99 - جنازه پس از 72 سال تازه است
پیر روشن ضمیر حاج محمد علی سلامی اهل ابرقو ( از توابع یزد ) که سن شریف او قریب نود سال است و هرگاه شیراز می آید در جماعت مسجد جامع حاضر می شود ، نقل کرد که در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهرداری مشغول حفّاری شدند برای فلکه خیابان ، ناگاه رسیدند به سردابی که در آن جسد عالم بزرگوار ( ( حاج ملا محمد صادق ) ) بود که در 72 سال قبل فوت شده بود ، دیدند بدن تازه است مثل اینکه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهایش تماما سالم است
حاجی مزبور نقل کرد که من در اول جوانی آن بزرگوار را درک کرده بودم و چون وصیّت کرده بود که جنازه اش را به نجف اشرف حمل کنند پس از فوت ، جنازه اش را به طور موقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اینکه وصیّ آن مرحوم هم فوت شد و دیگر کسی پیدا نشد برای حمل جنازه و از خاطره ها محو گردید تا آن روز پس از 72 سال جنازه را بیرون آوردند و در تابوت گذارده به قم حمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گردید .
خواننده عزیز ! بداند که بعضی از ارواح شریفه در اثر قوت حیات حقیقی که دارند ابدان شریفه آنها که سالها با آن کار کردند و طریق عبودیت را پیمودند و پس از مفارقتشان از آن در جوف خاک مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نیست و از اینرو برای مدت نامعلومی بدنهای آنها تازه می ماند و ابدان شریفه بسیاری از پیغمبران و امامزادگان و علمای بزرگ پس از گذشتن صدها سال از فوت آنها در قبرشان تازه دیده شده و در کتب معتبره تواریخ ثبت گردیده است ؛ مانند حضرت شعیب و حضرت دانیال و حضرت احمد بن موسی شاهچراغ و سید علاءالدین حسین و جناب ابن بابویه شیخ صدوق در ری و جناب محمد بن یعقوب کلینی در بغداد و غیر آنها که شرح هریک خارج از وضع این رساله است .
100 - سفر نجف و شفای فرزند
جناب آقای شیخ محمد انصاری دارابی که داستان 82 از ایشان نقل شد ، نقل کرد که پیش از سفر کربلا در عالم رؤ یا حضرت امیر علیه السّلام فرمود بیا به زیارت ، عرض کردم وسایل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولی نکشید که مخارج سفر به مقدار رسیدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسید و نیز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به او شفا داد .
101 - رسیدن پول و دوام آن
و نیز نقل کرد از پدرش به نام شیخ محترم بن شیخ عبدالصمد انصاری که به اتفاق یک نفر ( همجناق او ) به نام غلامحسین ، شایق کربلا شدیم و هیچ نداشتیم ، پس دو نفری از سر کوه داراب با دست خالی حرکت کردیم و در هر منزلی یکی دو روز توقف نموده و عملگی می کردیم تا در مدت پنج ماه ، پیاده از طریق کرمانشاه خود را به کربلا رساندیم و در آنجا هم روزها مشغول کار شدیم و معیشت ما اداره می شد ولی در نجف ، دوروز برای ماکاری پیش نیامد و هیچ نداشتیم ، شب عید غدیر ، گرسنه و هیچ راهی نداشتیم گفتیم در حرم مطهر می مانیم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بمیریم مقداری از شب که گذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند یکی از آنها نزدیک من آمد اسم خودم و پدرم و جدم و پدر جدم را برد ، تعجب کردم پس مقداری پول سکه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شماره اش کردم مبلغ چهار تومان بود دو ماه در عراق ماندیم و از آن پول خرج می کردیم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرج می کردیم ناگاه مفقود شد .
102 - شفای مریض و تعمیر قبر میثم
جناب آقای قندهاری سابق الذکر و نیز جمعی دیگر از موثقین نجف اشرف نقل کرده اند که : رشادمرضه که از تجار درجه یک عراق می باشد ، تقریبا در هفت سال قبل به مرض سرطان داخلی مبتلا شد و اطبای عراق و لبنان و سوریه از معالجه اش عاجز شدند و برای مداوا به ممالک اروپایی رفت ، بالا خره به او گفتند به هیچ وجه علاجی ندارد چه جراحی بکنیم و چه نکنیم ریشه سرطان به قلب رسیده و بر فرض ، جراحی بکنیم یک هفته دیرتر شاید بمیری .
دست اززندگی می شوید شب در خواب ، عربی را می بیند که پیراهن کرباسی در بر دارد با محاسن متوسط ، می گوید : ( ( رشادمرضه اگر قبر مرا درست کنی ، من از خداوند شفای تو را می خواهم ) ) .
می پرسد شما کیستید ؟ می فرماید من ( ( میثم تمار ) ) هستم ( ناگفته نماند که قبلاً بارگاه ( ( میثم ) ) بسیار مختصر و محقر بود ) از خواب بیدار می شود و دو مرتبه به خواب می رود و همان منظره را می بیند در مرتبه سوم نیز همینطور مشاهده می کند .
فردا با هواپیما به بغداد برمی گردد و ازراه مستقیما به درخواست خودش او را بر سر قبر ( ( میثم ) ) می آورند و آنجا می ماند شب هنگام همان شخصی که در خواب دیده بود در مقابل چشمش پیدا می شود و صدایش می زند ( ( رشادمرضه ، قُم ) ) یعنی بلند شو ، می گوید نمی توانم با تندی می گوید ( ( قُم ) ) ناگهان می ایستد و آثاری از مرض در خود نمی بیند .
بلافاصله مشغول تعمیر بارگاه میثم می شود و قبه آبرومند فعلی را می سازد وبعد شوق تعمیر قبر مسلم بن عقیل را پیدا می کند و قبه طلای مسلم را تمام می کند و سپس برای تجدید تذهیب گنبد مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام دویست کیلو طلا می پردازد و اکنون بحمداللّه تذهیب گنبد تمام شده است .
103 - معجزه ای از اهل بیت ( ع ) در قم
سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند :
آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها و در حال حاضر یعنی سنه 1348 به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران ، کوچه آقابقال برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می نمودم ، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد می کردم ، امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا می گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه می رفت و توسل پیدا می کرد و یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند می پرسیدند تمام نکرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند .
شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود .
مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی فبها و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم ، تصمیم قطعی بود مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ ( نه درب سالن ) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند ، یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند ، حضرت زهرا جلو ، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می آمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند ، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو .
گفت نمی توانم فرمودند بلند شو ، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی ، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند ، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند .
دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم ، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام ، دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی کند ، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می کند ، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است ، گفتم بچه خوب شد ، گفتند چه می گویی ؟ ! گفتم حتما خوب شده ، بچه خواب بود ، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد ، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود ، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند .
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود ، فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته .
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود ، پرسید حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند ، گفتم بهتر هستم برو عصایی بیاور برویم منزل با عصا ( البته مصنوعی بود ) به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم .
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من وبچه ، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود ، زبان از شرح آن عاجز است ، صدای گریه و صلوات ، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود .
104 - معجزه ولی عصر و شفای مریض
حقیر سید حسن برقعی مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمکران قم نصیبم می شود ، سه هفته قبل ( شب چهارشنبه پنجم ربیع الثانی 1390 ) مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی می نشینند و چای می خورند ، به شخصی برخورد کردم به نام ( ( احمد پهلوانی ) ) ساکن حضرت عبدالعظیم امامزاده عبداللّه ، کبابی توکل سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد گفت من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به ( ( مسجد جمکران ) ) مشرف می شوم گفتم قاعدتا چیزی دیده ای که ادامه می دهی و قاعدتا کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمی رود و حاجتی گرفته ای ؟ !
گفت آری اگر چیزی ندیده بودم که نمی آمدم ، در سال قبل شب چهارشنبه ای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم ، گرچه مجلس عروسی گناه آشکاری نداشت ، موسیقی و امثال آن و تا شام که خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد ، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمی کند ، گفت شاید سرما خورده ای گفتم فصل سرما نیست ( تابستان بود ) بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم ، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام ( ( اصغرآقا ) ) گفتم به او بگویید بیاید آمد گفتم برو دکتری بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست گفتم چاره ای نیست بالا خره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه ( ( حضرت عبدالعظیم ) ) مطب دارد آورد ، ابتدا پس از معاینه ، چکشی داشت روی زانویم زد ، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد ، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد ، حالیم نشد ، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت ، سوزن را در بازویم زد ، درد گرفت نسخه ای داد و رفت ، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمی شود سکته است .
صبح شد بچه ها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند مادرم فهمید به سر و صورت می زد غوغایی در منزل ما بود ، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود ، گفتم ای امام زمان ! من هرشب چهارشنبه خدمت شما می رسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکرده ام توجهی بفرمایید ، گریه ام گرفت خوابم برد ، در عالم رؤ یا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز ! گفتم آقا نمی توانم فرمود می گویم برخیز گفتم نمی توانم آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند در این اثناء از خواب برخاستم دیدم می توانم پایم را حرکت دهم ، نشستم سپس برخاستم ، برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز می کردم و به اصطلاح پایکوبی می کردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم .
مادرم آمد گفتم به من عصایی بده حرکت کنم ، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم ، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید ، آمد گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر می گوید دروغ است خوب نشده ، اگر راست می گوید خودش بیاید رفتم با اینکه با پای خود رفتم ، گویا دکتر باور نمی کرد با اینحال سوزن را برداشت و به کف پای من زد ، دادم بلند شد ، گفت چه کردی ؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود .