داستانهای شگفت

داستانهای شگفت0%

داستانهای شگفت نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

داستانهای شگفت

نویسنده: عبد الحسین دستغیب
گروه:

مشاهدات: 52446
دانلود: 3657

توضیحات:

داستانهای شگفت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 52446 / دانلود: 3657
اندازه اندازه اندازه
داستانهای شگفت

داستانهای شگفت

نویسنده:
فارسی

95 - گریه شیر در عزای حضرت سیدالشهداء ( ع )

و نیز نقل کردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوی کشمیری فرزند مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری که فرمود در کشمیر به دامنه کوهی حسینیه ای است و اطراف آن طوری است که می توان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایی و هوا ، مقداری باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزای حضرت سیدالشهداء علیه السّلام می شود و جمعی از شیعیان جمع می شوند و عزاداری می کنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیک شیری می آید می رود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل می کند و عزاداران را می نگرد و قطرات اشک پشت سر هم می ریزد تا شب عاشورا هر شب به همین کیفیت ادامه می دهد و پس از پایان مجلس می رود .

و فرمود در این قریه ، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمی شود و با آمدن شیر معلوم می شود شب اول عاشواری حسینی علیه الصلوة والسلام است .

ظهور آثار حزن از بعضی حیوانات در عاشواری حسینی علیه السّلام مکرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا برای زیادتی بصیرت خواننده عزیز تنها یک داستان عجیب از کتاب کلمه طیبه نوری نقل می شود :

عالم جلیل و کامل نبیل صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره ( ( آخوند ملا زین العابدین سلماسی اعلی اللّه مقامه ) ) فرمود : چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت کردیم ، عبور ما به کوه الوند افتاد که در نزدیکی همدان واقع شده است ، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر می کردم به دامنه کوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدی چون تاءمل کردم پیرمرد محاسن سفیدی را دیدم که عمامه کوچکی بر سر داشت و بر سکویی نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهای بزرگی چیده که بجز سر چیزی از او نمایان نبود ، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانی نمودم پس به من انس گرفت و از جای خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد که از گروه ضاله نیست که به جهت بیرون رفتن از عمده تکالیف اسمهای مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشکال عجیبه بیرون می آیند بلکه برای او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان برای فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار کرده و در نزد او بود رساله های عملیه از علمای آن عصر و هیجده سال است که در آنجا بود .

و از جمله عجایبی که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود ، چون پنج ماه و چیزی گذشت شبی مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صدای ولوله عظیمی آمد و آوازهای غریبی شنیدم ، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روی به من می آیند ، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب کردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو کوهی و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهای غریبی صیحه می زنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهای خود را به سوی من بلند نموده فریاد می کردند ، با خود گفتم دور است که سبب اجتماع این وحوش و درندگان که با هم دشمنند برای دریدن من باشد در حالی که خود را نمی درند این نیست مگر برای امری بزرگ و حادثه ای عجیب .

چون تاءمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گری برای مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مکان انداختم و می گفتم حسین حسین ، شهید حسین وامثال این کلمات .

پس حیوانات در وسط خود جایی برایم خالی کردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضی سر بر زمین می زدند و بعضی خود را در خاک می انداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد ، پس آنها که وحشی تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب می رفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال که مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتی اینکه گاهی عاشورا بر من مشتبه می شود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر می گردد آنگاه عابد برخاست و خمیری کرد و آتش افروخت که دو قرص نان برای افطاری و سحری خود تدارک کند ، از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که طبخی کنم و برایش بیاورم گفت روزی فردا را دارم اگر فردا را چیزی نرسید روز بعد مهمان تو می باشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامی نیکو بسازید به جهت مهمان عزیزی که سالهاست مطبوخی نخورده .

پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخی نمودند و من روی سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم ، نزدیک طلوع آفتاب مردی را دیدم که به شتاب بر کوه بالا می رود ، ترسیدم و به خادم خود که ( ( جعفر ) ) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد که بیاید ، گفت تشنه ام آبی به من رسان چون به نزد عابد رفتم آنگاه می آیم به نزد شما چون نزد عابد رفت و چیزی به او داد و عابد از او بگرفت ، برگشت به سوی ما و سلام کرد و نشست .

پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه کار داشتی و به عابد چه دادی و تو کیستی و از کجا آمدی گفت اصل من از شهر خوی آذربایجان است در کوچکی مرا دزدیدند فلان حاجی دباغ همدانی مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینی را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود ، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یک من آرد حلال پاکیزه برسان به عابدی که در کوه الوند است ، گفتم فدایت شوم ! از کجا بشناسم حلیت و پاکیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجی دباغ از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنکه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمی شناختم چون قدری رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت ای پسر ! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلی با فلان حاجی دباغ است با هم معاهده کردیم که در آخر شب او را ملاقات کنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس خلف وعده ، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود .

داروغه گفت در سیمای این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده می کنم او را به خانه حاجی دباغ برید ، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها کنید وگرنه او را بر گردانید نزد من ، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجی دباغ ، گفتند این خانه اوست و به کناری رفتند ، پس درب خانه را کوبیدم خود حاجی بیرون آمد ، بر او سلام کردم ، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه کرد ، آن جماعت برگشتند گفتم یک من آرد حلال می خواهم گفت به چشم و رفت و انبانی آورد سربسته و گفت این همان مقدار است .

گفتم قیمت آن چند است ؟ گفت آنکه تو را امر کرد به این ، مرا نیز امر کرد که از تو بها نگیرم ، پس انبان را به دوش کشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از کوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت و این فضل خداست که به هرکس خواست می دهد .

جناب آخوند اعلی اللّه مقامه فرمود در نزدیکی دامنه آن کوه که ما منزل کرده بودیم ، جماعتی از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم که قدری دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع کردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالی و حالتی پریشان برگشت ساعتی نگذشت که جماعتی از ایشان با حالت اضطراب رو به ما کرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا کردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضی پیدا شده که ایستاده به خود می لرزند تا اینکه افتاده و می میرند و گمان داریم این جزای کردار ماست .

پس به شما پناه آورده ایم که این بلا را از ما بگردانید پس دعایی برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالای چوبی نصب کنید ، چون آن را بردند بعد ازساعتی تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادی دوغ و پنیر آوردند که ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم ، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبی روی داده یک نفر از طایفه جن ساکن این مکان مرا خبر داد به رفتن بعضی ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت کردن و بیرون نمودن او را و تعصب کردن جنیان این مکان برای شما و غضب آنها برایشان وتلف کردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایی از شما که مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یکدیگر گفتند حال که خودشان از ایشان راضی شدند و ما را تهدید می کنند دست از گوسفندان ایشان بدارید پس عابد دست در زیر فرش خود کرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد ( ( حسین زاهد ) ) بود !

96 - شفای مریض به وسیله حضرت سیدالشهداء ( ع )

و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند : در قندهار حسینیه ای است از اجداد ما برای اقامه عزای حضرت سیدالشهداء علیه السّلام دختر عموی مادرم به نام ( ( عالمتاب ) ) که عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر قندهاری بود با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده و نمی توانست خط بخواند به واسطه صفای عقیده ای که داشت وضو می گرفت و یک صلوات می فرستاد و دست روی سطر قرآن مجید گذارده آن را تلاوت می کرد و برای هر سطری صلواتی می فرستاد و آن را می خواند و به این ترتیب قرآن را به خوبی می خواند و الا ن هم چنین است .

این زن پسری دارد به نام ( ( عبدالرؤ وف ) ) در بچگی در سینه و پشت او کاملاً برآمدگی ( قوز ) داشت و من خود بارها مشاهده کردم در حسینی Ǡ مزبور ، شب عاشورا برای عزاداری عالمتاب بچه چهارساله قوزی خودش را همراه می آورد و پدر و مادرش آرزوی مرگش را داشتند ؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پایان عزاداری گردنش را به منبر می بندند و می گویند یا حسین علیه السّلام از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ ، ما خواب بودیم که ناگهان از صدای غرش همه بیدار شدیم دیدیم بدن بچه می لرزد و بلند می شود و می افتد و نعره می زند ، ما پریشان شدیم ، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان که آنجا بمیرد تا پدرش ، که عصبانی است اعتراض نکند مادر ، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه ، مادر هم می لرزید تا منزلش رفتم ، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از این لرزشهای متوالی گوشتهای زیادتی آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طوری که هیچ اثری از برآمدگی نماند و چندی قبل که برای زیارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات کردم جوانی رشید و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند .

97 - کرامت حرّ شهید

و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند بنده 23 سال قبل در کربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم رفقا مرا برای تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب ( ( حر شهید ) ) بردند در حرم حرّ بودم و قدرت ایستادن نداشتم ، نشسته زیارت مختصری خواندم ، در این اثناء دیدم زن عربی بیابانی وارد شد و نزدیک ضریح نشست و انگست خود را در حلقه ضریح گذارد و این دعا را خواند :

( ( یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ علیه السّلام اکْشِفْ لَنَا الْکُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَوْلانَا اَلْحُسَیْنِ ) ) .

پس انگشت خود را برمی داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذکر را می خواند و همینطور می خواند و دور می زد ، دور پنجم یا ششم او بود که من هم آن جمله را حفظ کردم ، چون توانائی ایستادن نداشتم که از بالا شروع کنم خود را کشان کشان به ضریح رسانده و انگشتم را به حلقه پایین ضریح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه دیگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم ، گرمی مختصری از داخل ضریح به انگشتانم رسید به طوری که به داخل بدن و تمام رگهای بدنم سرایت کرد مانند دوای آمپولی که تزریق می کنند ، حس کردم می توانم برخیزم ، پس برخاستم و بقیه حلقه ها را ایستاده خواندم و بکلی آن مرض برطرف گردید و دیگر اثری از آن پیدا نشد .

چون بعضی در مقام جناب حر بن یزید ریاحی در شک هستند و گویند چون آن جناب کسی بود که راه را بر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا به مدینه ، برای دفع این شبهه و دانستن مقام آن جناب تذکر داده می شود که جناب حرّ ، مردی شریف و بزرگوار و صاحب ریاست در کوفه بود و آمدنش جلو حضرت سیدالشهداء برای حفظ ریاستش و به امید اینکه کار به مسالمت می گذرد .

و اما جنگ با آن حضرت و کشتن امام علیه السّلام چیزی بود که حر تصور آن را نمی کرد و آن را باور نمی داشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به کشتن امام علیه السّلام را می دانست هیچگاه اقدام به چنین خطائی نمی کرد و چون روز عاشورا پیشنهادهای امام علیه السّلام را شنید که از آن جمله این بود بگذارند تا آقا با باقیمانده اهل بیت از عراق خارج شود و ابن سعد هیچیک را نپذیرفت ، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد و گفت آیا می خواهی با حسین جنگ کنی ؟ گفت : آری جنگی که آسانتر آن بریدن سرها از بدن و جدا شدن دستهاست ! حرّ فرمود : آیا این خواسته های حسین را هیچیک نمی پذیری تا اینکه کار به مسالمت و صلح تمام شود .

عمر سعد گفت : ابن زیاد راضی نمی شود حرّ با خشم و دل شکسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشکر کناره گرفت و اندک اندک به لشکرگاه حسین علیه السّلام نزدیک می شد مهاجر بن اوس با وی گفت چه اراده داری ، مگر می خواهی حمله کنی ؟ حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت .

مهاجر گفت : ای حر ! کار تو ما را به شک انداخته به خدا قسم ! در هیچ جنگی ما این حال را از تو ندیدیم و اگر از من می پرسیدند شجاعترین اهل کوفه کیست ، غیر تو را نام نمی بردم ، این لرزیدن تو از چیست ؟

حر گفت : به خدا خود را میان بهشت و دوزخ می بینم ! به خدا قسم جز بهشت را اختیار نخواهم کرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم ، پس اسب خود را به جانب حسین علیه السّلام دوانید و سپر را واژگون کرد و دو دست بر سر گذاشت و سر به آسمان گفت : خدایا ! به سوی تو توبه می کنم از کردار ناروایم که دل اولیای تو و اولاد دختر پیغمبر تو را آزردم و چون با این حالت عجز به امام علیه السّلام رسید سلام کرد و خود را بر خاک اندخت و سر بر قدم نهاد امام علیه السّلام فرمود سر بردار تو کیستی ( معلوم می شود از شدت شرمساری صورت خود را پوشیده بود ) عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد ! منم ( ( حربن یزید ) ) من آن کس هستم که تو را مانع شدم از برگشتن به مدینه و بر تو سخت گرفتم تا در این مکان هم بر تو تنگ گرفتم ، به خدا قسم ! گمان نمی بردم که خواسته های تو را رد می کنندو آماده کشتن تو می شوند .

آیا توبه من پذیرفته نیست ؟ امام علیه السّلام فرمود : آری خدا توبه پذیر است ، توبه ات را می پذیرد و می آمرزدت ، سپس عرض کرد گاهی که از کوفه خارج شدم ، ناگاه ندایی به گوشم رسید که گفت ای حر ! بشارت باد تو را به بهشت ( البته این بشارت به اعتبار آخر کار او بوده است ) من با خود گفتم این هرگز بشارت نخواهد بود من به جنگ پسر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله می روم بشارت معنا ندارد ، اکنون فهمیدم که آن بشارت صحیح است امام علیه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر علیه السّلام بود که تو را بشارت داد ، به تحقیق که اجر و خیر رانایل شدی .

و بالجمله از امام علیه السّلام اجازه گرفت و به میدان رفت و هشتاد نفر از آن کفار را به جهنم فرستاد تا کشته گردید اصحاب بدن او را آورده نزد امام علیه السّلام گذاردند حضرت چهره خون آلود او را مسح می نمود و می فرمود :

( ( بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّکَ حَیْنَ سَمَّتْکَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِی الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّ اسْتَغْفَرَ لَهُ ) ) یعنی : ( ( به به ! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد ، به خدا قسم ! تو در دنیا وآخرت حری پس برایش استغفار کرد ) ) .

و در بعض مقاتل اشعاری از امام علیه السّلام نقل شده که در مرثیه حرّ ، انشاء فرمود .

غرض از آنچه نقل شد دانستن این است که جناب حر از خطای خودتوبه کرده و امام علیه السّلام توبه اش را پذیرفت و در برابر آن حضرت جهادکرد و امام علیه السّلام را یاری نمود تا کشته شد ، پس با سایر شهدای کربلا درفضیلت شهادت یکی است ، بلی سایر شهدا را جز فضیلت شهادت ازجهت علم وعمل هریک دارای فضیلتی بودند ، گوییم جناب حرّ هم فضیلتی داشت که به قول مرحوم شیخ جعفر شوشتری نمی توان کمتر ازفضیلت سایر شهدابوده و آن ( ( حالت توبه ) ) است کسی که سرهنگ و چهارهزار تابع دارد وتمام وسایل عیش و نوش ، برایش فراهم و امید رسیدن به هدفهای بالاتری پس از وقعه کربلا دارد ، ناگاه به یاد خدا افتد و از خوف الهی چنان بلرزد و ترسان شود که مورد حیرت قرار گیرد ، آنگاه با یک عالم شرمساری از گناهش صورت را پوشیده خود را بر خاک اندازد ، این حالت توبه که عبادت قلبیه است نزد پروردگار خیلی پر ارج است تا جایی که محبوب حضرت آفریدگار می شود و بدون شک حالت توبه او ، امام علیه السّلام را دلشاد کرد و در آن لحظه ، همّ و غمهای امام علیه السّلام را برطرف ساخت و ازاین بیان دانسته می شود صحت جمله : ( ( یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ ) ) .

یعنی : ( ( ای کسی که به واسطه توبه ات ، غم را ازدل امام علیه السّلام زدودی و آن بزرگوار را شاد ساختی ( ضمنا ما هم باید بدانیم اگر از گناهانمان توبه کنیم و همان حالت توبه نصیبمان شود ، امام زمان علیه السّلام از ما راضی و دلشاد خواهد گردید ) ) .

پس دانسته شد که جناب حرّ با سایر شهدا در ثواب زیارت قبر شریف و توسل به او در حوایج دنیوی و اخروی مساوی است و جمله : ( ( یا کاشِفَ الْکَرْبِ ) ) در خطاب به جناب حرّ یا حضرت اباالفضل علیه السّلام یا دیگری از شهدا هرچند معنای صحیحی دارد چنانچه ذکر شد لکن چون از معصوم نرسیده قصد ورود از شرع نباید نمود .

برای مزید اطمینان به مقام جناب حر داستانی را که مرحوم سید نعمت اللّه جزائری در کتاب انوار نعمانیه بیان کرده نقل می شود :

چون شاه اسماعیل صفوی بغداد را تصرف نمود وبه کربلا مشرف شد ، به زیارت قبر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از بعض مردم شنید که به جناب حرّ ، طعن می زند پس خودش نزد قبر حر رفت و امر کرد قبر را نبش کردند ، چون به جسد حر رسیدند ، دیدند بدن تازه و مانند همان روزی است که شهید شده و دیدند که بر سرش پارچه ای بسته شده و به شاه خبر دادند که چون روز عاشورا در اثر ضربتی که بر سر مبارک حر رسیده بود ، خون جاری می شد ، امام علیه السّلام این پارچه را بر سر او بستند و به همان حالت دفن شده ، پس شاه امر کرد که آن پارچه را باز کنند تا به قصد تبرک آن را برای خود بردارد ، چون آن پارچه را باز کردند خون از همان موضع زخم جاری شد با پارچه دیگری سر مبارک را بستند فایده نکرد و همینطور خون جاری می شد ، به ناچار به همان پارچه امام علیه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد ، پس شاه دانست حسن حال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا کرد و خادمی بر آن گماشت .

باید دانست اینکه قبر شریف حر در یک فرسخی واقع شده دو وجه گفته شده : یکی آنکه عشیره حرّ آن جسد مطهر را در نزدیکی اقامتگاه خود برده و دفن کردند وجه دیگر آنکه در هنگام نبرد با لشگریان این محل که رسیده افتاده و شهید شده است و وجه اوّل اقرب است .

98 - لاشه مردار و جیفه دنیا

و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند از آقا سید رضا موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود ، فرمود سلطان محمد دائی ایشان شغلش خیاطی و تهیدست و پریشان حال بود روزی او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد می بینم ؟

فرمود آرام باش که می خواهم از شادی بمیرم دیشب از جهت برهنگی بچه هایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام خطاب کردم آقا ! تو شاه مردانی و سخی روزگاری ، گرفتاریهای مرا می بینی ، چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم ، باغی بزرگ دیدم که قلعه اش از طلا و نقره بود ، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست ؟ گفتند از حضرت امیرالمؤ منین است التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم گفتند فعلاً رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند به خود گفتم اول خدمت رسول خدا می رسم و از ایشان سفارشی می گیرم چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم .

فرمود : پیش آقای خود اباالحسن علیه السّلام برو ، عرض کردم حواله ای مرحمت فرمایید حضرت خطی به من دادند ، دو نفر را هم همراهم فرستادند ، چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد کجا بودی ؟ گفتم از پریشانی روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد اشاره فرمود شکافته شد ، دالانی تاریک و طولانی نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم .

اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد ، پس دری نمایان شد و بوی گندی به مشامم رسید به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه می خواهی بردار ، داخل شدم دیدم خرابه ای است پر از لاشه مردار حضرت به تندی فرمود زود بردار ( لاشه خورهای زیادی آنجا بود ) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده ای به دستم آمد ، برداشتم فرمود برداشتی ؟ عرض کردم بلی فرمود بیا ، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود ، فرمود سلطان محمد ! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور ، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است .

حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود ، فرمود سلطان محمد ! برای تو صلاح نیست محبت مرا می خواهی یا این طلا را ؟ عرض کردم محبت شما را ، فرمود : پس آن را در خرابه انداز ، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم ، بوی خوشی به مشامم رسید تا صبح از خوشحالی گریه می کردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم .

آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه ، اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید .

از این داستان حقایقی دانسته می شود که در اینجا به پاره ای از آنها به طور اختصار اشاره می شود و تفصیل آنها برای محل دیگر بر صاحب بصیرت آشکار است که ثروتمندی و فراوانی نعمتهای دنیوی و کامیابی به تنهایی نزد عقل صحیح برای انسان متصف به خوبی یا بدی نیست هرچند تمام نعمتهای دنیویه بالذات خوب است لکن بالنسبه به انسان دو جور است :

اگر شخص ثروتمند علاقه قلبیش عالم آخرت و ایستگاه ابدی و جوار محمد و آل محمد علیهم السّلام باشد وهرچه در دنیا دارد در دلش نباشد یعنی آنها را بالذات دوست ندارد بلکه آنها را وسیله تاءمین حیات ابدی خود شناسد البته چنین ثروتی برای او نعمت حقیقی و مقدمه سعادت ابدی است ونشانه چنین شخصی آن است که سعی در ازدیاد ثروت می کند ولی نه با حرص و علاقه قلبی به آن و سعی در نگاهداری آن می کند ولی نه با بخل در راه حق ، یعنی در راه باطل ازصرف یک درهم خودداری می کند ولی در راه خدا از بذل تمام دارائی هم مضایقه ندارد و نیز چنین شخصی هیچگاه به ثروت خود نمی نازد و تکبر نمی نماید و خود را با تهیدست یکسان می بیند ونیز هرگاه تمام ثروت وسایر علاقه های مادی او از بین رود ، اضطراب درونی و حزن قلبی ندارد و اگر شخص علاقه قلبی او تنها حیات مادی و شهوات دنیوی باشد و ثروتمندی را با لذات دوستدار و آن را وسیله رسیدن به آرزوهای نفسانی شناخت و حیات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّی اللّه علیه و آله حکایتی پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهی که می گفت قیامت حق است ، میزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است ، اموری بود که بر زبان می گفت ولی علاقه قلبی او تنها دنیا بود .

البته زیادتی ثروت و کامیابیهای دنیوی برای چنین شخصی بلای حقیقی و موجب شقاوت ابدی است و مثل او در عالم حقیقت مثل کسی است که برایش سلطنت پیش بینی شده و باید حرکت کند و به قصر سلطنتی وارد شود و بر تخت سلطنتی نشیند و از انواع نعمتها بهره برد ، پس در اثناء راه به خرابه ای که پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس در آن خرابه منزل کند و در برابر قصر سلطنتی و به مردارخوری قناعت نماید ؛ چنانچه در داستان مزبور به این حقیقت اشاره شده است و از آنجایی که ثروتمندی و کامیابی غالبا برای بشر دام می شود و او را صید می کند ، یعنی محبت آنها در دلش جای گرفته و از عالم اعلا غافل می گردد و علاقه قلبیه اش از جهان پس از مرگ بریده می گردد ، پروردگار حکیم بعضی از بندگان خود را از خوشیهای این عالم محروم می کند و به وسیله تیرهای بلای فقر و مرض و مصیبت و ظلم اشرار آنها را از دنیا دل آزرده می نماید تا دل به آن نبندند و از حیات جاودانی غافل نشوند و به عبارت دیگر : انسان یک دل بیشتر ندارد اگر در آن محبت به دنیا و شهوات نفسانی جای گرفت به همان اندازه از جای گرفتن محبت خدا و اولیای او و سرای آخرت کم می شود و گاه می شود که حب دنیا و شهوات تمام دل را احاطه می کند تا جایی که برای خدا و اولیای او جایی باقی نمی ماند .

و از آنچه گفته شد دانسته گردید سرّ فرمایش امیرالمؤ منین علیه السّلام که فرمود : ( ( مال دنیا می خواهی یا محبت مرا ) ) .

و شرح و تفصیل آنچه گفته شد در کتاب ( ( قلب سلیم ) ) که ان شاء اللّه بزودی انتشار می یابد ( 50 ) ، ذکر گردیده است .