داستانهای شگفت

داستانهای شگفت0%

داستانهای شگفت نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

داستانهای شگفت

نویسنده: عبد الحسین دستغیب
گروه:

مشاهدات: 52455
دانلود: 3657

توضیحات:

داستانهای شگفت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 52455 / دانلود: 3657
اندازه اندازه اندازه
داستانهای شگفت

داستانهای شگفت

نویسنده:
فارسی

99 - جنازه پس از 72 سال تازه است

پیر روشن ضمیر حاج محمد علی سلامی اهل ابرقو ( از توابع یزد ) که سن شریف او قریب نود سال است و هرگاه شیراز می آید در جماعت مسجد جامع حاضر می شود ، نقل کرد که در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهرداری مشغول حفّاری شدند برای فلکه خیابان ، ناگاه رسیدند به سردابی که در آن جسد عالم بزرگوار ( ( حاج ملا محمد صادق ) ) بود که در 72 سال قبل فوت شده بود ، دیدند بدن تازه است مثل اینکه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهایش تماما سالم است

حاجی مزبور نقل کرد که من در اول جوانی آن بزرگوار را درک کرده بودم و چون وصیّت کرده بود که جنازه اش را به نجف اشرف حمل کنند پس از فوت ، جنازه اش را به طور موقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اینکه وصیّ آن مرحوم هم فوت شد و دیگر کسی پیدا نشد برای حمل جنازه و از خاطره ها محو گردید تا آن روز پس از 72 سال جنازه را بیرون آوردند و در تابوت گذارده به قم حمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گردید .

خواننده عزیز ! بداند که بعضی از ارواح شریفه در اثر قوت حیات حقیقی که دارند ابدان شریفه آنها که سالها با آن کار کردند و طریق عبودیت را پیمودند و پس از مفارقتشان از آن در جوف خاک مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نیست و از اینرو برای مدت نامعلومی بدنهای آنها تازه می ماند و ابدان شریفه بسیاری از پیغمبران و امامزادگان و علمای بزرگ پس از گذشتن صدها سال از فوت آنها در قبرشان تازه دیده شده و در کتب معتبره تواریخ ثبت گردیده است ؛ مانند حضرت شعیب و حضرت دانیال و حضرت احمد بن موسی شاهچراغ و سید علاءالدین حسین و جناب ابن بابویه شیخ صدوق در ری و جناب محمد بن یعقوب کلینی در بغداد و غیر آنها که شرح هریک خارج از وضع این رساله است .

100 - سفر نجف و شفای فرزند

جناب آقای شیخ محمد انصاری دارابی که داستان 82 از ایشان نقل شد ، نقل کرد که پیش از سفر کربلا در عالم رؤ یا حضرت امیر علیه السّلام فرمود بیا به زیارت ، عرض کردم وسایل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولی نکشید که مخارج سفر به مقدار رسیدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسید و نیز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به او شفا داد .

101 - رسیدن پول و دوام آن

و نیز نقل کرد از پدرش به نام شیخ محترم بن شیخ عبدالصمد انصاری که به اتفاق یک نفر ( همجناق او ) به نام غلامحسین ، شایق کربلا شدیم و هیچ نداشتیم ، پس دو نفری از سر کوه داراب با دست خالی حرکت کردیم و در هر منزلی یکی دو روز توقف نموده و عملگی می کردیم تا در مدت پنج ماه ، پیاده از طریق کرمانشاه خود را به کربلا رساندیم و در آنجا هم روزها مشغول کار شدیم و معیشت ما اداره می شد ولی در نجف ، دوروز برای ماکاری پیش نیامد و هیچ نداشتیم ، شب عید غدیر ، گرسنه و هیچ راهی نداشتیم گفتیم در حرم مطهر می مانیم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بمیریم مقداری از شب که گذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند یکی از آنها نزدیک من آمد اسم خودم و پدرم و جدم و پدر جدم را برد ، تعجب کردم پس مقداری پول سکه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شماره اش کردم مبلغ چهار تومان بود دو ماه در عراق ماندیم و از آن پول خرج می کردیم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرج می کردیم ناگاه مفقود شد .

102 - شفای مریض و تعمیر قبر میثم

جناب آقای قندهاری سابق الذکر و نیز جمعی دیگر از موثقین نجف اشرف نقل کرده اند که : رشادمرضه که از تجار درجه یک عراق می باشد ، تقریبا در هفت سال قبل به مرض سرطان داخلی مبتلا شد و اطبای عراق و لبنان و سوریه از معالجه اش عاجز شدند و برای مداوا به ممالک اروپایی رفت ، بالا خره به او گفتند به هیچ وجه علاجی ندارد چه جراحی بکنیم و چه نکنیم ریشه سرطان به قلب رسیده و بر فرض ، جراحی بکنیم یک هفته دیرتر شاید بمیری .

دست اززندگی می شوید شب در خواب ، عربی را می بیند که پیراهن کرباسی در بر دارد با محاسن متوسط ، می گوید : ( ( رشادمرضه اگر قبر مرا درست کنی ، من از خداوند شفای تو را می خواهم ) ) .

می پرسد شما کیستید ؟ می فرماید من ( ( میثم تمار ) ) هستم ( ناگفته نماند که قبلاً بارگاه ( ( میثم ) ) بسیار مختصر و محقر بود ) از خواب بیدار می شود و دو مرتبه به خواب می رود و همان منظره را می بیند در مرتبه سوم نیز همینطور مشاهده می کند .

فردا با هواپیما به بغداد برمی گردد و ازراه مستقیما به درخواست خودش او را بر سر قبر ( ( میثم ) ) می آورند و آنجا می ماند شب هنگام همان شخصی که در خواب دیده بود در مقابل چشمش پیدا می شود و صدایش می زند ( ( رشادمرضه ، قُم ) ) یعنی بلند شو ، می گوید نمی توانم با تندی می گوید ( ( قُم ) ) ناگهان می ایستد و آثاری از مرض در خود نمی بیند .

بلافاصله مشغول تعمیر بارگاه میثم می شود و قبه آبرومند فعلی را می سازد وبعد شوق تعمیر قبر مسلم بن عقیل را پیدا می کند و قبه طلای مسلم را تمام می کند و سپس برای تجدید تذهیب گنبد مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام دویست کیلو طلا می پردازد و اکنون بحمداللّه تذهیب گنبد تمام شده است .

103 - معجزه ای از اهل بیت ( ع ) در قم

سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند :

آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها و در حال حاضر یعنی سنه 1348 به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران ، کوچه آقابقال برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می نمودم ، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد می کردم ، امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا می گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه می رفت و توسل پیدا می کرد و یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند می پرسیدند تمام نکرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند .

شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود .

مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی فبها و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم ، تصمیم قطعی بود مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ ( نه درب سالن ) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند ، یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند ، حضرت زهرا جلو ، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می آمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند ، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو .

گفت نمی توانم فرمودند بلند شو ، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی ، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند ، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند .

دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم ، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام ، دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی کند ، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می کند ، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است ، گفتم بچه خوب شد ، گفتند چه می گویی ؟ ! گفتم حتما خوب شده ، بچه خواب بود ، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد ، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود ، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند .

پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود ، فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته .

مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود ، پرسید حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند ، گفتم بهتر هستم برو عصایی بیاور برویم منزل با عصا ( البته مصنوعی بود ) به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم .

و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من وبچه ، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود ، زبان از شرح آن عاجز است ، صدای گریه و صلوات ، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود .

104 - معجزه ولی عصر و شفای مریض

حقیر سید حسن برقعی مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمکران قم نصیبم می شود ، سه هفته قبل ( شب چهارشنبه پنجم ربیع الثانی 1390 ) مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی می نشینند و چای می خورند ، به شخصی برخورد کردم به نام ( ( احمد پهلوانی ) ) ساکن حضرت عبدالعظیم امامزاده عبداللّه ، کبابی توکل سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد گفت من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به ( ( مسجد جمکران ) ) مشرف می شوم گفتم قاعدتا چیزی دیده ای که ادامه می دهی و قاعدتا کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمی رود و حاجتی گرفته ای ؟ !

گفت آری اگر چیزی ندیده بودم که نمی آمدم ، در سال قبل شب چهارشنبه ای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم ، گرچه مجلس عروسی گناه آشکاری نداشت ، موسیقی و امثال آن و تا شام که خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد ، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمی کند ، گفت شاید سرما خورده ای گفتم فصل سرما نیست ( تابستان بود ) بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم ، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام ( ( اصغرآقا ) ) گفتم به او بگویید بیاید آمد گفتم برو دکتری بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست گفتم چاره ای نیست بالا خره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه ( ( حضرت عبدالعظیم ) ) مطب دارد آورد ، ابتدا پس از معاینه ، چکشی داشت روی زانویم زد ، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد ، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد ، حالیم نشد ، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت ، سوزن را در بازویم زد ، درد گرفت نسخه ای داد و رفت ، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمی شود سکته است .

صبح شد بچه ها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند مادرم فهمید به سر و صورت می زد غوغایی در منزل ما بود ، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود ، گفتم ای امام زمان ! من هرشب چهارشنبه خدمت شما می رسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکرده ام توجهی بفرمایید ، گریه ام گرفت خوابم برد ، در عالم رؤ یا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز ! گفتم آقا نمی توانم فرمود می گویم برخیز گفتم نمی توانم آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند در این اثناء از خواب برخاستم دیدم می توانم پایم را حرکت دهم ، نشستم سپس برخاستم ، برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز می کردم و به اصطلاح پایکوبی می کردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم .

مادرم آمد گفتم به من عصایی بده حرکت کنم ، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم ، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید ، آمد گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر می گوید دروغ است خوب نشده ، اگر راست می گوید خودش بیاید رفتم با اینکه با پای خود رفتم ، گویا دکتر باور نمی کرد با اینحال سوزن را برداشت و به کف پای من زد ، دادم بلند شد ، گفت چه کردی ؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود .

105 - سرگذشتی عجیب و فرج بعد از سختی

و نیز آقای برقعی مزبور می نویسند : شخصی است به نام ( ( مشهدی محمد جهانگیر ) ) به شغل فرش فروشی و گلیم فروشی به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اکثرا به کاشان می رود و سالهاست او را می شناسم ، ولی اتفاق نیفتاده بود که با هم همسفر شویم و در جلسه ای بنشینیم ولی کاملاً او را می شناسم ، مرد راستگویی است و به صحت عمل معروف است با اینکه خیلی کم سرمایه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگیش خیلی متوسط است ، ولی بیش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اکثر تجار به او خواهند داد ولی خودش به اندازه قدرت مالی جنس می برد .

در هر حال چندی قبل در سفری که به کاشان می رفتم پهلوی ایشان نشستم در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار سلام اللّه علیهم اجمعین گفت آقای برقعی ! باید دل بشکند تا انسان حاجت بگیرد ، پس شرح حال خود را به طور اجمال بیان کرد و گفت وقت دیگری مفصل تمام شرح زندگی خود را بیان می کنم که کتابی خواهد شد ، ولی به طور اجمال ، وضع من خیلی خوب بود و شاید روزی صد تومان یا بیشتر از فرش فروشی و دوره گردی استفاده داشتم ، ولی انسان وقتی ثروتمند شد گناه می کند ، گاهی آلوده به گناه می شدم تا اینکه ستاره اقبال شروع به افول کرد ، سرمایه ام را از دست دادم و مقدار زیادی متجاوز از صد هزار تومان بدهکار شدم و در مقابل ، حتی یک تومان نداشتم .

چند ماه از منزل بیرون نمی آمدم شبها گاهی که خسته می شدم با لباس مبدل بیرون می آمدم و خیلی با احتیاط در کوچه می رفتم یک شب یکی از طلبکارها که از بیرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانی را آورده بود در تاریکی نگهداشته بود وقتی که آمدم بروم مرا دستگیر کردند در شهربانی گفتم مرا زندان ببرید با یکشبه پول شما وصول نمی شود ، من ده شاهی ندارم ولی قول می دهم که اگر خدای عزوجل تمکنی داد دین خود را ادا کنم ، مرا رها کردند .

یکی دیگر از طلبکارها ( اسم او را برد ) آمده بود درب منزل ، خانواده ام با بچه کوچک دوساله رفته بود پشت در ، چنان با لگد به در زده بود که به شکم خانواده و بچه رسیده بود ، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مریض شد و حتی الا ن هم مریض است با اینکه متجاوز از بیست سال از این ماجرا می گذرد .

هرچه در منزل داشتیم خانواده ام برد و فروخت حتی گاهی برای تهیه نان ، استکان و نعلبکی را می فروختیم ونانی می خریدم ومی خوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به عتبات بروم شاید کاری تهیه کنم و از شرّ طلبکارها محفوظ باشم و ضمنا توسلی به ائمه اطهار پیدا کنم از راه خرمشهر از مرز خارج شدم ، فقط یک خرجین کوچک که اثاثیه مختصری در آن بود و حتی خوراکی نداشتم همراهم بود وقتی به خاک عراق رسیدم تنها راه را بلد نبودم ، در میان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمی دانستم کجا می روم ، این راه به کجا منتهی می شود نه کسی بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم ، از گرسنگی و خستگی راه ، بی طاقت شدم حتی خرماهایی که از درخت روی زمین ریخته بود نمی خوردم خیال می کردم حرام است .

خلاصه شب شد هوا تاریک شد ، در میان نخلستان تنها و تاریک ، نشستم خرجین خود را روی زمین گذاشتم بی اختیار گریه ام گرفت بلند بلند گریه می کردم ناگهان دیدم آقایی که خیلی نورانی بودند رسیدند یک چفیه بدون عقال ( مراد همان دستمالی است که عربها روی سر می بندند ولی عقال نداشت ) روی سرشان بود با زبان فارسی فرمودند چرا ناراحتی ؟ غصه نخور الا ن تو را می رسانم گفتم آقا راه را بلد نیستم ، فرمود من تو را راهنمایی می کنم ، خرجین خود را بردار همراه من بیا .

چند قدمی رفتم شاید ده قدم نبود ، دیدم جاده شوسه اتومبیل رو است ، فرمودند همینجا بایست الا ن یک ماشین می آید و تو را می برد تا چراغ ماشین از دور پیدا شد آن آقا رفتند وقتی ماشین به من رسید ، خودش توقف کرده مرا سوار کردند به یک جایی رسیدیم ، مرا سوار ماشین دیگر کرد و کرایه هم از من مطالبه ننمود و تا کربلا پست به پست مرا تحویل می دادند ونمی گفتند کرایه بده ، گویا سابقه داشتند از کار .

ولی در کربلا هم کاری پیدا نکردم ، وضعم بد بود ، آمدم در حرم مطهر سیدالشهداء علیه السّلام گفتم آقا آمده ام کار مرا درست کنید خیلی گریه کردم از حرم مطهر بیرون آمدم ( روز اربعین بود ) همان آقایی که در میان نخلستان دیده بودم دیدم ، سلام کردم جواب دادند و ده دینار به من مرحمت کردند ، فرمودند این ده دینار را بگیر گفتم آقا کم است ، فرمود کم نیست اگر کم بود باز به شما می دهم ، گفتم آقا آدرس شما کجاست ؟ فرمود ما همین جاها هستیم مشهدی محمد می گفت پول عجیب بود ، بوی عطری می داد ، عجیب هرچه می خریدم چند برابر استفاده می کرد ، مقدار زیادی استفاده کردم و هروقت چند هزار تومان پیدا می کردم می آمدم ایران بین طلبکارها تقسیم می کردم و برمی گشتم وتمام این درآمدها از همان ده دینار بود .

یک سال دیگر در روز بیست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه دیدم گفتم آقا یک مقدار دیگر هم به من کمک کنید ، پنج دینار دیگر هم مرحمت کردند ولی دیگر آن آقا را ندیدم یک روز در نجف می رفتم یکی از کسبه بازار مرا صدا زد جلو رفتم گفت آیا می آیی در حجره من ؟ گفتم آری گفت ضامن داری ، گفتم دو نفر ، گفت کیست ؟ گفتم یکی خدای عزوّجل و دیگری امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه قبول کرد می گفت گاهی هزار دینار در اختیار من می گذاشت و می رفتم بغداد جنس می خریدم وبرمی گشتم و در سود تجارت شریک بودم ، تمام قرضهای خود را دادم ولی چون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بیایم ، در حرم مطهر سیدالشهداء فقط دعا کردم قرضهایم ادا شود و به قدر کفاف داشته باشم و زیادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را دیدم .

مشهدی محمد مذکور در منزلش روضه ای دارد می توان اخلاص را از مجلس او فهمید و اینجانب شخصا در مجلس مزبور شرکت کردم ، می گفت من حضرت زهرا علیهاالسّلام را حاضر می بینم .