سقیفه

سقیفه0%

سقیفه نویسنده:
گروه: اصول دین

سقیفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه عسکری
گروه: مشاهدات: 13303
دانلود: 2578

توضیحات:

سقیفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13303 / دانلود: 2578
اندازه اندازه اندازه
سقیفه

سقیفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نظر و داورى صحابه پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره بيعت با ابوبکر

١) فضل بن عبّاس بنى هاشم مشغول تجهيز پيکر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند که خبر بيعت با ابوبکر به آنان رسيد. فضل بن عبّاس از خانه بيرون آمد و گفت: اى گروه قريش، با اغفال و پرده پوشى، خلافت از آن شما نمى شود. سزاوار خلافت ماييم نه شما؛ ما و صاحب ما علىعليه‌السلام به خلافت سزاوارتر است از شما.

٢) عُتبه بن اَبى لَهَب وى نيز، چون جریان بيعت با ابوبکر را شنيد، اين اشعار را سرود:

ما کنْتُ اَحْسَبُ هذَا الاَمرَ مُنْصَرِفاً

عَنْ هاشمٍ ثُمَّ مِنها عَن اَبى الحَسَن

عَن اوَّلِ النّاسِ ايماناً و سابِقَه

وَ اَعْلَمِ النّاسِ بِالقُرآنِ وِ السُّنَن

وَ آخِرِ النّاسِ عَهداً بِالنَّبى وَ مَنْ

جبريلُ عَونٌ لَهُ فى الغُسلِ وَالکفَن

مَنْ فيه ما فيهِم لا يمْترُونَ بِهِ

وَ لَيس فِى القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ

من هرگز گمان نمى کردم که کار خلافت از خاندان هاشم و خصوصاً از ابوالحسن [علىعليه‌السلام ] باز گرفته شود. زيرا ابوالحسنعليه‌السلام همان است که پيش از همه ايمان آورد و حُسن سابقه او را در اسلام کسى شک ندارد. از همه مردم به علوم قرآن و سنّت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داناتر است، و تنها کسى است که تا لحظات آخر عمرِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، همچنان، ملازم خدمتش بود، تا آن جا که کار غسل و کفن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيز به يارى جبرئيل انجام داد. صفات حميده و فضائل معنوى ديگران را به تنهايى داراست، ولى ديگران از کمالات معنوى و مزاياى اخلاقى او بى بهره اند١١٢ .

٣) سلمان ابوبکر جوهرى روايت کرده است:

سلمان و زبير و انصار مايل بودند که با علىعليه‌السلام بيعت کنند. پس، چون با ابوبکر بيعت شد، سلمان فارسى گفت: به خير کمى رسيديد و خلافت را گرفتيد، ولى معدن خير را از دست داديد. مرد سالمند را برگزيديد و خاندان پيامبر خود را رها کرديد. اگر خلافت را در خاندان پيامبر مى گذاشتيد، حتى دو نفر با هم اختلاف پيدا نمى کردند و از ميوه اين درخت، هر چه بيشتر و گواراتر، سود مى برديد١١٣ .

گفتار ديگر سلمان اين بود که "کرديد و نکرديد. " يعنى اگر نمى کرديد بهتر بود و کار صحيحى نبود که انجام داديد. اگر مسلمانان با علىعليه‌السلام بيعت مى کردند، رحمت و برکات الهى، از هر سو، به آنان روى مي آورد و سعادت و سيادت همه جانبه را به دست مى آوردند١١٤ .

٤)ابوذر در آن هنگام که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت، ابوذر در مدينه نبود. وقتى رسيد که ابوبکر زمام امور را به دست گرفته بود. وى در اين باره گفت:

به چيز کمى رسيديد و به همان قناعت کرديد و خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از دست داديد. چنانچه اين کار را به اهل بيت پيامبرتان مى سپرديد، حتّى دو نفر به زيان شما با شما مخالفت نمى کردند١١٥

٥) مقداد بن عَمْرو راوى مى گويد: روزى گذرم به مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد. ديدم مردى بر دو زانو نشسته است و چنان دردمندانه و به حسرت آه مى کشد که گويى تمام دنيا مال او بوده و از دست داده است، و در آن حال مى گفت: کردار قريش چه شگفت آور است که کار را از دست اهل بيت پيامبرشان دور ساختند، در حالى که اول کسى که ايمان آورد در ميان ايشان است١١٦ .

٦) نُعمان بن عَيلان نعمان بن عيلان، در جواب ابيات عمر و بن العاص، داستان سقيفه، قصيده اى سروده که چند بيت از آن نقل مى شود١١٧ :

وَ قُلتُم حَرامٌ نَصْبُ سَعـدٍ وَ نَصْبُکم

عَتيـقَ بنَ عُثمـانَ حَلالٌ اَبابَکــرٍ

وَ کانَ هَوانــاً فى عَلِــي وَ اِنَّهُ

لاَ هلٌ لَهايا عَمـرْو مِنْ حَيث لا تَدري

وَصِىِّ النَّبي المُصطفــي وابْن عَمّهِ

و قاتِلِ فُرْســانِ الضَّلالَه و الکفْـرِ

فَلَوْلا اتقـاءُ اللهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِهــا

وِلکـنَّ هذَا الخَيـْرَ أَيْمَـعُ لِلصَّـبر١١٨

شما گفتيد که نصب سعد (بن عُباده) به خلافت حرام است و نصب ابوبکر صحيح و حلال است. خواسته ما علىعليه‌السلام بود. على سزاوار اين کار بود، زيرا وصّى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پسر عَمّ او بود؛ هم او که دلاوران گمراهى و کفر را کشته بود. پس، اگر ترس از خدا نبود، هرگز صاحب اين امر نمى شديد، ليکن اين خير (اسلام) با صبر مناسب تر آمد.

٧) امِّ مِسْطَحِ بنِ اُثاثَه وى، در کنار قبر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، اين اشعار را خواند:

قَدْ کانَ بَعْدَک أَنباءٌ و هَنْبثـَه

لَو کنتَ شاهِدَها لَمْ تَکثُر الخُطبُ

ِنّا فَقَدْناک فَقْدَالأَرضِ و ابِلَها

فَاْختَلَّ قَوْمُک فَاشْهَدْهُمْ وَلا تَغِب١١٩

پس از تو، اى پيامبر، گفت وگوها و حوادثى مهم روى داد که، اگر تو زنده مى بودى، هرگز اين همه گرفتارى پيدا نمى شد. همچون زمينى که باران به آن نرسد و طراوت و حيات خود را از دست بدهد، تو از ميان ما رفتى و مردم فاسد و تباه شدند. اى پيامبر، ايشان را بنگر و شاهد باش.

٨) زنى از بَنى نجار چون کار بيعت با ابوبکر استوار شد، وى، از محلّ بيت المال، سهمى براى زنان مهاجر و انصار فرستاد. سهم زنى از بَنى عَدىّ بن النَجار را به زيد بن ثابت سپرد که به وى برساند. زيد به نزد آن زن آمد و سهم او را تقديم کرد. زن پرسيد: اين چيست؟ زيد گفت: از سهامى است که ابوبکر براى زنان معين کرده است. وى گفت: مى خواهيد دين مرا به وسيله رشوه از من بستانيد؟ به خدا سوگند، از او چيزى نخواهم پذيرفت. سپس آن سهميه را به ابوبکر باز گردانيد١٢٠

٩) ابوسفيان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ابو سفيان را براى انجام کارى به بيرون از مدينه فرستاد بود، لذا به هنگام وفات آن حضرت در مدينه نبود. هنگامى که باز مى گشت، در راه، به کسى از مدينه مى آمد برخورد. پرسيد: آيا محمّد مُرد١٢١ ؟

آن مرد پاسخ داد: آرى. پرسيد: جانشین او که شد ؟ گفت: ابوبکر. ابو سفيان پرسيد: "فَماذا فَعَلَ المسُْتضَْعفَانِ عَلىُّ وَ العبّاسٌ؟" يعنى: پس، على و عبّاس، آن دو مستضعف، چه واکنشى از خود نشان دادند ؟ آن مرد گفت: خانه نشين هستند. ابوسفيان گفت: به خدا، سوگند، اگر براى ايشان زنده بمانم، پايشان را بر فراز بلندى رسانم "لا رْفَعَنَّ مِنْ اَعْقابِهِما. " و اضافه کرد: "اِنّى اَرى غُبْرَه لا يطْفيها اِلاّ دَمٌ. " يعنى: من گرد و غبارى مى بينم که، جز بارش خون، چيزى آن را فرو ننشاند.

پس چون وارد مدينه شد در کوچه هاى مدينه مى گشت و اين اشعار را مى خواند:

بَنى هاشمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيکم

وَلا سِيماتَيم بْن مُرَّه اَوْ عَـدِي

فَمَا الاَمْرُ اِلاّ فيکمُ وَ اِليکـمُ

وَ لَيسَ لَها اِلاّ اَبُو حَسَنٍ عَلىٍّ١٢٢

اى بنى هاشم، راه طمع حکومت کردن را بر مردم ببنديد، به ويژه بر دو قبيله تَيم وعَدىّ (قبيله هاى ابوبکر و عمر). اين حکومت از آن شماست، از آن شما بوده، باز هم بايد به شما باز گردد. کسى لياقت زمامدارى را به جز ابوالحسن علىعليه‌السلام ندارد.

يعقوبى پس از اين دو بيت، دو بيت زير را هم روايت کرده است:

اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها کفَّ حازم

فَاِنَّک بِالاَْمـرِ الَّذى يرتَيـى مَلِىُّ

وَ اِنَّ امْرِءاً يرْمى قُصَـىُّ وَراءهُ

عَزيزُ الْحِمى والنّاسُ مِنْ غالِبٍ قُصي١٢٣

اى ابوالحسن، با دستى کاردان و نيرومند، حکومت را قبضه کن؛ چه، تو بر آنچه اميد مى رود نيرومند و توانايى. و البتّه مردى که قصىّ١٢٤ پشتيبانِ اوست، حقِّ او پامال نشدنى نيست و تنها (اَخلافِ) قُصَىّ، مردمى از نسلِ غالب اند.

به روايت طبرى، ابو سفيان پيش آمد در حالى که مى گفت١٢٥ : اى فرزندان عبد مناف، ابوبکر را به کارهاى شما چه کار؟! على و عباس، آن دو ستمديده و خوار گشته، کيايند؟ سپس، به نزد حضرت علىعليه‌السلام آمد١٢٦ و گفت: اى ابوالحسن، دستت را به گشا تا با تو بيعت کنم. علىعليه‌السلام خوددارى نمود و قبول نکرد و فرمود: اگر چهل نفر مردان با عزم [يعنى کسانى که ايمان به وصايت او داشته باشند] داشتم، مقابله مى کردم، ولى ياور ندارم١٢٧

١٠) خالد بن سعيد (از بنى اميه) خالد بن سعيد بن عاص از آنان بود که در مسلمان شدن پيشى گرفته بود. از گروه مهاجران به حبشه بود. پس از آن که اسلام قوّت گرفت١٢٨ ،

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را، با دو برادرش (آبان و عمرو)، مأمور وصول زکات قبيله مَذْحَي فرمود. پس از آن، مأمور آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در صنعاى يمن شدند. آنها در زمان وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه نبودند. بعد از آن که به مدينه بازگشتند به ابوبکر گفتند: ما فرزندان اُحَيحَه، پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، کارگزار ديگران نخواهيم شد و خالد به نزد اميرالمومنينعليه‌السلام آمد١٢٩ و گفت: يا علىعليه‌السلام دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم که، به خدا قسم، در ميان مردم سزاوارتر از تو به مقام محّمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيست١٣٠ .

هنگامى که بنى هاشم با ابوبکر بيعت کردند، خالد نيز با ابوبکر بيعت کرد١٣١.

١١) عمربن الخطّاب عمر، در سال آخر زندگى، به هنگامى که در حيّ بود، شنيد که عمّار گفته است: "بيعت ابوبکر لغزشى بود که در آخر پايدار شد. اگر عمر از دنيا برود، ما با علىعليه‌السلام بيعت خواهيم کرد. " اين گفتار به عمر رسيد پريشان شد١٣٢ و گفت: "آنگاه که به مدينه برسم" و وقتى به مدينه رسيد، همان جمعه اوّل، در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر بالاى منبر رفت و گفت: بيعت با ابوبکر لغزش و اشتباهى بود، که انجام گرفت و گذشت، آرى، چنين بود، ولى خداوند مردم را از شرّ آن لغزش حفظ فرمود١٣٣ .

١٢) معاويه معاويه، در نامه اى به محّمد بن ابوبکر، چنين نوشت:

ما و پدرت (ابوبکر)، فضل و برترى فرزند ابوطالب را مى دانستيم و حق او را بر خود لازم مى شمرديم، پس، چون خداوند براى پيامبرش، که درود خداد بر او باد آنچه را که نزد خود بود اختيار کرد و وعده اى را که به وى داده بود وفا کرد و دعوتش را آشکار نمود و حيّتش را روشن ساخت: روح او را به سوى خود برد، پدر تو و فاروقش عمر، اولين کسانى بودند که حقّ على را غصب کردند و با وى مخالفت نمودند. اين دو، دست اتفاق به يکديگر دادند؛ سپس على را به بيعت خود خواندند. چون على خوددارى کرد و استنکاف ورزيد، تصميم هايى ناروا گرفتند (مى خواستند على را بکشند) و انديشه هايى خطرناک درباره او نمودند تا در نتیجه على با آنان بيعت کرد و تسليمشان گرديد١٣٤

١٣) سَعد بن عُبادَه سعد را، پس از ماجراى سقيفه، چند روزى به حال خود گذاشتند و سپس در پى او فرستادند که بيا و بيعت کن، که همه مردم و بستگانت با ابوبکر بيعت کرده اند. سعد پاسخ داد:

به خدا قسم، تا تمام تيرهاى ترکشم را به سوى شما پرتاب نکنم و سِنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم، با شما بيعت نخواهم کرد. چه تصور کرده ايد؟ تا زمانى که دستم قبضه شمشير را در اختيار دارد، آن را بر فرق شما مى کوبم و به يارى خانواده و هوادارانم، تا آن جا که در توان داشته باشم، با شما مى جنگم و دست بيعت در دست شما نمى گذارم. به خدا قسم، اگر همه جنّ و اِنْس در حکومت و زمامدارى شما همداستان شوند، من سر فرود نمى آورم و شما را به رسمّيت نمى شناسم و بيعت نمى کنم تا هنگامى که در دادگاه عدل الهى به حسابم رسيدگى شود.

چون سخنان سعد به گوش ابوبکر رسيد، عمر به او گفت: سعد را رها مکن تا با تو بيعت کند. امّا بشير بن سعد گفت: او لج کرده است و با شما بيعت نمى کند، اگر چه جانش را بر سر اين کار بگذارد. کشتن او به اين سادگى نيست؛ چه، او وقتى کشته مى شود که تمامى خانواده و فرزندان و گروهى از بستگانش با او کشته شوند١٣٥ . او را به حال خودش بگذاريد که رها کردنش شما را زيانى نمى رساند، زيرا که او يک تن بيش نيست که بيعت نمى کند.

آنها راهنمايى بيشتر را پذيرفتند و دست از سعد برداشتند و او را به حال خود گذاشتند. سعد در هيچ يک از اجتماعاتشان شرکت نمى کرد و در نماز جمعه و جماعت ايشان حاضر نمى شد و در اداى مناسک حج به همراهى آنها و در کنارشان ديده نمى شد! اين حال، همچنان ادامه داشت تا که زمان ابوبکر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد١٣٦ .

نحوه برخورد دستگاه خلافت با مخالفان

خارج از مدينه کشتن مالِک بن نُوَيرَه

مالک بن نويره صحابى پيامبر و عامل و کارگزار آن حضرت بود ومردى شجاع و شاعر رئيس بخشى از قبيله بنى تميم بود؛ مالک صدقاتى را که جمع کرده بود١٣٧، پس از وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به مدينه نفرستاد و به صاحبان آنها باز گرداند و اين شعر را خواند:

فَقُلْتُ خُذُوا اَموالَکمُ غَير خائِفٍ

وَلا ناظِرٍ فى ما ييى ءُ مِنَ الغَدِ

فَاِنْ قامَ بَالّدينِ الَُمحقَّـقِ قائمٌ

َطَعْنـا وَ قُلْنا الدّينُ دينُ محمّدٍ١٣٨

گفتم، بدون ترس و نگرانى از حوادث آينده، اموالتان را بگيريد؛ چنانچه براى دين به پا ايستاده کسى قيام کند، از وى اطاعت نموده، مى گوييم دين، دين محّمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است١٣٩ .

همه مورّخان، طبرى، ابن اثير، ابن کثير، يعقوبى، همه به اين داستان اشاره کرده اند که: ابوبکر، خالد بن وليد را با لشکرى به طرف قبايلى فرستاد که پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با وى بيعت نکرده بودند يا زکات به گماشتگان او نمى دادند تا آنها را مجبور به پرداخت زکات کنند. عمر به ابوبکر گفت: اکنون در اين کار اندکى صبر کن. ابوبکر گفت: "نه، به خدا قسم، اگر يک مهار شتر را که به پيامبر مى دادند به من ندهند. من با آنها مى جنگم. " و خالد بن وليد را با لشکرى به جنگ آنان فرستاد. سرزمينى که مالک بن نويره در آن بود "بُطاح" مى گفتند: ابو قَتادَه صحابى روايت مى کند:

به آن سرزمين شبيخون زدند (در صورتى که پيامبر هرگز شبيخون نمى زد). چون لشکريان، شبانه، آنها را احاطه کردند، قبيله مالک به وحشت افتادند. سلاح جنگ بر تن کردند و آمدند براى مقابله. ابو قتاده مى گويد: به آنها گفتيم که ما مسلمانيم. آنها در جواب گفتند: ما هم مسلمانيم. فرمانده لشکر به آنها گفت: پس چرا سلاح برداشته ايد ؟ گفتند: چرا شما سلاح برداشته ايد؟ ابو قتاده مى گويد: ما گفتيم اگر شما راست مى گوييد، سلاح خود را بر زمين بگذاريد. آنها سلاح را به زمين گذاشتند. سپس ما نماز خوانديم و آنها هم با ما نماز خواندند١٤٠ .

در روايت ديگر آمده است:

همين که اسلحه را بر زمين گذاشتند، دست مردان آنها را بستند و آنها را مانند اسير.

به نزد خالد بردند. همسر مالک همراه او بود. در آنجا ابو قتاده١٤١ و عبداللّه بن عمر نزد خالد شهادت دادند که اينها مسلمان هستند و ما ديديم که نماز خواندند. تمام مورّخان نوشته اند که همسر مالک، که همراهش بود، بسيار زيبا بود. خالد به ضِرار بن أَزوَر، رو کرد و گفت: گردن مالک را بزن! مالک، با اشاره به همسرش، گفت: اين زن من را به کشتن داد. خالد گفت: خدا تو را کشت، چون از اسلام بازگشتى. مالک گفت: من مسلمانم و پاى بند اسلام. خالد به ضِرار گفت: گردنش را بزن. او نيز گردن مالک را زد. ساير مسلمانان را هم کشتند١٤٢ و خالد، همان شب، با همسر مالک هم بستر شد١٤٣

ابو قتاده از آنجا به مدينه بازگشت و گزارش حادثه را به ابوبکر داد و سوگند ياد کرد که ديگر زير لواى خالد به جهاد نرود، زيرا او مالک را، که مسلمان بود، کشته است. عمر به ابوبکر گفت: خالد زنا کرده است و بايد سنگسار شود١٤٤. ابوبکر گفت: من او را سنگسار نخواهم کرد، زيرا او اجتهاد کرده، هر چند که در اجتهاد خطا کرده است.١٤٥ عمر گفت: او قاتل است و يک مسلمان را کشته است، بايد او را قصاص کنى. ابوبکر گفت: من هرگز او را نخواهم کشت؛ او در اجتهادش به خطا رفته است. عمر گفت: لااقل او را از کار برکنار کن (تا سرلشکر نباشد). ابوبکر گفت: من هرگز شمشيرى را که خدا براى آنها از نيام کشيده در نيام نخواهم کرد. لقب "سيف اللّه" براى خالد از اينجا پيدا شد١٤٦ بعد که خالد به مدينه آمد، باز هم عمر نسبت به او، در مسجد مدينه، شدّت عمل نشان داد. خالد به نزد ابوبکر رفت و او عذر خواهى خالد را پذيرفت و خالد بازگشت و به عمر پرخاش کرد١٤٧ .

اين بود نمونه اى از روش دار و دسته خلافت با مخالفان بيعت در خارج از مدينه.

نمونه اى ديگر

عامل ابوبکر در يمن، زياد بن لَبيد، زکات را جمع کرده بود. و از شترداران، شتر زکات مى گرفتند. در بين اين صدقات يک بچه شتر بود. مالک بچه شتر، که نوجوانى بود، به عامل ابوبکر گفت: من به اين بچه شتر علاقه دارم؛ آن را از من مگيريد؛ در عوض آن، يک شتر مى دهم. عامل ابوبکر گفت: خير، اين جزو صدقات رفته است و نمى شود آن را باز گرفت. نوجوان به رئيس قبيله، حارثه بن سُراقه، شکايت کرد. حارثه به عامل ابوبکر گفت: اين نوجوان، بچه شترش را دوست مى دارد؛ به جاى آن، يک شتر بگير، گفت: خير. در اينجا گفت و گو بالا گرفت و منجر به درگيرى شد. اهل شهر "دبا"١٤٨ نيز، چون از اين واقعه با خبر شدند، عامل ابوبکر را از شهر بيرون کردند١٤٩ .

زياد بن لَبيد، به کمک عشاير ديگر، شهر دَبا را محاصره کرد. اينها و آن مخالف اوّلى، به اتّفاق، با لشکر عامل جنگيدند، ولى هر دو مغلوب شدند. اهلِ دبا حِصن و حصار داشتند؛ به داخل حصارشان پناه بردند، ولى باز شکست خوردند. سرانجام، به عامل ابوبکر گفتند: ما زکات مى دهيم و تسليم مى شويم. عامل گفت: به شرطى از شما مى گذرم که اقرار کنيد که ما بر حقّ هستيم و شما بر باطل، و کشته ما در بهشت است و کشته شما در جهنّم و هر حکمى که درباره شما صادر کنيم بپذيريد. آنها هم ناگزير پذيرفتند. پس، به آنان فرمان داد از شهرشان، بدون سلاح، خارج شوند. آنان نيز خارج شدند. آن گاه لشکريان وارد شهر شدند؛ بزرگان آنها را يک يک گردن زدند و زنان و کودکانش را به اسارت بردند و اموالشان را به غنيمت گرفتند و براى ابوبکر به مدينه فرستادند سپس، آز آنجا، به قبيله "کندَه" حمله کردند. اشراف قبيله را سر بُريدند و باقى را به مدينه فرستادند. ابوبکر مى خواست مردانشان را گردن بزند و زنانشان را به عنوان برده بگيرد، عمر نگذاشت. اين اسيران تا زمان عمر، به اسارت، ماندند؛ عمر آنها را آزاد کرد و به قيبله شان باز گردانيد١٥٠

دستگاه خلافت، درباره مخالفان خود، فرقى بين مسلمان و مُرتَدّ نمى گذاشت و با همه به يک روش عمل مى کرد، همان روش اعراب جاهلى. در جاهليت، وقتى نبرد مى کردند و غالب مى شدند، مردان را به غلامى و زنان را به کنيزى مى گرفتند و اموال را به غارت مى بردند. بارى، حکومت، همه اين افراد را، مرتد ناميد، و در کتابهاى تاريخ هم، تا به امروز، از آنان به عنوان مرتد نام مى برند١٥١

نحوه برخورد دستگاه خلافت با مخالفان داخل

مدينه الف) کشتن سعد بن عباده

عمر پس از اينکه به خلافت رسيد، روزى سعد بن عباده را در يکى از کوچه هاى مدينه ديد؛ رو به او کرد و گفت: هان اى سعد! سعد هم بلافاصله پاسخ داد: هان اى عمر! خليفه پرسيد: تو نبودى که چنين مى گفتى؟ سعد گفت: آرى، من گفتم و حالا اين حکومت به تو رسيد. به خدا قسم که رفيقت را بيشتر از تو دوست مى داشتم. به خدا که از همسايگى تو بيزارم. عمر گفت: هر کس که از همسايه اش خوشش نيايد، جا عوض مى کند! سعد گفت: از اين امر غافل نيستم؛به همسايگى کسى مى روم که از تو بهتر باشد.

ديرى نگذشت که سعد، در همان اوايل خلافت عمر، راهى ديار شام شد که قبايل يمانى ها در آنجا بودند١٥٢ .

بلاذُرى در کتاب انساب الاشراف خود مى نويسد:

سعد بن عباده با ابوبکر بيعت نکرد و به شام رفت. عمر مردى را در پى سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بيعت وادار کن و هر ترفند و حيله اى که مى توانى به کار گير، اما اگر کارگر نيفتاد و سعد زير بار بيعت نرفت، با يارى خدا او را بکش!

آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حوارين١٥٣ ديدار کرد و بى درنگ، موضوع بيعت را مطرح نمود و از او خواست که بيعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت: با مردى از قريش بيعت نمى کنم. فرستاده، او را به مرگ تهديد کرد و گفت: اگر بيعت نکنى تو را ميکشم.

سعد جواب داد: حتى اگر قصد جانم را بکنى! فرستاده، چون پافشارى او را ديد گفت: مگر تو از هماهنگى با اين امّت بيرونى؟ سعد گفت:

در موضوع بيعت آرى؛ حساب من از ديگران جداست! فرستاده عمر، با شنيدن پاسخ قطعى سعد، تيرى به قلب سعد زد که رگ حياتش را از هم گسيخت١٥٤.

در کتاب تبصره العَوام آمده است: آنها محمّد بن مَسلْمه انصارى را به اين کار مأمور کرده بودند. محمّد نيز به شام رفت و سعد بن عباده را با تيرى از پاى درآورد.

نيز گفته اند که خالد بن وليد، در همان هنگام، در شام بود و محمّد بن مسلمه را، در کشتن سعد، يارى داد١٥٥ .

مسعودى در مروي الذّهب مى گويد:

سعد بن عباده بيعت نکرد. از مدينه بيرون شد و رو به شام نهاد و در آنجا، به سال پانزدهم هجرى، کشته شد١٥٦.

همچنين ابن عبد ربه مى گويد: سعد بن عباده را، در حالى يافتند که تيرى در قلبش نشسته و از دنيا رفته بود. و شايع کردند که سعد ايستاده بول کرد، جنّيان دو تير به قلبش زدند و اين شعر را خواندند:

قَد قَتَلنا سَيدّ الخَزْرَيِ سَعْدَ بنَ عُبادَه

وَ رَمَيناهُ بِسهْمَينِ فَلَمْ نُخْطِى ء فُؤادَه١٥٧

سيد خزري، سعد بن عباده، را کشتيم؛ دو تير به او زديم به قلبش نشست. و يکى از انصار، در پاسخ اين ياوه گويى، دو بيت زير را سرود:

يقُولُونَ سَعداً شَقَّتِ اليِنُّ بَطنَهُ

اَلا رُبَّما حَقَّقتَ فِعلَک بِالغَدْرِ

ما ذَنبُ سَعدٍ اَنَّهُ بالَ قائِماً وَلکنَّ

وَ سَعداً لَمْ يبايعْ اَبابَکرٍ١٥٨

مى گويند که جنيان شکم سعد را پاره کردند. آگاه باش که، چه بسا، کار خود را با نيرنگ انجام داده باشى. گناه سعد اين نبود که ايستاده بول کرد؛ گناهش اين بود که با ابوبکر بيعت نکرد.

به اين ترتيب، دفتر زندگى سعد بن عباده بسته شد. ولى، از آن جا که کشته شدن چنين شخصيت يک دنده و مخالف بى باکى از سوى حکومت و زمامداران وقت سؤال برانگيز و از حوادثى بود که مورّخان نوشتن و بازگويى ماجراى آن را خوش نداشته اند، جمعى از آنان از کنار اين حادثه بزرگ با بى اعتنايى گذشته اند و آن را ناديده گرفته اند١٥٩ . گروهى نيز چنان که گذشت، چگونگى کشته شدن او را با امورى خرافى درهم آميخته اند و آن را به جنّيان نسبت داده اند١٦٠ . اما اين مورّخان، باطرح چنين مسأله اى خرافى، نگفته اند که علّت کينه شديد و دشمنى جنّيان با سعد چه بوده است و چرا در ميان آن همه اصحاب، از مهاجر و انصار، تيرهاى جانکاه آنان تنها قلب سعد را نشانه گرفته است!

تطميع عبّاس، عموى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ابوبکر شورايى متشکل از عمر بن الخَطّاب و ابوعبيده بن جرّاح و مُغيره بن شُعبه تشکيل داد تا تصميم بگيرند که با کسانى که بيعت نکرده اند چه بکنند. شورا نظر داد که: بهترين راه اين است که عبّاس را ببينيم و سهمى براى او و فرزندانش از حکومت قرار دهيم؛ بدين ترتيب، على شکست مى خورد و گرايش عبّاس١٦١ به شما، حجّتى به زيان على در دست شما خواهد بود١٦٢

ابوبکر، به اتفاق اعضاى شوراى مذکور، شبانه. به خانه عبّاس رفتند١٦٣. ابوبکر، حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و گفت:

خدا پيامبر را فرستاد که نبىّ و ولىّ مؤمنان بود، و در ميانشان بود تا که خدا آخرت را را براى او پسنديد؛ او هم، پس از خود، کسى را تعيين نکرد کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزيدند؛ ومن از کسى جز خدا نمى ترسم که سستى در کار داشته باشم١٦٤. آنها که با من بيعت نکرده اند با عموم مسلمانان مخالفت مى کنند و به شما پناه مى بردند. شما، يا با همه مردم همراه شويد و بيعت کنيد، يا اگر همراه نمى شويد کارى کنيد که آنها با ما نجنگند.

[اين سخن ابوبکر، خود دليل آن است که همه اصحاب پيامبر بيعت نکرده بودند.] مى خواهيم از کار حکومت، سهمى هم به شما بدهيم که بعد از شما براى بازماندگانت نيز باشد، زيرا تو عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى. مردم، گر چه، منزلت شما را ديدند که عموى پيامبرى و منزلت على را هم ديدند، ولى اين امر را از شما گرداندند. [ شما را نخواستند.] با اين حال، ما به شما نصيب مى دهيم. بنى هاشم! آرام باشيد، که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ما و شماست. [ما از قريشيم و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم از قريش است.]

سپس عمر، با لحنى تهديد آميز چنين گفت: ما بدين خاطر به نزد شما نيامديم که نيازمند شما بوديم؛ آمديم چون خوش نداشتيم، در کارى که مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند، طعن و مخالفتى از طرف شما بشود و در نتیجه زيان و گرفتارى به شما و آنان برسد. پس مواظب رفتار خود باشيد.

آن گاه، عبّاس حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و گفت:

چنان که گفتى، خداوند، محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برانگيخت تا پيامبر باشد و براى مؤمنان يار و ياور. و خداوند، به برکت وجود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، براين امّت منّت گذارد تا آن که وى را به نزد خود خواند و براى او آنچه در نزد خويش داشت برگزيد؛ و کار مسلمانان را به خودشان واگذاشت تا حقّ را بيابند و براى خود برگزينند، نه آن که، با گمراهى ناشى از هواى نفس، از حقّ جدا شوند و به جانب ديگر روند١٦٥ .

اگر تو اين امر (حکومت) را به نام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفته اى، پس در واقع حقّ ما را گرفته اى زيرا که خويشاوند پيامبريم و نسبت به او اولى از توييم و اگر آن را به اين سبب گرفته اى که از جمله مؤمنان به پيامبرى، ما هم از جمله مؤمنان بوديم. با اين حال، در کارى که تو در آن پيشقدم شدى، ما قدم نگذارديم و در آن مداخله نکرديم و پيوسته به کار تو معترضيم. و اگر به واسطه بيعت مؤمنان حکومت براى تو واجب شده و سزاوار آن گرديده اى، از آن جا که ما هم از مؤمنانيم و بدين کار رضايت نداده ايم و از آن کراهت داريم، اين حقّ براى تو واجب و ثابت نشده است.

اين دو سخن تو، چه قدر از هم دورند: از يک طرف مى گويى که مردم با شما مخالفت کرده اند و در امر حکومت بر شما طعن زده اند و از طرف ديگر مى گويى که مردم تو را براى حکومت انتخاب کرده اند. و چه دور است اين نامى که به خودت داده اى خليفه رسولِ اللّه! [يعنى کسى که پيامبر او را به عنوان جانشین خود معين کرده است] از اين مطلب که مى گويى پيامبر کار مردم را به خودشان واگذار کرد تا هر که را که مى خواهند برگزينند و آنها هم تو را برگزيده اند. [چون، به اين ترتيب، تو خليفه پيامبر؛ منتخب مردمى نه منتخب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . ]

امّا درباره اين که گفتى (اگر با تو بيعت کنم) سهمى به من وامى گذارى: اگر آنچه را که مى دهى مال مؤمنان است و حق ايشان است، تو چنين حقّى ندارى.

زيرا که تو نمى توانى حق ديگران را، از پيش خود، بذل و بخشش کنى و اگر حقّ ماست، بايد تمام آن را بدهى١٦٦ ، چزئى از حق خود را نمى خواهيم که بخشى را بدهى و بخشى را ندهى. و امّا اين که گفتى پيامبر از ما و شماست؛ همانا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از درختى است که ما شاخه هاى آن هستيم و شما همسايه آن هستيد١٦٧ .

و امّا سخن تو اى عمر، که گفتى از مخالفت مردم با ما مى ترسى؛ پس، اين (مخالفت) امرى است که اوّل بار از جانب شما نسبت به ما سر زده است.

پس از اين سخنان، ايشان برخاستند و از منزل عبّاس بيرون رفتند١٦٨.