138 - از آسمان ماهی می بارد
و نیز جناب مولوی نقل فرمود که سن من هشت ساله بود ، باران شدیدی آمد در میان آن خودم دیدم یک دانه ماهی از آسمان افتاد ، نیم دقیقه طول نکشید که گربه ای آمد و آن را خورد .
نظیر این ، در سفری که زمان جنگ دوم بود و من نتوانستم از راه ایران ، بیایم ، با طیاره حرکت کردم و بحرین فرود آمدم ، مردمان بحرین به تواتر گفتند یک هفته به واسطه نرسیدن آذوقه به سبب وقوع جنگ ، ما گرسنه بودیم ، همه حبوبات ما از نخود و برنج و عدس نیز خلاص شد ، همه ما به مسجد ، حسینیه رجوع کردیم و متوسل شدیم و مشاهده کردیم بخاری از میان دریا بلند شد و به ابر مبدل گردید و باران عجیبی از ماهی بر ما بارید تمام ماهیهای اعلا که به مدت یک هفته ارزاق ما را تاءمین کرد تا برای ما آذوقه رسید .
139 - آب آشامیدنی در میان دریا
نظیر این داستان جناب قندهاری را مرحوم حاج محمد کویتی که تقریبا در 35 سال قبل با آن مرحوم حج مشرف بودم برایم نقل کرد :
وقتی پسرعمویم نارگیل بار کشتی خود نموده از بمبئی به قصد دوبی حرکت کرد به حسب قاعده باید در مدت یک هفته برسد ولی سه هفته گذشت و از او خبری نشد یقین کردیم که غرق شده و با همراهان مرده اند مجلس ترحیم برایشان گرفتیم .
پس از یک ماه کشتی آنها در دریا نمودار شد در حالی که دیرک آن شکسته و پرده نداشت و به وسیله پارو خود را به ساحل رساندند ، حالات خود را گزارش دادند و گفتند یک روز که از بمبئی بیرون شدیم ناگاه طوفان عجیبی شد بطوری که دیرک کشتی که پرده به آن متصل بود شکست و پرده پاره پاره شد و پس از آرام شدن دریا به ناچار به وسیله پارو روزی چند کیلومتر حرکت می کردیم تا اینکه آب مشروب ما تمام شد به ناچار نارگیل ها را شکسته و از مایع وسط آن رفع عطش می نمودیم تا اینکه نارگیل ها هم تمام شد و از شدت گرما و سختی عطش از حس و حرکت افتادیم به طوری که بمانند محتضر شدیم و آماده مردن .
ناگهان قطعه ابری بالای سرمان شروع به باریدن نمود ، دهن خود را باز نموده و قطرات باران که به درون ما رسید توانستیم حرکت کنیم پس ظرفها را گذاردیم تا از باران پر می شد و در خم می ریختیم تا اینکه خم پر شد و ابر رفت و تا امروز که به وسیله پارو خود را به دوبی رساندیم آب تمام شد .
140 - نجات از زندان و رسیدن به مقصد
همچنین جناب مولوی نقل فرمود جوان خوش سیمای شانزده ساله ای به نام آقای زبیری در مدرسه پایین پا مشهدمقدس که حالا از بین رفته است نزد شیخ قنبر توسلی می آمد ، این جوان زاهد عابد غالبا روزه بود جز عید فطر و قربان .
خیلی به زیارت حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه و زیارت اصحاب کهف علاقمند بود برای رسیدن به مقصد زحمات زیادی را متحمل می شد از آن جمله گوید چهل شبانه روز غذا نمی خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود می کوبیدم و می خوردم ، غذایم همین بود از صفات نیک او این بود اگر پول مختصری به دستش می رسید آن را به فقرا می داد از یتیمها دلجویی می کرد کچلها را حمام می برد ومواظبت می کرد .
او را پس از سه چهار سال در کربلا ملاقات کردم ، لطف الهی بود که در ابتدای ورودش به نجف اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم میرزا علی اکبر قندهاری نزد مسجد طوسی بود ، آقای زبیری را در آنجا ملاقات کردم و قضیه خود را چنین تعریف کرد :
خدای را شکر که به مراد خودم رسیدم پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حرکت کردم ، مدت نُه روز پیاده در راه بودیم تا به منظریه مرز عراق رسیدم آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه محبوس بودیم ، می گفتیم ما فقیر هستیم ، زاهدیم ، مشهد بودیم و به کربلا می رویم ولی از ما نپذیرفتند .
به امام زمان ( عج ) متوسل شدیم ، می دیدیم نگهبانان کارهای ناشایست می کنند ، فحشاء و منکر از آنان سرمی زد ، قلبمان کدر می شد ، گاهگاهی نان و خرما که به ما می دادند از روی اضطرار از ایشان می گرفتیم .
روزی که توسلم زیادتر و گریه ام بیشتر شد یکمرتبه دیدم ماشینی آمد پیش در ایستاد ، سیدی خیلی نورانی که نورش نتق می کشید جلب توجهم نمود ، به کارکنها نگاه کردم دیدم همه حالت بهت و فروتنی برایشان پیدا شده است .
آن آقای نورانی صدایمان زد فرمود بیایید اینجا ، نزدش رفتم فرمود شما چه می کنید ؟ من عرض کردم اینک هفده روز است من و مادرم اینجا محبوس هستیم و می خواهیم کربلا برویم .
فرمود برو مادرت را هم بیاور میان ماشین بنشینید ، مادرم را آوردم اول جا نبود ولی جای دو نفر پیدا شد ، بوی خوشی ساطع بود ، کارکنها را نگاه می کردم هیچکدام یارای سخن گفتن نداشتند .
به اندازه ده دقیقه ای از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسرای فرمانفرما در کاظمین دیدیم .
141 - قصیده ای در مدح امیرالمؤ منین ( ع ) و خوابی عجیب
و نیز جناب مولوی چنین نقل می فرمود : بنده ساکن مشهدمقدس بودم از فیوضات حضرت رضا علیه السّلام در جوانی مرهون احسان امام رؤ وف و از قابلیت خود زیادتر منبرم جذاب بود ، ملازم مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی و سیدرضا قوچانی و شیخ رمضانعلی قوچانی و شیخ مرتضی بجنوردی و شیخ مرتضی آشتیانی بودم ، ایشان مرا به اطراف غیر مشهد از پاکستان و قندهار و غیره می فرستادند ، در وقتی شب هنگام به مشهد مراجعت کردم وارد مسجد گوهرشاد شدم ، تازه اذان مغرب شده بود ، شیخ علی اکبر نهاوندی مشغول نماز شد ، پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسیدم ، حالات مرا جویا شد ، معانقه کردیم انفیه می کشید ، انفیه اش را به من داد ، در این فرصت مرحوم حاج قوام لاری ایستاد و بنای مقدمه یک روضه را گذاشت و ابتدایش این دو شعر را خواند که من پیش از آن این اشعار را نشنیده بودم .
شعر :
ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ
هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ
حال بنده منقلب شد ، آقای شیخ علی اکبر نهاوندی صحبت می کند یک گوشم به صحبت او و یک گوشم به صحبت حاج قوام ، مقصود آنکه با این دو شعر دیگر از این اشعار نخواند .
با حال منقلب به خانه آمدم ، تنها بودم در خودم طبع رسایی یافتم مداد را برداشتم آن اشعار را شیر و شکر تضمین کردم .
شعر :
ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ
عقل کلی بما داد خبر
اَنَا کاَلشَّمْسِ عَلِیُّ کَالْقَمَرِ
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ
هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ
عشق افکند بدلها اخگر
عشق بنمود هویدا محشر
عشق چه بود اسداللّه حیدر
شعر :
ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ
بشری پس گل آدم که سرشت
گر حقی تخم عبادت که بکشت
رویت آئینه هر هشت بهشت
مویت آویزه هر دیر و کنشت
کیمیا کن به نظر این گل و خشت
تا شود خشت و گلم حور سرشت
من نیم ناصبی و غالی زشت
عشق سرمشق من اینگونه نوشت
که به محراب تو هر شام و سحر
سجده آریم به نزد داور
ها عَلِیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ
گفت غالی که علی اللّه است
نیست اللّه صفات اللّه است
متشرع که محب جاه است
اوهم از بی خبری در چاه است
خوب از بیت حجر آگاه است
غافل از قبله شاهنشاه است
شهر احمد علیش درگاه است
رو به آن قبله عرفان آور
درس اعمال زقرآن آور
شعر :
ها علی بشر کیف بشر
ربه فیه تجلی وظهر
علی ای مخزن سر معبود
رونق افزای گلستان وجود
کعبه از قوس نزولت مسعود
مسجد کوفه تراقوس صعود
خالقت چون در هستی بگشود
عشق بازی به تو بودش مقصود
غرض از عشق و محبت این بود
تا گشاید به جهان سفره جود
من چه گویم به مدیح حیدر
عاجز از مدح علی جن و بشر
ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ
حسن روسیه نامه تباه
پناه آورده به قنبر ای شاه
اگرش بار دهد واشوقا
ور براند ز درش واویلا
یا علی قنبرت ان شاء اللّه
رد سائل نکند از درگاه
قنبرا کن به من خسته نگاه
حَسْبِیَ اللّهُ وَما شاءَاللّهُ
مستم از باده حب حیدر
علیم جنت و قنبر کوثر
ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ
چهار سال گذشت نمی دانستم این مدح قبول شده یا نه ؟ روزی بعد از ناهار خوابیده بودم ، در عالم واقعه دیدم مشرف شدم کربلای معلا ، وارد رواق مبارک شدم ، دیدم درهای حرم بسته و زوار بین رواق مشغول خواندن زیارت وارث هستند .
حالم دگرگون شد که چرا درها بسته است ، من حالا تازه رسیده ام پرسیدم ، آیا درها باز می شود ؟ گفتند بلی یک ساعت دیگر باز می شود و حالا مجتهدین و علمای اولین و آخرین در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السّلام هستند و مشغول مدح و تعزیه اند .
من در همان عالم خواب به سمت قتلگاه آمدم ، دلم آرام نمی گرفت ، نزد آن شباکی که بالای سر مبارک قرار گرفته است نظر کردم از میان شباک علما را دیدم ، عده ای را شناختم مجلسی ، ملا محسن فیض ، سیداسماعیل صدر ، میرزا حسن شیرازی ، شیخ جعفر شوشتری حضور داشته حرم مملو از جمعیت بود ، همه رو به ضریح و پشت به شباک بودند سرکرده همه مرحوم حاج حسین قمی بود ایشان دستور می داد فلان آقا برود بخواند پس از خواندنش دیگران احسنت ! احسنت ! می گفتند و گریه می کردند چند نفری را دیدم بالا شدند و خواندند و پایین آمدند در همان عالم رؤ یا مانند بچه ها از گوشه شباک به خودم فشار آوردم و این طرف و آن طرف کرده ناگهان خود را داخل حرم مطهر دیدم ولی هیچ جا نبود مگر پهلوی خود آقای قمی ناچار همانجا نشستم .
بنده وقتی که آقای قمی در مشهدمقدس بودند به ایشان ارادت داشتم و در آخر کار نیز وکیلشان بودم .
ایشان به جهر حرف می زد همین که مرا دید فرمود مولوی حسن ! عرض کردم بله قربان ! فرمود برخیز و بخوان من میان دوراهی واقع شدم امر آقا را چکنم و با حضور این اعلام کدام آیه را عنوان کنم ؟ کدام حدیث را تطبیق کنم ؟ چگونه گریز روضه بزنم ، مثل اینکه ناگهان بدلم الهام غیبی شد خواندم : ( ( ها علی بشر کیف بشر ) ) تا آخر قصیده ای که گذشت .
وقتی که از خواب بیدار شدم دلم می طپید عرق زیادی کرده بودم مثل اینکه مرده بودم شکر خدای را کردم که بحمداللّه مدیحه ام مورد عنایت واقع شده است .
142 - بی عینک می خواند
جناب آقای حاج محمد حسن ایمانی که داستانهای متعددی اوایل کتاب از ایشان نقل شد در ماه رجب 94 مشهدمقدس رضوی علیه السّلام مشرف بودند ، پس از مراجعت نقل نمودند جمعیت زوار به طوری بود که تشرف به حرم مطهر سخت و دشوار بود ، روزی با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم ، کتاب مفاتیح را باز کردم ، دست در جیب نمودم تا عینک را بیرون بیاورم چون چند سال است بدون عینک نمی توانم خط بخوانم ، دیدم عینک را فراموش کرده ام همراه بیاورم ، سخت ناراحت و شکسته خاطر شدم که به چه زحمتی به حرم مشرف شدم و نمی توانم زیارت بخوانم .
در همان حال چشمم به خطوط مفاتیح افتاد ، دیدم آنها را می بینم و می توانم بخوانم ، خوشحال شدم و زیارت را با کمال آسانی خواندم و خدای را سپاس کردم .
پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتیح را باز کردم دیدم نمی توانم بخوانم و بمانند پیش بدون عینک خط را نمی شناسم و تا کنون چنین هستم دانستم که لطفی و عنایتی از طرف آن بزرگوار بوده است .
143 - چاره بلا به زیارت عاشورا
علاّمه بزرگوار حضرت آقای شیخ حسن فرید گلپایگانی که از علمای طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم یزدی حائری اعلی اللّه مقامه که فرمود اوقاتی که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم ، وقتی اهالی سامرا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند .
روزی در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی اعلی اللّه مقامه جمعی از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقای میرزا محمد تقی شیرازی رحمة اللّه علیه که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند .
مرحوم میرزا فرمود اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی . .
سپس فرمود من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه روح شریف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن علیه السّلام نمایند تا این بلا از آنان دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشورا شدند .
از فردا تلف شدن شیعه موقوف شد و همه روزه عده ای از سنی ها می مردند به طوری که بر همه آشکار گردید .
برخی از سنی ها از آشنایانشان از شیعه پرسیدند سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی شود چیست ؟ به آنها گفته بودند زیارت عاشورا آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گردید .
جناب آقای فرید سلمه اللّه تعالی فرمودند وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم به یادم آمد از روز اول محرم سرگرم زیارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برایم فرج شد .
شکی نیست که مقام میرزای شیرازی از این بالاتر است که پیش خود چیزی بگوید و چون این توسل یعنی خواندن زیارت عاشورا تا ده روز در روایتی از معصوم نرسیده است شاید آن بزرگوار به وسیله رؤ یای صادقه یا مکاشفه یا مشاهده امام علیه السّلام چنین دستوری داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است ، مرحوم حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام سابق الذکر نقل نمود که مرحوم میرزای شیرازی در کربلا ایام عاشورا در خانه اش روضه خوانی بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السّلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السّلام می رفتند و عزاداری می نمودند و عادت میرزا این بود که هر روز در غرفه خود زیارت عاشورا می خواند ، سپس پایین می آمد و در مجلس عزا شرکت می نمود روزی خودم حاضر بودم که پیش از موسم آمدن میرزا ناگاه با حالت غیرعادی پریشان و نالان از پله های غرفه به زیر آمد و داخل مجلس شد و می فرمود امروز باید از مصیبت عطش حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بگویید و عزاداری کنید تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضی حالت بی خودی عارضشان شد ، سپس با همان حالت به اتفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدس مشرف شدیم گویا میرزا ماءمور به تذکر شده بود بالجمله هرکس زیارت عاشورا را یک روز یا ده روز یا چهل روز به قصد توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السّلام ( نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحیح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بی شماری بدینوسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی در سنه 1338 در کربلا وفات و در جنوب شرقی صحن شریف مدفون گردید .
144 - کراماتی از یک مرد خدا
در تاریخ دهم جمادی الثانی 97 در کربلا در مقبره سیدمجاهد اعلی اللّه مقامه بودم و جناب آقای حاج سید نورالدین آیت اللّه زاده میلانی و آقای حاج سید عبدالرسول خادم و فاضل محترم آقای حاج سید محمد طباطبائی ابن سید مرتضی برادر سید محمد علی از احفاد سیدمجاهد از ائمه جماعت کربلا و چند نفر دیگر از اهل علم بودند از عالم مجاهد مرحوم حاج سید محمدعلی که از احفاد سید مجاهد و از نبیره های سید صاحب ریاض است و تقریبا ده سال از فوت ایشان می گذرد و از آن بزرگوار داستان عجیبه ای نقل شد که آقای سیدعبدالرسول از همان مرحوم شنیده بودند و آقای سید محمد طباطبائی از مرحوم والد خود سیدمرتضی که برادر مرحوم آقای سید محمد علی بوده وآقای میلانی به واسطه عالم بزرگوار مرحوم آقای بنی صدر همدانی از آن مرحوم نقل کرده اند .
مرحوم آقای سید محمد علی غیور و متعصب در دین و در امر به معروف و نهی از منکر و جهاد دینی ساعی بوده و در زمان تسلط انگلیسها بر عراق ایشان را دو سال زندانی کردند الخ . .
و از خصوصیات ایشان آنکه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زیارت با کسی سخن نمی فرمود و اگر کسی از ایشان پرسشی می کرده ، جواب نمی داده و خلاف ادب می دانسته و به اشاره می فرموده بیرون حرم بپرس .
روزی بر سجاده نشسته می بیند شیخی که ( ظاهرا بعدا نامش را شیخ محمدعلی گفته بود ) سابقه ای از او هیچ نداشته و او را ندیده بوده ، می آید می فرماید سید محمدعلی ! برخیز و منزلی برای من تدارک کن با اینکه سید مرحوم عادتا در حرم مطهر به هیچیک از بزرگان اعتنایی نمی کرده ، به ناچار به ایشان می گوید اطاعت می کنم .
از حرم خارج می شود منزلی که در کوچه مقبره مرحوم شریف العلماء آمادگی داشته ایشان را آنجا می برد و سفارش می فرماید منزلی خالی و تمیز و ایشان را در آنجا جای می دهد و مراجعت می کند فردایش به قصد زیارت آن شیخ می رود ، پس از نشستن آن شیخ ، مقداری از خرده گچهایی که گوشه حجره ریخته بوده برمی دارد و در دست سید می ریزد ، آنگاه می فرماید نظر کن چیست ؟ می بیند تماما جواهرات پرقیمت است آنگاه می فرماید : اگر لازم داری بردار و ببر سید می فرماید لازم ندارم ، آن را پس گرفته و می ریزد و به حالت اولیه برمی گردد .
همان روز یا روز دیگر به سید می گوید برویم زیارت قبر ( ( حرّ ) ) از کنار شط پیاده می رفتند پس آن شیخ به روی آب رفته وسط آن که رسید وضو می گیرد و به سید می گوید شما هم بیایید اینجا وضو بگیرید .
سید می گوید : من نمی توانم روی آب راه روم پس آن شیخ وضو را تمام کرده برمی گردد نزد سید و چون قدری راه پیمودند ناگاه مار عظیمی دیده می شود که رو به آنها می آورد سید سخت مضطرب و وحشتناک شده شیخ می گوید : آیا ترسیدی ؟ سید گفت : بلی خیلی هم می ترسم ، فرمود : نترس نزدیک که شد فرمود : ( ( یا حیه ! مت باذن اللّه ای مار ! به اذن خدا بمیر ) ) مار از حرکت افتاد و من تعجب بسیار کردم .
فردا صبح گفتم بروم تحقیق کنم آیا ماری بوده یا به نظر من آمده و آیا واقعا مرده یا موقتا بی حس شده و بعد از رفتن ما رفته است رفتم در همان محل دیدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقداری از آن هنوز باقی بود یقین کردم کار شیخ حقیقت داشته رفتم برای ملاقات شیخ تا وارد شدم فرمود : خوب کردی رفتی برای تحقیق مار ، البته عین الیقین بهتر است همان روز یا روز دیگر فرمود برویم زیارت اهل قبور ( قبرستان کربلا را وادی ایمن می گویند ) چون به وادی ایمن رسیدیم و مشغول قرائت فاتحه شدیم ، رسیدیم به محلی فرمود : مرا اینجا دفن کن من حرف او را جدی نگرفتم .
سپس فرمود : میل داری برویم نجف زیارت حضرت امیر علیه السّلام ؟ گفتم بلی ، فرمود دستت را در دست من گذار و چشم را برهم گذار پس از فاصله کمی فرمود : چشم باز کن دیدم در صحن مقدس حضرت امیر علیه السّلام هستیم ، با هم حرم مطهر مشرف شده پس از نماز و زیارت و دعا بیرون آمدیم فرمود : میل داری امشب را نجف بمانیم یا برگردیم کربلا ؟ گفتم برگردیم بهتر است باز دستم را گرفت و چشم برهم گذاشتم طولی نکشید چشم باز کردم در کربلا بودم ایشان به منزل خود رفت من هم رفتم منزل خود و خوابیدم صبح که برخاستم به قصد ملاقات شیخ آمدم چون وارد شدم دیدم صاحب منزل گریان است و می گوید :
( انا للّه وانا الیه راجعون )
شیخ مرحوم شد .
چون وارد حجره شدم ، دیدم خودش رو به قبله خوابیده خوابی که دیگر بیداری ندارد ظاهرا آن شیخ یکی از ابدال بوده که ماءموریت الهی داشته برای تقویت ایمان سید مرحوم پاره ای از آیات الهی را به او نشان دهد .
نظیر آن را بزرگی از اهل علم نقل فرموده که یک نفر از مجاورین نجف اشرف نسبت به خوارق عادات و امور ماورای طبیعت دچار وسوسه شده و برای علاج این مرض متوسل به حضرت سیدالشهداء گردیده بود .
وقتی از کربلا به سمت نجف سوار ماشین بوده یک نفر ناشناس نزد او می نشیند و در راه مقداری از امور غیبی سخن می گوید تا در محلی ماشین توقف می کند مسافرها پیاده می شوند ، آن شخص دست او را می گیرد می آیند نزد گودالی می بینند مرغ مرده ای افتاده است می گوید می بینی که مرده است ؟ می گوید آری پس به آن مرغ خطاب کرد و گفت : ( قُمْ بِاِذْنِ اللّهِ ) ناگاه مرغ زنده شد و در هوا پرواز کرد آنگاه فرمود مرده زنده کردن کار بچه مکتبیهای این درگاه است پس سوار شدند نزدیک نجف به او می گوید شما را کجا ببینم ؟ فرمود فردا صبح نزد قبر کمیل فردا که می رود آنجا جنازه آن مرحوم را می بیند !