نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12

نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12 0%

نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12 نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 12

نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12

نویسنده: علامه مرتضی عسکري
گروه:

صفحات: 12
مشاهدات: 4223
دانلود: 389

توضیحات:

نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12
  • نقش ائمه در احياء دين اثرعلامه سيد مرتضى عسكرى جلد هشتم

  • پيشگفتار

  • مقدمه

  • نيروهاى انسانى و غرائز او

  • وضع جامعه عرب قبل از اسلام

  • 1- اصل و نژاد عرب

  • 2- وضع دينى و فرهنگى و اقتصادى و اجتماعى عرب قبل از اسلام

  • 1 - وضع دينى در جزيره العرب

  • 2 - فرهنگ عرب

  • 3 - وضع اقتصادى عرب قبل از اسلام

  • 4 - وضع اجتماعى و سياسى عرب قبل از اسلام

  • 3 وضع مكه و مدينه قبل از اسلام

  • نگاهى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله

  • پيش از بعثت

  • اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله

  • رياست هاشم

  • رياست عبدالمطلب

  • رياست ابو طالب

  • اهل كتاب در انتظار پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله

  • بعثت پيامبر

  • آغاز دعوت عمومى

  • عكس العمل قريش و حمايت شيخ آنها از پيامبر صلى الله عليه و آله

  • پيشنهاد ديگر قريش

  • درگيرى حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله باابوجهل

  • انقلاب عليه شيخ مكه

  • وفات خديجه

  • ابو طالب در آخر ساعات زندگى

  • جوانمردى اسلام روياروى قريش

  • اثر قصيده على عليه السلام

  • آزار كفار قريش فزونى مى گيرد

  • هجرت به مدينه

  • بنيانگذارى جامعه اسلامى

  • غزوه بدر

  • اختلاف در تقسيم غنائم

  • اثر جنگ بدر بر مردمان جزيرة العرب

  • نخستين درگيرى با يهود

  • غزوه احد

  • صف آرائى دو لشكر

  • آغاز جنگ

  • مقايسه اى كوتاه

  • غزوه حمراء الاسد

  • نقش ائمه در احياء دين اثرعلامه سيد مرتضى عسكرى جلد نهم

  • پيشگفتار

  • سرگذشت سنت در مكتب خلفا در عصر چهار خليفه اول

  • 1- سنت در عصر ابوبكر

  • ابوبكر خليفه اى از قريش

  • سياست ابوبكر با موافقان و مخالفان بيعتش

  • ارزيابى اين گفتارها

  • نتيجه كار مخالفان بيعت ابوبكر

  • واكنش دستگاه خلافت در برابر خانه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و بستنشينان آن خانه

  • دورنگاه داشتن انصار و بنى هاشم از ميدان سياست

  • سياست حكومت ابوبكر نسبت به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله

  • روايت حديث در تاييد سياست حكومت ابو بكر

  • علت سكوت اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر دستگاه خلافت

  • اهميت قول و قرار داد در نظر اعراب جزيره العرب

  • عملكرد حكومت ابوبكر با حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آلهللّه

  • جلوگيرى از روايت حديث پيامبر صلى الله عليه و آله

  • 2- سنت در عصر عمر

  • عمر خليفه اى از قريش

  • سياست حكومت در عصر عمر

  • سياست حكومت عمر نسبت به حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله

  • 1 - سياست جلوگيرى از انتشار حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله

  • 2 - نشر اخبار بنى اسرائيل

  • 3 - احكام و قوانينى كه خليفه مقرر مى داشت

  • 4 - روايت حديث در تاييد سياست خليفه

  • بينشى كه اين گونه روايتها پديد آورد

  • بازگشت به بحث سياست عمر

  • پايان خلافت عمر و تعيين شوراى شش نفرى فرمايشى

  • جريانات پس از بيعت

  • 3- سنت در عصر عثمان

  • عثمان خليفه اموى

  • سياست حكومت عثمان

  • 1 - دوره شش ساله اول

  • دوره شش ساله دوم

  • سياست حكومت عثمان نسبت به حديث و سنت پيامبرصل الله عليه و آله

  • چگونه خلافت عثمان به پايان رسيد

  • 4- سنت در عصر على عليه السلام

  • على بن ابى طالب عليه السلام وصى پيامبر صلى الله عليه و آله

  • بيعت با على عليه السلام

  • سياست حكومت على عليه السلام

  • تقسيم حكومت بر شهرها

  • نتيجه اين سياست

  • چند نمونه از سياست سر كوبى نژاد پرستى در حكومت امام عليه السلام

  • نقش ائمه در احياء دين اثر علامه سيد مرتضى عسكرى جلد دهم

  • پيشگفتار

  • مقدمه

  • اجازه تدوين حديث در مكتب خلفا

  • انتشار احاديث اهل بيت عليه السلام در زمان درگيرى بين سران مكتب خلفا

  • بازگشت به كار تدوين حديث در مكتب خلفا

  • بحث اول : اختلافات فرقه گرايى در مكتب خلفا

  • 1- اختلاف در احكام اسلام

  • روش سياسى ابوحنيفه و شاگردانش

  • 2- اختلاف در عقايد

  • 1- فرقه جهميه

  • آراى جهم و جهميه

  • زندگانى جهم

  • تحرك سياسى جهم

  • 2- فرقه معتزله

  • آراى معتزله

  • 3- اهل حديث

  • 4- فرقه اشعرى

  • 5- فرقه سلفيه

  • 6- فرقه وهابيه

  • محمد بن عبدالوهاب و سعوديها

  • بحث دوم : وحدت در مكتب اهل البيت عليه السلام

  • مقدمه

  • الف - تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله

  • ب - كتمان حديث

  • اولا - در مكتب خلفا

  • ثالثا - در مكتب اهل البيت عليه السلام

  • ج - قيامهاى پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام

  • د- اثر تعيين اوصياى پيامبر و كتمان حديث

  • ه - شناخت شيعه و تشيع

  • نمونه اول : معرفى امام باقر عليه السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله

  • نمونه دوم : معرفى امام باقر عليه السلام از جانب امام سجاد عليه السلام

  • حقيقت امر در اختلافات پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام

  • 1- سبائيه

  • 2- كيسانيه

  • عقيده كيسانيه

  • حقيقت اين داستان

  • 3- غرابيه

  • مقايسه بين فرقه هايى كه براى مكتب اهل البيت عليه السلامجعل كرده اند و فرقه هاى مكتب خلفا

  • الف - فرقه سبائيه

  • ب - كيسانيه

  • ج - فرقه غرابيه

  • 4- زيديه

  • 5- فطحيه

  • 6- اسماعيليه

  • داستان مسيلمه كذاب و بنى حنيفه

  • 7- غلات

  • علل به وجود آمدن فرقه هاى دينى

  • الف - مسيلمه كذاب و بنى حنيفه

  • ب - اسماعيليه

  • ج - غلات

  • الف - قيامهاى امامزادگان

  • ب - گروههايى كه چند روزى در شناخت امام زمان خود دچار سردر گمى مى شدند

  • حقيقت امر

  • اختلافهاى فكرى در مكتب اهل البيت عليه السلام در دوران غيبت كبرى

  • اخباريها و اصوليها

  • خلاصه بحث

  • نقش ائمه در احياء دين اثرعلامه سيد مرتضى عسكرى جلد يازدهم

  • مقام اهل البيت عليه السلام در كلام خدا

  • در سنت پيامبر صلى الله عليه و آله

  • پيشگفتار

  • طرح كلى مباحث آينده

  • بحث اول : پيامبر ص تفسير آيات كتاب خدا و سنت خود را به امر پروردگار نزد دوازدهوصيش به وديعت نهد

  • مقدمه

  • سر گذشت حديث در مكتب اهل البيت عليه السلام

  • الف - مجالس تعليم منظم

  • ب - مجالس تعليم و ديدارهاى نامنظم امام بارسول خدا

  • پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه اولين وصيتش براى ديگر اوصياءبنويسد

  • دو نوع تبليغ

  • آخرين جلسه تعليم

  • جامعه يا كتاب امام على عليه السلام

  • كتابهاى امام عليه السلام در دست ائمه اهل البيت عليه السلام

  • مواريث امامت و امام محمد باقر عليه السلام

  • مواريث امامت و امام صادق عليه السلام

  • امام موسى بن جعفر عليه السلام

  • امام رضا عليه السلام

  • امامان مكتب اهل البيت به(جامعه)مراجعه مى كنند

  • بازگشت به سر گذشت حديث در مكتب خلفا

  • سخن آخر

  • بحث دوم : خداوند حافظان و مبلغان اسلام پس از پيامبر خاتم ص تعيين فرموده ، و پيامبرص اين امر را به امت تبليغ نموده است

  • مقدمه

  • اساس تفكرات دو مكتب در امر امامت

  • الف - معناى لغوى خليفه

  • ب - خليفه در اصطلاح مسلمين

  • ج - خليفه در اصطلاح اسلامى

  • امامت در مكتب خلفا

  • خليفه و مسلمانان

  • امامت در مكتب اهل البيت عليه السلام

  • بررسى بيشتر شرط اول

  • گروه اول : رواياتى كه امامت عموم اهل البيت را اثبات مى كند

  • الف - حديث ثقلين

  • ب - روايت تعداد ائمه

  • تفسير حديث و سرگردانى شارحان

  • مفهوم حقيقى اين روايات

  • چگونه و چرا اين حديث از تحريف مصون مانده است ؟

  • گروه دوم : رواياتى كه در آنها به نام امام و خليفه پس از پيامبر تصريح شده است

  • پيامبر در اولين دعوت علنى جانشين آينده خويش را معرفى مى نمايد

  • سرپرستى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله

  • حديث اول :

  • بررسى حديث

  • حديث دوم :

  • اهميت تعيين امام على عليه السلام به عنوان وصى بلافصل على صلى الله عليه و آله

  • پيوستها

  • - 1 -

  • نظريه مفسران بزرگ گذشته و حال در مورد تفسير اين آيه

  • - 2 -

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 12 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4223 / دانلود: 389
اندازه اندازه اندازه
نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12

نقش ائمه در احياء دين جلد 8-9-10-11-12

نویسنده:
فارسی
نقش ائمه در احياء دين نقش ائمه در احياء دين
جلد ٨-٩-١٠-١١-١٢
علامه عسکري



سر آغاز
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدالله رب العالمين و الصلاه و السلام على خاتم الانبياء محمد و آله الطاهرين . و بعد: بيش از چهار سال است كه به سبب بيمارى و نقاهت بحثهايى از اين جزء از(نقش ائمه در احياء دين)ناقص مانده . و از آنجا كه(الجود الناقص خير من علمه)مصلحت بر آن ديده شد كه اين نوشته به همين صورت به دست چاپ سپرده شود.
چنانكه با دعاهاى مومنان پس از اين خداوند تبارك و تعالى صحت و توانايى عنايت فرمايد در چاپهاى بعدى - باذنه تعالى - نواقص مرتفع خواهد شد.
سيد مرتضى عسكرى
پيشگفتار
در بحثهاى گذشته آنهمه آشفتگى ها را در اخبار سيره و روايات حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و تفسير قرآن ، مشاهده نموديم ، و ديديم چگونه به سبب آن آشفتگى ها، سنت پيامبر صلى الله عليه و آله دستخوش تحريف گرديده ، و در نتيجه در جامعه هاى مسلمانان افكارى تحريف شده به نام انديشه و فكر اسلامى و اسلام اصيل شناخته شده بود.
اكنون - بحول تعالى - در صدد آن هستيم تا بررسى نمائيم چگونه دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله آن همه آشفتگى ها را علاج فرموده و سامان داده اند. اين بررسى در ضمن پنج بحث ذيل انجام مى پذيرد:
١ - بررسى آن بخش از سيره پيامبر صلى الله عليه و آله كه در شناسايى عوامل انتشار اسلام و بقاء آن ضرورت دارد، و در نتيجه آن بحث ، عوامل انتشار سنت پيامبر و بقاء آن شناسايى مى شود.
اين بحث در جزء كنونى (جلد هشتم ) انجام خواهد شد.
٢ - بررسى بر خورد چهار خليفه با سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و چگونگى پيدايش فرقه هاى مختلف در مكتب خلفا كه موضوع جلد نهم كتاب را تشكيل مى دهد.
٣ - بررسى برخورد معاويه تا ماءمون كه در جلد دهم بررسى خواهد شد.
٤ - پيامبر صلى الله عليه و آله سنت خود را به اوصياء خود مى سپارد (موضوع جلد يازدهم ).
٥ - بررسى چگونگى جهاد اوصياء پيامبر صلى الله عليه و آله در راه احياء سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و نقش آن در احياء دين و شناخت حقيقت تشيع ، كه اين سلسله از بحث ها را بدين نام آغاز كرديم . اين مباحث را در جلد دوازدهم كتاب - ان شاء الله - مورد تحقيق قرار خواهيم داد.
(هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين):
اوست خدايى كه در ميان عرب امى پيامبرى از خود آنها برانگيخت تا آيات كتاب او را برايشان تلاوت كند واز(پليديهاى اخلاقى)پاكشان سازد و كتاب الهى و حكمت را به ايشان آموزش دهد (جمعه / ٢)
(هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله ولو كرده المشركون):
اوست كه رسولش را به رهنمونى و راه راست و كيش درست بفرستاد تا او را بر تمامى كيشها و آيينهاى عالم غالب گرداند؛ گرچه مشركان را ناخوش ‍ آيد. (صف / ٩)
(محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبغون فضلا من الله و رضواما سيماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراه و مثلهم فى الانجيل كزرع اخرج شطئه فارزه فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزرع ليغيظ بهم الكفار و عد الله الذين امنوا و عملوا الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما):
محمد صلى الله عليه و آله رسول خداست . و آنانكه با اويند، بر كافران بسيار خشن و سختدل و ميان خودشان مهربان و نرمدل اند. آنان را بينى كه در ركوع و سجودند و فضل و رحمت خدا و خوشنودى (او را) جويند. نشانه سجود بر روى و رخسارشان پديدار و آشكار است . اين وصف حال ايشان است در كتاب تورات و نيز در انجيل . (مثل حال آنان ) به دانه اى ماند كه نخستين جوانه آن سر زخاك بر آرد، سپس نيرو گيرد تا ستبر گردد. بر پاى خود راست و استوار گردد. برزگران را به شگفتى آرد و خوش آيد.
(همچنين است حال رسول خدا و ياران او كه از ضعف به نيرومندى رسند تا خدا) آنان را مايه خشم كافران قرار دهد.
خدا آنان را كه ايمان آوردند و اعمال شايسته كنند، آمرزش و مغفرت و پاداشى عظيم وعده فرموده است (فتح / ٢٩).
مقدمه
پيش از آغاز بحث اصلى خود در اين جزء - يعنى بررسى فشرده سيره پيامبر صلى الله عليه و آله - دو مساله مهم را براى زمينه سازى بحث ، در اين مقدمه بررسى خواهيم نمود:
١ - غرائز انسانى و ريشه هاى نياز بشر به دين
٢ - جهان عرب در عصر بعثت و قبل از ظهور اسلام
با طرح اين دو مساله زمينه لازم براى دست يافتن به نكات دقيق سيره رسول اكرم صلى الله عليه و آله - ان شاءالله - فراهم خواهد شد.
نيروهاى انسانى و غرائز او
انسان مجموعه اى است از نيروهاى مادى جسدى ، و نفسانى معنوى ، و داراى غرائزى است حيوانى ، و غرائزى انسانى و مافوق غرائز حيوانى ، هر دسته از آن نيروها را نيازمنديهايى به تناسب حالشان مى باشد، و پروردگار عالم هر چه مورد نياز اين انسان است ، بر روى اين زمين آفريده و فرموده است :
(و سخر لكم ما فى السموات و الارض جميعا...)
خداوند براى شما آماده و مسخر گردانيد همه آنچه در آسمانها و در زمين است . (جاثيه / ١٣)
با توجه به آنچه اشاره نموديم ، روشن مى گردد كه اين انسان نيازمند رهنمودهايى است تا بداند چگونه از آنچه برايش آفريده شده بهره بردارى صحيح نمايد، مانند آنكه راهنمايى شود:
چگونه نيازمنديهاى معده را از خوردنيها و آشاميدنى هاى سالم و نافع رفع نمايد، نه از آشاميدنيها و خوردنيهاى زيان آور.
و چگونه غريزه جنسى را از راه آميزش پاك و سالم اشباع بنمايد، نه از راه پليد همجنس بازى مهلك .
و چگونه از غريزه خود خواهى استفاده صحيح نمايد، نه تا حد زيان رسانيدن به ديگران .
انسان در همه اين كارها مى بايست راهنمايى شود كه چگونه رعايت ميانه روى و اعتدال كرده ، از افراط و تفريط پرهيز كند تا سير رشد وجوديش به سر حد كمال انسانى برسد. و به همين سبب پروردگار انسان او را توسط پيامبران به دين(اسلام)رهبرى فرمود و اسلام را براى انسان با فرستادن خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله كامل كرد و فرمود:
(اليوم اكملت لكم دينكم ....)
امروز دين شما را براى شما كامل نمودم (مائده / ٣)
در بحثهاى آينده - بحول تعالى - بررسى مى نماييم خداوند تبارك و تعالى چه وسائلى را براى پيامبرانش آماده فرموده بود تا بتواند اسلام را به مردم تبليغ نمايد، و نيز تا آخرين روز عمر دنيا، آن اسلام در دست مردم باقى بماند. و نيز بررسى مى نمائيم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در اين راه به دستور خداوند چه مجاهدت هائى را انجام داد.
براى آماده شده زمينه اين پژوهش ها، بررسى وضع جامعه عرب قبل از اسلام نيز ضرورت دارد كه بحوله تعالى آن را آغاز مى نمائيم .
وضع جامعه عرب قبل از اسلام
براى شناسايى وضع جامعه عرب قبل از اسلام ، بررسى به امر لازم است :
١ - اصل و نژاد عرب
٢ - وضع دينى و فرهنگى و اقتصادى و اجتماعى عرب قبل از اسلام
٣ - وضع مكه و مدينه قبل از بعثت و هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله
١- اصل و نژاد عرب
عرب را گويند از نژاد سام فرزند نوح پيامبر عليه السلام هستند. همه اعراب در اصل به دو سلسله نسل عدنان ، و نسل قحطان ، تقسيم مى شوند. شرح اين دو نسل به قرار ذيل است :
١ - نسل عدنان از سلاله اسماعيل فرزند ابراهيم مى باشند. آنها در اصل در مكه ، و سپس در زمين هاى نجد، و پس از آن در همه جزيره العرب مسكن داشتند، و كسانى كه قبل از بعثت در مكه بودند، قبايل قريش بودند.
٢ - نسل قحطان سلاله يعرب بن قحطان مى باشند. محل سكونت آنها در اصل در زمينهاى يمن بود. سپس ده قبيله از آنها به شام و عراق و مدينه هجرت كردند. آنها كه به مدينه آمدند، دو قبيله اوس و خزرج بودند.(١)
٢- وضع دينى و فرهنگى و اقتصادى و اجتماعى عربقبل از اسلام
١ - وضع دينى در جزيره العرب
در جزيره العرب و اطراف آن سه شريعت از جانب پروردگار براى هدايت مردم آمده بود كه پيروان آنها قبل از بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله هر سه شريعت را تحريف كرده بودند:
يكم - شريعت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام
نام پيروان اين شريعت در قرآن و حديث پيامبر(حنيف)و جمعش ‍(احناف و حنفاء)مى باشد.(حنف)در لغت عرب به معناى روگردانيدن از باطل به سوى حق مى باشد،(٢)، و(حنيف)يعنى روگردانيده از باطل به سوى حق . اين نام با لفظ(مسلم)با هم در قرآن آمده و فرموده :
(من كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما): ابراهيم يهودى و نصرانى نبود، بلكه حنيف بود و مسلمان بود. (آل عمران / ٦٧)
پس از ابراهيم فرزندش اسماعيل ، و سپس فرزندان اسماعيل بر شريعت ابراهيم بودند و(حنفا)بودند، و اولين كسى كه شريعت حضرت ابراهيم را تغيير داد(عمر و بن لحى)از نسل اسماعيل بود.
وى در سفر به شام به شهر(ماب)از سرزمين(بلقاء)(٣)رسيد در آنجا قوم عمالقه بت مى پرستيدند. عمرو از آنها پرسيد: اين ها چيست كه شما مى پرستيد؟ گفتند: اينها بت هستند. ما از اين بت ها طلب باران مى نماييم ، باران براى ما مى بارند، يارى بر دشمن مى خواهيم ، ما را يارى مى دهند؟!
عمرو گفت : يكى از اين بت ها به من مى دهيد. آنها به او بت(هبل)را دادند، و او هبل را به مكه برد و بر پا داشت ، و مردم را به عبادت و تعظيم هبل وا داشت ، و بدعتهاى ديگر نيز در دين ابراهيم پديد آورد.(٤)
پس از آن ، بت پرستان در ميان قريش و ديگر قبائل نسل اسماعيل منتشر شد؛ در حالى كه آنها فرزندان ابراهيم بزرگترين بت شكن تاريخ بشر بودند! ...و بدين ترتيب پيروان ابراهيم - كه از نسل فرزندش اسماعيل بودند و در مكه سكنا داشتند - به گرد همان خانه كعبه كه بزرگترين بت شكن تاريخ بشر آن را براى پرستش خداى يكتا بنا كرده بود، مشهورترين بتهاى عرب را نصب كرده و به گردش طواف مى كردند، و از بتها حاجت مى طلبيدند!
با اين حال ، قريش خود را وارث ابراهيم ، و كليددار خانه كعبه ، و ميزبان حجاج بيت الله مى دانستند، و بدين سبب خود را برگزيده نسل آدم مى پنداشتند!
ساير قبايل عرب نيز بت پرست بودند - جز اندكى از آنها كه به يهود و نصارى گرويده بودند - و همه بت پرستان حج بيت الله را به جا مى آوردند، ليكن مراسم حج را نيز از آنچه ابراهيم خليل آورده بود، تحريف كرده بودند.
آنان چهار ماه را ماه حرام مى ناميدند و در آن جنگ نمى كردند. آن چهار ما عبارت بود از: سه ماه ذى القعده و ذى الحجه و محرم كه در آنها به حج مى رفتند و باز مى گشتند، و ماه رجب كه در آن به عمرده مى رفتند.
در اين چهار ماه مردم سرزمين جزيرة العرب در حال امن مى زيستند، و اگر فردى در آن چهار ماه حتى قاتل پدر خود را مى ديد دست تعدى به او دراز نمى كرد. در ضمن از اين چهار ماه براى بازرگانى نيز استفاده مى كردند، و در بازارهاى خود براى خريد و فروش حاضر مى شدند.
قبائل قريش و ديگر قبيله هاى بت پرست عرب ، هيچ توجهى نداشتند كه شريعت حنيف ابراهيم تحريف گشته است ؛ تا اينكه در يك موسم بت پرستى ، چهار تن از آنها به قرار ذيل به اين تحريف پى بردند.
تنى چند در جستجوى شريعت ابراهيم عليه السلام
قبل از بعثت پيامبر، چهار تن از اهل مكه به نامهاى : ورقة نوفل ، عبيدالله بن جحش ، عثمان به حويرث ، وزيدبن عمرو بن نفيل ، با يكديگر گفتند:(قوم ما گمراه شده اند، و بر دين پدرمان ابراهيم نيستند!(قوم ما گمراه شده اند، و بر دين پدرمان ابراهيم نيستند! اين سنگها چيست كه به گرد آنها طواف مى كند و از آنها حاجت مى طلبند؛ با آنكه آنها بينا و شنوا نيستند؟! بيائيد تا در جستجوى دين حنيف ابراهيم در شهرها بگرديم .
در نتيجه از اين چهار تن : ورقه و عثمان به مسيحيت گرويدند؛ و عبيدالله اسلام آورد و سپس مرتد شد و مسيحى گشت ؛ و زيد بن عمرو بن نفيل بت پرستى و ديگر بدعت هاى قريش را ترك گفت و در خانه كعبه بانگ برآورده به قريش گفت : شما بر دين ابراهيم نيستيد!(٥)
كار اين چند تن يك روشنگرى بود براى قريش و آماده كردن ذهن آنها براى بعثت خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله
دوم - شريعت موسى بن عمران عليه السلام
شريعت موسى بن عمران عليه السلام گرچه در آغاز در طور سينا بر موسى بن عمران نازل شد، ليكن قوم مخاطب آن - اسرائيل - در حال مسافرت به بيت المقدس بودند، و قبله و مركز دينى آنها بيت المقدس در شام بودند.
قوم يهود - بنى اسرائيل - كه وارثان اين شريعت بودند، پس از جنگها و زد و خوردها با امم ديگر، پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى از آنها در سرزمين يمن با گمنامى مى زيستند، و اندكى ديگر در بعضى شهرهاى شام با خوارى به سر مى بردند، و بيشتر آنها در مدينه و اطراف مدينه در آباديهاى خيبر و وادى القرى و تيما - در نزديكى شام - زندگى مى كردند:
همانگونه كه شريعت ابراهيم عليه السلام دچار تحريف گشته بود، شريعت موسى عليه السلام و كتاب آسمانى آن(تورات)نيز دستخوش تحريف شده بود. گذشته از اين ، همان تورات تحريف شده نيز در دسترس توده هاى يهود نبود، بلكه نوشته هايى بود در دست رهبران دينى آنها كه از نسل هارون بودند، و بدين سبب قسمتى از آن را نيز كتمان مى كردند؛ و از شريعت موسى عليه السلام بيشتر به شعارهايى پايبند بودند مانند قبله بودند بيت المقدس ، تعطيل شنبه ، و روحانيت فرزندان هارون .
در كتابهاى كه در دست اين رهبران دينى يهود بود، بشارتهايى كه در آنها انبياء بنى اسرائيل از بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله - با تعيين صفات مشخصه او - خبر داده بودند، سالم و دست نخورده مانده بود؛ چه آنكه آن بشارتها با مصالح روزمره آنها - تا قبل از بعثت پيامبر - تضادى نداشت . و به همين دليل علماء يهود ساكن مدينه ، از بعثت پيامبر خاتم و مسكن او در مدينه بسيار گفتگو مى كردند، و از آن به عنوان پيشگوييهاى عالمانه به مردم اوس و خزرج مى دادند.
سوم - شريعت عيسى بن مريم عليه السلام
عيسى بن مريم عليه السلام پس از موسى عليه السلام در بيت المقدس ‍ مبعوث شده بود، و خود از بنى اسرائيل بود. پس از عروج حضرتش به آسمان ، شريعت ايشان نيز مانند دو شريعت ديگر دچار تحريفهاى شديد شد؛ تا آنجا كه پيروان آن قائل به خداوند سه گانه : پدر، و پسر - عيسى - و روح المقدس شدند، و تعطيل شنبه را به يكشنبه تغيير دادند... و بدين ترتيب از مسيحيت نيز جز چند شعار مانند قبله و برداشتن صليب - كه معتقد بودند مسيح بر آن دار زده شده - چيزى نمانده بود.
اما با اينهمه ، بشارتهايى كه پيامبران قبل از حضرت مسيح و خود حضرت مسيح درباره پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله داده بودند، به دليل آنكه با مصالح روزمره آنها تضادى نداشت ، در كتابهاى دينى نصارى و در دست علماء آنها را از تحريف مصون مانده بودند، و علماء نصارى هر جا كه بودند از بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله به عنوان پيشگويى خبر مى دادند.
مسيحيان در جزيره العرب بيشتر در شام بودند، و تنها اندكى از آنان در يمن و عراق مى زيستند، چند دير راهبان آنها نيز در راه شام به مكه بود كه گاه با كاروانهاى تجارتى تماس مى گرفتند، و از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گفتند.
برخورد اهل اديان سه گانه با يكديگر
يهود و نصارى با يكديگر دشمنى . كينه توزى و ديرينه داشتند. قرآن كريم در حكايت قول آنها درباره يكديگر مى فرمايد:
(و قالت اليهود ليست النصارى على شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى و هم يتلون الكتاب ...)
يهوديان گفتند: نصارى بر حق نيست . و نصارى گفتند:
يهود بر حق نيستند و در حالى كه هر دو گروه (اهل كتاب هستند) كتاب آسمانى را مى خوانند. (شايد مقصود آن باشد كه به آن عمل نمى كنند) (بقره ١١٣).
بت پرستان ، هم خود را بر حق مى دانستند: و هم اهل كتاب را، ولى يهود را بيشتر احترام مى نهادند، و آنها را اهل كتاب اول مى ناميدند.
عقيده به معاد روز قيامت
در روزگار قبل از بعثت خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله هيچ گروهى از اهل اديان ، نه صائبى و مجوس ، و نه يهود و نصارى را عقيده روشنى درباره معاد و قيامت نبود، بت پرستان عرب نيز منكر بعثت و قيامت بودند، و چنانچه قران كريم حكايت مى فرمايد: مى گفتند:
(ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما نحن بمبعوثين):
چيزى جز اين زندگانى دنياى ما نيست . زنده مى شويم ، و مى ميريم ، و ديگر از خاك بر انگيخته نخواهيم شد. (مومنون / ٣٧)
و عقيده آنان در مورد خدا و بتهايى كه شريك خدا مى پنداشتند - معاذالله - نيز در اين حد بود كه هر چه حاجت دنيايى داشتند از آنها طلب مى كردند. مانند آنكه از او مى خواستند دشمنانشان را خوار ذليل كند، باران برايشان ببارد، بيماريشان را شفا دهد، شتر و گوسفندشان را شيرده كرده و...
و بنا بر اين هيچ بيمى از انجام اعمال پليد و ناروا - از قبيل : كشتن ، غارت كردن ، آزار كردن ، دشنام كردن و ناسزا گفتن ، نداشتن ، مگر آنچه كه در زندگى دنيا پى آمد ناخوشايندى براى آنها داشت . نظير آنكه چون مى دانستند اگر كسى را بكشند، افراد قبيله مقتول به خونخواهى او يك نفر از قبيله قاتل را خواهند كشت ، لذا اين كار خوددارى مى ورزيدند.
و يا كارهائى را كه مردم ناشايسته مى دانستند، و انجام آن در صورت آگاهى ديگران باعث سرزنش و بد نامى بين مردم مى گشت ، ترك مى كردند.
چنين بود وضع دينى و اعتقادى عرب قبل از اسلام .
٢ - فرهنگ عرب
فرهنگ عرب در آن زمان دو شعبه مهم داشت :
الف - علم انساب
عرب در عصر جاهليت در امر حفظ نسب نژاد خود - سلسله اسماء نياكان - آنقدر مبالغه مى ورزيد كه تا قرن دوم هجرى ، هر فرد عرب اگر از نسل عدنا بود، به زعم خود نام نياكان خود را تا به اسماعيل و ابراهيم در حفظ داشت ، و اگر از نسل قحطان بود، تا يعرب بن قحطان در حفظ داشت .
اينان در حفظ انساب تا به آن اندازه مبالغه مى ورزيدند كه نسب اسبان عربى اصيل خود را در حفظ داشتند، و در عصر ما كتاب(انساب الخيل)هشام بن محمد بن الكلبى(٦)در دست هست . اما با اينهمه ، آنچه از انساب قبايل عرب در كتابهاى انساب در دست ما است ، به چندين دليل آن نوشته هاى مورد شك و ترديد است .
به عنوان مثال گاهى تيره اى از قبيله اى جدا گشته و به قبيله اى ديگر ملحق مى شد. در اين باره ابن الكلبى كتابى دارد به نام(النواقل)(٧)يعنى : آن تيره ها از قبيله هاى عرب كه نسب تيره ها در كتابهاى علم انساب به قبيله اى كه خود را به آن منتقل ساخته اند، نسبت داده شده اند.
گذشته از آن ، بسيارى از اعراب اولاد غير خود را به فرزندى مى پذيرفتند، و پس از آن در علم انساب آن شخص به پدر صلبى خود نسبت داده نمى شد، بلكه به پدرى كه او را به فرزندى پذيرفته بود منسوب مى گشت .
همچنين در انساب عرب در عصر جاهليت ، نمونه هايى ديگرى نيز هست كه صحت نسبهاى مذكور در اينگونه كتابها را مخدوش مى سازد. چنانكه يكى از آنها را در داستان آينده مى نگريم .
ابن ابى الحديد از ربيع الابرار زمخشرى نقل مى كند كه :
مادر عمر و عاص كنيزكى بدكاره در مكه و به نام(نابغه)آزاد كرده عبدالله بن جدعان بود. پنج تن با آن زن در يك طهر (طهر پاكى زن بين دو حيض است ) همبستر شدند:
١ - ابولهب فرزند عبدالمطلب
٢ - اميه بن خلف
٣ - هشام بن مغيره
٤ - عاص بن وائل
و پس از آن نابغه عمرو را زائيد، و با آنكه به ابو سفيان شباهت داشت ، آن پنج تن هر يك ادعا كرد فرزند از آن اوست . سرانجام خود نابغه مادر عمرو را حكم قرار دادند. وى گفت : عمرو فرزند عاص بن وائل است .
پس از آن عمرو را فرزند عاص بن وائل خواندند و به قبيله و نسب او ملحق شد. دليل آن بود كه عاص بر او انفاق مى كند!(٨)
در نتيجه در كتابهاى انساب عرب تا به امروز، عمرو فرزند عاص بن وائل نوشته شده است .
نظير اين داستان در انساب قريش بسيار است .(٩)و پس از قريش قبيله ثقيف نيز كه در طائف در دوازده فرسخى مكه بودند، در اين باره داستانهايى دارند. ليكن علماء انساب درباره قبايل اوس و خزرج در مدينه ، و قبايل همدان در يمن ، و ديگر قبايل قحطان در جزيره العرب چيزى نگفته اند.
علماء انساب در دو قرن اول و دوم
در قرن اول و دوم هجرى در عرب علماء انساب وجود داشتند كه اين داستانها را مى دانستند و مردم از آنها فرامى گرفتند، مانند خليفه ابوبكر و عقيل بن ابى طالب كه از صحابه پيامبر بوده اند.
ب - شعر بليغ
يعقوبى مى گويد:(١٠)
عرب شعر را به جاى علم حكمت و بسيارى ديگر از علوم مى پنداشت ، و هر گاه در قبيله شاعر ماهرى بود كه معانى زيبا را بيان مى كرد، آن شاعر را در بازارهاى خود كه در زمان مخصوصى در سال بر پا مى شد، و در زمان حج خانه خدا نيز، به همراه مى آوردند، تا هنگامى كه قبايل عرب در آن اماكن گرد مى آمدند، شعر او را بشنوند، و اين كار را براى خود مايه شرف و فخر مى دانستند.
آنان هيچ فرهنگى و جاذبه اى در كارهاى خود جز شعر نداشتند. گاه شعر شاعر آنها را به خصومت و دشمنى وامى داشت ، و گاهى به دوستى و اتحاد. در سخنان خود به شعر مثال مى آوردند، و با شعر بر يكديگر برترى مى جستند، و با شعر خوبيها و بديها را بين خود تقسيم مى كردند، و با شعر قبيله اى با قبيله اى ديگر مى جنگيدند، و با شعر مديحه سرائى مى كردند، و با شعر يكديگر را مذمت مى كردند.
عرب شعر را در چهار معنى انشاء مى كرد:
١ - در وصف دلاوريهاى افراد قبيله در جنگها، و در وصف ابزارهاى جنگى آنها، شمشير و نيزه و تير و كمان و است سوارى . شعر آنها در اين باره همانند شعرهاى فردوسى درباره رستم و اسب رستم و سلاح جنگى رستم باشد، و چيزى كه شعرهاى عرب بر آنها اضافه دارد، وصف شترهاى رهوار عربى است .
٢ - وصف جود و بخشش خود و قبيله خود، به ويژه در اطعام ميهمانان ، كه اين چنين شعر در فارسى مرسوم نيست .
٣ - وصف محبوبه و خانه محبوبه و آنچه وابسته به محبوبه شاعر است . اين نوع شعر در همه زبانها هست . گاه در غزلسرايى هاى آنها در اين باره ، شعرهايى مبتذل ، مانند شعرهاى عبيد زاكانى ، ديده مى شود.
٤ - وصف افتخارات قبيله ، كه در اين زمينه در هيچ قومى نظير آنچه در عرب هست ، يافت نمى شود.
البته به ندرت در بعضى از قصيده هاى شعراء عرب بيتهايى از شعر در حكمت عملى يعنى اخلاق پسنديده نيز ديده مى شود.
و گاه نيز خطبه هايى بليغ در دعوت به اخلاق حميده در بازارهايى عرب كه پس از اين - ان شاء الله - ذكر آن مى آيد، سروده مى گشت .
بزرگترين شعراى مكه قبل از اسلام(ابو طالب)، و مشهورترين شعراى مدينه(حسان بن ثابت)بود.
٣ - وضع اقتصادى عرب قبل از اسلام
آن دسته از قبايل عرب كه در شهرهاى يمن ، مدينه ، عراق ، و شام بودند، به كار زراعت و باغدارى و دامدارى مى پرداختند، و مردم شهر مكه كه قبايل قريش بودند بر كار تجارت بودند.
كاروانهاى تجارتى ايشان در زمستان از شام و ايران و عراق به مكه ، و در تابستان از مكه به يمن و حبشه در آفريقا، در رفت و آمد بود. خداوند متعال در قرآن در اين باره مى فرمايد:
(بسم الله الرحمن الرحيم # لا يلاف قريش # ايلافهم رحله اشتاء و الصيف # فليعبدوا رب هذا البيت # الذى اطعمهم من جوع و امنهم من خوف):
براى پيمان قريش با قبايل ديگر، پيمانى كه در سفرهاى (تجارتى ) زمستانى و تابستانى داشتند، بايد خداى كعبه را بپرستند، آنكه آنها را از گرسنگى رهانيد، و طعام داد و از بيم و خطر ايمن داشت .
آرى ، قريش به سبب آن سفرهاى تجارتى ، ثروتهاى كلانى گرد آورده بودند كه در عرب چنان ثروتها مانند نداشت .
چنين بود وضع اقتصادى اين چند دسته از قبايل عرب ، و جز اينها ساير قبايل كه اكثريت مردم جزيره العرب را تشكيل مى دادند، همگى صحرانشين و دچار تنگدستى بوده ، در زمينهاى خشك و كم آب و علف مى زيستند.
دارايى اصلى و عمده اين قبايل شتر بود كه تحمل تشنگى را بيش از ديگر چهارپايان دارد. گاهى نيز مردان رزم آور قبيله ، چند اسب سوارى براى جنگ و گريز و صيد حيوانهاى صحرايى دارا بودند.
عربهاى صحرايى همانند اروپائيان عصر حاضر كه هر حيوان و حشره اى را مى خوردند، هر حيوان صحرايى را صيد مى كردند و مى خوردند!
گاهى هم قبيله اى از ايشان بر قبيله ديگر يورش مى برد، و پس از آنكه مردان جنگى دو قبيله در حد توان يكديگر را مى كشتند و يك قبيله شكست مى خورد، قبيله غالب هر چه مى توانست از دارايى قبيله مغلوب ، و گاه هر چه مى توانست از زنان و دختران و فرزندان قبيله مغلوب را به اسارت مى برد، برخى اوقات نيز اسيران خود را به ديگر قبايل عرب مى فروختند.
در تمام اين احوال چه در شكار حيوان يا به چرا بردن شترها و خصوصا در جنگها، دخترها و زنها بار سنگينى بر دوش مردان بودند، و آنان را در آن زندگى دشوارى هيچ گونه شركتى با مردان نبود. بدين سبب بود كه گاه پدران دختران نوزاد خود را زنده بگور مى كردند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
(و لا تقتلوا اولادكم خشيه املاق نحن نرزقكم و اياهم):
فرزندان خود را از بيم فقر و تنگدستى به قتل نرسانيد. ما شما و آنها را روزى مى دهيم . (انعام ١٥١).
بنابر آنچه بيان شد، يكى از منابع در آمد عرب برده دارى بود، و در آن حال از سود كار كنيز استفاده مى كردند. گاه نيز براى تحصيل در آمد، كنيزان خود را به زنا وامى داشتند، و چنانچه كنيزشان در آن حال باردار مى شد نوزادش ‍ برده صاحب كنيز مى شد و اين خود سود ديگرى بود براى مالك كنيز !(١١)
اگر كنيز آزاد مى شد و به كار زنا ادامه مى داد، و فرزندى از زنا مى زاد، پدر نوزاد را مادر تعيين مى كرد. در اين صورت مرد تعيين شده پدر آن نوزاد شناخته مى شد، و آن نوزاد از افراد قبيله او محسوب مى گشت !(١٢)
گاهى نيز آن زنان بد كاره بالاى درب خانه خود يك علم نصب مى كردند كه نشانه آمادگى زن آن خانه براى بد كارى بود.(١٣)
آنچه بيان شد اشاره اى بود به وضع اقتصادى جامعه عرب آن روز. در آن عصر همه قبايل عرب را بازارهايى در موسم هاى خاصى به شرح ذيل بود:
بازارهاى عرب
عرب را بازارهايى در زمانهاى خاصى در سال بود كه از همه اطراف جزيره العرب در آن جمع مى شدند و در آن اوقات جان و مالشان در امنيت بود. مهمتر از همه آنها بازار عكاظ - سوق عكاظ - در بالاى نجد بود كه فاصله آن تا طائف يك روز، و تا مكه سه روز راه بود.
در ماه ذى القعده قريش و ديگر قبايل عرب در اين بازار جمع مى شدند. آنجا علاوه بر محل خريد و فروش كالا، جاى نمايش افتخارهاى قبيلگى و شنيدن شعرهاى شعرا و خطبه هاى بلقا بود. و نيز در آنجا بين قبايل پيمانهايى بسته مى شد.
سپس از آنجا به بازار(مجنه)- كه بين آن تا مكه يك روز راه بود - مى رفتند، و تا آخر ذى القعده در آن بازار اقامت مى كردند. و سپس از آن بازار(مجاز)- سوق ذى المجاز - مى رفتند كه يك فرسخ تا عرفه فاصله داشت ، و تا هشتم ذى الحجه در آنجا مى ماندند. آنگاه در روز نهم براى اداء مناسك حج به عرفه مى رفتند.(١٤)
٤ - وضع اجتماعى و سياسى عرب قبل از اسلام
نظام جامعه هاى بشر يا الهى است يا بشرى . در آن حال كه در جامعه اى نظام الهى بر قرار باشد، افراد آن جامعه معارف و جهان بينى و احكام زندگانى را توسط پيامبران از پروردگار خويش - رب العالمين - مى آموزند. در اين گونه جوامع مردم هر كارى را براى رضاى خدا انجام مى دهند و خدا پرست هستند.
و اما در جامعه اى كه نظام آن بشرى باشد افراد آن جامعه هر كار را به دليل خواسته خود و با در نظر گرفتن سود و زيان خود انجام مى دهند. البته از آنجا كه بشر احساس مى كند سود و زيان جامعه اى كه در آن زندگى مى كند، سود و زيان اوست ، گاه كارى را به جامعه انجام مى دهد، گر چه به زيان شخصى او بينجامد.
جامعه اى كه نظامش بشرى است ، يا بر اساس نژادى بر پاست - مانند جامعه آلمان نازى در گذشته ، و جامعه صهيونيستى يهود در فلسطين اشغالى در عصر ما - و يا بر اساس هم ميهنى بر پاست كه همان ملى گرائى است ، و آن را ميهن پرستى نيز مى نامند.
در هر دو صورت مذكور، گاه انسان در اين گونه جامعه ها كار را براى مصلحت جامعه خود انجام مى دهد، تا حد زيان رسانيدن به جامعه هاى ديگر و تجاوز به حقوق ديگران ، ليكن در جوامعى كه انسان در آنها خداپرست است و كار را براى رضاى خدا انجام مى دهد، كار را براى سود شخصى يا سود جامعه خود انجام مى دهد، اما تا مرز تجاوز به حقوق ديگران و جامعه هاى ديگر.
و بدين صورت است كه آن شخص خود پرست ، نژاد پرست ، و يا ميهن پرست نيست ، بلكه خدا پرست است . عرب در عصر جاهليت ، خود پرست و قبيله پرست بود، يعنى كار را به سود خود و به سود قبيله خود تا حد زيان رسانيدن به ديگران و جامعه هاى انسانى ديگر انجام مى داد. چه آنكه جامعه هاى قبيله اى يا نژادى يا ميهنى است ، چنانكه تفصيل آن را بعد از اين بررسى مى نماييم - بحوله تعالى .
پايه هاى نظام قبيله اى عرب قبل از اسلام
نظام قبيله اى عرب در عصر جاهليت بر اساس چهار پايه و چهار نيرو استوار بود:
١ - شيخ قبيله
٢ - شاعر قبيله
٣ - قهرمانان و دلاوران قبيله
٤ - درآمد قبيله
و شرح اين مجمل به قرار ذيل است :
يكم - نيروى شيخ قبيله
شيخ قبيله در جامعه عرب آن روز، به منزله حاكم فرمانروا در جامعه هاى بشر بود و همه افراد قبيله فرمانبردار شيخ قبيله بودند. فرمان روايى شيخ بر افراد، بر اساس محبت ، احترام و بيم بنيانگذارى شده بود. چهار يك غنايم جنگى از آن شيخ قبيله بود(١٥)، و در برابر آن وى مهماندار قبيله ، و مدافع از حقوق قبيله ، و حمايت كننده و از افراد قبيله بود.
در مكه اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله شيخ قبايل مكه بودند، تا آنكه اين رياست به(هاشم)رسيد، و سپس به فرزندش(عبدالمطلب)و سپس از او(ابو طالب)شيخ مكه گرديد.
در مدينه نيز تيره هاى دو قبيله اوس و خزرج را در هر عصر شيخ ‌هايى بوده است .
دوم - نيروى شعر و شاعرى
شعر در جامعه عرب ، يگانه هنر زيبا و فرهنگ مورد احترام بوده است . شاعر قبيله سخنگوى رسمى و ناشر افتخارات قبيله و حافظ منافع از شرف قبيله بود، و همچنان كه در گذشته گفتيم :
گاه با يك قصيده يا چند بيت شعر از شاعر قبيله ، خصم سرشكسته و بى آبرو مى گرديد. و گاه نيز با يك قصيده يا چند بيت شعر، ميان دو قبيله جنگ به پا مى گشت و خون ها ريخته مى شد.
و گاه يك قصيده سبب آشتى و دوستى دو قبيله مى شد.
اشعار نغز در اجتماعات قبايل در حج و بازارهاى موسمى عرب سروده مى شد، و پس از آن در همه قبايل عرب دهان به دهان منتقل مى گشت . و بدين گونه شعر يگانه وسيله نشر افكار و انديشه هاى خوب و بد در جامعه هاى عرب بود، و بدين سبب مى توان نيروهاى شعر را در آن جامعه برتر و بالاتر از نيروهاى مال و نيروهاى شمشير به حساب آورد.
سوم نيروى بدنى و قهرمانى در جنگها
در جامعه هاى ابتدايى بشر و صحرانشينى آنها، قهرمانى و نيروى بدنى تاءثير بسزايى دارد. ارزش قهرمانى در جامعه عرب صحرانشين آن روز از بسيارى جامعه هاى صحرانشين مشابه آن بيشتر بوده است . در مكه قبل از اسلام(حمزة بن عبدالمطلب)و(عمروبن عبدود)مشهورترين قهرمانان قريش بودند.
چهارم نيروى سرمايه
دارايى و نيروى سرمايه هميشه در جامعه هاى انسانى مؤ ثر بوده است ؛ ليكن دارايى در جامعه آن روز عرب ، از بسيارى از جوامع ديگر انسانى مؤ ثرتر بود. چه آنكه آنها ارزشهاى معنوى را بى حقيقت و بى ارج مى پنداشتند و مى گفتند:(ما هى الا حياتنا الدنيا... و ما يهلكنا الا الدهر):
چيزى جز اين حيات مادى جسمانى دنيوى نيست ... و اين دهر و زمانه است كه ما را مى ميراند. (جاثيه / ٢٤)
يك نقطه مثبت در آن زندگى مادى
در آن زندگانى سراسر درندگى و جهالت و بد انديشى ، يك نقطه مثبت ، يك نقطه روشن وجود داشت كه كمتر در جامعه هاى بشرى ديگر مانند آن ديده شده ؛ به ويژه در جامعه هاى بشرى امروز. و آن نقظه مثبت پايبندى به قول و قرارداد بوده است .
اهميت قول و قرارداد در جامعه عرب قبل از اسلام
جريان كارهاى اجتماعى در جامعه هاى انسانى بر اساس پايبندى به قول و قراردادهاى بين افراد جامعه مى باشد. خريد و فروش كالا، ملك ، و همه مايحتاج زندگى بشر، شركت بين افراد براى انجام كارها، عقد ازدواج ، و قرار فسخ آنها، همه و همه بر اساس اعتماد بر قولها و قراردادها مى باشد.
امروزه در شهرها قول و قراردادها نوشته مى شود، و غالبا به تصديق دستگاه هاى دولتى مى رسد، و در آن صورت دستگاه هاى دولتى ضامن اجراء آن هستند. ليكن در جامعه هاى قبيله اى عرب قبل از اسلام قول و قراردادها بر اساس احترام اشخاص به قول و قرارداد خود بود، و اشخاص ‍ خود در اجراء قول و قرارداد خويش كمال جديت و صداقت را نشان مى دادند.
عمل به قول و قرارداد خويش در جامعه هاى عرب آن روز دليل بر شرافت و بزرگوارى شخص بود، و تمام افراد قبيله شخص نيز قول و قرار او را محترم شمرده ، همگى در اجراء قرارداد افراد قبيله خود كوشا بودند.
در آن جامعه با گفتن يك كلمه(تو فرزند من هستى)به مرد اجنبى و از قبيله اى ديگر هر چند در نسبت و نژاد و شهر و مسكن و آئين از مرد گوينده درو مى بود آن مرد اجنبى فرزند گوينده و همسر او و برادر فرزندانش ‍ مى شد، و در نسبت يك تن از افراد قبيله او به شمار مى آمد ؛ و پس از وفات از يكديگر ارث مى بردند. علماء گردآورنده انساب عرب نيز آن مرد را در كتاب هاى انساب تا به امروز، فرزند گوينده ثبت نموده ، ضمن افراد قبيله وى به شمار آورده اند.
چنانچه دو قبيله با هم پيمان دوستى و پشتيبانى مى بستند، در اين حال هر يك از دو افراد آن دو قبيله در صلح و جنگ و دفاع از حيثيت و شرف افراد همپيمان خود، تا حد جانبازى و فداكارى مى كردند.
و نيز چنانچه فردى از قبيله اعلام مى كرد:(فلان مرد از فلان قبيله در حمايت من است)، همه فرزندان و خويشان و وابستگان در راه حمايت مرد تحت الحمايه جانفشانى مى كردند، و ساير افراد قبيله اش نيز هر يك به نوبت خود از آن مرد حمايت مى كردند.
همچنين اگر فردى با ديگرى به عنوان همكارى در امرى دست مى داد كه در اصطلاح آن را(بيعت)مى ناميدند آن فرد در راه رسيدن بيعت گيرنده به مقصود جانفشانى مى كرد.
و نيز دو مرد جنگى با آرايش تمام و داراى اسب و جنگ افزار در صحرا رو به رو مى شدند يعنى در آنجا كه هيچ قانونى حكومت ندارد اگر يكى به ديگرى مى گفت :(تو در امانى)هر دو مى توانستند با آرامش خاطر از اسب فرود آيند، و سلاح رزم را از تن به دور افكنده ، با كمال اطمينان در كنار هم به خواب روند.
هر اندازه اى قيبله اى و فردى براى شرافت و حيثيت و انسانيت خود احترام قائل بود، به همان اندازه به قول و پيمان خود استوارى نشان مى داد.
اين اخلاق و سلوك در آن جامعه جاهليت ، نقطه روشن و مثبتى براى زيستن در آن جامعه بود كه در عصر ما مانند آن را نمى توان يافت !(١٦)
آنچه بيان داشتيم نه به آن معنى است كه بين اعراب جز در حال جنگ كه زور و شمشير در آن حكومت داشت هيچگاه اختلافى پديد نمى آمد ؛ بلكه قبايل عرب و افراد آن قبائل را نيز مانند ساير بشر اختلافها و نزاعهايى بوده است كه كار آن به محاكمه كشيده مى شد. در اين حال براى حل نزاع در ميان عرب ، حاكمهايى وجود داشته اند كه شرح آن خواهد آمد.
حكام عرب
در جامعه هاى بشرى هميشه براى رفع اختلاف ها داورها و حاكمهايى وجود دارند كه مردم براى فصل خصومتها به آنها رجوع مى كنند. جامعه عرب قبل از اسلام نيز از اين قاعده مستثنى نبود، و براى رفع نزاعها در هر عصر، يك فرد يا بيشتر كه در ميان عرب به درايت و فرزانگى ، به علاوه استقامت و درستكارى مشهور بوده اند وجود داشته كه همه افراد قبائل عرب آنها را به حكومت و فصل دعاوى مى پذيرفتند.
اين اشخاص حاكم(حاكم)جمع آن : حكام ناميده مى شدند، و در هر جاى جزيرة العرب مشكلى بين دو فرد يا دو قبيله به وجود مى آمد كه نيازمند محاكمه بود از راه دور و نزديك نزد آن حاكمها به محاكمه مى رفتند.
در مكه(عبدالمطلب)و سپس فرزند او(ابوطالب)هر يك در عصر خود از حكام عرب بودند.(١٧)
چنين بود وضع عرب در كل جزيرة العرب و اطراف آن . اكنون در بحثى مستقل وضع اهل مكه و مدينه را بررسى بيشترى مى نمائيم بحوله تعالى .
٣ وضع مكه و مدينه قبل از اسلام
الف فرهنگ در مدينه و مكه
١فرهنگ اهل مكه
اهل مكه در اثر سفرهاى تجارتى به شام و ايران و عراق و حبشه ، بيش از همه عرب با فرهنگهاى ملتهاى متمدن عصر خود آشنايى داشتند؛ و در اثر معاشرت با اهل كتاب يهود و نصارى عادات و رسوم آنها را مى دانستند.
همچنين در اثر آمدن قبايل عرب به مكه براى حج عمره و مجاور بودن با بازارهاى عرب در اطراف مكه بخصوص سوق عكاظ كه جولانگاه شعرا و خطباء عرب بود زبان و لهجه قبيله قريش فصيحترين لهجه در ميان قبايل عرب بود.
پيش از اسلام هفده نفر از اهل مكه خواندن و نوشتن آموخته بودند.(١٨)
٢فرهنگ اهل مدينه
اهل مدينه در اثر تماس نزديكانشان با قوم يهود و علماء يهود، بيشتر اطلاعات فرهنگيشان همان بود كه از آنها مى شنيدند.
قبل از اسلام در مدينه يازده نفر در اوس و خزرج خواندن و نوشتن آموخته بودند. هفت تن از اين افراد را كامل مى ناميدند ؛ به دليل آنكه خواندن و نوشتن شناورى و تير اندازى را نيز آموخته بودند، و هر كس اين سه فن را آموخته بود، از اين لقب كامل برخوردار مى شد.(١٩)
ب وضع سياسى و اجتماعى اهل مكه و مدينه
در مكه و مدينه وضع سياسى همانند همه قبيل صحرانشين جزيرة العرب بوده ، نظام قبيله اى بر آنان حكمفرما بود. ليكن نظام اجتماعى آندو چنانكه ملاحظه خواهيم نمود، با يكديگر تفاوت بسيار داشت .
١وضع سياسى و اجتماعى در مكه
در مكه قبايل قريش از لحاظ نسب خود را از فرزندان اسماعيل و ابراهيم مى شناختند، و اين خود سبب گردنفرازى بر ساير قبايل عرب گرديده بود.
همچنين مجاورت با خانه خدا كه همه قبايل عرب بجز اندكى از آن ها كه يهود و نصارى بودند براى حج و عمره و زيارت به آنجا مى آمدند... آن نيز مايه مزيد فخر و مباهات اهل مكه گرديده بود.
و نيز پس از داستان به هلاكت رسيدن جيش(ابرهه)كه به قصد خراب كردن خانه خدا آمده بود آن را نيز قريش به ريش خود چسبانيده ، يك نوع عزيز بى جهت در قبايل عرب گرديده بودند.
و از طرف ديگر به سبب تجارت آنها از ايران و شام و عراق به يمن و حبشه و بالعكس ، و دارا شدن ثروتهاى كلان كه در عرب بى سابقه بود، انواع فحشا و منكرات ، همچون ربا خوارى و زنا و تكبر و طغيان ، در ميان آنها رواج يافته بود و از اين جهت در آن عصر در جزيرة العرب بى نظير بودند. آنان مصداق اين آيه كريمه گشته بودند:(ان الانسان ليطغى # ان راه استغنى)انسان طغيان مى كند آنگاه كه خود را توانگر مى بيند. (علق / ٦ و ٧)
تباهى و فساد اخلاقى كه در آن عصر در مكه وجود داشت ، در هيچ كجاى جزيرة العرب همانند آن نبوده است . اين امر نتيجه عوامل متعددى بوده كه مى توان از آن جمله اين موارد را ياد كرد:
يكم در اثر آنكه منكر بعثت و روز قيامت بودند، در ايام فراغت از تجارت و به هنگام اقامت در مكه ، آنچه از فسق و فجور و انواع شهوترانى ها در دسترسشان بود، انجام مى دادند.
دوم از آنجا كه در تمام سال دسته اى از مردان قريش براى سفر تجارت ، به مناطق گرمسير يا سردسير مى رفتند، ماه ها از سال خانواده هاى آن ها بى مرد بودند، و با نبودن هيچ گونه حجابى در جامعه عرب ، هيچ گونه مانعى از آميزش مردان شهوترانى كه به تجارت نرفته بودند با آن خانواده ها نبوده است .
سوم در اثر فراوانى همه گونه غلام و كنيز ازدواج نكرده در خاندانهاى اشراف قريش ، همه گونه آميزشهاى جنسى در دسترسى مردان و زنانشان بوده است .
مسائل ياد شده عوامل مؤ ثرى بودند در انتشار انواع فحشا و منكر در مكه بيش از همه جوامع ديگر عرب . براى شناسايى بيشتر اهل مكه به ذكر اين داستان از متاب(اغانى)اكتفا مى نماييم : ابولهب فرزند عبدالمطلب با عاص فرزند هشام بر صد شتر قمار زدند.
كار قمار آنها چنان بود كه به اندازه سنگى يا گردويى زمين را گود مى كردند.
سپس از آن دور مى شدند، و آن سنگ يا گردو را داخل آن مى انداختند، و چنانچه در گودال جا مى گرفت ، صاحبش برده بود. در اين قمار ابولهب صد شتر از عاص برد. دوباره بر صد شتر ديگر قمار زدند باز هم ابولهب برد، و عاص آنچه داشت در قمار باخت .
عاص به ابولهب گفت : اى فرزند عبدالمطلب مى بينم سنگ قمار با تو دوست شده است . بيا تا قمار زنيم تا بدانيم كدام يك بنده ديگرى شويم .
ابولهب گفت : باشد. باز سنگ قمار را افكندند و ابولهب برد و عاص را به بندگى مالك شد.
پس از آن عاص به ابولهب خراج مى داد. تا آنكه در جنگ بدر، هنگامى كه قريش مقرر داشتند همه كس بايست در آن شركت كند، يا آنكه كسى را به جاى خود بفرسد، ابولهب عاص را به جاى خود فرستاد، و شرط كرد پس از بازگشت وى را آزاد سازد. ليكن او در جنگ بدر كشته شد.(٢٠)


۱
نقش ائمه در احياء دين وضع طائف شهر ييلاقى مكه انتشار فحشا و منكر در مكه ، در طائف شهر ييلاقى مكه كه در دوازده فرشخى آن قرار داشت اثر گذارده بود، در آن زمان بيشتر اهل طائف از قبيله ثقيف بودند، و گروهى از ثروتمندان قريش در آنجا سكنا داشتند. شايد به همين سبب پس از اهل مكه ، اهل طائف مشهور به زنا و ربا خوارى بودند.(٢١)
اكنون براى روشن شدن اثر وضع قريش بر طائف و ثقيف داستان ذيل را كه مورخين نقل كرده اند، عرضه مى داريم :
حارث بن كلده ثقفى در طائف كنيزكى داشت به نام(سميه)و در زمانى كه او را به ازدواج غلام رومى خود در آورده بود و از كسب زناى او خراج مى گرفت ، در آن اوان ابوسفيان در حال بازگشت از سفرى ، به طائف رسيد. پس از خوردن و نوشيدن شراب نزد ابومريم سولى مى فروش رفته به او گفت : سفرم به درازا كشيد، ايا زن بدكاره اى در دست دارى ؟ ابومريم او را به سميه رسانيد.
پس از اين واقعه ، سميه(زياد)را به دنيا آورد، و آن تاريخ سال اول هجرى بود.
زياد را نخست فرزند عبيد رومى غلامى كه شوهر سميه بود مى خواندند؛ تا آنكه در سال ٤١ يا ٤٢ هجرى(معاويه)به دليل همان زناى ابوسفيان با سميه ، زياد را فرزند خود و برادر خود خواند و تا پايان حكومت بنى اميه زياد را فرزند ابوسفيان مى خواندند. و پس از آن در زمان بنى العباس او را(زياد بن ابيه)خواندند.(٢٢)
از اين داستان مى توان به دو نكته پى برد:
١ همچنانكه گفتيم ثروتمندان قريش شهر طائف و قبيله ثقيف را به اخلاق خود آلوده كرده بودند.
٢ قريش نه همين در شهر خود و در حال فراغت بال ميگسارى و بدكارى داشتند، بلكه در حال سفر و در شهرهاى ديگر نيز دست از اخلاق و روش ‍ نكوهيده خود بر نمى داشتند. شايد بتوان داستان ذيل را شاهدى ديگر براى اين امر به حساب آورد:
بعد از جنگ بدر هفتاد تن از قريش اسير دست مسلمانان گشتند، كه در ميان آنان جمعى از ثروتمندان و بزرگان قريش نيز بودند.
(عبدالله بن ابى)منافق خواست تا يكى از دو كنيز خود را وا دارد تا با يكى از اسراى ثروتمند قريش همبستر شود به اميد آنكه در نتيجه آن عمل پليد، كنيزك او حامله شود. و فرزندى بزايد. و آن مرد قريشى پس از آزاد شدن و بازگشت به مكه ، به عبدالله بن ابى پول كلانى داده ، فرزند زنا زاده خود را كه در عرف عرب ملك عبدالله بن ابى مى شد از او بخرد و آزاد كند و به مكه ببرد. آن دو كنيزك هيچ كدام تن به اين كار پليد نمى دادند؛
و سرانجام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كردند. خداوند در اين باره اين آيه مباركه را نازل كردند:
(و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا لتبتغوا عرض الحياة الدنيا...).
كنيزكان خود را كه مى خواهند عفت خود را حفظ كنند، براى طمع مال دنيا، جبرا به زنا وادار مكنيد...(٢٣)(نور /٤٣).
اين داستان دلالت دارد بر آنكه آن مرد ثروتمند قريشى از عبدالله بن ابى چنين درخواستى كرده بود، و به همين دليل وى از كنيزان مى خواست تا با او همبستر شوند. در خاتمه اين بحث داستانى را كه بيانگر اهتمام شايان توجه در دوران جاهليت به ميگسارى و ارتكاب فحشاء مى باشد، يادآور مى گرديم : در سال نهم هجرى ، گروهى از قبيله ثقيف ، از طائف به مدينه آمدند تا با شرطهائى اسلام را بپذيرند. در آن وقت در مورد ترك زنا و شرب خمر، بين خود مشورت كردند و گفتند:(ثقيف نمى تواند صبر كند و شراب نخورد و زنا نكند!)و در نهايت چون پيامبر صلى الله عليه و آله شرط آنها را نپذيرفت ، به ناچار قبول كردند كه اين دو كار پليد را ترك كنند.(٢٤)
بدين سبب يهود در هر جامعه اى كه باشند، طبيعتى سلطه جو داشته ، در پى گردنفرازى بر ساير اقشار مى باشند.
همچنين با خلق و خوى زراندوزى و تمول جويى كه در خويش دارند، براى تصاحب ثروتهاى اقوام ديگر با هر وسيله اى كه باشد تكاپويى شگفت دارند. آنان براى رسيدن به اين دو هدف گردن افروختن بر ساير اقوام و تصاحب ثروت ايشان در همه زمانها و در هر جامعه اى كه بوده اند به هر وسيله اى كه در دسترس آنها بوده است تمسك مى نموده اند، و نيز از آنجا كه يهود در جامعه اى كه اخلاقى استوار داشته باشد، به اهداف خود نمى رسند، در هر جامعه اى كه باشند، منشاء اشاعه بى بند و بارى و همه گونه فساد، و آتش آور فتنه انگيزى در آن جامعه مى گردند. با توجه به اين خصيصه هاى يهود، آنان در جامعه آن روز عرب ، مردمى ثروتمند و گردنفراز بودند. خواندن و نوشتن در ميان آنها منتشر بود، و خود را از نسل اسرائيل و برگزيده بشر، و اهل شريعت و اولين كتاب آسمانى مى دانستند ؛ و همين انديشه ها را در ميان توده مردم جزيرة العرب نيز انتشار داده بودند.
آنان براى اظهار فضيلت كردن ، پيشگوئيهاى تورات را از بعثت خاتم الانبياءصلى الله عليه و آله براى اهل مدينه نقل مى كردند، و علامات ظهور آن حضرت را بيان مى داشتند و مى گفتند: مبعوث شدن آن پيامبر نزديك است ، و جايگاه او مدينه خواهد بود.
اين پيشگوئيها سبب شد(ابوعامر)كه نامش عبد عمرو و از قبيله اوس ‍ بود به اميد آنكه آن پيامبر موعود شود قبل از قبل از هجرت پيامبر به مدينه ، رو به عبادت خدا آورد.(٢٥)
او پلاس مى پوشيد، تا آنجا كه او را ابوعامر راهب ناميدند. و همانگاه كه پيامبر به مدينه هجرت فرمود و ديد كه خودش پيامبر نشد، بنابر كارشكنى گذاشت !(٢٦)
يهود در مدينه در اثر خوى هميشگيشان ، بين دو قبيله اوس و خزرج فتنه انگيزى مى كردند، و آن دو قبيله را به جنگ وا مى داشتند؛ تا آنجا كه گاه جنگ هايى خونين بين آن دو قبيله برپا مى شد.
هر يك از دو قبيله اوس و خزرج با يكى از قبيله هاى يهود، پيمان دوستى و هميارى داشتند، و در حال جنگ ، آن قبيله اوس يا خزرجى از قبيله همپيمان يهودى خود سلاح جنگ اجاره مى كرد. از راه سودى كلان عايد قبيله يهودى مى شد، و بيچارگى يا درماندگى عايد قبيله اوس يا خزرج مى شد! درست مانند كار روس و آمريكا در عصر ما، با همپيمانان خود در جهان سوم !...
با مقايسه حال دو قبيله اوس و خزرج با حال قبايل اهل مكه و يمن كه در همان عصر در همزيستى مسالمت آميز به سر مى بردند، روشن مى گردد كه آن جنگها در اثر فتنه انگيزى قبايل يهود بوده است !
مردم اهل مدينه در چنين حالى زيست مى كردند... تا آنكه دو قبيله اوس و خزرج ، قبل از برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله و هجرت آن حضرت به مدينه ، درصدد علاج بيچارگى خود شدند، و علاج را در آن ديدند كه همگى متفق گشته ، براى خود شاهى پيدا كنند كه فرمانبردار او باشند، تا ديگر جنگ بين آنان برپا نشود.
براى اين كار يكى از بزرگان اهل مدينه ؛ يعنى(عبدالله بن ابى)را انتخاب كردند، و در كار ساختن تاج شاهى براى او و خريدن گوهرهايى از يهود براى اين كار بودند كه در مكه با پيامبر رو به رو شدند، و دانستند كه پيامبرى كه يهود از بعثت او خبر مى دادند هموست . از اين رو به آن حضرت ايمان آوردند، و وى را با يارانش به مدينه دعوت نمودند.
پس از آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ، به راهنمايى و دستور آن حضرت بين همه اهل مدينه قبايل يهود و اوس و خزرج پيمانى نوشته و امضا شد، كه در نتيجه آن پيمان هيچ كس از اهل مدينه بر ديگرى تعدى نمى نمود؛ و چنانچه كسى تعدى مى نمود، پيامبر در مورد آن حكومت مى كرد؛ و نيز همه اهل مدينه در برابر تجاوزى كه از قبل كسى از خارج مدينه بر آنها مى شد، پشتيبان هم بودند.(٢٧)
و نتيجه پيمان اخوت و برادرى بين مسلمانان و معاهده با قبايل يهود ساكن مدينه ، با توجه به عادات و خلق و خوى عرب آن روز آشكار و روشن مى گردد. با توجه به آنچه از وضع عرب قبل از اسلام بيان شد، اكنون مى توانيم نظرى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله بنمائيم .
نگاهى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله
پيش از بعثت
اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله
اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله همه ، تا آنجا كه عرب مى شناختند و خبر داشتند، شيخ و رئيس قبيله قريش در مكه بودند. و از آنجا كه مهمانان مردم مكه حجاج بيت الله الحرام بودند، اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله اطعام حجاج و رسانيدن آب در آن كوهها و دره هاى سوزان را به عهده داشتند؛ تا آنكه اين رياست به(عبد مناف)رسيد. عبد مناف را چهار فرزند بود به نامهاى : هاشم ، عبد شمس ، نوفل و مطلب .(٢٨)
رياست هاشم
پس از وفات عبد مناف ميان(هاشم)و(عبدشمس)درباره رياست بر قريش درگيرى و خصومت شديد به پا شد. هاشم در آن درگيرى پيروز شد. و در روزگار خويش نام آورتر از پدران خود گرديد.
هاشم اولين كسى بود كه دو سفر تجارتى تابستان و زمستان را براى قريش ‍ بنيان گذارد. در تابستان كاروان تجاريشان به شام مى رفت ، و آن سفر را(رحلة الصيف)مى ناميدند. و در زمستان از راه يمن به حبشه و آفريقا مى رفتند، و آن را(رحلة الشتاء)مى ناميدند.
در آن زمان كه هيچ فرد يا قبيله اى از بيم غارتگرى در امان نبود، هاشم نخست از قيصر پادشاه روم كه در شام بود، امان نامه اى براى كاروانهاى تجارتى قريش در قلمرو حكومت قيصر گرفت ، و سپس در بازگشت از شام به مكه ، از هر يك از قبايل عرب نيز كه در سر راه قافله بازرگانى بودند، پيمان گرفت كه قافله بازرگانى قريش در حال عبور از زمينهاى آنان ، در امان باشند. و بدين گونه امنيت آن قافله ها در مسير تجارتى تاءمين گرديد. نام پيمانهاى قريش با قبايل عرب كه در گذشته نيز بدان اشاره رفت ، در قران كريم هم ياد شده است ،(ايلاف)بود.
هاشم در سالهاى قحطى اهل مكه را اطعام مى كرد، تا آنكه قحطى بر طرف مى شد.
وى در سفرى به شام ، در شهر مدينه فرود آمد، و با(سلمى)دختر زيد از قبيله خزرج ازدواج كرد. سلمى در مدينه ماند و هاشم به سفر تجارت خود ادامه داد. در نتيجه اين ازدواج سلمى فرزندى به نام(شبيه)(عبدالمطلب ) بزاد.
آنگاه كه هاشم وفات كرد، قبايل قريش بر خود هراسيدند كه مبادا قبايل عرب بر آنها چيره شوند، و بدين سبب نتوانند كاروانهاى بازرگانى خود را به كار برند. بدين سبب دو برادر هاشم ، عبد شمس و نوفل ، با نجاشى حبشه كسرى پادشاه ايران تجديد عهد و پيمان كردند.
چندى بعد آن دو وفات كردند، و رياست مكه به برادرشان(مطلب)فرزند عبد مناف رسيد.
مطلب به مدينه رفت و فرزند برادر خود هاشم ، يعنى عبدالمطلب را به مكه آورد. رياست قريش پس از وفات مطلب به برادرزاده اش عبدالمطلب منتقل گرديد.
رياست عبدالمطلب
چندين امر سبب شد كه رياست عبدالمطلب بيش از نياكانش در قبايل قريش و صحراهاى حجاز گسترده شود:
نخست آنكه وى از سلاله و نژاد هر دو تيره بزرگ عرب عدنان و قحطان بود.
و امر ديگر كارهاى شايسته اى بود كه عبدالمطلب انجام داد، مانند كندن چاه زمزم كه از زمان اسماعيل در خانه خدا مورد استفاده اهل مكه و حجاج بيت الله الحرام بود، و در نتيجه عواملى چند در زير خاك مدفون شده بود و كسى محل آن را نمى دانست .
عبدالمطلب پس از كشمكشهايى با قريش ، به همراه يگانه فرزندش حارث آن چاه را از زير توده هايى خاك بيرون آورد، و سپس آب آن را بر هر نوشنده اى سبيل كرد.
عبدالله بن عبدالمطلب
عبدالمطلب را در كندن اين چاه ، جز يگانه فرزندش حارث ياورى نبود، در آن حال نذر كرد اگر خداوند ده پسر به او عنايت كند، يك پسر را در راه خدا قربانى كند. و آنگاه كه داراى ده پسر شد، قرعه قربانى به نام كوچك ترين فرزندش(عبدالله)بيرون آمد.
عبدالمطلب خواست فرزندش عبدالله را در برابر خانه خدا قربانى كند. بزرگان قريش كه در آنجا گرد آمده بودند، پيش آمدند و گفتند: اين كار شما پيشينه اى مى شود براى ديگران از قريش ، و پدرانى ديگر نيز فرزندان خود را مانند شما قربانى خواهند كرد!
در نتيجه اين گفتگوها، قرار بر آن شد كه عبدالمطلب در قربانى كردن به نام صد شتر و عبدالله قرعه بكشد. اگر به نام صد شتر قرعه در آمد، صد شتر را قربانى كند، و چنانكه به نام عبدالله در آمد، او را قربانى سازد. چون قرعه كشيدند قرعه به نام صد شتر بيرون آمد. عبدالمطلب نپذيرفت ، تا آنكه سه بار قرعه به نام صد شتر در آمد.
عبدالمطلب صد شتر را قربانى ساخت ، و گشتش را اطعام كرد.... و بدين سان عبدالله از قربانى شدن رهائى يافت .
اين كار اسماعيل ، در خاطره ها زنده كرد. و بدين سبب عبدالمطلب را(ابراهيم ثانى)ناميدند.
عبدالمطلب(آمنه بنت وهب)را براى همسرى فرزندش عبدالله انتخاب كرد. در نتيجه اين ازدواج فرزندى به نام(محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب)- پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله به دنيا آمد.(٢٩)
عام الفيل
پيامبر در شكم مادر بود كه پدرش عبدالله وفات كرد. در سال ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله(ابرهه)فرمانرواى حبشه با لشكرى انبوه و فيل هاى جنگى ، از يمن به سوى مكه براى خراب كردن خانه خدا آمد.
عبدالمطلب بر فراز كوه هاى مكه رفت ، و دست به دعا برداشت و گريست . خداوند دعاى او را به اجابت رسانيد، و پرندگان(ابابيل)را بر جيش ‍ ابرهه فرستاد، و همه آنها را هلاك ساخت .
اين داستان هاى عبدالمطلب در قبايل جزيره العرب مشهور گرديد، و سبب پيدايش احترامى خاص براى وى شد.
اين سال را عرب(عام الفيل)ناميدند. و چنانكه گذشت پيامبر صلى الله عليه و آله در همين سال به دنيا آمد.
آن حضرت نخست تحت كفالت جدش عبدالمطلب بود.
هنوز خردسال بود كه مادرش آمنه وفات كرد. و آنگاه كه به سن هشت سالگى رسيد، جدش عبدالمطلب نيز بيمار شد، و كفالت نوه خود محمد صلى الله عليه و آله را به فرزند برومند(ابوطالب)واگذارد، و سپس ‍ وفات كرد.
رياست ابو طالب
پس از عبدالمطلب رياست قبايل قريش به فرزندش ابو طالب منتقل گرديد.
ابوطالب در همان سال مانند ساير قريش براى تجارت به سفر شام رفت ، و برادرزاده خود محمد صلى الله عليه و آله را نيز به همراه برد.
در اين سفر راهبان نصارى اوصاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله را در محمد صلى الله عليه و آله باز شناختند و ابوطالب را از آن داستان باخبر ساختند.
و او را از گزند يهود به برادرزاده اش بيم دادند، و اصرار ورزيدند هر چه زودتر به مكه بازگشته ، برادر زاده را از قوم و قبيله اش بيرون نبرد، و در حراست او بكوشد. ابوطالب به مكه بازگشت و در حراست پيامبر صلى الله عليه و آله سعى بليغ داشت .
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به سن بيست و پنج سالگى رسيد، با ثروتمندترين زن قريش(خديجه)ازدواج كرد، و داراى خانواده اى ثروتمند گرديد.
در سالى كه در مكه قحطى شديد پيش آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله از عمويش ابوطالب خواست تا فرزندش على را به او سپارد تا به خانه خود برد، و در تحت كفالت و پرورش خاص خود در آورد. ابوطالب خواسته برادرزاده را اجابت فرمود،(٣٠)و على خردسال تحت تكفل پيامبر صلى الله عليه و آله و در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله پرورش يافت .
در ساختمان كعبه
خانه كعبه را ديوارى كوتاه و كمى بلندتر از يك قامت و بى سقف بود. و در درون آن چاهى بود كه گنجينه كعبه درون آن قرار داشت . در سالى سى و پنجم عمر شريف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دزدان به آن گنجينه دستبرد زدند، و قريش بر آن شدند كه خانه كعبه را تجديد بنا كنند. ساختن كعبه را بر قبايل خود تقسيم كردند. آنگاه كه ساختمان به جاى حجرالاسود رسيد، بر سر نصب حجرالاسود بين قبايل قريش سخت درگيرى پديد آمد، و هر قبيله اى در پى آن بود كه خود اين امتياز را كسب كنند.
سر انجام قبايل آماده رزم شدند، تا هر قبيله اى در جنگ غالب شد، او حجرالاسود را نصب كند.
در اين هنگام سالمندترين مرد قريش ، مغيره بن عبدالله مخزومى ، به قريش ‍ كه در مسجدالحرام گرد آمده بودند گفت : اى قبائل قريش ! هر كس اكنون از درب مسجد وارد شود، او را حكم قرار دهيد، و هر چه او گفت عمل كنيد.
همه اين پيشنهاد را پذيرفتند، و چشم ها به درب مسجد دوخته بود كه نواده عبدالمطلب محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از آن در به درون مسجد آمد. همه آواز دادند:(هذا الامين زضينا! هذا محمد!): اين محمد امين است به حكميت او رضامنديم .
چون پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ايشان آمد و داستان را براى او نقل كردند، حضرتش فرمود: پارچه اى بياوريد. پارچه اى آوردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله با دست خود حجرالاسود را در آن پارچه گذارد.
سپس فرمود: هر قبيله اى قسمتى از اين پارچه را در دست بگيرد، و همچنان بلند كنند و بياورند تا به جايگاه حجرالاسود. چون چنان كردند، پيامبر با دست خود سنگ را برداشت و در جايش گذاشت ، و روى آن را ساخت ، و آن غائله را اينچنين با حكمت ، به نيكى پايان بخشيد.(٣١)
اهل كتاب در انتظار پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله
خداوند تبارك و تعالى همه اوصاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله را به پيامبرانش خبر داده بود. محل تولد او، مسكن او، علامتهاى زمان بعثت و هجرت ، نشانه هائى كه در اندام داشت ، خصيصه هايى كه در سلوك داشت ، و امتيازهايى كه در شريعت او بود.... همه را بيان نموده و به پيامبران امر فرموده بود همه آن صفات را براى امتهاى خود بازگو كنند، و از امت هاى خود عهد و پيمان بگيرند كه هر گاه آن پيامبران با آن خصيصه ها و آن صفات مبعوث شود، به او ايمان آورند.
پيامبران همه آن صفات و آن مشخصات را به امتهاى خود تبليغ فرموده بودند، و براى اوصياء خود بازگو نموده بودند ، و در كتابهاى آسمانى و كتابهايى كه اوصياء پيامبران در شرح كتابهاى آسمانى نوشته بودند، اين امور با تفضيل تمام ثبت و ضبط گرديده بود.
و از آنجا كه اين اطلاعات و مطالب از جمله از جمله امورى بود كه به زندگانى دنيايى آنان كه كتابهاى آسمانى را تحريف مى كردند زيانى نمى رسانيد، همه آن مطالب در آن كتابها سالم مانده دستخوش تحريف نگرديده بود، و در دست علماء يهود و نصارى موجود بود.
علماء يهود و نصارى هر جا كه بودند آن اخبار را با تفضيلى هر چه تمامتر بيان مى كردند و شرح مى دادند، و از آن جمله بود اخبارى كه آنها براى عبدالمطلب و ابوطالب جد و عموى پيامبر شرح داده بودند.
و علماء يهود آن اخبار را در مدينه منتشر ساخته ، و خبر داده بودند كه آن پيامبر به اين شهر هجرت خواهد كرد. به همين سبب بود كه ابوطالب اين امر را مكرر در اشعار خود بعد از بعثت پيامبر بيان كرد. و نيز به همين سبب اهل مدينه هنگام برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه ، دانستند كه او همان پيامبر است كه يهود از او خبر دادند و به او ايمان آوردند. همچنان كه بعد از اين در جاى خود آن را شرح مى دهيم - ان شاء الله تعالى -.
بعثت پيامبر
پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از آنكه سنش به چهل سالگى برسد، در هر سال مدتى را در غار(حراء)غزلت مى گزيد، و به عبادت پروردگار خود مشغول مى گرديد. در اين عزلت پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را نيز به همراه خود مى برد.
آنگاه كه سن پيامبر به چهل سالگى رسيد، در همان غار حراء نخستين با روحى بر پيامبر نازل شد، و على عليه السلام نيز كه با او بود، شاهد اولين نوبت نزول وحى گرديد.(٣٢)
پس از نزول وحى ، على عليه السلام و خديجه اولين كسانى بودند كه به پيامبر ايمان آوردند، و روز پس از نزول وحى با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز جماعت گزاردند. و تا چندين سال جز اين سه نفر، كسى به اسلام نگرويده بود. در اين باره طبرى و ديگر مورخان از(عفيف كندى)روايت كرده اند كه گفت :
در عصر جاهليت به مكه رفتم و مهمان(عباس بن عبدالمطلب)بودم . روزى خورشيد كه بر فراز آسمان شد، به كعبه نظر افكنده بودم . جوانى را ديدم آمد و به آسمان نظر افكند. سپس رو به كعبه ايستاد.
و چيزى نگذشت كه جوان خرد سالى را ديدم آمد و سمت راست او ايستاد.
و چيزى نگذشت كه زنى آمد و پشت سر آنها ايستاد.
آگاه كه آن مرد جوان به ركوع رفت . آن جوان خرد سال و آن زن نيز به ركوع رفتند. آن مرد جوان بر پا ايستاد. آن جوان خرد سال و آن زن نيز چنان كردند. آن مرد جوان به سجده رفت . آن دو نيز چنان كردند.
گفتم : اى عباس ! امرى است عظيم !
عباس نيز گفت : امرى است عظيم ! آيا مى دانى آن مرد جوان كيست !
گفتم : نمى دانم ؟
گفتن : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است !
باز گفت : مى دانى اين كه با اوست كيست ؟
گفتم : نمى دانم !
گفت اين برادرزاده ام على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است ! اين برادرزاده ام به من گفت :
پروردگار من ، پرودگار آسمان و زمين ، آنها را به آنچه بر آن هستند امر فرموده !
به خدا سوگند، من كسى را روى زمين بر اين دين ، جز اين سه نفر نمى شناسم .(٣٣)
آغاز دعوت عمومى
تا زمانى كه پيامبر خارج از منزل خود كسى را به دين اسلام دعوت نكرده بود، كسى را با او كارى نبود... تا اينكه در سال سوم بعثت آيه(و انذر عشيرتك الاقربين)(شعراء / ٢١٤) بر او نازل شد، و پيامبر خويشان خود، بنى عبدالمطلب ، را به منزل خود دعوت نمود! آنگاه پس از صرف غذا، ايشان را به دين اسلام دعوت كرد و فرمود: چه كسى از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا خليفه و وزير و وصى من باشد؟
همه امتناع ورزيدند و على آن جوان خرد سال گفت : من يا رسول الله صلى الله عليه و آله شما را در اين كار يارى مى نمايم .
پس از سه بار تكرار دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و امتناع همه جز على عليه السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله گردن على عليه السلام را گرفت و گفت : تو خليفه و وزير و وصى من هستى .
ابولهب سخت ابوطالب را مسخره كرد، و از خانه بيرون شدند.(٣٤)
پس از اين(زيد)آزاد كرده پيامبر، و عموزاده اش(جعفر بن ابى طالب)اسلام آوردند. و پس از آنها(ابوذر)و چند تن ديگر. و دهمين كس فاطمه همسر ابوطالب و مادر على بن ابى طالب عليه السلام بود.(٣٥)
عكس العمل قريش و حمايت شيخ آنها از پيامبر صلى الله عليه و آله
اسلام در مكه گسترش پيدا كرد، و از بعضى قبيله هاى قريش افرادى مسلمان شدند. ليكن كفار قريش تا آن زمان كه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيروان او به عبادت پروردگارشان مشغول بودند و به بت پرستى آنها تعرضى نداشتند، جز حالت شگفتزدگى كردار ديگرى نداشتند.... تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب پروردگار ماءمور بيم دادن بت پرستان و بيان بى خردانه بودن بت پرستى شد.
در اين هنگام مشركان قريش نزد شيخ خود ابوطالب رفته گفتند: شما شيخ ما و آقاى بزرگوار ما هستى . برادر زاده ات خدايان ما را دشنام داده ، آنها را به زشتى ياد مى كند. دستور ده دست از دشنام دادن به خدايان ما بردارد، و آنها را به زشتى نام نبرد، ما نيز او را با خداى خودش وا مى گذارم .
ابوطالب پيامبر را در مجلس حاضر داشت و خطاب به او گفت : اينان بزرگوار و سران قوم شما هستند: و از شما چنين خواسته اى دارند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمو آيا آنها را به بهتر از آن دعوت نكنم !؟
ابوطالب گفت : آنها را به چه دعوت مى كنى ؟!
پيامبر فرمود: آنها را دعوت مى كنم به گفتن كلمه اى كه با گفتن آن عرب خاضع ايشان گردد، و بر عجم - غير عرب - حكمفرما گردد!
ابوجهل گفت : آن يك كلمه چيست !؟ بگو كه ده برابر آن را خواهيم گفت :
پيامبر گفت :
(آن يك كلمه آن است كه بگوئيد:(لا اله الا الله):
خدايى جز الله نيست .
آنها در غضب شده از جاى برخاسته و رفتند و گفتند: به خدا تو را، و خداى تو را كه چنين دستور به تو مى دهد، دشنام مى دهيم .(٣٦)
پيشنهاد ديگر قريش
كفار قريش بار ديگر به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كردند كه يك سال آنان خداى او را بپرستند، و يك سال او خدايان آنها را بپرستد. و در جواب آنها اين سوره مباركه نازل شد:
(قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد....):
بگو: اى كافرون ! من آنچه را شما مى پرستيد نمى پرستم ، و شما نيز آنچه را من مى پرستم نمى پرستيد... شما را دينى و مرا دينى ديگر است .
پيامبر صلى الله عليه و آله كار خود را ادامه داد... مشركان قريش بار ديگر به نزد شيخ خود رفتند. آنان خوش اندام ترين جوان قريش و زيرك ترين آنها را به نام عماره با خود بردند و با ابو طالب گفتند:(اين بهترين جوان قريش به جاى محمد صلى الله عليه و آله از آن شما باشد، و شما محمد صلى الله عليه و آله را به ما تسليم كن تا او را بكشيم ، و اين نگرانى از قبيله قريش رفع شود.).
ابوطالب در پاسخ پيشنهادى ابلهانه آنها گفت :(فرزندم را به شما بدهم بكشيد، و به جاى او فرزند شما را نگاهدارى كنم !؟)
و با پرخاش شديد به همپيمانان خود، آنها را راند.
در اين جا كفار قريش چاره را در آزار دادن پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، و هر قبيله اى شكنجه دادن و آزار مسلمانان قبيله خود را آغاز كرد.
آنگاه كه آزار و شكنجه كفار قريش بر مسلمانان فزونى يافت ، پيامبر دستور داد مسلمانان از مكه به حبشه هجرت كنند و سپس(جعفر بن ابى طالب)را به سرپرستى آنها بر گماشت .
كفار قريش عمرو بن عاص و عماره را با هدايائى به نزد(نجاشى)پادشاه حبشه گسيل داشتند، و از او خواستند تا مسلمانان را به مكه برگرداند، ليكن نجاشى به خواست آنها اعتنا نكرد و به احترام بزرگداشت جعفر و همراهانش ادامه داد.
ابوطالب وقتى چنين رفتار نجاشى شنيد: اين اشعار را براى او سرود و در ضمن آنها را به اسلام دعوت كرد:
تعلم خبار الناس ان محمدا
وزير الموسى و المسيح بن مريم
انى يهدى مثل الذى اتيا به
وكل بامرالله يهدى و يعصم
وانكم تتلونه فى كتابكم
بصدق حديث الترجم
وانك ما ياتيك منا عصابه
لفضلك الا ارجعوا بالتكرم(٣٧)
شيخ مكه در اين اشعار به پادشاه حبشه خطاب كرده و مى گويد:
١ - هان اى كه از بهترين مردانى ! بدان محمد صلى الله عليه و آله - يارى كننده موسى و عيسى مسيح فرزند مريم است .
٢ - او هدايتى مانند آنچه آن دو آوردند، آورده است . و هر يك از اين سه پيامبر به امر خدا هدايت مى كند، و مردم را از بدى حفظ مى كند.
٣ - و شما (نصارى ) خبر او را در كتاب خود (انجيل ) در سخن راست مى خوانيد نه در گفتار بر خاسته از گمان و تخمين .
٤ - و بدرستى هر گروهى كه از ما (مسلمانان ) به سبب فضيلت و بزرگوارى تو به سوى تو پناه مى آورند، با احترام و تكريم برمى گردند.
نجاشى عمرو عاص و مسلمانان به سركردگى جعفر را گرد هم آورد، و جعفر عمرو را جواب گفت ، و نجاشى عمرو را با خوارى رد كرد.
نجاشى اسلام را به رسميت شناخت و مانند شريعت موسى و عيسى معرفى كرد، و شماره مهاجران به حبشه بيش از هشتاد تن شد. اين خبر بين قبائل جزيره العرب پخش شد، و اسلام از مرز مكه بيرون شد و افرادى از قبائل عرب مانند(ابوذر غفارى)اسلام آوردند.
ابوطالب نيز در اشعار خود، در ضمن اظهار حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله دعوت به اسلام مى كرد كه از آن جمله اشعار آينده اوست :
منعتا الرسول المليك
ببض تلالا كلمع البروق
ادب واحمى رسول المليك
حمايه حام عليه شفيق :(٣٨)
١ - دفاع و حمايت كرديم پيامبر مالك الملك را با شمشيرى كه مانند برق مى درخشد.
٢ - دفاع مى كنم و حمايت مى كنم پيامبر مالك الملك را، حمايت كردن حمايت كننده اى كه بر او شفيق و دلسوز است .
و نيز در شعرى ديگر گويد:
و الله لن يصلوا بجمعهم
حتى اوسد فى التراب دفينا
و عرضت دينا قد عرفت بانه
من خير اديان البريه دينا.(٣٩)
١ - به خدا سوگند، دست ايشان به او نمى رسد، مگر آنكه من در خاك سپرده شوم .
٢ - تو دينى را عرضه داشتى كه دانستم آن بهترين دين مردمان است .
و در شعرى ديگر گويد:
الم انا وجدنا محمدا
نبيا كموسى خط فى اول الكتب :(٤٠)
آيا ندانستيد كه ما يافتيم محمد را پيامبرى مانند موسى كه در اولين كتاب (تورات ) نام او نوشته شده است .

بار ديگر پيشنهاد كردند كه چنانچه صلى الله عليه و آله خواستار مال دنيا است ، از اموال خود آن قدر به حضرتش بدهند كه از همه اهل مكه ثروتمند شود، و اگر خواهان پادشاهى است ، او را به پادشاهى خود امتياز كنند. پيامبر در جواب گفت :
به خدا سوگند، اگر آفتاب را در دست راست ، و ماه را در دست چپم بگذاريد، از دعوت دست نمى كشم !
در اين گفتگوها و پيشنهادها بين قريش و ابوطالب و پيامبر صلى الله عليه و آله ، ابوطالب به پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار ناتوانى كرد و گفت : اى پسر برادرم ، قوم تو چنين و چنان گفتند، در كار من و خودت بينديش ، و آنچه را كه توانايى آن را ندارم از من مخواه !
در اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله به گريه در آمد، و به عمو پشت كرد و به راه افتاد. ابوطالب برادرزاده را خواند. چون پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و رو به عمو كرد، ابوطالب گفت :
اى پسر برادرم ! برو هر چه مى خواهم بگو، كه در هيچ حالى تو را وا نمى گذارم ! #
درگيرى حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله باابوجهل
روزى ابوجهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نزد كوه صفا تنها يافت . او را بسى دشنام داد، و دين اسلام را به زشتى ياد كرد، و پيامبر صلى الله عليه و آله را آزرد. كنيزكى آن حال را مشاهده كرد.
در آن زمان ، حمزه كه سر آمد نامى قريش در شهامت و مردانگى بود، به شكار از مكه بيرون رفته بود. او را چنان رسم بود كه چون از شكار باز مى گشت ، نخست به مسجدالحرام مى شتافت و طواف خانه كعبه به جا مى آورد، و سپس به خانه مى رفت . در آنگاه كه به مسجد مى رفت ، به نزد هر دسته از قبيله هاى قريش كه در مسجد گرد هم نشسته بودند مى رفت و مى ايستاد و بر آنها سلام مى كرد.
اين بار كه از شكار بازگشت ، آن كنيزك داستان ابوجهل را با پيامبر نزد او بازگو كرد. حمزه چهره اش بر افروخت و در خشم شد و شتابان به مسجد رفت ، ولى اين بار نزد هيچ گروهى نايستاد و يكسره به سوى گروهى كه ابوجهل در آنها بود شتافت .
وقتى به آنان رسيد، بالاى سر ابوجهل ايستاد و كمان خود را بلند كرده ، بر سر ابوجهل كوبيد و سر او را شكافت . آنگاه به او گفت : به برادر زاده ام دشنام مى دهى ، در حالى كه من بر دين اويم و سخن او را مى گويم ؟ اگر مى توانى مرا رد كن !
مردانى از بنى مخزوم - فاميل ابوجهل - به يارى ابوجهل برخاستند. ابوجهل از بيم عاقبت كار انديشيد به خويشان خود گفت : ابوعماره - يعنى حمزه - را واگذاريد، چه من برادرزاده اش را ناسزايى زشت گفتم .
شيخ قبايل قريش در اين اوان در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله مبارزه اى سخت با كفار قريش به پا كرد.
در اين مبارزه ، قصائد غراى خود را همانند صاعقه هاى آسمانى بر سر آنها مى باريد. او در اين رزم ، كسان خود و همپيمانانش را نيز تشجيع مى كرد و به يارى مى طلبيد، و در قصائدى كه مى سرود مانند اين معانى را گوشزد مى نمود:
نه ! به خدا قسم دست كسى به برادرزاده من نمى رسد، و در اين راه شير مردان بنى هاشم شمشيرها از نيام مى كشند، و مانند شيرهايى كه به شكار خود حمله مى كنند، دشمنان را درهم مى درند، زنها در اين راه بى شوهر مى شوند.
ابوطالب قصايد بسيارى در اين معانى سروده كه يكى از آنها داراى نود و چهار بيت مى باشند.(٤١)
انقلاب عليه شيخ مكه
كفار قريش در برابر حمايت همه جانبه ابوطالب شيخ مكه از پيامبر صلى الله عليه و آله و دين اسلام و مسلمانان ، بيچاره شدند. لذا در سال ششم از بعثت(٤٢)براى چاره انديشى گرد هم آمدند، و با هم پيمان بستند كه عليه شيخ خود و قبيله بنى هاشم و بنى المطلب كه از پيامبر صلى الله عليه و آله حمايت مى كنند قيام كنند.
بدين منظور نامه اى نوشتند، و طبق آن همگى متعهد گشتند كه با حاميان پيامبر صلى الله عليه و آله قطع همه گونه روابط كنند، با آنها ازدواج نكنند، از آنها چيزى نخرند و چيزى به آنها نفروشند، و با آنها در يك مجلس ‍ ننشينند. اين عهد نامه را پس از امضا كردن در داخل خانه كعبه آويختند.
در اين هنگام دو تيره بنى هاشم و بنى المطلب - جز ابوالهب - خانه هاى خود را در مكه ترك كردند، و مجتمعا با شيخ خود ابوطالب به دره اى كه اكنون به نام او است و(شعب ابوطالب)نام دارد، پناه بردند و همگى با هم در آنجا سكنا گزيدند.
در اين زمان ابوطالب در قصيده اى غرا به قريش خطاب كرد و گفت :
١ - هان از جانب من پيغام دهيد قبيله لوى ، و بويژه قبيله هاى كعب(٤٣)را:
٢ - آيا ندانستيد ما محمد صلى الله عليه و آله را پيامبرى يافتيم مانند موسى كه در اولين كتاب (يعنى تورات ) نام او نوشته شده است !؟
٣ - و اينكه خداوند محبت او را در دل بندگان گذارده ، و از آن كس كه خداى محبت او را در دلها گذارد، كسى بهتر نيست .
٤ - و آنچه در نامه خود نگاشتيد بر شما شوم خواهد بود، همچنانكه صداى شتر بچه ناقه صالح (پس از پى شدن مادرش ) براى آن قوم شوم بود. (يعنى به سبب اين كارتان عذاب بر شما نازل مى گردد.)
٥ - بيدار شويد! بيدار شويد! و بيش از آنكه خاك گورتان كنده شود، و بى گناه مانند گناهدار (در عذاب شريك ) گردد.
٦ - دنباله رو سخن چينان نشويد، و پس از دوستى و قرابت قطح رحم نكنيد!
٧ - و جنگ سخت دنباله دار را پيش نياوريد. چه بسا سخت و ناگوار باشد جنگ بر آن كس كه جنگ افروزى كند.
٨ - به خداى كعبه سوگند، هرگز ما احمد صلى الله عليه و آله را در سختيها روزگار وانمى گذاريم !
٩ - پيش از آنكه از ما و شما دست و صورتها با شمشيرهاى بران جدا نشود.
١٠ - در ميدان كارزار كه در آن شكسته هاى نيزه ريخته شده ، و دسته هاى لاشخورهاى سياه بر خوردن كشته ها گرد آيند.
١١ - جولانگاه اسب ها و در هر گوشه و كنار نعره هاى رزمندگان صحنه كارزار را پر كرده باشد.
١٢ - مگر نه پدر ما هاشم كمر بست و فرزندان خود را به نيزه زدن و شمشير زدن وصيت كرد.
١٣ - ما بنى هاشم از جنگ خسته و ملول نمى شويم تا جنگ از ما خسته شود، و هيچ شكايتى از پيش آمدهاى آن نداريم .
١٤ - ليكن ما مردان رزم و مردان خرد هستيم ، در آن هنگام كه جان قهرمانان از ترس به لب رسد.
قصيده هاى ابوطالب بر قريش اثر بسزايى داشت ، و از بيم اين گونه تهديدها پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر بنى هاشم در امان از گزند شمشير و هر سلاح قريش بودند. ليكن محاصره اقتصادى بر آنها تاءثيرى سخت داشت و سه سال به طول انجاميد، در اين سه سال ثروتمندترين زن قريش خديجه اموال خود را بر محاصره شدگان انفاق كرد.(٤٤)
در اين مدت خواربار به طور قاچاق به ايشان مى رسيد.
ابوطالب فرزندش على عليه السلام را در تاريكى شب ، براى آوردن آذوقه به مكه مى فرستاد. ابن ابى الحديد در اين باره چنين نقل مى كند:
على شب از دره كوه مانند دزدان بيرون مى آمد، و خود را از ديدگان پنهان مى داشت . آنگاه به آنجا كه ابوطالب او را فرستاده بود رفت ، و بارهاى آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و مى آورد.(٤٥)
در آن مدت كسى از آنها از دره كوه بيرون نمى آيد، و كسى نيز نزد ايشان نمى رفت .(٤٦)
ابوطالب شبانگاه پيامبر را در جائى مى خوابانيد كه ديده شود. سپس چون پاسى از شب مى گذشت ، او را از جاى خود به جاى ديگر مى برد، تا على عليه السلام را در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوابانيد، تا چنانكه كسى جاى پيامبر صلى الله عليه و آله را براى به قتل رسانيدن وى مشخص ‍ كرده بود فرزندش على عليه السلام را به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله به نقل رساند.(٤٧)
محاصره شدگان دچار فقر و وفاقه شديد شده بودند. خداوند موريانه را ماءمور كرد نوشته هاى عهدنامه را بخورد. پيامبر صلى الله عليه و آله ابوطالب را از حادثه خبر داد. ابوطالب در مسجدالحرام نزد قريش رفت و داستان را بازگو كرد و گفت : نامه را بنگريد. اگر چنان است كه برادرزاده ام گفته ، محاصره را بر طرف كنيد. و چنانكه خبر او صحت نداشت ، برادرزاده ام را به شما تسليم مى كنم او را بكشيد.
قريش شادمان شدند. نامه را آوردند، ديدند همه نوشته ها نابود شده جز(باسمك اللهم). گفتند:(اين خبر سحر نيست !)... در اين زمان گروهى اسلام آوردند.(٤٨)
آنگاه پنج تن از وابستگان بنى هاشم و خديجه همپيمان شدند و صحيفه را در برابر قريش دريدند.(٤٩)
پس از آن بنى هاشم و بنوالمطلب از دره بيرون آمده ، به خانه هاى خود در مكه باز گشتند.
وفات خديجه
اسلام از مرز مكه بيرون شد و در قبايل عرب منتشر گرديد. بيش از هشتاد مسلمان به قاره آفريقا رفتند و يكتاپرستى را تا به حبشه بردند. در همه اين مناطق قرآن خوانده مى شد، و خدا را به يگانگى مى پرستيدند، و با اين حال قريش ديگر نمى توانستند مانند سالهاى اول بعثت ، اسلام را در نطفه خفه كنند.
از سوى ديگر ابو طالب نيز پس از هشتاد و چهار سال عمر، و نبرد سخت با قريش ، پيرى فرتوت گرديده بود، و خديجه هم پس از شصت و پنج سال عمر، و صرف همه دارايى خويش در راه اسلام ، تهيدست و شكسته احوال گشته بود... اين هر دو ياور، آنچه توانايى داشتند و در راه يارى پيامبر صلى الله عليه و آله در طبق اخلاص نهادند.... و سر انجام خديجه در ماه رمضان ، سه سال قبل از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله وفات كرد.(٥٠)
ابو طالب در آخر ساعات زندگى
ابوطالب در آخرين ساعات زندگى و در بستر بيمارى ، آخرين كوشش خود را در راه اسلام و نگاهدارى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انجام داد. او در آن حال پيامبر را خطاب كرد و گفت :
اى پسر برادرم ، پس از مرگ من به سوى داييهاى خود تيره بنى النجار (از قبيله خزرج در مدينه ) هجرت كن .
چه آنكه اين قبيله بيش از هر مردمى در حفاظت و حمايت از خاندان خود كوشا هستند.(٥١)
سپس ابوطالب در حال احتضار و جان سپردن شد. در اين هنگام برادرش ‍ عباس عليه السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله بر بالينش بودند. ابوطالب با صدايى ضعيف سخن مى گفت . عباس گوش فرا داد، شنيد ابوطالب مى گويد:(لا اله الا الله): هيچ معبودى ، هيچ خدايى ، جز الله نيست .!(٥٢)
ابوطالب در آخرين دم زندگانى همان كلمه اى را گفت كه عمر خود را در راه ترويج و تبليغ آن گذرانيده ، و نام(الله)بر زبان ، جان به جان آفرين سپرد.
هيچ كس مانند ابوطالب به اسلام و پيامبر اسلام و كلمه(لا اله الا الله)خدمت نكرد... و به سبب آنكه پدر على عليه السلام بود، و با على عليه السلام دشمنى داشتند، اين چنين مسلمانى را كافر خواندند! چه ستمى بزرگ روا داشتند!
يعقوبى گويد:
پيامبر بر سر جنازه عمو گفت :
(يا عم ، ربيت صغيرا، و كفلت يتيما، و نصرت كبيرا، فجزاك الله عنى خيرا):
(اى عمو! در خرد سالى ام پرورش دادى ، و در يتيمى ام كفالت كردى ، و در بزرگى ام يارى كردى ، خدايت جزاى خير دهد!)
و مشى بين يدى سريده و جعل يعرفه و يقول :(وصلتك رحم و جزيت خيرا):
و در پيشاپيش تابوت ابوطالب راه مى رفت و همى بر مى گشت و در جلو تابوت مى ايستاد و مى گفت :(پاداش صله رحم به تو رسد: و پاداش ‍ خوبى هم به تو رسيد.)(٥٣)
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين گفت : ولى مسلمانان گفتند،(ابوطالب در آتش جهنم مى سوزد).... و آن را از همين پيامبر روايت كرند....
به نظر ما آن روايت كه با اين دسته از روايتها كه در گذشته بيان داشتيم تناقض دارد، همگى را در زمان(معاويه)ساخته اند و بدروغ به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند. سپس همه خلفا آن را تاييد و تقويت كرده اند، بويژه خلفاء بنى العباس كه دچار شورشهاى امامزادگان از نسل ابوطالب بودند.
آنان با بهره گيرى از اين روايات مى خواستند براى مسلمانان اثبات كنند كه چون خود از نسل عباس عموى پيامبر عليه السلام كه مسلمان بوده هستند، بدين سبب وارث شرعى پيامبر صلى الله عليه و آله در همه شوون - چه مادى و چه معنوى - مى باشند، ولى امامزاده ها از نسل ابوطالب عموى ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله كه به زعم آنها كافر بوده مى باشند، و در شرع اسلام كافر و مسلمان از هم ارث نمى برند.
ليكن همه آنها حتى يك دليل بر مسلمان نبودن ابوطالب ندارند، و در آنچه از اشعار و گفتارهاى ابوطالب در كتابهاى سيره و تاريخ در دسترس ماست ، يك مورد يافت نمى شود كه ابوطالب نامى از بتهاى اهل مكه و كفار عرب - مانند لات و هبل و عزى - برده باشد.
او در همه جا نام الله و رب الكعبه و ديگر نامهاى خدا را برده ، و به آن نامها سوگند ياد كرده ، و آن نامها ورد زبان او بوده است . با وجود آنكه در آنچه از مشركان عرب به ما رسيده ، نامهاى آن بتها بسيار آمده است .(٥٤)
ابوطالب سه روز پس از خديجه - و به قولى پيش از خديجه - وفات كرد،(٥٥)و خداوند فرزندش على عليه السلام را به يارى پيامبر صلى الله عليه و آله برگماشت ، و على عليه السلام در برابر قريش چنين عرض اندام كرد....
۲
نقش ائمه در احياء دين جوانمردى اسلام روياروى قريش
پس از وفات ابوطالب ، لازم بود از جانب بنى هاشم نهيبى بر سر كفار قريش ‍ زده شود تا نپندارند پيامبر صلى الله عليه و آله بكلى بى ياور مانده و بنى هاشم پس از شيخ خود پيامبر صلى الله عليه و آله را تنها گذارند.
اين كار را على عليه السلام فرزند شيخ قريش به بهترين وجه انجام داد. در جامعه اى آن روز عرب ، بهترين وسيله همان قصيده سرايى بود. على عليه السلام در قصيده اى غرا پس از در گذشت پدر، به كفار قريش چنين هشدار داد:
١ - در شب بيدار ماندم در اثر خبر وفات ابوطالب پناه بى نوايان كه با جود و بخشش است .
٢ - آقايى با حلم نه تند خو و خشن بود و نه وامانده . خبر مرگ شيخ مرا دادند، آن رئيس بزرگوار را.
٣ - فريادرس مسكينان كه هر جا پيشامدى رومى داد، آن را چاره مى كرد، حافظ بنى هاشم و مدافع از ستم و دست درازيها.
٤ - قريش شادمان شدند از رفتن او، ليكن زنده اى را من مخلد نمى بينم .
٥ - قصد كارهائى را داشتند كه هواى نفس آنها آن كارها را نظرشان نيكو جلوه داده بود و بالاخره روزى مى رسد كه آنها را به گمراهى مى رساند.
٦ - آرزو داشتند پيامبر را دروغگو جلوه دهند و او را به قتل رسانند، و بدروغ به او افترا زنند و انكار كار او كنند.
٧ - دروغ پنداشتند! نه ، به خانه خدا سوگند، تا آنكه به شما سر نيزه ها را و شمشيرهاى برنده را بچشانيم .
٨ - و تا از منظره سخت و دشوار را بر خود نبينيد، آن گاه كه آهن و فولاد بر تن آرائيم .
٩ - و تا آنگاه كه يا شما ما را نابود سازيد يا ما شما را نابود كنيم ! يا آنكه مسالمت كردن با افراد قبيله خود را بهتر بدانيد.
١٠ - و گرنه اين قبيله در پيش و جلو دار محمد صلى الله عليه و آله هستند. بنى هاشم را مى گويم ، همانها كه بهترين جنگجويان هستند.
١١ - پيامبر صلى الله عليه و آله را در برابر شما خدا يارى دهنده است .
١٢ - پيامبرى كه براى ما وحى هرامنى را آورده است ، و پروردگارى من او را در كتاب آسمانى محمد ناميده است .
١٣ - همانند خورشيد او نورانى است ، روشنائى صورتش ابرها را از پيش ‍ صورتش به دور كرده است .
١٤ - امين است بر آنچه خداوند در قلبش به وديعت گذارده است ، و هر چه بگويد رستگار است .(٥٦)
على عليه السلام در اين قصيده كفار قريش را هشدار مى دهد تا نپندارند ابوطالب شيخ قريش وفات كرد، و نبى هاشم پس از او زبون شدند.
على عليه السلام همانند پدرش ابوطالب در شعر خود پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله را از جانب خداوند اعلان مى كند، و كفار قريش را از خداوند بيم مى دهد، و چنانچه از خدا نترسند - كه نمى ترسند - آنها را از نيزه هاى درنده و شمشيرهاى بنى هاشم - در حالى كه غرق آهن و فولاد هستند - بيم مى دهد....
و به آنها هشدار مى دهد در راه نگاهدارى از پيامبر چنان جنگى بر پا مى شود كه در آن يا بنى هاشم نابود مى شوند يا كفار قريش مگر آنكه قريشيان با بنى اعمال خود بنى هاشم راه آشتى پيشه گيرند.... كه در اينجا نيز على عليه السلام همانند پدرش كوشش دارد تا عاطفه رحم پرستى را در بنى اعمال خود از قبايل قريش زنده سازد.
على عليه السلام در اين قصيده گويا همان پدرش ابوطالب است كه با كفار قريش عتاب و خطاب مى كند. عرب در اين باره چه زيبا مى گويد:(الشبل من ذاك الاسد). آرى ، اين شير بچه فرزند همان شير است !
اثر قصيده على عليه السلام
براى روشن شدن اثر اين قصيده داستان آينده را ملاحظه نماييد:
پس از اتمام جنگ جمل در بصره ، اميرالمومنين به كوفه تشريف بردند، و در خطبه اى بالاى منبر مسجد كوفه ، مردم را براى رفتن به جنگ معاويه در شام ، به آمادگى فراخواندند.
در اين هنگام مردى از ميان مردم برخاست و رو به آن حضرت كرده گفت : مى خواهى ما را به شام بفرستى برادران خود را بكشيم ، همچنانكه ما را بردى برادران خود را در بصره كشتيم !؟ نه ! به خدا قسم چنين كارى نخواهيم كرد!
اين سخن بر روحيه آن مردم بسيار مؤ ثر بود، ليكن راد مرد پيرو على(مالك اشتر)بر خاست و گفت : كه جواب اين را مى دهد؟ آن مرد پا به فرار گذاشت . مردم در پى او هجوم آوردند و در بازار استر فروشها به او رسيدند، و او را زير پا گذاشت . مردم در پى او هجوم آوردند و در بازار استر فروشها به او رسيدند، و او را زير پا گرفتند و با دست و غلاف شمشير آنقدر زند كه هلاك شد. اميرالمومنين عليه السلام ديه او را از بيت المال به خاندانش داد و فرمود: كشنده او مجهول است ، و ديه اش از بيت المال مسلمانها است .(٥٧)
در اينجا چنانچه مالك اشتر بر نمى خاست و چنان نمى گفت ، همفكران اين مرد سخن او را تاييد مى كردند و اميرالمومنين ، شكست مى خورد، ليكن چون مالك اشتر - شيخ قبيله همدان - چنان گفت : افراد قبيله اش بر خاستند و ديگران نيز در پى ايشان و آن مرد را هلاك كردند. و بدينسان نفسهاى مخالفان در سينه ها حبس شد.
در داستان مكه نيز موقعيت بسيار دقيق و خطرناك بود.
بنى هاشم شيخ و رئيس خود را از دست داده بودند، و يك حمله قريش آنها را از پا در مى آورد. اين قصيده از پسر شيخ قريش ، دو اثر مثبت در آن جامعه گذارد:
١- بر قبيله بنى هاشم و ساير مؤ منان
بنى هاشم نيازمند يك مياندار قويدل بودند كه ايشان را دلگرم كرده و اميد دهد، و از پراكندگى و بيم برهاند. قصيده على عليه السلام اين نياز را برآورده ساخت ، و بلكه ديگر مسلمانان مستضعف را نيز اميدوار و قويدل ساخت .
٢- بر قريش
چنانچه در آن حال يك تن از كفار قريش به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله حمله ور مى گشت ، صدها تن به دنبال او به سوى پيامبر حمله ور مى شدند، و حمله عمومى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم و مستضعفان مسلمانان بر پا مى شد.
خداوند على عليه السلام را بر گماشت ، و با اين قصيده وضع مكه را به سود پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام و مسلمانان دگرگون ساخت . همچنانكه با يك گفتار مالك اشتر وضع را به سود همين على عليه السلام در كوفه دگرگون فرمود.
آزار كفار قريش فزونى مى گيرد
كفار قريش گرچه مى دانستند پس از ابوطالب ساير بنى هاشم پيامبر صلى الله عليه و آله را وانمى گذارند، و با آن حال نمى توانند پيامبر صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند، ليكن آزارهايى را به پيامبر صلى الله عليه و آله روا داشتند كه هيچ گاه در حال حيات ابوطالب جراءت چنان جسارتهايى را نداشتند.(٥٨)
اينك دو تن از آزاردهندگان به پيامبر صلى الله عليه و آله را در طول اقامت حضرتش در مكه نام مى بريم ، و چند نمونه از كارشكنى هاى آنها را - بحوله تعالى - بيان مى نمائيم :
ابو لهب و همسرش ام جميل
ابولهب فرزند عبدالمطلب و عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بود.(لهب)شعله آتش است ، و او را به دليل زيبايى رخسارش ابولهب مى خواندند، يعنى كسى كه رخسارش مانند شعله آتش روشنايى مى دهد.
آزارها و كارشكنى هاى ابولهب از روزى كه پيامبر بنى عبدالمطلب را در خانه خود دعوت فرمود، شروع شد، و تا پس از غزوه بدر - كه به مرضى مسرى كه آن را(عدسه)مى ناميدند و شبيه به مرض طاعون بود هلاك گشت - ادامه داشت . از جمله آزارها و كارشكنى هاى او آنكه :
در آغاز دعوت عمومى ، روزى پيامبر صلى الله عليه و آله بر كوه صفا بر آمد و بانگ بر آورد:(و اصباحاه)كه اين بانگ در عرب براى خواندن مردم به جهت بيم دادن آنها را روى دادن امرى هولناك استعمال مى گردد.
پس از اين ندا، قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله انبوه شدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چنانچه به شما خبر دهم ارتش سواره اى از دامنه اين كوه مى آيند (و حمله مى كنند) آيا مرا تصديق مى كنيد؟
گفتند: ما هيچ گاه از شما دروغى نشنيده ايم (تا به دليل آن گفته شما را باور نكنيم )
در اين هنگام پيامبر فرمود: من شما را از عذابى سخت بيم مى دهم !
از همه آن گروه عموى پيامبر ابولهب به سخن آمده و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت :(تبا لك ! الهذا جمعتنا!؟): هلاك و نابود شوى ! آيا براى اين سخن ما را گرد آورده اى !؟(٥٩)
ابولهب مى گفت : اين محمد به ما چيزها مى گويد و و عده هايى از عالم پس ‍ از مرگ مى دهد و اداهايى در اين باره دارد. من كه گمان ندارم پس از مرگ خبرى باشد. و از راه تمسخر دو دست خود را باز كرده و در آنها مى دميد و مى گفت :(تبالكما)يعنى : بريده باد، من كه از گفته هاى محمد چيزى در دست نمى بينم !(٦٠)
همسر ابولهب(ام جميل)- خواهر ابوسفيان و عمه معاويه كه از خاندان بنى اميه بود - نيز از آزاردهندگان پيامبر صلى الله عليه و آله بود. وى در سر راه پيامبر صلى الله عليه و آله خار مى افكند و عليه آن حضرت فتنه انگيزى مى نمود. درباره ابولهب و همسرش سوره مباركه(مسد)نازل شد، و خداوند فرمود:
(بسم الله الرحمن الرحيم # تبت يدا ابى لهب و تب # ما اغنى عنه ما له و ماكسب # سيصلى نارا ذات لهب # و امراته حماله الحطب # فى جيدها حبل من مسد):
تباه و بريده و نابود باد كارهاى ابولهب ! و او تباه و بريده نابود گرديده است . هيچ سودى نداد و او را مال و فرزندش . بزودى در جهنم به آتشى شعله ور بسوزد، و زن او كه هيزم بر آتش (فتنه ) مى باشد و در گردنش طنابى از ليف كتان است .(٦١)
دو فرزند ابولهب(عتبه)و(عتيبه)با دو دختر پيامبر ازدواج كرده بودند، و(عاص بن وائل سهمى)با دختر ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله ، قريش به آنان گفتند: دختران پيامبر صلى الله عليه و آله را طلاق دهيد تا گرفتار معيشت آنها گردد و از دعوت اسلام بازماند، و در برابر هر دختر قريش بخواهيد به همسرى شما مى دهيم .
عاص بن وائل نپذيرفت و دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را طلاق نداد. ليكن دو پسر ابولهب دو دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را طلاق دادند. چه آنكه مادرشان ام جميل پس از نزول سوره(تبت ...)به آنها گفت :
اگر دختران محمد صلى الله عليه و آله را طلاق ندهيد، كلامى با شما سخن نخواهم گفت !
ام جميل در دشمنى با پيامبر به اين هم اكتفا نكرد. زمانى در حالى كه شعرى در هجو پيامبر مى خواند. سنگپاده اى برداشت و به خانه خدا رفت تا آن سنگ را بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آورد. ليكن در حالى كه در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بود، آن حضرت را نديد و بازگشت .(٦٢)
كارشكنى هاى ابولهب از همه قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله مؤ ثرتر بود.
چنانچه يادآورى شد پس از نوشته شدن عهدنامه كفار قريش ، پيامبر با يارانش - دو تيره بنى هاشم و بنى المطلب - در شعب ابى طالب و در حصار كفار قريش بودند، و قريش خريد و فروش با آنها را تحريم كرده بودند، و آنها در تنگى و گرسنگى به سر مى بردند.
در آن زمان هر گاه قافله بازرگانى از خارج مكه به مكه مى آمد، و كسى از محاصره شدگان در شعب ابى طالب مى رفت تا از آنها آذوقه خريدارى كند، در اين هنگام دشمن خدا ابولهب به پا مى ايستاد و مى گفت : اى گروه بازرگانى ، قيمت كالاهايتان را براى ياران محمد افزون كنيد تا نتوانند از شما چيزى به دست آورند. شما كه از پول و ثروتم با خبر هستيد و از عمل كردن به قول و پيمانم آگاه هستيد. من به شما ضمانت مى دهم كه زيان و خسارتى به شما نرسد.
آنگاه بازرگانان قيمت كالاها را آنقدر بالا مى برند كه هريك از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه مى خواست از آنها متاعى بخرد، از خريد عاجز مانده ، دست خالى به سوى فرزندان خود برمى گشت ، در حالى كه كودكان او از گرسنگى ناله و زارى مى كردند و او چيزى در دست نداشت كه به آنها بخوراند.
و در آخر ابولهب سود خوبى براى آنچه بازرگانان از خوراك و لباس و به ياران پيامبر نفروخته بودند و به آنها مى داد. و بدين سبب مسلمانان از گرسنگى و برهنگى به رنج و سختى مى گذراندند.(٦٣)
هجرت به مدينه
پيش از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت نمايد، در موسم حج كه اعراب به حج مى آمدند، از قبائل عرب كمك مى طلبيد تا بتواند رسالت خود را تبليغ كند. در اين هنگام به گروهى از قبيله خزرج كه از مدينه به حج آمده بودند برخورد كرد، و آنها را به اسلام دعوت فرمود: آنها كه از يهود پيشگويى ظهور پيامبر آخرالزمان را شنيده بودند، پيامبر را شناختند و اسلام آوردند، و در بازگشت به مدينه ، خبر پيامبر صلى الله عليه و آله را به اهل مدينه دادند، و اسلام در مدينه منتشر شد.
در سال ديگر گروهى از اهل مدينه به حج آمدند، و با پيامبر صلى الله عليه و آله بعثت بر اسلام كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله(مصعب بن عمير)از مسلمانان اهل مكه را به همراه ايشان فرستاد، تا به آنانكه از اهل مدينه مسلمانان شده اند اسلام و قرآن را تعليم نمايد و با ايشان نماز جماعت گذارد.
پس از اين اسلام در مدينه بيش از بيش منتشر شد، تا آنكه در سال سوم ، هفتاد و چند تن از اهالى آن بقصد حج به مكه آمدند، و با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند بر آنكه اگر حضرتش به مدينه تشريف ببرد، اقامه دولت اسلامى نمايند. هنگامى كه اين گروه به مدينه بازگشتند، با مصعب اقامه نماز جماعت كردند، و اسلام در مدينه دين رسمى شناخته شد.
در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان ساكن مكه دستور فرمود و به طور پنهانى به مدينه هجرت كردند. و از مسلمانان در مكه نماند جز على عليه السلام و چند مسلمان ديگر كه پدر و مادر و خويشانشان آنها را زندانى كرده بودند.
از طرف ديگر كفار قريش كه از تجمع مسلمانان در مدينه بيمناك بودند، گرد آمدند و شور كردند و قرار گذاردند از هر قبيله اى مردى براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله آماده شود، و شبانگاه آن حضرت را در منزلش به قتل رسانند، تا اسلام را ريشه كن سازند.
جبرئيل پيامبر صلى الله عليه و آله را از قصد آنها با خبر كرد، و از جانب خدا به حضرتش دستور هجرت به مدينه رسيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به انجام چهار كار مكلف فرمود:
يكم - مركوب براى اين مسافرت مهيا سازد.
دوم - آن شب را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله بخواند تا آنكه قاتلان گمان برند پيامبر صلى الله عليه و آله سپرده بودند به صاحبانش مسترد دارد.
چهارم - خاندان پيامبر صل الله عليه و آله را با خود به مدينه ببرد.
و پس از آن پيامبر صل الله عليه و آله شبانگاه با ابوبكر از مكه بيرون شدند و در غار كوه ثور بيرون مكه پنهان شدند.
على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله آرميد مردان قريش كه ابولهب عموى پيامبر با آنها بود، بقصد پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير به دست ، گردخانه را گرفتند. آنان از پس ديوار خانه - كه در آن زمان كوتاه بود - رختخواب پيامبر را زير نظر داشتند، تا فجر شود و پيامبر صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند، و چون على عليه السلام را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله مى ديدند، مى پنداشتند پيامبر است ... اما آنگاه كه صبح على عليه السلام از بستر بيرون آمد، آنها دانستند كه شب را تا به صبح در اشتباه بوده اند.
پس از آن كه كفار قريش از خطاى خود آگاه شدند، در جست و جو از پيامبر صلى الله عليه و آله تا نزديك غاز كوه ثور رفتند.(٦٤)در آن هنگام ابوبكر هراسان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:(اندوهناك مباش ! خدا با ماست .)(٦٥)
قريش از غار بازگشتند. على عليه السلام شترى براى سوارى پيامبر صلى الله عليه و آله خريد،(٦٦)و شترى براى ابوبكر آوردند با عامر بن فهيره غلام برادر مادرى عايشه ،(٦٧)و راهنمايى گرفتند به نام عبدالله بن اريقط از قبيله بنى الديل(٦٨)مسلمان نبود.
پيامبر صلى الله عليه و آله با آن سه همراه ، از مكه هجرت نمود تا به ده قبا - در دو ميلى خارج از مدينه - رسيد، و در قبا ماند تا على عليه السلام امانتهاى قريش را كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بود به صاحبانش رسانيد و با خاندان آن حضرت در قبا پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد.
اين خبر به مسلمانان در مدينه رسيد، و به دنبال آن ، هر صبح از مدينه بيرون مى آمدند، و در انتظار پيامبر صلى الله عليه و آله بودند تا روز بالا مى آمد و باز مى گشتند... تا اينكه روز دوشنبه ، هشتم با دوازدهم ربيع الاول ، پيامبر صلى الله عليه و آله از قبا با همراهان به مدينه تشريف بردند.
شتر پيامبر صلى الله عليه و آله در زمينى وسط مدينه فرود آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا را خريد و مسجد مدينه را در آنجا با خشت و گل ساخت ، و سقف آن را با شاخه هاى درخت خرما پوشانيد. و در آخر مسجد دكه اى به نام جنحه آماده فرمود و مهاجران بى نوا را در آنجا سكنى داد.
همچنين در جنب مسجد براى هر يك از همسران خود خانه اى مانند ساختمان مسجد مى ساخت . و پس از گذشت هفت ماه از هجرت ، عايشه را به خانه آورد. پس از آن دخترش فاطمه عليه السلام يادگار خديجه را به پسر عمويش على عليه السلام يادگار ابوطالب تزويج كرد، و خانه اى در جنب خانه خود و مانند خانه خود، براى دخترش فاطمه عليه السلام ساخت .
بنيانگذارى جامعه اسلامى
پيامبر صلى الله عليه و آله اولين جامعه اسلامى را چنين بنيانگذارى فرمود.
هر دو تن از مهاجران را با يكديگر برادر ساخت ، و مانند ابوبكر و عمر، و نيز هر يك از مهاجران با با يك انصارى برادر ساخت مانند آنكه ابوبكر را با خارجه بن زبير انصارى و عمر بن الخطاب را با عتيان بن مالك انصارى .
و در هر دو نوبت على عليه السلام را برادر خود خواند، فرمود به او:
(انت اخى فى الدنيا و الاخره):
تو در دنيا و آخرت برادر من هستى .(٦٩)
همچنين براى حفظ امنيت آن جامعه كوچك ، با قبايل يهود ساكن مدينه كه ثروتمند بودند، پيمان همزيستى مسالمت آميز و پشتيبانى از هم در برابر هر كس به مدينه حمله كند، منعقد ساخت ، بويژه با قبيله هاى بنى قينقاع كه تاجر پيشه و ربا خوار بودند و و دو بنى نضير و بنى قريظه كه باغدار و زراعت پيشه و گله دار بودند. در اين پيمان به طور اعتراف به حاكميت و حكميت پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه آمده بود.(٧٠)
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بستن اين پيمانها و اطمينان از امن داخلى ، متوجه قريش دشمنان اسلام در مكه شد، در حالى كه در آن جامعه كوچك صدها خانوار مهاجران فرارى از قريش وجود داشتند كه همه دارائى خود را در مكه تحت تصرف و يغماگرى قريش گذارده بودند، و با كمال دست تنگى و با كمك انصار به سختى مى گذرانيدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله براى چاره اين كار، دسته هائى از مردان جنگى بر سر قافله هاى تجارتى قريش كه در راه شام به مكه از نزديكى مدينه مى گذشتند مى فرستاد. يك بار آنها بر قافله كوچك تجارتى قريش دست يافتند، و پيامبر صلى الله عليه و آله آن غنائم را بر تنگدستان تقسيم نمود.
غزوه بدر
وضع بدين گونه بود... تا در ماه رمضان سال دوم هجرت به پيامبر صلى الله عليه و آله گزارش دادند قافله تجارتى عظيمى از قريش از شام به مكه بر مى گردد. پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را ترغيب كرد تا در پى آن قافله از مدينه بيرون روند، و با سيصد و سيزده تن به اين قصد از مدينه بيرون شدند تا به هفت منزلى مدينه نزديك سرزمين(بدر)فرود آمدند. بدر در هفت منزلى مدينه ، و در راه مدينه به مكه است .
قافله بزرگ تجارتى قريش كه به رياست(ابوسفيان)بود، از اين پيشامد با خبر شد، و اهل مكه را با خبر ساخت ، و خود از بى راهه به در رفت و از آن گير و دار نجات يافت .
قريش از مكه با هزار مرد مسلح براى برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمدند. چند تن از بنى هاشم نيز به طور اكراه با آن لشكر همراه گشته بودند كه از جمله آنها عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و طالب برادر على عليه السلام بود. اينان مورد سرزنش قريش بودند. از ميان آنان طالب توانست در بين راه از لشكر بگريزد و به مكه باز گردد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از واقعه با خبر شد. بيشتر افراد ارتش اسلام از انصار بودند، و آنها در بيعت با پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه شرط يارى كردن آن حضرت را رسيدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه قرار داده بودند. بنابراين ، و اكنون كه در خارج از مدينه هستند، و به قصد جنگ نيز از مدينه بيرون نيامده اند، مى بايست پيامبر صلى الله عليه و آله استعلام حال آنها را بفرمايد كه آيا در اينجا و در اين حال خود را عهده دار يارى پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند يا نه .
بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان مشورت كردن ، لشكر را گرد آورد، و آنها را از فرار قافله تجارتى و بيرون آمدن لشكر جنگى با خبر ساخت ، و به ايشان فرمود:(اشيروا على): نظر خود را به من بگوئيد، چه بايد كرد؟
در اين هنگام(ابوبكر)و(عمر)چنين گفتند:
اى پيامبر خدا: به خدا سوگند كه اينها قريشند كه با همه قدرت و شوكت خود روآورده اند!
به خدا سوگند! قريش از آنگاه كه با قدرت و شوكت شده اند، تا به امروز خوار و زبون نگرديده اند!
به خدا سوگند! از آن روز كه قريش كافر شده اند، ايمان نياورده اند!
به خدا سوگند! قريش هرگز قدرت و شوكت خود را از دست نمى دهند، و با تو مى جنگند! پس آماده كارزار باش !(٧١)
پيامبر صلى الله عليه و آله از آن دو سخنان ارعاب آورشان روگردانيد.(٧٢)
(مقداد)پس از آن دو، برخاست و گفت :
اى پيامبر خدا! به فرمان خدا عمل كن ، كه ما با تو هستيم .
ما به شما گفتار(بنى اسرائيل)را نمى گوئيم كه به پيامبرشان گفتند: تو با خداى خود برويد و جنگ كنيد، ما در اينجا مى مانيم !
ليكن ما مى گوئيم : شما با خداى خود با آنان جنگ كن ، و ما با شمائيم و با آنها مى جنگيم !
قسم به آنكه تو را به حق فرستاد! اگر تا ساحل دريا برويد، ما در ركاب مى آييم !
پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا خير گفت : و باز سخن خود را تكرار كرد و فرمود:(اشيروا على)مردم نظر خود را به من بگوييد!
انصار دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنها پاسخ مى خواهد.
(سعد بن معاذ)از سران انصار برخاست و گفت : يا رسول الله ! گويا پاسخ ما را مى خواهيد؟
پيامبر فرمود: آرى .
سعد گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و مى گويم :
اى پيامبر! شايد به قصد كارى از مدينه بيرون آمدى ، و اكنون از خدا فرمان كار ديگرى به شما رسيده است .
اى پيامبر صلى الله عليه و آله ! ما به شما ايمان آورديم ، و شما را تصديق كرديم ، و با شما عهد و پيمان فرمانبردارى بستيم . كارى را كه دستور دارى اجرا كن .
قسم به آن كس كه تو را به حق فرستاد، اگر به دريا بزنيد، ما با شما به دريا مى زنيم ، اگر چه يك تن از ما باقى نمانده باشد.
پيوند كن با هر كه خواهى ! و قطع كن از هر كه خواهى ! و از اموال ما بگير هر چه كه خواهى ، آنچه كه از مال ما بگيرى ، براى ما خوشايندتر است از آنچه نگيرى - تا آخر گفتارش .
سخن سعد تمام شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
به راه افتيد با بركت خدا، كه او نويد پيروزيم داده است . اكنون گويا كشته شدن كافران را مى نگرم !
آنگاه قتلگاه يكايك از بزرگان قريش را به آنها نشان داد.(٧٣)
لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله در بدر فرود آمد. براى پيامبر سايبانى ساختند و از آن پاسدارى مى نمودند.(ابوبكر)در آن جاى امن رفت و تا آخر جنگ در آنجا ماند!(٧٤)
لشكر قريش با خود آرايى و خودنمايى تمام فرا رسيد... و در ١٧ ماه رمضان جنگ مشهور به نام(غزوه بدر)بين كفار و مسلمانان به پا شد.
از لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از همه على عليه السلام و حمزه دلاورى كردند و سران و قهرمانان كفار را كشتند(٧٥). و از انصار نيز دلاورانى از خود گذشته سخت جنگيدند. و چند تن از بنى هاشم كه با اكراه در لشكر قريش به سرزمين بدر آمده بودند، به كمك مشركين و عليه مسلمانان جنگ نكردند.
آن جنگ با پيروزى مسلمانان پايان يافت . از مسلمانان چهارده نفر به شهادت رسيدند، شش شهيد از مهاجران ، و هشت شهيد از انصار. از مشركان هفتاد تن كشته شدند و هفتاد تن اسير گشتند.
از جمله كشته شدگان(عتبه)و(شبيه)و(حنفظه)پدر و برادر و فرزند(هند)همسر(ابوسفيان)و مادر(معاويه)بودند كه به دست حمزه و على عليه السلام كشته گشتند.(٧٦)
پيامبر صلى الله عليه و آله در روز بدر بنى هاشم و چند تن ديگر را نام برد و از كشتن آنها نهى فرمود. اين اشخاص كسانى بودند كه يا با اكراه با ارتش ‍ قريش آمده بودند، مانند بنى هاشم و چند تن ديگر، و يا آنكه در زمان اقامت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه ، خدمتى به اسلام و دفاعى از پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند، مانند(ابوالبخترى)كه در ضمن چند تنى بود كه همكارى كردند و عهدنامه قريش عليه مسلمانان را دريدند .
پيامبر صلى الله عليه و آله بخصوص نام(عباس)را برد و گفت : او را به قتل نرسانيد، چه او را قريش با اكراه با خود آورده اند.
در اين هنگام ابوحذيفه پسر عتبه گفت : ما پدران و فرزندان و برادران و كسان خود را به قتل برسانيم و عباس را نكشيم !؟ به خدا اگر او را ببينم ، شمشير را در بدنش فرو مى برم !
پيامبر صلى الله عليه و آله رو به عمر كرد و فرمود: آيا بر روى عم پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير مى زنند!؟
عمر گفت : اى پيامبر صلى الله عليه و آله بگذار گردنش را با شمشير بزنم . به خدا سوگند نفاق خود را آشكار كرد.(٧٧)
پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر چنين اجازه اى نداد.
اختلاف در تقسيم غنائم
آنگاه كه لشكر قريش شكست خورد و به ميدان جنگ پشت كرد، گروهى از لشكر اسلام آنها را در صحرا دنبال كردند و هر كه را به او دست يافتند كشتند و يا اسير ساختند. دسته اى ديگر به خيمه هاى دشمن يورش بردند، و دارايى آنها را با خود آوردند.
عده اى نيز به گرد جايگاه پيامبر به پاسدارى پرداختند، تا مبادا در آن حال كه لشكر اسلام از پيامبر صلى الله عليه و آله دور شده اند، دشمن فرصت يابد و به جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كند.
پس از ختم جنگ ، ميان اين سه گروه بر سر غنائم اختلاف شد. آن دسته كه غنائم را با خود آورده بودند، خود را مالك آن مى دانستند و حقى براى ديگران قائل نبودند.
و آن دسته كه دشمن را دنبال كرده بودند گفتند: به خدا سوگند، شما سزاوارتر از ما به غنائم نيستيد! زيرا چنان چه ما دشمن را دنبال نمى كرديم و او را با جنگ از شما مشغول نمى ساختيم ، آنها شما را نمى گذاشتند اموالشان را به غنيمت بريد.
و آنان كه به پاسدارى پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخته بودند گفتند: ما آنگاه كه اموال دشمن را بى مستحفظ ديديم ، بيم آن كرديم كه اگر برويم آن غنائم را جمع كنيم ، دشمن جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله را خالى از مستحفظ بنگرد و باز گردد و به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كند، و ما پاسدارى پيامبر صلى الله عليه و آله را كرديم ، و شما سزاوارتر از ما بر اخذ غنائم نيستيد !
در اين حال ، وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، و آن اموال را از آن خدا و رسول قرار داد. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد هر كس چيزى به غنيمت برده بازگرداند، و يك تن از انصار را ماءمور جمع آورى و نگاهدارى غنائم فرمود، آنگاه از زمين بدر به سوى مدينه به راه افتاد تا به سرزمين به نام(سير)در نزديكى مدينه رسيد. در آنجا فرود آمد و دستور داد آن غنائم را بر همه يكسان تقسيم نمودند.(٧٨)
اثر جنگ بدر بر مردمان جزيرة العرب
محترمترين قبائل جزيره العرب و ثروتنمدترين آنها(قبائل قريش)در مكه بودند، و هيبت آنها در دلهاى همه آن مردمان بود.... و در برابر آنها بى نواترين مردم جزيره العرب(مسلمانان)آن زمان بودند كه گروهى از آنها از بيم آزار و شكنجه قريش به حبشه گريخته ، و ديگران پراكنده و شبانه و مخفيانه به مدينه پناه برده بودند....
از اين گروه بى نوا،(سيصد و سيزده تن)بى ساز و برگ جنگى ، بقصد دستبرد به قافله تجارتى قريش ، از مدينه بيرون شدند.... و در برابر از قبايل قريش(هزار مرد جنگى)با ساز و برگ نبرد، براى سركوبى آنها از مكه بيرون شدند!...
اين دو گروه ، با آن همه اختلاف در نيرو، در سرزمين بدر با هم سخت جنگيدند.... و در نتيجه هفتاد تن - كه در آنها سران قريش بودند - كشته شدند، و هفتاد تن اسير گشتند، و خيمه و اسب و شتر و افزار جنگى و ديگر دارايى آنها را، آن گروه بى نوا، با خود به مدينه بردند!....
و مابقى قريش پر و بال شكسته از ميدان معركه گريختند، و خود را به مكه رسانيدند!
اين پديده شگفت انگيز دلهاى سخت آن مردم را تكان داد، و ارزيابى آنها از اسلام و مسلمانان دگرگون شد.
در مدينه(عبدالله بن ابى)كه پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه كانديد ملوكيت و شاهى مدينه بود و داشتند براى او تاج شاهى آماده كردند... و با هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ، و امضاى عهدنامه امنيت بين قبائل انصار و قبائل يهود، تمامى آرزوهايش بر باد رفته بود... و پيش از جنگ بدر در آرزوى شكست آوردن بر پيامبر صلى الله عليه و آله صبح و شام مى گذرانيد... پس از جنگ بدر بناچار سر تسليم فرود آورد، و با همه ياران خود اسلام آورد!
از طرف ديگر(قبايل يهود)كه آن تازه واردهاى بى نواى شهر مدينه را در حساب نمى آوردند، پس از جنگ بدر به خطاى خود پى بردند. آنها با پيشروى اسلام در مدينه ، عوامل پيشروى و برترى و آقايى خود را از دست مى دادند. چه آنكه يهود هميشه در جامعه هاى بى بند و بار و بى هدف و آشفته نشو و نما مى كنند و به رباخوارى و زراندوزى مى پردازد، و با آمدن اسلام به شهر مدينه بى بند و بارى از شهر مدينه از بيخ و بن كنده شده بود، و قبايل اوس و خزرج كه جدالهاى بى حاصل آنان منتهى به جنگ هاى خونين مى شد - كه در آن هر قبيله اى از قبيله اى از يهود جنگ افراز اجاره مى كرد، و دچار معامله هاى رباخوارى آنان مى شد - اكنون همه با هم صيغه برادرى خوانده بودند، و در جامعه اى مالامال از صلح و صفا و پاكى و استوارى مى زيستند كه هيچ بيگانه اى در آن كوچكترين نفوذى نداشت .
يهود پس از جنگ بدر، به خود آمدند، و در پى كارشكنى در امر اسلام و ايجاد كينه توزى بين مسلمانان برآمدند، در اين كارشكنى از همه گردنفرازتر قبيله(بنى قينقاع)بود. ابن هشام روايت مى كند كه :
پيامبر آنها را در بازار بنى قينقاع گردآورد و به آنها فرمود:(اى گروه يهود! از خدا بترسيد تا مانند قريش بر شما وارد نشود، و اسلام بياوريد. شما مى دانيد من پيامبر خدايم . پيامبرى من در كتابهاى شما آمده ، و خدا از شما بر پيامبرى من پيمان گرفته است .)
يهود گفتند:
اى محمد، تو مى پندارى ما مانند قوم تو - قريش - هستيم ؟! مغرورت نگرداند اينكه برخورد كردى با قومى كه علم جنگ كردن نداشتند، و فرصتى به دستت آمد! به خدا قسم ، اگر با تو بجنگيم ، خواهى دانست كه ما خودمان هستيم ! (يعنى : اگر انسانى هست مائيم آن انسان !)
نخستين درگيرى با يهود
يهود همچنان در كارشكنى بودند، تا آنكه روزى همسر يكى از انصار(٧٩)در بازارهاى بنى قينقاع ، در دكان زرگرى رفت .
به او اصرار ورزيدند روى خود را بگشايد - حجاب از چهره برگيرد - نپذيرفت و امتناع ورزيد، مرد زرگر دامن پيراهن او را از پشت با وسيله اى به بالاى كمرش آويخت ، و آنگاه كه آن زن از جا برخاست ، عورتش نمايان شد. يهود بر او خنديدند، آن بانو بانگ برآورد. مردى از مسلمانان برخاست و آن زرگر را كشت .
مردم بنى قينقاع گرد آمدند و آن مرد مسلمان را كشتند، و پيمان خود را با پيامبر شكستند، و در قلعه ها و حصارهاى خود جمع شدند و آماده جنگ گشتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را پانزده روز محاصره كرد، پانزدهم شوال سال سوم هجرى تا اول ذى القعده كه تسليم پيامبر شدند.(٨٠)
در ميان آنها هفتصد مرد جنگى بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همه آنها را به زمين ذراعات شام راند، و اموال آنها را به غنيمت گرفت .
دارائى آنها زراعت و نخلستان نبود. آنها تاجر پيشه بودند و جنگ افروزى بسيار و افزار زرگرى داشتند. خمس غنيمت را پيامبر صلى الله عليه و آله برداشت ، و مابقى را بين مسلمانان تقسيم فرمود.(٨١)
پس از جنگ بدر مردم مكه يك سال در سوگ كشتگان خود و تحصيل آمادگى براى گرفتن انتقام خون آنان بودند، و سرانجام با سه هزار مرد جنگى و سه هزار شتر و دويست اسب ، و لشكرى سازمان يافته ، رو به مدينه كردند.
غزوه احد
(احد)نام كوهى در يك ميلى خارج مدينه است . كفار قريش در سال سوم هجرى ، به سركردگى ابوسفيان ، با لشكرى مجهز رو به مدينه آوردند، و در چهارشنبه دوازدهم شوال آن سال ، در نزديكى كوه احد فرود آمدند.
(ابوسفيان)دو بت قريش(لات)و(عزى)را با آن ارتش آورده بود، و نيز پانزده زن سران قريش را به سركردگى همسر خود(هند)براى تشجيع جنگاوران ، همراه لشكر ساخته بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله با مهاجر و انصار شور كرد آيا مدينه بمانند. و مردان در كوچه هاى مدينه كه جاى جولان لشكريان قريش نيست ، رو در رو با آنها بجنگند، و زنان و بچه ها از پشت بامها با سنگ با آنها بجنگند، يا آنكه لشكر از مدينه بيرون رود و در صحرا با قريش بجنگد.
پيامبر از نظر سوق الجيشى چنان مى ديد كه در مدينه بمانند و در مدينه بجنگند، و عبدالله بن ابى منافق رئيس قبيله اوس را نيز همين راى بود. ليكن اكثريت جنگجويان - كه حمزه نيز با آنها بود - مى گفتند اين شكست ماست كه در برابر لشكر قريش بيرون نرويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله حكمت را در آن ديد كه راءى رزمندگان پرشور اسلام را بپذيرد، و از مدينه بيرون رود و در صحرا با قريش بجنگد. چه آنكه در صورت ماندن در مدينه ، با آن حالت پرشور و هيجان رزمندگان اسلام ، روحيه شهادت طلبى آنها تضعيف مى شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه با هزار مرد جنگى كه عبدالله بن ابى و پيروانش نيز در ضمن آن لشكر بودند، از مدينه بيرون شد. عبدالله بن ابى در بين راه به افراد تحت فرمان خود گفت :(پيامبر به راءى جوانان عمل كرد و راءى مرا شكست !)و با سيصد تن از پيروان خود به مدينه بازگشت .
پيامبر صلى الله عليه و آله با هفتصد رزمنده به نزديك كوه احد رسيدند، و در برابر لشكر قريش فرود آمدند، و در روز شنبه نيمه شوال جنگ آغاز شد، و همان روز جنگ به پايان رسيد.
صف آرائى دو لشكر
پيامبر صلى الله عليه و آله هفتصد رزمنده اسلام را در برابر كوه احد صف آرايى كرد، و كوه احد را پشت سر قرار داد، و پنجاه تير انداز را، به سركردگى عبدالله بن جبير، در پشت سر لشكر به پاسدارى از دامنه كوه احد گمارد، تا چنانچه سواران قريش بخواهند از دامنه بالا روند و از پشت سر بر لشكر حمله كنند، تيراندازان آنها را با تيرهاى خود از آنجا برانند.
ابوسفيان(خالد بن وليد)را به سركردگى دويست سوار لشكر قريش ‍ برگماشت ، و درفش لشكر را به يلان قبيله بنى عبدالله واگذارد. هند با زنان همراه خود، در پشت صفهاى لشكر مشركين راه مى رفتند و دف مى زدند، و با رجز خوانى ، لشكريان را تشجيع مى كردند. آنگاه كه به پشت سر يلان عبدالدار و علمداران قريش رسيدند، دف زنان اين رجز خواندند:
و يها بنى عبدالدار # و يها حماه الادبار # ضربا بكل بتار
يعنى : هان اى مردان بنى عبدالدار!
هان اى يلان پشتيبانى لشكر و حافظان پشت سر لشكر!
با شمشيرهاى بران ضربت وارد آوريد.
در لشكر قريش غلامى سياه و بى باك به نام(وحشى)بود كه با حربه اى
برنده از دور يلان را نشان مى گرفت و ضربتى كارى بر آنها وارد ساخت . هند به او گفت : چنانچه در كارزار يكى از سه تن را بكشى ، از بندگى آزاد مى شوى ، محمد صلى الله عليه و آله يا حمزه ، يا على را.
وحشى گفت : محمد صلى الله عليه و آله و على را نمى توانم از پاى در آورم . چه آنكه محمد صلى الله عليه و آله را گروهى از لشكر پاسدارى مى كنند، و على را نيز در حال جنگ چون شير حمله مى كند، ليكن در همان حال چپ و راست و هر سمت خود را مراقبت مى كند. ليكن حمزه را مى توانم از پاى در آورم ، چه آنكه مانند شير غران به پيش رو حمله مى برد، و توجه به چپ و راست خويش ندارد.
آغاز جنگ
علمدار مشركين طلحه فرزند عثمان كه او را(كبش الكتيبه)مى ناميدند - كنايه از قهرمان لشكر - جنگ را آغاز كرد و بانگ بر آورد: هاى اى اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ! شما مى پنداريد خداوند ما را با شمشيرهاى شما به جهنم مى فرستد، و با شمشيرهاى ما شما را به بهشت مى فرستد! آيا در شما كسى هست كه شمشير او مرا به جهنم بفرستد، يا شمشير من او را به بهشت بفرستد!؟
على عليه السلام به سوى او آمد و گفت :(قسم به آنكه جان من در قبضه قدرت او است ! از تو جدا نمى شوم تا آنكه يا تو با شمشير من به جهنم روى ، يا من با شمشير تو بزودى به بهشت روم .)و در همان دم على عليه السلام شمشيرى به او زد و يك پايش قطع شد و بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد.
در آن هنگام طلحه به على گفت : اى پسر عم ! تو را به خدا و خويشاوندى قسم مى دهم مرا واگذار! على عليه السلام او را رها كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله بانگ برآورد: الله اكبر!
چون على عليه السلام به جاى خود بازگشت ، اصحاب به او گفتند: چرا او را نكشتى !؟ على گفت : پسر عمويم آنگاه كه عورتش مكشوف شد، مرا به خويشاوندى خواند، از او شرمم آمد.
در اين زمان جنگ بين دو لشكر آغاز شد. على عليه السلام همچنان همت گماشت تا علمداران قريش را از پاى در آورد. هر يك را به قتل مى رساند ديگرى علم را بر دوش مى گرفت . كارزار همچنان ادامه داشت ، تا ده تن از آنها كشته شدند. پس از آن آزاد كرده آنها علم را بر دوش گرفت . و على او را نيز به قتل رسانيد، در اين زمان علم قريش به زمين افتاد.
لشكر قريش چون چنان ديدند، پا به فرار گذاشتند، حمزه و ابودجانه انصارى و ديگر دلاوران مهاجر و انصار نيز دلاوريها كردند. لشكر مسلمانان لشكر قريش را دنبال كردند تا به خيمه هاى آنها رسيدند. لشكر قريش از خيمه هاى خود نيز به سمت بيابان فرار كردند. لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله به خيمه هاى قريش رسيدند و درون خيمه ها سرگرم جمع آورى غنائم شدند.
مردانى كه دامنه كوه احد را پاسدارى مى كردند، چون چنان ديدند جنگ را پايان يافته پنداشتند، و چهل تن از آنها با دستور سركرده خود مخالفت ورزيده ، منطقه استحفاظى خود را ترك كردند، و به ديگر لشكريان اسلام در خيمه هاى قريش پيوستند.
خالد بن الوليد كه اين صحنه را مشاهده كرد، از فرصت استفاده كرد و با دويست سوار تحت فرمان خود از پشت كوه درآمد، و عبدالله بن جبير و چند تن از يارانش را شهيد كردند، آنگاه از فراز كوه به پشت سر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله برد و به ميدان نبرد وارد شد، و بر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله برد و به ميدان نبرد وارد شد، و بر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در خيمه هاى مشركين متفرق بودند حمله برد.
در اين حال مردى از قريش درفش قريش را از زمين برداشته و بر دوش ‍ گرفت . لشكر قريش چون حال را چنان ديدند و دوش خود را برافراشته مشاهده كردند، از بيابان بازگشتند و از سمت ديگر بر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله بردند. دو دسته لشكر قريش لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله را از دو سو در ميان گرفتند، و جنگى سخت در گرفت .
در اين هنگام ، وحشى فرصت يافت و قلب حمزه را آماج حربه خود ساخت . حمزه بر زمين افتاد و شهيد شد. گروهى از لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شدند.
مشركين از هر سو به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كردند. نسيبه مازنيه ، زنى از انصار كه براى آب دادن به مجروحين در معركه حاضر شده بود(٨٢)، چون كار را چنان ديد به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت ، و جراحتها برداشت و از جنگ و دفاع ناتوان گشت .
خبر به اهل مدينه رسيد. مردانى از انصار كه در مدينه بودند به صحنه كارزار آمدند و شهيد شدند. در اين حال مشركى با سنگ صورت پيامبر صلى الله عليه و آله را هدف قرار داد. پيشانى مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و دندانش شكست ، و بينى مباركش جراحت برداشت و خون از صورتش ‍ جارى گشت .
در اين وقت يلان قريش بقصد پيامبر صلى الله عليه و آله دسته اى پس از دسته ديگر از هر سمت به پيامبر حمله مى بردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله على را فرمود: يا على اين دسته را دفع كن ...
در اين وقت جبرئيل به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت :(يا رسول الله ، ان هذا للمواساه): اى رسول خدا، اين است فداكارى ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:(على از من است و من از على .)جبرئيل گفت : و من از شما دو تن هستم .
در آنگاه صدائى شنيدند كه مى گفت :
(لاسيف الاذوالفقار! لا فتى الاعلى !):
شمشير جز ذوالفقار(شمشير على)نيست !
و جوانمردى نيست جز على عليه السلام !
در اين حال مشركى مصعب بن عمير از اصحاب پيامبر را شهيد ساخت و پنداشت پيامبر را شهيد كرده ، و بانگ برآورد:
محمد را كشتم !
اين ندا در دو لشكر پيچيد و اثر گذاشت ... لشكر اسلام از ميدان جنگ به هر سو گريختند ... يعقوبى مى گويد: با پيامبر صلى الله عليه و آله جز على و طلحه و زبير كسى نماند.
گروهى از فراريان لشكر اسلام كه بر كوه احد بالا رفته بودند، گرد آمدند و گفتند: از كاش كسى مى رفت و از عبدالله بن ابى درخواست مى كرد برود و از قريش براى ما امان بگيرد!
پيامبر صلى الله عليه و آله چند تن را مشاهده فرمود فرار مى كنند. آنها را يكايك به نام ندا كرد. بعضى از آنها بازگشتند تا پانزده تن شدند كه گرد پيامبر صلى الله عليه و آله جمع شدند. در آن زمان پيامبر صلى الله عليه و آله را به كوه احد بالا بردند. على عليه السلام در سپر خود آب آورد و خون از پيامبر صلى الله عليه و آله شست .
ميدان جنگ از رزمندگان اسلام خالى شد.(هند)زنان همراه خود را به ميدان آورد، و خود دماغ و بينى حمزه و ديگر شهيدان را بريد، و از آنها گردنبند و خلخال ساخت و بر تن آراست ، و گردنبند و خلخال خود را به وحشى بخشيد، و زنان همراه او نيز چنان كردند. هند شكم حمزه را دريد، و جگر او را بريد و در آورد و در دهان گذارد و جويد تا بخورد؛ اما نتوانست و از دهان بيرون افكند.
(ابوسفيان)بر سر جنازه حمزه آمد و با سر نيزه خود به صورت حمزه مى زد و مى گفت : بچش كه قطع رحم كردى !
حليس ، رئيس قبيله احابيش از همپيمانان قريش ، آن حالت را مشاهده كرد؛ بانگ بر آورد: اى قبيله ما، بنگريد رئيس قريش با با جنازه بى روح پسر عمويش چه مى كند! ابوسفيان به او گفت : لغزشى بود؛ بر من بپوش !
در اين وقت ابوسفيان ندا كرد: آيا محمد صلى الله عليه و آله زنده است ؟ پاسخش گفتند: آرى .
ابوسفيان بانگ بر آورد و شعار داد:(اعل هبل ! اعل هبل !): والاتر و برتر باش اى بت هبل ! والاتر و برتر باش اى بت هبل !
پيامبر فرمود در پاسخش گفتند:(الله اعلى و اجل): خداوند والاتر و برتر و باجلالت است .
ابوسفيان ندا در داد:(لنا العزى و لاعزى لكم !): مابت عزى داريم و شما بت عزى نداريد!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود در پاسخش گفتند:(الله مولانا و لا مولى لكم !): يعنى مولى آقا و سرپرست ما خداست ، و شما آقا و سرپرست نداريد!
جنگ احد با كشته شدن شصت و هشت تن از رزمندگان اسلام پايان يافت . پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد شهدا را در همان دامنه كوه احد دفن كردند، و در همان روز به مدينه بازگشتند.
۳
نقش ائمه در احياء دين مقايسه اى كوتاه
در اين جنگ رفتار(على)با علمدار قريش شايان توجه است ، در مقايسه با رفتار ابوسفيان و هند - پدر و مادر معاويه - با جثه حمزه سيدالشهداء. و همچنين رفتار(نسيبه)يك زن انصارى در محبت و از خود گذشتگى در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله و رفتار هند يك زن قريش ‍ در كينه توزى بر مسلمانان .
غزوه حمراء الاسد
قريش در راه بازگشت به مكه ، با هم به شور نشستند و گفتند، پس از شكست لشكر محمد صلى الله عليه و آله چه شد، كه ما به مدينه حمله نبرديم تا كار محمد صلى الله عليه و آله را به اتمام برسانيم !
اين خبر در اولين شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از احد به مدينه بازگشته بود، به آن حضرت رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرداى آن روز، يكشنبه هشتم شوال ، دستور داد براى تعقيب دشمن لشكر از مدينه بيرون آمد، و جز مامان كه در جنگ احد زخم برداشته اند، در آن لشكر شركت نكنند. اين خود سرزنشى سخت و شكننده بود براى آنها كه در جنگ احد گريخته بودند.
لشكريان جراحت برداشته ، در همان روز از مدينه بيرون شدند و تا حمراءالاسد - هشت ميلى مدينه - پيش رفتند و در آنجا لشكر فرود آمد، و دو نفر براى در يافت خبر به سمت لشكر قريش فرستاد.
خبر اين واقعه را مردى از قبيله خزاعه كه با بنى هاشم همپيمان بودند، به ابوسفيان رسانيد و در شعرى نغز از هيبت لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله بيم داد.
ابوسفيان هراسان لشكر قريش را به سوى مكه كوچ داد، و كس فرستاد تا پيامبر صلى الله عليه و آله را از تعقيب قريش بيم دهد. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از سه روز در حمرالاسد ماند و از رفتن لشكر قريش به مكه با خبر شد، به مدينه بازگشت .(٨٣)
نقش ائمه در احياء دين اثرعلامه سيد مرتضى عسكرى جلد نهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدالله رب العالمين و الصلاه و السلام على خاتم الانبياء محمد و آله الطاهرين .
و بعد: بيش از چهار سال است كه به سبب بيمارى و نقاهت بحثهايى از اين جزء از(نقش ائمه در احياء دين)ناقص مانده . و از آنجا كه(الجود الناقص خير من علمه)مصلحت بر آن ديده شد كه اين نوشته به همين صورت به دست چاپ سپرده شود.
چنانكه با دعاهاى مؤ منان پس از اين خداوند تبارك و تعالى صحت و توانايى عنايت فرمايد در چاپهاى بعدى - باذنه تعالى - نواقص مرتفع خواهد شد.
سيد مرتضى عسكرى
پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
پيامبر صلى الله عليه و آله در غار حرا به اسلام مبعوث شد....
با بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله صدو چهارده سوره قرآن براى هدايت مانازل شد...
با بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله سنت پيامبر براى راهيان ما ارائه گشت ...(٨٤)
با بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله به اسلام ، عمل شد آنچه عمل شد تا به امروز و آنچه عمل خواهد شد تا روز قيامت ....
در راه تبليغ اسلام به مردم ، از مردان ، شيخ مكه ابوطالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله آن حضرت را يارى كرد، و از زنان خديجه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ....
و اولى كسى كه از مردان به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد، على فرزند ابوطالب بود و از زنان خديجه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ....
پيامبر صلى الله عليه و آله على را پيش از آن ، از خردسالى به خانه خود برده لقمه به دهانش مى نهاد و بدن على عليه السلام را به بدن مباركش ‍ مى چسبانيد و بوى خوشش را به مشام وى مى رسانيد....
و على عليه السلام در حين نزول وحى در غار حرا با پيامبر صلى الله عليه و آله بود...(٨٥)
در روز دعوت بنى هاشم به اسلام و يارخواهى پيامبر صلى الله عليه و آله از ايشان براى نصرت اسلام ، از ميان همه آنها على عليه السلام در اين راه با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد...
در سال دهم بعثت ، ابوطالب و خديجه ، دو ناصر و ياور پيامبر صلى الله عليه و آله در تبليغ اسلام ، وفات كردند؛ و پيامبر آن سال را عام الحزن ناميد...
پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كرد...
پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه ابوطالب و خديجه را ياد كرد و آنگاه كه گوسفندى قربانى مى نمود، در ميان دوستان خديجه تقسيم مى كرد...
پس از ابوطالب ، فرزندش على عليه السلام ناصر و يار خاص پيامبر شد...
على عليه السلام در جنگ بدر بيش از همه مسلمانان مشركين قريش را كشت و اسير كرد...
على عليه السلام در جنگ احد، در پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير مى زد و با قريش مى جنگيد و ديگران فرار مى كردند!....
على عليه السلام در جنگ خندق عمرو، پهلوان قريش را كشت و مشركين فرار كردند....
على عليه السلام در جنگ خيبر، خيبر را فتح كرد...
على عليه السلام براى پيامبر صلى الله عليه و آله يادگار ابوطالب بود، و فاطمه عليه السلام يادگار خديجه . پيامبر در مدينه فاطمه عليه السلام را به على عليه السلام تزويج فرمود:
از على و فاطمه حسن و حسين زاده شده اند.
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نزول آيه :(فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناء. نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل هنجعل لعنه الله على الكاذبين)(آل عمران / ٦١) براى مباهله با نصاراى نجران دو دست حسنين در دست ، به همراه على و فاطمه به مباهله نصاراى نجران رفت .
پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام نزول آيه تطهير:(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطهيرا)(احزاب / ٣٣) حسنين را به روى دو زانو، و فاطمه را پيش رو، و على را پشت سر خود نشانيد و رداى خويش را به روى خود و ايشان كشيده ، چنين گفت :
(رب هولاء اهل بيتى):
(پروردگار! اينها اهل بيت من هستند)
و بدين سبب آن پنج تن را(اصحاب كسا)ناميدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نزول اين آيه ، روزى پنج نوبت در اوقات نمازهاى پنجگانه ، اول به در خانه دخترش فاطمه مى رفت .
در خانه فاطمه عليه السلام به مسجد باز مى شد و در ديگرى نداشت . پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر چشم همه نمازگزاران - مهاجران و انصار - كه در صفوف نماز جماعت در انتظار مقدمش بودند؛ به آستان آن خانه مى ايستاد و مى فرمود:
السلام عليكم يا اهل البيت !(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس ‍ اهل البيت و يطهر كم تطهيرا)الصلاه الصلاه !
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خواندن اين زيارتنامه ، به محراب خود تشريف مى برد و با ماءمومين خود نماز جماعت مى گذارد...
و با نزول آيه(قل لا اسالكم عليه اجرا الا الموده فى القربى)(شوراء ٢٣) على و فاطمه و حسن و حسين ذوى القرباى پيامبر صلى الله عليه و آله شناخته شدند...
و با نزول آيه(وات ذاالقربى حقه)(اسراء ٢٦)
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نزول آيه :(يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته)(مائده / ٦٧) در غدير خم ، پنجه در پنجه على كرد و او را بلند نمود و فرمود:(من كنت مولاه فهذا على مولاه ...)
پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به روشنى وصى پس از خود معرفى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله بيمار شد و در روز دوشنبه سر بر سينه على عليه السلام گذاشت و وفات يافت .
على عليه السلام به حكم وظيفه با چند تن از خويشاوندش مشغول غسل دادن و كفن كردن پيامبر صلى الله عليه و آله شدند.
انصار در آن حال در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند كه با سعد بن عباده بيعت كنند و او را خليفه پيامبر سازند.
مهاجران قريش به سقيفه رفتند و گفتند: پيامبر از قبيله قريش است . عرب نمى پذيرد خليفه اش از غير قريش باشد.
مهاجران قريشى با جنگ و جدال مقصود خود را پيش بردند و با ابوبكر قريشى بيعت كردند!
مهاجران قريشى با خود مى گفتند: اگر از خاندان پيامبر كسى خليفه پيامبر شود، تا ابد جز ايشان ، كسى ديگر به خلافت نخواهد رسيد، خلافت را در خاندان قريش بگردانيد تا به همه تيره هاى قريش برسد.
آن گروه كه با ابوبكر بيعت كردند، او را تا شبانگاهان در كوچه هاى مدينه بگردانيدند و هر كس را مى ديدند نزد ابوبكر مى كشاندند و او را وادار مى كردند تا بيعت كند.
روز دوشنبه بدين حال سپرى شد.
روز سه شنبه ابوبكر را به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بردند و بر منبر پيامبر صلى الله عليه و آله نشاندند و ديگر بار با وى بيعت كردند.
ابوبكر و عمر خطبه خواندند و پس از آن با ابوبكر نماز جماعت گزاردند.... و بدينسان بيعت ابوبكر در روز سه شنبه به پايان رسيد.
در تمام اين اوقات ، بنى هاشم به گرد خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و تنى چند از آنها با على عليه السلام به غسل و تكفين پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول بودند. پس از آن بر بدن نازنينش نماز گزاردند.
پس از ايشان تمام روز دوشنبه و سه شنبه ، مسلمانان مدينه دسته دسته به حجره پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمدند و به طور فرادى بر جنازه مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خواندند.
اين كار تا شام روز سه شنبه به اتمام رسيد. شب چهارشنبه على عليه السلام با چند تن ديگر بدن مطهر پيامبر صلى الله عليه و آله را دفن كردند.
در تمام اين دو روز باند خلافت در پى به پايان رسانيدن بيعت ابوبكر بودند، تا آنكه كار بيعت ابوبكر به انجام رسيد،
با همان بيعت آنچنانى ابوبكر خليفه شد...!
با همان بيعت ، عمر خليفه شد...!
با همان بيعت ، معاويه خليفه شد...!
با همان بيعت ، يزيد خليفه شد...!
با همان بيعت ، بنى اميه و بنى عباس و عثمانيها خليفه شدند...!
با همان بيعت شد آنچه ابوبكر انجام داد...!
با همان بيعت شد آنچه عمر انجام داد...!
با همان بيعت شد آنچه بنى اميه و عثمان و معاويه و يزيد انجام دادند...!
با همان بيعت شد آنچه بنى عباس و خلفاى عثمانى انجام دادند...!
با همان بيعت شد آنچه در اسلام از آن روز تا قيام قائم آل محمد (عج ) انجام مى شود.
در اين بحث سياست خلفاى نامبرده ذيل را كه بر سنت پيامبر صلى الله عليه و آله اثر گذاشته اند - ان شاء الله تعالى - بررسى مى نماييم :
الف - ابوبكر
ب - عمر
ج - عثمان
د - على عليه السلام
در اين بررسى ، نخست اشاره اى به آن بخش از سياست كلى هر خليفه داريم كه روش وى را نسبت به حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مشخص مى كند.
سرگذشت سنت در مكتب خلفا در عصر چهار خليفه اول
(لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنه لمن كان يرجو الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا): البته از براى شما در رسول خدا جاى پيروى و اقتداست ، براى هر آنكس كه از خداى و روز رستاخيز ميترسد و خداى را فراوان ياد مى كند. (احزاب ٢١)
(و ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا و اتقو الله ان الله شديد العقاب):
و آنچه رسول خدا شما را آورد و دستور دهد، بگيريد؛ و از هر چه نهى كرد، دست بداريد و از خداى بترسيد؛ كه همانا خداى سخت عقاب است . (حشر / ٧)
١- سنت در عصر ابوبكر
ابوبكر خليفه اى از قريش
ابوبكر پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و در ربيع الاول سال يازده هجرى به خلافت رسيد؛ و در ماه جمادى الثانيه سال سيزده هجرى وفات كرد. مدت حكومت ابوبكر دو سال و اندى بود.
موافقان بيعت ابوبكر افراد قبيله قريش غير از تيره بنى هاشم بودند، و مخالفان او در مدينه تيره بنى هاشم از قريش و افراد قبايل انصار بودند، و در خارج مدينه بعضى از قبايل عرب .
سياست ابوبكر با موافقان و مخالفان بيعتش
موافقان بيعت ابوبكر مهاجران قريشى بودند. قريش بر آن بودند كه خليفه از قبيله قريش و از غيره تيره بنى هاشم باشد. در اين باره در گذشته گفتيم كه مهاجران در برابر انصار گفتند:(پيامبر از قريش است . و عرب نمى پذيرد خليفه پيامبر را از غير قبيله قريش باشد.)و در عمل نيز كانديد خلافت را ابوبكر يا عمر با ابوعبيده قريشى معرفى كردند، و هيچ نامى از على عليه السلام يا عباس عموى پيامبر نبردند؛ و به همان دليل قريشى بودن ابوبكر، با او بيعت كردند.
(عمر)در عصر خلافتش ، در گفتگويش با(ابن عباس)به اين مطلب تصريح كرد و چنين گفت :
اى ابن عباس ، پدر تو عموى پيامبر است و تو پسر عم پيامبر صلى الله عليه و آله . چه بازداشت قوم و قبيله شما را از شماها؟ (يعنى : چه شد كه قريش ، كه قبيله شمايند، شما را براى خلافت انتخاب نكردند!؟)
ابن عباس گفت : نمى دانم !
عمر گفت : من مى دانم ؛ آنها كراهت داشتند شما بر آنها حكومت كنيد...
ابن عباس گفت : چرا چنين است در حالى كه ما براى آنها خير و نيكى هستيم !؟
عمر گفت : خدايا بيامرز! كراهت دارند پيامبرى با خلافت در خاندان شما باشد، آنگاه سبب فخر و مباهات شود. شماييد شما بگوييد ابوبكر اين كار را كرد. نه به خدا قسم ! ليكن ابوبكر عاقلانه ترين كارى را كه به دستش رسيد انجام داد....(٨٦)
در روايتى ديگر عمر، خطاب به ابن عباس چنين گفت : اى ابن عباس ، مى دانى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله چه بازداشت قوم شما (قريش ) را از شماها؟
ابن عباس مى گويد: نخواستم پاسخ اين پرسش را بدهم و گفتم : اگر سبب آن را ندانم ، اميرالمومنين (عمر) مرا آگاه مى سازد!
عمر گفت : آنها كراهت داشتند در خاندان شما (بنى هاشم ) خلافت را با نبوت جمع كنند (يعنى آنكه هم نبوت در خاندان شما باشد و هم خلافت ) و آنگاه شما بر قوم و قبيله خود فخر و مباهات كنيد. بدين سبب قريش براى خود خليفه انتخاب كرد؛ و در انتخاب خود راه راست پيمود و موفق شد!
ابن عباس مى گويد: گفتم : يا اميرالمومنين ! اگر اجازه مى دهى و بر من غضب نمى كنى سخن بگويم !
عمر گفت : ابن عباس سخن بگو.
ابن عباس گويد: گفتم :
اى اميرالمومنين ! اما اينكه گفتى قريش براى خود خليفه اختيار كرد و در انتخاب خود راه راست پيمود و موفق شد، (در جواب مى گويم :) چنانكه قريش براى خود انتخاب مى كرد همان كس را كه خداى عزوجل براى اين كار برگزيده بود، راه راست را پيموده بود و موفق شده بود.
و اينك گفتى : قريش كراهت داشتند خلافت با نبوت در خاندان ما جمع شود؛ خداوند درباره قومى كه كراهت داشتند چنين مى فرمايد:
(ذلك بانهم كرهوا انزل الله فاحبط اعمالهم):
به سبب آنكه كراهت داشتند و نپسنديدند آنچه را كه خدا نازل فرمود، خداوند عمل آنها را محو و نابود كرد. (سوره محمد - صلى الله عليه و آله - / ٩)
عمر گفت : هيهات يا ابن عباس ! به خدا قسم گفتارهايى از تو به من رسيد كه كراهت داشتم آن گفتارها را تصديق كنم ، نباشد منزلت تو نزد من كاسته شود!
گفتم : اى اميرالمومنين ! آن گفتارها چيست ؟ اگر حق باشد كه نمى بايست حق منزلت مرا نزد تو بكاهد. و اگر باطل باشد، مانند من باطل را از خود دور مى كند!
عمر گفت : به من خبر رسيده كه تو مى گويى : به ما ظلم كردند و حسد ورزيدند و بدين سبب خلافت را از ما دور كردند!
گفتم : اى اميرالمومنين ، اينكه به ما ظلم شده است را هر دانا و نادان فهميده است . و اينكه به ما حسد ورزيده شد، ابليس به آدم حسد ورزيد، و ما نيز فرزندان مورد حسد واقع شده او هستيم !
عمر گفت : هيهات ! اى بنى هاشم ! دلهاى شما پر از حسدى است كه هرگز زائل نمى شود! و پر از كينه و غشى است كه هرگز زدوده نمى شود!
گفتم : آرام باش اى اميرالمومنين ! قلبهايى كه خداوند پليدى را از آنها زدوده و پاك ساخته(٨٧)مگو حسد دارند، غل و غش دارند؛ چه آنكه قلب پيامبر نيز از جمله قلب ما بنى هاشم است .
عمر گفت : دور شو!
گفتم : دور مى شوم !
و چون خواستم برخيزم ، از من شرمزده شد و گفت : ابن عباس ! بايست ! به خدا قسم من حق تو را مراعات مى كنم ، و آنچه تو را خشنود مى كند، دوست دارم !
گفتم : اى اميرالمومنين ! من بر تو و بر هر مسلمانى حق دارم (به دليل آنكه عموزاده پيامبر صلى الله عليه و آله هستم ). هر كس آن حق را رعايت كند، راه صواب پيموده . و هر كس حق مرا ضايع سازد، پشت پا به بخت خود زده است .
پس از اين گفتگو عمر برخاست و رفت .(٨٨)
در اين باره حضرت على عليه السلام نيز در داستان شوراى شش نفرى براى تعيين خليفه ، پس از كشته شدن عمر چنين فرمود:
مردم به قريش مى نگرند و در انتظار كار آنها هستند، و قبيله قريش در كار خود مى انديشد و مى گويد: اگر بنى هاشم به خلافت برسند، هيچگاه خلافت از آنها بيرون نخواهد رفت . و چنانچه خلافت و حكومت به غير بنى هاشم از خاندانهاى قريش برسد، بين همه آن خاندانها مى گردد و به همه آنها مى رسد.(٨٩)
ارزيابى اين گفتارها
سه گوينده مزبور، سه شاهد عينى آن حوادث بودند، و دو تن از آنها، دو رهبر دو جناح متخاصم بودند. و(عمر)رهبر حادثه آفرين سقيفه بود. حقيقت آن حوادث را بهتر از آنها، كه مى تواند بداند؟!
در اين گفتگوها، عمر مى خواست به وسيله ابن عباس جوان كم سال ، از اسرار درونى بنى هاشم آگاه شود و كرارا ابن عباس را تهييج مى كرد و او را به سخنگويى وا مى داشت .
(عمر)به طور مكرر به ابن عباس مى گويد: قوم شما (قريش ) كراهت داشتند پيامبرى با خلافت در خاندان شما (بنى هاشم ) جمع شود و بدين سبب بر آنها فخر و مباهات كنيد، و بدين جهت قريش براى خود خليفه انتخاب كرد و در كار خود موفق شد.
(ابن عباس)پس از كسب اجازه و قول گرفتن از خليفه كه در غضب نشود، مى گويد: قريش اگر براى خلافت همان كس را انتخاب مى كرد كه خدا براى اين كار برگزيده بود، در كار خود موفق بود، و اينكه گفتى آنها كراهت داشتند نبوت و خلافت در خاندان ما باشد، خداوند در اين باره مى فرمايد:
(آنها كراهت داشتند آنچه را خدا نازل فرموده ، پس خدا عمل آنها را محو و نابود كرد)
عمر گفت : به من خبر رسيده كه تو مى گويى به ما ظلم كردند و حسد ورزيدند و بدين سبب خلافت را از ما دور كردند.
ابن عباس گفت : ظلم كردن بر ما را كه هر دانا و نادانى فهميده است . و حسد بردن بر ما را، ابليس بر آدم حسد برد، و ما نيز فرزندان او هستيم كه مورد حسد واقع شده ايم .
در اين گفتارها هر سه گوينده اتفاق داشتند كه در كار خلافت هر چه شده از جانب(قريش)شده !
از بين آنها(عمر)علت كار قريش را چنين بيان كرد كه آنها كراهت داشتند خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود و سپس موجب فخر و مباهات آنان بر ساير تيره هاى قريش شود.
و على عليه السلام در حقيقت بر آن اضافه كرد كه : قريش بين داشتند خلافت بنى هاشم به گردش آيد و به ديگر خاندان هاى قريش نرسد، و خواستند خلافت در ساير خاندانهاى قريش به گردش آيد.
بدين سبب خلافت را از بنى هاشم دور كردند.
(ابن عباس)علت كار آنها را حسد فاميلهاى قريش بر بنى هاشم دانست و مدعى شد كه آنان بر بنى هاشم در اين باره ظلم كرده و نيز خلافت را از آنجايى كه خدا براى آن برگزيده بود، دور ساخته اند.
عمر جوابى نداشت به ابن عباس بدهد، جز آنكه به او دشنام گويد!
از آنچه بيان شد، روشن مى شود كه : انتخاب خليفه در عهد سه خليفه بر اساس آن بود كه خلافت در خاندانهاى قريش بجز خاندان(بنى هاشم)به گردش درآيد. و در اجراى اين سياست ، قريشيان اول(ابوبكر)را از تيره تيم ، و سپس(عمر)را از تيره عدى ، و پس از او(عثمان)را از تيره بنى اميه ، براى خلافت انتخاب كردند.
چنين بود راى موافقان با بيعت ابوبكر و نتيجه كار آنها، و نتيجه كار مخالفان چنان است كه بيان مى شود.
نتيجه كار مخالفان بيعت ابوبكر
با بيعت ابوبكر سه دسته از مسلمانان مخالفت كردند: انصار و بنى هاشم در داخل مدينه ، و قبايل مسلمانان عرب در خارج مدينه ، و اينك بيان نتيجه كار آنها:
الف - انجام كار انصار
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله اولين دسته اى كه جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله را واگذاشتند و گرد هم آمدند تا به خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله دست يابند، انصار بودند. خداوند نيز ابدالدهر آنها را از رسيدن به خلافت محروم ساخت ، و پس از شكستشان از قريش ، در سقيفه بنى ساعده ، حكومت خلفاى قريشى آنها را از صحنه سياست دور كرد.
ب - انجام كار بنى هاشم
كانديد بنى هاشم براى خلافت همان وصى پيامبر صلى الله عليه و آله على بن ابيطالب عليه السلام بود، على بن ابيطالب عليه السلام پس زا دفن پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه اش رفت . خانه على عليه السلام همان خانه فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و بدين سبب در تاريخ آن خانه را(خانه فاطمه)مى ناميدند.
همچنانكه خانه هاى پيامبر را نيز به نام بانوانش مى ناميدند و مى گفتند: خانه عايشه ، و خانه ام سلمه . ما نيز در ذكر نام آن خانه از ايشان پيروى نموده ، همچنانكه آنها گفتند مى گوييم .
بنى هاشم و چند تن از ياران على عليه السلام كه با ابوبكر بيعت نكرده بودند، در خانه فاطمه به گرد على عليه السلام جمع شده و در كار بيعت مذاكره داشتند.(٩٠)
ابوبكر جوهرى روايت مى كند كه در آن زمان :
على عليه السلام شبانگاه فاطمه را بر درازگوشى سوار نموده و به در خانه هاى انصار تشريف مى بردند.
(در روايت شيعه آمده است كه حسنين عليه السلام را نيز به همراه خود مى بردند و دو دستشان در دو دست پدرشان على عليه السلام بود).
على از ايشان (در كار بيعت خود) يارى مى طلبيد. فاطمه نيز از ايشان (در اين كار) يارى مى طلبيد.
انصار مى گفتند: اى دختر پيامبر (اين كار گذشت ) ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرديم . اگر پسر عموى شما پيش از اين بيعت ، از ما بيعت مى خواست ، ما بجز او با ديگرى بيعت نمى كرديم .
على در جواب آنها مى گفت : آيا من جنازه پيامبر را مى بايست در خانه اش ‍ واگذارم و به كار غسل دادن و كفن كردن و نماز گزاردن و دفن جسد مباركش ‍ نپردازم و از خانه بيرون آيم و با مردم در كار حكومت پيامبر صلى الله عليه و آله به كشمكش مشغول شود؟!
و فاطمه مى فرمود: ابوالحسن (حضرت على عليه السلام ) نكرد جز آنچه سزاوار او بود. و آنها كردند آنچه را كه خداوند حساب آنها را مى رسد.(٩١)
اين گفتار دختر پيامبر صلى الله عليه و آله شامل انصار نيز مى شد.
واكنش دستگاه خلافت در برابر خانه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و بستنشينان آن خانه
دستگاه خلافت به قصد تفرقه اندازى بين بنى هاشم ، به خانه(عباس)عموى پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند. ابوبكر در سخن خويش گفت : ما مى خواهيم در اين كار (خلافت ) سهمى براى تو قرار دهيم . عباس جواب منفى داد و آنها با نااميدى بيرون شدند.
در نتيجه دستگاه خلافت كه كار خود را با آن وضع ناتمام مى ديدند، چاره را در آن ديدند كه به خانه فاطمه عليه السلام يورش برند، اين كار به سركردگى(عمر)و جمعى صحابه قريشى انجام گرفت . آنها به در خانه فاطمه عليه السلام حمله بردند... در خانه باز نشد....
و سرانجام بر در همان خانه فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله آتش ‍ بردند!!... همان در كه مى ديدند پيامبر صلى الله عليه و آله تا آخرين روز سلامتى و تشريف آوردنش به مسجد براى نماز، روزى پنج نوبت در وقت نماز از رفتن به محراب ، بر در آن خانه مى ايستاد و مى فرمود:(السلام عليكم يا اهل البيت ...)و پس از خواندن آن زيارتنامه ، تشريف مى برد و نماز جماعت اقامه مى فرمود.
همان اصحاب پيامبر كه آنچنان بزرگداشت پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده بودند، به در همان خانه آتش بردند و كردند آنچه كردند... و داخل خانه شدند و على عليه السلام را كه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله ماءمور به خويشتندارى بود، براى بيعت كردن به مسجد بردند!
على عليه السلام در آنجا سخن گفت : انصار چون شنيدند گفتند:
يا على ، اگر اين سخن تو را انصار پيش از بيعت كردن با ابوبكر شنيده بودند، دو نفر (از ايشان ) از بيعت تو تخلف نمى كردند، و ليكن كار گذشت و بيعت كرده اند.(٩٢)
على عليه السلام در اينجا بيعت نكرد؛ و دستگاه خلافت را از او كشيدند؛ و على عليه السلام به خانه فاطمه عليه السلام بازگشت .
دستگاه خلافت پس از اين ، با وصى پيامبر صلى الله عليه و آله و دختر پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ اقتصادى شديدى را آغاز كردند؛ و در اين زمينه حق آنان را از خمس اسقاط كرد. و اين كار در حالى انجام شد كه صدقه - كه امروز آن را زكات مى نامند. بر آنها حرام بود و از آن نمى توانستند استفاده كنند.
به منظور اين كار، يگانه وارث پيامبر صلى الله عليه و آله فاطمه دخت پيامبر را از ارث پيامبر صلى الله عليه و آله محروم كردند و(فدك)را كه آن حضرت به دخترش داده بود از او گرفتند؛ در حالى كه باغها و مزارع ديگر را كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ديگران داده بود؛ از آنها پس نگرفتند!(٩٣)
با توجه به آنكه در آن زمان على و ساير اهل البيت عليه السلام هيچ گونه در آمد ديگرى نداشتند، مى توانيم اثر اين جنگ اقتصادى را بر خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله درك نماييم . در نتيجه اين جنگ اقتصادى ، ديگر گرد آن خاندان هيچگونه تجمعى صورت نمى پذيرفت .
در اين جنگ اقتصادى ، بين آنها و دختر پيامبر صلى الله عليه و آله نزاع و جدالى سخت بر پا شد. دختر پيامبر صلى الله عليه و آله آن مجادله و مناظره را بر ملا ساخت و به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله كشانيد و از انصار كمك خواست و آنها سكوت كردند!؟(٩٤)دختر پيامبر صلى الله عليه و آله با دلى پر درد به خانه بازگشت و طولى نكشيد كه به پدر بزرگوارش ملحق شد و وفات كرد!
پس از وفات دختر پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام تنها ماند و مردم از او روى گردانيدند... و شد آنچه ما در بحث سقيفه از كتاب(عبدالله بن سبا)جلد يكم آورديم ؛ و كار اين دسته از مخالفان بيعت ابوبكر اينچنين به پايان رسيد.
دورنگاه داشتن انصار و بنى هاشم از ميدان سياست
حكومت خلفا پس از اين ، انصار و بنى هاشم را از صحنه سياست دور نگاشت و به هيچ وجه رياست ارتش در فتوحات و حكومت شهرهاى اسلام را به انصار و بنى هاشم واگذار نكرد.
چنين بود جريان كار دستگاه خلافت با اين دو دسته معارض در داخل مدينه ؛ و جريان كارشان با معارضان خارج ، چنان است كه بيان مى شود.
ج - انجام كار قبايل كه در خارج مدينه بودند
آن دسته از قبايل مسلمان عرب كه در خارج مدينه سكنا داشتند، حكومت خلفا آنها را مرتد از اسلام خواند و با آنها جنگ كرد و تا شكست خوردند. سپس مردان جنگى آنها را شكست و اموال آنها را به غنيمت گرفت و زنان و كودكان و مردان سالخورده آنان را اسير كرد و به شهر مدينه آورد. بعضى از آنها كه وسيله اى داشتند آزاد شدند؛ و ديگران در قيد بندگى در آمدند؛
در ميان اين قبايل ، در سه قبيله عرب ، سه نفر ادعاى پيامبرى كردند. حكومت خلفا با آنها نيز جنگ كرد و بر آنها غالب شد و مردان جنگى آنها را كشت و اموالشان را به غنيمت گرفت ، و بازماندگانشان را به بردگى برد. عمر در اوايل دوران خلافت خويش ، هر مرد يا زن عربى را كه در بندگى بود، آزاد كرد.
سياست حكومت ابوبكر نسبت به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله
با در نظر گرفتن سياست كلى حكومت خلافت در عصر ابوبكر، مى توان سياست آن حكومت را نسبت به سنت و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله بررسى نمود.
اينك در ضمن يك بررسى كوتاه از آنچه بيان شد، روايت حديث در تاييد سياست حكومت ابوبكر را بيان مى نماييم .
روايت حديث در تاييد سياست حكومت ابو بكر
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله انصار در(سقيفه بنى ساعده)گرد آمدند تا با(سعد بن عباده)به عنوان جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كنند. آنان براى اين كار خود، هيچ دليلى از قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نداشتند بلكه تعصب قبيله اى آنها را بر اين كار واداشت .
مهاجران و قريشى چون اين خبر را شنيدند، به آن سقيفه شتافتند و در محاجه با قبيله انصار گفتند:(پيامبر از قبيله قريش است . و در عرب نمى پذيرند جانشين او از غير قبيله او باشد.)و به اين دليل با(ابوبكر)بيعت كردند؛ و در حالى كه بنى هاشم دو روز مشغول غسل و كفن و نمازگزاردن مسلمانان بر پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و ميدان از حضور آنان خالى بود، بيعت ابوبكر تمام شد و ابوبكر خليفه گشت . و طرفين نزاع بر سر خلافت - يعنى انصار قريش - را هيچ دليلى از قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بر كارشان نبود! و پس از آن :
اولا: حق خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و عموم بنى هاشم را از خمس ‍ اسقاط كردند؛ و در حالى كه هيچ دليلى از قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نداشتند و در آيه خمس (انفال / ٤١ ) در قرآن اين حق ثابت بود و در سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله عمل آن حضرت بر آن بود.
ثانيا:(فدك)را كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دخترش(فاطمه)داده بود از او گرفتند و از او شاهد خواستند بر آنكه پيامبر فدك را به او واگذاشته است ؛ در حالى كه باغها و زمينهاى زراعتى ديگرى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ديگران داده بود؛ از ايشان باز پس نگرفتند و از آنها نخواستند شاهد اقامه كنند !
ثالثا: دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را از ارث پيامبر صلى الله عليه و آله محروم كردند. و از آنجا كه ارث بردن فرزند از پدر، جزء احكام بديهى اسلام بود و همه مسلمانان آن را در قرآن خوانده بودند و در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله به آن عمل كرده بودند، در اين باده دستگاه خلافت چاره اى نداشت جز آنكه حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين مورد بخصوص را از ارث بردن استثنا فرموده است .
و چنين بود كه ابوبكر روايت كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:(از ما پيامبران كسى ارث نمى برد. هر چه مستملكات از ما باقى مى ماند، صدقه است)و با توجه به اينكه صدقه بر خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله حرام است ، حديث اينچنين روايت شد.
اين حديث در مناظره بين دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر خليفه روايت شد. پس از اين وقايع ، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله صلاح امر را در آن دانست كه اين معركه را بين خود و دستگاه خلافت برملاكند، تا همه صحابه و ساير مسلمانان از آن با خبر شوند و استدلالهاى طرفين را بشنوند؛ و سپس آنها را در مسووليت عمل نشدن به اين احكام ، با دستگاه خلافت شريك كند.
براى اين كار با دسته اى از زنان وابسته به خود، به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف برد. براى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهانش ‍ در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله پرده اى زدند. دختر پيامبر صلى الله عليه و آله با همراهانش ، در پس آن پرده قرار گرقتند؛ و جمع صحابه و ساير مسلمانان و دستگاه حاكمه در آن سوى پرده .
دختر پيامبر صلى الله عليه و آله آهى كشيد كه حاضرين از آن آه به گريه آمدند. سپس حمد و ثناى الهى را به جاى آورد؛ و پس از آن فرمود: من فاطمه هستم دختر محمد صلى الله عليه و آله ... و گفت آنچه گفت ، تا آنكه فرمود:
اى پسر ابوقحافه ! (ابو قحافه نام پدر ابوبكر است ) تو از پدرت ارث مى برى و من از پدرم ارث نمى برم !؟
سپس به انصار خطاب كرد و آنها را مورد عتاب قرارداد.
چون خطبه آن حضرت تمام شد، ابو بكر خطبه خواند و در گفتارش پيامبر صلى الله عليه و آله را احترام كرد و خطاب به دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و بر او ثنا گفت . سپس گفت :
اى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله من خود از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:(از ما گروه انبيا كسى ارث نمى برد. هر چه از مابازماند صدقه است .)و من به فرمان او عمل كردم ....
فاطمه در جواب گفت :
آيا با تعمد كتاب خدا را پشت سر گذاشتيد و ترك كرديد خداوند مى فرمايد:(و ورث سليمان داود):
سليمان پيامبر عليه السلام از داود پيامبر عليه السلام ارث برد. (نمل / ١٦)
و سپس چند آيه را نيز تلاوت فرمود و ابوبكر را در حديثى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرد، در ملا عام و در حضور همه همكارانش از مهاجرين و انصار، تكذيب كرد؛ و حتى يك نفر از آن جمع نيز نگفت : اى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله من نيز اين حديث را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ام .
با توجه به آنچه بيان شد، سياست حكومت در عصر ابوبكر نيازمند روايت حديث در تاييد كار خود بود؛ و اين كار انجام شد. و اين خود اولين بار بود كه به طور رسمى حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله بر خلاف نص قرآن روايت شد؛ و پس از آن مانند آن را، در كار سياست خلفا بسيار مى يابيم .
علت سكوت اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر دستگاه خلافت در اينجا يك امر جلب نظر مى كند كه : چه شد آن همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله آن همه شدت عمل دستگاه خلافت با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و روايت حديث بر خلاف نص قرآن و كشتار مخالفان بيت ابوبكر - مانند مالك بن نويره - و كارهايى مانند آن را ديدند و در برابر آن سكوت اختيار كردند!؟
براى درك حقيقت امر، شناخت وضع عمومى مردم جزيره العرب بخصوص اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ضرورت دارد. درباره عدالت اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در بخش دوم كتاب در راه وحدت ، توضيح كافى ارائه شده است ؛ و در زمينه وضع عمومى مردم جزيرالعرب ، آنچه را در مقدمه بحث گدشته (بررسى سيره پيامبر) عرضه داشتيم يادآور مى شويم .
اهميت قول و قرار داد در نظر اعراب جزيره العرب
مردم جزيره العرب كه خواندن و نوشتن را نمى دانستند؛ جريان كار آنها بر قول و قرار لفظى بود. بدانسان كه با يك كلمه :(اين فرزند من است)مردى بيگانه از شخص و قوم و قبيله گوينده ، فرزند او مى شد و فرزندانش ‍ برادر و خواهر او مى شدند و ساير افراد و قبيله او را يك تن از خود مى شمردند.
و به همين صورت بود كار مرد شرورى كه با گفتن جمله :(اين مرد از ما نيست)آن مرد از خويش و قبيله بريده مى شد. و همچنين بود كار در خريد و فروش و هبه اموال و املاك افراد با يكديگر، و نيز پيمان بستن دو قبيله در كار جنگ و صلح و پناه دادن به كسى .
گاه نيز در قراردادها مثبت ، دست به يكديگر مى دادند؛ و در اين صورت آن قرار داد را(بيعت)مى ناميدند.
در آن عصر، بزرگوارى و شرافتمندى در پايبندى به آن قراردادها بود. و در اين پايبندى مردم عرب برهم پيشى مى گرفتند؛ و در راه آن جان مى داند.
شريعت اسلام پايبند بودن به قراردادهاى صحيح را محكمتر ساخت و پيامبر صلى الله عليه و آله جامعه اسلام را بر بيعت گرفتن بنيانگذارى كرد؛ و در مقابل قراردادهاى باطل را الغاء كرد؛ مانند قرارداد پسرخواندگى .
با توجه به نكته بيان شده ، به علت سكوت صحابه و تسليم آنها در مقابل اقدامات نارواى حكومت ابوبكر پى برد:
انصار چون گفتگوى اميرالمومنين عليه السلام را در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر و عمر شنيدند، گفتند: اگر انصار اين سخن تو را پيش از بيعت كردن با ابوبكر مى شنيدند، با كسى جز تو بيعت نمى كردند.
و در جواب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه به در خانه آنها نيز براى يارى خواستن تشريف مى برد، مى گفتند: ما با اين مرد بيعت كرديم و كار از كار گذشت .
و نيز حال به همين گونه بود، زمانى كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر يارى خواستن تشريف مى برد، مى گفتند: ما با اين مرد بيعت كرديم و كار از كار گذشت .
و نيز حال به همين گونه بود، زمانى كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله با ابو بكر در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله در حق ميراث خود از پدر، مناظره فرمود.
در همه اين احوال ديديم كه انصار خود را پايبند بيعت با ابوبكر مى دانستند و خلاف كردن در قول و قرار خود با ابوبكر را، بر خود تنگ مى شمردند. آنان گرچه حق را در خلاف ابوبكر مى دانستند، ولى خلاف قرار دادن عمل كردن ، در هر حال در جامعه عرب ننگ و آور بود؛ با اينكه شرع اسلام قرار داد باطل را قابل اجرا نمى دانست .
در شرع اسلام اگر چند نفر با كسى قرار بگذارند بيعت كنند كه مال كسى را به ناحق از او بگيرند، اصل بيعت باطل است و قابل اجرا نيست ، ليكن اين معنى براى كسى مى تواند مورد پذيرش باشد كه بتواند از نكوهش و سرزنش جامعه عرب آن روز چشم پوشى كند. حال اكثريت صحابه ، نشان مى دهد كه آنها چون با خليفه بيعت كرده بودند، خود را ملزم مى دانستند در همه احوال فرمانبردار خليفه باشند و او امر او را اجرا كنند.
۴
نقش ائمه در احياء دين عملكرد حكومت ابوبكر با حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله با توجه با آنچه بيان شد، مى توان خلاصه كار حكومت ابوبكر را با حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله به قرار ذيل بيان داشت :
انصار كه بر خلاف آداب و رسوم اسلامى ، جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله را در خانه اش واگذاشتند و در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند تا منصب حكومت بر مسلمانان را از آن خود گردانند، آنها به هيچ وجه در فكر سنت پيامبر صلى الله عليه و آله چشم پوشيدند و به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله حتى در امر تجهيز (يعنى غسل دادن و كفن كردن و نمازگزاردن و دفن كردن ) جسد مبارك خود آن حضرت ، پشت كردند. انصار در همه اين احوال صلاح كار دنياى خود را در نظر گرفتند و به راى خود عمل كردند.
و با اين كار انصار، اولين بار بود كه در اسلام پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان به راى خود و برخلاف سنت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كردند.
پس از آنها همين كار را مهاجران قريشى نيز انجام دادند؛ و كار مهاجران قريشى در اين باره هيچ تفاوتى با كار انصار نداشت .
آنها نيز صلاح كار قبيله قريش را در آن ديدند كه جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله را وانهند و در آن سقيفه گرد آيند و خلافت را از آن خود سازند.
اينها نيز در اين باره ، عمل به راى خود را بر عمل كردن به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مقدم داشتند. ؛
در اين باره فقط بنى هاشم و در راس آنان على عليه السلام بودند كه به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كردند و تا اتمام تجهيز جسد مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ اعتنايى به آنهمه غوغاها نكردند.
پس از آن واقعه مهم در اسلام(عمل كردن به راى)در برابر سنت پيامبر صلى الله عليه و آله راه و روش مكتب خلفا شد و در جنگ اقتصادى با اهل البيت عليه السلام نيز به راى خود عمل كردند. ليكم در اين زمينه چاره اى نديدند مگر آنكه براى ، تاءييد راءى خود از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله حديثى بر خلاف نص قرآن روايت كنند. و اين كار را نيز چنانكه ديديم ، انجام داد.
و دليل ما بر اينكه آن حديث بر خلاف نص قرآن كريم بود، همان است كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بر ملا فرمود.
و دليل ديگر آن است كه هيچ يك از همكاران قريشى خليفه نتوانستند، خليفه را در اين مناظره يارى دهند و بگويند: اى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله اين حديث را غير از ابوبكر، فلان صحابى نيز را پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند.
دختر خليفه(عايشه)نيز به اين حقيقت تصريح كرده است ؛ آنجا كه مى گويد:
آگاه پيامبر صلى الله عليه و آله وفات كرد... و در ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله اختلاف كردند (مقصود اختلاف بين دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و دستگاه خلافت است كه قبلا تفضيل آن را بيان داشتيم ) علم اين حكم را نزد هيچ كس نيافتيم جز نزد او ابوبكر گفت : من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم فرمود:(از ما گروه انبيا ارث برده نمى شود. هر چه از ما بازماند، صدقه است .)(٩٥)
با اين حديث كه منحصرا خليفه آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرد، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را از ارث پدر محروم كرد.
و در حديث ديگر كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرد، مورد مصرف ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را چنين تعيين كرد:
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:(خداى عز و جل اگر چيزى به پيامبرى عنايت كند، آن عنايت شده پس از پيامبر از آن كسى خواهد بود كه پس از او قيام كند.)(٩٦)
بنابر اين حديث ، ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر مى رسيد، و ابوبكر با اين دليل ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را به دختر پيامبر صلى الله عليه و آله نداد و خود تصرف كرد.
به اين سبب بود كه دختر پيامبر به ابوبكر گفت : اگر تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد!؟
ابوبكر گفت : فرزندانم و خاندانم !
فاطمه فرمود:
پس چه شد كه تو به جاى ما ارث پيامبر صلى الله عليه و آله بردى !؟....(٩٧)
بنابر گفته عايشه كه علم به حديث پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ارث نبردن از پيامبران را مخصوص به ابوبكر دانست ، پيامبر صلى الله عليه و آله اين حكم را به فاطمه عليه السلام كه وارث پيامبر نبود تبليغ نفرموده است ! در حالى كه يگانه وارث پيامبر صلى الله عليه و آله فاطمه عليه السلام بود كه مى بايست تكليف خود را ارث نبردن از پيامبر صلى الله عليه و آله بداند.
و نتيجه اين گفتار عايشه ، اين است كه - معاذالله - پيامبر در تبليغ اين حكم تقصير كرده است !
اين يك نوع روايت حديث در تاييد سياست حكومت بود كه در عصر همان حكومت و از قبل حاكم بود. نوع ديگر اين عمل ، روايت حديثى در تاييد سياست حكومت بعد از عصر آن حكومت و از قبل غير حاكم مى باشد؛ مانند روايتى كه در صحيح بخارى و ديگر كتب حديث از(ابوهريره)روايت كرده اند كه گفت :
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:(از ميراث من به اندازه اى يك دينار هم تقسيم نشود. هر چه (به ارث ) بگذارم . پس از نفقه دادن به زنهايم و مصرف كارمندانم ، صدقه است .)(٩٨)
دليل ما بر اينكه ابوهريره اين حديث را پس از عصر ابوبكر روايت كرده ، همان گفتار عايشه است كه گفت :
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله در ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله اختلاف كردند. علم اين حكم از نزد هيچ كس نيافتيم جز نزد ابوبكر. ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:(از ما گروه انبيا ارث برده نمى شود.)
چنانچه ابوهريره در آن زمان اين حديث را روايت كرد، جاى اين گفتار عايشه نبود.
روايت ابوهريره نسبت به روايت ابوبكر، در تاييد سياست حكومت ابوبكر، همچون كاسه داغتر از آش است ! چرا كه ابوبكر گفته بود:(از پيامبران ارث برده نمى شود. هر چه از ايشان باز ماند صدقه است)ليكن ابوهريره گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:(از من حتى يك دينار ارث برده نمى شود. هر چه بماند پس از نفقه زنانم و مصرف كارمندانم ، صدقه است .)و با تخصيص حكم در پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و تعيين اندازه يك دينار، كار را محكمتر كرد. و نيز با تعيين مصرف آن در(نفقه زنان و مزد كارمندان)اضافه بر محروم كردن دختر پيامبر صلى الله عليه و آله استفاده از آن را براى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و كارمندان حكومت - به عنوان كارمندان پيامبر صلى الله عليه و آله - صحيح جلوه داد.
روايتى كه از ابوبكر در تاييد سياست حكومتش آورديم ، به عنوان نمونه بود. روايتهاى ديگرى نيز مانند آن دارد كه در شرح حال وى در تاريخ الخلفاء سيوطى ، يكجا مع آورى شده است . و روايتهاى نظير آن را نيز به هنگام بررسى سياست ساير خلفا نسبت به امر حديث و سنت ، پس از آن - ان شاء الله تعالى - خواهيم آورد.
همچنين روايتى مانند روايت ابوهريره كه در تاييد سياست حكومت خلفا، پس از دوران خلافت آنان پديد آمده ، در مكتب خلفا بسيار است . مواردى از آنها را در جلد دوم معالم المدرسين در پايان بحث(منعه الحج)نشان داده ايم . بدين ترتيب روشن است كه شناخت حديث صحيح از حديثهاى غير صحيح ، در كتابهاى مكتب خلفا، بر غير متخصص اين فن ممكن نيست .
جلوگيرى از روايت حديث پيامبر صلى الله عليه و آله
حديث ياد شده ابوبكر روشنگر يك بخش از سياست حكومتش نسبت به حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد. بخش ديگر سياست وى در اين زمينه ، نهى كردن و ممانعت از روايت كردن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد. ذهبى در اين باره چنين روايت مى كند:
ابوبكر پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را جمع كرد و گفت : شما از پيامبر حديثهايى روايت مى كنيد و در آن اختلاف مى كنيد. و آنها كه پس از شما مى آيند، اختلافشان بيشتر خواهد شد. از پيامبر هيچ حديثى روايت نكنيد! هر كس از شما سوالى كند، بگوييد: قرآن در بين ما هست . آنچه قرآن حلال فرموده : حلال دانيد. و آنچه قرآن حرام كرده ، حرام دانيد.(٩٩)
اين فرمايش ابوبكر مخالف با نص صريح قرآن است كه مى فرمايد:
(و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما انرل اليهم):
و بر تو قرآن را نازل كرديم تا براى مردم آنچه بر ايشان فرو فرستاديم شده بيان كنى . (نحل / ٤٤)
همه احكام قرآن ، حلال و حرام قرآن ، شرح و بيانش در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و تجسمش در سيره آن حضرت مى باشد؛ و دسترسى به اين هر دو، روايت حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله را لازم دارد.
يك ركعت نماز از احكام قرآن را نمى توان بدون رجوع به حديث پيامبر صلى الله عليه و آله به جاى آورد. پس اين بخش از گفتار خليفه صحيح نيست .
اما آن بخش از سخنش كه گفته است :(در آن اختلاف مى كنيد)صحيح است . چه آنكه مجاز بودن روايت حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله سبب مى شود احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شود كه مخالفت با سياست حكومت باشد؛ و در آن حال گروهى از مسلمانان پيروى از حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله خواهند كرد و گروهى به راى خلفا عمل مى كنند؛ و در نتيجه آن ، اختلاف بين مسلمانان شديد خواهد شد.
چنين بود مخالفت اين گفتار و راى ابوبكر با اين آيه قرآن و دهها آيه ديگر كه دستور به پيروى از گفتار و كردار پيامبر صلى الله عليه و آله مى دهد و به آنها روايت حديث پيامبر صلى الله عليه و آله را لازم دارد.
از اين گذشته ، اين سخن ابوبكر مخالف با ساير احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله است كه در آنها روايت كردن حديث حضرتش را دستور فرموده و بر آن تاكيد نموده است .(١٠٠)
به هر حال اين دو گونه سياست خليفه نسبت به حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مطلع كار خلفا در اين باره بود و خلفاى پس از او همين روش ‍ را با شدت هر چه تمام تر با حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله انجام دادند. و خود اين فرمايش خليفه ، مانند كارهاى ديگرشان كه به بعضى از آن در گذشته اشاره داشتيم ، فقط يك دليل داشت و آن(راى شخص ‍ خليفه)بود!... و خليفه در آخر عمرش نيز به(راى خود)عمل كرد و عمر را به جانشينى خود و حكومت بر مسلمانان تعيين كرد!
در تاريخ طبرى و ديگر كتب تاريخ چنين روايت كرده اند:
ابوبكر در مرض وفاتش عثمان را به تنهايى خواست و به او گفت : بنويس :(بسم الله الرحمن الرحيم . اين است عهد ابوبكر به مسلمانان . اما بعد...)
در اين حال بيهوش شد. عثمان باقى عهد نامه را اينچنين نوشت :(من عمر بن الخطاب را خليفه خود بر شما قرار دادم . و خير شما را در اين خواستم .)
در اين حال ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت :
بر من بخوان چه نوشتى ؟
عثمان نوشته را بر او خواند. ابوبكر گفت : الله اكبر! همانا ترسيدى اگر در اين بيهوشى بميرم مردم اختلاف كنند؟
عثمان گفت : آرى ؟
ابوبكر گفت : خدا تو را جزاى خير دهد! و همان نوشته را پذيرفت ...
نامه را(شديد)آزاد كرده ابوبكر با عمر آورد. در مسجد عمر به مردم گفت : ايها الناس ! خليفه پيامبر را گوش دهيد و فرمان بريد. او مى گويد: خير شما را خواسته ام .(١٠١)
در نتيجه آن نوشته ، با عمر بيعت كردند... و عمر خليفه مسلمانان شد!
٢- سنت در عصر عمر
عمر خليفه اى از قريش
عمر بن خطاب در جمادى الثانى سال ١٣ هجرى ، پس از ابوبكر خليفه شد، و در ٢٦ ذى الحجه سال ٢٣ هجرى كشته شد. مدت خلافت او ده سال و شش ماه بود.(١٠٢)
سياست حكومت در عصر عمر
در اين بحث پنج نمونه از سياستهاى حكومت عمر را كه بر حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله اثر گذاشت ، به ترتيب ذيل بررسى مى نماييم :
١ - سياست برترى جويى براى قبيله قريش
٢ - سياست برترى جويى براى نژاد عرب
٣ - سياست ايجاد نظام طبقاتى در جامعه اسلامى
٤ - سياست حبس صحابه در مدينه
٥ - سياست ساختن ذوى القربى و اهل بيت براى پيامبر صلى الله عليه و آله
١- سياست برترى جويى براى قبيله قريش
سياست برترى جويى قبيله اى در عصر عمر، همان سياست قبيله اى در جامعه عرب قبل اسلام بود. جامعه عرب در عصر جاهليت ، بر اساس نظام قبيله اى و برترى خواهى نژاد عرب بنيانگدارى شده بود.
در آن نظام قبيله اى اساس و هر بينش و روش ، قبيله بود و همپيمانان قبيله(١٠٣)، شيخ قبيله و شاعر قبيله ، و آب قبيله و زمين قبيله . در آن نظام اگر فردى از يك قبيله به دست فردى از قبيله ديگر كشته مى شد، همه افراد قبيله مقتول از همه قبيله نائل خونخواهى مى كردند. و چنانچه در اين راه فردى از افراد قبيله قاتل كشته مى شد، خونخواهى انجام گرفته بود.
و در پيروى از اصل برترى خواهى نژاد عربى ، يك عرب صحرانشين ، دختر خويش را به شريفترين مرد غير عرب شوهر نمى داد.
جامعه عرب در عصر جاهليت چنين بود و پيامبر صلى الله عليه و آله آن جامعه را قولا و عملا در هم شكست . در اين باره از جانب خداوند اين آيه بر آن حضرت نازل شد:
(يا ايها الناس انا خلقتا كم من ذكر و انثى و جعلنا كم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم):
اى مردم ما همه شما را از يك مرد و زن آفريديم ؛ و آنگاه شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد. گراميترين شما نزد خدا با تقواترين شماست . (حجرات / ١٣)
و پيامبر صلى الله عليه و آله در سال آخر عمر مباركش و در حجه الوداع فرمود:
ايهاالناس ! پروردگار شما يكى است . و پدر شما يكى است . آگاه باشيد! هيچ عربى را برترى نيست بر غير عرب ؛ و نه غير عرب را بر عرب ؛ و نه سرخ پوست را بر سياه پوست ؛ و نه سياه پوست را بر سرخ پوست ؛ مگر به تقوا. آيا به شما تبليغ كردم ؟
گفتند: آرى اى پيامبر خدا تبليغ كردى .(١٠٤)
پيامبر صلى الله عليه و آله عملا نيز جامعه اسلامى را بر اساس يكسان بودن نژاد بشر بنيانگذارى فرمود و بلال حبشى را موذن جامعه اسلامى قرار داد و همچنين دهها و صدها كارهاى ديگر در اين باره انجام داد.
چنين بود حال جامعه اسلامى در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله . و در عصر عمر سياست حكومت در اين باره مقتضى آن شد كه جامعه اسلامى را به روش و بينش عرب در عصر جاهليت باز گردانيد. و اينك بيان اين ماجرا:
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله مبارزه در سقيفه بنى ساعده براى تعيين خليفه با شعار قبيله اى بر پا شد. انصار كه سعد بن عباده را براى بيعت به خلافت به آنجا آوردند، به آن دليل نبود كه وى بر ديگران صحابه فضيلتى دارد، بلكه دليل آنها همان بود كه گفتند:(خليفه بايد از قبيله ما باشد).
مهاجرين در جواب ايشان گفتند:(پيامبر از قبيله ما قريش بود. و خلافت بايست در قريش باشد. . عرب خلافت پيامبر را در غير قريش ‍ نمى پذيرد.)و به همين دليل در سقيفه با ابوبكر بيعت شد.
پس از آن ابوبكر سرگرم سركوب مخالفان و تحكيم اساس خلافت بود؛ ولى پس از ابوبكر، در عصر قريشى بودن دستگاه خلافت ، چنانكه بيان مى نماييم ، آشكار شد.
چگونگى حكومت قبيله قريش بر مسلمانان
در عصر خلافت عمر بن الخطاب حكومت از آن قبيله قريش و همپيمانان قريش بود، و رياست ارتش مسلمانان و فرماندارى شهرهاى بزرگ اسلامى از آن افراد قبيله قريش و همپيمانانش بود، به شرط آنكه از بنى هاشم نباشد
در اين باره خلاصه اى از آنچه مسعودى نقل كرده است مى آوريم . وى مى گويد:
فرماندار حمص وفات كرد. حمص شهرى بزرگ در شام و يكى از مراكز ارتش اسلام بود. در اين زمان عمر(ابن عباس)را خواست و به او گفت : فرماندار حمص وفات كرده و مردى نيك بود. و مرد نيك بسيار كم است . اميدوارم تو از آنها باشى . ليكن در قلب من از تو چيزى هست ، گرچه دليلى بر آن نديدم و در جستجوى آن در تو خسته شدم . اكنون در مورد فرماندارى شهر حمص شدن چه گويد؟
ابن عباس گفت : تا آنچه را از من در دل دارى نگويى ، نمى پذيرم .
عمر گفت : براى چه مى خواهى بدانيد!؟
ابن عباس گفت : مى خواهم بدانم تا چنانچه جاى بيم داشتن باشد، من هم از آن چيز بر خود بيمناك شوم ؛ و چنانچه بى گناه باشم ، بدانم گناهم و فرماندارى را بپذيرم .
عمر گفت : اى پسر عباس ، بيم دارم مرگ من فرا رسد و تو فراندار باشى و مردم را به سوى خودتان بخوانى ! نه خير، مردم نبايد به سوى شما بيايند و ديگران را ترك كنند....(١٠٥)
مقصود عمر اين بود كه مبادا بميرد و در آن حال ابن عباس فرماندار حمص ‍ باشد - كه يكى از مراكز قشون اسلام در آن روز بوده - و با پشتوانه فرماندارى بر آن قشون ، مردم را به خلافت بنى هاشم - يعنى خلافت على عليه السلام - دعوت كنند. لذا گفت : نه خير! نمى بايست در كار خلافت ، مردم در رو به بنى هاشم آورند و قريشيان ديگر را ترك كنند!
بنابر آنچه شرح داديم . خليفه درباره تعيين ابن عباس در پست فرماندارى شهر حمص مدتها انديشيده بود و با وجود اطمينان به لياقت ابن عباس در آن پست ، بيم آن داشت كه مبادا مرگ او در رسد و ابن عباس از ارتش ‍ زيردست خود به سود كانديداى بنى هاشم براى خلافت على عليه السلام بود استفاده نمايد. وى در اين گفتگو در پى آن بود كه از اين جهت مطمئن شود؛ ولى ابن عباس اين قول را به او نداد و فرماندار حمص نشد!
از اين گفتگو دو امر براى ما روشن مى شود:
يكى آنكه به چه سبب عمر بنى هاشم را در پستهاى حساس نمى گمارد.
دوم آنكه عمر در فكر تعيين خليفه قريشى از غير بنى هاشم براى بعد از خود بوده است .سياست ديگر خلافت قريشيان بر دور نگاه داشتن انصار از خلافت و پستهاى حساس بوده است ، مگر در جايى كه هيچ فردى از افراد قريش و همپيمانانش براى آن پست نباشد، يا آنكه كار دولتى بى اهميتى باشد. اين سياست تا آخرين روز اين حكومت ادامه داشت . چنانكه در شوراى فرمايشى شش نفرى براى تعيين خليفه ، عمر يك نفر از انصار را نيز تعيين نكرد.
اين چنين بود بنيانگذارى حكومت قبيله قريش بر مسلمانان در عصر عمر كه آثار آن قرنها بر جامعه اسلامى به جا ماند؛ و اثر آن بر حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله تا عصر ما نيز باقى مانده است .
٢ - سياست برترى جويى براى نژاد عرب
از سياست برترى جويى براى نژاد عرب در عصر عمر، چهار نمونه ذيل را بيان مى نماييم :
الف - مرد عجم - غير عرب - از عرب دختر نگيرد. مرد عرب غير قريشى از قريش دختر نگيرد.(١٠٦)
ب - فرزندى كه مادرش عجم باشد، از پدر ارث نمى برد، مگر آنكه در سرزمين عرب به دنيا آيد.(١٠٧)
نظير اين قانون در عصر ما در انگلستان معمول است و هر گاه براى مرد انگليسى از زن غير انگليسى در خود انگلستان فرزندى متولد شد، آن حق دارد شناسنامه انگليسى بگيرد، و در غير اين صورت خير.
ج - از نصاراى عرب مانند نصاراى غير عجم ماليات به نام جزيه نگيرند، بلكه مانند مسلمانان از آنها ماليات به نام زكات بگيرند.(١٠٨)؛
د- غير عرب در شهر مدينه سكنا نكند، جز آنها كه از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه سكونت داشتند؛ مانند سلمان و بلال .
از اين قانون دو نفر مستثنى شدند: يكى(هرمزان)كه در اصل فرمانرواى شوشتر بود و خليفه براى مشورتهاى جنگى در فتوحات ايران به او نيازمند بود(١٠٩)، و دوم(ابولولوه)كه كارگر ماهرى بود و مردم مدينه نيازمند به كار او بودند.(١١٠)
مسعودى در اين باره مى گويد:
و كان عمر لا يترك احدا من العجم يدخل المدينه . فكتب اليه المغيره بن شعبه ان عندى غلاما نقاشا نجارا. حدادا فيه منافع لاهل المدينه . فان رايت تاذن لى فى الارسال به ، فعلت . فاذن له .(١١١)
يعنى عمر نمى گذاشت كسى از عجم به شهر مدينه آيد. مغيره بن شعبه به او نوشت : من غلامى دارم نقاش است و نجار و آهنگر و براى اهل مدينه نافع است . اگر اجازه فرمايى ، او را به مدينه فرستم .
عمر به او اجازه داد.
وى به مدينه آمد؛ و او همان ابولولوه بود.
در باره مشورت كردن با عمر هرمزان به ذكر يك نمونه اكتفا مى نماييم . مسعودى گويد:
عمر درباره جنگ فارس و اصفهان و آذربايجان با هرمزان مشورت كرد.
هرمزان گفت : (در ايران ) فارس به منزله سر مى باشد و اصفهان و آذربايجان به منزله دو بال . چنانچه يك بال را قطع كنيد، سر بال ديگر را نگاه داريد؛ ليكن اگر سر را ببرى ، دو بال مى افتند.
بنابراين كار سر را آغاز كن .(١١٢)
٣ - سياست بنيانگذار نظام طبقاتى در جامعه مسلمانان
در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله هر چه از غنايم جنگى بود، پس از آنكه خمس آن را پيامبر بر مى داشت ، باقيمانده را ميان لشكريان اسلام كه در آن جنگ شركت داشتند، تقسيم مى فرمود. اين كار پس از پيامبر صلى الله عليه و آله در تمام عصر خلافت ابوبكر نيز معمول بود، و همچنان در اوايل خلافت عمر بن الخطاب .
پس از آنكه فتوحات زياد شد و بخشى از كشور ايران فتح شد و غنائم انبوه شد، خليفه درباره تقسيم غنائم با مسلمانان شور نمود.
امام على عليه السلام به او فرمود: هر ساله آنچه از مال نزدت جمع شود، تقسيم كن و چيزى از آن نزد خود نگاه مدار. ديگران نيز پيشنهادهاى ديگرى داشتند. يكى از آنها گفت : ملوك شام را ديدم دفتر نامها دارند و همچنين ارتش نظامى براى جنگها. شما نيز چنان كن . خليفه او را پذيرفت و دستور داد نام هاى مردم را بر حسب قبايل آنها نوشتند.(١١٣).
در فتوحات البلدان بلاذرى كيفيت بيت المال بر افراد را چنين ذكر كرده است :
به هر يك از بانوان پيامبر صلى الله عليه و آله ساليانه ده هزار درهم دادند و و به(عايشه)دوازده درهم . و به آنان كه در جنگ بدر شركت داشتند، هر يك پنج هزار درهم . به آنها كه در بدر نبودند و در احد حضور داشتند، ساليانه چهار هزار درهم . و همچنان ساليانه ها كم مى شد تا آنجا كه به بعضى از مسلمانان ساليانه دويست درهم مى دادند. و نامهاى مسلمانان در دفترها چنين ثبت شد.(١١٤)
خليفه با اين كار، امتيازهاى طبقاتى را در اسلام پديد آورد و جامعه مسلمانان به آن خو گرفت و توده مردم آن را جزئى از بينشهاى اسلامى پنداشتند.
عمر نظام طبقاتى را با گفتارها و كردارهاى ديگر خود نيز مستحكم كرد. مانند آنكه گفت :(اين امر (خلافت ) منحصر در اهل بدر است ، تا يكى از ايشان باشد. و آنگاه كه كسى از ايشان نباشد، در اهل احد مى باشد، تا يك نفر از ايشان هست . و پس از ايشان در....)و همچنانكه جنگهاى پيامبر را نام برد. سپس گفت :(خلافت به آنها كه پس از فتح مكه مسلمان شدند نمى رسيد.)(١١٥)
و نيز در شوراى فرمايشى شش نفرى براى انتخاب خليفه بعد از خودش ، همه را از اهل بدر قرار داد.
خليفه را در اين كار حكمتى ظريف در امر سياست بود. وى با اين روش ‍ سردمداران صحابه را از خود خشنود كرد و آنها را سر گرم مال اندوزى و افزون طلبى و دورى از فكر سياسى نموده ، و به گردآورى اموال گزاف از طريق گله دارى گاو و گوسفند و شتر و اسب و كشت و زراعت ، مشغول ساخت .
اين كار خليفه ، از طرفى در جامعه اسلامى طبقات اشرافى مرفه و مترف پديد آورد و از طرف ديگر طبقات مستضعف و درمانده . و نيز زيانهاى ديگرى به بار آورد كه اين رساله گنجايش بررسى آنها را ندارد.
٤- سياست حبس صحابه در مدينه
سياست حكومت عمر در آن بود كه آن دسته از صحابه كه بيم آن داشت كه دور از چشم او حديث پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كنند، در مدينه حبس كند. در اين باره عبدالله بن عمر مى گويد:
زبير مردى شجاع و با مهارت بود. وى نزد عمر آمد؛ و عمر به سبب آنچه از او سر زده بود (يعنى شمشير آماده داشتن براى بيعت گرفتن براى على عليه السلام ) از او بيم داشت .
زبير به عمر گفت : اجازه بده بروم در راه خدا جهاد كنم .
عمر گفت : تو را كافى است جهادى كه با پيامبر كردى .
زبير رفت در حالى كه با ناراحتى با خود زمزمه مى كرد.
عمر گفت : چه كسى عذر مرا با اصحاب محمد صلى الله عليه و آله مى فهمد!؟ اگر ما دهانه اين فتنه را نبندم ، امت محمد را هلاك مى كند.(١١٦)
در روايت ديگر مى گويد:
من در اين دره (مقصود دره مدينه است ) را گرفتم كه مبادا اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ميان مردم رفته ، مردم را گمراه كنند.(١١٧)
و عبدالرحمن بن عوف روايت مى كند كه :
عمر پيش از مردن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را از نقاط مختلف گرد آورد.... و ابوذر را و... و... و به آنها گفت : اين احاديث چيست كه از پيامبر در جهان پراكنده كرده ايد!؟
گفتند: كار را (از روايت حديث پيامبر صلى الله عليه و آله ) نهى مى كنى !؟
گفت : نزد من بمانيد! به خدا سوگند تا من زنده ام از من جدا نخواهيد شد! ما بهتر مى دانيم كدامين حديث را از شما بپذيريم و كدام را رد كنيم .
و ايشان در مدينه نزد عمر بودند تا عمر مرد.(١١٨)
و نيز به همين دليل ، عمر بانوان پيامبر صلى الله عليه و آله را از سفر حج و عمره منع كرد.(١١٩)چه آنكه در ميان آنان بانويى مانند(ام سلمه)بود كه عمر نمى دانست او را كنترل كند كه حديث مخالف سياست حكومت از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت نكند.
اين منع همچنان در زمان حكومت عمر جارى بود؛ تا اينكه در آخرين سال حكومتش آنها را تحت نظارت عثمان و عبدالرحمن بن عوف ، با خود به حج برد؛ و آن دو نمى گذاشتند كسى نزديك آنها بشود.(١٢٠)
٥ - سياست ذوى القربى و اهل البيت براى پيامبر صلى الله عليه و آله
با فتوحات بسيار در عصر عمر، مردمان هزاران شهرها كه با پديده اى تازه به نام اسلام مواجه شدند، با ولع تمام و اشتياق فراوان خواهان شناسايى دين اسلام و تاريخ اسلام بودند.
دستگاه خلافت براى شناسايى اسلام ، تلاوت قرآن و آنچه از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را كه با سياست حكومت موافق بود و آنچه را خود خلفا مقرر داشته بودند، معرفى مى كرد؛ ولى براى شناسايى تاريخ اسلام با مشكلى سخت مواجه بود.
اين مشكل از آنجا ناشى مى شد كه : تازه مسلمانان براى شناخت تاريخ اسلام خواهان شناسايى زندگانى پيامبر اسلام بودند و اينكه اين اسلام چگونه اينچنين پيش رفته ، و چه كسانى در پيشروى اسلام به پيامبر اسلام كمك كردند، و چه كسانى كار شكنى كردند، و چه كسانى نزد پيامبر اسلام مقرب بودند، و اينكه بازماندگان و افراد خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله كيانند.
علاوه بر اين خواسته هاى طبيعى ، آن تازه مسلمانان در آياتى از قرآن نيز مى خواندند:
(قل لااسلكم اجرا الا الموده فى القربى). (شوراء/ ٢٣)
(تعالى تعالوا ندع ابناؤ نا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ...)(آل عمران / ٦١)
و چنانكه آن تازه مسلمانان مى فهميدند:
اولين مرد ناصر پيامبر صلى الله عليه و آله از مردان(ابوطالب)عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و پدر على عليه السلام بود.
و اولين زن ناصر پيامبر صلى الله عليه و آله(خديجه)مادر زن(على)بود.
و اولين زن مسلمان همان(خديجه)و اولين مرد مسلمان(على)بود.
و پس از آن ، بزرگترين ناصر پيامبر در جنگها(على)بود.
و در تفسير آن آيات و دهها آيه ديگر و نيز صدها حديث پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت پيامبر و ذوى القرباى پيامبر را(على)مى شناختند.
و از زنان فاطمه همسر(على)را مى شناختند.
و از جوانان حسن و حسين دو فرزند(على)را مى شناختند.
در اين صورت در بينش آنان ، همه زيباييهاى اسلام و تمامى فضيلتها در اسلام ، خلاصه مى شد در على و پدر على و مادر زن على و همسر على و دو فرزند على ؛ همان معارض خلافت كه شش ماه با خليفه بيعت نكرد و مى گفت : من وصى پيامبر و جانشين پيامبر هستم .
و اينها جملگى سبب نابسامانى حكومت خلفا مى گشت .
دستگاه خلافت اين نابسامانى ها را با ظرافتى خاص به روشهاى زير علاج كرد:
١- معرفى عباس به عنوان ذوى القربى و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله
در گذشته در داستان بيعت گرفتن براى ابوبكر ديديم :
ابوبكر در عمر و همراهانش به منزل عباس به قصد جدا كردن وى از على عليه السلام رفتند و به او پيشنهاد كردند در اين راه از خلافت به او سهمى بدهند؛ و او نپذيرفت .
در عصر عمر علاوه بر ادامه اين سياست ، حكومت نيازمند آن بود كه كسانى جز على عليه السلام را به عنوان ذوى القرباى پيامبر صلى الله عليه و آله معرفى كند.
عمر در اجراى اين دو سياست(عباس)را كه در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و تبوك با پيامبر صلى الله عليه و آله نبود، بلكه در جنگ بدر لشكر مشركان بود و اسير مسلمانان شد... همين عباس را مقدم بر بدريها و احديها و... قرار داد، بلكه در راس آن نظام طبقاتى قرار داد و مقررى او را ساليانه دوازده هزار درهم تعيين كرد.(١٢١)
و در سال هجده هجرى كه در مدينه خشكسالى شد، عباس را به عنوان عموى پيامبر صلى الله عليه و آله در نماز طلب باران به عنوان شفيع به درگاه خدا برد.(١٢٢)
از سوى ديگر عمر، فرزند او(عبدالله)را به عنوان عموزاده پيامبر به دنبال خود مى برد و با او در برابر بزرگان صحابه مشورت مى كرد و از او تفسير آيات قرآن را مى پرسيد و عبدالله نيز كه از اشعار عرب بسيار در حفظ داشت ، از عهده تفسير لغوى آيات قرآن بر مى آمد.(١٢٣)
خليفه با مانند اين كارها، عباس و فرزندش عبدالله را در جامعه آن روز سرشناس ساخت و به عنوان ذوى القرباى پيامبر صلى الله عليه و آله معرفى كرد. و در گذشته نيز ديديم خليفه ميل داشت ابن عباس را فرماندار حمص كند به شرط آنكه يقين كند او از مقام خودش براى خلافت على عليه السلام پس از وفات عمر، استفاده نخواهد كرد.
اثر اين سياست با توجه به حكمت دستور الهى در معرفى اهل البيت روشن مى گردد.
حكمت دستور الهى در معرفى اهل البيت عليه السلام
پيامبر صلى الله عليه و آله اهل البيت عليه السلام را بنا به دستور الهى ، به مسلمانان معرفى نمود تا آنكه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله عقايد و احكام اسلام را از آنها بگيرد، حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را از آنها تعليم بگيرند، و گرد آنها جمع شوند و با آنها بيعت كنند و حكومت اسلامى را تشكيل دهند، و اين كارها را امت اسلام با معرفت به مقام آنها انجام دهند، و با محبت و شيفتگى به آنها، پيروى از آنها كنند.
و آنگاه كه دستگاه خلافت به جاى آنها ديگران را معرفى كرد، نقيض آن آثار را اينچنين به جا گذارد:
در عصر خلفاى سه گانه ، تازه مسلمانان عباس و فرزندانش را مصداق آيات و احاديثى پنداشتند كه درباره اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است و نظر آنها را وصى پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آنها معطوف گشت .
و اثر آن در دراز مدت اين شد كه : آنگاه كه مسلمانان از ظلم بنى اميه به ستوه آمدند و آماده قيام عليه بنى اميه و تشكيل حكومت اسلامى به رهبرى اهل البيت شدند، بنى عباس توانستند در شهرهاى خراسان - بدور از مدينه كه مركز اهل البيت بود و بدور از كوفه كه مركز شيعيان بود - خود را به نام اهل البيت معرفى كنند و از آنجا لشكر كشى كنند و حكومت بنى اميه را منقرض سازند.
آنان بدين طريق توانستند به نام خلافت و به اين عنوان كه بنى عم پيامبر و اهل البيت هستند، حكومتى تشكيل دهند كه همانند حكومت بنى اميه ستمگر باشد و همان شيوه آنها را در پيروى از حديث و سنت روايت شده در مكتب خلفا پيش گيرد. آن حكومت خود كامه آنها صدها سال مسلمانان را در آزار داشت ؛ بدانسان كه شرح آن نيازمند كتابها مى باشد.
دوم و سوم : معرفى ابوبكر و عمر به عنوان دو يار برتر پيامبر صلى الله عليه و آله
دستگاه خلافت ابوبكر و عمر را در مكه و مدينه ، دو يار و همنشين و وزير و مشير پيامبر و شخص دوم و سوم اسلام معرفى كرد و همچنين در احاديثى آن دو را پرهيزكارتر از پيامبر صلى الله عليه و آله و فهميده تر از آن حضرت وانمود ساخت .
نيز ابوبكر را به عنوان اولين فرد اسلام آورده ، به جاى على عليه السلام معرفى كرد؛ و عمر را دلسوخته تر از پيامبر صلى الله عليه و آله بر اسلام و مسلمين - دايه دلسوزتر از مادر! - ارائه دهنده بينش صحيح به پيامبر صلى الله عليه و آله جلوه داد.
و لذا در آن عصر كه همگى صحابه ممنوع بودند حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كنند - مگر آنكه خليفه از آنها سوال كند - خليفه عمر و عايشه هر چه مى خواستند از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كردند.
در نتيجه اين سياست ، علاوه بر اينكه(عمر)قهرمان اسلام و مقدم بر على عليه السلام شناخته شد، آثار تغيير دهنده اى نيز بر سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نهاده شد كه تا به امروز نيز باقى مانده و در آينده - ان شاء الله - آنها را بررسى خواهيم نمود.
چهارم : معرفى عايشه در مقام بانوى نمونه اسلام
دستگاه خلافت عايشه را به عنوان محبوبترين انسان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و مقرب درگاه پروردگار معرفى كرد. همچنين امتيازات ديگرى نيز در آن عصر به او عطا كرد. علاوه بر آن او را مصداق مشخص اهل البيت شناساند و شخصيت خديجه عليه السلام و على عليه السلام و فاطمه عليه السلام را در جامعه آن روز به دست فراموشى سپرد.
و از آنجا كه خلفا از او استفتا مى كردند و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را از او مى پرسيدند، عايشه اولين مرجع شناسايى سنت پيامبر صلى الله عليه و آله معرفى شد و روايتهاى او آثارى سوء در شناسايى سيره و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و تقويت و تثبيت سيره ابوبكر و عمر و عثمان به جا نهاد كه تا ظهور مهدى اهل البيت عليه السلام نيز باقى خواهد ماند.(١٢٤)
اينكه با توجه با آنچه بيان داشتيم ، مى توانيم بررسى كوتاهى از سياست حكومت عمر درباره حديث داشته باشيم .
سياست حكومت عمر نسبت به حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله
در عصر حكومت عمر چهار روش خطرناك نسبت به سنت و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله به شرحى كه بيان مى شود، تثبيت و بنيانگذارى شد:
يكم - نهى از نشر حديث پيامبر صلى الله عليه و آله(١٢٥)
دوم -صدور اجازه رسمى از مقام خلافت بر نشر افكار بنى اسرائيلى بين مسلمانان(١٢٦)
سوم - عمل كردن خليفه به راى خود و بر خلاف نص صريح كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله كه خود جزئى از سياست حكومت عمر در برابر حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله به شمار مى آيد و به دو مورد آن اشاره داشتيم .(١٢٧)
چهارم - روايت كردن حديث در تاييد سياست حكومت و به ناروا آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت دادن
اين چهار كار به شرحى كه بيان مى نماييم انجام گرفت :
١ - سياست جلوگيرى از انتشار حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد خليفه از هر گونه نقل سنت و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله نهى اكيد فرمود؛ چه از طريق گفتن باشد و چه از راه نوشتن . همچنين دستور داد هركس سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را نوشته بياورد؛ و آگاه كه همه نوشته ها را آوردند، يكجا همه را سوزانيد!
و نيز براى اينكه مبادا صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله در شهرهاى ديگر و دور از چشم خليفه سنت و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله را نقل كنند، بعضى از صحابه را از بيرون رفتن از مدينه منع كرد.(١٢٨)
همچنين زنان پيامبر صلى الله عليه و آله را از سفر به خارج مدينه ، حتى سفر حج ، منع كرد؛ جز يك بار، آن هم تحت كنترل شديد عثمان و عبدالرحمن بن عوف ، چنانكه در گذشته بيان داشتيم .
اينك سه نمونه از اثر اين شدت عمل در جلوگيرى از روايت حديث پيامبر صلى الله عليه و آله را بيان مى نماييم :
١ - سعد وقاص در سفر حج از مدينه به مكه و به هنگام باز گشت از مكه به مدينه ، حتى يك حديث هم از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت نكرد.(١٢٩)
مولف گويد: با توجه به آنكه در سفر حج ضرورت دارد كه سنت پيامبر صلى الله عليه و آله در اعمال حج بيان گردد، روشن مى شود سياست عمر در نهى از روايت حديث تا چه اندازه در اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله اثر نهاده بود.
٢ - عبدالله بن عمر در مدت يك سال ، براى شخص همراه خود، يك حديث هم از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت نكرد.(١٣٠)
٣ - عمر آن گاه كه قرطه بن كعب انصارى را براى انجام كارى به كوفه فرستاد، به او سفارش كرد حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت نكند. هر گاه از او مى خواستند حديث از پيامبر روايت كند، مى گفت :(عمر ما را از روايت حديث نهى كرده است .)(١٣١)
عمر به جاى نشر حديث پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى داد(قرآن)بخوانند؛ ولى در مورد قرآن نيز، از اينك درباره معنى و تفسير آن پرسش شود، شديدا نهى و جلوگيرى مى كرد.
زمانى يك نفر از اشراف قبيله تميم ، به نام صبيغ بن عسل تميمى ، از معناى(و الذاريات ذروا...)سوال مى كرد. عمر او را به مدينه طلبيد و آنقدر با چوب خوشه خرما بر سرش زد كه خون از دامن پيراهنش چكيد؛ و سپس او را زندانى كرد! پس از مدتى دوباره او را طلبيد و صد ضربه چوب بر كمرش زد و كمر وى را مجروح كرد!! و سرانجام او را به بصره تبعيد كرد و دستور داد كسى با او سخن نگويد! تا آنكه ابوموسى اشعرى پس از مدتى او را شفاعت كرد و عمر او را آزاد ساخت .(١٣٢)
علت نهى عمر از روايت حديث و پرسش از تفسير قرآن
در بيان سياست ابوبكر با حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره مجملى به علت جلوگيرى از نشر حديث پيامبر صلى الله عليه و آله داشتيم .
اكنون آن مجمل را مفصلتر بيان مى نماييم :
قريش از آغاز بعثت در مكه كارشكنيها و آزارها به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و شكنجه ها به مسلمانان وارد آوردند؛ و پس از هجرت به مدينه ، در جنگهاى بدر و احد و خندق و داستان حديبيه دشمنيها و كشتارها از مسلمانان داشتند...
و در برابر آنها اولين مسلمان(على)بود، و حامى اسلام پدرش ‍(ابوطالب)، و ياور فداكارش(خديجه)مادر(فاطمه)... و در جنگهاى با قريش ، قهرمان مسلمانان(على)بود و ارتش فداكار اسلام(انصار)بودند كه تفصيل آن در سيره پيامبر بيان شد.
و همچنين در آيات قرآن آيه :(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس ‍ اهل البيت ...)(احزاب / ٣٣) بود و مصداق آن پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام بودند.
و مصداق آيه مباهله :(قل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ....)(آل عمران / ٦١) على و فاطمه و حسن و حسين بودند.
و در آيه(و آت ذا القربى حقه)(اسراء/ ٢٦) دستور اعطاى فدك به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشت و...
بدين سبب مى بايست دستگاه خلافت از نشر حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله جلوگيرى نمايد و همچنين از سوال از تفسير قرآن منع كند و بزند و خونين كند و زندانى سازد، تا حقيقت مخالفان على و غصب كنندگان خلافت او و معارضه كنندگان با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ، و نيز فداكارى هاى انصار، بر مسلمانان خارج از مدينه روشن نگردد. و از سوى ديگر براى دستگاه خلافت لازم بود و نيز روايتهايى در تاءييد سياست خلفا ساخته شود كه بخش كوچكى از آن را در گذشته ديديم و در آينده نيز - ان شاء الله تعالى - خواهيم ديد.
اين كار در عصر خلافت ابوبكر بنيانگذار شد؛ و در عصر خلافت عمر شدت عمل در آن فزونى يافت . دستگاه خلافت به جاى سنت و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله در جامعه اسلام بدلهايى براى آن آوردند كه در بحث ذيل ملاحظه خواهيد فرمود.
٢ - نشر اخبار بنى اسرائيل
دستگاه خلافت از زمان عمر، به جاى حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله كه از انتشار آن بشدت جلوگيرى كردند، كارگزارانى داشتند كه به جاى آن(اخبار بين اسرائيلى)را ميان مسلمانان نشر مى كردند.
يكى از اين عمال دستگاه خلافت(كعب الحبار)حبر و عالم بزرگ يهود بود كه در زمان(عمر)بظاهر اسلام آورد تا زمان(عثمان)عالم دربار خلافت بود.
نمونه ديگر(تميم دارى)راهب نصارى بود كه او نيز بظاهر اسلام آورده بود و به دستور(عمر)پيش نماز جمعه در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله سخنرانى مى نمود!
ما در بررسى پيامد كار اين افراد، به آنچه در گذشته بيان داشتيم اكتفا مى نماييم ، و اثر تخريبى آن را در بحثهاى آينده مانند بحثهاى احياء عقيده توحيد در جزء دوازدهم - ان شاء الله تعالى - بررسى خواهيم كرد.
۵
نقش ائمه در احياء دين ٣ - احكام و قوانينى كه خليفه مقرر مى داشت
خليفه دوم بسيارى از احكام اسلام را كه در قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بيان شده است ، تغيير داد. ما چند مورد آن را در گذشته در همين كتاب بيان داشتيم ؛ و چند مورد ديگر را به تفصيل در جزء دوم معالم المدرستين - در بحث اجتهادهاى خلفا - آورده ايم ؛ و بررسى همه آنها، نيازمند نوشتن چندين جلد كتاب است .
اينگونه قانونگزاريها را مكتب خلفا، در قرن دوم هجرى ،(اجتهاد)مى ناميدند و مى گفتند: خليفه در اين مورد چنين اجتهاد كرده است .
٤ - روايت حديث در تاييد سياست خليفه
در گذشته مواردى را درباره جلوگيرى سخت و شديد خليفه از نشر حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نموديم . در آن عصر دو نفر از آن منع مستثنا بودند.
يكى از آن دو تن ام المومنين(عايشه)بود كه در عصر سه خليفه سخنگوى رسمى دستگاه خلافت بود. خلفا هر آنچه نياز داشتند از او سوال مى كردند و او در تاييد سياست آنها حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كرد. ما چند حديث از او را در تاييد سياست ابوبكر و عمر، در بحث(احاديث عايشه در پيشتيبانى از دستگاه خلافت)در كتاب نقش ‍ عايشه در تاريخ اسلام ١ / ١١٩ آورده ايم .
فرد ديگرى كه از منع روايت كردن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله مستثنا بود، شخص خليفه(عمر بن خطاب)بود. اينك - بحوله تعالى - نمونه اى از روايتهاى عمر را در تاييد سياست خودش بيان مى نماييم .
نمونه اى از روايت حديث در تاييد سياست عمر
در گذشته دانستيم در عصر خليفه دوم ، سياست حكومت بر اساس اجتهاد خليفه در احكام اسلام ، در برابر كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بنيانگذارى شده بود.(١٣٣)موارد اجتهاد خليفه دوم چنان بود كه نمى شد حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله در تاييد آن - مانند موارد اجتهاد خليفه اول - روايت شود. اين مشكل با تدبيرى فريد و بى نظير در تاريخ چنين حل شد:
روايتهايى در فضيلت خليفه دوم نقل شد كه اجتهاد خليفه را بر سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مقدم مى داشت . مانند روايتهاى(موافقات عمر)كه در آنها چنين روايت شده بود كه خليفه عمر خود گفت :(من با پروردگارم در چند امر موافقت كردم ....)و در حديثى آمده كه گفت :(پروردگار با من در چند امر موافقت كرد)و در شرح مواردى كه خليفه با پروردگار خود موافقت كرده - يا آنكه پروردگار با بنده خود موافقت كرده ! چنين گفته است :
من در فلان مساله به پيامبر پيشنهاد كردم كه چنين بايد كرد. پس از آن پروردگار آيه اى بر پيامبر نازل فرمود و همان پيشنهاد مرا به او دستور داد و آن كار را بر وفق پيشنهاد من بر همه واجب كرد.
و در روايتى گويد: من پيامبر را از فلان كار نهى كردم و پيامبر صلى الله عليه و آله نپذيرفت . آنگاه پروردگار آيه اى بر او نازل فرمود و او را از آن كار نهى كرد و آن كار بر همه مسلمانان حرام شد.
و در تمامى اين گونه روايات ، چنين بيان شده كه آيه با همان لفظ عمر بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شد.
در روايتى ديگر مى گويد: آنگاه كه درباره خلق انسان اين آيه ها نازل شد:(و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين ... ثم انشاناه خلقا آخر)(مومنون . ١٢ - ١٤) من پس از آن گفتم :(فتبارك الله احسن الخالقين). و خداوند اين گفته مرا پس از(انشاناه خلقا آخر)در قرآن وارد كرد و آيه چنين شد:(انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين).
به همين دليل بود كه دانشمندان مكتب خلفا گفتند: در قرآن از كلام عمر آمده است !(١٣٤)
بينشى كه اين گونه روايتها پديد آورد
بنابر اين دسته روايات : جناب عمر بن الخطاب در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله به آن حضرت كارى را پيشنهاد مى كرد و خداوند آن كار را بر وفق پيشنهاد عمر، بر پيامبر صلى الله عليه و آله و همه مسلمانان تا روز قيامت واجب مى كرد و با لفظ عمر آن را در آيات قرآن وارد مى كرد. و نيز در مواردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله كارى را انجام مى داد و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد و عمر پيامبر صلى الله عليه و آله را از آن كار نهى مى كرد و به مجادله بر مى خواست ، پس از آن آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شد كه كارى را كه انجام مى داد ترك كند و بر وفق دستور عمر عمل كند.
بدين ترتيب از ديدگاه كسى كه به صحت اين گونه روايات معتقد است : چنانچه عمر پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از عمل به موردى از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نهى كند، مى بايست به دستور عمر عمل شود. چه آنكه تا زمانى كه وحى نازل مى شد، وحى عمر را در مخالفتش با سنت پيامبر صلى الله عليه و آله تاييد مى كرد!
اين بينش با احاديثى ديگر نيز مستحكم شد:
مانند آنكه روايت كردند ملائك با عمر سخن مى گفتند.(١٣٥)
و اينك پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند حق را بر زبان عمر و در قلب عمر قرار داده .
و فرمود: اگر بعد از من پيامبرى باشد، عمر خواهد بود.(١٣٦)
از اين دسته احاديث ، احاديث موافقات عمر در زمان خود و عمر ساخته شده ؛ زيرا راوى آن شخص خليفه مى باشد؛ و روايتهايى كه روايات موافقات را محكمكارى مى كند، مى بايست ساخته شده بعد از عصر عمر باشد.
در اينجا اين سوال مطرح مى شود:
چگونه صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله راضى شدند روايتهايى مانند روايات(موافقات عمر با پروردگار)نقل شود كه در آنها به برترى عمر بر پيامبر صلى الله عليه و آله تصريح مى شود و به مقام شامخ پيامبر صلى الله عليه و آله توهين گردد؟ از آن بالاتر به قرآن كريم و پروردگار - جل شانه - توهين شود؛ و خليفه در محضر آنان بگويد: جمله(فتبارك الله احسن الخالقين)را پروردگار از قول من گرفت و در قرآن داخل كرد!؟
آيا صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله را چه شد كه در برابر چنين توهين سكوت كردند!؟
پاسخ اين سوال با اندكى توجه به وضعيت آن صحابه قبل از اسلام و سپس ‍ در عصر عمر روشن مى گردد.(١٣٧)
آن صحابه قبل از اسلام غالبا صحرانشين جزيره العرب بودند؛ يعنى كسانى كه در آرزوى نوشيدن يك جرعه آب شيرين و سير شدن شكم از نان ، عمر را به پايان مى رسانيدند. همين صحابه در زمان عمر، با يك فرمان عمر، شاه و شاهنشاه بهترين شهرها و كشورهاى آباد آن روز مى شدند؛ شهرهاى با نهرها و چشمه سارها و كشتزارها باغهاى ميوه دار و زنان زيبا و مردان با فرهنگ ايران و روم آن روز و مصر.
بنابر اين براى رسيدن با اينهمه لذات دنيوى ، جلب رضاى خليفه ضرورت داشت .
مگر نه آنكه(عمر سعد)براى رسيدن به ملك وى ، راضى شد امير لشكر ابن زياد شود و ذريه پيامبر صلى الله عليه و آله را در كربلا قتل عام كند و بر اجساد مباركشان اسب تازد و سرهايشان را از بدن جدا ساخته ، به همراه دختران پيامبر صلى الله عليه و آله به پيشگاه ابن زياد ببرد!؟
پس شگفتى ندارد آن نسل ؛ يعنى سعد و قاص و عمرو عاص ها و مغيره بن شعبه ها و ديگر صحابه اى كه درك صحبت پيامبر صلى الله عليه و آله را كرده بودند، براى رسيدن به لذات دنيوى ، در كسب رضاى خليفه بر يكديگر سبقت جويند!
در اين مورد سبط پيامبر صلى الله عليه و آله حضرت سيدالشهدا عليه السلام چه زيبا فرموده است :
ان الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معائششهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون :
مردم بندگان دنيايند؛ و دين مزه زبان ايشان است (يعنى چيزى است كه بر زبان مى رانند) تا آنجا كه زندگيشان خوش مى گذرد، به دين مى روند؛ و آنگاه كه با بلاها امتحان شوند، دينداران كم مى شوند.
سران صحابه پس از گسترش فتوحات اسلام ، در راه كسب رضاى خليفه ، بر يكديگر پيشى مى گرفتند و با رضايت اكثريت صحابه ، رواياتى مانند روايتهاى موافقات عمر و احكام اجتهادى عمر در مكه و مدينه منتشر شد و از آن دو شهر به شهرهاى بسيار ديگر نيز كه مردمشان پس از آن جنگ ها اسلام آورده بودند، منتقل شد.
بازگشت به بحث سياست عمر
چهار روش سياست حكومت عمر درباره حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله پيامدهاى ذيل را در اسلام و مسلمين داشت :
١ - نهى از نشر حديث پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از هفتاد سال و تا آخر خلافت بنى اميه - بجز چهار سال و اندى مدت حكومت اميرالمومنين عليه السلام و دو سال و اندى مدت حكومت عمر بن عبدالعزيز - ادامه داشت .
٢ - در عصر تدوين حديث پيامبر صلى الله عليه و آله افكار و عقايد بنى اسرائيلى با حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله در آميخت و در كتابهاى حديث تدوين شد. اين موضوع تا زمان ما انحرافات اعتقادى عميقى را در مسلمانان پديد آورده است كه در بحثهاى معانى اسماء و صفات بارى تعالى در جزء دوازدهم همين كتاب - ان شاءالله تعالى - مورد بررسى قرار خواهد گرفت .
٣ - در بسيارى از موارد خليفه دوم حكم اسلام را كه در قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بيان شده بود، تغيير مى داد كه شرح آن نيازمند نوشتن چندين كتاب است . حضرت اميرالمومنين عليه السلام در يكى از خطبه هاى خود به بيش از بيست و پنج مورد آن اشاره فرموده است و ما در جلد دوم معالم المدرستين آن را شرح كرده ايم .(١٣٨)
در اواخر عمر خليفه دوم ، آن اجتهادها تا آن اندازه زياد شد كه ديگر اسلام به دو نوع تقسيم مى شد:
١ - اسلام عصر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله باقى مانده بود .
٢ - اسلام دستگاه خلافت كه اكثر مسلمانان گذشته و تازه مسلمانان بر آن بودند و بسيارى از احكام آن با قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مغاير بود.
پايان خلافت عمر و تعيين شوراى شش نفرى فرمايشى
عمر پس از ضربت خوردن از(ابولولوه)شورايى شش نفرى از على عليه السلام ، و عثمان از بنى مناف ، و عبدالرحمن و سعد از بنى زهره ، و زبير از بنى اسد، طلحه بن عبدالله از بنى تيم ، تعيين كرد و دستور داد عبدالله بن عمر براى حكميت بين آنها در جمع آنان حاضر باشد.
همچنين ابوطلحه انصارى را به سركردگى پنجاه مرد شمشير زن از انصار بر گماشت و به وى دستور داد: اگر پنج تن يكى را بر گزيند و ششمى مخالفت كرد، گردن او را بزنيد. و اگر چهار نفر يكى را بر گزيدند و دو تن مخالفت كردند، آن دو تن را گردن بزنيد. و اگر سه نفر بر يك راس و سه ديگر بر يك راى بودند، عبدالله بن عمر حكم باشد. و اگر راى او را نپذيرفتند، راى آن سه نفر اجرا شود كه(عبدالرحمن)با آنهاست ؛ و اگر سه نفر ديگر مخالفت كردند، گردن آنها را بزنيد.
عمر گفت : گمان مى برم كه يكى از دو مرد؛ على يا عثمان ، خليفه شود.
و آنگاه كه از نزد عمر بيرون شدند، على عليه السلام به بنى هاشم گفت : خلافت از ما دور شد.
گفتند: به چه دليل چنين مى گويى ؟
على گفت : سعد عمو زاده عبدالرحمن است و عبدالرحمن داماد عثمان ، و اين سه نفر اتفاق خواهند كرد. اگر آن دو نفر ديگر با من باشند بى نتيجه است ؛ و چه آنكه عبدالرحمن در آن سه نفر است .
(١٣٩)
مولف گويد: عمر با فرمان خود(عبدالرحمن)را گرداننده صحنه شوراى خلافت كرد؛ و از گفتار عمر معلوم مى شود راز نهفته آن صحنه نزد عبدالرحمن بن عوف بود. اكنون بنگريم عبدالرحمن چه كرد تا آن راز نهفته را بشناسيم :
عبدالرحمن در مدت سه روز چنين صحنه سازى كرد كه مهاجرين و انصار و ديگر مسلمانان را در مسجد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) گرد آورد و خطاب به كانديدها كرد و گفت :
من خود و سعد را سعد عموزاده عبدالرحمن بود از خلافت بركنار مى كنم تا انتخاب خليفه از ميان چهار تن به عهده من باشد. اولين كسى كه اين كار را پذيرفت عثمان بود. سپس جز على عليه السلام ديگران نيز پذيرفتند.
ابوطلحه سركرده پنجاه تن شمشير زن به على عليه السلام گفت : چرا نمى پذيرى ؟! عبدالرحمن مورد اطمينان مسلمانان است !
على عليه السلام به ناچار موافقت كرد و پس از سوگند خوردن عبدالرحمن كه به هواى نفس عمل نكند و بحق عمل كند، كار را به او واگذار كرد.
عبدالرحمن پس از آن تظاهر كرد كه عثمان و على عليه السلام را براى خلافت كانديد مى كند و از مردم نظر خواهى كرد، در اين وقت ياران آن دو به تلاش افتادند و هر دو دسته براى پيروزى كانديد خود سخت كوشيدند.
عمار گفت : اگر مى خواهى مردم با هم اختلاف نكنند، با على بيعت كن .
مقداد گفت : عمار راست مى گويد!
عبدالله بن سعد بن ابى سرخ دايى زاده عثمان گفت : اگر مى خواهى قريش ‍ در اختلاف نيفتد، با عثمان بيعت كن !
عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى گفت : عبدالله بن سعد بن ابى سرخ راست مى گويد. اگر با عثمان بيعت كنيد، اطاعت مى كنيم و بيعت مى كنيم .
عمار به عبدالله بن سعد بن ابى سرخ خطاب كرد و گفت : كى شده است كه تو براى اسلام خير خواه بوده اى ؟!
در اين وقت بنى هاشم و بنى اميه سخن گفتند،عمار برخاست و گفت : مردم ! خدا شما را به پيامبر خود گرامى داشت و به دين خود عزت بخشيد، تا كى اين امر از خاندان پيامبرتان دور مى كنيد؟!
مردى از قريش از تيره مخزوم گفت : اى پسر سميه ! پا از گليمت درازتر بردى ! تو را چه مى رسد در كار قريش در تعيين حاكم بر خودش دخالت كنى ؟(١٤٠)
سعد بن عبدالرحمن گفت : كار تمام كن پيش از آنكه فتنه برپا شود!
عبدالرحمن كه ماهرانه آن صحنه سازيها را كرده بود و مردم را زيركانه به جان هم انداخته بود، پس از سه روز معطلى و ظاهرسازيهاى فريبنده رو به على عليه السلام كرد و گفت : با تو بيعت مى كنم كه با ما امت پيامبر به كتاب و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سيره ابوبكر و عمر عمل كنى .
على عليه السلام گفت : با شما عمل مى كنم به كتاب خدا و سيره پيامبر به اندازه استطاعتم .
عبدالرحمن رو به عثمان كرد و گفت : با تو بيعت مى كنم كه با ما به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سيره ابوبكر و عمر عمل مى كنى .
عثمان گفت : با شما به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ابوبكر و عمر عمل مى كنم
عبدالرحمن دوباره به على عليه السلام كرد و همان گفته اول را تكرار كرد. على عليه السلام نيز در جواب همان گفته خود را تكرار كرد.
عبدالرحمن سپس رو به عثمان كرد و گفته خود را تكرار كرد.
عثمان نيز در جواب او گفته پيشين خود را تكرار كرد.
عبدالرحمن براى سومين بار رو به على عليه السلام كرد و گفته خود را تكرار كرد. على عليه السلام اين بار در جواب گفت : با عمل كردن به كتاب خدا و سنت پيامبر، عمل كردن به روش و سيره ديگرى لزوم ندارد! تو كوشش ‍ دارى اين امر را از من دور سازى !
عبدالرحمن باز رو به عثمان كرد و گفته خود را تكرار كرد؛ و عثمان جواب گذشته را تكرار كرد.
عبدالرحمن دست دراز كرد و با شرط بيان شده و با عثمان به خلافت بر مسلمانان بيعت كرد.(١٤١)
اين بود از شوراى فرمايشى خليفه عمر كه نزد(عبدالرحمن)نهفته بود؛ و او توانست با زيركى خاصى آن را اجرا كند.
جريانات پس از بيعت
على عليه السلام پس از بيعت عبدالرحمن با عثمان ، خشمگين از جاى بر خاست و رفت . عبدالرحمن كه شمشير در دست داشت و كسى را از آن گروه جز او شمشير نبود، به على عليه السلام گفت : بيعت كن و الا گردنت را مى زنم ! اصحاب شورا جملگى به دنبال على عليه السلام رفتند و به او گفتند: بيعت كن و گرنه با تو مى جنگيم ! على بازگشت و بيعت كرد.(١٤٢)
ارزيابى شورا و بيعت عثمان
١ - شورا از شش نفر از قريش تعيين گشته بود. طرح شورا چنان ريخته شده بود كه عبدالرحمن كانديد عمر را براى خلافت در زير پوشش آن شوراى شش نفرى به خلافت برساند. و با توجه به آنكه عثمان همان كسى بود كه مورد اطمينان خليفه اول ابوبكر بود و در نوشتن عهدنامه تعيين خليفه در حال بى هوشى ابوبكر نام عمر را نوشت ، وفادارى خليفه دوم به او نيز بر ايمان روشن مى شود.
٢ - على عليه السلام را نمى شد در آن شورا داخل نكرد؛ ولى براى چاره امر، خليفه عمر در پنهانى با عبدالرحمن قرار گذاشته بود كه شرط بيعت را(عمل به سيره دو خليفه)با كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله قرار دهد. زيرا براى وى روشن بود على عليه السلام با آن شرط قبول بيعت خواهد كرد. و همچنان هم شد.
٣ - تعيين پنجاه شمشير زن براى كشتن هر كس از آن شش تن كه نتيجه كار را نپذيرد، زمينه سازى براى از ميان برداشتن على عليه السلام بود. زيرا اين روشن بود كه هيچ كدام از آن پنج تن ديگر با بيعت مخالفت نخواهد ورزيد.. از سوى ديگر على عليه السلام همان كسى بود كه با بيعت اولين خليفه نيز مخالفت كرد و زبير براى يارى او شمشير آماده كرده بود؛ و شايد در اين باره نيز على عليه السلام را يارى مى كرد. بنابراين نتيجه آن نقشه كشى نيز روشن بود.
٤ - شرط عمل كردن به سيره دو خليفه ، سه اثر مهم بر سنت پيامبر صلى الله عليه و آله گذاشت :
الف - احكامى چند كه خليفه اول به اجتهاد خود جايگزين احكام اسلام كرده بود و در تاييد آن حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده بود، و همچنين احكام بسيارى كه خليفه دوم تغيير داده بود، همه آن احكام كه با اجتهاد دو خليفه در برابر احكام كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله قانونگزار شده بود، با آن بيعت ، در جامعه اسلامى به رسميت شناخته شد و عمل كردن به آن ، از عصر دو خليفه تا قيام مهدى موعود عليه السلام در ميان صدها مسلمان پايدار ماند و احكامى كه در برابر آن در كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بود، بين آنها مسلمانها نسخ شد.
ب - با آن بيعت سيره دو خليفه در مكتب خلفا، در شمار كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مدرك احكام اسلام قرار گرفت .
ج - با آن اجتهادها و تكميل آن با آن بيعت ، باب اجتهاد به روى آيندگان در مكتب خلفا باز شد. يعنى دو دسته در مكتب خلفا به راى خود در برابر كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كردند:
زمامداران مكتب خلفا، و علماى مكتب خلفا.
اجتهاد كردن علماى مكتب خلفا را در بحث پيدايش فرقه هاى مختلف در مكتب خلفا - ان شاءالله تعالى - بررسى خواهيم كرد.
درباره اجتهاد كردن خلفا در احكام اسلام در برابر كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله به معالم المدرستين جلد درم بحث(مجتهد و مدرسه الخلفاء...)مراجعه فرماييد و در اينجا به آوردن يك شاهد اكتفا مى نماييم :
سيوطى در تاريخ الخلفاء گويد:
لفظ بيعت با خليفه عباسى ، الظاهر بامرالله ، فرزند الناصر لدين الله چنين بود:
(بيعت مى كنم با سيد و مولايم امام مفترض الطاعه بر همه مردم ابو نصر محمد، الظاهر بامر الله ، بر كتاب خدا و سنت پيامبر و اجتهاد اميرالمومنين و اينكه خليفه اى جز او(١٤٣)نيست .)
اين بيعت در سال ششصد و بيست و سه هجرى واقع شد.
معنى اين بيعت آن است كه مسلمانان با خليفه بيعت كردند بر اينكه خليفه حكومت كند و به مقتضاى آنچه در كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده ، و نيز آنچه خليفه خود در برابر احكام كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله اجتهاد كند؛ يعنى آنچه به راى خود عمل كند.
نتيجه بحث
بنابر آنچه بيان شد، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مدرك احكام اسلام تنها كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بود و همه احكام اسلام نازل شد و كامل شد و خداوند آيه نازل فرمود:(اليوم اكملت لكم دينكم)و اين اسلام عصر محمدى صلى الله عليه و آله بود.
و پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكتب خلفا بخشى از احكام عصر پيامبر صلى الله عليه و آله به واسطه خلفا و علماى اين مكتب تغيير پيدا كرد و در برابر اسلام عصر پيامبر صلى الله عليه و آله به رسميت شناخته شد. و همين سبب شد كه دشمنان اسلام بگويند:(احكام و عقايد اسلام به تدريج كامل شده است .)چنانچه در اين زمينه خاورشناس يهودى گولد زيهر كتاب(تطور العقيده و الشريعه و فى السلام)را نوشته است .
همه اينها در نتيجه آن اجتهادها و آن بيعت شد. و با آن بيعت عثمان خليفه شد. اكنون به بررسى وضع سنت و حديث در عصر او مى پردازيم .
٣- سنت در عصر عثمان
عثمان خليفه اموى
عثمان در اول محرم سال ٢٤ به خلافت رسيد و در ذى الحجه سال ٣٥ كشته شد. مدت خلافت وى دوازده سال بود.
سياست حكومت عثمان
عثمان زمانى كه به حكومت رسيد كه جاده خلافت با كوششهاى خليفه دوم هموار گشته بود و مردم با بيعتى كه با عثمان به شرط(عمل كردن به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سيره شيخين)كردند، هيچ اعتراضى بر ايشان نبود.
حكومت عثمان به دو دوره شش ساله تقسيم مى شود:
١ - دوره شش ساله اول
در اين دوره عثمان دنباله رو سياست حكومت عمر و مجرى اجتهادهاى او بود، ليكن با مردم روشى ملايم داشت . از جمله اقدامات ملايمت آميز و الغاى منع سكونت غير عرب در مدينه بود، و همچنين الغاى منع خروج صحابه از مدينه به شهرهاى ديگر. بدين سبب اين دوره با آرامش و تفاهم كامل بين دستگاه خلافت و مردم به پايان رسيد.
دوره شش ساله دوم
در اين دوره عثمان چند اجتهاد تازه داشت(١٤٤)كه مهمتر از همه آنها اجتهاد خليفه درباره خويشانش(بنى اميه)بود.
خليفه عمر حكومت شهرها را به افراد قريش و همپيمانان قريش اختصاص ‍ مى داد، مگر در جايى كه كسى از آنها شايسته آن پست پيدا نشود. وى براى صحابه به عنوان : بدرى و احدى و... بودن و نيز براى فرزندان آنها، به عنوان فرزندان اهل بدر و اهل احد و... امتيازات مالى گزافى قرار مى داد.
اما عثمان در اين مورد اجتهاد تازه اى داشت و به مقتضيات آن اجتهاد، فرمانروايى شهرها را به جاى افراد سرشناسى قريش ، به افراد قبيله خود(بنى اميه)اختصاص داد. وى حكومت كوفه را از سعد و قاص فاتح عراق و ايران گرفت و به برادر شرابخوار خود وليد عنايت فرمود، و حكومت مصر عمروعاص گرفته ، به برادر رضاعى خود سعد بن ابى سرح داد. و همچنين بود كار در شهرهاى ديگر.
و نيز به عنوان صله رحم در بيت المال مسلمانان را به روى خويشان و منسوبانش گشود و همچنان تا آخر خلافتش باز گذاشت .
بنى اميه در اين شش ساله به مسلمانان ستمها روا داشتند و هر چند ستمديدگان به خليفه شكايت مى بردند، خليفه شكايت آنها را عليه افراد فاميلش نمى پذيرفت و شكايت كنندگان را با ضرب و شتم سركوب مى نمود.
در اين شش ساله عثمان خلافت و دولت بنى اميه را بنيانگذارى كرد. و بدينسان اولين خليفه سلسله اموى عثمان شد .
سياست حكومت عثمان نسبت به حديث و سنت پيامبرصل الله عليه و آله
در اين عصر(تميم دارى)كه در اصل راهب نصارى بود و در عصر عمر اجازه يافت در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از نماز جمعه سخنرانى كند، از سوى عثمان به او اجازه داده شد در هفته دو روز سخنرانى كند، و(كعب الاخبار)رسما عالم دربار شد.(١٤٥)
در دوره دوم حكومت عثمان ، بعضى از صحابه مانند ابوذر و عمار جراءت نشر و بيان حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را يافتند و به طور سرى در مواردى بيان مى كردند و با شدت عمل دستگاه خلافت روبرو مى شدند.(١٤٦)ابوذر از مدينه به شام ، و از شام به مدينه ، و سپس صحراى ربذه فرستاد شد و در آن صحرا وفات كرد(١٤٧)و عمار شكنجه شد.(١٤٨)
خليفه را شش ساله اول ، هيچ حاجتى به يارى جستن از حديث براى تاييد سياست خود نبود. و در شش ساله دوم كار دستگاه حاكمه به اندازه اى آشفته شد كه هيچ توانايى براى اين كار نبود. و مدت حكومت عثمان بدينسان به پايان رسيد.
چگونه خلافت عثمان به پايان رسيد
در اثر ستمگريهاى حكام بنى اميه ، مسلمانان در شهرهاى كوفه و مصر و مدينه شورش كردند و افرادى سرشناس از تيره هاى قريش شورشيان را رهبرى كردند؛ مانند عايشه ، طلحه و زبير.
كشمكش بين بنى اميه و مسلمانان شورشى و رهبران قريشى آنها چند سال ادامه يافت .
در اين مدت حديثهايى از پيامبر صلى الله عليه و آله در مذمت افرادى از بنى اميه مانند حكم بن ابى العاص عموى عثمان و برادرش وليد شرابخوار و سعد بن ابى سرح منتشر شد.
در آن كشمكشها، چند بار با وساطت امام على عليه السلام بين شورشيان و خليفه صلح برقرار شد؛ ولى در هر بار خليفه خلاف تعهدات خود عمل كرد و شورشيان به مدينه باز مى گشتند و از خليفه دادخواهى مى كردند. در اين كشمكشها بنى هاشم به رهبرى سرورشان امام على عليه السلام بى طرف بودند و تا اندازه اى عثمان را از گزند شورشيان محافظت مى نمودند.
در پايان اين دوره ، مسلمانان از بند و بستهايى كه مدت بيست و پنج سال بر دست و دهانشان زده شده بود، آزاد شدند. بعضى از صحابه توانستند سوابق امام على عليه السلام را به ياد آورند و احاديثى از پيامبر در فضائل امام على عليه السلام نقل كنند و به گوش آنها كه درك صحبت پيامبر صلى الله عليه و آله را نكرده بودند برسانند. در نتيجه همه اين تلاشها، چشمها به على عليه السلام دوخته شد و نامش زبانزد مسلمانان دور و نزديك شد و يگانه مرد ناجى امت شناخته شد.
شورشيان براى آخرين بار خانه عثمان را محاصره كردند.
على عليه السلام دو فرزند خود دو سبط پيامبر حسين عليه السلام و را بر در خانه عثمان گذاشت تا نگذارند شورشيان به آن خانه حمله برند و عثمان را بكشند. در اين درگيرى صورت امام حسن عليه السلام جراحت برداشت و خونين شد.
سرانجام محمد بن ابى بكر با چند تن از شورشيان از خانه همسايه به خانه عثمان در آمدند و عثمان را كشتند.
در آن حال مسلمانان از همه قيد و بندهاى دستگاه خلافت آزاد شدند و هيچ بيعتى بر گردنشان نبود و زمامدار اختيار خود شدند، همگى على على گويان رو به على عليه السلام آوردند و با او بيعت كردند و بدينسان خلافت حضرت بر پا شد. چنان كه بيان مى نماييم . ان شاءالله تعالى .
٤- سنت در عصر على عليه السلام
على بن ابى طالب عليه السلام وصى پيامبر صلى الله عليه و آله
در ذى الحجه سال ٣٥ پس از كشته شدن عثمان ، مردم با على عليه السلام بيعت كردند؛ و در ماه رمضان سال چهلم هجرى على عليه السلام در مسجد كوفه شهيد شد. مدت خلافت على عليه السلام چهار سال و هشت ماه و اندى بود.
بيعت با على عليه السلام
پس از كشته شدن عثمان ، توده هاى مردم بر على عليه السلام فشار آوردند تا با او بيعت كنند؛ ولى آن حضرت نمى پذيرفت . سرانجام پس از گفتگوهاى بسيار قرار دادن شروطى ، حضرتش بيعت آنان را پذيرفت . از جمله شروط آن حضرت در پذيرفتن بيعت اين دو مورد بود:
١ - آنها را به پيروى از حق و عدالت و عمل به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله راه برد.
٢ - على عليه السلام درهمى از بيت المال بدون اطلاع مسلمانان ، برندارد.
آن حضرت با اين شرط راه را بر سردمداران كه طمع برداشت بيش از ديگران را داشتند، مسدود ساخت .
با شروطى كه اميرالمومنين عليه السلام مقرر فرمود، همه صحابه و تابعين و ساير سكنه مدينه با حضرتش بيعت كردند؛ جز: بنى اميه و عزيزان بنى اميه مانند حسان بن ثابت كه شاعر خليفه اموى عثمان شده بود و زيد بن ثابت كه كاتب خلفا در نوشتن نسخه هاى قرآن بود و سعد وقاص و سامه بن زيد كه گفتند: پس از اين در جامعه اختلاف پديد مى آيد.
سياست حكومت على عليه السلام
اميرالمومنين عليه السلام يك روز پس از بيعت ، دستور داد بيت المال را بين مسلمانان بالسويه تقسيم كنند و به هر نفر سه دينار بدهند و هيچگونه فرقى بين بدرى و احدى و خندقى و... و مهاجرى و انصارى و آزاد شده آنها از غير عرب نگذاشت ؛ و خود نيز با قنبر يكسان برداشت .
اين كار اميرالمومنين عليه السلام زنگ خطر را براى قشرهاى امتياز يافته در جامعه آن روز، به صدا در آورد و همگى بر آشفتند و قيامت برپا كردند.
سردمداران در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله عليه امام عليه السلام تجمع كردند و به آن حضرت گفتند: يا على ، در كارت عدالت را رعايت نكردى !
شما كسانى را كه با شمشير ما تسليم شدند و اسلام آوردند و بنده ما بودند و ما آنها را در راه رضاى خدا آزاد كرديم ، با ما يكسان كردى و سابقه ما را در اسلام در نظر نگرفتى !
آن حضرت در جواب فرمود: سابقه در اسلام و فضيلت در اسلام را خداوند در قيامت پاداش عطا مى فرمايد. ما و شما ديديم پيامبر صلى الله عليه و آله در تقسيم مال بين بندگان خدا اينچنين عمل مى فرمود. (يعنى سنت پيامبر صلى الله عليه و آله چنين است ).
در اين هنگام بنى اميه ظاهر شدند و در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله به اين گروه پيوستند. سپس نزد امام آمدند و در برابر حضرتش نشسته و خونهايى كه آن حضرت از ايشان در جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله ريخته بود بر شمردند و گفتند: اكنون ما با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه آنچه از ما سرزده ناديده گرفته شود و آنچه در دست ما هست (از مال دنيا) برايمان بماند و كشندگان عثمان را بكشى !
آن حضرت در غضب شد و فرمود:
خونهاى شما را حق ريخت نه من ! و آنچه از مال خدا و مال مسلمانان نزد شما هست ، عدالت شامل حال شما مى شود. و اگر كشتن كشندگان عثمان لازم آيد، مى بايست با آنها جنگيد.(١٤٩)ليكن اين شرط براى شما هست كه شما را بر كتاب خدا و سنت پيامبر راه برم . و هر كس حق بر او تنگ آيد، باطل بر او تنگتر است . شما اگر چنين بيعتى را نمى پذيريد، برويد هر كجا مى خواهيد، براى شما امن است .
گفتند نه ! چنين نمى كنيم ! بلكه بيعت مى كنيم و با تو مى مانيم ....(١٥٠)
تقسيم حكومت بر شهرها
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمانداران شهرها را بر حسب كفايت و درايت تعيين فرمود و محروميت بنى هاشم و غير قريش را رفع كرد. و از انصار قيس بن سعد بن عباده را والى مصر و عثمان بن حنيف را والى بصره و سهل بن حنيف را والى مدينه فرمود. و از بنى هاشم قثم بن عباس را والى مكه و عبيدالله بن عباس را والى صناء يمن ، و پس از جنگ جمل عبدالله بن عباس را والى بصره نمود. و همچنين ديگران را در شهرهاى ديگر .
نتيجه اين سياست
چنانكه اين گونه سياست حكومت پيش مى رفت ، همه امتيازات قشرهاى ممتاز در جامعه مسلمانان نابود مى شد. ام المؤ منين عايشه كه سالى دوازده هزار درهم مى گرفت ، مى بايست با بنده آزاد شده اش كه سالى دويست هزار درهم مى گرفت ، يكسان مى شود. و همچنين طلحه و زبير ديگر سردمداران صحابه .
اين عدالت و مساوات بر صحابه قريشى گران آمد، ولى بر انصار گران نيامد.
چه آنها پس از بيست و پنج سال ، براى اولين بار با برادران مهاجرى خود كه از قريشى بودند، يكسان مى شدند. بدين سبب مهاجران قريشى كه همه امتيازات خود را از دست داده بودند، يكديگر را هشدار دادند و در پى چاره جويى بر آمدند. عمر و عاص بر معاويه نوشت :(اما بعد: آماده باش تا هر چه دارى على از تو بگيرد و تو را مانند چوب درختى سازد كه برگهاى آن را بريزند.)(١٥١)
در اين باره قريش نمى توانست به مردم بگويد: على امتيازات ما را لغو كرد؛ بياييد با او بجنگيم ! و لذا چاره را در آن ديد بانگ را برآورد:
اى مسلمانان ! خليفه و امام مسلمانان عثمان ، مظلوم كشته شد. در پى خونخواهيش قيام كنيد!
قريش پس از آنكه مسلمانان را تهييج كرد، امام را به قتل عثمان معرفى كرد! و اولين كسى كه چنين شعار داد ام المؤ منين(عايشه)بود.
حكومت خلفا، چنانكه بيان داشتيم ، از خانه پيامبر صل الله عليه و آله عايشه را برگزيدند و او را در جامعه ممتازترين فرد در خانه پيامبر صل الله عليه و آله معرفى كرد؛ و سخت كوشيد تا او را مورد احترام خاص جامعه گرداند، تا بدين وسيله از پرتو شخصيت فاطمه عليه السلام يگانه دخت پيامبر صل الله عليه و آله در جامعه بكاهد و آن را كم فروغ سازد و مبارزه سخت فاطمه عليه السلام را با دستگاه خلافت بى اثر كند.
در اثر پيشرفت اين سياست ، عايشه توانست در زمان عثمان عليه او قيام كند تا كشته شود.
پس از عثمان ، عايشه در برابر على عليه السلام قيام كرد و براى گردآورى مسلمانان ، خونخواهى عثمان را شعار داد و پيش برد.
عايشه در خانه خدا خيمه زد و بانگ بر آورد:
(عثمان مظلوم كشته شد و قاتلش على است . براى خونخواهى عثمان قيام كنيد! يك روز عثمان از همه عمر على بهتر است ! و...)
اين خبر به قريش رسيد و از مدينه و ديگر شهرها به مكه گردآمدند. بنى اميه نيز با تيره هاى ديگر قريش هماهنگ شدند.
خونيان ديروز همرزمان امروز گرديدند؛ و به سركردگى عايشه به بصره روانه شدند!
على عليه السلام به دنبالشان رفت . دو لشكر روبرو شدند. در لشكر عايشه تيره هاى قريش بودند؛ و در لشكر على انصار و اندكى از قريش عايشه شكست خورد و جنگ به نفع على عليه السلام تمام شد؛ و على عليه السلام از بصره به كوفه رفت .
قريش ديگر باره به گرد(معاويه)جمع شدند؛ و معاويه پس از آن توانست به نام خونخواهى عثمان صد هزار مرد شمشير زن به جنگ على ببرد و جنگ صفين را به پا كند. در اين جنگ دو تن از انصار با معاويه و سايرين با على عليه السلام بودند. اين جنگ با قرار رجوع به حكميت متوقف شد؛ ليكن قيام قريش عليه على عليه السلام ادامه يافت .
على عليه السلام از اين بابت چنين به خدا شكوه مى برد:
الهم انى استعديك من قريش ....(١٥٢)
خدايا به تو از قريش شكايت مى آورم . قريش ظرف مرا واژگون ساخت و اجماع بر مبارزه با من كرد و....
قريش در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله عليه پيامبر صلى الله عليه و آله قيام كرد و با او جنگى پس از جنگ ديگر به پا ساخت ؛ و انصار در همه جنگها در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله با آنها جنگيدند.
در عصر على عليه السلام نيز قريش عليه وصى پيامبر صلى الله عليه و آله قيام كرد و با او جنگيد؛ و انصار در ركاب على عليه السلام با قريش ‍ جنگيدند.
على عليه السلام به(كوفه)بازگشت و كوفه را مركز حكومت خود قرار داد.
كوفه مركز حكومت ايران بود (بجز قسمت جنوب ايران ) و تازه مسلمانان ايرانى كه آنها را موالى (آزاد كردگان ) و الحمراء(١٥٣)مى ناميدند، در اين شهر تجمع داشتند. در جامعه طبقاتى آن روز مسلمانها،(موالى)پايين تر قشر جامعه را تشكيل مى دادند و از نظام اسلامى چيزى جز آن نمى دانستند. و آنگاه كه آن حاكم جديد، على وصى پيامبر صلى الله عليه و آله كوفه را پايتخت قرار داد. آن نظام را بكلى در هم شكست ، و در هيچ امرى بين عجم و سران قريش و شيوخ قبايل عرب و نامداران صحابه فرق نگذاشت .
ايرانيان تازه مسلمان عدالت اسلامى را در كارهاى اين حاكم و اين رهبر لمس كردند و پروانه وار به گرد شمع و جودش تجمع كردند. اين كار بر تمام قشرهاى نژاد عرب بسيار گران آمد.
چند نمونه از سياست سر كوبى نژاد پرستى در حكومت امام عليه السلام
١ - روزى دو زن ، يكى از عرب و ديگرى از اموالى ، نزد امام عليه السلام آمدند و در خواست كمك كردند. امام به هر يك چند درهم و مقدارى طعام عنايت فرمود و هر دو را يكسان داد.
يكى از دو زن به امام عليه السلام گفت : من از نژاد عرب هستم و اين زن از نژاد عجم !
امام فرمود: به خدا سوگند، در كار اين اموال فرقى بين اسماعيل و فرزندان اسحاق نمى بينم .(١٥٤)
اسماعيل عليه السلام و اسحاق عليه السلام دو فرزند ابراهيم خليل عليه السلام بودند.(اسماعيل)در زمين عرب و در مكه زندگى كرد و فرزندان او در شمار قبايل عرب آمدند. و بخصوص قبيله قريش از نسل اسماعيل مى باشند. و(اسحاق)در زمين غير عرب زندگى كرد و فرزندان او عجم - يعنى غير عرب - به شمار مى آيند.
٢ - روزى اميرالمومنين عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود و همين موالى عجم به گردش انبوه شده بودند. اشعث بن قيس كه در عصر جاهليت از ملوك كنده در يمن بود،(١٥٥)به مسجد در آمد. در جايى براى خود نزديك امام نديد. گفت : يا اميرالمومنين ، اين حمراء بين ما و تو فاصله شده اند! و قدم را ميان انبوه جمعيت گذارد، و به طرف آن حضرت رفت تا تازه مسلمانان را پس زند و خود نزديك امام عليه السلام نشنيد. امام بانگ زد:(من يعذرى من هولاء الضياره): چه كسى عذر مرا با اين كت و گنده ها بى خاصيت مى فهمد!؟
با اين جمله تند و شكننده ، امام شخصيت اشعث را كه از عصر جاهلى برايش مانده بود، درهم شكست .
اين روش امام با موالى و عرب ، گاه بيش از اين به سود موالى و به زيان فرهنگ جاهليت عرب بود و امام عليه السلام در مواردى موالى را بر عرب ترجيح مى داد؛ مانند سلوك آن حضرت با ميثم تمار چنانكه بيان مى نماييم .
٣ - ميثم تمار بنده زنى از قبيله بنى اسد بود. اميرالمومنين عليه السلام او را خريد و آزاد كرد. وى در شهر كوفه دكان خرما فروشى داشت و امام به دكه او تشريف مى برد؛ و يك بار حضرتش به جاى او خرما فروخت .
ميثم از خواص اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و از اصحاب سر آن حضرت شده بود.
هنگامى كه ميثم در سال شصت هجرى حج كرد، در مدينه ام سلمه به ميثم گفت :(يك شب شنيدم پيامبر نام تو را به على فرمود و سفارش تو را به او فرمود.)سپس دستور داد محاسن او را با مشك خشبو كنند.
ميثم گفت : اگر امروز اين محاسن را با مشك خوشبو مى كنيد، به همين زودى در راه دوستى اهل البيت به خون آغشته مى گردد.
سپس از نزد ام سلمه به ديدار عبدالله بن عباس رفت و گرفت : هر چه مى خواهى از تفسير قرآن از من سوال كن . اميرالمومنين تاءويل و شان نزول قرآن را به من تعليم فرمود.
ابن عباس دوات و كاغذ خواست و بيانات ميثم را مى نوشت .
در آن حال ميثم به وى گفت : چگونه خواهى بود آنگاه كه بشنوى مرا دارزده اند؟ و من نهمين كسى باشم كه بر چوبه دار بالا برند. و چوبه دار من كوتاهتر از ديگران باشد.
ابن عباس از سخن او برآشفت و به او گفت : كاهن شده اى و پيشگويى مى كند!؟ و كاغذهاى تفسير را دريد!
ميثم به او گفت : چنين مكن ! آرام باش ! نوشته ها را نگاهدار.
چنانچه ديدى آنچه گفتم واقع نشد، در آن زمان نوشته ها را پاره كن .
ابن عباس گفت : چنين است . و نوشته ها را در انتظار نتيجه پيشگويى نگاه داشت .
ميثم پس از حج به كوفه بازگشت . ابن زياد دستور داد ميثم را - چنانچه پيشگويى كرده بود - به دار كشيدند. ميثم چوبه دار را منبر قرار داد.(١٥٦)و براى مردمى كه در پاى چوبه دار گرد آمده بودند.
حديثهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را در فضائل اهل بيت عليه السلام بيان مى كرد.
ابن زياد دستور داد حربه اى بر پهلويش زدند. خون از دهان و دماغش بر محاسنش فرود آمد؛ و ده روز قبل از رسيدن سيدالشهدا عليه السلام به عراق ، شهيد شد.(١٥٧)
نقش ائمه در احياء دين اثر علامه سيد مرتضى عسكرى جلد دهم
پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
در جزء پيشين ديديم كه چهار خليفه مسلمانان ، پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله چه شيوه اى را در قبال سنت پيامبر صلى الله عليه و آله پيش گرفتند؛ و به اجمال سرگذشت سنت نبوى را در عصر چهار خليفه بررسى كرديم .
اينك درصدد آن هستيم كه به يارى خداى متعال ، عوامل پيدايش فرقه هاى گوناگون را در ميان مسلمين ، بررسى كنيم و به معرفى فرق منسوب به مكتب و عرضه آرا و عقايد آنان ، بپردازيم .
در پرتو اين مباحث ، زمينه هاى تاريخى پيدايش گروههاى مختلف در جامعه مسلمين ، و علت اساسى پديد آمدن فرقه هاى بسيار در مكتب خلفا، شناخته خواهد شد.
و نيز روشن خواهد شد كه : در مكتب اهل البيت عليه السلام در واقع امر تنها يك گروه وجود داشته و دارد كه همان(شيعه دوازه امامى)است ؛ و ساير فرقى كه منسوب به اين مكتب هستند، از سه حال خارج نيستند، يا اساسا موهوم مى باشند؛ و يا انتسابشان به مكتب اهل البيت عليه السلام دروغ و افترا است ؛ و يا اينك نهايتا پس از پيدايش ، چند صباحى بيش ‍ نپاييده اند.
اميد آنكه طرح اين مباحث ، رخسار حق را در اين زمينه براى حق جويان نمايان سازد و سبب تفاهم بيش از بيش مسلمانان گردد.
مقدمه
پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مسلمانان به دو فرقه تقسيم شدند:
يك گروه گفتند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به عنوان وصى و خليفه و امام پس از خود، به فرمان خداى متعال معرفى و معين فرموده است .
و فرقه ديگر گفتند: خدا و پيامبرش در مورد زمامدار و پيشواى مسلمين پس ‍ از رحلت رسول خدا دستورى نداده اند و كار را به خود مسلمانان واگذارده اند.
و خلاصه آنچه پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در جامعه مسلمانان گذشت ، به قرار ذيل است :
در سقيفه ابوبكر با بيعت تنى چند از حاضران به خلافت رسيد. پس از او عمر با تعيين ابوبكر خليفه شد. پس از ضربت خوردن عمر، وى در ظاهر تعيين خليفه را در شوراى شش نفرى از مهاجران قرار داد؛ و با كوشش ‍ عبدالرحمن بن عوف ، عثمان به خلافت رسيد.
پس از قتل عثمان ، عموم صحابه از مهاجرين و انصار و تابعين ، در مدينه با على عليه السلام بيعت كردند. طلحه و زبير بعد از آنكه با حضرت على عليه السلام بيعت كرده بودند، به سركردگى عايشه در بصره ، به نام خونخواهى عثمان ، بر حضرتش شوريدند و مغلوب شدند. از سوى ديگر معاويه هم كه با على عليه السلام بيعت نكره بود، به نام خونخواهى عثمان قيام كرد و با على عليه السلام در صفين جنگيد.
هنگامى كه مى رفت تا جنگ به سود امام تمام شود، در نتيجه نيرنگ معاويه در دعوت رزمندگان به قبول حكميت قرآن ، برخى از سپاهيان على عليه السلام آن حضرت را به پذيرش حكميت و انتخاب ابو موسى اشعرى به عنوان حكم مجبور كردند. معاويه نيز عمرو عاص را از جانب خود حكم تعيين فرمود. اين دو حكم اجتماع نمودند و ابوموسى با فريب عمر و عاص ، حكم كرد على معاويه را از حكومت عزل شوند. پس از سخن ابوموسى ، عمرو سخن گفت و على را عزل و معاويه را به خلافت نصب كرد.
بر اثر اين واقعه ، دسته اى از لشكر على عليه السلام و اهل كوفه كه در عقيده پيرو مكتب خلفا بودند و خلافت را انتخابى مى دانستند، از همه مسلمانان جدا شدند و همه مسلمانان را كافر خواندند، و بر على عليه السلام خروج كردند. على عليه السلام با اين افراد جنگيد و بيشتر آنان در نهروان كشته شدند، و از آن دسته كه باقى ماندند، يك نفر على عليه السلام را در محراب مسجد كوفه شهيد كرد.
پس از آن ، مسلمانان با سبط پيامبر صل الله عليه و آله حسن بن على بيعت كردند. هنگامى كه معاويه به جنگ آن حضرت آمد، اهل كوفه به امام خود خيانت كردند. در نتيجه امام حسن عليه السلام در سال چهلم هجرى ، مجبور به صلح با معاويه شد. مكتب خلفا آن سال را(عام الجماعه)ناميدند، به دليل آنكه همه بر خلافت معاويه اجتماع كردند.
معاويه بيست سال خلافت كرد. در اين بيست سال به دستور معاويه احاديث بسيارى در تاييد و بنا به مصلحت دستگاه خلافت ، كه خود در راس آن قرار داشت ، جعل كردند و به رسول خدا صل الله عليه و آله نسبت دادند. در مكتب خلفا اينگونه احاديث و احاديث تحريف شده ديگرى كه در بحثهاى گذشته بدانها اشاره شد، سنت پيامبر صل الله عليه و آله ناميده شده كه به چهار دسته قابل تقسيم است :
الف - روايتهايى كه در اصل از پيامبر صل الله عليه و آله بوده ، ليكن در اثر گذشت زمان و نقل راوى از راوى ديگر، آن قدر دستخوش تغيير و تبديل شده كه گاهى حقيقت گفتار پيامبر صل الله عليه و آله به دشوارى مشخص ‍ مى گردد.
ب - روايتهايى كه در اصل از علماى اهل كتاب يا از شاگردان ايشان بوده ، و لكن با احاديث پيامبر اكرم صل الله عليه و آله آنچنان در آميخته كه گاه از هم تشخيص داده نمى شوند.
عقيده تجسيم خداوند و تشبيه او به مخلوقاتش ، از اين دسته روايات ناشى شده است .
ج - روايتهاى كه در اصل از پيامبر صلى الله عليه و آله بوده ، ليكن به سود دستگاه حاكمه دستكارى شده است .
د- روايتهايى كه به سود دستگاه خلافت جعل و ساخته شده است . اين روايات خود به چند دسته تقسيم مى شوند.
يكم - دسته اى كه در مدح آنان ساخته شده است .
دوم - دسته اى كه در ذم مخالفان ايشان ساخته شده است .
سوم - دسته اى كه در تاييد سياست خلفت و تاييد راى و اجتهاداتشان ساخته شده است . از همين گروه است رواياتى كه طبق آنها پيامبر صلى الله عليه و آله نهى اكيد فرموده از خروج بر سلطان جائز و فرموده است : اطاعت حاكم در هر حال واجب است ، اگر چه مجبور به فسق و ظلم باشد، و حكومت او خواسته خداست ؛ چه آنكه خير و شر همه اش فعل خداست . و گفتند:
(الخير كله و الشر كله من الله)! و انسان را در فعل خود هيچ اختيارى نيست . و خود اين دسته اخبار، سبب پيدايش اختلاف فكرى و عقيدتى و تشكيل فرقه هايى مانند جبريه و غيره در مكتب خلفا گرديده است .
اين چهار دسته از احاديث و نيز اقوال صحابه و اجتهادشان در احكام و همچنين آراى تابعينشان(١٥٨)كه بعضى از آنها خلاف نص قرآن و سنت پيامبر است(١٥٩)ولى با اين حال در مكتب خلفا در عرض احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده شده - سبب بروز اختلاف در احكام و پيدايش مذاهب فقهى متعدد در مكتب خلفا گرديده ؛ مانند مكتب اهل راى و اجتهاد و مكتب سلفيها و غيره .
۶
نقش ائمه در احياء دين اجازه تدوين حديث در مكتب خلفا
آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز در حدود سال صد هجرى حرمت نوشتن سنت پيامبر صل الله عليه و آله را رفع كرد، پيروان مكتب خلفا كوششهايى بسزا در جمع آورى احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله از راويان نمودند. محدثان براى جمع آورى حديث و نقل آن ، از شهرى به شهر ديگر مى رفتند و از محدث هر شهر مى گرفتند و خود نيز براى محدثان آن شهر حديث نقل مى كردند.
بدينسان احاديثى كه در بين افراد معدودى از اهل مدينه و كوفه و بصره و دمشق بود، در تمام كشورهاى اسلامى آن روز منتشر شد. اين احاديث سبب بروز اختلافهاى شديدى در مكتب خلفا گرديد كه در آينده كيفيت آن را بيان خواهيم كرد.
انتشار احاديث اهل بيت عليه السلام در زمان درگيرى بين سران مكتب خلفا
پس از دستور عمر بن عبدالعزيز، محبين اهل بيت عليه السلام نيز توانستند خود را به امام باقر عليه السلام برسانند، و احاديث پيامبر را از حضرتش ‍ بياموزند. تا آنكه هشام به سال ١٠٥ ه‍ به خلافت رسيد، و در آزار اهل البيت و دوستدارانشان بيفزود و در سال ١١٧ ه‍، بنابر قولى ، امام باقر عليه السلام مسموم كرد. و در سال ١٢١ ه‍ نيز زيد بن على را شهيد كرد.
هشام در سال ١٢٥ ه‍ وفات كرد. پس از او وليد بن يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد. در اين زمان دعوت بنى عباس در خطه خراسان منتشر شد. در اول همين سال گروهى از دعات و مبلغين بنى عباس كه در بين آنان ابومسلم خراسانى بود، همراه با هدايايى از خراسان ، به ديدار محمد بن على نواده عبدالله بن عباس آمدند. وى ابومسلم خراسانى را بر آنان امير كرد.
محمد در همان سال وفات كرد. پس از او فرزندش ابراهيم ، ابومسلم را در منصبش تثبيت كرد، ابراهيم را مروان حمار، آخرين خليفه بنى اميه به قتل رسانيد. پيروان بنى عباس پس از وى ، با برادرش عبدالله كه معروف به سفاح شد، بيعت كرد و سفاح به سال ١٣٢ ه‍- به خلافت رسيد.
از سال ١٢٥ تا ١٣٢ بنى اميه از طرفى سخت مشغول جنگ با بنى عباس ‍ بودند، و از طرفى ديگر در درگير شورشهاى خوارج . در اوايل همين رويدادها، بين خود بنى اميه نيز جنگ و كشتار در گرفت .
وليد بن يزيد از خاندان بنى اميه ، پس از يزيد بن معاويه به فسق و فجور مشهور و زبانزد بود؛ تا جايى كه قصد داشت بر بام كعبه ساختمانى بسازد و در آنجا به ميگسارى بپردازد وى براى اين كار مهندسى نيز به مكه فرستاد بود!(١٦٠)در اثر ظلم و فساد وى ، در شهرها آشوب شد. عمو زاده اش يزيد بن وليد بن عبدالملك ، گروهى از سران بنى اميه را با خود همدست كرد و با وى جنگيد؛ و سرانجام در سال ١٢٦ ه‍ بر او دست يافت و او را بكشت و خود به خلافت نشست .
در اين اوان ، طلاب علوم اسلامى و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله پروانه وار گرد شمع هدايت آن زمان ، امام جعفر صادق عليه السلام جمع مى شدند و از حضرتش سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و تفسير قرآن و ديگر علوم اسلامى را مى آموختند؛ و بخصوص در ايام حج ، در مدينه و مكه و عرفات و منى ، از شهرهاى دور و نزديك ، گروه گروه مى آمدند و از حضرتش استفاده مى نمودند. استان مناظرات آن حضرت با زنادقه و ديگر پيروان ملل و نحل گوناگون مشهور است .
اين وضع از سال ١٢٥ ه‍. تا اوايل خلافت منصور عباسى ادامه داشت . مسلمانان بيش از دوازده سال ، از شهرهاى خطه خراسان تا رى و كوفه و ديگر شهرها، به حج مى آمدند و از حضرتش توشه هائى از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و علوم اسلامى گرفته به شهرهاى خود هديه مى بردند؛ تا جايى كه راويان حديث كه از حضرتش پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته بودند، به سه هزار يا بيشتر رسيد. هزارها محدث مى گفتند:(حدثنى ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام عن ابيه ، عن جده ، عن ابيه ، عن رسول الله صلى الله عليه و آله عن جبرئيل ، عن البارى ....)و گاه مى گفتند:(حدثنى ابو جعفر محمد الباقر عليه السلام عن ابيه ، عن جده ، عن رسول الله صلى الله عليه و آله ...)و در اين زمان شماره كتابهاى حديث كوچكى كه در آن حديث اهل البيت عليه السلام تاءليف شده بود و آنها را اصل مى ناميدند، به چهار صد رساله رسيد.
آغاز انتشار و تدوين حديث اهل البيت عليه السلام اينگونه بود. و اينك تدوين حديث در مكتب خلفا.
بازگشت به كار تدوين حديث در مكتب خلفا
مدت حكومت عمر بن عبدالعزيز كه دستور نوشتن سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را صادر كردند، كوتاه بود. وى در رجب سال ٩٩ ه‍ به خلافت رسيد و در صفر سال ١٠١ هجرى وفات كرد. يا خود بنى اميه او را مسموم كردند. ساير خلفا بنى اميه كارهاى او را روا نداشتند. گويند زهرى (م ١٢٤ ه‍)كتابى نوشت ولى به زمان عمر بن عبدالعزيز نرسيد.(١٦١)
پس از انقراض حكومت بنى عباس كه در سال ١٣٢ ه‍ بر سر كار آمدند، در ابتدا درگير از بين بردن آثار بنى اميه و سرجنبانانشان بودند. منصور دوانيقى در سال ١٣٦ ه‍ به خلافت رسيد و با قيام خونين دو برادر،(محمد)و(ابراهيم)(در گذشتگان سال ١٤٥ ه‍) روبرو گرديد كه هر دو نسل امام حسن عليه السلام بودند و مردم را دعوت به حكومت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله مى نمودند.
پس از ايشان نيز بنى عباس با قيامهاى پياپى امامزادگان از نسل على و فاطمه عليه السلام كه مردم را دعوت مى كردند به حكومت(الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله : برگزيده خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله)روبرو شدند. در اين هنگام انتشار حديث از مكتب اهل البيت عليه السلام و شاگردان امام صادق و امام باقر عليه السلام به اوج خود رسيده بود و هزارها محدث در شهرهاى اسلامى ، حديثى الباقر عليه السلام و حديثى الصادق عليه السلام مى گفتند.
حكومت بنى عباس در برابر دو خطر قرار گرفته بودند: يكى خطر شورشهاى امامزاده ها از فرزندان على و فاطمه عليه السلام كه با شمشير مى جنگيدند؛ و ديگرى خطر انتشار فكر اسلامى صحيح به واسطه حديثهايى كه محدثان از اوصياى پيامبر روايت مى كردند.
اين احاديث مسلمانان را بيدار مى ساخت و دستگاه خلافت را حكومت جور معرفى مى كرد و احكامى را كه خلفا اجرا مى كردند، احكامى ضد اسلامى مى شناساند.
همان قيامهاى پياپى آل على نيز از همين روشنگريها سرچشمه مى گرفت . چه آنكه مسلمانان آنگاه كه بواسطه شنيدن حديث اهل البيت عليه السلام مخالفت احكام خلفا با احكام اسلام را درك مى كردند. در نتيجه خلفا را مصداق اولوالامر و واجب الاطاعه نمى دانستند و براى رفع ظلم و ستم آنان ، گرد امامزاده ها جمع شده ، عليه خلفا شورش مى كردند.
خلفاى بنى عباس شورشهاى امامزادگان را با لشكر و شمشير چاره كردند؛ و براى مقابله با آنها كه بين مسلمانان حديثهايى روايت مى كردند كه آن نوع حكومت را باطل معرفى مى نمود و گرفتن ماليات و ساير احكام دستگاه خلافت را ظالمانه و بد اسلامى و ضد سنت پيامبر صلى الله عليه و آله معرفى مى كردند. چاره اى ديگر انديشيدند؛ و آن عبارت بود از نشر همان احاديثى كه در گذشته بيان كرديم .
بدين سبب سياست حكومت بنى عباس از زمان ابوجعفر منصور به بعد، بر ترويج حديث مكتب خلفا بينانگدارى شد و محدثان مكتب خلفا را در بار بنى عباس ، احترامى خاص بود.
محدثان از بلخ و بخارا و سمرقند، به نيشابور و رى و كوفه و بصره و بغداد و دمشق و مكه و مدينه و اسكندريه و تا اندلس ، و گاه بالعكس ، براى فراگرفتن حديث و نيز تعليم حديثى كه خود آموخته بودند، سفر مى كردند.
و در همين عصر بود كه حديث مكتب خلفا تدوين شد و مالك بن انس (م : ١٧٩ ه‍) كتاب خود(موطا)را تاءليف كرد و در آن احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده بود، با اجتهادات صحابه و تابعين يكجا جمع آورى نمودند.
مولفين پس از مالك هم از همان چهار دسته احاديث ياد شده ، در كتابهاى خود احاديثى را جمع آورى نمودند؛ مانند: دارمى (م : ٢٥٥ ه‍) و ابن ماجه (م ٢٧٣ ه‍) و ابوداود (م : ٢٧٥ ه‍) و ترمذى (م : ٢٧٩ ه‍) و نسائى (م : ٣٠٣ ه‍) اينان كتابهاى خود را(سنن)- جمع سنت - نام گذاردند؛ يعنى سنتهاى پيامبر صلى الله عليه و آله . و سنن چهار محدث اخير را از جمله كتابهاى حديث صحيح مكتب خلفا به شمار مى آيد.
بخارى (م : ٢٥٦ ه‍) و مسلم (م : ٢٦١ ه‍) نيز از همان احاديث در دو كتاب خود به نام جامع صحيح ، وارد نمودند كه مكتب خلفا، همه احاديث آن دو را را همانند آيات قرآن كريم ، صحيح مى دانند و نمى پذيرند كسى در صحت احاديث اين دو كتاب شك يا ترديد كند؛ و آن را شك و ترديد در اصل سنت پيامبر صلى الله عليه و آله به حساب مى آورند.
پس از انتشار اين احاديث در شهرهاى مسلمانان و تدوين آنها در كتب حديث ، در بين پيروان مكتب خلفا در مورد احكام و عقايد اسلام ، اختلافات بسيار پديدار شد كه در بحث آينده به بررسى آن خواهيم پرداخت .
بحث اول : اختلافات فرقه گرايى در مكتب خلفا
به دنبال نشر احاديث ياد شده به وسيله سفرهاى محدثان به همه شهرهاى مسلمانان ، و نيز به وسيله تدوين آنها در كتابهاى حديث ، ميان پيروان خلفا در دو زمينه اختلاف ايجاد شده :
١ - در احكام اسلام
٢ - در عقايد اسلام
و ما اكنون تا آن اندازه كه براى فهم بحثهاى آينده اين سلسله مباحث لازم است ، اشاره اى به آنها مى نماييم .
١- اختلاف در احكام اسلام
مهمترين سبب پديد آمدن اختلاف فرقه اى در مكتب خلفا، پذيرش ‍ احاديث پيامبر و عدم پذيرش آن مى باشد و در اين زمينه مشهورترين كسى كه نپذيرفتن احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله را كه مخالف راى او بود، صريحا اعلام كرد. ابوحنيفه (م ١٥٠ ه‍) بود. ما تفصيل كار او را در فصل :(الاجتهاد فى القرن الثانى)در كتاب معالم المدرستين ذكر كرده ايم و چندين مثال از احكاميم كه ابوحنيفه بر خلاف سنت پيامبر صلى الله عليه و آله فتوا داده بود(١٦٢)آورده ايم .
ابوحيفه و پيروان مكتب او چندين قاعده براى استخراج احكام تعيين نموده اند به نامهاى قياس و استحسان و مصالح مرسله ، كه حقيقت آنها عمل كردن به راى انسان است . آنان اين قاعده ها را مانند كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مدرك احكام قرار داده اند و آن كسى را كه استخراج احكام مى كند(مجتهد)و كار او را(اجتهاد)مى نامند.
شايسته است يادآور شويم كه در مكتب خلفا اجتهاد يا عمل كردن به راى خود در مقابل احكامى كه در كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده ، از زمان صحابه و سه خليفه اول بينيانگذار شد كه تفصيل اين بحث را در جزء قبل نيز در فصل :(موقف المدرستين من الفقه و الاجتهاد)در جلد دوم معالم المدرستين آورده ايم .
پس از صحابه ، اولين كسى كه اجتهادات صحابه و تابعين را در رديف سنت پيامبر صلى الله عليه و آله يكجا جمع آورى نموده ، همه را مدرك احكام اسلام قرار داد، همان مالك بن انس بود كه اين كار را در كتاب موطا خود انجام داد. ليكن ابوحنيفه از مالك در اين باره پيشروتر بود و قوانينى براى عمل كردن به راى در احكام اختراع كرد.
پس از ابوحنيفه ، شاگردان مكتب او كار تغيير احكام را به جايى رسانيدند كه بسيارى از محرمات اسلام را حلال كردند و نام آن را(الحيل الشرعيه)گذاردند(١٦٣)؛ بخصوص كسانى از ايشان كه علماى دربار خلافت بود؛ مانند او يوسف قاضى القضات هارون الرشيد.
البته مالك اين گستاخى را از ابوحنيفه و شاگردانش نمى پذيرفت . از مالك نقل كرده اند كه مى گفت :(در اسلام ، شومتر از ابوحنيفه متولد نشده است . پيامبر وفات كرد پس از آنكه اسلام تمام و كامل شد و شايسته و سزاوار است كه پيروى نماييم از احاديث پيامبر و اصحاب پيامبر و پيروى از راى ننماييم .....)(١٦٤)
در برابر انتشار مذهب ابوحنيفه و قيام بعضى از شاگردانش به تغيير احكام اسلام تحت عنوان حيله هاى شرعى ، مكتبهايى مخالف ايشان پديدار شد. مشهورترين مذهب فكرى مخالف با مكتب ابوحنيفه كتاب بزرگ حديث به نام(مسند)بود.
شعار مكتب احمد بن حنبل ، رجوع به عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه بود كه ايشان را(سلف صالح)خود مى گفتند: يعنى : پيشينيان اهل صلاح . اين اختلاف بين دو مكتب شديد شد و دو فرقه يكديگر را فاسق و گاهى دور از اسلام مى خواندند. تاريخ خطيب ، اين شعر را از مخالفان ابوحنيفه نقل مى كنند:
اذاذوالراى خاصم فى قياس
و جاء ببدعه و هنه سخيفه
اتيناهم بقول الله فيها
و آثار مبرزه شريفه
فكم من فرج محصنه عفيفه
احل حرامها بابى حنيفه(١٦٥)
يعنى : اگر شخصى از اهل با استفاده از دليل و قياس يك بدعت پوچ و زشت بياورد، ما در آن مساءله از قول خدا و احاديث شريفه دليل مى آوريم . چه بسيار شده كه با فتواى ابوحنيفه نكاح بانوى شوهردار با عفتى بر مرد اجنبى حلال شده است .
روش سياسى ابوحنيفه و شاگردانش
بنابر نقل خطيب بغدادى ، ابوحنيفه را با منصور خليفه عباسى دو گونه رفتار متفاوت بوده است . وى در آغاز در خدمت منصور بوده ؛ چنانكه در تاريخ بغداد گويد:
در بناء حصار بغداد - در حدود سال ١٤٢ ه‍ ابوحنيفه سر كار خشت زن و شمارش آن بود و شمارش آنها را با چوب نى مشخص مى كرد. يعنى در آخر هر صد عدد خشت يا هر هزار عدد، يك چوب نى مى گذارد. سپس آن چوب نى ها را مى شمرد. او اولين كسى بود كه اين روش را در شماره كردن خشت به كار برد.(١٦٦)
ولى در پايان عمر، وى به مخالفت با خليفه برخاست .
چنانكه خطيب و ديگران روايت مى كنند كه ابوحنيفه در زمان شورش ‍ ابراهيم در بصره عليه ابوجعفر منصور، بر خروج بر خليفه و يارى ابراهيم فتوا مى داد.(١٦٧)
و نيز گفته اند بدين سبب منصور ابوحنيفه را در بغداد حبس كرد و در حبس ‍ مرد.
پس از ابوحنيفه ، شاگردان او در زمره علماى دربار خلافت بوده اند. مانند او يوسف كه قاضى القضات عصر هارون الرشيد بود؛ و چون در اين باره از ابويوسف سوال كردند گفت : ما نزد ابوحنيفه مى رفتيم و درس فقه مى خوانديم ، و در امر دين از او تقليد نمى كرديم .(١٦٨)
به هر حال ، خلفا غالبا مذهب فقهى ابوحنيفه را ترويج مى كردند. در زمان خلافت عثمانيها، مذهب رسمى دربار خلافت حنفى بود.

اين نمونه اى بود از اختلاف دو مذهب فقهى مكتب خلفا به سبب عمل كردن به احاديث يا ترك آن . اكنون نمونه هايى ديگر از اختلاف خلفا را در عقايد بيان مى نماييم .
٢- اختلاف در عقايد
پيروان مكتب خلفا گذشته از اختلاف در فقه و احكام اسلام ، اختلافى شديدتر در عقايد به شرح ذيل داشتند:
الف - يك فرقه گفتند: دست و پا و چشم و مكان داشتن از صفات بارى تعالى است ؛ و آنها كه مى گويند خدا اعضا و جوارح و مكان ندارد، صفات خدا را تعطيل كرده اند و آنان را(معطله الصفات)ناميدند.
فرقه ديگر گفتند: داشتن اعضاء و جوارح از صفات اجسام و مخلوقات خدا مى باشد؛ و آنها را كه اين اعتقاد داشتند و مجسمه و مشبهه ناميدند؛ يعنى : كه كسانى كه خدا را جسم دانسته و تشبيه به مخلوق نموده اند.
ب - همان فرقه گفتند: خدا قديم است و صفات او نيز قديم . و قرآن كه كلام خداست ، از صفات خداست . بنابر اين قرآن نيز قديم است و مخلوق نيست .
و فرقه دوم گفتند: خداوند قديم است و قرآن كلام خدا مى باشد و قديم نيست . و هر كس بگويد قرآن قديم است ، معتقد شده كه قرآن مانند خدا قديم است . و قائل به دو قديم مشرك است .
مولف مى گويد: نمى دانم اين بندگان خدا را چه شده است كه تا اين اندازه توجه نكرده است به فرموده خدا در قرآن ، آنجا كه مى فرمايد:(و يسالونك عن الانفال ....)اى پيامبر در باره تقسيم انفال از تو سوال مى كنند.... (انفال / ١)
آن دسته از صحابه كه بر سر تقسيم انفال (يك قسم غنائم جنگى ) در گير شدند و از پيامبر صلى الله عليه و آله در باره آن سوال كردند، آيا اين درگيرى و سوال ايشان براى رفع اختلاف ، قبل از آن بوده كه ايشان به دنيا بيايند و از ازل بوده كه قرآن را از آن باخبر داده است تا بشود گفت قرآن قديم است !؟
و همچنين است چهارده مورد ديگر كه لفظ(يسالونك)در قرآن آمده ، و نيز در مورد ديگر كه لفظ(يستفتعونك)آمده - يعنى : از تو مى پرسند و فتوا مى خواهند - و موردهاى ديگر مانند:
(قد سمع الله قول التى تجادلك فى زوجها و تشتكى ...)(مجادله / ١)
كه در آنها پس از درگيرى بين مردم آن زمان و مراجعه به پيامبر صلى الله عليه و آله و كسب تكليف كردن از پيامبر صلى الله عليه و آله كه چه بايد بكنند، قرآن جز از وقوع آن حوادث مى دهد. آيا در اين صورت مى توان قرآن قديم خواند!؟ يا اينكه اين حوادث از ازل واقع شده بوده و مردم از ازل و قبل از زمان پيامبر كسب تكليف كرده اند و قرآن از آنچه در ازل بوده خبر مى دهد!؟ راستى چه بايد گفت :
ج - يك فرقه گفتند: همه افعال بندگان از خداست و بنده را در آن اختيار نيست .(١٦٩)
فرقه ديگر گفتند: افعال انسان از خود اوست . و خلاف عدل خداوند است كسى را عذاب كند بر انجام كارى كه در انجام دادن آن مجبور باشد.(١٧٠)
فرقه دوم فرقه اول را(جبريه)و خود را(عدليه)ناميدند.
د- اكثريت پيروان مكتب خلفا، اتفاق دارند بر وجوب طاعت خلفت و حرمت قيام عليه آنها، اگر چه ظالم و معصيتكار باشند. گاهى نيز گروههاى كوچكى از آنان ، در مدتهاى كوتاهى به جواز قيام عليه خليفه ظالم و معصيتكار قائل بودند كه دستگاه خلافت آنان را نابود ساختند و سپس در تاريخ از آنان به بد نامى ياد مى كردند.
منشاء اختلافهاى مذكور، همان چند دسته حديث مكتب خلفا بود كه سابق نام برديم .
و اينك معرفى فرقه هايى كه درباره اين عقايد اختلاف شديد داشتند:
١- فرقه جهميه
جهمى يا جهميه پيروان(جهم بن صفوان)مى باشند.(١٧١)
آراى جهم و جهميه
در مقدمه اين بحث لازم است متذكر شويم مداركى كه امروزه درباره آراى جهم و فرقه جهميه در دسترس ما هست ، به دو دسته تقسيم مى شود:
الف - آنچه مخالفينشان در رد معتقدات ايشان نوشته اند و تا به امروز مانده است .
ب - آنچه نويسندگان كتب ملل و نحل در معرفى اين فرقه نوشته اند
در اين باره شايسته است توجه داشته باشيم كه در بحثهاى علمى با نوشته هاى اين هر دو دسته مى بايست با احتياط كامل بر خورد كرد. چه آنكه در باره نوشته هاى مخالفين ، مى بايست گفت : تنها به قاضى رفته اند، و دليلى بر صحت مطالبى كه مخالفان و دشمنان جهميه به آنان نسبت داده اند نيستند.
و نوشته هاى نويسندگان آراى ملل و نحل را نيز در بحثهاى علمى خود درباره وجود فرقه هايى در زمان گذشته - همچون سبائيه و ناويسه - و معتقدات آن فرقه ها ديديم ، و دانستيم كه غالبا بدون تحقيق مى نويسند و مدركشان در آنچه به آن فرقه ها نسبت مى دهند، گاه همان است كه بين مردم زمان خود آن نويسنگان درباره آن فرقه ها مشهور بوده است .
بنابر اين پر واضح است كه در بحثهاى علمى هيچ يك از اين دو دسته مدارك قابل اعتماد مطلق نيستند. بدين سبب ما با آنچه كه به جهميه نسبت داده اند، با احتياط كامل بر خورد مى كنيم و با مقيد بودن به اين احتياط، آنچه از جهم و جهميه در فهم بحثهاى آينده لازم است ، بيان مى كنيم :
الف - جهم و جهميه اعضا و جوارح داشتن خدا را منكر بوده اند.(١٧٢)
ب - قائل بوده اند قرآن قديم نيست و مخلوق است .
ج - قائل بوده اند افعال بشر را خدا خلق كرده و بشر مجبور به افهال خود مى باشد.(١٧٣)
د- گفته اند: جهم شرط امامت را دانايى به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و اجماع مسلمانان بر انتخاب او مى دانسته است .(١٧٤)
زندگانى جهم
جهم آزاد كرده قبيله ازد و از اهل بلخ ، و كنيه اش ابومحرز بوده است .(١٧٥)
جهم زمانى به كوفه رفته و با ابوحنيفه مناظراتى داشته ؛(١٧٦)
و ديگر بار به بلخ باز گشته و با مقاتل بن سليمان كه در تجسم خدا غلو داشته ،(١٧٧)مناظراتى داشته است كه به سبب آن مقاتل از حاكم بلخ خواسته تا جهم را به ترمذ تبعيد نمايد.(١٧٨)
در ترمذ سمنيه بسيار بوده اند. گويند سمينه در اصل بودايى بودند و غير اجسام مادى به وجودى ديگر ايمان نداشتند.(١٧٩)
گفته اند در اوان فتح اسلامى در ترمذ، هزار راهب بودايى در آنجا بوده و دوازده معبد داشته اند.(١٨٠)
جهم با مناظره با سمنيه توانسته است آنان را مسلمان كند.(١٨١)
گفته اند: جهم با معتزله نيز مكاتبه و مناظره داشته است .(١٨٢)
تحرك سياسى جهم
در زمان جهم كه اواخر دوران حكومت بنى اميه بود، توده هاى مردم از ستم دستگاهاى حكومت به ستوه آمده بودند و در كشورهاى اسلامى شورشهايى بر پا شد.
يكى از آن شورشها به سركردگى حارث بن سريج تميمى بر پا شد. وى در سال ١١٦ هجرى قيام كرد و مردم را به عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و خلع خليفه اموى ، هشام بن عبدالملك ، دعوت كرد.
گويند شمار لشكر او به شصت هزار نفر رسيد، و شهرهاى بلخ و جزجان و طالقان را فتح كرد. سپس در جنگ شهر مرو شكست خورد و به تركستان فرار نمود و دوازده سال در آنجا زيسته ، گاه با كمك تركها با لشكر بنى اميه جنگيده است .
در سال ١١٨ هجرى لشكر بنى اميه قلعه اى را كه در آن بستگان حارث بودند فتح كردند و همگى آنان را قتل و عام كردند؛ و تمامى مردم ديگر را از بزرگ و كوچك اسير كرده و در بازار بلخ به بردگى فروختند.
نصربن سيار والى خراسان در سال ١٢٦ هجرى ، از خليفه اموى يزيد بن وليد بن عبد الملك براى حارث امان گرفت و نزد وى فرستاد. حارث به مرو بازگشت . والى اموى به حارث پيشنهاد هميارى به وى نمود و اينكه به حارث حكومت يك استان و صد هزار دينار بدهد.
حارث نپذيرفت و به والى پيغام داد:(من براى انكار منكر و دفع ظلم ، سيزده سال از اين شهر دور شدم . من طالب دنيا و لذات آن نيستم . تو اكنون مرا به آن دعوت مى كنى !؟ من از تو مى خواهم : به كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كنى و واليان نيك سيرت بر مردم بگمارى . اگر چنين كردى ، من در لشكرت آمده و با دشمنان تو جنگ مى كنم .)
نصر بن سيار والى خراسان خواسته او را نپذيرفت . حارث ديگر باره دعوت خود را براى عمل كردن به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله تجديد كرد و لشكرى فراهم آورد. در اين زمان صفوان بن جهم با او همدست شد. حارث در سال ١٢٨ هجرى شكست خورده و كشته شد؛ و پس از آن صفوان بن جهم را نيز اسير كردند و كشتند.(١٨٣)
جهم مردى پر خروش و پر تحرك و مجاهدى نستوه در راه نشر عقيده خود بوده است . اختلاف او با محدثان مكتب خلفا، بيش از هر چيز در رد عقيده آنان در مورد تجسيم و تشبيه خدا و نيز قديم بودن قرآن و مخلوق نبودن آن بود.
جهم را پيروانى بسيار بوده است(١٨٤)و محدثين مكتب خلفا رديه هاى بسيار بر او نوشته اند كه شايد قديمترين آنها(الرد على الجهميه و الزنادقه)تاليف احمد بن حنبل (م : ٢٤١ ه‍) باشد.
جهم با موسسان مذهب اعتزال محاصره بوده است و در بعضى عقايد، آرايشان مشابه يكديگر است . و در اينك كدام يك از ديگرى فرا گرفته است(١٨٥)و ما معتقديم : هر دو بعضى از عقايد را - مانند نفى قول به تجسم بارى تعالى - از شاگردان مكتب الزهرا البيت عليه السلام فرا گرفته اند؛ اگر چه آن عقايد را نيز به طور آشفته بيان كرده ايم .
اينك اشاره اى به معتزله و آراى ايشان .(١٨٦)
٢- فرقه معتزله
گويند اولين كسى كه مذهب اعتزال را بنا نهاد، و اصل و بن عطاء غزال (م : ١٣١ ه‍) بوده است . وى كنيه اش ابوحذيفه و آزاد كرده قبيله عرب(ضبه)يا(مخزوم)بود. او در بصره سكنا داشت و در حوزه درس ‍ حسن بن يسار بصرى (م : ١١٠ ه‍) حاضر مى شد.
بعدها در اثر اختلاف نظر در بعضى مسائل اعتقادى ، از درس او كناره گيرى كرد. در زبان عربى ، كناره گيرى را(اعتزال)گويند، و عزلت كننده را(معتزل). و بدين سبب اهل اين مذهب را(معتزله)و مذهب ايشان را(اعتزال)نام نهاده اند.
و اصل بن عطاء براى نشر مذهب اعتزال مبلغينى به ديار مغرب - يعنى اسكندريه تا اندلس - فرستاد، و همچنين به خطه خراسان و يمن و كوفه و ديگر شهرهاى اسلامى .(١٨٧)
از جمله كسانى كه از او پيروى نمود(عمرو بن عبيد)بود. عمر و بن عبيد (م : ١٤٢ ه‍) آزاد كرده قبيله تيم و ساكن بصره بود و در درس بصرى حاضر مى شد؛ ولى در اثر دعوت واصل بن عطاء درس حسن بصرى را ترك كرد و به مذهب اعتزال گراييد.(١٨٨)
آراى معتزله
معتزله مانند جهميه ، منكر اعضا جوارح داشتن خدا بودند. و نيز مانند جهميه مى گفتند: قرآن قديم نيست و مخلوق است . آنان در عقيده جبر مخالف جهميه بوده و گفتند افعال بندگان خدا از بندگان مى باشد نه از خداوند.(١٨٩)
اين فرقه تا زمان متوكل خليفه عباسى در نمو بودند؛ ولى متوكل با آنان مخالفت شديد نمود و در زمان او در فشار قرار گرفتند.(١٩٠)پس از دوران متوكل ، بين آنان با مكتب اشعرى و اهل حديث تا چند قرن مبارزه فكرى داير بود؛ و اخيرا در عصر خلافت عثمانيها در تركيه ، اشعريها و اهل حديث با پشتيبانى دستگاه خلافت ، توانستند معتزله را منقرض سازند. و اينك شرح دو فرقه اهل حديث و اشعريها.
٣- اهل حديث
در گذشته اشاره اى داشتيم به بى حرمتى شديد ابوحنيفه به حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و اينكه ابوحنيفه در برابر احكام كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده بود، براى استخراج احكام قواعدى تاءسيس كرده بود به نام : قياس و استحسان و مصالح مرسله .
و نيز اشاره اى داشتيم به اينكه جهميه و معتزله همه روايتهايى كه اهل حديث آنها را احاديث صفات خدا مى دانند و در آن تصريح شده است به اعضا و جوارح داشتن خدا و انتقال خداوند از مكانى به مكان ديگر، آنچنانكه محدثين معناى ظاهرى همه را مى پذيرفتند، نمى پذيرفتند.
در نتيجه بين محدثين و آن فرقه ها درگيريهاى فكرى ايجاد شد؛ و تدريجا طرفداران حديث در برابر آن فرقه ها جبهه گيرى نمودند و فرقه اى جديد به نام(اهل حديث)تاءسيس شد.
مشهورترين فرد در جبهه اهل حديث احمد بن حنبل (م : ٢٤١ ه‍) مى باشد. وى كتابى پر محتوا در حديث تاءليف نموده كه مسند احمد بن حنبل نام دارد؛ و كتابهاى ديگرى نيز دارد كه از جمله آنها كتاب الرد على الجهميه و كتاب فضائل على بن ابى طالب عليه السلام مى باشد.(١٩١)
سبب شهرت احمد بن حنبل ، مقاومت او در رد عقيده به مخلوق بودن قرآن مى باشد كه در دوران ماءمون خليفه عباسى (م : ٢١٨ ه‍) به اوج خود رسيد و در آن زمان علما را با شكنجه وادار بر قول به مخلوق بودن قرآن مى كردند. پس از ماءمون ، معتصم (م : ٢٢٧ ه‍) احمد بن حنبل را به سبب همين عقيده اش مدتى زندانى كرد. و در زمان واثق (م : ٢٣٢ ه‍) گشايشى براى او شد؛ تا اينكه زمان متوكل (م : ٢٤٧ ه‍) فرا رسيد و متوكل قائل به قديم بودن قرآن شد و احمد بن حنبل را گرامى داشت . و بدين سبب خلقى بسيار رهبرى او را پذيرا شدند.(١٩٢)
پس از احمد بن حنبل ، جنگ بين اهل حديث و معتزله شدت گرفت و اهل حديث نام اهل سنت و جماعت بودن را به خود اختصاص دادند و فرقه اى مشخص و جداگانه شدند.
در همين اوان ، به سبب ترجمه فلسفه يونانى و انتشار آن به دستور خلفت و تشجيع ايشان ، روش فكرى فلاسفه و روش استدلال ايشان بين مسلمانان شايع شد و اثر نمايانى بر مناظرات و احتجاجهاى كتبى و شفاهى معتزله گذارد و خود منشا تاءسيس علم كلام در حوزه هاى علميه مسلمانان گرديد. و مى توان گفت انتشار اين روش ، بيش از بيش سبب فرقه گرايى محدثين شد، و در همين اوان بود كه فرقه اشعرى در مكتب خلفا ايجاد شد؛ چنانكه بيان مى نماييم .
٤- فرقه اشعرى
فرقه اشعرى پيروان ابوالحسن على بن اسماعيل اشعرى (م : ٣٢٤ ه‍) مى باشند. وى از نسل ابوموسى اشعرى بود و تا سال چهلم عمرش ساكن بصره و شاگرد جبائى معتزلى (م : ٣٠٣ ه‍) بود.(١٩٣)سپس همانند دو موسس ‍ مذهب معتزله ، واصل بن عطاء و عمرو بن عبيد، كه از شاگردان حسن بصرى بودند و سپس از او كناره گيرى كردند و مذهب معتزله را تاءسيس ‍ نمودند، اشعرى نيز از شاگردى استاد معتزلى خود كناره گيرى كرد(١٩٤)و مانند محدثان دعوت به رجوع به حديث كرد. پس از آن اشعرى به بغداد رفت و در رد محدثان كوشا بود؛ ليكن براى مناظراتش ، همچنانكه از حديث محدثان بهره مى برد، از علم كلام معتزله نيز توشه بر مى داشت(١٩٥)و در مواردى عقايدش با ظاهر احاديث وفق نمى كرد. و لذا با اينكه او خود را مروج مكتب احمد بن حنبل مى دانست ، همگى محدثين - و خصوصا محدثين پيرو مكتب احمد بن حنبل - او را نپذيرفتند. ولى در اثر حضور او در درس ابواسحاق مروزى فقيه شافعى ، گروهى از دانشمندانى كه در فقه از شافعى : پيروى مى كردند، در عقيده اشعرى گرديدند، در حالى كه گروهى ديگر از آنان در عقايد پيرو معتزله بودند.
و بدينگونه مكتب خلفا در عقايد به دو مذهب بزرگ تقسيم شدند: و مذهب معتزله و مذهب اشعرى ؛ و در فقه پيرو مذهب حنفى و مالكى و شافعى و مذاهب فقهى ديگر شدند. با مرور زمان مكتب احمد بن حنبل نيز در زمره مذاهب فقهى مكتب خلفا به شمار آمد.
از قرن چهارم هجرى به بعد، مناظرات فرقه هاى مختلف مسلمانان به روش ‍ علم كلام بود. اين امر كه در مناظرات اشاعره و معتزله نمايان بود، سبب دور شدن اهل حديث از اين دو فرقه گرديد.
در اين اوان ، مذاهب فقهى در مكتب خلفا منتشر شد. تا اينكه در سال ٦٦٥ هجرى ، ملك ظاهر بيبرس بند قدارى از(حكام مماليك)(١٩٦)چهار مذهب فقهى حنفى و مالكى و شافعى و حنبلى را به رسميت شناخت و در عقايد نيز مذهب اشعرى را. و اين حكم تا به امروز در پيروان مكتب خلفا رايج است .(١٩٧)
٥- فرقه سلفيه
در اواخر قرن هفتم هجرى ، ابن تيميه (م : ٧٢٨ ه‍.) از مكتب احمد بن حنبل ، عليه همه فرقه هاى مسلمانان قيام كرد. او با اينكه مكتب خلفا باب اجتهاد اعلام كرده بود، خود را مجتهد مى دانست .(١٩٨)
وى در عقيده به تجسم غلو داشت . تا آنجا كه روزى از بالاى منبر يك پله و دو پله پايين آمد، و گفت : خداوند اين چنين از آسمان اول به آسمان پايين مى آيد.(١٩٩)وى توسل و استغاثه به پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتن(يا محمد)را حرام دانست .(٢٠٠)
اين تيميه فضائل على عليه السلام را نيز رد مى كرد. تا آنجا كه علماى مكتب خلفا آن انكار را به دليل دشمنى او با امام دانسته و گفتند: به دليل آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به امام على عليه السلام فرموده :
(لايبغضك الامنافق)اين تيميه منافق مى باشد.(٢٠١)
علماى مكتب خلفا در دمشق و قاهره و اسكندريه ، چندين بار با او مناظره نمودند و فتوا نمودند و فتوا به حبس او دادند. و گاه نيز او را از عقايد خود توبه مى داده اند.(٢٠٢)
پس از ابن تميميه پيروانش او را شيخ ‌الاسلام لقب دادند و خود را(سلفيه)مى ناميدند؛ يعنى : فرقه اى كه پيروى از سلب (پيشينيان ) مى نمايند. و مقصود آنان را سلف ، صحابه و تابعين و بعضى از محدثين قرن اول و دوم و سوم هجرى - مانند احمد بن حنبل - مى باشد.
فرقه سلفيه با ساير مسلمانان رفتارى خشن دارند؛ خود را مومن و پاكدامن ، و همه مسلمانان ديگر را پس از سه قرن اول تا به امروز، گمراه و بدعتگذار مى دانند.(٢٠٣)
٦- فرقه وهابيه
از فرقه سلفيه در قرن دوازدهم هجرى ، محمد بن عبد الوهاب (م : ١٢٠٧ ه‍) عليه مسلمانان قيام كرد، و دعوت ابن تميميه را شديدتر از خود ابن تميميه ، تجديد كرد. فرقه پيروا او را(وهابيه)مى نامند.
محمد بن عبدالوهاب زيارت قبور را بدعت ، و طلب شفاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله را پس از وفاتش ضلالت ، و گفتن(يا محمد)در استغاثه و توسل به پيامبر صلى الله عليه و آله را شرك مى داند؛ و همه مسلمانان پس ‍ از قرن سوم تا به امروز را، جز پيروان ابن تيميه ، مشرك مى خواند؛ و مى گويد: شرك مشركين زمان ما - يعنى همه مسلمانها - شديدتر از شرك مشركين زمان جاهليت مى باشد.(٢٠٤)
فرقه وهابيت با فرقه سلفيه از سه جهت فرق دارند:
١ - بى حرمتى شديد به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله .
٢ - واجب دانستن قتل همه مسلمانها تا وهابيت را بپذيرند، يا به قول ايشان : از شرك دست بردارند و يكتا پرست شوند. و به همين دليل بلاد مسلمانان را، بلاد مشركين و بلاد وهابيها را بلاد اسلام و بلاد اهل توحيد مى دانند.
٣ - معتقدند، خداوند همه گناهان ايشان را كه اهل شرك نيستند مى بخشد و همه وهابيها را با هر گناهى كه داشته باشند به بهشت مى برد.
اين سه امر اين جانب در ده سفر تشرف به حج و معاشرت با همه طبقات وهابيها و مباحثه و مناظره با آنان ، در رفتار و گفتار ايشان مشاهده نموده و از آنان شنيده ام و در پيجويى سبب آن به اين رسيده ام كه دليل اينان بر اين پيشنهاد به قرار ذيل است :
١ - در مورد بى حرمتى شديد ايشان به رسول اكرم صلى الله عليه و آله نمونه اى از مشاهدات خود را در بحثهاى گذشته بيان نموده ام .
آنان جسد مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله را پس از وفات مانند اجساد ساير بشر پوسيده و خاك شده مى پندارند! و هيچ احترامى و امتيازى براى قبر مبارك آن حضرت بر ديگر قبرهاى بشر قائل نيستند!
مولف گويد: دليل اين بينش در احاديثى مى باشد كه شخصيت پيامبر صلى الله عليه و آله را حتى از يك انسان عادى نيز پايين تر مى نماياند.(٢٠٥)و همچنين در آن روايات دروغى است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند كه فرمود:(اللهم لاتجعل قبرى و ثنا....): خدايا قبر مرا بت قرار مده . خداى لعنت كند قومى را كه قبور پيامبران خود را مساجد قرار داده اند.
ما مجعول بودن اين حديث را در باب(الخلاف حول البناء على قبور الانبياء)در جلد اول معالم المدرستين بيان داشته ايم .
٢ - در مورد واجب دانستن قتل همه مسلمانها، قبلا به دليل اين بينش اشاره نموديم ، و در گفتارها و نوشتارها و كردارهايشان روشن است .
٣ - معتقدند خداوند همه گناهان ايشان را مى آمرزد و به جهنم نمى روند. در اين مورد نمونه اى را كه خود شنيده و ديده ام بيان مى دارم :
از حجاج بيت الله الحرام شنيده بودم كه ارتكاب فحشا را از وهابيها در دو حرم محترم نقل مى كردند؛ و در اولين بار كه بعضى وقايع را شنيدم ، لرزه بر اندامم افتاد. اين جانب نيز لاابالى گرى ايشان را در ارتكاب اعمالى كه نزد خودشان معصيت شمرده مى شود، ديده بودم و هميشه در شگفت بودم و در پى فهم سبب انتشار فحشا در آنها به سر مى بردم .
تا آنكه در سفرى در مسجد خيف ، بين نماز مغرب و عشا، پاى وعظ يك خطيب سعودى نشستم . خطيب بر منبر ايستاده بود و در امر شكر سخن مى گفت . وى پس از آنكه انواع شرك را كه غير وهابيها مرتكب هستند بر شمرد - مانند: گفتن يا رسول الله ، و نذر كردن براى اهل قبور و... - در آخر با حال وجد و شعفى خاص ، همچنانكه ايستاده بود گفت : پيامبر فرموده : خداوند مى گويد: بنده من ! هر چه مى خواهى گناه كن ! دنيا را پر از گناه كن اما مشرك نباش ، من همه گناهان ترا مى آمرزم ،(ولاابالى)يعنى هيچ اهميتى نمى دهم ؛ فقط مشرك نباش !(٢٠٦)
حالت خطيب را در هنگامى نقل حديث چنان ديدم كه گويا بعضى معصيتها را در نظر آورد و همان بالاى منبر شيرين كام شده و احساس لذت مى كند!
آنچه بيان شد شمه اى بود از بينش وهابيها. و اينك بيان شمه اى از تاريخ وهابيت :
محمد بن عبدالوهاب و سعوديها
در نيمه دوم قرن دوازدهم هجرى ، محمد بن سعود امير در عيه نجد از محمد بن عبدالوهاب پيروى نمود. و پس از پسرش سعود و پيروانش به عنوان جهاد فى سبيل الله ، به قبايل مسلمانان حمله مى كردند و قتل نفوس ‍ مسلمانان و سلب اموال و هتك اعراض ايشان را، به عنوان جهاد فى سبيل الله ، مرتكب مى شدند. و از آن زمان تا به امروز، آنقدر از مسلمانان را كشته و سلب اموال كرده اند كه صفحات تاريخ را سياه كرده اند؛ و آخرين آن قتل عام بيش از چهارصد نفر از حجاج بيت الله الحرام در مراسم حج سال ١٤٠٧ بود.
چند فرقه اى كه تا اينجا از مكتب خلفا ذكر كرديم ، مشهورترين فرق آنان بود. و اما در مكتب اهل البيت عليه السلام موضوع اختلاف فرقه گرايى چنان است كه پس از اين - ان شاء الله تعالى - بيان خواهيم كرد.
۷
نقش ائمه در احياء دين بحث دوم : وحدت در مكتب اهل البيت عليه السلام
مقدمه
در اين بحث ، ضرورت دارد نخست به پنج موضوع ذيل توجه نماييم :
الف - تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله
ب - كتمان حديث
ج - قيامهاى پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام عليه حكومت ستم پيشه
د- اثر تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله و اثر كتمان حديث
ه - شناخت شيعه و تشيع
اينك شرح و بيان اين چند موضوع :
الف - تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله
١ - وظيفه تبليغى انبيا و اوصيا آن است كه تكليف شرعى مردم عصر خود را براى آن مردم بيان كنند. و از آنجا كه مسلمانان حاضر در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله نيازمند آن بودند كه امام پس از پيامبر خود را بشناسند، پيامبر صلى الله عليه و آله در اولين روز دعوت به اسلام ، كه بنى هاشم را در خانه خود به اسلام دعوت كرد، على عليه السلام را وصى خود معرفى كرد.
اين امر ادامه داشت تا آنكه در روز غدير خم ، پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر دهها هزار مسلمان حاضر، على عليه السلام را به عنوان ولى امر تعيين شده از جانب خدا بعد از خود، معرفى فرمود.
٢ - پيامبران مى بايست تكليف شرعى مردم بعد از خود را، به طرقى به آنان تبليغ نمايند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز در امر تعيين اوصياى خود و اولوالامر مردم پس از على بن طالب عليه السلام تا روز قيامت ، به حسب اهميت چنين تبليغ فرمود:
يكم - به ظهور مهدى موعود (عج ) و اينك او آخرين امام مردم باشد، بشارت داد.
دوم - تعداد ايشان را كه دوازده امام مى باشند، بيان فرمود.
سوم - امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام را دو امام پس از امام اول معرفى نمود.
چهارم - نامهاى دوازده امام را به وسيله خواصى از صحابه ، مانند جابر بن عبدالله انصارى ، بيان فرمود. نيز در نوشته هايى كه به اولين وصى خود على بن ابى طالب عليه السلام تسليم فرمود، نامهاى امامان و پيشگوييهايى از احوالشان وجود داشت .
اين تبليغ ، عمومى و همگانى نبوده و پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد به نحو خصوصى تبليغ فرموده است . حكمت اين نوع تبليغ را در آينده - ان شاء الله تعالى - بيان خواهيم كرد.
پس از پيامبر صلى الله عليه و آله هر يك از امامان نيز براى آن دسته از شيعيان كه امامت ايشان را پذيرفته و نيازمند شناخت امام بعدى بودند، امام بعد از خود را معرفى نموده و نيز بشارت به ظهور مهدى موعود (عج ) مى دادند و براى بعضى از اصحاب خود از باقى دوازده امام نيز سخن مى گفتند.
ب - كتمان حديث
اولا - در مكتب خلفا
در بحثهاى گذشته معلوم شد چگونه خلفا تا آخر قرن اول هجرى ، از نوشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله جلوگيرى كردند. اضافه بر آن دانشمندان اين مكتب نيز تا آخر قرن هفتم هجرى ، حديث پيامبر صلى الله عليه و آله را به صور گوناگون كتمان مى كردند.(٢٠٧)
ثالثا - در مكتب اهل البيت عليه السلام
در اثر اعمال كشتار و شكنجه و حبس نسبت به اهل البيت عليه السلام و پيروانشان ، اين مكتب جز مدت كوتاهى كه در آخر عصر حضرت باقر عليه السلام و اول عصر حضرت صادق عليه السلام بود، هميشه دچار تقيه شديد بوده اند و نتوانسته اند سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را كه نزد ايشان به وديعت نهاده شده بود، به طور كامل نشر كنند.
ج - قيامهاى پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام
در عصر ائمه عليه السلام در مكتب اهل البيت عليه السلام و پيروانشان دو گونه قيام عليه حكومت ظالم صورت مى گرفت :
١ - قيام براى امر به معروف و نهى از منكر
٢ - قيام به نام مهدويت
سر سلسله قيامهاى دسته اول در مكتب اهل البيت عليه السلام قيام حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام بوده است . حضرتش سبب قيام خود را در وصيتنامه خود كه به محمد بن الحنفيه تسليم نمود، چنين بيان فرمود:
(انما خرجت لطلب الاضلاح فى امه جدى . اريد ان امر بالمعروف و انهى عن المنكر):
اين است و جز اين نيست كه در پى اصلاح كار امت جدم خروج كردم . مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم .
حضرتش هيچگاه مردم را دعوت نكرد كه با او بيعت كنند تا براى رسيدن به خلافت و تشكيل حكومت قيام كنند. و اين اولين و بارزترين قيام از نوع اول بود.
نمونه دوم ، قيام محمد بن عبدالله از نسل امام حسين عليه السلام با برادرش ‍ ابراهيم بود. نوع اين قيام از گفتار امام جعفر صادق عليه السلام به عبدالله پدر محمد آنگاه كه از امام خواست با پسرش بيعت كنند، آشكار مى شود. در آن هنگام حضرت در جواب فرمود:
(ان كنت ترى ان ابنك هذا هو المهدى ، فليس به ؛ و لاهذا اوانه . و ان كنت انما تريد ان تخرجه غضبا الله ، و لبامر بالمعروف وينهى عن المنكر، فانا و الله لاندعك و انت شيخنا و نبايع ابنك بهذا الامر):(٢٠٨)
اگر مى پندارى كه اين فرزندت همان مهدى مى باشد، نه ! او مهدى نيست . و نه اين زمان ، زمان مهدى مى باشد. و چنانچه مى خواهى خروج كند در راه غضب براى خدا و اينكه امر به معروف و نهى از منكر كند، به خدا سوگند ما ترا كه پير مرد و بزرگ ما هستى وانمى گذاريم و با فرزندت براى اين كار بيعت مى كنيم .(٢٠٩)
اين قيام يك نمونه از قيام امامزاده ها به نام مهدى موعود بوده است .
از فرمايش حضرت سيدالشهدا در امر خود، و فرمايش امام جعفر صادق عليه السلام در امر قيام محمد كه او را مهدى مى پنداشتند، معلوم مى شود اوصياى پيامبر فقط قيام براى امر به معروف را صحيح و موافق رضاى خدا مى دانسته اند.
د- اثر تعيين اوصياى پيامبر و كتمان حديث
در اثر تبليغ پيامبر صلى الله عليه و آله ، همه اهل مدينه و همه صحابه ، امام على عليه السلام و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام ، هر سه را دقيقا مى شناختند. پس از قيام امام حسين عليه السلام عليه خليفه كعبه را، هر كس كه مى خواست ، مى توانست بطلان صحت تعيين خليفه و امام به وسيله بيعت مردم را دريابد و اين امر بسيار روشن بود.
بنابراين پس از شهادت حضرت سيدالشهدا عليه السلام براى مسلمانان جزء عقيده به سلسله امامت راهى نمانده بود.
پس از امام حسين عليه السلام با تسليم نمودن امام حسين عليه السلام مواريث امامت را به ام سلمه ، هنگام رفتن به مكه و عراق ، و تحويل گرفتن حضرت سجاد عليه السلام آنها را پس از بازگشت به مدينه ، هر كس از اهل مدينه كه مى خواسته است ، مى توانسته امام زمان خود را بشناسد.(٢١٠)
اكنون كه شمه اى از اثر تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله بيان كرديم ، اشاره اى به اثر سوء كتمان حديث پيامبر صلى الله عليه و آله مى نماييم : جلوگيرى خلفا از نشر احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله بويژه جلوگيرى از گسترش احاديثى كه درباره اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله و ظهور مهدى موعود (عج ) بود و بشارت مى داد كه وى زمين را پر از عدل و داد مى كند، پس از آنكه پر از ظلم و جور شود، به اندازه اى بود كه در مدينه امامزاده ها و عمو زاده هاى پيامبر صلى الله عليه و آله - بنى عباس - در جلسه اى مشترك جمع شده بودند تا با محمد بن عبدالله به عنوان مهدى موعود بيعت كنند! تا آنكه امام جعفر صادق عليه السلام آنان را خطا در انديشه شان با خبر ساخت .
شناختن اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله يكى پس از ديگرى همچنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا خبر داده بود، اگر چه بر بعضى از خواص روشن بوده ، ليكن براى عموم مردم پس از عصر حضرت امام باقر عليه السلام آسان نبوده است .
ه - شناخت شيعه و تشيع
براى شناخت تشيع ، نخست شناخت اسلام لازم است .
اسلام ايمان داشتن به توحيد (الوهيت و ربوبيت ) و سپس ايمان داشتن به همه انبيا تا خاتمشان ، و ايمان داشتن به احكام ضرورى اسلام ، با نيت عمل كردن به آنها و به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله ، و ايمان داشتن به معاد جسمانى و حساب و ثواب و عقاب در روز قيامت مى باشد.(٢١١)
و تشيع آن است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله اين عقايد و احكام را به وسيله ائمه اهل البيت عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله بپذيرد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليه السلام پيروى كند. و شرط پذيرفتن از ائمه اهل البيت عليه السلام و پيروى كردن از ايشان پذيرا باشد؛ و در عصر حضرت صادق عليه السلام آن است كه شش امام را بشناسد و از ايشان پذيرا باشد.
و همچنين است اين امر تا عصر مهدى موعود - عجل الله تعالى فرجه الشريف - كه در زمان حضرتش شيعه آن است كه دوازده امام را بشناسد و از همه آنان پذيرا باشد، و نيت پيروى از همه آنان را به همراه پيروى از جدشان داشته باشد.
اكنون چند مثال براى شناخت چگونگى معرفى پيامبر صلى الله عليه و آله اوصياى بعد از خود را، و اينكه پس از پيامبر هر يك از اوصياى پيامبر وصى بعد از خود را چگونه معرفى مى كردند، مى آوريم . و نيز اثر اين دو گونه معرفى را - ان شاءالله تعالى - بررسى مى نماييم .
نمونه اول : معرفى امام باقر عليه السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله
امام باقر عليه السلام را پيامبر صلى الله عليه و آله معرفى فرموده بود؛ چنانكه در دو خبر داستان جابر با آن حضرت بدين شرح آمده است :
الف - جابر بن عبدالله انصارى عمامه بر سر مى گذاشته(٢١٢)و در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله مى نشسته و ندا مى كرده است(يا باقر! يا باقر(٢١٣))! با اين كار، جابر كه يگانه بازمانده صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود، توجه زائران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه از راههاى دور براى حج آمده بودند، به خود جلب مى كرد.
مردم مى گفتند: جابر هذيان مى گويد! يعنى از پيرى خرفت شده است . جابر گفت : نه به خدا قسم هذيان نمى گويم ؛ ليكن از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
(انك ستدرك رجلا منى . اسمه اسمى . وشمائله شمائلى . يبقر العلم بقرا). :
تو مردى از من را درك مى كنى . نامش نام من است . و شمائل او شمائل من مى باشد و علم را باز مى كند و پرده از روى آن بر مى دارد.
اين بود سبب آنچه شنيديد كه مى گفتم .(٢١٤)
نكته ديگر كه در اين حديث پيامبر صلى الله عليه و آله درباره حضرت باقر مى باشد، آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در باره امام باقر عليه السلام فرموده است :(رجل منى):(مرد از من). و ما در گذشته اين لفظ پيامبر صلى الله عليه و آله را معنى كرديم و حاصل آن اين شد كه يعنى : كار او در تبليغ اسلام كار من مى باشد.
ب - جابر در كوچه هاى مدينه نيز راه مى رفت و(يا باقر! يا باقر)ندا مى كرد؛ و باز همان سخنها بين او و اهل مدينه گفته مى شد.(٢١٥)
نمونه دوم : معرفى امام باقر عليه السلام از جانب امام سجاد عليه السلام
حضرت سجاد عليه السلام كتابهاى امام على عليه السلام و سلاح پيامبر صلى الله عليه و آله را در بيمارى وفات خود به حضرت باقر عليه السلام داد. و بعد از وفات حضرت سجاد عليه السلام برادران حضرت باقر عليه السلام از حضرتش خواستند كه ايشان را در كتابها و سلاحها شركت دهد؛ و اين گفتگو در مدينه شهرت پيدا كرد. در نتيجه اين گفتگو همه اهل مدينه دانستند كتابهايى كه به خط امام على عليه السلام بوده ، نزد حضرت باقر عليه السلام مى باشد.
بنابر آنچه بيان شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سپس ائمه اهل البيت عليه السلام امر وصايت را تا امام باقر عليه السلام با حكمت به همه اصحاب و همه اهل مدينه تبليغ فرموند. ليكن اين امر درباره ساير ائمه عليه السلام تا مهدى موعود - عجل الله تعالى فرجه الشريف - به نحوى ديگر بوده است كه سبب آن از خبر آينده روشن شود:
آنگاه كه خبر وفات امام صادق عليه السلام به خليفه منصور رسيد، به والى مدينه نوشت : هر كس را وصى قرار داده گردن بزن . والى مدينه در جواب نوشت : اين پنج نفر را وصى قرار داده است :
١ - خيفه ٢ - والى مدينه ٣و ٤ - دو فرزندش عبدالله و موسى ، ٥ - حميده مادر موسى .
خليفه گفت : ايشان را نمى توان كشت .(٢١٦)
از اين خبر معلوم مى شود: از زمان امام صادق عليه السلام ، اگر در وقت وفات امام ، امام بعد از او مى شناختند، وى را شهيد مى ساختند و وظيفه اى
كه از جانب خداوند در هدايت مردم و حفظ اسلام به او محول شده بود، انجام نمى شد.
و اما نحو ديگر تعيين امر امامت پس از امام باقر عليه السلام ، چنين بوده است كه : امام در حال حيات خود، امام بعد از خود را به خواص شيعيان معرفى مى نمود.(٢١٧)سپس به هنگام حاجت مردم به شناسايى امام عصر خود، خداوند سبب سازى مى فرمود تا امام عصر نزد دوست و دشمن معروف و مشهور گردد. دليل بر اين گفته ما همان رفتار حكام با هر يك از امامها مى باشد. توجه فرماييد:
هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد مى آورد و زندانى مى كند. ماءمون امام رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان برده ، به عنوان ولايت عهدى زير نظر مى گيرد. و همچنين امام جواد عليه السلام را به بغداد، و امام على النقى عليه السلام و امام حسن عسكرى عليه السلام را به سامرا مى برند. و خلاصه هر يك از اين ائمه تا آخر عمر زير نظر و مراقبت شديد خلفا مى باشند.
آيا خلفا چه دليلى براى چنين رفتارى با اين ائمه داشتند؟
آيا جز آن بود كه مى دانستند آنان امام شيعيان عصر خود هستند؟
اين امر براى اهل مدينه و اهل پايتخت خليفه ، كه امام در آنجا زندانى يا تحت نظر بود، روشن بوده است ؛ بخصوص با جلسات مناظرات امام و مشاهده سيره امام .
و اما اهالى شهرهاى دور؛(٢١٨)آنان نيز مى توانستند با تحقيق از اهل مدينه و بازماندگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و تابعين ايشان ، اين امر را به روشنى درك كنند.
وصيت حضرت صادق عليه السلام در عين حال كه امر امامت را از نظر دستگاه خلافت پنهان كرد و آنان را دچار سر در گمى ساخت ، براى شيعيان هيچگونه شبهه اى ايجاد نكرد، بلكه امر امامت را روشنتر ساخت . توجه فرماييد:
آنگاه كه خبر وفات امام صادق عليه السلام در كوفه به شيعيان رسيد، ابوحمزه ثمالى از مخبر پرسيد: آيا امام صادق عليه السلام كسى را وصى قرار داد؟ گفت : آرى ، دو فرزندش عبدالله و موسى و خليفه منصور. تا سخن مخبر بدينجا رسيد، ابوحمزه خنديد و گفت : حمد خدا را كه راه هدايت را به ما نشان داد و امام را از حال پسر بزرگ خود ما را آگاه ساخت و به فرزند كوچك (موسى بن جعفر) راهنمايى كرد و امر عظيم را مخفى داشت .
از معناى گفتار ابوحمزه سوال كردند. گفت : با نام بردن پسر كوچك خود موسى همراه با ذكر پسر بزرگ خود عبدالله ، به ما فهمانيد كه پسر بزرگ شايسته امامت نيست . و با ذكر نام پسر كوچك به ما فهمانيد كه او امام است . و با نام بردن خليفه ، وصى خود را از او پنهان داشت . حال اگر منصور بپرسيد: وصى امام صادق كيست ؟ به او مى گويند: شما وصى او هستيد.(٢١٩)
مى بايست توجه داشت كه امر امامت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر خواص شيعيان ، به وسيله تعيين حضرت صادق عليه السلام در حال حياتش ، روشن بود(٢٢٠)و چنين موضوعى بر شخصى مانند ابوحمزه پنهان نبوده است ؛ و در اينجا ابوحمزه خواسته است با بيان خود از امر وصايت امام كاظم عليه السلام دفع شبهه نمايد. و چه زيبا نيز قصد امام صادق عليه السلام را از نوشتن آن وصيت بيان داشته و از رفتار منصور خبر داده است .
با توجه به امورى كه تا اينجا بيان داشتيم ، مى توان به حقيقت موضوع اختلاف پيروان مكتب اهل البيت دست يافت .
حقيقت امر در اختلافات پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام
اختلافهايى كه به پيروان اهل البيت عليه السلام نسبت داده اند، اندكى صحت دارد و بيشتر آن دروغزنى است .
براى بررسى اين مطلب ، نخست فرقه هايى را كه در عصر حضور ائمه عليه السلام مدعى شده اند، يادآور مى شويم ، سپس اختلافاتى را كه در عصر غيبت كبرى پديد آمده ، بررسى مى نماييم .
١- سبائيه
اولين فرقه اى كه به شيعه نسبت داده اند، سبائيه ناميده اند. ما در سه جلد كتاب(عبدالله بن سبا)ثابت كرده ايم چنين فرقه اى در خارج وجود نداشته ، بلكه تنها در مخليه نويسندگان كتابهايى كه درباره ملل و نحل نوشته اند، وجود خيالى داشته و پس از آن در نوشته هايشان وجود كتبى يافته است .
٢- كيسانيه
كيسانيه را نسبت داده اند به كيسان . و كيسان بنابر قول گروهى از نويسندگان اهل ملل و نحل ، آزاد كرده امام على عليه السلام بوده است .(٢٢١)
و به قول گروهى ديگر: كيسان مختار ثقفى مى باشد، و كيسانيه منسوب به او مى باشند.(٢٢٢)
و بنابر قولى : كيسان نام خود محمد بن الحنفيه بوده و كيسانيه منسوب به اويند.(٢٢٣)
عقيده كيسانيه
درباره عقيده ايشان سخنان ضد و نقيض بسيار گفته اند. خلاصه آن گفتارها چنين است كه : ايشان پيروان محمد بن الحنفيه (م : ٨١ ه‍) بوده اند و او را مهدى موعود مى دانسته اند. و مختار ثقفى (م : ٦٧ ه‍) از پيروان او بوده و ادعاى نبوت كرده است .
و گفته اند: كيسانيه پس از وفات محمد بن الحنفيه ، قائل شده اند به اينكه امامت به فرزندش ابوهاشم (م : ٩٨ يا ٩٩ ه‍) منتقل شده و ابوهاشم نيز امامت را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس (م : ١٢٤ يا ١٢٥ ه‍) منتقل نموده ، او را وصى خود قرار داده است . و امامت پس از محمد، به فرزندش ‍ ابراهيم ؛ و پس از او به دو خليفه عباسى ، سفاح و منصور منتقل شده است .(٢٢٤)و آن دو خلافت بنى عباس را تشكيل داده اند.
بنابر اين قول : كيسانيه فرقه اى از شيعه بوده اند كه يك خلافت سنى را تاءسيس كرده اند كه پانصد سال دوم داشته است !!
اين گفتارها اين چند سوال را مطرح مى سازد:
الف - سر انجام كيسانى كدام يك از آن سه نفر بوده است ؟
ب - آيا جز نويسندگان ملل و نحل ، آزاد كرده اى براى حضرت على عليه السلام به نام كيسان ذكر كرده اند؟
ج - محمد بن الحنفيه فرزند برومند امير، مشهور است و شرح حالش در همه كتابهاى رجال و حديث و سيره نوشته شده است . آيا در جايى ، جز در كتابهاى ملل و نحل ، كسى گفته است : محمد بن الحنفيه لقبش كيسان بوده است !؟
نسبت دادن كيسان به مختار نيز همچنين است !
چنانچه اين دانشمندان مكتب كيسان موسس كيسانيه را مردى از جن مى خواندند، از اين گفتارها برايشان آسانتر بود.
چه انسانى را نمى رسد وجود چنين مخلوق جنى را منكر شود.
همچنانكه قتل سعد بن عباده را به مخلوق جنى نسبت دادند و گفتند:(قتله الجن)جن سعد را كشته اند و كشنده هاى او از جن بوده اند، نه از آدمى !(٢٢٥)
بنابر آنچه بيان شد: فرقه كيسانيه همچون فرقه سبائيه ، ساخته خيال نويسندگان كتابهاى ملل و نحل مى باشد.
حقيقت اين داستان
پس از شهادت حضرت سيدالشهدا عليه السلام گروهى از محبين اهل البيت عليه السلام در كوفه اجتماع كردند و به خونخواهى آن حضرت قيام كردند و خود را توابين ناميدند. آنان در سال ٦٥ هجرى ، با لشكر شام به سر كردگى ابن زياد جنگ كردند و همگى شهيد شدند.
پس از ايشان مختار بن عبيد ثقفى در سال ٦٦ هجرى به نام خونخواهى آن حضرت ، در كوفه قيام كرد و با عبيدالله بن زياد جنگ كرد و بر وى غالب شد و او را كشت . در اين جنگ هفتاد هزار تن از لشكريان شام كشته شدند(٢٢٦)و مختار ساير قاتلان آن حضرت مانند عمر بن سعد و شمر و ديگران را نيز كشت و سر آنها را به مدينه خدمت امام سجاد عليه السلام فرستاد.(٢٢٧)
در همين اوان ، عبدالله بن زبير در مكه ادعاى خلافت كرد و از مردم بيعت گرفت . محمد بن الحنفيه با او بيعت نكرد. عبدالله محمد بن الحنفيه و بستگانش را در دره كوهى در مكه به نام شعب عارم زندانى كرد و هيزمى بسيار در برابر دره انباشت و مدتى را تعيين كرد، تا اگر در آن مدت بيعت نكردند، در آن هيزمها آتش افزود و همه را بسوزاند. محمد به كوفه كس ‍ فرستاد و از مختار كمك خواست . او نيز چهارصد نفر فرستاد و محمد و بستگانش را از آن زندان رهايى داد.(٢٢٨)
پس از آن ، عبدالله برادر خود مصعب بن زبير را در سال ٦٧ه‍ با لشكرى به جنگ مختار فرستاد و مختار شكست خورد و كشته شد.
به جهت كشتارهايى كه مختار از لشكريان بنى اميه كرد و همچنين كشتار او از سران و عزيزان قبايل عرب كوفه - كه در لشكر ابن زياد در كربلا نسل پيامبر صلى الله عليه و آله را قتل عام كرده بودند - پس از قتل مختار، بازماندگان كشتارهاى مختار كه حكومت و قلم به دست ايشان بود، هر چه خواستند عليه مختار گفتند و نوشتند و در كتابهاى تاريخ و ملل و نحل ثبت شد.
و اما راجع به محمد بن الخنفيه ، حقيقت اين است كه :
محمد بن الخنفيه وفات كرد در حالى كه خود را امام نمى دانست تا امامت را به فرزندش ابوهاشم منتقل كند و او به ديگران . و آنچه در اين باره مى توان باور داشت آن است كه : به سبب منع نشر حديث پيامبر صلى الله عليه و آله امر مهدويت در آن روزگار مانند امروز روشن نبوده است و چنانكه بر بنى هاشم نيز كه جمع شده بودند با محمد بن عبدالله بيعت كنند، امر مهدويت روشن نبوده است ، تا آنكه امام جعفر صادق عليه السلام آنان را در اين باره آگاه ساخت .
بنابر اين ممكن است پس از حضرت سيدالشهدا عليه السلام چند نفرى چند صباحى شخصى از مهدى موعود پنداشته باشند، تا آنكه به يكى از ائمه برخورد كرده ، آن امام عدم صحت اين پندار را بر ايشان روشن فرموده باشد.
و در باره مختار، آنچه مى توان باور داشت آن است كه : شايد ضرورتهاى جنگ او را بر سخنهايى توريه آميز وا داشته باشد و نامى از محمد بن الحنفيه يا حضرت سجاد برده باشد؛ و يا اينكه آنچه را در باب خروج خود بر بنى اميه و قتل عام حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى دانسته و اخبار آن از ائمه به او رسيده بوده ، گاهى به نام پيشگويى گفته باشد.
پس در هيچ حال ، نه آن پندارهاى عده اى اندك در باره محمد بن الحنفيه به اندازه اى بوده است كه بتوان بر آنان نام فرقه اى را گذارد؛ و نه گفتارهاى مختار را - اگر هم چيزى گفته باشد - مى توان پندارهاى فرقه اى در اسلام و تشيع دانست .
بنابر آنچه بيان كرديم ، هيچ فرقه اى در تاريخ به نام كيسانيه وجود نداشته است .
٣- غرابيه
در شرح فرقه غرابيه گفته اند:
(غرابيه گروهى هستند كه گمان دارند خداوند جبرئيل عليه السلام را به سوى على فرستاد، ولى جبرئيل در راه به خطا رفت و به سوى محمد صلى الله عليه و آله رفت و وحى را به او داد، براى اينكه محمد شبيه على بود! و گفته اند كه محمد و على از دو كلاغ و دو مگس به هم شبيه تر بودند. و همچنين پنداشته اند كه على رسول خداست ، و فرزندان على پيامبرانند!
اين گروه به پيروان خود مى گويد: آن موجود پر دار را لعنت كنيد. و مقصودشان از پر دار جبرئيل عليه السلام است !
كفر اين گروه زيادتر از كفر يهود مى باشد! يهوديان به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند: چه كسى برايت از خداى تعالى وحى مى آورد؟ پيامبر فرمود: جبرئيل ، گفتند: ما جبرئيل را دوست نداريم ، چه آنكه او عذاب مى آورد. و گفتند: اگر ميكائيل كه جز رحمت را نازل نمى كند، وحى براى او مى آورد، هر آينه به تو ايمان مى آوريم .
پس يهود با اينكه به پيامبر صلى الله عليه و آله كفر ورزيدند و با جبرئيل عليه السلام دشمن بودند، جبرئيل را لعنت نمى كردند و فقط گمانشان اين بود كه جبرئيل ملك عذاب است نه رحمت .
ولى گروه غرابيه از طايفه رافضه ، جبرئيل و محمد عليه السلام را لعنت مى كنند! و خداوند متعال فرموده است :(هر كس دشمن خدا و فرشتگان و رسولان خدا و جبرئيل و ميكائيل باشد، هر آينه خداوند دشمن كافرين است .)(بقره / ٩٨)
در اين آيه كافر به كسى كه بغض و دشمنى بعضى از فرشتگان را داشته باشد گفته شده است . و كسانى را كه خداوند كافرشان خوانده ، نمى شود از زمره مسلمانان دانست .)(٢٢٩)
اين گونه ياوه سرايى ها را بحث علمى مى نامند! و نويسندگان ملل و نحل از اين گونه فرقه هاى خيالى موارد بسيار ديگرى را نيز به مكتب اهل البيت عليه السلام بدروغ نسبت داده اند كه با مقايسه بين آنها و بين فرقه هايى كه در مكتب خلفا بوده و مى باشد، مطلب روشن مى شود.
مقايسه بين فرقه هايى كه براى مكتب اهل البيت عليه السلامجعل كرده اند و فرقه هاى مكتب خلفا
در مكتب خلفا فرقه اشعريه و معتزله و سلفيه در عقايد و حنفيه و مالكيه و شافعيه و حنبليه در فقه ، بوده و هست . آراى هر فرقه اى را در عقايد و احكام ، دانشمندان همان فرقه ثبت و ضبط نموده و با مباهات ، استدلال بر صحت آن كرده اند؛ و تاريخ تاءسيس آن فرقه و اصلش و طبقات دانشمندان آن را نيز، دانشمندان خود آن فرقه به تفصيل نوشته اند.(٢٣٠)
مثلا تاريخ تاءسيس فرقه اشاعره و موسس آن معلوم است و تاريخ تولد و وفاتش ثبت شده و آراى او به قلم خودش نوشته شده و در دسترس همه مى باشد. اين مطلب مورد اتفاق همه دانشمندان اين فن مى باشد.
و پس از موسس ، دانشمندان بعدى فرقه اشعريه نيز مانند موسس آن فرقه ، نسب و وفات و آرا و نوشتارهايشان معلوم و مضبوط است و در دسترس هر خواننده اى مى باشد و با مراجعه به آن نوشتارها، مى توان همه خصوصيات اشاعره را شناخت . و در بحثهاى علمى روش صحيح همين است كه براى شناخت هر فرقه اى به نوشتارهاى خود آن فرقه رجوع شود و به وسيله آن نوشتارها معرفى يا محاكمه شوند.
اكنون بنگريم حال آن فرقه هايى كه مكتب خلفا به مكتب اهل البيت عليه السلام بدروغ نسبت داده اند، چگونه بوده است :
الف - فرقه سبائيه
گفتند: عبدالله بن سبا موسس اين فرقه است .
در اين مورد اين سوال ها مطرح مى شود.
آيا سبا پدر عبدالله از آسمان فرو افتاده ، يا پدرى داشته است !؟ و اگر پدرى داشته نام او چيست ؟ و نسب او چگونه است ؟
آيا از عبدالله بن سبا نوشته اى در دست هست !؟
آيا صحابه اى مانند ابوذر و عمار و يا تابعين صحابه مانند مالك اشتر و محمد بن ابى بكر كه از فرقه سبائيه معرفيشان كرده اند، خودشان گفته اند ما سبائى هستيم !؟
آيا نوشتارهايى از فرقه سبائيه ، همچون عمار و ابوذر و حجر بن عدى و صعصعه بن صوحان عبدى در دست هست ؟ يا آنكه هر چه در دست هست ، همان است كه دشمنانشان بعد از آنان نوشته اند و آن بندگان صالح خدا هيچ خبرى از وجود چنين فرقه اى نداشته اند!؟
ب - كيسانيه
آيا كيسان كه كيسانيه به او نسبت داده مى شوند، محمد بن الحنفيه بوده ؟ يا مختار؟ يا آزاد كرده حضرت على عليه السلام و اسم آن آزاد شده چه بوده ؟
كيسانيه كيانند؟ و چه كسى گفته است من كيسانى هستم !؟
آيا نوشتارهايى در اين باره جز نوشتارهاى دشمنان مختار در دست هست !؟
ج - فرقه غرابيه
موسس فرقه غرابيه كه بوده است ؟ و در كدام شهر و در چه عصرى بوده ؟ و چه كسى گفته است من از غرابيه هستم ؟ و چه كسى ادعا كرده غرابيه را ديده است ؟
آيا اين گروه جز در مخليه تذكره نويسان و مورخين كه از آنها گرفته اند وجود داشته است !؟
اينچنين بود فرق بين فرقه هايى كه به شيعه بدروغ نسبت داده اند و فرقه هايى كه از مكتب خلفا بوده و هستند!
از آنچه به شيعه نسبت داده اند، فقط دو فرقه اسماعيليه و زيديه وجود خارجى داشته اند كه آنها را - بحوله تعالى - در ادامه اين بحث بررسى مى نماييم .
٤- زيديه
زيديه فرقه اى از مسلمانها مى باشند كه خود را پيرو زيد بن على بن الحسين مى دانند. و داستان زيد و خروج او چنين است كه :
در سال ١٢١ يا ١٢٢ زيد بن على به شام رفت و در مجلس خليفه اموى هشام بن عبدالملك (م : ١٢٥ ه‍) و پس از آن از والى او در كوفه ، بى حرمتى به خود و جسارت از آن دو به اهل البيت عليه السلام شنيد. پس از آن بعضى از اهل كوفه با وى بيعت كردند و زيد با والى كوفه جنگ كرد و شهيد شد.(٢٣١)
پس از وى فرزندش يحيى در سال ١٢٥ ه‍ در خراسان عليه والى اموى خروج كرد و در شهر جوزجان شهيد شد.(٢٣٢)
خروج اين هر دو، از نوع خروج براى امر به معروف و نهى از منكر بوده است .(٢٣٣)
پس از شهادت زيد و يحيى ، گروهى پديد آمدند كه خود را پيرو زيد به حساب مى آوردند و به فرقه زيديه مشهور شدند. اين فرقه مانند شيعه معتقد نيستند كه امامان امت اسلام را پروردگار عالم تعيين فرموده و پيامبر صلى الله عليه و آله به امر پروردگار اين موضوع را به مسلمانان تبليغ فرموده ؛ بلكه عقيده دارند پس از امام على عليه السلام هر كس از اولاد على و فاطمه عليه السلام با شمشير قيام كند؛ او امام مسلمانان مى شود.(٢٣٤)
زيديه در اين عقيده همانند سنيان مى باشد كه مى گويند خداوند براى مسلمانان امام تعيين تعيين نفرموده است . آنان در احكام نيز تقليد از ابوحنفيه مى نمايند كه امام يكى از مذاهب فقهى سنيان مى باشد؛ و تقليدشان از ابوحنيفه به دليل آن است كه ابوحنيفه در قيام محمد و ابراهيم عليه خليفه عباسى منصور، فتوا به صحت قيام ايشان داد و اينكه مسلمانان بايست آنها را در آن قيام يارى كنند.
با داشتن اين دو عقيده ، اين سوالها در مورد آنان مطرح مى شود:
١ - اگر خروج با شمشير و حكومت كردن شرط امامت است ، در باره على و امام حسن و امام حسين ، آنگاه كه در خانه نشسته بودند، چه مى گويند؟ آيا امام حسن عليه السلام پس از صلح با معاويه امام نبود و امامت از او سلب شد!؟
٢ - و نيز در باره حضرت سجاد عليه السلام و حضرت باقر عليه السلام كه هيچگاه عليه خلفا قيام نكردند و حكومت نكردند چه مى گويند!؟
٣ - چگونه تقليد از ابوحنيفه مى كنند و او را امام خود در فقه و احكام مى دانند!؟ در حالى كه وى اصل آنان را در امامت قبول نداشته و ائمه اى را كه زيديه امام مى دانند - يعنى امام على و دو فرزندش امام حسن و امام حسين عليه السلام : را امام نمى دانسته و خلافت خلفاى سه گانه را صحيح مى پنداشته و در مذهب فقهى نيز مخالف عقيده زيد و پدران زيد بوده و عمل به اجتهاد و راى خود مى كرده است !
زيد اگر آنان را مى ديد، به ايشان چه مى گفت :
به هر حال زيديه بخشى از عقيده سنيها را پذيرفته اند و اندكى از عقيده شيعه را، و از خود نيز عقايدى بر آن افزوده اند.
بنابر اين آنان نه سنى هستند و نه شيعه ، بلكه فرقه سومى را به نام زيديه تشكيل داده اند. و البته عقايد آنان و عملشان با عقايد و عمل زيد فرزند امام سجاد و ساير پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام اختلافهايى اساسى دارد، و به پيروان مكتب خلفا نزديكتر مى باشد.
٥- فطحيه
فطحيه منسوب به عبدالله فرزند امام جعفر صادق عليه السلام مى باشند كه افطح(٢٣٥)لقب داشته است وى پس از امام جعفر صادق عليه السلام بزرگترين فرزند بازمانده امام عليه السلام بوده و هموست كه نامش در وصيت امام صادق عليه السلام در كنار ديگران آمده است .
وى پس از وفات امام صادق عليه السلام در خانه خود را گشود و آب و جارو كرد و دربان بر آن نهاد و بر صدر خانه خود نشسته ، بر مسندى تكيه داد و ادعاى امامت نمود.(٢٣٦)
بعضى از شيعيان نزد او رفته و مسائلى از احكام را از او سؤ ال كردند و او جواب غير صحيح داد و آنان دانستند كه عالم به احكام نيست ، پس راه خود را بازيافتند و در امامت به حضرت امام موسى بن جعفر عليه السلام رجوع كردند(٢٣٧).
عبدالله پس از وفات پدر، هفتاد روز عمر كرد(٢٣٨)آيا با اين زمان كوتاه عمر او پس از پدر بزرگوارش ، چگونه مى توانست فرقه اى تشكيل دهد؟
بنابراين كدام فرقه اى در آن روزگار مى توانست به نام او وجود داشته باشد؟!
٦- اسماعيليه
اسماعيليه فرقه اى هستند كه در آغاز تشكيل خود به امامت امامان تا امام ششم امام جعفر صادق عليه السلام اظهار اعتقاد مى كردند و مى گفتند پس ‍ از امام صادق عليه السلام امامت به فرزندش اسماعيل منتقل شده است(٢٣٩)و بدين سبب ايشان را شش امامى مى نامند(٢٤٠).و سپس به فرقه هاى مختلف با عقايد گوناگون تقسيم شدند.
اينك اشاره اى گذرا به تاريخ اين فرقه و عقايدشان مى نماييم : اسماعيل كه اين فرقه خود را به او نسبت مى دادند، در زمان پدر بزرگورش امام جعفر صادق عليه السلام وفات نمود. امام جعفر صادق عليه السلام پس از وفات اسماعيل ، كارهايى انجام داد كه در زندگانى ساير ائمه بى مانند است از جمله آنكه :
چون اسماعيل وفات نمود امام عليه السلام سى تن از شيعيان خود را در منزل خود حاضر گردانيد سپس به يكى از اصحابش به نام داود فرمود: اى داود! روى او را بگشاى ،
نفر دستور داد با دقت صورت اسماعيل را بنگرد و از هر يك پرسيد: ايا اسماعيل زنده است يا وفات كرده ؟ يكايك آنان گفتند: وفات كرده است . سپس فرمود: خداوندا شاهد و گواه باش !
سپس دستور داد او را غسل داده و كفن كردند. بعد به مفضل فرمود: اى مفضل ، كفن را از روى صورتش باز كن . بعد به مفضل فرمود: همگى او را بنگريد و دقت كنيد. اسماعيل مرده است ؟
همگى گفتند: اى آقا ما، او مرده است ! و از كار امام صادق شگفت زده شدند. سپس فرمود: خداوندا شاهد و گواه باش !
و چون اسماعيل را در لحد گذاردند فرمود: اى مفضل ، صورت او را باز كن . چون صورت او را باز كرد، به ايشان فرمود: نگاه كنيد. آيا او زنده است يا وفات كرده است ؟ گفتند: او وفات كرده است اى ولى خدا! امام عليه السلام فرمود: خداوندا شاهد و گواه باش !
همانا اهل باطل در مرگ اسماعيل شك و ترديد خواهند كرد.
چون خاك بر روى جسد وى ريختند و دفن تمام شد، ديگر باره فرمود: اين مرده كفن شده دفن شده در اين لحد كيست ؟
همه گفتند: اسماعيل فرزند شماست ! فرمود: خداوندا شاهد باش !
سپس دست فرزندش موسى را گرفت و فرمود: اين با حق مى باشد و حق با اوست .(٢٤١)
و در روايتهاى ديگر آمده است كه حضرت صادق عليه السلام دستور فرمود بر حاشيه كفن اسماعيل بنويسيد:(اسماعيل يشهد ان لا اله الا الله .)(٢٤٢)و دستور داد او را غسل دهند و كفن كنند، و پس از آنكه او را در كفن پيچيدند، چندين بار دستور داد رويش را بگشايند و پيشانى و چانه و گلويش را بوسه زد.(٢٤٣)
و در حال تشييع جنازه او، چندين بار دستور داد جنازه را بر زمين بگذارند و كفن از روى اسماعيل پس مى زد و به صورت او نظر مى كرد، تا مردم در وفات اسماعيل شك نكنند.(٢٤٤)
و در چندين روايت آمده است كه حضرت صادق عليه السلام بعضى از شيعيان را به نيابت از اسماعيل به حج فرستاد.(٢٤٥)
توجه فرماييد:
امام صادق عليه السلام پس از وفات فرزندش اسماعيل ، سى نفر از بزرگان شيعيان را احضار مى فرمايد و دستور مى دهد روى اسماعيل را بگشايند، و از يكايك ايشان مى پرسند:
اسماعيل فوت كرده يا زنده است ؟
همگى مى گويند: وفات كرده است !
سپس دستور مى دهد او را غسل و كفن كنند، و بر كفن او مى نويسد:(اسماعيل يشهدان لااله الله .)و اين كار براى تاكيد بر آن بوده كه اين كفن ، كفن اسماعيل است .
بعد از كفن كردن نيز دستور مى دهد بندهاى كفن را باز كنند. دوباره از يكايك ايشان مى خواهد با تحقيق تمام بنگرند.
سپس از ايشان سوال مى كند:
اين جسد كيست ؟
همگى مى گويند: اين فرزند شما اسماعيل است و مرده است !
سپس در تشييع جنازه او، كه در آن قاعدتا جمعيتى بيش از آن سى نفر حاضر بودند، چندين بار در برابر همه تشييع كنندگان دستور مى دهد جنازه را بر زمين بگذارند و هر بار كفن را باز مى كند و صورت او را مى نگرد، و با اين كار جلب نظر همه تشييع كنندگان را مى فرمايد!
و پس از آنكه اسماعيل را در لحد مى گذارند، باز هم از حاضرين مى پرسد: اين جسد كيست ؟
همه مى گويند: جسد اسماعيل !
پس از اتمام دفن ، باز از حاضرين سوال مى فرمايد:
اين كه غسل داده شده و كفن شده و دفن شده كيست ؟
مى گويند: اسماعيل فرزند شما مى باشد!
و پس از مدتى شخصى از شيعيان را براى اسماعيل اجير مى كند تا به نيابت از اسماعيل به حج برود.
با همه اين روشنگريهاى امام صادق عليه السلام در امر وفات اسماعيل ، و با اينهمه محكمكاريها، گروهى كه امام صادق عليه السلام را درك كرده بودند، مى گويند: نه چنين است كه امام صادق عليه السلام فرموده اسماعيل نمرده است ! و او پس از امام صادق عليه السلام زنده بوده است و او امام پس از امام صادق عليه السلام مى باشد.
با اين حال ، اين گروه را به دليل آنكه مى گفتند امامت را تا امام صادق عليه السلام كه ششمين امام است قبول داريم ، شش امامى ناميده اند. نه چنين است ! چه آنكه اسماعيليها شش امامى نيستند، بلكه هيچ امامى هستند! چه آنكه آنان امامان پيش از اسماعيل را به عنوان امام نمى شناختند و اقوال هيچئ يك از ائمه ششگانه را نپذيرفتند و گفتند: اسماعيل پس از امام صادق زنده بوده و امامت به او منتقل شده است . و بعضى از آنان گفتند: امامت پس از اسماعيل به فرزندش محمد منتقل شد.
اين فرقه كه نامشان اسماعيلى يا اسماعيليه مى باشد، به مرور زمان دوريشان از شيعيان و ائمه شيعيان زياد شد، تا به آنجا كه انحراف آنان از تشيع به صد و هشتاد درجه رسيد و به فرقه هاى مختلف تقسيم شدند.
و از آنانند گروه قرامطه كه در مكه كشتارها كردند و چند سال حجرالاسود را از خانه كعبه كندند و بردند تا سرانجام به اجبار خليفه فاطمى در مصر، آن را باز گردانيدند.(٢٤٦)
ونيز از آنانند پيروان حسن صباح كه در قلعه الموت بوده اند... و فرقه هايى ديگر كه امروز از آنان فرقه دروز در لبنان و فلسطين و فرقه هايى ديگر كه امروز از آنان فرقه دروز لبنان و فلسطين و فرقه آقاجانى در برخى از بلاد دنيا موجود مى باشند.
بنابر آنچه بيان شد: فرقه اسماعيليه در بدو تاءسيس ، شيعه نبودند؛ و به دليل آنكه با امام صادق عليه السلام مخالفت كردند. و سپس به تدريج از اسلام نيز خارج و حتى ضد اسلام و ضد تشيع شدند!
براى روشن شدن امر اسماعيليه ، مثالى در اين خصوص مى آوريم و مى گوييم :
مثل اسماعيليه در اين باره ، همان مثل بنى حنيفه و مسيلمه كذاب مى باشد كه داستانشان از اين قرار است .
داستان مسيلمه كذاب و بنى حنيفه
در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله قبايل عربى كه اسلام مى آوردند، چند نفر از قبيله را به نمايندگى خود، خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرستادند تا اسلامشان را بر پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه دارند و با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كنند. و پيامبر صلى الله عليه و آله اسلامشان را مى پذيرفت و با ايشان بيعت مى كرد و به هر يك جايزه اى مى داد. آن فرستادگان را در زبان عربى اصطلاحا(وفد)مى نامند.
قبيله بنى حنيفه كه ساكن يمامه(٢٤٧)بودند، در سال آخر زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله وفدى از جانب خود فرستادند تا اسلام قبيله را بر پيامبر صلى الله عليه و آله عرصه دارند. در بين وفد قبيله بنى حنيفه ، مسيلمه كذاب نيز وجود داشت .
در روايت آمده است : آنگاه كه آن وفد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مشرف شد، مسيلمه براى نگاهدارى اثاث وفد در منزل ماند. هنگامى كه وفد بنى حنيفه شرفياب حضور پيامبر شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به هر يك جايزه اى انعام فرمود و براى مسيلمه كذاب نيز جايزه اى فرستاد و فرمود: مسيلمه بدتر از شما نيست .
هنگامى كه وفد به يمامه بازگشت ، مسيلمه مرتد شد و ادعاى پيامبرى كرد و گفت : پيامبر درباره من گفت : من بدتر از همه شما نيستم . بنابر اين خداوند مرا در پيامبرى با او شريك كرده است .
سپس در اسلامى كه بر بنى حنيفه داشت ، فريضه نماز را ساقط كرد و زنا و شراب را حلال ساخت .
اسلامى كه مسيلمه بر قبيله خود عرصه كرد، مانند اسلام اسلام شناسان عرب و شاگردان غربزده شان ، اسلامى پويا، و موافق خواسته هاى مردم آن مرز و بوم در آن زمان بود.
بنى حنيفه پيامبرى مسيلمه كذاب را كه مردى از افراد قبيله خوشان بود پذيرفتند. در اين هنگام مسيلمه كذاب به حضور پيامبر چنين نامه اى نوشت :
از مسيلمه رسول الله ، به محمد رسول الله ، سلام بر تو!
اما بعد: مرا با تو در امر پيامبرى شريك كردند. نيمى از زمين از آن ما (بنى حنيفه ) است و نيمى از آن قريش (يعنى قبيله پيامبر صلى الله عليه و آله ) ليكن قريش تعدى مى كنند.
پيامبر صلى الله عليه و آله در جوابش نوشت :
از محمد رسول الله به مسيلمه كذاب . سلام بر آن كس كه پيرو هدايت باشد.
اما بعد: زمين از آن خداست و مشتيش به هر كس تعلق گرفت ، او را وارث زمين مى افتاد.(٢٤٨)
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله لشكرى از مسلمانان به بنى حنيفه در يمامه حمله بردند و جنگى سخت كه در آن چندين هزار تن از دو طرف كشته شدند، مسيلمه كذاب كشته شد و قبيله بنى حنيفه بعضى كشته و بعضى تسليم شدند.(٢٤٩)
در اين داستان پيامبر صلى الله عليه و آله حكم اسلام را بر وفد بنى حنيفه و قبيله بنى حنيفه جارى ساخت ، و اسلام وفد قبيله را پذيرفت و به هر يك از افراد وفد جايزه اى عطا فرمود. پيامبر صلى الله عليه و آله بر مسيلمه نيز كه در آن حال يك فرد از آن وفد اسلام آورده بود، حكم اسلام را جارى ساخت و اسلام او را پذيرفت ، و به او نيز مانند ديگر افراد وفد جايزه اى عنايت فرمود.
رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله با مسيلمه كذاب ، مانند رفتارش با ساير منافقان - همچون عبدالله بن ابى كه سوره منافقين در باره اش نازل شده است - بود. و آن چه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره مسيلمه فرمود كه :
(او بدتر از شما نيست)شايد مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله آن بوده است كه او اكنون اسلام آورده و همانند شماست كه اكنون اسلام آورده ايد و بعدا همگى مرتد خواهيد شد.
شاهد ما در اين مثال آن است كه :
مسيلمه جزء وفد بنى حنيفه بود كه اسلام آورده بودند و همگى از پيامبر صلى الله عليه و آله جايزه دريافت كردند و همه آنان در آن حال مسلمان بودند و جزء امت اسلام محسوب مى شدند. ليكن پس از آنكه مسيلمه ادعاى پيامبرى كرد و بنى حنيفه پيروى از او كردند، همگى مرتد گشتند و از اسلام خارج شدند. بنابر اين بعد از آن ، نمى توان آنان را به دليل آنكه در سابق خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله اسلامشان را پذيرفته و جايزه به ايشان عنايت فرموده ، فرقه اى از مسلمانان به حساب آورد.
بنابر اين نمى توان ايشان را چنين نامگذارى كرد: فرقه مسيلمه يا فرقه بنى حنيفه ؛ و سپس در وصف ايشان گفت : اين فرقه خدا و رسول و همه احكام اسلام را پذيرا بودند و فرق آنان با ساير مسلمانان اين بود كه مسيلمه را با پيامبر صلى الله عليه و آله در پيامبرى شريك مى دانستند و در نماز و روزه و زنا با ساير مسلمانان اختلاف داشتند!
همچنانكه كسى چنين سخنى نگفته و نمى بايست بگويد؛ و سخن حق آن است كه : مسيلمه خارج از اسلام و كذاب بوده و بدروغ خود را پيامبر خوانده ؛ و خود او و همه افراد قبيله بنى حنيفه ، آنگاه كه از او پيروى مى كردند، كافر شده بودند.
آرى ؛ اسماعيليه كه مى گفتند ما تا امام ششم را به امامت قبول داريم ، ليكن بعد از امام صادق عليه السلام اسماعيل و سپس فرزندش محمد و سپس ‍ ديگران امام هستند، همانند بنى حنيفه مى باشند كه با آنكه پيامبرى پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و پيامبران قبل از او را پذيرفته بودند، همينكه گفتند مسيلمه نيز پيامبر است ، از اسلام خارج شدند و نمى توان آنان را مسلمان ناميد.
موضوع اسماعيليه نيز از همين قرار است و همينكه گفتند، اسماعيل امام است و بعد از او... امام هستند، از تشيع خارج شدند و نمى توان آنان را شيعه گفت ، يا فرقه اى از شيعه خواند. و از آنجا كه از ائمه عليه السلام دور شدند و به تدريج براى خود احكامى در برابر احكام ضرورى اسلام قانونگذارى كردند، به تدريج از اسلام نيز خارج شدند؛ و پس از آن نه مى توان آنان را مسلمان گفت و نه فرقه اى از اسلام ، يا فرقه اى از شيعه پنداشت .
۸
نقش ائمه در احياء دين ٧- غلات
گروههاى كوچكى در عصر ائمه عليه السلام پديدار مى شدند و ادعاهايى داشتند و مردم را به خود دعوت مى كردند. و از آنجا كه ائمه عليه السلام آنها را لعنت مى كردند و ايشان را به همه مردم معرفى مى كردند، هيچ شبهه اى بر مردم مسلمان شيعى و سنى در شناخت آنان باقى نمى ماند؛ و غالبا پس ‍ از چند صباحى نابود مى شدند.
چنانكه شهرستانى (م : ٥٤٨ ه‍) دانشمند مشهور مكتب خلفا كه در عقايد مقلد اشعرى و در فقه مقلد شعافعى بوده است ،(٢٥٠)در باب(الغاليه)از كتاب خود، پس از آنكه فرقه هاى غلات را معرفى كرده و مبارزه ائمه عليه السلام را با آنان بيان كند، در آخر بحث مى گويد:
(و تبر ا من هولاء كلهم جعفر بن محمد الصادق (رض ) و طردهم ولعنهم ...)(٢٥١)
جعفر بن محمد صادق (رض ) از تمامى فرقه هاى نامبرده تبرى كرد و بى زارى جست ، و آنان را از خود راند و لعنت كرد.
علل به وجود آمدن فرقه هاى دينى
در خاتمه اين بحث ، لازم است بررسى كوتاهى در مورد علل مهم و اساسى به وجود آمدن فرقه هاى شبيه به ديندارى در جوامع بشرى بنماييم . اين بررسى در ذيل چند بحث انجام مى شود:
١ - مهمترين انگيزه و سبب تحرك و فعاليت بشر،(خود خواهى)است . بشر غالبا به سبب خود خواهى ، براى رسيدن به هواهاى نفسانى خود، مجاهدت مى كند؛ و شايد نيرومندترين كششهاى نفسانى بشر، رياست جويى و پس از آن آزادى در رسيدن به هوا و اميال خود باشد.
انسان غالبا براى ارضاى اين دو شهوت ، نيازمند گردآورى مال دنيا مى باشد. در ضمن از آنجا كه خود خواه است ، خوشنامى در جامعه نيز جزء هواهاى نفسانى او مى باشد.
با توجه به آنچه گفته شد؛ آدمى هر نظام اجتماعى را كه در جامعه او را به هواهاى نفسانى اش برساند؛ تاييد كرده و از آن پيروى مى كند.
٢ - از سنن بارى تعالى در خلقت انسان ، آن است كه بشر دو نوع آفريده شده است :
الف - بشر رهبر.
ب - بشر پيرو
بشر رهبر نيز به دو نوع تقسيم مى شوند؛ چنانكه خداوند مى فرمايد:
١ -(ائمه يهدون بامرنا)
رهبرانى كه به امر ما هدايت مى كنند. (انبياء / ٧٣ و سجده ٢٤)
٢ -(ائمه يدعون الى النار)
رهبرانى كه مردم را به سوخته شدن در آتش دعوت مى كنند. (قصص / ٤١)
بشر پيرو نيز به دو دسته تقسيم مى شوند:
١ - كسانى كه با بينش صحيح دنبال رهبرانى مى روند كه آنان را براى رسيدن به كمال انسانيت رهبرى مى كنند كه همان رهبران نوع اول مى باشد.
٢ - كسانى كه مولاى متقيان عليه السلام در باره آنان مى فرمايد:
(همج رعاع ؛ اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح)(٢٥٢):
بى خردانى بى اراده ؛ پيروان هر صدا بر آورنده (دعوت كننده ) كه با روش هر بادى به سمتى مى روند.
٣ - رشد دانش و بينش صحيح در جوامع بشرى و همچنين عكس آن كه بى فرهنگى و نادانى افرادى از بشر يا گروههايى متشكل از بشر مى باشد، در به وجود آمدن اين فرقه ها و يا بلعكس تاءثير آشكارى دارد.
با توجه به اين شناختها از طبيعت بشرى ، مى توانيم سبب وجود تفرقه هاى اجتماعى را در سرزمينهاى اسلامى ، تحت عنوان دين ، بشناسيم .
در تمام دسته هاى نامبرده ، اشخاصى بوده اند كه(حب رياست)داشته اند و براى رسيدن به جاه و منصب ، از(عدم رشد فكرى)جماعتى استفاده كرده و تحت عنوان منصبى كه در زمان و مكان ايشان پذيرفته مى شده ، فعاليت مى كردند.
اينان به كسانى ديگر نيز كه مانند خودشان حب رياست داشتند، نويد منصب و رياست مى دادند؛ و به توده هاى مردم كه رشد فكرى نداشتند، دينى عرضه مى داشتند كه خواسته هاى نفسانى آنها را به نام دين قانون مى كرده است . و بدين ترتيب گروهى را گرد خود آورده ، فرقه اى به نام آن دين و مذهب ايجاد مى كردند. و پس از آن ، دوام آن فرقه و عدم دوان آن ، بسته به وجود عوامل داخلى و خارجى بوده است .
به عنوان مثال در فرقه بهائيه ، حسينعلى بهاء در آغاز از پشتيبانى حكومت قيصرى خود و فرزندش عباس افندى از پشتيبانى انگليس استفاده بردند. و اكنون بازماندگان اين فرقه از پشتيبانى آمريكا بهره مى بردند. يعنى در هر زمان ، رهبرى اين فرقه براى حكومت استعمارى نيرومند وقت جاسوسى مى كرده است كه اگر سازش آنها با اين قدرتهاى استعمارى نمى بود؛ اين فرقه تا به حال باقى نمى ماند.
اكنون با توجه به آنچه بيان شد، مى توانيم سبب وجود فرقه هاى اجتماعى نامبرده را كه به نام فرقه هاى دينى ايجاد شده بودند، بررسى نماييم ؛ و سپس به سبب دوان بعضى از آن فرقه ها و نابودى بعضى ديگر پى ببريم :
الف - مسيلمه كذاب و بنى حنيفه
انتشار اسلام در جزيره العرب ، سبب گرايش بنى حنيفه به اسلام شد. در اين قبيله دور افتاده در نجد كه رشد فكرى نداشته اند؛ پس از آنكه به اسلام گرويدند، مردى از آنان ادعاى پيامبرى كرد و چند جمله عربى مسجع و مقفا به نام وحى بر ايشان خواند و گفت : خداوند مرا كه از قبيله شما هستم ، در نبوت با محمد قريشى شريك ساخت ، نيمى از زمين را به قريش و نيمى ديگر را به شما عنايت كرد؛ و تكليف نماز را از شما ساقط كرد؛ و شراب و زنا را حلال ساخت .
و بدين ترتيب براى آنان دينى آورد كه در آن رياست و مالكيت نيمى از زمين را عرضه داشت و موافق هواى نفس ايشان زنا و شراب را حلال مى كرد و زحمت نماز را از آنان بر مى داشت . و لذا همه افراد قبيله از دين او پيروى كردند. و قويترين دليل پيروى از اين دين و جانفشانى در راهش تا حد نابودى ، همين بر آورده شدن هواهاى نفسانى آنان بود.
ب - اسماعيليه
در فرقه اسماعيليه نيز بعضى كه هواى رياست در سر داشتند، وفات اسماعيل را انكار كردند و در بين گروهى كه رشد فكرى نداشتند، به نام نيابت از اسماعيل به رياست رسيدند. سپس با دور نگاه داشتن پيروان خود از ائمه عليه السلام توانستند عدم رشد فكرى را در آنان و اعقابشان با دوام نگاه دارند. و نيز احكام اسلام را در هر زمان و مكان به تناسب هواهاى نفسانى پيروان خود تغيير دادند؛ تا جايى كه ضد اسلام شدند؛ و در زمان ما نيز، مانند بهائيان ، با قدرتهاى استعمارى جهان خود را پيوند زده اند.
ج - غلات
داستان غلات نيز همانند فرقه اسماعيليه مى باشد. بدينگونه كه هواى رياست ، بعضى معاصرين ائمه عليه السلام را بر آن مى داشت كه مانند مسيلمه كذاب از يك رفت و آمدى با ائمه عليه السلام استفاده نموده ، خود را در آغاز نماينده يكى از ائمه معرفى مى كردند.
سپس براى آنكه خود را پيامبر معرفى كنند، براى امام صفات ربوبى توصيف مى كردند. گاه نيز هواى نفس ايشان از اين هم بالاتر بود و خود را خدا معرفى مى كردند!
ليكن در همه آن احوال ، با مجاهدتهاى مدام ائمه عليه السلام مردم آنان را مى شناختند و بساط امامت و نبوت و ربوبيت ايشان برچيده مى شد و بيشتر اوقات به قتل مى رسيدند.
در مورد فرقه هايى كه به مكتب اهل البيت عليه السلام نسبت داده شده اند، و موضوع را مجددا يادآور مى شويم :
الف - قيامهاى امامزادگان
ما در گذشته قيامهاى سلاله پيامبر صلى الله عليه و آله را به دو گونه تقسيم كرديم : قيام براى امر به معروف ، و قيام به نام مهدويت . و گفتيم : در قيام حضرت سيدالشهدا عليه السلام كه سر سلسله قيامها براى امر به معروف بوده ، آن حضرت هيچگونه توريه اى نفرموده و در همه احوال شعار حضرتش مضمون همان نامه اى بوده كه براى بنى هاشم نوشت :
(... من لحق بى منكم ، استشهد. و من تخلف ، لم يبلغ الفتح):
هر كس از شما به من ملحق شود، شهيد مى شود. و هر كس از پيروى من تخلف كند، به پيروزى نمى رسد.
در همه جا و همه حال ، اين سخن شعار حضرتش بوده ؛ در حالى كه امامزاده هايى كه براى امر به معروف قيام مى كردند - همانند زيد - با مردم سخن صريح نمى گفتند و توريه مى كردند.
مختار نيز كه براى خونخواهى حضرت سيدالشهدا عليه السلام قيام كرد، همين روش توريه را در گفتار داشت .
در نتيجه آن گفتارهاى توريه آميز، در جوامع اسلامى آن روز كه احاديث پيامبر در زمينه امامت و مهدويت - به سبب جلوگيرى حكومت از نشر حديث پيامبر صلى الله عليه و آله - به آنان نرسيده بود، يك نوع آشفتگى ذهنى در اين باره ايجاد شده بود. بدين سبب هر امامزاده اى كه در جاى خود به ستوه آمده بودند، به گرد او جمع مى شدند همچنانكه به گرد حارث كه در ترمذ قيام كرد نيز جمع شدند.
در همه اين قيامها، پس از شكست سر كرده ، مردم به حال اول باز گشته اند و در پى آن هيچگونه فرقه اى ايجاد نشده است ؛ مگر در مورد قيام زيد كه فرقه زيديه - آنهم مدتها پس از شهادت زيد - به نام او ايجاد شد.
ب - گروههايى كه چند روزى در شناخت امام زمان خود دچار سردر گمى مى شدند
گاهى پس از وفات يكى از ائمه عليه السلام به سبب همان آشفتگى ها كه در بالا بيان كرديم ، چند تنى از شيعيان ناآگاه و با دور از مركز امام بعدى ، وفات امام قبلى را هم باور نمى كردند و در اين موضوع توقف مى نمودند تا امر بر ايشان روشن مى شد و وفات امام قبلى بر ايشان معلوم مى گشت و پيروى از امام بعدى مى نمودند.
در اين حال ، تذكره نويسان ملل و نحل ، اين دسته اى را كه چند روزى مثلا وفات حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر ايشان ثابت نشده بود و در زمان امامت حضرت رضا عليه السلام آن چند روز را بر اعتقاد به امامت موسى بن جعفر عليه السلام باقى مانده بودند، يك فرقه به حساب مى آورند و به تفضيل شرح حال برايشان مى نوشتند و مثلا آنان را سبعيه - يعنى هفت امامى - يا واقفيه مى ناميدند و بازگشت ايشان را از اين اعتقاد به حساب نمى آورند.
و نيز از اين قبيل بوده كار تذكر نويسان در مورد بعضى از امامزادگانى كه چند روزى ادعاى امامت مى كردند هر چند مانند عبدالله افطح مدت ادعاى ايشان هفتاد روز طول كشيده باشد و يا كمتر و در اين مدت كوتاه براى بعضى از شيعيان شبهه پيدا مى شد. تذكر نويسان كار آن چند نفر را در چند روز، به حساب فرقه اى از شيعه ثبت مى كردند. چنانكه گويا اگر كلاغى يك وقت بر لب ديوار امامزاده اى قار قار مى كرد، مى نوشتند: فرقه كلاغيه ؛ و سپس براى آن شرح مى نوشتند!
حقيقت امر
حقيقت امر آن است كه در زمان ائمه عليه السلام امامت شيعه و امام اهل البيت مى شد، با مجاهدتهاى امام آن زمان در نطفه خفه مى شد و نابود مى گشت و نمو نمى كرد. و سرانجام در زمان ولايت عهدى حضرت رضا عليه السلام اين امر، به ضميمه مناظرات حضرت رضا عليه السلام با اهل ملل و نحل در مجلس خلافت ، تار و پود هر بافته اى را در اين باره از هم پاشيد.
و از آن پس ، امامان بعدى كه به امر ابن الرضا عليه السلام نيز معروف شدند، بين همه مسلمانان ، به امامت شيعيان مشهور بودند و رفتار خلفاى عصر ايشان و آوردنشان از مدينه به پايتخت خلافت در بغداد و سامرا، بيش از بيش امر امامت ايشان را بر همه مسلمانان واضح و روشن ساخت .
امر تعيين وكلاى خاصه نيز از امام على النقى عليه السلام با تعيين عثمان بن سعيد شروع شد كه در زمان امامت امام حسن عسكرى عليه السلام نيز تحت عنوان نيابت خاصه مرجع همه شيعيان بود.
پس از امام حسن عسكرى عليه السلام در زمان ولى عصر (عج ) نيز نخست همو به عنوان نايب خاص حضرتش مرجع شيعيان بود. عثمان بن سعيد قبل از وفاتش ، محمد بن عثمان بن سعيد را به امر امام زمان (عج ) به عنوان نايب امام زمان (عج ) به شيعيان معرفى كرد؛ و سپس تا دو نايب ديگر امام زمان (عج )، حسين بن روح و على بن محمد سمرى ، كار نيابت ادامه داشت .
در نتيجه در عصر ائمه عليه السلام هيچ فرقه اى جز اسماعيليه كه شيعه نبودند و مخالف با ائمه عليه السلام بودند و سپس مخالف با اسلام شدند، هيچ فرقه اى از شيعه جدا نشده است . و اما زيديه كه پس از شهادت زيد مشكل شدند و تحقيقا معلوم نيست اين تشكل ايشان از كى آغاز شده ، آنان نيز فرقه اى از مسلمانان هستند، نه فرقه اى از شيعه .
همچنين از آنجا كه از عصر ائمه عليه السلام كار تاليف اصول - كه چهارصد اصل يا بيشتر بوده - به پايان رسيد و سپس كتابهاى متعدد ديگر تاءليف شده ، دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله بينش و دانش اسلامى را در بين شيعيان چنان آشكار ساختند كه پيرو دوازده امام بودند و ايمان به غيبت ولى عصر (عج ) داشتند و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را از آنان مى گرفتند.
اين گونه بود موضوع اختلافهاى فكرى در عصر حضور ائمه عليه السلام . در اينك بيان اختلافهاى فكرى در مكتب اهل البيت عليه السلام در عصر غيبت كبرى .
اختلافهاى فكرى در مكتب اهل البيت عليه السلام در دوران غيبت كبرى
از آنچه در گذشته بيان كرديم ، روشن شد كه : در عصر حضور ائمه عليه السلام امامان از پريشانى فكرى شيعيان خود جلوگيرى مى فرمودند. و در اثر مجاهدتهاى ائمه عليه السلام و پرورده شدگان مكتب ايشان ، پس از عصر غيبت كبراى امام دوازدهم (عج ) بر همه مسلمانان دو امر در تشيع روشن بود:
اول - دوازده امام شيعه به شخص و نام و نسب معلوم و شناخته بودند.(٢٥٣)
دوم - انديشه هاى تشيع يا اسلام ناب ، در زمينه تفسير قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر علوم اسلامى كه دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله بيان فرموده بودند، توسط شاگردان ايشان تا آخر عصر غيبت امام دوازدهم (عج ) در كتابهاى كوچك و بزرگ ثبت و ضبط شده و در دسترس ‍ همه مسلمانان بود.
با توجه به اين امر، از اول عصر عيبت امام دوازدهم (عج ) تا ظهور ولى عصر (عج ) هيچ گونه امكان فرقه گرايى در تشيع نبوده و نخواهد بود، مگر وقوع اختلاف نظرهايى در فهم احاديث اهل البيت عليه السلام . و همين امر در گذشته سبب پيدايش دو نظريه متقابل به نام اخبارى و اصولى به شرح زير گرديده است :
اخباريها و اصوليها
منشاء اختلاف اخباريها با اصوليها آن است كه علماى اصول برخى از اصطلاحات اصول را از مكتب خلفا گرفته اند؛ و اين كار سبب شده كه بعضى از محدثين مكتب اهل البيت عليه السلام به علم اصول بدبين شوند و كليه مسائل آن را ناقل بينشهاى مكتب خلفا پندارند. در حالى كه چنين نبوده و در بعضى موارد، نقل اصطلاحى از مكتب خلفا براى معناى صحيحى شده است .
مثلا اصطلاح مجتهد در مكتب خلفا بر كسانى نامگذارى شده كه به خود اجازه داده اند به راى و نظر خود احكامى را در برابر حكم خدا و رسول صلى الله عليه و آله قانوگذارى كنند؛ ولى در علم اصول مكتب اهل البيت عليه السلام اين اصطلاح بر كسانى اطلاق شده كه متخصص در استخراج احكام شرعى از كتاب خدا و سنت رسولش باشند. و به عبارت ديگر فقيه را كه يك اصطلاح اسلامى مى باشد، مجتهد ناميده اند.
از سوى ديگر در برابر كار علماى اصول ، محدثين ما نيز، مانند محدثين مكتب خلفا كه همه احاديث بعضى از كتب حديث خود را صحيح خوانده اند، همه احاديث كتب اربعه (كافى ، من الايحضره الفقيه ، تهذيب و استبصار) را صحيح دانسته اند.(٢٥٤)
روش محدثين ما چنين بوده است ؛ در حالى كه روش صحيح آن است كه اصطلاحهاى اصول را يك به يك تجزيه و تحليل نموده ، مواردى را كه طبق دلايل متقن با بينشهاى مكتب اهل البيت عليه السلام سازش ندارد، ترك كنند و باقى را بپذيرند.
و نيز روش صحيح درباره كتابهاى حديث ، آن است كه سند و متن يكايك احاديث را بررسى نموده ، هر چه را با قواعدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله براى شناخت حديث صحيح تعليم داده اند، موافق ديدند، صحيح بدانند و غير آن را ترك كنند.
اين ، دو نمونه بود از منشاء اختلاف بين اخباريها و اصوليها. گاه نيز موارد نادرى در آراى برخى از دانشمندان طرفين بوده كه منشاء آن تكروى بوده است و نمى توان آن را راءى عامه اخباريها يا اصوليها دانست .
بنابر آنچه بيان داشتيم ، اخباريها و اصوليها دو فرقه نيستند، بلكه هر دو پيرو يك مكتب مى باشند و اختلافشان اختلاف نظر در كيفيت استخراج احكام از كتاب و سنت مى باشد.
گذشته از آنكه اين اختلاف نيز در زمان گذشته بوده است و اكنون گروهى يا جماعتى جداگانه به نام اخباريها در جايى وجود ندارد، بلكه ايشان را جماعت محدثين مى نامند.
خلاصه بحث
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان به دو گروه ؛ مكتب خلفا و مكتب اهل البيت عليه السلام تقسيم شدند.
مكتب خلفا مى گويد: خدا و رسولش صلى الله عليه و آله كار رهبرى امت را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به خود امت واگذارند تا براى خود رهبر اختيار كنند. اين مكتب حكومت خلفا را تا آخرين خليفه عثمانى (م : ١٣٣٦ ه‍) موافق شرع اسلام مى داند و مدارك شريعت اسلام را قرآن و سنت پيامبر و اجتهادات صحابه ، و على الخصوص اجتهادات خلفاى سه گانه ، مى پندارد و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از هر كس صحابى ناميده شده باشد، دريافت مى كند.
مكتب اهل البيت عليه السلام معتقد است : خداوند پس از
پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله را رهبر امت اسلامى تعميم فرموده و پيامبر صلى الله عليه و آله اين امر را به طور روشن و قاطع به امتش تبليغ فرموده است . اين مكتب مدارك اسلام را قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مى داند، و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از دوازده وصى او دريافت مى كند. چنانچه از صحابه مومن پيامبر صلى الله عليه و آله حديثى روايت شود، آن را نيز مى پذيرد.
گذشته از اين دو مكتب ، در آخر دهه چهارم قرن اول هجرى ، جماعتى از هر دو مكتب جدا شدند و همه مسلمانان را كافر و مشرك خواندند و شمشير به روى همه مسلمانان كشيدند. اين فرقه را خوارج مى نامند.
مكتب خلفا به تدريج به فرقه هايى مختلف تقسيم شدند كه مشهورترين آنها در عقايد، فرقه هاى معتزله و اشاعره و سلفيه مى باشند؛ و از فرقه سلفيه و فرقه وهابيه پديد آمده است .
و مشهورترين فرقه هاى مكتب خلفا در احكام ، فرقه هاى مالكيه و حنفيه شافعيه و حنابله مى باشند.
و اما در مكتب اهل البيت عليه السلام موضوع اختلاف و تفرقه ميان پيروانشان ، تقسيم مى شود به زمان حضور ائمه عليه السلام و عصر غيبت كبرى .
در زمان حضور ائمه عليه السلام گاهى بعضى از شيعيان پس از وفات يكى از ائمه عليه السلام به سبب دورى از امام بعدى و كاستى معرفتشان نسبت به حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و اوصيايش ، دچار سردرگمى مى شدند؛ تا آنكه دانايانشان به حضور امام بعدى مى رسيدند و امر برايشان روشن مى شد. و نيز هميشه ائمه ، شيعيان را در معرفت به عقايد اسلامى و احكام اسلامى روشن و بينا مى ساختند.
بدين سبب هيچگاه فرقه گرايى در ميان پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام در عصر حضور امامان پديدار نشد؛ به گونه اى كه چون عصر دوازدهمين وصى پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد؛ همه فرقه هاى مسلمانها دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله را به شخص و نام و نسب مى شناختند، و همه علوم اسلامى را شاگردان مكتب اهل البيت عليه السلام در كتابهاى كوچك و بزرگ ثبت و ضبط نموده بودند و در دسترس همه انسانها تا آخرين روز عمر دنيا قرار گرفته بود. و بدين گونه كار تبليغى ائمه عليه السلام به پايان رسيد و عصر غيبت كبرى آغاز شد.
بنابر آنچه بيان شد: در عصر حضور ائمه ، به سبب اهتمام آن حضرات ، نمى توانست اختلافات فرقه اى در ميان پيروانشان ايجاد شود.
و اما فرقه زيديه ؛ آنان اندكى از عقايد مكتب اهل البيت عليه السلام را فرا گرفته اند و بسيارى از عقايد و احكام مكتب خلفا را؛ و آنها را با هم جمع كرده ، فرقه زيديه را تشكيل داده اند. پس اينان نه سنى هستند نه شيعى ، بلكه خود سومى از مسلمانان را تشكيل داده اند.
و اما اسماعيليه ؛ اين فرقه همانند بنى حنيفه و اتباع مسيلمه كذاب هستند كه در اصل مسلمان بودند؛ ليكن آنگاه كه معتقد شدند مسيلمه مانند محمد صلى الله عليه و آله پيامبر شده ، مرتد گشته و از اسلام خارج شدند؛ و ديگر نمى توان بنى حنيفه را فرقه اى از مسلمانان شمرد كه به پيامبرى مسيلمه معتقد هستند!
اسماعيليه نيز پس از پذيرفتن امامت اسماعيل وفات كرده ، از تشيع خارج شدند؛ و با مرور زمان ، به سبب قانونگذاريشان در مقابل احكام اسلام ، از اسلام نيز خارج شدند؛ و آنها را نمى توان فرقه اى از مسلمانان به شمار آورد.
و مانند ايشان است نيز كار غلات كه آنها را نمى توان مسلمان ناميد.
و اما فرقه هاى خيالى مانند سبائيه و كيسانيه و غرابيه ، نويسندگان كتب ملل و نحل وجود آنها را در مكتب اهل البيت عليه السلام بدروغ مدعى شده اند و هيچگاه چنين فرقه هايى در تاريخ وجود خارجى نداشته اند. در اين باره مى گوييم : به قول معروف :(من يخلق ما يقول ، فحيلتى فيه ضعيفه): آن كسى كه از خود مى سازد، هر چه مرا مى گويد، در برابر دروغپردازى او ناتوان هستم !
داستان اختلاف در ميان پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام در عصر حضور ائمه عليه السلام چنان بود كه بيان داشتيم . پس از غيبت كبراى امام دوازدهم - عجل الله تعالى فرجه الشريف - دوازده امام شيعه عليه السلام نزد همه فرق مسلمانها آنچنان معروف و مشهور بودند كه هيچ كس ‍ نمى توانست در بين شيعه ادعاى امامت كند؛ بلكه هر كس هواى رياست داشت ، ادعاى نيابت از دوازدهمين امام مى كرد. كه خاتمه آن را نيز حضرت ولى عصر (عج ) پس از چهارمين نايب خاص خود اعلام فرمود بود. با اين حال ، آنهايى كه از مدعى نيابت پيروى مى كردند، از تشيع و اسلام خارج مى شدند؛ مانند فرقه بهائيه در شيعه ، و فرقه قاديانيه در سنيها . امر معرفت به دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله چنان بود كه بيان داشتيم . و كار بينش اسلامى پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام با انتشار صدها نوشتار كوچك و بزرگ و كتابهاى حديث روايت شده از طريق دوازده وصى ، به جايى رسيده بود كه ديگر هيچگونه فرقه گرايى نمى توانست به پا شود، مگر اختلاف نظرى كه در بر خورد با روايات ، بين بعضى از فقهاى شيعه پديد آمده كه بدان سبب بعضى را اخبارى و بعضى را اصولى ناميدند؛ ليكن اكنون همه فقهاى شيعه اصولى هستند و در جايى جماعتى جداگانه به نام اخبارى وجود ندارد.
پس از اتمام اين بحث ، در بحثهاى آينده - بحوله تعالى - خواهيم ديد كه به چه دليل پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و عقايد و احكام اسلام را از دوازده وصى پيامبر صلى الله عليه و آله اخذ مى نماييم .
نقش ائمه در احياء دين اثرعلامه سيد مرتضى عسكرى جلد يازدهم
مقام اهل البيت عليه السلام در كلام خدا
بسم الله الرحمن الرحيم
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا:(٢٥٥)
جز اين نيست كه خدا مى خواهند هر گونه پليدى و گناه را از شما اهل البيت دور كند و كاملا شما را پاك و منزه گرداند.
قل لا اسالكم عليه اجرا الا الموده فى القربى :(٢٥٦)
بگو (اى پيامبر): من هيچ پاداشى بر رسالتم از شما درخواست نمى كنم ، جز مودت و محبت در حق خاندانم .
در سنت پيامبر صلى الله عليه و آله
در تفسير قرطبى و تفاسير ديگر در ذيل آيه كريمه :
ان الله و ملائكه يصلون على النبى يا ايها الذين امنوا صلوا عليه و سلموا تسليما(٢٥٧):
همانا خدا و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند. شما نيز اى اهل ايمان بر پيامبر صلوات فرستيد و بر او سلام كنيد سلام كردنى .
و در صحيح مسلم و ديگر كتابهاى حديث از ابو مسعود انصارى روايت كرده اند كه گفت :
(در حالى كه ما در مجلس سعد بن عباده بوديم ، پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ما آمد. بشير بن سعد به حضرتش عرض كرد: خدا به ما دستور داده است كه بر تو صلوات بفرستيم ، چگونه بايد بر تو صلوات فرستاد. پيامبر به قدرى سكوت نمود كه ما آرزو كرديم اى كاش چنين سوالى از حضرتش ‍ نمى رسد و پس از آن رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: بگوييد:
اللهم صل على محمد و على آل محمد كما صليت على آل ابراهيم . بارك على محمد على آل محمد كما باركت على آل ابراهيم فى العالمين . انك حميد مجيد.
و در سلام نيز همانگونه كه آموختيد بگوئيد.)(٢٥٨)
در سنن ترمذى گويد: در اين باره از صحابه ديگر: على ، و ابوحميد، و كعب بن عجره ، طلحه بن عبيدالله ، و ابوسعيد، و زيد بن حارث ، و بريده نيز احاديثى روايت شده است .
ترمذى گويد: اين حديث حسن و صحيح است .
و نيز در الصواعصق المحرقه تاءليف ابن حجر هيثمى (م : ٩٧٤ ه‍) و جواهر العقدين اثر سهودى شاععى (م : ٩١١ ه‍) از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمودند:
(بر من صلوات ناقص مفرستيد.)
عرضه داشتند: اى رسول خدا، صلوات ناقص چگونه است ؟
فرمود:
اينكه بگوئيد:(الهم صل على محمد)پس از آن سكوت كنيد - اينچنين نكنيد - بلكه بگوئيد:
(اللهم صل على محمد وآل محمد)
بنابراين ذكر(آل محمد)در پى صلوات و درود فرستادن بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله يك سنت نبوى است كه پاره اى از مسلمانان آن را ترك كرده اند و بدان عمل نمى نمايند.
پيشگفتار
طرح كلى مباحث آينده
در مباحث گذشته نحوه برخورد خلفا با سنت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را بررسى نموديم ، و در بحثهاى آينده - ان شاء الله تعالى - عملكرد و روش اوصياء پيامبر صلى الله عليه و آله را در راه احياء سنت آن حضرت(٢٥٩)مورد بررسى قرار خواهيم داد. اين بررسيها در چهار زمينه زير خلاصه مى شود:
١ - پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به امر پروردگار عالم براى هدايت انسانها تا آخرين روز دنيا، تفسير قرآن كريم و مجموعه سنت خود و همه علوم و معارفى را كه بشر براى رسيدن به درجه كمال انسانى خود لازم دارد، به حضرت على عليه السلام و توسط او به يازده فرزندش عليه السلام يكى پس از ديگرى تعليم داده و در اختيارشان گذارده است ، و براى رسيدن به اين هدف حضرت على عليه السلام را در همه عمر تحت تعليم خاص خود قرار داده بود.
٢ - رب العالمين براى حفظ و حراست و تبليغ اسلام تا دامنه قيامت ، على عليه السلام و يازده فرزندش را به عنوان اوصياء پيامبر معين فرمود، و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به امر رب العالمين براى آنكه همه انسانها تا آخرين روز عمر دنيا راهنمايان خود در امر هدايت را بشناسند، و بدانند داروى تمامى دردها و آشفتگيها نزد كيست ، آن دوازده بزرگوار را براى امامت و رهبرى مردم با بيانى صريح و قاطع و روشن به امت اسلامى معرفى فرمود، و با اين كار تبليغ دين كامل شد و نعمت خدا بر مردم تماميت يافت .
٣ - پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اوصياء آن حضرت بپاخاستند و پرده تحريف و كتمان را از تفسير قرآن كريم و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و عقايد و احكام اسلام بر گرفتند و با تلاش و جهاد پيگير و دائمى در طول سه قرن متوالى با تاءييدات پروردگار متعال توانستند تفسير صحيح قرآن كريم و مجموعه اصيل سنن اسلامى و علوم و معارف الهى را در دسترس جهانيان قرار دهند.
٤ - يكايك ائمه اطهار عليه السلام در راه حفظ اسلام و در دسترس بشر ماندن آن تا آخرين روز دنيا كوشيدند و اعمال و برنامه هاى هر يك از اين بزرگواران عليه السلام در شرائط خاص خود براى حفظ اسلام و ضرورت قطعى داشت .
اكنون با عنايت و خواست خداى سبحان در بحثهاى آينده به شرح و توضيح اين چهار امر بسيار مهم خواهيم پرداخت .
بحث اول : پيامبر ص تفسير آيات كتاب خدا و سنت خود را به امر پروردگار نزد دوازدهوصيش به وديعت نهد
مقدمه
آنانكه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله مكتب خلفا را بنياد نهادند، در زمان حيات آن حضرت صلى الله عليه و آله گفتند:
حديث پيامبر را ننويسيد؛ كه او هم بشر است و در حال خوشنودى و خشم سخن از دهانش بيرون مى آيد!
و در آخرين ساعات زندگيش نگذاردند براى امتش وصيتى بنويسد كه پس ‍ از نوشتن آن هرگز گمراه نشوند و گفتند:
پيامبر بيمار است و هذيان مى گويد!! كتاب خدا ما را بس است !!
آه چه دردى است بزرگ !!!
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله نيز نوشتن حديث را - تا پايان قرن اول هجرى - ممنوع كردند. البته در ربع اول اين قرن حتى بازگو كردن
حديث پيامبر نيز جرم محسوب مى شد؛ و لذا با عده اى از صحابه پيامبر و تابعين كه حديث آن حضرت را روايت مى كردند، كردند آنچه كردند.
آرى حديث پيامبر صلى الله عليه و آله كه ركن اساسى سنت آن حضرت بود، در مكتب خلفا سرنوشتى اين چنين داشت . اما در مكتب اهل البيت عليه السلام - چنانكه خواهيم ديد - از همان آغاز درست بر خلاف اين امور، حفظ و نشر حديث و به طور كلى سنت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مشاهده مى گردد.
لازم به ياد آورى است كه براى مطالب مورد بحث ما در فصول آينده مصادر و مدارك بسيارى در مكتب خلفا وجود دارد(٢٦٠)ليكن روش صحيح علمى ما را ملزم مى سازد كه در بر خورد مكتب اهل البيت عليه السلام با سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مبنا را مراجعه به مصادر مكتب اهل البيت عليه السلام قرار دهيم . همچنانكه در گذشته نيز آنچه در مورد مكتب خلفا بيان كرديم با استناد به كتابهاى معتبر خود آنان بود.
سر گذشت حديث در مكتب اهل البيت عليه السلام
دوران تاريخى نشر و روايت حديث در مكتب اهل البيت عليه السلام از زمان حيات پيامبر گرامى اسلام عليه السلام آغاز مى گردد.
چنانكه از مباحث گذشته روشن شد اصل و ريشه حقايق و احكام اسلام در قرآن كريم است ، و شرح و بيان و تفصيل آن بر عهده پيامبر اكرم و ساير مبلغين دست اول اسلام عليه السلام قرار داده شده است . پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله حديث خويش يعنى آنچه به ايشان وحى شده و يا بشر تا روز قيامت بدان احتياج دارد، همه و همه را به پسر عم خويش ‍ على عليه السلام املاء فرموده و آن حضرت اين تعاليم را تدوين مى نمود.
انتقال تعاليم پيامبر صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام در مجالس گوناگونى صورت مى گرفت كه ذيلا به شرح آنها مى پردازيم :
الف - مجالس تعليم منظم
مجالس تعليم و ديدارهاى منظم اميرالمومنين عليه السلام با پسر عمويش ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله براى فراگيرى دانش از آنحضرت به تفصيل نقل شده است . براى نمونه در اين مورد به كتاب(كافى)مراجعه مى كنيم و از قول امام عليه السلام چنين مى خوانيم :
من هر روز يكبار و هر شب يكبار نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رفتم و آن حضرت تشريف مى برد، من نيز در خدمت ايشان بودم .
همه اصحاب آن حضرت اين را مى دانستند كه پيغمبر خدا جز با شخص من با هيچكس ديگر چنين ديدارهائى ندارد.
اين ديدارها غالبا در خانه من صورت مى گرفت ، و آن حضرت به خانه من تشريف مى آورد. اگر من براى ديدار آن حضرت در يكى از خانها او وارد مى شدم ، همسرانش را از اتاق بيرون مى فرستاد و با من خلوت مى كرد، به طورى كه جز شخص من كسى ديگر در خدمت آن حضرت نبود.
اما هرگاه رسول خدا به خانه من تشريف مى آورد، از آن روى كه با من به تنهايى سخن گويد، نه فاطمه از كنار ما بر مى خاست و نه هيچيك از فرزندانم .
در چنين ديدارهائى ، من هر چه را از حضرش مى پرسيدم جواب كافى دريافت مى كردم . و چون خاموش مى شدم و سوالاتم پايان مى پذيرفت ، آن حضرت خود آغاز سخن مى كرد.
هيچ آيه اى از قرآن رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل نشد، مگر آنكه براى من خواند و تقرير فرمود تا آن را به خط خود نوشتم و حضرتش تاءويل و تفسير، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه و خاص و عام آن را به من بياموخت ، و از خداى درخواست كرد كه قدرت فهم و حفظ آن را به من مرحمت فرمايد.
من ، پس از آن دعائى كه حضرتش در حق من فرمود، هيچ آيه اى از كتاب خدا، و نيز هيچيك از مطالبى را كه ايشان املاء كرده و من نوشته بودم ، از خاطر نبرده و فراموش نكردم .
در اينجا مناسب است قبل از نقل ادامه اين روايت ، حديث ديگرى را يادآور شويم . در اين حديث ايرادى كه بسا به ذهن برخى از خوانندگان نيز خطور نمايد، از سوى زيد بن على بن الحسين عليه السلام (م : ١٢٠ ه‍) پاسخ داده شده است . روايت بدين شرح است :
زيد بن على عليه السلام گفت : اميرالمومنين عليه السلام فرموده است :
خواب به چشمانم راه نمى يافت مگر اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنچه را كه جبرئيل در آن روز از موارد حلال و حرام و سنت ، يا هر گونه امر و نهى و آنكه اينها درباره چه چيزى و يا چه كسى نازل شده است ، به من تعليم مى فرمود.
به زيد گفته شد: وقتى كه اين دو از يكديگر دور مى افتادند و فاصله مكانى مانع ديدارشان مى گرديد، چگونه چنين امرى امكان داشت ؟ زيد پاسخ داد:
پيامبر، روزهايى را كه ديدار حاصل نمى گرديد به خاطر مى سپرد و هنگامى كه امام به حضور حضرتش مى رسيد مى فرمود:(اى على ، در فلان روز، فلان مطلب آمد، و در فلان روز چنين مطالبى بر من نازل شده است)و بدينسان ادامه مى داد تا به روزى مى رسيد كه امام عليه السلام به زيارتش ‍ نائل شده بود.(٢٦١)
اينك ادامه كلام امام على عليه السلام در روايت گذشته :
رسول خدا صلى الله عليه و آله همه اوامر و نواحى و حلال ها و حرامهاى الخى ، خواه مربوط به مسائل زمان حال و خواه مربوط به مسائل آينده ، و نيز آنچه در كتابهاى آسمانى بر پيامبران گذشته نازل شده و از طاعت و معصيت خدا آگاهشان ساخته بود، همه و همه را به من تعليم فرمود، و من هم تمام آنها را به خاطر سپردم ، و حتى يك حرف آن را نيز فراموش نكردم .
سپس دستش را بر سينه ام نهاد، و از خدا خواست تا قلبم را از دانش و فهم و حكمت و نور لبريز سازد.(٢٦٢)
اين بود خلاصه اى از ديدارهاى منظم امام با رسول خدا صلى الله عليه و آله .
ب - مجالس تعليم و ديدارهاى نامنظم امام بارسول خدا
طى مطالبى كه گذشت ديدارهاى مرتب و از پيش معين شده امام با رسول خدا صلى الله عليه و آله را، كه در كتابهاى معتبر هر دو مكتب به ثبت رسيده ، آورديم .
اينك با نقل حديث زير كه در(سنن ترمذى)و ديگر مصادر معتبر مكتب خلفا آمده است ، به بررسى ديدارهاى نامنظم امام با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى پردازيم :
ترمذى مى نويسد: از جابر بن عبدالله انصارى(٢٦٣)روايت شده است كه گفت :
در جنگ طائف رسول خدا صلى الله عليه و آله على را به حضور طلبيد، و با او به نجوا نشست . مردم (از راه خردگيرى ) گفتند: در گوشى صحبت كردنش با پسر عمويش على چه طولانى شد!!
چون اين سخن به گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد فرمود:
(من از پيش خود با او به نجوا ننشستم ، بلكه خداوند است كه با او نجوا مى كند.)(٢٦٤)
ترمذى در توضيح اين حديث گفته است :(نجواى خداوند)يعنى خداوند به پيامبرش امر كرده تا با وى به نجوا بنشيند.
حال ببينيم واقعا مساله چه بوده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بنا به امر پروردگار با پسر عمويش آنهم در جنگ طائف به نجوا نشسته است !؟
آيا اين در گوشى صحبت كردن ، مشورت جنگى بوده است ؟ در حالى كه پيامبر در مشورتهايش در جنگ همه را شركت مى داد و با فرد خاصى به مشورت نمى نشست ، همچنانكه در مورد جنگهاى بدر و احد و خندق و... اين مطلب در تاريخ ثبت شده است .
پس ناگزير بايد پذيرفت كه اين ديدار و ديدارهاى نامرتب مانند آن(٢٦٥)در رديف همان ديدارهاى منظم روزانه ايشان بوده است . يا جا دارد كه بگوييم اين ديدارها ممكن است از همان ديدارهائى باشد كه(زيد بن على بن الحسين)از آن ياد كرده كه اگر بين رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عمويش جدائى مى افتاد و چند روزى يكديگر را نمى ديدند، در نخستين برخورد، رسول خدا صلى الله عليه و آله با امام خلوت مى كرد و مى فرمود: اى على ! در فلان روز، فلان چيز، و در آن روز فلان موضوع بر من نازل شد... و بدين ترتيب علت طولانى شدن نجوا رسول خدا صلى الله عليه و آله با على عليه السلام نيز آشكار مى گردد.
از آنچه تا به اينجا در اين مورد آورديم ، اين نتيجه حاصل مى شود كه دست آورد آنهمه ديدارهاى مرتب يا نامرتب رسول خدا صلى الله عليه و آله با پسر عمويش على بن ابى طالب عليه السلام ، سپردن همه علوم و دانشهاى اسلامى از عقايد و احكام و غيره به شخص امام عليه السلام بوده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه اولين وصيتش براى ديگر اوصياءبنويسد
در امالى شيخ طوسى ، و بصائر الدرجات ، و ينابيع الموده ، آمده است : احمد بن محمد بن على فرزند امام باقر عليه السلام از پدران بزرگوار خود روايت كرده است :
رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام فرمود:
(آنچه كه مى گويم بنويس).
على عليه السلام پرسيد: اى رسول خدا، از آن مى ترسى كه فراموش كنم ؟ فرمود:
(فراموش نمى كنى و از اين جهت بر تو بيمى ندارم . من از خدا خواسته ام كه اين علوم را در حافظه ات حفظ نمايد و دچار فراموشيت نفرمايد و بلكه براى شكايت (در امر امامت ) بنويس .)
على پرسيد: اى پيغمبر خدا، شركاء من چه كسانى هستند؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله جواب داد:
(امامانى از نسل تو هستند كه به بركت آنها باران رحمت بر امتم مى بارد، و به واسطه آنان دعايشان مستجاب مى شود و به يمن وجود آنهاست كه خدا بلاها و آفات را از امتم بر طرف مى گرداند، و به خاطر آنها رحمت الهى از آسمان بر ايشان نازل مى شود.)
آنگاه با انگشت مبارك به امام حسن اشاره نموده و چنين فرمود:(اين نخست آنان است .)
و سپس اشاره به حسين كرد و گفت :(امامان از نسل او مى باشند.)(٢٦٦)
دو نوع تبليغ
آنچه خداوند به پيامبر خود صلى الله عليه و آله وحى مى فرمود، از نظر نوع ابلاغ آن دو دسته تقسيم شده است :
دسته اول ، شامل مواردى بوده كه زمان مقتضى براى ابلاغ آنها فرا رسيده و شرايط مناسب براى بيان آنها وجود داشته است .
اين موارد توسط خود آن حضرت و بدون واسطه به حاضران محضر شريفش ابلاغ مى گشت .
و اما دسته دوم ؛ شامل مواردى بوده كه زمان عمل كردن به آن پس از عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و اينها را حضرتش فقط به على عليه السلام تعليم مى فرمود، و على عليه السلام هر دو دسته مطالبى را كه توسط رسول خدا صلى الله عليه و آله تبليغ و بيان مى شد، در كتابهايى جداگانه به خط خود مى نوشت .
اين برنامه همچنان ادامه داشت .... تا اينكه زمان جدائى دو دست از يكديگر، و هنگام وداع وصى با پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد.
در اين آخر ساعات حيات ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در يك جلسه بسيار مهم و اختصاصى آخرين تعليمات الهى را به امام عليه السلام انتقال داد.
۹
نقش ائمه در احياء دين آخرين جلسه تعليم
عبدالله بن عمرو عاص مى گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام آخرين بيمارى خود فرمود:
(برادرم را نزد من بخوانيد)
.... على نزد آن حضرت حاضر شد. آنگاه پيامبر جامه خود را بر وى افكند و او را پوشانيد و خود را كاملا بدو نزديك نموده و به آهستگى با وى سخن گفت .(٢٦٧)
ام سلمه نيز همين داستان را به گونه زير نقل كرده است :
قسم به آنكس كه به او سوگند ياد مى كنم ، همانا على آخرين كسى بود كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفتگو نمود.
صبحگاهى از آن حضرت عيادت نموديم . ايشان كرارا مى پرسيد:(آيا على آمد؟ آيا على آمد؟)
فاطمه عليه السلام گفت : گويا او را در پى كارى فرستاده بوديد؟!
مدتى بعد على آمد. من دانستم كه آن حضرت با على كارى دارد، و لذا به همراه ديگران از حجره بيرون آمد و در درگاه نشستيم . من از ديگران به در اتاق نزديكتر بودم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله خود را كاملا به على عليه السلام نزديك فرمود و به نجوا كردن و راز نمودن با وى پرداخت .
آن حضرت صلى الله عليه و آله در همين روز وفات يافت . و بنابر اين آخرين كسى كه با وى صلى الله عليه و آله گفتگو نمود على بود.(٢٦٨)
سرانجام سخن خود امام عليه السلام را در اين باره ملاحظه مى نمائيم :
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آخرين بيمارى خود فرمود:
(برادرم را بگوئيد نزد من بيايد.)
آنگاه فرمود:(به من نزديك شو.)
نزديك حضرتش شدم . آنگاه خود را به من تكيه داد، و در همين حالت قرار داشت و با من سخن مى گفت - به گونه اى كه گاهى قدرى از آب دهان مباركش به من مى رسيد - تا اينكه سر انجام زمان رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرا رسيد و در بر من وفات يافت ....(٢٦٩)
در احاديثى كه گذشت ديديم چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله تمامى علوم و معارف اسلامى را به على عليه السلام املاء فرمود و در كتابى مدون نزد ايشان به وديعت نهاد تا به عنوان سندى مكتوب از مجموعه اسلام به امامان از نسل خويش بسپارد.
جامعه يا كتاب امام على عليه السلام
از احاديث بسيار چنين بر مى آيد كه امام على بن ابى طالب عليه السلام چندين كتاب داشته كه حاوى مجموعه احكام و معارف دين اسلام بوده است . در اينجا به بررسى پيرامون يكى از اين كتب كه در طى احاديثى تحت عنوان(جامعه)مطرح شده است ، اكتفا مى نمائيم . اين كتاب به املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله و خط حضرت على عليه السلام تدوين شده است ، و ظاهرا مقصود از(كتاب على عليه السلام)در پاره اى روايات ديگر نيز همين كتاب مى باشد.
در كتاب اصول كافى ، بصائر الدرجات از قول ابوبصير(٢٧٠)روايتى نقل شده است كه ما آن را عينا از(كافى)(٢٧١)نقل مى كنيم .
ابوبصير گفته است :
خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رسيدم و گفتم :
فدايت شوم ، سوالى دارم ؛ آيا اينجا كسى هست كه سخنان مرا بشنود؟
امام عليه السلام پرده اى را كه بين آن اتاق و اتاق مجاور آويخته شده بود كنارى زد و در آنجا سر كشيد و سپس به من فرمود:
(اى ابومحمد! هر چه مى خواهى بپرس).
گفتم : فدايت شوم ، شيعيان تو طى احاديثى مدعييند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بابى از علم را روى على عليه السلام گشوده است كه از آن هزار باب ديگر گشوده مى شود.
تا آنجا كه امام عليه السلام در پاسخ وى مى فرمايد:
(اى ابومحمد، ما جامعه داريم و آنها چه مى دانند كه جامعه چيست .)پرسيدم :
فداى تو گردم ، جامعه چيست ؟ امام عليه السلام فرمود:
(صحيفه اى است به درازاى هفتاد ذراع به ذراع رسول خدا صلى الله عليه و آله و املاى آن حضرت كه همه مطالب آن يك به يك از دو لب مبارك ايشان بيرون آمده و على عليه السلام آن را به خط خود نوشته است .
در آن صحيفه از هر حلال و حرامى ، و از هر آنچه كه مردم به آن نياز داشته و دارند، سخن رفته است ، حتى ديه يك خراش سطحى بر پوست بدن .)
آنگاه دست خود را به شانه ام زد و فرمود:
(اجازه مى دهى اى ابومحمد؟)
جواب دادم : فداى تو گردم ، تمام وجود من در اختيار تو است ، هر چه مى خواهى انجام بده . پس آن حضرت با دست خود فشارى بر شانه ام وارد كرد و فرمود:
(حتى ديه اين را!)و اين مطلب را قدرى غضب آلود فرمود.
من گفتم : به خدا سوگند كه اين خود علم است و...
سخن پيرامون(جامعه)و كتاب امام على عليه السلام در روايات متعددى آمده است ، و در اينجا ما به ذكر همين يك روايت بسنده مى كنيم .
حال به اين سخن مى پردازيم كه امامان بعد از اميرالمومنين على عليه السلام كتابهاى امام بويژه جامعه را چگونه پس از سپرى شدن ايام خويش به امام پس از خود به وديعت مى سپردند.
كتابهاى امام عليه السلام در دست ائمه اهل البيت عليه السلام
مواريث امامت و امام حسن و امام حسين و امام سجاد عليه السلام شيخ كلينى در كتاب اصول از قول از قول سليم بن قيس(٢٧٢)چنين آورده است :
من شاهد و ثيت امر المؤ منين عليه السلام به فرزندش حسن عليه السلام بودم . آن حضرت پس از انجام وصيتت ، حيسن عليه السلام و محمد حنيه و همه ى پسرها و بزرگان شيعيانش و خانواده اش را بر آن گواه گرفت . و آنگاه كتاب و سلاح خود را به فرزندش حسن عليه السلام تحويل داد و گفت :
پسرم ، رسول خدا به من امر فرموده است كه تو را را وصى خود گردانم كتابها و اسلحه ام را به تو تحويل دهم ، همانطور كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا وصى خود قرار داد و كتابها و اسلحه اش را به من سپرد.
و نيز فرمان داده است تا به تو دستور دهم كه چون مرگت فرا رسد، آنها را به برادرت حسين عليه السلام تحويل دهى .
سپس اميرالمومنين عليه السلام روى به جانب حسين عليه السلام كرد و به او فرمود: و رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را نيز فرمان داده است كه آنها را بدين پسر خويش (على بن الحسين عليه السلام ) تحويل دهى .
سپس دست على بن الحسين عليه السلام را گرفت و فرمود: و رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را نيز فرمان داده است تا آنها را به پسرت محمد تحويل دهى و از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله و من به او سلام برسان .(٢٧٣)
و باز در كتاب كافى و بصائر الدرجات چنين آمده است :
حمران(٢٧٤)مى گويد: از ابوجعفر، امام باقر عليه السلام در مورد صحيفه مهر و موم شده اى كه نزد(ام سلمه)به وديعت نهاده شده بود و مردم درباره آن سخن مى گفتند سوال نمودم . امام باقر عليه السلام فرمود:
رسول خدا را چون اجل فرارسيد، على عليه السلام علم و اسلحه آن حضرت و هر چه را نزد او بود (از مواريث امامت ) به ارث برد.
(اين علوم و معارف و سلاح رسول خدا صلى الله عليه و آله همچنان نزد اميرالمومنين عليه السلام بود) تا اينكه به حسن عليه السلام و پس از او به حسين عليه السلام رسيد. در اين موقع چون ما از غلبه دشمنان بيم داشتيم ، اين بود كه آنها را (جدم حسين عليه السلام ) نزد(ام سلمه)به امانت سپرد و بعد از آن على بن الحسين عليه السلام آنها را از ام سلمه باز ستاند.
من گفتم : بسيار خوب (بنابراين ) سپس به پدرت رسيد، و بعد از آن نزد تو بوده و به تو رسيده است .
امام باقر عليه السلام پاسخ داد: آرى ، همينطور است .(٢٧٥)
و نيز از عمر بن ابان(٢٧٦)روايت شده است(٢٧٧)كه گفت : از حضرت امام جعفر صادق در مورد صحيفه سر بمهرى كه نزد(ام المومنين ام سلمه)به امامت نهاده شده بود، و مردم از آن سخن مى گفتند جويا شدم . امام در پاسخ فرمود:
هنگاميكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در گذشت ، على عليه السلام دانش و سلاح و هر آنچه را نزد آن حضرت بود (از مواريث امامت ) از او به ارث برد و همچنان نزدش بود تا اينكه به فرزندش حسن عليه السلام و، بعد از او به حسين عليه السلام رسيد.
(در اينجا من صبر نكرده به دنبال سخنان امام ) عرض كردم : بعد از امام حسين عليه السلام آنها به على بن الحسين عليه السلام ، و از او به فرزندش ‍ (امام باقر عليه السلام ) رسيد و از او هم به شما منتقل شده است ؟
امام صادق عليه السلام فرمود: آرى همينطور است .
در كتاب غيبت شيخ طوسى ، و مناقب ابن شهر آشوب و بحارالانوار مجلسى ، از قول فضيل(٢٧٨)چنين آمده است : ابوجعفر، امام محمد باقر عليه السلام به من فرمود:
در همان هنگام كه حسين عليه السلام عازم حركت به سوى عراق بود، وصيت نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله و كتابها و ديگر اشياء آن حضرت را به امانت نزد(ام سلمه)گذاشت و به او فرمود: وقتى كه پسر بزرگترم به تو مراجعه كرد، آنچه را كه بتو امانت سپرده ام به او تسليم كن .
پس از اينكه حسين عليه السلام به شهادت رسيد، على بن الحسين نزد ام اسلمه رفت ، و آن بانو هم تمامى اشيائى را كه حسين عليه السلام به امانت نزدش نهاده بود، به امام سجاد عليه السلام تحويل داد.(٢٧٩)
و نيز در كتاب كافى و اعلام الورى ، و مناقب ابن شهر آشوب ، و بحارالانوار مجلسى ، از ابوبكر حضرمى(٢٨٠)روايت شده است - لفظ از كافى است - كه امام صادق عليه السلام فرمود:
حسين عليه السلام در آن هنگام كه به سوى عراق عزيمت مى فرمود، كتابها و صيت نامه را نزد(ام سلمه)به امانت نهاد.
(اينها همچنان نزد آن بانو بود) تا اينكه على بن الحسين عليه السلام بازگشت و (ام سلمه ) همه آنها را به وى تحويل داد.(٢٨١)
و البته اينها بغير از آن وصيتى است كه امام در كربلا به همراه آنچه كه امامى از امام ديگر به ارث مى برد به امانت به دخترش فاطمه سپرد او بعدها به على بن الحسين عليه السلام تحويل داد؛ زيرا در آن ايام ، امام سجاد عليه السلام به سختى بيمار بود.
مواريث امامت و امام محمد باقر عليه السلام
در كافى ، و اعلام الورى ، و بصائر الدرجات ، و بحار الانوار، از قول عيسى بن عبدالله(٢٨٢)از پدرش از جدش چنين آمده است :
در بستر مرگ امام سجاد على بن الحسين عليه السلام به فرزندانش كه پيرامون او گرد آمده بودند، نظرى افكند، و سپس چشم به فرزندش محمد به على (اما باقر عليه السلام ) انداخت و به او فرمود:(محمد! اين صندوق را بگير و به خانه خود ببر)
سپس امام به سخن خود ادامه داده فرمودند:
(در اين صندوق بهيچ عنوان دينار و درهمى وجود ندارد، بلكه آكنده از علوم است)(٢٨٣)
و نيز در بصائر الدرجات و بحار الانوار، از همين عيسى بن عبدالله بن عمر روايت شده است كه امام صادق عليه السلام فرمود:
پيش از آنكه على به الحسين عليه السلام بدرود حيات گويد سبد يا صندوق را حاضر كرده به فرزندش فرمود: محمد! اين صندوق را ببر. او نيز صندوق را توسط چهار نفر حمل نمود و برد.
چون امام سجاد درگذشت ، عموهايم براى گرفتن سهم خود از محتويات آن صندوق به پدرم مراجعه كرده گفتند: بهره ما را از آن صندوق بپرداز!
امام باقر در پاسخ آنها فرمود: به خدا قسم كه شما را نصيبى در آن نيست . اگر شما را بهره اى در آن مى بود آن را (پدرم ) به من تحويل نمى داد.
(سپس امام صادق عليه السلام اضافه مى فرمايد:)
در آن صندوق سلاح رسول خدا صلى الله عليه و آله و كتابهاى او قرار داشت .(٢٨٤)
مواريث امامت و امام صادق عليه السلام
در بصائر الدرجات از قول زراره(٢٨٥)آمده است كه از امام صادق عليه السلام فرمود:
هنوز امام باقر عليه السلام حيات داشت كه آن مواريث و كتابها به من منتقل شد.(٢٨٦)
امام موسى بن جعفر عليه السلام
در كتاب غيبت نعمانى ، و بحار الانوار مجلسى از قول حماد صائغ آمده است كه گفت :
در آن مجلسى كه مفضل بن عمر مسائلى را از ابوعبدالله امام صادق عليه السلام مى پرسيد حاضر بودم ...
در اين هنگام ابوالحسن موسى (امام كاظم عليه السلام ) وارد شد. امام صادق عليه السلام رو به مفضل كرده پرسيد:
(دوست دارى كه مالك كتاب على (بعد از من ) را ببينى ؟)
مفضل پاسخ داد: چه از اين بالاتر و بهتر!
امام اشاره به امام كاظم كرده فرمود:(اين وارث و مالك كتاب على است .)(٢٨٧)
امام رضا عليه السلام
در كافى و ارشاد مفيد و غيبت شيخ طوسى و بحارالانوار از امام كاظم عليه السلام روايت مى كنند كه فرمود:
فرزندم على بزرگترين فرزند من ، و نيكترين آنان در نظر من ، و محبوبترينشان براى من مى باشد. او در كنار من به كتاب جفر نگاه مى كند، و هيچكس جز پيغمبر يا وصى پيغمبر بدان نظر نكرده است .(٢٨٨)
امامان مكتب اهل البيت به(جامعه)مراجعه مى كنند
نخستين امامى كه به كتاب اميرالمومنين عليه السلام اشاره كرده و از آن سخن گفته است ، امام على به الحسين زين العابدين عليه السلام مى باشد، اين مطلب در كتابهاى كافى ، من لايحضره الفقيه ، تهذيب ، معانى الاخبار، و وسائل آمده است ، و ما آن را از كتاب كافى نقل مى كنيم .
از ابان بن تغلب(٢٨٩)روايت شده كه مى گفت :
از على بن الحسين عليه السلام در مورد كسى سوال شد كه درباره مقدارى از مال خود وصيت كرده است . (يعنى به طور مبهم وصيت كرده است كه قدرى از مال مرا به فلان مصرف برسانيد، ولى مقدار آن را مشخص نكرده و عبارتى مانند(شى ء من مالى)به كار برده است .)
آن حضرت در پاسخ فرمود:
(شى ء)در كتاب على عليه السلام يك ششم محسوب مى شود.(٢٩٠)
و نيز در كتابهاى خصال ، و عقاب الاعمال ، و وسائل الشيعه ، از امام باقر عليه السلام روايت شده است كه فرمود:
در كتاب على عليه السلام آمده است :
سه خصلت است كه دارنده آن نمى ميرد مگر اينكه و بال و زيان آنها را در ايام حيات خود ببيند، آنها عبارتند از:
سركشى ، بريدن از بستگان و خويشاوندان و سوگند دروغ ...(٢٩١)
امام صادق عليه السلام نيز در مورد اثبات اول ماه با رويت هلال به كتاب اميرالمومنين على عليه السلام اشاره فرموده است .(٢٩٢)
بجز مواردى كه ذكر شد، ما خود سى و نه مورد ديگر از روايت هائى كه در آنها دو امام بزرگوار، امام باقر و امام صادق عليه السلام از كتاب اميرالمومنين على عليه السلام سخن گفته اند به دست آورده ايم .(٢٩٣)
گذشته از اينها مواردى نيز بوده است كه همين دو امام بزرگوار عين كتاب اميرالمومنين را بيرون آورده متن آنرا براى برخى از اصحاب خود چون زراره ،، محمد بن مسلم(٢٩٤)، عمر بن اذينه(٢٩٥)ابوبصير، و ابن بكير(٢٩٦)، و عبدالملك بن اعين(٢٩٧)و معتب(٢٩٨)خوانده اند.(٢٩٩)
و نيز گاهى ديده شده است كه امام باقر و امام صادق عليه السلام كتاب اميرالمومنين را در برابر پيروان مكتب خلفا گشوده و مطالبى از آن را به ايشان نشان داده اند. حديث زير مبين همين مطلب است .
نجاشى رويت كرده است كه :
عذافر صيرفى(٣٠٠)در معيت حكم بن عتيبه(٣٠١)به خدمت امام باقر عليه السلام رسيدند. حكم آغاز سخن كرد و مسائلى را مطرح ساخت و امام با اينكه ديدار حكم را خوش نداشت ، او را پاسخ مى داد تا اينكه در مساله اى بينشان اختلاف نظر افتاد (او حكم پاسخ امام را نپذيرفت ) در اين هنگام امام باقر روى به فرزند خود كرده فرمود:(پسرم بر خيز و آن كتاب على عليه السلام را بياور.)
فرزند امام فرمان برد و كتابى بزرگ كه طومار وار روى هم پيچيده شده بود پيش روى آن حضرت نهاد. امام آن را گشود و به جستجوى مساله مورد بحث پرداخت تا آن را بيافت و سپس فرمود:
(اين املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله و خط على عليه السلام است .)
سپس روى به حكم كرده و فرمود:
(اى ابواحمد، تو و سلمه(٣٠٢)و ابوالمقدام(٣٠٣)، به هر طرف كه مى خواهيد، به شرق و به غرب برويد، كه به خدا سوگند علمى از اين مطمئن تر كه نزد ما خانواده است و جبرئيل بر ما فرود آورده ، نزد هيچكس ديگر نخواهيد يافت .)(٣٠٤)
دوازده امام اهل البيت عليه السلام گاه مى شد كه حكم مساله اى را از كتاب امام على بن ابى طالب عليه السلام مى گفتند و به كتاب امام تصريح مى كردند و گاه نيز همان حكم را بدون اينكه نامى از كتاب امام عليه السلام ببرند مى داشتند كه ما اين مطلب را در كتاب(معالم المدرستين)(٣٠٥)شرح داده ايم .
از همين روست كه تمامى احاديث ائمه اهل البيت عليه السلام را سندى واحد است ، احاديث آنها با هم از يك ريشه برخاسته ، و از يگانگى كامل با هم برخوردارند.
هشام بن سالم(٣٠٦)حماد بن عثمان(٣٠٧)و ديگران روايت كرده اند كه ابوعبدالله امام صادق عليه السلام فرمود:
حديث من ، حديث پدرم مى باشد؛ و حديث پدرم ، حديث جدم ، و حديث جدم ، همان حديث حسين است . و حديث حسين ، حديث حسن است ، و حديث حسن ، حديث اميرالمومنين ، و حديث اميرالمومنين ، حديث رسول خدا، و حديث رسول خدا، سخن خداى عزوجل مى باشد.(٣٠٨)
و از همين جهت بود كه امام باقر عليه السلام در پاسخ جابر بن عبدالله - كه از حضرتش خواسته است : هر وقت برايم حديثى بيان مى فرمائيد، اسناد آن را هم برايم بگوييد - فرمود:
پدرم ، از جدم رسول خدا از جبرئيل ، از جانب خداى عزوجل برايم چنين حديث كرد، و هر حديثى كه من براى تو مى گويم ، به همين اسناد است .(٣٠٩)
و از همين روى بود كه ابوعبدالله امام صادق عليه السلام به(حفض بن بخترى)(٣١٠)فرمود:
آنچه از من شنيده اى مى توانى آن را از جانب پدرم روايت كنى . و آنچه را كه از من شنيده اى مجاز تا از جانب رسول خدا روايت كنى .(٣١١)
و شاعر در همين زمينه چه نيكو سروده است كه :
فوال قولهم و حديثهم
روى جدنا عن جبرئيل عن البارى
يعنى : پس دوستى و پيروى كسانى را پيشه كن كه گفتار و حديث آنان چنين است : جد ما، از جبرئيل ، از خداوند متعال روايت كرده است .
تا اينجا مشخص ساختيم كه ائمه اهل البيت عليه السلام عملا چگونه امت اسلامى را آگاه مى ساختند كه ايشان وارثان پيغمبر در علوم و معارف اسلامى هستند و اين علوم را على عليه السلام به خط خود و املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله در كتابى ويژه مدون ساخته است .
بازگشت به سر گذشت حديث در مكتب خلفا
در برابر آن همه محكم كارى ها در مكتب خلفا اهل البيت عليه السلام مساءله مدارك حديث پيامبر در مكتب خلفا به قرار ذيل است :
در مكتب خلفا نوشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله را تا زمان عمر بن عبدالعزيز تحريم كرده بودند، اما به دستور اين خليفه اين امر حرام ، حلال شد، و به امر وى در ابتداى قرن دوم هجرى پيروان مكتب خلفا تدوين را شروع كردند.
بنابراين آنچه به نام حديث پيامبر در آغاز قرن دوم هجرى نزد پيروان مكتب خلفا وجود داشت ، احاديثى بود كه با چند واسطه از پيامبر به ايشان رسيده بود.
بنا بر نظر محدثين ، حديث در مدت يك قرن توسط چهار طبقه از روات روايت مى شود، براى مثال مى گوئيم :
چنانچه در آن زمان كه خليفه عمر بن عبدالعزيز دستور نوشتن حديث را صادر كرد، محدثى در كتاب خود از شخص خليفه عمر بن عبدالعزيز - كه در سال ١٠١ هجرى وفات كرده - حديثى را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كند، در اين مورد سلسله سند حديث مى توانست چنين باشد:
١ - خليفه عمر مى توانست آن حديث را از پدرش عبدالعزيز بن مروان روايت كند.
٢ - عبدالعزيز بن مروان مى توانست حديث را از پدرش مروان بن حكم روايت كند.
٣ - مروان بن الحكم كه در زمان پيامبر طفلى شيرخوار بوده مى توانست آن حديث را از پدرش حكم بن الى العاص روايت كند.
٤ - حكم بن ابى العاص كه حضور پيامبر را در بزرگسالى درك كرده بود مى توانست حديث را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كند.
بنابراين در مثال مذكور آن حديث با چهار واسطه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است .
در اين صورت حديثى كه در طول صد سال با چهار واسطه از زبانى به گوشى برسد، تا چه اندازه قابل اعتماد است !؟
اينك دليلى روشن از مكتب خلفا بر گفته خود مى آوريم :
ذهبى و ابن كثير از بشرين سعد روايت مى كنند كه مى گفت :
از خدا بترسيد، و خوددار باشيد و در روايت كردن حديث !
به خدا قسم من خود كسانى را ديدم كه با هم در مجلس ابوهريره مى نشستيم و ابوهريره از پيامبر حديث روايت مى كرد، سپس بر مى خاست . من خود مى شنيدم از بعضى كسانى كه با ما - در مجلس ابوهريره - بودند، روايتهائى را كه ابوهريره از پيامبر روايت مى كرد و روايت هائى را كه ابوهريره از كعب روايت كرده بود به پيامبر نسبت داده و از پيامبر روايت مى كرد.(٣١٢)
ناگفته نماند آنچه تا بدينجا بيان شد درباره احاديثى مى باشد كه در زمان معاويه جعل نشده ، و يا آنكه به سود خلفا دستكارى نگشته است ؛ چنانكه در كتاب نقش عايشه به خصوص فصل(با معاويه)و نيز در بحثهاى گذشته اين كتاب به آن اشاره شد.
سخن آخر
اگر هيچ دليلى جز آنچه در اين بحث بيان شد - كه پيامبر همه علوم و معارف اسلامى را به دوازده وصى خود كتبا تسليم نموده است - در دست نداشته باشم ، باز هم مسلمانان و به طور كلى همه كسانى كه بخواهند تفسير قرآن و سنت يعنى عقايد و احكام اسلام را از پيامبر صلى الله عليه و آله بياموزند، چاره اى ندارند جز آنكه به دوازده وصى آن حضرت مراجعه كنند و عقايد و احكام اسلامى را در مكتب آنان فرا گيرند.
ولى با وجود اين - چنانكه در بحث آينده آشكار مى شود - پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به فرمان خداوند عزوجل به مسلمانان به صراحت اعلام فرموده كه پس از وى امام و رهبر انسانها دوازده وصى او مى باشند. اينك - بحوله تعالى - به اين بحث مى پردازيم .
بحث دوم : خداوند حافظان و مبلغان اسلام پس از پيامبر خاتم ص تعيين فرموده ، و پيامبرص اين امر را به امت تبليغ نموده است
مقدمه
در آغاز بحث ، شايسته است اساس تفكرات مكتب خلفا و مكتب اهل البيت عليه السلام را در امر امامت بررسى نمائيم .
اساس تفكرات دو مكتب در امر امامت
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله تا به امروز، دو مكتب در عالم اسلام وجود داشته است :
١ - مكتب امامت
٢ - مكتب خلافت
مكتب خلافت مى گويد: پيشوا و زمامدار انتخابى است .
اما مكتب امامت مى گويد: پيشوا و زمامدار امت همان اوصياء پيامبر مى باشند؛ و اين امر انتصابى است ، نه انتخابى .
آن گروه كه مى گويند تعيين پيشوا بر اساس انتخاب مى باشد، معتقدند كه اين انتحاب به دست مردم انجام مى گيرد، و بعد از پيامبر اين مردمند كه زمامدار را انتخاب مى نمايند.
اما مكتب امامت مى گويد كه تعيين پيشوا - اوصياء پيامبر - از طريق انتصاب مى باشد، و اين انتصاب از طرف خداست ؛ نه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و نه از جانب مردم . خداوند متعال پيشوا را نصب مى كند، و پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين و انتصاب الهى را به مردم تبليغ مى نمايد.
اينك پيش از آغاز بررسى تفصيلى نظريات دو مكتب ، لازم است دو نكته را در اين مقدمه يادآور گرديم :
١. دانشمندان مكتب خلافت كتاب هائى دارند كه در آن قانون و راه روش ‍ تشكيل حكومت ، واجبات اين كار، وظايف حاكم ، حقوق دولت اسلامى بر مردم ، و حقوق مردم بر دولت اسلامى و اين كه والى و وزير را به چه شكل بايد انتخاب كرد، امام جمعه و قاضى چگونه تعيين مى شود، ماليات به چه نحو گرفته مى شود، زكات و خراج و جزيه چه اندازه است ، و چه كسى بايد بگيرد و چگونه بگيرد، و امثال اين ها را بيان كرده اند. اين كتاب ها، نوشته هاى رسمى علماى معتبر و مشهور و مورد اعتماد مكتب خلفا مى باشد كه ما نظريات مكتب خلفا در مورد تعيين زمامدار مسلمين و چگونگى انتخاب او را، از اين گونه كتب استخراج كرده و ارزيابى مى كنيم .
٢. نكته ديگر كه لازم است در اين مقدمه يادآور شويم ، اصطلاح(خليفه)است كه در بحثهاى گذشته نيز در مورد آن سخن گفته بوديم ، و اينك به طور ملبسوتر آن را توضيح مى دهيم :
الف - معناى لغوى خليفه
ابن اثير گويد: خليفه به كسى گفته مى شود كه نيابت و جانشين غير را بر عهده بگيرد.(٣١٣)
و نيز راغب اصفهانى گويد: خلافت نيابت از غير است .(٣١٤)
در قرآن كريم ، در برخى از آيات ، الفاظ(خلائف)و(خلفاء)كه جمع(خليفه)مى باشند، به همين معناى لغوى استعمال شده است . چنانكه در آيه ٦٩ از سوره اعراف فرموده است :
(و جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح)
شما را پس از قوم نوح جانشينان ايشان قرار داد.
در بعضى از فرمايشات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز استعمال لفظ خليفه در همان معناى لغوى خود مشاهده مى شود. مانند اينكه مى فرمايد:
(اللهم ارحم خلفائى . اللهم ارحم خافائى . اللهم ارحم خلفائى):
بار خدايا خلفا مرا مورد رحمت خويش قرار بده ... (اين عبارت را سه بار تكرار فرمود)
عرضه داشتند: اى رسول خدا، خلفاى شما كيانند؟ فرمود:
(الذين ياتون بعدى ؛ يروون حديثى و سنتى ...):(٣١٥)
آن كسانى كه بعد از من مى آيند و حديث و سنت مرا بازگو مى نمايند...
ب - خليفه در اصطلاح مسلمين
در گذشته ياد آور شديم ما در اسلام نامگذارى هائى داريم كه در زمان خود پيامبر انجام شده ، كه البته يا شخص پيامبر اين نام را انتخاب كرده ، و يا از جانب خدا نامگذارى شده و پيامبر آن را تبليغ نموده است . اين گونه نامگذاريها را(مصطلحات اسلامى)و(مصطلحات شرعى)(٣١٦)ناميده اند. يعنى اصطلاحات يا نامهائى كه به وسيله شرع و شارع انتخاب شده است . اما يك دسته از نامگذاريها مى باشند كه مسلمان ها يا علما اسلام كرده اند كه آن ها را(مصطلحات متشرعه)و يا(مصطلهات مسلمين)ناميده اند.
خليفه در مفهوم كنونى آن - يعنى حاكم و زمامدار مسلمين - يك نامگذارى شرعى نيست . يعنى اين لفظ در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر اين معنى قرار داده نشده است ، هر چه هست از مسلمانان مى باشد، و پيروان مكتب خلفا هستند كه چنين نامگذارى كرده اند. اينان در ابتداى امر كسى را كه پس ‍ از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى زمامدارى انتخاب كردند(خليفه الرسول)و بعدها به اختصار(خليفه)ناميدند. گاهى نيز برخى از پيروان مكتب خلفا از حاكم و سلطان وقت به(خليفه الله)تعبير نموده ، اصطلاح خليفه را مختصر شده آن قلمداد مى نمودند.
ج - خليفه در اصطلاح اسلامى
چنانكه از موارد كاربرد لفظ خليفه در برخى از آيات قرآن و روايات اسلامى استفاده مى شود،(خليفه الله)در اصطلاح اسلامى كسى است كه خداى متعال او را معين فرموده تا(اسلام)را به اهل زمان خويش تبليغ نمايد؛ اعم از اينكه اين شخص پيامبر باشد يا وصى پيامبر.
بنابراين مقصود از خليفه در آياتى مانند آيه ٢٦ از سوره(٣١٧)و نيز آيه ٣٠ از سوره بقره(٣١٨)(خليفه الله)به معناى مذكور مى باشد.
خلاصه آنكه(خليفه الله)امام زمان هر عصرى است كه وظيفه تبليغ و حفظ و حراست دين خدا و احكام الهى را بر عهده دارد و بر مردم است كه خليفه منصوب از جانب خدا را بشناسند و او را مرجع و پناه خود قرار دهند.(٣١٩)
امامت در مكتب خلفا
طرح و دليل نظريه مكتب خلافت را از كتابهائى كه در ابتداى بحث بدانها اشاره داشتيم و موسوم به(الاحكام السلطانيه)است ، نقل مى كنيم .
قاضى ماوردى (م : ٤٥٠ ه‍) و قاضى ابويعلى (م : ٤٥٨ ه‍) كه هر دو در عصر خويش قاضى القضات بوده اند، در كتابهاى خويش كه هر دو به همين نام است ، مساءله را بدين شكل مطرح مى كنند:
امامت كه همان خلافت بعد از رسول است به سه شكل منعقد مى گردد:
١. خليفه اى جانشين خويش - يعنى خليفه بعد از خود - را تعيين مى كند. به اين معنى كه اگر هارون الرشيد گفت : بعد از من امين و ماءمون خليفه اند، مسلمانان مجبور به پذيرش هستند، و اين خليفه ، خليفه شرعى و اسلامى است ، و پذيرش او وجوب دينى دارد. اين دو دانشمند مى گويند:(در اين زمينه هيچگونه اختلافى نيست ، و پذيرش خليفه بدين شكل مورد اجماع و اتفاق است .)
استدلاب اين دو در مورد اينگونه منعقد شدن امامت و اصالت و صحت آن به اين است كه ابوبكر بعد از خودش ، عمر را به زمامدارى مردم تعيين نمود و كسى هم با اين نظريه مخالفت نكرد. پذيرش عموم مسلمانان نشان مى دهد كه اين راه و روش را صحيح دانسته اند. لذا اين نوع از انتخاب خليفه كه به دست خليفه قبل انجام مى گيرد، به دليل عمل ابوبكر و عدم اعتراض ‍ مردم صحيح است ، و در اصالت و صحت اين روش در مكتب خلفا اختلافى وجود ندارد.(٣٢٠)
٢. خيلفه به انتخاب مردم تعيين مى شود.
در اين نوع از تعيين خليفه صاحب نظران مكتب خلفا اختلاف دارند. ماوردى مى گويد:(اكثريت دانشمندان برآنند كه خليفه به وسيله پنج تن از اهل حل و عقد يعنى بزرگان و عقلاى قوم انتخاب مى شود، يا اين كه يك تن انتخاب مى نمايد، و چهار نفر ديگر موافقت مى كنند.)(٣٢١)
دليلى كه ايشان براى اين نظريه نقل مى كنند، اين است كه در خلافت ابوبكر، پنج تن با وى بيعت كردند، و اين بيعت رسميت يافت ، و پذيرفته شد. پنج تن مزبور عبارت بودند از: عمر بن خطاب ، ابوعبيده جراح ، سالم آزاد كرده ابوحذيفه ، نعمان بن بشير و اسيد بن حضير و بدين شكل بيعت در سقيفه منتخب در سقيفه ، به مردم عرضه شد، مردم نيز خواه و ناخواه او زا پذيرفتند.(٣٢٢)
پس به اين دليل - يعنى عمل اين چند تن - انتخاب خليفه با بيعت و رضاى پنج تن از اهل حل و عقد تماميت مى پذيرد، و انجام مى يابد.
دليل ديگر اين نظريه اين است كه عمر بن خطاب در شورائى كه براى تعيين خليفه پس از خويش معين نمود گفت : اگر پنج تن از اين شش نفر يكى را به خلافت پذيرفتند، او خليفه خواهد بود.
بيشتر دانشمندان اين مكتب در اين عقايد اتفاق نظر دارند.
گروهى ديگرى از دانشمندان مكتب خلافت مى گويند:
خلافت همانند عقد ازدواج است . همانطور كه در عقد نكاح ، يك عاقد لازم است و دو شاهد، در خلافت هم يك نفر بيعت مى كند، و دو نفر اعلام رضايت مى نمايند. و همين تعداد از اهل حل و عقد براى تعيين خليفه و زمامدار كافى است .(٣٢٣)
دسته سوم معتقدند: تنها اگر يك نفر با خليفه بيعت كند كافى مى باشد. انتخاب يك نفر و بيعت همان يك نفر، خليفه امت بزرگ اسلامى را بر مى گزيند.
دليل اينها اين است كه مى گويند: عباس بن عبدالمطلب به على گفت :(امدد يدك ابايعك فيقول الناس : عم رسول الله صلى الله عليه و آله بايع ابن عمه ، فلا يختلف عليك اثنان):(٣٢٤)
دست خويش را دراز كن تا با تو بيعت كنم . مردم خواهند گفت :
عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با پسر عموى وى بيعت كرده است . و ديگر پس از آن ، دو نفر هم در كار شما مخالفت نخواهند كرد .
دليل دوم اين است كه بيعت مانند حكم و فرمان حاكم شرع است ، و حكم و فرمان يك حاكم شرع ، نافذ مى باشد و مخالفت با آن جايز نيست .
بنابراين دو دليل ، اگر حتى يك نفر با كسى به عنوان خلافت بيعت كرد، خلافت وى بر پا مى شود، و رسميت و شرعيت پيدا مى كند.(٣٢٥)
٣. خيلفه با زور شمشير و پيروزى نظامى خلافت را به دست آورد. بر اساس ‍ اين نظر اگر حكومت بر مسلمانان به وسيله زور و غلبه نظامى بدست آمد، شخص حاكم ، خليفه بر حق است ، و خلافت او رسمى و اسلامى مى باشد، و طبق نقل قاضى ابويعلى :
(آن كسى كه با شمشير و زور بر جامعه اسلامى غلبه يافت ، و خليفه گشت ، و اميرالمومنين ناميده شد، ديگر براى هر كسى كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد جايز و روا نيست كه شبى را به روز آورد و در حالى كه او را امام نداند؛ خواه خليفه آدمى جنايتكار باشد، و خواه پاكدامن .)(٣٢٦)
فضل الله بن روزبهان ، فقيه معتبر مكتب خلفا، در كتاب سلوك الملوك در مورد اين قسم از تشكيل خلافت مى نويسد:
(طريق چهارم از اسباب انعقاد پادشاهى و امامت و، شوكت و استيلا است . علما گفته اند كه چون امام وفات كند، و شخصى متصدى امامت گردد بى بيعتى و بى آن كه كسى او را خليفه ساخته باشد و مردمان را قهر كند به شوكت و لشكر، امامت او منعقد مى گردد بى بيعتى ؛ خواه قريشى باشد و خواه نه ، و خواه عرب باشد يا عجم يا ترك ، خواه مستجمع شرايط باشد و خواه فاسق و جاهل ... و امام و خيلفه بر او اطلاق توان كرد.)(٣٢٧)
خليفه و مسلمانان
اگر كسى به يكى از راههاى گفته شده به خلافت رسيد، به زور، يا با بيعت يك تن يا سه تن يا پنج تن ، يا با انتخاب خليفه قبلى ، بر عموم مسلمين واجب است كه او را به شخص و نام بشناسند و به خلافت بپذيرند، همانطور كه واجب است خدا و پيامبرش را بشناسند.
اين خود يك نظر است ؛ اما اكثريت معتقدند به همين اندازه كه مردم بدانند كه چه كسى خليفه است كافى است ، و شناسائى تفصيلى احتياج نيست ، و شناخت اجمالى كافى مى باشد.(٣٢٨)
پيروان مكتب خلافت يك دسته روايات در معتبرترين كتب خويش از برجسته ترين راويان نقل مى كنند، و براساس آن مى گويند امام و خليفه مسلمانان هر كارى را مجاز است انجام بدهد، جايز نيست بر روى او شمشير كشيد، و با او مخالفت نمود و بر او خروج كرد. اينك نمونه هايى از اين روايات :
١) حذيفه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت مى كند:
(يكون بعدى ائمه لايهتدون بهداى ولايستنون بسنتى فيهم رجال قلوبهم كفلوب الشياطين فى جثمان انس .)
قال قلت : كيف اصنع يا رسول الله ان ادرك ذلك ؟
قال :
(تسمع و تطيع للامير، و ان ضرب ظهرك و اخذ مالك ، فاسمع واطع .)(٣٢٩)
(پس از من پيشوايانى خواهند آمد كه راه من نمى روند، و به روش من عمل نمى كنند. پاره اى از ايشان دالهائى همچون دل شياطين دارند اگر چه به ظاهر انسانند!)
حذيفه مى گويد: گفتم : يا رسول الله ، اگر من آن زمان را دريابم چه عكس ‍ العملى نشان دهم ؟ فرمود:
شنوائى صد در صد و اطاعت مطلق از امير كن ، و اگر چه بر پشتت بكوبد، و مالت را ببرد تو بايد فرمان ببرى ، و گوش به دستورش بسپارى !).
٢) ابن عباس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت مى نمايد:
(من راى من امامه شيئا تكرهه فيصبرفانه فارق الجماعه شبرا فمات ، مات ميته جاهليه):(٣٣٠)
اگر كسى از پيشوا و زمامدار خويش چيز ناخوش آيندى مشاهده كرد، بايد كه صبر كند؛ زيرا اگر كسى از دستگاه خلافت و مسلمانان پيرو آنها يك وجب دور شود، بر آن بميرد، مانند مردگان جاهليت مرده است .
٣) در روايت ديگر ابن عباس از آن حضرات چنين نقل شده است :
(ليس احد من اللناس خرج من السلطان شبرا فمات عليه ، الا مات ميته جاهليه):(٣٣١)
هيچكس را نرسد كه بر پادشاه و امام زمان خود قيام كند و حتى وجبى از حكومت او سر پيچى نمايد. و اگر چنان كند و بميرد، بر سنت جاهليت مرده باشد.
يكى از دانشمندان بزرگ مكتب خلفا در ذيل اين احاديث در بابى به عنوان(لزوم طاعه الامراء)مى گويد:
عموم اهل سنت يعنى فقهاء و محدثين و متكلمين مى گويند كه حاكم با فسق و ظلم و زير پا گذاشتن حقوق مردم معزول نمى شود، و نمى تواند او را خلع نمود. و اصولا جايز و روا نيست كه عليه او قيام شود، بلكه واجب است كه او را پند و اندرز دهند؛ و او را از خداوند و قيامت بترسانيد؛ زيرا در اين زمينه احاديثى از پيامبر به دست ما رسيده است كه ما را از خروج عليه زمامدار باز مى دارد.
خلاصه سخن اين كه قيام بر ضد پيشوايان و زمامداران به اجماع همه مسلمانان حرام است ؛ اگر چه فاسق و ستمگر هم باشند.
بنابراين عقيده ، خروج بر يزيد بن معاويه شراب خوار و سگ باز و قاتل و جانى ، و قيام عليه عبدالملك بن مروان كه سربازانش خانه كعبه را در زير منجنيق كردند، و جنگ بر ضد وليد كه قرآن كريم را هدف تير قرار داد، جايز نيست ، و حرام مى باشد!!
(نووى)شارح دانشمند صحيح مسلم به دنبال سخنان بالا مى گويد:
روايات فراوان پشت در پشت هم داده و گفتار بالا را اثبات مى كنند، و از آن گذشته اهل سنت اجماع كرده اند كه زمامدار با فسق و فجور از امامت عزل نمى گردد.(٣٣٢)
اين دانشمند در اين جا به آيه شريفه(اطيوالله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم)(٣٣٣)استناد كرده و گفته است كه چون زمامداران اولياء امورند، از ايشان بايست اطاعت كرد.
اين بود خلاصه سخنى كه در مكتب علمى و حديثى و شروح كتب خلفا آمده است .
امامت در مكتب اهل البيت عليه السلام
در مكتب اهل البيت عليه السلام مساله امامت به صورت ديگرى مطرح مى شود، و چنانكه ديديم امامت بر اساس انتصاب الهى شكل مى گيرد. پيشوايان اين مكتب و دانشمندان آن به اين آيه از قرآن كريم استناد مى كنند:
(و اذا ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعك للناس اماما:(٣٣٤)
خداوند ابراهيم را با كلماتى امتحان فرمود. او با كمك الهى از امتحان با سرافرازى بيرون آمد. در نتيجه خداوند فرمود: من ترا امام مردم قرار دادم .
با كلماتى كه با آن خداوند متعال ابراهيم خليل عليه السلام را امتحان فرمود در چه زمينه اى بوده است ؟ آيا در آن از كشتن فرزند دلبندش اسماعيل سخن رفته بود؟ و يا جنگ با طاغوت بزرگ زمان نمرود؟ و يا در مورد رفتن به آتش نمرود، و سوختن با نهايت خشنودى رسيده است ؟ يا همه اينها بوده است ؟ از كلمات قرآن كريم دقيقا روشن نيست . هر چه بوده حادثه يا حوادثى بس عظيم بوده كه براى ابراهيم خليل امتحانى بزرگ محسوب شده است .
در هر حال آنگاه كه اين پيامبر بزرگ از پيچ و خم اين امتحانات به سلامت جست ، و مانندهميشه عمرش سر بندگى و اخلاص به درگاه ربوبى سائيد، و مقام والاى امامتنايل شد. مقام امامت ، آنهم پس از نيل به نبوت و رتبه اولوالعزمى و خلت ( دوستىخداوند) چه مقامى مى تواند باشد كه نيل بدان ابراهيم عظيم عليه السلام را آنچنان بهوجد مى آورد كه آن را براى فرزندانش نيز درخواست مى كند!...
ابراهيم عليه السلام با شنيدن اين پيام الهى و رسيدن به اين مرتبت عظمى ، به مقتضاى بشريت از خداى خويش تفاضا مى كند كه اين مرتبت در فرزندان وى هم باقى بماند. او به مناسبت طبيعت بشرى دوستدار فرزندان خويش است ، و مى خواهد كه آنها هم به اين سرافرازى باطنى برسند، و لذا عرضه مى دارد:
(و من ذريتى)آيا از ذريه من نيز؟
خداوند متعال جواب مى فرمايد:
(لاينال عهدى الظالمين)(٣٣٥)امامت عهد خاص من است با بنده ام و اين عهد، به اشخاص ستمكار و ظالم نمى رسد.
ظالم كيست ؟ در عرف و فرهنگ قرآن ، گاهى به كسى كه به خودش ظلم مى كند، ستمكار گفته مى شود. مثلا كسى كه بت مى پرستد، يا خود كشى مى نمايد، به خود ستم كرده ، بنابراين اسلام بدو ظلم مى گويد. و گاه به كسى كه ديگران را مورد ستم قرار مى دهد، و به حقوقشان تجاوز مى كند، ستمكار گفته مى شود؛
مانند كسى كه مال مردم را مى برد، يا از ايشان ربا مى گيرد، و يا به ناموس ‍ تجاوز مى كند.
بنابراين به طور كلى هر كسى كه به هر عنوان نافرمانى خداى متعال را مى كند، در بينش قرآن و اسلام ظالم خواهد بود.(٣٣٦)
آن كسى كه لحظه اى در ستم به خود و ديگران بسر برده است ، بر اساس ‍ موازين دقيق نظام ربوبى ظالم است ، و سزاوار عهد خدائى - يعنى امامت - نيست .
چنانچه مى بينيم ، بر اساس اين استدلال قرآن ، امام مى بايست معصوم باشد.
گذشته از اين آيه كريمه ، در جاهاى ديگرى از قرآن كريم نيز از امامت سخن رفته و در آنها بر اساس جعل قرار داد الهى معرفى شده است ؛ مانند
(و جعلناهم ائمه يعدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلواه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين)(٣٣٧)
ايشان را امامان و پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت مى كردند و به ايشان مجموعه كارهاى خوب بويژه بر پا داشتن نماز و اداى زكات را وحى فرموديم و ايشان را براى ما بندگانى مطيع بودند.
(و جعلنا منهم ائمه يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون):(٣٣٨)
برخى از ايشان (بنى اسرائيل ) را امامانى قرار داديم كه به امر ما هدايت مى كردند، آنگاه كه صبر و خويشتن دارى كردند، و در يقين به آيات ما پاى برجا بودند.
بنابراين امامت در اهل البيت عليه السلام بر اساس قرآن كريم بدين شكل معرفى مى گردد كه تنها بر اساس تعيين و جعل و قرارداد الهى امكان پذير است و بس .
مساءله دومى كه در امامت مطرح است ، مساءله عصمت امام مى باشد كه در آيه ١٢٤ از سوره بقره - به هنگام سخن گفتن درباره امامت ابراهيم عليه السلام - بدان تصريح شده است و ما آن را به اختصار مورد بحث قرار داريم .
اينك اگر باز به قرآن رجوع كنيم اين آيه شريفه را ملاحظه خواهيم نمود:
(انما يريدالله ليذهب عنكن الرجس اهل البيت و بطهر كم تطهيرا):(٣٣٩)
جز اين نيست كه خدا مى خواهد هر گونه پليدى و گناه را از شما اهل البيت دور كند، و شما را كاملا پاك و منزه گرداند.
كلمه(اهل البيت)كه در اين آيه به كار رفته است از اصطلاحات شرعى است كه به وسيله قرآن كريم وضع شده است . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز با قاطعيت تمام افراد اين گروه را تعيين فرموده است .(٣٤٠)
حضرتش على و فاطمه و حسن و حسين را در زير كساء خويش جمع فرمود و اين آيه را كه درباره ايشان نازل گشته بود اعلام داشت ، و بدين وسيله دقيقا معين كرد كه زنان وى در شمار اهل البيت نيستند.(٣٤١)لذا(اهل البيت)نام خاص اين گروه شد، و هر جا در اسلام سخن از اهل البيت گفته شد، اين ها مقصود هستند، و همين ها معصوم مى باشند. اين دومين شرط امامت بود.
۱۰
نقش ائمه در احياء دين بررسى بيشتر شرط اول
در مكتب اهل البيت چنانكه ديديم امامت انتصابى است ، و اين انتصاب باشد از جانب خداوند باشد؛ و پيامبر وظيفه دارد كه آن را تبليغ كند، نه اين كه صاحب مقام امامت را تعيين و يا زمامدارى او را توصيه كند.
همچنانكه پيامبر اكرم نماز را تبليغ مى نمايد، و در اين كار فقط فرمانبردار خدا و پيام آور اوست ؛ و حج را تبليغ مى كند و آن هم دستور خدا است و... و در تمام اين كارها تنها پيام آور خدا مى باشد، در مساءله امامت نيز به همين شكل است . او امامت را از جانب خدا تبليغ مى كند و نصب و تعيين از سوى رب العالمين است . پس آنچه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله درباره امامت بيان مى كند، مانند همانهائى است كه درباره نماز و حج و زكات و جهاد مى گويد، و بيان مى كند، و توضيح مى دهد.
او درباره نماز مى گويد: نماز را اين چنين بخوانيد؛ در ابتدا اينگونه وضو بگيريد، سوره حمد را در ركعت اول و دوم بخوانيد، در ركوع چنين كنيد، و در سجده چنان . و مى گويد كه نماز را چند ركعت بخوانيد، و يا مقازنات و مقدمات آن را چگونه بجا آوريد و...
همانگونه كه اين موارد را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از سوى خودش ‍ نمى گويد، و از جانب خداوند بيان مى كند، و سخن او را تبليغ مى نمايد، آنچه كه در مورد مساله امامت نيز گفته است از جانب حق تعالى مى باشد؛
(و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى)(٣٤٢).
اينك برخى از احاديث و سخنانى را كه از آن حضرت در مساءله امامت در دست داريم ، به دو دسته متمايز تقسيم نموده ، در دو فصل آينده به طور مختصر بررسى مى نمائيم .
گروه اول : رواياتى كه امامت عموم اهل البيت را اثبات مى كند
در اين دسته از احاديث نام خاص هيچ يك از امامان عليه السلام وجود ندارد، ولى امامت عموم اهل البيت عليه السلام در آنها مطرح شده است . ما در اينجا دو نمونه از اين گروه از احاديث ارزيابى مى كنيم :
الف - حديث ثقلين
روايت اول را صحيح مسلم(٣٤٣)نقل مى كنيم كه البته در دهها كتاب معتبر ديگر از مكتب خلفا چون مسند احمد و سنن دارمى و سنن بيهقى و مستدرك الصحيحين(٣٤٤)هم وجود دارد:
زيد بن ارقم مى گويد: در بين راه مكه و مدينه (در سفر بازگشت از حجه الوداع ) در كنار آب گيرى كه(خم)نام داشت پيامبر در ميان مردم چنين خطبه خواند:
اى مردم آگاه باشيد من بشرى هستم . نزديك است مرا (به عالم بقا) بخوانند، و من اجابت دعوت حق مى كنم .
من دو چيز گرانمايه در ميان شما به ميراث مى گذارم :
(كتاب خدا)كه در آن هدايت نور مى باشد. آن را رها نكنيد و بدان چنگ زنيد.
و(خاندان من !)شما را در مورد اهل بيتم يادآور خدا مى شوم !
(و بنا به نسخه مستدرك اضافه مى فرمايد:)
هشيار باشيد كه شما پس از من با اين دو بازمانده چگونه رفتار مى كنيد.
اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.
با تكيه بر اين جمله اخير از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله است كه ما معتقديم يكى از امامان اهل البيت - كه تعدادشان نيز در روايات معتبر ديگر تعيين شده است - بايد چنان عمرى دراز داشته باشد كه تا پايان جهان زنده بماند، و در نتيجه همدوش و قرين كتاب خدا براى هميشه در جامعه موجود باشد و فرموده پيامبر در مورد عدم جدائى اين دو راست آيد.
شبيه به همين سخن را جابر از خطبه عرفه پيامبر نقل مى كند. مى گويد: من پيامبر را در ايام حج در عرفه مشاهده كردم .
آن حضرت بر ناقه خويش به نام(عضباء)سوار بود، و براى مردم چنين خطبه مى خواند:
اى مردم ، من در ميان شما چيزى گذاردم كه اگر بدان چنگ زنيد، و از آن دست برنداريد هرگز گمراه نمى شويد:
كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من مى باشند.
ترمذى پس از نقل اين سخن اضافه مى كند كه اين حديث از ابوذر، ابوسعيد خدرى ، و زيد بن ثابت ، و حذيفه بن اسيد نيز نقل شده است .(٣٤٥)
در اين روايت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اهل بيت خويش را در كنار قرآن قرار داده و هدايت را به دست ايشان و قرآن مى داند، و چنگ زدن به ذيل و دامان ايشان را موجب نجات قطعى از گمراهى و ضلالت مى شناساند. و مى فرمايد كه هشيار باشيد، و دقت كنيد كه چگونه بعد از من با ايندو رفتار خواهيد كرد، و بدانيد كه اين دو هيچ وقت از هم جدائى ندارند، و در حوض كوثر - محل ورود هيچ يافتگان رستاخيز - بر من وارد خواهند شد.
اين كه كتابهاى آسمانى امام مردمند، و پيشواى فكر و اعتقاد و اخلاق و عمل مردم از وجهه نظرى هستند، يك مساءله مسلم قرآنى است .(٣٤٦)با توجه و تكيه بر همين اصل ، در كنار قرآن قرار گرفتن اهل بيت پيامبر، امامت ايشان را نيز اثبات مى نمايد.
به بيانى ديگر اسلام از جنبه نظرى در قرآن كريم تصوير و طرح شده ، و در وجهه عملى و تجسم خارجى در اهل البيت عليه السلام خود نمائى مى كند. بنابراين ما وقتى كه امامت قرآن در وجه نظرى پذيرا شديم ، امامت اهل البيت را در وجه عملى بايد بپذيريم .
علاوه بر اين از آن جا كه به گفته پيامبر هدايت منحصر در اين دو ميراث گرانقدر اوست ، و مى دانيم هدايت قرآن در كليات مسائل اعتقادى ، اخلاقى و عملى اسلام است ، پس ناگزير توضيح و تبيين اسلام قرآنى ، وظيفه و كاركرد اهل بيت عليه السلام خواهد بود تا هدايت اتمام پذيرد و كامل گردد.
ناگفته نماند كه اين روايت آنقدر به صورتهاى مختلف و به وسيله افراد متفاوت نقل شده كه بازگوئى و بررسى همه آنها محتاج مجالى خاص ‍ است ، و ما در اينجا فقط در صدد آن بوديم كه با تكيه بر اين حديث روشن سازيم كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله به فرمان الهى امامت را منحصر در اهل بيت خويش كرده ، و آنها را قرين و همدوش قرآن قرار داده است .
ب - روايت تعداد ائمه
در گروه ديگرى از روايات ، تعداد ائمه و خلفا و زمامداران بعد از آن حضرت تعيين شده ، ولى البته نامى از افراد ايشان به ميان نيامده است . اين روايات را تا به حال من از افراد ايشان به ميان نيامده است . اين روايات را تا به حال من از چهار نفر از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله يافته ام كه جابر بن سمره يك تن از ايشان است ، و روايات او را در صحيح مسلم و بخارى ، و سنن ترمذى ، و مسند طيالسى ، و مسند احمد، و... مى توان يافت .
در اينجا روايات جابر را از نسخه صحيح مسلم نقل مى نمائيم .(٣٤٧)او مى گويد: من با پدرم به محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله رفته بوديم آن بزرگوار فرمود:
هميشه و هميشه دين باقى خواهد ماند تا هنگام بر پا شدن رستاخيز؛ تا وقتى كه بر شما دوازده خليفه باشند كه همه ايشان از قريشند.
در اين روايت بيش از اين نقل نشده است ، ولى اميرالمومنين على عليه السلام در نهج البلاغه قسمتى را كه از آن حذف شده است ، چنين بيان فرموده اند:
امامان از قريش ، در اين بطن و شاخه از خاندان هاشم قرار داده شده اند، و اين مقام جز براى ايشان صلاحيت ندارد، و واليان و زمامدارانى غير از ايشان براى مردم سزاوار نيستند.(٣٤٨)
در روايت ديگر كه مسند احمد و مستدرك حاكم و... نقل شده است ، مردى به نام مسروق كه راوى روايت است مى گويد: ما در كوفه نزد عبدالله بن مسعود نشسته بوديم ، او به ما قرآن درس مى داد. مردى از وى سوال كرد: اى ابوعبدالرحمن ، آيا شما از پيامبر نپرسيديد كه اين امت چند خليفه خواهد داشت ؟
عبدالله در جواب اين مرد گرفت : از آن هنگام كه من به عراق آمده ام جز تو كسى از من اين سوال را نكرده است ، آنگاه افزود: آرى ما از پيامبر از اين مساله سوال كرديم ، و آن حضرت فرمود:
(اثنى عشر كعده نقباء بنى اسرائيل):
دوازده تن به تعداد نقيبان بنى اسرائيل .(٣٤٩)
اين روايت از انس بن مالك و عبدالله بن عمر و بن العاص نيز نقل شده است . و البته هر كدام از اين روايات را افراد متعددى نقل كرده اند كه در نتيجه روايتشان به حد تواتر مى رسد، و كاملا مورد اطمينان است .
تفسير حديث و سرگردانى شارحان
در اين گونه احاديث شارحان و صاحب نظران اهل سنت سخت به بن بست دچار شده اند، و نتوانسته اند معنائى درخور عقايد مقبول در مكتب خلفا براى آن بيابند و دقيقا معين كنند كه : اين دوازده تن كيانند؟ و چگونه يك گروه دوازده نفرى كه پشت سر هم مى آيند تا روز قيامت دوام مى آورند و باقى مى مانند؟ و آيا اين گروه كه عزت و سربلندى اسلام با آنها پيوند دارد، چه ويژگيهائى مى توانند داشته باشند؟ آيا هر كس با هر گونه شخصيت ، مى تواند حائز اين مقام باشد يا حتما لازم است خليفه اى عادل باشد؟
اينك نمونه هايى از سخنان آنان :
فقيه مشهور ابن العربى در شرح سنن ترمذى مى گويد:
(ما خلفاى پس از رسول خدا را مى شماريم ، اينان را چنين مى يابيم :
١ - ابوبكر، ٢ - عمر، ٣ - عثمان ، ٤ - على ، ٥ - حسن ، ٦ - معاويه ، ٧ - يزيد بن معاويه ، ٨ - معاويه بن يزيد، ٩ - مروان ، ١٠ - عبدالملك بن مروان ، ١١ - وليد، ١٢ - سليمان ، ١٣ - عمر بن عبدالعزيز، ١٤ - يزيد بن عبدالملك ، ١٥ - مروان بن محمد بن مروان ، ١٦ - سفاح ، ١٧ - منصور...)
او همينطور شمارش خلفا را ادامه مى دهد، و بيست و هفت تن ديگر از ايشان را تا عصر خويش (سال ٥٤٣ ه‍) مى شمرد، و آنگاه مى گويد:
(اگر ما دوازده تن از ايشان را از ابتداى خلافت بشماريم ، و آن كسانى را كه به ظاهر خلافت نبوى را داشته اند در نظر گرفته باشيم ، مى بينيم كه تا سليمان بن عبدالملك دوازده تن مى شوند. اما اگر آنها را كه در واقع و معنى ، خلافت نبوى را دارا بوده اند (يعنى عدالت داشته اند) بشماريم ، پنج تن بيشتر از اين گروه را نخواهيم داشت كه عبارتند از خلفاى چهار گانه نخستين و عمر بن عبدالعزيز، بنابراين من معنائى براى اين حديث نمى دانم).(٣٥٠)
قاضى عياض محدث نامدار مكتب خلفا، در جواب اين سوال كه : از دوازده تن ، از افراد بيشترى به خلافت رسيده اند!؟
مى گويد:
(اين سخن اعتراضى است باطل ؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است كه : غير از دوازده تن خلافت نخواهند كرد. نه ، او گفته است كه چنين تعدادى خواهند بود كه البته بوده اند و اين سخن از آن حضرت مانع از آن نيست كه خلفا از اين تعداد نيز بيشتر باشند.)(٣٥١)
دانشمند ديگرى گفته است :
(مراد پيامبر اين است كه دوازده خليفه در تمام دوران حيات اسلام تا دامنه قيامت خواهند بود كه به حق عمل خواهند كرد، و در اين گروه توالى و پشت سر هم بودن شرط نيست ...
بنابراين مقصود آن حضرت از جمله(پس از آن هرج و مرج خواهد بود)مقدمات قيامت و فتنه ها و آشوب هاى پيش از آن همانند خروج دجال مى باشد.)
او مى گويد:(منظور از دوازده خليفه ، خلفاى چهارگانه و حسن و معاويه و عبدالله و بن زبير(٣٥٢)و عمر بن عبدالعزيز مى باشند (كه مجتمعا هشت تن مى شوند) و مى شود كه مهدى عباسى (١٦٩ - ١٢٧ ه‍) را نيز به آنها اضافه نمود زيرا او در ميان عباسيان مثل عمر بن عبدالعزيز در امويان است و نيز ظاهر (يكى ديگر از خلفاى عباسى ) را مى توان افزود به خاطر عدالت و انصافى كه داشته . و در نتيجه دو تن باقى مى مانند كه يكى از ايشان مهدى (موعود آخر الزمان ) است كه او از اهل البيت مى باشد)(٣٥٣)(و ديگرى معلوم نيست چه كسى باشد!؟)
و نيز باز گفته اند:
(منظور پيامبر در حديث اين است كه دوازده تن خليفه در عصر عزت و شوكت خلافت و قدرت اسلام و انتظار امور آن خواهند بود. بنابراين ، خلفاى مورد بحث پيامبر كسانى هستند كه اسلام در زمانشان عزيز است ، و همه مسلمانان در مورد شخص آنان اتفاق نظر دارند.)(٣٥٤)
بيهقى محدث و شارح نامدار مكتب خلفا، پس از توضيحى در زمينه اين نظر مى گويد:
(اين تعداد با دارا بودن صفات مذكور، تا عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك تكميل شده اند، و از آن پس هرج و مرج و آشوب هاى بزرگ بوجود آمده ، سپس عباسيان به حكومت رسيده اند، البته اگر صفات ياد شده را كنار بگذاريم ، از تعداد دوازده تن بيشتر خواهيم داشت . و نيز همچنين است اگر خلفا بعد از آشوب ها را در نظر بگيريم .)(٣٥٥)
در توضيح بيشتر اين نظريه گفته اند:
(از آن كسانى كه در به خلافت رسيدن مورد اتفاق بوده اند، در ابتدا خلفاى سه گانه را مى شناسيم . و پس از ايشان على است تا آن زمان كه مساله حكمين در جنگ صفين پيش آمد.
از آن روز به بعد معاويه بر خود نام خليفه نهاد (و اتفاق در مورد خلافت على از ميان رفت ) (از آن پس نيز وضع بهمين منوال بود تا اين كه ) بعد از صلح امام حسن همه بر شخص معاويه اتفاق كردند، و بعد از او در مورد فرزندش يزيد اختلافى به وجود نيامد، و كار حسين و خلافتش نيز انتظام نيافت ، بلكه به زودى كشته شد.
پس از مرگ يزيد نيز دوباره اختلاف عبدالملك بن مروان رسيد. در مورد او اتفاق عام بوجود آمد. البته مى دانيم كه اين اتفاق بعد از كشته شدن عبدالله بن زبير (٧٣ ه‍) پديدار شده است . بعد از عبدالملك در مورد چهار فرزندش ‍ در خلافت اختلافى نشد. اين چهار تن عبارتند از: وليد، سليمان ، يزيد، هشام ، و در ميان سليمان و يزيد بنا به وصيت سليمان ، عمر بن عبدالعزيز خلافت يافت . دوازدهمين كس از اين گروه كه مردم بر ايشان اتفاق كردند، وليد بن عبدالملك است كه چهار سال حكومت كرد.)
ابن حجر محدث بزرگ و فقيه مشهور شافعى مذهب مى گويد:
(اين توجيه بهترين توجيه براى احاديث ياد شده است .)(٣٥٦)
ابن كثير مورخ و محدث و مفسر نامدار قرن هشتم مى نويسد:
(راهى كه بيهقى رفته و گروهى با او موافقت كرده اند كه مقصود از حديث خلفائى هستند كه به طور توالى تا عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك فاسق آمده اند، راهى است كه در مورد آن تاءمل فراوان است . بيان اين مطلب اين كه خلفا تا عصر اين وليد بر هر فرض كه حساب كنيم ، از اين تعداد بيشتر هستند. و دليل ما اين است كه خلفاى چهارگانه ، يعنى ابوبكر و عمر و عثمان و على ، خلافتشان مورد اتفاق و مسلم است ... بعد از ايشان هم حسن بن على است ؛ زيرا على در مورد او و خلافتش وصيت كرد، و اهل عراق نيز با او بيعت نمودند... تا زمانى كه او و معاويه صلح كردند.... بعد از معاويه هم يزيد، و پس از او هم معاويه بن يزيد، و سپس مروان ، بعد عبدالملك بن مروان ، بعد عمر بن عبدالعزيز، بعد يزيد بن عبدالملك ، بعد هشام بن عبدالملك زمامدار و خليفه شدند. پس اين گروه پانزده تن مى شوند. تازه بعد از اينها وليد بن يزيد بن عبدالملك (كه در عبارت بيهقى دوازدهمين تن شمرده شده است ) مى باشد. و اگر حكومت عبدالله بن زيبر را قبل از عبدالملك به حساب بياوريم به شانزده تن بالغ مى شوند.
با همه اين اشكالات ، در ميان اين دوازده تن خليفه مورد پسند پيامبر (برحسب شمارش از ابتداى خلافت ) يزيد بن معاويه وارد مى شود، و كسى مانند عمر بن عبدالعزيز كه همه بزرگان او را مدح و ستايش كرده اند و خارج خواهد شد. با اين كه او كسى است كه وى را در شمار خلفاى راشدين كه عصر او از عادلانه ترين اعصار حكومت در اسلام بوده است ، و حتى رافضيان بدين مساله اعتراف دارند.
اگر كسى بگويد كه ما فقط آن كسانى را در نظر مى گيريم كه امت بر ايشان اجتماع بكنند، به اين بن بست دچار خواهيم شد كه على بن ابى طالب و فرزندش را در شمار خلفا نياوريم ، زيرا مردم در مورد خلافت ايشان اتفاق نكردند، و هيچكس از اهل شام با اين دو تن بر خلافت بيعت ننمودند.)
ابن كثير به دنبال اين سخن اضافه مى كند:
(يكى از دانشمندان در شمار خلفاى دوازده گانه ، معاويه و يزيد بن يزيد را به حساب آورده ، و مروان و عبدالله بن زبير را محسوب نمى دارد، زيرا امت بر هيچ يك از ايشان اتفاق نكرده اند. من مى گويم : اگر اين مسلك را در شمارش خلفا بپذيريم ، بايد ايشان را چنين تعداد كنيم :
ابوبكر، عمر، عثمان ، بعد معاويه ، بعد يزيد، بعد عبدالملك ، بعد وليد بن سليمان ، بعد عمر بن عبدالعزيز، بعد يزيد، بعد هشام كه اينها ده تن مى شوند. پس از ايشان وليد بن يزيد بن عبدالملك فاسق است . ليكن اين راه اصولا ممكن نيست كه مورد قبول واقع شود؛ زيرا بدين ترتيب لازم مى آيد كه على و فرزندش حسن را از اين دوازده تن خارج سازيم . و اين خلاف روايتى مى باشد كه(سفيه)از پيامبر نقل كرده است كه : خلافت پس از من سى سال است ، بعد از آن پادشاهى گزنده خواهد بود.)(٣٥٧)
ابن جوزى در كتاب خويش موسوم به(كشف المشكل)دو وجه در حل اين احاديث آورده است :
(اول : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديث خويش به حوادثى كه بعد از او و اصحابش اتفاق مى افتاد اشاره فرموده است ، و در واقع اصحاب آن حضرت با خود او در اين زمينه پيوند دارند، و يكسان هستند. پيامبر از حكومتهائى كه بعد از خودشان وجود دارد خبر مى دهند، و با اين سخنان به عدد خلفاى موجود در اين حكومتها اشاره مى فرمايد، و شايد مقصود از اين كلمه(لايزال الدين ...)(٣٥٨)
اين باشد كه هميشه حكومت برپا و برقرار و عزيز و قدرتمند است تا آنگاه كه دوازده تن خليفه بوجود آيند، و بعد از آن به شكل ديگرى در مى آيد كه اوضاع و احوال آن بسيار مشكلتر خواهد شد.
اولين فرد از گروه خلفاى پيامبر از بنى اميه يزيد بن معاويه مى باشد و آخرين فرد ايشان مروان حمار، و تعدد ايشان سيزده تن است . در اين شمارش ‍ عثمان و معاويه و عبدالله بن زبير به حساب نمى آيند؛ زيرا اينان از صحابه مى باشند. پس اگر از آن تعداد مروان بن حكم را حذف كنيم ، زيرا در صحابى بودن او ترديد وجود دارد - و يا بدين جهت كه خلافت را با زور و غلبه كسب كرده و مردم عصر او با رضايت خاطر با عبدالله بن زبير بيعت كرده بودند - تعداد دوازده تن تكميل مى شود. (و پيشگوئى پيامبر بدين ترتيب به صدق مى پيوندد.)
و آنگاه كه خلافت از بنى اميه بيرون رفت ، فتنه ها و آشوبهاى بزرگ به وجود آمد، و خطرات و حوادث عظيم پديدار شد، و تا زمانى ادامه يافت كه خلافت بر بنى عباس استقرار يافت . پس از آن هم احوال و اوضاع خلافت تغييراتى آشكار و روشن يافت .)(٣٥٩)
ابن حجر در كتاب(فتح البارى)پس از نقل اين سخن به رد آن مى پردازد، و اشكالات آن را بر مى شمارد.(٣٦٠)
ابن الجوزى در بيان وجه دوم براى اين احاديث مى گويد:
(دوم : احتمال دارد كه اين خلافت ، با دوازده تن عهده دار آن ، مربوط به زمان پس از مهدىباشد كه در آخرالزمان خروج مى كند. من در كتابدانيال چنين يافته ام : آنگاه كه مهدى از دنيا برود، بعد از او پنج تن از فرزندان سبطاكبر (حضرت امام حسن عليه السلام ) به زمامدارى مى رسند. سپس پنج تن از فرزندانسبط اصغر (حضرت امام حسين عليه السلام ) بدين مقامنايل مى شوند. آخرين تن از اين دسته وصيت مى كند كه يكى از فرزندان سبط اكبرجانشين او شود و خلافت كند. پس از او نيز فرزندش خلافت را به عهده مى گيرد. و بدينترتيب دوازده تن زمامدار مزبور كامل مى شوند، و هر كدام از ايشان امامى هدايت يافته (مهدى ) مى باشد.)
ابن جوزى پس از اين سخن اضافه مى كند:(روايتى هم وجود دارد كه بعد از او (مهدى ) دوازده مرد به حكومت خواهند رسيد: شش تن از فرزندان حسن ، و پنج تن از فرزندان حسين ، و يك تن از ديگران . آنگاه او مى ميرد، و زمانه فاسد مى شود.)(٣٦١)
ابن حجر هيثمى در تعليمى كه بر اين حديث دارد، مى گويد:(اين روايت ، جدا روايتى است واهى . پس بر آن تكيه نمى توان كرد.)(٣٦٢)
گروهى ديگر از دانشمندان گفته اند:
به نظر مى رسد كه آن حضرت - عليه الصلوات و السلام - در اين حديث از عجايب بعد از خويش خبر داده ، و آشوبها و نابسامانى هاى آن اعصار را پيشگوئى كرده است ؛ زمانهايى كه در آن مردم در يك زمان به گرد دوازده تن امير جمع خواهند شد. و اگر پيامبر غير از اين معنى چيزى ديگر اراده فرموده بود، مسلما مى فرمود: دوازده امير خواهند بود كه هر كدام چنين و چنان كارهائى خواهند كرد. و حال آنكه هيچگونه خبرى درباره اين افراد نداده است . از اينجا مى فهميم كه مقصود ايشان اين بوده است كه همه اين خلفا در يك زمان بوده اند.
و گفته اند كه اين پيشگوئى - با مفهوم سابق الذكر - در قرن پنجم اتفاق افتاده است ؛ زيرا در آن عصر در اندلس تنها شش نفر مى زيستند كه هر كدام بر خويشتن نام خليفه گذارده بودند، و اضافه بر اين شش خليفه ، زمامدار مصر (خليفه فاطمى ) و خليفه عباسى در بغداد نيز بوده اند (كه مجموعا هشت تن مى شوند) علاوه ، كسانى كه مدعى خلافت بوده اند نيز به حساب مى آيند كه عبارتند از خوارج و علويانى كه در اين عصر خروج كرده و از ربقه اطاعت خلفاى عباسى بيرون آمده و خواستار حكومت و خلافت شده اند.
ابن حجر عسقلانى پس از نقل اين قول مى گويد:(٣٦٣)
(اين سخن ، خاص كسانى است كه تنها بر روايت مختصر شده بخارى مطلع شده اند، و طرق ديگر حديث را (كه توضيحات فراوانى در مورد خلفاى دوازده گانه دارد) نديده اند. تازه ، وجود اين گروه فراوان از خلفا خود مايه اصلى افتراق و جدائى است ، پس نمى تواند كه مقصود و مراد آن حضرت قرار گيرد.)
اينها بود تفسيرات و توجيهات علماء مكتب خلافت در مورد احاديث ياد شده .
مفهوم حقيقى اين روايات
اينك باز گرديم و به مجموعه روايات نظر كنيم و مفهوم حقيقى آنها را بدست آوريم تا بتوانيم به نادرستى تمام اين توجيهات كه هيچكدام با يكديگر همسانى ندارند، آشكارا پى ببريم . آنچه با نظر دقيق از اين احاديث مى توان استفاده كرد به قرار زير است :
١. شماره خلفاى پيامبر و پيشوايان اسلام از دوازده تن تجاوز نمى كند، و همگى از قريشند.
دليل ما در اين مدعى الفاظ روشن و صريحى است كه در پاره اى از اينگونه احاديث وجود دارد مثلا:(و يكون لهذه الامه اثنا عشر قيما كلهم من قريش)(٣٦٤): براى(يملك هذه الامه اثنا عشر خليفه ...)(٣٦٥): براى اين امت دوازده خليفه خواهد بود. و يا:(يكون بعدى اثنا عشر خليفه كلهم من قريش)(٣٦٦)بعد از من دوازده خليفه خواهند بود كه همه از قريش هستند.
جملات(بعد از من دوازده خليفه مى باشد)و(براى اين امت دوازده خليفه خواهد بود)و امثال آن ، دقيقا انحصار تعداد خلفا و سرپرستان امت در دوازده تن بيان مى كند.
٢. اين پيشوايان و خلفا به طور پيوسته تا روز قيامت در ميان امت خواهند بود.
براى اثبات اين سخن نيز به روايات موجود مراجعه مى كنيم : مسلم در كتاب صحيح خود از پيامبر نقل مى كند:
امر خلافت مادامى كه در جهان حتى دو تن باقى مانده باشند، در قريش ‍ خواهد بود.(٣٦٧)
اين حديث كه در معتبرترين مصادر حديثى اهل سنت آمده ، دقيقا پيوستگى خلفا را تا پايان جهان اعلام مى دارد.
حال حديثى را كه در گذشته نقل كرديم تكرار مى نمائيم :
پيوسته اين دين تا وقتى كه دوازده تن خليفه بر شما حكومت كنند، تا قيامت باقى خواهد ماند.(٣٦٨)
اين حديث به روشنى بر پائى دين را تا قيامت نويد مى دهد، و همدوش آن ، خلافت دوازده تن خليفه را اعلام مى دارد.
به اين معنى كه پيامبر تصريح مى فرمايد كه دين من تا قيامت مى ماند، و اين مدت عصر خلافت دوازده تن خليفه است كه ناگزير بايد حداقل ، عمر يك تن از اين خلفا آن چنان دراز و طولانى باشد كه عصر خلافت او امكان همدوشى با اين زمان دراز را داشته باشد.
چگونه و چرا اين حديث از تحريف مصون مانده است ؟
حال توجه به اين نكته حساس نيز لازم است كه ببينيم چطور اين گونه احاديث نقل شده و به عبارت ديگر از چنگال سانسور شديد و خفقان بى حساب دستگاه خلافت - به ويژه اموى ها - رها شده است .
من تصور مى كنم آن وقت كه اولين بار صحابه پيامبر اين حديث را براى ديگران نقل مى كردند، تعداد خلفا هنوز اندك بود؛ و پر واضح است كه در آن زمان دستگاه حاكمه نمى توانست پيش بينى كند كه بعدها به چه مشكلى براى توجيه و تفسير آن دچار خواهد شد. و اگر آن هنگام به برخورد با چنين بن بستى در آينده ، پى برده بودند، بدون شك اين حديث در معتبرترين متون مكتب خلفا به دست ما نمى رسيد، و يا لااقل به شكلى دستكارى مى شد كه ديگر ايجاد مشكلى نكند و بى اثر شود. همانطور كه بسيارى از احاديث معتبر و روشنگر نبوى ، به واسطه تحريفات دانشمندان و روات مكتب خلفا دستكارى و خنثى شده است .
بنابراين علت انتشار حديث مزبور اين است كه در هنگام نقل ، عدد خلفا، هنوز به دوازده تن نرسيده بود. به اين معنى كه نقل اين حديث در عصر حكومت معاويه يا يزيد بن معاويه بود، و تا آن زمان خلفاى رسمى ٦ و ٧ تن بيشتر نبوده اند. بنابراين دستگاه خلافت از نشر آن احساس خطر نمى كرده است . و زمانى كه عدد خلفا از دوازده تن گذشت ، ديگر امكان جلوگيرى از نشر اين احاديث و يا تغيير و تحريف آنها وجود نداشت .
با توجه به فروض مختلف و دور از حقيقتى كه در توجيه حديث مذكور گفته اند، ديديم تنها طرح مكتب اهل البيت عليه السلام يعنى دوازده امام معصوم است كه قابل تطبيق با حديث مزبور مى باشد.
در خاتمه يادآور مى شويم اهميت اين حديث بيشتر از آنجاست كه در تمام صحاح و سنن و مسانيد و مصنفات حديثى مكتب خلفا وجود دارد، و همگان صحت و اعتبار آن را قبول دارند.
گروه دوم : رواياتى كه در آنها به نام امام و خليفه پس از پيامبر تصريح شده است
در احاديث ياد شده ، چنانكه ديديم از فرد فرد خلفا نام برده نشده است . اينك به احاديثى مى پردازيم كه به نام خليفه و زمامدار بعد از پيامبر صل الله عليه و آله تصريح دارد و با بررسى آنها دامنه سخن را جمع مى كنيم .
پيامبر در اولين دعوت علنى جانشين آينده خويش را معرفى مى نمايد
اولين متن مورد استناد ما در اين زمينه ، حديث انذار يا حديث يوم الدار است كه مربوط به اولين تبليغ آشكار پيغمبر صل الله عليه و آله بوده است . اين حديث در بسيارى از مصادر و مدارك تاريخى و روائى معتبر مكتب خلفا، چون تاريخ طبرى ، تاريخ ابن اثير و ابوالفداء، مسند احمد، كنز العمال ، تاريخ ابن الوردى ، دلائل النبوه بيهقى و... وجود دارد كه البته از نظر اجمال و تفصيل با هم اندك فرقى دارند. ما حادثه مزبور را از تاريخ طبرى نقل مى كنيم كه از قديمى ترين مصادر ما در اين زمينه ، و در شمار معتبرترين متون تاريخى مكتب خلفا مى باشد:
امام اميرالمومنين عليه السلام مى گويد: آنگاه كه آيه كريمه(انذر عشيرتك الاقربين)(٣٦٩)نزول يافت ، رسول اكرم صل الله عليه و آله مرا احضار كرده فرمود:
اى على ، خداوند به من فرمان داده است كه خويشان و عشيره نزديك خويش را به سوى خدا دعوت كنم ، و آنها را انذار نمايم . من توان اين كار را نداشتم و مى دانستم كه هرگاه آغاز آن نمايم . با آنچه آن را ناخوش دارم (يعنى انكار و ستيزه نزديكان ) روبرو مى گردم . در نتيجه (هنوز) اقدامى نكرده بودم ؛ تا اينكه جبرئيل بر من نازل شده گفت : اى محمد، اگر آنچه را بدان فرمان داده شده اى عمل ننمائى (و با زهم به تاءخير بيندازى ) پروردگارت تو را عقاب خواهد نمود. بنابراين (اى على ، ديگر جاى درنگ نيست ، برخيز و) اندكى طعام آماده ساز... سپس فرزندان عبدالمطلب (بنى هاشم ) را گردآورد تا من با آنان سخن گويم و آنچه را بدان ماءمور شده ام ابلاغ نمايم .(٣٧٠)
امام على عليه السلام مى گويد:
آنچه را حضرتش فرموده بود انجام دادم ، و سپس آنان را به ميهمانى فرا خواندم . آنان در آن زمان چهل تن - يك تن بيشتر يا كمتر - بودند. هنگامى كه همگى نزد آن حضرت گرد آمدند، ايشان طعامى را كه آماده ساخته بودم طلبيد. چون آن را بياوردم و بر زمين نهادم ، رسول خدا صل الله عليه و آله قطعه اى از گوشت را برداشت و آن را با دندان خويش تكه تكه نمود و در اطراف ظرف غذا بيفكند. سپس فرمود: به نام خدا برداريد و شروع كنيد.
حاضران بخوردند تا سير شدند... و قسم به خدائى كه جان على به دست اوست ، آنان چنان بودند كه يك نفرشان به تنهايى (بايستى ) تمامى آنچه را كه من براى همه آورده بودم مى خورد (تا سير گردد).
پس از آن پيامبر به من فرمود: ايشان را سيراب ساز. دوغى را كه آماده كرده بودم بهر آنان بياوردم و از آن بياشاميدند تا اينكه همگى سيراب شدند. و قسم به خدا كه يك نفر از آنان (بايستى ) همه آن دوغ را مى نوشيد (تا سيراب شود).
وقتى رسول خدا صل الله عليه و آله خواست با آنان سخن گويد، ابولهب بر آن حضرت پيشدستى نمود و گفت : او سخت شما را مسخره كرده است !
وقتى ابولهب چنين گفت ، حاضران بدون اينكه رسول خدا با آنان سخن گفته باشد، پراكنده گشته برفتند.
در اينجا مى بينيم كه پيامبر سكوت فرمود و چيزى نگفت .
او ماءمور به دعوت بود، و بدين منظور نيز آنان را جمع كرده بود، ولى در مجلسى كه بر كار او نام(سحر)نهاده شد، ديگر سخن گفتن صحيح نبود.(٣٧١)بنابراين مجلس پايان يافت و همه به خانه هايشان رفتند.
روز ديگر نيز امام ماءمور به دعوت شد، و مجلس مهمانى با همان شرايط و افراد تكرار شد. و البته اين بار پيامبر اجازه سخن به ابولهب نداد، و جمع خويشانش را مخاطب قرار داده فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب ! سوگند به خداوند! من جوانى را در عرب سراغ ندارم كه چيزى براى قوم خود آورده باشد، بهتر از آنچه من براى شما به ارمغان آورده ام . من براى شما خير دنيا و آخرت را آورده ام . خداوند تعالى به من امر فرموده است كه شما را به سوى او دعوت كنم . اينك كداميك از شما شريك رنجهاى من و كمك كار در اداء رسالت من مى شود تا او برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد؟
امام مى فرمايد:
همه افراد سكوت كردند و كسى نداى پيامبر را پاسخ مثبت نداد. اما من كه كوچكترينشان بودم ... گفتم :
(انا يا نبى الله اكون وزيرك عليه): من اى پيامبر خدا وزير و مدد كار تو مى شوم در تحمل بار رسالت .(٣٧٢)
پيامبر گردن مرا گرفت ، و فرمود:
(ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم . فاسمعوا له و اطيعوا): اين برادر من و وصى من ، و خليفه من است در ميان شما. از او فرمان بريد، و به گفته و دستورش گوش فرا دهيد.
پيرمردان بنى هاشم و بزرگان قوم از جاى برخاستند، و در حالى كه از سر تمسخر و استهزاء مى خنديدند، به ابوطالب گفتند: اين برادر زاده ات به تو امر مى كند كه از كودك خردسالت فرمانبردارى كنى ! (با اين كه تو شيخ و رئيس قريش هستى !)(٣٧٣)
اين اولين روزى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به عنوان امامت بر امت مشخص مى كند. در اين روز كه نخستين روز دعوت رسمى اسلام و علنى اسلام و پيامبر مى باشد، آن حضرت به سه چيز اساسى دعوت مى كند:
١ - خداوندى حق تعالى
٢ - پيامبرى آن حضرت
٣ - وزارت و خلافت و وصايت على بن ابى طالب ؛ كه اولين عنوان (وزارت ) مربوط به دوران حيات آن حضرت است ، و دومين و سومين عنوان (وصايت و خلافت ) مربوط به بعد از رحلت وى مى باشد.
(وزارت)همكارى على عليه السلام را با پيامبر صلى الله عليه و آله در تحمل مشاق تبليغ در عصر حيات او مى فهماند؛ و(وصايت و خلافت)مفهوم عهده دار شدن تحمل اين بار گران را به تنهائى ، بعد از رحلت خود آن حضرت .
اين حقيقت را گفته بوديم كه خليفه هر كس ، همان كارى را مى كند كه او كرده است . خليفه پيامبر كار را به عهده دارد؛ شريك پيامبر است در كار خاص او يعنى تبليغ ؛ و بعد از وى ادامه دهنده راه اوست ، نه اين كه حكومت كند. البته حكومت و رهبرى از شوون ناپذيرى است(٣٧٤)نه تمام آن ، بنابراين از شوون خليفه پيامبر است به تمام شخصيت خيلفه .
پيامبر بايد حاكم باشد، و در عصر او حاكم بر حق وجود ندارد، و حكومت ديگرى صحيح و مشروع نيست ؛ ولى پيامبر نيامده است كه حاكم باشد؛ كه اگر حكومت نيافت ، به پيامبرى او لطمه و ضررى وارد گردد، و نقض غرض ‍ شود. عيسى عليه السلام در تمام دوران پيامبريش حكومت و قدرت مادى نيافت ، اما سراسر عمر خويش را به تبليغ رسالات الهى گذرانيد. آيا در پيامبرى او خللى وارد آمد!؟
پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله آن روز كه زعيم امت و زمامدار و حاكم است ، و يا آن وقت كه نيست ، در خلافت او فرقى نمى كند و به اساس ‍ امامت او صدمه اى وارد نمى آيد.
اين كه پيامبر در اين جا اميرالمومنين على عليه السلام را به خلافت خويش ‍ معرفى نمود چه معنايى در نظر داشت ؟ آيا مى خواست آن حضرت را به زمامدارى و زعامت جامعه اسلامى معرفى كند، و حكومت او را پس از خويش تثبيت نمايد؟ نه خير، او فقط حاكم تعيين نكرد، بلكه بالاتر و برتر از حاكم را معيين نمود. او وصى و وزير پيامبر و مبلغ رسالت الهى پس از خود را معرفى كرد.
خلافت پيامبر با اين مفهوم كه مقامى بس بلند را نشان مى دهد، هم شامل حفظ و نشر اسلام دست ناخورده و خالص است ، و هم شامل حكومت عدل اسلامى ، و هم شامل منصب بزرگ قضاوت ، و هم شامل امامت جمعه و جماعت . اما مساوى با هيچكدام به تنهائى و منهاى بقيه نمى باشد.
سرپرستى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله
در يك روايت ديگر كه در گذشته (جزء اول ) بدان اشاره داشتيم ، ديديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله دو دسته سرباز به يمن فرستاد: يكى به سركردگى امام عليه السلام و ديگرى به فرماندهى خالد بن وليد، و فرمود كه اگر دو لشكر بهم رسيدند، فرماندهى با على عليه السلام خواهد بود. خالد كه عادت و خصائل جاهلى را بكمال داشت از اين سخن ناراحت شد. لذا پس ‍ پايان ماءموريت ، چند نفر را نزد پيامبر فرستاد تا شكايتنامه اى از آن حضرت به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برند.
بريده ، صحابى حامل نامه ، مى گويد: من نامه اى را كه به همراهم بود، به محضر پيامبر تقديم داشتم . نامه را براى وى خواندند. آن حضرت چنان خشم اندر شد كه من اثرات آن را در سيماى مباركش مشاهده كردم . در اينجا بود كه عرضه داشتم : يا رسول الله من به تو پناه مى آورم . نامه را خالد فرستاده و به من دستور رسانيدن آن را به محضرتان داده است . من اطاعت او را كرده ام كه فرمانده من بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
از على بد گوئى نكن ! او از من است ، و من از اويم ، و او ولى و سر پرست و صاحب اختيار شماست پس از من .(٣٧٥)
در يكى از متون حديثى ، علاوه بر حديث بالا، اضافه اى وجود دارد. و آن اين كه بريده پس از اين رفتار پيامبر و خشم شديد او را مى بيند، گويا در اسلام خويش شك مى كند؛ بنابراين عرض مى كند: يا رسول الله ! شما را به حقوق همصحبتى كه در ميان ماست ، سوگند مى دهم (كه چون من شما را به خشم آورده ام ) دوباره شما دست مبارك را دراز كنيد، تا من ديگر بار با شما بر اسلام بيعت كنم ، و گناهم آمرزيده شود.(٣٧٦)
بر اساس اين روايت ، امام على عليه السلام سرپرست و صاحب اختيار و ولى مسلمانان پس از پيامبر است ؛ يعنى به طور دقيق جانشين آن حضرت مى باشد در مقام ولايتى كه بر جان و مال مردم دارد، كه البته اين نيرو و اختيار را در همه جوانب به مصلحت دينى و دنيائى ايشان به كار مى برد.
در روايت ديگر از ابن عباس مى خوانيم كه پيامبر به امام اميرالمومنين فرمود:
(انت ولى مومن بعدى)تو ولى و سرپرست و صاحب اختيار هر مومنى هستى پس از من .(٣٧٧)
در روايتى ديگر مى بينيم كه چون راوى از امام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت مى برد، آن حضرت مى فرمايد:
نه اين گونه در مورد على سخن نگو! او بعد از من ، از همه كس بر مردم ولايت و نفوذ حكم و اراده بيشترى دارد.(٣٧٨)
بر اساس رواياتى كه تا كنون ديديم ، پيامبر مقاماتى مانند خلافت و وزارت خويش را درباره آن حضرت بيان و تصريح مى كند؛ و او را بدان درجات و مراتب معرفى مى نمايد، و نيز مى فرمايد: على ولى همه مومنان پس از من است .
در داستان انگشترى و بخشيدن آن به سائل در مسجد و نزول آيه شريفه(انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا و الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكوه و هم راكعون)(٣٧٩)نيز به ولايت عامه امام تصريح شده ، در روايات فراوان از كتب خلفا بدين مطلب اشاره گشته است .
اينها همه رواياتى بود از مصادر معتبر مكتب خلفا، و نشان مى داد كه چگونه پيامبر در زمانهاى گوناگون وصيت كرده است . و در گذشته ملاحظه كرديد كه در آخرين بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله داستان وصيت كردن آن حضرت به كجا منتهى شد:
آن حضرت در آن لحظات خطير، مى خواست آخرين سخنان خويش را كه در مورد خليفه و وصى و زعيم مردم بود بنويسد، و بر آن شاهد بگيرد.
هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست نامه اى بنويسد، يكى از اصحاب بنا به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله نامه را مى نوشت و حضرتش آن را مهر مى كرد، و بر آن شاهد مى گرفت . آنگاه براى قبايل عرب يا سران غير عرب مى فرستاد.
حضرتش در آخرين ساعات عمرش نيز چنين قصد داشت و مى خواست وصيتنامه اى بنويسد كه مانع گمراهى مردم در آينده شود... اما نگدشتند... و چنان با او سخن مى گفتند كه اساس پذيرش پيامبرى او در جامعه در معض ‍ خطر قرار گرفت . و در اينجا بود كه آن حضرت سكوت را ترجيح داد.
آرى ، چنانچه مشاهده كرديم ، مساءله جانشينى ، تنها در چنين لحظه اى مطرح نشده بود؛ بلكه در سراسر عمر آن حضرت ، و در تمام لحظات حساس ، جنگها، صلحها، و ساعات خطير از حيات اسلام ، اين مساءله در تمام ابعادش اعلام گشته بود. تا آنجا كه با همه اختناق دوران بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و با همه قتل و غارتهاى امويان و عباسيان ، و با همه جنايتها و دست پا بريدن ها - براى اين كه اين ميراثها نقل نشود و محبت ها در نسلها جريان نيابد - باز هم مى بينيم امروز اين تصور معتبر از مصادر درجه اول مكتب خلفا به دست ما رسيده است .
براى اينكه اين بحث(ختامه مسك)شود در اينجا دو حديث از مكتب خلفا درباره وصى پيامبر نقل مى نمائيم :
حديث اول :
طبرانى و ديگر محدثين بزرگ مكتب خلفا، از سلمان ، صحابى بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه گفت :
به پيامبر عرض كردم : يا رسول الله هر پيامبرى را وصيتى مى باشد. پس ‍ وصى شما كيست ؟
پيامبر صل الله عليه و آله در جواب من سكوت فرمود؛ تا اينكه بعد از آن مرا ملاقات كرد و مرا خوانده و فرمود:
(اى سلمان !)
من به سرعت به سوى او شتافتم و گفتم : لبيك ! فرود:
(مى دانى وصى موسى كه بود؟)
گفتم آرى ! يوشع بن نون بود. فرمود:
(به چه سبب او وصى موسى بود؟)
گفتم : براى آنكه در آن زمان او (يوشع ) اعلم ايشان بود.
پيامبر فرمود:
(پس وصى من ، و محل اسرار من ، و بهترين كسى كه بعد از خود باقى مى گذارم ، و وعده هاى مرا وفا مى كند، و دين مرا ادا مى كند، على ابن ابى طالب است .)
بررسى حديث
سائل از پيامبر در اين حديث ،(سلمان)صحابى بزرگوار پيامبر صل الله عليه و آله مى باشد.
سلمان پيش از آنكه درك صحبت پيامبر صل الله عليه و آله را بنمايد، نخست در(جى)اصفهان زندگى مى كرده ، و فرزند يك نفر از بزرگان مجوس بوده است . سپس طى برخورد با قافله اى از نصارى ، به دين نصرانيت رغبت مى نمايد، و از خانه پدر گريخته ، همراه با آن قافله از ايران خارج مى شود.
پس از آن ، ساليان دراز در ديرهاى نصارى در شام و عراق درك صحبت بزرگان علماء نصارى نموده ، نزد ايشان كتابهاى انبياء گذشته مانند تورات و انجيل و زبور و سيره و روش پيامبران و اوصيا و امم ايشان در مى آموزد، و به راهنمائى ايشان رهسپار مدينه مى شود تا درك صحبت پيامبر خاتم صل الله عليه و آله بنمايد.(٣٨٠)
پس از درك اين فيض عظيم ، و اسلام آوردن ، و از نزديكترين صحابه پيامبر صل الله عليه و آله شدن ، از حضرتش چنين سؤ ال مى كند:
(هر پيامبرى را وصيى مى باشد، وصى شما كيست ؟)
پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سؤ ال او را نمى دهد.
آيا سكوت پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا بدين سبب بوده است كه تعيين وصى بر جماعتى از اصحاب بسى گران بوده ، و پيامبر از ايشان نگرانى داشته است !؟ و شايد سلمان در برابر ايشان سؤ ال نموده باشد.
ما در سيره پيامبر صلى الله عليه و آله مواردى از اينگونه نگرانيها را ديده ايم ؛ مانند داستان نكاح آن حضرت با زينب دختر جحش ، مطلقه زيد پسر خوانده پيامبر صلى الله عليه و آله كه خداوند در اين باره به حضرتش چنين مى فرمايد:(و در نفس خود پنهان مى دارى آنچه را كه خدا آشكار مى سازد، و از مردم بيم دارى .)(٣٨١)
سكوت پيامبر صلى الله عليه و آله در جواب سلمان ، مى تواند مانند داستان نكاح زينب باشد.
به هر حال پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن ، سلمان را ملاقات نموده و او را صدا مى كند: سلمان !
ملسمان مى گويد: به سوى حضرتش شتافتم و گفتم :
لبيك ! فرمود:(مى دانى وصى موسى كه بود؟)
سلمان مى گويد: گفتم : آرى ! يوشع بن نون .
پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره از سلمان مى پرسد:(چرا يوشع وصى موسى بود؟)
سلمان در جواب مى گويد: يوشع آن روز اعلم ايشان يعنى بنى اسرائيل بود.
در اين هنگام پيامبر مى فرمايد:
(پس وصى من ، و نگاهدارنده سر من ، و بهترين بازمانده بعد از من ، و آنكه وعده هاى مرا وفا مى نمايد، و دين مرا ادا مى كند، على بن ابى طالب است .)
در اين گونه جوابگوئى پيامبر چند حكمت است :
الف از سلمان كه به فرموده اميرالمؤ منين :(علم اول و علم آخر را آموخته بود)يعنى علم كتابهاى گذشته و علم سيره و سنت پيامبران گذشته را از علماى اهل كتاب آموخته بود، و از پيامبر خاتم علم قرآن و سنت را فرا گرفته بود مى پرسد:
وصى موسى كه بود؟
پس از آنكه سلمان گفت :(يوشع)از او مى پرسد:
چرا يوشع وصى موسى بود؟
دوباره سلمان جواب مى گويد:
به سبب آنكه او اعلم ايشان امت موسى بود.
ب : پيامبر پس از يادآورى سلمان به سبب وصايت يوشع ، و اينكه چون او اعلم اهل زمانش بود، وصى موسى گرديد، فرمود:
(پس على وصى من است .)
يعنى بنابر آنچه گفتى كه به سبب اعلم بودن يوشع وصى موسى شد، على نيز بدين سبب وصى من مى باشد.
چ در اين پرسش و پاسخ بين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمان ، مقصود اصلى آگاهانيدن مسلمانان است كه :
وصايت على از پيامبر صلى الله عليه و آله نه به سبب آن بوده كه خويشاوند پيامبر و عموزاده اش بوده ؛ چه عموى او عباس نيز بوده است .
و نه به سبب دامادى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده ؛ كه شايد در آن روز پيامبر صلى الله عليه و آله داماد ديگرى نيز داشته است .
و نه به سبب فداكاريهاى او در جنگ با مشركان بوده ؛ گرچه مانند او كسى در جنگها فداكارى مؤ ثر نداشته است .
و نه به سبب پيش گرفتن او در اسلام آوردن بوده .
و نه به سبب اينكه او بر خلاف بقيه صحابه هرگز بت نپرستيده است ...
گرچه همه آنها و غير آنها كه در حضرتش بوده ، در حساب اسلام فضيلت است ، ليكن وصى پيامبر در درجه اول مسؤ ول حفظ شريعت آن پيامبر است ، پس بايد اعلم ايشان به شريعت پيامبر باشد، و حضرت على عليه السلام اعلم صحابه به اسلام بوده است .
د در گفتار سلمان شهادت است بر آنكه پيامبران گذشته را وصيى بوده است ، و چنين شهادتى از سلمان براى بعضى از مسلمانان از قبيل(بلى و لكن ليطمئن قلبى)مى باشد، و براى بعضى از مسلمانان كه از منافقان بوده اند، روشنگرتر از فرمايش شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است .
حديث دوم :
صحابى ديگر پيامبر بريده(٣٨٢)نيز چنين روايت مى كند و مى گويد: پيامبر فرمود:
هر پيامبرى را وصيى مى باشد. و على وصى من و وارث من مى باشد.(٣٨٣)
اهميت تعيين امام على عليه السلام به عنوان وصىبلافصل على صلى الله عليه و آله
دانشمندان مكتب خلفا در طول قرنهاى گذشته ، كوششهاى فراوانى داشته اند تا آنچه نص حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره امامت حضرت على عليه السلام روايت شده است مانند حديث غدير، و حديث منزلت :(انت منى بمنزلة هارون من موسى)را تاءويل نموده ، و در دلالت آن بر امامت حضرتش خدشه وارد آورند، و اين نصوص ‍ را به معناى فضيلت آن حضرت تاءويل نمايند.
سپس در برابر اين احاديث ، درباره ديگر خلفا، احاديثى بسيار برتر و بالاتر، آنقدر ساخته و پرداخته و روايت كرده اند كه احاديث فضائل امام على عليه السلام در برابر آن بسيار ناچيز مى نمايد.(٣٨٤)
از آنجا كه احاديث وصايت امام على عليه السلام و اخبار آن دلالت قاطع دارد بر تعيين پيامبر ايشان را به جانشينى پس از خود، و نيز دلالت همه احاديث ديگر را بر امامت آن حضرت مشخص و آشكار مى سازد، مكتب خلفا، از زمان ام المؤ منين عايشه تا هفتصد سال بعد از او، در تحريف و كتمان الفاظ احاديث وصايت امام على عليه السلام كوشش فراوانى داشته اند، كه ده نوع از فعاليتهاى ايشان را، در بيش از هشتاد صفحه از جزء اول معالم المدرستين به لطف بارى تعالى بررسى نموده ايم .(٣٨٥)
در نتيجه كوششهاى مكتب خلفا لقب(الوصى)كه مشهورترين لقب آن حضرت بوده است ، اكنون فراموش شده است !
اينك پس از بحثهايى كه گذشت در آينده نزديك به خواست خدانمونه هايى از احاديث را كه تحريف يا جعل گشته و به دروغ به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت داده شده است ، بررسى مى نمائيم . در نتيجه نشر اينگونه احاديث ، بينشها و اعتقادات غلط و باطلى در صفات ربوبى و سيره انبياء عظام و احكام اسلام ، در ميان گروههاى بسيار از مسلمين پديدار گشته ، و عقايد و احكام اسلامى تحريف و دگرگون شده است .
پس از طرح اين نمونه ها به يارى خداى متعال كوشش هاى ائمه اهل البيت عليه السلام را در راه ارائه سيره و حديث صحيح پيامبر، و بازگردانيدن سنت راستين نبوى به جامعه اسلامى ، مورد بررسى قرار مى دهيم ان شاء الله .
پيوستها
- ١ -
مدارك و مصادر ما در مورد تفسير آيه و دلالت صريح آن بر عصمت خاندان پيامبر، بسيار فراوان است و ما تنها به اندكى از آنها بسنده مى كنيم . در ابتدا روايتى را كه در اين زمينه وجود دارد يادآور مى شويم :
عن ابن عباس قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله :
(ان الله قسم الحق قسمين ، فجعلنى فى خيرهما قسما؛ فذلك قوله : و اءصحاب اليمين و اءصحاب الشمال . فاءنا من اءصحاب اليمين ، و اءنا خير اءصحاب اليمين .... ثم جعل القبائل بيوتا، فجعلنى فى خيرها بيتا؛ فذلك قوله :(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا). فانا و اهل بيتى مطهرون من الذنوب . الدرالمنثور ٥ / ١٩٩.
نظريه مفسران بزرگ گذشته و حال در مورد تفسير اين آيه
عن قتاده (رض ) فى قوله(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس ...)قال : هم اهل بيت طهرهم الله من السوء و اختصهم برحمته (برحمه منه ). تفسير الطبرى ٢٢ / ٥؛ و الدرالمنثور ٥ / ١٩٩.
قال الطبرى انما يريد الله ان يذهب عنكم الرجس اهل البيت ، يقول : انما يريد الله ليذهب عنكم السوء و الفحشاء يا اهل بيت محمد، ويطهركم من الذنس الذى يكون فى اهل معاصى الله . الطبرى ٢٢ / ٥.
قال الزمخشرى : و استعار للذنوب : الرجس و للتقوى : الطهر، لان عرض ‍ المقترف للمقبحات يتلوب بها و يتدنس كما يتدنس كما يتلوث بدنه بالارجاس . الكشاف ٣ / ٤٢٥، چاپ مصر ١٩٥٣ م .
قال الرزى : فقوله تعالى :(ليذهب عنكم الرجس): اى يزيل عنكم الذنوب(و يطهركم)اى يلبسكم خلع الكرامه : تتفسير الكبير ٢٥ / ٢٠٩.
قال البيضاوى :(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس)الذنب المدنس ‍ لعرضكم ...(ويطهركم)من المعاصى(تطهيرا). و استعاره الرجس ‍ للمعصيه و الترشيح للتنفير عنها. تفسير البيضاوى / ٥٥٧، چاپ م ١٣٠٥ ه‍
قال المراغى : انما يريد الله ليذهب عنكم السوء و الفحشاء يا اهل بيت الرسول ، و يطهركم من دنس الفسق و الفجور الذى يعلق بارباب الذنوب و المعاصى . تفسير المراغى ٢٢ / ٧ چاپ مصر
لغريون نيز در معانى رجس كلماتى دارند كه تطهير از آن به عصمت منتهى خواهد بود:
راغب اصفهانى مى گويد:(رجس چيز پليد است . گفته مى شود:(رجس)مردى پليد، و(رجال ارجاس): مردانى پليد: خداوند مى فرمايد:(رجس من عمل الشيطان): پليدى است از عمل شيطان . و پليدى به چهار عقلانى ، و يا از نظر شرعى ، و يا از همه اين جهات مثل مردار.
زيرا مردار هم از نظر شرع پليد است ، و هم از نظر عقل و هم از نظر طبيعت انسانى .پليد از نظر شرع چيزهائى هست مثل قمار و شراب . برخى گفته اند كه اين ها از نظر عقل هم پليد محسوب مى شوند...)مفردات القرآن ، ماده(رجس)ص ١٨٧ چاپ تهران ١٣٧٣ ه‍
ابن اثير، لغوى مشهور در النهايه مى نوسيد:(الرجس : القدر. و قديعبر به عن الحرام و الفعل القبيح): رجس چيز پليد است ، و گاهى نيز گفته شده و مقصود از آن كار حرام و عمل قبيح است . النهايه فى غريب الحديث و الاثر ٢ / ٢٠٠، چاپ مصر ١٣٨٣ ه‍
علامه ابن منظور گفته است :(الرجس : القذر. و قد يعبر به عن الحرام و الفعل القبيح و العذاب و اللغنه و الكفر): رجس پليدى است . گاهى از حرام و كار قبيح و عذاب و لعنت و كفر به رجس تعبير مى گردد. لسان العرب المحيط، ماده(رجس)١ / ١١٢٨، چاپ يوسف خياط و نديم مرعشلى .
فيروزآبادى مى گويد:(الرجس القذر و كل ما استقذز من العمل ، و العمل المودى الى العذاب ، و الشك و العقاب و الغضب): رجس ‍ پليدى و هر عمل بد و آلوده و هر كار كه به عذاب و شك و جزاى بد و خشم منتهى شود مى باشد. القاموس المحيط، ماده(رجس)٢ / ٢٢٧، چاپ مصر. جوهرى نوشته است :(الرجس القذرء قال الفراء فى قوله تعالى :(و يجعل الرجس على الذين لايعقلون)انه العقاب و الغضب). الصحاح ، ماده(رجس)٢ / ٩٣٠ چاپ مصر، تحقيق احمد عبدالغفور عطار.
عبدالقادر رازى نيز در مختار الصحاح بدون اندك تغييرى همين معنى را براى رجس ذكر كرده است . مختار الصحاح /٢٣٤.
فيومى گفته است :(الرجس النتن ، و الرجس : القذر. قال الفارابى : و كل شى يستقذر فهو رجس . و قال النقاش : الرجس النجس . و قال فى البارع : و ربما قالوا: الرجاسه و النجاسه ، اى جعلوهما بمعنى). المصباح المنير، ماده(رجس)١ / ٢٦٦.
ابن فارس مى گويد:(الرجس القذر لانه لطخ و خلط).
معجم مقائيس اللغه ٢ / ٤٩٠.
حبيش تفليسى :(بدان كه رجس در قرآن سه وجه مى باشد. وجه نخستين رجس به معناى سيكى و قمار و بت و تير مقامرى بود... و وجه دوم رجس ‍ بمعناى كفر و نفاق بود... و مجه سيم رجس به معناى كردار بد بود.)وجوه قرآن / ١١٠ و ١١١.
- ٢ - در اينجا به بررسى چند نمونه از مهمترين اقدامات آنان يعنى كتمان و حذف الفاظ احاديثى كه پيامبر در آنها صفت وصى را درباره اميرالمومنين عليه السلام به كار برده است اكتفا مى نمائيم :
١. طبرى در تفسير خود(٣٨٦)و ابن كثير در البدايه و النهايه(٣٨٧)كلمه وصى را از حديث پيامبر در يوم الدار (فايكم يوازرنى هذا الامروان يكون اخى ووصى و خليفتى فيكم ) حذف كرده و به جاى آن كلمه(و كذا و كذا)گذارده اند.
٢. محمد حسنين هيكل همين حديث را به طور كامل در طبع اول از كتاب خود(حياه محمد)ص ١٠٤ آورده ، ولى در طبع دوم همان كتاب در سال ١٣٥٤ ه‍ ق ص ١٣٩ حديث را كاملا حذف كرده است .(٣٨٨)
٣. ابن هشام كه سيره خود را از سيره ابن اسحاق اقتباس كرده است ، در مقدمه كتاب خود مى گويد:(من بعضى از مطالب سيره ابن اسحاق را كه مردم آن مطالب را ناخوش دارند نياورده ام !!)از جمله آن مطالب ، همين حديث يوم الدار است كه در سيره ابن اسحاق آمده ، ولى ابن هشام آن را حذف نموده است . و به همين علت است كه سيره ابن اسحاق متروك مانده ، حتى نسخه هايى از آن مفقود شده است ، ولى سيره ابن هشام به عنوان مشهورترين و مهمترين سيره وانمود گشته است .
۱۱
نقش ائمه در احياء دين ١ _ رجوع شد به :(مختصر جمهره انساب العرب)ابن كلبى (فتوكپى آن در مجمع علمى اسلامى موجود است ) و انساب ابن حزم . براى شناسايى ساكن عرب نيز به(قبايل العرب)عمررضا كحاله مراجعه شود.
٢ _ (حنف)در لغت عرب در برابر(جنف)است كه به معناى روگردانيدن از حق به سوى باطل مى باشد. رجوع شود به مفردات راغب
٣ _ بلقاء بين شام و وادى القرى - كه نزديك مدينه است - بوده است . رجوع شود به شرح(بلقاء)و(ماب)در معجم البلدان .
٤ _ رجوع شود به سيره ابن هشام ١ / ٨١، قصه عمرو لحى و عباده الاصنام .
٥ _ شرح حال زيد در سيره ابن هشام ١ / ٢٤٢ - ٢٧٤ به تفصيل آمده است .
٦ _ نسخه عكسى اين كتاب در كتابخانه مجمع علمى اسلاميه موجود است .
٧ _ رجوع شود به شرح حال هشام بن ابى النصر در هديه العارفين ٢ / ٥٠٩.
٨ _ نسب عمرو عاص در شرح ابى الحديد ٦ / ٢٨٣، شرح خطبه ٨٣ نهج البلاغه به تفضيل آمده است .
٩ _ رجوع شود به شرح نسب معاويه و زياد در شرح ابن ابى الحديد ١ / ٣٣٦، و ١٦ / ١٨٧، و نيز داستان ذكوان بنده اميه كه او را به فرزندى اختيار كرد و كنيه اش ابو عمرو شد، و(وليد عققبه بن ابى معيظ بن ابى عمرو)نواده او است كه برادر مادرى عثمان بود (رجوع شود به اغانى ١ / ٢٤)، و نيز داستان وليد در نقش عايشه در تاريخ اسلام ١ / ١٥٢.
١٠ _ تاريخ يعقوبى ١ / ٢٦٢ شعراء العرب .
١١ _ رجوع شود به داستان عبدالله بن ابى در بحث آينده در مورد وضع طائف .
١٢ _ رجوع شود به داستان نسب عمرو عاص در بحث فرهنگ عرب .
١٣ _ رجوع شود به المحبر ص ٣٤٠. اين گونه خانه در مكه و طائف وجود داشته است .
١٤ _ در اين بحث رجوع شود به تاريخ عرب قبل از اسلام در تاريخ يعقوبى و طبرى و مروج الذهب و سيره ابن هشام .
١٥ _ چهار يك گرفتن شيخ قبيله را مرباع مى نامند. رجوع شود به شرح(ربع)در صحاح جوهرى ، قاموس المحيط، تاج العروس و داستان آمدن عدى بن حاتم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله در سير٠ اين هشام .
١٦ _ در اين بحث رجوع مى شود به تاريخ عرب قبل از اسلام در تاريخ يعقوبى و طبرى و مروج الذهب و سيره ابن هشام .
١٧ _ تاريخ يعقوبى ١/٢٥٨: حكام العرب .
١٨ _ فتوح البلدان بلاذرى بخش(امرالخط)ص ٥٨٠ و ٥٨٣.
١٩ _ فتوح البلدان بلاذرى ص ٥٨٠ و ٥٨٣.
٢٠ _ اغانى ٤/١٧٩، ذكر در غزوه بدر از شرح حال حسام بن ثابت .
٢١ _ رجوع شود به شرح طائف در معجم البلدان ٦/١٠١٦.
٢٢ _ رجوع شود به ذكر حوادث سال ٤٤ هجرى در تاريخ ابن اثير ٣/٢٢٣ ٢٢٥، اسيتعاب ١/٥٤٨ ٥٥٥،و اصابه ١/٥٦٣.
٢٣ _ تفسير الدرالمنثور سيوطى ٥/٤٧.در همين صفحه روايتهاى ديگرى در شاءن نزول آيه روايت كرده است . ليكن ما روايتهائى را كه در آنها داستان بالا نقل كرده صحيح دانستيم و به طور خلاصه در متن آورديم .
٢٤ _ رجوع شود به ذكر خبر آمدن گروه ثقيف به مدينه در امتاع الاسماع مقريزى ص ٤٩٢.
٢٥ _ انساب الاشراف بلاذرى ١/٣٤٠.
٢٦ _ سيره ابن هشام ٢/ ٢٣٤ و ٢٣٥ و مغازى واقدى در ذكر غزوه احد.
٢٧ _ سيره ابن هاشم ٢ / ٢٣٤ و ١٤٧، و عيون الاءثر ١ / ١٩٧.
٢٨ _ رجوع شود به سيره ابن هاشم ١ / ١١١، و شرح حال قبيله فهر در كتاب انساب ابن حزم .
٢٩ _ رجوع شود به تاريخ يعقوبى ١ / ١٤٢ - ٢٥٢.
٣٠ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا ٣ / ١١٦٣.
٣١ _ سيره ابن هشام (حديث بنيان الكعبه ) ١/ ٢٠٤ - ٢١٠.
٣٢ _ رجوع شود به جزء چهارم نقش ائمه .
٣٣ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا، ٣ / ١١٦١.
٣٤ _ رجوع شود به تاريخ طبرى ١ / ١١٧١ - ١١٧٢، و عيون الاثر ١ / ٩٨ - ١٠٠.
٣٥ _ رجوع شود به تاريخ يعقوبى ٢ / ٢٣ و ٢٨.
٣٦ _ اين آيه اشاده به اين دستان است كه مى فرمايد:(و انطلق الملاء منهم اين امشوا و اصبروا على الهتكم ان هذا لشى يراد)(ص / ٦)
٣٧ _ سيره ابن اسحاق ص ٢٢٢.
٣٨ _ سيره بن اسحاق ص ١٤٩.
٣٩ _ تاريخ يعقوبى ٢ / ٣١.
٤٠ _ سيره ابن اسحاق ص ١٥٧، و سيره هشام ١ / ٣٧٣.
٤١ _ رجوع شود به سيره ابن هشام ١ / ٢٨٦ - ٢٩٨
٤٢ _ تاريخ يعقوبى ٢ / ٣١، چاپ بيروت سال ١٣٧٩
٤٣ _ لوى بن غالب جد اعلاى قبيله قريش و فرزندانش كعب عامر مى باشند. قبيله هاى قريش نسبشان به همين كعب بن لوى مى رسد كه طرف خطاب شيخشان ابوطالب مى باشند. رجوع شود به انساب ابن حزم شرح حال قبائل بنى لوى . در ضمن مصادر اين قصيده در پاورقى ٩ ذكر شد.
٤٤ _ سيره ابن هشام ١ / ٣٧٣ - ٣٧٦.
٤٥ _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ١٣ / ٢٥٤، چاپ مصر، در شرح خطبه قاصعه (فصل فى القول فى اسلام ابى بكر و على ...)
٤٦ _ همان مدرك ١٤ / ٥٨.
٤٧ _ شرح نهج البلاغه ١٤ / ٦٤، و عيون الاثر ١ / ١٢٧.
٤٨ _ تاريخ يعقوبى ٢ / ٣١ - ٣٢.
٤٩ _ سيره ابن هشام ١ / ٤٠٠، و تاريخ طبرى ١ / ١١٩٦ - ١١٩٩.
٥٠ _ تاريخ يعقوبى ٢ / ٣٥.
٥١ _ تاريخ الاسلام ذهبى ١ / ١٣٨ (فصل ثم توفى ابوطالب ).
٥٢ _ باب وفاه ابى طالب در سيره ابن اسحاق ص ٢٣٨، و سيره ابن هشام ٢ / ٩٥.
٥٣ _ تاريخ يعقوبى ٢ / ٣٥.
٥٤ _ شايان ذكر است كه درباره حضرت ابوطالب كتابهاى بسيارى نوشته شده كه برخى از آنها در كتاب الذريه ٢ / ٥١٠ - ٥١٤ ذدكر شده از آن جمله است : بغيه - الطالب ابى طالب و حسن خاتمه تاليف علامه سيوطى و اسنى المطالب فى نجاه الى طالب تاليف مفتى شافعى مكه سيد احمد بن زينى دحلان . و از كتابهايى كه اخيرا تجديد چاپ شده عبارتند از: ايمان ابى طالب تاليف شمس الدين ابى على فخارين معدالموسوى (م - ٦٣٠) و ابوطالب مظلوم تاريخ تاليف علامه امينى كه ترجمه قسمتى از الغدير است .
٥٥ _ وجوع شود به خبر وفات ابوطالب در سيره ابن اسحاق ص ٢٣٦، و سيره ابن هشام و تاريخ يعقوبى .
٥٦ _ سيره ابن اسحاق ص ٢٣٩ - ٢٤٠.
٥٧ _ بطور اختصار نقل شد از وقعه صفين نصربن مزاحم چاپ المدنى درمصر، ص ٩٤.
٥٨ _ رجوع شود به اخبار پس از وفات ابوطالب در سيره ابن اسحاق و ابن هشام و عيون الاثر.
٥٩ _ رجوع شود به تفسير سوره مسد در تفاسير و صحيح بخارى .
٦٠ _ سيره ابن هشام ١ / ٣٧٢.
٦١ _ سيره ابن هشام ١ / ٣٧٦. و تفسير سوره مسد در تفسير سيوطى و ديگر تفسيرها.
٦٢ _ رجوع شود به سيره اين هشام ١ / ٣٧٨ - ٣٧٩.
٦٣ _ السيره النبويه ٢ / ١٧.
٦٤ _ سيره ابن هشام ٢ / ١٢٧.
٦٥ _ اشاره است به آيه كريمه :(اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا).
٦٦ _ مروج الذهب مسعودى باب ذكر هجرته .
٦٧ _ عيون الاثر ١ / ١٨١.
٦٨ _ عيون الاثر ١ / ١٨٤، و مروج الذهب مسعودى باب ذكر هجرته ٢ / ٢٧٩.
٦٩ _ رجوع شود به عيون الاثر ١ / ٢٠٠، باب ذكر المواخاه .
٧٠ _ - رجوع شود به عيون الاثر ١ / ١٩٧، باب ذكر الموادعه بين المسلمين و اليهود.
٧١ _ مدارك اين گفتار و مشورتهاى پيامبر صلى الله عليه و آله با صحابه در اين باره ، در مدرك بعدى خواهد آمد.
٧٢ _ روگردانيدن پيامبر از دو در صحيح مسلم ، كتاب الجهاد و السير، باب غزوه بدر، آمده است .
٧٣ _ رجوع شود به اخبار بدر و مغازى واقدى چاپ اكسفورد، ١ / ٤٨ - ٤٩ و امتاع الاسماع مقريزى ١ / ٧٤ - ٧٥.
٧٤ _ رجوع شود به سيره ابن هشام ٢ / ٢٦٧.
٧٥ _ رجوع شود به اخبار بدر در سيره اين هشام . در اين كتاب هفده بار نام على در جمله قاتلين كفار قريش آمده .
٧٦ _ رجوع شود به سيره ابن هشام ٢ / ٣٥٦.
٧٧ _ رجوع شود به ماده(سير)در معجم البلدان و سيره ابن هشام ٢ / ٢٨١.
٧٨ _ رجوع شود به ماده(سير)در معجم البلدان .
٧٩ _ همسر انصارى بودن آن زن را واقدى نقل كرده است .
٨٠ _ تاريخ واقعه از(التنبيه و الاشراف)مسعودى نقل شد.
٨١ _ رجوع شود به غزوه بنى قينقاع در مغازى واقدى ١/١٧٦ - ١٨٠، و سيره ابن هشام ٢/٤٢٦ - ٤٢٨.
٨٢ _ كسى كه خون زياد از بدنش مى رود، سخت تشنه مى شود، و در گذشته كسانى را كه جنگها مامور آبرسانى به مجروحين و پانسمان آنان تا حد ميسور مى كردند. نسيبه در جنگ احد اين ماموريت را انجام مى داده است ؛ و آنانكه شركت نسيبه را در جنگ ، دليل بر جواز شركت زن در چنين اجتماعات مى شمارند، مى بايست توجه فرمايند:
اولا - اين جنگ در يك ميلى مدينه بر پا شده بود و مسافرتى در كار نبود.
ثانيا - نسيبه براى آب دادن به مجروحين در معركه حاضر شده بود، و آگاه كه حمله مشركين را براى شهيد كردن پيامبر صلى الله عليه و آله مشاهده كرد، به دفاع از جان پيامبر صلى الله عليه و آله اقدام كرد، و دفاع از جان پيامبر صلى الله عليه و آله بر هر مسلمانى واجب است . ليكن اين امر را نمى توان دليل بر جواز شركت زن در كارهاى ديگر دانست .
٨٣ _ غزوه حمراءالاسد در مغازى واقدى ١ / ٣٣٤، و سيره ابن هشام ٣ / ٥٢ آمده است .
٨٤ _ رجوع شود به : اديان آسمانى و مساله تحريف ص ١٥ - ٢٠.
٨٥ _ رجوع شد به : نهج البلاغه ص ٣٠٠ - ٣٠١ (خطبه قاصعه ).
٨٦ _ تفصيل اين روايت در تاريخ طبرى چاپ اروپا ٥ / ٢٧٦٨ آمده است .
٨٧ _ اشاره است به آيه :(انمغ يريد الله ليذهب عنكم الرجس)(احزاب / ٣٣)
٨٨ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا ٥/٢٧٧٠ - ٢٧٧١.
٨٩ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا ٥/٢٧٨٧.
٩٠ _ تفصيل آن را در اخبار سقيفه جزء يكم عبدالله بن سبا، معالم المدرستين ملاحظه فرماييد.
٩١ _ رجوع شودبه : شرح خطبه ٦٦ از نهج البلاغه ابن ابى الحديد چاپ مصر اخبار يوم السقيفه .
٩٢ _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ٦ / ١٢.
٩٣ _ رجوع شود به جلد دوم معالم المدرسين ، بحث(اجتهاد الخليفين فى الخمس).
٩٤ _ شمه اى از اين جريان را در بحث سياست ابوبكر نسبت به حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بيان مى نماييم .
٩٥ _ رجوع شود به فصل(ما وقع فى خلافه)از شرح حال ابوبكر در تاريخ الخلفاء سيوطى ص ٧٣.
٩٦ _ سنن ابو داود ٣ / ١٤٤ باب فى صفايا رسول الله ، حديث ٢٩٧٣ و مسند احمد ١ / ٤.
٩٧ _ معالم المدرسين چاپ اول ٢ / ١٤٤.
٩٨ _ صحيح بخارى ٤ / ١١٠ باب(قول النبى لا نورث ما تركنا صدقه)از كتاب فرائض - در همان صفحه از عايشه نيز در تاييد پدرش حديث روايت شده است - و كتاب الخمس ٢ / ١٢٦؛ و صحيح مسلم ، كتاب الجهاد، حديث شماده ٥٥؛ و سنن ابو داود ٣ / ١٤٤؛ باب صفايا رسول الله صلى الله عليه و آله ، و مستند احمد ٢ / ٢٤٢ و ٢٧٦.
٩٩ _ تذكره الحفاظ ١ / ٢ و ٣ در شرح حال ابوبكر.
١٠٠ _ رجوع شود به معالم المدرسين ٢ / ٥٥ - ٥٨.
١٠١ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا ٤ / ٢١٣٨.
١٠٢ _ التنبيه و لاشراف مسعودى ؛ دول الاسلام ذهبى ، ص ١٩.
١٠٣ _ آزاد كرده قبيله نيز از همپيمانان قبيله به حساب مى آيد.
١٠٤ _ مسند احمد ٥ / ٤١١.
١٠٥ _ مروج الذهب مسعودى ٢ / ٣٢١.
١٠٦ _ رجوع شود به : معالم المدرستين ٢ / ٣٥٢ - ٣٥٦.
١٠٧ _ اين جمله در موطا مالك ٢ / ٦٠ چاپ مصر در سال ١٣٤٣ ه - چنين آمده است :
نويسنده از اين جمله همان معنى را كه در متن آمده ، استنباط مى كند.
١٠٨ _ رجوع شود به : معالم المدرستين ٢ / ٣٥٢ - ٣٥٦.
١٠٩ _ رجوع شود به : مروج الذهب مسعودى ٢ / ٣٢٢
١١٠ _ رجوع شود به : شرح حال عمر در تاريخ الخلفائ سيوطى ص ١٣٣.
١١١ _ رجوع شود به : مروج الذهب مسعودى ٢ / ٣٢٢.
١١٢ _ تاريخ الخلفاءسيوطى ص ١٤٣ - ١٤٤.
١١٣ _ مروج الذهب مسعودى ٢ / ٣٢٢.
١١٤ _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ١٢ / ٢١٤؛ فتوح البلدان ص ٥٤٩. بنگريد به ؛ معالم المدرسيتين ٢ / ٨٥ - ٨٧.
١١٥ _ تاريخ الخلفاء سيوطى ص ١٤٤.
١١٦ _ تاريخ بغداد خطيب بغدادى ٧ / ٤٥٣.
١١٧ _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
١١٨ _ منتخب كنز العمال ٤ / ٦١.
١١٩ _ طبقات ابن سعد ٨ / ٢٠٨ - ٢٠٩.
١٢٠ _ تفضيل اين امر را در فصل(عايشه به حج مى رود)از جلد اول نقش عايشه در تاريخ اسلام ، مطالعه فرماييد.
١٢١ _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ١٢ / ٢١٤.
١٢٢ _ رجوع شود به : صحيح بخارى ، كتاب الاستسقاء باب سوال الناس الامام الاستسقاء اذا قحطوا، ١ / ١٢٤، و كتاب فضائل النبى ، باب مناقب العباس بن عبد المطلب ، ٢ / ٢٠٠ طبقات ابن سعد چاپ اروپا ٣ / ٢٣٣ و ٤ / ق ١ / ١٨.
١٢٣ _ طبقات ابن سعد ٢ / ق ٢ / ١٢٠ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
١٢٤ _ رجوع شود به : نقش عايشه در تاريخ اسلام ؛ و ماده عايشه در المعجم المفهوس الالفاظ النبوى ، و بحث عوامل تحريف در اجزاء گذشته همين كتاب .
١٢٥ _ در بحثهاى گذشته چگونگى اين اجتهاد خليفه و اقدامات او را در منع از نشر حديث و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله بيان داشته ايم .
١٢٦ _ در بحثهاى گدشته اشاره اى به اين مطلب نيز داشته ايم .
١٢٧ _ در بحث موارد اجتهاد ابوبكر و عمر در جلد دوم معالم المدرستين ، تفضيل اين داستان آمده است .
١٢٨ _ رجوع شود به معالم المدرستين ٢ / ٤٤ - ٤٨، باب كتابه الحديث ...، و بحث(نقل حديث پيامبر صلى الله عليه و آله ممنوع شد)در اجزاء گذشته همين كتاب .
١٢٩ _ سنن دارمى ، باب من هاب الفتيا، ١ / ٨٤ و ٨٥.
١٣٠ _ سنن دارمى ، باب من هاب الفتيا ١ / ٤٨ و ٨٥.
١٣١ _ سنن دارمى ١ / ٨٥؛ جامع بيان العلم تاليف ابن عبدالبر ٢ / ١٤٧؛ تذكره الحفاظ ذهبى ١ / ٤ و ٥.
١٣٢ _ رجوع شود به : نقش ائمه در احياء دين ٦ / ١١٧. ١١٨
١٣٣ _ رجوع شود به : معالم المدرسين ، بحث ؛ تطور مدلول الاجتهاد بمدرسه الخلفاء ٢ / ٦١ - ٦٤.
١٣٤ _ رجوع شود به بحث(موافقات عمر)در جزء پنجم اين سلسله بحثها.
١٣٥ _ صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، باب فضائل عمر، ٢٣ ح ؛ مسند احمد ٢ / ٣٣٩ و ٦ / ٥٥؛ مسند طيالسى ، ح ٢٣٤٨.
١٣٦ _ رجوع شود به : احاديث فضائل عمر در شرح حال عمر در تاريخ ذهبى و تاريخ ابن كثير و تاريخ ابن عساكر و تاريخ الخلفاء سيوطى .
١٣٧ _ حضرت زهرا عليه السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله حال آنها را قبل از اسلام در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله بيان فرموده است . رجوع شود به : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ مصر، ٤ / ٧٩ - ٨٧؛ كتاب بلاغات النساء ص ١٢ - ١٥.
١٣٨ _ رجوع شود به : معالم المدرستين ٢ / ٣٥٢ - ٣٥٦.
١٣٩ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا ٥ / ٢٧٧٧ - ١٧٨١؛ انساب الاشراف ٥ / ١٥ - ١٨.
١٤٠ _ تاريخ طبرى چاپ اروپا ٥ / ٢٧٧٦ / ٢٧٧٨؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، در شرح خطبه شقشقيه ١ / ١٩٣.
١٤١ _ رجوع شود به : تاريخ طبرى چاپ اروپا ٥ / ٢٧٩٤؛ تاريخ يعقوبى ١ / ١٦٢؛ انساب الاشراف بلاذرى ٥ / ١٩ - ٢١؛ العقد الفريد ٣ / ٧٤ - ٧٦. و تفصيل آن را در فصل(الشورى و بيعه عثمان)از معالم المدرستين ، چاپ دوم ١ / ١٣٥١ مطالعه فرماييد.
١٤٢ _ انساب الاشراف بلاذرى ٥ / ٢١.
١٤٣ _ تاريخ الخلفاء سيوطى ، چاپ مصر سال ١٣٧١ ه ، ص ٢٦.
١٤٤ _ رجوع شود به بحث موارد اجتهاد عثمان در چاپ دوم معالم المدرستين ١٥٢ - ١٥٧.
١٤٥ _ رجوع شود به فصل(در جبهه حق و حقيقت)از بحث(نقل حديث پيامبر صل الله عليه و آله ممنوع مى شود)از اجزا گذشته همين كتاب
١٤٦ _ رجوع شود به فصل(در جبهه حق و حقيقت)از بحث(نقل حديث پيامبر صلى الله عليه و آله ممنوع مى شود)از اجزاء گذشته همين كتاب .
١٤٧ _ رجوع شود به بحث(عمار ياسر)از بخش عايشه در دوران حكومت عثمان ، از كتاب نقش عايشه در اسلام جلد اول .
١٤٨ _ ر.ك (١ / ١٩٦ - ١٩٨)
١٤٩ _ شرح فرمايش آن حضرت اين است كه : عايشه و طلحه و زبير و جمعى از انصار و مردم اهل مصر و كوفه در آن شريك بودند. پس از كشتن آنها لازم باشد، بايست با اين هزار نفر جنگيد.
١٥٠ _ رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد چ اول مصر ٢ / ١٧٠ ١٧٣.
١٥١ _ مروج الذهب ٢ / ٣٥٤.
١٥٢ _ نهج البلاغه خطبه ٢١٥.
١٥٣ _ در كتب لغت عرب گفته اند: الحمراء العجم الشقره تغلب عليهم ، و ابن الامه .
١٥٤ _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در شرح خطبه ٣٤؛ باب مناقب على و ذكر طرف من اخباره فى عدله و زهده .
١٥٥ _ اعلام زركى ١ / ٣٣٣.
١٥٦ _ در آن زمان كسى را كه دار مى زدند، به چوبه دار مى بستند تا بميرد؛ و مانند دار زدن در عصر ما نبود كه طناب به گردنش آويزان تا خفه شود.
١٥٧ _ بحار الانوار ٤٢ / ١٢١ - ١٣٣.
١٥٨ _ بيان اين امر پس از اين - اين شاء الله تعالى - مى آيد. تابعين دسته از روايان حديث را مى گويند كه درك صحبت صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله را كرده و از ايشان حديث روايت نموده اند.
١٥٩ _ تفضيل اجتهادات خلفا و صحابه را در جلد دوم معالم المدريتين بخوانيد.
١٦٠ _ بنگريد به : تاريخ يعقوبى ٢ / ٣٣٣. ابن كثير نيز در تاريخ ١٠ / ٨ اشاره اى به اين امر دارد.
١٦١ _ رجوع شود به كتاب قواعد التحديث ص ٤٦ - ٤٧، تاليف محمد جمال الدين القاسمى (م : ١٣٣٢ ه ) چاپ قاهره ، ١٣٨٠ه ، تدريب الرواى ص ٤١، تاليف سوطى چاپ سال ١٣٩٢ هجرى ، و الحديث الشريف ص ٤٣، تاليف محمد الصباغ چاپ دمشق ١٣٩٧ ه .
١٦٢ _ مقصود مخالفت ابوحنيفه با سنت پيامبر كه در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله ذكر شده بود مى باشد.
١٦٣ _ رجوع شود به المحلى ابن حزم ١١ / ٢٥١ - ٢٥٧.
١٦٤ _ تاريخ بغداد ١٣ / ٣٩٦.
١٦٥ _ تاريخ بغداد ١٣ / ٤٠٨
١٦٦ _ تاريخ بغداد ١ / ٧١.
١٦٧ _ تاريخ بغداد ١٣ / ٢٨٦؛ باب ذكر ما حكى عن ابى حنيفه من رايه فى الخروج على السلطان .
١٦٨ _ تاريخ بغداد ١٣ / ٣٨٦ و ٣٧٥.
١٦٩ _ الملل و النحل شهرستانى ١ / ٨٥: الفصل الثانى : الجبريه .
١٧٠ _ الملل و النحل ١ / ٤٣: الفصل الاول : المعتزله .
١٧١ _ انساب سمعانى ، ذيل(جهمى).
١٧٢ _ كتاب جهم بن صفوان ص ٧١، الفصل الثالث : نفى الصفات عن الله تعالى .
١٧٣ _ رجوع شود به : الرد على الجهميه و الزنادقه ؛ تاليف احمد بن حنبل (م : ٢٤١ ه ) چاپ قاهره و الرد غلى الجهميه ، تاليف عثمان بن سعيد دارمى (م : ٢٨٠ ه ) چاپ لندن سال ١٩٦٠ م ؛ و جهم بن صفوان ، تاليف حامد العلى چاپ بغداد ١٩٦٥ م . كتاب اخير اثرى است جامع در احوال جهم .
١٧٤ _ رجوع شود به فرق الشيعه ، ورقه ١٤٥.
١٧٥ _ انساب سمعانى .
١٧٦ _ رجوع شود به مناقب ابى حنيفه ١ / ١٤٥ - ١٤٨ تاليف موفق بن احمد مكى ، چاپ حيدر آباد سال ١٣٢١ ه . پ
١٧٧ _ شرح حال مقاتل در فصل : اثر انديشه هاى اهل كتاب ؛ در جزء دوازدهم همين كتاب ، مى آيد - ان شاءالله تعالى .
١٧٨ _ تاريخ ابن كثير ٩ / ٣٥٠؛ و تاريخ الاسلام ذهبى ٥ / ٥٦.
١٧٩ _ طبقات المعتزله ص ٣٤، تاليف احمد بن يحيى بن المرتضى (م : ٨٤٠ ه ) چاپ بيروت سال ١٩٦١ م .
١٨٠ _ دائره المعارف اسلامى ، ماده(ترمذ).
١٨١ _ طبقات المعتزله ص ٣٤، و الرد على الجهيمه ، تاليف احمد بن حنبل ص ١٥.
١٨٢ _ طبقات المعتزله ص ٣٢.
١٨٣ _ رجوع شود به ذكر حوادث ١١٦ - ١٢٨ هجرى در تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا ٥ / ١٣٦ - ٢٦١. بعضى حوادث در ذكر حوادث سال ١١٦ - ١٢٨ هجرى در تاريخ طبرى به تفضيل ذكر شده و در تاريخ ابن كثير به اختصار آمده است .
١٨٤ _ انساب سمعانى .
١٨٥ _ رجوع شود به كتاب جهم بن صفوان ص ١٦١: الفصل السادس .
١٨٦ _ از اين پس در بحث از فرقه هاى مسلمانان ، مدارك قابل قبول در دسترس هست ؛ مانند نوشته هاى خود آن فرقه ها يا نوشته هاى دانشمندان مورد اعتماد معاصر با آن فرقه ها، مانند مسعودى و ديگران .
١٨٧ _ شرح حال واصل در وفيات الاعيان ابن خلكان ٥ / ٦٠؛ و تاريخ الاسلام ذهبى ٥ / ٣١١، و مروج الذهب مسعودى ٤ / ٢٢ و ذيل(معتزله)در انساب سمعانى آمده است .
١٨٨ _ شرح حال عمروبن عبيد در تاريخ بغداد ١٢ / ١٦٦، و وفيات لاعيان ابن خلكان ٣ / ١٣٠، و در ذكر حوادث سال ١٤٢ از تاريخ كثير ١٠ / ١٠ آمده است .
١٨٩ _ الفرق بين الفرق ص ١١٤؛ الفصل الثالث : مقالات القدريه و المعتزله .
١٩٠ _ رجوع شود به شرح حال متوكل در تاريخ الخلفاء سيوطى و تاريخ طبرى و ابن اثير.
١٩١ _ رجوع شود به شرح حال احمد بن حنبل در؛ تاريخ بغداد ٤ / ٤١٢؛ و تاريخ ابن كثير ١٠ / ٣٢٥ - ٣٤٣.
١٩٢ _ براى شناسايى اثر اختلافات فرقه اى در مكتب خلفا شايسته است خلاصه گفتار امام الائمه ابن خزيمه را در دفاع از ابوهريزه كه در مستدرك حاكم ٣ / ٥١٣ آمده است ، بيان كنيم . اين خزيمه گويد:
(آنانكه درباره اخبار ابوهريره مى گويند، يا از فرقه جهميه مى باشند كه صفات خدا را تعطيل كرده اند و اخبار ابو هريزه را خلاف مذهب خود مى يابند.
يا از خوارج مى باشند كه اطاعت خليفه و حاكم را واجب نمى دانند و خروج را واجب مى دانند.
يا از قدريه مى باشند كه مى گويند افعال بشر را خداوند از ازل مقدر كرده و احاديث ابوهريزه را محالف با راى خود مى يابند.
يا از فقهايى مى باشند كه اخبار ابوهريزه را مخالف نظر فقهى خود مى دانند.
اينان اخبار ابوهريزه را رد مى كنند.)
١٩٣ _ دائره المعارف الاسلاميه ٢ / ٢١٨.
١٩٤ _ رجوع شود به شرح حال اشعرى در وفيات لاعيان ٣ / ٣٩٨.
١٩٥ _ با مراجعه با آثار اشعريها اين امر واضح مى شود.
١٩٦ _ حكام مماليك در مصر آن حكامى بودند كه در اصل بنده بودند و سپس آزاد شده بودند.
١٩٧ _ رجوع شود به خطط مقريزى ٦ / ١٦٦ چاپ قاهره ، سال ١٣٢٦ ه .
١٩٨ _ الدرر الكامنه فى اعيان المائه الثامنه ص ١٦٣، تاليف ابن حجر عسقلانى (م : ٨٥٢ ه ) چاپ قاهره سال ١٣٨٥ هجرى .
١٩٩ _ همان مدرك ص ١٦٤.
٢٠٠ _ همان مدرك ص ١٥٨.
٢٠١ _ همان مدرك ص ١٦٦.
٢٠٢ _ همان مدرك ص ١٥٠ - ١٧٠.
٢٠٣ _ رجوع شود به آثار ابن تميميه مانند منهاج السنه و رسائل خطى ابن تميميه مجمعه ٩١ از نسخه هاى عكسى مجمع علمى اسلامى .
٢٠٤ _ رجوع شود به معالم المدرستين ١ / ٦٢.
٢٠٥ _ رجوع شود به بحثهاى گذشته كه در دومين عامل تحريف بررسى نموديم ، و همچنين به بحث(منشاالخلاف فى رسول الله صلى الله عليه وآله)در جلد اول معالم المدرستين چاپ دوم ص ٣٩.
٢٠٦ _ خطيب اين حديث را از صحيح بخارى نقل مى كرد: ليكن مولف اين حديث را در مسند احمد ٥ / ١٦٧ چنين ديده است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود:
(... خداوند مى فرمايد: اى فرزند آدم ! چنانچه تو مرا بخوانى و از من خواهش كنى ، همانا من ترا مى آمرزم با هر چه كه در تو باشد! اگر چه مرا ملاقات كنى روز قيامت در حالى كه به اندازه زمين گناه كرده باشى ، من هم تو را ملاقات مى كنم با آمرزش به اندازه زمين ، اگر چه گناهانى داشته باشى كه تا به آسمان رسيده باشد، به شرط آنكه شريكى براى من قائل نباشى و از من آمرزش بخواهى ، تو را مى آمرزم و اهميتى نمى دهم .)
و در صحيح بخارى ١ / ١٥٠ كتاب الجنائز باب فى الجنائز، مختصر اين حديث آمده است .
احاديث بسيار ديگرى در اين باره در كتب ايشان هست كه بعضى از آنها را در جزء دوازدهم در بحث رويت بررسى خواهيم كرد - ان شاء الله تعالى .
٢٠٧ _ در انتها بحث :(الوصيه)در جلد اول معالم المدرستين ده نوع كتمان ذيل را به تفضيل شرح نموده ايم :
١) حذف بخشى از حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و تبديل آن به جمله اى مبهم
٢) حذف همه خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن
٣) تاويل معناى روايت پيامبر صلى الله عليه و آله بر خلاف حقيقت آن
٤) حذف بعضى از اقوال صحابه
٥) حذف تمام يك روايت از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله
٦) نهى از نوشتن سنت پيامبر صلى الله عليه و آله
٧) كوشش در تضعيف راويان و كتابهايى كه به زيان دستگاه حاكمه مى باشد.
٨) سوزانيدن كتابها و كتابخانه ها
٩) حذف بخشى از خبر در سيره صحابه و تحريف حقيقت
١٠) ساختن روايتهاى جعلى به جاى روايتهاى صحيح سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سيره صحيح صحابه
٢٠٨ _ اعلام الوردى ص ٢٧٢.
٢٠٩ _ بيعت در اسلام چند گونه است كه يك مورد آن بيعت بر قيام براى امر به معروف و نهى منكر است . در اينجا همينگونه بيعت مورد سخن است .
٢١٠ _ رجوع شود به معالم المدرستين ٢ / ٣٢٠ بحث :(كيف تداول الائمه عليه السلام كتب العلم)باب :(االامام على بن الحسين عليه السلام خاصه).
٢١١ _ در اسلام فرق مومن و منافق در آن است كه منافق با تظاهر به عمل كردن به ضروريات اسلام ، را قبول مى كند، در حالى كه قلبا را نپذيرفته است .
٢١٢ _ در آن زمان در ملاقاتهاى رسمى عمامه بر سر مى گذاشته اند. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در ملاقاتهاى رسمى و در نماز عيد عمامه بر سر مى گذاشت . رجوع شود به عبدالله بن سبا جلد دوم فصل :(جاء على فى السحاب)
٢١٣ _ بقر الحديث : اوضحه و كشفه . يعنى پرده از روى حديث بر داشت . و بقر العلم ؛ يعنى پرده از روى علم بر داشت و روشن كرد. و باقر العلم ؛ يعنى پرده از روى علم بر دارنده .
٢١٤ _ رجوع شود به كتاب كافى كلينى ١ / ٤٦٩، و بحار الانوار ٤٦ / ٢٢٥ - ٢٢٨.
٢١٥ _ اسفراينى (م : ٤٢٩ ه ) در كتاب : الفرق بين الفرق ، چاپ قاهره ، ص ٦٠ و تاريخ يعقوبى ٢ / ٦١ در ذكر وفات حضرت باقر عليه السلام به طور مختصر آن را آورده است .
٢١٦ _ كافى ١ / ٣١٠؛ و بحارالانوار ٤٧ / ٣.
٢١٧ _ رجوع شود به شرح زندگانى هر يك از ائمه عليه السلام در مجلات بحار الانوار علامه مجلسى .
٢١٨ _ فاصله بعضى از شهرها تا مدينه ، در آن زمان يك سال راه بود، با بيشتر؛ ليكن همه ساله از آن شهرها براى حج به مدينه مى رفتند.
٢١٩ _ بحارالانوار ٤٧ / ٤، ح ١١، به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ٣ / ٤٣٤.
٢٢٠ _ رجوع شود به : بحار ٤٨ / ١٢ - ٢٨.
٢٢١ _ ملل و نحل شهرستانى ، شرح الكيسانيه ١ / ١٤٧.
٢٢٢ _ الفرق بين الفرق ، عبدالقاهر اسفراينى (م : ٤٢٩ ه ) چاپ قاهره باب ذكر الكيسانيه ص ٣٨.
٢٢٣ _ مقالات الاسلاميين ، على بن اسماعيل اشعرى ص ٢١.
٢٢٤ _ الفرق بين الفرق اسفراينى ص ٤٠؛ و ملل و نحل شهرستانى ، ١ / ١٤٧ و ١٥٠ - ١٥١.
٢٢٥ _ رجوع شود به داستان كشته شدن سعد بن عباده در آخر باب سقيفه عبدالله بن سبا جلد اول .
٢٢٦ _ الفرق بين الفرب ص ٤٦.
٢٢٧ _ رجوع شود به ذكر حوادث سال ٦٦ و ٦٧ در تاريخ ابن اثير.
٢٢٨ _ رجوع شود به ذكر حوادث سال ٦٦ در تاريخ ابن اثير.
٢٢٩ _ در اينجا نص عربى اين كلام را از الفرق بين الفرق اسفراينى ص ٢٥٠-٢٥١ مى آوريم :(الغرابيه قوم زعموا ان الله عزوجل ارسل جبرئيل عليه السلام الى على ، فغلط فى طريقه فذهب الى محمد، كان يشبهه و قالوا: كان اشبه به من الغراب بالغراب ، و الذباب بالذباب و زعموا ان عليا كان الرسول و اولاده بعده هم هم الرسل ، و هذه الفرقه تقول لاتباعها: العنوا صاحب الريش ! يعنون جبرئيل عليه السلام . و كفر هذه الفرقه اكثر من كفر اليهود الذين قالوا لرسول الله صلى الله عليه و آله : من ياتيك بالوحى من الله تعالى ؟ فقال : جبرئيل ، فقالوا: انا لانحب جبرئيل ، لانه ينزل بالعذاب و قالوا: لو اتاك بالوحى ميكائيل الذى لاينزل الا بالرحمه ، لامنا بك . فاليهود - مع كفرهم بالنبى صلى الله عليه و آله و مع عداوتهم لجبرئيل عليه السلام - لايلعنون جبرئيل ، و انما يزعمون انه من ملائكه العذاب دون الرحمه . و الغرابيه من الرافضه يلعنون جبرئيل و محمدا عليه السلام و قد قال الله تعالى :(من كان عدوا الله و ملائكته و رسله و جبرئيل و ميكال فان الله عدو للكافرين)(البقره / ٩٨) و فى هذا تحقيق اسم الكافر لمبغض بعض الملائكه و لايجوز ادخال من سما هم الله كافرين فى جمله فرق المسلمين .)درباره اين فرقه خيالى ، نيز رجوع شود به كتاب التبصير فى الدين و تمييز الفرقه الناجيه من الفرق الهالكين ص ٧٥، تاليف ابوالمظفر محمد بن طاهر اسفراينى (م : ٤٧١ ه‍) چاپ قاهره سال ١٣٧٤ ه‍
٢٣٠ _ مانند: طبقات الشافعيه تاج الدين سبكى (م : ٧٧١ ه )؛ طبقات الحنابلخ تاليف ابويعلى محند بن حسين ؛ و طبقات المعتزله ، تاليف احمد بن يحيى .
٢٣١ _ رجوع شود به : بحار لانوار مجلسى ٤٦ / ١٧٠ - ١٨٨؛ و مقاتل الطالبين چاپ قاهره سال ١٣٦٨ ه ، ص ١٢٧ - ١٥١. ابن اثير نيز در تاريخ خود الكامل در ذكر حوادث سال ١٢١ ه ، ظلمهايى را كه بر يزيد وارد شده است بيان كرده ، شهادت او را در حوادث سال ١٢٢ ه ذكر كرده است .
٢٣٢ _ رجوع شد به : مقاتل الطالبيين ص ١٥٢ - ١٥٨؛ و تاريخ ابن اثير در ذكر حوادث سال ١٢٥ ه .
٢٣٣ _ رجوع شود به تاريخ ابن اثير در ذكر شهادت زيد و يحيى .
٢٣٤ _ اين موضوع را مولف در بر خوردها بحثهاى علمى خود با زيديه درك كرده است . و نيز رجوع شود به ملل و محل شهرستانى ١ / ١٥٤: الزيديه .
٢٣٥ _ افطح آن كس را گويند كه سريا پاى او بيش از حد متعارف پهن مى باشند
٢٣٦ _ بحارالانوار ٤٧ / ٢٥٢ - ٢٥٣
٢٣٧ _ بحارالانوار ٤٧ / ٢٥٢ - ٢٥٣ و المقالات و الفرق تاءليف سعدبن عبداللهاشعرى (م : ٣٠١ ه‍) چاپ تهران ، سال ١٣٨٢ ه‍ ١٩٦٣ م
٢٣٨ _ المقالات و الفرق اشعرى ص ٨٦، و ملل و نحل شهرستانى ١/١٦٧: الافطحيه
٢٣٩ _ رجوع شود به ملل و نحل شهرستانى ١/١٦٧
٢٤٠ _ درعصر ما غالبا شيعيان آنان راچنين نامگذارى كرده اند
٢٤١ _ بحارالانوار ٤٧ / ٢٥٤، به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ١ / ٢٢٨.
٢٤٢ _ بحار الانوار ٤٧ / ٢٤٨ حديث ١١ به نقل از كمال الدين صدوق ١ / ١٦٠ و تهذيب شيخ طوسى ١ / ٢٨٩؛ و بحار الانوار ٤٧ / ٢٥٥، به نقل از مناقب ١ / ٢٢٩.
٢٤٣ _ كمال الدين صدوق ١ / ١٦٠.
٢٤٤ _ بحارالانوار ٤٧/ ٢٤٢ به نقل از ارشاد شيخ مفيد ص ٣٠٤.
٢٤٥ _ بحارالانوار ٤٧/ ٢٥٢ به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ١ / ٢٢٨؛ و نيز بحارالانوار ٤٧ / ٢٥٥، به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ١ / ٢٣٠.
٢٤٦ _ رجوع شود به تاريخ ابن اثير، حوادث سال ٣٣٩ ه .
٢٤٧ _ يمامه از سرزمينهاى نجد است ؛ همانجا كه در سايق گفتيم وهابيها در قرن دوازدهم از آنجا به مسلمانان حمله كردند و گشتارها كردند.
٢٤٨ _ رجوع شود به : سيره ابن هشام ٤ / ٢٤٥، ٢٧٢؛ و تاريخ طبرى چاپ اروپا، ص ١٧٣٧؛ ١٧٤٨ - ١٧٤٩.
٢٤٩ _ رجوع شود به : تاريخ طبرى ص ١٩٤٣؛ و سيره ابن هشام ٢ / ٥.
٢٥٠ _ رجوع شود به مقدمه كتاب ملل و نحل شهرستانى .
٢٥١ _ ملل و نحل شهرستانى ١ / ١٧٣ - ١٨١.
٢٥٢ _ نهج البلاغه (صبحى صالح ) ص ٤٩٦.
٢٥٣ _ از اهل سنت مانند سبط ابن الجوزى حنفى در تذكره خواص الامه و شهرستانى در ملل و نحل ١ / ١٧٣ شرح حال آنها را نوشته اند.
٢٥٤ _ رجوع شود به بحث : راى المدرستين فى تقييم الحديث ، در جلد سوم معالم المدرستين .
٢٥٥ _ احزاب / ٣٣.
٢٥٦ _ شورى ٢٣.
٢٥٧ _ احزاب / ٥٦.
٢٥٨ _ رجوع شود به مصادر ذيل : صحيح بخارى ، كتاب الانبياء، باب يزفون النسلان فى المشى ، ٣ / ١٥٩، و كتاب الدعوات ، باب الصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ، باب هل يصلى على غير النبى ٤ / ٧٢، و صحيح مسلم ، كتاب الصلاه ، باب الصلاه على النبى صل الله عليه و آله بعد التشهد، حديث ٦٥ و ٦٦ و ٦٩؛ ص ٣٠٥ - ٣٠٦؛ و سنن ابوداود، كتاب الصلاه ، باب الصلاه على النبى صل الله عليه و آله بعد التشهد ١ / ٢٥٧ - ٢٥٨؛ و سنن نسائى ؛ كتاب السهو، باب الامر بالصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ، ط. بيروت ٣ / ٤٥، و باب كيف الصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ، ط بيروت ٣ / ٤٧ - ٤٩، و سنن ابن ماجه كتاب اقامه الصلاه ، باب الصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ١ / ٢٩٢ - ٢٩٤ ح : ٩٠٣ - ٩٠٦؛ سنن ترمذى ، كتاب الوتر، باب ماجاء فى صفه الصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ١ / ١٧٩ - ١٨٠؛ و كتاب التفسير، تفسير سوره الاحزاب الايه ٥٦، ١٢ / ٩٥، و سنن دارمى ، كتاب الصلاه ، باب الصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ١ / ٣٠٩ - ٣١٠؛ و موطا مالك ، كتاب السفر، باب ماجاء، فى الصلاه على النبى صلى الله عليه و آله ١ / ١٧٩ - ١٨٠؛ و مسند احمد ١ / ١٦٢، ٣ / ٤٧، ٤ / ١١٨، ١١٩، ١٤١، ٢٤٣، ٢٤٤، ٤٢٤، ٢٧٤.
٢٥٩ _ سنت مجموعه اى گفتار و كردار پيامبر صلى الله عليه و آله است . ليكن در مكتب خلفاء كردار سه خليفه اول مانند پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند و بعضى مانند امام مالكيه - مالك بن انس - كردار صحابه را نيز مانند كردار پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند و مدرك احكام اسلامى قرار مى دهند. و در مكتب اهل البيت عليه السلام گفتار و كردار دوازده امام را كه اوصياء پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشند، بيان مى كنند سنت پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند.
٢٦٠ _ اين روايت در كتاب ديگر مولف (معالم المدرستين ) آمده است . البته در كتاب حاضر نيز پس از ذكر مدارك مكتب اهل البيت عليه السلام در پاورقى مدارك روايات مويد آنها را از مصادر مكتب خلفاء نيز - ان شاء الله - ياد آورى خواهيم شد.
٢٦١ _ بصائر الدرجات ص ١٩٧ ح ٤. در تاييد اين حديث سه روايت در مصادر مكتب خلفاء نقل شده است . رجوع شود به سنن نسائى ١ / ١٧٨ باب التنحنح فى الصلاه و سنن اين ماجه كتاب الادب باب الاسنثدان ، ح ٣٧٠٨ و مسند احمد ١ / ٨٥ ح ٦٤٧، ج ١ / ١٠٧ ح ٨٤٥، و ٨٠ ح ٦٠٨، تاريخ بخارى ٤ / ٢ / ١٢١.
٢٦٢ _ كافى ١ / ٦٢ - ٦٣، وسائل الشيعه (طبع قديم ) ٣ / ٣٩٤ ح ١، مستدرك الوسائل ١ / ٣٩٣، احتجاج طبرسى ص ١٣٤، تحف العقول ص ١٣١ - ١٣٢، وافى ١ / ٦٣، مراه العقول ١ / ٢١٠.
٢٦٣ _ جابر بن عبدالله بن انصارى از اصحاب رسول خدا است كه امام باقر عليه السلام را نيز درك كرده است . وفات جابر بعد از سال هفتادم هجرت در مدينه اتفاق افتاده است . تقريب التهذيب ١ / ١٢٢.
٢٦٤ _ صحيح ترمذى ، كتاب المناقب ، باب مناقب على بن ابى طالب ، ج ١٣ / ١٧٣، و تاريخ بغداد ٧ / ٤٠٢. همين مضمون از جابر بن عبدالله در تاريخ ابن عساكر ٢ / ٣١٠ و ٣١١، و تاريخ ابن كثير ٧ / ٣٥٦، و اسد الغابه ٤ / ٢٧ نيز نقل شده است . شبيه آن از جندب بن ناحيه (يا ناحيه بن جندب ) در كنز العمال چاپ حيدر آباد - ١٣١٢ ه‍ ٦ / ٣٩٩، و چاپ دوم ١٢ / ٢٠٠ ح ١١٢٢، والرياض النضره ٢ / ١٦٥ نيز روايت گشته است .
٢٦٥ _ از جمله موارد مشابه ديدارهايى است كه حضرتش با رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مدينه داشته است ، و در تفاسير در ذيل آيه نجوى (مجادله / ١٢ و ١٣) بدانها اشاره شده است و براى تحقيق مراجعه كنيد به معالم المدرستين ١ / ٣٢٢.
٢٦٦ _ امالى طوسى (چاپ نعمان ، نجف سال ١٣٨٤ ه‍) ٢ / ٥٦ بصائر الدرجات ص ١٦٧، ينابيع الموده قندوزى چاپ دار الخلاقه العثمانيه ١٣٠٢ ه‍ ص ٢٠.
٢٦٧ _ تاريخ ابن عساكر (چاپ بيروت ١٣٩٥ ه‍) ترجمه الامام على عليه السلام ٢ / ٤٨٤، تاريخ ابن كثير ٧ / ٣٥٩ كنز المعمال (چاپ اول ) ٦ / ٣٩٢.
٢٦٨ _ اين حديث درمستدرك حاكم و تلخيص ذهبى ٣ / ١٣٩ صحيح توصيف شده است . و نيز در مستدرك حاكم ٣ / ١٤ - ١٧ باب كان اقرب الناس عهدا برسول الله صلى الله عليه و آله واز شرح حال حضرت على عليه السلام به جند روايت گشته است . و در مصنف ابن ابى شيبه ٦ / ٣٤٨، و مجمع الزوائد ٩ / ١١٢، و كنز العمال چاپ دوم ١٥ / ١٢٨، باب فضائل على بن ابى طالب ح ٣٧٤، و تذكره خواص الامه باب حديث النجوى و الوصيه از فضائل احمد بن حنبل نقل شده است .
٢٦٩ _ طبقات ابن سعد، باب من قال توفى رسول الله فى حجر على بن ابى طالب ط اروپا ٢ / ق ٢ / ٥١.
٢٧٠ _ دو نفر به ابوبصير معروف مى باشند كه يكى از آنها يحيى پسر ابوالقاسم ، مكنى به ابو محمد و از جمله اصحاب حضرت امام محمد باقر و امام جهفر صادق عليه السلام بوده و مطلقا به او ابوبصير مى گفتند. در اينجا مراد همين ابوبصير است ، به كتاب قاموس الرجال مراجعه فرماييد.
٢٧١ _ كافى ١ / ٢٣٩، بصائر الدرجات ص ١٥١ - ١٥٢ وافى ٢ / ١٣٥ البته اين روايت طولانى است و ما به قدر حاجت از آن بر گزيده ايم . حديثى ديگر نيز از ابوبصير روايت شده كه با حديث مزبور در لفظ قدرى اختلاف دارد. رجوع شود به بصائر الدرجات ص ١٤٩ ح ١٤، و ص ١٥٤ ح ٧، و ص ١٤٢ ح ١، وافى ٢ / ١٣٥.
٢٧٢ _ سليم بن قيس ابوصادق الهلالى العامرى از جمله اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بوده است كه ساير ائمه تا حضرت سجاد عليه السلام را نيز درك كرده است قاموس الرجال ٤ / ٤٤٥.
٢٧٣ _ كافى ١ / ٢٩٧ - ٢٩٨، وافى ٢ / ٧٩.
٢٧٤ _ ابوحمزه يا ابوالحسن ، حمران بن اعين شيبانى ، مردى تابعى و مورد قبول و اطمينان بوده است و از امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت كرده است . به قاموس الرجال (٤ / ٤١٣) مراجعه نماييد.
٢٧٥ _ كافى ١ / ٢٣٥ بصائر الدرجات ص ١٧٧ و ١٨٦ و ١٨٨ و وافى ٢ / ١٣٢.
٢٧٦ _ ابوحفص ، عمر بن كلبى كوفى از جمله اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام بوده است ، معجم رجال الحديث ١٣ / ١٢.
٢٧٧ _ كافى ١ / ١٣٦؛ بصائر الدرجات ص ١٨٤ و ١٧٧ وافى ٢ / ١٣٣. پ
٢٧٨ _ ابوالقاسم ، فضيل بن يسار آزاد كرده بنى نهد از اصحاب امام باقر و امام صادق عليه السلام بوده است ، قاموس الرجال ٧ / ٣٤٣.
٢٧٩ _ كتاب العيبه شيخ طوسى (تبريز - ١٣٢٣ ه‍) ص ١٢٨، مناقب ابن شهر آشوب ٤ / ١٧٢، بحارالانوار ٤٦ / ١٨ ح ٣.
٢٨٠ _ ابوبكر حضرمى ، عبدالله بن محمد نام دارد و از امام صادق عليه السلام احاديث بسيارى روايت كرده است . قاموس الرجال ١٦ / ١٥.
٢٨١ _ كافى ١ / ٣٠٤، اعلام الورى ص ١٥٢، بحارالانوار ٤٦ / ١٩، مناقب ابن شهر آشوب ٤ / ١٧٢.
٢٨٢ _ عيسى بن عبدالله بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام كه به او هاشمى مى گفتند از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده و احاديث بسيارى از آن حضرت روايت كرده است . قاموس الرجال ٧/٢٧٥-٢٧٦.
٢٨٣ _ كافى ١/٣٠٥ ح ٢، اعلام الورى ص ٢٦٠، بصائر الدرجات ص ٤٤، بحار الانوار ٤٦/٢٢٩، وافى ٢/٨٣.
٢٨٤ _ كافى ١/٣٠٥ ح ١، وافى ٢/٨٢، بصائر الدرجات ص ١٦٥، اعلام الورى ص ٢٦٠، بحار الانوار ٤٦/٢٢٩.
٢٨٥ _ زراره ابوالحسن و نام او عبدربه ، فرزند اعين آزاد كرده بنى شيبان كوفى بوده و از امام صادق عليه السلام روايت كرده است ، وى در سال ١٥٠ ه‍وفات نموده است . قاموس الرجال ٤/١٥٤.
٢٨٦ _ بصائر الدرجات ص ١٥٨ و ١٨٠ و ١٨١ و ١٨٦.
٢٨٧ _ كتاب الغيبه نعمانى ص ١٧٧، بحار الانوار ٤٨/٢٢ ح ٣٤.
٢٨٨ _ اصول كافى ١/٣١١، ارشاد مفيد ص ٢٨٥، غيبت شيخ ص ٢٨، و وافى ٢/٨٣، و نيز رجوع كنيد به بصائر الدرجات ص ١٦٤ ح ٧ تا ٩.
٢٨٩ _ ابان بن تغلب بن رياح ، ابوسعيد بكرى از موالى بنى جرير است كه از امامانى چون حضرت سجاد و حضرت باقر، و حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است ، او به كسانى كه از روايت احاديث امام صادق عليه السلام به سرزنش برخاستند گفته است : چطور به خود اجازه مى دهيد مرا از روايت احاديث مردى سرزنش كنيد كه از او سوالى نكردم مگر اينكه در پاسخ فرمود: رسول خدا فرمود...
٢٩٠ _ كافى ٧/٤٠ ح ١، من لايحضره الفقيه ٤/١٥١، معانى الاخبار ص ٢١٧، تهذيب ٩/٢١١ ح ٨٣٥، وسائل الشيعه ١٣/٤٥٠ ح ١.
٢٩١ _ خصال شيخ صدوق ص ١٢٤، عقاب الاعمال شيخ صدوق ص ٢٦١، وسائل الشيعه ١٦/١١٩.
٢٩٢ _ استبصار شيخ طوسى ٣ / ٦٤، وسائل الشيعه ٧ / ١٨٤.
٢٩٣ _ رجوع كنيد به معالم المدرستين ٢ / ٣٣٦ - ٣٣٩.
٢٩٤ _ ابوجعفر اوقص ، محمد بن مسلم بن رياح طحان ، از امام باقر عليه السلام روايت كرده و مولف كتاب اربعمائه مساله فى ابوب الحلال و الحرام ، بوده است ، و فاتش در سال ١٥٠ هجرى است . قاموس الرجال ٨ / ٣٧٨.
٢٩٥ _ مى گويند نامش محمد بن عمر بن ادينه بوده كه نام پدرش بر نام خودش پيشى گرفته است . وى از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده است . معجم رجال الحديث ١٣ / ٢١.
٢٩٦ _ ابن بكير، ابوعلى الله بن بكير بن اعين شيبانى است ، از ثقات مى باشد و از امام صادق عليه السلام روايت كرده است . قاموس الرجال ٥ / ٣٩٩.
٢٩٧ _ عبدالملك بن اعين ، ابوفراس شيبانى است كه از امام صادق عليه السلام و امام باقر عليه السلام روايت كرده است و در زمان امام صادق عليه السلام از دنيا رفته است . قاموس الرجال ٦ / ١٨١.
٢٩٨ _ معتب آزاد كرده امام صادق عليه السلام است . منصور دوانيقى خليفه عباسى فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند كه بر اثر درگذشت . قاموس الرجال ٩ / ٤٧.
٢٩٩ _ براى ملاحظه روايات مربوط مراجعه كنيد به معالم المدرستين ٢ / ٣٣٩ - ٣٤٣.
٣٠٠ _ عذافر بن عيس خزاعى صيرفى است كه از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است . قاموس الرجال ٦ / ٢٩٥.
٣٠١ _ حكم بن عتيبه كوفى است كه از امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت كرده است . حكم به سال ١١٣ يا ١١٤ يا ١١٥ در سن شصت و چند سالگى در گذشت . اصحاب صحاح در مكتب خلفت احاديث او را آورده اند. قاموس الرجال ٣ / ٣٧٥، و تهذيب ١ / ٢٩٢.
٣٠٢ _ سلمه بن كهيل ، ابويحيى حضرمى كوفى است ، امام باقر و امام صادق عليه السلام را درك كرده است . قاموس الرجال ٤ / ٤٣٩.
٣٠٣ _ ابوالمقدام ، ثابت بن هرمز آهنگر پارسى است . امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام را درك كرده است ، و او و سلمه از بتريه ، بودند كه مردم را به ولايت على عليه السلام دعوت كرده است ، در حالى كه امامت ابوبكر و عمر را نيز قبول داشتند و عثمان و طلحه و زبير و عايشه را دشمن مى داشتند، اينها معتقد به خروج با اولاد على بن ابى طالب عليه السلام بوده و در راه امر به معروف و نهى از منكر هم مى كردند هر كدام از اولاد على عليه السلام را كه بر حاكم زمان مى شوريدند و خروج مى كرد، امام مى دانستند. قاموس ٢ / ٢٨٧ - ٢٨٩.
٣٠٤ _ رجال نجاشى ص ٢٧٩.
٣٠٥ _ معالم المدرستين ٢ / ٣٤٤.
٣٠٦ _ هشام بن سالم ، ابومحمد جواليقى كوفى است . از امام صادق روايت كرده و كتابى نيز تاليف كرده است . قاموس الرجال ٩ / ٣٥٧.
٣٠٧ _ حماد بن عثمان فرازى از امام صادق و كاظم و رضا عليه السلام روايت كرده است قاموس الرجال ٣ / ٣٧٩.
٣٠٨ _ كافى ١ / ٥٣، ارشاد مفيد ص ٢٥٧.
٣٠٩ _ امالى مفيد ص ٢٦.
٣١٠ _ حفض بن بخترى بغدادى ، در اصل كوفه ، از جمله اشخاصى است كه از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است و داراى كتابى نيز مى باشد. قاموس الرجال ٣ / ٣٥٥.
٣١١ _ وسائل الشيعه ٣ / ٣٨٠ ص ٨٦.
٣١٢ _ شرح حال ابوهريره در سير اعلام النبلاء ٢ / ٤٣٦ و تاريخ ابن كثير ٨ / ١٠٩ آمده است و الفاظ اين حديث مطابق نقل ابن كثير مى باشد. رجوع شود به تفسير ابن كثير ٣ / ١٠٤ - ١٠٥.
٣١٣ _ نهايه اللغه ماده خلف .
٣١٤ _ مفردات راغب ، ماده خلف .
٣١٥ _ معانى الاخبار ص ٣٧٤ و ٣٧٥، و عيون الاخبار، چاپ نجف ٢ / ٣٦ و من لا يحضره الفقيد على اكبر غفارى ٤ /٤٢٠ و بحارلانوار ٢ / ١٥٢ ح ٧. و از مصادر مكتب خلفا مراجعه شود به : المحدث الفاصل (رامهرمزى )، باب فضل الناقل عن رسول الله صلى الله عليه و آله ، ص ١٦٣، و قواعد التحديث (قاسمى ) باب فضل راوى الحديث چاپ دوم ، ص ٤٨ و شرف اصحاب الحديث (خطيب بغدادى ) باب كون اصحاب الحديث خلفاء الرسول صلى الله عليه و آله ٣٠، جامع بيان العلم (ابن عبدالبر) ١ / ٥٥، و اخبار اصبهان (ابونعيم ) ١ ٨١، و الفتح الكبير (سيوطى ) به نقل از ابو سعيد، ١٠ / ٢٣٣، و كنز العمال (متقى هندى ) كتاب العلم ، باب آداب العلم ، فصل روايه الحديث و آداب الكتابه ، به نقل از اميرالمومنين على عليه السلام و ابن عباس ، چاپ دوم ، ١٠ / ١٢٨ و ١٣٣، ح ١٠٨٦ و ١١٢٧، و ١ / ١٨١، ح ١٤٠٧، و الالماع (قاضى عياض ) باب شرف علم الحديث و شرف اهله ، ص ١١.
٣١٦ _ آنچه كه در علم اصول فقه حقيقت شرعى نام مى گيرد.
٣١٧ _ يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق .
٣١٨ _ ... انى جاعل فى الارض خليفه .
٣١٩ _ در جلد اول معالم المدرستين (اثر ديگر مولف ) باب مصطلحات بحث الامامه و الخلاقه بحث مشر و حترى پيرامون اصطلاح خليفه آمده است .
٣٢٠ _ (و اما انعقاد الامامه بعد من قبله ، فهو مما انعقد الاجماع على جوازه ووقع الاتفاق على صحته ، الامرين عمل المسلمون بهما و لم يتناكروهما: احدهما: ان ابابكر (رض )، عهد بها الى عمر (رض ) فاثبت المسلمون امامته بعهده). ماوردى / ١٠ چاپ سوم ، مصر ١٣٩٣ ه‍ ابويعلى حنبلى / ٢٥ چاپ دوم مصر ١٣٨٦ ه‍ و نيز مراجعه كنيد به قاضى روزبهان : سلوك الملوك ، دستور حكومت اسلامى / ٤٤ و ٥٥، چاپ حيدرآباد كن ١٣٨٦ ه‍.
٣٢١ _ (اقل من تنعقد به منهم لامامه ، خمسه يجتمعون على عقدها، او يعقدها احدهم برضا الاربعه).ماوردى / ٧ و ابويعلى / ٢٣ اصل انتخاب مردم را ياد مى كند، اما اقوال مختلف را ذكر نمى نمايد. و نيز نگاه كنيد به سلوك الملوك / ٤٣ و ٤٤.
٣٢٢ _ ماوردى / ٧ براى اطلاع بيشتر در مورد سقيفه و حوادث آن نگاه كنيد به : عبدالله بن سبا ١ / ٧٨ - ١٣٩ چاپ چهارم ، تهران .
٣٢٣ _ ماوردى : الاحكام السلطانيه و الولايات الدينيه / ٧.
٣٢٤ _ طبقات الكبرى ج ٢ ق ٢ / ٣٨ و مسعودى ٢ / ٢٠٠، و لامامه و السياسه ١ / ٤.
٣٢٥ _ همه اين اقوال را در ماوردى : الاحكام السلطانيه / ٧، چاپ مصر ١٣٩٣ ه‍ بينيد.
٣٢٦ _ (و من غلب عليهم بالسيف حتى صار خليفه و سمى اميرالمومنين ، فلا يحل لاحد يومن بالله و اليوم الاخران يبيت و لايراه اماما، براكان او جائرا). ابو يعلى / ٢٣.
٣٢٧ _ سلوك الملوك ، دستور حكومت اسلامى / ٤٧، چاپ حيدر آباد كن .
٣٢٨ _ ماوردى / ١٥.
٣٢٩ _ صحيح مسلم ٦ / ٢٠ - ٢٢، باب الامر بلزوم الجماعه ، چ محمد على صبيح بميدان الازهر قاهره .
٣٣٠ _ مسلم ، باب الامر بلزوم الجماعه ٦ / ٦٠ - ٢٢، ج مصر ١٣٣٤ ه‍
٣٣١ _ مسلم ، باب الامر بلزوم الجماعه ٦ / ٦٠ - ٢٢، ج مصر ١٣٣٤ ه‍
٣٣٢ _ شرح نورى بر مسلم ، باب الامر بلريم الجماعه ١٢ / ٢٢٩، و نيز مراجعه كنيد به : سنن بيهقى ٨ / ١٥٨. ١٥٩؛ و منتخب كنز العمال على عامش المسند ٢ / ١٤٦ و ١٤٧ و ١٤٨ و ١٤٩ و بعد؛ و مسند احمد ٢ / ٩٣ و ٣٠٦ و ٣٨١ و ٤٨٨، ٣ / ١١٤ و ٤ ١٢٦، ٢٠٢، و ابو داود ٤ / ٢٤٢ و ٢٤١، ح ٤٧٥٨ و ٤٧٦٢، وتر مذى ٤/ ٤٨٨، ح ٢١٩٩.
٣٣٣ _ نساء / ٥٩.
٣٣٤ _ بقره / ١٢٤.
٣٣٥ _ بقره / ١٢٤.
٣٣٦ _ و من يتعد حدود الله فقد نفسه طلاق / ١.
٣٣٧ _ انبياء / ٧٣.
٣٣٨ _ سجده / ٢٤.
٣٣٩ _ احزاب / ٣٣ براى اطلاع از نظر مفسرين و لغويون ، و تحقيق بيشتر درباره اين آيه به پيوست شماره ١ مراجعه كنيد.
٣٤٠ _ اين افراد همان چهارده معصوم مى باشند كه عبارتند از: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، دختر گراميش حضرت فاطمه زهرا عليه السلام و دوازده امام عليه السلام .
٣٤١ _ به رساله حديث كساء اثر مولف مراجعه كنيد.
٣٤٢ _ نجم / ٣ و ٤.
٣٤٣ _ مسلم ج ٧ / ١٢٢، و ١٢٣ چاپ مصر ١٣٣٤ ه‍
٣٤٤ _ المستدرك ٣ / ١٠٩، ١٤٨. براى دستيابى به بقيه مدارك رجوع كنيد به : المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوى .
٣٤٥ _ ترمزى ٥ / ٦٦٢، ح ٣٧٨٦.
٣٤٦ _ حجر / ١٧ و احقاف / ١٢.
٣٤٧ _ مسلم ٦ / ٢ - ٤، كتاب الاماره ، باب الناس تبع لقريش ، و بخارى ٩ / ٨١، كتاب الاحكام ، باب الاستخلاف ، ترمذى ٢ / ٤٥، چاپ هند، ٤ / ٥٠١، ح ٢٢٢٥، چاپ مصر؛ و ابوداود ٤ / ١٠٦، ١٠٧ چ محمد محيى الدين عبدالحميد؛ و مسند احمد ٥ / ٨٦ و ٨٧ و ٨٨ و ٨٩ و ٩٠ و ٩٢ و ٩٣ و ٩٤ و ٩٥ و ٩٦ و ٩٧ و ٩٨ و٩٩ و ١٠٠ و ١٠١ و ١٠٦ و ١٠٧ و ١٠٨.
٣٤٨ _ (ان الائمه من قريش ، غرسوا فى هذا البطن من هاشم ، لاتصلح على سواهم و لاتصلح الولاه من غيرهم)خطبه ١٤٤، ص ٢٠١، تحقيق صبحى صالح .
٣٤٩ _ مسند احمد ١/٣٩٨ و ٤٠٦. و مستدرك الصحيحين ٤/٥٠١ و كنزالعمال ٣/٢٦ و ٢٧، و منتخب الكنز ٥/٣١٢ در هامش المسند، و الصواعق المحرقه /٢٠ چاپ دوم ١٣٨٥ ه‍و مجمع الزوائد ٥/١٩٠ و الجامع الصغير ١/٧٥، و تاريخ الخلفاء /١٠ چاپ پاكستان .
٣٥٠ _ شرح سنن ترمذى ٩ / ٦٩ - ٦٨.
٣٥١ _ شرح نووى بر مسلم ١٢ / ٢٠١، و هتح البارى فى شرح صحيح البخارى ١٦ / ٣٣٩ و ٣٤١.
٣٥٢ _ اين مرد در چهل خطبه نماز جمعه صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرستاد و خود به خاندان آن حضرت مى گفت : من چهل سال است كه بغض و دشمنى را در دل مى پرورانم . مروج الذهب ٣ / ٧٩ و ٨٠.
٣٥٣ _ الصواعق المحرقه / ١٩ چاپ مصر + تاريخ الخلفاء / ١٦، چاپ پاكستان .
٣٥٤ _ فتح البارى ١٦ / و ٣٤١؛ و نورى : شرح مسلم ١٢ / ٢٠٣ - ٢٠٢؛ و تاريخ الخلفاء / ١٢.
٣٥٥ _ ابن كثير البدايه و النهايه ٦ / ٢٤٩.
٣٥٦ _ فتح البارى ١٦ / ٣٤١.
٣٥٧ _ البدايه و النهايه ٦/ ٢٥٠ چاپ افست بيروت .
٣٥٨ _ طبق نقل مسلم ٦ / ٤ چاپ مصر ١٣٣٤ ه‍ يعنى هميشه دين بر پا خواهد ماند تا دوازده تن خليفه باشند و در واقع كلمه دين كه در متن روايت است تغيير معنى داده شده و به حكومت و زمامدارى تفسير گشته است .
٣٥٩ _ فتح البارى ١٦ / ٣٤٠.
٣٦٠ _ مراجعه كنيد به : فتح البارى ١٦ / ٣٤٠.
٣٦١ _ فتح البارى فى شرح البخارى ١٦ / ٣٤١، چاپ اول مصر.
٣٦٢ _ الصواعق المرحقه / ٢١ چاپ دوم مصر.
٣٦٣ _ فتح البارى ١٦ / ٣٣٨ و ٣٣٩؛ وشرح نووى ١٢ / ٢٠٢.
٣٦٤ _ كنز العامل ١٣/٢٧. احاديث ١٦٤ و ١٦٥ و ١٦٦
٣٦٥ _ كنز العامل ١٣/٢٧. احاديث ١٦٤ و ١٦٥ و ١٦٦
٣٦٦ _ كنز العامل ١٣/٢٧. احاديث ١٦٤ و ١٦٥ و ١٦٦
٣٦٧ _ صحيح مسلم ٦ / ٢٧، ح ١٦٢.
٣٦٨ _ مسلم ٦ / ٤؛ كنز العمال ١٣ / ٢٧، ح ١٦٢.
٣٦٩ _ شعراء / ٢١٤.
٣٧٠ _ اين اولين بارى است كه پيامبر دعوت را از خانه خويش كه در آن خود آن حضرت و على و خديجه زندگى مى كردند. بيرون برده است . تا اين روز در سال سوم بعد از بعثت اسلام در خانه پيامبر صل الله عليه و آله بوده وتنها مسلمانان روى زمين افراد اين خانه بوده اند.
٣٧١ _ معقول است كه در چنين هنگامى كه پيش از سخن گفتن پيامبر صل الله عليه و آله كسى او را تكذيب كرده است ، و اثر كلام راخنثى نموده ، وى نبايد چيزى بگويد. و لذاست كه مى بينيم همان حضرت در برابر سخن عمر نيز كه گفت :(ان الرجل ليهجر): اين مرد هذيان مى گويد، سكوت مى كند.
٣٧٢ _ همچنانكه هارون وزير موسى بود. قرآن كريم :(واجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى)طه / ٢٩ - ٣٢.(ولقد آتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هارون وزيرا)فرقان / ٣٥.
٣٧٣ _ طبرى : تاريخ الرسل و الملوك ٢/٣١٩، ٣٢١، چاپ دارالمعارف مصر ١٩٦٨ ميلادى و تفسير طبرى ١٩/٧٥ - ٧٤؛ و ابن اثير: الكامل فى التاريخ ٢/٤٢ -٤١، چاپ دارالكتاب العربى .
٣٧٤ _ مقصود از پيامبرى در اينجا رسالت مى باشد كه با نبوت در معنى تفاوت دارد. ممكن است يك نبى در تمام عمر خود فقط مامور ابلاغ يك پيام باشد و هيچگونه وظيفه ديگرى را دارا نباشد؛ ولى صاحب مقام رسالت به نص قرآن كريم (نساء / ٦٤) مامور تبليغ شريعت الهى و مفترض الطاعه مى باشد، لذا حكمرانى جامعه نيز از شوون اوست .
٣٧٥ _ مسند احمد ٥ / ٣٥٦: خصائص نسائى / ٢٤، مجمع الزوائد ٩ / ١٢٧: و كنزاالعمال ١٢ / ٢٠٧. ٢١٢.
٣٧٦ _ مجمع الزوائد ٩ / ١٢٨.
٣٧٧ _ مسند طيالسى ١١ / ٣٦٠، در عبارت ديگرى : انك ولى المومنين بعدى .
٣٧٨ _ اسد الغابه ٥ / ٩٤؛ و مجمع الزوائد ٩ / ١٠٩.
٣٧٩ _ مائده / ٥٥.
٣٨٠ _ رجوع شود به شرح حال سلمان در: الاستيعاب و اسدالغابه ، و الاصابه .
٣٨١ _ احزاب / ٣٧.
٣٨٢ _ بريدة بن عبداللّه اسلمى ، كنيه اش ابوعبداللّه است . وى پس از غزوه احد به مدينه هجرت نمود و ساير غزوات پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد و در زمان بناى شهر بصره به آنجا هجرت نمود. سپس در غزوه خراسان شركت نمود و در مرو وفات يافت . اسدالغابه ١/١٧٥.
٣٨٣ _ اسناد دو حديث سلمان و بريده و احاديث ديگر در مورد وصايت امام على عليه السلام به همراه اشعار و احتجاجاتى كه در اين باره در طول چند قرن شده است . در جزء اول معالم المدرستين (اثر مؤ لف ) آمده است .
٣٨٤ _ رجوع شود به بحثهاى گذشته مانند احاديث غنا و موسيقى و حياء و شرم عثمان و موافقات عمر.
٣٨٥ _ نمونه هايى برجسته از اين موارد را مى توانيد در پيوست شماره ٢ ملاحظه فرمائيد.
٣٨٦ _ ج ١٩ / ٧٢ - ٧٥.
٣٨٧ _ ج ٣ / ٤٠.
٣٨٨ _ به نقل از الغدير نوشته مرحوم امينى چاپ تهران ١٣٧٢ ه‍ ٢ / ٢٨٨ - ٢٨٩.
۱۲