سفارشهاى خليفه به فرمانده سپاه
طبرى مى نويسد چون يزيد مسلم را به سرکوبى قيام مردم مدينه مأمور کرد، به او گفت: اگر بلايى بر سرت آمد حصين به نمير السکونى را به جانشینی خود بر سپاه بگمار. آنگاه چنين اضافه کرد: به مردم مدينه سه روز مهلت ده. اگر در آن مدت فرمانبردارى خود را اظهار داشتند که هيچ، وگرنه پس از آن مدت با آنها بجنگ و چون بر آنها دست يافتى، مدت سه روز دست سپاهيانت را بر غارت و چپاول اموال ايشان آزاد بگذار تا هر چه را از مال و خواسته و پول و سلاح و خوراکى به دست آوردند از آن ايشان باشد!
پس از گذشت سه روز، دست ايشان بردار و على بن الحسين را مورد توجه و مرحمت خود قرارداده و آزارى به او مرسان و سپاهيانت رإ؛ نيز فرمان ده تا جانب حرمت او را نگهدارند. خودت را به او نزديک گردان که او در رفتار و آشوب مردم مدينه دخالتى نداشته است.
پس مسلم منادى خود را فرمان داد تا مردم را بسيج کند. منادى او بانگ برداشت: پيش به سوى حجاز! با دريافت جايزه و گرفتن يکصد دينار نقد براى مخارج شخصى که نقداً پرداخت مى شود. اين بود که دوازده هزار رزمنده مسلح آماده عزيمت شدند.
مسعودى در کتاب التنبيه و الاشراف سفارشهاى يزيد را به مسلم بن عقبه چنبن آورده است: چون به مدينه رسيدى، هر کس را که مانع ورودت به مدينه شد ويا به جنگ تو برخاست با او بجنگ و پاسخ شمشير را با شمشير بده و بر آنها رحم مکن، و مدت سه روز دست سپاهيانت را به غارت اموال مردم مدينه آزاد بگذار. مجروحين آنها را بکش و فراريانشان را مورد تعقيب قرار ده أما اگر با تو از در مدارا در آمدند، از آنها در گذر و به سوى مکه عزيمت کن وبا ابن زبير بجنگ.
هم او در مروي الذهب خويش آورده است که يزيد، مسلم ابن عقبه را مأمور سرکوبى قيام مردم مدينه کرد. مسلم مدينه را بر خلاف پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
که طيبه (خوشبو) مى خواند، نتنه (گنديده) ناميد! دينورى نيز همين مطالب را آورده است.
شعر خليفه مسلمانان چون سپاه آماده حرکت به سوى مدينه شد، يزيد از آن سان ديد و خطاب به عبد اللَّه بن الزبير چنين سرود:
أبلغ أبا بکر، إذا اللهيل سرى
|
|
وهبط القوم على وادى القرى
|
عشرون ألفاً بين کهل وفتى
|
|
أجمع سکران من الخمر ترى
|
أم جمع يقظان نفى عنه الکرى؟چون شب به پايان رسيد وسپاه در وادى القرى فرود آمد، فرزند زبير را بگو که بيست هزار رزمنده جوان و سالمند را آيا تو همگى مست شراب مى بينى يا همه بيدار و هشيار
کنيه عبد اللَّه زبير، ابوبکر و ابو حبيب بود. عبد اللَّه زبير، يزيد را السکران الخمير مى ناميد. مسعودى مى نويسد که يزيد اشعار زير را براى ابن زبير فرستاد:
ادع الهک في السماء فإنني
|
|
أدعو عليک ريال عک وأشعر
|
کيف النياه أبا خبيب منهم
|
|
فاحتل لنفسک قبل اتي العسکر!
|
طبرى وابن اثير نيز گفته اند: چون عبد الملک مروان شنيد که يزيد سپاهيانى را با چنان سفارشهايى) به مدينه گسيل داشته است، از عظمت اين چنين فرمان و کار گستاخانه اى گفت: آرزو دارم که آسمان بر زمين بيفتد!
أما ديرى نگذشت که خود او و در اوان خلافتش به کارى گستاخانه تر از آن دست زد. و آن هنگامى بود که حجاج بن يوسف را مأموريت داد تا مکه را به محاصره کشيد وهم با منجنيق، کعبه (خانه خداو قبله مسلمانان)، را در هم بکوبيد و عبيد اللَّه زبير را از پاى در آورد و بکشت.
سپاهيان خلافت در راه مکه و مدينه چون خبر حرکت مسلم و سپاهيانش به سوى مدينه به أهالى آنجا رسيد، ايشان نيز بر شدّت محاصره خود بر بنى اميه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند که دست از شما بر نمى داريم، مگر هنگامى که شما را چنگ آورده گردن بزنيم، يا اينکه با ما پيمان سخت ببنديد و تعهد نماييد که عليه ما قيام نکرده در هيچ درگيرى شرکت نکنيد واز نقاط ضعف ما استفاده ننماييد، و به يارى دشمنانمان برنخيزيد. در اين صورت دست از شما برداشته، تنها به بيرون کردنتان اکتفا خواهيم کرد. بنى اميه تمکين کردند و بر اين قرار تعهد نمودند. پس مردم مدينه از آنها دست برداشتند و آنها نيز باروبنه برگرفته از مدينه کوچ کردند تا اينکه در ميان راه وادى القرى به مسلم به عقبه برخوردند.
مسلم در اين برخورد، نخستين کسى از آنان را که عمرو بن عثمان بود، فراخوند و به او گفت: مرا در جریان امر بگذار واز اوضاع مدينه آگاه گردان و نظرات را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمى توانم چيزى بگويم، آنها از ما پيمان گرفته اند که درباره آنها چيزى نگوييم. مسلم گفت: به خدا سوگند که اگر تو فرزند عثمان نبودى، گردنت را مى زدم! و قسم به خدا که پس از تو هيچ فرد قریشى را به حال خود رها نمى کنم.
فرزند عثمان از نزد مسلم بيرون آمد و يارانش را از آنچه بين او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت. پس مروان بن حکم به فرزندش عبد الملک گفت تو پيش از من با مسلم ملاقات کن تا شايد به گفته تو بسنده کرده از من چيزى نخواهد. پس عبد الملک به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسيد: بيار تا چه دارى! عبد الملک گفت: باشد. به نظر من با سپاهيانت تا ذى نخله پيش بران و در آنجا فرود آى و سپاهيانت را در سايه درختهاى خرماى آنجا استراحت ده تا از خرماى پرشهدش، که براى شيره گيرى مورد استفاده است، بخورند. فرداى آن حرکت کن و مدينه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بيان حرّه، که در سمت شرق مدينه واقع است، بررسى واز آنجا بر مردم مدينه ظاهر شو، به طورى که طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تيزى آفتاب چشمهاى سپاهيانت را نيازارد، و آنها را از تلاقى آفتاب با کلاهخودها وسرنيزها وزره هاى شما، بيش از آنکه در جانب مغرب مدينه به نظر مى آمديد، ديده ها خيره شود. پس از اينجا با آنها به جنگ واز خداوند پيروزى بر ايشان را خواستار شو! مسلم به او گفت: آفرين بر پدرت که چه فرزندى پرورده است!
پس مروان بر او وارد شد ومسلم از او پرسيد: خوب! تو چه مى گوئى؟! مروان به او گفت: مگر عبد الملک نزد تو نيامد؟ مسلم گفت: آرى و عبد الملک چه نيکو مردى است، با کمتر کسى از قریشيان چون عبد الملک سخن گفته ام. مروان گفت: حال که عبد الملک را ديده اى، مثل اين است که با من سخن گفته باشى.
مسلم در هر کجا که قدم مى گذاشت طبق دستور عبد الملک رفتار مى کرد. تا سرانجام در شرق شهر مدينه فرود آمد. و مردم آنجا را سه روز مهلت داد و پس از پايان مدت از ايشان پرسيد: اى اهالى مدينه! چه مى کنيد؟ آيا تسليم مى شويد يا مى جنگيد؟ گفتند: مى جنگيم. گفت: اين کار را نکنيد. سر فرمانبردارى فرود آوريد تا با هم همدست شده قدرت ونيرومان را يکدست کنيم و بر اين پيروان ملحد، که مشتى بى دين و فاسق از هر کجايى دوروبرش را گرفته اند، بتازيم. (منظور عبد اللَّه بن زبير بود) در پاسخش گفتند: اى دشمنان خدا! اگر قصد حمله بر او را داريد، بايد که از اين خيال در گذريد، مگر ما مى گذاريم که به مکه و خانه خدا حمله برده، اهالى آنجا را پريشان کنيد و احترام آن را از بين ببريد؟! نه به خدا قسم، چنين اجازه اى را به شما نخواهيم داد
مسعودى و دينورى نيز آورده اند: اهالى مدينه خندق رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را که در جنگ احزاب حفر شده بود، از نو خاکبردارى کردند و دور مدينه را ديوارها کشيدند. شاعر ايشان يزيد را مخاطب ساخته، چنين سرود: خندق سر افراز ما را حالتى است نشاط انگيز: به تو اى يزيد از ما هستى ونه دايى تو. اى تباه کننده نماز به خاطر شهوات! زمانى که ما کشته شديم تو نيز به آيين مسيحيت روى آور و مسيحى شو. آنگاه شراب بخور و نمازهاى جمعه را به فراموشى بسپار
ذهبى مى گويد ابن حنظله آن شبها را در مسجد مى گذرانيد. چيزى نمى خورد و نمى آشاميد و روزها را روزه مى داشت و آن را هم با اندکى شربت سويق مى گشود. و هرگز ديده نشد که چشم از زمين برگيرد و سر به آسمان بر آرد.
چون مسلم و يارانش رسيدند، فرزند حنظله در ميان اصحابش به سخنرانى برخاست و آنان را به پيکار و جنگ و پايمردى در نبرد تشويق و تحريض کرد و در آخر گفت: بار خدايا! ما به تو دلگرم هستيم.
صبحگاهان مردم مدينه آماده پيکار شدند و جنگى نمايان کردند که از پشت سر صداى تکبير به گوششان رسيد. ناگاه بنو حارثه از جانب حرّه بر سرشان يورش آوردند و بر اثر اين هجوم ناگهانى، مبارزان مدينه شتابان عقب نشستند.
عبد اللَّه بن حنظله را، که به يکى از فرزندانش تکيه داده و به خواب رفته بود، فرزندش بيدار کرد واز ماجرا با خبرش ساخت. چون عبد اللَّه چنان ديد، بزرگ ترين فرزندش را به مقابله آنان فرمان داد. او نيز در اجراى دستور پدر جنگيد تا کشته شد.
عبد اللَّه حنظله فرزندانش را يکى بعد از ديگرى به جنگ مهاجمين فرستاد تا اينکه همگى در اين راه از پاى در آمدند و او تنها در ميان گروهى از يارانش باقى ماند. آنگاه روى به یکى از مواليان خود کرد و گفت از پشت سر مرا محافظت کن تا نماز ظهر را بخوانم، و چون نمازش را به پايان برد، مولايش به او گفت: ديگر کسى باقى نمانده، چرا ما بمانيم؟ واين را در حالتى به عبد اللَّه گفت که پرچمش هنوز در اهتزاز بود و فقط پنج نفر در پيرامونش باقى مانده بودند. عبد اللَّه پاسخ داد: واى بر تو! آخر ما قيام کرده ايم که تا آخرین نفس بجنگيم.
راوى مى گويد: اهالى مدينه چون شتر مرغان فرارى از هر طرف مى گريختند و شاميان در ميانشان شمشيرکين مى نهادند. چون مردمان به هزيمت رفتند، عبد اللَّه ذره از تن برگرفت و بى هيچ زره وکلاهخودى به جنگ دشمن شتافت وهمچنان مى جنگيد تا از پاى در آمد. در اين حال مروان حکم بر سر کشته عبد اللَّه حنظله، که همچنان انگشت اشاره اش کشيده مانده بود، حضور يافت و خطاب به او گفت: در زندگى نيز هميشه انگشت اشاره ات به کار بود!