ترجمه معالم المدرستین جلد ۱

ترجمه معالم المدرستین0%

ترجمه معالم المدرستین نویسنده:
گروه: اصول دین

ترجمه معالم المدرستین

نویسنده: علامه عسکری
گروه:

مشاهدات: 17256
دانلود: 3785


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 97 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17256 / دانلود: 3785
اندازه اندازه اندازه
ترجمه معالم المدرستین

ترجمه معالم المدرستین جلد 1

نویسنده:
فارسی

ج - جنگ خندق:

واقدى و مقريزى درباره شروع جنگ خندق روايت كرده و گويند: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آنها(= صحابه)مشورت نمود. آن حضرت در جنگها مشورت با آنها را افزون مى كرد... كه سلمان پيشنهاد حفر خندق را داد.»

اين دو راوى از مشاوره ديگرى در پايان جنگ نيز خبر داده و گويند: «پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يارانش بيش از ده شب در محاصره بودند. تا آنگاه كه سختى فزون شد و آن حضرت عرضه داشت: «خداوندا من تورا به عهد و وعده ات سوگند مى دهم! خداوندا تو اگر بخواهى عبادت نمى گردى!» و بعد به دنبال «عيينه بن حصن و حارث بن عوف» كه رؤساى قبيله غطفان بودند فرستاد كه يك سوم خرماى مدينه را به آنها بدهد تا با همراهانشان بازگردند(و از يارى سپاه كفردست بكشند)ولى آنها خواستار نصف آن خرماها شدند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نپذيرفت مگر همان يك سوم را. آن دو راضى شدند و همراه با ده نفر از افراد قوم خود براى امضاى صلح نامه وارد گرديدند. كار به پايان خود نزديك مى شد و قلم و كاغذ آماده گرديده بود تا عثمان بن عفان صلح نامه را بنويسد و عبادبن بشر غرق در سلاح بالاى سر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستاده بود كه «اسيدبن حضير» وارد شد و ديد كه «عيينه» پاهايش را دراز كرده است. به او گفت: «اى بوزينه! پاهايت را جمع كن. آيا پاى خود را در برابر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دراز مى كنى؟! به خدا سوگند اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضور نداشت پهلوهايت ها را با نيزه سوراخ مى كردم! سپس گفت: يا رسول اللّه كه درود خدا بر تو باد، اگر اين كار فرمانى آسمانى است، آن را به انجام رسانيد؛ و اگر جز آن است به خدا سوگند جز شمشير به آنها ندهيم!(و به آنها گفت:)شما از كى به طمع چنين چيزى از ما افتاده ايد؟».

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه چنين ديد «سعدبن معاذ و سعدبن عباده» را فرا خواند و در نهان با آنها مشورت نمود. آن دو گفتند: «اگر اين كار فرمانى آسمانى است، آن را به انجام رسانيد؛ و اگر كارى است كه بدان مأمور نيستيد ولى انجامش را خوش داريد، ما شنوا و فرمانبرداريم. ولى اگر تنها يك نظر است آنها را نزد ما جز تيزى شمشير نباشد!» و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «من ديدم همه عرب با يك كمان شما را هدف گرفته اند لذا با خود گفتم آنها را راضى كنم و با آنها نجنگم» آن دو گفتند: «يا رسول اللّه ! به خدا سوگند اينها در جاهليت از شدت سختى كَنه و كُرك شتر مى خوردند و هرگز چنين طمعى درباره ما نداشتند كه چيزى از ما بستانند مگر از راه خريد كردن يا مهمان شدن! و اكنون كه خداوند شما را به ما داده و ما را به شما گرامى داشته و با شما هدايتمان فرموده، به پستى تن دهيم؟! نه هرگز جز تيزى شمشير بدانها ندهيم!» و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «نامه را پاره كن» سعد نامه را دريد و «عيينه و حارث» برخاستند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با صداى رسا فرمود: «بازگرديد كه بين ما و شما شمشير است.»(٤٦١)

اين، داستان مشورت و نظرخواهى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اصحاب خود در آن غزوه بود و از گفتگوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آشكار مى شود كه آن حضرت بناى بر آن داشته تا در ميان قبايل محارب ايجاد اختلاف نمايد. به ويژه آن كه در پايان با صداى رسا فرمود: «بازگرديد كه بين ما و شما شمشير است!» زيرا، اين داستان منتشر مى گرديد و به گوش قريشيان مى رسيد و ميان آنها ايجاد اختلاف مى نمود. چنانكه واقدى و مقريزى پس از آن روايت كرده اند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم «نعيم بن مسعود» را بدين كار فرمان داد و او در كار خود موفق شد و در بين يهود بنى قريظه و قريشيان ايجاد شك و ترديد و اختلاف نمود و اين روش يكى از علل شكست آنها بود.

اكنون در پرتو بيان بخشى از مشاوره هاى رسول خدا، آشكارا در مى يابيم كه هدفِ اين مشورت ها آن نبوده كه پيامبر رأى و نظر درست را از اصحاب خود فرابگيرد و به كار ببندد؛ بلكه هدفِ آن حضرت احيانا آن بوده كه رأى و نظر صحيح خود را كه از پيش مى دانست، از راه مشورت به آنها بياموزد تا بدان عمل نمايند. چنانكه مشورت آن حضرت با آنها در جنگ بدر چنين بود. زيرا، خداوند پيش از آن پيامبرش را از اينكه به زودى با قريش وارد جنگ مى شوند و بر آنها پيروز مى گردند آگاه كرده بود، و پس از مشاوره نيز رسول خدا آنها را از نتيجه كار باخبر ساخت و قتلگاههاى قريشيان را به آنها نشان داد. پس، هدف نهائى از چنين مشاوره هايى توجه دادن مسلمانان به انجام كارهائى بود كه انجامش شايسته آنهاست و پيامبر آن را از راه مشورت بدانها مى آموخت، و اين برخلاف روش پادشاهان و جباران است كه رأى و نظر خود را بر مردم ديكته

مى كنند و مثلاً مى گويند: «ما كه پادشاهيم... فرموديم تا...».

همچنين، صدر آيه مورد استناد نيز به وضوح بر آنچه كه ما بيان داشتيم دلالت تام دارد. زيرا خداوند متعال مى فرمايد:( فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّـهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ... ) (٤٦٢) : «به رحمت الهى با آنها نرمخو شدى. و اگر خشن و سنگدل بودى از گرد تو پراكنده مى شدند. پس، آنها را ببخش و برايشان آمرزش بخواه و در كارها با آنان مشورت كن...» و مشاورة در اينجا از مصاديق «لينت و نرمى و رحمت» خداوندى است كه در صدر آيه آمده است.

بنابراين، هدف مشاوره گاهى «ملايمت و نرمى» نشان دادن است؛ مانند مثال پيشين. و گاهى تربيت جانهاى مسلمانان است؛ مانند مشاوره در «غزوه احد». زيرا، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنگاه كه نظرشان را پذيرفت و لباس رزم پوشيد تا به احد برود و آنها از اصرار و فشار بر پيامبر براى خروج پشيمان شدند و گفتند: «يا رسول اللّه ! ما حق نداشتيم با شما مخالفت نمائيم، هر چه نظر شماست همان را انجام دهيد» به آنها فرمود: «من شما را به آن كار فراخواندم و شما نپذيرفتيد، و(اكنون)شايسته هيچ پيامبرى نيست كه چون لباس رزم پوشيد آن را فرو نهد تا آنگاه كه خداوند ميان او و دشمنانش داورى نمايد».

از گفتگوهاى انجام شده ميان رسول خدا و اصحاب او در اين واقعه آشكار مى شود كه، اگر پيامبر تمايل شديد آنها را براى خروج بى پاسخ مى گذاشت، اين كار اثر بسيار بدى بر جانشان داشت و باعث ضعف نفس و دودلى و واپس گرائى آنها در جنگ مى شد. بدين خاطر، با آنكه نظر آنها را صائب نمى ديد، آن را پذيرفت. و در «جنگ خندق» هم كه اصل مشاوره نقشه و تمهيدى براى به دام

انداختن مشركان بود كه طرح و نقشه آن حضرت بسيار موفق از آب درآمد.

دوم نقد و بررسى استدلال به بيعت در گذشته دانستيم كه: بيعت تنها با رضايت و اختيار منعقد مى شود نه با شمشير و اجبار.

و دانستيم كه: بيعت براى معصيت، بيعت براى نافرمانى خدا، و بيعت با كسى كه خدا را نافرمانى كند، صحيح نيست.

و دانستيم كه: اولين بيعتى كه پس از رسول خدا گرفته شد، بيعت براى خلافتِ ابوبكر بود كه صحت بيعت با خليفه عمر متوقف بر صحت آن است. زيرا، بيعت با او به دستور خليفه ابوبكر بود. و نيز، صحت بيعت با خليفه عثمان متوقف بر صحت بيعت با خليفه عمر بود. زيرا، آن بيعت با دستور خليفه عمر ستانده شد: آنگاه كه فرمان داد اعضاى شوراى شش نفره بايد با كسى بيعت كنند كه «عبد الرحمن بن عوف» با او بيعت مى كند و هر كه مخالفت نمود او را بكشند.

و دانستيم كه: چگونه با ستيز و چيرگى در «سقيفه بنى ساعده» براى ابوبكر بيعت گرفته شد و سپس با مساعدت قبيله اسلم در كوچه هاى مدينه ادامه يافت و چگونه آتش به خانه فاطمهعليه‌السلام دخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برده شد. زيرا بيعت ناپذيران در آن متحصن شده بودند، و بنى هاشم تا آنگاه كه دخت رسول خدا حيات داشت، بيعت نكردند. و جنيان سعد بن عباده را به خاطر آنكه بيعت نكرد با دو تير از پاى در آوردند!

اين وضع و حالِ بيعت گرفتن در مدينه بود. اما در خارج مدينه، حال و روز كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و از دادن زكات به مأموران خليفه خوددارى نمودند، كشته شدن مردان و اسيرى زنان و غارت اموال بود.

چنانكه «مالك بن نويره»(٤٦٣) كارگزار رسول خدا و خاندان او از قبيله تميم بدان مبتلا گرديدند: آنگاه كه سپاه «خالد بن وليد» شبانه بر آنها يورش بردند و چون سلاح برداشتند، سپاه خالد گفتند: ما مسلمانيم. ياران مالك نيز گفتند: ما هم مسلمانيم. سپاه خالد به آنها گفتند: اگر راست مى گوئيد سلاح را زمين بگذاريد. آنها سلاح را نهادند و با سپاه خالد نماز گزاردند.(٤٦٤) ولى پس از نماز آنها را گرفتند و نزد خالد بن وليد بردند و او دستور داد مالك را گردن بزنند كه مالك به همسرش نگاه كرد و به خالد گفت: «اين زن مرا كشت!» و آن زن بسيار زيبا بود خالد گفت: «بلكه خداوند به خاطر برگشتن از اسلامت تو را كشت.» و مالك گفت: «من بر دين اسلامم!» و خالد پس از كشتن او دستور داد سرش را پايه ديگ كردند و در همان شب، در حالى كه هنوز جنازه مالك دفن نشده بود، با همسرش همبستر شد!(٤٦٥)

همچنين بود حال قبايل كَنده كه چون «زياد بن لبيد بياضى» كارگزار ابوبكر شتر يكى از جوانان ايشان را گرفت و آن جوان درخواست كرد شتر ديگرى به جاى آن بگيرد و وى نپذيرفت چون نشان صدقه و ماليات بر آن زده بود و آن جوان به نزد مردى از بزرگان كنده به نام «حارثة بن سراقه» رفت و به او گفت: عمو زاده! زياد بن لبيد ناقه اى از من گرفته و آن را نشان كرده و صدقه نموده است و من آن را خيلى دوست دارم، اگر ممكن است با او صحبت كن شايد آن را رها نمايد و شتر ديگرى از من بگيرد. حارثه نزد زياد رفت و به او گفت: «اگر ناقه اين جوان را به او بازگردانى و ناقه ديگرى به جاى او بگيرى، احسان كرده اى.» زياد گفت: «نشان صدقه بر آن زده شده است.» گفتگوى آن دو بالا گرفت و حارثه به سوى شتران صدقه رفت و آن شتر را بيرون كشيد و به آن جوان گفت: «ناقه ات را بگير و اگر كسى مزاحمت شد بزودى دماغش را با شمشير به خاك مى مالم» و گفت:

«ما رسول خدا را تا زنده بود اطاعت كرديم، و اكنون نيز اگر مردى از اهل بيت او جانشين گردد، اطاعتش مى كنيم. ولى پسر ابى قحافه(= ابوبكر)، به خدا سوگند طاعت او بيعتى بر گردن ما ندارد.» و بعد اشعارى سرود كه از جمله آنهاست:

اطعنا رسول اللّه اذكان بيننا

فيا عجبا ممن يطيع ابابكر

«رسول خدا را تا در ميانمان بود فرمان برديم.

و چه شگفت آور است كسى كه ابوبكر را فرمان مى برد».

و «حارث بن معاويه» از بزرگان كنده به زياد گفت: «تو ما را به پيروى از كسى فرا مى خوانى كه عهد و پيمان و سابقه اى با ما و با شما ندارد».

و زياد به او گفت: «راست گفتى ولى ما خود او را براى اين كار برگزيديم».

و حارث به او گفت: «بگو بدانم چرا اهل بيتش را از آن دور ساختيد؟ آنها كه سزاوارترين مردم بدان بودند. زيرا خداوند عز و جل مى فرمايد:( وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّـهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ ) (٤٦٦) : «و خويشاوندان، برخى شان، در كتاب خدا، سزاوارتر از برخى ديگرند».

و زياد به او گفت: «مهاجران و انصار صلاح خود را بهتر از تو مى دانند».

و حارث گفت: «نه به خدا، آن را جز به حسادت از اهلش منحرف نساختيد. دل و جان من نمى پذيرد كه رسول خدا از دنيا برود و فرد شاخصى را براى پيروى امت از او تعيين نفرمايد! اى مرد از نزد ما برو كه تو، به ناپسند و ناپذيرفتنى فرا مى خوانى». و سپس چنين سرود:

كان الرسول هو المطاع

فقد مضى صلّى عليه اللّه لم يستخلف

«تنها رسول خدا مطاع بود كه از دنيا رفت. درود خدا بر او باد كه جانشينى براى خود تعيين نفرمود»

زياد شتران صدقه را پيش از خود به مدينه فرستاد و سپس خود رهسپار مدينه شد و ابوبكر را از موضوع باخبر ساخت و او وى را با چهار هزار مرد جنگى تجهيز نمود. زياد به قصد «حضرموت» به راه افتاد و در مسير خود قبايل كنده را غافلگير مى كرد و مى كشت و اسير مى نمود. مانند «تيره بنى هند» كه بر آنها يورش برد و بسيارى از آنان را كشت و زنان و كودكانشان را به اسارت گرفت. و «تيره بنى عاقل» كه ناگهان بر آنها بتاخت و ايشان را محاصره كرد. زنان قبيله صيحه زدند و مردان آن اندكى جنگيدند و بعد گريختند و زياد زنان و اموالشان را در اختيار گرفت.

و نيز، در سياهى شب بر سر «تيره بنى حىّ» فرود آمد و دويست تن از مردانش را بكشت و پنجاه نفر را اسير كرد و بقيه گريختند و او زنان و فرزندان را جمع آورى نمود.

سپس «اشعث بن قيس» با او جنگيد و در شهر «تيم» محاصره اش نمود و زنان و كودكان و اموال را از او گرفت و به صاحبانش بازگردانيد. و بعد، خليفه ابوبكر به اشعث نامه اى نوشت و از او دلجوئى نمود و اشعث به نامه رسان گفت: «رئيس تو ابوبكر، مرا به خاطر مخالفت با او، كافر مى داند، ولى رفيق خود را كه خويشاوندان و عموزاده هاى مرا كشته، كافر نمى داند». و فرستاده ابوبكر به او گفت: «آرى اشعث! او تو را كافر مى داند زيرا خداوند متعال تو را به خاطر مخالفت با جماعت مسلمانان كافر شمرده است» كه ناگهان پسركى از عموزاده هاى اشعث با شمشير ضربتى بر او زد و وى را بكشت. و اشعث كار او را نيكو شمرد. ولى بيشتر ياران اشعث از اين كار خشمگين شدند و او را رها كردند تا آنكه تنها حدود دو هزار نفر براى او باقى ماند. زياد نيز براى ابوبكر نامه فرستاد و او را از كشته شدن فرستاده و محاصره بودن خود باخبر ساخت. ابوبكر براى چاره كار از مسلمانان نظرخواهى نمود و «ابوايوب انصارى» به او گفت:

«اين قوم تعدادشان بسيار است و چون تصميم به جمع نيرو بگيرند، گروه كثيرى را گرد مى آورند. اگر در اين سال سپاه را از سر آنان بازگردانى، اميدوارم خود آنها در سالهاى بعد زكات را به ميل خود به سوى تو بفرستند».

و ابوبكر گفت: «به خدا سوگند اگر پاى بند شترى را هم كه پيامبر بر آنها واجب كرده، از من بازدارند، پيوسته با آنها مى جنگم تا به حق بازگردند سپس به «عكرمه بن ابى جهل» نوشت كه با كسانى از اهل مكه كه دعوتش را مى پذيرند به سوى يمن برود و در بين راه كه به قبايل عرب مى رسد آنها را به يارى برانگيزد. او نيز همراه با دو هزار سوار قريشى و موالى و هم پيمانان آنها حركت كرد و سپس به سوى «مأرب» رفت. خبر او به گوش اهل «دبا» رسيد و آنها خشمگين شدند و گفتند: «او را از جنگ با عموزادگان كندى خود باز مى داريم». و بعد كارگزار ابوبكر را اخراج كردند و ابوبكر به عكرمه نوشت به سوى آنها برود و درباره ايشان كوتاهى ننمايد و چون از كارشان آسوده شد، آنان را اسيرانه نزد او بفرستد. عكرمه به سوى آنها رفت و با ايشان جنگيد و محاصره شان نمود. آنان درخواست صلح كردند و اينكه زكات بپردازند. عكرمه نپذيرفت مگر آنكه تسليم حكم او گردند. آنان پذيرفتند و عكرمه وارد قلعه ايشان گرديد و اشراف و بزرگانشان را به تدريج كشت و زنان و فرزندانشان را اسير كرد و اموالشان را گرفت و بازمانده ها را نزد ابوبكر فرستاد.

ابوبكر نيز خواست تا مردان را كشته و زنان و فرزندان را تقسيم نمايد كه عمر به او گفت:

«اى خليفه رسول خدا! اين قوم بر دين اسلامند و با همه وجود سوگند مى خورند كه از دين اسلام برنگشته اند» و ابوبكر آنها را زندان كرد تا آنگاه كه مرد و عمر در عصر خود آنها را رها نمود.

عكرمه پس از آن به سوى زياد رفت و خبر آن به اشعث رسيد و او به قلعه «نجير» پناه برد و زنان خود و زنان قومش را در آن گرد آورد. داستان وى به گوش قبايل كنده، يعنى كسانى كه اشعث را به هنگام كشته شدن فرستاده ابوبكر رها كرده بودند رسيد و آنها رها كردن عموزاده خويش را ننگ و عار خود دانستند و به جنگ زياد شتافتند. زياد از اين واقعه به وحشت افتاد و عكرمه به او گفت: «نظر من آن است كه تو اينها را در محاصره داشته باشى تا من بروم و با آنها روبرو گردم». زياد گفت: «نظر تو نيكوست، ولى اگر خدا بر آنها پيروزيت داد تا همه را نابود نكرده اى شمشير را از آنان بر مدار» و عكرمه گفت: «تا بتوانم در اين باره كوتاهى نمى كنم».

عكرمه رفت تا به آن قوم رسيد و با هم درگير شدند و جنگ ميان آنها به توازن رسيد و اشعث كه چيزى از حركت قبايل كنده نمى دانست و محاصره شان دراز مدت شده و گرسنگى و تشنگى به سختى بر آنها فشار آورده بود، از زياد براى خود و اهل بيت و ده نفر از بزرگان اصحابش امان نامه خواست و آنچه خواسته بود مكتوب شد و زياد آن نوشته را نزد عكرمه فرستاد و عكرمه قبايل كنده را از آن باخبر ساخت و نوشته را به آنها ارائه كرد. آنها نيز جنگ را رها كرده و بازگشتند. زياد داخل قلعه شد و شروع به كشتن تدريجى جنگجويان كرد تا آنگاه كه نامه ابوبكر به او رسيد كه تسليم شدگان را به مدينه بفرستد و او بازماندگان را در غل و زنجير كرد و به مدينه فرستاد(٤٦٧) .

بارى، سرانجام بيعت ابوبكر بدين گونه بود. بيعتى كه خليفه عمر آن را لغزشى شتابزده توصيف كرد و خلافت خلفاى سه گانه: «ابوبكر و عمر و عثمان» بر آن استوار بود و اكنون بدان استدلال مى كنند.

سوم نقد و بررسى استدلال به عمل صحابه استدلال به «عمل صحابه» هنگامى صحيح و تمام است كه سيره آنها در رديف كتاب و سنت بوده و يكى از مصادر و مدارك شريعت اسلامى باشد و درباره آنها همانى نازل شده باشد كه درباره رسول خدا نازل گرديده است. مانند اين دو آيه شريفه كه مى فرمايد:

( لَّقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّـهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ ) (٤٦٨)

«همانا رسول خدا براى شما اسوه و الگويى نيكوست».

( وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا ) (٤٦٩)

«آنچه را كه رسول خدا براى شما آورده بگيريد و از آنچه نهى تان كرده بازايستيد»

و بدون آن، عمل صحابه حجّتى را بر ما اثبات نمى كند. اضافه بر آن، نمى دانيم به كدام يك از صحابه اقتدا نماييم؟ زيرا قول و فعل برخى از صحابه با برخى ديگر مخالف است.

و بدين خاطر است كه علما و دانشمندان در چگونگى تشكيل خلافت اختلاف نظر دارند كه آيا خلافت با بيعت يك نفر تشكيل مى شود؛ چنانكه

عباس عموى پيامبر به علىعليه‌السلام گفت: «دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم كه مردم با تو بيعت نمايند»؟ و يا به قول خليفه عمر: «بيعت با ابوبكر لغزشى شتابزده بود»؟ يا آنكه بايد به معاويه اقتدا نماييم، كه به روى خليفه شرعى امام علىعليه‌السلام شمشير كشيد؟!

ما بيش از اين نيازى به نقد و بررسى و مناقشه نمى بينيم. امّا استدلال برخى به قول امام علىعليه‌السلام در نهج البلاغه چنان است كه مى آيد:

نقد و بررسى استدلال به سخن امام على عليه‌السلام در نهج البلاغه

برخى بنابر ديدگاهى كه درباره شورى و بيعت و اقتدا به عمل صحابه دارند، به سخنى كه سيد شريف رضى از امام علىعليه‌السلام در نهج البلاغه آورده استدلال كرده اند كه آن حضرت فرموده است:

«همان مردمى با من بيعت كردند كه با ابوبكر و عثمان بيعت كردند. بر همان قرارى كه با آنها بيعت نمودند. پس، شاهد را حق گزينش و غايب را حق نكوهش نباشد. چه جز اين نيست كه شورى از آنِ مهاجران و انصار است. و اگر آنها بر يك نفر اجماع و اتفاق كردند و او را امام ناميدند، اين مورد رضا و پسند است. و اگر كسى با عيبجويى يا بدعتى از جرگه آنها برون مى شد، او را بدانچه از آن خارج شده بود باز مى گرداندند. و اگر سر باز مى زد با او به خاطر پيروى از غير راه مؤمنان پيكار مى كردند و خداوند او را بدانچه خود برگزيده...»(٤٧٠)

مى گويند: «امامعليه‌السلام در اين نامه با استناد به بيعت و شورى و اجماع مهاجران و انصار، بر معاويه احتجاج مى كند. بنابراين، امامعليه‌السلام تشكيل امامت را به وسله آنچه كه يادآور شده صحيح مى داند»

پاسخ آن است كه، سيّد رضى گاهى يك بخش از نامه يا خطبه امامعليه‌السلام را كه در اعلى درجه بلاغت مى ديده گزينش نموده و بقيه آن را رها كرده؛ روشى كه درباره اين نامه نيز معمول داشته است. تمام اين نامه را «نصربن مزاحم» در كتاب «صفين» خود آورده و نصّ آن چنين است: