خطبه حضرت اميرالمؤمنين على
عليهالسلام
، معروف به شِقشِقيه
أَمَا وَاُللّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فٌلانٌ [ابن أبى قحافه] وَ إِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنهَا مَحَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحاَ
هان، اى مردم، سوگند به خدا، آن شخص (ابوبکر) جامه خلافت را به تن کرد و حاليکه خود مى دانست که جايگاه من نسبت به خلافت، مانند ميل وسط سنگ آسياب به آسياب است که به دور آن مى گردد.
ينْحَدِرُ عَنِّى السَّيلُ وَلا يرْقَى إِلَىَّ الطَّيرُ؛ فَسَدَلتُ دُونَهَا ثَوْباً وَطَوَيتُ عَنْهَاکشْحاً؛ وَ طَفِقْتُ أرْتئِي بَينَ أَنْ أَصُولَ بِيدٍ يَذَّاءَ [يدّ] أَوْ أَصبِرَ عَلَى طَخْيه [ظلمه] عَمْياءَ، يهْرَمُ فيهَا الکبيرُ وَ يشيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يکدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يلْقَى رَبَّهُ.
سيل انبوه فضليت ها از قلّه هاى روح من به سوى انسان ها سرازير مى شود. ارتفاعات سر به ملکوت کشيده امتيازات من بلندتر از آن است که پرندگان دور پرواز بتوانند هواى پريدن بر آن ارتفاعات را در سر بپرورانند. (در آن هنگام که خلافت در مسيرى ديگر افتاد) پرده اى ميانِ خود و زمامدارى آويختم و روى از آن گرداندم؛ چون در انتخاب يکى از دو راه انديشيدم: يا مى بايست با دستى خالى به مخالفانم حمله کنم يا در برابر حادثه اى ظلمانى و پُرابهام شکيبايى پيشه گيرم. (چه حادثه اى) حادثه اى بس کوبنده، که بزرگسال را فرتوت و کمسال را پير و انسان با ايمان را تا داريد پروردگارش در رنج ومشقّت فرو مى برد.
فَرَأَيتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْيَى. فَصَبَرَتُ وَ في العَينِ قَذىً وَ في الحَلْقِ شَياً، أَرى تُرَاثي نَهْباً. حَتَّى مَضَى اُلْأوَّلُ لِسَبِيلهِ، فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فلانٍ بَعْدَهُ.
به حکم عقل سليم بر آن شدم که صبر و تحمّل را بر حمله با دست خالى ترجيح دهم. پس، راه بردبارى پيش گرفتم، چونان بردبارىِ چشمى که خس و خاشاک در آن فرو رفته و گلويى که استخوانى مجرايش را گرفته باشد. (چرا اضطراب سر تا پايم را نگيرد و اقيانوس درونم را نشوراند؟) مى ديدم حقّى که به من رسيده و از آنِ من است به يغما مى رود و از مجراى حقيقى اش منحرف مى گردد. تا آن گاه که روزگارِ نفر اوّل سپرى گشت و او راهىِ سراى آخرت شد و خلافت را، پس از خود، به ديگرى سپرد.
[ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَولِ الأعْشى: ]
شَتَّانَ مَا يوْمِي عَلَى کورِهَا وَ يوْمُ حَيانَ أَخِى يَابِرِ.
[اين رويداد تلخ شعر اعشى قيس را خواند که مى گويد: ]
روزى که با حيان، برادر جابر، در بهترين رفاه و آسايش غوطه ور در لذّت بودم کيا؛ و امروز که با زاد و توشه اى ناچيز سوار بر شتر درپهنه بيابان ها گرفتارم؟!
فَيا عَيَباً بَينَاهُوَ يسْتَقِيلُها في حَياتِهِ إذْ عَقَدَهَالآِخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ - لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيهَا!
شگفتا! با اين که نفر اوّل، در دوران زندگى اش از خلافت استعفا مى کرد پس از خود گردن بند خلافت را که به گردن ديگرى بست آن دو تن دو پستان خلافت را چه سخت ميان خود تقسيم کردند!
فَصَيرَهَا في حَوْزَه خَشْنَاءَ يغْلُظُ کلْمُهَا وَ يخْشُنُ مَسُّهَا وَيکثُرُ اُلعِثَارُ فِيهَا وَ الْاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا کرَاکبِ الصَّعْبَه إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ.
دومى کار انتخاب خليفه را پس از خود در يک گروهى خشن واگذاشت، لغزش هاى فراوان به جریان مى افتد و پوزش هاى مداوم به دنبال دارد. دمسازِ طبع درشتخو، چونان سوارى است بر شتر چموش، که اگر افسارش را بکشد بينى اش بريده شود و اگر رهايش کند از اختيارش به در مى رود.
فَمُنِي النَّاسُ - لَعَمْرُ اللّهِ - بِخَبْطٍ وَشِمَاشٍ وَتَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ. قَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ المُدَّه وَ شِدَّه المِحْنَه حَتَّى إِذا مَضَى لِسَبِيلِهِ يَعَلَهَا في يَمَاعه زَعَمَ أَنَّي أَحَدُهُمْ.
سوگند به پروردگار که مردم، در ناهنجار، به مرکبى ناآرام و راهى خارج از جاده و سرعت در رنگ پذيرى و حرکت در پهناى راه به جاى سير در خط مستقيم مبتلا گشتند. من به درازاى مدّت و سختى مشقّت در چنين وضعى تحمل ها نمودم؛ تا آن گاه که دوّمى هم راه خويش رفت و رهسپار سراى ديگر گشت و کار انتخاب خليفه را در اختيار جمعى گذاشت مرا گمان خود که هم يکى از آنان پنداشت.
فَيالَلّهِ وَلِلشُّورَى!مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيبُ فىَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هذِهِ النَّظَائِرِ! لکنَّي أَسفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا، وَطِرْتُ إِذْ طَارُوا؛ فَصَغَا رَيُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِه وَمَالَ الْآخَرُ لِصِهْرهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ.
پناه بر خدا از چنين شورايى! من کى در برابر نفر اوّلشان در استحقاق خلافت مورد ترديد بودم که امروز با اعضاى اين شورا قرين شمرده شوم! (من بار ديگر شکيبايى پيشه کردم و) خود را يکى از آن پرندگان قرار دادم که اگر فرود مى آمدند، من هم با آنان فرود مى آمدم و اگر مى پريدند، با جمع آنان به پرواز در مى آمدم. مردى در آن شورا، از روى کينه توزى، از حق اعراض کرد و ديگرى به برادر زنش تمايل نمود، بااغراض ديگرى که در دل داشت.
إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الَقْومِ نَافِيَاً حِضْنَيهِ، بَينَ نَثِيلهِ وَمُعْتَلَفِهِ. وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يخْضَمُونَ مَالَ اللّه خِضْمَه الْإِبِل نِبْتَه الرَّبِيعِ. إِلَى أَنِ انْتَکثَ عَلَيهِ فَتْلُهُ وَ أَيْهَزَ عَلَيهِ عَمَلُهُ وَ کبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.
تا اينکه سرانجام سومين نفرشان برخاست، در حالى که دو پهلوى او، از شکم تا مخرجش، برآمده بود وبه همراهش برادران هم پشتش نيز برخاسته وبه تکاپو افتادند وبيت المال مسلمانان را آنچنان باولع وبيحساب بلعيدند که شتر، سبزه هاى بهارى را. سال ها بر اين منوال گذشت و پايان زندگى سوّمى هم فرا رسيد و رشته هايش پنبه شد و کردار او به حياتش خاتمه داد و پُر خورى به رويش درانداخت.
فَمَا رَاعَنِي إلاَّ وَالنَّاسُ کعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَىَّ، ينْثالُونَ عَلَىَّ مِنْ کلِّ يَانِبٍ، حَتَّى لَقَدْ وُطِى ءَ الحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاي [عطافى]، مُيْتَمِعِينَ حَوْلي کرَبِيضَه الغَنَمِ.
براى من روزى بس هيجان انگيز بود که انبوه مردم، با ازدحامى سخت، به رسم قحط زدگانى که به غذايى برسند، براى سپردن خلافت به دست من، از هر طرف هجوم آوردند. اشتياق و شور مردم چنان از حد گذشت که دو فرزندم حسن و حسين کوبيده شدند و ردايم از دو سو از هم شکافت. تسليم عموم مردم در آن روز، اجتماع انبوه گله هاى گوسفند را به ياد مى آورد که، يکدل و هماهنگ، پيرامونم را گرفته بودند.
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکثَتْ طَائِفَه وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُون؛ کأَنَّهُمْ لَمْ يسْمَعُوا اللّهَ سُبْحَانَهُ [حيثُ] يقُولُ: "تِلْک الدَّارُ الآخِرَه نَيْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَيريدُونَ عُلُوّاً في الأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ العَاقِبَه لِلْمُتَّقِينَ. "
هنگامى که به امر زمامدارى برخاستم، گروهى عهد خود را شکستند و جمعى از راه منحرف گشتند و گروهى ديگر ستمکارى پيشه کردند. گويى آنان سخن خداوند را نشنيده بودند که فرموده است: "ما آن سراى ابديت را براى کسانى قرار خواهيم داد که در روى زمين برترى بر ديگران نجويند و فساد به راه نيندازند، و عاقبت کارها به سود مردمى است که تقوا مى ورزند".
بَلَى، وَ اللّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَاوَوَعَوْهاَ، وَلکنَّهُمْ حَلِيتِ الدُّنْيا فى أَعْينِهِمْ وَرَاقَهُمْ زِبْرِيُهَا!
آرى، به خدا سوگند که آنان کلام خدا را شنيده و گوش به آن فراداده و درکش کرده بودند، ولى دنيا خود را در برابر ديدگان آنان بياراست، تا درجاذبه زينت و زيور دنيا خيره گشتند وخود را درباختند.
أَمَا وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّه وَبَرَأَ النَّسَمَه، لَوْلاَ حُضُورُ الحَاضِرِ وَ قِيامُ الحُيَّه بِوجود النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَمَاءِ أَلَّا يقَارُّوا عَلَى کظَّه ظَالِمٍ وَلا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لَأَ لقَيتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَلَسَقَيتُ آخِرَهَا بِکأْسِ أَوَّلِها، وَلَأَ لفَيتُمْ دُنْياکمْ هذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِى مِنْ عَفْطَه عَنْزٍ!
سوگند به خدايى که دانه را شکافت و روح را آفريد، اگر گروهى براى يارى من آماده نبود و حجّت خداوندى، با وجود ياوران، بر من تمام نشده بود و پيمان الهى با عالمان درباره عدم تحمّل پرخورى ستمکار و گرسنگى ستمديده نبود، مهار (شترِ) اين زمامدارى را به دوشش مى انداختم و انجام آن را، همچون آغازش، با پياله بى اعتنايى سيراب مى کردم. در آن هنگام مى فهميديد که اين دنياى شما در نزد من از آب بينىِ يک بز هم ناچيزتر است!
[قالُوا: وقامَ إِليه ريلٌ مِن أهلِ السَّوادِ عند بُلوغِه إلى هذَا الموضعِ مِن خُطبتِه فناوَلَهُ کتاباً (قيلَ إنَّ فيه مَسائلَ کان يريدُ الإيابه عَنها). فَأقبلَ ينظُرُفيه (فلمّا فَرغَ مِن قِراءَ تِه) قالَ لَه ابنُ عبّاسٍ: يا أميرَالمؤمنينَ، لَوْ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُک مِن حيثُ أَفضيتَ. ]
[گفته اند: سخن آنحضرت که به اينجانب رسيد مردى از اهل دهاتِ عراق برخاست و نامه اى به آن حضرت داد که به مطالعه آن مشغول شد، و چون از خواندن آن فارغ گرديد، ابن عبّاس به آن حضرتعليهالسلام
گفت: يا اميرالمؤمنين، کاش از آن جا که سخن کوتاه کردى گفتار خود را ادامه دهى. ]
[فَقَالَ: ] هَيهَاتَ يابْنَ عَبَّاسٍ! تِلْک شِقْشِقَه هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ!
[حضرت اميرعليهالسلام
فرمود: ] اى ابن عبّاس، دور است (از اين که مانند آن سخنان ديگر گفته شود؛ گويا شقشقه که از دهان شتر نر
آويخته شده وباز در جاى خود آرام گرفت
[قالَ ابنُ عبّاس: فَوَاللّهِ ما أَسَفْتُ عَلى کلامٍ قَطُّ کأَسَفي عَلى هَذا الکلامِ أَلَّايکونَ أميرُالمؤمنينَعليهالسلام
بَلَغَ مِنهُ حيثُ أَرادَ. ]
[ابن عبّاس مى گويد: سوگند به خدا، از قطع هيچ سخنى آنقدر اندوهيگن نشدم که از قطع کلام آن حضرت، چرا که نشد سخن را به آن جا که اراده کرده بود برساند. ]
آن حضرت فرمايش خود را که بيان دردهائى بود که قريب به بيست و هشت فرمان روائى سه خليفه تحمل کرده بود و در آن ساعت بيان کرده به گوشت شش مانند يک شتر نر در حال هيجان از دهان مى آويزد و پس از آن مى فرمايد: (ثم قرتّ) يعنى پس از هيجان آرام گرفت؛ سبب اين فرمايش آن حضرت اين خطبه را خطبه شقشقيه ناميده اند.