داستانهای شگفت

داستانهای شگفت0%

داستانهای شگفت نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

داستانهای شگفت

نویسنده: عبد الحسین دستغیب
گروه:

مشاهدات: 52454
دانلود: 3657

توضیحات:

داستانهای شگفت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 52454 / دانلود: 3657
اندازه اندازه اندازه
داستانهای شگفت

داستانهای شگفت

نویسنده:
فارسی

70 - حیایی غریب از سگ

و نیز مرحوم آقای بلادی فرمود یکی از بستگانم که چند سال در فرانسه برای تحصیل توقف داشت در مراجعتش نقل کرد که در پاریس خانه ای کرایه کردم و سگی را برای پاسبانی نگاهداشته بودم ، شبها درب خانه را می بستم و سگ نزد در می خوابید و من به کلاس درس می رفتم و برمی گشتم و سگ همراهم به خانه داخل می شد .

شبی مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختی سرد بود به ناچار پشت گردنی پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم به طوری که تنها چشمم برای دیدن راه باز بود ، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله کرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده صدایش زدم تا مرا شناخت با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه خزید در خانه را باز کردم آنچه اصرار کردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابیدم .

صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است ، دانستم از شدت حیا جان داده است اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بی حیاییم ، راستی که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمی کنیم وملاحظه حضور حضرتش را نمی نماییم امام سجاد علیه السلام در دعای ابی حمزه می فرماید : ( ( اَنَا یا رَبِّ الَّذی لَمْ اَسْتَحْیِکَ فِی الْخَلاءِ وَلَمْ اُراقِبْکَ فِی الْمَلاءِ اَوْلَعَلَّکَ بِقِلَّةِ حَیائی مِنْکَ جازَیْتَنی ) ) .

71 - فدا شدن سگی برای صاحبش

و نیز مرحوم حاج شیخ سهام الدین مزبور نقل کرد از پدرش و آن مرحوم از جدش که وقتی مرحوم حسینعلی میرزا فرمانفرما در کنار دریا برهنه می شود که در دریا شنا کند ، سگی که داشته مانعش می شود ، فرمانفرما به سگ اعتنایی نمی کند و آماده رفتن در آب می شود ، آن لحظه که می خواسته خود را در آب بیندازد و سگ می بیند جلوگیری کردنش فایده ندارد و الا ن صاحبش در آب می رود ، ناچارخود را در نقطه معینی از دریا پرتاب می کند ، ناگاه حیوان بزرگی او را می بلعد .

فرمانفرما می فهمد جهت جلوگیری کردن سگ چه بود و چگونه خودش را فدای صاحبش کرده است ، از رفتن به آب منصرف می شود و از کار سگ حیران و سخت ناراحت و گریان می گردد .

علامه مجلسی در جلد 14 بحار ، داستانهای عجیبی در باب وفای سگ و فدا کردن خودش را برای صاحبش نقل نموده است و چون در این چند داستان از حیا و وفای سگ و قیاس به حال انسان و بی حیایی و بی وفاییش ذکری شد ، مناسب دیدم داستانی را که جناب شیخ بهائی علیه الرحمه به نظم درآورده اینجا نقل شود :

شعر :

عابدی در کوه لبنان بد مقیم

در بن غاری چو اصحاب رقیم

روی دل از غیر حق برتافته

گنج عزت را ز عزلت یافته

روزها می بود مشغول صیام

یک ته نان می رسیدش وقت شام

نصف آن شامش بدی نصفی سحور

وز قناعت داشت در دل صد سرور

بر همین منوال حالش می گذشت

نامدی از کوه هرگز سوی دشت

از قضا یک شب نیامد آن رغیف

شد زجوع آن پارسا زار و نحیف

کرد مغرب را ادا وانگه عشا

دل پر از وسواس در فکر غذا

بسکه بود از بهر قوتش اضطراب

نه عبادت کرد عابد شب نه خواب

صبح چون شد زآن مقام دلپذیر

بهر قوتی آمد آن عابد به زیر

بود یک قریه به قرب آن جبل

اهل آن قریه همه گبر و دغل

عابد آمد بر در گبری ستاد

گبر او را یک دو نان جو بداد

عابد آن نان بستد و شکرش بگفت

وز وصول طعمه اش خاطر شگفت

کرد آهنگ مقام خود دلیر

تا کند افطار بر خبز شعیر

در سرای گبر بد گرگین سگی

مانده از جوع استخوانی و رگی

پیش او گر خط پرگاری کشی

شکل نان بیند بمیرد از خوشی

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

خبز پندارد رود هوشش ز سر

کلب در دنبال عابد پو گرفت

از پی او رفت و رخت او گرفت

زان دو نان عابد یکی پیشش فکند

پس روان شد تا نیاید زو گزند

سگ بخورد آن نان و از پی آمدش

تا مگر بار دیگر کا زاردش

عابد آن نان دیگر دادش روان

تاکه باشد از عذابش در امان

کلب آن نان دگر را نیز خورد

پس روان گردید از دنبال مرد

همچو سایه از پی او می دوید

عف و عف می کرد رختش می درید

گفت عابد چون بدید این ماجرا

من سگی چون تو ندیدم بی حیا

صاحبت غیر از دو نان چیزی نداد

وان دونان را بستدی ای کج نهاد

دیگرم از پی دویدن بهر چیست

وین همه رختم دریدن بهر چیست

سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال

بی حیا من نیستم چشمی به مال

هست از وقتی که من بودم صغیر

مسکنم ویرانه این گبر پیر

گوسفندش را شبانی می کنم

خانه اش را پاسبانی می کنم

که به من ازلطف نانی می دهد

گاه مشت استخوانی می دهد

گاه از یادش رود اطعام من

وز مجاعت تلخ گردد کام من

روزگاری بگذرد کاین ناتوان

نه زنان یا بد نشان نه استخوان

گاه هم باشد که این گبر کهن

نان نیابد بهر خود نه بهر من

چون بر درگاه او پرورده ام

رو به درگاه دگر ناورده ام

هست کارم بر در این پیر گبر

گاه شکر نعمت او گاه صبر

تو که نامد یک شبی نانت به دست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزاق رو برتافتی

بر در گبری روان بشتافتی

بهر نانی دوست را بگذاشتی

کرده ای با دشمن او آشتی

خود بده انصاف ای مرد گزین

بی حیاتر کیست من یا تو ببین

مرد عابد زین سخن مدهوش شد

دست خود بر سر زد و بی هوش شد

ای سگ نفس ( ( بهائی ) ) یاد گیر

این قناعت از سگ آن گبر پیر

بر تو گر از صبر نگشاید دری

از سگ گرگین گبری کمتری

72 - نجات از اسیری و به روزی حلال رسیدن

مرحوم آقا میرزا محمود شیرازی که چند داستان از ایشان نقل گردید فرمود شنیدم از مرحوم حاج میراز حسن ضیاءالتجار شیرازی که سالها در شیراز و اخیرا در تهران داروخانه ( ( عمده فروشی ) ) داشت ، سالی به قصد زیارت کربلا از طریق کرمانشاه همراه قافله حرکت کردم و الاغی کرایه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزدیک قزوین یک نفر پیاده همراه قافله بود چون مرا تنها دید نزدیکم آمد و در کارهایم با من همراهی کرد و با هم غذا صرف نمودیم و با من قرار گذاشت تا کاظمین با من همکاری کند و زودتر به منزل رسیده وجای مناسبی آماده کند تا من برسم و در خوراک شریک شوم به همین حال بود تا به کاظمین رسیدیم اسم و حالاتش را پرسیدم گفت نامم کربلائی محمد از اهالی قمشه اصفهان هستم ، هفت سال قبل به قصد زیارت حضرت رضا علیه السّلام با قافله می رفتم تا حدود استراباد ، ترکمن ها قافله را غارت کردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه کار وامی داشتند وسخت ناراحت ودر فشار بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم هر طوری هست از دستشان فرار کنم و خود را نجات دهم .

نذر کردم که اگر خداوند مرا یاری فرمود و نجاتم داد که به وطن خود بروم از همان راه کربلا مشرف شوم پس به بهانه ای قدری از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا ندیدند پس سرعت کردم تا به محلی رسیدم که یقین کردم از شرّ آنها در امانم ، شکر خدای را به جای آورده واز همانجا به قصد کربلا آمده ام .

مرحوم ضیاءالتجار گفت من عازم سامرا بودم ، گفتم بیا با هم برویم و بعد با هم کربلا مشرف می شویم هرچه اصرار کردم نپذیرفت و گفت هرچه زودتر باید به نذرم وفا کنم مقداری پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه می خواهی بردار ، هیچ برنداشت و چون زیاد اصرار کردم سه ریال ایرانی برداشت و رفت ودیگر او را ندیدم .

هنگامی که در نجف اشرف مشرف شدم ، روزی در صحن مقدس از سمت بالای سر عبور کردم ، جمعی را دیدم که دور یک نفر جمعند چون جمعیت را عقب زده نزدیک رفتم ، دیدم همان کربلائی محمد قمشه ای همسفر من است و با پارچه ای گردن خود را به شباک رواق مطهر بسته و گریه می کند و یک نفر تهرانی به او می گفت هرچه می خواهی به تو می دهم و نقدا صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نکرد نزدیکش شدم گفتم رفیق از حضرت امیر علیه السّلام چه می خواهی ، برخیز همراه من به منزل برویم و هرچه لازم داشته باشی به تو می دهم ، قبول نکرد و گفت به این بزرگوار حاجتی دارم که جز او دیگری بر آن توانا نیست و تا نگیرم از اینجا بیرون نمی روم چون در اصرار خود فایده ندیدم او را رها کرده رفتم .

روز دیگر او را در صحن مقدس دیدم خندان و شادان ، گفت دیدی حاجتم را گرفتم پس دست در بغل نمود و حواله ای بیرون آورد و گفت از حضرت گرفتم پس نقش آن را دیدم طوری است که پشت و رو ، پایین و بالای آن مساوی است و ازهر طرف خوانده می شود .

از او پرسیدم که حواله چیست و بر عهده کیست ؟ گفت پس از وصول آن به تو خبر می دهم ، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت .

پس از چند سال ، روزی در تهران وارد مغازه ام شد پس از شناسائی او گله کردم وگفتم مگر نه قول دادی مرا به آن حواله ای که حضرت امیر علیه السّلام به تو عنایت فرمودند خبر دهی .

گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شیراز رفته بودی والحال آمده ام تو را خبر دهم که حاجت من از آن حضرت رزق حلالی بود که تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله ای به یکی از سادات محترم فرمود که قطعه زمین معینی با بذر زراعت آن را به من دهد .

آن سید هم اطاعت کرد از آن سال تا کنون از زراعت آن زمین در کمال خوشی معیشت من می گذرد و راحت هستم .

73 - کرامت جناب میثم

در این سنه 88 ( مطابق آبان 47 ) هنگام تشرف به عتبات در نجف اشرف ، روزی به اتفاق جناب آقای سید احمد نجفی خراسانی به زیارت قبر جناب ( ( میثم ) ) مشرف شدیم ، آنجا خادمی بود که به ما محبت کرد و چای آورد و هیچ از ما قبول نکرد وگفت حق خدمت راخود جناب میثم به من می رساند و من چند سال است که اینجا خدمتگزار قبر شریفش هستم ، هر از چندی در خواب گوشه ای از زمین مخروبه کوفه را به من نشان می دهد و من آنجا را حفر می کنم ، سکه ای می یابم آن را می فروشم تا مدتی معیشت می نمایم و یکی از همان سکه هایی که به دست آورده بود به ما نشان داد و آن سکه سبز رنگ و از ریال ایرانی کوچکتر بود و به خط کوفی کلمه طیبه ( ( توحید ) ) بر آن نقش بود .

74 - شفای نابینا

عالم متقی جناب حاج سید محمد جعفر سبحانی امام جماعت مسجد آقالر فرمود در خواب محل اجابت دعا را در قبه حسینیه علیه السّلام به من نشان دادند وآن قسمت بالای سر مقدس تا حدی که محاذی قبر جناب حبیب بود و در سفری که با مرحوم والد مشرف شدیم پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابینا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم ؛ زیرا باید دائما مراقبش باشم و دستش را بگیرم و حوایجش را انجام دهم .

بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض کردم چشم پدرم را از شما می خواهم ، شب در خواب دیدم بزرگواری به بالین پدرم آمد دست مبارک را بر چشمش کشید و به من فرمود : این چشم ، ولی اصل خرابست .

چون بیدار شدم دیدم هر دو چشم پدرم خوب و بینا شده است ولی معنای کلمه ( ( اصل خرابست ) ) را ندانستم تا سه روز که از این قضیه گذشته ، پدرم از دنیا رفت آنگاه معنای کلمه واضح شد .

75 - عطای حسینی ( ع )

و نیز جناب آقای حاج سید محمد جعفر مزبور نقل فرمود که در سالی به اتفاق مرحومه والده کربلا مشرف بودم و آن مرحومه مریضه شد و مرضش بیش از چهل روز طولانی شد و به این واسطه مبتلا به قرض بسیار شدم و در این مدت هم نه از شیراز و نه از راه دیگر چیزی به من نرسید پس پناهنده به مولای خود شده به حرم مطهر مشرف شدم ، همان بالای سر عرض کردم یا مولای ! شما خود می دانید که چقدر ناراحت و گرفتار هستم به فریاد من برسید ، از حرم خارج شدم .

پس از فاصله کمی نماینده مرحوم آیت اللّه آقا میرزا محمد تقی شیرازی اعلی اللّه مقامه به من رسید و گفت از طرف میرزا سفارش شده که هرچه لازم دارید به شما بدهم گفتم تا چه اندازه ، گفت تعیین نشده بلکه هرچه شما خود تعیین کنید پس تمام قروض را ادا کردم و تا کربلا مشرف بودم تمام مخارج من تاءمین گردید .

76 - بدگمانی به عزادار حسین ( ع )

آقای سید محمود عطاران نقل کرد که سالی در ایام عاشورا جزء دسته سینه زنان محله سردزک بودم ، جوانی زیبا در اثنای زنجیر زدن ، به زنها نگاه می کرد ، من طاقت نیاورده غیرت کردم و او را سیلی زدم و از صف خارج کردم .

چند دقیقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت کرد تا اینکه به ناچار به دکتر مراجعه کردم ، گفت اثر درد و جهت آن را نمی فهمم ولی روغنی است که دردش را ساکن می کند

روغن را به کار بردم نفعی نبخشید بلکه هر لحظه درد شدیدتر و ورم وآماس دست بیشتر می شد به خانه آمدم و فریاد می کردم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه ای خوابم برد حضرت شاهچراغ علیه السّلام را دیدم فرمود باید آن جوان را راضی کنی .

چون به خود آمدم دانستم سبب درد چیست ، رفتم جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالا خره راضیش کردم ، در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که خطا کرده ام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سیدالشهداء علیه السّلام توهین کرده بودم .

این داستان به ما می فهماند که اذیت و اهانت به مؤ من و وابسته به خدا و رسول و امام علیه السّلام خطرناک و موجب نزول بلا و قهر الهی است .

77 - پاداش احسان

عالم بزرگوار جناب آقای حاج معین شیرازی که چند داستان از ایشان نقل شد ، فرمودند که آقا سید حسین ورشوچی که در بازار تهران ورشو فروشی دارد وقتی سرمایه اش از کفش می رود و مقدار زیادی بدهکار می شود ، روزی دختری وارد مغازه اش می شود و می گوید من یهودیه ام و پدر ندارم 120 تومان دارم و می خواهم شوهر کنم و شنیده ام تو شخص درستکاری هستی این مبلغ را بگیر و معادل آن اجناسی که در این ورقه نوشته شده است جهت جهیزیه ام بده .

قبول کردم و آنچه داشتم دادم بقیه را از مغازه های دیگر تدارک کردم و قیمت مجموع 150 تومان شد ، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم ، گفتم منهم نمی خواهم ، دختر سر بالا کرد و به من دعا کرد و رفت ، پس اجناس را در گاری گذاردم و چون کرایه را نداشت بدهد از خودم دادم وبه خانه اش رفت

روزی با خود گفتم که به رفیقم حاج علی آقا علاقه بند که از ثروتمندان تهران است حالم را بگویم و مقداری پول بگیرم صبح زود به شمیران رفتم و دو من سیب به عنوان هدیه خریدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سیب را دادم و گفتم به حاجی بگویید حسین ورشوچی است .

چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت کردم چرا رو به خانه مخلوقی آوردی و به امید غیر او حرکت کردی ؟ فورا پشیمان شده وفرار کردم وبه صحرا رفتم و در خاکها به سجده و گریه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش می نمودم .

چون خواستم به شهر برگردم از راهی که احتمال نمی رفت گماشتگان حاجی مرا ببینند برگشتم و چون می دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزدیک ظهر به مغازه نرفتم ، وقتی که مطمئن شدم که دیگر کسی از گماشتگان حاجی را نمی بینم به مغازه آمدم .

شاگردان گفتند تا کنون چند مرتبه گماشتگان حاجی علی آقا آمدند و تو نبودی ، بلافاصله نوکر او آمد و گفت شما که صبح آمدید چرا برگشتید الحال حاجی منتظر شماست .

گفتم اشتباه شده است ، رفت پسر حاجی آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ایشان کاری ندارم بالا خره رفت پس از ساعتی دیدم خود حاجی با عصا و حال مرض آمد و گفت چرا صبح برگشتی حتما کاری داشتی بگو ببینم حاجت تو چیست ؟ من سخت منکر شدم و گفتم اشتباه شده است .

خلاصه حاجی با قهر و غیظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور می خوردم یکی از تجار که با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت جنسی دارم که به کار تو می خورد و مدتی است انبار منزل را اشغال کرده و آن خشت لعاب ورشو است گفتم نمی خواهم ، بالا خره به من فروخت به همان مبلغی که خریده بود از قرار خشتی هفده تومان نسیه .

طرف عصر تمام آنها که از هزار متجاوز بود آورد ، انبار مغازه ام پر شد ، فردا یک خشت را برای نمونه به کارخانه ورشو سازی بردم گفتند از کجا آوردی ؟ مدتی است این جنس نایاب شده بالا خره خشتی پنجاه تومان خریدند و من تمام بدهی خود را پرداختم و سرمایه را نو کردم و شکر خدای را به جا آوردم .

این داستان و نظایر آن به ما می فهماند که شخص موحد هنگام گرفتاری به غیر خدا باید امیدی نداشته باشد و بداند اگر از غیر او برید و به او چسبید به بهترین وجهی کارش را درست خواهد فرمود .

شعر :

کار خود گر به خدا باز گذاری حافظ

ای بساعیش که با بخت خدا داده کنی

78 - التفات به زوّار حسینی

آقای سید عبدالرسول خادم در همین سفر اخیر تشرف حقیر در کربلا ( 14 رجب 88 ) نقل کرد از مرحوم سید عبدالحسین کلیددار حضرت سیدالشهداء علیه السّلام پدر کلیددار فعلی که آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود .

شبی در حرم مطهر می بیند عربی پابرهنه خون آلود ، پای خونین و کثیف خود را به ضریح زده وعرض حال می کند آن مرحوم او را نهیب می دهد و بالا خره امر می کند که او را از حرم بیرون نمایند ، در حال بیرون رفتن گفت یا حسین علیه السّلام من گمان می کردم این خانه توست معلوم شد خانه دیگری است .

همان شب آن مرحوم در خواب می بیند آن حضرت روی منبر در صحن مقدس تشریف دارند در حالی که ارواح مؤ منین در خدمت هستند حضرت از خدام خود شکایت می کند کلیددار می ایستد و عرض می کند یا جداه ! مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده ؟ می فرماید امشب عزیزترین مهمانهای مرا از حرم من با زجر بیرون کردی و من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست مگر اینکه او را راضی کنی .

عرض کرد یا جدا ! او را نمی شناسم و نمی دانم کجاست ؟ فرمود الا ن در خان حسن پاشا ( نزدیک خیمه گاه ) خوابیده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما کاری بود که انجام دادیم وآن شفای فرزند مفلوج اوست و فردا با قبیله اش می آیند آنها را استقبال کن .

چون بیدار می شود با چند نفر از خدام می رود و آن غریب را در همانجایی که فرموده بودند می یابد ، دستش را می بوسد و با احترام به خانه خود می آورد و از او به خوبی پذیرایی می نماید .

فردا هم به اتفاق سی نفر از خدام به استقبال می رود چون مقداری راه می رود می بیند جمعی هوسه کنان ( شادی کنان ) می آیند و آن بچه مفولجی که شفا یافته همراه آورده اند و به اتفاق به حرم مطهر مشرف می شوند .

79 - برات آزادی و عنایت رضوی ( ع )

محب صادق اهل بیت جناب حیدرآقا تهرانی نقل نمود در چند سال قبل روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرف بودم ، پیرمردی را که از پیری خمیده شده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمش ریخته حضور قلب و خشوع او مرا متوجه ساخت تا وقتی که خواست حرکت کند دیدم عاجز است از حرکت کردن او را یاری کردم در بلند شدن پرسیدم منزلت کجاست تا تو را به منزل رسانم ، گفت در حجره ای از مدرسه خیرات خان او را تا منزلش رساندم و سخت مورد علاقه ام شد به طوری که همه روزه می رفتم و او را در کارهایش یاری می کردم اسم و محل وحالاتش را پرسیدم ، گفت اسمم ابراهیم از اهل عراق و زبان فارسی را هم می دانست .

ضمن بیان حالاتش گفت من از سن جوانی تا حال هر ساله برای زیارت قبر مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرف می شوم و مدتی توقف کرده وبه عراق مراجعت می کنم و در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود ، دو مرتبه پیاده مشرف و در مرتبه اول سه نفر جوان که با من همسن و رفاقت و صداقت ایمانی بین ما بود و سخت با یکدیگر علاقه و محبت داشتیم و مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و اینکه نمی توانند با من مشرف شوند ، سخت افسرده و نگران بودند هنگام وداع با من گریستند وگفتند تو جوانی وسفر اول و پیاده به زحمت می روی ، البته مورد نظر واقع می شوی ، حاجت ما به تو آن است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه السّلام نموده و در آن محل شریف ، یادی از ما بنما پس آنها را وداع نموده وبه سمت مشهد حرکت کردم پس از ورود به مشهدمقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شده پس از زیارت در گوشه ای از حرم افتادم و حالت بی خودی و بی خبری به من عارض شد در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السّلام به دست مبارکش رقعه های بی شماری است و به تمام زوار از مرد و زن حتی بچه ها رقعه ای می دهد چون به من رسیدند چهار رقعه به من مرحمت فرمود ، پرسیدم چه شده ؟ به من چهار رقعه دادید ، فرمود یکی برای خودت و سه تا برای سه رف قایت عرض کردم این کار مناسب حضرتت نیست ، خوب است به دیگری امر فرمایید این رقعه ها را تقسیم کند .

حضرت فرمود : این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم پس یکی از آن رقعه ها را گشودم چهار جمله نوشته شده بود : ( ( بَرائَةٌ مِنَ النّار وَامانٌ مِنَ الْحِسابِ وَدُخُولٌ فِی الْجَنَّةِ وَاَنَ ابْنُ رَسُولِ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله ) ) .

از این داستان دو نتیجه می گیریم : یکی کثرت راءفت و عنایت و مرحمت حضرت رضا علیه السّلام است در باره زوار قبرش به طوری که هرکس به امید نجات به آن حضرت پناهنده شود در باره اش شفاعت خواهد فرمود و هیچ کس از در خانه آن بزرگوار محروم نخواهد گشت .

دیگر آنکه : هرکس به راستی آرزوی زیارت آن حضرت را داشته باشد و او را میسر نشود و از دیگری التماس کند که به نیابت او زیارت کند مانند همان کسی است که زیارت می کند آن حضرت را و این مطلب اختصاصی به زیارت آن حضرت ندارد بلکه در جمیع امور خیریه است ؛ یعنی هرکس کار خیری را دوست دارد و به راستی آرزوی رسیدن به آن در دلش باشد و انجام دادن آن برایش میسر نباشد و دوست دارد کسی که آن را انجام می دهد ، یقینا مانند همان کس خواهد بود و به مثل ثواب او خواهد رسید و شواهد این مطلب از روایات بسیار است :

از آن جمله جابر بن عبداللّه انصاری گاهی که به کربلا برای زیارت قبر شریف حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مشرف شده بود پس از زیارت قبور شهدای کربلا ، آن بزرگواران را خطاب نموده و گفت به خدا قسم ! ما با شما شریک بودیم در آنچه داخل آن شدید عطیة بن سعد کوفی که همراهش بود به او گفت چگونه ما با شهدای کربلا شریک هستیم در حالی که در فراز و نشیب همراه آنها نبودیم و شمشیر نزدیم و آنها میان سر و تنشان جدایی افتاد ، فرزندانشان یتیم و زنانشان بیوه شدند :

( ( فَقالَ لی یا عَطِیَّةُ سَمِعْتُ حَبیبی رَسُولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله یِقَوُلُ مَنْ اَحَبَّ قَوْماً حُشِر مَعَهمْ وَمَنْ اَحَبَّ عَمَلَ قَوْمٍ شَرِکَ فی عَمَلِهِمْ وَالَّذی بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ نِیَّتی وَنِیَّةِ اَصْحابی عَلی مامَضی عَلَیْهِ الْحُسَیْنُ وَاَصْحابُهُ ) ) ( 39 )

یعنی : ( ( جابر گفت ای عطیه ! از حبیب خود رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله شنیدم می فرمود : هرکس قومی را دوست دارد با آنها محشور شود و هرکس عمل قومی را دوست دارد در آن عمل با آنها شریک باشد ، سوگند به آن خدایی که محمد صلّی اللّه علیه و آله را به راستی فرستاد نیت من و اصحاب من همان است که حسین علیه السّلام و اصحابش بر آن نیت درگذشتند ) ) .

از آن جمله حضرت رضا علیه السّلام به ریان بن شبیب فرمود : ( ( یَابْنَ شُبَیْبِ اِنْ سَرَکَ اَنْ یَکُونَ لَکَ مِنَ الثَّوابِ مِثْلُ ما لِمَنِ اسْتَشْهَدَ مَعَ الْحُسَیْنِ فَقُلْ مَتی ما ذَکَرتَهُ یالَیْتَنی کُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظیماً ) ) ( 40 ) .

( ( ای پسر شبیب ! اگر تو را مسرور می کند که بوده باشد برای تو از ثواب مانند ثواب آن کسانی که با حسین علیه السّلام شهید شدند پس هرگاه یاد آن حضرت کنی بگو : ( ( یا لَیْتَنی کُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظیماً ) ) .

یعنی : ( ( ای کاش ! بودم با اصحاب حسین علیه السّلام پس به سعادت بزرگی می رسیدم ) ) .

ناگفته نماند که رسیدن به مانند ثواب شهدا وقتی است که در این تمنا صادق باشد ؛ یعنی کشته شدن در راه خدا میل قلبی او باشد به طوری که اگر زمینه آن پیش آید ، علاقه به خود و اولاد و مال و مقام مانع او نگردد پس کسی که حب به ذات و شهوات و علاقه به دنیا تمام دلش را احاطه کرده به طوری که اگر در واقعه کربلا می بود این علاقه ها نمی گذاشت که جزء شهیدان گردد در گفتن جمله یالیتنی کاذب است .

یک نفر از اهل علم می گفت سالها در غرور و اشتباه بودم و خود را با شهدای کربلا در ثواب شریک می دانستم تا اینکه شبی در خواب صحنه کربلا را به تفصیلی که در کتب مقاتل است مشاهده کردم و خود را نزدیک امام علیه السّلام دیدم پس قاسم بن الحسن علیه السّلام را دیدم که رفت میدان و کشته شد ، به خاطرم گذشت که چون امام علیه السّلام دیگر یاور ندارد الا ن به من امر به جهاد می فرماید ، پس از ترس به عقب رفته که خود را پنهان نمایم پس اسبی را دیدم بر آن سوار شده به سرعت فرار کردم تا از شدت هول از خواب بیدار شدم پس دانستم عمری در اشتباه بودم و تمنای کشته شدن در راه خدا که ورد زبانم بود ، خالی از حقیقت و دروغ بوده است .

غرض از نقل این جمله این است که خواننده عزیز گرفتار غرور نگردد و بداند اولاً رسیدن به ثواب شهدا در صورتی است که تمنای حقیقی باشد و آن هم با احاطه حب دنیا بر دل محال خواهد بود و عمری باید در جهاد با نفس و نبرد با هوی و هوس در رنج و شکنجه باشد تا حقیقتی پیدا کند و اگر شهید در میدان جنگ یک مرتبه قرار می گیرد و کشته و راحت می شود لکن شخص مجاهد با نفس ، عمری در میدان نبرد با نفس و شیطان است و در حدیث نبوی صلّی اللّه علیه و آله آن را ( ( جهاداکبر ) ) نامیده است .

و ثانیا در صورتی که تمنای حقیقی باشد مانند ثواب شهیدبه او داده می شود نه عین آن ؛ زیرا آن درجه و مقامی که خداوند به شهدای کربلا در برابر فداکاری عجیب آنها به ایشان مرحمت فرموده به هیچ شهیدی از اولین و آخرین نداده چه رسد به کسی که تنها همان تمنا را داشته باشد ، بلی در برابر تمنایش اگر حقیقتی داشته باشد ثوابی بمانند و شبیه آنچه به شهدا داده تفضلاً مرحمت خواهد فرمود .