ترجمه معالم المدرستین جلد ۱

ترجمه معالم المدرستین0%

ترجمه معالم المدرستین نویسنده:
گروه: اصول دین

ترجمه معالم المدرستین

نویسنده: علامه عسکری
گروه:

مشاهدات: 17243
دانلود: 3785


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 97 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17243 / دانلود: 3785
اندازه اندازه اندازه
ترجمه معالم المدرستین

ترجمه معالم المدرستین جلد 1

نویسنده:
فارسی

وجوب اطاعت امام اگر چه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالفت نمايد

مسلم در صحيح خود از حذيفه روايت كند كه گفت: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «پس از من امامانى خواهند آمد كه نه بر مسير هدايت من روند و نه از سنت من پيروى نمايند. و از بين آنها كسانى به قدرت رسند كه قلوبشان قلوب شياطين در پيكره انسان است.» گويد گفتم: «يا رسول اللّه ! اگر آن زمان را درك كردم، چه كنم؟» فرمود: «فرمان امير را مى شنوى و اطاعت مى كنى، اگر چه بر پشتت بكوبد و مالت را بگيرد، بشنو و اطاعت كن.»

و از ابن عباس روايت كند كه گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «هر كس از امام خود چيزى را ببيند كه خوش ندارد، بايد صبر كند. زيرا، هر كه يك وجب از جماعت دور شود و بميرد، به مرگ جاهليت مرده است».

و در روايت ديگرى آمده است كه: «هر كس يك وجب از محدوده حكومت بيرون رود و بر آن حال بميرد، به مرگ جاهليت مرده است.»

و از عبداللّه بن عمربن خطاب روايت كند كه او هنگام «واقعه حرّه» در زمان يزيدبن معاويه گفت: «از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود: «هر كس دست از اطاعتى بردارد، خداى را در روز قيامت بدون برهان ملاقات نمايد. و هر كس بميرد و بيعتى بر گردنش نباشد، به مرگ جاهليت مرده است».(٣٨١)

و امام نووى در شرح صحيح مسلم، باب لزوم طاعت اميران در غير معصيت گويد: «جمهور اهل سنت از فقيهان و محدثان و متكلمان گويند: «حاكم به خاطر فسق و ظلم و تعطيل حقوق، خلع و بركنار نمى شود و شورش بر عليه او به خاطر اينها جايز نيست. بلكه واجب است او را موعظه كنند و بيم دهند، دليل آن احاديث وارده در اين باره است.» و پيش از آن گويد: «اما خروج بر عليه آنها(حاكمان)و جنگ با ايشان، به اجماع مسلمانان حرام است. اگر چه فاسقان ستمگر باشند. و احاديث وارد در اين معنى بسيار است. و اهل سنت اجماع دارند كه حاكم به خاطر فسق بركنار نمى شود».(٣٨٢)

و قاضى ابوبكر محمدبن طيّب باقلانى متوفاى ٤٠٣ ه در كتاب تمهيد گويد: «جمهور اهل اثبات و اصحاب حديث گويند: «امام به خاطر فسق و ظلم و غصب اموال و ضرب و آزار و دست اندازى به نفوس محرّمه و تضييع حقوق و تعطيل حدود خلع و بركنار نمى شود، و خروج بر عليه او واجب نيست. بلكه واجب است او را موعظه نمايند و بيم دهند و در معاصى خدا از او پيروى ننمايند». آنها در اين باره به اخبار متظافر و بسيارى استناد كرده اند كه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صحابه درباره وجوب طاعت امامان رسيده و گويد: «اگر چه ستم كنند و اموال را بگيرند.» و آن حضرت فرموده است: «بشنويد و اطاعت نمائيد، اگر چه عبد ناقص يا غلام حبشى باشد. و پشت سر هر نيكوكار و بدكارى نماز بگزاريد». و روايت شده كه فرمود: «اطاعتشان كن، اگر چه مالت را بخورند و پشتت را بكوبند».(٣٨٣)

____________________

(٣٤٤) عقد الفريد، ج ٤ ص ٢٨٤ كه ما آن را فشرده آورديم.

(٣٤٥) انساب الأشراف، ج ٥ ص ١٦ و نزديك به آن در طبقات ابن سعد ج ٣ ق ١ ص ٢٤٧ و شرح حال عمر در استيعاب و منتخب كنز العمال ج ٤ ص ٤٢٩.

(٣٤٦) رياض النضرة، ج ٢ ص ٩٥ چاپ دوم مصر ١٣٧٣ ه.

(٣٤٧) انساب الأشراف، ج ٥ ص ١٧.

(٣٤٨) سراة كوهى است به سمت طائف. بلاد ديگرى را نيز بدين نام گفته اند. معجم البلدان

(٣٤٩) انساب الأشراف، ج ٥ ص ١٨ و نزديك به آن در عقد الفريد ج ٣ ص ٧٣.

(٣٥٠) همان، ص ٢٠.

(٣٥١) همان، ص ١٨.

(٣٥٢) همان ص ١٩ و نزديك به آن در عقد الفريد ٣/٧٤.

(٣٥٣) همان و طبقات ابن سعد، ج ٣ ق ١ ص ٤٣.

(٣٥٤) طبقات ابن سعد، شرح حال سعيدبن عاص، ج ٥ ص ٢٠ ٢٢ چاپ اروپا.

(٣٥٥) طبقات ابن سعد، ج ٥ ص ٢٠ ٢٢ و سيره ابن هشام، ج ٢ ص ٢٧٧. و سعيدبن عاص در زمان وفات رسول خداص حدودا نه سال داشت.

(٣٥٦) و نزديك آن در عقد الفريد، ج ٣ ص ٧٤.

(٣٥٧) انساب الأشراف، ج ٥ ص ٢١.

(٣٥٨) اين روايت در عقدالفريد ٣ / ٧٦ نيز آمده است.

(٣٥٩) تاريخ طبرى، ج ٥ ص ١٥٢ ١٥٣ و چاپ اروپا ج ١ ص ٣٠٦٦. كنزالعمال ج ٣ ص ١٦١ حديث ٢٤٧١ و تاريخ ابن اعثم ص ١٦٠ ١٦١.

(٣٦٠) انساب الاشراف، ج ٥ ص ٧٠. حاكم نيز در مستدرك ج ٣ ص ١١٤ فال بد على از بيعت طلحه را روايت كرده است.

(٣٦١) تاريخ طبرى، ج ٥ ص ١٥٣ و چاپ اروپا ج ١ ص ٣٠٦٨.

(٣٦٢) صحيح بخارى، كتاب الحدود، ج ٤ ص ١٢٠ و ابوبكر، عبداللّه بن ابى قحافه تيمى مادرش ام الخير سلمى يا ليلى بنت صخر تيمى، دو يا سه سال بعد از عام الفيل به دنيا آمد. در هجرت رسول خداص به مدينه همراه آن حضرت بود و در «سُنح» مسكن گزيد و براى مردم شير گوسفندانشان را مى دوشيد تا به خلافت رسيد و شش ماه پس از آن به مدينه منتقل شد و در سال ١٣ هجرى وفات كرد. صاحبان كتب صحاح ١٤٢ حديث از او روايت كرده اند. شرح حال او در اسدالغابه، تاريخ ابن اثير، ج ٢ ص ١٦٣ و جوامع السيره ص ٢٧٨ آمده است.

(٣٦٣) صحيح بخارى، كتاب الحدود ج ٤ ص ١٢٠ و ابوحفص، عمربن خطاب بن نفيل قرشى عدوى، مادرش حنمه بنت هاشم يا هشام بن مغيره مخزومى، ٥ سال و اندى پس از بعثت در مكه اسلام آورد و در بدر و غزوات بعد آن حضور داشت. ابوبكر در بيمارى منجر به مرگش او را جانشين خود قرار داد. با ضربت ابولؤلؤ وفات كرد و در محرم سال ٢٤ هجرى در كنار ابوبكر به خاك سپرده شد. صاحبان كتب صحاح ٥٣٧ حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در استيعاب، اسدالغابه و جوامع السيره ص ٢٧٦ آمده است.

(٣٦٤) ابوعبيده، عامربن عبداللّه بن جراح، گوركن مكه، در بدر و ديگر غزوات حضور داشت و در طاعون منطقه عمواس نزديك بيت المقدس در سال ١٨ ه وفات كرد. صاحبان صحاح ١٤ حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه، جوامع السيره ص ٢٨٤ و طبقات ابن سعد ج ٢ قسمت ٢ ص ٧٤ چاپ اروپا آمده است.

(٣٦٥) بشيربن سعدبن ثعلبه خزرجى گفته شده اولين كسى كه با ابوبكر به خاطر حسادت با سعدبن عباده بيعت كرد او بود و در جنگ عين التمر كشته شد. حديث او را نسائى در سنن خود آورده است. شرح حال او را در عبداللّه بن سبا ج ١ ص ٩٦ و تقريب التهذيب ج ١ ص ١٠٣ بجوئيد.

(٣٦٦) شرح حال او گذشت.

(٣٦٧) ابوعبداللّه، سالم مولى ابى حذيفه بن عتبه بن ربيعه اموى، از اهالى اصطخر فارس بود. همسر ابوحذيفه آزادش كرد و ابوحذيفه او را پسر خوانده خويش گرفت و بدين خاطر، از مهاجران به شمار آيد. پيش از رسول خداص به مدينه هجرت كرد و امام جماعت مهاجران و از جمله عمربن خطاب بود. زيرا قرآن را از همه آنها بهتر مى دانست. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميان او و معاذ انصارى پيمان برادرى بست و در جنگ يمامه كشته شد شرح حال او در اسد الغابه و اصابه آمده است.

(٣٦٨) الاحكام السلطانية، ماوردى ص ٧ ١١ چاپ دوم ١٣٥٦ ه مؤلف از بزرگان فقهاى شافعى و داراى مصنفات بسيار است. و الاحكام السلطانية قاضى ابويعلى حنبلى ص ٧ ١١ چاپ اول مصر ١٣٥٦.

اعتماد ما بر اين دو كتاب در بين كتب مكتب خلفا از آن رو است كه اين گونه كتابها همانند كتاب خراج ابى يوسف، تنها براى تدوين احكام حكومتى و عمل به آن براساس ديدگاه مكتب خلفا تأليف گرديده، و برخلاف كتابهائى است كه براى مناظره، و نه عمل به آن، تدوين شده است.

(٣٦٩) عباس بن عبدالمطلب، مادرش نتيله بنت خباب نمرى. در بيعت عقبه با رسول خداص حضور يافت و در بدر به اسارت درآمد و براى خلاصى خود و دو برادرزاده اش عقيل و نوفل فدا داد و آزاد شد. پيش از فتح مكه هجرت كرد و در آن حضور يافت. عمربن خطاب در سال قحطى به وسيله او طلب باران نمود و در سال ٣٢ ه وفات كرده. صاحبان صحاح ٣٥ حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و جوامع السيره ص ٢٨١، آمده است.

(٣٧٠) الاحكام السلطانية ماوردى ص ٦ ٧.

(٣٧١) همان ص ١٠. از سخنان و ديدگاه آنها آشكار مى شود كه ايشان دين خود را از آنچه اتفاق افتاده برگرفته اند، و آنچه پيش آمده همان دين است و در اين باره اختلافى ندارند و اختلاف آنها تنها در چگونگى اتفاق و پيش آمد است و بس!

(٣٧٢) همان، ص ١٥.

(٣٧٣) الاحكام السلطانية ابويعلى حنبلى ص ٧ ١١.

(٣٧٤) همان ص ٧ ٨ و در چاپ ديگر ص ٢٠ ٢٣. و ابن عمر عبداللّه بن عمربن الخطاب، مادرش زينب بنت مظعون بود. رسول خداص به خاطر سن كمش او را از شركت در احد بازداشت و در ديگر غزوات حضور داشت. روايات متعددى در ستايش خود و پدرش از او روايت شده است. او شصت سال پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مراسم حج فتوى داد. گفته اند: حديثش نيكوست، ولى فقهش نيكو نيست. در هيچ يك از جنگها همراه امام علىع نشد و سپس در هنگام مرگ از اين كار خود اظهار پشيمانى مى كرد و مى گفت: «در جان خود ايرادى از دنيا نمى يابم جز آنكه در كنار على ابن ابيطالب با «فئه باغيه» و گروه ستمكار نجنگيدم» سبب وفاتش آن بود كه حجّاج دستور داد مردى سر نيزه مسمومى را در شلوغى و ازدحام بر پاى او فرو كند و او در سال ٧٣ فوت كرد. صاحبان صحاح ٢٦٣٠ حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و سير النبلاء و جوامع السيره ص ٢٧٥ آمده است.

(٣٧٥) الارشاد فى الكلام از امام الحرمين عبد الملك بن عبداللّه جوينى ص ٤٢٤ چاپ قاهره ١٣٦٩ ه

(٣٧٦) شرح سنن ترمذى، ج ١٣ ص ٢٩٩، از امام ابوبكر محمدبن عبداللّه اشبيلى مشهور به ابن عربى.

(٣٧٧) بقره / ٣٠.

(٣٧٨) جامع احكام القرآن يا تفسير قرطبى از امام ابوعبداللّه محمدبن احمدبن ابى بكر اندلسى ج ١ ص ٢٦٩ ٢٧٢ چاپ مصر ١٣٨٧ ه.

(٣٧٩) المواقف فى علم الكلام تأليف قاضى عبد الرحمن بن احمد ايجى، ج ٨ ص ٣٥١ ٣٥٣ چاپ مصر ١٣٢٥ ه.

(٣٨٠) مراجعه كنيد: شرح مواقف سيد شريف جرجانى كه با خود كتاب در مصر به چاپ رسيده است.

(٣٨١) صحيح مسلم، كتاب الأمارة ج ٦ ص ٢٠ ٢٢ و حذيفه بن اليمان العبسى، پدرش در جاهليت كسى را كشت و به مدينه گريخت و در آنجا ازدواج كرد و با بنى عبد الاشهل هم پيمان شد. و چون با يمانيان هم پيمان شد، او را يمان گفته اند و نامش حسل است. حذيفه در غزوه خندق و بعد آن حضور داشت و در زمان عمر حاكم مدائن شد و در سال ٣٦ ه چهل روز پس از بيعت امام على ع در آنجا وفات كرد. صاحبان صحاح ٢٢٥ حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در استيعاب، اسد الغابه، اصابه و جوامع السيره ص ٢٧٧ آمده است.

(٣٨٢) شرح نووى بر صحيح مسلم ج ١٢ ص ٢٢٩ و سنن بيهقى ج ٨ ص ١٥٨ ١٥٩.

(٣٨٣) التمهيد، باب ذكر ما يوجب خلع الامام و سقوط فرض طاعته، چاپ قاهره ١٣٦٦ ه كه ما فشرده آن را آورديم.

استدلال پيروان مكتب خلفا در سده هاى اخير

پيروان مكتب خلفا در سده هاى اخير بيشتر به صحت برپائى خلافتِ گذشته براساس شوراى مسلمين در تعيين خليفه، استدلال مى كنند و برخى از آن نتيجه مى گيرند كه «حكومت اسلامى» امروز نيز براساس بيعت برپا مى گردد، و كسى كه مسلمانان با او بيعت كنند «حاكم اسلامى» مى شود و بر همه مسلمانان واجب است در اطاعتش بكوشند.

اين، ديدگاه مكتب خلفا در چگونگى تشكيل حكومت اسلامى و دلايل نظرى آنها بود. اكنون شايسته آن است كه پيش از شروع در نقد و بررسى آراى ايشان، ابتدا «مصطلحات»ى را كه اين بحث بر مدار آنها مى گردد مورد بررسى قرار دهيم.

مصطلحات بحث امامت و خلافت ١ شورى.

٢ بيعت.

٣ خليفه و خليفه خدا در زمين.

٤ اميرالمؤمنين.

٥ امام.

٦ امر و اولوالأمر.

٧ وصىّ و وصيّت.

نخست شورى

واژه هاى «تشاور، مشاوره و مشورت» در زبان عرب به معناى رايزنى و نظرخواهى از ديگران است. خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:( وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ ) (٣٨٤) يعنى: «كارشان را بين خود با رايزنى و نظرخواهى از هم به سامان مى برند».(٣٨٥)

معناى مشتقات اين ماده در استعمال قرآن كريم و حديث شريف و در نزد مسلمانان همچنان كه بوده باقى است و تغييرى نكرده است. و در اينجا سخن تنها درباره «شورى و مشاوره» و حكم آن در شريعت اسلام است كه بيان آن اندكى بعد خواهد آمد انشاءاللّه.

دوم بيعت

الف معناى بيعت در زبان عرب:

بيعت در زبان عرب به معناى: صفقه و دست بر دست ديگرى زدن براى انجام بيع و معامله است.(٣٨٦) و تصافقوا: تبايعوا، يعنى معامله كردند.(٣٨٧)

اين، معناى بيعت در نزد عرب است.

اما «عهد» و قرار و «حلف» و پيمان و انعقاد آنها در نزد عرب، با روش هاى گوناگونى انجام مى شد. مانند آنچه فرزندان عبد مناف در برابر فرزندان عبد الدار انجام دادند تا پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان و ديگر مناصب سرورى مكه را از آن خود كنند.

ابن اسحاق روايت كند كه، «فرزندان عبد مناف ظرف انباشته از عطرى را آوردند و نزد كعبه نهادند و سپس دستان خود را در آن فرو كردند و خود و هم پيمانانشان عهد و پيمان بستند. و بعد براى تأكيد بر خويش كعبه را مسح نمودند و به «مطيّبين» شهرت يافتند.»(٣٨٨)

و نيز، درباره تجديد بناى كعبه روايت كند كه، «هنگامى كه بنيان خانه به موضع ركن رسيد، درباره آن به نزاع پرداختند و هر قبيله اى مى خواست بدون ديگرى آن را بالا ببرد، تا آنجا كه به مجادله و هم پيمان خواهى رسيد و آماده نبرد شدند و فرزندان عبد الدار ظرف انباشته از خونى را پيش آوردند و با فرزندان عدى بن كعب تا سر حدّ مرگ پيمان بستند و دستان خود را در ظرف فرو كردند و به «لَعَقَةُ الدّم» يعنى: «خون آلودان» مشهور شدند.»

ب معناى بيعت در اسلام:

گفتيم بيعت يا دست بر دست ديگرى زدن در ميان عرب، نشانه انجام معامله و وجوب و قبول بيع بود. همين روش در اسلام نشانه پيمان بيعت كننده با بيعت شونده گرديد تا هر چه مقرر داشتند اطاعت نمايد و در انجامش بكوشد. يعنى در واقع براى انجام آن قرارداد با او بيعت كرده و پيمان بسته است. خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

( إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّـهَ يَدُ اللَّـهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَىٰ نَفْسِهِ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّـهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا ) (٣٨٩)

«كسانى كه با تو بيعت مى كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مى كنند و دست خدا بالاى دست هايشان است. و هر كه بيعت را بشكند، تنها به زيان خود شكسته است. و هر كس به پيمانى كه با خدا بسته وفا كند، به زودى او را پاداشى عظيم دهد.».

و اكنون سه نمونه از بيعت گرفتن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مسلمانان را بيان مى داريم.

١ - بيعت «عقبه اولى»:

نخستين بيعتى كه در اسلام انجام شد، بيعت «عقبه اولى» بود كه عباده بن صامت از آن خبر داده و گويد:

«دوازده نفر از مردان انصار كه در مدينه اسلام آورده بودند به حج آمدند. گويد: با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيعت نموديم، بيعت نساء، كه هيچ چيز را شريك خدا نسازيم، دزدى نكنيم، زنا ننمائيم، فرزندانمان را نكشيم، از تهمت و بهتان و افترا بپرهيزيم و در هيچ معروفى نافرمانى اش نكنيم.(و فرمود:)«اگر بدان وفا نمائيد، بهشت از آنِ شما باشد. و اگر چيزى از آن را وارونه و آلوده كرديد ولى در دنيا جبرانش نموديد، همان كفّاره آن باشد. و اگر تا روز قيامت مستورش داشتيد، كار شما با خداى عزّ و جل باشد، كه اگر خواست عذاب مى كند و اگر خواست مى بخشد.» اين بيعت، بيعت «عقبه اولى» ناميده شد، و اين پيش از وجوب جنگ بر ما بود.»(٣٩٠)

٢ - بيعت «عقبه ثانيه»:

كعب بن مالك روايت كند و گويد: «از مدينه به قصد حج بيرون آمديم اواسط «ايّام تشريق»(٣٩١) با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در «عقبه» قرار ملاقات گذاشتيم و پس از آنكه ثلثى از شب گذشت، آرام و پنهان بيرون شديم و در عقبه گرد هم آمديم و ما هفتاد و سه مرد و دو زن بوديم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز با عمويش عباس آمد و سخن گفت و قرآن تلاوت نمود و به سوى خدا فراخواند و تشويق به اسلام نمود. سپس فرمود:

«با شما بيعت مى كنم بر اينكه مرا پاس بداريد، همانگونه كه زنان و فرزندانتان را پاس مى داريد».

پس، براءبن معرور دست آن حضرت را گرفت و گفت: «آرى، سوگند به

آنكه به حق مبعوثت نمود، تو را از آنچه زنان و فرزندانمان را پاس مى داريم، پاس خواهيم داشت. يا رسول اللّه ! با ما بيعت نما كه به خدا سوگند ما اهل جنگ هائيم...». و ابوالهيثم بن تيّهان گفت: «يا رسول اللّه ! ميان ما و مردم(يهود)پيوندها و پيمان هائى است كه اكنون آنها را قطع مى كنيم. اگر ما چنين كرديم و خدا تو را پيروز گردانيد، آيا ممكن است به سوى قوم خود بازگردى و ما را به حال خود رها كنى؟» رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسمى كرد و فرمود:«بل الدم الدم و الهدم الهدم»يعنى: «پيمان من پيمان شماست و حرمت من حرمت شما.»

و بعد فرمود: «اينك دوازده نفر نقيب و مهتر معرفى كنيد تا امور قوم خود را همچنان بر عهده بگيرند» پس، دوازده نفر نقيب معرفى كردند: نه نفر از قبيله خزرج و سه نفر از قبيله اوس. آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «شما بر قوم خود و امور خويش كفيل و ضامن باشيد. همانند كفالت حواريون براى عيسى بن مريم. و من كفيل قوم خود يعنى مسلمانان هستم.» و آنها پذيرفتند و گفتند: «آرى». مورخان درباره اولين كسى كه دست خود را بر دست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زد، اختلاف كرده اند كه أسدبن زراره بوده يا ابوالهيثم بن تيّهان.»(٣٩٢)

٣ - بيعت رضوان يابيعت شجره:

در سال هفتم هجرى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يارانش را براى انجام «عمره» فراخواند و هزار و سيصد يا هزار و ششصد نفر با آن حضرت به راه افتادند با هفتاد شتر براى قربانى. و فرمود: «من اسلحه برنمى دارم و تنها براى انجام عمره مى روم» و از محل «ذى الحليفه» مُحرِم شدند و رفتند تا به نزديك «حُديبيه» نه ميلى مكه رسيدند. خبر به مكيان رسيد و آنها را ترسانيد. بدين خاطر به فراخوان قبايل پيروخود پرداختند و دويست تن سواره را با خالدبن وليد يا عكرمه بن ابى جهل پيش فرستادند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى مقابله با آنها آماده شد و فرمود: «خداوند فرمانم داده تا بيعت بگيرم» و مردم به سوى آن حضرت آمده و بيعت مى كردند بر اينكه فرار نكنند. و گفته شد: تا پاى مرگ با آنها بيعت نمود. قريش نيز هيئتى را براى گفتگو و مذاكره فرستاد و آنها كه چنين ديدند، ترسيدند و با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مصالحه كردند...(٣٩٣)

اين سه نوع از بيعت بود كه در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انجام شد:

الف بيعت براى پذيرش اسلام.

ب بيعت براى برپائى دولت اسلامى.

ج بيعت براى جنگ با دشمنان اسلام.

البته بيعت سوم تجديد بيعت دوم بود. چه آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را براى انجام عمره فراخوانده بود، و چون حالت عمره به حالت جنگى بدل شد، و حالت جديد مخالف امرى بود كه آنها را بدان فراخوانده و به خاطر آن بيرون آمده بودند، و چنان مى نمود كه گويا مخالف عهدى است كه با آنهابسته است، بدين خاطر نيازمند اخذ بيعت براى اقدام تازه شد، و آن را انجام داد، و آن نيز نتيجه مطلوب بخشيد و مكيان را بترسانيد.

اين بحث را با شش روايت كه درباره بيعت و طاعت امام رسيده به پايان مى بريم:

١ «ابن عمر» روايت كرده و گويد: «ما با رسول خدا بر شنيدن و اطاعت بيعت مى كرديم و سپس به ما مى فرمود: «در آنچه توانستى».(٣٩٤)

٢ - و در روايت ديگرى است كه: «على» گفت: «آنچه توانستيد».(٣٩٥)

٣ - و در روايت ديگرى است كه «جرير» گفت: او گفت: «بگو: در آنچه مى توانم».(٣٩٦)

٤ - و «هرماس بن زياد» روايت كرده و گويد: «دستم را به سوى پيامبر دراز كردم تا با من كه پسركى بودم بيعت نمايد ولى با من بيعت ننمود».(٣٩٧)

و از «ابن عمر» است كه گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «برانسان مسلمان است كه بشنود و اطاعت نمايد؛ چه بپسندد و چه نپسندد. مگر آنكه به گناه مأمور شود كه اگر به گناه مأمور شد، نه شنيدن است و نه اطاعت.»(٣٩٨)

٥ - و از «ابن مسعود» است كه گفت: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «به زودى مردانى بر شما حاكم گردند كه سنت را خاموش كرده و به بدعت عمل نمايند و نماز را از اوقات آن تأخير اندازند» گفتم: «يا رسول اللّه اگر آنها را دريافتم چه كنم؟» فرمود: «پسر امّ عبد! از من مى پرسى چه كنى؟ كسى كه خدا را نافرمانى مى كند، به هيچ روى نبايد اطاعت شود».(٣٩٩)

٦ - و از «عباده بن صامت» در حديثى بلند روايت شده كه: «هر كس خداى تبارك و تعالى را نافرمانى كند به هيچ روى نبايد اطاعت شود. پس، با پروردگارتان زورآزمائى نكنيد»(٤٠٠)

با بررسى بيعت در سنت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم، براى ما آشكار مى شود كه بيعت داراى سه ركن است:

١ بيعت كننده.

٢ بيعت شونده.

٣ پيمان براطاعت در انجام امور تعيين شده.

و نيز، بيعت زمانى محقق مى شود كه ابتدا امور مورد نظر براى انجام، فهميده شود و پس از آن بيعت كننده دست خود را همانگونه كه در سنت آمده بر دست بيعت شونده مى زند و پيمان منعقد مى گردد. و بيعت با اين روش «مصطلح شرعى» است. جز آنكه شروط تحقق بيعت مشروع در اسلام امروزه براى بسيارى از مسلمانان ناشناخته و مبهم است. لذا مى گوئيم:

بيعت در اسلام هنگامى منعقد مى شود كه شروط سه گانه زير را دارا باشد:

١ بيعت كننده از كسانى باشد كه بيعتش صحيح بوده و آزادانه بيعت نمايد.

٢ بيعت شونده از كسانى باشد كه بيعت با او صحيح است.

٣ بيعت براى امرى باشد كه انجام آن صحيح است.

بنابراين، بيعت نابالغ و ديوانه صحيح نيست. زيرا آنها مكلف به احكام اسلامى نيستند. و نيز، بيعت ناخواسته و مجبور منعقد نگردد. زيرا، بيعت همانند بيع و معامله است و همانگونه كه بيع با گرفتن قهرى و اجبارى مال از دست صاحب مال و دادن قيمت آن به او، منعقد نمى شود، بيعت گرفتن جبرى و قهرى و در سايه شمشير نيز، منعقد نمى گردد. همچنين بيعت كردن با كسى كه آشكارا گناه مى كند و نيز، بيعت براى اقدام به معصيت خدا، جايز نيست.

پس، بيعت «مصطلحى اسلامى» است و در شرع اسلام احكام خاص خود را داراست.

فشرده مطالب بيعت در زبان عرب به معناى دست بر دست ديگرى زدن براى قبول و انجام بيع و معامله است. و در اسلام نشانه پيمان بيعت كننده با بيعت شونده براى كوشش در انجام قرارداد منعقده ميان آنهاست. بيعت را شروطى است كه بدون آنها منعقد نمى گردد. و لذا بيعت كودك و نابالغ يا ديوانه صحيح نيست. همچنين است بيعت اجبارى و ناخواسته، و نيز، بيعت با كسى كه آشكارا معصيت مى كند و بيعت براى نافرمانى خدا.

و بيعت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابتدا براى پذيرش اسلام و بعد براى برپائى دولت اسلامى بود. چنانكه براى جنگ با دشمنان اسلام نيز با مسلمانان بيعت كرد و خداوند سبحان درباره آن فرمود:

( إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّـهَ يَدُ اللَّـهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَىٰ نَفْسِهِ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّـهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمً )

«كسانى كه با تو بيعت مى كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مى كنند و دست خدا بالاى دستهايشان است».(٤٠١)

سوم خليفه و خليفة اللّه در زمين

نخست خليفه و خلافت

خلافت در زبان عرب به معانى نيابت از ديگرى است(٤٠٢) و «خليفه» كسى است

كه در پى ديگرى مى آيد و جانشين او مى شود و جاى او را پر مى كند.(٤٠٣)

اين واژه با همين معنا در آيات بسيارى از قرآن كريم نيز آمده است. چنانكه مى فرمايد:

( وَاذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاءَ مِن بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَزَادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَسْطَةً فَاذْكُرُوا آلَاءَ اللَّـهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ... ) (٤٠٤)

«به ياد آوريد هنگامى كه شما را جانشين قوم نوح قرار داد...»

( وَاذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاءَ مِن بَعْدِ عَادٍ وَبَوَّأَكُمْ.. ) .(٤٠٥)

«به ياد آوريد هنگامى كه شما را جانشين قوم عاد قرار داد...»

«مخلف من بعدهم خلف ورئوا الكتاب...»(٤٠٦)

«پس جانشينانى جاى آنها را گرفتند كه وارث كتاب شدند...»

و مى فرمايد:

«فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة...»(٤٠٧)

«پس جانشينانى جاى آنها را گرفتند كه نماز را تباه كردند...»

و مى فرمايد:

«ان يشاء يذهبكم و يستخلف من بعدكم ما يشاء...»(٤٠٨)

«اگر بخواهد، شما را مى برد و بعد از شما هر كه را بخواهد جانشين مى كند...»

و همانند آن كه در ديگر آيات و سور قرآن كريم آمده است.

«خليفه» به همين معنا در حديث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز آمده است. چنانكه

فرمود:«اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، قيل له: يا رسول اللّه ! من خلفاؤك؟ قال: الذين يأتون من بعدى يروون حديثى و سنّتى»

يعنى: «خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش، گفته شد: اى رسول خدا! جانشينان شما كيانند؟ فرمود: كسانى كه بعد از من مى آيند و «حديث و سنت» مرا روايت مى كنند».(٤٠٩)

واژه «خليفه» در دوران «صحابه» نيز به همين معناى لغوى به كار رفته است.

الف در زمان خليفه اول:

ابن اثير در كتاب «نهاية اللغة» گويد: «مردى اعرابى نزد ابوبكر آمد و گفت: «تو خليفه رسول خدائى؟»

ابوبكر گفت: «نه».

او گفت: «تو كه هستى؟»

گفت: «من خالفه و بازمانده پس از او هستم».

ابن اثير گويد: «خالفه» كسى است كه از بى نيازى و خير تهى است، و ابوبكر تنها به خاطر تواضع اين پاسخ را داد.»(٤١٠)

ب در زمان خليفه دوم:

سيوطى (ت: ٩١١ ه ) در تاريخ خود گويد: «عسكرى در اوايل، طبرانى در معجم كبير و حاكم در مستدرك روايت كنند كه: «عمربن عبدالعزيز از ابوبكربن سليمان پرسيد: «براى چه در نامه هاى زمان ابوبكر نوشته مى شد: «از خليفه رسول اللّه ؟» و در زمان عمر ابتدا نوشته مى شد: «از خليفه ابوبكر»(و پس از آن نوشته شد: از امير المؤمنين؟ بگو بدانم:)اولين كسى كه نوشت: «از اميرالمؤمنين» كه بود؟» او گفت: «شفا كه از زنان مهاجر بود براى من روايت كرد كه ابوبكر

مى نوشت: «از خليفه رسول اللّه » و عمر مى نوشت: «از خليفه خليفه رسول اللّه » تا آنگاه كه عمر به استاندار عراق نوشت دو نفر از مردان توانمند را نزد او بفرستد تا وضع عراق و مردمش را از آنها جويا شود، و او «لبيدبن ربيعه و عدى بن حاتم» را نزد وى فرستاد و آنها به مدينه آمدند و وارد مسجد شدند و عمروعاص را يافتند و گفتند: «از اميرالمؤمنين براى ما اجازه ورود بگير» عمروعاص گفت: «به خدا سوگند كه شما نامش را به درستى برديد» و بعد نزد عمر رفت و گفت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين» عمر گفت: «براى چه اين نام را به كار بردى؟ بايد دليل آن را بگوئى» عمرو ماجرا را بيان داشت و گفت: «تو اميرى و ما مومنان هستيم» و نامه ها و احكام حكومتى از آن روز به بعد اينگونه نوشته شد.

و نيز از «نووى» روايت كند و گويد: «عمر به مردم گفت: «شما مؤمنانيد و من امير شمايم.» و بعد «اميرالمؤمنين» ناميده شد. وپيش از آن او را «خليفه خليفه رسول اللّه » مى گفتند، و اين عبارت را به خاطر طول آن رها كردند.»(٤١١)

دوم خليفه خدا در زمين

١ - خليفه خدا در اصطلاح اسلامى :

«خليفه خدا در زمين» در اصطلاح اسلامى كسى است كه خداوند او را برگزيده و امام و حاكم مردمش قرار داده است. اين معنا در قرآن كريم چنين است:

( وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً.. ) (٤١٢)

«و هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمين خليفه اى قرار مى دهم...»

برخى اين آيه را بدين گونه تفسير كرده اند كه: «خداوند متعال شخص آدمعليه‌السلام را خليفه خود در زمين قرار داد». و برخى چنين تفسير كرده اند كه: «خداوند متعال نوع انسان را خليفه خود در زمين قرار داده است». كه تفسير اول با ديگر سخن خداى متعال تأييد مى گردد:

( يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ )

«اى داود! ما تو را خليفه(خود)در زمين قرار داديم. پس در ميان مردم به حق داورى كن».

حال، اگر معناى آيه اول اين بشود كه خداوند نوع انسان را خليفه خود در زمين قرار داده است، اختصاص آن به داودعليه‌السلام از ميان نوع بشر كه خداوند پيش از داودعليه‌السلام و با داود و بعد از داود آنها را خليفه خود قرار داده است بى معنى مى شود. و خليفه خدا در روايات امامان اهل بيتعليه‌السلام به همين معناى دوم آمده است.