سقیفه

سقیفه14%

سقیفه نویسنده:
گروه: اصول دین

سقیفه
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14167 / دانلود: 3079
اندازه اندازه اندازه
سقیفه

سقیفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

دوران خلافت عثمان

سخنان ابوسفيان دراولين روز پس از بيعت با عثمان به خلافت، ابوسفيان، که در آن وقت چشمانش کور شده بود، به مجلس عثمان آمد و گفت: آيا کسى در اينجا غير از بنى اميه هست؟ گفتند: نه. گفت: اى بنى اميه، از آن هنگام که خلافت به دست تَيم و عَدِىّ افتاد، من طمع بستم که به شما برسد.٣١٤ حال که به شما رسيده است، چونان کودکان که گوى را در بازى به هم يک ديگر مى دهند، خلافت را به هم بدهيد و نگذاريد از ميان شما بيرون برود؛ چه، نه بهشتى هست نه جهنمى آرى، سوگند خورد که (پس از مرگ) هيچ خبرى نيست! عثمان بر سرش داد زد. ولى بنى اميه به سفارش او عمل کردند.٣١٥

در روايت ديگرى چنين آمده است:

ابوسفيان، در هنگام کهولت و در زمانى که چشمانِ خود را از دست داده بود، بر عثمان وارد شد. پس از آن که آرام گرفت، پرسيد: آيا در اينجا بيگانه اى هست که گفتارِ ما را به ديگران برساند؟ عثمان گفت: نه. ابوسفيان گفت: اين مسأله خلافت، کارى است دنيوى و اين حکومت از نوع حکومت هاى قبل از اسلام [دوران جاهليت] است. بنابراين، تو گردانندگان و واليانِ سرزمين هاى وسيعِ اسلام را از بنى اميه قرار بده٣١٦ .

در همان ايام بود که يک روز ابوسفيان بر سر قبر شهيد بزرگ اسلام، حضرت حمزه، رفت و با پاى خويش بر قبر آن بزرگوار کوفت و گفت: اى ابو عُمارَه، آنچه که ما ديروز بر سر آن شمشير کشيده بوديم، امروز به دستِ کودکانِ ما رسيده است و با آن به بازى مشغول اند.٣١٧

وليد، والى عثمان در کوفه

وليد، فرزندِ عُقْبَه بن أبى مُعَيط است٣١٨. او در آن روز که مکه به دست مسلمانان فتح شد و به تصرّف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آمد و ديگر جاى گريزى براى مشرکان و گمراهانِ مَکى باقى نماند، اسلام آورد. پس از چندى، در مدينه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را براى جمع آورى زکاتِ قبيله بَنى المُصْطَلَق مأموريت داد. وليد به سرزمين آنها رفت و بازگشت و گزارش داد که افراد قبيله مزبور مُرتدّ شده اند و از دادنِ زکات خوددارى مى کنند. آوردن اين خبرِ دروغ به دليل آن بود که گروهى از طايفه بنى المصطلق، با شنيدن خبرِ آمدنِ وليد، به پيشبازش بيرون شده بودند. تا فرستاده رسول خدا را از نزديک ببيند و وى را خوشامد گويند.

وليد تيمّع آنان را نقشه اى سوء براى خود گمان برده و خود ترسيده بود. بدون اين که با آنان روبرو شود و سخنى گويد، شتابان به مدينه بازگشت و آن گزارش دروغ را داد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، خالد بنِ وليد را مأموريت داد تا، با رفتن به آن قبيله حقيقت امر را تحقيق و گزارش کند. خالد در گزارش خود تأکيد کرد که قبيله مزبور به اسلام متمسّک اند و به هيچ روى مرتدّ نشده اند. در اين حال، آيه زير درباره وليد و ماجراى او نازل شد و خداوند او را فاسق معرّفى کرد:٣١٩

( يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ يَاءَکمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَينُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِيَهَالَه فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ )

(حيرات/٦)

اى کسانى که ايمان آورده ايد، اگر فاسقى خبرى به شما داد، آن را بررسى کنيد، تا مبادا به نادانى، گروه را آسيب رسانيد و سپس بر آنچه کرده ايد پشيمان شويد.

اينک عثمان، خليفه مسلمين، که خود را جانشین رسولِ خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى داند، چنين فاسقِ مشهور و بد نامى را، تنها به سبب قَرابت و خويشى، به فرماندارى کوفه انتخاب مى کند.

حکومتِ وليد بر کوفه مدت پنح سال به درازا کشيد و در خلال آن، در نواحى آذربايجان، که در آن زمان تابع حکومت کوفه بود، داستان ابيات اوبه عثمان در مقدم داشتن عموش بوشته وسپس تعيين او والى کوفه، با مشرکان آن سامان به جنگ پرداخت. ولى، از آن جا که ايمانى محکم نداشت، در آن موقعيتِ حسّاس و در برابر دشمن، مرتکب لغزشى شد که مستوجبِ حَدّ بود٣٢٠ سران لشکر جمع شدند تا حدِّ شرعى بر او جارى سازند؛ ولى حُذَيفَه با اجراى قانون الهى در حق وليد، به اين دليل که فرماندهى سپاه اسلام را در برابر دشمن به عهده دارد، مخالفت کرد و در نتیجه از او دست برداشتند٣٢١

ماجراى شرابخوارىِ وليد

در زماني که والى کوفه بود ابوالفراي دراغانى٣٢٢ و مسعودى در مروي الذّهب٣٢٣ مى نويسند:

وليد، شب تا به صبح، با نديمان و مغنيانش ميخوارى مى کرد. يک بار، که اذان صبح را گفتند، در حالتِ مستى، با لباسِ شرابخوارى و بزم به مسجد آمد و در محراب به نماز ايستاد. نماز صبح را چهار رکعت خواند و به مردم گفت: ميل داريد تا چند رکعت ديگر بر نماز صبح بيفزايم! و در همان حال، آنچه خورده بود در محراب مسجد بالا آورد.

عَتّاب ثَقَفى، که در صفِ اول نمازگزاران و پشتِ سرِ وليد بود، بر او بانگ زد: خدا خيرت ندهد، تو را چه مى شود؟ به خداى سوگند که از کسى جز خليفه مسلمانان در شگفت نيستم که چون تويى را بر ما والى و حاکم کرده است. اهل مسجد وليد را با سنگريزه هاى مسجد سنگ باران کردند. برادر خليفه و فرماندار کوفه، که قافيه را بر خود سخت تنگ ديد، تلوتلو خوران خود را به دارالاماره رساند، در حالى که اين ابيات را زير لب زمزمه مى کرد: "من هرگز از شراب و کنيزک خوشروى، روى برنمى گردانم/ و خود را از خير و لذّت آنها محروم نمى سازم/ بلکه آنقدر شراب مى نوشم تا مغز خود را از آن سيراب نمايم. و آنگاه در بين مردم دامن کشان بگذرم. "٣٢٤ مردم با ناراحتى گفتند: برويم به خليفه (عثمان) بگوييم. آن مرد که به مدينه رفت و داستان را گفت. عثمان او را زد.٣٢٥ بار ديگر چهار نفر شباهنگام به خانه وليد رفتند و در حالى که وى مشغول شرابخوارى بود. انگشترش را از دستش در آوردند٣٢٦ وليد، چون مست بود، نفهميد. انگشتر را با خود به نزد عثمان بردند. عثمان گفت: از کجا مى دانيد که وليد شراب خورده گفتند: اين همان شرابى است که در جاهليت مى خورديم او شراب خورده است و اين هم انگشترش. عثمان، که سخت از کوره در رفته بود. شهود و شاکيان را تهديد کرد و وعده مجازات و سياست داد. سپس، با دست به سينه آنان زد و آنها را از خود راند.

آن عده از شاکيان که از دستِ عثمان کتک و تازيانه خورده بودند، به علىعليه‌السلام توسل جستند و از او چاره درد خواستند. علىعليه‌السلام به نزد عثمان رفت و در حقّ آنان با وى سخن گفت و اعتراض رد که: حدود الهى را مهمل مى گذارى و شاهدانِ عليه برادرت را کتک مى زنى و قانونِ خدا را تغيير مى دهى؟٣٢٧

اُمّ المؤمنين عايشه، نيز که شهود به او متوسّل شده بودند، بر عثمان بانگ زد: حدود شرعى را بلا اجرا گذارده، گواهان را مورد اهانت خود قرار داده اى؟٣٢٨ آن گروه، از ترس مجازاتِ عثمان، به خانه عايشه پناه بردند و چون عثمان، صبحگاهان، از اطاق عايشه سخنانى شنيد که بوى تندى و پرخاش بر او مى داد، بى اختيار، فرياد کشيد: آيا سرکشان و فاسقانِ عراق پناهگاهى جز خانه عايشه سراغ نداشتند؟

عايشه، چون اين سخنانِ توهين آميز و دشنامِ غير قابلِ بخشش عثمان را نسبت به خود شنيد، نعلين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشت و آن را سرِ دست بلند کرد و به صداى رسا فرياد زد: چه زود سُنَّت و روشِ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، صاحبِ اين کفش، را ترک کردى؟ اين سخنِ عايشه، به سرعت، دهان به دهان گرديد و مسجد را پُر کرد. دسته اى مى گفتند: "اَحْسَنَتْ عائشه": عايشه خوب کرد. دسته اى ديگر مى گفتند: زنان را با اين امور جامعه چه کار؟ تا اين که يکديگر را سنگ باران کردند و با نَعلَين همديگر را زدند.٣٢٩ اين اولين برخورد بين مسلمانان بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.٣٣٠

پس از اين واقعه، طلحه و زبير به نزد عثمان رفتند و بالحن سرزنش به او گفتند: ما در آغاز تو را نهى کرديم که وليد را بر هيچ امرى از امور مسلمانان مأمور مگردان، ولى تو سخنِ ما را به چيزى نگرفتى و آن را نپذيرفتى. حالا هم دير نشده است. اکنون که گروهى به ميخوارگى و مستى او گواهى داده اند، به صلاح توست که او را از کار بر کنار سازى.

علىعليه‌السلام نيز به او فرمود: وليد را از کار برکنار کن و چنانچه شاهدان رو در رويش گواهى دادند، حدِّ شرعى را نيز بر او جارى ساز٣٣١

عزل وليد

عثمان ناچار شد که وليد بن عُقبَه را از فرماندارى کوفه معزول کند و به مدينه فراخوانَد و سَعيد بن عاص را به فرماندارى کوفه مأمور کرد و به او دستور داد که وليد را به مدينه بفرستد.

سعيد، چون به کوفه وارد شد، بالاى منبر کوفه نرفت و گفت: منبر مسجد کوفه نجس است و بايد آن را شُست؛ دارالاماره را نيز بايد آب کشيد. جمعى از سرانِ بنى اميه، که همراه با سعيد به کوفه وارد شده بودند، از او خواهش کردند که از تطهير منبر خوددارى کند و به وى گفتند که اگر کسى جز او به اين عمل دست مى زد، بر او بود که از عمل وى جلوگيرى کند، زيرا اين کار ننگ ابدى براى وليد به بار مى آورد.

سعيد نه پذيرفت و دستور داد که منبر و دارالاماره را آب کشيدند و به وليد گفت که به مدينه برود. وليد، چون به نزد عثمان آمد و شاهدان رو در رويش به ميخوارگى او شهادت دادند، عثمان ناگزير شد که او را حدّ بزند. پس، جنبه اى کلفت بر او پوشانيد که تازيانه بر او اثر نکند. هر کس مى رفت که بر او تازيانه بزند، وليد بدو مى گفت: به خويشاوندى من بنگر و با من قطع رَحِم مکن و بر من حدّ مَزن و اميرالمؤمنين عثمان را بر خود عضبناک مکن. او هم تازيانه را مى انداخت و مى رفت، زيرا حاضر نبود عثمان از او ناراحت بشود. چون على بن ابى طالبعليه‌السلام چنين ديد، در حالى که فرزندش امام حسنعليه‌السلام نيز حاضر بود، خود تازيانه را برگرفت.٣٣٢ وليد گفت: تو را به خدا سوگند و به خويشاوندى که با هم داريم، مَزن!

حضرت علىعليه‌السلام فرمود: اى وليد ساکت باش؛ سبب هلاکت بنى اسرائيل آن بود که حدودِ خدا را تعطيل کردند٣٣٣ . .

وليد از دستِ حضرت اميرعليه‌السلام به اين طرف و آن طرف فرار مى کرد. آن حضرت او را گرفت و به زمين زد. عثمان اعتراض کرد. حضرتعليه‌السلام فرمود: فسق کرده؛ شراب خورده و نمى گذارد حدّ خدا بر او زده شود٣٣٤.

بعد، با يک تازيانه دو شعبه، به جاى هشتاد ضربه، چهل ضربه تازيانه بر او زد. حضرت اميرعليه‌السلام دستش را چنان بلند نمى کرد که زير بغلش پيدا بشود، يعنى سخت نمى زد٣٣٥

در آن زمان قاعده اين بود که کسى را که حَدّ مى زدند، سرش را مى تراشيدند. به عثمان گفتند: سرِ وليد را بتراش. قبول نکرد٣٣٦ پس از آن عثمان، وليد را مأمور گرفتنِ زکاتِ دو قبيله کلْب وبَلْقَين کرد٣٣٧ و٣٣٨

وضع کوفه در زمان عثمان

اوضاع مسلمانان در زمان عثمان دچار آشفتگى بسيار شد. عثمان، برادرش٣٣٩ وليد را به فرماندارى کوفه برگزيد. قلمرو حکومت کوفه تا مدائن، پايتخت شاهنشاهى اجران، تا کرمانشاه، رى، اجران مرکزى، يعنى قم و کاشان، شرق اجران تا کشورهاى آسياى ميانه بود. کوفه يکى از پنج مرکز نظامى اسلام بوده است. عثمان حکومت بر همه آن کشورها را به وليد واگذار کرده بود!

عثمان، سَعدِ وقَّاص را از حکومت کوفه عزل کرد. سعد از صحابه سابقين در اسلام و از مهاجرانِ اولين به مدينه بود. در زمان خليفه دوم مقرّر شد که يک لشکرگاه در اين منطقه بر پا کنند. سَعْدِ وقّاص کوفه را ساخت و از آن وقت، به دستورِ عمر، والىِ کوفه شد. نيز خليفه دوم، سعد رإ؛ در شوراى شش نفره، به عنوان يکى از نامزدهاى خلافت، قرار داده بود. به همين دليل، احترام سعد در نزد مسلمانان بيشتر شد. اخلاقش هم با مردم خوب بود و کوفيان از او راضى بودند.

وقتى که وليد به کوفه آمد و دستورِ عزل سَعد را آورد، سعد، با تعجب، به او گفت: نمى دانم تو بعد از ما زيرک و زرنگ و آدم خوبى شده اى يا ما احمق شده ايم؟ [چون قرآن کريم وليد را فاسق معرفى مى کند، و مى فرمايد:( إِنْ يَاءَکمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَينُوا ) (حيرات / ٦). ] وليد گفت: ناراحت نشو، "اِنَّما هُو المُلک يتَغَذّاهُ قَوْمٌ وَ يتَعَشَّاهُ آخَرُونَ": مُلک دارى چنين است؛ دسته اى ناهار آن را مى خورند و دسته اى ديگر شام. سَعد گفت: به خدا قسم، چنين مى بينم که شما اين فرماندارى بر مسلمانان را چون پادشاهى قرار مى دهيد. سپس از کوفه به مدينه بازگشت٣٤٠

داستانِ ابن مسعود

ابن مسعود٣٤١ اولين کس از اصحاب پيامبر بود که قرآن را با صداى بلند در خانه خدا در برابر مشرکانِ قريش خواند. به يکديگر گفتند: چه مى خواند؟ همان را که محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده است. و بر سر او ريختند و او را زدند. رفت به خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آن حضرت به او فرمود: دوباره بخوان و خواند.

او از مسلمانانى بود که به همراه جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت کردند. و نيز جنگ بدر را درک کرده بود. ابن مسعود را خليفه دوم براى اِقراء،٣٤٢ يعنى تعليم و تفسير قرآن و آموزش احکام اسلام، و نيز خزانه دارى بيت المال به کوفه فرستاد. امين بيت المال بود و کليد آن در دست او بود. عمر، چون او را به کوفه فرستاد، به کوفيان نوشت: شما را بر خودم مقدّم داشتم و ابن مسعود را نزد شما فرستادم٣٤٣ .

وليد که والى کوفه شد صدهزار درهم از بيت المال قرض گرفت. خلفا، غير از علىعليه‌السلام ، اين کار را مى کردند و امين بيت المال، در ازاى پرداخت وام، از آنها رسيد مى گرفت. وقتِ باز پرداخت وام که رسيد، ابن مسعود از وليد مطالبه کرد. وليد مسأله را به عثمان گزارش کرد و عثمان به ابن مسعود نوشت: تو خزانه دار ما هستى؛ به وليد کارى نداشته باش، ابن مسعود گفت: من پنداشتم خزانه دارِ مسلمانان هستم و خزانه مالِ مسلمانان است؛ اگر بيت المال از آن شماست، من خزانه دار شما نمى شوم و کليدها را انداخت٣٤٤

ابن مسعود پس از آن در کوفه ماند، و شروع به افشاگرى درباره عثمان کرد. وليد به عثمان نوشت که ابن مسعود عيبجويى ما را مى کند. عثمان دستور داد او را به مدينه فرستد. وقتى وليد دستور خارج شدن از کوفه را به ابن مسعود داد، مردم کوفه دور او جمع شدند و گفتند: در کوفه بمان، ما از تو دفاع مى کنيم. ابن مسعود گفت: بعد از اين فتنه هايى خواهد شد و من نمى خواهم اولين کسى باشم که درِ فتنه ها را باز کرده باشد. اهل کوفه او را مشايعت کردند. آنان را به پرهيزگارى و خواندن قرآن وصيت کرد و مردم هم او را دعا کردند و گفتند: جاهلِ ما را تعليم کردى، عالم ما را پايدار ساختى، درس قرآن به ما دادى.

آنگاه که ابن مسعود به مدينه به مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد شد، در حالى که عثمان بالاى منبر خطبه مى خواند. در مسجد صحابه نيز بودند. وقتى که چشم عثمان به ابن مسعود افتاد گفت: اينک حشره اى پستْ خصلت و بى ارزش بر شما مردم وارد شد که اگر بر خوراک کسى بگذرد آن کس هرچه را که خورده است بالا آورَد و از شکم بيرون اندازد. ابن مسعود، در پاسخ زخمِ زبان عثمان، گفت: خير، عثمان! من چنين نيستم، بلکه من يکى از اصحاب رسول خدا هستم که افتخار حضور در جنگ بدر و بيعت رضوان را داشته ام.٣٤٥ عايشه نيز بانگ برداشت: آهاى عثمان! تو به ابن مسعود، همدم و صحابى رسول خدا، چنين سخن مى گويى؟

عثمان، در پاسخ اُمّ المؤمنين، فرياد زد: خاموش شو! و سپس دستور داد تا ابن مسعود را از مسجد بيرون کنند. در اجراى دستورِ خليفه، ابن مسعود را، با وضعى زننده و توهين آميز، از مسجد پيامبر بيرون کردند. و يحمُوم، غلامِ عثمان، خود را به ميان دو پاى او انداخت و او را بلند کرد و چنان به شدّت به زمين کوبيد که استخوان دنده اش شکست. علىعليه‌السلام ، که شاهد ماجرا بود، روى به عثمان کرد و گفت: اى عثمان، تنها به استناد گفته و گزارش وليد با صحابى پيامبر چنين رفتار مى کنى؟ سپس، ابن مسعود را به خانه اش برد و معالجه کرد تا بهبود يافت و به خانه خود بازگشت. ابن مسعود، پس از اين واقعه، در مدينه ساکن شد و عثمان به او اجازه نداد که از مدينه خارج شود. وقتى که از آن صدمه شفا يافت و اجازه خواست تا در جهاد با روميان شرکت کند، باز عثمان اين اجازه را به او نداد. عثمان مقرّرى او را نيز قطع کرد.

بدين ترتيب، ابن مسعود تا زنده بود نتوانست از مدينه خارج شود و در حقيقت تحت نظر بود، تا اين که دو سال پيش از کشته شدن عثمان بدرود حيات گفت. زمان توقف ابن مسعود در مدينه سه سال بوده است. ابن مسعود بيمار شد، عثمان به عيادت او آمد و گفت: از چه رنج مى برى؟

- از گناهانم.

- چه ميل دارى؟

- رحمت و بخشايش پروردگارم.

- آيا پزشکى به بالينت بخوانم؟

- پزشک، خود مرا بيمار کرده است.

- دستور بدهم تا حقوق و مستمرّى ات را بپردازند؟٣٤٦ (دو سال بود که حقوقش را قطع کرده بود.)٣٤٧

- وقتى که به آن نياز داشتم نپرداختى، امروز که از آن بى نيازم مى خواهى بپردازى

- براى فرزندانت باقى مى ماند.

- روزى آنها را خدا مى رساند.

- از خدا بخواه که از من (نسبت به آنچه در حق تو کرده ام) درگذرد.

- از خدا مى خواهم که حقّ مرا از تو بگيرد.

ابن مسعود وصيت کرد که عمّارِ ياسِر بر او نماز گزارد و عثمان بر جنازه اش حاضر نشود. طبق وصيتِ او عمل کردند و بى اطّلاع عثمان در بقيع به خاک سپرده شد.

چون عثمان از مرگ ابن مسعود و به خاک سپردنش خبر يافت، خشمگين شد و گفت: بدون اين که مرا آگاه سازيد چنين کرديد؟ عمّار در پاسخ وى گفت: او خود وصيت کرده بود که تو بر او نماز نخوانى. عبداللّه بن زبير، مناسب همين حال، اين بيت را سروده است٣٤٨

لَا اعرِفَنَّک بَعْدَ المَوتِ تَنْدُبُنى

وَ فىِ حَياتى مازَوَّدْتَنى زادى

تو پس از مرگ مرا مى ستايى و گريه مى کنى در حالى که در زندگى زاد و توشه مرا ندادى

اين بخشى از ماجراى اسفبار ابن مسعود در دوران وليد بن عقبه بود!!! محصول حکومت وَليد تنها اين نبود، بلکه از او، در مدت فرماندارى اش در کوفه، کارهاى بلاخير و فتنه انگيز بسيار سر زد؛ از آن جمله، رفتار او با ابو زُبَيد شاعر مسيحى و يهودى شعبده باز است.

شرابخوارى وليد با ابوذر زُبَيد نصرانى

وليد تياهر به شُربِ خمره مى کرد. و با ابوزُبَيد نصرانى دوست و نديمش به شرابخوارى مى نشست. وليد خانه عقيل بن ابى طالب را، که نزديک به درِ مسجد کوفه بود، به او بخشيد. ابو زبيد از خانه اش بيرون مى آمد و مى رفت و به خانه والى و شب نشينى مى کردند و شراب مى خوردند. درِ خانه والى به مسجد باز مى شد. مرد نصرانى، در حال مستى، تلوتلوخوران از مسجد عبور مى کرد. وليد زمين هاى زراعى که به نام (قصور الحمر) و نزديک کوفه، را نيز به اين مرد نصرانى شرابخوار بخشيد. ابوزبيد، متقابلاً، در شعر خود مدحش کرد.٣٤٩

بلاذرى، در انساب الاشراف٣٥٠، مى نويسد:

وليد براى ابوزُبَيد از بيت المال مسلمانان مقرّرى تعيين کرده بود براى خريد ماهيانه شراب و خوک. وليد در آن حال والى مسلمانان بود در عصر خلافت عمر ودر نتیجه ناراحتى مسلمانان بالا گرفت. به ناچار، وليد هزينه آن مقدار شراب و خوکى را که براى ابوزبيد ماهيانه مقرّر کرده بود حساب کرد که چند دينار مى شود و آن را بر ماهيانه ابوزبيد تا خودش شراب و خوک بخرد و مسلمانان برايش ماهيانه شراب و خوک نخرند.

داستان جندَب الخير

به وليد خبر دادند که مردى يهودى به نام زُرارَه، که نَطْرَوي بود و در انواع سِحر و جادو ماهر بود، در يکى از دهات نزديک يِسْرِ بابل سکونت دارد. وليد دستور داد که او را به کوفه بياورند تا از نزديک شعبده بازى او را تماشا کند. شعبده باز را به نزد وليد آوردند. دستور داد تا او شعبده بازى خود را در مسجد کوفه نمايش دهد.

از نمايش هاى او اين بود که، درتاريکى شب، فيل بزرگى رانشان مى داد که بر اسب نشسته است. ديگر اين که خود به شکل شترى در مى آمد که روىِ ريسمانى راه مى رفت. بار ديگر درازگوشى را نشان داد که خودش از دهان او داخل مى شد و از مَخرَيش بيرون مى آمد. در پايان، يکى از تماشاکنندگان را پيش کشيد و بى پروا با شمشير گردن زد و سر از تنش جدا ساخت! سپس، در برابر چشمان حيرت زده تماشاگران کشته؛ سالم به پا خاست.

در کوفه فردى بود به نام جنْدَب بن کعب اَزْدى که به بيدارى و عبادت شبانه شهرت داشت، جندب، چون چنين ديد، رفت به بازار شمشير سازها، شمشيرى عاريه کرد و آورد و ساحر را زد و کشت و گفت: اگر راست مى گويى خودت را زنده کن!

وليد سخت ناراحت شد و فرمان داد که، به انتقام خون زُرارَه يهودى، جندب را به قتل برسانند. اما بستگان او از قبيله اَزْد به حمايتِ جندب. برخاستند و از کشتنش جلوگيرى کردند. وليد به ناچار، به حليه متوسّل شد و جندب را زندان کرد تا که بى سر و صدا او را بکشد. در زندان، زندانبان او را ديد که از سر شب تا به صبح به نماز و عبادت مشغول است؛ روا نديد که دستش در خون چنين مردى زاهد و با ايمان شرکت کند. لذا، به او پيشنهاد کرد: من در زندان را براى تو باز مى کنم، فرار کن. جندب گفت: اگر چنين کنم، وليد از تو دست بر نمى دارد و تو را مى کشد. زندانبان گفت: خون من در راه رضاى خدا و نجات يکى از اولياى او چندان ارزشى ندارد.

وقتى فرارِ جندب را به وليد گزارش کردند، فرمان داد که زندانبان را گردن بزنند. جندب، پنهانى، خود را از کوفه بيرون انداخت و به مدينه رساند و در آنجا بود تا آنکه على بن ابى طالبعليه‌السلام در حق او با عثمان سخن گفت و از او شفاعت کرد. عثمان پذيرفت و نامه اى به وليد نوشت تا مزاحمتى براى جندب فراهم نسازد و به اين ترتيب، جندب به کوفه بازگشت.٣٥١

چنين بود داستان وليد و حکمرانى اش در کوفه و اينک داستان والى ديگرى بر مسلمانان از وابستگان به خليفه.

عبداللّه بن سعد بن اَبى سَرح و داستان وى

عبداللّه برادرِ رضاعى عثمان بود که پيش از فتحِ مکه اسلام آورده و به مدينه هجرت کرده بود. و او جزو نويسندگان پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، امّا پس از مدتى مُرتَدّ شد و به مکه بازگشت و به قريش مى گفت: محمّد مطيع اراده و خواسته من بود و مى گفت در آيه قرآن بنويس "عزيزٌ حکيمٌ" مى گفتم بنويسم "عليمٌ حکيمٌ"؟ او جواب مى داد که مانعى ندارد هر دو خوب است. پس، خداوند اين آيه را درباره او نازل کرد:

( وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ کذِباً أَوْ قَالَ أُوحِىَ إِلَىَّ وَلَمْ يوحَ إِلَيهِ شَىْ ءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ وَلَوْ تَرَى إِذْ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلَائِکه بَاسِطُوا أَيدِيهِمْ أَخْرِيُوا أَنفُسَکمْ الْيوْمَ تُيْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا کنتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَيرَ الْحَقِّ وَکنتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَکبِرُونَ ) (انعام / ٩٣)

آيا ستمگرتر از آن کس که دروغى بر خدا بسته است کيست؟ يا آن کس که گفته است به من وحى شده، در صورتى که بر او وحى نشده، جا که گفته است که من نيز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل مى کنم اگر ببينى که ستمکاران به سختى هاى مرگ گرفتار آمده اند و فرشتگان دست هاى خود را گشوده اند که: جان هاى خود برآريد، امروز، به گناه آنچه درباره خدا به ناحق مى گفتيد و از آيات وى گردنکشى مى کرديد، سزايتان عذابى خوارکننده است.٣٥٢

چون مکه به دست مسلمانان فتح شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى اهل مکه فرمان عفو عمومى صادر کرد، ولى دستور داد که عبداللّه را بکشند گرچه به پيراهن کعبه چسبيده باشد. عبداللّه بر جان خود ترسيد و به عثمان پناه برد. عثمان او را پنهان کرد تا اين که او را به خدمت پيامبر خدا آورد و برايش از آن حضرت امان خواست. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دير زمانى خاموش ماند و سربلند نکرد، تا آنکه سرانجام موافقت کرد. چون عثمان بازگشت، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روى به حاضران کرد و فرمود: از آن جهت خاموش ماندم تا مگر يک تن از شما برخيزد و سر از تنش جدا سازد. در پاسخ گفتند: ايما و اشاره اى در اين زمينه به ما مى فرمودى. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: شايسته نيست که پيامبر به گوشه چشم ايما و اشاره کند.

عثمان، چون به خلافت نشست، چنين شخص معلوم الحالى را، به سبب برادرى با خود، در سال ٢٥ هجرى به حکومتِ مصر برگزيد٣٥٣ و عمر و عاص، عامل آنجا، را عزل کرد.٣٥٤

عبداللّه، قسمت هايى از افريقا را فتح کرد و عثمان خُمسِ غنائمِ آن جنگ را به او بخشيد.٣٥٥

داستان حَکم بن ابى العاص عموى خليفه عثمان مسند خلافت درست کرده بود و بر روى آن، در کنار خود، تنها به چهار نفر اجازه مى داد بنشينند: عبّاس عموى پيامبر، ابوسفيان، حَکم ابن اَبى العاص عموى خود، وليد بن عقبه. وحکم بن العاص در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نفاق مشهور بود. در مدينه پشت سر پيامبر راه مى رفت و آن حضرت را مسخره مى کرد. دستش را تکان مى داد، سرش را تکان مى داد، زبانش را در مى آورد، چشمش را چپ مى کرد. يک بار پيامبر برگشت و به او فرمود: "کنْ کما اَنْتَ": همينطور بمان. حکم تا آخرِ عمر راه مى رفت و دست و پايش را تکان مى داد. و چشمش را چپ مى کرد.

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در يکى از خانه هايش با حضرت اميرعليه‌السلام نشسته بود.

حَکم دزديده چشم بسوراخ در گذاشته بود وگوش مى کرد. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: برو او را بياور. آن حضرت بيرون آمد و گوشِ حکم را مانند بز گرفت و کشيد و او را به داخل بُرد. پيامبر لعنتش کرد. و او را به طائِفْ تبعيد کرد٣٥٦

آيه کريمه( وَالشَّيَرَه المَلعُونَه فى القرآنِ ) (اسراء /٦٠) درباره حکم واولادِ حَکم بن اِبى العاص بن اُمَيه است٣٥٧ يا درباره همه بنى اميه٣٥٨

در زمانِ خلافت ابوبکر، عثمان از او در خواست کرد تا اجازه دهد او و اولادش به مدينه باز گردند، ولى ابوبکر قبول نکرد. در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عثمان از پيامبر در خواست کرده بود و آن حضرت نپذيرفته بود. در زمان عمر نيز عثمان به نزدِ عمر آمد و از او خواست که اجازه دهد حکم و اولادش باز گردند، ولى عمر هم قبول نکرد. وقتى عثمان، خود به خلافت رسيد او را به مدينه باز گرداند٣٥٩ حکم، در حالى که لباسى مندرس بر تن داشت و تنها با يک بُز دارايى او بود در کوشش را گرفته بود وراه مى برد، وارد خانه عثمان شد. امّا، وقتى از خانه عثمان به در آمد، حُبّه خز پوشيده بود٣٦٠. عثمان او را، در کنار خود، بر مسند خلافت مى نشاند. روزى حکم بر عثمان وارد شد. خليفه، وليد را پس زد و عمويش را با خود نشاند. آنگاه که حکم بيرون رفت، وليد به عثمان گفت: دو بيت شعر به زبانم آمده است، مى خواهم بخوانم. عثمان گفت: بخوان. وليد چنين خواند:

لمّا رَأَيتُ لِعَمّ المَرءِ زُلفى قَرابَه دُوَينِ

اَخيهِ حادِثاً لَمْ يکنْ قِدْما

تأمَّلْتُ عَمْراً اَنْ يشُبّ وَ خالدِاً

لِکي يدْعُوانى يوْمَ مَزْحَمَه عَمّا

آن گاه که ديدم عموىِ مَرد در نزد او نزديکى و احترامى دارد که برادرِ او ندارد که در گذشته چنين نبود، آرزو کردم دو پسر تو، خالد و عمرو، بزرگ شوند و به روز رستاخيز مرا عمو خطاب کنند.

عثمان براى وَليد دلش به رحم آمد و، به جبران دلِ شکسته برادرش، به وى گفت: تو را والى کوفه مى کنم٣٦١.

ح: سقيفه به روايت تاريخ طبرى

طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبکر، در تاريخ خود چنين مى نويسد:

طايفه انصار پيکر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در ميان خانواده اش رها کردند تا آنان به تحهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر مى گزينيم. آنان سعد را، که مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند.

سعد خداى را ستايش کرد، سابقه انصار را در دين و برترى شان را در اسلام يادآور شد و کمک هائيکه که آنان به پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحابش داشتند و جنگ هايى را که با دشمنان کردند ياد آور شد و تأکيد کرد که پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حالى از دنيا رفت که از آنان راضى و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اينک شما گروه انصار، زمام حکومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگرى وامگذاريد.

در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که: رأى و انديشه ات کاملاً درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز بر خلاف تو کارى انجام نخواهيم داد و تو را به حکومت و زمامدارى انتخاب مى کنيم.

پس از اين موافقت قطعى، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى رد و بدل شد تا سراجيام گفتند: اگر مهاجرانِ قريش زير بار اين تصميم ما نروند و آنرا نپذيرند و بگويند که ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد که در حکومت و زمامدارى پيامبر با ما از در مخالفت درآييد، چه جواب بدهيم؟ گروهى از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ايشان مى گوئيم براى خود اميرى انتخاب مى کنيم شما هم براى خود زمامدارى انتخاب کنيد. سعد ابن عباده، گفت: و اين خود اولين شکست و عقب نشينى است.٨٦

چون خبر اين اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسيد، به همراه ابوعبيده جرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اُسَيد بن حُضَير٨٧ و عُوَيم بن ساعَده٨٨ و عَاصِم بن عَدِىّ٨٩ از بنى عَجلان نيز که از روى حسادت، نمى خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند. همچنين، مُغِيره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابوبکر، پس از اين که از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران و اين که آنان، در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيشگام بوده اند ياد کرد و گفت:

مهاجران، نخستين کسانى بودند که روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديک و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حکومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمکاران، کسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد. ابوبکر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:

البته، پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام، کسى مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.

آن گاه، حُباب بن مُنذر از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت:

اى گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگيريد که اين مهاجران در شهر شما و زير سايه شما زندگى مى کنند و هيچ گردنکشى را زهره آن نيست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگى و اختلاف به پرهيزيد که، اختلاف، کارتان را به تباهى و فساد خواهد کشيد و شکست خواهيد خورد و رياست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و نيز آنچه که از ايشان شنيديد چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم را براى خودشان اميرى انتخاب کنند.

در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت:

هرگز چنين کارى نمى شود و دو شمشير در يک غلاف نکنيد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروايى شما سر فرود نخواهد آورد، در حالى که پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حکومت و زمامدارى کسى که از خاندان نبوّت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد کرد. ما، در برابر کسى که به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم و آن اين که چه کسى حکومت و فرمانروايى محمّد را از چنگ ما بيرون مى کند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت بر مى خيزد، در صورتى که ما از بستگان و خاندان او هستيم؟ مگر آن کس که به گمراهى افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟٩٠

حباب، بار ديگر، برخاست و گفت:

اى گروه انصار، دست به دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد که حق خود را در حکومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون کنيد و حرف خود را به کرسى بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايى سزاوارتريد؛ چه، کافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.

من، در ميان شما، به منزله چوبى هستم که شتران پشت خود را با آن مى خارانند٩١ {کنايه از اين که در مواقع سختى و گرفتارى به رأى من پناه مى برند} و همانند درخت تناورى ام که جان پناهى براى ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد جنگ و خونريزى را از سر مى گيريم٩٢.

عمر گفت: در آنگاه خدا تو را مى کشد٩٣

حُباب پاسخ داد: خدا تو را مى کشد.

ابوعبيده، چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:

اى گروه انصار، شما نخستين کسانى بوديد که به يارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دفاع از دين برخاستيد. اکنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين کس نباشيد!

پس از سخنان زيرکانه ابوعبيده، بشير بن سَعدِ خَزريى٩٤ از جاى برخاست و گفت: اى گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پيشگامى در پذيرش اسلام داراى موقعيت مقامى والا شده ايم و در اين امر، نيز خشنودى خدا و فرمانبردارى از پيامبر و بردبارى و خود سازى نفسمان، چيزى نخواسته ايم. پس شايسته نيست که ما، با داشتن آن همه فضايل بر مردم، گردنکشى کنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را وسيله کسب مال و منال دنياى خود سازيم. خداوند ولى نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اى مردم، بدانيد که محّمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قريش است و افراد قبيله اش به او نزديک ترند و در به دست گرفتن رياست و حکومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مى خواهم که هرگز مرا نبيند که امر حکومت با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس، شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نکنيد و در امر حکومت با ايشان به ستيزه بر نخيزيد و دشمنى نکنيد.

چون بشير سخن به پايان برد، ابوبکر برخاست و گفت:

اين عمر و اين هم ابوعبيده؛ هر کدام را که مى خواهيد انتخاب و با او بيعت کنيد.

عمر و ابوعبيده، يک صدا، گفتند: با این وجود به خدا قسم هرگز ما جرات نداشته که در أمر خلافت برتو پيش دستى کنيم٩٥ در حالى که يار غار پيامبرهستی "

عبدالرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و، ضمن سخنانى، گفت: اى گروه انصار، اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است، اما در ميان شما کسانى مانند ابوبکر و عمر يافت نمى شود.

مُنِذربن أبى الاَرْقَم نيز برخاست و روى به عبدالرّحمن کرد و گفت:

ما برترى کسانى که نام بردى منکر نيستيم، به ويژه که در ميان ايشان مردى است که اگر براى به دست گرفتن زمام امور حکومت پيشقدم مى شد، کسى با او به مخالفت برنمى خاست٩٦ . [ منظور مُنذِر، على ابن ابى طالبعليه‌السلام بود. ]

آن گاه برخى از انصار بانگ برداشتند که: ما فقط با على بيعت مى کنيم. عمر، خود مى گويد:

سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى شد، تا آن جا که ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگى شيرازه کار ما بشود. اين بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم٩٧

اما پيش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگيرد، بشيربن سعد پيش دستى کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بيعت کرد٩٨

حباب بن مُنذر، که شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد کشيد: اى بشير، اى نفرين شده خانواده! قطع رحِم کردى و از اين که پسر عمويت به حکومت برسد حسادت ورزيدى؟ بشير گفت: نه به خدا قسم، ولى نمى خواستم دست به حق کسانى دراز کرده باشم که خداوند آن را به ايشان روا داشته است.

چون قبيله اوس ديدند که بشيربن سعد چه کرد و قريش چه ادعايى دارد، و از طرفى، قبيله خزرج از به حکومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، بعضى از آنان، کسانى ديگر از افراد قبيله خود را که اُسَيد بن حُضَير (يکى از نقبا) نيز در ميانشان بود مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست بگيرد، براى هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حکومتشان شريک نخواهند کرد. پس، برخيزيد و با ابوبکر بيعت کنيد.

آن گاه همگى برخاستند و با ابوبکر بيعت کردند و با اين کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حکومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، براى بيعت با ابوبکر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود که در اين گير و دار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاى آنها، لگد مال شود که يکى از بستگان وى فرياد زد: مردم، مواظب باشيد که سعد را لگ نکنيد. عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بکشيدش که خدايش بکشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالاىِ سرِ سَعد رساند و گفت: مى خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، که بر بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويى از سر او کم کنى، با يک دندان سالم برنمى گردى! ابوبکر نيز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به کار مى آيد نه خشونت و تندى. عمر، با شنيدن سخن ابوبکر، پشت به قيس کرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى داشتم که از جاى برخيزم، در گذرگاه ها و کوچه هاى مدينه چنان غرّشى از من مى شنيدى که خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ها پنهان مى شديد؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کسانى مى فرستادم که، تا همين ديروز، زير دست و فرمانبردارشان بودى نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه اش بردند.

ابوبکر جوهرى در کتاب سقيفه خود آورده است:

عمر، در روز سقيفه بنى ساعده، همان روزى که با ابوبکر بيعت کرد، کمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابوبکر مى دويد و فرياد مى زد: توجه! توجه! مردم با ابوبکر بيعت کردند٩٩

به اين ترتيب، آن دسته اى که از سقيفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که مى رسيدند او را مى کشيدند و مى آوردند و بيعت مى گرفتند.

در تاريخ طبرى، در ادامه، آمده است:

افراد قبيله اَسْلَم، در روز سقيفه بنى ساعده، همگى براى خريد خواربار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّى بود که عبور و مرور در کوچه هاى آن به سختى صورت مى گرفت.

عمر در اين باره چنين گفت: "مَا اَيقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّى ياءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِکک المدَينَه.

يعنى: من به پيروزى يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و کوچه هاى مدينه را پر کردند١٠٠ .

ط: نقش قبيله اَسْلَم در بيعت با ابوبکر

اين داستان را شيخ مفيد در کتاب جمَل چنين آورده است:

در آن زمان، صحرانشينانِ عرب براى خريد خوار وبار، به صورت قبيله اى، به شهر مى آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد کمى از آنان مى آمدند، بارشان را مى گرفتند و خودشان را مى کشتند. لذا افراد قبيله، همه با هم، براى خريد خواروبار حرکت مى کردند. مردان قبيله اسلم از صحرا به مدينه آمده بودند تا آذوقه تهيه کنند. در آن زمان که وارد مدينه شدند، بيعت با ابوبکر در سقيفه انجام شده بود. عمر و بقيه به آنان گفتند: بياييد کمک کنيد براى خليفه پيامبر بيعت بگيريم، آن وقت ما هم خوار وبار رايگان به شما مى دهيم. آنها خوشحال شدند. اول خودشان ريختند و بيعت کردند، و بعد دار و دسته ابوبکر شدند؛ دامن هاى عربى خود را به کمر زدند و کوچه هاى مدينه را پُر کردند. به هر جا مى رسيدند، در بازار، کوچه، و، هرکس را که مى ديدند براى بيعت با ابوبکر مى آوردند. بدين ترتيب، ابوبکر به کمک قبيله اسلم خليفه شد١٠١

ى: دليل انتخاب ابوبکر به خلافت

ياران ابوبکر دليل انتخاب ابوبکر را، براى انصار، اين چنين بيان کردند:

چون پيامبر از قريش است، جانشین او هم بايد از قريش باشد١٠٢ (قانون عرب چنين بود). دليل ديگر اين که ابوبکر صحابى پيامبر و از سابقين در اسلام بوده است١٠٣ .

حضرت اميرعليه‌السلام در اينجا فرمايشى دارد؛ مى فرمايد: "اِحْتَيُّوا بِالشَّيَرهِ وَاضاعُوا الثَّمَرَه" يعنى به درخت نبوّت (که از قريش بوده) احتجاج کردند١٠٤ و ميوه آن را (که پسر عمو و داماد پيامبر است) ناديده گرفتند. آنان حجت آوردند که از شيره پيامبرند؛ در حالى که ميوه اين شيره را، که بنى هاشم هستند، ناديده گرفتند. ارزش درخت خرما يا انگور، به شاخ و برگش نيست، به ميوه آن است.

و نيز حضرت اميرعليه‌السلام درباره اين که گفتند ابوبکر صحابى پيامبر است، فرمود: اينها مى گويند که ابوبکر بايد جانشین پيامبر بشود چون صحابى اوست. اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آن جا که صحبت و قرابت با هم جمع شده است نمى شود؟! (يعنى درباره على بن ابى طالب، که هم صحابى پيامبر بوده و هم پسر عموى آن حضرت.) همه مى دانيم که علىعليه‌السلام کودکى خردسال بود که پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از خانه پدرش ابوطالب به خانه خود آورد. حضرت علىعليه‌السلام ، خود، در اين باره مى فرمايد: پيامبر غذا را مى جويد و نرم مى کرد و در دهانم مى گذاشت؛ بوى خوش بدنش را به مشامم مى رساند؛ در غار حراء آنگاه که اولين وحى بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم١٠٥ . علىعليه‌السلام ، تا وقت وفاتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هميشه و همه جا، با آن حضرت بود. سرِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر سينه علىعليه‌السلام بود که از دنيا رفت١٠٦ . حضرت علىعليه‌السلام هم صحابى پيامبر بود و هم از ذَوى القُرباى آن حضرت و هميشه، چون سايه، به دنبال پيامبر بود.

ک: بيعت همگانى

پس از بيعت با ابوبکر در سقيفه، کسانى که با او بيعت کرده بودند وى را، چون دامادى که به حجله مى برند، شادى کنان به مسجد پيامبر بردند. چون ابوبکر و پيروانش وارد مسجد شدند کار خلافت تثبيت شد١٠٧ .

مسجد پيامبر دارالحکومه بود؛ محل بستنِ عَلَم، اعزام لشکر، ديدارهاى رسمى پيامبر و رسيدگى به اختلافات مسلمانان بود. در واقع همه کارهاى جامعه مسلمانان آن روز در مسجد النّبى انجام مى شد. منبر پيامبر نيز حکم راديو و تلويزيون امروز را داشت. کودتا گران، در آغاز هر انقلاب، کوشش مى کنند که راديو و تلويزيون و دارالحکومه را تصرّف کنند. اين سه را تصرف کنند دولت را تصرف کرده اند.

در روز سه شنبه، فرداى روزى که در سقيفه بنى ساعده با ابوبکر بيعت به عمل آمد، کودتاچيان ابوبکر را آوردند وتا بر منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشست. عمر، پيش از آن که او سخنى بگويد، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: که سخن ديروزش انکار وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نه برا اساس کتاب خدا و نه دستورى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است؛ بلکه او چنان مى پنداشته که پيامبر شخصاً به تدبير کارها خواهد پرداخت و حضرتش آخرين کسى است که از جهان مى رود!١٠٨ و در پايان سخن گفت: خداوند کتاب خود را، که دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده، در ميان شما نهاده است. اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند شما را هم به همان راه که پيامبرش را هدايت فرمود راهنمايى خواهد کرد. اکنون، خداوند شما را بر زمامدارىِ بهترينتان، که يار و همدمِ غار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، هم رأى و هماهنگ کرده است. پس برخيزيد و با او بيعت کنيد١٠٩ .

بدين ترتيب، عمومِ مردم، پس از بيعت بعضى از افراد در سقيفه، با ابوبکر بيعت کردند.

در صحيح بخارى آمده است: پس از آن که گروهى در سقيفه بنى ساعده با ابوبکر بيعت کردند، بيعت عمومى با او، بر فراز منبر پيامبر خدا، به عمل آمد١١٠.

انس بن مالک مى گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم که عمر، پى درپى به ابوبکر مى گفت که بر منبر بالا رود، تا اين که سرانجام ابوبکر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بيعت کردند.

آن گاه ابوبکر خطبه اى خواند و گفت:

اى مردم، من از شما بهتر نيستم و زمام حکومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و کارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى کردم و دچار لغزش و خطا شدم، مرا به راه آوريد .

اينک برخيزيد و نمازتان را بخوانيد که خدايتان رحمت کند١١١ .

پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه هاى خويش بازگشتند. (مردم مدينه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه، از کفن و دفن پيامبر خود بى خبر بودند!) در اين مدّت، نخست به سخنرانى هاى اجراد شده در سقيفه بنى ساعده و بعد بيعت گرفتن براى ابوبکر در کوچه هاى مدينه و سپس بيعت عمومى با او در مسجد النّبى و آن گاه به سخنان عمر بن خطّاب و ابوبکر سرگرم بودند، تا که سرانجام ابوبکر به امامت نماز جماعت با ايشان برخاست.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14