نظر و داورى صحابه پيامبر
صلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره بيعت با ابوبکر
١) فضل بن عبّاس بنى هاشم مشغول تجهيز پيکر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بودند که خبر بيعت با ابوبکر به آنان رسيد. فضل بن عبّاس از خانه بيرون آمد و گفت: اى گروه قريش، با اغفال و پرده پوشى، خلافت از آن شما نمى شود. سزاوار خلافت ماييم نه شما؛ ما و صاحب ما علىعليهالسلام
به خلافت سزاوارتر است از شما.
٢) عُتبه بن اَبى لَهَب وى نيز، چون جریان بيعت با ابوبکر را شنيد، اين اشعار را سرود:
ما کنْتُ اَحْسَبُ هذَا الاَمرَ مُنْصَرِفاً
|
|
عَنْ هاشمٍ ثُمَّ مِنها عَن اَبى الحَسَن
|
عَن اوَّلِ النّاسِ ايماناً و سابِقَه
|
|
وَ اَعْلَمِ النّاسِ بِالقُرآنِ وِ السُّنَن
|
وَ آخِرِ النّاسِ عَهداً بِالنَّبى وَ مَنْ
|
|
جبريلُ عَونٌ لَهُ فى الغُسلِ وَالکفَن
|
مَنْ فيه ما فيهِم لا يمْترُونَ بِهِ
|
|
وَ لَيس فِى القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ
|
من هرگز گمان نمى کردم که کار خلافت از خاندان هاشم و خصوصاً از ابوالحسن [علىعليهالسلام
] باز گرفته شود. زيرا ابوالحسنعليهالسلام
همان است که پيش از همه ايمان آورد و حُسن سابقه او را در اسلام کسى شک ندارد. از همه مردم به علوم قرآن و سنّت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
داناتر است، و تنها کسى است که تا لحظات آخر عمرِ پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، همچنان، ملازم خدمتش بود، تا آن جا که کار غسل و کفن رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را نيز به يارى جبرئيل انجام داد. صفات حميده و فضائل معنوى ديگران را به تنهايى داراست، ولى ديگران از کمالات معنوى و مزاياى اخلاقى او بى بهره اند
.
٣) سلمان ابوبکر جوهرى روايت کرده است:
سلمان و زبير و انصار مايل بودند که با علىعليهالسلام
بيعت کنند. پس، چون با ابوبکر بيعت شد، سلمان فارسى گفت: به خير کمى رسيديد و خلافت را گرفتيد، ولى معدن خير را از دست داديد. مرد سالمند را برگزيديد و خاندان پيامبر خود را رها کرديد. اگر خلافت را در خاندان پيامبر مى گذاشتيد، حتى دو نفر با هم اختلاف پيدا نمى کردند و از ميوه اين درخت، هر چه بيشتر و گواراتر، سود مى برديد
.
گفتار ديگر سلمان اين بود که "کرديد و نکرديد. " يعنى اگر نمى کرديد بهتر بود و کار صحيحى نبود که انجام داديد. اگر مسلمانان با علىعليهالسلام
بيعت مى کردند، رحمت و برکات الهى، از هر سو، به آنان روى مي آورد و سعادت و سيادت همه جانبه را به دست مى آوردند
.
٤)ابوذر در آن هنگام که رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از دنيا رفت، ابوذر در مدينه نبود. وقتى رسيد که ابوبکر زمام امور را به دست گرفته بود. وى در اين باره گفت:
به چيز کمى رسيديد و به همان قناعت کرديد و خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را از دست داديد. چنانچه اين کار را به اهل بيت پيامبرتان مى سپرديد، حتّى دو نفر به زيان شما با شما مخالفت نمى کردند
٥) مقداد بن عَمْرو راوى مى گويد: روزى گذرم به مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
افتاد. ديدم مردى بر دو زانو نشسته است و چنان دردمندانه و به حسرت آه مى کشد که گويى تمام دنيا مال او بوده و از دست داده است، و در آن حال مى گفت: کردار قريش چه شگفت آور است که کار را از دست اهل بيت پيامبرشان دور ساختند، در حالى که اول کسى که ايمان آورد در ميان ايشان است
.
٦) نُعمان بن عَيلان نعمان بن عيلان، در جواب ابيات عمر و بن العاص، داستان سقيفه، قصيده اى سروده که چند بيت از آن نقل مى شود
:
وَ قُلتُم حَرامٌ نَصْبُ سَعـدٍ وَ نَصْبُکم
|
|
عَتيـقَ بنَ عُثمـانَ حَلالٌ اَبابَکــرٍ
|
وَ کانَ هَوانــاً فى عَلِــي وَ اِنَّهُ
|
|
لاَ هلٌ لَهايا عَمـرْو مِنْ حَيث لا تَدري
|
وَصِىِّ النَّبي المُصطفــي وابْن عَمّهِ
|
|
و قاتِلِ فُرْســانِ الضَّلالَه و الکفْـرِ
|
فَلَوْلا اتقـاءُ اللهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِهــا
|
|
وِلکـنَّ هذَا الخَيـْرَ أَيْمَـعُ لِلصَّـبر
|
شما گفتيد که نصب سعد (بن عُباده) به خلافت حرام است و نصب ابوبکر صحيح و حلال است. خواسته ما علىعليهالسلام
بود. على سزاوار اين کار بود، زيرا وصّى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و پسر عَمّ او بود؛ هم او که دلاوران گمراهى و کفر را کشته بود. پس، اگر ترس از خدا نبود، هرگز صاحب اين امر نمى شديد، ليکن اين خير (اسلام) با صبر مناسب تر آمد.
٧) امِّ مِسْطَحِ بنِ اُثاثَه وى، در کنار قبر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، اين اشعار را خواند:
قَدْ کانَ بَعْدَک أَنباءٌ و هَنْبثـَه
|
|
لَو کنتَ شاهِدَها لَمْ تَکثُر الخُطبُ
|
ِنّا فَقَدْناک فَقْدَالأَرضِ و ابِلَها
|
|
فَاْختَلَّ قَوْمُک فَاشْهَدْهُمْ وَلا تَغِب
|
پس از تو، اى پيامبر، گفت وگوها و حوادثى مهم روى داد که، اگر تو زنده مى بودى، هرگز اين همه گرفتارى پيدا نمى شد. همچون زمينى که باران به آن نرسد و طراوت و حيات خود را از دست بدهد، تو از ميان ما رفتى و مردم فاسد و تباه شدند. اى پيامبر، ايشان را بنگر و شاهد باش.
٨) زنى از بَنى نجار چون کار بيعت با ابوبکر استوار شد، وى، از محلّ بيت المال، سهمى براى زنان مهاجر و انصار فرستاد. سهم زنى از بَنى عَدىّ بن النَجار را به زيد بن ثابت سپرد که به وى برساند. زيد به نزد آن زن آمد و سهم او را تقديم کرد. زن پرسيد: اين چيست؟ زيد گفت: از سهامى است که ابوبکر براى زنان معين کرده است. وى گفت: مى خواهيد دين مرا به وسيله رشوه از من بستانيد؟ به خدا سوگند، از او چيزى نخواهم پذيرفت. سپس آن سهميه را به ابوبکر باز گردانيد
٩) ابوسفيان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، ابو سفيان را براى انجام کارى به بيرون از مدينه فرستاد بود، لذا به هنگام وفات آن حضرت در مدينه نبود. هنگامى که باز مى گشت، در راه، به کسى از مدينه مى آمد برخورد. پرسيد: آيا محمّد مُرد
؟
آن مرد پاسخ داد: آرى. پرسيد: جانشین او که شد ؟ گفت: ابوبکر. ابو سفيان پرسيد: "فَماذا فَعَلَ المسُْتضَْعفَانِ عَلىُّ وَ العبّاسٌ؟" يعنى: پس، على و عبّاس، آن دو مستضعف، چه واکنشى از خود نشان دادند ؟ آن مرد گفت: خانه نشين هستند. ابوسفيان گفت: به خدا، سوگند، اگر براى ايشان زنده بمانم، پايشان را بر فراز بلندى رسانم "لا رْفَعَنَّ مِنْ اَعْقابِهِما. " و اضافه کرد: "اِنّى اَرى غُبْرَه لا يطْفيها اِلاّ دَمٌ. " يعنى: من گرد و غبارى مى بينم که، جز بارش خون، چيزى آن را فرو ننشاند.
پس چون وارد مدينه شد در کوچه هاى مدينه مى گشت و اين اشعار را مى خواند:
بَنى هاشمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيکم
|
|
وَلا سِيماتَيم بْن مُرَّه اَوْ عَـدِي
|
فَمَا الاَمْرُ اِلاّ فيکمُ وَ اِليکـمُ
|
|
وَ لَيسَ لَها اِلاّ اَبُو حَسَنٍ عَلىٍّ
|
اى بنى هاشم، راه طمع حکومت کردن را بر مردم ببنديد، به ويژه بر دو قبيله تَيم وعَدىّ (قبيله هاى ابوبکر و عمر). اين حکومت از آن شماست، از آن شما بوده، باز هم بايد به شما باز گردد. کسى لياقت زمامدارى را به جز ابوالحسن علىعليهالسلام
ندارد.
يعقوبى پس از اين دو بيت، دو بيت زير را هم روايت کرده است:
اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها کفَّ حازم
|
|
فَاِنَّک بِالاَْمـرِ الَّذى يرتَيـى مَلِىُّ
|
وَ اِنَّ امْرِءاً يرْمى قُصَـىُّ وَراءهُ
|
|
عَزيزُ الْحِمى والنّاسُ مِنْ غالِبٍ قُصي
|
اى ابوالحسن، با دستى کاردان و نيرومند، حکومت را قبضه کن؛ چه، تو بر آنچه اميد مى رود نيرومند و توانايى. و البتّه مردى که قصىّ
پشتيبانِ اوست، حقِّ او پامال نشدنى نيست و تنها (اَخلافِ) قُصَىّ، مردمى از نسلِ غالب اند.
به روايت طبرى، ابو سفيان پيش آمد در حالى که مى گفت
: اى فرزندان عبد مناف، ابوبکر را به کارهاى شما چه کار؟! على و عباس، آن دو ستمديده و خوار گشته، کيايند؟ سپس، به نزد حضرت علىعليهالسلام
آمد
و گفت: اى ابوالحسن، دستت را به گشا تا با تو بيعت کنم. علىعليهالسلام
خوددارى نمود و قبول نکرد و فرمود: اگر چهل نفر مردان با عزم [يعنى کسانى که ايمان به وصايت او داشته باشند] داشتم، مقابله مى کردم، ولى ياور ندارم
١٠) خالد بن سعيد (از بنى اميه) خالد بن سعيد بن عاص از آنان بود که در مسلمان شدن پيشى گرفته بود. از گروه مهاجران به حبشه بود. پس از آن که اسلام قوّت گرفت
،
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را، با دو برادرش (آبان و عمرو)، مأمور وصول زکات قبيله مَذْحَي فرمود. پس از آن، مأمور آن حضرتصلىاللهعليهوآلهوسلم
در صنعاى يمن شدند. آنها در زمان وفات پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در مدينه نبودند. بعد از آن که به مدينه بازگشتند به ابوبکر گفتند: ما فرزندان اُحَيحَه، پس از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، کارگزار ديگران نخواهيم شد و خالد به نزد اميرالمومنينعليهالسلام
آمد
و گفت: يا علىعليهالسلام
دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم که، به خدا قسم، در ميان مردم سزاوارتر از تو به مقام محّمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
نيست
.
هنگامى که بنى هاشم با ابوبکر بيعت کردند، خالد نيز با ابوبکر بيعت کرد
١١) عمربن الخطّاب عمر، در سال آخر زندگى، به هنگامى که در حيّ بود، شنيد که عمّار گفته است: "بيعت ابوبکر لغزشى بود که در آخر پايدار شد. اگر عمر از دنيا برود، ما با علىعليهالسلام
بيعت خواهيم کرد. " اين گفتار به عمر رسيد پريشان شد
و گفت: "آنگاه که به مدينه برسم" و وقتى به مدينه رسيد، همان جمعه اوّل، در مسجد پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر بالاى منبر رفت و گفت: بيعت با ابوبکر لغزش و اشتباهى بود، که انجام گرفت و گذشت، آرى، چنين بود، ولى خداوند مردم را از شرّ آن لغزش حفظ فرمود
.
١٢) معاويه معاويه، در نامه اى به محّمد بن ابوبکر، چنين نوشت:
ما و پدرت (ابوبکر)، فضل و برترى فرزند ابوطالب را مى دانستيم و حق او را بر خود لازم مى شمرديم، پس، چون خداوند براى پيامبرش، که درود خداد بر او باد آنچه را که نزد خود بود اختيار کرد و وعده اى را که به وى داده بود وفا کرد و دعوتش را آشکار نمود و حيّتش را روشن ساخت: روح او را به سوى خود برد، پدر تو و فاروقش عمر، اولين کسانى بودند که حقّ على را غصب کردند و با وى مخالفت نمودند. اين دو، دست اتفاق به يکديگر دادند؛ سپس على را به بيعت خود خواندند. چون على خوددارى کرد و استنکاف ورزيد، تصميم هايى ناروا گرفتند (مى خواستند على را بکشند) و انديشه هايى خطرناک درباره او نمودند تا در نتیجه على با آنان بيعت کرد و تسليمشان گرديد
١٣) سَعد بن عُبادَه سعد را، پس از ماجراى سقيفه، چند روزى به حال خود گذاشتند و سپس در پى او فرستادند که بيا و بيعت کن، که همه مردم و بستگانت با ابوبکر بيعت کرده اند. سعد پاسخ داد:
به خدا قسم، تا تمام تيرهاى ترکشم را به سوى شما پرتاب نکنم و سِنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم، با شما بيعت نخواهم کرد. چه تصور کرده ايد؟ تا زمانى که دستم قبضه شمشير را در اختيار دارد، آن را بر فرق شما مى کوبم و به يارى خانواده و هوادارانم، تا آن جا که در توان داشته باشم، با شما مى جنگم و دست بيعت در دست شما نمى گذارم. به خدا قسم، اگر همه جنّ و اِنْس در حکومت و زمامدارى شما همداستان شوند، من سر فرود نمى آورم و شما را به رسمّيت نمى شناسم و بيعت نمى کنم تا هنگامى که در دادگاه عدل الهى به حسابم رسيدگى شود.
چون سخنان سعد به گوش ابوبکر رسيد، عمر به او گفت: سعد را رها مکن تا با تو بيعت کند. امّا بشير بن سعد گفت: او لج کرده است و با شما بيعت نمى کند، اگر چه جانش را بر سر اين کار بگذارد. کشتن او به اين سادگى نيست؛ چه، او وقتى کشته مى شود که تمامى خانواده و فرزندان و گروهى از بستگانش با او کشته شوند
. او را به حال خودش بگذاريد که رها کردنش شما را زيانى نمى رساند، زيرا که او يک تن بيش نيست که بيعت نمى کند.
آنها راهنمايى بيشتر را پذيرفتند و دست از سعد برداشتند و او را به حال خود گذاشتند. سعد در هيچ يک از اجتماعاتشان شرکت نمى کرد و در نماز جمعه و جماعت ايشان حاضر نمى شد و در اداى مناسک حج به همراهى آنها و در کنارشان ديده نمى شد! اين حال، همچنان ادامه داشت تا که زمان ابوبکر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد
.