شورى و بيعت عثمان ابن عبد ربّه
در عقد الفريد گويد: «هنگامى كه خليفه عمر ضربت خورد، به او گفته شد: «اى كاش جانشين معرفى مى كردى!» او گفت: «اگر ابوعبيده جراح زنده بود او را جانشين مى كردم كه اگر پروردگارم از من سؤال نمايد بگويم: پيامبرت مى فرمود: «او امين اين امت است» و اگر سالم مولاى ابوحذيفه زنده بود او را جانشين مى كردم كه اگر پروردگارم از من سؤال نمايد بگويم: شنيدم كه پيامبرت مى فرمود: «سالم خدا را بگونه اى دوست دارد كه اگر از او هم نمى ترسيد نافرمانى اش نمى كرد.»
به او گفتند: «يا امير المؤمنين! اى كاش وصيت مى نمودى!» او گفت: «پس از سخنانم با شما به اين جمع بندى رسيدم كه مردى را بر كار شما بگمارم كه اميدوارم شما را بر مسير حق ببرد و به على اشاره نمود سپس ديدم كه در حيات و ممات تحملش را ندارم...»
و بلاذرى روايت كند كه عمر گفت: «على و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعدبن ابى وقاص را نزد من فرابخوانيد» و با هيچ يك از آنها جز على و عثمان سخن نگفت. به على گفت: «اى على! شايد اينان به زودى حق خويشاوندى و دامادى تو با رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و مقام فقه و علم خدا داده ات را به رسميت نشناسند. پس، اگر به ولايت امر رسيدى درباره آن از خدا بترس!» سپس عثمان را فراخواند و گفت: «اى عثمان! شايد اين قوم حق داماديت با رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و سن تو را به رسميت بشناسند. پس اگر به اين مقام دست يافتى از خدا بترس و آل ابى مُعيط را بر گردن مردم سوار مكن!» سپس گفت: «صهيب را نزد من فرابخوانيد.» آمد و به او گفت: «سه روز با مردم نماز بگزار، اين افراد نيز بايد در خانه اى خلوت كنند تا اگر روى مردى از خودشان توافق كردند، هركس با آنها مخالفت كرد گردنش را بزنيد.» و چون از نزد عمر برفتند گفت: «اگر أجلح كار را به دست گيرد، آنها را به راه راست خواهد برد.»
و در رياض النضرة گويد: عمر گفت: «خدا خيرشان دهد اگر اُصيلع(علىعليهالسلام
)را بر آن بگمارند(خواهند ديد)كه چگونه آنها را بر مسير حق مى برد. اگر چه شمشير بر فراز گردنش باشد!» محمدبن كعب گويد گفتم: «اين را از او مى دانى و منصوبش نمى كنى؟» گفت: «اگر آنها را رها كردم بدان خاطر است كه آن كس كه بهتر از من است آنها را رها كرد.».
و بلاذرى در انساب الاشراف از واقدى روايت كند كه گويد: «عمر سخن از جانشين خود به ميان آورد. گفته شد: عثمان را چگونه مى بينى؟ گفت: «اگر او را برگزينم اولاد ابومعيط را بر گردن مردم سوار مى كند.» گفته شد: زبير؟ گفت: «در حال رضا مؤمن است و در حال خشم كافر!» گفته شد: طلحه؟ گفت: «بينى اش در آسمان و ماتحتش در آب است!» گفته شد: سعدبن ابى وقاص؟ گفت: «همراه گروه يورشگر! يك قريه هم براى او زياد است!» گفته شد: عبد الرحمن؟ گفت:
«او را همان بس كه به خانواده اش برسد.».
و نيز روايت كند كه: «عمربن خطاب هنگامى كه ضربت خورد به صهيب دستور داد بزرگان مهاجر و انصار را نزد او گرد آورد و چون وارد شدند گفت: «من كار شما را به شوراى شش نفره مهاجران پيشتازى واگذاردم كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در حال وفات از آنها راضى بود تا يكى از خودشان را براى امامت شما انتخاب كنند» و آنها را نام برد سپس به ابوطلحه زيدبن سهل خزرجى گفت: «پنجاه نفر از انصار را برگزين تا همراهت باشند و چون فوت كردم اين شش نفر را وادار تا يكى از خودشان را براى خود و امت برگزينند و كار خويش را بيش از سه روز به تأخير نيندازند.» و به صهيب دستور داد با مردم نماز بگزارد تا آنها بر امامى توافق كنند. از اين گروه طلحه غايب بود و در ملك خويش در «سراة»
به سر مى برد. و لذا عمر گفت: «اگر طلحه در اين سه روز آمد كه آمد، و اگرنه بعد از آن منتظرش نمانيد و كار را تمام كنيد و به انجام رسانيد و با كسى كه بر او توافق كرديد بيعت نمائيد و هر كه با شما مخالفت كرد گردنش را بزنيد.» راوى گويد: شخصى را به دنبال طلحه فرستادند كه او را برانگيزد تا در آمدن شتاب نمايد.ولى او پس از وفات عمر و بيعت عثمان به مدينه رسيد و در خانه اش نشست و گفت: «آيا بر مثل منى زور گفته مى شود؟» عثمان به نزدش آمد و طلحه به او گفت: «اگر نپذيرم آن را رد مى كنى؟» گفت: «آرى» طلحه گفت: «پس من آن را امضا كردم» و با عثمان بيعت كرد.
و نيز روايت كند كه عبداللّه بن سعدبن ابى سرح گفت: «من همواره از گسستن اين امر بيمناك بودم تا آنگاه كه طلحه چنان كرد و خويشاوندى پيوندش داد و عثمان پيوسته او را گرامى مى داشت تا زمانى كه در محاصره افتاد و طلحه دشمن ترين مردم بر عليه او بود».
و از ابن سعد روايت كند كه: «عمر گفت اقليت شورى بايد تابع اكثريت باشد و هر كه با شما مخالفت كرد گردنش را بزنيد!»
و از ابى مخنف روايت كند كه گفت: «عمر به اصحاب شورى دستور داد تا سه روز در كار خود مشورت نمايند و اگر دو نفر بر يكى و دو نفر بر ديگرى توافق كردند، دوباره به مشورت بنشينند. و اگر چهار نفر بر يكى توافق كردند و يك نفر سرباز زد، با آن چهار نفر باشند. و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر شدند، با آن سه نفرى باشند كه ابن عوف در آنان است. زيرا او در دين و رأى خود ثقه و مورد اعتماد و در انتخاب براى مسلمانان مأمون است.».
و نيز از هشام بن سعد از زيدبن اسلم از پدرش روايت كند كه عمر گفت: «اگر سه نفر سه نفر به توافق رسيدند، از گروه عبدالرحمن بن عوف پيروى كنيد و بشنويد و اطاعت نمائيد.»
و در تاريخ يعقوبى (٢/١٦٠) و انساب الأشراف بلاذرى (٥/١٥) روايت كنند كه عمر گفت: «برخى بزرگان مى گويند: «بيعت ابوبكر ناپخته و نسنجيده بود و خدا شرش را دور ساخت. و بيعت با عمر بدون مشورت بود.» پس، اين كار بعد از من به شورى باشد، و اگر رأى چهار نفر موافق بود، آن دو نفر ديگر بايد از آن چهار نفر تبعيت كنند، و اگر سه بر سه شدند از نظر عبد الرحمن بن عوف پيروى كنيد و بشنويد و اطاعت نمائيد، و اگر عبد الرحمن يكى از دستانش را هم برديگرى زد، پيرويش كنيد.».
و متقى هندى در كنز العمال (٣/١٦٠) از محمدبن جبير از پدرش روايت كند كه عمر گفت: «اگر عبد الرحمن بن عوف يكى از دستانش را بر دست ديگرش زد، با او بيعت نمائيد.»
و از اسلم روايت كند كه عمربن خطاب گفت: «با كسى بيعت كنيد كه عبدالرحمن با او بيعت مى كند، و هر كه سرباز زد گردنش را بزنيد.»
از همه اين تأكيدات روشن مى شود كه خليفه عمر كار نامزدى و گزينش را به دست عبدالرحمن بن عوف قرار داده و با او هماهنگ كرده بود كه عمل به سيره شيخين(ابوبكر و عمر)را شرط بيعت قرار دهد. و آنها خوب مى دانستند كه امام علىعليهالسلام
از اينكه عمل به سيره شيخين را در رديف عمل به كتاب خدا و سنت رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
قرار دهد سرباز مى زند، و عثمان آن را مى پذيرد. بنابراين با عثمان به خلافت بيعت مى شود و امام علىعليهالسلام
با آنها مخالفت مى كند و در معرض شمشير و كشته شدن قرار مى گيرد.
دليل اين گفتار ما اضافه بر آنچه گذشت روايتى است كه ابن سعد در طبقات از سعيدبن عاص آورده و فشرده آن چنين است كه: «سعيدبن عاص نزد خليفه عمر آمد و زمين بيشترى از او خواست تا خانه اش را گسترش دهد. خليفه به او وعده پس از نماز صبح را داد و با او به خانه اش رفت. سعيد گويد: «زمين بيشترم داد و با پاى خود حدودش را برايم مشخص كرد. گفتم يا اميرالمؤمنين! باز هم بيشترم بده كه فرزندان و خانواده ام روئيده و گسترش يافته اند.» او گفت: «تو را بسنده است و اين راز را نزد خود پنهان دار كه بزودى خلافت را پس از من كسى به دست مى گيرد كه خويشاونديت را صله و پاس مى دارد و نيازت را برآورده مى سازد.» گويد: «دوران خلافت عمر را درنگ كردم تا عثمان به خلافت رسيد و آن را از شورى گرفت و در حق من صله رحم به جاى آورد و
نيكى كرد و نيازم را برطرف نمود و در امامتش شريكم ساخت.».
بنابراين، خليفه عمر سعيدبن عاص را آگاه نمود كه به زودى پس از او، خويشاوند سعيد يعنى عثمان به خلافت مى رسد، و نيزاز او مى خواهد كه اين راز را مستور بدارد. و از اين گفتگو آشكار مى شود كه موضوع خلافت عثمان تصميم بيتوته هاى شبانگاهى در حيات خليفه عمر بوده است و تعيين آن شش نفر در شورى، براى آن بوده كه اين كار در نزد عموم به صورتى پسنديده جلوه نمايد! اما دليل اينكه امام علىعليهالسلام
در معرض شمشير و كشته شدن قرار مى گرفت اضافه بر آنچه گذشت باز هم روايتى است كه ابن سعد در شرح حال سعيدبن عاص آورده است كه: «عمربن خطاب به سعيدبن عاص گفت: «چه شده كه از ما روى گردانى گويا مى پندارى كه من پدرت را كشته ام؟ من او را نكشتم بلكه على بن ابيطالب او را كشت.»
امامعليهالسلام
او را در بدر كشته بود.
آيا در اين سخن تحريك بر دشمنى با امام على و برانگيختن كينه ها بر ضد او نهفته نيست؟
امام علىعليهالسلام
مى داند كه خلافت از او دور شده است
امامعليهالسلام
مى دانست كه خلافت از او دور شده و تنها بدان خاطر در شورى با آنها شركت نمود تا گفته نشود: «او خود خلافت را نخواست.» و دليل آنكه مى دانست براى او انديشه كرده اند، حديث زير است:
بلاذرى در انساب الأشراف (٥/١٩) روايت كند كه: «على به عمويش عباس شكوه كرد كه عمر گفته است: «با كسانى باشيد كه عبد الرحمن بن عوف در جمع
آنان است.» و گفت: «به خدا سوگند ولايت از كف ما برفت!» عباس گفت: «برادر زاده اين را از كجا مى گويى؟» گفت: «سعدبن وقاص با پسر عمويش عبد الرحمن مخالفت نمى كند و عبد الرحمن همتاى عثمان و داماد اوست و هيچ يك از آن دو هرگز با يار خود مخالفت نمى كنند. و اگر زبير و طلحه نيز با من باشند سودى از آن نخواهم برد. زيرا ابن عوف در جمع سه نفر ديگر است.».
ابن كلبى گويد: «عبد الرحمن بن عوف شوهر «ام كلثوم» دختر عقبه بن ابى معيط بود كه مادرش «أروى» است و أروى مادر عثمان بود. و بدين خاطر امام او را داماد عثمان ناميد.»
و از ابى مخنف روايت كند كه گفت: «هنگامى كه عمر دفن شد اصحاب شورى دست نگه داشتند و كارى نكردند و ابوطلحه امام جماعت آنها بود. صبح روز بعد ابوطلحه آنها را براى مناظره به محل بيت المال برد. دفن عمر روز يكشنبه چهارمين روز ضربت خوردن او بود و صهيب بن سنان بر او نماز گزارد. گويد: عبد الرحمن كه مناظره و نجواى آنها را ديد و متوجه شد كه هر يك ديگرى را از خلافت دور مى كند به آنان گفت: «اى جماعت! من خودم و سعد را بيرون مى كنم تا از جمع شما چهار نفر يكى را انتخاب نمايم. زيرا، گفتگو به درازا كشيده و مردم در پى آنند كه خليفه و امام خود را بشناسند، و آنها كه از راه دور آمده اند و منتظر آنند بايد به وطنشان بازگردند.» پس، همگى آنچه را كه بدان پيشنهاد كرد پذيرفتند جز على كه گفت: «مى انديشم!»
پس از آن ابوطلحه نزد آنها آمد و عبد الرحمن او را از پيشنهاد خود و پذيرش آنها جز على آگاه كرد. ابوطلحه روى به على كرد و گفت: «يا اباالحسن! ابا محمد(عبد الرحمن)مورد اعتماد تو و مسلمانان است. تو را چه شده كه
مخالفت مى كنى در حالى كه او خود را بركنار داشته است و هرگز گناه ديگرى را بر دوش نمى گيرد؟» و بعد، عبد الرحمن را سوگند داد كه از هواى نفس پيروى نكند و حق را مقدم بدارد و براى امت بكوشد و هيچ خويشاوندى را ترجيح ندهد. و عبدالرحمن براى او سوگند خورد و ابوطلحه گفت: «اكنون محكم و استوار انتخاب كن»
سپس عبد الرحمن تك تك آنها را با عبارات غلاظ و شداد سوگند داد و از آنها عهد و پيمان گرفت كه اگر با يكى از آنان بيعت كرد با او مخالفت ننمايند و بر عليه مخالفش در كنار او باشند. آنها نيز سوگند خوردند. پس از آن دست على را گرفت و به او گفت: «عهد و ميثاق خدا بر عهده ات باد كه اگر با تو بيعت كردم فرزندان عبدالمطلب را بر گردن هاى مردم سوار نكنى، و به سيره رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
عمل نمائى و از آن منحرف نگردى و در چيزى از آن كوتاه نيائى.» و على گفت: «عهد و ميثاق خدا را بر آنچه نمى توانم و هيچ كس نمى تواند بر عهده نمى گيرم. چه كسى مى تواند سيره رسول اللّه را عملى سازد؟ ولى من تا آنجا كه بتوانم و ممكنم باشد و به اندازه دانشم، بر سيره آن حضرت سير خواهم كرد.» پس، عبدالرحمن دستش را رها كرد. سپس عثمان را سوگند داد و عهد و پيمان ها از او گرفت كه بنى اميه را بر گردن هاى مردم سوار نكند و به سيره رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و ابوبكر و عمر عمل نمايد و در چيزى از آن مخالفت ننمايد. عثمان براى او سوگند خورد و على به عبدالرحمان گفت: «ابوعبداللّه ( عثمان)بدانچه خواستى رضايت داد. پس به كارت بپرداز و با او بيعت كن.» عبدالرحمان دوباره به سوى على بازگشت و دستش را گرفت و پيشنهاد كرد تا همانند عثمان سوگند بخورد كه با سيره رسول اللّه و ابوبكر و عمر مخالفت ننمايد. و على گفت: «بر من است كه بكوشم» و عثمان مى گفت: «آرى، عهد و ميثاق خدا و شديدترين پيمانهايى كه از انبيا گرفته بر عهده من باد كه با سيره رسول اللّه و ابوبكر و عمر در هيچ چيز مخالفت ننمايم و از آن نكاهم.» پس، عبدالرحمان با او بيعت كرد و مصافحه نمود و اصحاب شورى نيز با وى بيعت كردند و على كه ايستاده بود نشست و عبدالرحمان به او گفت: «بيعت كن و گرنه گردنت را مى زنم» و در آن روز با هيچ يك از آنها شمشير نبود. و گفته شده كه على خشمگين بيرون رفت و اصحاب شورى به او رسيدند و گفتد: «بيعت كن و الاّ با تو مى جنگيم» و او با آنها به راه افتاد و آمد تا با عثمان بيعت كرد.»
اين روايت در دو بخش دچار حذف و تحريف گرديده است: يكى در پيشنهاد اول عبدالرحمان به امام علىعليهالسلام
كه «سيره شيخين» حذف شده و ديگرى در سخن امامعليهالسلام
كه با تصرف و حذف آخر آن آمده است. تمام اين روايت را يعقوبى (١ / ١٦٢) چنين آورده است:
«عبدالرحمان با على بن ابى طالب خلوت كرد و گفت: «خدا را بر تو گواه مى گيريم كه اگر به حكومت رسيدى در ميان ما به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ابوبكر و عمر عمل كنى.» امام گفت: «در ميان شما تا آنجا كه بتوانم به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل مى كنم.» پس از آن با عثمان خلوت كرد و به او گفت: «خدا را بر تو گواه مى گيريم كه اگر به حكومت رسيدى در ميان ما به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ابوبكر و عمر رفتار كنى.» عثمان گفت: «با شما عهد مى بندم كه در ميانتان به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ابوبكر و عمر عمل كنم.» سپس با على خلوت كرد و همان سخنان پيشينش را تكرار كرد و همان جواب را شنيد. و بعد با عثمان خلوت كرد و همان را گفت و همان را شنيد. و براى بار سوم با على خلوت كرد و همان سخنان را تكرار نمود و على گفت: «كتاب خدا و سنت پيامبرش نيازمند روش و عادت كسى نيستند! تو مى كوشى كه اين حكومت را از من دور بدارى!» عبدالرحمان سپس با عثمان خلوت كرد و همان سخنان را تكرار نمود و همان جواب را شنيد و دست بيعت به او داد.»
و در تاريخ طبرى (٣ / ٢٩٧) و تاريخ ابن اثير (٣ / ٣٧) در ذكر حوادث سال ٢٣ هجرى روايت كنند كه چون عبدالرحمان در روز سوم با عثمان بيعت كرد امام علىعليهالسلام
به او گفت:
«براى مدتى آن را ببخشيدى و اين اولين بارى نيست كه شما بر عليه ما همدست مى شويد. پس صبرى جميل پيشه سازم كه خدا بر آنچه جلوه مى دهيد مددكار من باشد. به خدا سوگند عثمان را به حكومت نرساندى مگر براى آنكه آن را به تو بازگرداند. و خداى را در هر روز تقديرى است.»
بيعت امام علىعليهالسلام
عثمان كشته شد و كار مسلمانان به آنها بازگشت و از هر بيعت پيشينى كه آنها را مقيد مى كرد برستند و به سوى على بن ابى طالب هجوم بردند و خواستار بيعت با او شدند. طبرى گويد:
«اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نزد علىعليهالسلام
آمدند و گفتند: «اين مرد كشته شد و مردم را به ناچار امامى بايد و ما امروز سزاوارتر از تو را براى آن نمى يابيم، نه در سابقه و نه در خويشاوندى با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم.
» امام گفت: «چنين نكنيد كه من وزير باشم بهتر است تا امير باشم.» گفتند: «نه، به خدا سوگند ما هيچ كارى نمى كنيم تا با تو بيعت نمائيم.» گفت: «پس در مسجد باشد كه بيعت من پنهانى نباشد و جز با رضايت مسلمانان انجام نگيرد...»
همو با سند ديگرى روايت كند و گويد: «مهاجران و انصار كه طلحه و زبير نيز در جمعشان بودند اجتماع كردند و نزد على آمدند و گفتند: «يا اباالحسن! بيا تا با تو بيعت كنيم.» او گفت: «نيازى به حكومت شما ندارم. من با شما هستم، هر كه را برگزيديد بدان رضايت دهم، انتخاب كنيد.» گفتند: «به خدا سوگند ما جز تو را اختيار نكنيم.»
راوى گويد: «پس از كشته شدن عثمان بارها به نزد علىعليهالسلام
رفتند و در آخرين بار به او گفتند: «مردم جز با حكومت اصلاح نگردند و اين كار به درازا كشيد.» و او به آنان گفت: «شما پيوسته نزد من رفت و آمد كرديد، و من اكنون سخنى با شما گويم كه اگر آن را پذيرفتيد حكومت بر شما را مى پذيرم و گرنه نيازى بدان ندارم.» گفتند: «هرچه بگويى ان شاء اللّه آن را مى پذيريم.» پس، آمد و بر فراز منبر رفت و مردم پيرامونش گرد آمدند و گفت:
«من حكومت را بر شما خوش نداشتم ولى شما نپذيرفتيد مگر آن كه رهبر شما باشم. آگاه باشيد كه من بدون شما كارى نكنم. آگاه باشيد كه كليد اموال شما با من است. آگاه باشيد كه من حق ندارم بدون شما درهمى از آن برگيرم. آيا مى پذيريد؟» گفتند: «آرى» گفت: «خداوندا بر آنان گواه باش!» و پس از آن با آنها بيعت كرد.
و بلاذرى روايت كند و گويد: «على بيرون رفت و به منزلش درآمد و مردم همگى، صحابه پيامبر و ديگران، به سويش شتافتند و مى گفتند: «تنها على اميرالمؤمنين است.» تا وارد خانه اش شدند و به او گفتند: «با تو بيعت مى كنيم. دستت را بگشا كه به ناچار اميرى بايد.» و على گفت: «اين به اختيار شما نيست تنها به اختيار اهل بدر است. هر كه را اهل بدر بدو راضى شوند او خليفه است». پس هيچ يك از اهل بدر نماند مگر آن كه نزد على آمدند و گفتند: «ما هيچكس را سزاوارتر از تو به اين امر نمى بينيم...» و على كه چنين ديد بر فراز منبر رفت و اولين كسى كه به سويش بالا رفت و با او بيعت كرد طلحه بود كه انگشت او شل بود و على آن را به فال بد گرفت و گفت: «چه نرم و شكننده است!»
و طبرى روايت كند كه: «حبيب بن ذؤيب هنگامى كه طلحه بيعت نمود او را نظاره كرد و گفت: «اولين دستى كه بيعت نمود دستى شل بود، اين كار به انجام نخواهد رسيد...»