تقيه
دشمنان شعيه در مورد تقيه، فراوان به آنان خرده گرفته اند و سخنان
ناصواب گفته اند. در حالى كه معنى آن از اذهانشان دور مانده و در خيال باطل خود، براى آن معانى خاصى ترسيم نموده اند و به واسطه آنها بر شيعيان و بر مكتب تشيع تهمت ها زده اند. من هنگامى كه در اينجا معنى تقيه و مشروعيت آن را توضيح مى دهم، به شيعيان و عقايد آنان يارى نمى رسانم به آن ميزانى كه به قرآن و مفاهيم آن يارى مى رسانم زيرا كه شيعيان به اين مفاهيم تمسك جسته اند. بنابراين درستى اعتقاد آنان فرعى بر اصل صحت قرآن است كه بصيرت هاى آن از خردهاى نجدى پنهان شده است. آنان بواقع راه را گم كرده اند و در اين گمراهى تا آنجا پيش رفته اند. كه نزديك است فرق ميان طهارت و نجاست را ندانند.
اما بعضى ها اقوال ديگران را بدون دقت و معرفت تكرار مى كنند و از خطرناك بودن آثار تمسخر خويش نسبت به آنچه نمى دانند، غفلت مى كنند. در نتيجه ناخواسته حق و قرآن را به تمسخر مى گيرند و اين چيزى است كه البته عاقبتش وخيم خواهد بود.
بسيار شنيده ام كه «شيعيان را منافق ناميده اند به اين علت كه به تقيه عقيده دارند زيرا كه تقيه را بمعنى نفاق و اظهار خلاف باطن تلقى مى نمايند». و بدين گونه جاهلانه آيات قرآنى و سيره پيامبران را ناديده مى گيرند.
پيش از پرداختن به دلايل مشروعيت تقيه در قرآن و سنت، لازم است كه در مورد معنى تقيه و شرايط آن، بحث نماييم.
شيعيان از زمان وفات پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
تحت فشار و ستم و آوارگى و كشتار از سوى حكومت هاى ستم گرى كه پى درپى بر سر كار آمدند، بسر بردند و پس از حادثه كربلا شيعيان تنها مخالفان حكام و مدافعان از حقوق امت شدند، به اين اعتبار كه امامانشان خود حافظان شريعت بودند. به همين علت حكومت ها تمام
توان خويش را براى سوكوب آنان به كار گرفتند.
به اين علت و همچنين علل ديگر، شيعيان معروف به تقيه شدند. و البته ديگر فرقه هاى اسلامى كه علمايشان، و در پى آنان عامه مردم هر حاكم عادل يا غير عادلى را تاييد مى نمودند نيازى به تقيه نداشتند. امام باقرعليهالسلام
وضع شيعه در آن روزگار را براى ما ترسيم مى كند و مى گويد: «و بيشتر و بزرگتر از آن، در زمان معاويه پس از وفات امام حسنعليهالسلام
بود كه شيعيان ما، در هر شهرى كشته شدند و فقط از روى گمان و بدون دليل، دست ها و پايه ها بريده گشتند و هر كس به دوستى و تعلق خاطر نسبت به ما شناخته مى شد به زندان مى افتاد يا دارائيش غارت مى شد. و يا اينكه خانه اش ويران مى گرديد. و همچنان گرفتارى بيشتر مى شد و شدت مى يافت تا زمان عبيداللَّه بن زياد قاتل امام حسينعليهالسلام
پس از او نيز حجاج آمد و شيعيان را فراوان كشت و به علت هر گمان و تهمتى دستگير نمود. تا آنجا كه براى شخص، قابل قبول تر بود كه او را زنديق و كافر بنامند، ولى او را شعيه على نگويند» ١٩. اين وضع، به اختصار گفته شد و هنگام بيان ادله، به خواست خداى تعالى نيز بيان خواهيم كرد كه تقيه نيازى فطرى است كه همه ى ما در زندگى عملى خود آن را به كار مى بريم. خصوصا آنان كه با طاغوتها در هر مكانى روبرو هستند، اهميت آن را در مسير حركت جهادى خود به خوبى مى شناسند.
تقيه در لغت به معنى برحذر بودن است. ابن منظور در لسان العرب گفته است، توقيت واتقيت، اتقيه تقى و تقيه و تقاء: يعنى از او برحذر بوده ام
اما تقيه در شرع، آنگونه كه شيخ انصارى از بزرگترين علماى شيعه، در كتاب
مكاسب معرفى كرده، «حذر كردن از زيان فرد ديگرى با موافقت نسبت به او در گفتار يا كردارى كه مخالف حق باشد».
در واقع مشروعيت تقيه از كتاب و سنت، بعنوان دو منبع تشريع گرفته مى شود و خواهيم ديد كه عقل نيز مشروعيت آن را تاييد مى نمايد.
اما از طريق كتاب عزيز:
در اين رابطه گفتار خداى تعالى است كه:(
لَّا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّـهِ فِي شَيْءٍ إِلَّا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّـهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللَّـهِ الْمَصِيرُ
)
يعنى: «مومنان كافران را به جاى مومنين به دوستى نمى گيرند مگر اينكه ناچارا براى حذر از آنها و تقيه باشد».
و از قول خداوند تعالى:(
إِلَّا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً
)
، مشروعيت تقيه آشكار است و براى انسان با ايمان جايز است كه پيوسته از كافران بترسد، با آنان مدارا كند و تقيه نمايد و از خود دفاع كند، بدون اينكه به آنان، عقيده اى داشته باشد.
فخر رازى در تفسير اين آيه مى گويد:
«مساله چهارم» بدان كه تقيه، احكام فراوان دارد و ما بعضى از آنها را بيان مى كنيم:
«حكم نخست» آنكه تقيه وقتى است كه شخص در ميان قوم كافران باشد و بر جان و مال خود بترسد، پس به زبان با آنان مدارا مى كند و دشمنى خود را بر زبان آشكار ننمايد، بلكه جايز است كه سخنان به ظاهر دوستانه و وفادارانه بر زبان آورد ولى بشرطى كه در دل، خلاف آن را داشته باشد و اينكه هر چه را
بگويد بصورت اشاره و كنايه باشد كه تقيه، تاثيرش در ظاهر است نه در احوال دلها.
«حكم دوم» آن است كه اگر ايمان و حق را آشكار كند در جايى كه تقيه برايش جايز است، اين كار برتر خواهد بود.
«حكم سوم» اينكه تقيه در آنچه مربوط به اظهار دوستى يا دشمنى است، جايز مى باشد و نيز گاهى در آنچه مربوط به اظهار دين مى شود جايز است ولى آنچه زيانش به ديگرى برمى گردد، مانند كشتن و زنا كردن و غصب اموال و گواهى به ناحق و تهمت زدن به زنان محصنه و آگاه ساختن كافران بر عيب ها و نقص هاى مسلمين، پس آن، جايز نمى باشد.
«حكم چهارم» ظاهرا دلالت دارد بر اينكه تقيه فقط با كفار چيره شده جايز است، اما در مذهب شافعى رضى اللَّه عنه است كه وضعيت ميان مسلمين اگر با وضعيت ميان مسلمين و مشركين، مشابهت داشته باشد، تقيه براى دفاع از جان جايز مى شود.
«حكم پنجم» تقيه براى حفظ جان جايز است، اما آيا براى حفظ مال نيز جايز مى باشد؟ احتمال دارد كه در مورد آن قايل به جواز بود به جهت قول پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه فرمود: «حرمت مال مسلمان مانند حرمت خون اوست» و به جهت گفتار آن حضرتصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه: «هر كس در دفاع از مال خود كشته شود، شهيد است»، زيرا كه نياز به وجود مال شديد است و آب، اگر به دو هزار فروخته شود، وجوب وضو ساقط مى شود و تيمم جايز مى گردد به جهت اينكه جلوى آن مقدار از كم شدن مال گرفته شود، پس چگونه ممكن است كه در اينجا جايز نباشد، و خداوند داناتر است.
«حكم ششم» مجاهد گفته است: اين حكم به علت ضعف مومنان، در اول
اسلام ثابت بوده ولى پس از قدرت يافتن دولت اسلام، ثابت نمى باشد و از عوف بن حسن روايت شده كه گفته است: تقيه تا روز قيامت براى مومنين جايز است، و اين قول شايسته تر است زيرا كه دفع ضرر از جان در حد امكان، واجب مى باشد
همچنين از كلام رازى آشكار مى گردد كه دلالت آيه بر مشروعيت تقيه مى باشد، و ابن كثير نيز همين معنى را در تفسير خود آورده است
- و دليل ديگر اينكه خداى سبحانه و تعالى مى فرمايد:(
إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلَـٰكِن مَّن
)
يعنى: «مگر آنكه مجبور شود، در حالى كه قلبش به ايمان مطمئن باشد».
اين آيه در حق عمار بن ياسر نازل شد و همه ما داستان شكنجه شدن او از سوى قريش را مى دانيم به اينكه آنچه را از وى خواسته بودند، در مورد تعريف از خدايانشان و غير ذلك، بر زبان آورد. ولى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
او و پدر و مادرش را مژده بهشت داد و به وى فرمود: هر گاه تكرار كردند، تو هم تكرار كن آنچه را گفته اى، و فكر نمى كنم كه چيزى از اين واضح تر براى فهميدن تقيه باشد. يعنى به همان روشى كه مومن آل فرعون، انجام داده بود، به همان صورت كه در قرآن آمده است: (و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه)
يعنى: «مردى مومن از قوم فرعون، كه ايمان خود را پنهان مى داشت چنين گفت».
اما از طريق سنت: رازى خبرى را از بخارى در صحيحش، از كتاب ادب باب مدارا كردن با مردم، نقل كرده كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرموده است: «ما ظاهرا به روى افرادى لبخند مى زنيم، در حالى كه دل هايمان آنان را لعنت مى كند»
و آن گونه كه رازى نقل نموده است مسيلمه كذاب دو نفر از ياران رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را گرفت و به يكى از آن دو گفت: آيا گواهى مى دهى كه محمد فرستاده خداوند است؟ گفت: آرى، آرى، آرى.
سپس گفت: آيا گواهى مى دهى كه من فرستاده خداوند هستم؟ گفت: آرى.
و مسيلمه ادعا مى كرد كه پيامبر بنى حنيفه و حضرت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
پيامبر قريش مى باشد، پس او را رها كرد و دومى را فراخواند و گفت: آيا گواهى مى دهى كه محمد رسول خداوند است؟ گفت: آرى، گفت: آيا گواهى مى دهى كه من پيامبر خدا هستم؟ گفت: من سه روز كر مى شوم، پس او را پيش آورد و به قتل رساند. اين خبر به پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسيد، فرمود: «اما آن كه كشته شد، بر يقين و صداقت خود در گذشته است گوارايش باد، و اما آن ديگرى، اجازه خداوند را عمل نموده است، پس گناهى بر او نيست»
همه اينها دلالت بر مشروعيت تقيه دارند و اينكه تقيه حكم عامى است كه شامل هر انسان مى گردد كه با افزودن حديث رسول اللَّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه فرمود: «از امت من برداشته شده است، خطا و فراموشى و آنچه بر آن مجبور شده باشند»
، مطلب كامل مى گردد.
و تقيه به عنوان يك حكم، ضوابط و حدود خود را دارد و شيعيان در آنچه مربوط به فروع دينشان مى باشد به ديگرى نياز ندارند تا از او دريافت كنند و ما دلايل را آورديم تا جاهلان تهمت هايشان را القاء ننمايند.
اينك رواياتى از طريق اهل بيتعليهمالسلام
مى آوريم كه البته آنان بر شيعيانشان حجت هستند و نه كسانى غير از آنها:
- از امام جعفر بن محمد صادقعليهالسلام
است كه فرمود: بر دينتان حذر كنيد و آن را با تقيه همراه سازيد كه ايمان ندارد آنكه تقيه نداشته باشد كه شما در ميان مردم همچون زنبور عسل در ميان پرندگان هستيد و اگر پرندگان مى دانستند كه در درون زنبور عسل چه چيزى وجود دارد، چيزى از آنها باقى نمى ماند و آنها را مى خوردند. و اگر مردم مى دانستند كه در درونتان چه مى گذرد و اينكه ما، اهل بيت را دوست مى داريد، شما را با زبان هايشان مى خوردند و در پنهان و آشكار از بين مى بردند، اما خداوند رحمت كند بنده اى را كه بر ولايت ما باشد
- از امام محمد بن على باقرعليهالسلام
است كه: تقيه در هر ضرورتى است و صاحبش به آن آگاه تر است هنگامى كه بر او وارد مى شود
- و نيز از آن حضرت است كه: تقيه براى اين قرار داده شده كه بوسيله آن از ريخته شدن خون جلوگيرى شود، پس اگر خون پيش آيد، ديگر تقيه اى نباشد
- و امام صادقعليهالسلام
فرموده است: «هر كس تقيه نداشته باشد، دين ندارد»
اين ها اندكى از بسيار است كه از طريق اهل بيتعليهمالسلام
رسيده و ما اصل آن را از قرآن دانسته ايم و عقل نيز به آن اعتراف دارد زيرا بديهى است كه بر حذر بودن و دقت نمودن در همه ى احوال پسنديده مى باشد. در اين موارد تقيه نفاق نيست آن چنان كه بعضى كوشيده اند تا آن را معرفى كنند و چگونه ممكن است كه خداوند ما را به نفاق فرمان دهد.
همچنان كه تقيه سبب نمى شود تا دين، رازى از رازها شود، آن گونه كه بعضى از مستشرقين و دنباله روان آنان عقيده داشته اند و چگونه محرمانه بودن خصوصيت شعيه باشد، در حالى كه كتاب هاى آنان بدون بازدارنده و پوششى وجود دارند. تا البته همگان بجويند و بررسى نمايند. اين شهر نجف در برابر شماست و آن نيز شهر قم به سوى آنها سفر كنيد و به كتابخانه هاى آنها سرى بزنيد، در برابر خود نه پرده اى مى بينيد و نه ممانعتى. هر كتابى را دوست بداريد، در اختيار و در دسترس شماست و در آن شهرها، كتاب هاى اصلى و منابع احكام وجود دارند و مساله اى نيست مگر اينكه شرح داده شده و قضيه اى مطرح نمى شود مگر اينكه راه حل آن ارائه مى شود و البته شهرت علمايشان دنيا را فراگرفته است.
در پايان، داستان يكى از دوستان هدايت يافته را نقل مى نمايم كه عده اى از جوانان اطراف وى را گرفته و مى كوشيدند تا وى را مجبور سازند كه اعتراف كند به اينكه تقيه، نفاق است. به آنان گفت: اما تقيه عبارت است از اظهار كفر و پنهان كردن ايمان آن گونه كه در قرآن آمده است، آيا دليلى بر حرمت آن داريد؟
آنان ساكت شدند. امام علىعليهالسلام
فرموده است: «اگر جاهل خاموش بماند، دو نفر هم درباره حق، اختلاف نخواهد كرد»
وضو: وضو واجب است، و با ناقص بودن بى جهت آن، نماز باطل مى شود اين چيزى است كه مسلمين بر آن اتفاق دارند ولى در كيفيت آن، اختلاف وجود دارد و اين امرى است كه بدون شك نماز همگان بر آن متوقف است، و شيعيان به پيروى از ائمه خود به صحت وضويى كه به آن عقيده دارند، معتقد هستند و اينكه وضوى غير آنان كامل نيست و نماز با آن صحيح نمى باشد، و براى اين امر دلايلى از قرآن و سنت دارند.
عليرغم اينكه اين مسائلى كه بيان كردم فرعى و تابع اصل مى باشند، بعضى از نويسندگان و مزدوران و مزدبگيران سعى داشته اند تا مردم را به مباحث فرعى وارد كنند و آنان را از توجه به اختلاف در سرچشمه كه به اختلاف در طعم و مزه آب منجر مى شود غافل نمايند. به همين جهت است كه علماى شيعه از كوشش براى اثبات فروع دينشان از كتاب هاى عامه دريغ نكرده اند، كه قوت دليل در اين امر پنهان است.
ميان مكتب اهل سنت و جماعت، و اهل بيت در مورد حكم پاها در وضو علاوه بر چگونگى شستن دست ها اختلاف وجود دارد.
در خصوص مورد اخير، شيعيان روايت مى كنند كه شستن دست ها از دو آرنج شروع مى شود و به انتهاى انگشتان پايان مى يابد و جايز نيست كه از انتهاى انگشتان شروع شود و به آرنج ها پايان يابد، و اگر وضو گيرنده چنين كند، وضويش باطل مى گردد و اين امر از ملاحظه عملى وضو گرفتن حضرت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
گرفته شده، كه ائمهعليهمالسلام
در آنچه از آنان رسيده است، آن را بيان
كرده اند:
- از امام باقرعليهالسلام
درباره وضوى رسول اللَّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
پرسيده شد، پس دستور داد تا طشت يا ظرفى كه در آن آب بود، بياورند پس دو كف دست خود را شست و سپس كف دست راست خود را در ظرف فروبرد و با آن صورتش را شست و از كف دست چپ خود نيز براى شستن صورت استفاده كرد، سپس كف دست چپ خود را در آب فروبرد و با آن آب برداشت و دست راست خود را از آرنج تا كف دست شست و آب را به سوى آرنج ها برنمى گرداند، سپس كف دست راست خود را در آب فروبرد و با آن آب برداشت و آن را بر دست چپ خود از آرنج تا كف دست ريخت و آب را به آرنج خود بازنمى گرداند، همانگونه كه در مورد دست راست خود عمل كرده بود، سپس سر خود و پاهايش را تا دو قوزك پا با آنچه بر دو كف دستش باقى مانده، مسح كشيد و بار ديگر آب برنداشت
ما ضمن آيه وضو مى توانيم چگونگى آن را متوجه شويم و سپس ببينيم كه حكم پاها چيست و ادله هر دو گروه را مى آوريم. خداى تعالى مى فرمايد:(
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَإِن كُنتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا وَإِن كُنتُم مَّرْضَىٰ أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُم مِّنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُم مِّنْ حَرَجٍ وَلَـٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
)
يعنى: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر گاه براى نماز برخاستيد، پس صورت ها و دست هايتان را تا آرنج ها بشوييد و سرها و پاهايتان را تا دو قوزك پاها، مسح بكشيد».
ممكن است گفته شود كه دلالت آيه در بيان چگونگى وضو، و وجوب شستن دست ها از ابتداى انگشت ها و پايان دادن آن به آرنج ها صريح است،
ولى با اندكى دقت مى گوييم كه دست مشترك است ميان انگشتان تا ساعد و تا آرنج و تا شانه پس اگر گفته شود دست هايتان را بشوييد، مجمل و مبهم و نيازمند به تفسير كننده اى خواهد بود تا حد شستن را تعيين كند و لذا تا آرنج گفته شد و (الى) در اينجا، براى بيان مرز شستن است نه براى كيفيت آن و آيه ناظر است به آنچه عرفا فهميده مى شود، زيرا اگر به كسى گفته شود كه اين خانه را بشوى يا آن را تا سقف، رنگ آميزى كن، آيا از پايين به بالا شروع مى كند يا از سوى عكس آن آغاز مى نمايد؟ و شايد فتاوى ائمه اربعه به جواز و نه به وجوب در شروع از انگشتان، اين معنى را موكد سازد زيرا اگر (الى) براى بيان چگونگى شستن آمده باشد، بر ائمه اربعه واجب مى شد تا به وجوب آن فتوا بدهند.
و لفظ (الى) گاهى بمعنى «مع» يعنى همراه، به كار مى رود، مانند گفته خداى تعالى:(
وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَهُمْ إِلَىٰ أَمْوَالِكُمْ
)
يعنى: «و اموالشان را همراه اموالتان نخوريد». و شيعيان، علاوه بر نص، از كسانى پيروى كرده اند كه به قرآن آگاه تر از ديگران هستند.
حكم پاها: اما حكم پاها، از مساله چگونگى شستن دست ها و ضمن خود آيه، واضح تر است و آن وجوب مسح كشيدن است، و عقيده به شستن نيز معنى ندارد كه مخالف آيه كريمه مى باشد به اضافه آنچه در سيره عملى پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوده است، كه بيان آن بدين شرح مى باشد:
در قول خداى تعالى:(
وَأَرْجُلَكُمْ
)
دو قرائت مشهور وارد شده است:
قرائت اول:
(
وَأَرْجُلَكُمْ
)
به جر مى باشد و آن قرائت ابن كثير و حمزه و ابى عمرو و عاصم (در روايت ابوبكر از او) است بشرحى كه رازى در تفسير خود
بيان داشته و بنابراين قرائت، ارجل (يعنى پاها) معطوف بر رووس (يعنى سرها) مى باشد پس، مسح آنها واجب است همان گونه كه در مورد سرها وجود دارد، رازى مى گويد:
مردم در مسح كشيدن بر پاها و شستن آنها اختلاف نموده اند كه قفال در تفسير خود از ابن عباس و انس بن مالك و عكرمه و شعبى و ابوجعفر محمد بن على باقر، نقل نموده است كه: واجب در آنها مسح كشيدن است و حسن بصرى و محمد بن جرير طبرى گفته اند كه: مكلف ميان مسح كشيدن و شستن، مخير مى باشد.
اما قرائت دوم: كه قرائت(
وَأَرْجُلَكُمْ
)
به نصب باشد و آن قرائت نافع و ابن عامر و عاصم در روايت حفص از او مى باشد، بشرحى كه رازى آورده و بنابراين قرائت نيز، حكم پاها، مسح كشيدن است زيرا كه معطوف رؤوس است كه محلا منصوب و لفظا مجرور مى باشد زيرا كه قول خداى تعالى: (برؤوسكم) دو حالت دارد:
- نصب محلى زيرا كه مفعول به است.
- جر لفظى زيرا كه مسبوق به حرف جر است.
پس، ارجل (يعنى پاها) معطوف بر رووس (يعنى سرها) بوده، در آن، دو حالت جايز است:
- نصب، عطف به محل.
- جر عطف به لفظ.
و عطف بر محل در زبان عرب وارد است و گفته مى شود «ليس فلان بعالم و لا عاملا» به نصب، عطف بر محل عالم.
- همچنان كه عطف ارجل بر وجوه و ايدى (در آيه. م) صحيح نيست، زيرا عطف بر ابعد (دورتر) با وجود امكان عطف بر اقرب (نزديكتر) جايز نيست و همچنين به جهت وجود فاصل اجنبى زيرا صحيح نيست كه گفته شود: «ضربت زيدا و مررت ببكر و خالدا» با عطف خالد بر زيد، به جهت وجود فاصل كه «مررت ببكر» باشد. همچنين، در آيه وضو عطف(
وَأَرْجُلَكُمْ
)
بر(
وُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُم
)
صحيح نيست به جهت امكان عطف بر اقرب يعنى (رووسكم) و به سبب وجود فاضل اجنبى يعنى جمله:(
وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ
)
.
- رواياتى از منابع اهل سنت كه وجوب مسح كشيدن و نه شستن را آشكار مى سازد:
١ - در مسند امام احمد از على است كه گفت: «من كف پاها را براى مسح كشيدن مناسبتر از پشت آنها مى ديدم تا اينكه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ديدم كه پشت پاها را مسح مى كرد»
٢ - حاكم در مستدرك به سند خود از رفاعه بن رافع از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
روايت كرده است كه فرمود: «نماز هيچ كس كامل نمى شود مگر اينكه وضو بگيرد آن گونه كه خداوند عزوجل وى را فرمان داده است، صورتش را بشويد و دست هايش را تا دو آرنج و مسح كند سر و پاهايش را تا دو قوزك پا»
حاكم
گفته است كه اين حديث صحيح مى باشد بشرط شيخين و آن را با پنج سند صحيح آورده است.
٣- امام احمد به سند خود از ابى مال اشعرى روايت كرده كه وى به گروهى گفته است: «كه با شما نماز مى خوانم به نماز رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
: و هنگامى كه جمع شدند گفت: آيا در ميان شما كسى از ديگران وجود دارد گفتند: مگر خواهرزاده ما. گفت: خواهرزاده قوم از آنها مى باشد سپس ظرف آبى خواست و وضو گرفت و مضمضه كرد و استنشاق نمود و صورتش را سه بار شست و دو ذراع خود (از آرنج تا انگشتان. م) را شست و بر سر و دو پاى خود مسح كشيد و سپس با آنها نماز خواند»
٤- ابن ماجه در سنن خود گفتار پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را آورده است كه فرمود: «نماز كسى كامل نمى شود مگر اينكه آن طور كه خداى تعالى به وى فرمان داده است وضو بگيرد، صورت و دست هايش را تا آرنج بشويد و بر سر و دو پايش تا دو قوزك، مسح بكشد»
٥- و نيز از ربيع نقل كرده است كه گفت: ابن عباس در مورد اين حديث نزد من آمد مقصود حديث او بود كه در آن گفته است پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
وضو گرفت و دو پاى خود را شست، پس ابن عباس گفت: «مردم جز شستن را نمى پذيرند و من در كتاب خدا به جز مسح كشيدن نمى يابم»
اين است حكم پاها در وضو، كه مسح كشيدن مى باشد و ابن عباس به كسانى كه قايل به شستن بودند گفت: آيا در قرآن تدبر نمى كنيد كه خداى تعالى
شستن را به مسح كشيدن تبديل نموده و مسح كشيدن را در آيه تيمم ساقط نموده است، چرا نمى فهميد؟!
خداى تعالى در همان آيه وضو از سوره مائده چنين مى فرمايد:(
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَإِن كُنتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا وَإِن كُنتُم مَّرْضَىٰ أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُم مِّنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُم مِّنْ حَرَجٍ وَلَـٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
)
يعنى: «هر گاه جنب بوديد، پس طهارت گيريد و اگر بيمار يا در مسافرت بوديد يا كسى از شما جنب شود يا با زنان آميزش نموديد و آب نيافتيد، پس تيمم نماييد خاك پاكى را و از آن بر صورت ها و دست هايتان مسح بكشيد»، در اين مورد كمى تامل نماييد...
جمع ميان دو نماز: عبارت است از جمع ميان دو نماز ظهر و عصر كه نزد فقهاء ظهرين ناميده مى شود، و مغرب و عشاء كه عشائين ناميده مى شوند علاوه بر نماز صبح.
و دلايل بر آن فراوان و متواتر هستند از قرآن كريم و از طريق هر دو مكتب فقهى. خداى تعالى مى فرمايد:(
أَقِمِ الصَّلَاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَىٰ غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُودًا
)
يعنى: «نماز را بپاى دار در وقت زوال آفتاب تا تاريكى شب و خواندن صبح كه خواندن صبح مورد حضور و مشاهده است».
- دلوك معنايش زوال «آفتاب» است.
- غسق، در آن دو قول است.
الف- آغاز تاريكى شب.
ب- شدت تاريكى در نيمه شب.
- قرآن الفجر: نماز فجر است.
و بنا به تفسير غسق به اول شب، نص، سه وقت براى نماز تعيين كرده است:
وقت اول: زوال است كه آغاز وقت ظهر و عصر هر دو مى باشد.
وقت دوم: آغاز شب است كه ابتداى وقت مغرب و عشاء با هم مى باشد.
وقت سوم: فجر، كه وقت خاص صبح مى باشد.
و بنابر تفسير غسق به نيمه شب، نص دال بر جايز بودن جمع است، پس وقت فرايض چهار تا مى شود: ظهر و عصر و مغرب و عشا، كه از زوال تا نيمه شب ممتد است، پس ظهر و عصر در وقت مشتركند، از زوال تا مغرب، جز اينكه ظهر پيش از عصر مى باشد، و مغرب و عشاء در وقت مشتركند، از غروب تا نيمه شب، جز اينكه مغرب پيش از عشا مى باشد. اما فريضه صبح را خداوند اختصاص به وقت اعلام شده آن داده است، در گفتار خداى تعالى:(
وَقُرْآنَ الْفَجْرِ
)
.
فخر رازى در تفسير خود از اين آيه مى گويد: «آنچه در آيه مذكور است، سه وقت مى شود: وقت زوال و وقت اول مغرب و وقت فجر، و اين مقتضى آن است كه زوال، وقتى براى ظهر و عصر باشد و اين وقت مشترك ميان اين دو نماز مى شود و اول مغرب، وقت براى مغرب و عشاء باشد كه اين وقت نيز ميان اين
________________________