس مخالف است» نيز بايد حد وسط را رعايت نمود نه اينكه اصلا ازدواج نكند كه اين بسيار ناپسند و در شرع مقدس ، از آن نهى شده است . از قول پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه : «ازدواج ، سنت و روش پسنديده من است ، پس كسى كه از سنت من روى گردان باشد از من نيست» . (٩٧)
ترك كلى ازدواج ، تفريط است و خدا قوه شهوت جنسى را در انسان قرار داده تا آن را در توليد نسل به كار اندازد، در اين باره نيز روايت شريفى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه : «نكاح كنيد و توليد مثل نماييد پس زياد شويد، و من فرداى قيامت به زيادى شما در ميان ساير ملتها افتخار مى كنم» (٩٨) ، تكثير نسل مطلوب است .
افراط، آن هم غلط است . كسانى كه از عهده اداره يك زن ناتوانند، با تجديد فراش ، خود و ديگران را به زحمت مى اندازند، يا از لحاظ عمل جنسى ، افراط در آن نيز موجب بيماريهاى مختلف و ضعف فوق العاده مى گردد و موجب كوتاهى عمر مى شود.

حد وسط در زناشويى ، نسبى است

پس بايد حد وسط در دفع شهوت جنسى را رعايت نمود به اينكه مطابق دستور شرع كه طبق طبيعت و غريزه انسانى است ازدواج نمايد و در عمل زناشويى بر حسب وضع مزاج و توانايى جسميش ، دفع شهوت نمايد. منظورم اين است كه مزاجها و نيروهاى افراد، يكنواخت نيست و حد وسط در مواقعه نسبت به افراد مختلف ، فرق مى كند. براى برخى ، هفته اى يكبار، براى برخى ديگر، دو بار يا دو هفته اى يكبار، حد وسط به حساب مى آيد.

تشكيل خانواده و بركات معنوى آن

از اين گذشته ، تشكيل خانواده براى تربيت روحى انسان ، ضرورى است و انسان با تحمل زحمت همسردارى و بچه دارى ، تكامل مى يابد. همانطور كه اشاره كردم دستور شرع ، طبق طبيعت و غريزه است . كسانى كه راه افراط و تفريط را مى پيمايند، علاوه بر اينكه از دستور شرع ، سرپيچى نموده اند، خود را مبتلا به ناملايمات روحى و بدنى نموده و از بركات زندگى خانوادگى و تكامل معنوى كه خداوند در اين امر قرار داده است ، محروم نموده اند.

نه ستم كنيد و نه زير بار ستم برويد

خشم نيز در برابر افراط و تفريط حد وسطى دارد. حد وسط خشم نيز لازم و ضرورى است ، زيرا كمال انسانى در آن است . هر گاه مال يا ناموس يا آبرو يا جان انسان مورد تهديد قرار گرفت ، بايد بى تفاوت نباشد. خشم صحيح اينجاست ، مال حلالى كه از راه صحيح به دست آورده اى ، تا بتوانى نبايد بگذارى آن را از تو بگيرند.
قرآن مجيد مى فرمايد : «نه ستم كنيد و نه زير بار ستم برويد» . (٩٩) نه به كسى ، بى جا سيلى بزن ، نه بگذار بى جا به تو سيلى بزنند.
جمله اى از «انجيل» نقل مى كنند كه من به هيج وجه باور نمى كنم اين وحى آسمانى باشد و شكى نيست كه تورات و انجيلهاى فعلى ، تحريف شده و در آن دست برده اند و ساختگى است . از قول عيسى عليه السلام نقل كرده اند كه : «اگر كسى به طرف راست صورت تو سيلى زد، طرف چپت را بگير تا به آن نيز بزند!!» .
اين بر خلاف قسط و حتى طبيعت انسانى است . نه بكشد و نه بگذارد او را بكشند. نه بزند و نه بگذارد او را بزنند، نه بى جا جنگ كند و نه جنگ را بپذيرد به اين معنا كه بگذارد هر گونه تجاوزى به او بنمايند مانند اين جنگ تحميلى كه صدام ملعون بر ملت مسلمان ايران به دستور ارباب آمريكائيش ‍ تحميل كرده است ، در برابرش ساكت بودن ، خلاف دستور شرع و طبع بشرى است . ما جنگ را شروع نكرديم بلكه به ما تحميل كردند. صلح تحميلى را نيز نمى پذيريم بلكه به دستور شرع مقدس «با كسانى كه با شما مى جنگند، بجنگيد» (١٠٠) . رفتار مى نماييم نه اينكه تسليم جنگ شويم هر چه بر سرمان بزنند، هر چه سرزمينمان ، شهرهايمان را بگيرند، هم كيشان و هموطنانمان را آواره نمايند، تسليم باشيم و دفاع نكنيم ، بلكه اينجا جاى خشم است ، همان حد وسطى كه عرض كردم هست .

انسانهاى بى تفاوت مرده اند

اگر كسى بى تفاوت باشد و بگويد : خوب ، آمدند كه آمدند، بردند كه بردند، كشتند كه كشتند، چنين افرادى مشمول فرمايش مولا اميرالمؤ منين عليه السلام هستند كه مى فرمايد : «كسى كه در برابر منكر، حركتى نكند، جلو منكر را نگيرد و اگر نمى تواند لااقل به دلش خشمگين نباشد، او مرده زندگان است .» (١٠١) كسى كه در ايران باشد و در برابر «صدام» خشمگين نباشد، نمى شود او را انسان و زنده ناميد، لااقل بايد بر اين معلون خشمگين باشد، اگر نمى تواند به جبهه جنگ و خط مقدم برود، لااقل از كمكهاى پشت جبهه خوددارى ننمايد.
اين گروهكهايى كه در برابر تجاوز بعث عراق ، موضع دوستانه و در برابر ملت ستمديده ايران ، موضع خصمانه گرفته اند معلوم هستند آنانى كه دم از خلق مى زنند و خود را فدايى يا مجاهد آنان مى خوانند، چگونه از پشت ، به خلق خنجر مى زنند و به شعار دادن اكتفا و عملا منافع آمريكا را تاءمين مى نمايند.
افراط و تفريط در خشم را قبلا عرض كردم ، «تفريطش» ، بى تفاوتى نسبت به تجاوز به مال ، جان ، ناموس و آبروست ، «افراطش» نيز زياده روى در به كار بردن آن ، يا بى جا به كار بردنش مى باشد، جايى كه موردش نباشد يا جايى كه موردش هست ، زايد از حدش خشم كردن ، از اين دو مورد (خشم بى مورد و خشم زايد بر حدش) بايد پرهيز كرد و مثالهايى براى اين دو را در هفته قبل عرض كردم كه فراموش نشود. مخصوصا يادآور شدم كه از موجبات خشم بى جا بايد پرهيز كرد كه يكى از آنها توقعهاى بى مورد است ، از ديگران انتظار دارد با او به بهترين نحو معامله و رفتار نمايند، وقتى هم كه مطابق خواسته اش واقع نمى شود، خشمگين مى گردد؛ مثلا توقع دارد وقتى وارد محفلى شد، همه جلوش برخيزند و احترامش كنند، وقتى يكى دو نفر بلند نشدند، خشمگين مى شود؛ و گاه كينه آنان را به دل مى گيرد، از همان اول اين چه توقعى است كه دارى ؟

پيغمبر (ص) توقع احترام نداشت

توقع احترام از خلق غلط است و نبايد در شخص باشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نخستين شخص عالم وجود، با آن عظمت ، آن هم در برابر امتش ، وقتى وارد مجلس شد، همه به احترام ورودش برخاستند. حضرت فرمود : من راضى نيستم . يعنى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم توقع احترام ندارد، خودش را از ديگران برتر نمى داند.
البته وظيفه امت ، احترام اوست ، نهايت تجليل از مقام شامخ اوست ، اما ايشان مى خواهد بفهماند كه توقع احترام از ديگران داشتن و امتيازى براى خود نسبت به سايرين قايل بودن ، صحيح نيست . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خودش را از امتش برتر نمى داند بلكه خدمتگزار آنان مى داند و از آنان پاداشى نمى خواهد، از طرف خدا خدمتگزار است ، لذا پاداشش نيز بر خداست (١٠٢) و احترام و دوستى بستگانش نيز كه به آن امر شده ، براى خود مسلمين است و به نفع خود آنان است . (١٠٣)

پيروى روحانيين از روش پيامبر (ص)

لذا آقايان روحانيين محترم و طلاب عزيز نيز بايد روش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را دنبال كنند، به گفته يكى از بزرگان كه مى فرمود : «اهل علم بايد وقتى از منزل بيرون مى روند انتظار داشته باشند به آنان سنگ بزنند، اهانت كنند، وقتى اذيت نشدند، سپاسگزار باشند نه اينكه توقع سلام و احترام و دست بوسى داشته باشند» . شما پيرو پيغمبرى هستيد كه در حالاتش مكرر خوانده و شنيده ايد چقدر اهانتها و شكنجه ها ديد، چقدر به پايش استخوان و سنگ زدند، شكمبه شتر و خاكستر بر سر و رويش ‍ مى ريختند، حالا من و شما بگوييم من عالم هستم ، سيد هستم حتما بايد به من احترام كنند و اگر نكردند، ناراحت يا خشمگين گردم . نوع قهرها و كينه توزيها از همين جا ناشى مى شود كه امور برطبق خواسته نفسانى انسان واقع نگرديده است .

روش پيغمبر و ائمه در توقع نداشتن

شما نبايد توقع داشته باشيد كه مردم خدمتگزار شما باشند بلكه خودتان را خدمتگزار مردم بدانيد و هيچگونه امتيازى نخواهيد، همان روش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه اطهار عليهم السلام را دنبال كنيد.
مروى است كه در يكى از غزوات ، وقتى اصحاب مى خواستند طعام تدارك نمايند، گوسفندى كشتند و هر كس دنبال كارى رفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم دنبال جمع آورى چوب و هيزم رفت ، عرض كردند : ما خدمتگزار شما هستيم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم شما گوشه اى استراحت بفرماييد ما خودمان هيزم جمع مى كنيم ، مضمون روايت شريف اين است كه فرمود : «من از خداى خود خجالت مى كشم كه خودم را بر شما امتياز بدهم» .
حضرت سجاد عليه السلام وقتى مى خواست براى حج عمره برود با قافله اى مى رفت كه اهل مدينه نباشد، قبلا تحقيق مى فرمود كه اهل قافله او را نشناسند، آنگاه همراهشان مى رفت و خودش را با آنان يكى قرار مى داد كه هيچگونه امتيازى برايش قايل نشوند. در يكى از اين سفرها شخصى حضرت را شناخت و عرض كرد : اى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم چرا خودتان را معرفى نمى فرماييد كه به شما خدمت كنند. حضرت او را از معرفى كردن خودش منع فرمود.

حضرت رضا (ع) و مرد ناشناس در حمام

در كتاب «محجة البيضاء» در حالات حضرت رضا عليه السلام نقل نموده است در خراسان هنگامى كه وليعهدى تحميلى هم داشت ، در حمام وارد شد شخصى قبلا آمده بود و حضرت را نمى شناخت ، گفت : اى مرد! آيا پشت مرا كيسه مى كشى ؟ حضرت فرمود : آرى ، آنگاه كيسه را گرفت و به پشت آن شخص كشيد. حمامى وارد شد تا خواست به آن شخص اعتراض ‍ كند، حضرت به او اشاره فرمود كه ساكت باشد و آقا را معرفى ننمايد.

توقع سلام و احترام نداشته باشيم

غرض اين است كه مخصوصا اهل علم بايد توقعات خودشان را كم كنند، نخواهند كه مردم خدمتگزارشان باشند، توقع كوچكى كردن از ديگران نداشته باشند. (البته وظيفه مردم به جاى خود. آنان بايد احترام كنند، تشويق كنند، اما صحبت اين است كه ما نبايد انتظار داشته باشيم به ما احترام كنند و اگر احترام نكردند، خشمگين شويم ناراضى گرديم .) مثلا نبايد توقع سلام داشته باشيم ؛ بلكه روش رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم را كه ابتدا سلام مى كرد، ترك نكنيم . همانطور كه يكى از آنها ابتدا به سلام كردن است به كوچك و بزرگ ، نشستن بر روى خاك و هم رديف سوار كردن شخص پياده دومى و سومى آن است» .
پس امروز مواردى از خشم بيجا را مورد بحث قرار داديم . خشمهاى بى مورد مثل خشم در برابر امور غير اختيارى كه از اشخاص سر مى زند و غرضى در كار نيست . و مورد ديگر، خشم در برابر خلاف توقعهايى است كه انسان دارد.

جلسه نهم : لزوم اطاعت شهوت و غضب از قوه عقل

گفتيم كه خداى تعالى به حكمت بالغه اش در انسان دو قوه «شهوت و غضب» قرار داده است كه اگر اين دو قوه تابع نيروى سوم كه «عقل» است ، بشوند؛ سعادت آدمى حاصل مى شود، حيات طيبه دنيوى و حيات ابدى و اخرويش تاءمين مى گردد. عقل اگر حاكم شد به اينكه افراط و تفريط در هر يك از اين دو قوه را ترك كند و حد وسط آن را كه حكم عقل در محدوده شرع و با راهنمايى پيغمبران است بگيرد، به كمال انسانى مى رسد وگرنه در هر يك از راه افراط و تفريط، تباهى و سقوط است و از عالم انسانيت به عالم منحط حيوانيت منتهى مى گردد و به تعبير قرآن مجيد «بل هم اضل» از حيوانات نيز پست تر مى گردد.

بهره هاى مادى و معنوى از خوراكيها

در تعيين افراط و تفريط به طور اجمال در شهوت شكم ، تفريطش به اين است كه بكلى مواد غذايى به بدنش نرساند، از طيباتى كه خداوند برايش ‍ آفريده است ، اصلا بهره نبرد. اگر عوض آنچه از بدن تحليل مى رود، چيزى به بدن نرسيد، بدن از بين مى رود بلكه بايد استفاده صورى و معنوى بكند. استفاده صورى و مادى آن به اين است كه از اين خوراكيهاى پاك و حلال استفاده ببرد و بدنش را تقويت كند و هم بهره معنوى ببرد. چون در اين خوراكيها ذره اى از جمال الهى پخش شده است . تمام اين شيرينيهايى كه در اين نباتات است ، قطره اى از خزينه اش . (١٠٤) آدمى بايد اين ميوه شيرين را ميل كند و متوجه ميوه ساز شود. چه قدرت و حكمتى دارد كه از اين آب و خاك اينگونه ميوه هاى گوناگون بيرون مى آورد در حالى كه با يك آب سيراب مى شوند. (١٠٥) شكر خدا را كند؛ محبت به خدا بيشتر پيدا كند و از لذايذى كه خدا برايش قرار داده بهره ببرد، از ذايقه اى كه خدا در او قرار داده استفاده ببرد، بچشد و شكر خدا را بكند. پس اگر كسى از اين لذايذ بهره نبرد، خودش را محروم ساخته ، هم از استفاده صورى و هم معنوى .

شكم پرستى و خوردن با غفلت

«افراط» در شهوت شكم يعنى شكم پرستى و پرخورى و دنبال رفاه محض ‍ بودن ، بدون اينكه غرض از خوردن خوراك را بفهمد، مانند حيوانات ، شكم را پر كند (١٠٦) و خالى كند، جز اين مقصودى نداشته باشد. افراط در كميت يعنى از حدش زياد بخورد. و افراط در كيفيت يعنى از خوراكيهاى گوناگون بدون ملاحظه نفع و ضرر بدن و روح و از همه مهمتر با غفلت خوردن است .

با ياد خدا خوردن و حق شناسى منعم

انسان بر سر سفره بايد متوجه منعم باشد. در اسلام دستور داده شده هر لقمه اى كه برمى داريد «بسم الله» بگوييد از آنچه نام خدا بر آن برده نشده ، نخوريد. (١٠٧) مرحوم «سيد بن طاووس - عليه الرحمه» به اين آيه در هر نوع خوراكى عمل مى كرد هر چند مورد وجوبش در فقه در باب ذبح است ، حيوانى را كه مى خواهند سر ببرند، حتما بايد نام خدا را بر آن ببرند، «بسم الله» بگويند و اگر عمدا ترك كنند، مردار و حرام مى شود. سيد - عليه الرحمه - در هر خوراكى چنين بود. مثلا شيرى كه از پستان حيوان مى دوشيدند اگر با نام خدا شروع نمى كردند و يا نانى كه در تنور مى انداختند با نام خدا نمى پختند، «سيد» از آن نمى خورد.
بنده حق شناس آن است كه با ياد منعمش بخورد و نه تنها در مساءله خوردن بلكه هر نعمتى را كه بهره مند مى شود از نعمت دهنده اش غافل نباشد.

اعتدال در ازدواج و خشم

نسبت به شهوت جنسى نيز گفتيم كه تفريط آن به اين است كه اصلا ازدواج نكند، اين بر خلاف طبيعت و آفرينش انسان است . زن و مرد براى استيناس ‍ به يكديگر و تشكيل خانواده و بقاى نسل مى باشند. افراطش نيز اگر زايد بر حد لازم شد، مضر است .
در مساءله مورد بحث كه «خشم» است و مشروحا عرض شد، تفريطش ‍ بى تفاوت بودن انسان است در برابر تجاوزاتى كه به او مى شود هيچ اعتنايى نداشته باشد، تجاوز به مال ، جان و آبرو يا ناموس ، چنين شخصى وقتى هم گناه و منكرى مى بيند بى اعتناست در برابر ظلم ظالم نسبت به مظلوم ، ستمديده را كمك نمى كند و از ستمگر در جلوگيرى از ستمش ، بى تفاوت است .

عابدى كه در زمين فرو رفت

مروى است كه عابدى سرگرم نماز بود، دو كودك ، خروسى را گرفته و بالهايش را مى كندند و اذيتش مى كردند، عابد آنقدر نمازش را طول داد كه بالاخره بچه ها خروس را كشتند، عابد به خاطر فريادرسى نكردن از خروس ‍ به زمين فرو رفت .
افراط در خشم كه بحث ما در آن است و خيلى هم براى عموم لازم است به چيست ؟ افراط در خشم موجب تباهى دنيا و آخرت شخص است لذا بايد همگان آن را بدانيم و در مقام عمل آنچه دانستيم به نحو احسن پياده كنيم .

پيغمبر (ص) هرگز خشم شخصى نداشت

افراط در خشم به حسب مورد و كيفيت است . اما افراط در «مورد» آن است كه آدمى خشم بيجا كند در جايى كه عقل و شرع اجازه خشم نمى دهد، در مجلس قبل گفتم مثل اينكه در برابر امور غير اختيارى ، خشمگين شود، خلاف عقل و شرع است ، همچنين در مورد خلاف توقعهايى كه واقع مى شود، اصلا چرا توقع داشته باشى كه وقتى بر خلاف ميلت واقع مى شود، عصبانى شوى ؟
در حالات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين رسيده است (١٠٨) هيچ وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خشم نفسانى نداشت و براى جهات شخصى خودش اگر خلاف ميلى مى ديد، خشمگين نمى شد، هميشه خشمش الهى بود، براى خدا بود و در برابر كفر، فساد و گناه خشمگين مى شد نه خلاف ميلهاى شخصى خودش .

معامله على (ع) با دشنام دهنده و عمروبن عبدود

روش امامان ما عليهم السلام نيز چنين بوده است ، اين شعر مشهور كه منسوب به اميرالمؤ منين على عليه السلام است شنيده ايد :
ولقد امر على اللئيم يسبنى فمضيت ثمة قلت لا يعنينى
«بر شخص پستى گذشتم كه مرا دشنام مى داد، من رد شدم و گفتم مرا اراده نكرده (و با من نبوده) است» .
همه شنيده ايد كه در جنگ با «عمروبن عبدود» آب دهان به صورت مباركش انداخت ، حضرت او را در آن وقت نكشت بلكه مقدارى حركت كرد و بعد سرش را جدا كرد، پس از آنكه از حضرت ، علتش را پرسيدند فرمود : «ترسيدم اگر همان وقت سرش را ببرم روى خشم نفسانى باشد كه باطل است ، اگر كافرى را مى كشم بايد براى خدا بكشم» .

پيغامى از يك شهيد

يك ماه قبل ، جنازه شهيدى را به شيراز آوردند، برادرش عازم جبهه جنگ شد، در شبى كه فردايش برادرش مى خواست حركت كند، برادر شهيدش را در خواب مى بيند و مى گويد فردا كه مى خواهى به جبهه بروى به قصد انتقام نرو.
مطلب چقدر دقيق است ! از اين پيغام شهيد استفاده مى شود كه اولا شهدا زنده اند، همان خبر قرآن كه : «شهدا زندگانند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند» ، (١٠٩) ديگرآنكه احاطه دارند، جريانات اين عالم را مى فهمند و آگاهند.
يكى ديگر از شهدا، شب پس از دفنش ، برادرش او را در خواب مى بيند و به شهيد مى گويد : خوب ، تو كه مرده اى ، مى گويد : نه ، من نمرده ام . برادر مى گويد : خودمان امروز تو را دفن كرديم ، شهيد پاسخ مى دهد بلكه شما مرده ايد نه من ، شما اشتباه مى كنيد، ما زنده ايم .
اين عين واقع است ، سفارشى كه به برادرش كرد مبنى بر اينكه فردا به قصد انتقام نرو، چون اگر به اين قصد برود كه بعثى ها برادرم را كشته اند، پس من هم بروم چند نفر از آنان را بكشم ، براى خدا نرفته بلكه بايد براى خدا برود براى دفاع از اسلام و مسلمين برود، نه براى انتقام گرفتن .
بايد مؤ من (... اءشداء على الكفار ...) (١١٠) باشد يعنى به جهت كفر كافران با آنان سخت و ناراحت باشد نه به جهت اينكه به من صدمه اى زدند، اين خشم نفسانى است نه رحمانى .

حميت ، قوميت و گروه گرايى

از موارد خشمهاى بيجا، حميت جاهليت است ، حميت از حمايت است ، از روى غرض نفسانى خشم كند و به ناحق كمك نمايد، به اعتبار جهتى كه به او مربوط مى شود؛ مثلا يكى از بستگانش مرتكب خلافى شده است ، آن وقت به خاطر اينكه وابسته اوست به او كمك كند و حال آنكه بايد در اين حال نيز كمك مظلوم كند نه كمك ظالم ، هر چند فرزندش باشد.
كسانى كه گروه گرايى مى كنند، كسى كه از گروهشان باشد از او حمايت مى كنند هر چند ستمگر باشد! مى گويند چون اين شخص از گروه ماست ، بايد آزاد باشد هر چند جاسوس است ، اگر همين جاسوس از گروه ديگرى بود، اعدام او را خواستار مى شدند اما حالا چون از خودشان است ، او را صاحب حق و كارش را مطابق قانون مى دانند.

عربيت شعار جاهليت تا به امروز

در سوره فتح ، حميت جاهليت را كار كافران از خدا بى خبر مى داند.
اين همان قوميتى است كه صدام ملعون آن را عنوان مى كرد و مرتب مى گفت : عربيت ، قوم عرب و دفاع از عرب ، حال آنكه در همين ادعايش ‍ هم كاملا دروغش آشكار گرديد. چقدر از همين اعراب را كشت ، آواره و بى خانمان كرد. برادران عرب ما را در خوزستان شهيد و زخمى كرد. اگر راست مى گفت باز سخنش غلط بود تا چه رسد به اينكه دروغ هم مى گفت و مى گويد.
كمك كردن به ناحق به اعتبار اينكه مربوط و وابسته به شخص است ، قوم و خويش ، هم محلى ، هم شهرى ، هم قبيله اى ، در برابر كسى كه به او ستم شده است ، حميت جاهلانه و موجب هلاكت است .

عرب به واسطه حميت هلاك مى شود

در روايتى مشهور از رسول خداست كه مى فرمايد : شش گروه به واسطه شش چيز هلاك مى شوند. «والعرب بالعصبية» از آن جمله است كه مورد شاهد و بحث ماست . مى فرمايد : عرب به واسطه تعصب داشتنش ‍ هلاك مى شود. (١١١) اگر يك نفر از بستگانش جنايتى كرد، چون وابسته اوست ، به او كمك مى كند. اين خوى ناپسند در عرب پيش از اسلام بوده و هنوز هم در بسيارى از آنان كه مؤ دب به آداب اسلام نشده اند، وجود دارد.
و نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مروى است كه : «هر كس ‍ هموزن دانه اى خردل ، عصبيت در دلش باشد، با اعراب جاهليت محشور مى گردد» . (١١٢) چون اين هم مثل آنان است .
صدامى ها و بعثى ها كه به عنوان عرب بودن ، حمله مى كنند مصداق قطعى اين روايتند.
روايت ديگرى از امام صادق عليه السلام است : «هر كس تعصب كند يا كسى برايش تعصب نمايد و او راضى باشد، ايمان از او بركنار مى گردد» . (١١٣) مثلا كار خلافى از كسى سر زده ، ديگران بخواهند از روى تعصب به او كمك كنند و حق طرف را پايمال نمايند، ديگران كه بى جا برايش تعصب مى ورزند، اهل هلاكتند. خود اين شخص هم كه به اين كار ايشان خشنود است ، از ايمان بى بهره مى گردد. و راستى كه خطرناك است .

گروه گرايى خلاف شرع مقدس است

همچنين از حضرت سجاد عليه السلام رسيده است تعصبى كه دارنده آن گنهكار مى باشد، اين است كه شخص بديهاى قوم خودش را از خوبيهاى قوم ديگر بهتر بداند. (١١٤) يعنى به خاطر اينكه از قبيله يا فاميل اوست ، خوب است هر چند آلودگيهاى فراوانى داشته باشد.


۴
تمايز دوست داشتن ارحام با تعصب

هم اكنون گروههايى كه داريم ، وضعشان چنين است ، هر كس جزء دسته آنان باشد، چون با آنان است خوب است و از او دفاع مى كنند و همان جمله «گروه گرايى» است كه بارها عرض كرده ام بر خلاف رويه شرع مقدس اسلام است .

تمايز دوست داشتن ارحام با تعصب

ضمنا اين نكته را نيز يادآور شوم كه آدمى بايد بستگانش را دوست بدارد. اين يك غريزه طبيعى است كه خداوند در نهاد افراد قرار داده است . همچنين رفقايش را نيز بايد دوست بدارد و به ارحامش و رفقايش كمك كند، ليكن آنچه ناپسند است و بايد از آن پرهيز كرد اين است كه به خاطر قوم و خويشى و رفاقت ، بستگان يا رفقايش را بر ستم كردن يارى نمايد. همانطورى كه مضمون روايت شريفه است (١١٥) بايد قوم و خويش و رفيق را كمك كند اما نه در ستم و ناحق . بايد در ظلم ، برايش رحم و بيگانه فرقى نكند بلكه هميشه انصاف را رعايت نمايد.
حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد : «از لشكريان حق ، انصاف و ضد آن حميت و تعصب جاهلانه است» . (١١٦) اگر ستمى از فرزندش سر زد، بايد كمك مظلوم كند هر چند بر عليه پسرش و يا خودش باشد همانطورى كه قرآن مجيد در اين زمينه سفارش فرموده است :
«بر پا دارندگان دادگرى و گواهان بر حق باشيد هر چند بر زيان خودتان باشد» . (١١٧)
مثلا رفيق يا از بستگان شما دعوايى دارد و با اينكه مى دانيد حق با طرف اوست ، بياييد و به نفع رفيق يا وابسته خود گواهى دهيد، اين خلاف انصاف و شرع است . اگر مى دانيد كه حق با طرف است ، بايد به نفع او گواهى دهيد هر چند به ضرر رفيق يا قوم و خويش يا حتى خودتان باشد.
نه تنها در محكمه و قضاوت و شهادت ، بلكه در هر موردى كه پيش بيايد، انسان نبايد به خاطر جهات نفسانى از حق و واقع صرف نظر كند.

اهميت دادن به خدمات دولت اسلامى

براى نمونه عرض كنم : در ظرف مدت كمى كه از عمر دولت اسلامى مى گذرد، چه خدمات گرانبهايى كه شده و با اين همه ناملايمات و مزاحمات از قبيل «محاصره اقتصادى» و مخصوصا «جنگ تحميلى» و عوارض نابسامان آن از قبيل : آواره هاى جنگى و جبران كمبودها در هر زمينه ، مع الوصف با تلاش شبانه روزى مسؤ ولين امر، مثل اينكه خبرى نشده و زندگى عادى جريان دارد.
آن وقت اين گروههاى منحرف و ضد انقلاب ، از چپ و راست مى تازند و مثل اينكه مسؤ ولين هيچ كارى نكرده اند و همه خدمات را ناديده گرفته و عيبهايى مى تراشند. با عنوان كردن انحصارطلبى ، ارتجاع و اين قبيل عناوين و اتهامات ، مى خواهند هر طور شده دولت و روحانيت مبارز را از صحنه به دور كنند و مملكت را تحويل آمريكا يا شوروى بدهند.
من خوب آگاهى دارم كه بسيارى از مسؤ ولين جز چند ساعتى ، بقيه شبانه روز، سرگرم فعاليت و خدمت به مردم هستند بدون اينكه حقوق گزافى داشته باشند. درآمد يك نفر كاسب معمولى ، از حقوق ماهيانه وزراى فعلى شايد بيشتر باشد، بجاى تشكر و قدردانى از اين افراد دلسوز و خدمتگزار، مى آيند دولت اسلامى را تضعيف مى نمايند. اين است همان تعصب جاهلانه كه حق را محو و پايمال مى كند.

انصاف ، مقابل حميت جاهليت است

در روايت شريف آمده است كه : «سيد الاعمال ثلاثة» و در روايت ديگرى آمده : «هيچ كس مكلف نشده است شديدتر از سه تكليف : اول انصاف ...» . (١١٨)
بشر اگر اهل انصاف نباشد حيوانى است كه حق را هر جا ديد، ناديده مى گيرد؛ مثلا يك نفر آدم درستى است كه خلاف ميل تو از او سر زده است ، همه حقها را ناديده پندارى و همين يك اشتباه يا خلاف به نظر خودت را بگيرى ، در حالى كه اگر از دسته يا گروه خودت بود و كارى جالب از او سر مى زد، با بوق و كرنا آن را به مراتب بزرگتر مى كردى و اگر دروغ هم بود آن را به گروه خودت مى چسباندى .
پس هر فردى از ما، بين خود و خدا چنين بنا بگذاريم كه حق را ناديده نگيريم هر چند از طرف دشمنان ما باشد همانطورى كه از خود يا بستگانمان اگر بود، ناديده نمى گرفتيم .
پس ضد حميت جاهليت ، انصاف است كه شخص بايد حق را دنبال كند و در برابر ستم و تجاوز، از هر كس كه باشد خشمگين شود و در اين زمينه ، شخصيت خود و نفسانيت را كنار بگذارد.

جلسه دهم : رعايت اعتدال در هنگام خشم

خلاصه بحث ما درباره خشم اين شد كه خشم در انسان صفت طبيعى است كه آن را خداوند قرار داده است ، عدل در آن لازم و پسنديده و افراط و تفريط آن ناپسند و مذموم است . عدل در خشم ، خشم در برابر باطل و منكر است اما خشم ناروا خشمهايى است بى مورد، خشمهاى زايد بر حد [گفته شده ] كما و كيفا.
اما به حسب كم و مورد؛ مثلا خشم در برابر امور غيراختيارى و توقعهايى كه انجام مى گيرد و از آن جمله خشم نسبت به محسود است ، معمولا نسبت به همكار و رقيب كه مورد حسد است ، هر وقت مال يا مقام يا نعمتى به طرف برسد، شخص خشمناك مى شود كه بسيار ناپسند است و آرزو مى كند آن مقام و نعمت از او گرفته شود. امروز صحبت ما راجع به خشم زايد بر حد است .

خشم به زبان و دست و قلب بايد محدود باشد

در جاهايى هم كه خشم صحيح و با مورد است اگر زايد بر حد شد آن هم ناپسند مى گردد. در برابر باطل و منكر نيز بايد خشم محدود باشد به زبان ، دست و قلب . درست است كه بايد خشمگين شد ولى تا چه اندازه ؟ براى هر كدام از خشم در مرحله زبان ، دست و قلب با ذكر مثالهايى مطلب روشن مى گردد.
خشم زايد از حد نسبت به زبان : اگر كسى به شما ناسزايى گفت لازمه غيرت مؤ من اين است كه خشم كند اگر چنانچه بتواند خشم خود را بگيرد و سكوت كند، كمالى است براى او نزد خداى تعالى و مصداق آيه شريفه (والكظمين الغيظ) مى شود يعنى از جمله كسانى كه خداوند به فرو بردن خشم خودشان ، آنان را مى ستايد.

بدى را به نيكى پاسخ دادن

اگر انسان توانست بايد علاوه بر اينكه به كسى بدى نگويد، او را نصيحت هم بكند، با زبان نيك و اخلاق پسنديده و روى گشاده به جهت خيرخواهى ؛ مثلا بگويد شما شخص محترم و مورد نظر مردم هستيد حيف است كه شخصيت خودتان را پايين بياوريد، شايد التفات نداشتيد.
اگر به زبان خوش با او برخورد نمايد يعنى : «بدى را به نيكى پاسخ بدهد» مصداق آيه شريفه مى شود كه مى فرمايد : «بدى و نيكى يكسان نيست (يعنى پر واضح است كه نيكى بهتر از بدى است و اين مطلب را همه درك مى كنند، حال كه چنين است پس :) به آنچه بهتر است پاسخ بده ، در اين هنگام بين تو و آن كس كه دشمنى است مثل اين است كه او دوست و خويشاوند تو است» . (١١٩)
اگر مسلمان توانست در برابر بدى ، خوبى بگويد و در برابر بد رفتارى ، خوشرفتارى نمايد مثلا شما حاجتى داشتيد، روا نكرد ولى به شما براى حاجتى روى آورد، اجابت كرديد، در برابر بدى اگر كسى بتواند خوبى كند، دشمنى و كينه از ميان مى رود و مانند دوست بلكه خويشاوند مى گردد.
البته كار همه كس نيست بلكه كسانى كه مرتبه عاليه اى از ايمان داشته باشند و بهره كافى از ملكات پسنديده برده باشند، همانطورى كه در آيه بعدش ‍ مى فرمايد : «به اين معنا نمى رسد مگر كسانى كه بردبار باشند و كسانى كه صاحب بهره بزرگ (از ايمان و اخلاق پسنديده) باشند» . (١٢٠)
راستى هم مشكل است و صبر مى خواهد و پا روى ميل نفس گذاشتن مى خواهد.

با دفع به احسن ، طرف خجل مى شود

اگر كسى مذمت شما را كرده ، شما خوبيش را گفتيد، دفع به احسن به خود شخص برمى گردد.

اگر لذت ترك لذت بدانى دگر لذت نفس ، لذت نخوانى
اگر آدمى فحشى شنيد، عوضش خوبى كرد اول سخت است ولى بعد خوشحال مى شود. بسيارى از مردم براى اينكه دلشان خنك شود يك فحش را ده برابر پاسخ مى دهند در حالى كه نه تنها دل خنكى نمى آورد بلكه عصبانيت و ناراحتى و به دنبالش كينه و دشمنى را مى افزايد.
اگر راه صحيحش را مى خواهيد بدانيد همين راهنمايى آيه شريفه است . راستى كسى كه خشم خود را فرو خورد بلكه مردانگى كرد و دفع به احسن نمود، در برابر ناسزايى كه شنيد، به طرف ، نيكى گفت ، آرام مى شود، دلش ‍ خنك مى گردد طرف را خجل و شرمنده مى كند و پشيمان مى شود كه چرا به شما چنين گفته است .

تلافى به مثل در محدوده شرع

در برابر ناسزايى كه انسان مى شنود بايد يكى از اين سه كار را انجام بدهد : اول اينكه عفو كرده و اصلا سكوت اختيار نمايد، دوم اينكه : دفع به احسن كند كه اين از اولى بهتر است يعنى به نيكى پاسخ دهد. اگر نمى تواند راه سوم را بگيرد و آن تلافى به مثل است البته در محدوده شرع مقدس ؛ مثلا منحصرا راجع به دشنام و ناسزا به شخص خودش مى تواند آن را به طرف برگرداند؛ مثلا اگر طرف گفت احمق ! مى تواند برگردد و بگويد احمق خودت هستى . اما نسبت به پدر و مادر يا برادرش ، اين حق را ندارد كه به پدر و مادر يا برادر طرف برگردد و ناسزا بگويد.
قرآن مجيد مى فرمايد : «كسى كه به شما تجاوز كرد پس به او تجاوز كنيد به مقدارى كه به شما ستم روا داشته است» . (١٢١) نه بيشتر، اگر دو تا فحش دادى در برابر يك فحش ، اين تجاوز است .
در برابر «قذف» هيچ تلافى نيست ؛ يعنى اگر كسى به طرف نسبت زنا يا لواط داد يا به يكى از بستگانش ، نمى شود طرف هم برگردد و به او نسبت آن چنانى را بدهد و يا به يكى از بستگانش ، بلكه مى تواند در محكمه حاكم شرع از او دادخواهى نمايد تا پس از اثبات قذف ، مطابق دستور شرع ، قاذف حد بخورد. (١٢٢)
لذا خطر اينجاست كه در حال خشم كنترل زبان از دست برود و بيش از آنچه سزاوار است و بگويد و مسؤ وليت الهى پيدا كند؛ در عين حال مى شود ناسزايى در برابرش گفت كه قذف و دروغ و تهمت نباشد و از ميزان بيرون نرود.
زبان به آسانى مى جنبد و براى خودش خرمنها آتش تدارك مى بيند و چيزى هم جلوش را نمى گيرد مگر خوف از خدا.
بنابراين ، وقتى تجاوز زبانى شد طرف بايد عفو كند يا دفع به احسن كند يا اگر مى خواهد تلافى كند چيزى بگويد كه برايش مسؤ وليت ايجاد نكند مثلا در برابر قذف او بگويد اى جاهل ! اى نافهم !

وقار و آرامش در برابر حميت جاهليت

اينجا به آيه اى از سوره فتح اشاره مى كنيم : «هنگامى كه كافران در دلهايشان عصبيت ؛ آن هم عصبيت جاهلانه پروراندند (كه نگذاشتند در عهدنامه صلح حديبيه كلمه بسم الله و رسول الله بنويسند و مؤ منان را بر سر حميت و غيرت ايمانى آوردند) پس خداوند وقار و اطمينان خاطر بر رسول خود و بر مؤ منان فرو فرستاد و آنان را با كلمه (اخلاص و مقام) تقوا همراه فرمود كه آنان سزاوارتر (از ديگران) به اين مقام بوده و اهليت آن را داشتند و خداوند به هر چيزى بسيار داناست» . (١٢٣)
مشركين و كفار كه خشمهاى شيطانى و حيوانى داشتند، تعصبهاى جاهلانه و حميت كه قبلا گفتيم در عرب بيشتر از ديگران بوده و مطابق روايت ذكر شده موجب هلاكت آنان مى شود، حمايت از باطل و ملى گرايى ، قوميت و آن نخوت و غرورى كه در آنان است موجب حمايت از شعار باطل قوميتشان مى شود.
مى فرمايد كفار تعصب جاهليت در دلشان جايگزين بود، خداوند هم در برابر آنان به پيغمبرش و هر كس كه تابع پيغمبر بود، سكينه و اطمينان مى دهد كه در برابر آنان ، وقار و اطمينان را از دست ندهند، آنان هم خشم بيجا نكنند و موجب فساد بيشتر نشوند. ملازم و همراه با پرهيزگارى باشند به واسطه خشم بيجا در برابر كفار، آنان نيز به حرام نيفتند با تجاوز از حد از جاده تقوا بيرون نروند.

صلحنامه حديبيه پيغمبر (ص) با مشركين

شاءن نزول آيه در واقعه صلح حديبيه است به شرحى كه در تواريخ اسلامى ذكر شده و از بحث ما خارج است ، وقتى بنا شد صلحنامه بنويسند از طرف مشركين قريش ، «سهيل بن عمرو» به عنوان نماينده مسؤ ول امضا و بستن پيمان گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متن قرارداد و صلح را انشاء مى فرمود و امير المؤ منين عليه السلام نيز مى نوشت .
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود : «بنويس بسم الله الرحمن الرحيم .» اميرالمؤ منين عليه السلام نيز نوشت . سهيل گفت : «ما رحمان و رحيم را نمى شناسيم و از پدرانمان هم چنين چيزى به ما نرسيده است» . برخى از مسلمانان در مقام اعتراض برآمدند كه خير، حتما بايد اين جمله نوشته شود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود : خوب ! چه بنويسيم ؟ سهيل گفت آنچه تا كنون مرسوم ما بوده و آن «بسمك اللهم» بوده است يعنى : «به نام تو اى خداوند» ، حضرت فرمود : اى على ! آن را پاك كن و بنويس : «بسمك اللهم » ، اينها چيز مهمى نيست كه به واسطه آن درگيرى واقع شود و اصل صلح - كه فعلا به صلاح اسلام و مسلمين است - به هم بخورد، به جاى اين كلمه ، كلمه ديگر چه ضررى دارد، مقصود اين است كه به نام خدا شروع شود حالا به هر تعبيرى كه مى خواهد باشد، آنان حميت شيطانى دارند لذا خدا به مسلمين سكون رحمانى داد تا تحمل نمايند.

محمد (ص) در هر حال پيغمبر است

سپس فرمود : بنويس قرارداد ميان محمد رسول الله (فرستاده خدا) و سهيل بن عمرو، اما همين كه نوشت ، سهيل گفت اگر ما تو را پيغمبر و فرستاده خدا مى دانستيم كه با تو جنگ نمى كرديم . اصحاب ناراحت شدند و نزديك بود كه درگيرى شود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود بسيار خوب ! آن را محو كن على عليه السلام عرض كرد يا رسول الله چگونه عنوان شما «رسول خدا بودن» را محو كنم ؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با دست خود كلمه «رسول الله» را پاك نمود.
پيغمبر، رسول خدا هست چه بنويسند يا ننويسند، حالا چه اصرارى است كه بر سر اين موضوع درگيرى واقع شود و برنامه صلح به هم بخورد.

روحانيون ، خدمتگزاران ملت هستند

ضمنا گروهكهايى كه اين روزها سر و كله شان پيدا شده و جراءت اظهار وجود پيدا كرده اند و از آزادى كه به بركت جمهورى اسلامى و خون شهدا نصيبشان شده ، سوء استفاده نموده و به روحانيتى كه علمدار انقلاب و مظهر اسلام است ، جسارت مى كنند، عملا به افراد روحانى توهين مى كنند تا درگيرى ايجاد نمايند.
به آنان مى گويم علما با اين ملت چه كردند؟ با شما چه كردند؟ چه جنايت يا خيانتى مرتكب شده اند كه همه تقصيرات را بر دوش آنان مى گذاريد؟ وضع قبل از انقلاب و بعد از انقلاب آنان چه فرقى كرده است ، كدام مقام و كدام رياست را خواسته اند؟ چند نفرى هم كه قبول مسؤ وليت نموده اند و به راستى بايد از آنان سپاسگذار بود. شب و روز جان مى كنند و از انقلاب اسلامى دفاع مى نمايند و در معرض اين همه بدگويى و دشنام و در برابر هيچ نفع مادى ، مقاومت مى نمايند. به اين افراد فريب خورده بايد با زبان استدلال فهمانيد كه روحانيون ، خدمتگزار ملت اند نه رياست طلب و يا انحصار طلب .
به مطلب خودمان برمى گرديم ؛ در برابر حميت جاهليت كفار و مشركين ، سكينه و وقار لازم است كه خداوند آن را بر پيغمبرش و مؤ منين فرو فرستاده و آنان را با پرهيزگارى همراه نمود.

آرامش را از كف ندهيد

مؤ من آن است كه «كلمة التقوى» جزء جانش ، جزء رگ و پوستش شده است ، مؤ من هميشه خدا را حاضر و ناظر مى بيند. خوددارى دارد، زبانش و چشمش در اختيارش هست و از روى هواى نفس خشم نمى كند، اگر خشم هم بكند براى خدا خشم مى كند. اگر انسان در برابر اهانت به شخص ، خشم كند حميت جاهليت است .
سهيل بن عمرو، به شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اهانت كرد اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خشم ورزى خوددارى نمود، اين سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است . در برابر خشمهاى باطل ، نبايد سكون را از دست داد و بايد هميشه ملازم تقوا بود و نبايد در برابر هيچ باطلى ، خشم شيطانى و نفسانى داشت . در برخورد با افرادى كه داراى حميت جاهليت اند بايد وقار و سكون بود همانطورى كه قرآن مجيد در صفات مؤ منين و بندگان رحمان ، بيان فرموده است : «هنگامى كه نادانان با آنان كشمكش مى نمايند، سلام مى گويند» . (١٢٤) «سلام» از سلم است يعنى ما درگيرى ندايم ، ما مثل شما نادان نيستيم كه در برابر يك ناسزاى جاهل ، چندين ناسزا بگوييم . مسلمان آن است كه مسلمانان از دست و زبانش در امان باشند. (١٢٥)

تجاوز از حد خشم در اعضا

مرتبه ديگر از تجاوز از حد در خشم ، تجاوز نسبت به اعضاست اگر كسى به شما سيلى زد اينجا نيز يا بايد عفو كنيد كه به تعبير قرآن مجيد بهتر است (١٢٦) نگو اگر عفو كردم جراءت مى كند كه به ديگران نيز تجاوز كند، بسيار پيش ‍ آمده است انسان از جنايتكارى در گذشته ، شخص جانى شرمنده شده و توبه كرده و كارهايش را اصلاح نموده است . اگر زورش به نفسش برسد وشخص جانى را ببخشد بهتر است تا اينكه انتقام بگيرد؛ زيرا در تلافى كردن بايد كاملا رعايت تساوى بشود كه بسيار مشكل است لذا عفو به پرهيزگارى نزديكتر است .

ستم ابتدايى را تحمل نكنيد

ضمنا اين جمله را نيز يادآور شوم اينكه قرآن مجيد مى فرمايد : (لا تظلمون ولا تظلمون) (١٢٧) ؛ يعنى : «ستم نكنيد و زير بار ستم نيز نرويد» ، راجع به ستم ابتدايى است ؛ يعنى اگر كسى خواست شما را بزند، كسى نگفته خودت را بگير تا بزند بلكه حق ندارى چنين كنى و يا كسى خواست شما را بكشد، نبايد بايستى تا بيايد و راحت شما را بكشد، در اين صورت به فرمايش اميرالمؤ منين عليه السلام چنين شخصى قاتل خودش هست (١٢٨) ؛ چون از خودش دفاع نكرده با اينكه مى توانست مانع كشته شدن خود گردد.
مى گويند اگر كسى تو را زد و به تو ستم كرد آن وقت به جاى تلافى ، از او درگذرى بهتر است ؛ در عفو لذتى است كه در انتقام نيست .
در تفسير آيه (...واءن تعفوا اءقرب للتقوى ...) ذكر شده كه در باب قصاص ‍ اگر كسى به ديگرى زخمى زد، بين سه چيز اختيار دارد يا عفو كند، يا ديه بگيرد يا قصاص نمايد. قصاص بايد در حضور حاكم شرع باشد؛ زيرا مقدار زخم را مشخص مى كنند اگر سر سوزن از زخمى كه خورده بيشتر شد بايد انتقام بگيرد؛ يعنى حكايت قنبر غلام امير المؤ منين عليه السلام مى شود كه يك نفر را حد زد، يك تازيانه بيشتر زد، البته از روى سهو بود نه عمد، حضرت فرمود بايد قنبر يك تازيانه بخورد و از دست همان شخص يك تازيانه خورد.
چون قصاص به نحو تساوى مشكل است ، عفو و گذشت به تقوا نزديكتر است . به هر حال ، اگر عفو كند بهتر است وگرنه ديه بگيرد و در مرحله سوم اگر خواست قصاص كند بايد كاملا تساوى را رعايت نمايد كه مكررا گذشت .
پس اگر كسى يك سيلى به شما زد، شما نمى توانيد دو تا به او بزنيد و در كيفيت نيز اگر يك سيلى زد و جايش سرخ شد، شما نمى توانيد طورى بزنيد كه جايش سياه گردد و اگر شد نسبت به زايدش بايد ديه بپردازيد.
مى بينيد چقدر خلاف از ما سر زده است از همان اول بايد آدمى خودش را كنترل كند،كلمة التقوى ملكه اش شود، اشاره اى هم نسبت به تجاوز خشم در مرحله قلب كنم .

تجاوز خشم در مرحله دل

خشم زايد از حد نسبت به قلب آن است كه اگر كسى نسبت به ديگرى ستمى كرد، طرف حق ندارد بغض و كينه اى از او در دلش جا دهد و بنا بگذارد از او انتقام بگيرد و منتظر مرگش باشد، منتظر باشد تا آخر عمر به او صدمه بزند تا از ناراحتى او خوشحال گردد بلكه بايد يكى از اين سه كار را بكند يا عفو يا ديه و يا قصاص نمايد، ديگر حق ندارد بغضش را به دل بگيرد و حسدش را در دل جا دهد، «اضمار السوء» از گناهان است يعنى در دلش براى مسلمانى بدى را قصد داشته باشد. جا دادن خشم در دل ، گناه است .
نگوييد زورش به خودش نمى رسد، بلكه با تمرين و عمل كردن به دستورات شرع مقدس ، جلو اين گناهان قلبى را بايد گرفت و ما اين مطالب و راه اصلاح و تمرين آن را در كتاب «قلب سليم » نوشته ايم به آنجا مراجعه شود.

جلسه يازدهم : حسد، سلامتى جسم را از بين مى برد

بحث ما به «افراط در خشم » رسيد كه به حقد و حسد تعبير مى شود. بايد مبداء حقد و حسد را بفهميم و خود را از آن نگه داريم ، اين بيمارى از سرطان نسبت به روان بدتر است . از همان اول ، شخص بايد خودش را از آن نگه دارد كه مبتلا به اين بلاى خانمانسوز نشود. مبداءش خشمهاى بى مورد و زايد از حد است كه نمونه هايى از آن ذكر شد و مثل اينكه ديگرى كه همكارش هست پيشرفت كند، خشمناك و ناراحت شود، رقيبش رئيس شد و او عقب ماند، خشمناك شود كه چرا رقيبش پيش افتاد. اين خشم سبب حقد مى شود و مادام العمر مبتلا به حسد مى گردد : مرتبا آرزو مى كند اين مقام از او گرفته شود و اميد سقوطش را دارد، خودش را مى خورد و آرزو مى كند كه نيست شود، اين حالت حسد براى جسد و روان حاسد بسيار مضر است ، از كلمات اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه است كه حضرت مى فرمايد : «شگفت است كسانى كه حسد مى ورزند، از سلامتى بدنهايشان چگونه غافلند» ، (١٢٩)
و راستى حسد، سلامتى تن را نيز از بين مى برد.
و نيز مى فرمايد : «سلامتى بدن به واسطه كمى حسد است» . (١٣٠) يعنى از موجبات سلامتى بدن ، نداشتن يا كم داشتن حسد.
سر طبيعى آن اين است كه نفس آدمى ، صدها كار بايد انجام دهد كه يك رشته از آن اداره بدن و حفظ قواى آن است ، پس اگر آدمى حالت حقد و حسد داشته باشد، حواسش در محسودش هست و نفسش به آن سرگرم و ناراحت است ، لذا در ساير شؤ ون ، كمبودى پيدا مى كند، حتى در هضم غذا تاءثير مى گذارد.

اثر آزادى روان در هضم غذا

شنيده ايد و شايد تجربه هم كرده باشيد هنگامى كه شخصى خشمناك است ، ميل به خوراك ندارد و اگر خوراك هم بخورد، با بى ميلى همراه است . يا اگر در اثناى خوردن ، اوقات تلخى پيش آيد، به اصطلاح بدخوراك مى شود، خوراكش درست هضم نمى شود. مثلى است در ميان مردم در اين زمينه كه مى گويند : «خوراك برايم زهرمار شد» يعنى ديگر گوارا نبود بلكه فاسد گرديد. نفس آدمى اگر نشاط داشته باشد، كارهايش را درست انجام مى دهد وگرنه خوراكش را نيز درست هضم نمى كند و بدن هم مريض ‍ مى شود.
هر كس حسد دارد، توقع سلامتى بدنش را نيز نداشته باشد. بسيارى از بيماريها در نتيجه حسد است . هر كس سالم از حسد باشد، از اين جهت بدنش نيز سالم است .

از بين رفتن ايمان به وسيله حسد

اما تاءثير حسد نسبت به روان انسان نيز بايد گفت كه حسد روح را نيز مى كاهد. در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود : «حسد، ايمان را مى خورد همانطور كه آتش هيزم را مى خورد» (١٣١) ديده ايد چگونه آتش ، هيزم را از بين مى برد؟ مى فرمايد حسد هم ايمان شخص را همين طور از بين مى برد تا وقتى كه مى خواهد بميرد، مثل اين است كه هيچ ايمان ندارد، هر چند نماز و روزه هم انجام داده باشد زيرا حسد نمى گذارد ايمان باقى بماند.
در روايت شريف ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اصحابش ‍ فرمود : «بترسيد از دردى كه در امتهاى پيشين بود و در ميان شما نيز پيدا شده است ، بدانيد اين درد از بين برنده است ، نه اينكه مويتان را از بين مى برد بلكه دينتان را نابود مى كند» . (١٣٢)
اين اعلان خطرى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اواخر عمرش به اصحابش فرمود : امتهاى پيغمبران گذشته پس از رسيدن به كمال و سعادت ، چيزى كه آنان را از دين بيرون كرد، حسد بود لذا به مسلمانان نيز فرمود و ديديم كه حسد در ميان مسلمين پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم چه كرد. همان حسد بود كه سبب شد هزاران نفر در جنگهاى جمل و صفين كشته شدند.

با حسدورزى انقلاب را تباه نكنيد

به اين مناسبت بنده هم در اين انقلاب به همه مسلمين ايران ، اين فرموده پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را يادآورى مى نمايم كه شما مسلمانان به بركت وحدت كلمه و رهبرى امام خمينى ، به سعادت آزادى رسيديد و مورد شگفتى جهانيان شديد ليكن «داء الحسد» بيمارى حسد در شما خصوصا در ميان اهل علم پيدا شده است كه خطرناك است ، مواظب خودتان باشيد مبادا به دست خود، نعمت خدا را سلب كنيد. اين حسد در پيشينان ما چه كرد؟ تاريخ اسلام را مرور كنيد خوب مى فهميد، هر چه بدبختى اجتماعى براى مسلمانان پيش آمده از حسدورزى آنان بود.

علما را حسد هلاك مى كند

مرحوم «صاحب جواهر» در كتاب شهادت درباره صفات «شاهد» مى فرمايد بايد حسد نداشته باشد، گواه در اسلام اگر حسود است ، گواهيش پذيرفته نيست ؛ يعنى عادل نيست . به تعبير ديگر، حسد گناه كبيره است ، صاحب جواهر براى اثبات اين معنا كه حسد از گناهان كبيره است ضمن استدلال به قول رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمايد شش طايفه اند كه به شش چيز به دوزخ مى روند، از آن جمله مى فرمايد :
«العلماء بالحسد؛ دانايان و دانشمندان نيز به واسطه حسد به دوزخ مى روند» كسانى كه علوم دين را فرا گرفته اند اگر مهذب نشده باشند، تزكيه نكرده باشند، حسدشان آنان را جهنمى مى كند.
نفسش نمى تواند بالاتر از خودش را ببيند اگر ديد مردم ، ديگرى را بر او مقدم مى دارند و مدح و ثناى او را مى كنند، حسد ورزيده و خود را مستحق تر به مدح و ثنا مى بيند.
بهتر است كه در ضمن روايت ، مطلب را برسانم ، و ضمنا اينكه گفتم حسد، علما را هلاك مى كند نه اينكه اختصاص به طلاب و علماى فقه داشته باشد، اصلا علم ، حسد برانگيز است ، چه علوم دينى چه علوم ديگر؛ مثلا طبيب هم نسبت به طبيب هاى ديگر در خطر است بلكه هر كس در هر فنى استاد شد، خطر او را تهديد مى كند، لذا امام امت تذكر فرموده چه از مدرسه علميه و چه از دانشگاه اگر مهذب بيرون نيايند، خطرشان زياد و نفعشان كمتر از ضررشان است .

قاضى حسود براى قتل امام سعايت مى كند!

داستان «ابوليلاى قاضى » در زمان حضرت جواد عليه السلام شنيدنى است ، قاضى ابوليلا در زمان متوكل عباسى ، قاضى القضات و در راءس ‍ دستگاه قضائى خلافت به اصطلاح اسلامى آن روز بوده است . مغازه دار نزديك منزل قاضى ، زرقا نامى است و قاضى با اين دكاندار رفاقت داشت ، روزى به اين زرقا رسيد در حالى كه سخت پريشان بود زرقا پرسيد جناب قاضى چرا امروز اين قدر ناراحت هستى ؟ گفت اگر بدانى در محضر خليفه چه مصيبتى بر من وارد آمد؟ دزدى را آوردند كه سرقتش ثابت شده بود، در اجراى حد از من پرسيد چه مقدار از دستش را بايد بريد، من گفتم در قرآن مجيد خداوند مى فرمايد : «دست دزد را بايد بريد» . (١٣٣) و دست را در آيه وضو تا مرفق (آرنج) بايد شست (١٣٤) لذا دستش را از مرفق بايد بريد.
خليفه از قضات ديگر كه در مجلس حاضر بودند، پرسيد و آنان گفتند از بند دست بايد بريد؛ چون خداوند دست را در آيه تيمم از مچ شمرده است . (١٣٥) خليفه رو به امام شيعه ها حضرت جواد عليه السلام كرد، حضرت فرمود ديگران پاسخ را گفتند. خليفه گفت شما هم بفرماييد حضرت مجددا فرمود ديگران گفتند : خليفه اصرار كرد و به ناچار حضرت فرمود : «بايد انگشتان او را بريد؛ چون خداوند مى فرمايد مساجد مال خداست» . (١٣٦) و مساجد جمع مسجد، جاهايى است كه در حال سجده به زمين گذاشته مى شود، اين دزد وقتى مى خواهد نماز بخواند در سجده بايد هفت عضوش به زمين برسد؛ دو كفت دستش را كه بايد به زمين بگذارد نبايد قطع شود بلكه بايد تنها انگشتهايش را بريد تا اين را فرمود، خليفه گفت احسن ! مرحبا! و فورا دستور داد مطابق فرموده امام عليه السلام عمل كنند و دست دزد را از انگشتهايش بريدند.
در اين وقت مثل اينكه عالم را بر سر من كوبيدند، چگونه جوان ٢٥ ساله را بر من مقدم داشت ؟ پريشان شدم و من تا كار خودم را نكنم رها نمى كنم با اينكه مى دانم هر كس در قتل اين جوان كمك كند به آتش مى رود ولى تا او را به كشتن ندهم رها نمى كنم !!
زرقا گويد او را نصيحت كردم اما او نپذيرفت . روز بعد نزد خليفه مى رود و به طور خصوصى مى گويد آيا فهميدى ديروز چه كردى ؟ كسى كه قسمت اعظمى از مسلمانان او را امام مى دانند، خليفه بحق پيغمبر مى دانند و تو را باطل مى شمارند به جاى اينكه او را محو كنى ، جلوه دادى و تقويت نمودى ! آنانى كه مى گفتند او بر حق است اكنون مى گويند ديديد خود خليفه هم فهميد و گفته او را بر ديگران مقدم داشت ، اين چه اشتباه سياسى بود كه كردى ؟ اين قدر در گوش خليفه خواند كه او راضى به قتل حضرت جواد عليه السلام و بالاخره حضرت را مسموم نمود.

علم به واقعيات به خواندن تنها نيست

ببينيد دانشمند چقدر در خطر است ، مجتهد يا طبيب يا مكانيك يا مهندس ، اينها صنعت و فن است و اين خطرها را دارند.
و اما آن علمى كه اين قدر در قرآن و اخبار مدح شده است : «العلماء ورثة الا نبياء (١٣٧) الفقهاء امناء الرسل» (١٣٨) نورى است كه در دل روشن مى شود با تهذيب نفس - آن نور ايمان و علم به واقعيات و حقايق امور - علم به فناى دنيا و بقاى آخرت ؛ به خواندن تنها نيست بلكه ايمان اصلش نورى است كه خداوند افاضه مى فرمايد و از طرف آدمى آمادگى و زمينه آن افاضه را فراهم ساختن است .

حاسدين زير بار ولايت فقيه نمى روند

تا اينجا صحبت اين شد كه حسد مرضى است كه از سرطان ضررش در روان و نفس آدمى بيشتر است و در بدن هم مؤ ثر است و موجب بيمارى بدن مى شود. الان اين خطر در مسلمين هست . بعضى هستند درس خوانده اند، استاد شده اند ليكن حسد آنان را وامى دارد تا در گفته ها و نوشته هايشان به رقيبشان اهانت كنند، تهمت بزنند، حتى با حكومت اسلامى طرف شوند. آخر شما كه اين حكومت اسلامى را تضعيف مى كنيد پس چه حكومتى را مى پسنديد، حكومت بختيار و ازهارى را؟!!
ولايت فقيه را نمى پذيريد، ولايت چه كسانى را مى پسنديد؟ چه كسى بايد سرپرست مسلمين باشد، آمريكا و محمد رضا را مى خواهيد؟ ولى امر يعنى زمامدار مسلمين را چه كسى مى پسنديد؟ شرقى باشد يا غربى ؟
حقيقت مطلب اين است كه حسد آنان را وادار مى كند به مخالفت با جمهورى اسلامى برخيزند هر حقى را پايمال مى كنند و ناديده مى گيرند. الان اين حكومت از اول انقلاب تا كنون اين همه خدمت و سعى در عمران و آبادى كرده است .
اخيرا جزوه اى را سپاه منتشر كرده كه قريب هفتاد مورد از خدمات دولت اسلامى را كه از اول پيروزى انقلاب تا كنون انجام داده برشمرده است ، هزاران مدرسه و هزاران كيلومتر راه و چقدر بيمارستان و...حدود سى هزار دانشجو در جهاد سازندگى ، صميمانه خدمت مى كنند.
آن وقت مى بينيد همين حسد آنان را وا مى دارد تا همه اين خدمات را ناديده بگيرند و اطمينان داشته باشيد به جايى هم نمى رسند. «الحسود لا يسود» منسوب به اميرالمؤ منين على عليه السلام است كه حسود سيادت پيدا نمى كند، به آقايى نمى رسد، هر كس در هر حدى هست حسدش برايش مانعى بزرگ است . حتى در بعضى روايات رسيده «بوى بهشت را هم استشمام نمى كند» . بهشت با آدم حسود نمى سازد؛ كسى كه دلش پر از حسد است ، چطور در بهشت به او خوش مى گذرد، وقتى مى بينيد رقيبش داراى مقام است ، بهشت برايش زندان مى شود، دلش ‍ خوش نمى شود.
هم اكنون حاسدين اين حكومت ، شب و روز منتظر سقوط حكومتند. وقتى مى بينند روز به روز اساس اين جمهورى اسلامى جوان ، محكم تر مى شود، رزمندگان عزيز در جبهه جنگ چگونه جان فشانى مى كنند، نصرتهايى كه خدا مى فرمايد، آتش حسدشان بيشتر مى شود، لذا مى بينيد تا فتح تازه اى مى شود فورى آنان در داخل آشوب مى كنند.

روز نماز جمعه ، روز عزاى دشمن

در ايام هفته چقدر تبليغات مسموم بر عليه روحانيت مى كنند و خيال مى كنند ديگر مردم از آنان زده شده اند، ناگاه روز جمعه صفهاى فشرده و جمعيتهاى ميليونى نمازگزاران تشكيل مى شود و راستى اين نماز جمعه ها تيرى است به چشم اين حسودان بدبخت كه نتيجه فعاليتشان را برعكس ‍ مشاهده مى كنند.
روز كارگر يازدهم ارديبهشت به راستى كه چشم دشمن را كور كرد، اين همه تبليغات پوچ و توخالى به نفع كارگران عزيز و مسلمان كردند، سنگ طرفدارى از زحمتكشان به سينه زدند بلكه آنان را از حكومت اسلامى دلسرد كنند؛ اما در روز كارگر ديديم كه چگونه اين قشر زحمتكش ، فريب شعارهاى توخالى آنان را نخوردند و با راهپيمايى سراسرى به اتفاق اقشار ديگر مردم ، حمايت خودشان را از جمهورى اسلامى و حكومت عدل الهى اعلام كردند.
هر چه بخواهند نقشه بكشند، كار دست خداست ، تقديرات را او معين مى فرمايد. هر چه مى خواهيد زمينه فساد بچينيد، مردم روشنتر مى شوند؛ هر چقدر آتش فتنه برمى افروزند، خدا آن را خاموش مى گرداند (١٣٩) خودشان رسواتر مى شوند. هم اكنون خيلى از گروه منافقين ، روشن شده و استعفاى رسميشان را در مطبوعات منتشر مى كنند.

جلسه دوازدهم : علم مانند مال و مقام ، كبرآور است

تذكر مهمى كه لازم است شما جوانان عزيز از طلاب و دانشجويان در هر رشته كه هستيد متوجه باشيد، خطر مهمى كه اگر آن را درنيابيد زحمتهايتان هدر مى رود و آن خطر «كبر» است . اين خطر در همه طبقات است ولى بخصوص در اهل علم . هر علمى ، همين معلومات ممكن است سبب كبر بشود كه هلاك كننده است . همانطور كه ابليس هلاك شد. و در روايت رسيده كه نخستين معصيتى كه در زمين شد، كبر بود، آن هم توسط ابليس . و در اثر همين كبر ساقط شد به قسمى كه رجيم و ملعون گرديد.
اينك معناى كبر و بعد خطرش و سپس چرا بخصوص اهل علم مبتلا هستند، توضيح داده مى شود.
«كبر» آن است كه آدمى براى خودش شاءن و خصوصيتى خيال كند و استغنا و بى نيازى ببيند. در اثر اينكه چند اصطلاح يا تشريح ياد گرفته ، يك نوع بزرگى در خودش ببيند يا مثلا مال فراوانى نصيبش شده ، خودش را بى نياز بپندارد. جاه و مقام پس از علم ، بيشتر مورد ابتلاى به كبر است ، وقتى رياستى پيدا كرد، يك نوع بزرگى در خودش مى بيند.

فراموشى بندگى به واسطه جهل مركب

خطر «كبر» اين است كه انسان را از عبوديت مى اندازد و در جهل مركب فرو مى برد. جاهل آن است كه واقع امر را ديگر ادراك نكند؛ فقط تخيلات خودش را دريابد نه واقعيات را. واقعيات مثلا هر موجودى در هر مرتبه اى كه باشد از شخص اول عالم وجود حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم تا آخرين موجودات در تمام مراتب هستى ، فقر ذاتى و فقر وصفى و فقر فعلى از مسلمات واقعيه اوست . هر موجودى را كه تصور كنيد به حسب ذات ، نيازمند است ، هستيش از خودش نيست ، حدوثا و بقاءا.
هر كس فكر كند آيا هستيش در اختيار خودش هست به حسب ذات و تحقق ؟ خير چنين نيست ، بلكه بدون اينكه انسان بخواهد حياتش دادند و بدون خواست او، حياتش را ادامه مى دهند، حتى اگر اسباب مرگ خودش ‍ را فراهم كند، تا خدا نخواهد نمى ميرد.
نه تنها حيات انسان به دست خودش نيست بلكه مرگش هم به دست خودش نيست . همين سم خوردن و كشته شدنش هم به خواست خداست .
اگر خدا بخواهد با خوردن سم مى ميرد، ولى اگر نخواست ، سم هم بخورد، كارگر نمى افتد.


۵
به دو علت خودكشى مى كند ولى نمى ميرد

به دو علت خودكشى مى كند ولى نمى ميرد

چندى قبل در مجله اى خواندم نوشته بود در نيويورك كه يك نفر ساختمان چند طبقه اى بنا كرد و ميليونها دلار از بانكها گرفته كه به تدريج با سود بپردازد. ساختمان نيمه تمام ماند و ديگر امكان تمام كردنش برايش نبود، ديگر كسى به او وام نمى داد. حالا مبالغ گزافى بدهى بر عهده اش آمده كه روز به روز هم به واسطه بهره سرسام آور بر آن افزوده مى گردد در حالى كه ساختمان نيمه كاره مانده و كسى هم آن را اجاره نمى كند. بيچاره وار در صدد خودكشى برآمد و خواست خودش را از طبقه آخر پايين بيندازد، با خود مى انديشد ممكن است نميرم پس بهتر اين است كه سم هم بخورم و آن وقت خودم را به پايين بيندازم كه حتما يكى از اين دو سبب كار خودش ‍ را بكند. سم مى خورد و از آخرين طبقه خودش را با سر به پايين پرتاب مى كند، هنوز چوب بست ساختمان برقرار بود، در اثناى پايين افتادن به يكى از اين چوب بستها گير مى كند و به همان نحو سر به پايين كه مى آمده ، هر چه سم خورده بوده از دهانش بيرون مى آيد و هيچكدام از او سبب مؤ ثر واقع نمى شود.
وقتى خدا نخواهد هر چه هم سبب ايجاد شود، مؤ ثر واقع نمى شود، شواهدش بى شمار است .

فقر ذاتى و وصفى و فعلى موجودات

فقر ذاتى را بايد بفهميم و اين واقعيت را دريابيم كه اصل هستى و حيات به دست ما نيست ، و نه حدوثا، نه بقاءا و نه زوالا.
«لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا ولا موتا و لا حياة و لا نشورا» (١٤٠) همانطورى كه حيات به دست ما نيست مرگ هم به دست ما نيست . بدون اختيار ما، ما را آوردند و نگهداشتند و تربيت مى كنند و مى برند. فقر ذاتى به اين است كه همه در اصل هستى به خدا نيازمندند و تنها خدا بى نياز محض ‍ است «هوالغنى» خدا غنى مطلق است و بس . غير از خدا، همه نيازمند به خدايند به حسب وصف و فعل نيز نيازمند است ، هر كارى كه مى خواهد بكند قدرت مى خواهد، آيا خودش مى تواند در خودش قدرت ايجاد نمايد؟
چه كارها كه آسان به نظر مى آيد! ولى از عهده شخص برنمى آيد و چه كارها كه خيلى سخت و نشدنى مى نمود! يك مرتبه واقع گرديد.
پس نگو «من اين كار را مى كنم » آيا قدرتى كه بايد براى انجام اين كار باشد دارى ؟ اصل ذاتت از خودت نيست تا اوصافش كه از آن جمله قدرت است باشد. «لا حول و لا قوة الا بالله» انسان هيچ وقت پا از گليم خودش دراز نكند. آنچه مقتضاى ذاتش هست ، فراموش نكند. نفس نفس محتاج هست .

دانشمند نيز در دانشش به خدا نيازمند است

علم به هر اندازه هم كه زياد شود، شخص را بى نياز نمى كند. مجتهد و دكتر و مهندس شدن ، ذات انسان را از نياز خارج نمى كند، تو همان نيازمند نخستين هستى ؛ نياز جزء ذات انسان است ؛ تا انسان هستى نيازمندى ، اين معنا را بايد فراموش نكرد.
جاى علم هم حافظه است و حافظه را كى نگه مى دارد تا خدا نخواهد؟ پنجاه سال قبل يكى از فضلا مطول درس مى داد، بلايى به سرش آمد، از خواب كه برخاست سوره حمد را فراموش كرده بود، حالت نسيان به او عارض شد، وقتى وارد جلسه درس شد مثل اينكه اصلا درس نخوانده ، مكتب نرفته ، حتى «بسم الله» را نيز فراموش كرده بود.
اين معلومات را حافظه چون ضبط صوت نگه مى دارد و از ادله تجرد نفس ‍ قوه حافظه است كه نقوش نامتناهى را نمى شود در ماده نگه داشت . الفبايى كه در كلاس اول خوانده در حافظه مانده است ، اگر اين حافظه را گرفتند حتى الفبا را نيز فراموش مى نمايد. پس عالم هم اكنون نيازمند است حتى در علمش .

طبيبى كه پسرش را اشتباها كشت

طبيب هنگام طبابتش اگر حافظه اش نگه داشته شود، مى تواند از آنچه خوانده بهره ببرد و نسخه بدهد، اما اگر خدا نخواهد چطور؟
در سى سال قبل يا بيشتر، طبيبى پسرش تب كرد، به خيال طبيب ، فرزندش ‍ مالاريا گرفته است . معالجه كرد در حالى كه پسرش تب حصبه داشت و مداوايش با مالاريا منافات داشت . پس از چند روز، جوان مرد. هيچ كس از پدر مهربانتر نمى شود آن وقت پدر براى فرزند جوان عزيز خودش چگونه سعى مى كند تا تشخيص صحيح بدهد و دواى درست تجويز كند اما تمامش از خداست .
طبيبى متدين داشتيم به رحمت خدا رفت براى من تعريف مى كرد : بعضى دواها را مى دهم در حالى كه صد در صد يقين دارم كه مؤ ثر است ليكن بعد مى بينم اثر مثبت نداشته و بعضى اوقات برخى داروها كه احتمال تاءثير مى دهد مى بينم صد در صد مؤ ثر بوده است . معلوم مى شود اثر هم از خداست . پس طبيب هم مانند مجتهد نيازش به جميع شؤ ونش باقى است لذا نبايد علم موجب كبر شود و خودش را بى نياز ببيند (...إ ن الا نسن ليطغى# اءن رءاه استغنى ...) . (١٤١)
«انسان هر وقت خودش را بى نياز ديد طغيان مى كند و سركشى مى نمايد» ، يعنى به خيال خودش نه واقع «ان راه» اين گونه تصور مى كند كه بى نياز شده است . اين تصور واهى بايد جلوگيرى شود.

دانشمند بايد متواضع باشد

مجتهد يا طبيب يا مهندس بايد تواضعش را از دست ندهد، خودش را با آن عامى فرق نگذارد. همانطور كه ميليونر نبايد فرقى براى خودش با آن فقير قايل شود، اين يك ميليون مال ، تو را بى نياز نكرده است چه بى نيازى ؟ اگر سرطان گرفت ، آيا مال ، او را نجات مى دهد؟ آيا پولهايى كه محمد رضا به خارج فرستاد، او را نافع شد؟
ناگفته نماند كه اين مطلب راجع به خود شخص است يعنى آقايى كه مجتهد شد، نبايد به خودش بنازد و به ديگران به چشم حقارت بنگرد و توقع اكرام و احترام داشته باشد اما وظيفه ديگران است كه او را گرامى دارند. صاحب هر علمى را بايد گرامى داشت مخصوصا علم دين كه روايت مفصلى در اين زمينه رسيده است و گرامى داشتنش او گرامى داشتن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است همانطورى كه اهانت به عالم ، اهانت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است .

جلسه سيزدهم : توجه به سخنان على (ع) چاره كبر

«كبر» ، نخست بايد معناى آن كبر و بعد سبب پيدايش آن و آنگاه بزرگى گناه كبر را دانست .
حقيقت كبر حالتى است كه در نفس پيدا مى شود و اثر آن اين است كه آدم خودش را بزرگ مى بيند و براى خودش شاءنى قايل مى شود، واقع پوش ‍ مى شود، واقعيت از ادراكش محو شده و به موهوم مى پردازد. هر فردى به حسب واقعيت نيستى و عجز است ، بدنهاى همه از اين خاك است و بعد هم خاك مى شود و اين نفسى هم كه دارد در كمال عجز و نياز است بزرگى براى مخلوقات (بالذات) نيست . ادامه حيات انسان ، بيمارى و سلامتيش ، ثروت و تهيدستيش به دست خودش نيست .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در خطبه نهج البلاغه مى فرمايد : «شما آفريده شدگانيد كه خداوند شما را با توانايى آفريده است و بدون اراده و خواستتان ، شما را تربيت مى كند، مدت عمر هر چه باشد، دست تربيت خداوند با تو است و شما را در حال سكرات مرگ از اين عالم برده و به عالم ديگر وارد مى كنند» . (١٤٢)
غرض عجز و نيستى و حقارت ، ذات آدمى و واقعيت اوست ، لذا در جمله ديگرى حضرت مى فرمايد (نقل به مضمون) : «در شگفتم از كسى كه كبر مى ورزد در حالى كه اولش نطفه ناپاك و آخرش لاشه مردار و در اين ميان حامل قاذورات است» . (١٤٣)
زير پوست بدن ما هم اكنون خون كثيف است و در روده ها و معده هم معلوم است كه چيست .

با پرورش كبر، خود ميزان حق مى شود!!

بسيارى از گناهانى كه از بشر سر مى زند، به واسطه «كبر» است كه اگر اصلاح نشد، سبب مى شود كه تسليم هيچ حقى نشود، رو به روى حق مى ايستد، بلكه خودش را ميزان حق مى داند «من » ، ميزان حق مى شود. هر چه مطابق راءى و راه و روش خود باشد حق مى داند ديگر تعبد ندارد، مطيع اولياى خدا نمى شود، زير بار اولى الامر نمى رود مثل كسانى كه در برابر اميرالمؤ منين عليه السلام كبر مى ورزيدند و بيعت نكرده يا پس از بيعت نافرمانى مى كردند.
اينك ببينيم كبر به چه چيز تغذيه مى شود، ظهور پيدا مى كند و زياد مى شود.

كبر به مال در نتيجه جهل به واقعيات

عامل نخست «كبر» مال است ، اثر طبيعى زياد شدن ثروت ، كبر جاهلانه است . گفتيم كه اصل «كبر» از جهل است وگرنه كسى كه عاقل باشد و ادراك صحيح داشته باشد، مى فهمد كه مال ، چيزى در ذات آدمى نمى افزايد، اگر ميلياردها دلار داشته باشد با كسى كه هيچ ندارد فرقى ندارد. ولى وقت مال زياد شد، نسبت به فقير، خودش را صاحب زيادتى مى بيند.
روايتى كه عرض كرده ام شنيده ايد : در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يكى از ثروتمندان نشسته بود، در اين هنگام فقيرى از مسلمين وارد شد و به عادت اسلامى نزديك برادر ثروتمندش نشست ناگاه شخص ‍ ثروتمند گوشه لباسش را جمع كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او اعتراض كرد كه چرا چنين كردى ؟
شخص ثروتمند شرمنده شد و عرض كرد با من چيزى است كه مرا به كارهاى ناروا وامى دارد (نفسم مرا به كبر وامى دارد) من از اين خطايم پشيمانم و براى جبرانش نصف تمام داراييم را به اين برادر فقيرم مى دهم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به فقير فرمود : آيا مى پذيرى ؟ عرض ‍ كرد نه ؛ زيرا مى ترسم بپذيرم و من هم مثل او به انسان فقيرى ، كبر بورزم .
گاهى به واسطه زياد شدن مال ، جهل هم زياد مى شود خيال مى كند چيزى بر ذاتش افزوده شده و نسبت به ديگران به ديده كبر مى نگرد.

خطر كبر براى عالم

بدتر از مال ، «دانش» است . كسى كه معلوماتى اندوخت مثلا از دانشگاه يا مدرسه بيرون آمد به خيال خودش اين اصطلاحات را كه ياد گرفته يك نوع بزرگى در او پيدا شده كه به ديگران به نظر حقارت مى نگرد، اگر نسبت به دانش دينى (فقه و اصول مثلا) چنين باشد كه وضعش به مراتب بدتر است به خيال خودش «دانايان» وارثين پيغمبرانند (١٤٤) راجع به اوست ، ديگران بايد از او اطاعت كنند. خطر كبر در دانشجويان علوم دينى از ديگران بدتر است ؛ چون كبر در ديگران در نتيجه هاى مادى اثرش آشكار مى شود، ولى در رشته دينى ، مربوط به جاه و مقام است ، تسلط بر مقام است ، تسلط بر قلوب است ، نفسش مى خواهد خودش را جلوه دهد. من از فلانى داناترم به خيالش چند كلمه بيشتر خوانده با آنكه كمتر خوانده فرقى كرده است . اگر نور ايمانى در او به واسطه زيادتى دانش زياد نشده باشد، با ديگرى فرقى نكرده است بلكه آن عوام بى سوادى كه به واسطه توجه به بى سوادى خودش عجز و انكسارى دارد از آن دانايى كه به واسطه دانشش و درس ‍ خواندنش مبتلا به كبر و غرور شده به مراتب برتر است مقام مربوط به ايمان و عمل است ، علم هم كه اين قدر اهميت دارد، علمبالله و اليوم الاخر است ، نور قلب است كه خشوع مى آورد.

من از هر كوچكى كوچكترم

هر كس را بنگريد كه در علم پيشرفت كرده باشد در برابر امام عليه السلام همانند قطره است و دريا و اگر خودش هم آدم فهميده اى باشد حتما اعتراف خواهد داشت . ببينيد امام عليه السلام كه معدن علم است تمام علوم نزد او است خودش را چه مى بيند.
حضرت زين العابدين عليه السلام در دعاى عرفه صحيفه سجاديه عرض ‍ مى كند : و من كمترين و كوچكترين كمها و كوچكها هستم بلكه از ذره هم كمترم (١٤٥) امام معصوم عليه السلام مى فرمايد من از هر كوچكى در درگاه الهى كوچكترم عاجز و ذليلم . آن وقت كسى كه خود را عالم مى داند كبر كند من از فلانى بالاترم داناترم . ميزان پيش خدا با تقواتر بودن است ، كسى كه دانشجوى دينى مى شود بايد از همان اول حد مخلوق ، عجز و نيازش را فراموش نكند خودش را برتر از ديگران نداند، نگويد او از عوام است و من از خواص ، عام و خاص يعنى چه ؟ گروهى از لحاظ عدد بسيار و گروهى اندك ، پس آن گروه بسيار بر اندك كبر ورزند؟ آن هم به واسطه اينكه از حيث اصطلاح بر آنها زيادتى دارند؟

من در برابر شما احساس حقارت مى كنم

بله ، انسان اگر عالم واقعى شد مى فهمد كه ميزان چيز ديگر است ، لذا مى گويد شايد همين مقلد من ، همين مريد من فردا به بهشت برود و من بدبخت به جهنم لذا تواضعش بيشتر مى شود و خودش را از همه روسياه تر مى بيند.
در سخنرانى امام خمينى چندى قبل در برابر جوانانى كه به جبهه اعزام مى شدند فرمود :
«من در برابر شما احساس حقارت مى كنم» .
اين جمله كشف از بيدارى دل اين مرد بزرگ مى كند، شما را كه با اين ايمان ، اخلاص و اين گذشت مى بينم من حقيرم در برابر اين جانفشانى در راه خدا.
اگر اين دانشها با تواضع همراه باشد خوب است وگرنه شيطان هم خيلى چيزها بلد بود ولى كبر او را بدبخت كرد. «بلعم باعور» هم دانشمند بود، ولى در برابر موسى ، پيغمبر خدا ايستاد. به او گفتند موسى براى بنى اسرائيل ، تو هم براى عمالقه و كبرش او را مغرور كرد و بدبخت شد. واى بر شخص روحانى كه با كبر باشد، دانشجويان دانشگاه هم همين اند.

شير را بچه همى ماند بدو

عامل سوم كبر جاه ؛ يعنى شهوت و رفعت اجتماعى است . بعضى اوقات به نسب است ، نسب موهوم مثل اينكه از فلان قبيله يا فرزند فلان الدوله است به ديگران با نظر حقارت مى نگرد، از ازدواج با آنان خوددارى مى كند؛ چون خودش را برتر مى داند.
بعضى اوقات كبر به سيادت است سيادت يعنى آقايى به واسطه نسبت شخص به خاتم الا نبياست . مى بيند خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چگونه است ؟ مى فرمود من هميشه خاك نشين هستم . ابتدا به سلام را حتى به بچه ها ترك نمى كرد، در حالى كه اين آقا سيد توقع سلام از همه دارد؛ چون سيد است كسى كه تو از او كسب شرافت سيادت كرده اى چنين است اين قدر تواضع داشت ، پس افتخار به اين بزرگمرد بايد همراه با آثار نسب ايشان باشد.

خطرناكترين چيزها براى دل ، حب رياست است

«كبر» به اتباع خطرش زيادتر و سقوط فسادش هم بيشتر است . اگر كسى رياستى پيدا كرد، هر كس در حد خودش به بلايى مبتلا شده كه رهايى از آن سخت است . علوى در او پيدا مى شود كه روز به روز از بيمارى كبرش بيشتر مى شود. كبر در همه هست ليكن سبب زياد شدنش در اين شخص فراهم شده بيشتر از آنچه براى ديگران است و تا ساقط نشود رهايش نمى كند.
در اينجا مناسب است حديثى كه در كافى است از امام صادق عليه السلام بخوانم مى فرمايد : «چيزى براى دلهاى مردمان زيان آورتر نيست از صداى پاى افراد در پشت سرش» . (١٤٦) يعنى خوش دارد عده اى پشت سرش راه بيفتند كنايه از اينكه حب رياست دارد. و دوست دارد عده اى تابعش ‍ شوند، علوى پيدا مى كند تا جايى كه در برابر حق مى ايستد. راضى نيست يكى از اتباعش به طرف ديگرى برود، مى گويد ديگران بايد اطاعت مرا كنند، لذا «هر كس طالب رياست شده هلاك شده و ملعون است» . (١٤٧) و از رحمت خدا دور شده است . كبر به اتباع كارى به سرش مى آورد كه ميزان حق ، خودش مى شود؛ مثلا كسانى كه اطرافش هستند اگر هر عيبى هم داشته باشند مهم نيست ، آن را مى پوشاند؛ چون پيرو او هستند ولى كسانى كه تابعش نيستند، اگر خيلى هم افراد خوبى باشند، بدترين هستند؛ چون با او نيستند. عيب اطرافيان و حسن ديگران را نمى بيند؛ چون چشم حق بينش پوشيده شده است .

تعصب در عالم نااهل

در «رسائل» شيخ در باب «حجيت خبر واحد» روايت مفصلى از امام حسن عسكرى عليه السلام نقل مى نمايد در باب علما و فقها. امام عليه السلام نشانه عالم سوء كه زيانش براى مسلمين زياد است را بيان مى فرمايد از آن جمله از نشانه هايش «تعصب» است . هر كس پيرو او شد بزرگش مى كند هر چند فاسق باشد و برعكس ، اگر كسى با او سر و كار نداشت و آدم خوبى هم بود به او اعتنايى ندارد.
هر كس در هر طبقه اى ، رياستى پيدا كرد، به اين بلا مبتلا شده و بايد كارى كند تا نجات يابد. كسى كه عاقل است از رياست فرار مى كند تا ناچار نشود آن را بپذيرد.

قصد خدمتگزارى با رياست طلبى دو تا است


البته مغالطه نشود، در اسلام حاكم لازم داريم ، قاضى مى خواهيم ، استاندار و شهردار مى خواهيم ؛ مقصود اين است كه رياست را نخواهد ولى اگر برايش پيش آمد بخواهد خدمتگزار باشد. نخواهد استاندار باشد بخواهد استان اداره كن و خدمتگزار مردمان و مسلمانان باشد، خطر درخواست و طلب خود شخص است كه بايد رياست نخواهد.

حضرت داوود از زره فروشى نان مى خورد

علاج كبر را بايد با تواضع كرد؛ مثلا حضرت داوود پيغمبر رياست هم پيدا كرد، هم پيغمبر است هم حاكم . در كتاب «من لا يحضره الفقيه» است كه ندا رسيد : داوود! تو خوب بنده اى هستى ولى از بيت المال ارتزاق مى كنى . چهل شبانه روز به درگاه خدا ناليد تا زره بافى را به او ياد دادند و آهن را در دستش نرم ساختند. داوود زره مى ساخت و از راه زره فروشى معيشت مى كرد. مروى است كه هر زره را به سيصد درهم مى فروخت ؛ يكصد درهم آن را انفاق مى كرد و يكصد درهم را در بيت المال مى گذاشت با يكصد درهم ديگر معيشت مى نمود.
همچنين نسبت به فرزندنش «سليمان » كه سلطنت بر جن و انس و طيور و وحوش را داشت ، چنين رسيده كه از زنبيل بافتن ارتزاق مى كرد.

كارگرى بزرگان ، چاره كبر

از اين قبيل روايات فهميده مى شود كسانى كه به رياستى مى رسند، اگر در طرز معيشت ، خود را با ساير افراد يكنواخت كنند و به تعبير ديگر : تواضع كنند، جلو كبرشان گرفته مى شود و ديگر به خودش نمى بندد كه من رئيسم ، پشت ميز نشينم ؛ ديگران بايد مقابلم بايستند، مرا با كارگرى چكار؟
در روايتى هم امام صادق عليه السلام به محمد بن مسلم از بزرگترين يارانش ، دستور فرمود كنار مسجد كوفه طبق خرما بگذارد و بفروشد. با اينكه از افراد سرشناس بود با دل و جان اين دستور امام را پذيرفت چون آن را چاره دردش دانست . جلو كبر بايد گرفته شود هر چند به «خرما فروشى» باشد.

با تمرين از دستور دادن بپرهيزيد

از جمله راههاى جلوگيرى از كبر، پرهيز از دستور دادن است ؛ چون لازمه فرمان دادن ، بزرگى فروختن است .
در حالات مرحوم «ميرزا محمد تقى شيرازى» ، بعضى از موثقين نقل مى فرمود كه حتى در خانه از دستور دادن خوددارى مى كرد. شام بياوريد و ببريد هم نمى گفت و گاهى هم كه غفلت مى كردند شام ميرزا را از اندرون به بيرونى خدمت ايشان بياورند، ايشان بدون شام صبح مى كرد و دستور نمى داد. البته نمى گويم حرام است . حكم كردن حرام نيست ليكن اگر كسى مى خواهد راستى «مرد» شود، جلو علو نفسش را بگيرد بايد تمرين كند، رياضت بكشد حتى به همسر و فرزندانش نيز حكم نكند.

پايان

۶
ظلم و ستمکارى فصل پنجم : صفات نشئت گرفته از قوه ى وهميه
قبلا گفتيم که از تعديل قوّه ى وهميّه عدالت و از افراط آن ظلم و از تفريط آن انظلام (ستم پذيرى) ايجاد مى گردد; ولى مرحوم ملا محمّد مهدى نراقى، در جامع السعادات و هم چنين فرزند برومندش در معراج السعادة، جداگانه در مورد اين سه صفت ناشى از قوّه ى وهميّه بحث نفرموده اند، بلکه آنها را مندرج در صفات و آثارى که از سه قوه ى شهويه و غضبيّه و عقليه سرچشمه مى گيرند دانسته اند، ولى اين بنده ى ناچيز بر حسب وعده اى که در اوّل کتاب دادم درباره ى سه صفت ظلم و انظلام و عدالت، مطالبى را هر چند مختصر، به صورت مستقل عرض مى کنم.

ظلم و ستمکارى
ظلم و ستمکارى عبارت است از انجام دادن هر عمل بد و قبيح شرعى يا عقلى; اين معناى ظلم، جامع تمام رذايل و صفات پست و ناپسند است، و اين ظلم به معناى عام است; ولى ظلم به معناى خاص که در آيات و روايات و عرف و اصطلاح متعارف آن بين مردم شايع است، عبارت است از: ضرر و زيان و اذيت و آزار رسانيدن به ديگران. همه ى مردم دنيا و مذاهب مختلف، حتى کسانى که عقيده به هيچ دينى ندارند، ظلم و ستم را قبيح مى دانند، و فطرت بشرى، به پست بودن و نتيجه ى بد آن اعتراف مى کند و آيات و روايات متواتر فراوانى، تهديد به کيفر و عذاب آن، هم در دنيا و هم در آخرت نموده اند. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ إِنَّما يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْم تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصارُ، مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُؤُسِهِمْ لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ);[١] هرگز گمان مبر که خدا از آنچه ظالمان انجام مى دهند غافل است (بلکه کيفر آنان را) براى روزى تأخير انداخته است که چشم ها در آن روز از وحشت، از حرکت باز مى ايستند; گردن هاى آنان کشيده، سرها به آسمان بلند، حتى پلک چشمشان از حرکت باز مى ماند و دل هاى آنان فرو مى ريزد و خالى مى گردد.
(وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ);[٢] و به زودى آنان که ظلم کردند خواهند دانست که بازگشت و دگرگونى آنان چه خواهد بود.
(إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النّاسَ وَ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ);[٣] راه مؤاخذه و گرفتارى براى کسانى است که به مردم ستم کنند و در زمين به ناحق سرکشى نمايند، که آنان عذابى دردناک خواهند داشت.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
انّ اهون الخلق على الله من ولّى امر المسلمين فلم يعدل لهم[٤]; در نزد خداوند، خوارترين مردم کسى است که حکومت مسلمين در دست او باشد و به عدالت بين آنان رفتار نکند.
اتقّوا الظلم فانّه ظلمات يوم القيمه[٥]; از ظلم کردن بپرهيزيد; زيرا ظلم، تاريکىِ روز قيامت است.
اما سجاد(عليه السلام) هنگام وفات، بر فرزندش امام باقر(عليه السلام) فرمود:
يا بنى ايّاک و ظلم من لا يجد عليک ناصراً الاّ الله[٦]; فرزندم، زنهار از ظلم نمودن بر کسى که يار و ياور و دادرسى غير از خدا نداشته باشد.
امام باقر(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
ما من احد يظلم بمظلمة الاّ اخذه الله تعالى بها فى نفسه او ماله[٧]; هيچ کس به ديگرى ظلم نمى کند، مگر اين که خداى تعالى او را به همان ظلم گرفتار مى کند، چه درباره ى جان باشد، يا مال باشد.
الظلم ثلاثة ظلم يغفره الله تعالى و ظلم لا يغفره الله تعالى و ظلم لا يدعه فامّا الظلم الذى لا يغفره الله عزّوجل فالشرک و امّا الظلم الذى يغفره الله عزّوجل فظلم الرجل نفسه فيما بينه و بين الله عزّوجل و امّا الظلم الذى لا يدعه فالمداينة بين العباد[٨]; ظلم سه قسم است: ظلمى که خدا آن را مى آمرزد و ظلمى که خدا نمى آمرزد و ظلمى که خدا از آن صرف نظر نمى کند; امّا ظلمى که خداوند نمى آمرزد، شرک به خداست; و امّا ظلمى که مى آمرزد، ظلمى است که انسان به خودش مى کند در آنچه ميان او و خداى عزّوجلّ است; و امّا ظلمى که از آن صرف نظر نمى کند، حقوق و ديونى است که بندگان بر گردن يکديگر دارند (که تا طرف حق راضى نشود و گذشت نکند خدا صرف نظر نمى کند).
درباره ى حقوق الناس، به خصوص درباره ى ظلم و ستم و هم چنين کمک به ظالمين در ظلم و اعوان سلطان جور و حاکم ستمکار و... روايات بسيار دقيق و غير قابل اغماض آمده است که مرحوم شيخ انصارى بعضى از آنها را در مکاسب محرّمه آورده است[٩]; تا جايى که نقل مى کند: شخصى سؤال کرد که من لباس هاى سلطان را مى دوزم، آيا من هم از اعوان ظلمه هستم؟ پاسخ شنيد که معين ظالم آن کسى است که به تو سوزن و نخ مى فروشد، امّا تو جزء ظلمه و ستمکاران هستى; اگر اين چنين باشد پناه بر خدا; ربّنا عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک يا کريم.
مرحوم ملا احمد نراقى در خزائن[١٠] مى نويسند: در سال يکهزار و دويست و بيست و نه، در کاشان، يکى از مأمورين حاکم از سيّد فقيرى مطالبه ى ماليات کرد و خيلى سخت گيرى نمود; سيّد بيچاره اظهار عجز و نادارى کرد و چند روزى مهلت خواست و گفت از جدّم رسول خدا شرم کن. آن شخص گفت: اگر کارى از جدّت ساخته است، يا شرّ مرا از سر تو دفع مى کند، يا پول به تو مى رساند. از سيّد ضامنى گرفت و گفت: فردا اوّل آفتاب مى آيم، اگر پول را ندادى، نجاست به حلق تو خواهم ريخت; به جدّت بگو هر کارى مى تواند انجام دهد. چون شب شد آن ظالم به پشت بام خانه خوابيد. نيمه هاى شب از خواب بيدار شد و براى ادرار نمودن بر لب بام رفت و در تاريکى پا روى ناودان گذاشت و ناودان کنده شد و او از پشت بام به پايين افتاد. اتفاقاً زير ناودان، چاه مستراح بود. در آن سرنگون شد و کسى هم از حال او خبر نداشت. چون روز شد او را يافتند که تا ناف در نجاست فرو رفته و آن قدر نجاست به حلقش فرو رفته بود که شکمش ورم نموده و مرده بود و شرّ او از سر سيّد دفع شد.
در نزد خداوند بدى نيست فرامشت
چون تيغ به دست آرى مردم نتوان کشت *** در نزد خداوند بدى نيست فراموشت
اين تيغ نه از بهر ستم کارى کردند *** انگور نه از بهر نبيذ است به چرخُشت
عيسى به رهى ديد يکى کشته فتاده *** حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
که اى کشته که را کشتى تا کشته شدى زار *** تا باز کجا کشته شود آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس *** تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مُشت[١١]
راجع به ظلم به معناى خاص، به همين مقدار بسنده مى کنم; چون قبح ظلم و عاقبت ظالم و رسيدن به مکافات و سزاوار بودن ظالم به لعن و نفرين، بر کسى پوشيده نيست.در ضمن، گاهى اين ظلم از حرص و طمع در مال سرچشمه مى گيرد که از رذايل قوّه ى شهويه است و گاهى از حسد و دشمنى سرچشمه مى گيرد که از رذايل قوه ى غضبيه است.

عدالت به معناى خاص
در مقابل ظلمِ به معناى خاص عدالتِ به معناى خاص قرار دارد که عبارت است از: باز داشتن خود از ستم کردن و آزار رساندن به ديگران و رعايت حقوق و امتيازات و نيز بر طرف نمودن ظلم از تمام افرادى که با آنها سر و کار دارد. عدالت به معناى عام نيز عبارت است از: انجام دادن تمام صفات حسنه و پسنديده ى انسانى و اسلامى. به هر حال، شرافت عدالت براى همه آشکار و واضح است. اتصاف به آن موجب دوستى و صميميت و مشهور شدن در بين خودى و بيگانه است.
نمى دانم که انوشيروان تا چه اندازه عادل بوده که اين همه مشهور شده است; شايد نسبت به شاهان ديگر که همه نوع ظلم و ستم داشته اند و از هيچ آزار و اذّيت و آدم کشى باکى نداشته اند (مثل قاجاريه، خانواده ى پهلوى و بنى اميه و بنى عباس و...) بهتر بوده است يا تظاهر به عدالت مى نموده است. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
عدل ساعة خيرٌ من عبادة سبعين سنة قيام ليلها و صيام نهارها[١٢]; يک ساعت به عدالت رفتار نمودن، بهتر از هفتاد سال عبادت است که شب ها به نماز و روزها به روزه بگذرد.
امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:
العدل احلى من الشهد و اَليْنَ من الزَبَد و اطيب ريحاً من المسک[١٣]; عدالت از عسل شيرين تر و از کره نرم تر و از مشک خوشبوتر است.
مَنِه دل بر اين دولت پنج روز *** به دود دل خلق خود را مسوز
چنان زى که ذکرت به تحسين کنند *** چو مُردى نه برگورت نفرين کنند
نبايد به رسم بد آيين نهاد *** که گويند لعنت بر او کين نهاد
در سفينة البحار[١٤] آمده است که اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مدائن وارد شد و به ايوان آن تشريف برد و انوشيروان را زنده کرد و از حال او جويا شد. پاسخ داد که از بهشت محرومم، چون کافر مُردم; ولى از برکت عدالت و انصافى که در بين رعيّت داشتم، در آتش عذاب نمى شوم.
طاق کسرى جفت نام نيک اگر بينى هنوز
طاق کسرى جفت نام نيک اگر بينى هنوز *** اين ز سقف آهنين وز پايه ى پولاد نيست
اين دوام دولت از فيض عدالت گسترى است *** ورنه در خشت و گل اين اندازه استعداد نيست
طاق چه بود داد مظلومان بده بر تلّ خاک *** هر که بنيادش نه برداد است جز بر باد نيست
دادگاه و دادخواه و داديار و دادرس *** جمله بر بادند اگر بردادشان ارشاد نيست
هرکجا عدل است آن جا جاى امن است و صفا *** و اندر آن جا مفسدين را فرصت افساد نيست
قبر مخروبه ى منسوب به معاويه را که در يک خانه ى مخروبه ى قديمى، در کوچه هاى باريک شهر دمشق واقع است مشاهده نموده ام; هم چنين بارگاه حضرت رقيّه دختر يتيم و اسير امام حسين(عليه السلام) را نيز چند مرتبه زيارت کرده ام و فرق حق و باطل را ديده ام و هم چنين بارگاه ملکوتىِ اميرالمؤمنين(عليه السلام) با گنبد و ايوان طلا و صحن و حرم باصفا و روحانى آن، مايه ى عبرت هر بيننده اى است.

انظلام يا ظلم پذيرى
قبلاً گفته شد که طرف تفريط قوّه ى وهميّه، انظلام و ستم پذيرى است، و آن عبارت است از: زير بار ظلم و ستم رفتن. اين صفت از نظر شرع و عقل ممنوع و مذموم و ناپسند است و بايد انسان مؤمن تا آن جا که توان دارد ظلم را دفع کند و زير بار ستم نرود. (وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ)[١٥]. خداى تعالى درباره ى ربا مى فرمايد: ربا و اضافه بر پول خود نگيريد، ولى از سرمايه ى خود هم نگذريد (فَلَکُمْ رُؤُسُ أَمْوالِکُمْ لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ);[١٦] نه ستم کنيد و نه زير بار ستم برويد. هم چنين قبلا گذشت در ردّ کلام سعدى که مى گويد:
من آن مورم که در پايم بمالند *** نه زنبورم که از نيشم بنالند
چگونه شکر اين نعمت گذارم *** که زور مردم آزارى ندارم
شهيد مطهرى فرمود:
نه من مورم که در پايم بمالند *** نه زنبورم که از نيشم بنالند
چگونه شکر اين نعمت گذارم *** که دارم زور و آزارى ندارم
يعنى من انسان مؤمن هستم، نه مى مانم تا در پايم بمالند و بر من ستم کنند و نه به کسى مثل زنبور نيش مى زنم; بايد اين نعمت را شکر کنم که در حالى که زور دارم به کسى آزار و اذيت نرسانم، بلکه زور و ستم را از ديگران نيز برطرف کنم.
-------------------------------------------
پاورقى ها :
[١]. سوره ى ابراهيم، آيه ى ٤٢ ـ ٤٣.
[٢]. سوره ى شعراء، آيه ى ٢٢٧.
[٣]. سوره ى شورى، آيه ى ٤٢.
[٤]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٦٩.
[٥]. همان، و اصول کافى، ج ٢، ص ٣٣٢.
[٦]. همان.
[٧]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٦٩; اصول کافى، ج ٢، ص ٣٣١.
[٨]. همان، ص ١٧٠ و همان، ص ٣٣٠.
[٩]. مکاسب محرمه، چاپ طاهر، ص ٥٥.
[١٠]. خزائن، ص ٤٢٢.
[١١]. رودکى، بهار ادب، ص ١٧٩.
[١٢]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٧٢.
[١٣]. همان، و سفينه البحار، ج ٦.
[١٤]. سفينة البحار، ج ٦، ص ١٧٤.
[١٥]. سوره ى منافقون، آيه ى ٨.
[١٦]. سوره ى بقره، آيه ى ٢٧٩.
۷
حسد فصل ششم : صفات مربوط به سه قوه ى عاقله، شهويه و غضبيّه
بعضى از صفاتى که از سه قوه ى عاقله و غضبيّه و شهويه يا از دوتا از اين قوا سرچشمه مى گيرند، عبارت اند از:
١. حسد (آرزوى زوال نعمت از ديگران)
حسد عبارت است از: تمناى زوال نعمت از برادر مؤمن; البته آرزوى زوال بدى و نعمت که به صلاح طرف باشد، غيرت است، نه حسد; و اگر انسان آرزوى زوال نعمت از برادر مؤمن نکند، بلکه همانند آن را براى خود تمنا و آرزو کند به آن غبطه گويند. حسد از امراض کشنده ى نفسانيه است، که درمان آن سخت است، و شخص داراى چنين صفتى، هميشه در رنج و عذابِ دنيايى و کيفر و عقاب آخرتى گرفتار است، و هر نعمتى در محسود ببيند، متأثر و ناراحت مى شود; در حالى که نعمت هاى خداوند بسيارند و قابل شمارش نمى باشند. (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها);[١] و از طرفى حسادت موجب ضرر و زيانى بر محسود نمى شود، بلکه موجب رسيدن ثواب و حسنات به او مى شود; در حالى که تمام وِزْر و وَبال و تلخى براى حسود است.
توانم آن که نيازارم اندرون کسى *** حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است
بمير تا برهى اى حسود کاين رنجى است *** که از مشقّت او جز به مرگ نتوان رست
و چنانچه با دقت توجه نماييم، حسود ـ نستجير بالله ـ در مقام عناد و ضدّيت با خداست، در اين که چرا اين نعمت را به محسود داده و بايد از او بگيرد و به من بدهد; و خود را در مصالح و مفاسد داناتر مى بيند; لذا آيات و روايات زيادى در مذمّت اين صفت پست وارد شده است.خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ);[٢] يا به مردم، نسبت به آنچه خدا از فضل و کرم خود به آنان داده حسد مى برند.
و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
(انّ الحسد لَيَأکلُ الايمانَ کما تأکل النار الحطب);[٣] حسد ايمان را مى سوزاند; همان گونه که آتش، هيزم را مى سوزاند.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) به نکته ى لطيفى اشاره دارد و مى فرمايد:
(صِحَّةُ الْجَسَدِ مِنْ قِلَّةِ الْحَسَدِ);[٤] (حسادت سبب مرض بدن مى گردد و) سلامتى جسم بستگى به کمى حسد دارد.
توجه داريد فقط يک نقطه بين جسد و حسد است.
هم چنين مى فرمايد:
والحرص و الکبر و الحسد دواعىِ الى التقحّم فى الذنوب[٥]; حرص به مال و تکبّر و حسد، انسان را به افتادن در گناهان گرفتار مى کنند.
امام صادق(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
آفة الدين الحسد و العجب و الفخر[٦]; آفت دين، حسد و خودپسندى و فخرفروشى است.
يکى از حکما قايل است که حسد زخمى است که بهبود نمى پذيرد.
الا تا نخواهى بلا بر حسود *** که آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت که باوى کنى دشمنى *** که او را چنين دشمنى در قفاست

انگيزه هاى حسد
انگيزه ى حسد، يا دشمنى و کينه، يا خباثت نفس و بخل نسبت به خير و نعمت بندگان خدا، يا حبّ رياست و مقام و مال، يا عدم تحمل برترى ديگران، يا تکبّر و عجب و... است. حسد بيش تر بين دو همکار، دو هم شهرى دو هم محلّه اى و يا دو هم درس است که يکى به مقام و جاه و مالى رسيده، ولى ديگرى نرسيده است;
ولى بين دو غريب که ارتباطى با هم نداشته باشند حسدى نيست.
ز بس نامهربانى ها ز ياران وطن ديدم *** به جاى سرمه بر چشمان کشيدم خاک غربت را

درمان و علاج حسد
حسد به دو صورت درمان مى شود: يکى علمى و ديگر عملى. امّا علمى آن است که شخص حسود توجه نمايد که دنيا بى اعتبار و بى ارزش است و اين مقام و مال و علم و... با مُردن از بين مى روند.
دنيا آن قدر ندارد که بر او رشک برند *** اى برادر که نه محسود بماند نه حسود
چند روزى نمى گذرد که هر دو (فردى که حسادت مي ورزد و فردى که به او حسادت مي ورزند) زير خاک مى پوسند و هر کس با عملش محشور مى شود; هم چنين شخص حسود بايد توجه کند که حسد او به ضرر و زيان دنيا و آخرت خود اوست و ضرر و زيانى براى محسود ندارد. امّا از جهت عمل، شخص حسود بايد خود را به تعريف و تمجيد و احترام و تواضع و خوش رويى و مدارات با محسود وادار کند، گر چه بر خلاف مقتضاى طبع و ميل باطنى اش باشد. اگر مدّتى اين کار را انجام دهد، خود به خود حسادت او برطرف و اين رفتار براى او ملکه و ثابت مى شود.

ضدّ حسد (خيرخواهى)
ضدّ صفت حسد، خيرخواهى براى ديگران است. امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:
يجب على المؤمن النصيحة له فى المشهد و المغيب[٧]; بر مؤمن واجب است که خيرخواه برادر مؤمن خود باشد، چه در حضور او، و چه در غياب او.
و بهترين حالت براى انسان آن است که آن چه از خوبى براى خود مى خواهد، براى برادر مؤمن خود هم بخواهد و آن چه بر خود نمى پسندد و نمى خواهد، براى برادر مؤمن خود هم نخواهد.
٢. اهانت و تحقير ديگران
کوچک شمردن و آزار رساندن به ديگران که از دشمنى و حسد ريشه مى گيرد، قطعاً حرام و موجب تباهى و هلاکت دنيا و آخرت است; حتى در مقام مزاح و شوخى هم نبايد مؤمن حقير و خوار شود. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اکْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً)[٨]; کسانى که مردان و زنان با ايمان را بيازارند، براى عملى که انجام نداده اند (قصاص نباشد)، پس به راستى گناه بزرگ و دروغى آشکار بر خود خريده اند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز مى فرمايد:
المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه[٩]; مسلمان واقعى کسى است که مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند (آزارش به کسى نرسد).
ايضاً قال الله تبارک و تعالى من اهان لى وليّاً فقد ارصد لمحاربتى[١٠]; خدا فرموده است، هر کس به يکى از اوليا و دوستان من اهانتى برساند، کمر به جنگ با من بسته است.
يعنى ارتباط خالق با خلق آن چنان است که اذيّت و اهانت مخلوق مؤمن، ايذاء و اهانت به خالق است.

احترام و تعظيم مؤمن
و ضدّ اهانت و تحقير کردن، احترام و تکريم مؤمنين، بلکه تمام بندگان خداست، و در حديث قدسى وارد شده است:
ليأمن غضبى من اکرم عبدى المؤمن[١١]; هر کس بنده ى مؤمن مرا گرامى بدارد از غضب من در امان خواهد بود.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
خصلتان من الخير ليس فوقهما شىء من البّر الايمان بالله و النفع لعباد الله و خصلتان ليس فوقهما من الشر شىء الشرک بالله و الضّر لعباد الله[١٢]; دو خصلت نيک است که نيکوتر از آنها چيزى نيست: ايمان به خدا و سود رساندن به بندگان خدا; و دو خصلت بد است که بدتر از آنها چيزى نيست: شرک به خدا و زيان رساندن به خلق خدا.
هر کس ز کار خلق يکى عقده وا کند *** ايزد هزار عقده ز کارش رها کند
صدها فرشته بوسه بر آن دست مى زنند *** کز کار خلق يک گره بسته وا کند
پس چه بهتر که انسان مؤمن به کسى آزار نرساند، بلکه تا مى تواند به هم نوعان خود کمک و فايده برساند; و به تجربه ثابت شده است که هر کس مردم را به هر نظرى ببيند مردم نيز او را به همان نظر نگاه مى کنند.
اگر قلبت از قلبم آگاه نيست *** پس القلب يهدى الى القلب چيست
عبادت بجز خدمت خلق نيست *** به تسبيح و سجاده و دلق نيست
ره نيک مردان آزاده گير *** چو استاده اى دست افتاده گير
کسى نيک بيند به هر دو سراى *** که نيکى رساند به خلق خداى
خدا را بر آن بنده بخشايش است *** که خلق از وجودش در آسايش است
٣. ترک امر به معروف و نهى از منکر
ترک امر به معروف و نهى از منکر از رذايل و مهلکات است که زيان و ضرر آن به همه مى رسد و موجب فساد و عذاب جامعه و فراموش شدن احکام دين و شريعت سيّد المرسلين مى گردد; زيرا هر کس به نوبه ى خود مى گويد به من چه مربوط است که فلانى چه مى کند. در آيات و روايات زياد از آن مذمّت و بدگويى شده است. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَکْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما کانُوا يَصْنَعُونَ);[١٣] چرا دانشمندان و دانايان از گفتار گناه آنان و خوردن حرامشان جلوگيرى نمى کنند; چه قدر بدکارى انجام مى دهند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز مى فرمايد:
ما من قوم عملوا بالمعاصى و فيهم من يقدر ان ينکر عليهم فلم يفعل الاّ يوشک ان يعمّهم الله بعذاب من عنده[١٤]; هيچ گروهى نيست که گناه و معصيت کند و در ميان آنان کسى باشد که توانايى جلوگيرى آنها را داشته باشد، و آنان را منع نکند، مگر بيم آن مى رود که خداوند عذابى از طرف خود بر همه ى آنان فرو فرستد.
از حضرت باقر(عليه السلام) روايت شده که:
خداوند متعال به شعيب نبى(عليه السلام) وحى کرد که من صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم کرد; چهل هزار نفر از بدان و شصت هزار نفر از نيکان. عرض کرد: پروردگارا چرا نيکان عذاب شوند؟ خطاب رسيد به جهت آن که سهل انگارى نموده و با بدان مماشات کردند و از غضب من غضبناک نگرديدند[١٥].
اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج البلاغه[١٦] مردم را در مورد امر به معروف و نهى از منکر چهار قسم نموده اند: قسم اوّل، کسانى که منکرات را با دل و زبان و عمل انکار مى کنند و تمام خصلت هاى نيک را به جا مى آورند; قسم دوّم، آنان که به زبان و دل انکار مى کنند، ولى عملا جلوگيرى نمى کنند، اين ها به دو خصلت نيک چنگ زده اند و انکار به دست و عمل را تباه ساخته اند; قسم سوّم، آنان که فقط به دل انکار مى کنند، ولى به زبان و عمل جلوگيرى نمى کنند;اين ها دو خصلت نيک را رها نموده اند (زيرا بدون انکار به زبان و عمل اثرى حاصل نمى شود قسم چهارم آنانکه حتى به دل هم از منکرات ناراحت نمى شوند که هر سه خصلت پسنديده را عمل نمى کنند. حضرت مى فرمايد:
فذلک ميّت الاحيآء; اينان مرده ى به صورت زنده اند (هيچ فرقى با مردگان ندارند).
حضرت مى فرمايد: تمام کارهاى نيک، حتى جهاد فى سبيل الله، در نزد امر به معروف و نهى از منکر، مثل آب دهان در مقابل درياى موّاج پهناور است (زيرا قوام دين و قرآن، به امر به معروف و نهى از منکر بستگى دارد) و بدانيد که امر به معروف و نهى از منکر نه اجل را نزديک مى کند و نه رزق و روزى را کم مى نمايد (پس از ترس جان يا کم شدن مال در اثر خشم و غضب مردم، اين عبادت مهم را ترک نکنيد). بهترين امر به معروف و نهى از منکر، گفتن يک سخن حقّ و درست نزد حاکم ستمگر است[١٧]. اکنون که کوتاهى در امر به معروف و نهى از منکر، بسيار نهى شده و مورد خشم خدا و پيامبر و اسلام عزيز قرار گرفته است، پس واى به حال کسانى که برعکس، نهى از معروف و امر به منکر مى کنند. در اين خصوص، يک حديث نقل مى کنيم. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
کيف بکم اذا فسدت نسائکم و فسق شبابکم و لم تأمروا بالمعروف و لم تنهوا عن المنکر فقيل و يکون ذلک يا رسول الله قال نعم و شرّ من ذلک کيف بکم اذا امرتم بالمنکر و نهيتم عن المعروف فقيل له يا رسول الله و يکون ذلک قال نعم و شر من ذلک کيف بکم اذا رأيتم المعروف منکراً و المنکر معروفاً[١٨]; چگونه خواهيد بود هرگاه زنانتان فاسد، و جوانانتان فاسق گردند و امر به معروف و نهى از منکر نکنيد؟ پس گفته شد: مگر چنين چيزى خواهد شد؟ فرمود: آرى بدتر از آن، چگونه خواهيد بود هنگامى که امر به منکر و نهى از معروف کنيد؟ باز گفته شد: يا رسول الله; مگر چنين چيزى مى شود؟ فرمود: آرى و بدتر از آن; چگونه خواهيد بود که تشخيص شما غلط شود و معروف در نظر شما منکر گردد و منکر در نظر شما معروف باشد.
شما عزيزان فکر کنيد آيا در بعضى موارد اين چنين نشده است؟

سعى در امر به معروف و نهى از منکر
و ضد اين صفت، سعى و اهتمام در امر به معروف و نهى از منکر است که از بزرگ ترين و مهم ترين دستورهاو واجبات دينى است، که محور و اساس شعاير دينى و هدف بعثت انبيا و جانشينان آنان است. بر هر مؤمن واجب است که امر به واجبات و نهى از محرّمات نمايد و نيز مستحب است که امر به مستحبّات و نهى از مکروهات نمايد. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ);[١٩]بايد حتماً جمعى از شما باشند که مردم را به نيکى دعوت، و به معروف وادار، و از منکر جلوگيرى نمايند و اينان رستگاران اند.
رسول اکرم(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
انّ قوماً رکبوا سفينة فى البحر و اقتسموا فصار کلّ واحد منهم موضعه فنقّر رجل موضعه بفاس فقالوا ما تصنع؟ قال هو مکانى اصنع به ما شئت فان اخذوا على يديه نجا و نجوا و ان لم يأخذوا على يديه هلک و هلکوا.
در اين روايت پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) اجتماع را تشبيه فرموده به جمعى که هر کسى در جايى در کشتى نشسته باشند و بعد يک نفر با تيشه اى جاى خود را سوراخ کند، وقتى از او بپرسند چرا اين کار را مى کنى، بگويد اين جاى اختصاصى من است و مى خواهم آن جا را سوراخ کنم; اگر جلوى او را بگيرند، هم او نجات پيدا مى کند و هم بقيه و اگر جلويش را نگيرند، هم او غرق مى شود و هم اهل کشتى; و شايد بعضى از بلاهاى عمومى، مثل قحطى، گرانى، کمى باران، زلزله، جنگ، و يا، تسلّط ستمکاران و... اثر ترک اين واجب، يعنى امر به معروف و نهى از منکر باشد، که مضمون بعضى از روايات است.[٢٠] خدا بهتر مى داند.

شرايط امر به معروف و نهى از منکر
علما مى فرمايند: امر به معروف و نهى از منکر چهار شرط دارد:
اوّل اين که، احتمال اثر در آن بدهد، پس اگر بداند که اثر نمى کند لازم نيست امر به معروف و نهى از منکر کند;
دوّم اين که، خود آمر و ناهى، فعل واجب و حرام را درست بداند، پس اگر بر او مسلّم نباشد که اين کار واجب يا حرام است لازم نيست;
سوّم اين که، سبب ضرر و زيان به خود يا مسلمان ديگرى نشود; چهارم اين که، علم به صدور حرام يا ترک واجب از طرف داشته باشد، پس به مجرّد احتمال يا ظن لازم نيست، بلکه نبايد پى جويى و تجسس بنمايد. در ضمن بايد امر به معروف و نهى از منکر با ملايمت و خوش خلقى و صبر و به خاطر خيرخواهى و خلوص نيّت باشد، نه اين که با تندى و خشونت يا به قصد تحقير و خود بزرگ نمايى از اظهار علم و دانش و... باشد که چه بسا نتيجه به عکس گرفته شود; هم چنين مراتب نهى از منکر ابتدا به دل، سپس به زبان و ارشاد و هدايت و نصيحت و بعد به بازداشتن به دست و عمل و جلوگيرى از وقوع معصيت، گرچه به زدن باشد، که در کتب فقهى تفصيل آن را فرموده اند. ناگفته نماند که وجوب امر به معروف و نهى از منکر، وجوب کفايى است; يعنى يک نفر که انجام داد از ديگران برداشته مى شود، مگر آن که شخص دوّم احتمال اثر بيش ترى در طرف بدهد، يا زودتر به نتيجه برسد.
٤. قهر با برادر مؤمن
قهر کردن با برادر مؤمن و خشم نمودن بر او که نتيجه ى آن کينه و عداوت و يا حسد و بخل است. از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)نقل شده است: اگر قهر دو مسلمان بيش از سه روز طول بکشد و صلح نکنند، از دايره ى اسلام بيرون مى روند و هر کدام زودتر آشتى و صلح کند، در روز حساب زودتر داخل بهشت خواهد شد. اين روايت از امام باقر(عليه السلام) نيز نقل شده است.[٢١]

آشتى و دوستى با مؤمنين
و ضدّ قهر کردن، آشتى کردن و کينه به دل نگرفتن است که صفت پسنديده و داراى ثواب زيادى است. هر چه مؤمنين بتوانند دوستى و محبّت ايجاد کنند نيکوست. و سرّ اين مطلب، اتحاد و اتفاق و رفع دوگانگى و اختلاف است، که به صلاح دين و دنياى انسان مى باشد; لذا در روايات تأکيد زيادى بر سلام کردن، مصافحه نمودن، عيادت رفتن، کادو و سوغات به يکديگر دادن و... شده است; هر چند متأسفانه در زمان ما به خاطر مشکلات، اين امور خيلى کم شده است; مثلاً رفت و آمدها و ديد و بازديدها کم شده است، حتى بعضى از فاميل، سال به سال هم ديگر را نمى بينند.
چنان بايدت زيست اندر جهان *** که بعد از تو گويند حيف از فلان
نه چون مدّت عمرت آيد به سر *** بگويند اى کاش از اين زودتر
٥. عقوق والدين
عاق والدين (خشم آوردن و دل شکستن و آزردن خاطر پدر و مادر) از گناهان کبيره و سبب بدبختى انسان در دنيا و آخرت و به تجربه ثابت شده که موجب کوتاهى عمر و تلخ و سخت شدن زندگى بر انسان، و فقر و پريشانى انسان مى شود. در آيات و روايات از آن مذمت شده، و بدترين نوع قطع رحم است. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(فَلا تَقُلْ لَهُما أُفّ);[٢٢] حتى کلمه ى افّ (کلمه و سخن ناخوشايند) نبايد به آنان (پدر و مادر) بگوييد.
در حديثى امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:
اگر خداوند چيزى را کم تر از افّ گفتن مى دانست، آن را نهى مى فرمود.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
کن باراً و اقصر على الجنة و ان کنت عاقاً فَاقْصِر على النار[٢٣]; (با پدر و مادر) نيکو رفتار باش، تا در بهشت جاى گيرى و اگر عاق شوى، در آتش جهنم خواهى بود.
و در حديث قدسى وارد شده که خداوند مى فرمايد:
به عزّت و جلال و علّو شأن خودم سوگند، اگر عاق والدين، مثل همه ى انبيا عمل کند از او نمى پذيرم[٢٤].
امام صادق(عليه السلام)نيز مى فرمايد:
و اذا کان يوم القيمه کُشف غطآء من اغطية الجنة فوجد ريحها من کانت له روح من مسيرة خمسمأة عام الاّ صنفاً واحداً، فقيل له من هم قال العاق لوالديه[٢٥]; چون روز قيامت شود، پرده اى از پرده هاى بهشت برداشته شود و هر کس داراى روح باشد، بوى بهشت را از پانصد سال راه خواهد شنيد، مگر يک دسته. عرض کردند: آنان چه کسانى هستند؟ فرمود: عاق والدين.
از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده است که فرمود:
تمام مسلمانان در روز قيامت مرا خواهند ديد، مگر عاق والدين و شراب خوار و کسى که نام مرا بشنود و بر من صلوات نفرستد[٢٦]. اللهم صلّ على محمد و آل محمد.
در روايات آمده است که نفرين پدر در حق فرزند رد نخواهد شد و به تجربه ثابت شده است، و سکرات موت و عذاب قبر کسى که عاق مادر شده باشد سخت خواهد بود.

نيکى به پدر و مادر
و ضدّ عقوق والدين، احسان و نيکى نمودن به پدر و مادر است ـ چه در حيات باشند و چه فوت کرده باشند ـ که بهترين سعادت و شريف ترين صفات و نيز موجب تقرب به ذات مقدّس خدا و ثواب و پاداش دنيا و آخرت است; هم چنان که خداوند آن را هم رديف عبادت خود قرار داده است.
(وَ قَضى رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً);[٢٧] پروردگار تو فرمان داده است جز او را نپرستيد و به پدر و مادر نيکى کنيد.
هم چنين خداوند مى فرمايد:
(وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّيانِي صَغِيراً);[٢٨]براى ايشان از جهت مهربانى، افتاده و فروتن باش و بگو پروردگارا پدر و مادر مرا رحمت کن، چنان که مرا در کودکى پرورانيدند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
برّ الوالدين افضل من الصلوة و الصّوم و الحجّ و العمرة و الجهاد فى سبيل الله[٢٩]; نيکى به پدر و مادر، از نماز و روزه و حجّ و عمره و جهاد در راه خدا برتر است.
امام صادق(عليه السلام) نيز بعد از سؤال از بهترين اعمال مى فرمايد:
اىّ الاعمال افضل؟ قال(عليه السلام): الصلوة لوقتها و برّ الوالدين و الجهاد فى سبيل الله[٣٠]; از امام صادق(عليه السلام)سؤال شد که چه عملى بهتر است؟
فرمود: نماز اوّل وقت و نيکى به پدر و مادر و جهاد در راه خدا.
هم چنين مى فرمايد:
جآء رجل الى النبىّ(صلى الله عليه وآله) فقال: يا رسول الله من أبَر؟ قال اُمّک. قال: ثم من؟ قال امّک. قال: ثّم من؟ قال امّک. قال: ثم من؟ قال اباک[٣١]; مردى خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمد و پرسيد: يا رسول الله به چه کسى احسان کنم؟ فرمود: به مادرت. تا سه بار پرسيد، حضرت فرمود: به مادرت، تا بار چهارم، که فرمود: به پدرت.
چه خوش گفت زالى به فرزند خويش *** چو ديدش پلنگ افکن و پيل تن
گر از عهد خرديت ياد آمدى *** که بيچاره بودى در آغوش من
نکردى در اين روز بر من جفا *** که تو شير، مردىّ و من پيره زن
همان کودک از مگس رنجه اى *** که امروز سالار و سرپنجه اى[٣٢]
در روايات نقل شده است که اگر پدر و مادر به فرزند خود بدى کنند و يا او را بزنند، فرزند بايد با مهربانى و عطوفت با آنها رفتار کند تا اجر و ثواب او بيش تر گردد. اطاعت از پدر و مادر واجب و لازم است و نبايد بدون اجازه ى آنها کار مباح و حتى مستحبّى انجام داد و اگر فرزند بدون رضايت والدين به مسافرت برود (غير از سفر واجب، مثل حج) بايد نماز را تمام بخواند، چون سفر معصيت است.
٦. قطع رحم
قطع رحم، بريدن از بستگان و آزردن فاميل و يارى ننمودن آنان در مال و کارها و گرفتارى هاست، که شرعاً حرام و موجب عذاب و بلاست; در روايات زياد آمده و به تجربه نيز ثابت شده است که قطع رحم عمر را کوتاه مى کند; و برعکس، صله ى رحم سبب زيادى عمر مى گردد. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدّارِ);[٣٣] و کسانى که پيمان خدا را بعد از استوارى بشکنند و آنچه خدا به پيوستن آن فرمان داده، قطع کنند و در روى زمين فساد کنند، براى آنان لعنت و سراى بدى در آخرت خواهد بود.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
و ابغض الاعمال الشرک بالله ثم قطيعة الرحم ثم الامر بالمنکر و النهى عن المعروف[٣٤]; دشمن ترين کارها در نزد خدا، شرک به خدا و بعد از آن قطع رحم، و سپس امر به منکر و نهى از معروف است.
امام باقر(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
فى کتاب علىّ صلوات الله عليه: ثلاثة خصال لا يموت صاحبهن ابداً حتى يرى وبالهن، البغى و قطيعة الرحم و اليمين الکاذبه يبارزالله بها[٣٥]; در کتاب على(عليه السلام) آمده است که سه خصلت است که صاحب آنها نمى ميرد تا کيفر آنها را ببيند; يکى ستم نمودن، دوّم قطع رحم، سوّم قسم دروغ که به سبب آن با خدا مى جنگد.
بدبختانه در زمان ما قطع رحم زياد شده است; بسيارى از فاميل ها، حتى دو برادر و خواهر در اثر موضوعات ساده و جزئى، که اکثراً از مال و ماديّات و توقعات بى جا سرچشمه مى گيرد، با هم بد مى شوند و از همديگر غيبت و بدگويى و قهر مى کنند; گاهى هم به شکايت و دادگاه مى کشد و آن چنان از هم بريده مى شوند که حتى وصيت مى کند اگر مُردم راضى نيستم در تشييع من شرکت کند. در جايى، در اطاق پذيرايى نوشته بودند.
شيشه نزديک تر از سنگ ندارد خويشى *** هر شکستى که به هر کس برسد از خويش است
ديگرى به عربى گفته است.
اقارب کالعقارب فى اذاها *** فلا تفخر بعمّ او بخال
فکم عمّ يکون الغمّ منه *** و کم خال من الخيرات خالى
مگو قوم و مگو خويش و مگو يار *** بگو کژدم بگو عقرب بگو مار
ناگفته نماند که برادر بزرگ تر نسبت به برادر کوچک تر حقّ زيادى دارد و بايد با احترام با او برخورد نمايد. در روايتى از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)نقل شده است که حق او مثل حق پدر است.

صله ى رحم
ضد قطع رحم، صله ى رحم است يعنى رفت و آمد نمودن و گره گشايى و خوبى کردن و رسيدگى به فاميل که از افضل عبادات است و در آيات و روايت تأکيد فراوانى به آن شده است. صله ى رحم، موجب طول عمر و زيادى رزق و روزى و خوشى و سلامتى مى گردد;[٣٦] رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
الصدقة بعشرة و القرض بثمانية عشر و صلة الاخوان بعشرين و صلة الرحم باربعة و عشرين[٣٧]; صدقه دادن، ده برابر ثواب دارد و قرض دادن، هجده برابر و صله ى برادران مؤمن، به بيست درجه وصله ى رحم (فاميل) به بيست و چهار درجه.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد:
صلوا ارحامکم و لو بالتسليم يقول الله تعالى و اتقوا الله الذى تسائلون به و الارحام ان الله کان عليکم رقيبا[٣٨]; صله ى رحم به جا آوريد، اگر چه با سلام نمودن باشد; زيرا خداوند متعال مى فرمايد: از خدايى که به نام او درخواست حاجت مى کنيد بترسيد و صله ى رحم را به جا آوريد; خداوند مراقب بر شماست.
امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:
صلة الرحم تهوّن الحساب يوم القيمه و هى مسنأة فى العمر و تقى مصارع السوء[٣٩]; صله ى رحم، حساب روز قيامت را آسان و عمر را دراز مى کند و از حوادث و آفات بد نگه مى دارد[٤٠]. روايات درباره ى صله رحم زياد وارد شده است.
من از مفصّل اين نکته مجملى گفتم *** تو خود حديث مفصّل بخوان ازين مجمل
ارحام چه کسانى هستند؟
مراد از رحمى که قطع با او حرام و صله ى با او واجب است و از چهار موردى است که هبه و بخششى که به او نمودى برگرداندنش جايز نيست (سه مورد ديگر هبه ى عوض دار وهبه اى که تلف شده باشد به دست گيرنده و هبه ى کافر به مسلمان است و گرنه هبه دهنده، حق رجوع در غير اين چهار مورد را دارد) کسى است که به نظر عرف، فاميل و خويشاوند نسبى باشد، گرچه نسبت دورى داشته باشد و محرم نباشد; يعنى ازدواج با او شرعاً جايز باشد، مثل دختر دايى و پسر عمه، يا پسر عمو و دختر عمو.
بيا تا مونس هم، يار هم، غمخوار هم باشيم
بيا تا مونس هم يار هم غمخوار هم باشيم *** انيس جان غم فرسوده ى بى خار هم باشيم
شب آيد شمع هم گرديم و بهر يکديگر سوزيم *** شود چون روز دست و پاى هم در کار هم باشيم
دواى هم شفاى هم براى هم فداى هم *** دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشيم
به هم يک تن شويم و يکدل و يکرنگ و يک پيشه *** سرى در کار هم آريم و دوشى بار هم باشيم
حيات يکديگر باشيم بهر يکديگر ميريم *** گهى خندان ز هم گه خسته ى افکار هم باشيم
جمال يکديگر گرديم و عيب يکديگر پوشيم *** قبا و جبّه و پيراهن و دستار هم باشيم
غم هم شادى هم دين هم دنياى هم گرديم *** بلاى يکديگر را چاره و ناچار هم باشيم
يکى گرديم در رفتار و در کردار و در گفتار *** زبان و دست و پا يک کرده خدمتکار هم باشيم
نمى بينيم بجز تو همدمى اى فيض در عالم *** بيا دمساز هم گنجينه ى اسرار هم باشيم

حقوق همسايگان
همسايگان نيز، همانند والدين و خويشان، حق بر انسان دارند که آن را حق جوار گويند. در بعضى از روايات آمده است که همسايه همانند خود انسان است و حرمت او، مثل حرمت مادر بر فرزند است; لذا نبايد به او ضرر رساند.[٤١] رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
من کان يؤمن باللّه و اليوم الاخر فلا يؤذ جاره[٤٢]; هر کسى ايمان به خدا و روز قيامت دارد، نبايد به همسايه اذيت و آزار برساند.
هم چنين مى فرمايد:
ما آمن بى من بات شبعاناً وجاره جائع[٤٣]; کسى که با شکم سير بخوابد و همسايه اش گرسنه باشد، به من ايمان نياورده است.
ظاهراً شناخت همسايه، بستگى به نظر عرف دارد، تا هر جا که عرف، همسايه محسوب کند، بايد احترام او را داشته باشيم نه فقط آزار ندهيم، بلکه بايد نياز او را برطرف سازيم; مثلاً اگر چيزى خواست، به او عاريه بدهيم، گاهى براى او هديه ببريم، صلاح دين و دنيايش را به او گوشزد کنيم، مواظب و نگهبان زن و فرزند او باشيم، چشم خود را از آنان نگاه بداريم و با آنان مهربان و خوش رفتار باشيم.
هر که فريادرس روز مصيبت خواهد *** گو در ايّام سلامت به جوانمردى کوش
بنده ى حلقه بگوش ار ننوازى برود *** لطف کن لطف که بيگانه شود حلقه بگوش
٧. عيب جويى و فاش کردن راز
عيب جويى و فاش کردن راز ديگران، علامت پستى طبع و خبث باطن انسان و نقص و عيب خود عيب جو است که بدين وسيله قصد پوشاندن عيب خود را دارد، که عقلا و شرعاً ناشايسته و مذموم است.
در گفتن عيب ديگران بسته زبان باش *** با خوبى خود عيب نماى دگران باش
خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ لا تَجَسَّسُوا);[٤٤]کنجکاوى عيوب مردم نکنيد.
هم چنين مى فرمايد:
(إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ);[٤٥] کسانى که دوست دارند زشتکارى و اعمال بد، در ميان مؤمنان فاش و شايع گردد، عذابى دردناک دارند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
من اذاع فاحشةً کان کمبتدئها و من عيّر مؤمناً بشىء لم يمت حتى يرتکبه[٤٦]; هر کس عمل زشت کسى را ظاهر و شايع کند، مثل آن است که خود آن را به جاى آورده است، و هر کس مؤمنى را به عيبى يا گناهى سرزنش کند، نمى ميرد تا خودش گرفتار و مرتکب آن شود.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد:
الاشرار يتّبعون مساوى الناس و يترکون محاسنهم کما يتّبع الذباب المواضع الفاسدة;[٤٧] بدترين مردم کسانى هستند که در جست و جوى عيوب و بدى هاى مردم باشند و خوبى هاى آنان را نبينند و نقل نکنند; اينان همانند مگس هستند که جاهاى زخم و فاسد بدن را پيدا مى کند و مى نشيند (و به تعبير مرحوم آقاى فلسفى تلمبه مى زند).
هم چنين در غررالحکم حضرت(عليه السلام) مى فرمايد:
شرّ الناس من کان متتبّعاً لعيوب الناس عميّاً عن معايبه;[٤٨] بدترين مردم کسى است که عيوب مردم را دنبال کند و از عيوب خودش کور باشد; و نيز مى فرمايد:
(مَنْ نَظَرَ فِي عَيْبِ نَفْسِهِ اشْتَغَلَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ);[٤٩] کسى که در فکر نقص و عيب خود باشد، عيب ديگران را رسيدگى و پى جويى نمى کند.
امام باقر(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
من اقرب ما يکون العبد الى الکفران يؤاخى الرجلُ الرجلَ على الدين فيحصى عليه زلاّته ليعيّره بها يوماً ما[٥٠]; از نزديک ترين حالات بنده به کفر اين است که با مردى عقد برادرى در دين بسته باشد و بدى ها و لغزش هاى او را به خاطر بسپارد، تا روزى او را به آنها سرزنش کند.
حافظ گويد:
عيب رندان مکن اى زاهد پاکيزه سرشت *** که گناه ديگرى بر تو نخواهند نوشت
من اگر خوبم و گر بد تو برو خود را باش *** هر کسى آن دِرَود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب يار است چه هوشيار چه مست *** همه جا خانه ى عشق است چه مسجد چه کنشت
نه من از خانه ى تقوا به در افتادم و بس *** پدرم نيز بهشت اَبَد از دست به هشت
بدترين نوع عيب جويى و فاش نمودن عيب آن است که گوينده، خود همان عيب و نقص را داشته باشد و ديگران را به آن سرزنش کند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد:
(أَکْبَرُ الْعَيْبِ أَنْ تَعِيبَ مَا فِيکَ مِثْلُهُ);[٥١] بالاترين عيب آن است که ديگرى را به چيزى سرزنش کنى که خود به آن عيب گرفتار باشى.
پروين گويد:
سير يک روز طعنه زد به پياز *** که تو مسکين چقدر بدبويى
گفت از عيب خويش بى خبرى *** زان ره از خلق، عيب مى جويى
گفتن از زشت رويى ديگران *** نشود باعث نکورويى
در خود آن به که نيک تر نگرى *** اوّل آن به که عيب خود گويى
هم چنين حضرت على(عليه السلام) مى فرمايد:
(...وَ مَنْ نَظَرَ فِي عُيُوبِ النَّاسِ فَأَنْکَرَهَا ثُمَّ رَضِيَهَا لِنَفْسِهِ فَذَلِکَ الْأَحْمَقُ بِعَيْنِهِ);[٥٢]کسى که در عيوب ديگران دقّت و نظر کند و زبان به عيب جويى باز کند و بدگويى نمايد، سپس به داشتن همان عيب براى خود راضى باشد، پس او به تمام معنا احمق است.

سخن چينى و نمّامى
سخن چنينى، نوعى افشاى سرّ و پرده درى و از صفات خبيثه و بسيار پست است و از آن تعبير به سعايت هم مى شود، که موجب کينه و عداوت و دشمنى، بين دو فاميل، يا دو رفيق و يا زن و شوهر مى شود.
خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَيْلٌ لِکُلِّ هُمَزَة لُمَزَة);[٥٣] واى بر هر عيب جو (و سخن چين) و طعنه زن.
هم چنين مى فرمايد:
(هَمّاز مَشّاء بِنَمِيم مَنّاع لِلْخَيْرِ مُعْتَد أَثِيم);[٥٤] سخن چين و عيب جو، مانع خير، و ستمگر و گناهکار است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز مى فرمايد:
لا يدخل الجنة نمّام[٥٥]; سخن چين به بهشت نمى رود.
هم چنين مى فرمايد:
الا انبئکم بشرارکم؟ قالوا بلى يا رسول الله قال المشّاؤن بالنميمة، المفرّقون بين الاحبّه، الباغون للبراء المعايب[٥٦]; مى خواهيد شما را به بدترين شما آگاه کنم؟ عرض کردند: بلى، يا رسول الله. فرمود: آنان که به سخن چينى مى روند و ميان دوستان جدايى مى افکنند و براى پاکان عيب جويى مى کنند.
پس بايد کسى را که از ديگران بدگويى و سخن چينى مى کند، نهى از منکر نمود.

عيب پوشى و رازدارى
ضدّ عيب جويى و فاش نمودن راز ديگران، عيب پوشى و ناديده گرفتن و باز گو نکردن عيب ديگران است که بسيار پسنديده و ممدوح و موجب ثواب و اجر اخروى است، و نشان تسلّط بر نفس اماره است و در خوبى اين صفت همين بس که از صفات بارى تعالى است; چون خداوند ستّار العيوب و پوشاننده ى اسرار است، و هر کس چنين باشد خدا عيب او را در دنيا و آخرت مى پوشاند. از لطف و کرم و سرّ پوشى او اين که، بدترين گناهان ـ مثل زنا و لواط ـ بايد با شهادت چهار شاهد عادل يا با چهار مرتبه اقرار و اعتراف صريح در چهار مجلس ثابت گردد. به تعبير روايات:
کالميل فى المکحله و البئر فى الرشا; مثل ميل در سرمه دان و بند در چاه.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
لا يستر عبدٌ عيب عبد الاّ ستره الله يوم القيمه[٥٧]; هيچ بنده اى عيب بنده ى ديگر را نمى پوشاند، مگر آن که خداوند در قيامت عيب او را بپوشاند.
ناگفته نماند، هر کس عيب ديگرى را به شما بگويد عيب شما را نيز به ديگران خواهد گفت.
هر که عيب دگران پيش تو آورد و شمرد *** بى گمان عيب تو پيش ديگران خواهد برد
پس سعى کنيم تا مى توانيم از عيب ديگران چشم پوشى کنيم و اگر علم هم پيدا کرديم، براى ديگران اظهار نکنيم، به خصوص نسبت به رفيق، هم کلاس و هم سفر خود. مستحب است که انسان خوبى هاى هم سفر را نقل کند، نه بدى ها و اشتباهات و عيوب او را; مگر از جهت نصيحت و نهى از منکر که بايد به خودش گفت:
دوست آن باشد که عيب تو را *** همچو آيينه روبه رو گويد
نه که چون شانه ى هزار زبان *** پشت سر رفته مو به مو گويد
هم چنين انسان نبايد راز خود را به ديگران بگويد، چون از اختيارش خارج مى شود. گفته اند: اگر مى خواهى مطلبى منتشر شود به شخصى اظهار کن و بعد بگو لطفاً به کسى بازگو نکن.
راز خود با يار خود هر چند بتوانى مگوى *** يار را يارى بُوَد از يارِ يار انديشه کن
کل علم ليس فى القرطاس ضاع *** کل حرف جاوز الاثنين شاع
٨. افساد بين مردم
افساد و ايجاد کينه و دشمنى بين مردم، مخالف دستور دين مبين اسلام است; زيرا اسلام به دوستى و مودّت و رفت و آمد و هديه و عاريه دادن و نهى از غيبت و سوءظنّ و نمّامى و هر چه که موجب فساد و تفرقه و کينه و دشمنى است سفارش نموده است.

اصلاح ذات البين
ضدّ افساد، اصلاح ذات البين است ـ که دليل شرافت و طبع بلند انسان است ـ و اگر کسى موّفق شود بين دو نفر يا دو فاميل آشتى و الفت (به جاى قهر و کينه) ايجاد کند ثواب اخروى و نيز لذّت در دنيا را دارد.
خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِکُمْ);[٥٨] پس از خدا بترسيد و ميان خويش را اصلاح کنيد.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز مى فرمايد:
افضل الصدقه اصلاح ذات البين[٥٩]; بهترين صدقات، اصلاح ميان مردم است.
از بعضى روايات استفاده مى شود که چنانچه اصلاح بين مردم نياز به صرف مال دارد انجام دهيد; هم چنان که امام صادق(عليه السلام) به مفضل مى فرمايد:
اذا رأيت بين اثنين من شيعتنا منازعة فافتدها من مالى[٦٠]; هرگاه ميان دو نفر از شيعيان ما نزاعى ديدى، از مال من فديه بده (و آنان را آشتى بده).
گاهى بين دو نفر بر سر مال جزئى اختلاف رخ مى دهد; مثلا به خاطر کرايه ى تاکسى; يا جنسى خريده، مشترى مى گويد پول دادم و فروشنده مى گويد ندادى; چه مانعى دارد انسان مؤمن آن پول را بدهد تا نزاع خاتمه يابد، يا اين که اگر دو نفر با هم قهرند و يا اختلاف دارند، شما آنها را (حتى بدون اطلاع همديگر) به شام دعوت کنى و آنها را آشتى دهى. از جاهايى که دروغ جايز است، در اصلاح ذات البين است. امام صادق(عليه السلام)به معاويه بن عمّار فرمود:
المصلح ليس بکاذب،;[٦١] کسى که بين دو نفر اصلاح مى کند، دروغگو نيست.
(اگر چه بر خلاف واقع حرف بزند) يعنى موضوعاً از دروغ خارج است.
٩. شماتت
شماتت و سرزنش يعنى اگر کسى گرفتار بلايى شد، به او بگوييد به خاطر بدى و اشتباه خودت است، و چنين چيزى حقّ تو بود; که اين کار به جاى رفع مشکل گرفتار و خوشحال نمودن او موجب افزايش ناراحتى اش مى شود. اين صفت پستى است و منشأ آن حسد و نادانى و جهل به قضا و قدر الهى است.
آرزو دارم اگر گل نيستم خارى نباشم *** بار بردار ار زِ دوشى نيستم بارى نباشم
گر که نتوانم ستانم داد مظلومى ز ظالم *** نيز بر بى دست و پايى نيش جرّارى نباشم
گر نريزم آب رحمت از سبويى بر گلويى *** دل خوشم گر خنجرى بر قلب افکارى نباشم
گر نگشتم دوست با صاحبدلى دشمن نگردم *** بوستان بهر خليل ار نيستم نارى نباشم
گر پرى بگشوده دارم همچو کبک کوهسارى *** طعنه زن بر خوارى مرغ گرفتارى نباشم
١٠. سخريه و استهزا و جدال و مراء
استهزا نمودن ديگران و جدال و بگو مگو،يعنى با بيان صفات و رفتار و گفتار ديگران، سبب خنده و شوخى فراهم شود يا با جدل و بحث، شخصى را خجالت زده و تحقير کنيم. منشأ آن، تکبّر و دشمنى و اظهار فخر و خودبزرگ بينى است. اين صفت بسيار پست و ناپسند است و موجب کينه و دشمنى و شکستن دل مؤمن، و گاهى منجر به غضب و دعوا مى شود که قطعاً موجب گناه و کيفر خواهد بود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
ما اتانى جبرئيل قطّ الاّ وعظنى فآخر قوله لى ايّاک و مشارّة الناس فانهّا تکشف العورة و تُذهب بالعزّ[٦٢]; هرگز جبرئيل به نزد من نيامد، مگر آن که مرا موعظه کرد و آخر کلامش اين بود که پرهيز کن از لجاج و تنک گرفتن بر مردم، که آن عيب آدمى را ظاهر مى کند و عزّت او را از بين مى برد.
ما از درى چو پاى کشيديم کشيديم *** اميد ز هر کس که بريديم بريديم
دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند *** از گوشه ى بامى که پريديم پريديم
چنانچه با خوش رويى و احترام بحث نمايد و استهزاء و تحقيرى در کار نباشد، و يا براى اثبات حقّ خود، به اندازه ى متعارف گفت و گو کند و قصد تکبّر و تحقير ديگران را نداشته باشد اشکال ندارد، بلکه در بعضى جاها لازم است.
١١. افراط در شوخى و مزاح
افراط در مزاح و شوخى نمودن به صورتى که باعث سبکى و از بين رفتن وقار انسان شود مذموم است، چون شايد منجر به آزردن برادر مؤمن و يا غيبت و دروغ شود، ولى اگر به حدّ متعارف باشد و توليد مفسده نکند، مذموم نيست، بلکه از حضرت رسول اکرم(صلى الله عليه وآله)و اميرالمؤمنين(عليه السلام) مزاح هايى نقل شده است.[٦٣] از موسى بن جعفر(عليه السلام) در ضمن سفارشاتى به يکى از فرزندانش مى فرمايد:
و ايّاک و المزاح فانّه يُذهب بنور ايمانک و يستخف مروّتک;[٦٤] بپرهيز از مزاح; زيرا موجب از بين رفتن نور ايمان و کم شدن مروّت (وقار) تو مى شود.
ظاهراً منظور حضرت(عليه السلام) همان شوخى بى جا و زيادى است که موجب صفت بد ديگر مى شود. در زهرالربيع[٦٥] نقل است که:
پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) با اميرالمؤمنين خرما مى خوردند و حضرت رسول هسته هاى خرما را نزد اميرالمؤمنين مى گذاشت، بعد مى فرمود: يا على انک لاکول شما زياد مى خوريد. عرض کرد: انّ الاکول من اکل التمرمع النواة پرخور کسى است که خرما را با هسته بخورد.
و در جامع السعادات[٦٦] آمده است:
پيرزنى از حضرت درخواست نمود که ايشان دعا کند که او به بهشت برود. حضرت فرمود: پيرزن به بهشت نمى رود، پيرزن گريه کرد. حضرت فرمود: جوان مى شود و بعد به بهشت مى رود.
ديگر اين که: زنى خدمت حضرت عرض کرد: شوهرم شما را دعوت نموده است. حضرت فرمود: شوهر تو همان کسى است که در چشمش سفيدى است. زن گفت:
نه به خدا در چشمش سفيدى نيست. فرمود: همه کس در چشمش سفيدى هست.
ناگفته نماند که خنده به صورت قهقهه مذموم است، ولى تبسّم (بى صدا) محمود است.
١٢. غيبت و بدگويى از ديگران
غيبت عبارت است از گفتن چيزى در غياب شخص معيّنى که اگر بشنود ناراحت مى شود. «ذکرک اخاک بما يسوئه اذا يسمع» به اتّفاق همه ى مسلمانان و به حکم قرآن و سنّت، اين عمل حرام است، حتى در بعضى روايات آمده است که غيبت بدتر از زنا است. ابوذر مى گويد:
قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): يا اباذر ايّاک و الغيبة فانّ الغيبة اشدّ من الزنا[٦٧] قلت و لم ذاک يا رسول الله قال لانّ الرجل يزنى فيتوب الى الله فيتوب الله عليه و الغيبة لا تغفر حتى يغفرها صاحبها...
و منشأ و انگيزه ى آن حسد، کينه، عداوت، غضب، تحريک غريزه کنجکاوى، فخر فروشى و مباهات، استهزا و سخريه و سرگرمى و... است. فرقى نمى کند که غيبت در رابطه با دين شخص باشد (مثلاً فلانى نماز نمى خواند) يا در جسم او باشد (او فلان مرض را دارد) يا در رفتار و يا در مال او باشد; هم چنين فرقى نمى کند که غيبت با زبان باشد، يا با نوشتن و يا با اشاره (مثل او راه برود، يا تقليد صدا کند). مرحوم نراقى در جامع السعادات[٦٨] مى فرمايد: حتى عيب آشکار را هم اگر بازگو کنيم غيبت است و استدلال مى کند به حديثى که از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در پاسخ از معناى غيبت نقل شده است. فرمود:
ذکرک اخاک بما يکره. قيل له: ارأيت ان کان فى اخى ما اقول، قال ان کان فيه ما تقول فقد اغتبته و ان لم يکن فيه فقد بهته; ياد کردن برادر مؤمن را به چيزى که اگر بشنود ناراحت شود. عرض کردند: حتى اگر آنچه گفتيم در او باشد؟ فرمود: آرى اگر آن صفت در او باشد اين غيبت است و اگر نباشد بهتان است.
ولى شيخ انصارى(قدس سرهم) در مکاسب بعد از ذکر اين روايات و روايات ديگر و اقوال فقها و اهل لغت مى فرمايد:
و هذه الاخبار کماترى صريحة فى اعتبار کون الشىء غير منکشف; اين اخبار صراحت دارد که آن عيب بايد مستور باشد.
و به چند روايت استدلال مى فرمايد; از جمله روايتى صحيحه، از عبدالرحمن بن سيّابه از امام صادق(عليه السلام):
قال سمعت ابا عبدالله(عليه السلام) يقول الغيبة ان تقول فى اخيک ما ستره الله عليه و امّا الامر الظاهر فيه مثل الحِدّة و العجلة فلا و البهتان ان تقول فيه ما ليس فيه[٦٩]; شنيدم امام صادق(عليه السلام)فرمود: غيبت يعنى درباره ى برادرت چيزى بگويى که خداوند آن را بر او پنهان نموده، ولى چيزى که آشکار باشد، مثل تندخويى و شتاب زدگى، اين غيبت نيست; و بهتان آن است که درباره ى او چيزى بگويى که اصلا در او نباشد.

حرمت غيبت و سختى کيفر آن
به هرحال، حرام بودن غيبت و سختى کيفر و عذاب آن مسلّم است و آيات و اخبار زيادى درباره ى آن وارد شده است.
خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ يَأْکُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ);[٧٠] اى کسانى که ايمان آورده ايد، از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد; زيرا بعضى از آنها گناه است; و کنجکاوى در حال مردم نکنيد و نبايد بعضى از شما پشت سر بعض ديگر غيبت و بدگويى کند. آيا يکى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده ى خود را بخورد؟ همه از اين بدتان مى آيد; از خدا بترسيد، به راستى خداوند توبه پذير و مهربان است.
مفسران درباره ى اين آيه دو نظر دارند: يکى اين که تشبيه امر معقول به محسوس است و ديگر اين که، آيه ظهور در تجسّم اعمال در روز قيامت دارد که غيبت کننده بايد گوشت مردار بخورد; يا در بعضى روايات دارد که گوشت خودش را بخورد. امام صادق(عليه السلام)فرموده است:
ايّاک و الغيبة فانّها اِدام کلاب النار[٧١]; از غيبت نمودن بپرهيز زيرا آن خورشت سگ هاى دوزخ است.
مرحوم امام خمينى(رحمهم الله) در کتاب چهل حديث،[٧٢] مى فرمايد:
جمع بين اين روايات ممکن است; چون منافات ندارد که غيبت کننده، هم گوشت مردار بخورد، هم گوشت خودش را، و هم در جهنم مثل سگ باشد.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
الغيبة اسرع فى دين الرجل المسلم من الآکلة فى جوفه[٧٣]; غيبت زودتر از خوره (که در درون انسان را از بين مى برد) دين مرد مسلمان را از بين مى برد.
هم چنين مى فرمايد:
ايضاً من اغتاب مسلماً او مسلمة لم يقبل الله صلوته و لا صيامه اربعين يوماً وليلة الاّ ليغفر له صاحبه[٧٤]; هرکس برادر يا خواهر مسلمان خود را غيبت کند، خداوند تا چهل روز نماز و روزه ى او را قبول نمى کند، مگر آن که غيبت شونده او را ببخشد.
امام صادق(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
الغيبة حرام على کلّ مسلم و انّها لتأکل الحسنات کما تأکل النار الحطب[٧٥]; غيبت بر هر مسلمانى حرام است و همان گونه که آتش هيزم را مى خورد، غيبت حسنات را از بين مى برد و مى سوزاند.

حکم گوش دادن به غيبت
ناگفته نماند که چنانچه شنونده ى غيبت بتواند غيبت را دفع و غيبت کننده را ساکت کند، يا محمل صحيح براى غيبت شونده پيدا کند، ولى اين کار را نکند، حکم او حکم غيبت کننده است، چون کار حرام انجام داده و کيفر دارد; حدّاقل اگر مى تواند از آن مجلس خارج شود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
من ردّ عن عرض اخيه بالغيب کان حقّاً على الله ان يردّ عن عرضه يوم القيمة[٧٦]. و امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد:
من اغتيب عنده اخوه المؤمن فنصره و اعانه، نصره الله فى الدنيا و الآخره و من لم ينصره و لم يدفع عنه و هو يقدر على نصرته و عونه، الاّ خفضَه الله فى الدنيا و الاخرة[٧٧]; هر کس در نزد او غيبت برادر مؤمنش بشود و او را يارى و کمک کند خداوند در دنيا و آخرت او را يارى مى کند و اگر کسى بتواند از او يارى و دفاع کند، ولى نکند، خداوند در دنيا و آخرت او را خوار و پست مى کند.
با اين که روايات زيادى در مذمت و کيفر غيبت وارده شده است، ولى متأسفانه بسيارى از ما به آن گرفتاريم و گاهى محمل صحيح هم براى آن درست مى کنيم.
برخلاف بسيارى از گناهان که نياز به مقدمات دارد و در هر جا نمى شود انجام داد (مثل قمار و شراب و زنا و...)، اين گناه انجامش بسيار ساده و هيچ مقدمات و مؤخراتى ندارد و در همه جا، حتى مسجد، حسينيه، مدرسه، دانشگاه، مجلس روضه، شادى و عزا مى توان انجام داد; پس بايد به خدا پناه ببريم و تا مى توانيم شيطان را از خود دور کنيم. خداوند توفيق ترک تمام گناهان را به ما مرحمت فرمايد; به حق محمّد و آله.
اى که گفتى بد مکن خود بد مکن *** گفته ى خود را تو از خود رو مکن

موارد جواز غيبت
در چند مورد غيبت جايز است و حرام نيست:
١ـ در مقام اظهار ظلم و ستمى که بر او شده باشد. مشروط به آن که اکتفا به شکايت از ظلمى کند که بر او شده است نه چيز ديگر.
٢ـ در مقام امر به معروف و نهى از منکر; مثلا به پدر بگوييم که فرزندت اين عيب را دارد و جلوى او را بگير.
٣ـ اگر طرف مشورت قرار بگيريم; مثلاً بپرسند با فلانى معامله بکنم يا نه، وصلت کنم يا نه، مسافرت بروم يا نه، بايد حقيقت را گفت.
٤ـ جلوگيرى از رفاقت مؤمن با شخص فاسق، که عيب او را به او گوشزد کنيم، تا مواظب باشد که به او سرايت نکند.
٥ـ اطلاع دادن عيب مخفى بيمار به پزشک، توسط اطرافيان.
٦ـ بيان فسق شاهد موضوعى به حاکم (اصطلاحاً جرح الشاهد) تا حکمى بر خلاف حق صادر نشود ـ گفتن القابى که طرف به آن مشهور شده باشد اگر چه غيبت باشد و امکان شناساندن او به بيان و صفات ديگر ممکن نباشد.
٧ـ گفتن عيبى که شخص آشکارا انجام مى دهد و باکى از پخش شدن آن فسق ندارد; ولى شيخ انصارى مى فرمايد: قدر مسلّم، گفتن همان فسق جايز است نه فسق ديگر; مثلا اگر آشکارا روزه خوارى مى کند، ولى راضى نيست که نماز نخواندنش را کسى بفهمد، نبايد آن را اظهار کرد;
٨ـ ردّ بدعت بدعت گذار يا حاکمى که شرعاً صلاحيت حکم و قضاوت يا افتا را نداشته باشد;
٩ـ در مقام شهادت به موضوعى، هر چند عيبى باشد و طرف راضى نباشد.
١٠ـ عيب گويى از شخص غير معيّن; مثلا بگوييم يک نفر اين چنين بود، يا بعضى مردمِ فلان جا اين صفت را دارند; ولى اگر نسبت به تمام اهل شهر يا محلّه سرايت دهد اين عيب همه حساب مى شود; مثلا گفته شود اهالى فلان شهر اين چنين عيبى دارند. خلاصه اين که بايد رعايت اهم و مهمّ شود; يعنى مصلحت اظهار آن عيب از مفسده ى غيبت کردن بيش تر باشد; در چنين مواردى غيبت جايز است، گرچه موضوع محقق باشد; يعنى اصل آن کار غيبت است، ولى حکم حرمت را ندارد.
کفّاره ى غيبت هم توبه کردن و نيز حلاليت طلبيدن از کسى است که از او غيبت کرده ايم، اگر زنده است; ولى اگر فوت کرده، بايد براى او طلب آمرزش و دعا کنيم و گاهى عمل صالحى از طرف او انجام دهيم تا عوض و تلافى غيبتش بشود و روز قيامت از ما مطالبه نکند.

ستايش و تعريف ديگران
ضدّ غيبت، ستايش و تمجيد و تعريفِ خوبى هاى ديگران است که صفتى بسيار پسنديده و انسانى است و موجب دوستى و محبّت در دل مؤمن مى شود و داراى ثواب فراوانى است; ولى بايد توجّه داشت که تعريف راست باشد، نه دروغ و گزاف گويى; چون بعضى افراد، گاهى فردى را به آسمان، و گاهى به ته چاه مى برند; هم چنين موجب تکبّر و تفرعن طرف هم نشود. هرچيزى حدّ اعتدال دارد. اميرالمؤمنين(عليه السلام)مى فرمايد:
(الثَّنَاءُ بِأَکْثَرَ مِنَ الِاسْتِحْقَاقِ مَلَقٌ وَ التَّقْصِيرُ عَنِ الِاسْتِحْقَاقِ عيٌّ أَوْ حَسَدٌ);[٧٨]تعريف بيش از آنچه شايسته است، چاپلوسى است و کم تر از آنچه سزاوار است، ناتوانى و حسادت است.
هم چنين مى فرمايد:
(أَحْبِبْ حَبِيبَکَ هَوْناً مَا عَسَى أَنْ يَکُونَ بَغِيضَکَ يَوْماً مَا وَ أَبْغِضْ بَغِيضَکَ هَوْناً مَا عَسَى أَنْ يَکُونَ حَبِيبَکَ يَوْماً مَا);[٧٩]دوست خود را دوست داشته باش، ولى اضافه نرو (همه ى اسرارت را به او مگو) شايد يک روزى دشمنت شود (آينده را فقط خدا مى داند) و دشمنت را نيز حدّ متوسط دشمن دار، شايد روزى دوست تو گردد.
١٣. دروغ گفتن
دروغ گفتن و برخلاف واقع حرف زدن از گناهان کبيره و بسيار زشت است و انسان را خوار، بى ارزش، خجالت زده، شرمسار، و در آخرت به عذاب و کيفر گرفتار مى نمايد. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(إِنَّما يَفْتَرِي الْکَذِبَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ);[٨٠]دروغ را کسانى مى سازند که ايمان ندارند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
ايّاکم و الکذب فانّ الکذب يهدى الى الفجور، و الفجور يهدى الى النار[٨١]; از دروغ بپرهيزيد; زيرا دروغ به بدکارى مى کشاند، و بدکارى انسان را به جهنم مى کشاند.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
لا يجد العبد طعم الايمان حتّى يترک الکذب هزله و جدّه[٨٢]; بنده مزه ى ايمان را نمى يابد تا وقتى که دروغ را (به طور کلّى) ترک کند، چه شوخى باشد، چه جدّى.
على بن الحسين(عليه السلام) مى فرمايد:
اتقوا الکذب الصغير منه و الکبير فى کلّ جدّ و هزل فانّ الرجل اذا کذب فى الصغير اجترء على الکبير[٨٣]; از دروغ بپرهيزيد چه کوچک، چه بزرگ، چه شوخى، چه جدّى; زيرا کسى که در موضوع کوچکى دروغ گفت بر گفتن دروغ بزرگ جرأت پيدا مى کند.
امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد:
ان الله عزّوجلّ جعل للشّر اقفالا و جعل مفاتيح تلک الاقفال الشراب و الکذب شرّ من الشّراب[٨٤]; خداى عزّوجل براى بدى قفل هايى قرار داده است و کليد آنها شراب است و دروغ از شراب هم بدتر است.
امام حسن عسکرى(عليه السلام) مى فرمايد:
جُعلت الخبائث کلّها فى بيت و جُعل مفتاحها الکذب[٨٥]; همه ى پليدى ها، گويا در يک اطاق نهاده شده است و کليد آن اطاق دروغ است.
بدترين نوع دروغ، دروغ بستن به خدا و پيامبر است که روزه را نيز باطل مى کند. ناگفته نماند که در چند مورد دروغ جايز است:
١ـ در مقام دفع مفسده و نزاع;
٢ـ در مقام اصلاح ذات البين;
٣ـ در جهاد با کفّار و دشمنان;
٤ـ وعده دادن به زن و فرزند در گرفتن چيزى که توانايى آن را نداشته باشد، يا نفقه ى واجب نباشد;
ولى اگر بتواند توريه کند ـ که شرح آن را خواهيم گفت ـ بهتر است و نبايد تکرارى باشد که بفهمند او دروغ مى گويد و به وعده اش عمل نمى کند; هم چنين ناگفته نماند که بسيارى از تعارفات ما دروغ است; مثلاً اين که مى گوييم: بفرماييد خدمتتان باشيم، هرچه بگويى قبول دارم، نوکرم، کوچکم، يا اگر به غذا و شيرينى دعوت کنند، مى گوييم ميل ندارم. چقدر خوب است که انسان مؤمن هر چه مى گويد از روى حقيقت باشد، و هميشه به آيات و اخبارى که در مذمّت دروغ آمده توجه کنيم و عاقبت آن را تأمل کنيم، تا بعداً پشيمان و شرمسار نشويم و نگويند دروغ گو کم حافظه است.

توريه جايز است يا خير
توريه عبارت است از کلامى که خلاف ظاهر را از آن اراده کنيم مثل آن که از کسى چيزى بخواهى و او بگويد ندارم; در حالى که منظورش اين است که در جيب، يا در جاى به خصوصى ندارم; يا بپرسند فلانى در منزل است، جواب بدهند اين جا نيست; يعنى نزد من نيست، در فلان اطاق است. بعضى از علما فرموده اند توريه کذب است، چون ملاک در دروغ، فهم مخاطب است، نه گوينده; لکن به اندازه ى دروغ قبيح نيست. شيخ در مکاسب راجع به آن بحث کرده و ظاهراً نظرش جواز توريه است.[٨٦] الياس معدّل بر چند نفر از عامّه سلام کرد، از جهت بى احترامى جواب سلام او را ندادند، الياس گفت: فکر مى کنم چون شنيده ايد من شيعه هستم جوابم را نداديد، به خدا سوگند هرکس يک نفر از ابوبکر و عمر و عثمان و على را دشمن داشته باشد کافر است; آن جماعت خرسند شده، از او عذرخواهى نمودند.[٨٧]

راست گويى و صدق
ضدّ دروغ، راست گويى و صدق است که از بزرگ ترين صفات برجسته و کمال است. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(اتَّقُوا اللّهَ وَ کُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ);[٨٨] از خدا بترسيد و همراه راست گويان باشيد.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
ما يزال العبد يصدق حتّى يکتبه الله صديقاً[٨٩]; انسان در اثر مداومت به راست گفتن، نزد خدا به مرتبه ى صديقين (بسيار راست گويان) مى رسد.
١٤. تهمت و افترا
تهمت زدن و افترا به ديگران، از غيبت و دروغ پست تر است و عذاب و عقاب آن بيش تر و آبرو ريزى اش فزون تر است. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ مَنْ يَکْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً);[٩٠]هر کس خطا يا گناهى انجام دهد و آن را به گردن بى گناهى اندازد، دروغى بزرگ و گناهى آشکار به گردن خود گرفته است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز مى فرمايد:
من بَهت مؤمناً او مؤمنة او قال فيه ما ليس فيه اقامه الله على تلّ من نارحتّى يخرج ممّا قال فيه[٩١]; هر کس به مرد يا زن مؤمنى بهتان زند، يا درباره ى او چيزى بگويد که در او نباشد، خداوند او را بر تلّى از آتش وا دارد تا از عهده ى گفته ى خود برآيد (او را حلال کند).

زبان زيانبارترين اعضاست
از مطالب گذشته روشن شد که زبان زيانبارترين جوارح انسان است و بسيارى از رذايل (غيبت و دروغ و بهتان و فحش و شماتت و جدال و مزاح) از او صادر مى شود، لذا از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)نقل شده:
هل يَکُّب الناس على مناخرهم فى النار الاّ حصائد السنتهم[٩٢]; آيا مردم را جز درو شده هاى زبانشان به رو در آتش مى اندازد؟
زاکر زيان و سود تو اندر زبان بود *** يک نقطه گر تو فزايى زيان بود
امام سجاد(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
انّ لسان ابن آدم يشرف فى کلّ يوم على جوارحه کلّ صباح فيقول کيف اصبحتم؟ فيقولون بخيران ترکتنا و يقولون الله الله فينا و يناشدونه و يقولون انّما نثاب و نعاقب بک[٩٣]; هر روز زبان آدمى بر تمام اعضا رو مى کند و مى گويد: چگونه ايد؟ اعضا پاسخ مى دهند: اگر تو ما را رها کنى خوبيم و مى گويند خدا را خدا را درباره ى ما به ياد بياور; قسم مى دهند و مى گويند ثواب و عقاب ما به سبب توست.
هم چنين امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:
ما من مؤمن الاّ و کلّ عضو من اعضاء الجسد يُکفّر اللسان يقول نشدتک الله ان نعذّب فيک[٩٤]; هيچ روزى نيست که هر عضوى از اعضاى بدن به زبان فروتنى مى کند و گويد تو را به خدا مبادا درباره ى تو ما عذاب شويم.
روى اين اصل، خموشى و صمت ضدّ تمام آفات زبان است که در گذشته درباره ى آن مفصّل سخن گفتيم (عفّت کلام)[٩٥] و در اين جا مجدّد اشاره اى مى کنم. اميرالمؤمنين (عليه السلام)مى فرمايد:
(الْکَلَامُ فِي وَثَاقِکَ مَا لَمْ تَتَکَلَّمْ به);[٩٦] تا حرف نزده اى سخنت در اختيار تو است
ولى در جاى ديگر مى فرمايد:
(لَا خَيْرَ فِي الصَّمْتِ عَنِ الْحُکْمِ کَمَا لَا خَيْرَ فِي الْقَوْلِ بِالْجَهْلِ);[٩٧]خيرى در خموشى نيست در جايى که حکم لازمى باشد (که بايد بيان شود) همان گونه که خيرى در گفتار نيست با نادانى.
اگر چه پيش خردمند خاموشى ادب است *** به وقت مصلحت آن به که در سخن گويى
امام رضا(عليه السلام)مى فرمايد:
من علامات الفقه الحکم و العلم و الصمت انّ الصمت باب من ابواب الحکمة انّ الصمت يکسب المحّبة انه دليل على کلّ خير[٩٨]; از نشانه هاى دين، بردبارى و علم و خاموشى است. خاموشى يکى از درهاى حکمت است و جلب محبّت مى کند و راه نماى هر خيرى است.
١٥. محبّت جاه و شهرت و ثناگويى
محّبت جاه و مقام و تعريف و ثنا گويى، شايد از محبت مال بيش تر باشد. انسان جاه طلب دوست دارد که در دل مردم جا باز کند و همه او را احترام کنند و او تسخير قلوب کند و همه فرمان بر او شوند و از او تمجيد و تعريف کنند و رفتار و گفتار خود را بر وفق خواست مردم انجام مى دهد و به رضاى خداوند توجهى ندارد، بيش تر کارهاى او با ريا است. در آيات و روايت از اين صفت بسيار مذمت شده است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز مى فرمايد:
حبّ الجاه و المال يُنبتان النفاق فى القلب کما ينبت الماء البقل[٩٩]; حبّ رياست و مال، نفاق را در دل مى روياند (برعکس خواست صاحبش)، همان گونه که آب علف را مى روياند.
هم چنين مى فرمايد:
ما ذئبان ضاريان ارسلا فى زريبة غنم باکثر فساداً من حبّ الجاه و المال فى دين الرجل المسلم[١٠٠]; دو گرگ درّنده اى که به گلّه ى گوسفندان حمله کنند، خطرناک تر از دوستى جاه و مال براى دين مرد مسلمان نيست.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) در خطبه ى شقشقية، پس از بيان غصب خلافت به وسيله ى آن سه نفر و کشته شدن عثمان و شوراى کذايى، مى فرمايد:
بالاخره مردم دور مرا گرفتند و براى احقاق حق مسلمين و اجراى احکام دين مبين اسلام بيعت آنان را پذيرفتم، ولى عدّه اى (طلحه و زبير و ديگران) بيعت را شکستند و گروهى (خوارج نهروان) نيز از زير بار بيعتم سرباز زدند و بعضى (معاويه و کسانش) از اطاعت خداى تعالى بيرون رفتند، گويا تمام آنها کلام خدا را نشنيده اند، که مى فرمايد:
(تِلْکَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ);[١٠١] ما خانه ى آخرت را براى کسانى قرار داديم که خواست بزرگ نمايى و فساد در روى زمين نداشته باشند و سرانجام از آن پرهيزکاران است.
آرى سوگند به خدا شنيده اند و خوب حفظ دارند; ليکن دنيا در چشمان آنان آراسته شده و ايشان را زرق و برقش فريب داده است; و در آخر کلامش مى فرمايد: اگر اين نبود که خداوند از علما و دانشمندان پيمان گرفته است که بر پرخورى ستمگران و گرسنگى مظلومان نبايد صبر کنند و راضى باشند. به آن خدايى که دانه را در دل خاک مى شکافد و انسان را خلق فرموده است سوگند، که افسار شتر خلافت را بر گردنش رها مى کردم (تا هر جا بخواهد برود) و به همان کاسه ى اوّلِ خلافت آخرش را نيز آب مى دادم (همان خانه نشينى را ادامه مى دادم) و به شما مى فهمانيدم که اين دنياى شما نزد من على از عطسه ى بز ماده خوارتر و بى ارزش تر است.[١٠٢]

درمان جاه طلبى
براى درمان و علاج اين صفت بايد در آيات و روايات و حالات گذشتگان دقّت و تأمل کرد و اين که انسان به هر جاه و مقامى برسد و هر چه بله قربان گو و فرمان بردار داشته باشد بالاخره بايد بميرد و برود آنان که قبل از من و تو بودند، حتى همين سى چهل سال پيش کجا رفتند و چه شدند.
همه خاک دارند بالين و خشت *** خنک آن که تخم نکويى به کِشت
ما هم تا چند سال ديگر جزء آنان خواهيم بود، پس مقام و شخصيت و جاه و جلال و پُست و رياست، همه اش کشک و دل خوش کن است.
دريغا که بى ما بسى روزگار
دريغا که بى ما بسى روزگار *** برويد گل و بشکفد نوبهار
بسى تير و ديماه و ارديبهشت *** بيايد که ما خاک باشيم و خشت
تفرّج کنان بر هوا و هوس *** گذشتيم بر خاک بسيار کس
کسانى که از ما به غيب اندرند *** بيايند و بر خاک ما بگذرند
پس از ما بسى گل دهد بوستان *** نشينند با يکديگر دوستان
در ضمن، ارباب رياست و مقام، دردسرها و گرفتارى هايى دارند که مردم عادى ندارند; هميشه در ترس و وحشت اند و از سايه ى خودشان رم مى کنند[١٠٣] و در حقيقت زندگى محسور و تلخى دارند، فقط دل خوش اند که جاه و مقام دارند; امّا تعريف و تمجيد ديگران، چه نفعى براى انسان دارد، به درد دنياى مؤمن مى خورد يا آخرتش؟ تو هر چه نزد خدا هستى، همان هستى نه بيش تر، نه کم تر. در اين جا مناسب است که روايتى را که جابر جعفى ـ که از اصحاب بسيار خوب حضرت بوده است ـ از امام باقر(عليه السلام)نقل مى کند ذکر شود.
و اعلم بانّک لا تکون لنا وليّاً حتى لو اجتمع عليک اهل مصرک و قالوا انّک رجل سوء لم يحزنک ذلک و لو قالوا انّک رجل صالح لم يسرک ذلک ولکن اَعْرض نفسک على ما فى کتاب الله فان کنت سالکاً سبيله، زاهداً فى تزهيده، راغباً فى ترغيبه، خائفاً من تخويفه فاثبت و ابشر فانّه لا يضرک ما قيل فيک، و ان کنت مبايناً للقرآن فماذا الذى يغرّک من نفسک... [١٠٤]; بدان اى جابر، که تو ولىّ و هم رديف ما نمى شوى، تا زمانى که اگر تمام اهل شهرت جمع شوند و بگويند جابر مرد بدى است ناراحت و غمگين نشوى و اگر همه بگويند جابر مرد خوبى است مسرور و خرسند نشوى وليکن خودت را با قرآن وفق بده و بر آن عرضه بدار که اگر راه تو راه قرآن باشد و هر چه جلوگيرى نموده تو ترک مى کنى و هر چه دستور داده تو انجام مى دهى و از هر چه قرآن ترسانده است مى ترسى، پس ثابت قدم باش و بر تو مژده باد به چنين حالى; زيرا گفتار مردم، هيچ سود و ضررى براى تو ندارد و اگر رفتار تو برخلاف قرآن باشد، پس چه چيز مى تواند تو را مغرور کند و گول بزند.
بنابراين، بايد حساب خودمان را با خدا صاف کنيم. به همين دليل صالحان گذشته و اکابر و بزرگان دينى، توجهى به مقام و پست نداشتند; مگر آن که اتفاقات دنيا آنان را به شهرت و مقام رسانده باشد و از اين راه احکام خدا و دين را رهبرى و به مردم رسانده باشند و اجراى دستورهاى خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) غرض آنان بوده باشد. روزى که مرحوم امام خمينى(رضي الله عنه) را گرفتند و به زندان و تبعيد بردند. فرمود: والله من نترسيدم و آنان مى ترسيدند و من آنان را دلدارى مى دادم.
روزى هم که پيروزمندانه از پاريس به تهران مى آمد در هواپيما پرسيدند چه احساسى داريد. فرمود: هيچ.
مردان خدا پرده ى پندار دريدند
مردان خدا پرده ى پندار دريدند *** يعنى همه جا غير خدا هيچ نديدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند *** هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند *** يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند
جمعى به در پير خرابات خرابند *** قومى به بر شيخ مناجات مريدند
يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد *** يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد که در ره گذر آدم خاکى *** بس دانه فشاندند و بسى دام کشيدند
همّت طلب از باطن پيران سحر خيز *** زيرا که يکى را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست به دامان گروهى *** کز حقّ ببريدند و به باطل گرويدند[١٠٥]
١٦. ريا و ظاهرکارى
ريا و ظاهرى سازى، يا در اصل اعتقاد به ايمان، و يا در عبادات (واجبات و مستحبّات) يا در وصف عبادت است، مثل آن که اگر شخص تنها باشد، نماز را تندتر و سبک بخواند، ولى در نزد مردم رکوع و سجود را طول دهد و قرائت و اذکار را با دقّت ادا کند و يا در مجلس عزا گريه کند ولى در تنهايى اين چنين نباشد و تمام اقسام آن شرعاً حرام و گناه کبيره و ناپسند و سبب بطلان عبادت است. خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(فَمَنْ کانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً);[١٠٦]هر کس اميد ديدار پروردگار خويش را دارد، بايد کار شايسته و خير کند و هيچ کس را در عبادت پروردگارش شريک قرار ندهد.
و در حديث نبوى است که ريا، شرک اصغر است;[١٠٧] و درمان آن اين است که مؤمن بايد توجه کند که مقدم داشتن رضايت مردم بر رضايت خداى متعال ـ که هر چه نعمت داريم از آن اوست ـ حماقت است و کسب اعتبار و شخصيت و عزّت در نزد مردم امرى احتمالى است، ولى باطل شدن عبادت به ريا مسلّم و قطعى است. رسولخدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
يقول الله تعالى من عمل لى عملا و اشرک فهو له کله و انا منه برىء[١٠٨]; خداى تعالى مى فرمايد اگر در عبادت و عملى براى من شريک قرار دادى پس تمام آن عمل را به شريکم واگذار مى کنم و من از آن چيزى نمى خواهم.
مکن هرگز به طاعت خودنمايى *** بران زين خانه نفس خودنما را

رياى جلى و رياى خفى
لازم به ذکر است که عرض کنم مرحوم نراقى در جامع السعادات[١٠٩] به عنوان تتمه مى فرمايد: ريا گاهى آشکار و واضح و گاهى مخفى و پنهان است. رياى آشکار آن است که انسان عملى را بدون قصد ثواب در آخرت، و فقط به خاطر خوشايند مردم و تمجيد و تعريف از او انجام دهد، ولى رياى خفى عملى است که براى خدا انجام مى دهد و به قصد ثواب ولى در خلوت و تنهايى از آن کم مى گذارد، و در حضور ديگران بيش تر و با اهميّت تر انجام مى دهد و خوشحال مى شود که اگر مردم بفهمند او اين عمل را انجام داده است، مثل نماز شب، يا صدقه دادن و يا کارهاى خير ديگر، به جهت کسب منزلت و احترام در نزد مردم و... خوشحال مى شود. مى فرمايد شکّى نيست که اين رفتار هم از شايبه ى ريا خالى نيست و بايد سعى کنيم که اين فکر را هم از خودمان دور کنيم و عمل را خالصاً مخلصاً للّه انجام دهيم و به هيچ احدى غير از خدا کار نداشته باشيم.

اخلاص در نيّت و عمل
ضد ريا، اخلاص است که مقامى رفيع و از صفات مقربيّن است و تحصيل آن بسيار مشکل و بالاترين ملکات حسنه است و قبولى تمام اعمال بستگى به آن دارد و در آيه ى کريمه، شيطان بدبخت گفت:
(فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلاّ عِبادَکَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِينَ);[١١٠] قسم به عزّت خدا، جميع بندگان را گمراه مى کنم، مگر بندگان با اخلاص را.
خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ);[١١١] و مأمور نشدند، جز آن که خدا را بپرستند، در حالى که دين را براى او خالص و پاک کنند. (فَمَنْ کانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً);[١١٢] هر کس اميد ديدار پروردگار خويش را دارد، بايد کارى شايسته انجام دهد و در عبادت پروردگار خود، هيچ احدى را شريک نکند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
ما من عبد يخلص العمل للّه تعالى اربعين يوماً الاّ ظهرت ينابيع الحکمة من قلبه على لسانه[١١٣]; هيچ بنده اى نيست که چهل روز عمل را با اخلاص فقط براى خدا انجام دهد، مگر آن که چشمه هاى حکمت و دانش از دل او بر زبانش جارى مى شود.
هم چنين امام صادق(عليه السلام) در اين قول خداى تعالى که مى فرمايد: ليبلُوکُم اَيّکُم احسن عملا; خدا شما را خلق فرمود تا شما را بيازمايد که کدام يک عمل نيک داريد، فرمود:
امر خدا زيادى عمل نيست، بلکه مقصود کردار درست است، يعنى ترس از خدا و نيّت صادق.
هم چنان که در بحث نيّت گذشت[١١٤]، ارزش عمل، بستگى به نيّت خالص و قربة الى الله دارد.
غلام همّت آن نازنينم *** که کار خير بى روى و ريا کرد
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مکن *** که خواجه خود روش بنده پرورى داند
عابدى کو اُجرت طاعات خواست *** گر تو نا عابد نهى نامش رواست
رو حديث ما عبدناک اى فقير *** از کلام شاه مردان يادگير
١٧. غرور و فريفتن خود
غرور و خود فريفتن، سرمنشأ آفات و شرّ است، و آن عبارت است از اين که انسان به آنچه مطابق طبع اوست آرامش پيدا کند، در حالى که فريب شيطان را خورده باشد و حقيقت غير از آن چيزى است که عمل مى کند، و آن موجب شقاوت و بدبختى و گرفتارى مى شود. در مذمت آن آيات و روايات فراوانى وارد شده است.
خداوند تبارک و تعالى مى فرمايد:
(فَلا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لا يَغُرَّنَّکُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ);[١١٥] زندگى دنيا شما را فريب ندهد و شيطان فريبنده شما را به خدا مغرور نسازد.
هم چنين مى فرمايد:
(وَ لکِنَّکُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَکُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْکُمُ الْأَمانِيُّ حَتّى جاءَ أَمْرُ اللّهِ وَ غَرَّکُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ);[١١٦] ولى شما خودتان را به فتنه افکنديد و منتظر مانديد و شک (در حقيقت و قيامت) کرديد و آرزوها فريبتان داد تا هنگامى که مرگتان فرا رسيد و شيطان فريبکار نسبت به خدا مغرورتان ساخت.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
کَمْ مِنْ صَائِم لَيْسَ لَهُ مِنْ صِيَامِهِ إِلَّا الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ وَ کَمْ مِنْ قَائِم لَيْسَ لَهُ مِنْ قِيَامِهِ إِلَّا السَّهَرُ وَ الْعَنَاءُ حَبَّذَا نَوْمُ الْأَکْيَاسِ وَ إِفْطَارُهُمْ[١١٧]; چه بسيار روزه دارى که جز گرسنگى و تشنگى بهره اى از روزه اش نبرد و چه بسيار، شب زنده دارى که جز بيدارى و رنج چيزى براى او نيست; چه نيک است خواب زيرکان و روزه نگرفتن آنان.
و نظير اين تعبير از رسول اکرم(صلى الله عليه وآله) نيز نقل شده است.[١١٨]

اسباب غرور
اسباب غرور فراوان است; از جمله:
١. اشتباه در عقيده نسبت به مذاهب فاسده و باطل.
٢. فرورفتگان در شهوات دنيايى و فسق و فجور و غافلان از آخرت و ثواب و کيفر و عذاب که خود را پارچه ى جدابافته از ديگران مى دانند و هيچ کس را زير نظر نمى آورند.
يا کسانى که خيال مى کنند خدا ارحم الراحمين است و هر گناهى که انجام دهند مى آمرزد. شاعر گويد:
شرمنده از آنيم که در روز قيامت *** اندر خور عفوش ننموديم گناهى
٣. بعضى از اهل علم که به سبب ياد گرفتن صرف و نحو، يا منطق و معانى بيان، يا اصول، يا بعضى قواعد فقهى، آن چنان مغرور مى شوند که شايد بعضى از مردم عادى از آنان بهتر باشند. شيخ بها مى فرمايد:
اى که گذشت عمر تو در نحو و صرف و معانى *** اى بهائى از تو بدين نحو صرف عمر بديع است
٤. واعظان و بعضى از اهل منبر وقتى مى بينند که جمعى دور آنها جمع شده اند يا براى روضه خواندنِ آنها خوب گريه مى کنند، يادر مدّاحى صداى خوب و جذابى دارند، مغرور مى شوند و چه بسا، گاهى مطالب باطل و غيرحقيقى را که در هيچ کتابى نيامده، براى شوق مستمعين بيان مى کنند و اگر از آنان سؤال شود اين مطلب از کجاست مى گويند شنيده ايم.
واعظان کين جلوه بر محراب و منبر مى کنند *** چون به خلوت مى روند آن کار ديگر مى کنند
مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس *** توبه فرمايان چرا خود توبه کم تر مى کنند
گوييا باور نمى دارند روز داورى *** کاين همه قلب و دغل در کار داور مى کنند
٥. بعضى از اهل عبادت که به مجرّد به جا آوردن بعضى عبادات واجبه يا مستحبه غرور آنان را مى گيرد و خود را از همه بهتر و شش دانگ بهشت را از آن خود مى دانند; نسبت به طهارت و نجاست احتياط کامل دارند، امّا نسبت به تصرّف به مال شبهه ناک کم تر شبهه دارند.
٦. بعضى صوفيه و دراويش که عقيده دارند با عبادت روح ملکوتى در آنان دميده مى شود و ديگر تکليف به نماز و روزه و... ندارند; چون به روح ملکوتى رسيده و مقام يقين را تحصيل کرده است.
آنها به آيه ى شريفه استدلال مى کنند که: (وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتّى يَأْتِيَکَ الْيَقِينُ);[١١٩]پروردگارت را عبادت کن تا زمانى که به مقام يقين برسى. يا دور هم جمع مى شوند و حلقه ى انس مى گيرند و على على گويان، سر و صورت و تمام بدن را تکان مى دهند تا کف از دهن آنان بيرون آيد و سرگيجه بگيرند; آن چنان مى شوند که ديگر نماز نمى خوانند، در حالى که آنها بايد بدانند که على(عليه السلام) در حال نماز شهيد شد و شبى هزار رکعت نماز مى خواند.[١٢٠]
نقد صوفى نه همه صافى بى غش باشد *** اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان *** تا سيه روى شود هر که در او غش باشد
٧. بعضى از ثروتمندان و اغنيا خيال مى کنند چون مال دارند، پس همه بايد براى آنها کُرنش کنند و خود را از فقرا و مستمندان، بلکه بر رؤسا و علما و دانشمندان بالاتر مى بينند; و يا چون کار خيرى نموده اند، مثلاً مسجد، مدرسه، حسينيه و پل ساخته اند، يا به فقرا و مستمندان کمک کرده اند، پس نصف بهشت يا حداقل يک دهم آن براى آنهاست. گاهى کارهاى او آلوده به عجب و ريا مى شود; مثلاً اگر در نامه اى که براى او نوشته شد کلمه ى حاجى نوشته نشده باشد، ناراحت مى شود و نامه را مطالعه نمى کند. اگر مال را از راه حرام جمع کرده باشد، يا خمس و زکات آن را نداده باشد، يا حجّ واجبش را نرفته باشد، هر کار خيرى هم که انجام دهد، ثواب ندارد، بلکه عقاب هم دارد، چون تصرّف در مال ديگران است.
کمطعمة الايتام من کسب فرجها *** فقلت لَکِ الويل لا تزنى و لا تتصّدقى
خلاصه اين که، غرور اسبابى دارد و شيطان هر کسى را به شکلى گول مى زند و وسوسه مى نمايد. بايد به خدا پناه برد و هميشه به ياد مردن و شب اوّل قبر و برزخ و قيامت بود و نبايد مغرور به مقام و علم و عبادت و ثروت و... شد; زيرا تمام آنها فانى است و آنچه مى ماند عمل صالح است. انصافاً صلاح بعضى از ما در اين است که اين اعتبارات را نداشته باشيم، چون خود را گم مى کنيم.
آن که هفت اقليم عالم را نهاد *** هر کسى را آن چه لايق بود داد
گربه ى مسکين اگر پر داشتى *** تخم گنجشک از زمين برداشتى
و آن دو شاخ گاو اگر خر داشتى *** آدمى را نزد خود نگذاشتى
پس براى درمان و علاج غرور، بايد دل را از دوستى و مشغوليات دنيا خالى و محبّت و عشق به خدا را جاى گزين آن کرد.
١٨. طول امل و آرزوى دراز
طول امل و آرزوهاى دراز اين است که انسان اعتقاد و اعتماد بر ماندن در دنيا و عمر زياد و باقى ماندن قدرت و جوانى و ثروت داشته باشد که آن از جهل و يا محبّت دنيا نشئت مى گيرد و مدام انسان به خود وعده مى دهد که فعلا زود است و هنوز جوانم و وقت دارم که مثلا به حجّ بروم يا خمس بدهم يا از گناه توبه کنم; و يا به نماز اوّل وقت و يا ترک حرام مبادرت نمي ورزد و امروز و فردا مى کند، غافل از آن که به هيچ چيز نمى شود اعتماد کرد، نه به سلامتى، نه به جوانى، نه به عمر، نه به ثروت، و نه به پست و مقام. ناگهان بانگى برآمد خواجه مرد.
چند گويى که به پيرى رسم و توبه کنم *** چه کنى گر ز جوانى به لحد درمانى
نَفَس المرء خطاه الى قبره: هر چه انسان نَفَس مى کشد قدم به طرف قبر برمى دارد.
خوب است به دوستان و بستگان گذشته فکر کنيم که چقدر جوان مردند. با اين مرگ هاى ناگهانى که پيش مى آيد که گاهى به سبب سکته ى قلبى و مغزى، تصادفات، زلزله، سيل، آتش سوزى، جنگ و خون ريزى و... جوانان مى ميرند. انسان از چهل سالگى رو به سرازيرى مى رود و قوا، يکى پس از ديگرى از بين مى رود; چشم عينک مى خواهد، گوش سمعک نياز دارد و پا عصا مى خواهد. اميرالمؤمنين(عليه السلام)مى فرمايد:
من ايقن انّه يفارق الاحناب و يسکن التراب و يواجه الحساب و يستغنى عمّا خلّف و يفتقر الى ما قدّم کان الأحباب حريّاً بقصر الامل و طول العمل[١٢١];
هر کس يقين دارد که از عزيزانش جدا مى شود و زير خاک مى رود و با حسابش روبه رو مى شود و آنچه جمع آورى نموده پشت سر مى گذارد و به آنچه جلوتر از مرگ فرستاده نياز و احتياج دارد، خيلى به جا است که آرزوها را کم و عمل صالح را زياد کند.
متأسفانه هر چه انسان پيرتر مى شود، آرزوهايش بيش تر مى شود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
يشيب بن آدم و تشبّ فيه خصلتان الحرص و طول الامل[١٢٢]; فرزند آدم پير مى شود و دو صفت در او جوان مى گردد: يکى حرص به جمع آورى مال و ديگرى آرزوى دراز.
آدمى پير شود حرص جوان مى گردد *** خواب در وقت سحرگاه گران مى گردد
هم چنين مى فرمايد:
انّ اشدّ ما اخاف عليکم خصلتان اتّباع الهوى و طول الامل فامّا اتباع الهوى فانّه يصدّ عن الحقّ و امّا طول الامل فانّه الحبّ للدنيا[١٢٣]; به راستى بدترين چيزى که بر شما مى ترسم، دو صفت است: يکى پيروى از هواى نفس و ديگرى آرزوى دراز; امّا پيروى از هواى نفس، پس جلوگيرى از حقّ مى کند و امّا آرزوى دراز، پس به راستى همان دوستى دنياست.
بر سايه بان حسن عمل اعتماد کن
بسيار سال ها به سر خاک ما رود *** کاين آب چشمه آيد و باد صبا رود
اين پنج روز مهلت ايّام آدمى *** بر خاک ديگران به تکبّر چرا رود
اى دوست بر جنازه ى دشمن چو بگذرى *** شادى مکن که بر تو همين ماجرا رود
دامن کشان که مى روى امروز بر زمين *** فردا غبار کالبدت بر هوا رود
خاکت در استخوان رود اى نفس شوخ چشم *** مانند سرمه دان که در آن توتيا رود
دنيا حريف سفله و معشوقْ بي وفاست *** چون مى رود هر آينه بگذار تا رود
اين است حال تن که تو بينى به زير خاک *** تا جان نازنين که برآيد کجا رود
بر سايه بان حسن عمل اعتماد نيست *** سعدى مگر به سايه ى لطف خدا رود
ياربّ مگير بنده ى مسکين و دست گير *** کز تو کرم فزايد و از ما خطا رود[١٢٤]
ناگفته نماند تمام اين بدى ها در رابطه با آرزوى دراز و طول امل است، لکن اصل امل و آرزوى متعارف اشکال ندارد و به جاست. رسول خدا مى فرمايد:
الامل رحمة لامّتى و لولا الامل ما رضعت والدة ولدها و لا غرس غارس شجراً[١٢٥]; اصل آرزو براى امتّم رحمت است; اگر آرزو نبود، هيچ مادرى بچه اش را شير نمى داد و هيچ باغبانى درختى نمى کاشت.
١٩. گناه و اصرار بر آن
گناه و اصرار بر آن، يعنى پشيمان نشدن از ارتکاب گناه است، و آن از موجب بدعاقبتى براى دنيا و آخرت است. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
انّ العبد ليحبس على ذنب من ذنوبه مأة عام و انّه لينظر الى ازواجه فى الجنة يتنعّمن[١٢٦]; به راستى ممکن است بنده اى بر يک گناه، صد سال زندانى شود; در حالى که نگاه مى کند به زنان خود که در بهشت به نعمت هاى فراوان خوش گذرانى مى کنند.
امام باقر(عليه السلام) نيز مى فرمايد:
ما من عبد الاّ و فى قلبه نکتة بيضآء فاذا أذنب ذنباً خرج فى النکتة نکتة سوداء فان تاب ذهب ذلک السودآء و ان تمادى فى الذنوب، زاد ذلک السواد حتّى يغطّى البياض فاذا تغطّى البياض لم يرجع صاحبه الى خير ابداً و هو قول الله عزّوجّل لا کلاّ بل ران على قلوبهم ما کانوا يکسبون[١٢٧]; هيچ بنده اى نيست، مگر آن که نقطه ى سفيدى در قلب او وجود دارد; پس هنگامى که گناهى انجام داد، يک نقطه ى سياهى روى آن نقطه ى سفيد را مى گيرد، پس اگر توبه کرد، آن نقطه ى سياه برطرف، و اگر به آن گناه ادامه داد، آن نقطه ى سياهى زيادتر مى شود، تا اندازه اى که تمام نقطه ى سفيد را مى پوشاند; و اگر چنين شد ديگر صاحب آن گناه هيچ خير و نيکى نخواهد ديد و همين فرمايش خداى عزّوجّل است که فرمود: بلکه بر دل آنان (گناهکاران) به واسطه ى نتيجه ى کار خودشان، مهر زده شده است و هرگز برگشت ندارد.
پس بايد مواظب باشيم که هيچ به سراغ گناه و معصيت نرويم. مگر نه اين است که جدّ ما حضرت آدم را، فقط با يک ترک اولى از بهشت و نعمت هاى آن بيرون کردند، با آن که مسجود ملائکه و فرشتگان بود; دويست سال بعد از توبه گريست تا خدا توبه ى او را قبول نمود; پس ديگر حساب من و شما چه خواهد شد، شيخ بهاء مى فرمايد:
جدّ تو آدم بهشتش جاى بود *** قدسيان کردند بهر او سجود
يک گنه ناکرده گفتندش تمام *** مذنبى مذنب برو بيرون حرام
تو طمع دارى که با چندين گناه *** داخل جنّت شوى اى رو سياه

توبه و پشيمانى از گناه
ضدّ اصرار بر گناه، توبه و بازگشت است و مرحله ى اوّل آن پى بردن به بدى گناه است و اين که گناه حجاب بين خلق و خالق، و بنده و محبوب است و پشيمان شدن از کرده ى خود و دل بريدن از گناه و عزم و تصميم بر ترک آن در همه ى عمر و جبران و تلافى آن ـ اگر قابل جبران باشد ـ زيرا گناهى که انسان انجام داده اگر حق الله است و قابل جبران نيست، مثل شراب خوارى، پس توبه ى آن، پشيمانى و تصميم بر ترک ابدى است و اگر قابل جبران است، مثل نماز و روزه و حجّ و خمس و زکات، بعد از پشيمانى بايد تدارک و در حدّ توان تلافى و جبران و قضا نمايد و اگر حق الناس است، مانند ضربه زدن به مال يا بدن يا آبرويى، بايد طرف را راضى کند به پرداخت مال يا گرفتن قصاص يا پرداخت ديه اگر توانايى مالى داشته باشد; و اگر دست رسى به طرف نباشد يا توانايى نداشته باشد، يا در مورد آبرو و عرض که اگر حلّيت بطلبد ممکن است فساد و کينه ايجاد شود، بايد با تضرّع و زارى به درگاه خدا و طلب مغفرت و انجام کار خير، کارى کند که طرف در روز قيامت از او راضى شود و بازخواست ننمايد و اين توبه انشاء الله موجب آمرزش گناه و مغفرت و بخشش بلکه محبّت و دوستى پروردگار عالم است.
قال الله تعالى:
(إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ التَّوّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ);[١٢٨] به راستى خداوند توبه کاران و پاکيزگان را دوست دارد.
و قال تعالى:
(وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحِيماً);[١٢٩]هر کس عمل بد انجام دهد يا به خود ستم کند (انجام گناه) سپس از خدا طلب مغفرت نمايد، خداوند را توبه پذير و مهربان خواهد يافت.
رسول الله(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:
التائب حبيب الله و التائب من الذنب کمن لاذنب له[١٣٠]; توبه کننده دوست خداست و کسى که از گناه توبه کند همانند کسى است که گناه نکرده است.
امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد:
انّ الله تعالى اشدّ فرحاً بتوبة عبده من رجل اضلّ راحلته وزاده فى ليلة ظلمآء فوجدها[١٣١]; به راستى خداوند خوشحال تر مى شود از توبه ى بنده اش از مردى که در بيابان وسيله ى سوارى و توشه اش را در شب تاريک گم کند سپس آن را پيدا نمايد.
امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:
انّ الله يحبّ العبد المفتّن التواب و من لا يکون ذلک منه کان افضل[١٣٢]; به راستى خداوند دوست دارد بنده اى را که پرگناه و پرتوبه باشد (و البته آن کسى که اين جور نباشد (گناه نکند يا کمتر کند) افضل خواهد بود (يعنى عزيزتر است).
بازآ بازآ هر آنچه هستى بازآ *** صد بار اگر توبه شکستى بازآ
اين درگه ما درگه نوميدى نيست *** گر کافر و گبر و بت پرستى بازآ
تا کنون کردى گنه ديگر مکن *** تيره کردى آب افزون تر مکن

گناهان کبيره و صغيره
بحث توبه بسيار بحث گسترده اى است. علما گناهان را به دو دسته کبيره و صغيره تقسيم نموده اند و در عدد کباير اختلاف زياد دارند.[١٣٣] مرحوم شيخ بهاء در کتاب اربعين[١٣٤] به آنها اشاره فرموده است. بعضى گفته اند کبيره آن گناهى است که در قرآن وعده ى عذاب به آن داده شده است. بعضى گفته اند کباير گناهانى هستند که شرعاً حدّى براى آنها معيّن شده است. بعضى گفته اند کبيره و صغيره نداريم همه ى گناهان کبيره اند; چون سرکشى و مخالفت با خداست; و مرحوم شيخ طبرسى در تفسير مجمع البيان اين قول را اختيار فرموده[١٣٥] و تعبير به صغيره و کبيره را امرى نسبى دانسته است; مثلا نگاه به نامحرم نسبت به زنا صغيره است; ولى خودش گناه بزرگى است، اگر به ريبه و چشم چرانى باشد; چون بالاخره مخالفت با خداى تعالاست.
بعضى فرموده اند گناه کبيره هفت تا است:
١. شرک به خدا; ٢. قتل نفس; ٣. نسبت زنا به زن و مرد پاکدامن; ٤. خوردن مال يتيم; ٥. زنا; ٦. فرار از جهاد با کفّار; ٧. عاق والدين.
و بعضى هفتاد و بعضى بيش تر فرموده اند. در هر حال نبايد از رحمت خدا مأيوس شويم.
خداى تعالى فرمود:
(إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَکَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ يَشاءُ);[١٣٦]خداوند نمى بخشد اين که براى او شريک قائل شوند و مى بخشد غير از اين را براى هر کس که بخواهد.
و فرمود:
(لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً);[١٣٧] از رحمت خدا مأيوس نشويد. به راستى خداوند تمام گناهان را مى آمرزد.[١٣٨]
صفت غفلت ملحق به بحث توبه است و ضدّ آن مراقبت و محاسبه ى نفس است که انسان از کار خود غافل نباشد و همه روزه حساب رفتار و گفتار خود را داشته باشد.
امام کاظم(عليه السلام) فرمود:
ليس منّا من لم يحاسب نفسه فى کلّ يوم فان عمل حسنة استزاد الله تعالى و ان عمل سيئة استغفرالله منها و تاب اليه[١٣٩]; از ما نيست هر کس که حساب خود را هر روز نداشته باشد; پس اگر کار خيرى انجام داده از خدا توفيق افزايش آن را بکند و اگر کار بدى انجام داده است توبه کند و طلب آمرزش و بازگشت نمايد.
اگر مثلا شصت سال عمر کنيم، به حساب سال شمسى که ٣٦٥ روز است، بيست و يک هزار و نهصد روز مى شود. اگر خداى ناکرده روزى يک گناه (مثل غيبت و يا دروغ) کرده باشيم ٢١٩٠٠ گناه کرده ايم. روى اين محاسبه کارمان مشکل مى شود. فقط بايد به خدا پناه ببريم و هر دم و ساعت بگوييم استغفرالله و اتوب اليه.
اندک اندک به هم شود بسيار *** دانه دانه است غلّه در انبار
٢٠. انکار تقديرات الهى و اعتراض به آن
اين صفت، منافى با ايمان و توحيد، و سبب غضب پروردگار منّان است; زيرا بنده ى ذليل عاجز و ناتوان را چه رسد که بر قضا و قدر الهى اعتراض کند. مگر ما از مصالح و مفاسد و حکمت هاى الهى سر در مى آوريم؟ او حکيم على الاطلاق و خبير به تمام معناست. در حديث قدسى است:
و ويل ثم ويل لمن قال لِمَ و کيف[١٤٠]; واى بر آن کس، باز هم واى بر آن کس که بگويد: چرا چنين شد و چرا چنان گرديد.
و در حديث ديگرى است که خدا مى فرمايد:
انا الله لا اله الاّ انا من لم يصبر على بلائى و لم يشکر على نعمائى و لم يرض بقضائى فليتخذّ ربّاً سواى[١٤١]; منم خدايى که جز من خدايى نيست هر کس بر بلاى من صبر نکند و به نعمت من شکر ننمايد و به قضاى من راضى نباشد، پس بايد خدايى ديگر بجويد.
آنى تو که حال دل نالان دانى *** احوال دل شکسته بالان دانى
گر خوانمت از سينه ى سوزان شنوى *** ور دم نزنم زبان لالان دانى

خشنودى و رضا از کارهاى خدا
و ضدّ اين صفت رضا و خشنودى از خدا و ترک اعتراض بر مقدرات الهى است، هم در ظاهر و هم در باطن. نفس انسانى و کسى که به اين مرحله برسد انصافاً هميشه مسرور و راحت و در لذّت و خوشى است و نزد او غنا و فقر، عزّت و ذلّت، راحتى و گرفتارى، مرض و صحت و حيات و مرگ، فرقى ندارد; زيرا عقيده اش به آن جا رسيده است که هر چه آن خسرو کند شيرين کند، عشق ليلى قيس را مجنون کند; و به سبب محبّت الهى، بر تمام افعال و کارهاى او عاشق و بر طبع او موافق است.
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّ *** بوالعجب من عاشق اين هر دو ضدّ
ناخوشِ او خوش بُوَد بر جانِ من *** جان فداى يار دل رنجان من
اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد:
(وَ قَدْ سُئِلَ عَنْ مَعْنَى قَوْلِهِمْ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ إِنَّا لَا نَمْلِکُ مَعَ اللَّهِ شَيْئاً وَ لَا نَمْلِکُ إِلَّا مَا مَلَّکَنَا فَمَتَى مَلَّکَنَا مَا هُوَ أَمْلَکُ بِهِ مِنَّا کَلَّفَنَا وَ مَتَى أَخَذَهُ مِنَّا وَضَعَ تَکْلِيفَهُ عَنَّا);[١٤٢]هنگامى که از امام(عليه السلام) پرسيدند معناى لا حول و لا قوّة الاّ باللّه را (هيچ نيروى فکرى و ظاهرى نيست مگر به اراده و خواست خدا) فرمود: ما داراى چيزى نيستيم با خدا (شريک او نيستيم) و دارنده ى چيزى نمى شويم (از عقل و جان و مال...) مگر آن که او ما را بدهد و مالک گرداند; پس هرگاه ما را مالک چيزى فرمود، که او از ما مالک تر است، به ما نسبت به آن چيز دستور و تکليفى مى نمايد که بايد انجام دهيم و هرگاه از ما گرفت، تکليف آن را هم از ما برمى دارد.
قربانت يا اميرالمؤمنين; در مقام بيان رضا از خدا، کلامى بهتر و شيرين تر از اين بيان نيست.
يکى درد و يکى درمان پسندد *** يکى وصل و يکى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران *** پسندم آن چه را جانان پسندد
و رسيدن به مقام رضا و صبر کار هر کسى نيست و از حضرت صادق(عليه السلام) نقل شده است که فرمود:
شگفت دارم از کار مرد مسلمان که خدا هيچ امرى را از براى او مقدّر نمى کند مگر آن که خير او در آن باشد. اگر او را با قيچى ريز ريز کنم خير او در آن است و اگر ملک مشرق و مغرب را به او عطا کنم باز خير اوست. و فرمود:
حق تعالى به موسى بن عمران وحى فرستاد که اى موسى من هيچ خلقى را محبوب تر به سوى خودم نمى بينم از بنده ى خود، که من او را به بلا مبتلا مى سازم به جهت آن که خير او در آن است و اگر نعمتى از او بگيرم باز خير او را مى خواهم و من به آن چه صلاح و مصلحت اوست داناتر از خود او هستم; پس بايد براى بلاى من صبر و بر نعمت هاى من شکرگزارى کند و به قضاى من راضى باشد تا من او را در زمره ى صدّيقين بنويسم.[١٤٣]

هرکه دل پيش دلبرى دارد
هر که دل پيش دلبرى دارد *** ريش در دست ديگرى دارد
آهوى پالنهگ در گردن *** نتواند بخويشتن رفتن
آن که بى او به سر نشايد بُرد *** گر جفايى کند ببايد بُرد
روزى از دوست گفته ام زنهار *** چند از آن روز کردم استغفار
نکند دوست زينهار از دوست *** دل نهادم بر آن چه خاطر اوست
گر به لطفم به نزد خود خواند *** ور به قهرم براند او داند[١٤٤]

مقام رضا با دعا و خواهش منافات ندارد
ممکن است کسى بپرسد: اگر انسان بايد در مقام رضاى از خدا باشد و هر مشکلى را از فقر و مرض و گرفتارى و غيره بپذيرد و به آن راضى باشد، پس دعا کردن و ابتهال و تضرّع به درگاه خدا براى رفع اين بدى ها چه جايى دارد؟ پاسخ اين است که در عين حالى که انسان به اين ها راضى است منافات ندارد که از خدا بخواهد اگر صلاحش باشد از اين مرض شفا پيدا کند يا از اين گرفتارى و فقر خلاص شود; چون همان گونه که انسان براى رفع تشنگى آب مى خورد و براى رفع گرسنگى غذا مى خورد و براى به دست آوردن سلامتى به پزشک مراجعه مى کند و دارو و دوا مى خورد و آمپول مى زند، همين جور هم دعا بکند و از خدا حاجت بطلبد و نيازهاى خود را بازگو کند که اگر مصلحت باشد به اجابت برسد، و اگر نه نرسد. پس در هر دو حال از خدا راضى است; مرض برطرف شد، الحمدللّه نشد هم الحمدللّه. فقر و تنگدستى مبدّل به ثروت شد شکر خدا، نشد هم شکر خدا. گرفتارى برطرف شد چه بهتر، نشد هم چه بهتر. خدا عالَم را عالَم اسباب قرار داده است. ابى الله ان يجرى الامور الاّ باسبابها; دعا هم يکى از اسبابى است که از جانب شريعت اسلام مأمور به آن شديم و حق تعالى هم از تضرع و زارى و حاجت خواستن خوشش مى آيد و اگر به اجابت نرسيد ثواب آخرتى دارد. در روايتى وارد شده است که روز قيامت آن قدر ثواب در برابر دعاى مستجاب نشده مى دهند که انسان مؤمن آرزو مى کند اى کاش خيلى از دعاهايم مستجاب نمى شد. بايد توجه داشت که مرتبه ى رضا، از آثار محبّت الهى است، پس بايد سعى کنيم به محبّت و عشق برسيم تا مردانه در تمام مشکلات صبور و شاکر و راضى باشيم و همه ى دشوارى ها را از جان و دل بپذيريم که هر چه باشند پايانى دارند.
٢١. عدم توکّل به خدا و اعتماد کردن به ديگران
اعتماد به وسايل ظاهرى و انسان هاى ديگر و بى توجّهى به کارگشايى الهى يک شعبه از شرک خفى است. خداى تعالى فرمود:
(إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ عِبادٌ أَمْثالُکُمْ);[١٤٥] کسانى را که غير از خدا مى خوانيد (کمک از آنان مى خواهيد) بندگانى همانند شما هستند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:
من اغترّ بالعبيد اذّله الله; هر کس به وسيله ى بندگان (بردگان) عزّت بخواهد خدا او را ذليل خواهد کرد.
و انصافاً بسيار نادانى و کوتاه فکرى است که انسان اميدش به بنده ى عاجزى همانند خودش باشد. گاهى بعضى براى توجيه کار خود مى گويند: بعد از خدا اميدم به شما است; کورى عصا کش کور ديگر شود.
گِرد سردارى سلطان گشتن *** بله قربان بله قربان گفتن
بعضى آن چنان براى انجام کارشان يا رسيدن به نوايى تملّق گويى و چاپلوسى مى کنند که نفرت آور است.

توکّل به خدا و اميد بريدن از غير
ضدّ اين صفت پست، توکّل به ذات اقدس الهى و اميد بستن به اوست; و اين صفت به دست نمى آيد جز آن که اعتقاد راسخ پيدا کنيم که غير از خدا هيچ کس قدرت بر هيچ کارى ندارد و تا عنايت و لطف و رحمت او نباشد، هيچ فردى از بندگان کوچک ترين گرهى را نمى تواند باز کند.
ما همه شيريم شيران علم *** حمله مان از باد باشد دمبدم
حمله مان پيدا و ناپيداست باد *** جان فداى آن که ناپيداست باد
و اين عقيده اشرف درجات ايمان است.
خداى تعالى مى فرمايد:
(وَ عَلَى اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ);[١٤٦] اگر ايمان داريد، پس به خدا توکّل کنيد.
نيز مى فرمايد:
(وَ مَنْ يَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ);[١٤٧] و هر کس بر خدا توکّل کند (و از ديگران ببرد)، خدا او را کافى و بس است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:
من انقطع الى الله کفاه الله کلّ مؤونة ورزقه من حيث لا يحتسب و من انقطع الى الدنيا و کله الله اليه[١٤٨]; هر کس به سوى خدا وابسته باشد، خدا همه ى کارها و حاجات او را کفايت مى کند و از جايى که گمانش نمى رسيده روزى اش تأمين مى شود و هرکس به دنيا وابسته گردد، خدا او را به دنيا وامى گذارد.
دست حاجت چو برى پيش خداوندى بر *** که کريم است و رحيم است و غفور است و ودود
کرمش نامتناهى نِعمش بى پايان *** هيچ خواهنده از اين در نرود بى مقصود

توکّل در چه کارهايى بايد باشد
ضمناً بعضى از کارها از قدرت و توانايى انسان بيرون است، که بايد اين کارها را به خدا سپرد و به مقتضاى توکّل بايد اميد به خدا داشت و کوشش بى جا نبايد کرد و زحمت بيهوده نبايد کشيد; ولى بعضى از کارها از انسان بر مى آيد; اين جا انسان بايد سعى و فعاليّت خود را بکند و هيچ منافاتى با توکل ندارد; مثل انتخاب کسب و تحصيل روزى و دنبال علم و دانش رفتن و تجارت و خريد و فروش و حتى کمک گرفتن از بعضى افراد يا مشورت کردن به آنان، که اين امور در روايات وارد شده است و بايد انسان همّت بلند داشته باشد و آنها را دنبال کند; چون در بحث پيشين گذشت که خدا کارها را به وسيله ى اسباب انجام مى دهد.
هر که دانه به زمستان نفشاند در خاک *** چه اميدى بُوَد از دخل به تابستانش
بايد شخم کرد و دانه پاشيد و با توکل به خدا منتظر برداشت محصول و زراعت بود; يا در مسافرت بايد توشه برداشت و با توکل به خدا به سفر رفت; توسّل جستن به بعضى از کارها خلاف شرع و عقل است; مثل دنبال فال گير و رمّال رفتن و امثال اين ها.

درجات توّکل
علما فرموده اند توکل سه درجه دارد: اوّل آن که اميد انسان به خدا مثل اميد به وکيل و نماينده باشد، که اين درجه ى ضعيف توکل است; دوّم اين که انسان اميدش به خدا مثل حال کودک به مادرش باشد که غير از او را نمى شناسد و هر چه مى خواهد، از آب يا غذا يا شير، به او پناه مى آورد و هر چه و هر کار داشته باشد، مادر را صدا مى زند; و قسم سوّم آن که اميدش به خدا باشد و خود را فراموش نموده بى قدرت محض بداند و اين شريف ترين قسم توکّل است که گفته اند: کالميّت بين يدى الغسّال; مرده ى زير دست غسّال. اين توکّل ابراهيمى است که وقتى خواستند او را در آتش بيندازند، جبرييل آمد و گفت حاجتى دارى؟ گفت: به تو نه فرشته. باد آمد گفت: اگر بخواهى تمام اين آتش ها را به خانه هاى نمروديان مى فرستم. گفت: نه فرشته. آب آمد گفت: آب را بفرستم آتش را خاموش کند. گفت نه جبرييل گفت به آن که حاجت دارى بگو و اظهار کن، پاسخ گفت: علمه بحالى حسبى عن سؤالى; خودش خبر دارد ديگر لازم نيست من بگويم. اين نوع توکّل بسيار نادر و عزيزالوجود است.

راه به دست آوردن توکل
و راه تحصيل توکل سعى در تقويت ايمان و عقيده است که خداوند تبارک و تعالى آنچه به آن نياز داشتيم، پيش از آن که خود بدانيم به ما مرحمت فرمود، از نيستى به هستى در آورد و در صلب پدر و رحم مادر پرورش داد; در حالى که آنان بى خبر از حفظ ما بودند; و بايد دقّت کرد که خداوند تعهّد روزى بندگان را نموده است و ضامن رزق و روزى آنان شده است و همان گونه که تاکنون قبل از خلقت ما لطف و کرمش بر ما بوده، بعد از اين نيز چنين خواهد بود. امام حسين(عليه السلام) در دعاى روز عرفه تمام نعمت هاى الهى را يک يک مى شمرد و اين قدر شيرين و جذاب بيان مى فرمايد که خدا نصيب کند در عرفات باشيم و با حال و توجّه بخوانيم و لذّت ببريم و از جمله دعاهايى است که براى شيعه و فرهنگ تشيّع يک گنج پرگوهر و درّ است. حيف که قدر آن را نمى دانيم; اى کاش ترجمه و شرح کامل بشود; زيرا تمام معارف اسلامى انسانى در آن دعا جمع است.
اى کريمى که از خزانه ى غيب *** گبر و ترسا وظيفه خور دارى
دوستان را کجا کنى محروم *** تو که با دشمنان نظر دارى
٢٢. کفران نعمت و ناسپاسى
کفران نعمت و نشناختن نعمت هاى الهى و ناسپاسى و صرف نکردن نعمت ها در راهى که رضاى خداى تعالى در آن است، موجب شقاوت و بدبختى و گرفتن نعمت ها از انسان است و چه بسا سبب عذاب آخرتى نيز مى گردد.
خداى تعالى مى فرمايد:
(وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّکُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ);[١٤٩] به خاطر بياور هنگامى که پروردگار شما اعلام مى کند که اگر شکر نعمت هاى مرا به جا آورديد، حتماً آنها را زياد مى کنم و اگر کفران نعمت کرديد پس به راستى کيفر و عذاب من سخت است.
(وَ سَنَجْزِي الشّاکِرِينَ);[١٥٠] و به زودى شکر گزاران را پاداش خواهيم داد.
و از آن جا که هر بنده اى نمى تواند اين صفت حسنه را به جا آورد فرموده است:
(وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّکُورُ);[١٥١] اندکى از بندگان من شکرگزارند.
رسول الله(صلى الله عليه وآله) فرمود:
الطاعم الشاکر له من الاجر کاجر الصائم المستحب و المعافى الشاکر له من الاجر کاجر المبتلى الصابر و المعطى الشاکر له من الاجر کاجر المحروم القانع[١٥٢];
خورنده اى که شاکر باشد (بى روزه ى مستحبى)، اجرش مثل روزه دار است (که اميد به ثواب دارد) و اجر تندرستِ شاکر مثل بيمار صابر است و غنىِ شکرگزار (که در راه خدا مال بدهد يا بگيرد; معطى به صيغه ى اسم فاعل يا معطى به صيغه ى اسم مفعول)، اجرش مثل محرومى است که قانع باشد.
از امام باقر(عليه السلام) روايت شده است که يک شب نوبت عايشه بود و حضرت نزد او بود. عرض کرد چرا شما خودتان را به رنج و تعب مى افکنيد (تمام نماز مى خوانى و عبادت مى کنيد)؟ مگر نه اين است که خداوند تمام گناهان گذشته و آينده ى شما را آمرزيده است؟ (لِيَغْفِرَ لَکَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ)[١٥٣] رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:
الا اکون عبداً شکورا; آيا بنده ى سپاس گزارى نباشم؟[١٥٤]
سعدى مى گويد:
در صورت ظاهر انسان اشرف مخلوقات است و سگ پست ترين مخلوقات; و به اتفاق خردمندان و اهل نظر، سگِ حق شناس به از آدمىِ ناسپاس است.
سگى را لقمه اى هرگز فراموش *** نگردد گر زنى صد نوبتش سنگ
وگر عمرى نوازى سفله اى را *** به کم تر چيز آيد با تو در جنگ

شکر نعمت هاى الهى
ضدّ صفت ناسپاسى، شکرِ منعمِ حقيقى، پروردگار جهان هستى، حضرت بارى تعالى است و شکر به اين است که تمام آنچه داريم از او بدانيم که قابل شمارش نيستند. (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ);[١٥٥] اگر نعمت هاى الهى را بشمريد، نمى توانيد تمام آنها را حساب کنيد.
به راستى خداى تعالى بخشاينده و مهربان است. و بايد از هوا و آب و زمين و امنيّت و اعضا و جوارح و زن و فرزند، که هر چه بشمارم تمام شدنى نيست، خوشحال باشيم که مى توانيم آنها را صرف تحصيل رضا و خواست و خشنودى او کنيم; و بايد در دل و جان نيز خيرخواه مخلوق باشيم و شکر نعمت موجب سعادت و رفع بلا و سبب زيادتر شدن آن مى گردد. امام صادق(عليه السلام) فرمود:
ثلاث لا يضّر معهنّ شىء: الدعا عند الکرب و الاستغفار عند الذنب و الشکر عند النعمة[١٥٦]; سه چيز است که با وجود آنها هيچ ضررى به انسان نمى رسد: دعا در وقت گرفتارى و بلا، طلب استغفار و آمرزش در وقت گناه و شکر کردن در هنگام نعمت.

راه شکرگزارى
شکر نعمت هاى الهى به چند چيز است:
اوّل، معرفت و شناخت نعمت هاى ظاهر و باطن، که سرتاپاى انسان غرق نعمت است;
دوّم، نظر و دقّت به پايين دست تر از خود در امور دنيايى، نه به بالاترها، که اگر اين جور باشد انسان هميشه خود را از خدا طلبکار مى بيند;
سوم، اين که فرض کند او مرده بود و نمى توانست از اين نعمت استفاده کند، ولى اکنون زنده است و آن را دارد و چه بسيار مردگان و رفتگان که آرزوى آمدن در دنيا و قدرشناسى از اين نعمت ها را دارند;
چهارم، گرفتارى ها و بيمارى ها و سختى هايى را که در ايام عمرمان داشتيم به خاطر بياوريم و از اين که از آنها نجات پيدا کرديم و خلاص شديم آن را غنيمت بشماريم;
پنجم آن که اگر گرفتارى و مرض و مصيبتى داريم، فکر کنيم اگر بدتر از اين داشتيم چه مى شد و چه مى توانستيم بکنيم.
روزى اگر غمى رسدت تنگدل مباش *** رو شکر کن مباد که ازين بد بتر شود[١٥٧]
و راه شکرگزارى به زبان تنها نيست، بلکه علاوه بر شکر زبانى، شکر هر نعمتى مناسب خود آن نعمت است، مثلا شکر سلامتى به انجام عبادات واجبه و مستحبه است. شکر مال به پرداخت حقوق واجبه از خمس و زکات و فطره و کفّارات و غيره و هم چنين حقوق مستحبّه از صدقات و خيرات و صله ى رحم و دست گيرى بيچارگان و بينوايان و امثال اين ها; و شکر اولاد به تربيت صحيح دينى و ياد دادن معارف اسلامى است; و شکر اسباب و اثاثيه و وسايل زندگى به کارگشايى براى ديگران و همسايگان است; و شکر آبرو و شخصيت گره گشايى از مشکلات و گرفتارى مؤمنين است. خلاصه شکر هر چيزى مناسب با خود آن نعمت است که بايد غير از شکر زبانى و حمد و سپاس خدا، شکر عملىِ آن نعمت را نيز به جا آورد.[١٥٨]
شکرانه ى بازوى توانا *** گرفتن دست ناتوان است
اين که بعضى ها فقط به فکر خودشان هستند و ديگران را هيچ به حساب نمى آورند، نعمتشان دوام نخواهد داشت. سوار اتومبيل است، جا هم دارد، بيچاره اى کنار خيابان منتظر تاکسى است، سوار نمى کند هيچ، پرگاز رد مى شود.
دانى که چرا خدا به تو داده دو دست *** من معتقدم که اندر آن سرّى هست
يک دست به کار خويشتن پردازى *** با دست دگر ز ديگران گيرى دست
٢٣. جزع و بى تابى
جزع و بى تابى نمودن در مصيبت ها و مشکلات و گرفتارى ها، عبارت است از ناله و فرياد کشيدن و لباس پاره کردن و يا به خود زدن و گفتار ناشايست داشتن و امثال اينها که کشف از ضعف ايمان و نفس انسانى مى کند و در حقيقت نارضايتى از تقديرات الهى است. رسول الله(صلى الله عليه وآله) فرمود:
انّ عِظم الجزاء مع عظم البلآء و انّ الله اذا احبّ قوماً ابتلاهم، فمن رضى فله الرضا و من سخط فله السخط[١٥٩]; پاداش بزرگ بر بلاى بزرگ است و به راستى هنگامى که خدا مردمى را دوست داشته باشد، ايشان را به بلا مبتلا مى سازد; پس هر کس راضى باشد، خدا نيز از او راضى است و هر کس خشم کند، خدا نيز بر او خشم مى کند(و ناخشنود است).
و انسان عاقل و خردمند مى داند که با جزع و فزع کردن هيچ سودى نمى برد، جز آن که ضعف نفس خود را نشان مى دهد و موجب عذاب بيش تر و چه بسا موجب مرض و گرفتارى بيش تر خود شود و از طرفى، ثواب و اجر و پاداش خود را از بين مى برد و شايد اگر صبر کند و عقل و درک خود را به کار گيرد، براى او بهتر است; مثلا اگر مالى گم کرده يا دزد برده و امثال اين ها، اگر بى تابى کند، کم تر مى تواند فکر علاج و درمان باشد; يا اگر مريضىِ سخت داشته باشد، با صبر و تأنى بهتر مى تواند راه چاره و درمان را پيدا کند و خود را گم نکند که بد بدتر نشود.

صبر و شکيبايى
ضد اين صفت، صبر و بردبارى و اطمينان نفس و ترک اضطراب و خود را گم نکردن است که بسيار پسنديده و عاقلانه و موجب اجر و پاداش اخروى است. صبر انواع مختلف دارد: صبر بر طاعت و عبادت، صبر بر ترک گناه و معصيت و ميل به شهوت ها و صبر بر مصيبت و بلا. انصافاً صفت صبر از مراتب راقيه و موجب خير و برکت است، هم در دنيا و هم در آخرت.
امير المؤمنين(عليه السلام)فرمود:
(وَ عَلَيْکُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ الصَّبْرَ مِنَ الْإِيمَانِ کَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ وَ لَا خَيْرَ فِي جَسَد لَا رَأْسَ مَعَهُ وَ لَا فِي إِيمَان لَا صَبْرَ مَعَهُ);[١٦٠] (در ضمن حديثى که مى فرمايد به شما پنج سفارش مى کنم که خيلى مهم است). بر شما باد به صبر و بردبارى. به راستى صبر نسبت به ايمان به منزله ى سر است نسبت به بدن; (زيرا تمام فضايل و کمالات از صبر تأثير پذيراست).
و هيچ خير و نيکى نيست در بدنى که سر نداشته باشد و هيچ خيرى نيست در ايمانى که صبر و شکيبايى همراه نداشته باشد. اگر تدبر و تأمل کنيد، مى بيند که رسيدن به تمام کمالات انسانى ـ ايمانى، نياز به صبر و شکيبايى دارد، چه دنيايى چه آخرتى. اگر صبر نباشد، کى مؤمن مى تواند از خواب شيرين صبح براى نماز بيدار شود، يا پانزده ساعت در تابستان تشنه و گرسنه بماند، يا يک پنجم مالش را در راه خمس و يک دهم را در زکات پرداخت کند، يا مشکلات جسمى و روانى و مادّى حج را تحمّل و برداشت کند؟ اين ها صبر بر طاعت است. اگر صبر نباشد، کى مؤمن مى تواند از مال حرام دست بکشد، در مثل قمار و ربا و کم فروشى يا ترک زنا و غنا و دروغ و غيبت؟ اين ها صبر بر ترک معصيت است. اگر صبر نباشد، کى مى تواند بر فراق عزيزان و کسان و دوستان، از پدر و مادر و برادر و خواهر و غيره خود را گم نکند و کارى بر خلاف رضاى خدا انجام ندهد و اين مصيبت ها را تحمل نمايد؟ اين ها صبر بر بلا و مصيبت است.

راه تحصيل صبر و شکيبايى
راه به دست آوردن اين صفت حسنه :
اوّل دقّت در اخبار و احاديث و داستان هايى است که در شرافت صبر و اجر و پاداش آن وارد شده است، که نمونه اى عرض شد، و بداند در عوض صبر، خداوند درجه و مقام و پاداش به او خواهد داد;
دوّم اين که فکر کند که زمان صبر کوتاه و زودگذر است و بالاخره گرفتارى هرچه باشد تمام شدنى است.
(إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً); به راستى براى هر مشکلى آسانى است; پس حتماً با مشکل آسانى است و در پى خواهد آمد.
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر *** بار ديگر روزگار چون شکر آيد
صبر و ظفر هر دو دوستان قديم اند *** بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
سوم آن که دقّت کند که بى صبرى يا جزع و فزع يا آه و ناله چه فايده و اثرى دارد؟ مگر مرده زنده مى شود؟ با بى تابى، جز آن که بيش تر خود را اذيت کند، سودى نمى برد. بالاخره «المقدر کائن; آنچه مقدر است شدنى است».
آنچه نصيب است نه کم مى دهند *** گر نستانى به ستم مى دهند
چهارم آن که در احوال بزرگان تأمل کند، از انبيا و ائمه و صالحين که به چه بلاها و مصيبت هايى گرفتار شده و صبر کرده اند; امام حسن مجتبى(عليه السلام)به جناده فرمود:
ما منّا الاّ مسموم او مقتول;[١٦١] هيچ يک از ما نيست جز آن که مسموم يا شهيد شديم.
و همين نشان سعادت و شرافت ايشان است. صبرِ بعضى از علما مثل مرحوم امام(قدس سره)بر مصيبت و مرگ مشکوکِ (شايد شهادت) مرحوم حاج سيد مصطفى، همه ديدند و نوشتند و گفتند که انصافاً کم نظير بود.
هر که در اين بزم مقرّب تر است *** جام بلا بيش ترش مى دهند
ناگفته نماند که صبر و شکيبايى هيچ منافاتى با دل سوختن و اشک ريختن ندارد; چون گفتيم صبر عبارت است از تحمّل گرفتارى، و آه و ناله و شکوه نکردن و اظهار نارضايتى از خدا و کارهاى او ننمودن ولى شکستن دل و جارى شدن اشک مقتضاى طبع و احساس بشريت، بلکه حکايت از عطوفت و کمال ايمان است; لذا نقل شده است که رسول اکرم(صلى الله عليه وآله) در مصيبت فرزندش ابراهيم، گريه کرد و اشک ريخت و فرمود:
العين تدمع و القلب يحزن و لا يقول ما يسخط الرب[١٦٢]; اشک جارى مى شود و دل مى سوزد و چيزى که برخلاف رضاى خدا باشد نمى گويد.
و شايد اين همه روايت که در فضيلت گريه بر مصائب امام حسين(عليه السلام) وارد شده است، يکى از جهات آن، تأسى جستن بر آن حضرت باشد، که آن همه مصيبت را براى ترقّى دين مقدس اسلام تحمل کرد و جز رضاى خدا چيزى در نظر نداشت; پس ما هم که افتخار پيروى از آن بزرگواران را داريم، بايد ياد بگيريم و دنباله رو آنان باشيم. حضرت امام رضا(عليه السلام) به ريّان بن شبيب فرمود:
يابن شبيب ان کنت باکياً لشىء فابک للحسين بن علىّ بن ابى طالب(عليهما السلام)فانّه ذبح کما يذبح الکبش[١٦٣]; پسر شبيب، اگر در هر مصيبتى بخواهى گريه کنى، بر مصيبت جدّم امام حسين(عليه السلام) گريه کن، چه آن که او را مانند گوسفند سر بريدند.
اللّهم اجعل عاقبة امرنا خيراً بجاه محمّد و آله الطيبين الطاهرين
و للّه الحمد على کلّ نعمة و حال و صلّى الله على خير خلقه محمّد و آله
والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته.
-------------------------------------------
پاورقى ها :
[١]. سوره ى ابراهيم، آيه ى ٣٤.
[٢]. سوره ى نساء، آيه ى ٥٣.
[٣]. جامع السعادات، ج ٢.
[٤]. نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص ١١٩٠; نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ١٩٢.
[٥]. نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص ١٢٥٠; نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢٢٣.
[٦]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٥٠.
[٧]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٦٤.
[٨]. سوره ى احزاب، آيه ى ٥٨.
[٩]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٦٥.
[١٠]. همان.
[١١]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٦٧.
[١٢]. همان، ص ١٦٨، و تحف العقول، ص ٣٤.
[١٣]. سوره ى مائده، آيه ى ٦٦.
[١٤]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٨٠.
[١٥]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٨١، و بحار، ج ١٠٠، ص ٨١.
[١٦]. نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص ١٢٦٣.
[١٧]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢٢٥، و نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص ٢٥٣.
[١٨]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٨٢; وسائل الشيعة، ج ١١، ص ٣٩٦، و بحارالانوار، ج ١٠٠. ص ٧٤.
[١٩]. سوره ى آل عمران، آيه ى ١٠٤.
[٢٠]. سفينة البحار، ج ٨، ص ٣٨٨.
[٢١]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٩٣، و اصول کافى، ج ٢، ص ٣٤٥.
[٢٢]. سوره ى اسراء، آيه ى ٢٣.
[٢٣]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٢.
[٢٤]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٢.
[٢٥]. همان.
[٢٦]. همان.
[٢٧]. سوره ى اسراء، آيه ى ٢٣.
[٢٨]. سوره ى اسراء (بنى اسرائيل)، آيه ى ٢٤.
[٢٩]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٣.
[٣٠].همان، ص ٢٠٤.
[٣١].همان، ص ٢٠٣.
[٣٢]. کليات سعدى، ص ٨٧.
[٣٣]. سوره ى رعد، آيه ى ٢٥.
[٣٤]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٩٨.
[٣٥]. همان.
[٣٦]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٠، و سفينة البحار، ج ٣، ص ٣٢٦.
[٣٧]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٠، سفينة البحار، ج ٣، ص ٣٢٦.
[٣٨]. همان.
[٣٩]. همان.
[٤٠]. براى اطلاع بيش تر درباره ى صله ى رحم ر.ک: نگارنده، اوصاف روزه داران، ص ٧٢.
[٤١]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٦.
[٤٢]. همان.
[٤٣]. همان.
[٤٤]. سوره ى حجرات، آيه ى ١٢.
[٤٥]. سوره ى نور، آيه ى ١٩.
[٤٦]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٨.
[٤٧]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٢٠، ص ٢٦٩.
[٤٨]. غرر الحکم، ج ١، ص ٤٤٧.
[٤٩]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢١٧.
[٥٠]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٠٨.
[٥١]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢١٨.
[٥٢]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢١٧.
[٥٣]. سوره ى همزه، آيه ى ١.
[٥٤]. سوره ى قلم، آيه ى ١١.
[٥٥]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢١٢.
[٥٦]. همان.
[٥٧]. همان، ص ٢٠٩.
[٥٨]. سوره ى انفال، آيه ى ١.
[٥٩]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢١٦.
[٦٠]. همان.
[٦١]. همان، ص ٢١٦.
[٦٢]. اصول کافى، ج ٢، ص ٣٠٢.
[٦٣]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٢٤، و وسائل، الباب احکام العشرة.
[٦٤]. تحف العقول، ص ٤٣٢.
[٦٥]. ص ٧.
[٦٦]. ج ٢، ص ٢٢٤.
[٦٧]. وسائل الشيعه، ج ٨، ص ٥٩٨.
[٦٨]. ج ٢، ص ٢٢٦.
[٦٩]. اصول کافى، ج ٢، ص ٣٥٨، مرحوم شيخ از اين روايت تعبير به حسنه و مستفيضه مى کند، ولى به نظر حقير ظاهراً صحيحه است.
[٧٠]. سوره ى حجرات، آيه ى ١٢.
[٧١]. بحارالانوار، ج ٧٥، ص ٢٦٢، و جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٣٤. (اين روايت در جامع السعادات از رسول اکرم نقل شده است.)
[٧٢]. ص ٣٠٤.
[٧٣]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٣٤، و اصول کافى، ج ٢، ص ٣٥٧.
[٧٤]. همان.
[٧٥]. همان، ص ٢٣٥.
[٧٦]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٣٠.
[٧٧]. همان.
[٧٨]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢١٧; و فيض الاسلام، ص ١٢٣٩.
[٧٩]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢٠٠; و فيض الاسلام، ص ١٢٠٦.
[٨٠]. سوره ى نحل، آيه ى ١٠٥.
[٨١]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٤٨.
[٨٢]. سفينه البحار، ج ٧، ص ٤٥٥، و جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٤٩.
[٨٣]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٤٩.
[٨٤]. همان.
[٨٥]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٤٩.
[٨٦]. در حاشيه مکاسب، در ص ٥١، چاپ طاهر، بنده نوشته ام اگر در موقع اضطرار انسان بلد باشد که توريه کند جايز است و اگر اضطرار نباشد جايز نيست، چون در هر دروغى انسان عارف مى تواند توريه کند.
[٨٧]. خزائن نراقى، ص ٤٧.
[٨٨]. سوره ى يوسف، آيه ى ١٨ و ٨٣.
[٨٩]. اصول کافى، ج ٢، ص ٣٣٨.
[٩٠]. سوره ى نساء، آيه ى ١١.
[٩١]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٤٣.
[٩٢]. همان، ص ٢٦٣، و اصول کافى، ج ٢، ص ١١٥.
[٩٣]. همان.
[٩٤]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٦٣; و اصول کافى، ج ٢، ص ١١٥.
[٩٥]. ص ١٣٢.
[٩٦]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢٢٧.
[٩٧]. همان، ص ٢٤٤.
[٩٨]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٦٧.
[٩٩]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٧٠.
[١٠٠]. همان.
[١٠١]. سوره ى قصص، آيه ى ٨٣.
[١٠٢]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ١، ص ٣٦، و فيض الاسلام، ص ٤٢.
[١٠٣]. فريده ديبا، مادر فرح، در آخر خاطراتش نوشته است، اگر فرضاً روز ديگر و به زندگى ديگر برگردم، دخترم را به يک کارگر، يا کارمند ساده مى دهم و به شاه نمى دهم. ص ٥١٦.
[١٠٤]. سفينة البحار، ج ١، ص ٥٣٧، ماده ى جبر.
[١٠٥]. فروغى بسطامى.
[١٠٦]. سوره ى کهف، آيه ى ١١٠.
[١٠٧]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٩٠.
[١٠٨]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٢٩٠.
[١٠٩]. همان، ص ٣٠٠.
[١١٠]. سوره ى ص، آيه ى ٨٢.
[١١١]. سوره ى بينه، آيه ى ٥٠.
[١١٢]. سوره ى کهف، آيه ى ١١٠.
[١١٣]. جامع السعادات، ج ٢، ص ٣١٣.
[١١٤]. ص ١٨.
[١١٥]. سوره ى لقمان، آيه ى ٣٣، و سوره ى فاطر، آيه ى ٥.
[١١٦]. سوره ى حديد، آيه ى ١٤.
[١١٧]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ١٧١، و فيض الاسلام، ص ١١٤٤.
[١١٨]. جامع السعادات.
[١١٩]. سوره ى حجر، آيه ى ٩٩.
[١٢٠]. بحار الانوار، ج ٤١، ص ١٥.
[١٢١]. سفينة البحار، ج ١، ص ١٢٣، بحارالانوار، ج ٧٣، ص ١٦٧.
[١٢٢]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٢٩.
[١٢٣]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٢٧.
[١٢٤]. کليات سعدى ص ٣١٦.
[١٢٥]. سفينه البحار، ج ١، ص ١٢١.
[١٢٦]. اصول کافى، ج ٢، ص ٢٧٢.
[١٢٧]. اصول کافى، ج ٢، ص ٢٧٣، سوره ى مطففين، آيه ى ١٤.
[١٢٨]. سوره ى بقره، آيه ى ٢٢٢.
[١٢٩]. سوره ى النساء، آيه ى ١٠٩.
[١٣٠]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٥١.
[١٣١]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٥١.
[١٣٢]. اصول کافى، ج ٢، ص ٤٣٥.
[١٣٣]. بحار، ج ٨٨، ص ٢٥.
[١٣٤]. ص ٣٧٠.
[١٣٥]. مجمع البيان، ج ٣، ص ٣٨.
[١٣٦]. سوره ى نساء، آيه ى ٤٨ و ١١٦.
[١٣٧]. سوره ى زمر، آيه ى ٥٣.
[١٣٨]. راجع به دقّت در حساب و محاسبه، ر.ک: نگارنده، اوصاف روزه داران، ص ١٣٧.
[١٣٩]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٧٣.
[١٤٠]. جامع السعادات، ج ٣، ص ١٦٠.
[١٤١]. همان، ص ١٦١.
[١٤٢]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ٢٣١، و فيض الاسلام، ص ١٢٦٦.
[١٤٣]. اصول کافى، ج ٢، ص ٦١، ح ٧ و ٨; جامع السعادات، ج ٣. ص ١٦٤.
[١٤٤]. کليات سعدى، ص ٧٩.
[١٤٥]. سوره ى اعراف، آيه ى ١٩٣.
[١٤٦]. سوره ى مائده، آيه٣.
[١٤٧]. سوره ى طلاق، آيه ى ٣.
[١٤٨]. جامع السعادات، ج ٢، ص ١٧٧.
[١٤٩]. سوره ى ابراهيم، آيه ى ٧.
[١٥٠]. سوره ى آل عمران، آيه ى ١٤٥.
[١٥١]. سوره ى سباء، آيه ى ١٣.
[١٥٢]. جامع السعادات، ج ٣، ص ١٩٢; اصول کافى، ج ٢، ص ٩٤.
[١٥٣]. سوره ى طه، آيه ى ١.
[١٥٤]. جامع السعادات، ج ٣، ص ١٩٢، اصول کافى، ص ٩٥.
[١٥٥]. سوره ى نحل، آيه ى ١٨.
[١٥٦]. جامع السعادات، ج ٣، ص ١٩٢، اصول کافى، ج ٢، ص ٩٥.
[١٥٧]. حافظ
[١٥٨]. ر.ک: نگارنده، اوصاف روزه داران، ص ٤٤.
[١٥٩]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٢٢٤.
[١٦٠]. نهج البلاغه، محمد عبده، ج ٢، ص ١٥٤، فيض الاسلام، ص ١١١٣.
[١٦١]. بحارالانوار، ٤٤، ص ١٣٩.
[١٦٢]. جامع السعادات، ج ٣، ص ٢٤١.
[١٦٣]. بحارالانوار، ج ٤٤، ص ٢٨٦.
۸
مصادر و منابع کتاب مصادر و منابع کتاب
١. قرآن کريم، چاپ عثمان طه.
٢. اصول کافى، ثقة الاسلام محمد بن يعقوب کلينى، تهران: دار الکتب الاسلاميه، ١٣٨٨ ق.
٣. اوصاف روزه داران، سيد محمد على جزايرى، قم، ١٣٨١ ش.
٤. بحارالانوار، محمد باقر مجلسى، چاپ بيروت، ١٤٠٣ هـ. ق.
٥. پند تاريخ، موسى خسروى، چاپ يازدهم، تهران: کتابفروشى اسلاميه، ١٣٤١ ش.
٦. تحف العقول، مترجم محمد بن الحسن بن شعبه الحرانى، تهران: کتابفروشى اسلاميه، ١٣٥٤ ش.
٧. تفسير برهان، السيد هاشم البحرانى، چاپخانه آفتاب (افست قم)، ١٣٧٥ ق.
٨. جامع الرواة، المولى محمد بن على الاردبيلى، تهران: شرکت چاپ رنگين، ١٣٣١ش.
٩. جامع السعادات، ملا محمد مهدى نراقى، چ نجف اشرف، ١٣٦٨ ق.
١٠. الخصال، الشيخ الاقدم الصدوق (محمد بن على الحسين)، قم: جامعه ى مدرسين، ١٣٦٢ ش.
١١. ديوان پروين، پروين اعتصامى، چاپ چهارم، تهران: ١٣٣٣ ش.
١٢. سفينة البحار، شيخ عباس قمى، چاپ اسوه، ٨ جلدى، ١٤١٤ هـ .ق.
١٣. غرر الحکم، المرحوم عبدالواحد الآمدى، ترجمه ى محمد على انصارى، ١٣٢٧ ش.
١٤. قاموس الرجال، العلامة الشيخ محمد تقى الشوشترى، تهران: مرکز نشر الکتاب، ١٣٩١ هـ.ق.
١٥. کليات سعدى، تهران: کتابفروشى اسلاميه، بى تا.
١٦. مجمع البيان، الفضل بن الحسن الطبرسى، تهران: شرکة المعارف الاسلاميه، ١٣٣٩ش.
١٧. معانى الاخبار، الشيخ الصدق، قم: چاپ جامعه ى مدرسين، ١٣٦١ ش.
١٨. مفردات، راغب اصفهانى، بيروت: دار الکتب العربى، ١٣٩٢ ق.
١٩. المقامات العلية، خلاصه ى معراج السعادة، الشيخ عباس القمى، چاپ هفتم، ١٣٧٨ش.
٢٠. مناقب، ابى جعفر محمد بن على بن شهر آشوب، قم: المطبعة العلميه، ١٣٧٩ هـ .ق
٢١. نان و حلوا، در کليات شيخ محمد بهاء الدين العاملى، چاپ دوم، تهران: انتشارات کتابفروشى محمودى.
٢٢. نهج البلاغه، تحقيق شيخ محمد عبده، چاپ مصر، مطبعة عيسى البابى الحلبى، بى تا.
٢٣. نهج البلاغه، شرح فيض الاسلام، تهران: چاپخانه ى آفتاب، ١٣٢٦ ش.
٢٤. وسايل الشيعه، شيخ محمد الحرّ العاملى، المطبعة الاسلاميه، ١٣٧٦ هـ .ق.

پي نوشت ها

1- سفينة البحار، ج 1، ص 410.
2- اصول كافى ، ج 3، ص 95 (در اين باره سه حديث آمده است) .
3- (..و علمك مالم تكن تعلم ...) ، (نساء/ 113) .
4- (ووجدك عائلا فاغنى) ، (ضحى /8) .
5- (وانك لعلى خلق عظيم) ، (قلم /4) .
6- (..يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ...) ، (جمعه 2/) .
7- «ولقد قرن الله به من لدن كان فطيماً اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره» ، (سفينةالبحار، لغت خلق ، ص 415) .
8- و كان يقول فى دعائه : اللهم حسن خلقى و خلقى و يقول : اللهم جنبنى منكرات الاخلاق ، (سفينة البحار، ج 1، لغت خلق) .
9- (...بل الله يزكى من يشاء...) (نساء/49) .
10- (...وما اءوتيتم من العلم الا قليلا) ، (اسراء/85) .
11- (...و من يوق شح نفسه فاءولئك هم المفلحون) ، (حشر/9) .
12- (..يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ...) ، (آل عمران /164 و جمعه /2) .
13- (..فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث ....) ، (اعراف /176) .
14- (...كمثل الحمار يحمل اسفارا...) ، (جمعه /5) .
15- (...ويزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ...) ، (جمعه /2) .
16- (...كمثل الحمار يحمل اءسفارا...) ، (جمعه /5) .
17- (...فمثله كمثل الكلب إ ن تحمل عليه يلهث اءو تتركه يلهث ...) ، (اعراف /176) .
18- نهج البلاغه فيض الاسلام ، نامه 45، ص 967.
19- (فلينظر الا نسن مم خلق# خلق من ماء دافق# يخرج من بين الصلب ، و الترائب) (طارق /5-7)
20- (هل اءتى على الا نسن حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا) ، (دهر/1) .
21- «لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوة و لا نشورا» ، (مفاتيح الجنان ، تعقيبات نماز عصر) .
22- طارق /5.
23- (نسواء الله فاءنسهم اءنفسهم ، (حشر/19) .
24- (ياءيها الناس اءنتم الفقراء إ لى الله و الله هو الغنى الحميد) ، (فاطر/15)
25- نهج البلاغه صبحى صالح ، خطبه 230.
26- بحارالا نوار، ج 19، ص 27.
27- شمس / 1و 9 - 10.
28- طارق / 5 - 8.
29- (لقد كرمنا بنى آدم ...) ، (اسراء/ 70) .
30- (وقالوا لو كنا نسمع اءو نعقل ما كنا فى اءصح ب السعير) ، (ملك / 10) .
31- ملك / 14.
32- طارق / 8.
33- (اءفحسبتم اءنما خلقنكم عبثا و اءنكم إ لينا لا ترجعون) ، (مؤ منون / 115) .
34- (و إ ن من شى ء إ لا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) ، (حجر/ 21) .
35- (..اءعدت للمتقين) ، (آل عمران / 133) .
36- (واءزلفت الجنة للمتقين) ، (شعراء/ 90) .
37- (..اءخلد إ لى الا رض و اتبع هوي ه ...) ، (اعراف / 176) .
38- (يوم تبلى السرائر) ، (طارق / 9) .
39- (يحسب اءن ماله اءخلده) ، (همزه / 3) .
40- بحارالانوار، ج 7، ص 370.
41- (والمل ئكة يدخلون عليهم من كل باب) ، (رعد/ 23) .
42-

لا دار للمرء بعد الموت يسكنها الا التى كان قبل الموت بانيها فان بناها بخير طاب مسكنها وان بناها بشر خاب حاويها
43- (والانعم خلقنالكم ....) ، (نحل / 5) .
44- (...سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض ...) ، (لقمان / 20) .
45- «خلقت الاشيائ لاجلك و خلقتك لاجلى» ، (مضمون حديث قدسى) .
46- (فلا تعلم نفس ما اءخفى لهم من قرة اءعين ...) ، (سجده / 17) .
47- قال رسول الله (ص) : «ما خلقتم للفناء بل خلقتم للبقاء» ، (بحارالانوار، ج 6، ص 249) .
48- (..نسوا الله فاءنسهم اءنفسهم ...) ، (حشر/ 19) .
49- (يعرف المجرمون بسيمهم فيؤ خذ بالنوصى و الا قدام) ، (الرحمن / 41) .
50- (يوم ينفخ فى الصور فتاءتون اءفواجا) ، (نباء/ 18) .
51- متن عربى و ترجمه و شرح فارسى روايت ، در كتاب شريف «معاد» از حضرت آيت الله شهيد دستغيب ، نوشته شده ، به آنجا مراجعه شود.
52- من لا يحضره الفقيه ، ج 3، ص 299.
53- «يحشر بعض الناس على صور يحسن عندها القردة و الخنازير» ، (علم اليقين ، ج 2، ص 901) .
54- (فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة) ، (بقره / 24) .
55- عوالى اللثالى ، ج 1، ص 267، ح 66.
56- (..وليعفوا وليصفحوا اءلا تحبون اءن يغفرالله لكم ...) ، (نور/22) .
57- «يملا الا رض قسطا و عدلا كما (بعد ما) ملئت جورا و ظلما» (اصول كافى ج 1، ص 338، ح 7) .
58- (ولو شاء ربك لا من من فى الا رض كلهم جميعا) ، (يونس / 99) .
59- عن ابى جعفر عليه السلام قال : «اذا قام قائمنا وضع الله يده على رؤ وس العباد فجمع بها عقولهم و كملت به احلامهم» ، (اصول كافى ، كتاب العقل ، ص 25، حديث 21) .
60- طارق / 5-7.
61- طارق / 5.
62- «الناس يتعجبون من جذب المغناطيس مثقالا من الحديد و لم يتعجبوا من جذب النفس الناطقة الحيوانية هذا الهيكل العظيم» .
63- مؤ منون / 14.
64- (...الذين كفروا يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعم و النار مثوى لهم) ، (محمد/ 12) .
65- (...لها ما كسبت و عليها مااكتسبت ...) ، (بقره / 286) .
66- طارق / 5 - 8.
67- (الا يعلم من خلق ....) ، (ملك / 14)
68- (...وما لهم بذلك من علم إ ن هم إ لا يظنون) ، (جاثيه / 24) .
69- (فلا تعلم نفس ما اءخفى لهم من قرة اءعين جزاء بما كانوا يعملون) ، (سجده / 17) .
70- طارق / 8.
71- (بلى قادرين على ان نسوى بنانه) ، (قيامت / 4) .
72- (ولقد علمتم النشاءة الا ولى فلولا تذكرون) ، (واقعه / 62) .
73- (والا خرة خير و اءبقى) ، (اعلى / 17) .
74- (بل يريد الا نسن ليفجر اءمامه) ، (قيامت / 5) .
75- بحارالا نوار، ج 51، ص 258، ح 5.
76- «آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همواره تسبيح خدا مى گويند، خداوندى كه مالك و حاكم است و از هر عيب و نقصى مبرا و عزيز و حكيم است» ، (جمعه / 2) .
77- جمعه / 5.
78- «الخير منه ماءمول و الشر منه ماءمون» ، (نهج البلاغه ، خطبه همام) .
79- «وانما هى نفسى اروضها بالتقوى لتاءتى امنة يوم الخوف الا كبر» ، (نهج البلاغه ، نامه 45) .
80- آل عمران / 134.
81- (واذا مروا باللغو مروا كراما) ، (فرقان / 72) .
82- كافى ، ج 2، ص 322، باب السفه .
83- بحارالا نوار، ج 20، ص 21.
84- قال رجل للنبى صلى الله عليه و آله و سلم يا رسول الله ! علمنى قال صلى الله عليه و آله و سلم اذهب و لا تغضب . فقال الرجل قد اكتفيت بذلك فمضى الى اهله فاذا بين قومه حرب قد قاموا صفوفا ولبسوا السلاح فلما راءى ذلك لبس سلاحه ثم قام معهم ثم ذكر قول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لا تغضب فرمى السلاح ثم جاء يمشى الى القوم الذين هم عدو قومه فقال يا هؤ لاء ما كانت لكم من جراحة او قتل او ضرب ليس فيه اثر فعلى فى مالى انا او فيكموه فقال القوم فما كان فهو لكم نحن اولى بذلك منكم قال فاصطلح القوم و ذهب الغضب ؛ (سفينة البحار، ج 2، ص 320) .
85- (إ ن شرالدواب عندالله الصم البكم الذين لا يعقلون) ، (انفال / 22) .
86- آل عمران / 134.
87- عن ابان بن سويد عن الصادق عليه السلام قال قلت ما الذى يثبت الا يمان فى قلب العبد؟ قال الذى يثبته فيه الورع والذى يخرجه منه الطمع (سفينة البحار، ج 2، ص 93) .
88- «من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق» ، (سفينة البحار، ج 1، ص 709) .
89- براى توضيح بيشتر به «بحث قذف گناهان كبيره» مراجعه شود.
90- (...فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم) ، (بقره / 194) .
91- (تلك الدار الا خرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العقبة للمتقين) ، (قصص / 83) .
92- (...هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون ...) ، (زمر/ 9) .
93- (الذين يذكرون الله قيما و قعودا و على جنوبهم ...) ، (آل عمران / 191) .
94- (واءن هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ى ...) ، (انعام / 153) .
95- (و ما اءصبكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفوا عن كثير) ، (شورى / 30) .
96- (...وكلوا واشربوا ولا تسرفوا...) ، (اعراف / 31) .
97- «النكاح سنتى فمن رغب عن سنتى فليس منى» . «بحارالا نوار، ج 103، ص 220) .
98- «تناكحوا تكثروا فانى اباهى بكم الا مم يوم القيمة ولو بالسقط» ، (بحارالا نوار، ج 103، ص 220) .
99- (...لا تظلمون و لا تظلمون) ، (بقره / 279) .
100- (وقتلوا فى سبيل الله الذين يقتلونكم و لا تعتدوا...) ، (بقره / 190) .
101- نهج البلاغه صبحى صالح ، كلمات قصار، 374.
102- (...قل لا اءسئلكم عليه اءجرا...) ، (شورى / 23) .
103- (قل ما ساءلتكم من اءجر فهو لكم ...) ، (سباء/ 47) .
104- (وإ ن من شى ء إ لا عندنا خزاينه ...) ، (حجر/ 21) .
105- (...يسقى بماء واحد...) ، (رعد4/) .
106- (وياءكلون كما تاءكل الا نعم ...) ، (محمد/ 12) .
107- (ولا تاءكلوا مما لم يذكر اسم الله عليه ...) ، (انعام / 121) .
108- «يغضب لربه ولا يغضب لنفسه» ؛ (بحارالانوار، ج 16، ص 227) .
109- (...اءحياء عند ربهم يرزقون) ، (آل عمران / 169) .
110- فتح / 29.
111- خصال شيخ صدوق ، (مترجم) ، ج 1، ص 289.
112- «من كان فى قلبه حبة خردل من عصبية بعثه الله يوم القيمه مع اعراب الجاهلية» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 199) .
113- «من تعصب او تعصب له فقد خلع ربقة الا يمان من عنقه» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 199) .
114- «العصبية ياءثم عليها صاحبها ان يرى الرجل شرار قومه خيرا من خيار قوم آخرين» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 199) .
115- «هو ان يحمى قومه او عشيرته او اصحابه فى الظلم و الباطل او يلح فى مذهب باطل او ملة باطلة لكونه دينه او دين آبائه او عشيرته ....» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 199) .
116- «ومن جنود الحق الانصاف و ضده الحمية» .
117- (...كونوا قومين بالقسط شهداء لله ولو على اءنفسكم ...) ، (نساء/ 135) .
118- عن الصادق عليه السلام قال : «سيد الا عمال ثلاثة : انصاف الناس من نفسك حتى لا ترضى بشى ء الا رضيت لهم مثله و مواساتك الا خ فى المال و ذكر الله على كل حال ...» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 594) .
119- (ولا تستوى الحسنة ولا السيئة ادفع بالتى هى اءحسن فإ ذا الذى بينك و بينه عداوة كاءنه ولى حميم) ، (فصلت / 34) .
120- (وما يلق ها إ لا الذين صبروا و ما يلق ها إ لا ذو حظ عظيم) ، (فصلت / 35) .
121- (...فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم ...) ، (بقره / 194) .
122- شرح بيشتر در كتاب گناهان كبيره (بحث قذف) ، ج 1، ص 232 آمده است .
123- (إ ذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحمية حمية الجهلية فاءنزل الله سكينته على رسوله ى و على المؤ منين و اءلزمهم كلمة التقوى و كانوا اءحق بها و اءهلها و كان الله بكل شى ء عليما) ، (فتح / 26) .
124- (...وإ ذا خاطبهم الجهلون قالوا سلما) ، (فرقان / 63) .
125- «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده» ، (كافى ، ج 2، ص 234) .
126- (...واءن تعفوا اءقرب للتقوى ...) ، (بقره / 237) .
127- بقره / 279.
128- «ان المؤ من يموت كل ميتة غير انه لا يقتل نفسه فمن قدر على حقن دمه ثم خلى عمن يقتله فهو قاتل نفسه» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 407) .
129- «العجب لغفلة الحساد عن سلامة الا جساد» ، (نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، كلام 216) .
130- «صحة الجسد من قلة الحسد» ، (نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 248) .
131- «ان الحسد ياءكل الايمان كما تاءكل النار الحطب» ، (اصول كافى ، مترجم ، ج 3، ص 416) .
132- «قد دب اليكم داء الا مم من قبلكم وهو الحسد ليس بحالق الشعر لكنه حالق الدين» ، (سفينة البحار، ج 1، ص 251) .
133- (والسارق و السارقة فاقطعوا اءيديهما...) ، (مائده / 38) .
134- (...فاغسلوا وجوهكم واءيديكم إ لى المرافق ...) ، (مائده / 6) .
135- (...فامسحوا بوجوهكم و اءيديكم ...) ، (مائده / 6) .
136- (واءن المساجد لله ...) ، (جن / 18) .
137- اصول كافى ، ج 1، ص 34، ح 1.
138- اصول كافى ، ج 1، ص 46، ح 5.
139- (...كلما اءوقدوا نارا للحرب اءطفاءها الله ...) ، (مائده / 64) .
140- مفاتيح الجنان ، تعقيبات نماز عصر.
141- علق / 6 - 7.
142- «عباد مخلوقون اقتدارا، و مربوبون اقتسارا، و مقبوضون احتضارا» ، (نهج البلاغه فيض ، خطبه 82، ص 186) .
143- قال اميرالمؤ منين عليه السلام : «عجبت لابن آدم اوله نطفة و آخره جيفة و هو قائم بينهما و عاء للغائط ثم يتكبر» ، (سفينة البحار، ج 2، ص 460) .
144- «العلماء ورثة الا نبياء» (سفينة البحار، ج 2، ص 219) .
145- «وانا بعد اقل الاقلين و اذل الاذلين» ، (صحيفه سجاديه ، دعاى 47) .
146- «ما خفتت النعال خلف الرجال» ، (كافى ، ج 2، ص 225) .
147- «من طلب الرياسة هلك ملعون من تراءس» ، (سفينة البحار، ج 1، ص 492) .


۹