داستانهای شگفت

داستانهای شگفت0%

داستانهای شگفت نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

داستانهای شگفت

نویسنده: عبد الحسین دستغیب
گروه:

مشاهدات: 52452
دانلود: 3657

توضیحات:

داستانهای شگفت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 52452 / دانلود: 3657
اندازه اندازه اندازه
داستانهای شگفت

داستانهای شگفت

نویسنده:
فارسی

127 - توفیق زیارت و پذیرایی

توفیق زیارت و پذیرایی

مکرر شنیده بودم که یکی از اخیار زمان به نام حاج محمد علی فشندی تهرانی ، توفیق تشرف به خدمت حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالی فرجه نصیبش شده و داستانهایی دارد دوست داشتم او را ببینم و از خودش بشنوم .

در ماه ربیع الثانی 95 در تهران ، حضرت سیدالعلماءالعاملین حاج آقا معین شیرازی دامت برکاته را به اتفاق جناب حاج محمد علی مزبور ملاقات نمودم ، آثار خیر و صلاح وصدق و دوستی اهل بیت علیهم السّلام از او آشکار بود ، از آقای حاج آقا معین خواهش نمودم آنچه حاجی مزبور می گوید ایشان مرقوم فرمایند اینک برای بهره مندی خوانندگان این کتاب عین مرقومه ایشان ثبت می شود :

بسم اللّه الرحمن الرحیم

( زیارت در مرتبه اولی )

قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین ، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان می گرفتند ، بعد از گرفتن گذرنامه ، خانواده گفت من هم می آیم ، ناراحت شدم که چرا قبلاً نگفته بود ، خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود چهار مرد و یازده زن ویک علویه همراه بود که قرابت با دو نفر از همراهان و عمر آن علویه 105 سال بود ، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه ، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و کربلا مشرف شدیم قبل از اربعین و بعد از اربعین ، به نجف اشرف مشرف شدیم و بعد از 17 ربیع الاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و می گفتند او را در نجف می گذاریم تا برگردیم ، من گفتم زحمت این علویه با من است و حرکت نمودیم در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوک موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود .

ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلی ! سلام علیکم ! شما پانزده نفر هستید ؟ گفتم بله ، فرمود : شما اینجا باشید این پانزده بلیط را بگیرید ، من می روم بغداد بعد از نیمساعت با قطار برمی گردم ، یک اطاق دربست برای شما نگاه می دارم شما از جای خود حرکت نکنید قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت .

بعد از نیم ساعت قطار آمد ، جمعیت هجوم آوردند ، رفقا خواستند بروند من مانع شدم ، قدری ناراحت شدند ، همه سوار شدند آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود یک اطاق دربست تا وارد سامرا شدیم آن آقاسید گفت شما را می برم منزل سیدعباس خادم و رفتیم منزل سیدعباس ، من رفتم نزد سیدعباس گفتم ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق می خواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم ؟

گفت یک آقاسیدی کرایه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراک و زیارتنامه خوان ، روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم .

گفتم سید کجاست ؟ گفت الا ن از پله های عمارت پایین رفت هرچند دنبالش رفتیم او را ندیدیم گفتم از ما طلب دارد پانزده بلیط برای ما خریداری نموده ، گفت من نمی دانم تمام مخارج شما را هم داد .

خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم سؤ ال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید ، مرحوم میرزا مهدی گفت با شما از سادات کسی هست ؟ گفتم یک علویه است فرمود او امام زمان علیه السّلام بوده وشما را مهمان فرموده .

حقیر گوید : و محتمل است که یکی از رجال الغیب یا ابدال که ملازم خدمت آن حضرتند بوده است .

برکات احسان به سادات

غرض از نقل این داستان بیان اهمیت احسان به سلسله جلیله سادات خصوصا علویه ها که علاوه بر ثوابهای آخرتی و شفاعت ، آثار دنیویه و برکات ظاهریه هم دارد چنانچه در این داستان چون حاج محمد علی نسبت به آن علویه بروز ارادت و احسان و خدمتگذاری داد چگونه تلافی شد و یک نفر از عباد صالحین رجال الغیب یا ابدال ماءمور می شود برای یاری کردن او و همراهانش وسپس ضیافت شش روزه در سامرا و مرحوم آیت اللّه محمد مهدی شیرازی اعلی اللّه مقامه به دل روشنش دانست که این الطاف از برکات آن علویه بوده است .

و ثقة الاسلام حاج میرزا حسین نوری در کتاب ( ( کلمه طیبه ) ) چهل روایت و حکایت از مدارک معتبره در فضیلت و برکات احسان به سلسه سادات نقل کرده است و تبرکا یک داستان از آنها نقل می شود .

بدهی سادات به حساب علی ( ع )

به اسانید متعدده نقل شده است از ابراهیم بن مهران که گفت در همسایگی ما در کوفه مردی بود به نام ابوجعفر و هرگاه شخصی علوی از او چیزی می خواست فورا به او می داد اگر قیمت آن را داشت از او می گرفت و اگر نداشت به غلامش می گفت بنویس این مبلغ را در حساب علی بن ابیطالب علیه السّلام و مدتی طولانی حال او چنین بود تا اینکه فقیر و مفلس شد و در خانه نشست و در دفتر خود نظر می کرد پس اگر می یافت یکی از بدهکاران خود را که زنده است کسی را نزد او می فرستاد تا آن مال را از او بگیرد و به آن معیشت می نمود و اگر می دید مرده است یا چیزی ندارد خطی بر اسمش می کشید پس در این ایام روزی بر در خانه خود نشسته بود و در دفتر خود نظر می کرد پس یک نفر ناصبی ( دشمن اهل بیت ) بر او گذشت پس به طور مسخره و طعنه و شماتت به او گفت بدهکار بزرگ تو علی بن ابیطالب با تو چه کرد ؟ ابوجعفر از سخن ناروای او سخت آزرده شد و برخاست داخل خانه شد چون شب درآمد در خواب دید حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله را که با او بود حسن و حسین علیهما السّلام پس حضرت به ایشان فرمود کجاست پدر شما امیرالمؤ منین ، ناگاه آن حضرت حاضر شد و گفت یا رسول اللّه ! حاضرم ، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود چرا حق این مرد را نمی دهی ؟

امیرالمؤ منین عرض کرد یا رسول اللّه ! این حق اوست در دنیا که آورده ام پس داد به آن مرد کیسه ای از صوف ( پشم ) سفید و فرمود این حق تو است رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود بگیر این را ورد مکن هرکس که بیاید نزد تو از فرزندان او و بخواهد چیزی را که نزد تو است و بعد از این برای تو فقری نخواهد بود .

ابوجعفر گفت : بیدار شدم در حالی که کیسه در دستم بود و زوجه خود را بیدار کردم گفتم چراغ را روشن کن چون نظر کردم هزار اشرفی در آن بود و چون به دفتر خود مراجعه کردم دیدم تمام دین آن حضرت همین مبلغ بود نه کمتر نه زیادتر و در روایت دیگر که دید آنچه دین آن حضرت نوشته بود همه محو گردیده است .

128 - آماده شدن مقدمات زیارت کربلا

( داستان دوم ) قریب بیست سال قبل شب جمعه بود با آقا سید باقر خیاط و جمعی رفتیم مسجد جمکران همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا می خواند و من مشغول به نماز شب بودم ، ناگاه دیدم هوا روشن شد ، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصدمتر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست .

به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را می بینی ؟ گفت هوا تاریک است چیزی دیده نمی شود خوابت می آید برو بگیر بخواب ، دانستم که آن شخص نمی بیند .

من به آن آقا گفتم آقا من می خواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه ، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد می دانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات می باشید ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد ، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم بعضیها مرا مسخره نمودند .

گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران می آمد پیرمردی آمد نزد من او را نمی شناختم گفت حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه گفت شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید ، گفتم عیالم را می خواهم ببرم ، گفت مانعی ندارد ، بعد به فوریت رفتم منزل ، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم گفت فردا صبح همین وقت بیایید اینجا ، فردا صبح رفتم همان محل آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را ندیدم رفتم منزل آقا سیدباقر ، ختم صلوات داشتند بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند گذرنامه را گرفتی ؟ گفتم بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم ، تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است ، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم .

129 - دادرسی از محتضر

حضرت حجة الاسلام آقای حاج سید اسداللّه مدنی در نامه ای که مرقوم فرموده اند چنین می نویسند :

روز عیدی بود ( یکی از اعیاد مذهبی ) نزدیک ظهر به قصد زیارت مرحوم آیت اللّه حاج سید محمود شاهرودی قدس اللّه نفسه الزکیه به منزلشان رفتم با اینکه وقت دیر و رفت و آمد تمام شده و معظم له اندرون تشریف برده بودند اظهار لطف فرموده دوباره به بیرونی برگشتند به مناسبتی که پیش آمد ، فرمودند وقتی با مرحوم عباچی از بلده مقدسه کاظمین علیهما السّلام پیاده به قصد زیارت سامرا حرکت کردیم ، بعد از زیارت حضرت سیدمحمد سلام اللّه علیه در بلد یک فرسخی راه رفته بودیم که آقای عباچی بکلی از حال رفته و قدرت حرکت از او سلب و افتادند و به من گفتند چون مرگ من حتمی است نه راه رفتن و نه برگشتن و از دست شما نسبت به من کاری نمی آید اگر شما اینجا بمانید القای نفس در تهلکه و حرام است ، بنابراین بر شما واجب است که حرکت کرده و خودتان را نجات بدهید و نسبت به من هم چون هیچ کاری از شما ساخته نیست تکلیفی ندارید .

به هرحال ، با کمال ناراحتی ، من ایشان را همانجا گذاشته و بر حسب تکلیف ، حرکت کردم فردا که به سامرا رسیده وارد خان شدم ناگهان دیدم آقای عباچی از خان رو به بیرون می آیند ، بعد از سلام و دیدنی پرسیدم چطور شد که قبل از من آمدید ؟

ایشان فرمودند بلی چنانچه دیروز دیدی من مهیای مرگ بوده و هیچ چاره ای تصور نمی کردم حتی دراز کشیده و چشمها را هم کرده ( روی هم گذاشته ) و منتظر مرگ بودم ، فقط گاهی که صدای نسیم را می شنیدم به خیال اینکه حضرت ملک الموت است به قصد دیدار و زیارتش چشمها را باز کرده چون چیزی نمی دیدم دوباره چشمها را می بستم تا وقتی به صدای پایی چشم باز کرده دیدم شخصی لباس عربی معمولی به تن و افسار الاغی به دستش بالای سرم ایستاده است از من احوالپرسی فرموده وجهت خوابیدنم را در وسط بیابان پرسیدند جواب دادم تمام بدنم درد می کند قدرت حرکتی نداشته و منتظر مرگ هستم .

فرمودند بلند شوید تا شما را برسانم عرض کردم قدرت ندارم ، به دست خودشان مرا بلند نموده سوارم کرد و احساس می کردم به هرجایی از بدنم دستش می رسید بکلی راحت می شد تا تدریجا دست مبارکش به اعضایم رسیده و تمام اعضا راحت شد به جوری که اصلاً هیچ خستگی نداشتم و آن شخص افسار حیوان را می کشید هرچه از ایشان خواهش کردم که سوار شوند قبول نفرموده و فرمودند من به پیاده روی عادت دارم در آن بین ملتفت شدم که شال سبزی به کمر دارد به خودم خطاب کردم که خجالت نمی کشی سیدی از ذریه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله پیاده و افسار بکشد و تو سوار باشی ، فورا دست و پایم را جمع کرده خودم را پایین انداخته وعرض کردم آقا ! خواهش می کنم شما سوار شوید ، آن موقع بود که خودم را در خان دیده و از کسی خبری نبود ، به تاریخ 29 ربیع الثانی 95 .

نظیر این داستان است داستانی که از آیت اللّه سید شهاب الدین مرعشی دامت برکاته نقل گردیده و مرقومه ایشان که در کتاب منتقم حقیقی ، صفحه 175 ثبت شده است برای مزید بصیرت اینجا نقل می گردد

130 - فریادرسی از درمانده بیابان

سید جلیلی که از اهل علم و قطع به صدق و سداد و تقوای او هست وقتی پیاده از سامرا برای زیارت حضرت سید محمد می رفته و جاده را گم کرده بوده و پس از یاءس از زندگی خود به واسطه عطش فوق العاده و گرسنگی و وزیدن باد سموم در قلب الاسد ، بیهوش شده روی خاکهای گرم افتاده بود ، دفعتا چشم باز کرده سر خود را بر دامن شخصی می بیند آن شخص کوزه آبی به لب او رسانده ، سید می گوید چنین آبی در مدت عمر در شیرینی و گوارایی نچشیده بودم ، پس از سیراب شدن سفره را باز نموده دو سه قرص نان ارزن به جهت سید تهیه فرموده سید غذا میل نموده و آن عرب به سید فرمود یا سید در این نهر جاری خود را شستشو بده .

سید می گوید عرض کردم یااخا ! اینجا نهری نیست من از عطش مشرف به هلاکت بودم و شما به داد من رسیدید .

عرب فرمود این آب است و جاری و زلال و خوشگوار ، می گوید به مجرد صدور این کلمه از شخص عرب متوجه شدم دیدم نهر باصفایی است و تعجب کردم نهر به این نزدیکی و من از عطش مشرف به تلف بودم .

الحاصل ، عرب فرمود یا سید قصد کجا را داری ؟ عرض کرد حرم مطهر حضرت سیدمحمد ، عرب فرمود این حرم سیدمحمد است ، سید می گوید دیدم نزدیک سایه بقعه حضرت سیدمحمد هستم و حال آنکه محلی را که راه را گم کرده بودم قادسیه بود و مسافت زیادی تا سیدمحمد بود به هرحال از فوایدی که در این چند قدم آن عرب مذاکره فرموده بود تاءکید شدید در تلاوت قرآن مجید و انکار شدید بر کسانی که می گویند قرآن تحریف شده حتی نفرین فرمودند بر روایتی که جعل احادیث تحریف را نموده اند .

و نیز تاءکید در برّ والدین حیا و میتا و تاءکید در زیارت بقاع متبرکه ائمه و امامزاده ها و تعظیم آنها و تاءکید در احترام ذرّیه علویه و تاءکید در نمازشب و فرمود یا سید حیف است از اهل علم که خود را وابسته به ما بدانند و مداومت بر این عمل ننمایند وسفارشهای دیگری هم فرمود .

سید می گوید چون به نظرم خطور کرد که این شخص عرب کیست که این امور غریبه از او دیدم و این نصایح از او شنیدم ، فورا از نظرم ناپدید شد .

131 - کلید چمدان به دامنش می افتد

کلید چمدان به دامنش می افتد

عبد صالح متقی حاج ملا علی کازرونی که داستانهای چندی از ایشان نقل گردید و عکسشان نیز در صفحات گذشته چاپ گردید عجایبی دارد از اجابت دعاها و الطاف و عنایات حضرت آفریدگار جل جلاله از آن جمله فرمود :

سفر حج که خداوند میسر فرمود با هواپیما از کویت برای جده حرکت نمودم ، نزدیک جده که رسید به وسیله بلندگو اعلان کردند که چند دقیقه دیگر به جده می رسیم و باید هرکس چمدان خود را همراه برداشته وآماده تفتیش باشد ، دست در جیب خود نمودم که کلید چمدان را بیرون بیاورم دیدم نیست ، متوجه شدم که در منزل فراموش کرده ام همراه بیاورم ، سخت ناراحت شدم ، عرض کردم پروردگارا ! من میهمان تو هستم و ساعت دیگر می خواهم برای دخول خانه ات مُحرم شوم لباس احرامی هم در چمدانست با نبودن کلید چکنم ؟

می فرمود به خدای لاشریک له در آن حال کلید در دامن من افتاد به طوری که رفیقم که پهلوی من نشسته بود ( پسر مرحوم سید حسن دندانساز ) متوجه شد و پرسید چه بود ؟ حقیقت مطلب را به او گفتم کلید را برداشته شکر خدای را بجا آوردم .

در ذیل داستان 25 گفته شد این قسم اجابت دعوات و خوارق عادات از یک بنده شایسته الهی جای شگفتی نیست .

نتیجه یک عمر اخلاص

حاج علی مزبور سلمه اللّه تعالی که سن شریفش قریب هفتاد باید باشد تا آنجا که بنده می دانم عمری را در بندگی و فرمانبرداری و صدق و اخلاص و محبت حضرت آفریدگار و اهل بیت اطهار علیهم السّلام گذرانده و از حالاتش پرهیز از غفلت است مراقبه و ملاحظه حضور حضرت احدیت جل شاءنه را دارد و شکی نیست کسی که راه و روش او چنین باشد به مقام قرب می رسد و آشکار است از آثار قرب ، رسیدن به قدرت بی نهایت حضرت احدیت جل جلاله است و چون عالم دنیا تنگ است ظهور تام این قدرت پس از مرگ مؤ من است و گاهی در همین دنیا ظهوراتی هم دارد مانند جناب آصف بن برخیا که تخت سلطنتی بلقیس ملکه سبا را در یک چشم به هم زدن از شهر شام در حضور حضرت سلیمان حاضر ساخت به شرحی که در تفسیر سوره نمل رسیده است .

بچه را در هوا نگه میدارد

روزی یک نفر از بندگان صالح از کوچه ای می گذشت دید وسط کوچه مردم جمعند و سروصدا می کنند پرسید چه خبر است ؟ گفتند در این خانه بچه ای پشت بام رفته است مادرش در تعقیب اوست ، شیون و ناله می کند می ترسد از بام بیفتد در این اثنا بچه پایش را روی ناودان گذاشته از آن بالا می افتد ، فورا آن عبد صالح می گوید : خدایا ! او را بگیر ، بچه در هوا می ماند تا آن عبد صالح اورا می گیرد و به مادرش می رساند .

مردم چون چنین دیدند اطراف او را گرفته دست و پایش را می بوسند و او می فرموده ای مردم ! چیز مهمی واقع نشده ، بنده عاجزی که عمری از خداوند بزرگ اطاعت نموده اگر خداوند هم عرض او را بشنود و حاجتش را روا فرماید عجیبی نباشد .

گواه این فرمایش ، این قسمت از حدیث قدسی است ، خداوند می فرماید : ( ( هرکس با من همنشین شود من هم با او همنشین باشم و هرکس مرا مطیع و فرمانبردار شود من هم هرچه او بگوید انجام دهم ) ) ( 85 ) .

132 - رو به حسین ( ع ) قبله حقیقی

مرحوم حاج عبدالعلی معمار عالم فرد علیه الرحمه نقل کرد : اوقاتی که موفق به زیارت کربلا بودم ، روزی در صحن مقدس نشسته بودم ، یک نفر هم نزدیک من نشسته بود ، اسم او را پرسیدم گفت فلان خراسانی از شغل او پرسیدم گفت ( ( بنایی ) ) دیدم با من هم شغل است ، پرسیدم زوار هستی یا مجاور ؟ گفت سالهاست در این مکان شریف سرگرم بنایی هستم گفتم در این مدت اگر عجایبی دیده ای برای من نقل کن ، گفت :

متصل به صحن شریف سمت قبله قبری است مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابی بود چند نفر حاضر شدند آن را تعمیر کنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و برای محکم شدن شالوده ، به کارگرها دستور دادم اطراف قبر را بکنند ، قسمتی که نزدیک قبر بود در اثنای حفر ، جسد آشکار گردید به من خبر دادند ، چون مشاهده کردم دیدم جسد تازه است و لیکن به سمت چپ خوابیده ؛ یعنی صورتش رو به قبر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام است و پشت او رو به قبله است و به همان حالت قبر را پوشانده و تعمیر آن را به اتمام رساندم .

مؤ ید این داستان است آنچه را مرحوم حاج میرزا حسین نوری اعلی اللّه مقامه در کتاب ( ( دارالسلام ) ) نقل نموده که استاد ما علامه بزرگوار شیخ عبدالحسین تهرانی اعلی اللّه مقامه برای توسعه سمت غربی صحن مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام خانه هایی خرید و جزء صحن شریف قرار داد و قریب شصت سرداب برای دفن اموات در همان قسمت قرار داد و روی آنها طاق زدند و مردم مردگان خود را در آن سردابها دفن می کردند ، چون مدتی گذشت دانسته شد که طاق روی سردابها در اثر کثرت عبور مردم بر آن ، توانایی تحمل را ندارد و ممکن است فرو ریزد و سبب زحمت و هلاکت شود ، لذا شیخ امر فرمود که طاق را بردارند و از نو دو مرتبه با استحکام بیشتری بنا کنند و چون جماعت بسیاری در سردابها دفن شده بودند امر فرمود سردابی را خراب کنند و بنا کنند ، بعد سرداب دیگر و هر سردابی را خراب می کردند یک نفر پایین می رفت و خاک بر جسد مرده می ریخت به مقداری که کشف نشود و هتک حرمت اموات نشود ، پس مشغول شدند تا رسیدند به سردابی که مقابل ضریح مقدس بود چون پایین رفتند برای پوشانیدن جسدها ، دیدند تمام جسدهایی که در این قسمت هست سرهایشان که در جهت غرب بوده به جای پایشان که رو به قبر شریف بوده قرار گرفته و پاها به سمت غرب است مردم خبر شدند جماعت بی شماری می آمدند و این منظره عجیبه را مشاهده می کردند و آن جسدهایی که در این قسمت بوده و منقلب گردیده سه جسد بوده که یکی از آنها جسد آقامیرزا اسماعیل اصفهانی نقاش بوده که در صحن مقدس مشغول نقاشی بوده و پسرش وقتی که منظره جسد پدر را می بیند گواهی می دهد که من هنگام دفن پدرم حاضر بودم و بدن پدرم را که دفن کردم پاهایش رو به ضریح مقدس بود والحال می بینم سرش رو به ضریح است و آشکار شد بر مردم اینکه این تغییر وضع جسد چند میت تاءدیبی از طرف خداوند است بندگانش را که بشناسند راه ادب و طریقه معاشرت با ائمه علیهم السّلام .

و در همان روز ، فاضل صالح متقی حاج ملا ابوالحسن مازندرانی برای من نقل کرد و گفت مدتی پیش از ظهور این معجزه خوابی دیدم که در تعبیر آن حیران بودم وامروز تعبیرش آشکار شد و آن خواب این بود :

تقیه صالحه خاله فرزندم چون فوت شد او را در همین قسمت از صحن شریف دفن کردم پس شبی در خواب او را دیدم و از حالش و آنچه برایش پیش آمده پرسش کردم ، گفت به خیر و عافیت و خوبی و سلامتی هستم غیر از اینکه تو مرا در مکان تنگی دفن کردی که نمی توانم پایم را دراز کنم و دائما باید سرم را بر زانو گذارم .

چون بیدار شدم جهت آن را ندانستم تا الا ن که دانستم پا را به سمت قبر مطهر دراز کردن بی ادبی به ساحت قدس امام علیه السّلام است و این معجزه در ماه صفر1276 بوده است مستفاد از این دو داستان آن است که خداوند به این تغییر وضع جسد چند میت به مسلمانان مقام و شاءن امام ها و لزوم احترام و تکریم و ادب با ایشان را بفهماند جایی که خداوند راضی نیست پای میت یا پشت میت به قبر امام علیه السّلام باشد پس زنده ها چقدر باید رعایت ادب و احترام قبر شریف را بنمایند .

خداوند لعنت کند و زیاد فرماید عذاب جماعتی را که خود را مسلمان می دانستند و به این قبر شریف اهانتها نموده و زوارش را منع می نمودند بلکه شکنجه ها می دادند ، خصوصا متوکل عباسی که عده ای را ماءمور کرد برای خراب کردن و از بین بردن آثار آن و از عجایب آنکه عاقبت همین متوکل زوار را آزاد گذاشت به تفصیلی که در خصائص الحسینیه شیخ شوشتری علیه الرحمه ذکر شده است .

133 - جسد سالمی از 1300 سال قبل به دست آمد

در روزنامه کیهان پنجشنبه 3 مرداد 1353 شماره 9319 قضیه عجیبی ذکر شده که عین مطالب آن اینجا درج می گردد : در حفاری که چند سارق ناشناس در یزد کردند ، جسد سالمی از 1300 سال قبل به دست آمد جسد متعلق به ( ( بی بی حیات ) ) یکی از زنان نامدار صدراسلام است .

یزد خبرنگار کیهان چند سارق ناشناس ، برای سرقت اشیای عتیقه شبانه قبر ( ( بی بی حیات ) ) یکی از زنان نامدار صدراسلام را در روستای فهرج یزد ، شکافتند و با جسد سالم وی روبرو شدند .

به دنبال نبش قبر بی بی حیات ، روستائیان فهرج ، جریان دستبرد به زیارتگاه شهدای فهرج را به اداره فرهنگ و هنر یزد اطلاع دادند و کارشناس اداره فرهنگ و هنر یزد نیز ، ضمن دیداری از قبر و جسد کشف شده ، سالم بودن و تعلق جسد را به ( ( بی بی حیات ) ) تاءیید کردند .

جسد کشف شده که حدود 1300 سال پیش در زیارتگاه شهدا دفن شده ، هنوز متلاشی نشده و صورت و ابروها کاملاً برجسته مانده است .

خبرنگار کیهان در یزد که خود از نزدیک ، جسد کشف شده را دیده است می نویسد : حتی موهای سر جسد ، کاملاً سیاه و بلند است .

آقای مشروطه ، کارشناس ویژه اداره فرهنگ و هنر یزد ، ضمن تاءیید این خبر ، گفت : قبر و جسد متعلق به ( ( بی بی حیات ) ) ، یکی از زنان برجسته لشکریان اسلام است که در محل شهدا به جنگ با لشکریان یهود و زرتشتی پرداخته اند در حال حاضر ، جریان امر ، به وسیله مقامات مربوطه تحت رسیدگی است .

آقای دربانی ، رئیس اداره فرهنگ و هنر استان یزد نیز ، ضمن تاءیید این موضوع گفت : قبر و جسد کشف شده ، متعلق به لشکریان اسلام و شهداست و ما ، هم اکنون سرگرم بررسی و تحقیق پیرامون این ماجرا هستیم .

روستای فهرج ، در سی کیلومتری یزد قرار گرفته و دارای چند اثر تاریخی و باستانی است از جمله این آثار ، ( ( زیارتگاه شهدا و بی بی حیات ) ) است که به صدراسلام تعلق دارد و زیارتگاه روستاییان است تاریخ ایجاد این آثار ، در کتاب تاریخ یزد ( ( مفیدی ) ) نیز به صدراسلام نسبت داده می شود .

روستائیان فهرج می گویند : سارقان بخاطر دستبرد به آثار عتیقه ای که معمولاً همراه افراد نامدار و سرداران ، در قبر گذاشته می شده است ، آرامگاه ( ( بی بی حیات ) ) را شکافته اند و معلوم نیست چیزی هم به دست آورده اند یا نه ؟

و در کیهان شنبه 5 مرداد 1353 ، شماره 9320 در دنباله شماره قبل چنین نوشته است :

علل سالم ماندن جسد 1300 سال قبل بررسی می شود

یزد خبرنگار کیهان تحقیق پیرامون ماجرای نبش قبر ( ( بی بی حیات ) ) در روستای فهرج یزد ، ادامه دارد و از طرف ژاندارمری یزد ، خادم این زیارتگاه مورد بازجویی قرار گرفت قبر ( ( بی بی حیات ) ) که در روستای فهرج یزد قرار دارد چند روز پیش به وسیله چند سارق ناشناس حفر شد و جسد ( ( بی بی حیات ) ) که از 1300 سال پیش تا کنون سالم مانده است ، از زیر خاک بیرون آمد بنابه تاءیید مقامات مسئول یزد ، جسد بی بی حیات یکی از زنان نامدار صدراسلام متلاشی نشده و اسکلت ، ابروها و موهای سر جسد ، کاملاً سالم مانده است .

امروز در یزد اعلام شد که مقامات اداره فرهنگ و هنر ، اداره اوقاف و ژاندارمری یزد ، سرگرم مطالعه چگونگی نبش قبر ( ( بی بی حیات ) ) و علل سالم ماندن جسد هستند از طرف ژاندارمری یزید نیز ، کتبا درخواست رسیدگی شد و در محل ، خادم زیارتگاه شهدا مورد بازجویی قرار گرفته است .

مشروطه ، کارشناس اداره فرهنگ و هنر یزد ، ضمن تاءیید سالم بودن جسد و تعلق آن به ( ( بی بی حیات ) ) گفت : کسانی که شبانه قبر ( ( بی بی حیات ) ) را برای یافتن اشیاء عتیقه ، حفاری کردند ، ابتدا دو نقطه زیارتگاه شهدا را خاک برداری کرده اند و چون چیزی نیافته اند ، به نبش قبر ( ( بی بی حیات ) ) دست زده اند با این حال ، هنوز روشن نیست اشیاء عتیقه ای از داخل قبر به سرقت رفته است یا نه .

وی افزود : بزودی برای پوشاندن قبر ( ( بی بی حیات ) ) که زیارتگاه روستائیان فهرج است ، اقدام خواهد شد .

134 - برکت پول مایه کیسه

جناب عمدة الاخیار آقای حاج محمد حسن شرکت ساکن اصفهان مرقوم داشته اند که یک نفر از بستگان آقای حاجی محمد جواد بیدآبادی ( که داستانهای مکرری از ایشان در این کتاب نقل شده است ) ، مرد بسیار خوبی بود ، برای بنده نقل کرد که من مدتی ملازم خدمت آقای حاجی مرحوم بودم صبحها می فرمودند بروم درب دکان شخصی که از رفقای ایشان به نام حاج سید موسی ، دکان عطاری داشت در محله بیدآباد ، بعضی روزها صد دینار که یک دهم ریال با پنج پول که یک هشتم ریال آن موقع بود بگیرم ، می گرفتم می آوردم خدمت آقای حاجی و ایشان می گذاشتند زیر دوشک زیر پای مبارکشان و هرکس می آمد از صبح تا قدری از شب گذشته ، ایشان دست می بردند زیر همان دوشک و پولهای مختلف درمی آوردند و به اشخاص می دادند .

یک روز همشیره زاده ایشان به من گفت خدمت ایشان عرض کنم بر اینکه من دیر به دیر به خدمت شما می آیم و بعدا پولی را که به من می دهید ملاحظه می کنم می بینم به دیگران بیشتر داده اید و به من کمتر به ایشان عرض کردم فرمودند من که کم و زیاد نمی کنم دست زیر دوشک می کنم هرچه آمد برای هرکس می دهم و حقیر از چند نفر که متوجه شده بودند شنیدم تا موقعی که پول ایشان که به عنوان مایه کیسه ، مرحمت می کردند نگاه می داشتند از برکت پول ایشان بی پول نمی شده اند .

135 - حکایت مشهدی احمد آشپز

و نیز مرقوم فرموده اند که شوهر همشیره ایشان دکتر هدایت اللّه که مطبش در محله بیدآباد بود نقل کرد از مشهدی احمد آشپز که دکانش در محله بیدآباد بود که یک روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمایم ، فوری غذای بریانی برداشتم بروم خدمت جناب حاجی محمد جواد که منزلشان در بیدآباد و نزدیک دکان او بوده

ایشان پس از جواب سلام او فرموده بودند چرا غسل نکرده آمده ای درب دکانت ، دیگر این طور عمل نکن و غذایی که آورده ای ببر .

مشهدی احمد پیش خودش فکر کرده که ایشان حدس زده اند و مطابق واقع شده ، می گوید یک روز مخصوصا غسل نکرده در حال جنابت آمدم درب دکان و غذای بریانی حضور آقای حاجی بردم ، ایشان مرا صدا کردند و در گوشم فرمودند نگفتم غسل نکرده درب دکان میا ! چرا این طور کردی ؟ برو و غذا را هم ببر من نمی توانم این غذا را بخورم