سقیفه

سقیفه14%

سقیفه نویسنده:
گروه: اصول دین

سقیفه
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13833 / دانلود: 2903
اندازه اندازه اندازه
سقیفه

سقیفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

سفارشهاى خليفه به فرمانده سپاه

طبرى مى نويسد چون يزيد مسلم را به سرکوبى قيام مردم مدينه مأمور کرد، به او گفت: اگر بلايى بر سرت آمد حصين به نمير السکونى را به جانشینی خود بر سپاه بگمار. آنگاه چنين اضافه کرد: به مردم مدينه سه روز مهلت ده. اگر در آن مدت فرمانبردارى خود را اظهار داشتند که هيچ، وگرنه پس از آن مدت با آنها بجنگ و چون بر آنها دست يافتى، مدت سه روز دست سپاهيانت را بر غارت و چپاول اموال ايشان آزاد بگذار تا هر چه را از مال و خواسته و پول و سلاح و خوراکى به دست آوردند از آن ايشان باشد!

پس از گذشت سه روز، دست ايشان بردار و على بن الحسين را مورد توجه و مرحمت خود قرارداده و آزارى به او مرسان و سپاهيانت رإ؛ نيز فرمان ده تا جانب حرمت او را نگهدارند. خودت را به او نزديک گردان که او در رفتار و آشوب مردم مدينه دخالتى نداشته است.

پس مسلم منادى خود را فرمان داد تا مردم را بسيج کند. منادى او بانگ برداشت: پيش به سوى حجاز! با دريافت جايزه و گرفتن يکصد دينار نقد براى مخارج شخصى که نقداً پرداخت مى شود. اين بود که دوازده هزار رزمنده مسلح آماده عزيمت شدند.

مسعودى در کتاب التنبيه و الاشراف سفارشهاى يزيد را به مسلم بن عقبه چنبن آورده است: چون به مدينه رسيدى، هر کس را که مانع ورودت به مدينه شد ويا به جنگ تو برخاست با او بجنگ و پاسخ شمشير را با شمشير بده و بر آنها رحم مکن، و مدت سه روز دست سپاهيانت را به غارت اموال مردم مدينه آزاد بگذار. مجروحين آنها را بکش و فراريانشان را مورد تعقيب قرار ده أما اگر با تو از در مدارا در آمدند، از آنها در گذر و به سوى مکه عزيمت کن وبا ابن زبير بجنگ.

هم او در مروي الذهب خويش آورده است که يزيد، مسلم ابن عقبه را مأمور سرکوبى قيام مردم مدينه کرد. مسلم مدينه را بر خلاف پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که طيبه (خوشبو) مى خواند، نتنه (گنديده) ناميد! دينورى نيز همين مطالب را آورده است.

شعر خليفه مسلمانان چون سپاه آماده حرکت به سوى مدينه شد، يزيد از آن سان ديد و خطاب به عبد اللَّه بن الزبير چنين سرود:

أبلغ أبا بکر، إذا اللهيل سرى

وهبط القوم على وادى القرى

عشرون ألفاً بين کهل وفتى

أجمع سکران من الخمر ترى

أم جمع يقظان نفى عنه الکرى؟چون شب به پايان رسيد وسپاه در وادى القرى فرود آمد، فرزند زبير را بگو که بيست هزار رزمنده جوان و سالمند را آيا تو همگى مست شراب مى بينى يا همه بيدار و هشيار

کنيه عبد اللَّه زبير، ابوبکر و ابو حبيب بود. عبد اللَّه زبير، يزيد را السکران الخمير مى ناميد. مسعودى مى نويسد که يزيد اشعار زير را براى ابن زبير فرستاد:

ادع الهک في السماء فإنني

أدعو عليک ريال عک وأشعر

کيف النياه أبا خبيب منهم

فاحتل لنفسک قبل اتي العسکر!٤٥٢

طبرى وابن اثير نيز گفته اند: چون عبد الملک مروان شنيد که يزيد سپاهيانى را با چنان سفارشهايى) به مدينه گسيل داشته است، از عظمت اين چنين فرمان و کار گستاخانه اى گفت: آرزو دارم که آسمان بر زمين بيفتد!

أما ديرى نگذشت که خود او و در اوان خلافتش به کارى گستاخانه تر از آن دست زد. و آن هنگامى بود که حجاج بن يوسف را مأموريت داد تا مکه را به محاصره کشيد وهم با منجنيق، کعبه (خانه خداو قبله مسلمانان)، را در هم بکوبيد و عبيد اللَّه زبير را از پاى در آورد و بکشت.

سپاهيان خلافت در راه مکه و مدينه چون خبر حرکت مسلم و سپاهيانش به سوى مدينه به أهالى آنجا رسيد، ايشان نيز بر شدّت محاصره خود بر بنى اميه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند که دست از شما بر نمى داريم، مگر هنگامى که شما را چنگ آورده گردن بزنيم، يا اينکه با ما پيمان سخت ببنديد و تعهد نماييد که عليه ما قيام نکرده در هيچ درگيرى شرکت نکنيد واز نقاط ضعف ما استفاده ننماييد، و به يارى دشمنانمان برنخيزيد. در اين صورت دست از شما برداشته، تنها به بيرون کردنتان اکتفا خواهيم کرد. بنى اميه تمکين کردند و بر اين قرار تعهد نمودند. پس مردم مدينه از آنها دست برداشتند و آنها نيز باروبنه برگرفته از مدينه کوچ کردند تا اينکه در ميان راه وادى القرى به مسلم به عقبه برخوردند.

مسلم در اين برخورد، نخستين کسى از آنان را که عمرو بن عثمان بود، فراخوند و به او گفت: مرا در جریان امر بگذار واز اوضاع مدينه آگاه گردان و نظرات را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمى توانم چيزى بگويم، آنها از ما پيمان گرفته اند که درباره آنها چيزى نگوييم. مسلم گفت: به خدا سوگند که اگر تو فرزند عثمان نبودى، گردنت را مى زدم! و قسم به خدا که پس از تو هيچ فرد قریشى را به حال خود رها نمى کنم.

فرزند عثمان از نزد مسلم بيرون آمد و يارانش را از آنچه بين او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت. پس مروان بن حکم به فرزندش عبد الملک گفت تو پيش از من با مسلم ملاقات کن تا شايد به گفته تو بسنده کرده از من چيزى نخواهد. پس عبد الملک به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسيد: بيار تا چه دارى! عبد الملک گفت: باشد. به نظر من با سپاهيانت تا ذى نخله پيش بران و در آنجا فرود آى و سپاهيانت را در سايه درختهاى خرماى آنجا استراحت ده تا از خرماى پرشهدش، که براى شيره گيرى مورد استفاده است، بخورند. فرداى آن حرکت کن و مدينه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بيان حرّه، که در سمت شرق مدينه واقع است، بررسى واز آنجا بر مردم مدينه ظاهر شو، به طورى که طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تيزى آفتاب چشمهاى سپاهيانت را نيازارد، و آنها را از تلاقى آفتاب با کلاهخودها وسرنيزها وزره هاى شما، بيش از آنکه در جانب مغرب مدينه به نظر مى آمديد، ديده ها خيره شود. پس از اينجا با آنها به جنگ واز خداوند پيروزى بر ايشان را خواستار شو! مسلم به او گفت: آفرين بر پدرت که چه فرزندى پرورده است!

پس مروان بر او وارد شد ومسلم از او پرسيد: خوب! تو چه مى گوئى؟! مروان به او گفت: مگر عبد الملک نزد تو نيامد؟ مسلم گفت: آرى و عبد الملک چه نيکو مردى است، با کمتر کسى از قریشيان چون عبد الملک سخن گفته ام. مروان گفت: حال که عبد الملک را ديده اى، مثل اين است که با من سخن گفته باشى.

مسلم در هر کجا که قدم مى گذاشت طبق دستور عبد الملک رفتار مى کرد. تا سرانجام در شرق شهر مدينه فرود آمد. و مردم آنجا را سه روز مهلت داد و پس از پايان مدت از ايشان پرسيد: اى اهالى مدينه! چه مى کنيد؟ آيا تسليم مى شويد يا مى جنگيد؟ گفتند: مى جنگيم. گفت: اين کار را نکنيد. سر فرمانبردارى فرود آوريد تا با هم همدست شده قدرت ونيرومان را يکدست کنيم و بر اين پيروان ملحد، که مشتى بى دين و فاسق از هر کجايى دوروبرش را گرفته اند، بتازيم. (منظور عبد اللَّه بن زبير بود) در پاسخش گفتند: اى دشمنان خدا! اگر قصد حمله بر او را داريد، بايد که از اين خيال در گذريد، مگر ما مى گذاريم که به مکه و خانه خدا حمله برده، اهالى آنجا را پريشان کنيد و احترام آن را از بين ببريد؟! نه به خدا قسم، چنين اجازه اى را به شما نخواهيم داد٤٥٣

مسعودى و دينورى نيز آورده اند: اهالى مدينه خندق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را که در جنگ احزاب حفر شده بود، از نو خاکبردارى کردند و دور مدينه را ديوارها کشيدند. شاعر ايشان يزيد را مخاطب ساخته، چنين سرود: خندق سر افراز ما را حالتى است نشاط انگيز: به تو اى يزيد از ما هستى ونه دايى تو. اى تباه کننده نماز به خاطر شهوات! زمانى که ما کشته شديم تو نيز به آيين مسيحيت روى آور و مسيحى شو. آنگاه شراب بخور و نمازهاى جمعه را به فراموشى بسپار٤٥٤

ذهبى مى گويد ابن حنظله آن شبها را در مسجد مى گذرانيد. چيزى نمى خورد و نمى آشاميد و روزها را روزه مى داشت و آن را هم با اندکى شربت سويق مى گشود. و هرگز ديده نشد که چشم از زمين برگيرد و سر به آسمان بر آرد.

چون مسلم و يارانش رسيدند، فرزند حنظله در ميان اصحابش به سخنرانى برخاست و آنان را به پيکار و جنگ و پايمردى در نبرد تشويق و تحريض کرد و در آخر گفت: بار خدايا! ما به تو دلگرم هستيم.

صبحگاهان مردم مدينه آماده پيکار شدند و جنگى نمايان کردند که از پشت سر صداى تکبير به گوششان رسيد. ناگاه بنو حارثه از جانب حرّه بر سرشان يورش آوردند و بر اثر اين هجوم ناگهانى، مبارزان مدينه شتابان عقب نشستند.

عبد اللَّه بن حنظله را، که به يکى از فرزندانش تکيه داده و به خواب رفته بود، فرزندش بيدار کرد واز ماجرا با خبرش ساخت. چون عبد اللَّه چنان ديد، بزرگ ترين فرزندش را به مقابله آنان فرمان داد. او نيز در اجراى دستور پدر جنگيد تا کشته شد.

عبد اللَّه حنظله فرزندانش را يکى بعد از ديگرى به جنگ مهاجمين فرستاد تا اينکه همگى در اين راه از پاى در آمدند و او تنها در ميان گروهى از يارانش باقى ماند. آنگاه روى به یکى از مواليان خود کرد و گفت از پشت سر مرا محافظت کن تا نماز ظهر را بخوانم، و چون نمازش را به پايان برد، مولايش به او گفت: ديگر کسى باقى نمانده، چرا ما بمانيم؟ واين را در حالتى به عبد اللَّه گفت که پرچمش هنوز در اهتزاز بود و فقط پنج نفر در پيرامونش باقى مانده بودند. عبد اللَّه پاسخ داد: واى بر تو! آخر ما قيام کرده ايم که تا آخرین نفس بجنگيم.

راوى مى گويد: اهالى مدينه چون شتر مرغان فرارى از هر طرف مى گريختند و شاميان در ميانشان شمشيرکين مى نهادند. چون مردمان به هزيمت رفتند، عبد اللَّه ذره از تن برگرفت و بى هيچ زره وکلاهخودى به جنگ دشمن شتافت وهمچنان مى جنگيد تا از پاى در آمد. در اين حال مروان حکم بر سر کشته عبد اللَّه حنظله، که همچنان انگشت اشاره اش کشيده مانده بود، حضور يافت و خطاب به او گفت: در زندگى نيز هميشه انگشت اشاره ات به کار بود!٤٥٥

سپاهيان خلافت حرم پيغمبر را غارت مى کنند

طبرى و ديگران آورده اند که مسلم دست سپاهيان خود را در غارت مدينه باز گذاشت. آنان نيز مردمان بى دفاع را کشتند واموالشان را به باد غارت دادند.٤٥٦

يعقوبى مى گويد در سقوط مدينه خلق بسيارى کشته شدند و کمتر کسى بود که جان به سلامت برده باشد. مسلم، حرم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يعنى شهر مدينه را، بر سپاهيانش مباح کرد و دست ايشان را در قتل وغارت وهتک حرمت مردم آن سامان باز گذاشت. کار تجاوز آنان به آنجا رسيد که دوشيزگان باردار شدند و فرزند به دنيا آوردند و معلوم نبود که پدر آن نوزادان چه کسانى هستند٤٥٧

در تاريخ ابن کثير آمده است که در جنگ حره هفتصد تن از حافظان قرآن، که سيصد نفرشان صحابى بودند ودرک صحبت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را کرده بودند، کشته شدند. و در جاى ديگر مى گويد و در اين واقعه خلق بسيارى کشته شدند، به طورى که چيزى نمانده بود که مدينه از سکنه اش خالى شود. ونيز گفته است٤٥٨: زنان را مورد تجاوز قرار دادند، تا جايى که گفته شد در آن ايام هزار زن بدون همسر باردار شدند!

واز هشام بن حسان آورده است که گفت: پس از واقعه حرّه، هزار زن بى همسر در مدينه فرزند به دنيا آوردند! واز زهرى آورده اند که گفت: هفتصد تن از سران مهاجر و انصار کشته شدند و تعداد کشته شدگان موالى وآنهايى که تشخيص داده نمى شد که برده اند يا آزاده، به ده هزار نفر مى رسيد!٤٥٩

در تاريخ سيوطى آمده است که واقعه حرّه از دروازه طيبه آغاز گرديد و گروه بسيارى از صحابه و غير ايشان کشته شدند و مدينه به باد غارت رفت و هزار دوشيزه مورد تجاوز قرار گرفت٤٦٠

دينورى و ذهبى آورده اند که ابو هارون عبدى گفت: من ابو سعيد خدرى را ديدم که موى سپيد ريشش از دو سوى صورتش بسيار کوتاه، و در چانه بلند باقى مانده بود. از او پرسيدم: اى ابو سعيد! ريشت چه شده است؟! گفت: بلايى است که ستمگران شامى در واقعه حرّه به سرم آوردند. آنها به خانه ام ريختند و داروندارم. حتى کاسه آبخوريم را به غارت بردند و سپس از خانه بيرون رفتند. پس از ايشان ده نفر ديگر به خانه ام ريختند، در حالى که به نماز ايستاده بودم. آنها همه جاى خانه را کاويدند و چيزى نيافتند و بر اين وضع تاسف خوردند. پس مرا از مصلايم کشاندند و بر زمين زدند وهر کدام شان به نوبه خود اين بلا را که مى بينى بر سرم آوردند وجاى جاى ريشم را در دواس از بن کندند و بدين صورتم در آوردند و آنچه را سالم مى بينى، آن قسمت است که در ميان خاک و خاشاک فرو رفته بود و به آن دست نيافته اند. من هم آن را همچنان گذاشته ام تا با همين قيافه خدايم را ملاقت کنم.٤٦١

آرى آن سه روز، اين چنين بر مدينه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته است.

بيعت بر اساس بندگى خليفه!

طبرى و ديگران آورده اند که مسلم بن عقبه از مردم خواست تا بر اساس اينکه يزيد ابن معاويه آزاد است که هر طور بخواهد در جان و مال و خاندانشان دخل و تصرف نمايد بيعت کنند!٤٦٢

مسعودى مى گويد مسلم از کسانى که باقى مانده بودند خواست تا بر اساس اينکه برده، و برده زاده يزيد هستند بيعت کنند. او در اين حکم، على بن الحسينعليه‌السلام را مستثنى کرد. زيرا که او در حرکت مردم مدينه دخالتى نداشت، ونيز على بن عبد اللَّه بن عباس را که داييهايش از کنده که در سپاه مسلم بودند او را تحت حمايت خود گرفتند. مسعودى مى گويد هرکس که زيربار چنين بيعت نمى رفت، سروکارش با شمشير جلاد بود.٤٦٣

در طبقات ابن سعد آمده است: چون مُسرف بن عقبه (منظورش مسلم بن عقبه است) از کشتار مردم بپرداخت، به محل عقيق رفت و در آنجا فرود آمد و سپس از اطرافيان خود پرسيد: آيا على بن الحسين اينجاست؟ گفتند: آرى گفت: پس چرا او را نمى بينم؟ در اين هنگام امام سجاد به همراه عموزاده هايش، فرزندان محمد بن الحنفيه، پيش آمدند و چون چشم مسلم به او افتاد، حضرتش را خوش آمد گفت و در کنار خود بر تخت بنشانيد٤٦٤

و در تاريخ طبرى آمده است: مسلم او را خوش آمد گفت اورا در کنار خود بر روى تشکچه اى که بر تخت گسترده بود، نشانيد. آنگاه گفت: امير المؤمنين در مورد شما به من سفارش کرده، أما اين کثافتها مرا به خود مشغول واز رسيدگى به احوالت باز داشته اند. سپس چنين ادامه داد: مثل اينکه خانواده ات از آمدن تو به اينجا در اضطراب و نگرانى مى باشند؟ امام پاسخ داد: آرى به خدا. پس مسلم دستور داد تا اسبش را زين کرده او را با احترامى تمام به خانواده اش برگردانيد٤٦٥

دينورى نيزى مى نويسد چون چهارمين روز فرا رسيد، مسلم به عقبه در مجلس بنشست و مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند. نخستين کسى که پيش آمد، يزيد بن عبد اللَّه، نواده ربيعه بن الاسود، بود که مادربزرگش أم سلمه، زن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. مسلم به او گفت: بيعت کن. يزيد بن عبد اللَّه گفت: بيعت مى کنم بر اساس کتاب خدا و سنت پيامبرش. مسلم گفت: نه، بلکه بيعت کن که تو بنده خالص امير المؤمنين هستى که هر طور که بخواهد در اموال و فرزندانتان دخل و تصرف کند. يزيد بن عبد اللَّه زير بار چنين بيعتى نرفت. مسلم نيز فرمان داد تا گردنش را زدند٤٦٦

طبرى مى گويد مسلم بن عقبه در محل قبا مردمان رابه بيعت يزيد فرا خواند و پس از يک روز از ماجراى حرّه، دو تن از سران قريش به نامهاى يزيد بن عبد اللَّه زمعه و محمد بن ابى اليهم، که پس از واقعه حرّه امان خواسته و موافقت شده بود، به نزد مسلم آمدند. مسلم به آنها گفت: بيعت کنيد. گفتند: با تو بيعت مى کنيم بر اساس کتاب خدا و سنت پيامبرش. مسلم گفت: نه به خدا! چنين بيعتى را از شما نمى پذيرم و دست از شما بر نمى دارم. آنگاه فرمان داد تا گردن هر دو را بزنند! در اينجا مروان گفت: سبحان اللَّه! تو، دو تن از مردان قريش را که به امان تو آمده بودند گردن مى زنى؟ مسلم با چوبدستى خود به تهيگاه او کوبيد و گفت: به خدا قسم اگر تو هم چون آن دو سخن بگويى، آنى زنده نخواهى ماند. سپس مى گويد: آنگاه يزيد بن وهب بن زمعه را آوردند و مسلم به او گفت: بيعت کن. يزيد گفت: با تو بر اساس سنت عمر بيعت مى کنم. مسلم گفت: او را بکشيد! يزيد هراسان گفت: من بيعت مى کنم! مسلم پاسخ داد: نه به خدا قسم، من از اين خطايت در نمى گذرم!

در اينجا مروان پا به ميانى کرد و پيوند بين خود و او را به مسلم متذکر شد. مسلم با شنيدن اين سخن فرمان داد تا پس گردن مروان را گرفته سرش را پايين کشيدند. آنگاه گفت: بيعت کنيد که شما هر دو، بندگان کوچک وبى ارزش يزيد هستيد. و سپس مقرر داشت تا يزيد بن وهب را گردن زدند!٤٦٧

سرهاى بريده در پيشگاه خليفه يزيد! ابن عبد البر مى نويسيد: مسلم به عقبه سرهاى بريده مردم مدينه را به خدمت يزيد فرستاد. هنگامى که سرهاى مزبور را پيشاورى او بر زمين نهادند، يزيد به اشعار ابن زبعرى در روز جنگ احد تمثل يست که گفته بود:

ليت اشياخى ببدر شهدوا

يزع الخزري من وقع الأسل

لأهلوا واستهلّوا فرحاً

ثم قالوا يا يزيد لا تشلّ

.در اين حال يکى از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روى به يزيد کرد و گفت: اى امير المؤمنين! از اسلام روى برتافته مرتد شده اى؟ يزيد پاسخ داد: آرى، از خداوند پوزش مى خواهيم! آن صحابى گفت: به خدا سوگند که در يک سرزمين با تو نخواهم ماند. اين بگفت واز مجلس يزيد بيرون رفت٤٦٨ .

در روايت ابن کثير، بعد از بيت اول اشعار زير آمده است:

حين حلت بقباء برکها

واستحرّ القتل في عبد الاشلّ

قد قتلنا الضعف من اشرافهم

وعدلنا ميل بدر فاعتدل

آنگاه ابن کثير گفته که يکى از روافض بر اين اشعار چنين افزوده است:

لعبت هاشم بالملک فلا

ملک ياء ولا وحى نزل

ح: سقيفه به روايت تاريخ طبرى

طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبکر، در تاريخ خود چنين مى نويسد:

طايفه انصار پيکر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در ميان خانواده اش رها کردند تا آنان به تحهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر مى گزينيم. آنان سعد را، که مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند.

سعد خداى را ستايش کرد، سابقه انصار را در دين و برترى شان را در اسلام يادآور شد و کمک هائيکه که آنان به پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحابش داشتند و جنگ هايى را که با دشمنان کردند ياد آور شد و تأکيد کرد که پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حالى از دنيا رفت که از آنان راضى و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اينک شما گروه انصار، زمام حکومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگرى وامگذاريد.

در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که: رأى و انديشه ات کاملاً درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز بر خلاف تو کارى انجام نخواهيم داد و تو را به حکومت و زمامدارى انتخاب مى کنيم.

پس از اين موافقت قطعى، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى رد و بدل شد تا سراجيام گفتند: اگر مهاجرانِ قريش زير بار اين تصميم ما نروند و آنرا نپذيرند و بگويند که ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد که در حکومت و زمامدارى پيامبر با ما از در مخالفت درآييد، چه جواب بدهيم؟ گروهى از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ايشان مى گوئيم براى خود اميرى انتخاب مى کنيم شما هم براى خود زمامدارى انتخاب کنيد. سعد ابن عباده، گفت: و اين خود اولين شکست و عقب نشينى است.٨٦

چون خبر اين اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسيد، به همراه ابوعبيده جرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اُسَيد بن حُضَير٨٧ و عُوَيم بن ساعَده٨٨ و عَاصِم بن عَدِىّ٨٩ از بنى عَجلان نيز که از روى حسادت، نمى خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند. همچنين، مُغِيره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابوبکر، پس از اين که از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران و اين که آنان، در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيشگام بوده اند ياد کرد و گفت:

مهاجران، نخستين کسانى بودند که روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديک و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حکومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمکاران، کسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد. ابوبکر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:

البته، پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام، کسى مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.

آن گاه، حُباب بن مُنذر از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت:

اى گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگيريد که اين مهاجران در شهر شما و زير سايه شما زندگى مى کنند و هيچ گردنکشى را زهره آن نيست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگى و اختلاف به پرهيزيد که، اختلاف، کارتان را به تباهى و فساد خواهد کشيد و شکست خواهيد خورد و رياست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و نيز آنچه که از ايشان شنيديد چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم را براى خودشان اميرى انتخاب کنند.

در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت:

هرگز چنين کارى نمى شود و دو شمشير در يک غلاف نکنيد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروايى شما سر فرود نخواهد آورد، در حالى که پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حکومت و زمامدارى کسى که از خاندان نبوّت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد کرد. ما، در برابر کسى که به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم و آن اين که چه کسى حکومت و فرمانروايى محمّد را از چنگ ما بيرون مى کند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت بر مى خيزد، در صورتى که ما از بستگان و خاندان او هستيم؟ مگر آن کس که به گمراهى افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟٩٠

حباب، بار ديگر، برخاست و گفت:

اى گروه انصار، دست به دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد که حق خود را در حکومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون کنيد و حرف خود را به کرسى بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايى سزاوارتريد؛ چه، کافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.

من، در ميان شما، به منزله چوبى هستم که شتران پشت خود را با آن مى خارانند٩١ {کنايه از اين که در مواقع سختى و گرفتارى به رأى من پناه مى برند} و همانند درخت تناورى ام که جان پناهى براى ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد جنگ و خونريزى را از سر مى گيريم٩٢.

عمر گفت: در آنگاه خدا تو را مى کشد٩٣

حُباب پاسخ داد: خدا تو را مى کشد.

ابوعبيده، چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:

اى گروه انصار، شما نخستين کسانى بوديد که به يارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دفاع از دين برخاستيد. اکنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين کس نباشيد!

پس از سخنان زيرکانه ابوعبيده، بشير بن سَعدِ خَزريى٩٤ از جاى برخاست و گفت: اى گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پيشگامى در پذيرش اسلام داراى موقعيت مقامى والا شده ايم و در اين امر، نيز خشنودى خدا و فرمانبردارى از پيامبر و بردبارى و خود سازى نفسمان، چيزى نخواسته ايم. پس شايسته نيست که ما، با داشتن آن همه فضايل بر مردم، گردنکشى کنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را وسيله کسب مال و منال دنياى خود سازيم. خداوند ولى نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اى مردم، بدانيد که محّمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قريش است و افراد قبيله اش به او نزديک ترند و در به دست گرفتن رياست و حکومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مى خواهم که هرگز مرا نبيند که امر حکومت با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس، شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نکنيد و در امر حکومت با ايشان به ستيزه بر نخيزيد و دشمنى نکنيد.

چون بشير سخن به پايان برد، ابوبکر برخاست و گفت:

اين عمر و اين هم ابوعبيده؛ هر کدام را که مى خواهيد انتخاب و با او بيعت کنيد.

عمر و ابوعبيده، يک صدا، گفتند: با این وجود به خدا قسم هرگز ما جرات نداشته که در أمر خلافت برتو پيش دستى کنيم٩٥ در حالى که يار غار پيامبرهستی "

عبدالرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و، ضمن سخنانى، گفت: اى گروه انصار، اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است، اما در ميان شما کسانى مانند ابوبکر و عمر يافت نمى شود.

مُنِذربن أبى الاَرْقَم نيز برخاست و روى به عبدالرّحمن کرد و گفت:

ما برترى کسانى که نام بردى منکر نيستيم، به ويژه که در ميان ايشان مردى است که اگر براى به دست گرفتن زمام امور حکومت پيشقدم مى شد، کسى با او به مخالفت برنمى خاست٩٦ . [ منظور مُنذِر، على ابن ابى طالبعليه‌السلام بود. ]

آن گاه برخى از انصار بانگ برداشتند که: ما فقط با على بيعت مى کنيم. عمر، خود مى گويد:

سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى شد، تا آن جا که ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگى شيرازه کار ما بشود. اين بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم٩٧

اما پيش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگيرد، بشيربن سعد پيش دستى کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بيعت کرد٩٨

حباب بن مُنذر، که شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد کشيد: اى بشير، اى نفرين شده خانواده! قطع رحِم کردى و از اين که پسر عمويت به حکومت برسد حسادت ورزيدى؟ بشير گفت: نه به خدا قسم، ولى نمى خواستم دست به حق کسانى دراز کرده باشم که خداوند آن را به ايشان روا داشته است.

چون قبيله اوس ديدند که بشيربن سعد چه کرد و قريش چه ادعايى دارد، و از طرفى، قبيله خزرج از به حکومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، بعضى از آنان، کسانى ديگر از افراد قبيله خود را که اُسَيد بن حُضَير (يکى از نقبا) نيز در ميانشان بود مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست بگيرد، براى هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حکومتشان شريک نخواهند کرد. پس، برخيزيد و با ابوبکر بيعت کنيد.

آن گاه همگى برخاستند و با ابوبکر بيعت کردند و با اين کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حکومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، براى بيعت با ابوبکر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود که در اين گير و دار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاى آنها، لگد مال شود که يکى از بستگان وى فرياد زد: مردم، مواظب باشيد که سعد را لگ نکنيد. عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بکشيدش که خدايش بکشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالاىِ سرِ سَعد رساند و گفت: مى خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، که بر بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويى از سر او کم کنى، با يک دندان سالم برنمى گردى! ابوبکر نيز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به کار مى آيد نه خشونت و تندى. عمر، با شنيدن سخن ابوبکر، پشت به قيس کرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى داشتم که از جاى برخيزم، در گذرگاه ها و کوچه هاى مدينه چنان غرّشى از من مى شنيدى که خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ها پنهان مى شديد؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کسانى مى فرستادم که، تا همين ديروز، زير دست و فرمانبردارشان بودى نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه اش بردند.

ابوبکر جوهرى در کتاب سقيفه خود آورده است:

عمر، در روز سقيفه بنى ساعده، همان روزى که با ابوبکر بيعت کرد، کمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابوبکر مى دويد و فرياد مى زد: توجه! توجه! مردم با ابوبکر بيعت کردند٩٩

به اين ترتيب، آن دسته اى که از سقيفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که مى رسيدند او را مى کشيدند و مى آوردند و بيعت مى گرفتند.

در تاريخ طبرى، در ادامه، آمده است:

افراد قبيله اَسْلَم، در روز سقيفه بنى ساعده، همگى براى خريد خواربار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّى بود که عبور و مرور در کوچه هاى آن به سختى صورت مى گرفت.

عمر در اين باره چنين گفت: "مَا اَيقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّى ياءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِکک المدَينَه.

يعنى: من به پيروزى يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و کوچه هاى مدينه را پر کردند١٠٠ .

ط: نقش قبيله اَسْلَم در بيعت با ابوبکر

اين داستان را شيخ مفيد در کتاب جمَل چنين آورده است:

در آن زمان، صحرانشينانِ عرب براى خريد خوار وبار، به صورت قبيله اى، به شهر مى آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد کمى از آنان مى آمدند، بارشان را مى گرفتند و خودشان را مى کشتند. لذا افراد قبيله، همه با هم، براى خريد خواروبار حرکت مى کردند. مردان قبيله اسلم از صحرا به مدينه آمده بودند تا آذوقه تهيه کنند. در آن زمان که وارد مدينه شدند، بيعت با ابوبکر در سقيفه انجام شده بود. عمر و بقيه به آنان گفتند: بياييد کمک کنيد براى خليفه پيامبر بيعت بگيريم، آن وقت ما هم خوار وبار رايگان به شما مى دهيم. آنها خوشحال شدند. اول خودشان ريختند و بيعت کردند، و بعد دار و دسته ابوبکر شدند؛ دامن هاى عربى خود را به کمر زدند و کوچه هاى مدينه را پُر کردند. به هر جا مى رسيدند، در بازار، کوچه، و، هرکس را که مى ديدند براى بيعت با ابوبکر مى آوردند. بدين ترتيب، ابوبکر به کمک قبيله اسلم خليفه شد١٠١

ى: دليل انتخاب ابوبکر به خلافت

ياران ابوبکر دليل انتخاب ابوبکر را، براى انصار، اين چنين بيان کردند:

چون پيامبر از قريش است، جانشین او هم بايد از قريش باشد١٠٢ (قانون عرب چنين بود). دليل ديگر اين که ابوبکر صحابى پيامبر و از سابقين در اسلام بوده است١٠٣ .

حضرت اميرعليه‌السلام در اينجا فرمايشى دارد؛ مى فرمايد: "اِحْتَيُّوا بِالشَّيَرهِ وَاضاعُوا الثَّمَرَه" يعنى به درخت نبوّت (که از قريش بوده) احتجاج کردند١٠٤ و ميوه آن را (که پسر عمو و داماد پيامبر است) ناديده گرفتند. آنان حجت آوردند که از شيره پيامبرند؛ در حالى که ميوه اين شيره را، که بنى هاشم هستند، ناديده گرفتند. ارزش درخت خرما يا انگور، به شاخ و برگش نيست، به ميوه آن است.

و نيز حضرت اميرعليه‌السلام درباره اين که گفتند ابوبکر صحابى پيامبر است، فرمود: اينها مى گويند که ابوبکر بايد جانشین پيامبر بشود چون صحابى اوست. اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آن جا که صحبت و قرابت با هم جمع شده است نمى شود؟! (يعنى درباره على بن ابى طالب، که هم صحابى پيامبر بوده و هم پسر عموى آن حضرت.) همه مى دانيم که علىعليه‌السلام کودکى خردسال بود که پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از خانه پدرش ابوطالب به خانه خود آورد. حضرت علىعليه‌السلام ، خود، در اين باره مى فرمايد: پيامبر غذا را مى جويد و نرم مى کرد و در دهانم مى گذاشت؛ بوى خوش بدنش را به مشامم مى رساند؛ در غار حراء آنگاه که اولين وحى بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم١٠٥ . علىعليه‌السلام ، تا وقت وفاتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هميشه و همه جا، با آن حضرت بود. سرِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر سينه علىعليه‌السلام بود که از دنيا رفت١٠٦ . حضرت علىعليه‌السلام هم صحابى پيامبر بود و هم از ذَوى القُرباى آن حضرت و هميشه، چون سايه، به دنبال پيامبر بود.

ک: بيعت همگانى

پس از بيعت با ابوبکر در سقيفه، کسانى که با او بيعت کرده بودند وى را، چون دامادى که به حجله مى برند، شادى کنان به مسجد پيامبر بردند. چون ابوبکر و پيروانش وارد مسجد شدند کار خلافت تثبيت شد١٠٧ .

مسجد پيامبر دارالحکومه بود؛ محل بستنِ عَلَم، اعزام لشکر، ديدارهاى رسمى پيامبر و رسيدگى به اختلافات مسلمانان بود. در واقع همه کارهاى جامعه مسلمانان آن روز در مسجد النّبى انجام مى شد. منبر پيامبر نيز حکم راديو و تلويزيون امروز را داشت. کودتا گران، در آغاز هر انقلاب، کوشش مى کنند که راديو و تلويزيون و دارالحکومه را تصرّف کنند. اين سه را تصرف کنند دولت را تصرف کرده اند.

در روز سه شنبه، فرداى روزى که در سقيفه بنى ساعده با ابوبکر بيعت به عمل آمد، کودتاچيان ابوبکر را آوردند وتا بر منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشست. عمر، پيش از آن که او سخنى بگويد، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: که سخن ديروزش انکار وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نه برا اساس کتاب خدا و نه دستورى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است؛ بلکه او چنان مى پنداشته که پيامبر شخصاً به تدبير کارها خواهد پرداخت و حضرتش آخرين کسى است که از جهان مى رود!١٠٨ و در پايان سخن گفت: خداوند کتاب خود را، که دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده، در ميان شما نهاده است. اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند شما را هم به همان راه که پيامبرش را هدايت فرمود راهنمايى خواهد کرد. اکنون، خداوند شما را بر زمامدارىِ بهترينتان، که يار و همدمِ غار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، هم رأى و هماهنگ کرده است. پس برخيزيد و با او بيعت کنيد١٠٩ .

بدين ترتيب، عمومِ مردم، پس از بيعت بعضى از افراد در سقيفه، با ابوبکر بيعت کردند.

در صحيح بخارى آمده است: پس از آن که گروهى در سقيفه بنى ساعده با ابوبکر بيعت کردند، بيعت عمومى با او، بر فراز منبر پيامبر خدا، به عمل آمد١١٠.

انس بن مالک مى گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم که عمر، پى درپى به ابوبکر مى گفت که بر منبر بالا رود، تا اين که سرانجام ابوبکر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بيعت کردند.

آن گاه ابوبکر خطبه اى خواند و گفت:

اى مردم، من از شما بهتر نيستم و زمام حکومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و کارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى کردم و دچار لغزش و خطا شدم، مرا به راه آوريد .

اينک برخيزيد و نمازتان را بخوانيد که خدايتان رحمت کند١١١ .

پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه هاى خويش بازگشتند. (مردم مدينه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه، از کفن و دفن پيامبر خود بى خبر بودند!) در اين مدّت، نخست به سخنرانى هاى اجراد شده در سقيفه بنى ساعده و بعد بيعت گرفتن براى ابوبکر در کوچه هاى مدينه و سپس بيعت عمومى با او در مسجد النّبى و آن گاه به سخنان عمر بن خطّاب و ابوبکر سرگرم بودند، تا که سرانجام ابوبکر به امامت نماز جماعت با ايشان برخاست.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14