داستانهای شگفت

داستانهای شگفت0%

داستانهای شگفت نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

داستانهای شگفت

نویسنده: عبد الحسین دستغیب
گروه:

مشاهدات: 53624
دانلود: 4098

توضیحات:

داستانهای شگفت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 53624 / دانلود: 4098
اندازه اندازه اندازه
داستانهای شگفت

داستانهای شگفت

نویسنده:
فارسی

115 - معجزه عسکریین

سیدنا المعظم ابوالفضل والمعالی جناب آقای سید محمد هادی مدرس موسوی که سالیان متمادی در سامرا ساکن و در حرم حضرت عسکریین علیهما السّلام امام جماعت بودند و در جریان اخیر اخراج ایرانیان مقیم عراق بازگشته اند قضایای عجیبی از معجزه امامین همامین عسکریین علیهما السّلام نقل نمودند که در اینجا دو داستان آن به نظر خوانندگان می رسد .

جوانی از اهل تسنن به نام مهدی ، کُنیه ابن عباس که خود و پدرش از خدمه حرم مطهر می باشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا می روند و مشغول لهو و لعب و نوشیدن عرق می شوند پس از اینکه آخر شب برمی گردند ، مهدی برای اینکه راه خود را نزدیکتر کند ، داخل صحن مطهر می شود و از دری که از در دیگر خارج شود و به منزل خود برود به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسکریین علیهما السّلام به زمین می خورد و دیگر بلند نمی شود ، وقتی که مردم می آیند معلوم می شود که سکته کرده و از او بوی عرق می آید ، او را برداشته و از صحن مطهر خارج می کنند و همان آخر شب این خبر در تمام سامرا منتشر شد ومردم سامرا برای آگاه شدن از موضوع از منازل خود بیرون آمده و به صحن مطهر داخل می شدند و هرکس که خبر را می شنید به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زیارت می کردند .

مهدی بعد از چند روز در بیمارستان بهوش آمد در حالی که نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتی از بیمارستان سامرا به بغداد منتقل شده برای معالجه مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بین سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنیفه امام حنفیها در جهان اهل تسنن و به دراویش معروف اهل تسنن در عراق ، نتیجه حاصل نگردید .

تا اینکه یک روز مادر و اقوام و خویشان او پیشنهاد می کنند که خوب است شفا را از خود حضرات عسکریین دریابیم لهذا و چون پدر و برادر بزرگ مهدی از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بیتوته کنند و تا صبح آنجا باشند تا آنکه شب سوم که شب مبعث پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله 27 ماه رجب سال 1386 هجری ( درست همان شبی که ضریح حضرت ابوالفضل علیه السّلام وارد عراق شد ) ساعت دو بعد از نصف شب مهدی که گردنش با خزفی به ضریح حضرت عسکریین بسته شده بود ، در خواب می بیند که شخصی با عمامه سبز بالای سر او ایستاده به او می گوید بلند شو گفت من شلل دارم نمی توانم بایستم ، باز هم تکرار کرده و می رود .

مهدی می گوید از خواب بیدار شدم دستم را به ضریح گرفتم وبلند شدم باور نمی کردم ضریح را گرفتم و با دستهایم تکان دادم چندین مرتبه تا آنکه یقین کردم که خواب نیستم و من به حالت اول برگشتم این بود که بنا کردم به فریاد زدن تا آنکه برادرم خضیر که در ایوان حرم مطهر حضرت عسکریین خواب بود ، بیدار شد و او هم وقتی برادر عاجز خود را دید که بر پای خود ایستاده ، دور ضریح می گردد و چنان با هر دو دستش تکان می دهد که ضریح به لرزش درآمده به او هم حالت بخصوص دست می دهد تا آنکه بعد از مدتی یک نفر دیگر از خدمه که موظف در باز کردن صحن بود می آید و این دو برادر را در چنین وضعی می بیند می رود به آقای شیخ مهدی حکیم اذان گوی جعفریهای سامرا می گوید و ازوی می طلبد که بیاید روی گلدسته اعلان کند ، ایشان این کار را می کند وقت اذان صبح تمام اهل سامرّا در حرم مطهر حضرت عسکریین جمع شده وباز برای مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا می شود ، گوسفندهای زیادی کشته و شیرینی و شربت می دهند و زنها هلهله کنان وارد می شدند و دعا و نیایش می کردند .

116 - شفای کور به برکت حضرت عسکریین ( ع )

و نیز سیدناالمعظم حضرت آقای موسوی دامت برکاته نقل فرمودند داستانی را که خود از صاحب آن شنیده بودند و در جلد 2 تاریخ سامرا صفحه 193 نقل شده است و خلاصه اش آنکه حاج میرزا سید باقرخان تهرانی مشهور به حاج ساعدالسلطان در سال 1323 قمری به قصد زیارت ائمه عراق حرکت می کند چون به کاظمین علیهما السّلام می رسد فرزند یگانه چهارساله اش به نام ( ( سید محمد ) ) به چشم درد سختی مبتلا می شود چند روزی مشغول معالجه می شود فایده نمی بخشد .

پس به سمت سامرا حرکت می کند به قصد اینکه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه شدت گرما و غبار راه و حرکت عربانه درد چشم بچه سخت تر و چند برابر می شود پس از ورود به سامرا بچه را نزد قدس الحکما که معروف به حافظالصحه وافلاطون زمانش بود می برد ، مشغول معالجه می شود ثمری نمی بخشد و می گوید حتما باید بچه را بزودی برسانی به بغداد نزد فلان که متخصص بیماری چشم است و مسامحه مکن که خطرناک است .

پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و نالان و حیران می گردد چون فرزند منحصر اوبوده لکن چون تصمیم داشته ده روز بمانند حرکت نمی کند ومشغول دعا و زیارت می شود تا هفت روز ، پس درد چشم بچه سخت تر شده به طوری که یک لحظه از گریه و ناله آرام نداشت اهل خانه و همسایه ها تا صبح خواب نرفتند چون صبح شد حافظالصحه را می آورند چون چشم بچه را باز می کند و در آن به دقت نظر می کند حالش تغییر می کند و دست بر دست می زند وناله می کند وبه پدر بچه اعتراض می نماید و می گوید چشم بچه را کور کردی ، من به شما سفارش کردم تاءکید نمودم زود او را به بغداد برسانید و چند مرتبه تاءکید و سفارش کردم و شما به حرف من اعتنا نکردید تا چشم بچه کور شد و دیگر رفتن بغداد ثمربخش نیست .

و این درد و ناراحتی که فعلاً دارد به واسطه قرحه و زخمی است که در چشم اوست و بینائی چشمش را از بین برده است پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و بمانند بدن بی جان می شود ، سپس حافظالصحه برای معالجه قرحه که بماننددو دانه بادام از چشم بیرون بود ، مشغول می شود تا از درد آرام گیرد و کوری با درد نباشد ، پس به سختی دو چشم او را که بیرون شده بود بر گردانید بداخل چشم و بچه از شدت درد غش کرد و این مطلب به محضر آیت اللّه میرزا محمد تقی شیرازی و سایر علما رسید همه ناراحت و غصه دار شدند .

و چون مدت اقامت که ده روز بود تمام شد ، عربانه کرایه می کند و عازم بر حرکت می شود و برای زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و پس از زیارت نزد ضریح امامین علیهما السّلام می نشیند مشغول خواندن زیارت عاشورا می شود ، پس در آن حال خادم ایشان حاج فرهاد بچه را بغل کرده به حرم مشرف می شود و سپس چشم بچه را که با پارچه ای بسته بود به ضریح می مالد و پس از زیارت از حرم بیرون می رود .

پدر بچه که منظره بچه اش را می بیند و متذکر می شود که بچه با چشم سالم به عراق آمد و حال با چشم کور برگردد ، پس بی اختیار گریان و نالان می شود ، فریاد می زند ، می لرزد ، خواندن تتمه زیارت عاشورا را فراموش می کند و خود را به ضریح می چسباند و در سخن با امام رعایت ادب نمی کند ومی گوید آیا سزاوار است بچه ام را با این حالت کوری برگردانم ، پس بی حال شده گوشه ای می نشیند ، ناگاه بچه در حالی که دائی او به دنبالش بوده وارد حرم می شود و بر دامن پدرش می نشیند و می گوید پدر جان ! خوب شدم ، چشمم روشن شده دردی هم ندارد ، پدر حیران شده دست در چشمان بچه کشیده می بیند هیچ اثری از قرحه نیست و حتی قرمزی هم ندارد ، از دائی بچه می پرسد این بچه ربع ساعت پیش در حرم بود ، چشمان کور و بسته شده چه پیش آمد شده ؟

دائی بچه می گوید : بلی هنگامی که از حرم بیرون شدیم بچه بر شانه من بود و در صحن راه می رفتم و منتظر آمدن شما بودم ناگاه بچه سر از شانه من برداشت و با دستش پارچه ای که بر چشمش بود برمی داشت و می گفت ببین آقا دائی ! چشمم خوب شده است و برای بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم که شما شاد شوید ، پدر سجده شکر می کند و از امامین همامین علیهما السّلام عذرخواهی و شکرگزاری می نماید و با شادی و فرح از حرم بیرون می شود و می آید نزد حافظالصحه و بچه را در بیرون خانه نزد دائی او می سپارد و به حافظالصحه می گوید می خواهم حرکت کنیم برای بغداد دوائی بدهید برای چشم بچه که در راه به آن مداوا کنیم .

طبیب می گوید که چرا مرا مسخره می کنی برای چشم کور شده دوائی نیست ، شما در اثر مسامحه او را کور کردید پس پدر صدای بچه می زند ، دائی او را می آورد چون طبیب چشم او را گشوده و روشن می بیند بهت زده وحیران می گردد چشمان بچه را می بوسد ، اطرافش می گردد و سخت گریان می شود و می گوید کجا شد دو غده چشم تو ؟ چطور شد کوری تو ؟ پس جریان شفا را برایش می گوید و صلوات بر اهل بیت می فرستند .

سپس به منزل میرزای شیرازی می روند میرزا هم که با سابقه بود گریه شوق می کند ، چشمان بچه را می بوسد و می فرماید سزاوار است بمانید تا شهر را چراغانی کنیم ، پدر عذر می آورد و در همان روز برای کاظمین علیهما السّلام حرکت می کند .

117 - توجه حضرت اباعبداللّه الحسین ( ع )

مرحوم حاج محمد رضا بقال ساکن کوی آستانه هرساله روز اربعین چهل من برنج طبخ کرده و به مردم می داد ، سالی که کربلا مشرف می شود همان مقدار چهل من را معین کرده و به فرزندش سفارش می کند که روز اربعین طبخ کند و به مردم بدهد ، شب بعد از اربعین در کربلا در خواب حضرت سیدالشهداء علیه السّلام را می بیند می فرماید محمد رضا امسال که کربلاآمدی اطعام را نصف کردی چون بیدار می شود نمی فهمد تا پس از مراجعت به شیراز و گذشتن سه روز از ورودش و اطعام در آن سه روز از فرزندش پرسش می نماید که امسال چه کردی ؟ گفت به سفارش روز اربعین شما عمل کردم بالا خره پس از اصرار اقرار کرد که بیست من بیشتر طبخ نشده و بیست من را گذاردم برای هنگام مراجعت شما که این سه روز طبخ شد .

118 - داماد شب عروسی کشته می شود

سیدالعلماء العاملین جناب آقای حاج سید محمد علی سبطالشیخ نقل فرمودند یکی از شیوخ عرب که رئیس قبیله ای از اطراف بغداد بوده تصمیم می گیرد برای ازدواج پسرش دختری از بستگانش خواستگاری نماید و مرسومشان چنین است که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام می دهند .

در شب معینی دعوت می نماید و وسایل پذیرایی و جشن و اطعام به طور تفصیل فراهم می کند و از مرحوم حاج شیخ مهدی خالصی که در آن زمان مرجع تقلید عرب بوده برای انجام صیغه عقد دعوت می کند .

پس از حضور شیخ و آمادگی مجلس عقد ، عده ای از جوانان به دنبال داماد می روند و او را با تشریفات مخصوصی مطابق مرسوم به مجلس عقد بیاورند و در عرض راه هلهله کنان داماد را می آورند و ضمنا طبق مرسوم تیرهای هوایی می انداختند ، در این اثناء جوان سیدی که جزء آنها بود و تفنگ پر به دستش بود ، ناگهان تیر خالی می شود و به سینه داماد می خورد و کشته می گردد ، سید بیچاره فرار می کند ، سپس این فاجعه در مجلس عقد به پدر داماد گفته می شود .

مرحوم شیخ مهدی خالصی پدر را امر به صبر می کند وبه این بیان لطیف آرامش می کند می فرماید : ( ( آیا می دانی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بر همه ما حق بزرگی دارد وهمه ما نیازمند شفاعت او هستیم ؟ پدر تصدیق می نماید شیخ می فرماید این جوان سید عمدا کاری نکرده ، تیری بدون اختیارش بیرون آمده و به فرزند تو رسیده و به قضای الهی فرزندت از دنیا رفته است ، این سید را به خاطر جدش عفو کن و در این مصیبت صبر نما و تسلیم خواست خدا باش تا خداوند اجر صابرین به تو دهد ) ) .

پدر داماد پس از پذیرفتن اندرزهای شیخ ، قدری ساکت می شود و فکر می کند سپس می گوید هر چه فکر می کنم می بینم امشب جمعی میهمان داریم وما آنها را به مجلس عیش و سرور دعوت کردیم ومبدل شدن آن به عزا سزاوار نیست و برای تکمیل ادای حق رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله بروید آن جوان سید را بیاورید به جای پسرم دختر را برای او عقد کنید و به حجله برید .

شیخ بر او احسنت و مرحبا می گوید دنبال سید می روند و او را پیدا می کنند ، سید باور نمی کرده که چنین تصمیمی درباره اش گرفته شده و خیال می کرده به این بهانه می خواهند او را ببرند و بکشند ، تا پس از تاءمین واطمینان که به او دادند می آید و در همان شب ، شیخ دختر را برای سید عقد می کند و مجلس زفاف انجام می گیرد ، فردا هم جنازه پسر را دفن می نمایند .