ح: سقيفه به روايت تاريخ طبرى
طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبکر، در تاريخ خود چنين مى نويسد:
طايفه انصار پيکر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در ميان خانواده اش رها کردند تا آنان به تحهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر مى گزينيم. آنان سعد را، که مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند.
سعد خداى را ستايش کرد، سابقه انصار را در دين و برترى شان را در اسلام يادآور شد و کمک هائيکه که آنان به پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و اصحابش داشتند و جنگ هايى را که با دشمنان کردند ياد آور شد و تأکيد کرد که پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در حالى از دنيا رفت که از آنان راضى و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اينک شما گروه انصار، زمام حکومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگرى وامگذاريد.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که: رأى و انديشه ات کاملاً درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز بر خلاف تو کارى انجام نخواهيم داد و تو را به حکومت و زمامدارى انتخاب مى کنيم.
پس از اين موافقت قطعى، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى رد و بدل شد تا سراجيام گفتند: اگر مهاجرانِ قريش زير بار اين تصميم ما نروند و آنرا نپذيرند و بگويند که ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد که در حکومت و زمامدارى پيامبر با ما از در مخالفت درآييد، چه جواب بدهيم؟ گروهى از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ايشان مى گوئيم براى خود اميرى انتخاب مى کنيم شما هم براى خود زمامدارى انتخاب کنيد. سعد ابن عباده، گفت: و اين خود اولين شکست و عقب نشينى است.
چون خبر اين اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسيد، به همراه ابوعبيده جرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اُسَيد بن حُضَير
و عُوَيم بن ساعَده
و عَاصِم بن عَدِىّ
از بنى عَجلان نيز که از روى حسادت، نمى خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند. همچنين، مُغِيره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابوبکر، پس از اين که از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران و اين که آنان، در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
پيشگام بوده اند ياد کرد و گفت:
مهاجران، نخستين کسانى بودند که روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديک و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حکومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمکاران، کسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد. ابوبکر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:
البته، پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام، کسى مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.
آن گاه، حُباب بن مُنذر از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت:
اى گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگيريد که اين مهاجران در شهر شما و زير سايه شما زندگى مى کنند و هيچ گردنکشى را زهره آن نيست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگى و اختلاف به پرهيزيد که، اختلاف، کارتان را به تباهى و فساد خواهد کشيد و شکست خواهيد خورد و رياست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و نيز آنچه که از ايشان شنيديد چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم را براى خودشان اميرى انتخاب کنند.
در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت:
هرگز چنين کارى نمى شود و دو شمشير در يک غلاف نکنيد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروايى شما سر فرود نخواهد آورد، در حالى که پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حکومت و زمامدارى کسى که از خاندان نبوّت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد کرد. ما، در برابر کسى که به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم و آن اين که چه کسى حکومت و فرمانروايى محمّد را از چنگ ما بيرون مى کند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت بر مى خيزد، در صورتى که ما از بستگان و خاندان او هستيم؟ مگر آن کس که به گمراهى افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟
حباب، بار ديگر، برخاست و گفت:
اى گروه انصار، دست به دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد که حق خود را در حکومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون کنيد و حرف خود را به کرسى بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايى سزاوارتريد؛ چه، کافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.
من، در ميان شما، به منزله چوبى هستم که شتران پشت خود را با آن مى خارانند
{کنايه از اين که در مواقع سختى و گرفتارى به رأى من پناه مى برند} و همانند درخت تناورى ام که جان پناهى براى ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد جنگ و خونريزى را از سر مى گيريم
عمر گفت: در آنگاه خدا تو را مى کشد
حُباب پاسخ داد: خدا تو را مى کشد.
ابوعبيده، چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:
اى گروه انصار، شما نخستين کسانى بوديد که به يارى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و دفاع از دين برخاستيد. اکنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين کس نباشيد!
پس از سخنان زيرکانه ابوعبيده، بشير بن سَعدِ خَزريى
از جاى برخاست و گفت: اى گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پيشگامى در پذيرش اسلام داراى موقعيت مقامى والا شده ايم و در اين امر، نيز خشنودى خدا و فرمانبردارى از پيامبر و بردبارى و خود سازى نفسمان، چيزى نخواسته ايم. پس شايسته نيست که ما، با داشتن آن همه فضايل بر مردم، گردنکشى کنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را وسيله کسب مال و منال دنياى خود سازيم. خداوند ولى نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اى مردم، بدانيد که محّمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
از قريش است و افراد قبيله اش به او نزديک ترند و در به دست گرفتن رياست و حکومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مى خواهم که هرگز مرا نبيند که امر حکومت با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس، شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نکنيد و در امر حکومت با ايشان به ستيزه بر نخيزيد و دشمنى نکنيد.
چون بشير سخن به پايان برد، ابوبکر برخاست و گفت:
اين عمر و اين هم ابوعبيده؛ هر کدام را که مى خواهيد انتخاب و با او بيعت کنيد.
عمر و ابوعبيده، يک صدا، گفتند: با این وجود به خدا قسم هرگز ما جرات نداشته که در أمر خلافت برتو پيش دستى کنيم
در حالى که يار غار پيامبرهستی "
عبدالرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و، ضمن سخنانى، گفت: اى گروه انصار، اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است، اما در ميان شما کسانى مانند ابوبکر و عمر يافت نمى شود.
مُنِذربن أبى الاَرْقَم نيز برخاست و روى به عبدالرّحمن کرد و گفت:
ما برترى کسانى که نام بردى منکر نيستيم، به ويژه که در ميان ايشان مردى است که اگر براى به دست گرفتن زمام امور حکومت پيشقدم مى شد، کسى با او به مخالفت برنمى خاست
. [ منظور مُنذِر، على ابن ابى طالبعليهالسلام
بود. ]
آن گاه برخى از انصار بانگ برداشتند که: ما فقط با على بيعت مى کنيم. عمر، خود مى گويد:
سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى شد، تا آن جا که ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگى شيرازه کار ما بشود. اين بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم
اما پيش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگيرد، بشيربن سعد پيش دستى کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بيعت کرد
حباب بن مُنذر، که شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد کشيد: اى بشير، اى نفرين شده خانواده! قطع رحِم کردى و از اين که پسر عمويت به حکومت برسد حسادت ورزيدى؟ بشير گفت: نه به خدا قسم، ولى نمى خواستم دست به حق کسانى دراز کرده باشم که خداوند آن را به ايشان روا داشته است.
چون قبيله اوس ديدند که بشيربن سعد چه کرد و قريش چه ادعايى دارد، و از طرفى، قبيله خزرج از به حکومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، بعضى از آنان، کسانى ديگر از افراد قبيله خود را که اُسَيد بن حُضَير (يکى از نقبا) نيز در ميانشان بود مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست بگيرد، براى هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حکومتشان شريک نخواهند کرد. پس، برخيزيد و با ابوبکر بيعت کنيد.
آن گاه همگى برخاستند و با ابوبکر بيعت کردند و با اين کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حکومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، براى بيعت با ابوبکر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود که در اين گير و دار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاى آنها، لگد مال شود که يکى از بستگان وى فرياد زد: مردم، مواظب باشيد که سعد را لگ نکنيد. عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بکشيدش که خدايش بکشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالاىِ سرِ سَعد رساند و گفت: مى خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، که بر بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويى از سر او کم کنى، با يک دندان سالم برنمى گردى! ابوبکر نيز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به کار مى آيد نه خشونت و تندى. عمر، با شنيدن سخن ابوبکر، پشت به قيس کرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى داشتم که از جاى برخيزم، در گذرگاه ها و کوچه هاى مدينه چنان غرّشى از من مى شنيدى که خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ها پنهان مى شديد؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کسانى مى فرستادم که، تا همين ديروز، زير دست و فرمانبردارشان بودى نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه اش بردند.
ابوبکر جوهرى در کتاب سقيفه خود آورده است:
عمر، در روز سقيفه بنى ساعده، همان روزى که با ابوبکر بيعت کرد، کمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابوبکر مى دويد و فرياد مى زد: توجه! توجه! مردم با ابوبکر بيعت کردند
به اين ترتيب، آن دسته اى که از سقيفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که مى رسيدند او را مى کشيدند و مى آوردند و بيعت مى گرفتند.
در تاريخ طبرى، در ادامه، آمده است:
افراد قبيله اَسْلَم، در روز سقيفه بنى ساعده، همگى براى خريد خواربار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّى بود که عبور و مرور در کوچه هاى آن به سختى صورت مى گرفت.
عمر در اين باره چنين گفت: "مَا اَيقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّى ياءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِکک المدَينَه.
يعنى: من به پيروزى يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و کوچه هاى مدينه را پر کردند
.