در ماجراى وفات پيامبر
صلىاللهعليهوآلهوسلم
.
زمانى که حضرتشصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: "آتونى بِدَواتٍ وَ قِرطاسٍ اَکتُبْ لَکمْ کتاباً لن تَضِلُّوا بعدَهُ" گفتند: بيمارى بر پيامبر غالب شده است. عمر گفت: "حَسْبُنا کتابُ اللّهِ. " بعضى خواستند بروند و قلم و دوات بياورند. يک تن از حاضرين گفت: "اِنَّ الرَّيُلَ لَيهْيُر. ": اين مرد هذيان مى گويد!
وگوينده جز صحابى عمر ديگرى سخن توانست باشد چه قدر فرق مى کند رفتار و سخنان عمر در هنگام وصيت نوشتن پيامبر اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
قبل از وفات آن حضرت و رفتار و سخنان او درباره وصيت نامه ابوبکر که در حال بيهوشى اش نوشته شده بود!
وضع حکومت در زمان عمر حکومت عمر، سياست حکومت عربى بود و در مدينه، که پايتخت اسلام بود، منع کرده بود که غير عرب ساکن شود. تنها به دو نفر غير عرب اجازه ماندن در مدينه را داده بود: يکى هُرمُزان پادشاهِ سابق شوش و شوشتر [تُستَر] که مسلمان شده بود و براى عمر نقشه هاى جنگى در فتح شهرهاى اجران مى کشيد،
و ديگرى اَبُولُؤلُؤَه که غلامِ مُغِيره بن شُعبَه بود. او کارگرى ماهر بود و نقّاشى و آهنگرى و نجارى رابه خوبى انجام مى داد. مغيره از عمر خواست که اجازه بدهد ابولؤلؤه در مدينه ساکن شود و عمر هم اجازه داد.
بارى، تعصّب عربى تا اين حد بوده است. در پايتختِ اسلام کسى از غير عرب اجازه ماندن نداشت.
همچنين، عمر منع کرده بود که غير عرب از عرب دختر بگيرد، يا عربِ غيرِ فريش از قريش دختر بگيرد. بدين گونه، عمر جامعه اسلامى را جامعه اى طبقاتى کرد.
در مُؤَطَّأ مالک آمده است که عمر حکم کرده بود و حکم عمر، از نظر مردم، حکمِ شرع بود اگر مرد عرب از عجم [= غير عرب] زن گرفت و بچه اى از اين ازدواج به دنيا آمد، چنانچه آن بچه در بلاد عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث مى برد و اگر در سرزمين غير عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث نمى برد!
.
حکومتِ عمر، با اهداف و فرهنگ حکومتِ عربىِ قريشى بود؛ هيچ والى و امير لشکرى از غير قريش تعيين نمى کرد. البته يک استثنا داشت و آن اين بود که در ميان فاميل هاى قريش، به بنى هاشم ولايت نمى داد. در اين باره سه ماجرا از تاريخ طبرى نقل مى کنيم که بين عمر و ابن عبّاس گذشته است.
گفتگوى ابن عبّاس با عمر ١) روزى عمر به ابن عبّاس گفت: چه شد که قريش نگذاشتند شما - بنى هاشم - به حکومت برسيد؟ ابن عبّاس گفت: نمى دانم. عمر گفت: من مى دانم؛ قريش از حکومت شما بر خود کراهت داشتند. ابن عبّاس گفت: چرا؟ ما براى آنها خير بوديم - اين سخن را از آن رو گفت که پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
از بنى هاشم بود. عمر گفت: کراهت داشتند که پيامبرى و خلافت در شما جمع شود و بر قريش گردن فرازى کنيد. شايد بگوييد کار ابوبکر بود؛ نه، به خدا قسم، ابوبکر خردمندانه ترين کارى که به نظرش رسيد کرد
٢) در روايت ديگر، عمر به ابن عبّاس مى گويد: آيا مى دانى قوم شما (يعنى قريش) چرا بعد از محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
، حکومت را از شما دريغ و منع کردند؟ ابن عبّاس مى گويد: من خوش نداشتم به عمر جواب دهم؛ گفتم: اگر ندانم تو ما را آگاه مى کنى؟ گفت: قريش کراهت داشت از اين که نبوّت و خلافت در شما جمع بشود. .
قبلاً بيان کرديم که سياست آنها اين بود که مى گفتند: حکومت را در قبايل قريش بگردانيد تا همه را فراگيرد. راست گفتند. آنگاه که خلافت را از خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بيرون کردند قبيله تَيم را، قبيله عَدّى را، بنى اميه را فرا گرفت.
عمر گفت: قريش براى خود چنين کارى را پسنديد و کارش درست و موفّق بود. ابن عبّاس مى گويد گفتم: يا اميرالمؤمنين، اگر اجازه مى دهى و غضب نمى کنى، سخن مى گويم وگرنه ساکت مى مانم. عمر گفت: سخن بگو. گفتم: يا اميرالمؤمنين، اين که گفتى قريش خليفه را برگزيد و موفّق بود، اگر قريش آن کس را اختيار مى کرد که خدا اختيار کرده بود [يعنى علىعليهالسلام
را] موفّق بود. امّا اين که گفتى قريش کراهت داشت که خلافت و نبوّت در ما جمع بشود، همانا خداوند عزّوجلّ در قرآن قومى را که کراهت داشتند وصف کرد، آن جا که فرمود:(
ذَلِک بِاَنَّهُم کرِهُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعمالَهُم
)
[محمّد / ٩]: آنها از آنچه خدا در قرآن نازل کرده است کراهت داشتند [که تعيين وصّى بعد از پيامبر باشد]؛ خداوند هم اعمالشان را تباه کرد.
عمر گفت: سخنانى از تو به من مى رسيد و نمى خواستم قبول کنم که از تو سر زده است، مبادا که منزلتِ تو نزد من زائل شود. ابن عبّاس گفت: اگر حرفِ حقّ زده باشم، قاعده اش اين نيست که مقام من نزد تو از بين برود، و چنانچه آن سخن را نگفته باشم و دروغ به تو رسيده باشد، من کسى هستم که مى تواند از آنچه که به دروغ به او نسبت داده باشند دفاع کند. عمر گفت: به من خبر رسيده است که گفته اى "خلافت رااز ما، از راهِ ظلم و حسد، دور کردند. " ابن عبّاس گفت: ظلم کردن بر ما را که هر دانا و نادانى دريافته است
امّا اين که مى گويى که من گفته ام حسادت کردند؛ ابليس هم بر آدم حسد برد و ما هم فرزندان آدم هستيم. عمر گفت: دور است دل هاى شما بنى هاشم؛ چيزى در آن نيست مگر حسدى که از قلب شما بيرون نمى رود و کينه و غشى که زائل نمى شود و هميشه خواهد ماند. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، آرام باش. گفتى بنى هاشم اين چنين اند. پيامبر از بنى هاشم است و خدا فرموده است:(
اِنَّما يريدُ اللّهُ لِيذْهِبَ عَنکمُ الرِّيْسَ اَهْلَ البَيتِ وَ يطَهِّرَکمْ تَطهيرا
)
[احزاب/ ٣٣].
عمر گفت: دور شو از من ابن عبّاس. ابن عبّاس گفت: باشد از تو دور مى شوم؛ و برخاست تا برود. عمر شرم کرد و گفت: ابن عبّاس سرِ جايت بنشين.
به خدا قسم، من حق تو را مراعات مى کنم و آنچه تو را مسرور مى کند من هم آن را مى خواهم و دوست مى دارم. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، من بر تو و هر مسلمانى حق دارم؛ هر که حق مرا حفظ کند به خوش بختى خود رسيده است و هرکه آن را گم کند بدبخت شده است. عمر ديگر نتوانست تحمل کند، بلند شد و رفت.
٣) روايت ديگر چنين است که عمر در پى ابن عبّاس فرستاد و چون آمد به او گفت: والىِ حِمْص شخص خوبى بود و از دنيا رفت. برآنم که تو را به آنجا بفرستم، ولى بيم دارم. ابن عبّاس گفت: چرا؟ گفت: مى ترسم که مرگم برسد و تو در آنجا باشى
[که مرکزسپاه است] و مردم رابعد از من به سوى خودتان [= بنى هاشم]بخوانيد. مردم نبايد به سوى شما بيايند؛ از اين [نگرانى] مى خواهم راحت بشوم. ابن عبّاس گفت: بهتراست کسى را والى کنى که خيالت از او راحت باشد.
آرى، سياست کلّى حکومت در زمان عمر اين بود که حکومت، عربى و قریشى باشد و بنى هاشم هم از حکومت دور باشند
معاويه در زمانِ عمر آنگاه که عمر به سمت شام رفت، معاويه به استقبال او آمد با شُکوهِ دستگاه کسروى. عمر، چون موکب عظيم او را از دور ديد، گفت: اين کسراى عرب است. و چون به نزديک او رسيد، بدو گفت: اين وضع توست و مى شنوم که نيازمندان در قصر تو معطّل مى مانند؛ چرا چنين مى کنى؟ معاويه عذرخواهى کرد و گفت: ما در بلادى هستيم که جاسوسانِ دشمن (روميان) در آن بسيارند؛ پس، ضرورت دارد که شکوهِ سلطنت خويش را آشکار کنيم تا از ما بهراسند.
معاويه در زمان عمر، در يکى از جنگ هاى مسلمانان (با روميان) شرکت يست. نبرد به پيروزى مسلمانان انجاميد و غنيمت هايى به دست آمد. در ميانِ غنائم مقدارى ظروفِ نقره بود که به فرمانِ او براى فروش عرضه شد تا پولِ آن را در ميان مردم تقسيم کنند. مردم براى خريد ظروف نقره روى آوردند. يک مثقال از اين ظروف را با دو مثقال درهم (سکه نقره) معامله مى کردند که معامله اى رَبَوى بود و حرام. عُباده بن صامت، صحابى بزرگ پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
که در شام بود، از جاى برخاسته فرياد برآورد که من از رسولِ خدا شنيدم که از خريد و فروش طلا به طلا و نقره به نقره، جز به طور مساوى، نهى کرده مى فرمود: هر کس در اين گونه معاملات زيادتر بدهد يا بگيرد، گرفتار ربا شده است. با شنيدن اين سخن، مردم هر آنچه را که گرفته بودند باز گرداندند. چون معاويه از جریان آگاه شد، با ناراحتى، خطبه اى خواند و گفت: چه شده است که مردمان احاديثى از رسولِ خدا بازگو مى کنند که ما، که آن حضرت را ديده و با او مصاحَب بَوده ايم، هرگز چنين سخنانى از وى نشنيده ايم؟! عُباده از جاى برخاست و گفت: ما آنچه را که از پيامبر خدا شنيده ايم باز خواهيم گفت، اگرچه معاويه از آن ناخشنود و ناراضى باشد.
معاويه او را از لشکر بيرون کرد و او به مدينه بازگشت. عمر از او پرسيد که چرا به مدينه باز آمدى (زيرا او را براى تعليم قرآن به شام فرستاده بود.)
عُباده اعمال ناشايستِ معاويه را براى وى بازگو کرد. عمر گفت: به مکانِ خود باز گرد. خدا آن سرزمين را روسياه کند که تو و امثال تو در آن زندگى نتوانند کرد! و معاويه هرگز بر تو فرمانروايى نخواهد داشت
عباده به شام بازگشت، لکن عمر با معاويه برخوردى نکرد.
اعترافات عمر، شورا و بيعتِ عثمان در آخرين سالى که عمر به حج رفته بود، عَمّارِ ياسر در مِنى به دوستانش گفت: بيعتِ با ابوبکر لغزشى ناگهانى بود که شد؛ اگر عمر بميرد ما با علىعليهالسلام
بيعت مى کنيم.
اين خبر، هنگامى در مِنى به عمر رسيد که مى خواست حرکت کند گفت به سوى مدينه. اولين جمعه که در مسجد پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در مدينه بر منبر رفت، خطبه اى مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بيعت با ابوبکر لغزشى ناگهانى بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از اين بايد بيعت (با خليفه) با مشورت باشد و اگر کسى بدون مشورت با کسى بيعت کند، بايد هر دو کشته شوند.
در آن زمان که ابولؤلؤه به شکم عمر خنجر زد و چون به او آب دادند آب از جاى زخم بيرون زد و معلوم شد که روده هايش پاره شده و خواهد مُرد، به او گفتند: بعد از خود کسى را تعيين کن. گفت: اگر ابوعبيده جرّاح زنده بود او را جانشین خود مى کردم؛ و اگر خدا دليل آن را از من مى پرسيد، در جواب مى گفتم که پيامبرت مى گفت که او امين امّت است! و اگر سالم، آزاد کرده ابوحُذَيفَه، زنده بود، بى شک او را به جاى خود برمى گزيدم؛ و اگر خدا مرا بازخواست مى کرد، مى گفتم که از پيامبرت شنيدم که مى گفت: سالم آنقدر خدا را دوست دارد که اگر از خدا هم نمى ترسيد او را نافرمانى نمى کرد
. به او گفتند: اى اميرالمؤمنين، در هر صورت، يکى را به جانشینی خود تعيين کن. جواب داد: تصميم داشتم که مردى را به حکومت و فرمانروايى شما برگزينم که بى گمان شما را به سوى حقّ و عدالت راهبر مى بود [اشاره است به علىعليهالسلام
]، اما نخواستم کار شما، در حال حيات و بعد از مرگ، بر دوش من باشد!
بلاذرى، در انساب الاشراف، مى گويد: در روزى که عمر زخم برداشت، گفت تا علىعليهالسلام
و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرّحمن بن عوف و سعد ابن ابى و قّاص حاضر شوند. آن گاه، جز با علىعليهالسلام
و عثمان با ديگرى سخن نگفت. به علىعليهالسلام
گفت: اى على، شايد اين گروه [اهل شورا] حق خويشاوندى ات را با پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و اين که داماد او بوده اى و ميزان دانش و فقهى را که خداوند به تو ارزانى داشته است در نظر بگيرند و تو را به حکومت خويش انتخاب کنند؛ در آن صورت، خدا را فراموش مکن!
آنگاه رو به عثمان کرد و گفت: اى عثمان، شايد آنان داماد پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بودن و سالمندى ات را رعايت کنند [و تو را به خلافت برگزينند]. پس، اگر به حکومت رسيدى، از خدا بترس و آل ابو مُعَيط را بر گردن مردم سوار مکن.
پس دستور داد تا صُهَيب را حاضر کنند و چون آمد به او گفت: تو به مدّت سه روز با مردم نماز مى گزارى و اينان نيز در خانه اى جمع مى شوند و در کار تعيين خليفه شور مى کنند. پس اگر به خلافت يک نفر از بين خودشان همرأى شدند، هر کس را که مخالفت کند گردن بزن و چون آن گروه از مجلس عمر بيرون شدند، عمر گفت: اگر مردم اَيْلَح
را به خلافت انتخاب کنند، آنان را به راه است هدايت خواهد کرد
بلاذرى، در انساب الاشراف، از قول واقِدِى مى نويسد:
عمر درباره جانشین خود از اطرافيان پرسيد که چه کسى را انتخاب کند. به او گفتند: نظرت درباره عثمان چيست؟ گفت: اگر او را انتخاب کنم، آل ابو مُعَيط [= بنى اميه] را برگردنِ مردم سوار مى کند! گفتند: زبير چطور است؟ گفت: او در حالت خشنودى مؤمن است، و در هنگام خشم کافر دل! گفتند: طلحه چه؟ گفت: او مردى است متکبّر و خودپسند که بينى اش رو به بالاست و نشيمنگاهش در آب
گفتند: سعد بن ابى وقّاص چطور؟ گفت: فرماندهى اش بر سوارکاران جنگى حرف ندارد، اما اداره يک آبادى هم برايش زياد و سنگين است. پرسيدند: درباره عبدالرّحمن بن عوف چه مى گويى؟ جواب داد: او همين که بتواند به خانواده اش برسد کافى است!
بلاذرى، در جاى ديگر، مى نويسد:
چون عمر بن خطاب زخم برداشت، صُهَيب، آزاد کرده عبد الله بن جدْعان، را فرمان داد که سران مهاجر و انصار را در مجلس او حاضر کنند. چون آنان بر وى وارد شدند، گفت: من کارِ خلافت و حکومت شما را در ميان شش نفر از مهاجران نخستين، که هنگام وفات پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
مورد رضاى آن حضرت بوده اند، به شورا نهاده ام تا يک تن را از ميان خود به پيشوايى شما و امّت برگزينند. آنگاه يک يک اعضاى شورا را نام برد و سپس رو به ابوطَلْحَه زَيد بن سَهل خَزْرَجى کرد و گفت: پنجاه نفر از انصار را انتخاب کن تا تو را همراه باشند، و چون من درگذشتم اين چند نفر را وادار تا ظرف سه روز، نه بيشتر، يک نفر را از بينِ خود به پيشوايى خويش و امت انتخاب کنند. سپس صهيب را فرمان داد تا هنگامى که پيشوايى انتخاب نکرده اند با مردم نماز بگزارد.
در آن هنگام طلحه بن عبيد الله حضور نداشت و در مِلک خود در سُراه
بود.
عمر گفت: اگر ظرف اين سه روز طلحه حاضر شد که شد، وگرنه منتظر او نشويد و به جدّ در انتخابِ خليفه برآييد و با آن کس که بر او اتفاق نظر حاصل کرديد بيعت کنيد و هر کس با رأى شما مخالفت کرد گردنش را بزنيد.
عمر اعضاى شورا را فرمان داد تا مدت سه روز براى انتخاب خليفه به مشورت بنشينند. اگر دو نفر با خلافت مردى و دو نفر ديگر با خلافت مردى ديگر موافقت کردند بار ديگر به رايزنى بپردازند و مشورت از سر گيرند. اما اگر چهار نفر با يکى موافقت کردند و يک تن مخالف بود، تابعِ رأى آن چهار نفر باشند. و چنانچه آراء سه به سه در آمد، رأى آن دسته را بپذيرند که عبدالرّحمن بن عوف در آن است، زيرا دين و صَلاح عبدالرّحمن قابل اطمينان و رأيش براى مسلمانان مورد قبول و اعتماد است
متّقى هندى نيز، در کنزالعّمال، از محمّد بن جبير از پدرش روايت کرده است که عمر گفت: اگر عبد الرحمن بن عوف يک دستش را، به عنوان بيعت، به دست ديگرش بزند فرمانش را اطاعت کنيد و با او بيعت نماييد
از اين مطالب چنين بر مى آيد که عُمر، صدورِ حکمِ خلافت را، بنابر سياستى، به دست عبدالرّحمن بن عوف نهاد و او را از امتيازى خاص برخوردار کرد تا در تعيين خليفه از آن بهره گيرد. و معلوم مى شود که با عبدالرّحمن بن عوف قرارى داشته که تبعيتِ از سيره و رفتار شيخَين را در شرايط قبول خلافت بگنجاند و از پيش مى دانسته که امام علىعليهالسلام
از اين که عمل به رفتار شيخين در رديف عمل به کتاب خدا و سنّت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
قرار گيرد خوددارى کرد، ولى عثمان آن را مى پذيرد و در نتیجه به خلافت مى رسد. بنابراين، از پيش، حکم عدم انتخاب علىعليهالسلام
را صادر کرده بود.
دليل اين سخن، علاوه بر آنچه در پيش آورديم، مطلبى است که ابن سعد، در طبقات، از قول سعيد بن عاص (اموى) آورده است که:
سعيد بن عاص از عمر خواست که مقدارى بر مساحت زمين خانه اش بيفزايد تا آن را وسعت بدهد. خليفه به او نويد مى دهد که، پس از اداى نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعيد رفت و. .
[سعيد خود مى گويد: ] خليفه با پاهايش خط کشيد و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: اى اميرالمؤمنين، بيشتر بده، که مرا اهل بيت، از کوچک و بزرگ، زياد شده است. عمر گفت: فعلاً همين اندازه تو را کافى است و اين راز را نگهدار که پس از من کسى به خلافت مى رسد که جانبِ خويشاوندى ات را رعايت خواهد کرد و نيازت را برآورده خواهد ساخت! سعيد مى گويد: آنگاهى که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شوراى عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او، از همان ابتداى کار، رضاى خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شايستگى برآورده ساخت
از اين گفت و گو چنين بر مى آيد که منشور خلافت عثمان در دوران حيات عمر و به دست او به امضا رسيده و قطعيت يافته بود و تعيين شوراى شش نفرى تنها پوششى بود که در زير آن بيطرفىِ دستگاه خلافت در انتخاب خليفه بعدى به نحوى مردم پسند و مقبول يلوه گر شود.
گذشته از اين، نقشه تحريک افراد براى ترور و از ميان برداشتن امامعليهالسلام
نيز مطلب مهمِّ ديگرى است که باز ابن سعد، در طبقات، از قول همين سعيد ابن عاص، آورده است. او مى نويسد:
روزى عمر بن خطّاب به سعيد بن عاص گفت: چرا تو از من فاصله مى گيرى و روى گردان هستى؟ شايد گمان مى کنى من پدرت را کشته ام. من پدرِ تو را نکشته ام؛ پدرت را على بن ابى طالب کشته است
.
آيا با اين سخن، عمر سعى نداشت که سعيد را به گرفتن انتقام از کشنده پدرش، على بن ابى طالب، تحريک کند؟
نحوه انتخاب عثمان به خلافت بلاذرى از قول ابو مخنف مى نويسد:
در روز به خاک سپردن عمر، اعضاى شورا کارى نکردند. ابوطلحه، به دستور عمر، بر مردم امامتِ جماعت کرد و نماز گزارد و صبح روز ديگر، ابوطلحه آنان را در محلّ بيت المال گرد آورد تا به رايزنى بپردازند. مراسم به خاک سپردن عمر در روز يکشنبه و در چهارمين روز ترورش صورت گرفت، وصُهَيب بن سِنان بر جنازه اش نماز خواند.
چون عبدالرّحمن اعضاى شورا و گفت و شنود را مشاهده کرد و به ايشان گفت: ببينيد، من و سعد خود را کنار مى کشيم، به اين شرط که انتخاب يکى از شما چهار نفر با من باشد؛ زيرا نجوايتان به درازا کشيده و مردم منتظرند تا خليفه و امام خود را بشناسند. اهالى شهرها نيز، که براى کسب اطّلاع از اين امر تاکنون در مدينه مانده اند، توقّفشان طولانى شده بايد زودتر به شهر و ديار خود باز گردند.
همه با پيشنهاد عبدالرّحمن بن عوف موافقت کردند، مگر علىعليهالسلام
که گفت: تا ببينيم. در اين هنگام ابوطلحه وارد شد و عبدالرّحمن آنچه را گذشته بود، از پيشنهاد خود و موافقت همگان نيز على، به اطّلاع او رسانيد. پس، ابو طلحه رو به علىعليهالسلام
کرد و گفت: اى ابوالحسن، عبد الرحمن مورد اعتماد همه مسلمانان است، چرا با او مخالفت مى کنى؟ او خود را از ميان شما کنار کشيده و براى ديگرى هم زير بار گناه نمى رود! در اينجا علىعليهالسلام
، عبد الرحمن بن عوف را سوگند داد تا به خواسته دل اعتنايى نکند، حق را مقدَّم دارد و به صلاح و خيرِ امّت بکوشد و رابطه خويشاوندى، او را از راه حقّ منحرف نسازد. عبد الرحمن، همه را پذيرفت و سوگند خورد. پس علىعليهالسلام
رو به او کرد و گفت: حالا انتخاب کن.
اين رويداد در محل بيت المال صورت گرفت يا، بنابه گفته اى، در خانه مِسوَر ابن مَخْرَمه.
پس، عبدالرّحمن پيش آمد و دست علىعليهالسلام
را در دست گرفت و به او گفت: با خدا عهد و پيمان بند که اگر من با تو بيعت کردم، بنى عبدالمُطَّلب را بر گردن مردم سوار نخواهى کرد و سوگند بخور که از سيره رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و شيخين (ابوبکر و عمر) سر پيچى نکنى. علىعليهالسلام
پاسخ داد: رفتارم با شما، تا آن جا که در توان داشته باشم، بر اساس کتابِ خدا و سنّت پيامبرش خواهد بود.
سپس عبدالرّحمن به عثمان گفت: خدا به سود ما بر تو گواه باد که اگر زمام حکومت را به دست گرفتى، بنى اميه را بر گردن مردم سوار نکنى و با ما بر اساس کتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش ابوبکر و عمر رفتار کنى. عثمان پاسخ داد: من با شما رفتارى بر اساس کتاب خدا و سنّت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و روش ابوبکر و عمر خواهم داشت.
بار ديگر عبدالرّحمن به علىعليهالسلام
روى کرد و سخن نخستين خود را به او گفت و علىعليهالسلام
نيز چون بار اوّل به وى پاسخ داد. سپس عثمان را به کنارى کشيد و گفته نخستين خود را از سر گرفت و از وى همان جوابِ مساعدِ اوّل را شنيد. عبدالرّحمن، براى بار سوّم، پيشنهاد اوّلِ خود را به علىعليهالسلام
گفت. در اين نوبت امام علىعليهالسلام
به او گفت: کتاب خدا و سنّت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
نيازى به سيره و روش ديگرى ندارد؛ تو مى کوشى، به هر صورت که شده، خلافت را از من دور کنى. عبدالرّحمن به اعتراض امامعليهالسلام
توجهى نکرد و رو به عثمان کرد و سخنِ نخستينِ خود را براى سومين بار تکرار کرد و از عثمان همان جوابِ نخستين را شنيد. پس، دست به دست عثمان زد و با او بيعت کرد.
همچنين، طبرى و ابن اثير، در ضمن بيان رويدادهاى سال ٢٣ هجرى، مى نويسند:
چون عبدالرّحمن در سومين روز با عثمان بيعت کرد، علىعليهالسلام
به عبدالرّحمن گفت: دنيا را به کامش کردى. اين نخستين روزى نيست که شما، بر ضدّ ما، به پشت گرمى يکديگر برخاسته ايد. "فَصَبرٌ يَميلٌ وَ اللّهُ المُستَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. " به خدا قسم، تو عثمان را به خلافت نرساندى مگر براى اين که او، پس از خود، تو را به خلافت بردارد؛ اما خداى را در هر روز تقديرى است
پس از بيعت عبدالرّحمن با عثمان، ديگر اعضاى شورا نيز با عثمان بيعت کردند. علىعليهالسلام
که ايستاده ناظر بر جریان امر بود، بر زمين نشست. عبدالرّحمن خطاب به او گفت: بيعت کن، وگرنه گردنت را مى زنم! و در آن روز با کسى از آنان جز او شمشير نبود. نيز گفته شده است که علىعليهالسلام
از محلِّ شورا خشمناک بيرون آمد. ديگر اصحابِ شورا خود را بدو رساندند و گفتند: بيعت کن والاّ با تو مى جنگيم. پس بازگشت و با عثمان بيعت کرد.