تشيّع چيست ؟ و شيعه كيست ؟

تشيّع چيست ؟  و شيعه كيست ؟0%

تشيّع چيست ؟  و شيعه كيست ؟ نویسنده:
گروه: اصول دین
صفحات: 18

تشيّع چيست ؟  و شيعه كيست ؟

نویسنده: سید محسن حجت
گروه:

صفحات: 18
مشاهدات: 10643
دانلود: 310

توضیحات:

تشيّع چيست ؟ و شيعه كيست ؟
  • پيشگفتار

  • بخش اوّل : تشيّع چيست ؟

  • فصل اوّل : پيروى از اهل بيت (ع ) پيروى از كتاب و سنّت

  • معناى تشيّع

  • چه كسانى اهل بيت پيامبر (ص ) مى باشند ؟

  • اشكال

  • جواب :

  • عصمت اهل بيت (ع )

  • ديدگاه آية اللّه مرعشى نجفى (ره ) در باره آيه تطهير

  • آيه مودّت و وجوب پيروى از اهل بيت (ع )

  • 1 - ديدگاههاى دانشمندان اهل سنّت پيرامون آيه مودّت

  • 2 - معناى مودّت اهل بيت (ع ) و دليل لزوم آن

  • اشكال

  • جواب

  • 3 - مودّت و دوستى اهل بيت (ع )، مزد رسالت پيامبر(ص ) و رمز بقاى اسلام

  • 4 - مودّت و دوستى اهل بيت (ع ) از نظر روايات و منابعاهل سنّت

  • 5 - حديث ثقلين و علماى اهل سنّت

  • اهل سنّت و پيروى از دوازده امام (ع )

  • فصل دوّم : اهل سنّت و خلفاى دوازده گانه

  • اسامى امامان در كتب حديثى اهل سنّت

  • فصل سوّم : افسانه عبداللّه بن سباء

  • پيدايش تشيّع در زمان رسول اكرم (ص )

  • مستشرقين و وارونه جلوه دادن تشيّع

  • بخش دوّم : شيعه كيست ؟

  • فصل اوّل : شناخت شيعه

  • معناى شيعه

  • دين را بايد از پيامبر(ص ) فرا گرفت

  • راه به دست آوردن سنّت پيامبر (ص )

  • فصل دوّم : امامت پس از على (ع )

  • شيعه و پيروى از رسول خدا(ص )

  • پرسش :

  • پاسخ :

  • پرسش :

  • پاسخ :

  • فصل سوّم : شيعه و اصول دين

  • 1 - توحيد

  • اشكال

  • جواب :

  • 2 - عدل

  • 3 - نبوّت

  • 4 - امامت

  • امامان (ع ) معصوم هستند

  • اسامى ائمّه عليهم السّلام

  • تذكر لازم

  • 5 - معاد

  • مبانى عقيدتى شيعه

  • الف - شيعه و قرآن

  • ب - شيعه و بداء

  • شيعه و تقيّه

  • علماى اهل سنّت و مساءله تقيّه

  • شيعه و سنّت

  • اهل سنّت كيست ؟

  • اهل سنّت و مساءله پيروى از سنّت پيامبر (ص )

  • شيعه و صحابه

  • شيعه و رجعت

  • ج - شيعه و عقد موقت (متعه )

  • فصل چهارم : شيعه و فروع دين

  • شيعه و مدارك احكام

  • آيا پيامبر(ص ) طبق اجتهاد خود نيز احكامى صادر نموده است ؟

  • اجماع و حجّيت آن

  • پرسش :

  • پاسخ :

  • عقل و حجّيت آن

  • شيعه و عدم حجّيت قياس

  • 1 - قياس

  • 2 - استحسان

  • 3 - مصالح مرسله

  • 4 - فتح و سد ذرايع

  • پرسش :

  • پاسخ :

  • شيعه و اجتهاد

  • ديدگاه هاى بعضى از علماى اهل سنّت در باره اجتهاد

  • فهرست منابع و مآخذ

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 10643 / دانلود: 310
اندازه اندازه اندازه
تشيّع چيست ؟  و شيعه كيست ؟

تشيّع چيست ؟ و شيعه كيست ؟

نویسنده:
فارسی
تشيّع چيست و شيعه كيست تشيّع چيست ؟ و شيعه كيست ؟
سيّد محسن حجّت

; عَنْ على عليه السلام قال :
(قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : النجوم امان لاهل السّماء فاذا ذهبت النجوم ، ذهب اهل السماء؛ واهل بيتى امان لاهل الارض ، فاذا ذهب اهل بيتى ، ذهب اهل الارض)).
(ذخائر العقبى ، ص ١٧)
على عليه السّلام از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: ستارگان ، امان هستند براى اهل آسمان و وقتى ستاره اى نباشد، اهل آسمان هم از بين مى روند. واهل بيت من امان هستند براى اهل زمين و ساكنان آن ، پس زمانى كه از اهل بيت من ، كسى در روى زمين نباشد، ساكنان زمين نيز نابود خواهند شد)).
پيشگفتار (... فَبَشِّرْ عِبَادِ# الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ اءَحْسَنَهُ ...). (١)
((پس بندگان مرا بشارت ده همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند)).
هر مكتبى كه در ميان جوامع انسانى به وجود آمده و رشد كرده است هميشه به يك منوال باقى نمانده بلكه داراى شاخه ها، دسته ها و شعبه هاى مختلف شده است و از اين جهت فرقى بين مكاتب هنرى ، اقتصادى ، سياسى ، دينى و مذهبى وجود ندارد؛ چنانچه صحيح بودن يا باطل بودن مكتب نيز دخالتى در اين قضيه نداشته و نخواهد داشت .
دين مقدس اسلام هم كه خود مكتبى الهى و دينى است از اين قاعده مستثنى نبوده بلكه داراى فرقه هاودسته هاى مختلف مى باشد و در طول هزارو چهار صد سال واندى كه از عمرش مى گذرد، تحولات زيادى را به خود ديده است .
اين پيدايش فرقه ها تنها در بعد فقهى نبوده بلكه در ابعاد مختلف اعتقادى ، سياسى ، فرهنگى ، اجتماعى ، و غير آن كاملاً مشهود است ؛ مثلاً مسلمانان از نظر مشرب كلامى به دو مكتب((اشاعره و عدليه))تقسيم و سپس عدليه به((معتزله و شيعه))تقسيم مى شوند. و از بُعد فقهى ، داراى مكاتب و منشهاى مختلفى هستند. و به تعبير ديگر: اسلام در درجه اول به دو دسته بزرگ كه مكتب((تشيّع و تسنّن))باشد منقسم شده و بعد هر كدام از اين دو مكتب داراى تقسيمات و فرقه هايى هستند. در عصر حاضر، اهل تسنّن به چهار فرقه حنفى ، شافعى ، مالكى و حنبلى و شيعيان نيز به اماميه ، زيديه و اسماعيليه تقسيم شده اند.
اين در حالى است كه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله فقط يك روش و يك انديشه را براى مردم آورد و مسلمانان نيز مأ مور شدند تا مطابق مشى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله مشى كنند. و راهى غير از راه او نروند؛ چنانچه خداى متعال هم ما را به همين مطلب امر مى كند.
(... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ...). (٢)
((هرچه رسول براى شما از جانب خداوند آورده بگيريد (و اجرا كنيد) و از هر چه او شما را از آن نهى كرده دورى و اجتناب كنيد)).
و باز مى فرمايد: (وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الاِْسْلَمِ دِينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الاَْخِرَةِ مِنَ الْخَسِرِينَ). (٣)
((هر كس غير از اسلام دين ديگرى را براى خويش انتخاب كند، هرگز از او پذيرفته نشده و در آخرت ، نيز از زيانكاران محسوب خواهد گرديد)).
پس نتيجه مى گيريم كه همه مذاهب و فرقه ها نمى توانند حق و درست باشند؛ زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آورنده تمام آنها نيست ، او فقط يك روش و يك طريقه را از جانب خداوند آورده است و ما هم مكلّف هستيم طبق همان طريق و روش ، مشى كنيم و خلاف آن را انجام ندهيم .
به همين جهت است كه پيروان مذاهب مختلف در طول اعصار و قرون ، كوشش نموده اند تا ثابت كنند كه مذهب آنان همان مذهبى است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مبلّغ و مبيّن آن بوده و ديگر مذاهب ، اساس و پايه اى ندارند، بلكه بايد خط بطلان بر آنها كشيده شود .
يكى از علتهاى اساسى و عمده پيدا شدن اختلاف در ميان مسلمانان جهان مى تواند درست همين مسأ له باشد. و دشمنان قسم خورده اسلام و مسلمانان نيز از همين نقطه ضعف به نفع خود استفاده كرده و در مواقع مناسب ضربه هاى اساسى و كارى ، بر پيكر اسلام وارد نموده اند .
در اين ميان مسلمانان ناآگاه يا متعصبان كور باطن نيز با ردّ نمودن مذاهب ديگر و اشكال وارد كردن بر آنها و حتى تكفير پيروان ديگر مذاهب ، آتش بيار معركه شده و خود آگاه يا ناخود آگاه ، استكبار جهانى را در رابطه با اهداف شومى كه دارند، يارى و كمك نموده اند .
البته اگر به زمانهاى قبل و قرون گذشته بر گرديم ، مى بينيم كه آتش نفاق و خونريزى حتى بين آن دسته از مذاهب كه تقريباً اصول عقايد و مكتب كلامى واحد دارند هم وجود داشته و چه فتنه ها و برادركشيها كه در اثر اين نفاق و اختلاف به وجود آمده است .
شما اگر به كتب تاريخى مراجعه كنيد، مى بينيد كه از جنگها و فرقه گرايى ها و تعصبات ، چه ها نوشته شده است .
مثلاً از شيخ ابوحاتم حنبلى نقل شده است كه گفته :((من لم يكن حنبلياً فليس بمسلم))؛ (٤) ((كسى كه حنبلى نباشد مسلمان نيست)).
و شيخ ابوبكر مقرى ، واعظ جامع بغداد درست در مقابل شيخ ابوحاتم قرار گرفته و حكم به كفر تمام حنبلى ها كرد. (٥)
در كتاب الغيث المسجم فى شرح لامية العجم آمده است كه حنفيه به شافعيه مى گفتند: امام شما محمد بن ادريس شافعى جراءت آمدن به دنيا را نداشت ، تا امام ما ابوحنيفه در دنيا بود. و شافعيه در جواب مى گفتند: اين امام شما بود كه قبل از آمدن امام ما، فرار را بر قرار ترجيح داده و از اين عالم به عالم ديگر رهسپار گرديد (٦) . لازم به ذكر است كه ولادت امام شافعى در سال وفات امام اعظم يعنى ابوحنيفه بوده است .
از مظفر طوسى شافعى نيز نقل شده است كه گفته : اگر قدرت داشتم از حنبلى ها جزيه مى گرفتم . (٧) و درست عين همين مطلب را ذهبى از محمد بن موسى حنفى نقل مى كند كه گفته : اگر قدرت داشتم از شافعيها جزيه مى گرفتم ؛ يعنى با آنان مانند كفّار رفتار مى كردم .
بيشترين اتهامات و تكفيرها كه از طرف مذاهب ديگر بر مذهب تشيّع وارد شده نيز از همين قبيل است ؛ مثلاً ذهبى ، در رابطه با ابان بن تغلب كه از خواص امام صادق عليه السّلام است مى گويد:((شيعى جلد، لكنّه صدوق فلنا صدقه و عليه بدعته)) (٨) .
((ابان بن تغلب شيعه اى محكم است ، اما او بسيار راستگو مى باشد، پس صدق او از ما و بدعتش براى خودش باشد)).
يا مثلاً ابن عدى در رابطه با او مى گويد:((هو من اهل الصدق فى الروايات و ان كان مذهبه مذهب الشيعة)). (٩)
((او (ابان بن تغلب ) اهل صدق و راستى در حديث و روايت است ، اگر چه مذهب او مذهب شيعه است)).
مثل اينكه شيعه بودن عيب و گناه محسوب شده و در عين حال مانع قبول روايت نمى شود.
ابن خلدون پا را فراتر از اين حد گذاشته و مى گويد:((و شذّ اهل البيت بمذاهب ابتدعوها وفقه انفردوا به)). (١٠)
((اهل بيت از ديگر مردم جدا مى شوند در مذاهبى كه ابتداع كردند و در فقهى كه منفرد به آن هستند)).
و با اين جمله ، دورى از اجتماع مسلمين و بدعت را به اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت مى دهد.
ولى كم كم آتش نفاق در ميان مذاهب و روشهاى فقهى كه تقريباً داراى مكتب كلامى و اصول اعتقادى واحد بودند از بين رفت و لذا ديگر حنبلى ها شافعى ها را تكفير نمى كنند و مالكى ها پيروان امام اعظم را خارج از اسلام نمى دانند، بلكه همه همديگر را مسلمان دانسته و در يك صف واحد مى بينند و با آن همه اختلاف كه در فقه و اصول فقه و احياناً در اصول عقايد دارند، عدول از مذهبى به مذهب ديگر را جايز دانسته ، پيروى هر كدام از مذاهب اربعه را درست و صحيح و مبرء ذمّه مى دانند.
البته اين مطلب تا حدودى خوب و بجاست اما كامل نيست ؛ زيرا آنان پس از آنكه دست از مخاصمه و نزاع عليه همديگر برداشتند، لبه تيز انتقادها و تكفيرها را متوجه پيروان مذهب اهل بيت و شيعيان نمودند و تا به امروز هم ادامه داشته و به قوّت خود باقى است ، آنان تمام مذاهب اهل سنت را حق و مذهب شيعه جعفرى را باطل مى دانند! در حالى كه قبلاً تذكر داديم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فقط يك روش و خط مشى داشت ، نه چهار تا يا بيشتر، تا بعد حكم شود كه تمام مذاهب صحيح است الاّ يك مذهب . (١١)
روى همين لحاظ تصميم گرفته شد تا اين كتاب تحت عنوان((تشيع چيست ؟ و شيعه كيست ؟))نگاشته ، چاپ و در دسترس عموم قرار بگيرد تا هم شيعيان بتوانند از عقايد خودشان دفاع كنند و هم برادران اهل تسنّن ما با مطالعه آن متوجه حقيقت و واقعيت تشيّع شده و بدانند كه اين مكتب به هيچ عنوان خارج از اسلام نبوده ، بلكه خود، عين اسلام است .
قابل ذكر است كه در اين كتاب فقط از شيعه و تشيّع دفاع شده و هيچ گونه اعتراضى نسبت به مذاهب ديگر نگاشته نشده است ؛ زيرا اين كتاب براى رفع اختلاف به رشته تحرير در آمده و اگر چنانچه ردّ و ايراد، بر مذاهب ديگر را در برداشته باشد، نه تنها رافع اختلاف نبوده بلكه موجب آن نيز خواهد شد .
خلاصه آنكه : ما مذاهب ديگر و پيروان آنها را از اسلام خارج ندانسته و آنان را برادران دينى خود مى دانيم و هيچ گونه نزاع و مخاصمه هم با آنان نداريم ، عِرض ، جان ، مال و ناموس آنان را محترم دانسته ، هرگونه تعدى و تجاوز نسبت به آنان را حرام مى دانيم .
بلكه فقط در صدد اثبات حقانيّت مذهب خود كه مذهب تشيّع باشد هستيم تا به آن برادرانى كه امر، در نزدشان مشتبه شده و خيال مى كنند تشيّع مكتبى اسلامى نيست و از خارج اسلام به داخل آن نفوذ كرده است ، قضيه روشن شود تا بدانند كه اين مكتب در متن اسلام قرار دارد .
بدين جهت ما براى اثبات حقانيّت مكتب تشيّع فقط به آنچه در كتب و متون حديثى و تاريخى برادران اهل سنّت ما آمده است ، استشهاد مى كنيم تا ديگر جاى شك و شبهه اى براى كسى باقى نماند .
نگارنده از خوانندگان عزيز و گرامى تمنّا دارد كه كتاب حاضر را با چشم انصاف مطالعه نمايند و در موقع مطالعه خود را از هرگونه تعصب و لجاجت پاك و مبرّا سازند و اگر به نظر ايشان جايى اشتباه و يا خلاف واقع ، جلوه كرد، بزرگوارى نموده اين حقير را در جريان بگذارند .
والسلام على من اتبع الهدى
قم -زمستان ١٣٧٦
سيّد محسن حجّت
بخش اوّل : تشيّع چيست ؟ فصل اوّل : پيروى از اهل بيت (ع ) پيروى از كتاب و سنّت معناى تشيّع قبل از ورود در اين بحث و بيان حقيقت تشيّع ، نخست لازم است معناى((تشيّع))را از نظر لغت و اصطلاح بدانيم .((تشيّع))از نظر لغوى از ماده((شيع))گرفته شده كه به معناى متابعت و پيروى است . بنابراين ، تشيّع كه مصدر ثلاثى مزيد فيه و از باب تفعّل و تاى آن تاى مطاوعه مى باشد، به معناى((قبول پيروى و اطاعت))است .
اما اصطلاحاً به مكتب و مذهبى گفته مى شود كه پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را در جميع ابعاد اسلام ، اعم از اعتقادى ، سياسى ، فرهنگى ، اقتصادى ، مسائل عبادى و حتّى در زندگى فردى و اجتماعى ، واجب و لازم مى داند .
مراد از پيروى اهل بيت عليهم السّلام اين نيست كه در مكتب تشيّع ، قرآن و سنّت عمل نمى شود، بلكه مراد آن است كه قرآن و سنّت ، بايد از طريق اهل بيت عليهم السّلام به دست آورده شده ، وانگهى به آن دو عمل شود .
اما در رابطه با قرآن كريم ، همه مى دانند كه((قرآن))كتابى است مشتمل بر ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، مطلق و مقيد، مجمل و مبيّن ، محكم و متشابه ، نصّ و ظاهر و مواردى از اين قبيل كه فهم آن براى عموم مردم آسان نبوده بلكه فهم قرآن براى عموم مردم بسيار مشكل است و اگر فقط قرآن باشد و بس ، هيچ حكمى از احكام الهى از آن به طور كامل استخراج نخواهد شد؛ زيرا نه تنها نياز به تاءويل و تفسير دارد، بلكه قرآن ، كتابى است مشتمل بر يك سلسله كليّات كه به عنوان اصل و قاعده ، بايد از آن استفاده شود. و تطبيق آن اصول و قواعد بر موارد جزئى و بيان مصاديق ، كار انسان عادى نيست ، بلكه طبق نصّ خود قرآن كريم : (إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيمٌ# فِى كِتَبٍ مَّكْنُونٍ# لا يَمَسُّهُ إِلا الْمُطَهَّرُونَ). (١٢)
((كه آن قرآن كريمى است كه در كتاب محفوظى جاى دارد و جز پاكان نمى توانند به آن دست زنند [ دست يابند])).
تنها كسانى مى توانند اين كتاب آسمانى را فهميده و بيان كنند كه از انجاس و ارجاس و ناپاكيهاى باطنى و ظاهرى ، پاك و مطهر باشند.
البته بعضى از مفسرين گفته اند كه اينجا خبر به معناى نهى است و مراد از آيه ، حرمت مس قرآن براى محدث و جنب مى باشد. و بعضى هم مراد از((مطهرون))را((ملائكه))گفته اند كه هر دو نظر بلاوجه است ؛ چون اگر((لا))را ناهيه يا حتى نافيه بگيريم و بخواهيم از آيه مباركه استفاده حرمت مس براى محدث و جنب بنمائيم بايد اوّلاً : كلمه((مطهرون))را به معناى((متطهرون))و از باب تفعّل بدانيم .
و ثانياً :((فى كتاب مكنون))را به معناى همين كتاب موجود بگيريم ، در حالى كه اولاً: اصل ، ظهور هر كلمه در معناى خودش ‍ مى باشد و ثانياً: خداوند در جاى ديگر مى فرمايد: (بَلْ هُوَ قُرْءَانٌ مَّجِيدٌ# فِى لَوْحٍ مَّحْفُوظٍ). (١٣)
((بلكه اين قرآن همان قرآن مجيدى است كه در لوح محفوظ بوده است)). و به قرينه اين آيه ، آيه قبل را نيز چنين معنا مى كنيم :((اين قرآن همان قرآن كريم است كه در كتاب مكنون و مستور، از ديد مردم عادى مى باشد و مصون از اشتباه و تحريف بوده است كه نمى دانند اين قرآن را مگر كسانى كه مطهر و پاكند)).
و اگر مراد از مطهرون((ملائكه))باشد، آن وقت بايد فهم و درك قرآن را منحصر به آنان كرده و حتّى قايل شويم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هم قرآن را نمى فهميده و اين مطلبى است كه التزام به آن مشكل بلكه نادرست و غلط است .
پس بايد مراد از((مطهرون))اعم از ملائكه و غير آنان كه عبارت از افراد مطهرند باشد، بلكه اساساً مطهرون ملائكه را شامل نمى شود؛ زيرا قرآن كتابى است كه براى انسانها نازل شده وملائكه فقط آورنده آن هستند نه مبين آن .
راغب ، در كتاب مفردات ، در مادّه((طهر))آيه را چنين معنا مى كند:((لا يمسّه الاّ المطهرون اى انّه لا يبلغ حقائق معرفته الاّ من طهّر نفسه و تنقّى من دَرَنِ الفساد)). (١٤)
((به حقايق معرفت قرآن پى نمى برد، مگر كسى كه نفسش را پاك نموده و آلودگيهاى فساد را از آن زدوده است)).
و به نصّ قرآن كريم تنها كسانى كه در ميان امت اسلامى متصف به وصف((مطهر))شده اند، اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هستند؛ زيرا خداى متعال درباره آنان مى فرمايد:
(... إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ اءَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا)؛ (١٥) ((خداوند اراده فرموده است كه تنها از شما اهل بيت ، رجس و پليدى را دور نموده و شما را پاك و مُطَهّر بگرداند)).
با گذاشتن آيه دوم در كنار آيه اول ، متوجه خواهيم شد كه مراد از مطهّرون در آيه قبل اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى باشند كه خود آن حضرت نيز جزو آنان محسوب مى گردد. و چون قرآن را فقط اينها مى دانند و بس ، پس بايد در فهم معناى قرآن و استنباط احكام خدا از آن ، به آنان مراجعه شود .
و اما نسبت به سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پر واضح است كه سنت را بايد از اهل بيت عليهم السّلام گرفت ؛ زيرا معناى لغوى سنّت ، طريقه و روش است و روش اكثر مردم به طور كامل براى غير اهل بيت او روشن و واضح نخواهد بود؛ چون اوّلاً: همانطور كه گفته اند:((اهل البيت ادرى بما فى البيت ؛ اهل خانه آگاهترند از آنچه در خانه مى گذرد)).
ثانياً : از روايات و ادله اى كه بعداً خواهد آمد، استفاده مى شود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رجوع به اهل بيت عليهم السّلام در فهم دين وروش خويش را واجب و لازم دانسته است ؛ زيرا آنان را بعد از خود، راهنما و هادى امت اسلامى معرفى فرموده است .
ثالثاً : همانطورى كه درك قرآن كريم براى مردم عادى مشكل است ، درك و فهم سنّت نيز براى آنان مشكل خواهد بود. و از اين جهت است كه نياز به((مبين))پيدا مى شود و مبين سنّت مثل مبين قرآن بايد مطهر از ارجاس و پليديها باشد. و به نص قرآن كريم تنها كسانى كه از ارجاس و پليديها پاك هستند، اهل بيت عليهم السّلام مى باشند .
چه كسانى اهل بيت پيامبر (ص ) مى باشند ؟ بايد ديد كه اهل بيت ، به چه كسانى گفته مى شود و در اين آيه مباركه چه كسانى از آن اراده شده است ؟
از نظر لغت ، اهل بيت به عشيره و اقرباى انسان اطلاق مى شود، ولى مسلّماً مراد از آيه ، جميع اقرباى پيامبر نيست ؛ زيرا در بين آنان حتى افراد مشرك مثل ابولهب ها وجود داشتند كه يقيناً آيه مباركه شامل آنان نخواهد شد، پس بايد براى شناختن اهل بيت ؛ يعنى كسانى كه در اين آيه مباركه ، مطهر معرّفى شده اند، به رواياتى كه در تفسير آيه وارد شده است مراجعه كرد و اينك چند روايت :
((ابن عبدالبرّ شافعى))مى گويد: وقتى آيه مباركه تطهير نازل شد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فاطمه ، على ، حسن و حسين عليهم السّلام را نزد خود خواند و به خداى متعال عرض كرد:((اللّهم هؤ لاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهّرهم تطهيراً (١٦) ؛ خداوندا! اينان اهل بيت منند، پس از آنان رجس را دور و آنان را پاك و مطهر بگردان)).
((حافظ حسكانى حنفى نيشابورى))در كتاب((شواهد التنزيل لقواعد التفضيل))، (١٧) بيش از دويست طريق و روايت ذكر مى كند كه آيه مباركه فقط شامل وجودمبارك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام مى شودوبس .
((ابن حجر))در((صواعق))مى گويد: اكثر مفسرين بر آنند كه اين آيه در شاءن على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام نازل شده است ؛ چون ضمير((عنكم))مذكر است . (١٨)
مسلم در باب فضايل حسنين عليهماالسّلام از صفيه بنت شيبه از ام المؤ منين عايشه روايت مى كند كه گفت :
((خرج النبىُّ صلّى اللّه عليه و آله غداةً و عليه مرط مرحَّل ، من شعر اسود. فجاء الحسن بنُ علي فادخله ثمّ جاء الحُسَيْنُ فدخل معه . ثمّ جاءت فاطمة فادخلها. ثمّ جاء علىُّ فادخله . ثمّ قال : (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ اءَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا)). (١٩)
((يك روز صبح پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برخاست ، در حالى كه آن حضرت كسا و عبايى بافته شده از پشم سياه بر دوش مبارك داشت پس حسن بن على بر آن حضرت وارد شد، حضرت او را به زير عبا برد، بعد حسين وارد شد و با آن حضرت به زير عبا رفت ، آنگاه فاطمه بر وى داخل گرديد، حضرت او را نيز به زير عبا برد و سپس على عليه السّلام آمد، حضرت او را نيز داخل عبا برد و فرمود: خداوند، اراده فرموده است كه تنها از شما اهل بيت ، رجس و پليدى را دور گرداند و شما را پاك و مطهر نمايد)).
اين حديث را حاكم ، بيهقى و ابن جرير نيز نقل مى كنند (٢٠) ، حاكم بعد از نقل حديث مى گويد: اين حديث به شرط بخارى و مسلم صحيح است . (٢١)
سيوطى در الدر المنثور (٢٢) در ذيل آيه مباركه تطهير روايت فوق را ذكر نموده مى گويد: ابن ابى شيبه و احمد و ابى حاتم ، نيز اين روايت را نقل نموده اند.
ترمذى از عمر بن ابى سلمه ، ربيب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و به سند ديگر از شهر بن حوشب از ام سلمه نقل مى كند كه وقتى اين آيه نازل شد، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام را نزد خود خوانده ، آنان را با كسا (عبا) پوشانيد. بعد خطاب به خداى متعال عرض كرد:((اللهم هؤ لاء اهل بيتى و خاصتى اذهب عنهم الرجس و طهّرهم تطهيرا)). (٢٣)
((پروردگارا! ايشان اهل بيت و خواص من هستند پس رجس را از آنان دور كرده و پاك و مطهرشان بگردان)).
ترمذى به سند خودش از انس بن مالك نقل مى كند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله شش ماه متصل وقتى براى نماز صبح از منزل بيرون مى آمد، به در خانه فاطمه عليها السّلام كه مى رسيد، مى فرمود:((الصلاة يا اهل البيت انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً)) (٢٤) .
((اى اهل بيت ! موقع نماز است ، خداوند اراده فرموده است كه شما را از رجس و پليدى پاك و مطهر بگرداند)).
حاكم به سندش از ام سلمه زوجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه گفت : اين آيه در خانه من نازل شد، پس ‍ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كسى را فرستاد دنبال على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام وقتى همه جمع شدند، خطاب به خداوند عرض كرد:((خدايا! اينها اهل بيت من هستند))، ام سلمه مى گويد: عرض كردم ، آيا من از اهل بيت نيستم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: تو انسان خوبى هستى و عاقبت تو نيكوست ، اما ايشان اهل بيت من هستند (٢٥) . حاكم بعد از نقل اين حديث مى گويد: اين حديث به شرط بخارى صحيح است .
سيوطى در الدرالمنثور (٢٦) در ذيل آيه مباركه ، از ام سلمه روايت مى كند كه گفت : اين آيه در خانه من نازل شد، و در خانه هفت نفر بودند، جبرئيل ، ميكائيل ، على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام و من نزديك درب خانه بودم ، عرض كردم : يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ! من از اهل بيت شما نيستم ، فرمود تو عاقبت نيكو دارى و از همسران نبى هستى .
هيثمى از ابى برزه نقل مى كند كه گفت : هفده ماه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نماز خواندم ، هروقت كه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله از منزل خارج مى شد، مى آمد پشت در منزل فاطمه عليها السّلام ومى فرمود:((الصلاة عليكم انّما يريد اللّه ليذهب ...)) (٢٧) (٢٨) .
اشكال عده اى از مفسرين اهل سنّت ، آيه فوق را اختصاص مى دهند به همسران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از جهت اينكه آيه در وسط آياتى آمده است كه در رابطه با زوجات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده اند. و آن آيات عبارتند از :
وَاءُسَرِّحْكُنَّ سَرَاحًا جَمِيلاً # وَإِنْ كُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدَّارَ الاَْخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ اءَعَدَّ لِلْمُحْسِنَ تِ مِنكُنَّ اءَجْرًا عَظِيًما# يَ نِسَآءَ النَّبِىِّ مَن يَاءْتِ مِنكُنَّ بِفَ حِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ يُضَ عَفْ لَهَا نُّؤْتِهَآ اءَجْرَهَا مَرَّتَيْنِ وَاءَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقًا كَرِيمًا# يَنِسَآءَ النَّبِىِّ لَسْتُنَّ كَاءَحَدٍ مِّنَ النِّسَآءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِى مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلا مَّعْرُوفًا# وَقَرْنَ فِى ةَ وَاءَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ اءَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا# وَاذْكُرْنَ مَا يُتْلَى فِى بُيُوتِكُنَّ مِنْ ءَايَتِ اللَّهِ وَالْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا) (٢٩) .
((اى پيامبر! به همسرانت بگو: (آنگاه كه آنان از رسول خدا لباسهاى زينتى و تجملات و زيادى نفقه مى خواستند) اگر شما زندگى دنيا و زينتهاى مادى را مى خواهيد پس بياييد با هديه اى شما را بهره مند سازم (مهرهاى شما را پرداخته ) و به نحو نيكو (از قيد زوجيت ) آزاد گردانم (تا به آنچه كه مى خواهيد برسيد) امااگر خدا و پيامبرش و آخرت را مى خواهيد، پس بدانيد كه خداوند براى نيكوكاران شما اجرى عظيم در نظر گرفته است .
اى همسران پيامبر! بدانيد كه اگر يكى از شما كار زشتى را آشكارا مرتكب شود، عذاب او دو برابر (عذاب ديگران ) خواهد بود، و اين كار براى خداوند سهل و آسان است . و اگر يكى از شما بخاطر جلب رضاى خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خضوع كند (مشغول دعا و عبادت و طاعت شده )، عمل صالح انجام دهد، ما اجر و پاداش او را دو برابر خواهيم داد. و براى او (در بهشت ) رزقى كريم (كه هيچ گونه ناراحتى به دنبال نداشته باشد) آماده خواهيم كرد .
اى همسران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ! بدانيد كه شما چون يكى از زنان (معمولى ) نيستيد (چرا كه شما زنان پيامبريد و به اين فضيلت بزرگ نايل آمده ايد) اگر از معصيت خدا و رسول او پرهيز كنيد. پس خضوع در گفتار نداشته باشيد (در برابر نامحرم به گونه اى هوس انگيز سخن نگوييد) تا كسى كه داراى روح آلوده و مريض است نسبت به شما طمع كند، موقع صحبت كردن ، عادى سخن بگوييد (طورى كه نرم و نازك نباشد تا موجب كشش دلهاى مريض شود) و سخن شايسته بگوييد! و در خانه هايتان بمانيد و در ميان جمعيّت ظاهر نشويد (زينتهايتان را براى مردان نامحرم آشكار نكنيد،) مثل زنان زمان جاهليت اولى (كه زمان ولادت حضرت ابراهيم يا ما بين آدم و نوح مى باشد و جاهليت اخرى ما بين عيسى عليه السّلام و محمَّد صلّى اللّه عليه و آله است و گفته شده كه مراد از جاهليت اولى جاهليت كفر و از اخرى جاهليت فسق در اسلام است ) و نماز را بپاى داريد و زكات را بپردازيد و خداوند و رسول او را اطاعت كنيد، خداوند فقط اراده فرموده است كه رجس را از شما خاندان دور نموده و شما را پاك و مطهر بگرداند. و ياد كنيد آنچه را كه خوانده مى شود در خانه هاى شما از آيات خداوند و مطالب حكمت آميز (به آيات مباركه قرآن دقت كنيد) به درستى كه خداوند متعال لطيف است (در تدبير خلق ) و خبير است (نسبت به مصالح آنان)).
چون((آيه تطهير))بين اين آيات ذكر شده پس مراد از اهل بيت ، همسران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى باشند نه على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام .
جواب : ١ - همه كسانى كه با قرآن و علوم قرآنى سر و كار دارند، مى دانند كه آيات قرآن نجومى (٣٠) نازل شده و درموقع تدوين هم براساس نزول ، تدوين نشده است ، بلكه برخى آيات مدنى در سوره اى كه مكى است درج گرديده و بعضى آيات مكى در سوره مدنى ثبت شده است ، از باب مثال سوره بقره همه آياتش مدنى است جز آيه ٢٨١ كه در منى و در حجة الوداع بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده است ، يا مثلاً سوره فرقان كه يك سوره مكى است و ٧٧ آيه دارد، آيات ٦٨ تا ٧٠ آن در مدينه نازل شده است ، يا سوره اى كه قبل از سوره ديگر نازل شده در قرآن بعد از آن سوره تدوين شده است ، مثلاً همين سوره احزاب كه مشتمل بر اين آيات است ، بعد از آل عمران نازل شده اما به عنوان سوره ٣٣ در قرآن درج گرديده است يا خيلى از سوره هاى كوچك قرآن كه در دو جزء اخير قرار دارند، سوره هاى مكى هستند و بايد در اول قرآن مى بودند اما در آخر قرآن آورده شده اند. پس اثبات اينكه آيه تطهير در موقع نزول هم بين آيات مذكوره نازل شده مشكل بلكه از نظر ادبى چنانكه خواهد آمد، نادرست مى باشد .
از طرفى ديگر گاهى جمله اى به عنوان استطراد و اعتراض ، بين دو جمله مرتبط با هم واقع مى شود در حالى كه جمله وسطى به دو جمله قبل و بعد ارتباطى ندارد مثل آيه مباركه (... إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ# يُوسُفُ اءَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِى لِذَنبِكِ...) (٣١) ؛((عزيز مصر به همسرش گفت : اين كار از كيد و مكر شما سرچشمه گرفته است و به درستى كه مكر شما زنان بزرگ است ، يوسف ! از اين موضوع دلگير مباش و تو اى زن (زليخا) از گناهى كه مرتكب شده اى استغفار كن)).
مى بينيد در موقع سخن گفتن با زليخا يك مرتبه خطاب متوجه يوسف مى شود. و چون استطراد بايد فايده اى نيز داشته باشد تا لغو نباشد، در اينجا چون زنان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مخاطب به خطاب الهى هستند و از خطاب استفاده مى شود كه آنان معصوم از گناه و مطهر از رجس و پليدى نيستند. براى آنكه مسلمانان متوجه شوند كه خطاب امر و نهى در آيات فقط متوجه زوجات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است نه اهل بيت عليهم السّلام آيه مباركه تطهير وسط آيات فوق ذكر مى شود تا حساب خمسه طيّبه از غيرشان جدا و مشخص باشد .
٢ - بايد ديد مراد از((طهارت))در آيه مباركه چه نوع طهارتى است . آيا مراد طهارت قلوب و جوانح است يا طهارت اعضا و جوارح ؟
شكى نيست كه مراد از((طهارت))در اينجا طهارت قلوب است ؛ چنانكه راغب در مفردات كلمه((تطهير))را نيز به همين معنا حمل مى كند، او مى گويد:((والطهارة ضربان طهارة جسم و طهارة نفس و حمل عليهما عامة الايات)) (٣٢) .
((طهارت دو قسم است ؛ طهارت جسم و طهارت قلب و كلمه طهارت در آيات قرآن به يكى از اين دو معنا حمل مى شود و معناى سومى ندارد)).
و در صفحه بعد مى گويد:((واللّه يحب المتطهرين فانّه يعنى تطهير النفس))خدا كه مى فرمايد: پاكيزه ها را دوست مى دارد، يعنى كسانى كه داراى نفس طيبه و پاكيزه هستند و به همين معنا حمل مى كند. جمله((و يطهركم تطهيراً))را كه در آيه تطهير آمده است . (٣٣)
وانگهى اگر مراد از طهارت در اين آيه مباركه طهارت ظاهر و جسم باشد، حصر آن براى زوجات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درست نيست ؛ چون خداى متعال اين طهارت را از همه مى خواهد و براى همه اراده كرده است ، كما اينكه ظاهر اشيا هم بر طهارت است مادامى كه نجاست از روى علم و درايت ثابت نشود، آن وقت اين آيه فضيلتى را براى زنان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ثابت نمى كند؛ زيرا از اين جهت بين آنها و غيرشان فرقى وجود نخواهد داشت .
و اگر مراد، طهارت باطن و قلب باشد به اين معنا كه خداوند اراده فرموده است كه دلها و ارواح آنان مطهر بوده و از رجس و پليدى دور بماند، حصر با كلمه((انّما))معنا ندارد؛ چون خداوند متعال كسان ديگرى را نيز مطهر قرار داده است . از جمله خود شخص پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را كه اگر اين آيه مختصّ به زوجات شود، خود آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله را شامل نخواهد شد .
ضمناً اگر بنا باشد زوجه بخاطر زوجيت از زوج كسب فضل كند، فرزند به طريق اولى كسب فضل خواهد كرد در حالى كه در صورت اختصاص به زوجات ، آيه شامل حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام نخواهد شد و معناى آن اين مى شود كه خداى متعال اراده فرموده است ، فقط زوجات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مطهر باشند و بس .
٣ - آيا اراده در آيه مباركه تطهير، تكوينيّه است يا تشريعيّه ؟
اگر اراده ، تشريعيّه باشد باز اختصاص طهارت به زنهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بلاوجه است ؛ زيرا خداى متعال دين و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را براى عموم مردم ارسال فرموده است ، تا همه را به سوى خير و صلاح دعوت كند، تمام مردم هم مكلف اند كه خود را از رجس و پليدى پاك بگردانند.
مثلاً در ذيل آيات وضو و تيمّم خداوند مى فرمايد: (... وَلَكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ ...) (٣٤) ؛((خداوند اگر شما را امر به عبادت از جمله وضو مى فرمايد)، اراده فرموده است تا شما را پاك نموده و نعمت خود را بر شما تمام كند)).
يا در رابطه با زكات مى فرمايد: (خُذْ مِنْ اءَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا ...) (٣٥) ؛((از اموال آنان صدقه اى (به عنوان زكات ) بگير تا بوسيله آن ، آنها را پاك سازى و پرورش دهى !)).
و اگر مراد، اراده تكوينيّه باشد كه هست ؛ اولاً: انحصار آن نسبت به زنهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معنا ندارد؛ چون كسانى ديگر غير از آنها هم جزء اهل بيت هستند. و ثانياً: بايد زوجات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله همه در يك سطح از زهد و تقوا و علم و دانش و عصمت از گناه باشند؛ چون اگر چنين نباشد، تخلّف اراده از مراد لازم آمده و در اراده تكوينيه تخلف اراده از مراد محال است ، در حالى كه برادران اهل سنّت ما، همه زنهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را در يك سطح نمى دانند، بلكه عايشه را مثلاً بالاتر از ديگر زوجات مى دانند و از سوى ديگر آنان را معصوم از گناه و خطا و اشتباه ندانسته بلكه مواردى در كتابهايشان نقل شده است كه دلالت بر صدور خطا و حتى گناه از آنان دارد و ما به عنوان نمونه يكى دو تا از آن روايات را متذكر مى شويم .
زمخشرى (٣٦) در تفسير اين آيات از سوره تحريم ؛ (ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَاءَتَ نُوحٍ وَامْرَاءَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَلِحَيْنِ...) (٣٧) ؛((خداوند براى كفّار، زن نوح و زن لوط را مثل زده است كه هر دو تحت سرپرستى دو بنده از بندگان صالح ما بودند (با دو نفر از بندگان صالح خداوند ازدواج كرده بودند))مى گويد: در ضمن اين دو تمثيل ، تعريض و كنايه است نسبت به ام المؤ منين عايشه و ام المؤ منين حفصه كه قضيه آنها در اول سوره ذكر شده است ؛ (وَإِذْ اءَسَرَّ النَّبِىُّ إِلَى بَعْضِ اءَزْوَاجِهِى حَدِيثًا ...) (٣٨) ؛ و آنچه آن دو نسبت به پيامبر مرتكب شدند و عليه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به چيزى تظاهر كردند كه آن حضرت ناراحت شد.
در اين دو تمثيل خداوند عايشه و حفصه را تحذير مى كند و مى ترساند به وجه بسيار شديد؛ چون در تمثيل ، كلمه كفر، آورده شده است (ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ...) و باز بر تغليظ و تشديد دلالت مى كند اين گفته خداوند متعال كه (... وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىُّ عَنِ الْعَلَمِينَ) (٣٩) و در اين دو آيه اشاره شده است كه وظيفه آن دو آن است كه مثل آسيه و مريم باشند در اخلاص و كمال و بخاطر اينكه زوجه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هستند مغرور نشوند؛ زيرا اين فضيلت به آنان نفع نمى رساند مگر اينكه مخلص باشند .
زمخشرى در ادامه مى گويد: تعريض به حفصه در آيه ارجح مى باشد براى اينكه تشبيه شده است به زن لوط؛ زيرا آن زن افشا كرد آنچه در خانه اش مى گذشت ، و حفصه هم آنچه بين او و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گذشت ، افشا نمود و با عايشه در ميان گذاشت .
فخر رازى (٤٠) نيز در ذيل آيات فوق مى گويد: در اين دو تمثيل تعريض است نسبت به امّ المؤ منين عايشه و ام المؤ منين حفصه از جهت آنچه از آن دو صادر شد نسبت به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و تحذير و ترساندن آنان است به شديدترين وجه ؛ زيرا در آيه ، كلمه((كفر))آمده است .
قصه حفصه و عايشه آن طورى كه ابن جُرير (٤١) وبيهقى (٤٢) و ابن سعد (٤٣) و فخر رازى (٤٤) ودارقطنى (٤٥) و عظيم آبادى (٤٦) و محمّد حسين هيكل (٤٧) از علماى مصر ونسائى (٤٨) و ديگر دانشمندان اهل سنت در كتابهاى خودشان نوشته اند، از اين قرار است كه روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ماريه قبطيه را كه كنيز آن حضرت و اُم ولد او بود، به خانه حفصه آورد، و چون او آن كنيز را در خانه خود ديد، ناراحت و خشمگين شد .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را آرام نمود و فرمود: اين قضيه را براى عايشه نقل نكن . در بعضى از روايات هم آمده است كه فرمود براى كسى نقل نكن . اما حفصه به آن عهد و پيمان وفادار نمانده ، قصه را براى عايشه تعريف كرد - و بين آن دو طبق روايات دوستى و مودت بود - بعد قصّه ، به همه زنهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد. آن وقت پيامبر قسم ياد كرد كه يك ماه نزديك هيچ كدام از زنهاى خود نرود، پس ٢٩ شب از آنان جدا بود. طبق بعضى روايات به عمر خبر دادند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله زنهاى خود را طلاق داده است ، اين قضيه وقتى صورت جدى به خود گرفت كه حفصه به خانه پدر خود آمد تا اينكه اين آيه نازل شدكه : (... لِمَ تُحَرِّمُ مَآ اءَحَلَّ اللَّهُ لَكَ ...) (٤٩) ؛((چرا آنچه راكه خداوند براى تو حلال نموده بر خود حرام مى كنى)). آنگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قسم خود را شكست و در بعضى از روايات آمده است كه به خاطر شكستن قسم ، كفاره داد. (٥٠)
ابى داوود (٥١) و احمد بن حنبل در مسند (٥٢) از نعمان بن بشير نقل مى كنند كه روزى ابوبكر از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اذن خواست كه داخل خانه او شود، در همين موقع صداى عايشه را شنيد كه بر سر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله داد مى كشيد، او به قدرى ناراحت شد كه وقتى داخل خانه گرديد، مى خواست عايشه را بزند و گفت : ديگر نبينم كه صدايت را بر پيامبر بلند كنى و بر سر آن حضرت داد بكشى ، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بين او و عايشه مانع شد تا عايشه را نزند.
ابن سعد به سند خودش از ابن مسيّب نقل مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به ابوبكر گفت : آيا مرا از دست عايشه خلاص نمى كنى ، پس مسيب مى گويد: ابوبكر دست خود را بلند نموده و محكم به سينه عايشه زد (٥٣) .
اين روايات و نظاير آن كه در كتب معتبره اهل سنّت آمده است ، خود دال بر اين معناست كه ازواج پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معصوم از خطا و گناه نبوده اند، پس((اذهاب رجس))و گناه در آنان صورت نپذيرفته است والاّ كسى كه داراى قلب پاك و منزّه باشد، هيچ وقت با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دعوا و نزاع ندارد و يا اينكه نسبت به كارها و برنامه هاى آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله اعتراض نمى كند .
٤ - آنچه بيشتر دلالت دارد كه آيه تطهير شامل زنان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نمى شود، ضمير مذكر((عنكم))است و اگر مراد زنهاى آن حضرت بودند، بايد خداوند اين چنين ى فرمود:((إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُنّ الرِّجْسَ اءَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُنَّ تَطْهِيرًا))؛ در حالى كه خداى متعال مى فرمايد: (... إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ اءَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا). معلوم است كه ضمير((كم))براى جمع مذكر مخاطب است ، نه براى مؤ نث . مگر اينكه كسى بگويد رعايت قواعد ادبى براى انسانها لازم است و در مورد خداوند اين گونه نيست كه در اين صورت اعتماد و اعتبارى براى قرآن نخواهد ماند .
عكرمه و مقاتل بن سليمان از كسانى هستند كه اصرار عجيب و زيادى دارند تا آيه تطهير را مختص به زوجات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بسازند و اهل بيت عليهم السّلام را حتّى از مصاديق آن هم به حساب نياورند و بيشتر اقوال كسانى كه قايل به اين قول هستند به آنها بر مى گردد، چون اين دو نفر مورد تاءييد علماى اهل سنّت نيستند، زيرا عكرمه جزء خوارج و درست در نقطه مقابل اهل بيت عليهم السّلام قرار دارد و مقاتل بن سليمان علاوه بر اينكه معتقد به عقايد مرجئه مى باشد در بعضى از اقوال نسبت كذب نيز به او داده شده است ، پس قول و تفسير آن دو از درجه اعتبار ساقط است . (٥٤)
عصمت اهل بيت (ع ) آيه مباركه((تطهير))دلالت مى كند كه اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه طبق نصوص متقدمه شامل خمسه طيبه مى شود، معصوم از خطا و اشتباه هستند؛ زيرا رجسى كه در اين آيه از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نفى شده ، به معناى قذر كه اعم از نجاست است ، مى باشد و شامل تمام كارهاى زشت و گناهان مى شود .
ابن اثير مى گويد:((الرجس ، اَلقَذَرُ وقد يُعْبَّرُ به عن الحَرامِ والفِعْلِ القَبيحِ والعذابِ، والّلَعْنة والكُفْر (٥٥) ؛ رجس عبارت است از قذر و گاهى تعبير مى شود از آن به حرام و كار زشت و عذاب و لعنت و كفر)).
ابن منظور هم براى((رجس))همين معانى را ذكر مى كند (٥٦) .
زبيدى از ابن كلبى نقل مى كند كه :((الرجس الماثم ؛ رجس عبارت است از گناهان)).
و همچنين از زجاج نقل مى كند كه :((الرِّجسُ كُلّ ما استَقْذَر من العَمَلِ بالغَ اللّهُ تعالى فى ذَمِّ هَذهِ الا شياء فَسمّاها رِجسا؛ رجس كارى است كه طبع انسان از آن نفرت دارد و خداى متعال به جهت بيان كردن پستى آن اعمال و اشيا از باب مبالغه آنها را رجس ناميده است)).
و باز مى گويد:((الرِّجْسُ العذابُ و الْعَمَلُ المودِّى الى العذابِ؛ رجس به معناى عذاب و عملى كه موجب عذاب مى شود، هست)) (٥٧) .
پس نتيجه مى گيريم ، كسانى كه از آنان رجس دور شده است ، معصومند چون به هيچ عنوان گناه و خطايى از آنان سر نمى زند والاّ ذهاب رجس از آنان بى معنا و بلا وجه خواهد بود .
ديدگاه آية اللّه مرعشى نجفى (ره ) در باره آيه تطهير مرحوم آية اللّه العظمى آقاى نجفى مرعشى قدّس سرّه در حاشيه كتاب((احقاق الحق))در تتمّه مى فرمايد: بدانكه آيه تطهير صريح الدلاله است بر عصمت اهل بيت عليهم السّلام ، به اين بيان كه آيه مباركه بالصراحه دلالت دارد بر تعلق اراده خداوند متعال به تطهير اهل بيت عليهم السّلام و ثابت است تحقق آن از جهت آنكه تخلف اراده خداوند از مرادش محال است ؛ زيرا اراده در اين آيه ، اراده تكوينيه هست نه تشريعيه ؛ چون اراده تشريعيه فقط تعلق به فعل مكلّف مى گيرد وروى همين لحاظ مساوى با امر است ، و لكن در آيه تطهير اراده متعلق به فعل خداوند است ؛ چون مى فرمايد: (... إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ ...). علاوه بر اينكه اراده تشريعيه خداوند بر طهارت اختصاص به اهل بيت عليهم السّلام ندارد بلكه شامل جميع مكلّفين مى شود.
تا آنجا كه مى فرمايد: اگر گفته شود احتمال مى رود مراد از تطهير در آيه مباركه ، آمرزش ذنب اهل بيت باشد نه پاك بودن آنان از رجس و مآثم . جواب مى دهيم كه مغفرت و بخشش ، موجب تطهير ناپاكيها نمى شود بلكه سبب رفع عقوبت از گناهكار مى شود؛ زيرا بخشش معصيت موجب انقلاب نفس از آنچه كه هست ، نخواهد شد، همچنانكه بخشيده شدن ظالم از سوى مظلوم ، زشتى عمل او را از بين نمى برد . علاوه بر اين ، اطلاق آيه دلالت دارد كه اهل بيت ، در تمام ازمنه و امكنه و در تمام حالات مطهرند. در حالى كه گناهكار موقع صدور گناه مطهر نيست ؛ زيرا كه مغفرت گناه در حين ارتكاب معصيت ، امكان ندارد، والاّ ديگر گناه ناميده نخواهد شد .
تا آنجا كه مى فرمايد: پس آيه كريمه دلالت دارد بر عصمت اهل بيت عليهم السّلام از جميع انواع رجس ، آن هم با تأ كيدات متعدده كه عبارتند از :
- آوردن لفظ((انّما))كه دال بر حصر است در اول آيه .
- داخل كردن((لام))در خبر((ليذهب)).
- اختصاص كلام به خطاب((عنكم)).
- تكرار كردن مؤ دّى و نتيجه كه يك بار مى فرمايد: (... إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ ...) باز بار دوم مى فرمايد: (و يُطَهّرَكُم ) و پشت سر آن مفعول مطلق((تطهيراً))را مى آورد و آن را نكره هم مى آورد تا دلالت كند بر اهتمام و تعظيم .
- آنچه را كه بايد مؤ خّر باشد، مقدم ذكر مى كند و آنچه را كه بايد مقدم باشد، مؤ خّر ذكر مى كند، مثل تقديم كلمه((عنكم))بر((رجس)) (٥٨) .
در دستور زبان عربى آمده است كه : تقديم ما حقّه التاءخير، يفيد الحصر و الاختصاص ؛ مقدم كردن چيزى كه بايد مؤ خّر باشد، مفيد حصر واختصاص است ؛ چنانكه در سوره حمد مى خوانيم (ايّاك نعبد) و با اين تقديم مى خواهيم بگوييم كه فقط تو را عبادت مى كنيم و بس . يا مى خوانيم (ايّاك نستعين )؛ فقط از تو كمك مى خواهيم و بس .

۱
تشيّع چيست و شيعه كيست ; آيه مودّت و وجوب پيروى از اهل بيت (ع ) علاوه بر آيه تطهير، آيات ديگرى نيز در قرآن كريم وجود دارد كه ما را به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام امر مى كند. از آن جمله((آيه مباركه مودّت))است كه خداى متعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد: (... قُل لاَّ اءَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ اءَجْرًا إِلا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى ...) (٥٩) ؛((بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم [اهل بيتم ])).
براى بيان دلالت آيه بر وجوب پيروى از اهل بيت عليهم السّلام ناگزيريم امورى را مورد بحث و بررسى قرار بدهيم :
١ - ديدگاههاى دانشمندان اهل سنّت پيرامون آيه مودّت حافظ سليمان قندوزى حنفى مى نويسد:((وعن ابن عباس ، لمّا نزلت (قُل لاَّ اءَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ اءَجْرًا إِلا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى )، قالوا: يا رسول اللّه من هؤ لاء الذين وجبت علينا مودّتهم ؟ قال : على و فاطمة و ابناهما وان اللّه تعالى جعل اجرى عليكم المودة فى اهل بيتى وانّى سائلكم غداً عنهم ؛ (٦٠) ابن عباس مى گويد: وقتى آيه مودّت بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شد كه از مردم بخواهد حبّ ذى القربى را كنند، گفتند: يا رسول اللّه ! حب و مودّت چه كسانى بر ما واجب شده است ؟ پيامبر فرمود: على ، فاطمه ، و دو فرزند آنها و به درستى كه خداوند مزد مرا بر شما، مودّت و دوستى اهل بيتم قرار داده است و من از شما در روز قيامت خواهم پرسيد كه نسبت به آنان چگونه رفتار نموديد)).
محى الدين عربى مى گويد:((وقتى اين آيه بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شد، سؤ ال كردند يا رسول اللّه ! ذوالقرباى شما چه كسانى هستند كه محبت و مودت آنان بر ما واجب شده است ؟ فرمود: على ، فاطمه ، حسن ، حسين و فرزندان حسن و حسين)) (٦١) .
محبّ الدين طبرى از ابن عباس نقل مى كند كه پس از نزول اين آيه ، گفته شد: يا رسول اللّه ! اقرباى شما كيستند كه محبت آنان ، بر ما واجب شده است ؟ فرمود:((على ، فاطمه و فرزندانشان)) (٦٢) (٦٣) .
٢ - معناى مودّت اهل بيت (ع ) و دليل لزوم آن مراد از دوستى در اين آيه مباركه فقط دوستى كه از روى احساسات و عواطف باشد، نيست بلكه مراد از آن ، پيروى مى باشد و اين معنا را خود قرآن كريم بيان نموده است .
براى توضيح بيشتر مى گوييم قرآن كريم در موارد عديده ، از انبياى سلف نقل مى كند كه آنان به امتهاى خود مى گفتند: (...َمَآ اءَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اءَجْرٍ إِنْ اءَجْرِىَ إِلا عَلَى رَبِّ الْعَلَمِينَ) (٦٤) ؛((من براى اين دعوت ، هيچ مزدى از شما نمى طلبم ؛ اجر من تنها بر پروردگار عالميان است)). ولى وقتى نوبت به رسالت پيامبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله مى رسد، خداوند متعال به او دستور مى دهد تا عكس انبياى گذشته عمل كند واز مردم براى انجام رسالتش مزد بخواهد؛ و آن را در دوستى اهل بيتش قرار بدهد. در حالى كه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله چون بالاتر و افضل از انبياى سلف است ، بايد بيشتر به خدا وابسته باشد و همان طورى كه آنان اجرشان را از خدا مى خواستند، او هم از خدا بخواهد.
از طرفى ديگر انبياى گذشته هم اهل بيت و خواص داشتند، ولى آنان هيچ وقت مأ مور درخواست دوستى و محبت آنان از امّت خود نشدند، وانگهى عرف و سيره و عادت مردم بر اين جارى شده كه بستگان شخص بزرگ و كسى را كه براى آنها خدمتى انجام داده است ، دوست داشته باشند، شما هم بارها و بارها اين قضيه را ديده ايد و حتّى خود به آن عمل نموده ايد. وقتى مسأ له فطرى و وجدانى است ، پس چرا خداوند متعال به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور مى دهد كه از امتش ‍ بخواهد، اهل بيت او را دوست داشته باشند، خود همين دستور، مى رساند كه اين دوستى در اينجا اثرى دارد كه غير از اثر دوستى هاى ديگر است ؛ زيرا ديگر دوستى ها نفعى براى محب ندارد و اگر هم داشته باشد، همه نفع براى محبّ نيست بلكه بيشتر در آن دوستى ها، خوشحال كردن محبوب و ارج گذاشتن نسبت به او مطرح است . ولى اين دوستى تمام اثرش براى محب است ، والاّ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز مانند ديگر انبيا عليهم السّلام كارش براى جلب رضاى خداوند است و اجر و مزدش را نيز از او مى خواهد، لذا قرآن كريم به پيامبر مى فرمايد: (قُلْ مَا سَاءَلْتُكُمْ مِّنْ اءَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ اءَجْرِىَ إِلا عَلَى اللَّهِ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ شَهِيدٌ) (٦٥) ؛((بگو: هر اجر و پاداشى از شما خواسته ام براى خودِ شماست ؛ اجر من تنها بر خداوند است ، و او بر همه چيز گواه است !)). يعنى اين دوستى اثرى دارد كه به درد خود شما مى خورد و خداى متعال آن اثر و نفع را در قرآن كريم بيان مى كند كه : (قُلْ مَآ اءسَْلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اءَجْرٍ إِلا مَن شَآءَ اءَن يَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِى سَبِيلاً ) (٦٦) ؛((بگو: من در برابر آن (ابلاغ آيين خدا) هيچ گونه پاداشى از شما نمى طلبم ؛ مگر كسى كه بخواهد راهى به سوى پروردگارش برگزيند (اين پاداش من است)).
پس از كنار هم گذاشتن سه آيه فوق ، نتيجه مى گيريم كه دوستى اهل بيت تنها راه عروج و تقرّب به خداوند متعال ، مى باشد و انسان با پيروى از اهل بيت كه پس از دوستى آنان پيدا مى شود، مى تواند خود را به مدارج عاليه از كمال در مقام عبوديت برساند؛ زيرا معلوم است كه وصول به خداوند متعال بدون انجام اعمال صالحه و دورى از گناه ممكن نيست و اين دو مطلب هم متوقف است به داشتن راهنما و مقتدى ، و طبق نصّ قرآن كريم ، اهل بيت عليهم السّلام راه وصول به اين دو مطلبند يعنى با پيروى از آنان است كه انسان مسلمان مى تواند خودش را به سعادت ابدى رسانيده و از هلاكت رهايى يابد .
اشكال ممكن است گفته شود بين آيه سوم و آيه اول ارتباطى وجود ندارد؛ چون در آيه اول دوستى ذى القربى از ما خواسته شده و در آيه سوم اتخاذ طريق و راه به سوى خداوند، پس دوستى ، غير از اتخاذ طريق و راه است .
جواب در جواب مى گوييم كه در دستور زبان عربى((استثنا))بعد از((نفى))مفيد حصر و اختصاص است ، به همين جهت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به عنوان اجر، دو چيز را از مردم نمى خواهد؛ زيرا وقتى به دستور خداوند به مردم مى گويد از شما هيچ مزدى نمى خواهم جز فلان مطلب ؛ يعنى مخصوصاً همين را مى خواهم و بس ، پس اگر بار دوم چيز ديگرى را مطرح كند و اجرى مغاير اجر اول از مردم بخواهد، تكذيب كلام اولش را نموده است ؛ زيرا او دو چيز مى خواهد در حالى كه اول فرموده است ، فقط يك چيز مى خواهم و چون انبيا به اجماع امت از كذب برى هستند و در گفتار صادق ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همان يك چيز را مى خواهد، منتها خواسته خودش را به دستور خداوند به دو بيان براى مردم باز گو مى كند تا فهيمده شود كه او به خاطر قوم گرايى و گرايش به نزديكان ، دوستى آنان را از مردم نخواسته است ، بلكه اين دوستى را مى خواهد تا به سبب آن مردم از ضلالت نجات پيدا نموده و به سوى نور و سعادت راهنمايى شوند .
روشن است كه اين هدايت بدون دوستى اهل بيت ميسر نيست ، براى اينكه پيروى از روش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله منحصر است به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام چون آنها از هر كس ديگرى به پيامبر نزديكترند و از تمام حركات و سكناتش اطلاع دارند و اين پيروى هم بدون دوست داشتن آنان ممكن نيست ؛ زيرا كسى كه نسبت به آنها علاقه ندارد، ميلى به اتخاذ راه و روش آنان نيز نخواهد داشت .
ناگفته نماند كه بين مودّت و پيروى حقيقى نيز ملازمه هست ؛ يعنى محبت داشتن با پيروى نكردن ، سازگارى ندارد بلكه هر جا متابعت است ، محبت نيز هست و هر جا مخالفت است يقيناً آنجا محبت نيست . براى اثبات اين مطلب مى شود به اين آيه از قرآن استدلال كرد: (قُلْ إِنْ كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِى ...) (٦٧) ؛((بگو: اگر خدا را دوست مى داريد، از من پيروى كنيد)).
يعنى اگر مى گوييد ما خدا را دوست داريم ولى از من پيامبر پيروى نمى كنيد، معلوم مى شود كه به دروغ ادعاى دوستى خداوند متعال را مى نماييد؛ زيرا متابعت و پيروى از من متابعت و پيروى از خداوند است .
حافظ سليمان قندوزى حنفى از((مناقب خوارزمى))از امام باقر عليه السّلام نقل مى كند كه آن حضرت در تفسير آيه مباركه (قُلْ مَا سَاءَلْتُكُم مِّنْ اءَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ)، فرمود:((الاجر الذى هو المودة فى القربى الّتى لم اسئلكم غيرها فهو لكم تهتدون بها وتسعدون بها وتنجون من عذاب الله يوم القيامة ؛ (٦٨) اجرى كه عبارت از دوستى ذوالقربى است و غير آن از شما خواسته نشده ، به نفع خود شماست ؛ زيرا شما به سبب اين دوستى هدايت شده و به سعادت مى رسيد و از عذاب خدا در جهان پس از مرگ رهايى مى يابيد)).
٣ - مودّت و دوستى اهل بيت (ع )، مزد رسالت پيامبر(ص ) و رمز بقاى اسلام اگر دوستى مورد درخواست ، فقط دوستى عادى و از روى احساسات و عواطف باشد، نيازى نبود تا خداوند متعال آن را اجر و مزد رسالت قرار بدهد؛ زيرا بر انسان مسلمان واجب و لازم است كه نه تنها اهل بيت بلكه همه مؤ منين را دوست داشته باشد .
خداى متعال مى فرمايد: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ ...) (٦٩) ؛((مؤ منان برادر يكديگرند))، و معلوم است كه برادرى بدون دوستى معنا ندارد.
باز مى فرمايد: (وَالْمُؤْمِنُونَ والْمُؤْمِنَتُ بَعْضُهُمْ اءَوْلِيَاَّءُ بَعْضٍ ...) (٧٠) ؛((مردان و زنان با ايمان ، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند)).
رواياتى هم از طريق منابع وحى در اين زمينه وارد شده است كه مستفاد از آنها وجوب دوستى مؤ منان و حرمت دشمنى با آنان است .
براى توضيح بيشتر مى توان گفت كه خداى متعال پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را به عنوان آخرين پيامبر فرستاد و دين اسلام را به عنوان كامل ترين و آخرين قرار داد و راضى شد كه اين دين براى هميشه بماند؛ (...الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَاءَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الاِْسْلَمَ دِينًا ...) (٧١) ؛((امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودانِ) شما پذيرفتم)).
شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز براى پياده كردن اين دين و ارشاد و هدايت مردم ، زحمات زيادى را متحمل شد، به نحوى كه خود آن حضرت فرمود:((ما اوذى نبى مثل ما اوذيت)) (٧٢) ؛((هيچ پيامبرى مثل من مورد آزار و اذيت قرار نگرفته است)). همه اين مواردبراى ابقاى دين واحياى تفكرالهى بوده است . پس اين دين بايدباقى بماند وبدون سبب نمى شود؛ چون سنت الهى بر اين قرار گرفته كه كارها از روى سبب صورت پذيرد .
يكى از عوامل مهم ، بلكه اساسى براى حفظ و بقاى دين مقدس اسلام ، پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است به اين معنا كه اگر بعد از آن حضرت ، اهل بيت او مقتدا و پيشواى مردم باشند، اسلام دست نخورده و بدون تحريف باقى خواهد ماند. ولى اگر آنان پيشوا و راهنماى مردم نباشند، اسلام جز وسيله اى براى رسيدن به اهداف يك عده زورگو و افراد فرصت طلب ، چيز ديگرى نخواهد بود. وقتى بنابراين است كه اسلام حقيقى حفظ شود و سنّت محمَّدى صلّى اللّه عليه و آله همانطورى كه بوده به مردم ابلاغ گردد، خداى متعال دوستى اهل بيت را واجب مى كند تا به سبب اين دوستى و محبت ، پيروى و تبعيت پيدا شود و به سبب آن پيروى كه از پيشوايان حقيقى اسلام صورت مى گيرد، دين باقى بماند .
٤ - مودّت و دوستى اهل بيت (ع ) از نظر روايات و منابع اهل سنّت
در ميان احاديث منقوله از نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله احاديث فراوانى در كتب فريقين ذكر شده كه ما را به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام دعوت مى نمايد.
از جمله مى توان به حديث شريف((ثقلين))كه مورد اتفاق فريقين مى باشد، اشاره كرد و آن حديث بنا به نقل زيد بن ارقم چنين است :
((قام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يوماً فينا خطيباً بماء يدعى خمّاً بين مكة و المدينة . فحمد اللّه واثنى عليه و وعظ و ذكر، ثمّ قال : امّا بعد، الا ايّها الناس ! فانّما انا بشر يوشك أ ن يأ تى رسول ربّى فاجيب وانا تارك فيكم ثِقْلَيْنِ، اوّلهما كتاب اللّه ، فيه الهدى والنور، فخذوا بكتاب اللّه واستمسكوا به . فحثّ على كتاب اللّه ورغّب فيه ، ثم قال : واهل بيتى اذكركم اللّه فى اهل بيتى ، اذكركم اللّه فى اهل بيتى ، اذكركم اللّه فى اهل بيتى)).
((پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روزى براى ايراد خطبه ، در مكانى معروف به غدير خم كه بين مكه و مدينه واقع است ، به پا خاست پس حمد و ثناى خداى متعال را به جا آورده مردم را وعظ و نصيحت نمود، آنگاه فرمود: اى مردم ! من بشر هستم و زود است كه فرستاده خدايم ، مرا به سوى او دعوت كند و من در حالى پاسخ خواهم داد كه دو چيز گرانبها را در ميان شما مى گذارم ؛ اول آن دو، كتاب خداست كه هدايت و نور در آن مى باشد، پس كتاب خدا را بگيريد و بدان تمسك جوييد، آنگاه مردم را به تمسك به قرآن ترغيب و تشويق نمود و فرمود: [دوم ] اهل بيت من هستند و سه بار جمله((اذكر كم اللّه فى اهل بيتى))را تكرار كرد)). (٧٣)
ترمذى در كتابش از ابى سعيد و اعمش از حبيب بن ابى ثابت از زيد بن ارقم نقل مى كند كه گفت :((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : انّى تارك فيكم ما ان تمسكتم به لن تضّلوا بعدى ، احدهما اعظم من الاخر: كتاب اللّه حبل ممدود من السماء الى الارض و عترتى اهل بيتى و لن يتفرَّقا حتى يردا على الحوض ، فانظروا كيف تخلفونى فيهما)). (٧٤)
((پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من بعد از خودم براى شما چيزى گذاشته ام كه مادامى كه متمسك به آن باشيد، هرگز گمراه نخواهيد شد و آن چيز كتاب خدا و عترت من مى باشد كه يكى از ديگرى بزرگتر است . كتاب خدا طنابى است كشيده شده از آسمان تا زمين و عترت من ، اهل بيتم هستند و اين دو از هم جدايى ندارند تا نزد حوض كوثر بر من وارد شوند (كنايه از اينكه قرآن و عترت تا روز قيامت در ميان شما وجود دارند و هيچ وقت جداى از هم نخواهند بود)، پس ببينيد چگونه مرا در اين دو حفظ خواهيد كرد)).
ترمذى از جابر بن عبداللّه نيز نقل مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حج و در روز عرفه ، در حالى كه سوار بر شتر بود، خطبه مى خواند و شنيدم كه فرمود:((يا ايّها النّاس ! انّى قد تركت فيكم ما ان اخذتم به ، لن تضلّوا؛ كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى)). (٧٥)
((اى مردم ! من بعد از خودم براى شما چيزى را گذاشته ام كه اگر به آن تمسك كنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد و آن چيز عبارت از كتاب خدا و عترتم ، اهل بيتم مى باشد)).
تقريباً ابن اثير جزرى (٧٦) و سيوطى (٧٧) در ذيل آيه مودّت در سوره شورى حديث فوق را تقريباً با همين الفاظ نقل نموده اند، و به گفته سيوطى حديث را ابن انبارى در مصاحف نيز روايت نموده است .
احمد بن حنبل به سند خود از ابى سعيد خدرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه حضرت فرمود:((قال انّى اوشك ان ادعى فاجيب و انّى تارك فيكم الثقلين ، كتاب اللّه عزوجل وعترتى ، كتاب اللّه حبل ممدود من السماء الى الارض و عترتى اهل بيتى و ان اللطيف اخبرنى انهما لن يفترقا حتّى يردا على الحوض ، فانظرونى بم تخلفونى فيهما)). (٧٨)
((پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من نزديك است كه داعى حق را لبيك بگويم و به سوى خدايم عروج كنم ، اما بعد از خودم (شما را سر گردان رها نخواهم كرد بلكه ) براى شما، دو چيز بزرگ و گرانبها را مى گذارم ، كتاب خداى - عزّ وجلّ - و عترتم را، كتاب خدا ريسمانى است كه بين آسمان و زمين ارتباط بر قرار مى كند و عترتم ، اهل بيت من هستند، خداى لطيف و مهربان به من خبر داده است كه اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا نزد حوض كوثر به من ملحق شوند، پس ببينيد چگونه مرا در اين دو حفظ خواهيد كرد و چگونه حرف مرا در رابطه با اين دو، جامه عمل خواهيد پوشاند)).
اين روايت را تقريباً با همين الفاظ فخر رازى (٧٩) در ذيل آيه مباركه (وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ ...) (٨٠) ، و متقى هندى (٨١) وهيثمى (٨٢) وابن سعد (٨٣) نقل كرده اند.
ابن حجر مى گويد:((وفى رواية انّه صلّى اللّه عليه و آله قال : فى مرض موته ، ايها الناس ! يوشك ان اقبض قبضاً سريعا فينطلق بى وقد قدمت اليكم القول معذرة اليكم الا انى مخلف فيكم كتاب ربّى عزوجل و عترتى اهل بيتى ، ثم اخذ بيد على عليه السّلام فرفعها، فقال : هذا على مع القرآن و القرآن مع على ، لا يفترقان حتى يردا على الحوض فاسالوهما ما خلفت فيهما)). (٨٤)
((در روايتى از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه در بيمارى كه به آن از دنيا رحلت نمود، خطاب به مردم فرمود: اى مردم ! نزديك است كه از ميان شما به سوى عالم بالا سفر كنم ، قبل از رفتن ، شما را آگاه مى كنم كه بدانيد من پس از خودم براى شما كتاب خداى - عزّ وجلّ - و عترتم ، اهل بيتم را گذاشته ام ، سپس آن حضرت دست على عليه السّلام را گرفته و بلند نموده ، فرمود: اين على با قرآن و قرآن با على است و اين دو از هم جدا نمى شوند تا وقتى نزد حوض كوثر به من برگردانيده شوند، پس با مراجعه به قرآن و عترت ، روش مرا به دست بياوريد)).
هيثمى از زيد بن ارقم روايت مى كند كه وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به((جحفه))رسيد، براى مردم خطبه اى ايراد نموده ، از آنها در رابطه با امورى اقرار گرفت و بعد از آنكه خبر از رحلت خودش داد، فرمود:((فانظروا كيف تخلفونى فى الثقلين ، فنادى مناد و ما الثقلان يا رسول اللّه ؟! قال : كتاب اللّه طرف بيد اللّه عزوجل و طرف بايديكم ، فتمسكوا به لاتضلّوا و الاخر عشيرتى وان اللطيف الخبير نباءنى انهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض ، فسالت ذلك لهما ربّى ، فلا تقدموهما فتهلكوا و لا تقصروا عنهما فتهلكوا ولا تعلموهما فهم اعلم منكم ، ثمّ اخذ بيد على رضى اللّه عنه فقال : من كنت اولى به من نفسه ، فعلى و ليّه ، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه)). (٨٥)
((پس ببينيد چگونه بعد از من با ثقلان برخورد خواهيد كرد، آنگاه يكى صدا زد يا رسول الله ! ثقلان چيست ؟ فرمود: كتاب خداى - عزّ وجلّ - كه يك طرف آن به دست خدا و طرف ديگر آن به دست شماست (يعنى رابط بين شما و خداوند است ). مادامى كه به قرآن متمسك باشيد، گمراه نمى شويد؛ و ديگرى عشيره و عترت من هستند و خداى لطيف و خبير به من خبر داده است كه اين دو تا ورودشان نزد من در كنار حوض كوثر، از هم جدا نخواهند شد و من اين مطلب را از خداوند براى آن دو خواستار شده ام ، مبادا براين دو تقدم بجوييد و خود را مقدم بر قرآن و عترت كنيد كه هلاك خواهيد شد، مبادا در احترام و پيروى از اين دو، تقصير و كوتاهى كنيد كه هلاك خواهيد شد، مبادا به قرآن و عترت چيزى بياموزيد، زيرا عترت از شما داناترند، آنگاه دست على را گرفته ، فرمود: هر كسى را كه من بر او ولايت دارم و از خود او بر نفس او اولى هستم ، پس على ، ولىّ اوست (او هم مانند من ولايت دارد) خدايا! دوست بدار دوستدار على را و دشمن باش با كسى كه با على دشمنى مى كند)).
اين روايت را متقى هندى (٨٦) نيز نقل نموده با اين تفاوت كه به جاى كلمه((عشيرتى))،((عترتى))آمده است .
روايت ثقلين در كتب بسيارى از حفّاظ و علماى بزرگ اهل تسنن با اختلاف كمى در لفظ (كه مضرّ به معنا و مراد نيست ) نقل شده است كه ما براى رعايت اختصار در پاورقى به اسامى بعضى از آن كتب اشاره مى كنيم (٨٧) .
از همه مهمتر كلام مناوى (٨٨) به نقل از سمهودى است كه مى گويد اين روايت را بيشتر از بيست نفر صحابه ، از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل كرده اند، و كلام ابن حجر (٨٩) كه او نيز مى گويد اين حديث داراى طرق و اسانيد كثيره از بيست و چند نفر صحابى است و نياز به بسط و بررسى ندارد.
٥ - حديث ثقلين و علماى اهل سنّت براى بيان مراد از آيه مباركه مودّت و حديث ثقلين ، علاوه بر آنچه تا كنون نگاشته ايم ، كلام يكى از حفّاظ و علماى بزرگ اهل سنت را متذكر مى شويم .
ابن حجر مى گويد:((پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله قرآن كريم و عترت خود را كه عبارت از نزديكان آن حضرت مى باشند،((ثقلين))ناميد، براى اينكه((ثقل))، عبارت است از هر چيز گرانبها و مصون و خطير، و قرآن و عترت اين چنين هستند؛ زيرا هر كدام از اين دو، معدن علوم لدنى و اسرار و حِكم الهى و احكام شرعيه اند و روى همين جهت ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مردم را تشويق و ترغيب نمود به اقتدا و تمسك به اين دو و يادگيرى از عترت ، و فرمود: الحمد للّه الذى جعل فينا الحكمة اهل البيت ؛ سپاس خداى را كه حكمت را در ما خاندان قرار داد.
بعد مى گويد: و گفته شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اين دو را((ثقلين))ناميد تا ارزش حقوق قرآن و عترت و وجوب احترام به آنها براى مردم روشن شود .
كسانى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ما را امر به رجوع به آنان نموده ، افرادى هستند كه عارف به كتاب خدا و سنت رسولش مى باشند؛ زيرا آنان تا نزد حوض كوثر از كتاب خدا، جدا نخواهند شد. (اين مطلب را حديث((ولا تعلموهم فانهم اعلم منكم ؛ مبادا چيزى به آنان بياموزيد؛ زيرا آنان از شما داناترند))، تاءييد مى كند و به خاطر همين جهت است كه عترت پيامبر از بقيه علما تمايز پيدا مى كنند؛ چون خداوند رجس را از عترت دفع نموده و آنان را مطهر و پاكيزه گردانيده و به سبب كرامات باهره و مزاياى زيادى كه در آنان وجود دارد، بر ديگر مردم شرافت و بزرگى عطا فرموده است ).
بعد مى گويد: بعضى از آن روايات را قبلا ذكر كرده ايم (يعنى در كتاب صواعق ) و بعدا هم مى آيد (يعنى در همان كتاب روايتى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره قريش فرمود:((وتعلموا منهم فانّهم اعلم منكم ؛ از قريش بياموزيد، به درستى كه آنان از شما داناترند)). وقتى اين مطلب براى عموم قريش ثابت باشد، پس اهل بيت عليهم السّلام اولى هستند از قريش به اعلميت و دانايى ؛ چونكه آنان خصوصياتى دارند كه قريش به طور عموم ندارد، و در احاديثى كه وارد شده و ما را ترغيب به تمسك به اهل بيت مى كند، اشاره است به اينكه اهل بيت تا روز قيامت هستند و منقطع نمى شوند؛ چون امر به تمسك به آنان تا روز قيامت ، ادامه دارد و مخصوص به زمان يا مكان خاصى نيست ؛ چنانكه قرآن كريم مورد تمسك است تا روز قيامت . به خاطر همين جهت است كه اهل بيت امانند براى اهل ارض ، چنانكه ابن حجر بر اين مطلب گواهى و شهادت داده و حديث ديگرى را از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين باره نقل نموده كه فرمود:((فى كل خلف من امتى عدول من اهل بيتى ؛ در هر نسل از امت من ، افراد عادلى از اهل بيتم وجود دارند)).
بعد مى گويد:((كسى كه در ميان اهل بيت احق و اولى است كه به او تمسك شود، امام اهل بيت و عالمشان ، على بن ابى طالب - رّم اللّه وجهه - است ؛ همانطور كه ما قبلا (در كتاب صواعق )، در رابطه با كثرت علم آن حضرت و استنباطات دقيقه او سخن گفتيم و ثابت نموديم كه او اولى و سزاوارتر به تمسك است)). (٩٠)
لازم به يادآورى است كه بعضى از روات و محدّثين اهل سنّت ، حديث شريف ثقلين را دست كارى نموده و به جاى كلمه((عترتى))كلمه((سنتى))را گذاشته اند.
اين مطلب صرف نظر از اينكه با عقل جور در نمى آيد؛ زيرا همان طورى كه قرآن مبيّن مى خواهد، سنت نيز بدون مبيّن و توضيح دهنده روشن نخواهد شد، از نظر علماى بزرگ اهل تسنن مورد قبول نبوده ، بلكه اصلا متعرض نقل روايتى كه در آن((سنّتى))به جاى((عترتى))باشد، نشده اند. گويا اصلا حديثى مشتمل بر كلمه((سنّتى))به عنوان يكى از دو ثقل ، از پيامبر نقل نشده است . و در همه جا با كلمه((عترتى اهل بيتى))روايت نموده اند. و از آنچه از كتب معتبره و مجاميع حديثى اهل تسنن در چند صفحه قبل از اين نقل نموديم ، واضح و روشن شد كه دست جعل و وضع ،كلمه((سنتى))را جانشين((عترتى))نموده است .
اما براى اينكه مدعاى ما كاملا به اثبات برسد و متوجه شويم كه حديث اصلى همان است كه با كلمه((وعترتى اهل بيتى))از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده است ، به چند كتاب از كتب لغت كه نزد اهل سنت معتبرند نيز اشاره مى كنيم .
ابن اثير در كتاب نهايه در باب الثاء مع القاف ذيل ماده((ثقل))و همچنين در باب العين مع التاء ذيل ماده عتر، روايت را مشتمل بر كلمه((عترتى))نقل مى كند.
بعد مى گويد:((سمّا هما ثقلين ؛ لانّ الاخذ بهما والعمل بهما ثقيل ويقال لكل خطير [نفيس ] ثقل ، فسمّاهما ثقلين ، اعظاما لقدرهما و تفخيما لشاءنهما (٩١) ؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كتاب و عترت را ثقل ناميد براى اينكه اخذ به اين دو و عمل مطابق اين دو، ثقيل ؛ يعنى گرانبها و با ارزش است . و به هر امر خطير و نفيس و با ارزشى ، ثقل گفته مى شود، پس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن دو را ثقلين ناميد تا بزرگى مرتبه و عظمت شاءن قرآن و عترت بر مردم روشن شود)).
ابن منظور (٩٢) ، فيروزآبادى (٩٣) و زبيدى (٩٤) روايت را مشتمل بر كلمه((عترتى))نقل نموده و تقريبا هر سه آنها در رابطه با معناى ثقل همان مطلب ابن اثير را، متعرض شده . و هيچ گونه اشاره اى به روايتى كه مشتمل بر كلمه((سنتى))به جاى((عترتى))باشد، ننموده اند.
غير از آيه مودّت و حديث ثقلين ، آيات و روايات ديگرى هم در كتاب و سنت موجود است و مؤ لفان بزرگ اهل تسنن هم در كتابهاى خودشان متذكر شده اند كه به خاطر رعايت اختصار از نقل و استدلال به آنها خوددارى شد. محققين و اهل تتبّع مى توانند براى مزيد اطلاع و تحقيقات بيشتر به كتب صحاح سته و مسانيد و مجاميع حديثى برادران اهل سنت . يا به كتابهاى شريف((الغدير))،((فضايل الخمسه من الصحاح السته))و((الفصول الماءة فى حياة ابى الائمة))مراجعه نمايند.
اهل سنّت و پيروى از دوازده امام (ع ) ممكن است بعضى از برادران اهل سنت ما بگويند كه طبق آيات و روايات مذكور، پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله امرفرموده است كه مابه خمسه طيّبه((آل عبا))مراجعه نموده واز آنان پيروى كنيم و آنها عبارتند از خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام در حالى كه در مكتب تشيّع ، عترت منحصر به اين حضرات عليهم السّلام نشده و در اين مكتب بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله پيروى دوازده امام كه همه آنان داراى عصمت مى باشند، واجب است .
آيا دليلى بر وجوب تمسك به دوازده امام عليهم السّلام و پيروى از آنان بعد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله وجود دارد ؟
در جواب بايد بگوييم كه مسلماً چنين است و در مكتب تشيّع امامت تا روز قيامت ادامه داشته و هرگز قطع نمى شود و بعد از هر امامى كه از دنيا رحلت مى كند، امام ديگرى كه طبق نص امام قبلى جانشين اوست ، بر مسند امامت قرار مى گيرد.
در زمان حاضر نيز امامت و رهبرى مسلمين به عهده حضرت امام زمان ، مهدى منتظر حجة بن الحسن العسكرى -ارواحنالتراب مقدمه الشريف الفداء- قرار گرفته است كه دوازدهمين امام از ائمه دوازده گانه و آخرين آنهاست . براى اثبات اين مدعا مى توانيم ادله متعددى بيان كنيم از جمله :
١ - روايتى است كه در كتب برادران اهل سنت ذكر شده و دلالت آن بر وجود فردى از اهل بيت در هر زمان واضح و روشن است ، حديث گر چه به الفاظ مختلف نقل شده اما تواتر معنوى نسبت به آن ثابت است .
ما حديث را از ذخائر العقبى تأ ليف طبرى نقل نموده و بعد اسامى كتب ديگرى را كه اين حديث در آنها آمده است ، ذكر مى نماييم :((عن على عليه السّلام قال : قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : النجوم امان لاهل السماء، فاذا ذهبت النجوم ذهب اهل السماء و اهل بيتى امان لاهل الارض ، فاذا ذهب اهل بيتى ذهب اهل الارض)). (٩٥)
((على عليه السّلام از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: ستارگان ، امان هستند براى اهل آسمان و وقتى ستاره اى نباشد، اهل آسمان هم از بين مى روند. و اهل بيت من امان هستند براى اهل ارض و ساكنان زمين ، پس زمانى كه از اهل بيت من كسى در روى زمين نباشد، ساكنان زمين نيز نابود خواهند شد)).
اين حديث را حاكم در مستدرك الصحيحين (٩٦) با اندك اختلاف در لفظ نقل نموده ، مى گويد:((اين حديث صحيح الاسناد است)).
همچنين حديث مذكور در كنزالعمال (٩٧) والصواعق المحرقه (٩٨) نيز روايت شده است .
هيثمى هم در مجمع الزوايد (٩٩) حديث را ذكر نموده ، مى گويد:((طبرانى نيز اين حديث را نقل كرده است)).
مناوى در فيض القدير (١٠٠) بعد از نقل حديث در متن ، در شرح چنين مى گويد:((اين حديث را از مسلمة بن اكوع ، طبرانى و مسدّد و ابن ابى شيبه نيز نقل كرده اند)).
٢ - سيد رضى قدّس سرّه از على عليه السّلام در نهج البلاغه روايت مى كند كه آن حضرت فرمود:((الا ان مثل آل محمد صلّى اللّه عليه و آله كمثل نجوم السماء اذا خوى نجم ، طلع نجم)). (١٠١)
((آگاه باشيد كه اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله همانند ستارگان آسمانند، وقتى يك ستاره غروب كند، ستاره ديگرى طلوع خواهد كرد (تا با نور خودش گم گشتگان شب تاريك و ظلمانى را راهنمايى نمايد، پس اگر از اهل بيت هم يكى از دنيا رحلت نمايد، ديگرى جاى او را پر مى كند تا با ارشاد و هدايت خود، گم گشتگان ظلمت آباد ضلالت را به شاهراه هدايت و سعادت ، رهنمون باشد)).
٣ - در حديث شريف ثقلين متوجه شديد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((مادامى كه به قرآن و عترت (كه عبارت از اهل بيت هستند) متمسك باشيد، گمراه نخواهيد شد)).
قرآن كه در اين حديث عِدْل اهل بيت قرار گرفته ، تا قيامت هست پس بايد اهل بيت نيز تا قيامت باشند؛ زيرا همان طورى كه گفته شده است :((حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد؛ دو چيزى كه مثل هم و عِدْل هم از جميع جهات هستند، داراى حكم واحد مى باشند)).
آنچه از ابن حجر در تبيين معناى آيه مودّت و حديث ثقلين نقل شد نيز اين مطلب را تاءييد مى كند.
٤- از مراجعه به كتب لغت و توجّه به معناى عترت استفاده مى شود كه عترت و اهل بيت عبارت از نسل حضرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى باشند كه تا كنون وجود داشته و بعد از اين هم وجود خواهند داشت .
فيومى در مصباح المنير ذيل ماده((عتر))مى گويد:((العترة نسل الانسان ؛ عترت عبارت است از نسل انسان)).
قال الازهرى :((وروى ثعلب عن ابن الاعرابى ان العترة ولد الرجل و ذريّته و عقبه من صلبه ولا تعرف العرب من العترة غير ذلك)). (١٠٢)
ازهرى مى گويد:((ثعلب از ابن اعرابى روايت مى كند كه عترت ، فرزندان و نسل مرد است كه از صلب او به دنيا مى آيند و عرب براى عترت ، معناى ديگرى غير از اين معنا نمى شناسد)).
ابن منظور نيز ذيل ماده((عتر))مى گويد:((وقال ابن الاعرابى : فعترة النبى صلّى اللّه عليه و آله ولد فاطمة البتول عليهاالسلام)).
((ابن اعرابى مى گويد: عترت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ذرّيه فاطمه بتول هستند)).
و بعد از آنكه چند معناى ديگر براى عترت ذكر مى كند، مى گويد:((والمشهور المعروف ان عترته اهل بيته و هم الذين حرّمت عليهم الزكاة و الصدقة المفروضة)). (١٠٣)
((مشهور و معروف آن است كه عترت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اهل بيت آن حضرت هستند و آنان عبارتند از كسانى كه زكات و صدقه واجبه بر آنان حرام است)).
زبيدى نيز بعد از ذكر چند معنا براى عترت كه تقريباً نزديك به هم هستند، مى گويد:((والعامة تظنّ انّها ولد الرجل خاصة و ان عترة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولد فاطمة رضى اللّه عنها)). (١٠٤)
((عرف ، عترت را عبارت مى دانند از ذرّيه مرد كه از صلب او به دنيا بيايند و عترت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ذرّيه فاطمه زهرا عليها السّلام هستند، بعد مى گويد: ابن سيده هم قايل به همين قول است)).
اگر در اين كلمات دقت شود، ترديدى باقى نخواهد ماند كه مراد از((عترتى))كه عِدْل قرآن هست ، همه منتسبين به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يا نزديكان او نيست بلكه عدل قرآن ، آن عترتى است كه مى توانند مرجع مسلمين در احكام دين باشند و آنان منحصرند در ائمه دوازده گانه ؛ زيرا غير آنان اگر هم چيزى دارند از آنان دارند.
آقاى سيد محمد صديق حسن بخارى بعد از نقل حديث شريف ثقلين از زيدبن ارقم ، مى گويد:((اين حديث مبيّن فضيلت اهل بيت عليهم السّلام و بزرگى حق آنان در اسلام است و اينكه آنان قرين قرآنند، در تعظيم و اكرام . و بعد از اين بيان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در رابطه با فضيلت و عظمت اهل بيت عليهم السّلام ديگر بيانى وجود نخواهد داشت ؛ زيرا بعد از آبادان قريه اى وجود ندارد (كنايه از اينكه ديگر راه بهانه جويى براى كسى باقى نمى ماند)).
بعد مى گويد:((نزد من ثابت است كه مراد از اهل بيت و عترت در درجه اول كسانى از اقارب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هستند كه در عصر نبوت موجود بودند و لكن اين كلمه شامل مى شود كسانى را كه بعد از آنان به وجود آمدند از اكابر و بزرگان و راهنمايان به سوى علم و عبادت ، مثل ائمه دوازده گانه از عترت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله)).
تا آنجا كه مى گويد:((مراد از اهل بيت در حديث ثقلين ، فقط عترت طاهره و ذرّيه مطهره هستند و اين كلمه شامل ازواج پيامبر نمى شود)). (١٠٥)
٥ - شيخ احمد بن على شافعى مى گويد:((حديث ثقلين صحيح است و مراد از آن اين مى باشد كه علمايى از عترت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى هميشه تا روز قيامت امر كننده هستند به آنچه در قرآن وجود دارد)). (١٠٦)
همچنين آقاى محمد بن عبدالباقى در شرحى كه بر كتاب المواهب اللدنية تاءليف حافظ ابن حجر عسقلانى دارد، بعد ازذكر لفظ((عترت))مى گويد:((در اين حديث بعد از اجمال ، تفصيل و بيانى است ؛ يعنى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى خواهد بفرمايد: اگر شما اوامر قرآن را پذيرفتيد و از نواهى آن اجتناب كرديد و هدايت شديد به هدايت عترت من و اقتدا به سيره آنان نموديد، گمراه نخواهيد شد)).
بعد از قرطبى نقل مى كند كه اين وصيّت و تاءكيد عظيم اقتضا مى كند وجوب احترام آل آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و اكرام و محبت آنان را، مانند وجود ديگر فرايض كه عذرى براى احدى در تخلّف از آن نيست . مخصوصاً كه خصوصيت آل نسبت به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معلوم و طورى است كه آنان جزء آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله هستند، چنانكه خود آن حضرت فرمود:((فاطمة بضعة منّى ؛ فاطمه پاره اى از (وجود) من است)).
او از شريف سمهودى نقل مى كند كه :((اين خبر به ما مى فهماند كه در هر زمان تا به قيام قيامت كسى از عترت كه به او متمسك شويم ، وجود دارد همان طورى كه قرآن تا روز قيامت وجود خواهد داشت ، پس اگر اهل بيت نباشند، اهل ارض هم نخواهند بود)).
همچنين وى از زرقانى نقل مى كند كه در شرح اين حديث گفته است :((اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اول فرمود: انى تارك فيكم الثقلين ، اشاره ، بلكه تصريح است به اينكه قرآن و اهل بيت بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تواءم هستند و آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله امتش را وصيّت نمود به خوش رفتارى با قرآن و عترت و اينكه حق اين دو را ضايع ننموده و در امور دين به آنان مراجعه كنند .
اما به قرآن مراجعه كنند؛ چون معدن علوم دينيه و اسرار و حكم شرعيه و كنوز و گنجهاى حقايق و معرفت و دقايق است . و به عترت تمسك جويند؛ چون وقتى عنصر وجودى انسان پاك باشد، به او كمك مى كند در فهم دقايق دينى ، پس پاكى فطرت آدمى و طبيعت او موجب مى شود كه شخص داراى حُسن خلق باشد، و محاسن اخلاقى هم ايجاب مى كند صفاى قلب و پاك بودن دل را از ناپاكى و پليديها (يعنى اهل بيت عليهم السّلام چون داراى عنصر و طينت پاك هستند، پس بر ما واجب است از آنان پيروى كنيم)).
بعد زرقانى مى گويد:((و اين وصيت را پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مؤ كّد و تقويت نمود به اين جمله : فانظروا بماذا تخلفونى فيهما؛ پس ببينيد چگونه حرف مرا نسبت به آن دو عمل خواهيد كرد (يعنى يا قرآن و عترت را متابعت و پيروى مى كنيد تا مرا خوشحال بسازيد، يا اينكه مخالفت آن دو را نموده و مرا ناراحت مى كنيد)). (١٠٧)
٦ - رواياتى از حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در كتب معتبره برادران اهل سنت ما موجود است كه دلالت آن بر امامت ائمه دوازده گانه و وجوب پيروى مسلمانان از آنان كاملاً واضح و روشن است . البته روايات منقوله در مجاميع حديثى برادران اهل سنت از نظر الفاظ، داراى اختلاف كمى هستند، اما همه آن احاديث يك معنا و مطلب را ارائه مى دهند كه مثبت امامت دوازده امام عليهم السّلام بعد از نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى باشد.
مسلم در صحيح ، كتاب امارت در باب اينكه مردم همه تابع قريش اند، به دو سند از جابر بن سمره نقل مى كند كه :((دخلت مع ابى على النبى صلّى اللّه عليه و آله فسمعته يقول : انّ هذا الامر لاينقضى حتّى يمضى فيهم اثناعشر خليفة . قال : ثمّ تكلّم بكلام خفى علَىَّ. قال فقلت لابى : ما قال ؟ قال : كلهم من قريش)). (١٠٨)
((جابر بن سمره مى گويد: با پدرم ، خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شديم ، شنيدم كه آن حضرت مى فرمود: اين دين منقضى نمى شود و به آخر نمى رسد، تا اينكه دوازده خليفه يكى بعد از ديگرى خلافت نمايند و ارشاد و هدايت مردم را عهده دار شوند، جابر مى گويد: بعد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله سخنى فرمود كه من درست متوجه نشدم ، از پدرم پرسيدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چه فرمودند؟ گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: تمام آن دوازده نفر از قريش مى باشند)).
حاكم نيشابورى به سندش از مسروق روايت مى كند كه گفت :((كنّا جلوساً ليلة عند عبداللّه يقرئنا القرآن فساءله رجلٌ، فقال : يا اباعبدالرحمن ! هل ساءلتم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كم يملك هذه الامة من خليفة فقال عبداللّه ما ساءلنى عن هذا احد منذ قدمت العراق قبلك ، قال : ساءلناه ، فقال : اثناعشر عدة نقباء بنى اسرائيل)). (١٠٩)
((شبى خدمت عبداللّه بن مسعود (كه از اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هست ) نشسته بوديم و او براى ما قرآن قرائت مى كرد، پس مردى برخاست و خطاب به عبداللّه گفت : اى اباعبدالرحمن ! (كنيه عبداللّه بن مسعود) آيا شما از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هيچ گاه سؤ ال كرديد كه چند نفر در اين امت به عنوان خليفه و جانشين آن حضرت بعد از او خواهند بود؟ عبداللّه گفت : اين مطلب را از وقتى كه به عراق آمده ام كسى غير از تو از من نپرسيده است ، بلى ما از آن حضرت پرسيديم و آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله در جواب فرمود: تعداد خلفاى بعد از من دوازده نفرند مطابق عدد نقباى (سرپرستان ) بنى اسرائيل)).
احمد بن حنبل (١١٠) از جابر بن سمره روايت مى كند كه : پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((لايزال الدين قائماً حتى يكون اثنا عشر خليفة من قريش ؛ اين دين براى هميشه باقى خواهد بود تا دوازده نفر از قريش بر آن خلافت كنند)).
وى به نقل از جابر بن سمره مى افزايد كه :((سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله او قال صلّى اللّه عليه و آله : يكون بعدى اثنا عشر خليفة كلهم من قريش (١١١) ؛ از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيدم يا آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بعد از من دوازده نفر خليفه خواهند بود كه همه از قريش مى باشند)).
متقى هندى روايت فوق را با اين لفظ نقل مى كند:((يكون لهذه الامة اثناعشر قيماً، لايضرّهم من خذلهم ، كلهم من قريش)). (١١٢)
((اين امت دوازده قيّم دارند كه تبعيت نكردن كسى از آنان ، آسيبى به خلافتشان وارد نمى كند و همه از قريشند)).
قابل ذكر است كه هيثمى وقتى اين حديث را ذكر مى كند، مى گويد:((وقال لايضرهم عداوة من عاداهم ، فالتفت خلفى ، فاذا أ نا بعمر بن الخطاب فى اناس ، فاثبتوا لى الحديث كما سمعت)). (١١٣)
((جابر مى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: عداوت كسانى كه با آنان دشمن هستند، ضررى به آنان وارد نمى كند، بعد مى گويد: پشت سرم را نگاه كردم ، ديدم عمر بن خطاب با عده اى مى آيند، پس آنان نيز حديث را همان طور كه شنيده بودم برايم بيان كردند)).
حافظ سليمان قندوزى حنفى (١١٤) بعد از نقل حديث فوق الذكر از كتب معتبره اهل سنت ، گفتار بعضى از محققين را در رابطه با شرح و توضيح اين حديث ، نقل مى نمايد كه ترجمه آن به فارسى چنين است :
بعضى از محققين مى گويند:((رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه بعد از حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله خلفاى آن حضرت دوازده نفر مى باشند، مشهور و از طرق كثيره روايت شده است ، پس با گذشت زمان و شناسايى كون و مكان ، مى دانيم كه مراد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از اين احاديث همين دوازده امام از اهل بيت آن حضرت است ؛ زيرا ممكن نيست اين حديث را حمل كنيم بر خلفايى كه از ميان اصحاب ، بعد از آن حضرت خلافت نمودند، چون عده آنها به دوازده نمى رسد؛ چنانكه امكان ندارد اين روايات بر سلاطين اموى تطبيق گردد؛ زيرا آنان از دوازده نفر بيشترند. و همه ايشان جز عمر بن عبدالعزيز، ظالم و سفاك بوده اند. از طرفى هم بنى هاشمى نيستند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله - چنانكه در روايت عبد الملك بن جابر آمده است - فرمود: همه آن دوازده نفر از بنى هاشمند؛ و اينكه حضرت آهسته صحبت فرموده طورى كه راوى خبر متوجه نشده بوده ، خود دلالت براين مدّعا دارد؛ زيرا مردم از خلافت بنى هاشم خوششان نمى آمد، همچنين تطبيق اين روايات بر سلاطين عباسى هم درست نيست ؛ چون آنها علاوه براينكه ازدوازده نفربيشترند، آيه مباركه (... قُل لاَّ اءَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اءَجْرًا إِلا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى ...) (١١٥) ، و حديث شريف كسا را بسيار كم رعايت كردند (بلكه اصلاً رعايت نكرده اند)).
بعد مى گويد:((پس بايد حتماً حمل شود بر دوازده امامى كه از ميان اهل بيت و عترت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله برخاسته اند؛ زيرا آنان داناتر، بزرگوارتر، زاهدتر، متقى تر و از نظر حسب و نسب بالاتر و نزد خداى متعال گرامى تر از اهل زمان خودشان هستند، علومى كه درسينه هاى آنان مى باشد، همه متصل است به جدّ بزرگوارشان از طريق وراثت و لدنيّت)).
سپس حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد:((اين چنين مى شناسند آنان را اهل علم و تحقيق و كشف و توفيق)).
اين مطلب را كه خلفاى پيامبر همين امامان دوازده گانه هستند، تاءييد مى كند و رجحان مى دهد حديث ثقلين واحاديث كثيره اى كه در اين كتاب (ينابيع الموده ) و غير اين كتاب از كتب معتبره ديگر ذكر شده است . (١١٦)


۲
تشيّع چيست و شيعه كيست ; فصل دوّم : اهل سنّت و خلفاى دوازده گانه آقاى((محمود ابوريّه))، از دانشمندان معاصر مصرى در كتاب((اضواء على السنة المحمدية))، احاديث دال بر خلافت دوازده خليفه را تحت عنوان احاديث مشكله ذكر نموده و علت ذكر آن را در اين باب ، آگاه ساختن خوانندگان را به بعضى از احاديث كه به اعتقاد وى جعلى است ، مى داند (١١٧) ، و تقريباً با كنايه دو اشكال بر اين احاديث وارد مى كند:
١ - در پاورقى مى گويد : اكثر روايات مهدى در كتب اهل سنّت از جابر بن سمره است ، او با اين بيان مى خواهد بگويد كه بين احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند واحاديث مهدى ارتباطى هست كه با آن ارتباط جعل و ساختگى بودن آنها ثابت مى شود؛ چون اكثر روايات هر دو طايفه از جابر بن سمره نقل شده است .
٢ - اين احاديث را با حديث((سفينه)) (١١٨) كه اصحاب سنن نيز در كتب خودشان آورده اند، و ابوحيان و غير او آن را صحيح مى دانند، معارض مى داند و آن حديث اين است :((الخلافة بعدى ثلاثون سنة ثمّ يكون ملكاً؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خلافت بعد از من سى سال است ، سپس تبديل به سلطنت مى شود)).
همچنين از ابوداوود از ابن مسعود روايت مى كند كه :((تدور رحى الاسلام لخمس و ثلاثين سنة او ستّ و ثلاثين او سبع و ثلاثين ، فان هلكوا فسبيل من هلك ، و ان يقم لهم دينهم يقم لهم سبعين عامّاً)).
((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قدرت و عظمت اسلام تا ٣٥ يا ٣٦ يا ٣٧ سال متمركز است ، بعد از آن اگر هلاك شدند، پس راه آنان ، راه هلاك شدگان است و اگر ماندند، دين آنها تا هفتاد سال خواهد بود)).
بعد مى گويد: قاضى عياض نيز بر احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، دو اشكال دارد:
١ - اين احاديث معارض است با ظاهر كلام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حديث سفينه :((الخلافة بعدى ثلاثون سنة ثمّ يكون ملكاً؛ خلافت بعد از من سى سال و بعد از آن سلطنت است))؛ براى اينكه سى سال فقط شامل خلافت خلفاى چهارگانه و چند ماه خلافت امام حسن مجتبى عليه السّلام مى شود.
٢ - حديث خلفاى بعد از من دوازده نفر هستند، مُثبِت خلافت بيشتر از سى سال است . (١١٩)
با اينكه آقاى محمود ابوريّه مرد دانشمندى است و با تحقيق و تتبّع سخن مى گويد و كوشش مى كند خودش را حديث شناس جلوه بدهد، اما اينجا برخلاف حقّ قدم برداشته و به دلايل زير انصاف را زير پا گذاشته است :
١ - ما به ايشان مى گوييم : اين احاديث دال بر خلافت دوازده نفر، داراى چه مشكلى است كه ايشان نتوانسته آن را هضم كند. آيا هر چه را ايشان نفهميد، بايد جزء مشكلات حساب شود؟!
اگر كسى اين احاديث را در كنار((حديث ثقلين))و حديث((مثل اهل بيتى كمثل سفينة النوح ...))و امثال آن بگذارد، هيچ مشكلى ايجاد نخواهد شد.
بلى مشكل از جهت عدم مطابقت اين روايات با عقيده آقاى ابوريّه است و اين مشكل ربطى به عدم فهم معناى احاديث مذكوره ندارد، بلكه راه حل آن ، آزاد شدن از تعصبات و گرايشهاى بدون دليل است .
٢ - شان بدون اينكه اشكالى در سند يا دلالت اين روايات وارد نمايد، باكنايه آنها را مختلقه و ساختگى خوانده ، و اين حكمى است بدون دليل وبرهان و ارزش علمى و تحقيقى ندارد.
٣ - اگر اين احاديث و احاديث مهدى عليه السّلام از يك نفر راوى نقل شده باشند و آن راوى نيز جرح و ذمّى نداشته باشد، چه اشكالى خواهد داشت ؛ و چه چيز مانع از قبول آن روايات خواهد بود؟ آيا در باب احكام و فروع فقهيّه يك نفر راوى بيشتر از يك روايت نقل نكرده است ؟ آيا در ابواب مختلف فقه از يك راوى ، روايات متعدده نقل نشده است ؟ آيا فقها آن روايات را رد مى كنند، چون راوى آنها واحد است ؟
٤ - خود ايشان مى گويد كه اكثر آن احاديث (احاديث مهدى ) و باكنايه اكثر اين روايات را جابر بن سمره نقل نموده است . ما مى گوييم شما اگر به جابر شك داريد و از يك راوى بيشتر از يك روايت نمى پذيريد و كثرت روايات را دال بر وضع و جعل مى دانيد، آن اقلّى را كه جابر روايت نكرده ، بلكه عبداللّه بن مسعود و غير او روايت كرده اند، بپذيريد.
٥ - در معارضه حديث سفينه (خلافت بعد از من سى سال است ) با احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، چرا هر دو سقوط نكنند (بر فرض تكافؤ آنها با هم ) كه فقط احاديث فوق الذكر از درجه اعتبار ساقط شود.
٦ - ايشان حديث سفينه را چرا جزء احاديث مشكله قرار نداده است ؟ براى اينكه سؤ ال مى شود، آيا اسلام و دينى را كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آورد، تا سى سال بعد از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده يا تا روز قيامت خواهد بود؟
اگر آن دين براى سى سال اول بعد از رحلت بوده ، پس ايشان امروز مسلمان نيستند، چون به زعم امثال ايشان ديگر اسلامى وجود ندارد و اگر آن دين تا قيامت ، به قوت خودش باقى است (كه يقيناً چنين هست ) پس سلطنت چگونه مى تواند جانشين نبوّت شود.
٧ - در حديثى كه ابو داوود از ابن مسعود نقل مى كند، مدت خلافت ٣٥ سال يا ٣٦ سال يا ٣٧ سال گفته شده ، اين پنج سال يا شش سال يا هفت سال كه بعد از سى سال واقع شده ، خلافت بوده است يا سلطنت ؟ اگر حكومت معاويه هم خلافت حساب شود، نوزده سال است نه پنج يا شش يا هفت سال ، آن وقت بقيه آن سالها چيست ؟ سلطنت است يا خلافت ؟
اگر اين حديث را بپذيريم ، بايد بگوييم كه معاويه نيمه خليفه و نيمه سلطان است ، آيا مى شود يكى در اول حكومت خليفه باشد بعد به طور اتوماتيك به سلطان و ملك تبديل گردد؟
٨ - در آن روايت (سفينه ) آمده است كه اگر هلاك شدند پس راهشان راه هلاك شدگان است و اگر دين شان قائم شد، هفتاد سال ديگر دوام مى آورند، اين جمله چه معنا مى دهد، آيا مراد امت است يا خلفا؟ و بر فرض يكى از اين دو تا باشد، بعد از آن چه خواهد شد؟
٩ - چرا در اثر معارضه ، حديث سفينه ساقط نشود كه با هيچ يك از معيارها و ملاكهاى عقلى و نقلى سازگارى ندارد؟
آقاى قاضى عياض مى گويد:((چون احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، مدت خلافت را بيشتر از سى سال مى داند، بايد ساقط شود!)).
مى گوييم : مگر وحى منزل داريد كه خلافت بايد سى سال باشد تا اين روايات را نتوانيد هضم كنيد و به سبب معارضه آن با وحى ، حكم به سقوطش بنماييد. وقتى هر دو از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده اند، در مقام تعارض ، آنكه بيشتر با عقل و نقل سازگار هست ، مى ماند و آنكه مخالف عقل و نقل است ، سقوط مى كند.
١٠ - قاضى عياض معتقد است كه تعارض بين اين روايات و ظاهر روايت سفينه است ، مى گوييم بر فرض كه چنين باشد، اين روايات نصند و در مقام تعارض نص با ظاهر، آنكه مى ماند و مقدّم مى شود((نص))است و آنكه مى رود و سقوط مى كند((ظاهر))است ، علاوه بر اين ، مى توان گفت كه بين اين احاديث و حديث سفينه ، معارضه اى وجود ندارد؛ چون اين احاديث مى گويند خلفا دوازده نفرند، حديث سفينه كه نمى گويد خلفا چهار يا پنج نفرند، بلكه اين حديث خبر مى دهد كه تا سى سال بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله راه و رسم سلطنت در حكومت ديده نمى شود؛ نه كاخى است نه تجملاتى ديده مى شود، نه موروثى كردن حكومت است و امثال آن ، اما بعد از سى سال چهره حكومت عوض مى شود، چون نوبت به معاويه مى رسد و او تمام برنامه هاى سلطنتى را كه اسلام نفى كرده بود، دوباره احيا مى كند.
پس خلاصه و نتيجه حديث سفينه اين است كه سرزمينهاى اسلامى تا سى سال بعد از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به شكل خلافت اداره شده و بعد از آن به سلطنت تبديل مى شود و همان طور هم شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده بود، اما آن خلافت درست است يا نه و تعداد خلفا همان چهار يا پنج نفرند يا بيشتر؟ حديث اصلاً متعرض ‍ آن نشده است .
اسامى امامان در كتب حديثى اهل سنّت ممكن است بعضى از برادران اهل تسنن بگويند كه ما روايات((خلفاى بعد از من دوازده نفرند))را قبول داريم ، اما در آنها از امامان دوازده گانه اسم برده نشده است تا برآنها تطبيق شود. پس دليل قانع كننده اى بر اثبات خلافت و امامت دوازده امام عليهم السّلام نخواهد بود.
در جواب مى گوييم : اولاً : چنانچه از گفتار بعضى از محققين كه از((ينابيع المودة))نقل نموديم ، استفاده كرديد، ما دوازده نفرى كه بتوانيم بر آنان اسم خليفه را اطلاق كنيم به غير از دوازده امام نداريم ؛ زيرا به عقيده اهل سنّت ، خلفاى راشدين چهار نفرند: ابوبكر، عمر، عثمان ، على عليه السّلام و با اضافه امام حسن مجتبى عليه السّلام مى شوند پنج نفر و بعد از تبديل شدن خلافت به سلطنت ، كسى جز عمر بن عبدالعزيز كه به عقيده برادران اهل سنّت ، عمر ثانى بوده شايستگى عنوان خلافت را نداشته و با اضافه او به خلفاى قبلى ، جمعاً شش نفر مى شوند و بقيه را نمى توان خليفه و جانشين پيامبر خواند.
آيا مى شود معاوية بن ابى سفيان را كه در برابر على عليه السّلام قد علم كرد و با كسى كه مسلمين او را خليفه خود قرار داده بودند، به نزاع و مخاصمه برخاست ، خليفه خواند؟ كسى كه سب و لعن على عليه السّلام را جايز بلكه واجب مى دانست و در شام خصوصاً و همه بلاد اسلامى عموماً به مردم دستور داده بود كه بعد از هر نماز به على عليه السّلام دشنام و ناسزا بگويند، و حتى خطبا را ماءمور كرده بود كه قبل از شروع به وعظ و نصيحت مردم ، اول على عليه السّلام را لعن و سب نمايند و اين دشنام و ناسزا گفتن تا زمان عمربن عبدالعزيز دوام داشت تا اينكه او مردم را از اين كار منع نمود و اين سنت سيئه را از ميان برداشت ، آيا چنين كسى شايستگى جانشينى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را دارد؟! در حالى كه طبق روايتى كه حاكم (١٢٠) و احمد بن حنبل (١٢١) و نسائى (١٢٢) و محبّ طبرى (١٢٣) از ام سلمه و ابن عباس نقل كرده اند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((من سبّ عليّاً فقد سبّنى و من سبّنى فقد سبّ اللّه ؛ هر كس على را دشنام بدهد، به من دشنام داده و هر كه مرا دشنام بدهد، خدا را دشنام داده است))، پس نتيجه مى گيريم كه سب و دشنام به على عليه السّلام سب و دشنام به خداوند است و هر كس خدا را سب نمايد و دشنام دهد، كافر است . پس كسى كه على عليه السّلام را سب نمايد و دشنام دهد كافر خواهد بود.
همان على عليه السّلام كه اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مؤ من و منافق را از روى دوستى و دشمنى با او مى شناختند و اين مطلب را از نص صريحى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است ، استفاده مى كردند.
مسلم در صحيح در كتاب ايمان به سندش از عدى بن ثابت از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود:((والذى فلق الحبة وبراءالنسمة انه لعهد النبى الامّى الىّ ان لايحبنى الاّ مؤ من و لايبغضنى الاّ منافق)). (١٢٤)
((قسم به خدايى كه شكافنده دانه و خالق انسان است پيامبر امّى صلّى اللّه عليه و آله با من عهد بست كه دوست نداشته باشد مرا، مگر مؤ من و دشمن نباشد با من ، مگر منافق)).
ابو سعيد خدرى مى گويد:((ما مردم انصار، منافق را از روى دشمنى او با على بن ابى طالب عليه السّلام مى شناختيم)). (١٢٥)
جابر بن عبداللّه انصارى مى گويد:((نمى شناختيم منافق را مگر از طريق بغض و عداوت او نسبت به على عليه السّلام)). (١٢٦)
پس به نص اين حديث شريف ، محبّ على عليه السّلام مؤ من و مبغض او منافق است و منافق كسى مى باشد كه به ظاهر مؤ من و به باطن كافر است (اِنَّ الْمُنافِقينَ فِى الدَّرْكِ الاَْسْفلِ مِنَ النّارِ وَلَن تَجِدَ لهم نَصِيراً) (١٢٧) ؛((جايگاه منافقان در پايين ترين دركه از دركات جهنم است و هرگز ياورى براى آنان نخواهى يافت !)).
احمد بن منصور مى گويد:((نزد احمد بن حنبل نشسته بودم ، مردى پرسيد اى اباعبداللّه ! (كنيه احمد بن حنبل است ) چه مى گويى در اين حديث كه از على عليه السّلام نقل شده كه فرمود: انا قسيم النار...؛ من تقسيم كننده جهنم و بهشتم ؟)).
احمد بن حنبل گفت :((كجاى اين حديث را انكار مى كنيد؟ آيا ما روايت نمى كنيم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به على فرمود: لايحبك الاّ مؤ من ولايبغضك الاّ منافق ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤ من و دشمنى نمى كند با تو مگر منافق .
گفتيم چرا، چنين است كه تو مى گويى . پس گفت : جاى مؤ من كجاست ؟ گفتيم در بهشت ، گفت : جاى منافق كجاست ؟ گفتيم در جهنم ، پس احمد گفت : بنابر اين على عليه السّلام قسيم دوزخ و بهشت است . (١٢٨)
آن وقت چطور ممكن است كسى كه با على عليه السّلام دشمنى مى كند و طبق اين نصوص ، منافق و كافر است و جايگاه او جهنم خواهد بود، خليفه و جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شود و به عنوان امام و راهنماى مسلمانان قد برافرازد؟
يا مثل يزيدى كه پاره تن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و گوشواره عرش الهى ، حسين بن على عليهماالسّلام را با آن وضع فجيع و رقت بار به شهادت رسانيد و خاندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كه پس از شهادت آن حضرت به اسارت گرفته بود، چون اسيران كفار، شهر به شهر و ديار به ديار گردانيد تا به مجلس خود، آنان را حاضر ساخت و در برابر چشمان آن داغديدگان ، با چوب خيزران بر لبان نازنين حسين بن على عليهماالسّلام زد و مورد اعتراض مجلسيان قرار گرفت و حتى به او گفتند كه اين لبها را بارها و بارها پيامبر بوسيده است . اما او بدون اينكه توجه كند اين جمله را مى خواند كه : اَدِرْ كاءساً وناولها الا يا ايها الساقى و سرمست از باده و شراب و پيروزى براولواالالباب به مخالفت با رب الارباب برخاسته و به اين شعر كه مشهور است و در كتب تاريخ ، زياد از او نقل شده ترنّم مى كرد :
ليت اشياخى ببدر شهدواوقعة الخزرج مع وقع الاسللعبت هاشم بالملك ، فلاخبر جاء ولاوحى نزللست من خندف ان لم انتقممن بنى احمد ما كان فعلقد اخذنا من على ثارناوقتلنا الفارس الليث البطلوقتلنا القوم من ساداتهموعدلناه ببدرفا نعدلفجزينا هم ببدر مثلهاوباحد يوم احد فاعتدللو راءوه فاستهلوا فرحاًثمّ قالوا يا يزيد لاتشلوكذاك الشيخ اوصانى بهفاتبعت الشيخ فيما قد مثل (١٢٩) خلاصه ترجمه اشعار فوق به فارسى چنين است :((كاش اجداد من كه جنگ بدر را ديده بودند و ضربه ها از دست على چشيده بودند، الا ن زنده بودند و مى ديدند كه من با فرزندان او چه كردم ، بنى هاشم با ملك و مردم بازى كردند از وحى و دين و نبوت خبرى نبود!! و من امروز از فرزندان احمد انتقام گذشته را گرفته و بزرگان آنان را به قتل رسانيدم ، تا انتقام كشته شده هاى بنى اميه را در بدر و اُحد گرفته باشم ، اگر آنان مى بودند و مى ديدند كه من با فرزندان احمد وبنى هاشم چه كردم ، به من مى گفتند: اى يزيد! دستت درد نكند!!)).
شما را به خدا! آيا سزاوار است انسانى را با اين همه جنايت ، سگ بازى ، شرابخوارى ، قتل عام مردم مدينه و خراب كردن خانه كعبه ، خليفه و جانشين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خواند!
يا مثلاً مثل مروان ، عبدالملك ، وليد، سليمان ، مروان حمار، هشام بن عبدالملك و غير آنها را كه صفحات تاريخ از جنايات و كارهاى زشت آنان سياه است مى توان خلفاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ناميد؟!
همچنين اگر زندگى و روش امراى عباسى را مورد مطالعه قرار بدهيم ، مى بينيم جز جنايت و هوسرانى و كارهاى زشت و قتل و غارت بيچارگان و تجاوز به حقوق بى دفاعان ومظلومان و كشتن و بستن و زندانى نمودن ذرارى و فرزندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه خداوند دوستى و محبت آنان را در قرآن واجب نموده است ، چيز ديگرى در تاريخ زندگى آنان پيدا نخواهد شد.
با اين همه جنايت نه تنها آنها را نمى توان خليفه خواند، بلكه اطلاق اسم مسلمان هم بر امراى اموى و عباسى نادرست است ؛ چون مسلمان كسى است كه تابع پيامبر اسلام بوده و به قوانين و احكام دين پايبند باشد، كسى كه دين را زير پا مى گذارد و با سيدمرسلين دشمنى نموده فرزندان او را به قتل مى رساند، به علاوه از هيچ جنايت ديگرى چشم پوشى نمى كند، مسلمان نيست .
جاى تعجب است آقاى سيوطى ، كه از علماى بزرگ اهل تسنن و از محدثين و مفسرين آنهاست ، بعد از نقل روايات((خلفاى بعد از من دوازده نفرند))، نظر عجيب و غريبى ارائه مى دهد كه زن بچه مرده را هم به خنده مى اندازد و صدور آن از جاهل متوقع نيست چه رسد به آدم دانشمندى مثل ايشان ، اما تعصب از اين كارها زياد انجام مى دهد.
او مى گويد:((از خلفاى دوازده گانه تاكنون چهار خليفه اول ، حسن بن على ، معاويه ، ابن زبير و عمر بن عبدالعزيز تحقق پيدا كرده اند كه مى شوند هشت نفر و احتمال دارد كه ضميمه كنيم به اين هشت نفر، مهدى عباسى را كه در ميان عباسى ها مثل عمر بن عبدالعزيز در ميان اموى ها بوده است . و همچنين اضافه كنيم به آنها((الظاهر بامراللّه ابن ناصر عباسى))را كه از بقيه به عدل و ضبط امور امتياز دارد، با اين دو نفر مى شوند ده نفر و باقى مى ماند دو نفر ديگر كه آن دو منتظَرند، يكى از آن دو حضرت مهدى (عج ) است كه از اهل بيت است و منتظَر دومى را روشن نساخته كه چه كسى مى باشد. (١٣٠)
اولاً: ما قضاوت در رابطه با صحت و فساد كلام سيوطى را به عهده خوانندگان محترم گذاشته و خود متعرض آن نمى شويم ؛ چون چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان است .
ثانياً : رواياتى از طريق برادران اهل سنّت منقول و در كتب معتبره آنان موجود است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تصريح به اسم ائمه دوازده گانه و زمان امامت آنها نموده است .
ما در اينجا آنچه را كه حافظ سليمان قندوزى حنفى در اين باره گفته است ، متذكر مى شويم :
((فى بيان الائمة الاثنى عشر باسمائهم : و فى فرائد السمطين بسنده عن مجاهد عن ابن عباس ، رضى اللّه عنهما، قال : قدم يهودى ، يقال له : مغثل ، فقال : يا محمد، اسئلك عن اشياء تلجلج فى صدرى ، منذحين (الى ان قال ) فاخبرنى عن وصيك من هو؟ فما من نبى الاّ وله وصى و ان نبيّنا موسى بن عمران ، اوصى يوشع بن نون ، فقال : ان وصيّ على بن ابى طالب و بعده سبطاى الحسن والحسين ، تتلوه تسعة ائمة من صلب الحسين . قال : يا محمد! فسمهم لى ، قال : اذا مضى الحسين فابنه على ، فاذا مضى على فابنه محمد، فاذا مضى محمد فابنه جعفر، فاذا مضى جعفر فابنه موسى ، فاذا مضى موسى فابنه على ، فاذا مضى على فابنه محمد، فاذا مضى محمد فابنه على ، فاذا مضى على فابنه الحسن ، فاذا مضى الحسن فابنه الحجة محمدالمهدى ، فهؤ لاءاثناعشر)). (١٣١)
((در بيان ائمه دوازده گانه با اسامى ايشان . در كتاب فرائدالسمطين به سندش از مجاهد، از ابن عباس - رضى اللّه عنهما - روايت مى كند كه يك نفر يهودى به اسم مغثل ، خدمت حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد اى محمد مطالبى را از تو مى پرسم كه در سينه من مانده و هنوز برايم روشن نشده است ، (تا آنجا كه گفت ) خبر بده مرا از وصى خودت ؛ زيرا پيامبرى نيامده مگر اينكه براى خودش وصى اى داشته است ، و پيامبر ما يهوديان حضرت موسى بن عمران عليه السّلام وصيت كرد يوشع بن نون را و او را به عنوان وصى خودش معرفى نمود. حضرت نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: وصى من على بن ابيطالب است و بعد از او دو سبط من حسن و حسين هستند و بعد از حسين هم نُه نفر امامند كه همه از صلب حسين مى باشند.
مغثل گفت : اى محمد! آنان را براى من با اسم معرفى كن ، حضرت فرمود: وقتى حسين از دنيا برود، پسرش على امام است و بعد از او پسرش محمد و بعد از او پسرش جعفر و بعد از او پسرش موسى و بعد از او پسرش على و بعد از او پسرش محمد و بعد از او پسرش على و بعد از او پسرش حسن و بعد از او پسرش حجت محمَّد مهدى ، امام خواهند بود، پس ايشانند امامان دوازده گانه اى كه بعد از من امامت را عهده دار هستند)).
قندوزى مى گويد:((و فى المناقب عن واثلة بن الا صقع بن قرخاب عن جابر بن عبداللّه الانصارى ، قال : دخل جندل بن جنادة بن جبير اليهودى ، على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقال : يا محمد (الى ان قال ) انّى راءيت البارحة فى النوم موسى بن عمران عليه السّلام فقال : يا جندل ، اسلم على يد محمد خاتم الانبياء و استمسك اوصيائه من بعده ، فقلت : اسلم فللّه الحمد اسلمت و هدانى بك ، ثم قال : اخبرنى يا رسول اللّه ! عن اوصيائك من بعدك لاتمسك بهم قال : اوصيائى الاثناعشر، قال جندل : هكذا وجدناهم فى التوراة . و قال يا رسول اللّه ! سمّهم لى : فقال : اوّلهم سيدالاوصياء، ابوالائمة على ، ثمّ ابناه الحسن والحسين ، فاستمسك بهم ولايغرّنك جهل الجاهلين ، فاذا وُلد على بن الحسين زين العابدين ، يقضى اللّه عليك ويكون آخر زادك من الدنيا شربة لبن تشربه ، فقال جندل : و جدنا فى التوراة و فى كتب الانبياء عليهم السّلام ايليا و شبراً و شبيراً فهذه اسم على و الحسن و الحسين ، فمن بعدالحسين و ما اساميهم ؟ قال : اذا انقضت مدة الحسين فالامام ابنه على ويلقّب بزين العابدين ، فبعده ابنه محمد يلقب بالباقر، فبعده ابنه جعفر يدعى بالصادق فبعده ابنه موسى يدعى بالكاظم ، فبعده ابنه على يدعى بالرضاء، فبعده ابنه محمد يدعى بالتقى و الزكى فبعده ابنه على يدعى بالنقى و الهادى ، فبعده ابنه الحسن يدعى بالعسكرى ، فبعده ابنه محمد يدعى بالمهدى و القائم والحجّة ، فيغيب ، ثمّ يخرج ، فاذا خرج يملا الا رض قسطاً وعدلاً كما ملئت ظلماً وجوراً)). (١٣٢)
((حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب مناقب از واثلة بن اصقع بن قرخاب ، از جابربن عبداللّه انصارى روايت مى كند كه يكى از يهوديان به نام جندل بن جنادة بن جبير، خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شده و (امورى را در رابطه با خداشناسى سؤ ال نموده آنگاه ) عرض كرد: من ديشب حضرت موسى بن عمران عليه السّلام را خواب ديدم كه به من فرمود: به پيامبر خاتم ، حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله ايمان بياور و تمسك بجوى به اوصياى آن حضرت . پس گفتم كه ايمان مى آورم و الا ن خدا را سپاس گزارم كه به دست تو اسلام آوردم و خداوند مرا به سبب تو هدايت كرد. يا رسول اللّه ! اوصياى خود را به من معرفى كن تا به آنان اقتدا نمايم . حضرت فرمود: اوصياى من دوازده نفرند. جندل گفت : همين طور است كه مى فرماييد، ما در تورات نيز ديده ايم ، پس اى رسول خدا! آنان را براى من نام ببر، حضرت فرمود: اول ايشان سيد اوصيا و پدر امامان ، على عليه السّلام هست و بعد از او نيز دو پسرش حسن و حسين خواهند بود، پس به ايشان تمسك بجوى و به جاهلين و نادانهايى كه از روى جهالت و بى خبرى مطالبى مى گويند، اعتنا نكن و بدان زمانى كه على بن الحسين زين العابدين ، به دنيا بيايد، تو از اين دنيا رحلت خواهى كرد و آخرين غذاى تو در اين دنيا جرعه اى شير است كه مى آشامى و داعى حق را لبيك مى گويى .
جندل گفت : يا رسول اللّه ! ما در تورات و ديگر كتب انبيا، سه اسم ديده ايم ، ايليا و شبر و شبير و اينها اسامى على و حسن و حسين عليهم السّلام مى باشند، پس بعد از حسين عليه السّلام چه كسانى امامت خواهند داشت و اسامى آنان چيست ؟
حضرت فرمود: وقتى حسين از اين دنيا برود، امام پس از او پسر او على ملقّب به زين العابدين و پس از او پسرش محمد ملقب به باقر و پس از او پسرش جعفر كه صادق خوانده مى شود و پس از او پسرش موسى كه كاظم خوانده مى شود و پس از او پسرش على كه رضا خوانده مى شود و پس از او پسرش محمد كه تقى و زكىّ خوانده مى شود و پس از او پسرش على كه نقىّ و هادى خوانده مى شود و پس از او پسرش حسن كه عسكرى خوانده مى شود و پس از او پسرش محمد كه مهدى و قائم و حجّت خوانده مى شود، پس غيبت مى كند و بعد از پايان يافتن زمان غيبت ، خروج خواهد نمود و وقتى كه خروج كند، زمين را پر از عدل و داد مى كند، همان طورى كه از ظلم و جور پر شده است)).
و باز وى از كتاب مناقب از ابى طفيل عامر بن واثله نقل مى كند كه :((جاء يهود من يهود المدينة الى على كرّم اللّه وجهه (الى ان قال ) قال : اخبرنى : كم لهذه الامة بعد نبيّها من امام ؟ (الى ان قال ) قال على عليه السّلام : لهذه الامة بعد نبيّها اثناعشر اماماً، لايضرّهم خلاف من خالفهم (الى ان قال ) اولهم انا و آخرنا القائم المهدى)). (١٣٣)
((يكى از يهوديان مدينه خدمت على عليه السّلام شرفياب شده و مطالبى را سؤ ال كرد و جواب گرفت تا رسيد به اينجا كه گفت : به من خبر بده براى اين امت بعد از پيامبرشان ، چند امام خواهد بود؟ حضرت فرمود: اين امت بعد از پيامبرشان ، دوازده امام دارند كه اول آن دوازده امام ، من هستم و آخرين ما مهدى قائم است)).
اكنون اگر اين روايات و احاديثى كه خلفاى بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را دوازده نفر مى گفتند كنار هم بگذاريم ، ديگر شك و شبهه اى براى كسى باقى نخواهد ماند در اينكه مسلمانان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله الاّ و لابد بايد از اين دوازده امام عليهم السّلام پيروى كنند و احكام دين و راه وصول و تقرب به ربّ العالمين و سعادت ابدى را از آنان بياموزند.
ممكن است بعضى از كوته فكران و متعصبان بگويند: كه رواياتى را كه در آن اسامى و نامهاى دوازده امام عليهم السّلام مشخص و معين شده است ، يهوديان از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال كرده اند و به اين جهت از درجه اعتبار ساقط مى شود!!
مى گوييم اگر ناقل اين اخبار يا ناقلين آن يهودى هاى مسلمان شده بودند، اين مطلب ممكن بود خدشه اى در آن روايات ايجاد كند، اما مهم ، راويان اين اخبارند كه در محضر رسول خدا بوده اند و حضرت در حضور آنان به سؤ الات يهوديان پاسخ داده است و راويان دو خبر اول ، ابن عباس و جابر بن عبداللّه انصارى هستند كه از بزرگان اصحاب پيامبر به حساب مى آيند. راوى خبر سوم منقول ازحضرت على عليه السّلام هم ، ابى طفيل عامربن واثله است كه از اصحاب حضرت على عليه السّلام است و ذم و جرحى در كتب جرح و تعديل براى او ذكر نشده است .
بر فرض ، اگر اين روايات هم نبود، يا كسانى پيدا شوند كه در دلالت يا سند آن خدشه كنند (كه نمى توانند) در قرآن كريم آياتى وجود دارد كه دلالت آن بر لزوم پيروى از ائمه دوازده گانه روشن و واضح است و ما اينك چند آيه از قرآن كريم را ذكر نموده و به آن استدلال مى كنيم :
١ - (... هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ ...) (١٣٤) ؛((آيا آنانكه مى دانند با آنانكه نمى دانند برابرند؟)).
چون استفهام در رابطه با خداى متعال معنا ندارد؛ زيرا او عالم به جميع امور است ، پس معناى آن در اينجا توبيخ يا انكار است ؛ يعنى هرگز دانايان با نادانان در صف واحد نيستند. پس واى بركسانى كه دانا را رها كنند و به دنبال نادان بروند.
وجه استدلال به آيه مباركه به اين بيان است كه چون اهل بيت عليهم السّلام و امامان اثناعشر، هم در زمان خودشان و هم تا روز قيامت ، از همه مردم داناترند، پس با ديگران در صف واحد نيستند بلكه برترى دارند و انسان عاقل هم دنبال كسى راه مى افتد كه بالاتر وبرتر باشد، اين يك مطلب فطرى و وجدانى است و اگر از غير آنان پيروى شود، مورد انكار و توبيخ خداى متعال قرار خواهد گرفت .
اما اعلميت و داناتر بودن على عليه السّلام چيزى نيست كه مورد شك و ترديد واقع شود، بلكه صحابه در زمان حيات و بعد از رحلت وجود مقدس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به كرّات به آن حضرت مراجعه كرده وا ز او كسب فيض ‍ مى كردند.
وانگهى مطالعه كلمات آن حضرت از خطبه ها، نامه ها، كلمات قصار و حكيمانه ، خود بزرگترين شاهد بر دانش بى حد و حصر آن بزرگوار هست .
كلمات منقوله از آن حضرت در توحيد و بيان اركان اسلام و مسائل عرفانى و قواعد فلسفى و اخلاق و فضايل انسانى و هزاران مطلب ديگر كه از آن بزرگوار منقول و ماءثور است ، بيانگر مقام بالا و شخصيت متعالى آن حضرت است .
از طرفى روايات زيادى هم در كتب معتبره اهل سنت ذكر شده كه دال بر بيان كثرت علم ودانش بى پايان على عليه السّلام مى باشد. از جمله فخررازى در ذيل تفسير آيه (إِنَّ اللّهَ اصْطَفَىَّ ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَاهِيمَ وَءَالَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَ لَمِينَ) (١٣٥) ؛ از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود:((علّمنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الف باب من العلم واستنبطت من كل باب الف باب)). (١٣٦)
((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و من از هر بابى هزار باب ديگر استخراج نمودم)).
ابن عبدالبرّ شافعى مى گويد:((وقتى خبر كشته شدن على عليه السّلام به معاويه رسيد، گفت : با مرگ على ، فقه وعلم هم از ميان مردم برداشته شد. برادرش عتبه به او گفت : متوجه باش مبادا اين حرف را اهالى شام از تو بشنوند، معاويه با ناراحتى به او گفت : برو و مرا راحت بگذار. (١٣٧) (الفضل ما شهدت به الاعداء)).
حافظ ابى نعيم در حلية الاولياء از عبداللّه بن مسعود نقل مى كند كه گفت :((قرآن نازل شده بر هفت حرف و هيچ حرفى در قرآن نيست مگر اينكه ظاهرى دارد و باطنى و به درستى كه على عليه السّلام عالم به ظاهر و باطن قرآن است)). (١٣٨)
باز از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود:((به خدا قسم ! هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه مى دانم براى چه و در كجا نازل شده است ، پروردگارم مرا قلبى متفكر و بسيار عاقل و زبانى باز و گويا عطا فرموده است)). (١٣٩)
مناوى (١٤٠) در شرح اين حديث كلامى را از غزالى نقل مى كند كه گفت :((به تحقيق كه اوايل و اواخر مى دانند كه فهميدن كتاب خدا منحصر است به على عليه السّلام و هر كه به اين مسأ له جاهل باشد، پس گمراه و دور شده از درى كه بعد از آن حجاب ، از قلبها برداشته مى شود و يقينى تحقق پيدا مى كند كه با كشف غطا و برداشته شدن حجاب چيزى به آن افزوده نخواهد شد)).
متقى هندى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه فرمود:((اعلم امتى من بعدى على بن ابى طالب (١٤١) ؛ داناترين امّتم بعد از من على بن ابى طالب است)).
احمد بن حنبل ، از وكيع از شريك از ابى اسحاق از هبيره روايت مى كند كه روز بعد از شهادت على عليه السّلام ، حسن بن على عليهماالسّلام براى مردم سخن گفت و فرمود: اى مردم ! شما ديروز مردى را از دست داديد كه اولين ، در علم از او پيشى نگرفتند و آخرين هم به او نخواهند رسيد. (١٤٢)
ترمذى به سندش از سويد بن غفلة از صنابجى از على عليه السّلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود:((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : انا دار الحكمة و على بابها (١٤٣) ؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من خانه حكمتم و على دروازه آن است)).
وى اين حديث را از ابن عباس نيز نقل كرده ، و همچنين حافظ ابونعيم (١٤٤) نيز آن را روايت نموده است .
خطيب بغدادى به سندش از مجاهد از ابن عباس روايت مى كند كه : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((انا مدينة الحكمة و على بابها، فمن اراد الحكمة فلياءت الباب (١٤٥) ؛ من شهر حكمتم و على دروازه آن است ، پس هر كس حكمت را مى خواهد، بايد از دروازه بيايد)).
حاكم به سندش از مجاهد از ابن عباس روايت مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((انا مدينة العلم و على بابها فمن اراد المدينة فلياءت الباب ؛ (١٤٦) من شهر علم هستم و على در آن است هر كه مى خواهد وارد شهر شود پس بايد از در وارد شود)).
سپس حاكم مى گويد:((اين حديث صحيح الاسناد است)).
صدها روايت ديگر از اين قبيل كه كتب روايى و مجاميع حديثى فريقين از آن پر است و ما ازباب((مشت نمونه خروار))به اين چند روايت ، اشاره نموديم . اگر نبود در نزد ما جز نهج البلاغه ، باز كسى نمى توانست ادعاى تفوّق و برترى بر على عليه السّلام راداشته باشد.
و امّا امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام پس كثرت علم و دانش اين دو امام بزرگوار نيز بر كسى پوشيده و مخفى نيست ؛ زيرا اولاً : آنان تا آخرين لحظات حيات پر بار جد مطهرشان ، در كنار آن حضرت بودند واز چشمه زلال و جوشان علم نبوى ، استفاده ها كردند و بعد هم در مكتب پدرى چون على بن ابى طالب عليه السّلام كه باب مدينه علم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است ، تربيت يافتند. خُطب ، رسالات ، ادعيه ، مواعظ و نصايح آن دو بزرگوار، بالاترين گواه بر عظمت علمى و برترى و دانايى آن دو امام عظيم الشاءن ، بر ديگر مردمان است .
ابن سعد در طبقات به سندش از جبله بنت مصفح از پدرش روايت مى كند كه گفت :((قال لى على عليه السّلام : يا اخا بنى عامر سلنى عمّا قال اللّه و رسوله فانّا نحن اهلبيت اعلم بما قال اللّه و رسوله)) (١٤٧) ؛((على عليه السّلام به من فرمود: اى برادر بنى عامرى ! از من سؤ ال كن از آنچه خدا و رسولش فرموده اند، به درستى كه ما اهل بيت داناتريم به آنچه خدا و رسولش فرموده اند)).
اين روايت مقام دانش وعلم اهل بيت را مشخص مى كند و اگر كسى مى خواهد بيشتر از اين بداند، پس به كتب و رسايلى كه كلمات آن دو بزرگوار را نقل كرده اند، مراجعه كند.
و اما نسبت به امام على بن الحسين زين العابدين عليهماالسّلام ، پس هر كه با دقت و از روى فهم و درايت ، صحيفه سجاديه را مطالعه كند، خواهد فهميد كه به حق اين كتاب ، زبور آل محمد صلّى اللّه عليه و آله است و از علوم گنجانيده شده در قالب دعا متوجه خواهد شد كه امام سجاد عليه السّلام وارث علم پدران خودش بوده و به همان اندازه كه آنان به علوم الهى و معارف قرآنى دسترسى داشته اند، اين امام بزرگوار هم دسترسى داشته است . و اگر كسى مى خواهد بيشتر از اين بداند پس رساله حقوقى را كه از آن حضرت منقول است ، مطالعه كند تا بداند علم چيست ؛ و عالم چه كسى است .
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه امام زين العابدين عليه السّلام جانشين پدرش امام حسين عليه السّلام در علم ، زهد و عبادت است . (١٤٨)
از محمد بن منكدر نيز در فضل آن حضرت نقل شده است كه گفت :((گمان نمى كردم بعد از امام على بن الحسين عليهماالسّلام كسى پيدا شود كه در علم و فضل با او برابرى كند، تا اينكه پسرش امام باقر را ديدم)). (١٤٩)
لازم به ذكر است كه محمد بن منكدر از رجال عامه بوده و با اهل بيت رفت و آمد داشته است .
و اما امام محمد باقر عليه السّلام ، پس فضل آن حضرت مشهورتر از آن است كه ذكر شود، و در علم و عظمت علمى آن بزرگوار همين بس كه طبق نقل فريقين ، آن حضرت را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ملقب به((باقر))كرد؛ يعنى شكافنده علوم .
زبيدى در ذيل ماده((بقر))بعد از آنكه مى گويد: باقر لقب امام ابو عبداللّه و ابى جعفر محمد بن على زين العابدين بن الحسين بن على است ، علت ملقّب شدن آن حضرت رابه باقر چنين مى گويد:((وانّما لقب به لتبحّره فى العلم و توسعه . و فى اللسان ، لانه بقر العلم و عرف اصله و استنبط فرعه ، قلت : و قد ورد فى بعض الا ثار عن جابر بن عبداللّه الانصارى ان النبى صلّى اللّه عليه و آله قال له : يوشك ان تبقى حتى تلقى ولداً لى من الحسين عليه السّلام يقال له محمد يبقر العلم بقراً فاذا لقيته ، فاقرئه منى السلام ، خرجه ائمة النسب)). (١٥٠)
((آن حضرت به جهت تبحر در علم و وسعت علمى كه داشت ، ملقّب به باقر شد و ابن منظور در لسان العرب مى گويد: علت ملقب شدن آن حضرت به باقر آن بود كه علم را شكافت ، اصل علم را شناخت و فرع و شاخه را از آن استخراج كرد (١٥١) (بعد زبيدى مى گويد) و در بعضى از اخبار وارد شده است از طريق جابر بن عبداللّه انصارى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: تو باقى و زنده خواهى ماند تا اينكه ملاقات كنى فرزندى از فرزندان مرا كه از صلب حسين عليه السّلام به دنيا مى آيد و به او محمد مى گويند، مى شكافد علم را شكافتنى ، وقتى او را ملاقات كردى ، سلام مرا به او برسان ، اين حديث را علماى علم نسب در كتب خودشان آورده اند)). (١٥٢)
ذهبى در ترجمه آن حضرت مى گويد:((او سيد بنى هاشم در زمان خودش بود و مشهوراست به باقر كه ماءخوذ است از بقرالعلم ، يعنى شكافنده علم كه ريشه و رموز آن را مى دانست)). (١٥٣)
حافظ سليمان قندوزى حنفى از صواعق نقل مى كند كه امام باقر عليه السّلام را((باقر))ناميدند و باقر كه از بقر گرفته شده به معناى باز كردن و شكافتن است ، يعنى شكافنده علوم ، براى آنكه آن حضرت از كنوز معارف و حقايق احكام و حِكم و لطايف علمى آن قدر ظاهر ساخت كه جز انسانهاى كور باطن ، ديگران همه به اين حقيقت معترف هستند. (١٥٤) راغب نيز در مفردات مى گويد:((امام باقر عليه السّلام را براى آن باقر گفتند كه دقايق علوم را مى دانست و معضلات آن را بازمى كرد)). (١٥٥)
و اما امام صادق عليه السّلام ، پس او مانند خورشيد در آسمان علم و ادب مى درخشد و فضلش براحدى پوشيده نيست .
در كتب مخالف و موافق ، سخن از عظمت و علم و تدريس و شاگردان آن حضرت است ؛ شخصيتى كه در زمان حياتش چهار هزار شاگرد تربيت نمود كه هر كدام آنها بى نظير بودند.
مالك ابن انس ، رئيس مذهب مالكى مى گويد:((هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و در قلب هيچ انسانى خطور نكرده است ، كسى كه افضل باشد از جعفر بن محمد صادق از نظر علم ، عبادت و ورع)). (١٥٦)
ابو حنيفه رئيس مذهب معروف حنفى مى گويد:((من كسى را كه فقيه تر از جعفر بن محمد باشد، نديده ام ، وقتى منصور خليفه عباسى آن حضرت را احضار كرد، كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه مردم شيفته جعفر بن محمد شده اند، از مسائل مشكل علمى ، چند مسأ له آماده كن كه از او بپرسى (و او نتواند جواب بگويد تا از اين محبوبيتى كه دارد، سقوط و تنزّل كند)، ابوحنيفه مى گويد: چهل مساءله را آماده نمودم ، ابو جعفر منصور دنبالم فرستاد كه نزدش بروم ، پس وارد شدم و جعفر بن محمد در طرف راست او نشسته بود، وقتى به آن حضرت نگاه كردم ، چنان هيبتى از او حس كردم كه از ابوجعفر منصور حس نكرده بودم ، پس سلام كردم و با اشاره منصور نشستم ، آن وقت منصور مرا به آن حضرت معرفى نمود و بعد به من گفت مسائل آماده شده از قبل را محضر آن حضرت مطرح كنم ، پس هر مسأ له را مطرح مى كردم ، جواب مى داد و مى فرمود: شما اين چنين مى گوييد و اهل مدينه چنين مى گويند و ما هم اين چنين مى گوييم . پس گاهى قول آن حضرت مطابق نظر اهل مدينه بود و گاهى نظر او با نظر همه فرق مى كرد و به همين منوال تمام چهل مساءله را جواب فرمود. بعد ابوحنيفه مى گويد: آيا ما روايت نمى كنيم كه داناترين مردم كسى است كه داناتر از همه به اختلاف مردم و اقوال علما باشد)). (١٥٧)
آلوسى مى گويد:((اين ابو حنيفه است و او با اينكه از اهل سنت مى باشد افتخار مى كند و با بيان فصيح و رسا مى گويد: اگر دو سال نبود، نعمان هلاك مى شد، يعنى آن دوسالى كه در محضر امام صادق براى اخذ علم و دانش حاضر مى شد)). (١٥٨)
شهاب الدين ابن الفلاح حنبلى معروف به ابن عماد مى گويد:((گفته شده كه امام صادق عليه السّلام از ابوحنيفه سؤ ال كرد حكم كسى را كه در حال احرام دندان رباعى آهويى را شكسته است)).
ابو حنيفه گفت : نمى دانم .
امام صادق عليه السّلام فرمود: آيا نمى دانى كه آهو دندان رباعى ندارد. (١٥٩)
توضيح آنكه دندان رباعى بين دندانهاى ثنايا و انياب قرار دارد.
حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد:((در رابطه با آن حضرت در كتاب صواعق آمده است كه مردم از علوم آن حضرت استفاده نموده و آوازه شهرت او همه بلاد را فرا گرفت و بزرگانى چون يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيان بن عيينه وسفيان ثورى و ابوحنيفه و شعبه وايوب سجستانى از آن حضرت روايت مى كنند آنچه را كه از او آموخته اند)). (١٦٠)
اگر بخواهيم اقوال علما و بزرگان اهل سنت را كه در تعريف و توصيف آن حضرت گفته اند، متذكّر شويم بحث به درازا كشيده واز موضوع اين كتاب خارج مى شود، كسانى كه مايلند بيشتر در رابطه با آن حضرت بدانند، به كتابهاى ملل و نحل شهرستانى ، مطالب السؤ ول شافعى و فصول المهمه ابن صباغ مالكى و غير آن و يا به كتاب الامام الصادق والمذاهب الاربعة ، (١٦١) مراجعه فرمايند.
و اما امام موسى كاظم عليه السّلام پس در رابطه با آن بزرگوار، ابن صباغ مالكى از بعضى از اهل علم نقل مى كند كه آن حضرت امامى است كه قدرش بزرگ و حجتى است از حجج خداوند كه عالم و دانشمند است ، شب تا به صبح بيدار و مشغول عبادت بوده و روزها را با روزه گرفتن سپرى مى كند و از بس حليم و بردبار است ، ملقّب به كاظم شد و در نزد اهل عراق معروف به باب الحوائج به سوى خداوند است و اين بدان جهت مى باشد كه حوايج مسلمين با توسل به آن حضرت برآورده مى شود. و در چند صفحه بعد مى گويد: موسى كاظم عابدترين و عالم ترين و سخى ترين مردمان اهل زمانش بود. (١٦٢)


۳
تشيّع چيست و شيعه كيست ; حافظ سليمان قندوزى حنفى در رابطه با آن بزرگوار مى گويد:((آن حضرت عليه السّلام شخصيتى صالح ، عابد، جواد، حليم و داراى قدر و منزلتى رفيع و علمى كثير بود و مردم آن حضرت را بنده صالح خدا مى خواندند)). (١٦٣)
يك صفحه بعد مى گويد:((امام صادق عليه السّلام فرمود: موسى سيد و آقاى فرزندان من است)).
و نيز فرمود:((او بابى از ابواب اللّه است كه خداوند منجى اين امت ، غوث امت و نور ملت و بهترين مولود را از او به دنيا مى آورد (مراد حضرت ، امام زمان مهدى منتظر(عج ) است)).
بعد مى گويد:((ماءمون الرشيد از پدرش هارون الرشيد روايت مى كند كه او به فرزندانش مى گفت : موسى كاظم عليه السّلام امام مردم و حجت خداوند بر آنها و خليفه او در ميان مردم است و من (هارون ) امام جماعت در ظاهر و در اثر غلبه و زور هستم و به خدا قسم كه موسى بن جعفر عليهماالسّلام از من و از همه مردم به جانشينى رسول خدا سزاوارتر است . و به خدا قسم اى ماءمون ! تو كه فرزند من هستى اگر با من از در منازعه بر سر حكومت پيش بيايى ، چشمهايت را در مى آورم ؛ زيرا حكومت عقيم است)).
آنگاه هارون به ماءمون گفت :((پسر جان ! اين شخصيت ، وارث علم نبيّين مى باشد، او موسى بن جعفر است ، اگر خواستى علم صحيح را بياموزى ، بدان كه نزد او پيدا مى شود)). (١٦٤)
قندوزى از كتاب صواعق نيز نقل مى كند كه :((امام كاظم عليه السّلام عابدترين و عالم ترين مردمان زمان خود به حساب مى آمد)). (١٦٥)
ابو حاتم در رابطه با آن حضرت مى گويد:((او مورد وثوق و امامى از ائمه مسلمين است)).
بعضى ديگر از علماى اهل سنّت گفته اند:((آن حضرت شخصيتى صالح ، عابد، جواد، حليم و داراى منزلتى رفيع و بزرگ است)).
براى آن حضرت كرامتى نيز ذكر كرده اند كه دال بر رفعت قدر و بلندى مقام آن بزرگوار مى باشد. (١٦٦)
ابن ابى حاتم رازى نيز مى گويد:((عبدالرحمن از پدرش نقل مى كند كه گفت : امام كاظم عليه السّلام مورد وثوق و صدوق و امامى از ائمه مسلمين است)). (١٦٧)
و اما امام على بن موسى الرّضا عليهماالسّلام پس در قدر و جلال آن حضرت همين بس كه باز حافظ سليمان قندوزى حنفى روايت مى كند از امام كاظم عليه السّلام كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وعلى عليه السّلام را درخواب ديد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود:((اى موسى ! فرزند تو، بانور خدا نظر مى كند و از روى حكمت سخن مى گويد و هيچ وقت خطا نمى كند و به همه چيز عالم است ، او پر است از حكمت و علم)). (١٦٨)
آن حضرت در حيات و پس از آن ، مورد احترام و تعظيم مسلمين بوده و قبر مطهرش تا به امروز زيارتگاه عاشقان و شيفتگان خاندان عصمت است .
مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:((وقتى حضرت رضا عليه السّلام به درخواست مأ مون از مدينه به مرو آمد، مأ مون خواص خودش را جمع كرد و گفت : من در ميان اولاد عباس (رض ) و اولاد على عليه السّلام افضل از امام رضا عليه السّلام و احق به خلافت پيدا نكردم)). (١٦٩)
ابو حاتم محمد بن حبّان البستى كه از اعلام اهل سنت و از ائمه جرح وتعديل است ، در كتاب ثقات ، وقتى به ترجمه آن حضرت عليه السّلام مى رسد، مى گويد:((قبر آن بزرگوار در منطقه سناباد خارج نوغان است و بين مسلمانان مشهور مى باشد و من قبر آن حضرت را بسيار زيارت كرده ام ، در مدت زمانى كه در طوس بودم ، به هيچ مشكلى برنخوردم مگر اينكه رفتم و قبر آن حضرت را زيارت نموده و از خدا در آن مكان مقدس رفع آن مشكل را خواستم و دعايم مستجاب شد و اين مطلبى است كه من بارها و بارها آن را تجربه كرده ام)). (١٧٠)
ابن صباغ مالكى از شيخ كمال الدين بن طلحه نقل مى كند كه او گفت :((اميرالمؤ منين على عليه السّلام و زين العابدين على بن الحسين عليهماالسّلام از دنيا رفتند و على بن موسى عليهماالسّلام جايگزين آنان شد و در واقع ثالث آن دو بزرگوار بود، كسى كه با دقت وفكر، آن حضرت را مطالعه كند، متوجه خواهد شد كه وارث آن دو بزگوار است در ايمان و علوّ شاءن و ارتفاع مكان و كثرت اعوان و ظهور برهان)).
در چند صفحه بعد مى گويد:((بعضى از ائمه از اهل علم مى گفت : مناقب و فضايل على بن موسى الرضا از اجل مناقب است)). (١٧١)
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه على بن موسى الرضا عليهماالسّلام مشهورترين فرزندان امام كاظم و از نظر قدر و منزلت بلند مرتبه ترين آنهاست . (١٧٢)
و اما، امام محمد بن على جواد مشهور به تقى عليه السّلام پس در رابطه با آن حضرت ، كمال الدين محمد بن طلحه شافعى در كتاب مطالب السؤ ول مى گويد:((آن حضرت ابوجعفر ثانى است ؛ زيرا در آباى آن حضرت ابو جعفر محمد بن على باقر عليه السّلام نيز بوده است و چون اسم و كنيه هر دو بزرگوار يكى است به خاطر اينكه تميز داده شوند، امام جواد را ابو جعفر ثانى مى گفتند)).
بعد مى گويد:((آن حضرت اگر چه در سنين كودكى به امامت رسيد اما قدر و منزلتش بزرگ و نامش بلندآوازه بود، آن حضرت به نص پدر بزرگوارش امام رضا عليه السّلام بعد از پدرش حايز مقام امامت شد)). (١٧٣)
حافظ قندوزى حنفى نيز مى گويد:((از امامان اهل البيت ابوجعفر محمد جواد فرزند على بن موسى الرضا عليهماالسّلام است كه ملقب به تقى مى باشد)). (١٧٤)
همچنين ابن صباغ مالكى در الفصول المهمة از كمال الدين محمد بن طلحه شافعى و حافظ سليمان قندوزى حنفى در ينابيع المودة نقل مى كنند كه وقتى ماءمون از حضرت محمد بن على الجواد با آن سن كمى كه داشت تعظيم وتكريم نمود و خواست دخترش ام الفضل را به آن حضرت تزويج كند، عباسيها، بناى مخالفت را گذاشته و به ماءمون گفتند: مى ترسيم خلافت از بنى عباس به بنى على منتقل شود، پس از او صرف نظر نموده وبا يكى از اقوام خودت وصلت كن ، ماءمون گفت : آنچه بين شما و بين آل ابى طالب واقع شده است ، شما خود سبب آن بوده ايد و اگر با چشم انصاف نگاه كنيد متوجه مى شويد كه آنان از شما اولى واحق به خلافت هستند و اگر من محمد بن على جواد عليه السّلام را تكريم مى كنم بخاطر كثرت علم آن حضرت و برترى او بر كافه اهل فضل و دانش است ، گفتند: او هنوز بچه است ، علمش ‍ كجا بود، اجازه بده ما او را بيازماييم ، اگر برنده شد آن وقت اختيار با اميرالمؤ منين است ، ماءمون اجازه داد و آنها با((يحيى بن اكثم))قاضى القضات صحبت كردند و او را وعده ها دادند، يحيى بن اكثم حاضر شد كه از آن حضرت سؤ الاتى كند و او را مغلوب گرداند.
روز مناظره فرا رسيد و ماءمون بر جاى خودش نشست و ديگر اعيان و اشراف هم هر كدام سرجاى خود قرار گرفتند.
آنگاه يحيى بن اكثم از مسايل عديده اى كه قبلاً در ذهن خود آماده كرده بود از آن حضرت پرسيد، آن بزرگوار بدون معطلى همه سؤ الات او را به بهترين وجه پاسخ داد، تا ديگر سؤ الى براى او باقى نمانده و ساكت شد. مردم از فصاحت و جوابهاى نيكو و منطق حسن آن حضرت تعجب كردند.
آنگاه ماءمون گفت : اى بزرگوار! اگر مى خواهى از يحيى بن اكثم سؤ ال كن ، فرمود:((اگر او بخواهد)).
يحيى گفت :((سؤ ال كنيد، اگر جوابى داشتم مى گويم و الاّ از شما استفاده مى كنم و از خدا مى خواهم كه مرا به راه صواب راهنمايى كند)).
حضرت فرمود:((چه مى گويى در رابطه با مردى كه در اول روز به زنى از روى شهوت نگاه كرد و نظر او به آن زن حرام بود و وقتى مقدارى از روز گذشت ، آن زن براى او حلال شد، موقع زوال دوباره آن زن بر او حرام گرديد، عصر دوباره برايش حلال شد، مغرب برايش حرام گرديد و چون وقت عشا داخل شد دوباره حلال شد، نصف شب برايش حرام شده و موقع طلوع فجر دوباره حلال گرديد، پس به من بگو براى چه اين زن در اين اوقات براى اين مرد حلال شد و حرام گرديد؟)).
يحيى بن اكثم گفت :((نمى دانم اگر صلاح مى دانيد، براى استفاده ما، جواب را خودتان بفرماييد)).
حضرت فرمود:((اين زن ، كنيز مردى از مردمان بود و شخصى كه اول روز به اين زن از روى شهوت نگاه كرد نظرش ، نظر حرام بود، اما وقتى مقدارى از روز گذشت ، آن مرد، كنيز را از صاحبش خريدارى نموده و مالك او شده برايش حلال گرديد، در موقع زوال كنيز را آزاد نمود، برايش ‍ حرام گرديد و چون عصر داخل شد، او را براى خودش تزويج نمود و حلال شد، مغرب كه فرا رسيد، با آن زن ظهار نموده و او برايش حرام گرديد و چون وقت عشا فرا رسيد، كفاره ظهار را پرداخته و برايش حلال شد و چون نصف شب فرا رسيد، او را به يك طلاق ، طلاق داد و بر او حرام شد و موقع طلوع فجر دوباره به آن زن رجوع نموده برايش ‍ حلال گرديد)).
پس ماءمون رو به بستگان و اهل بيت خود نمود و گفت : آيا بين شما كسى پيدا مى شود كه اين گونه جواب مسائل را بيان كند؟.
گفتند: (...ذلك فضل اللّه يوتيه من يشاء...) (١٧٥) اين لطفى از الطاف خداوند است كه به هر كه بخواهد عطا خواهد كرد (١٧٦) . كنايه از اينكه ما قدرت جواب دادن يك مسأ له را نداريم چه رسد به اين همه سوالى كه مطرح شد و آن حضرت جواب فرمود.
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه امام جواد عليه السّلام بزرگترين و كاملترين فرزندان امام رضا عليه السّلام است ازنظر جلالت و آگاهى . (١٧٧)
و اما امام على بن محمد هادى نقى عليه السّلام پس ابن عماد حنبلى در رابطه با آن حضرت مى نويسد:((آن حضرت فقيه ، امام و هميشه در حال عبادت بود)). (١٧٨)
ابن صباغ مالكى از بعض اهل علم نقل مى كند كه گفت :((امام على بن محمد الهادى بر مسند كرامت و بزرگوارى قرار گرفته است كه از زمين تا آسمان همه جا سخن از كرامت اوست ، هيچ منقبتى نيست مگر آنكه به آن حضرت برمى گردد و هيچ كرم و بزرگوارى نيست مگر آنكه آن بزرگوار در آن صاحب فضل است و هيچ وصفى وجود ندارد مگر آنكه او در آن از همه برتر است)). (١٧٩)
حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد:((امام ابوالحسن على هادى عليه السّلام عابد و فقيه و امام بود)). (١٨٠)
حافظ مذكور در باب ٦٣ از صواعق نقل مى كند كه امام على بن محمد نقى عليه السّلام وارث پدرش بود در علم و كمال و سخاوت . (١٨١)
عبدالرزاق بن شاكر بدرى شافعى نيز كتابى در رابطه با آن حضرت به نام((سيرة الامام العاشر على الهادى))نوشته است كه متأ سفانه آن كتاب در دسترس حقير نبود.
و اما امام حسن بن على زكى عسكرى عليهماالسّلام پس در فضل آن حضرت ابن صباغ مالكى مى گويد:((او كريم پسر كريم است و احدى در امامت آن بزرگوار شك و ترديدى ندارد و او تنها مشترى و خريدار اوصاف نيك است . وحيد زمان خودش هست . بدون آنكه كسى بتواند در برابر او قرار بگيرد و در بحر علم [بهترين ] شناگر است . بدون آنكه كسى بتواند با او از سر منازعه بر خيزد، او سيد و آقاى اهل عصر خود و امام زمان خودش مى باشد، گفتارش محكم و متين ، كردارش ‍ پسنديده و نيكوست . او برتر از افاضل و دانايان زمان خود بوده و فارس ميدان علوم است . فارسى كه ميدان را رها ننموده و مبارز مى طلبد، مبين غوامض و معضلات علمى بوده و بدون مكر و حيله بر ديگران مى چربد و هيچ گاه بخاطر آنچه مى داند، نزاع و مجادله نمى كند، كاشف حقايق است به نظر صائبش و ظاهر كننده دقايق و باريكى هاست به فكر ثاقبش)). (١٨٢)
در مقام علمى و دانش الهى آن حضرت همين بس كه بزرگان اهل سنت نقل كرده اند در زمانى كه آن حضرت در زندان معتمد عباسى به سر مى برد، قحطى آمد، براى آنكه باران نمى باريد پس خليفه به مردم دستور داد كه سه روز پشت سر هم بيرون بروند و براى آمدن باران دعا كنند. پس باران نيامد.
چون از دعاى مسلمانها كارى ساخته نشد، نصارا براى دعا بيرون آمدند و راهبى نيز با آنان بود، هر وقت آن راهب دستش را به سوى آسمان بلند مى كرد آسمان ابرى شده و باران مى باريد، دو سه روز كه اينكار ادامه پيدا كرد مردم نسبت به حقانيت دين اسلام شك كردند. و حتى بعضى دست از دين كشيده و مرتد شدند، معتمد از اين برنامه سخت ناراحت و نگران شده و دستور داد امام عسكرى عليه السّلام را از زندان آزاد و به نزد او بياورند.
وقتى آن حضرت را نزد معتمد آوردند، گفت : اى بزرگوار! امت جدت را درياب ، قبل از آنكه همه به گمراهى كشانيده شوند.
امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: بايد نصارا فردا هم بيرون بيايند و من به حول و قوه خداوند مشكل را از مردم زايل مى كنم . چون فردا شد و راهب نصرانى دستش را به سوى آسمان بلند كرد باز آسمان ابرى شده و باران باريد.
آن حضرت دستور داد تا هر چه در دست راهب است بگيرند و بياورند پس ديدند در دست او استخوان انسانى است .
آن حضرت به راهب گفت : دعا كن باران بيايد، او دستهايش را بالا برد اما اينجا قضيه به عكس شده ، ابر نيامد بلكه آسمان صاف و آفتابى گرديد.
مردم تعجب كردند و معتمد پرسيد، چه سرى در اين استخوان نهفته است . حضرت فرمود: اين استخوان پيامبرى است كه اين راهب آن را پيدا نموده است و هرگاه استخوان پيامبرى برهنه به طرف آسمان گرفته شود، هوا ابرى شده و باران خواهد آمد.
پس چندين بار، آن استخوان را امتحان نمودند، چنان بود كه حضرت فرموده بود، پس شبهه و شك از مردم زايل شده و حضرت به خانه خودش مراجعه فرمود. (١٨٣)
و اما امام مهدى صاحب الزمان - عج اللّه تعالى فرجه الشريف - پس در فضل و بلندى مقام و ارتفاع شأ ن آن حضرت همين بس كه همه مخلوقات منتظر ظهور آن امام بزرگوار مى باشند و از مسلمين اعم از شيعه وسنّى و زيديه وديگر فرق ، كسى در اينكه آن حضرت بعد از ظهورش جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد و ظلم و جهل را از بين خواهد برد، شك ندارد و اگر اهل تسنن در رابطه با آن حضرت بيشتر از شيعه كتاب ننوشته باشند، يقيناً كمتر ننوشته اند، ما در((بخش شيعه كيست ؟))به تعدادى از آن كتب با ذكر اسامى مؤ لفين آنها اشاره خواهيم كرد.
طالبين حقيقت مى توانند به كتب ينابيع المودة ، الفصول المهمة ، مستدرك الصحيحين ، حلية الاولياء و امثال آنها مراجعه نمايند.
لازم به توضيح است كه فضل و منقبت اهل بيت عصمت و طهارت به مراتب بيشتر از آن است كه در چند صفحه يا حتى چند كتاب نوشته شود. و باز آن بزرگواران بالاتر از آنند كه انسانى عادى بيايد و از شخصيت آنها سخن بگويد، يا احياناً آن حضرات را چون ديگر روات احاديث توثيق كند. ولى چون روى سخن ما با برادران اهل تسنن است و آنان عصمت را نه تنها در امامان كه حتى در شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هم قبول ندارند، مجبوريم كه لااقل امامان بزرگوار را براى آنان از زبان خودشان معرفى كنيم تا بدانند كه كسى در زير اين آسمان كبود، در رابطه با علو شأ ن و ارتفاع مقام آنان شكى نداشته بلكه مخالف و موافق ، آن حضرات را نسبت به علوم دين ، دانا و آگاه و خبره مى دانند.
پس از ثبوت مقام علمى اهل بيت بايد گفت علاوه بر آنچه گذشت ، اتفاق همه مسلمانان نيز خود شاهد ديگرى بر مقام علمى اهل بيت است و مثل آنان ديگر كسى در ميان مسلمين پيدا نمى شود كه همه بالاتفاق قبولش داشته باشند، بنابراين ، بر همه مسلمانان واجب مى شود كه اگر چنانچه امامت را يك منصب انتخابى دانسته و كسانى را براى آن مقام انتخاب كردند، اين مطلب را توجه كنند كه در آن صورت خلافت يك مسأ له سياسى خواهد بود، اما فهم دين و پيروى از سنّت سيّد مرسلين صلّى اللّه عليه و آله ربطى به سياست ندارد، بلكه بايد در اين زمينه دنبال كسانى رفت كه از تمام حقايق دينى مطلع بوده و بدون اينكه نياز به اجتهاد و ارائه نظر شخصى داشته باشند، حقيقت دين و احكام آن را براى مردم بيان مى نمايند.
جاى تعجب است كه برادران اهل سنت ما از ابو حنيفه و شافعى و احمد بن حنبل و مالك كه همه آنها به فضل و علم امام صادق عليه السّلام و اجداد طاهرينش معترف بوده و بر سفره و خوان علم و فضل او نشسته اند، پيروى مى كنند، اما حاضر نيستند كه از امام صادق عليه السّلام كه استاد آنهاست و از همه نسبت به امور و احكام دين داناتر است ، پيروى نمايند.
اى كاش ! به صرف عدم پيروى اكتفا مى كردند. عده اى از مؤ لفين و علماى اهل سنّت ، مكتب تشيّع را كه مكتب اهل بيت است اصلاً جزء اسلام نمى دانند و اشخاص عادل را حتى كسانى را كه مورد ذمّ علماى اهل تسنن مى باشند برتر از امام صادق عليه السّلام مى دانند مثلاً قطّان مى گويد: مجالد نزد من محبوب تر از امام صادق عليه السّلام است (١٨٤) و اين در حالى است كه علماى اهل تسنن مجالد را ذمّ نموده اند يا لااقل تعديلى در رابطه با او ذكر ننموده اند. (١٨٥) و اين بسى جاى تأ سف است .
٢ - (وَإِذِ ابْتَلَىَّ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَ تٍ فَاءَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّ لِمِينَ). (١٨٦)
((و زمانى كه خداوند، ابراهيم عليه السّلام را به حوادثى امتحان نمود و او از امتحان پيروز و سر بلند بيرون آمد، خداوند او را مخاطب قرار داده ، فرمود: من تو را براى مردم امام قرار دادم ابراهيم عليه السّلام به عنوان دعا و در خواست از خداوند تقاضا كرد: پروردگارا! اين منصب و مقام ( امامت ) را براى نسل و ذريه خود از تو مى خواهم ، خداوند فرمود: عهد و ميثاق و پيمان من به ظالمان نخواهد رسيد)).
دلالت آيه مباركه بر امامت ائمه دوازده گانه ، غير قابل خدشه و انكار است ؛ زيرا وقتى حضرت ابراهيم عليه السّلام براى نسل و ذريّه خود از خداوند طلب امامت كرد، خداوند متعال نفرمود كه ما به ذريه تو امامت نمى دهيم ، بلكه فرمود: امامت به ظالم داده نخواهد شد، يعنى كسانى از ذريّه تو كه متصف به وصف ظلم و ستمگرى نشوند، امامت آنها بلامانع خواهد بود.
مرحوم علاّمه طباطبايى قدّس سرّه در تفسير شريف الميزان در ذيل آيه مباركه مى گويد: نسل حضرت ابراهيم بعد از آن حضرت ، به چهار دسته تقسيم مى شوند:
الف - كسانى كه از اول تا آخر عمر، مشرك و كافر بوده و هرگز ايمان به خدا نياورده اند .
ب - كسانى كه در اول عمر مسلمان و موحد بوده اند، ولى بعد كافر شده و با كفر از دنيا رفته اند.
ج - كسانى كه در اول عمر كافر و مشرك بوده اند، ولى بعد مسلمان شده و تا آخر عمر مسلمان باقى مانده اند.
د - كسانى كه از اول تا آخر عمر موحد و مسلمان و خداپرست و متدين بوده اند.
بعد مى گويد: شأ ن حضرت ابراهيم عليه السّلام اجل و بالاتر از آن است كه بيايد و امامت را براى دو دسته اول و دوم از خداوند تقاضا كند؛ زيرا او كه خليل خداوند و ابوالانبياء است ، هرگز چنين درخواستى از خدا نخواهد كرد.
پس دو دسته سوم و چهارم باقى مى مانند كه حضرت براى آنان از خدا امامت مى خواهد. (١٨٧)
اينجا خداوند متعال ، دعاى ابراهيم را كاملاً رد نمى كند؛ زيرا او خليل خداوند و پيامبر اوست ، بلكه با جمله (لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّلِمِينَ) (١٨٨) ؛((عهد من شامل ظالمين نمى شود))، به او مى فهماند كه اين دعا به طور مطلق قابل قبول نيست ، يعنى دسته سوم ولو مسلمان شده و به خداوند ايمان آورده و با ايمان هم باقى مانده اند، اما چون مدتى مشرك بوده اند (... إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ)؛ (١٨٩) و((شرك ظلمى بزرگ است))، امامت به آنها داده نخواهد شد.
بلكه امامت مال دسته چهارم است ؛ يعنى كسانى كه حتى يك لحظه هم از ياد خدا غافل نبوده و هيچ گاه گرفتار گناه و شرك و بى دينى نشده اند و اين دسته جز بر امامان دوازده گانه عليهم السّلام بر ديگران صادق نيست ؛ زيرا غير از آنان ، ديگران در مدتى از عمر خود مرتكب گناه و معصيت شده ، كارى كه موجب نقص آنها از اين جهت شود، انجام داده اند.
ممكن است گفته شود كه حديث معروف مورد اتفاق طرفين((الاسلام يجب ما قبله)) (١٩٠) اسلام قبل از خودش را مى پوشاند و گناهان گذشته را كان لم يكن فرض و تلقّى مى كند دلالت دارد بر اينكه مسلمان بعد از قبول اسلام ، از همه گناهان سابق ، حتى شرك ، پاك و مبرّا مى شود و بعد از آن ، اطلاق ظالم بر او صحيح نيست مگر از باب مجازيت يا نسبت دادن به گذشته ، به اين معنا كه او ظالم بوده ، نه اينكه الان ظالم هست . و از آيه مباركه استفاده مى شودكه خداى متعال امامت را به كسى كه ظالم هست نخواهد داد، نه كسى كه ظالم بوده و بعد در اثر ايمان به خدا از ظلم و هلاكت نجات پيدا كرده است .
در جواب مى گوييم : بعضى از عناوين خصوصيتى دارند كه در اثر آن خصوصيت ، اگر يك بار به كسى اطلاق شد، براى هميشه قابل اطلاق به آن شخص مى باشد؛ مثلاً به كسى كه حج مشرف شود،((حاجى))گفته مى شود؛ چون حج كننده است و كسى كه سال قبل و بيست سال قبل و پنجاه سال قبل هم حج نموده است ، باز در عرف او را((حاجى))خطاب مى كنند، در حالى كه او حاجى بوده است نه اينكه باشد، ولى در عين حال اين اطلاق ، اطلاق حقيقى است .
يا مثلاً: كسى كه انسانى را به قتل مى رساند، در حال انجام فعل قتل ، كلمه((قاتل))بر او صادق است ؛ چون كشنده است ، ولى همين شخص را بعد از بيست سال هم با اينكه توبه نموده و اولياى دم او را بخشيده اند، قاتل خطاب مى كنند، در حالى كه او قاتل بوده است ، نه اينكه باشد. و همچنين است عنوان مقتول و عنوان مضروب و عنوان ضارب و... .
عنوان((ظالم))هم يكى از آن عناوينى است كه براى صحت اطلاق آن براى هميشه ، كافى است كه شخص يك بار مرتكب چيزى گردد كه ظلم حساب مى شود، بعد از آن و براى هميشه ، اطلاق((ظالم))بر او حقيقتاً صادق است .
از طرف ديگر، بعضى از گناهان هستند كه با فرض بخشيده شدن نيز آثارى دارند كه عواقب و گرفتاريهايى را براى شخص گناهكار در پى خواهند داشت ؛ مثلاً كسى كه پدر خودش را به قتل برساند، بر فرض ، توبه هم كند و خداوند نيز گناه او را ببخشد، اما اثر اين گناه عظيم كه عبارت از كوتاه شدن عمر قاتل است ، از بين نخواهد رفت .
يا مثلاً كسى كه شراب را سهواً مى خورد يا به زور و جبر به او خورانيده مى شود، گناهكار محسوب نمى شود، اما در عين حال ، اثر شراب كه مستى و زايل شدن عقل است در او ظاهر مى گردد.
به تعبير ديگر: قبول اسلام يا مثلاً توبه از گناه فقط، آثار تكليفى را كه عبارت از مؤ اخذه و عقاب باشد از بين مى برد، اما آثار وضعى گناه از بين نرفته و باقى خواهد ماند.
بنا بر آنچه گفته شده ،((شرك))نيز از گناهانى است كه با فرض بخشيده شدن ، آثار وضعى آن خواهد ماند؛ چنانچه خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: (... وَمَن يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَاءَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَآءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ اءَوْ تَهْوِى بِهِ الرِّيحُ فِى مَكَانٍ سَحِيقٍ) (١٩١) ؛((كسى كه نسبت به خداوند مشرك شود مثل آن است كه از آسمان سقوط نموده باشد و پرندگان گوشتخوار، او را در وسط راه با سرعت تمام رُبوده ، قطعه قطعه نموده و خورده باشند يا مثل كسى است كه باد شديد او را در مكان و جاى دورى ، انداخته باشد)).
يكى از آثار وضعى شرك همين افتادن در مكان بعيد است ؛ يعنى مرتبه كسى را كه از اول موحّد بوده و هيچ وقت تا آخر عمر، نسبت به خداوند شرك نورزيده ، به دست نخواهد آورد.
براى تاءييد، روايتى را كه ابن مغازلى شافعى در مناقب از عبداللّه بن مسعود از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند، ذكر مى نماييم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((من دعاى پدرم ابراهيم هستم)).
عبداللّه مى گويد عرض كردم : چگونه شما دعاى پدرتان ابراهيم هستيد؟
حضرت فرمود:((خداى متعال به ابراهيم وحى كرد (... إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا...) (١٩٢) ؛((من تو را براى مردم امام قرار دادم))، پس ‍ ابراهيم عليه السّلام خوشحال شده عرض نمود: پروردگارا! در ذريّه من نيز امامانى قرار بده . خداوند به او فرمود: من با تو عهدى كه به آن وفا نكنم ، نمى بندم .
ابراهيم عرض كرد: بارالها! آن چه عهدى است كه تو به آن وفا نخواهى كرد.
خداوند فرمود:((من امامت را كه عهد من است به ظالمين از ذريّه تو نخواهم داد)).
ابراهيم عليه السّلام عرض نمود: پروردگارا! ظالمين از ذريّه من چه كسانى هستند كه تو عهد خودت (امامت ) را از آنان دريغ مى دارى .
خداوندفرمود:((كسانى كه بتى راسجده نموده وبراى مدتى مرامنكر بوده اند، به آنها ابداً امامت داده نخواهد شد؛ زيرا صلاحيت امامت درآنان وجود ندارد)).
پس ابراهيم عليه السّلام عرض نمود: (... وَاجْنُبْنِى وَبَنِىَّ اءَن نَّعْبُدَ الاَْصْنَامَ# رَبِّ إِنَّهُنَّ اءَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ ...) (١٩٣) ؛((پروردگارا! من و فرزندانم را از بت پرستى دور نگه دار، به درستى كه بتها، بسيارى از مردم را گمراه نموده و از طريق هدايت منحرف ساختند)).
سپس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((دعاى ابراهيم عليه السّلام منتهى شد به من و على ؛ زيرا هيچ كدام از ما دو نفر، هرگز براى بتى سجده نكرديم ، پس خداوند مرا نبىّ و على را به عنوان وصى انتخاب نمود)). (١٩٤)
٣ - (... فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ) (١٩٥) ؛((اى مسلمانان ! پس سؤ ال كنيد از آگاهان ، آنچه را كه نمى دانيد)).
((ذكر))در آيات قرآن ، هم به خود((قرآن كريم))و هم به شخص((رسول اللّه))اطلاق شده است و به هر دو معنا مراد از اهل ذكر، اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هستند و بس ؛ زيرا در ميان امت اسلامى ، آن بزرگواران از همه بيشتر به قرآن كريم و ابعاد مختلف آن از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و شاءن نزول آيات و غير آن آشنايى دارند.
بزرگترين شاهد بر اين مطلب ، رواياتى است كه از آن امامان معصوم عليهم السّلام در رابطه با تفسير قرآن كريم صادر شده است و اگر كسى اهل انصاف باشد و با دقت و بدون تعصب به تفسير شريف البرهان ، نور الثقلين و تفسير على بن ابراهيم قمى (كه از تفاسير روايى هستند) مراجعه نمايد، خواهد ديد كه آن بزرگواران تنها مفسران قرآن كريم هستند و اگر ديگران چيزى دارند، به خاطر آن است كه بر سر سفره علم آنان نشسته اند.
ضمناً ابن جرير طبرى به سند خود از جابر جعفى روايت مى كند كه گفت :((لما نزلت (... فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ) قال على عليه السّلام نحن اهل الذكر (١٩٦) ؛ وقتى آيه مباركه فوق نازل شد، على عليه السّلام فرمود: ما اهل ذكر هستيم)).
حافظ سليمان قندوزى حنفى علاوه بر آنكه در تفسير آيه فوق الذكر از ثعلبى از جابر بن عبداللّه روايت فوق را نقل نموده ، از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود:((امت ناگزيرند كه امور دين خود را از ما بپرسند، براى آنكه ما اهل ذكر هستيم ، چون مراد از((ذكر))در آيه ، رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هست و ما نيز اهل آن حضرتيم و اينكه ذكر به معناى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هست به خاطر فرمايش خداى متعال در سوره طلاق است كه فرمود: (... فَاتَّقُواْ اللَّهَ يََّاءُوْلِى الاَْلْبَ بِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَدْ اءَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا# رَّسُولا يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَ تِ اللَّهِ مُبَيِّنَ تٍ ...) (١٩٧) ؛((پس از خدا بپرهيزيد اى صاحبان عقل و بصيرت ؛ كسانى كه ايمان آورده ايد! خداوند به سوى شما فرستاد ذكر و رسولى را كه آيات او را كه آشكار و روشن است براى شما بيان كند)).
وى همچنين از مناقب از عبدالحميد بن ابى ديلم از امام صادق عليه السّلام نيز نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:((ذكر، داراى دو معناست يكى قرآن و ديگرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و ما به هر دو معنا اهل ذكر هستيم ، اما دليل اينكه ذكر به معناى قرآن است اين آيه مباركه مى باشد: (... وَاءَنزَلْنَاَّ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَانُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...) (١٩٨) ؛((ما ذكر يعنى قرآن را براى تو نازل كرديم تا براى مردم بيان كنى آنچه را كه به سوى آنها نازل شده است)).
(وَإِنَّهُ لَذِكْرٌ لَّكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسَْلُونَ) (١٩٩) ؛((و به درستى كه قرآن مايه تذكّر و يادآورى است براى تو و براى قوم تو و زود است كه شما (در رابطه با قيام به حق قرآن ) مورد سؤ ال و بازخواست قرار بگيريد)).
و اما دليل اينكه ذكر به معناى محمَّد صلّى اللّه عليه و آله است اين آيه مباركه مى باشد: (فَاتَّقُواْ اللَّهَ يََّاءُوْلِى الاَْلْبَ بِ ...). (٢٠٠)
البته آيات ديگرى نيز در قرآن كريم هست كه دلالت بر امامت ائمه اثناعشر دارد و ما براى رعايت اختصار به همين مقدار اكتفا نموده ، خوانندگان عزيز را وعده مى دهيم كه در((بخش شيعه كيست ؟))و در بحث((امامت و عقيده شيعيان نسبت به امام و امامت))بيشتر بحث نموده وادله ديگرى نيز ذكر نماييم .
فصل سوّم : افسانه عبداللّه بن سباء بعضى از برادران اهل سنّت ، افسانه عبداللّه بن سباء يهودى را قبول نموده ، اين شخص افسانه اى را منشاء پيدايش مذهب تشيّع مى دانند! و مى گويند: او كسى بوده كه اوّل در يهوديت ، عقيده غلو را نسبت به وصّى حضرت موسى ، يوشع بن نون ايجاد كرد و وقتى كه وارد اسلام گرديد، باز مشغول بدعتگذارى شد تا به حدّى كه قائل شد اميرالمؤ منين على عليه السّلام خدا بوده و خداوند در او حلول كرده است .
بعضى آن چنان اين شخصيت افسانه اى را مسلّم دانسته اند كه در كتب خود نوشته اند: او بر اهل مصر از نظر فرهنگى و تبليغى سيطره پيدا نموده ، براى قتل خليفه عثمان بن عفان لشكرى منظم روانه مدينه ساخت .
يا آنكه به ضرس قاطع گفته و نوشته اند كه ابوذر نزد او درس خوانده و عمّار ياسر آرا و نظريات او را پذيرفت !!
جنگ جمل و صفين را نيز از دسايس او دانسته و گفته اند: مقدمات و مبادى تشيّع را او به مردم و شيعيان القا كرد!!
از همه مهمتر عده زيادى از مؤ لفين اهل سنت ، پا را از اين هم فراتر گذاشته و نوشته اند: اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعضى از مطالب و گفته ها و آراى او را ياد گرفته قبول كردند و مطالبى از اين قبيل كه جز طعن بر اسلام و بزرگان اسلام نتيجه ديگرى نخواهد داشت ؛ زيرا مستفاد از اين كلمات آن است كه يك نفر يهودى بيايد و بر عقول اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و كسانى كه متاءدب به آداب او بودند، سيطره پيدا كند، اگر چنين باشد، ديگر اعتمادى به آنچه از صحابه رسيده و از طريق آنها نقل شده است باقى نخواهد ماند؛ چون در هر حكم از احكام اسلام اين احتمال داده مى شود كه شايد از بدعتهاى عبداللّه بن سباء يهودى باشد و در رابطه با هر صحابى از اصحاب آن حضرت احتمال مى رود كه تحت تاءثير افكار نادرست اين مرد يهودى قرار گرفته باشد.
خلاصه ، آن قدر تبليغات ، در رابطه با اين شخص افسانه اى و بدعتهاى او قوى و زياد بوده است كه حتى علماى شيعه هم او را به عنوان يك فردى كه وجود داشته ، قبول نموده و بعد او را مورد طعن و لعن قرار داده اند؛ مثلاً مرحوم شيخ الطائفه طوسى رحمه اللّه در كتاب رجال در باب من روى عن اميرالمؤ منين مى گويد:((عبداللّه بن سباء الذى رجع الى الكفر و اظهر الغلو (٢٠١) ؛ عبداللّه بن سباء كسى است كه مرتد شده و دوباره به كفر برگشت و نسبت به على عليه السّلام غلو نمود)).
مرحوم علامه حلّى رحمه اللّه در قسم دوم از كتاب رجال خود مى گويد:((عبداللّه بن سباء غال ملعون ، حرّقه اميرالمؤ منين عليه السّلام بالنار، كان يزعم انّ عليّاً عليه السّلام اله و انه نبى ، لعنه اللّه (٢٠٢) ؛ عبداللّه بن سباء غالى و ملعون است ، اميرالمؤ منين على عليه السّلام او را با آتش سوزانيد، او گمان مى كرد كه على عليه السّلام خدا و خود او پيامبر است . خداوند او را لعنت كند)).
همچنين در بيشتر كتب رجال ، وجود اين شخص مسلّم فرض شده ، منتها مورد لعن و نفرين قرار گرفته است ، و شيعه در طول تاريخ از اين شخص تبرّى جسته و او را كافر و مرتد دانسته است .
علت اينكه نام عبداللّه بن سباء در كتب رجالى شيعه آمده و وجود او مسلّم فرض ‍ شده است ، بيشتر به خاطر تبليغات گسترده اى بوده كه از طرف مؤ لفين اهل سنت ، در رابطه با او صورت گرفته است ، منتها چون عقيده اى كه به او نسبت داده شده با اصل و اساس تشيع سازگارى ندارد، در طول اعصار و قرون از طرف شيعيان مورد طعن و لعن قرار گرفته است .
بر فرض كه قبول كنيم ، اين شخص افسانه اى با همين نام و نسب و عقيده وجود خارجى نيز داشته است ، خود طعن و لعن شيعيان و بيزارى جُستن شان از اين شخص ، دليل گويا و واضحى است كه مكتب تشيع هيچ گونه ربطى به افكار پليد عبداللّه بن سباء ندارد و الاّ از طرف شيعيان مورد طعن و لعن واقع نمى شد.
چه خوب بود مؤ لفين و دانشمندان اهل سنت ، قبل از آنكه مكتب تشيع را به عبداللّه ابن سباء نسبت بدهند، اول عقيده پيروان اين مكتب را در رابطه با او مورد دقت و مطالعه قرار مى دادند؛ زيرا با هيچ عقلى جور درنمى آيد كه انسان از كسى متنفّر باشد و در عين حال دين خود را از او بياموزد.
وانگهى ، طبق تحقيقى كه دانشمند بزرگوار معاصر، جناب آقاى سيد مرتضى عسكرى در رابطه با اين شخصيت كرده اند و كتابى ضخيم ، در دو جلد به نام((عبداللّه بن سباء))منتشر ساخته اند، ثابت مى شود كه چنين كسى با اين نام و نشان اصلاً وجود خارجى نداشته تا بعد بيايد و نهال مكتب تشيّع را غرس كند.
جناب آقاى عسكرى در كتاب((عبداللّه بن سباء))ثابت نموده اند كه راوى قضيه عبداللّه بن سباء و بدعتهاى او، شخصى به نام((سيف بن عمر))مى باشد كه در جعل ، كذب و افترا بى نظير است ؛ وى حتى كسانى را به نام صحابه پيامبر مى خواند و معرفى مى كند كه اصلاً وجود خارجى نداشته اند. اين دانشمند بزرگوار مطالبى را از علماى رجال اهل سنت در رابطه با طعن و لعن سيف بن عمر نقل نموده كه همه دال بر فسق و دروغگو بودن اين شخص است ، و قول دروغگو هم كه اعتبار و ارزش ندارد.
كتاب عبداللّه بن سباء تاءليف دانشمند بزرگوار سيد مرتضى عسكرى به حدى علمى و تحقيقى و درست نگاشته شده است كه نه تنها مقبول علماى اهل تشيع واقع شده ، بلكه دانشمندان و محققان اهل تسنن نيز آن را قبول نموده و پذيرفته اند كه شخصى به نام عبداللّه بن سباء اصلاً وجود خارجى نداشته است .
به عنوان نمونه نظريه يكى ازبزرگان مكتب تشيّع و يك نفر از دانشمندان اهل تسنن را نقل مى كنيم .
آيت اللّه العظمى سيد ابوالقاسم خوئى قدّس سرّه در كتاب معجم رجال الحديث ، بعد از نقل نظريه شيخ طوسى (كه قبلاً آورده شد) و نقل چند روايت كه دال بر وجود عبداللّه بن سباء است ، و همچنين نقل كلامى از شيخ كشى قدّس ‍ سرّه مى گويد:((ان اسطورة عبداللّه بن سباء وقصص مشاغباته الهائلة ، موضوعة مختلقة ، اختلقها سيف بن عمر الوضاع الكذّاب ولايسعنا المقام الاطالة فى ذلك والتدليل عليه و قد اغنانا العلامة الجليل والباحث المحقق السيد مرتضى العسكرى فى ما قدم من دراسات عميقة دقيقة عن هذه القصص الخرافية و عن سيف و موضوعاته فى مجلدين ضخمين ، طبعاً باسم (عبداللّه بن سباء) وفى كتابه الا خر (خمسون وماءة صحابى مختلق)) (٢٠٣) ؛((افسانه اى كه به نام عبداللّه بن سباء و قصه هاى شر برانگيز و هولناك او نقل شده موضوع و ساختگى است كه سيف بن عمر كه در وضع و جعل ، معروف بوده ، اين قصه را درست نموده است .
ما الا ن فرصت بسط و گسترش و تحقيق و بيان ادله در رابطه با دروغ بودن اين افسانه را نداريم و لكن تحقيقات عميق و دقيق علامه بزرگوار و محقق عالى مقدار جناب آقاى سيد مرتضى عسكرى ، ما را از شرح اين مطلب بى نياز مى سازد و همچنين تحقيقى كه ايشان در رابطه با((سيف بن عمر))و اكاذيب او نموده اند، در كتابى كه در دو مجلد بزرگ به اسم عبداللّه بن سباء طبع شده و همچنين در كتاب باارزش ديگرى به نام ١٥٠ صحابى ساختگى براى خوانندگان كافى است)).
آقاى دكتر احمد امين در كتاب فجر الاسلام نقل مى كند كه عبداللّه بن سباء ابوذر را تحريك نمود براى دعوت مردم به سوى زندگى اشتراكى . (٢٠٤)
((ابوريّه))در طبع دوم كتاب اضواء على السنة المحمدية در ذيل مطالب بالا چنين مى گويد:((كتبنا ذلكَ فى الطبعة الاولى من كتابنا اعتمادا على ما كتبه كبار المورخين ومن جاء بعدهم ، عن ابن سباء وقد ظهر كتاب نفيس اسمه((عبداللّه بن سباء))من تاءليف العالم العراقى الكبير: الاستاذ مرتضى العسكرى ، اثبت فيه : بادلة قوية ، مقنعة ، ان هذا الاسم لاحقيقة له ، لان المصدر الاول ، الذى اعتمد عليه كل المورخين ، من الطبرى الى الا ن ، فى اثبات وجوده ، هو سيف بن عمر التميمى ، المتوفى سنة ١٧٠ه‍ . ق ، وقد طعن ائمة السنة جميعا فى روايته ، وقال فيه الحاكم : اتهم بالز ندقة وهو فى الرواية ساقط.
وإ نا انصافا للعلم والحق نقول : ان الدكتور طه حسين ، قد شك قبل ذلك فى وجود عبداللّه بن سباء هذا واليك بعض ما اثبته فى كتابه العظيم((الفتنه الكبرى))الجزء الثانى((على وبنوه))وهو يتحدث عن وقعة صفين)). (٢٠٥)
((ما در طبع اول كتاب ، مطالب گذشته را نوشتيم از باب اعتمادى كه به بزرگان مورخين وكسانى كه بعد از آنها آمده اند، داشتيم . اما كتاب نفيسى را ديدم به اسم عبداللّه بن سباء از تاءليفات عالم بزرگوار عراقى ، استاد سيد مرتضى عسكرى كه در آن با دليلهاى قوى و قانع كننده ، ثابت نموده كه اين اسم حقيقت ندارد؛ زيرا اول كسى كه اين قضيه از او نقل شده و تمام تاريخ نويسان ، از طبرى تا الا ن ، به او اعتماد كرده اند، سيف بن عمر تميمى ، متوفاى سال ١٧٠ ه -.ق . است كه تمام ائمه اهل سنت و حديث ، روايات او را مورد طعن قرار داده و قابل عمل نمى دانند و حاكم نيز در رابطه با او مى گويد: او متهم به زندقه بوده و در روايت ساقط است ؛ يعنى رواياتش قابل قبول نيست .
بعد مى گويد: ما به خاطر احترامى كه به علم و حق داريم ، منصفانه مى گوييم كه آقاى دكتر طه حسين ، قبل از اين در وجود اين شخص ، يعنى عبداللّه بن سباء شك كرده بود و ما براى اثبات مدعاى خود، مطالبى را از كتاب با ارزش او((الفتنة الكبرى))جزء دوم ،((على وبنوه))نقل مى كنيم)).
ما براى آسانى كار، ترجمه گفتار دكتر طه حسين را از كتاب((على و فرزندانش))كه ترجمه كتاب((على و بنوه))است ، در اينجا متذكر مى شويم .
دكتر((طه حسين))مى گويد: تعجب در اين است كه مورخين ، هنگامى كه از شورش در زمان عثمان ذكر كرده اند، از ابن سوداء، يعنى عبداللّه بن سباء و يارانش بسيار ياد كرده اند. و همچنين پس از قتل عثمان و پيش از آنكه على عليه السّلام براى ملاقات طلحه و زبير برود، از آنها نام برده ونوشته اند كه آنها پنهانى از على عليه السّلام و همراهانش ، براى افروختن جنگ ، توطئه كردند و وقتى ياران على عليه السّلام و طرفداران معاويه با هم رو به رو شدند، يك مرتبه آتش جنگ را شعله ور ساختند و تعجب در اينجاست كه اين مورخين ، وقتى از جنگ صفين بحث مى كنند، از ابن سباء و يارانش ابدا ذكرى نمى نمايند.
ابن سوداء، يعنى عبداللّه بن سباء با على عليه السّلام به شام نرفت ، ولى پيروان او، با على عليه السّلام به شام رفتند و نسبت به وى در كمال اخلاص و وفادارى بودند تا اينكه مردم شام ، قرآنها را بر سر نيزه ها كردند، در آن موقع ، عده اى از آنها به مخالفين داورى و آن عهدنامه پيوستند و از جمله اين اشخاص((حرقوص بن زهير))بود.
آقاى دكتر طه حسين مى گويد:((عدم ذكر مورخين از ابن سوداء يعنى عبداللّه بن سباء ويارانش ، در جنگ صفين دليل بر اين است كه موضوع ابن سباء ويارانش جعلى بوده و از مجعولاتى است كه وقتى زد و خورد، بين شيعه و ساير فرقه هاى اسلامى شدت كرد، دشمنان شيعه آن را شايع كردند كه در اصول مذهب شيعه ، يك عنصر يهودى را داخل كنند.
اما من (طه حسين ) براين عقيده هستم كه ابن سوداء يعنى عبداللّه بن سباء يك شخصيت موهومى بوده وبر فرض اينكه وجود خارجى داشته ، آن طور كه مورخين او را در دوره عثمان و سال اول خلافت على عليه السّلام مجسم كرده اند پُرنشاط نبوده است)). (٢٠٦)
نويسنده مى گويد: جاى تعجب است كه برادران اهل تسنن ، يك شخصيت موهوم و ساختگى را اين قدر بزرگ مى كنند و مذهبى را كه پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را بعد از آن حضرت واجب و لازم مى داند، از اختراعات و ابداعات او مى دانند. اما وجود امثال((كعب الاحبار يهودى))را كه در زمره اصحاب خاص معاويه بوده و مطابق ميل او روايت جعل مى كرده است و همچنين((تميم بن اوس دارى))را كه از مسيحيان بوده و اين دو نفر سبب گنجاندن اسرائيليات و مسيحيّات در اسلام شده اند، ناديده گرفته و بدعتهاى آن دو را متذكر نمى شوند.
من از برادران اهل سنت خود مى پرسم ، آيا اگر كسى با استناد به اينكه اين دو نفر با شيعيان ميانه خوبى نداشته و بلكه بد بودند، و بيشتر رفت و آمد آنها با مروجين مكتب تسنن بوده ، بگويد: مكتب تسنن ، ساخته و پرداخته يهود يا نصاراست ؛ چون اين دو نفر بعضى از عقايد يهود يا نصارا را به عنوان عقايد اسلام تحت پوشش روايات به خورد اهل تسنن مى دادند، درست خواهد بود؟ هرگز! زيرا صداقت چيزى است كه هيچ وقت انسان را زمين نمى زند؛ و با بيان حقيقت هيچ كسى كوچك و ناتوان نخواهد شد.
پس بياييد به دور از تعصب و لجبازى ، دنبال حقيقت باشيم و براى اثبات حقّانيت خود جعل اكاذيب نكنيم ، تا فتنه و فساد و نفاق از بين برداشته شده و بتوانيم در كنار همديگر، با صلح و صفا زندگى كنيم .


۴
تشيّع چيست و شيعه كيست ; پيدايش تشيّع در زمان رسول اكرم (ص ) وقتى به گذشته و تاريخ مراجعه مى كنيم و روايات صادره از حضرت رسول بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله را مورد مطالعه قرار مى دهيم ، مى بينيم كه بذر((مكتب تشيّع))در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و با دست خود آن حضرت افشانده شده است . و اينك چند روايت از كتب معتبره اهل سنّت :
١ - حاكم در مستدرك به سندش از حنش كنانى نقل مى كند كه :((سمعت اباذر يقول وهو آخذ بباب الكعبة ، ايها الناس من عرفنى ، فانا من عرفتم ومن انكرنى ، فانا ابوذر، سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول : مثل اهل بيتى ، مثل سفينة نوح من ركبها نجى ومن تخلّف عنها غرق)) (٢٠٧) ؛((شنيدم از ابوذر در حالى كه در كعبه را گرفته بود مى گفت : اى مردم ! هر كه مرا مى شناسد، پس من همانى هستم كه مى شناسيد و هر كه مرا نمى شناسد من ابوذر هستم ، شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه فرمود: اهل بيت من همانند كشتى نوح هستند، هر كس كه به اهل بيت من تمسّك جويد، نجات مى يابد و هر كس كه از اهل بيت من دورى كند، در بحر ضلالت و گمراهى غرق خواهد شد)).
حاكم بعد از نقل اين حديث مى گويد:((اين حديث به شرط مسلم صحيح است)). (٢٠٨)
هيثمى در مجمع الزوايد روايت فوق را با اين لفظ نقل مى كند:((عن ابى سعيد الخدرى قال سمعت النبى صلّى اللّه عليه و آله يقول : انما مثل اهل بيتى فيكم كسفينة النوح ، من ركبها نجى و من تخلّف عنها غرق وانما مثل اهل بيتى فيكم ، مثل باب حطة فى بنى اسرائيل ، من دخله ، غفرله)). (٢٠٩)
((از ابو سعيد خدرى روايت شده است كه گفت : شنيدم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: اهل بيت من ، در ميان شما امت ، همانند كشتى نوح هستند، هر كس به آنها بپيوندد اهل نجات بوده و هر كس از آنها تخلف كند، هلاك خواهد شد. اهل بيت من در ميان شما همانند باب حطه (٢١٠) در بنى اسرائيل اند، هر كه از طريق ايشان به سوى خدا برود، غفران و رحمت الهى نصيبش مى گردد)).
محبّ طبرى روايتى را مطابق مضامين روايات فوق در ذخائر العقبى از على عليه السّلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : مثل اهل بيتى ، كمثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تعلق بها فاز و من تخلّف عنها زجّ فى النار)) (٢١١) ؛((پيامبر فرمود: اهل بيت من همانند كشتى نوح هستند هر كس به آنان بپيوندد و متعلق به آنان شود، اهل نجات است و به فوز و سعادت خواهد رسيد و هر كس تخلّف از آنان نمايد، به سوى آتش پرتاب خواهد شد)).
اگر كسى با چشم انصاف و حقيقت بين به اين حديث شريف كه از طرق مختلف و با اسانيد متعدده در كتب برادران اهل سنت ما نقل شده و همه بر آن مهر صحّت زده اند نگاه كند، آيا غير از لزوم پيروى از اهل بيت در تمام امور دينى و دنيايى ، چيز ديگرى از آن استفاده خواهد كرد؟ آيا اين بهترين دليل و گواه بر پيدايش ‍((مكتب تشيّع))در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نخواهد بود؟
٢ - حاكم در مستدرك ، به سند خودش از ابوذر روايت مى كند كه :((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : من اطاعنى فقد اطاع اللّه ومن عصانى فقد عصى اللّه ومن اطاع علّيا فقد اطاعنى و من عصى عليا فقد عصانى وقال الحاكم : هذا حديث صحيح الاسناد)) (٢١٢) ؛((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هر كس از من اطاعت كند، از خدا اطاعت نموده و هر كس مرا مخالفت و نافرمانى كند، خداوند را نافرمانى نموده است ، هر كس على را اطاعت كند، مرا اطاعت كرده و هر كس على را نافرمانى كند، مرا نافرمانى نموده است ، بعد حاكم مى گويد: اين حديث صحيح الاسناد است)).
محب طبرى نيز روايت فوق را با كمى اختلاف در لفظ، در كتاب الرياض النضره (٢١٣) نقل نموده و مى گويد:((حديث را ابوبكر اسماعيلى در معجمش و خجندى نيز روايت نموده اند)).
اين حديث شريف ، كاملا دلالت دارد بر وجوب پيروى از على عليه السّلام و حرمت مخالفت با آن حضرت ؛ زيرا نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله مخالفت با او را عين مخالفت با خود و مخالفت با خود را عين مخالفت با خداوند دانسته است ، همان طورى كه اطاعت از او را عين اطاعت از خود و اطاعت از خود را عين اطاعت از خداوند دانسته است . پس در نتيجه مطيع على عليه السّلام مطيع خداوند است و كسى كه او را نافرمانى كند، درست مثل كسى است كه خداوند را نافرمانى نموده است .
بنابراين ، پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله به هر چه ما را امر مى كند، بايد آن را بپذيريم و از هر چه ما را نهى مى كند، بايد از آن اجتناب و دورى نماييم . واين خود تدوين((مكتب تشيّع))است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به اين صورت براى مردم بيان نموده است .
٣ - ترمذى در صحيح ، حديثى را مسندا از على عليه السّلام نقل مى كند كه در آن آمده است :((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : رحم اللّه عليّا، اللهم ادر الحق معه حيث مادار)) (٢١٤) ؛((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: رحمت خداوند بر على باد! پروردگارا! هميشه حق را با على قرار بده ، هر جا كه باشد)).
حديث را حاكم نيز (٢١٥) نقل نموده و مى گويد حديث به شرط مسلم صحيح است .
فخر رازى در تفسير كبير در اينكه آيا جهر به((بسمله))جايز است يا خير؟ چنين مى گويد:((ان على بن ابى طالب رضى اللّه عنه كان يجهر بالتسمية ، فقد ثبت بالتواتر ومن اقتدى فى دينه ، بعلى بن ابى طالب ، فقد اهتدى والدليل عليه قوله صلّى اللّه عليه و آله ، اللهم ادر الحق مع على حيث مادار)) (٢١٦) ؛((على بن ابى طالب عليه السّلام بسم اللّه الرحمن الرحيم را در نماز به جهر قرائت مى كرد و اين مطلب متواتر است و ثابت ، و كسى كه در دين خودش به على عليه السّلام اقتدا كند، حتما هدايت شده است . دليل بر اين مطلب ، حديث شريف منقول از پيامبر است كه فرمود: پروردگارا! حق را با على قرار بده ، هر جا كه باشد)).
وى مى افزايد:((ومن اتخذ عليا اماما لدينه ، فقد استمسك بالعروة الوثقى فى دينه و نفسه)) (٢١٧) ؛((كسى كه على عليه السّلام را در مسائل دينى و احكام شرعى امام انتخاب كند و مطابق گفتار و كردار آن حضرت عمل نمايد، پس تمسك نموده است هم در دينش و هم در نفسش به عروه وثقى و طناب محكم الهى كه پاره نمى شود)).
٤ - خطيب بغدادى در تاريخ بغداد از ابى ثابت ، آزاد شده ابوذر، از ام المؤ منين ام سلمه ، روايت مى كند كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود:((على مع الحق والحق مع على ولن يفترقا حتّى يردا على الحوض يوم القيامة)) (٢١٨) ؛((على عليه السّلام با حق و حق با على عليه السّلام هست و اين دو هميشه با هم اند و از هم جدا نخواهند شد تا نزد حوض كوثر به من ملحق شوند)).
اين فرمايش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گويا كنايه از اينكه تا دنيا باقى است على عليه السّلام مدار و محور حق هست و اگر كسى راهى غير از راه او رود يا حكمى بر خلاف حكم او دهد، مخالفت با او واجب است .
٥ - حاكم در مستدرك از ابو سعيد تيمى ، از ابوثابت آزاد شده ابوذر از ام المؤ منين ، ام سلمه نقل مى كند كه :((سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول : على مع القرآن و القرآن مع على لن يفترقا حتى يردا على الحوض)) (٢١٩) ؛((شنيدم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: على با قرآن و قرآن با على است و اين دو از هم جدا نخواهند شد تا نزد حوض كوثر به من ملحق گردند؛ يعنى اين دو هميشه باهم اند، پس ‍ بايد قرآن را از على آموخت و مقام على عليه السّلام را هم بايد از طريق قرآن شناخت)). (٢٢٠)
مسلما آنچه از اين روايت هم استفاده مى شود، اين است كه اگر مى خواهيد قرآن را آن طور كه بايد درك كنيد، بدانيد كه علم آن نزد على عليه السّلام مى باشد، پس هر چه او از قرآن و در رابطه با معانى و تاءويل آن بگويد، بر گفته ديگران ترجيح داشته و واجب الاتباع است و اين ، درست همان چيزى است كه شيعيان به آن عمل مى كنند.
٦ - سيوطى در تفسير الدر المنثور، در ذيل تفسير آيه مباركه (إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ اءُوْلََّئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ) (٢٢١) ؛((كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام مى دهند، بهترين افراد روى زمين هستند))، مى گويد:((واخرج ابن عساكر عن جابر ابن عبداللّه قال : كنا عند النبى صلّى اللّه عليه و آله فاقبل على عليه السّلام فقال النبى صلّى اللّه عليه و آله والذى نفسى بيده انّ هذا و شيعته لهم الفائزون يوم القيامة)) (٢٢٢) ؛((ابن عساكر از جابر بن عبداللّه روايت مى كند كه ما در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوديم ، ديديم على عليه السّلام مى آيد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قسم به كسى كه جانم در قبضه قدرت اوست ، اين شخص (على عليه السّلام ) و شيعيان او رستگارانند در روز قيامت)).
حديث فوق را مناوى به اين صورت كه :((شيعة على عليه السّلام هم الفائزون (٢٢٣) ؛ شيعيان على عليه السّلام رستگارانند))و به اين صورت :((على وشيعته هم الفائزون ؛ على عليه السّلام و شيعيان او رستگارانند))، روايت مى كند.
٧ - ابن حجر در الصواعق المحرقة از ديلمى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت خطاب به على عليه السّلام فرمود:((يا على ! ان اللّه قد غفر لك و لذريتك وولدك ولاهلك ولشيعتك ولمحبّى شيعتك ، فابشر فانك الانزع البطين)) (٢٢٤) ؛((اى على ! به درستى كه خداوند آمرزيده است تو را و ذرّيه و فرزندان تو را و اهلت را وشيعيانت را و دوستان شيعيانت را، پس بشارت باد تو را كه تو منزّه از شرك و مملوّ از علوم مختلفه هستى)).
دقت در اين روايات مى رساند كه لفظ شيعه ، اگر براى اتباع و پيروان اهل بيت عليهم السّلام عَلَم و نام شده است (يعنى اگر مطلق و بدون اضافه به كسى گفته شود، ذهن انصراف پيدا مى كند به سوى پيروان على عليه السّلام و ساير اهل بيت عليهم السّلام ، در حالى كه اگر مراد پيروان كس ‍ ديگرى باشد حتما بايد نام آن كس نيز به عنوان مضاف اليه ذكر شود) اين نامگذارى و شهرت ، در زمان خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله صورت گرفته است ، و حتى از مطالعه تاريخ معلوم مى شود كه بعضى از صحابه در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و بعد از آن ، به نام شيعيان على عليه السّلام ياد مى شده اند، مثل ابوذر غفارى ، سلمان فارسى ، عمار ياسر، مقداد و غير آنان .
٨ - مسعودى شافعى در مروج الذهب ، از كتاب اخبار از عباس بن عبدالمطلب ، عموى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه ما در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوديم ، ديديم على عليه السّلام به طرف ما مى آيد، وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را ديد، چهره مباركش روشن و جبينش گشاده شد. عرض كردم : اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ! هر وقت چشم شما به صورت اين جوان (على عليه السّلام ) مى افتد، رنگ چهره شما روشن مى شود.
آن حضرت فرمود:((اى عموى رسول خدا! به خدا قسم حبّ من نسبت به على ، بيش از اين حرفهاست ، هيچ پيامبرى مبعوث نشده ، مگر اينكه ذريّه و نسل او كه بعد از وى باقى مانده اند، از صلب خودش بوده ، اما ذريه من بعد از من ، از صلب على خواهد بود.
به درستى كه روز قيامت مردم خوانده مى شوند به اسمهاى خودشان و اسمهاى مادرانشان و اين ستر و پرده اى است از ناحيه خداوند ستّار براى آنان مگر على و شيعيان او؛ زيرا آنان به خاطر صحّت ولادت شان به اسمهاى خود و اسمهاى پدرانشان ، خوانده مى شوند)). (٢٢٥)
اين روايت و نظاير آن كه در كتب معتبر اهل سنت ، با اسناد و طرق مختلف نقل شده اند، خود شاهدى واضح و گويا هستند بر اينكه ، بذر تشيّع توسط خود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، در زمين پر بار اسلام افشانده شده است ، به اين معنا كه((اسلام))و((تشيع))با هم بذر افشانى شده و در كنار هم رشد نموده اند.
گفته نشود كه مراد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از اين روايات كه به لفظ((شيعه))صادر شده است ، تمام كسانى هستند كه على عليه السّلام را دوست دارند و با او دشمنى نمى كنند؛ چنانكه بعضى چنين پنداشته اند؛ زيرا در آن صورت تعبير به لفظ شيعه درست نبود؛ چون همان طورى كه در((بخش شيعه كيست ؟))خواهد آمد،((شيعه))به معناى تابع و((پيرو))است ، نه محب و دوست ؛ و صرف دوست داشتن على عليه السّلام در صدق اين اسم بر او كافى نخواهد بود، بلكه بايد اقتدا و پيروى و التزام شخص به متابعت از آن حضرت محقق باشد، تا اين اسم بر او صدق كند.
البته نا گفته نماند كه يك عده از مغرضين و دشمنان اسلام و مسلمين كه در لباس اسلام و به نام مسلمان ، هميشه منتظر فرصت براى خرابكارى هستند و با ايجاد نفاق بين مسلمانان ، به اصطلاح معروف از((آب گل آلود ماهى مى گيرند))، در امثال احاديث ذكر شده ، دستكارى نموده و با افزودن جملاتى به آن و نسبت دادن آن به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خواسته اند بگويند كه مراد آن بزرگوار مذمت شيعه بوده ، نه مدح و بيان حقانيت آن .
به طور مثال از جمله كسانى كه دست به چنين كارى زده ،((فضل بن غانم مروزى))قاضى رى است كه در ذيل حديث((انت و شيعتك فى الجنة ؛ تو وشيعيانت در بهشت هستيد))افزوده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
اى على ! از كسانى كه تو را دوست دارند، طائفه اى هستند كه اسلام فقط بر سر زبانهاى آنهاست ، قرآن را مى خوانند، اما عمل به آن نمى كنند، آنها به نام((رافضه))ياد مى شوند و هر وقت با آنها رو به رو شدى ، جهاد كن ؛ زيرا آنان مشركند!!. (٢٢٦)
ولى - بحمداللّه - هيچ كدام از حفاظ و دانشمندان اهل سنت اين شخص و احاديث او را قبول ندارند.
((شيخ الاسلام رازى))از احمد بن حنبل نقل مى كند كه :((چه كسى حديث او را قبول خواهد كرد؟)). (٢٢٧)
((دار قطنى))مى گويد:((فضل بن غانم قوى نيست)).
((يحيى بن معين))مى گويد:((فضل بن غانم چيزى نيست ؛ يعنى حتى ارزش جرح را هم ندارد)). (٢٢٨)
از همه مهمتر اينكه فضل بن غانم در كتب رجالى اهل تسنن متهم به فساد اخلاقى شده به حدى كه در رابطه با وى گفته شده است :((او به پسر بچه ها علاقه وافرى داشت)). (٢٢٩)
يكى ديگر از آن عده كه احاديث را دستكارى كرده ،((سوار بن مصعب همدانى كوفى اعمى))است .
يحيى بن معين مى گويد:((سوار بن مصعب چيزى نيست)).
ابو داوود مى گويد:((سوار بن مصعب مورد وثوق و اطمينان نيست)).
بخارى مى گويد:((سوار بن مصعب حديثش مورد انكار است)).
ابو حاتم مى گويد:((سوار بن مصعب متروك الحديث است)).
نسائى مى گويد:((سوار بن مصعب مورد اطمينان نيست)).
حاكم مى گويد:((سوار بن مصعب از اعمش و ابو خالد مطالب منكره را روايت نموده است)). (٢٣٠)
احمد بن حنبل مى گويد:((سوار بن مصعب متروك الحديث است)). (٢٣١)
همچنين از جمله آن عده كه به دستكارى احاديث پرداخته ، مى توان((ابوجناب كلبى و سويد بن سعيد))را نيز نام برد، ولى خوشبختانه حفاظ و دانشمندان اهل سنّت بر كذب آن دو و عدم قبول رواياتشان تصريح نموده اند؛ چنانكه بزرگان اهل سنت نيز جمله اضافه شده را جعلى دانسته اند.
از كسانى كه تصريح به اين مطلب نموده اند، مى توان((على بن محمد شوكانى و ابن حجر و ابن تيميّه و خطيب بغدادى و سيوطى))را نام برد. (٢٣٢)
واضح و روشن است كه بسيارى از تبليغات سوء عليه شيعيان و مكتب تشيع از همين دروغها سرچشمه گرفته و متاءسفانه برادران اهل سنت ما نيز بدون تحقيق و تتبع و شناسايى راوى حديث ، هر چه را شنيده يا خوانده اند، به طور مسلّم و صحيح پذيرفته و بعد اينجا و آنجا نقل كرده اند. غافل از اينكه تهمت و افترا نسبت به يك مكتبى كه نهال آن با دست رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در زمين اسلام غرس شده ، و توسط اهل بيت آن حضرت پاسدارى و آبيارى گرديده و در طول تاريخ توانسته است خودش را از شر حملات و تبليغات سوء و توطئه هاى شوم دشمنان از خدا بى خبرش ، حفظ و به حيات پر بار خويش ادامه بدهد، جز خيانت به اسلام و مسلمانان ، چيز ديگرى به حساب نخواهد آمد.
اگر برادران اهل سنت ما آنچه را از دروغها و تهمتها كه در رابطه با تشيّع يا شيعيان مى شنوند يا مى خوانند، فورا نپذيرفته بلكه اگر خود فرصت تحقيق و تتبع را نداشتند، بيايند و دوستانه با علماى تشيّع ، در ميان بگذارند و از آنها توضيح يا جواب بخواهند، يقينا خيلى از مطالبى را كه در نظر آنان نادرست است ، متوجه خواهند شد كه موافق قرآن و سنت بوده و هيچ گونه اشكالى شرعا و عقلا ندارد.
ولى متاءسفانه آنان بيشتر اوقات ، دورى اختيار مى كنند، وهمين دوريهاست كه بى خبريها را در پى خواهد داشت ، و بعد هم در اثر ناآشنايى و كمى محبت و احيانا نبودن آن ، نزاعها و درگيريها واختلاف به وجود خواهد آمد كه دواى درد همه اين موارد، فقط نزديك شدن به همديگر و مطلع شدن از حقيقت راه و روش همديگر است .
مرحوم والد ما آقاى حجت قدّس سرّه حكايت مى كردند كه در سالهاى نخستين كه به كابل آمده بودند و هر روز با تعدادى از علماى اهل سنت بحث و مناظره داشتند، يك روز يكى از علماى بزرگ آنان با تعدادى از شاگردانش وارد((حسينيه چنداول))شده و با ايشان در رابطه با بعضى از مطالب مشغول بحث و مناظره شد.
ايشان مى فرمود: از جمله ايرادات آن عالم سنى اين بود كه شما شيعيان بت پرست هستيد، براى اينكه سنگى را مقابل صورت خودتان گذاشته و به آن سجده مى كنيد.
مى فرمود: من گفتم اگر بنا باشد موقع سجده كردن هر چيزى كه مقابل صورت انسان قرار دارد و پيشانى برآن گذاشته مى شود، مورد پرستش قرار گيرد، شما هم با ما فرقى نداريد؛ چون بالا خره يا فرش يا حصير يا گليم يا خاك مقابل صورت شما نيز هست و بر آن سجده مى كنيد. وانگهى ما شيعيان سجده بر غير زمين و غير چيزى كه از زمين به وجود مى آيد را باطل مى دانيم و چون((خاك كربلا))از مقدس ترين خاكهاى عالم است ، آن را به صورت مهر درست نموده و به عنوان سجده گاه از آن استفاده مى كنيم ، نه به عنوان مسجود، تا اشكال بت پرست بودن بر ما وارد شود.
ايشان مى فرمود: در حين مباحثه ظهر شد و مولوى سنّى كه مقدارى نرمتر شده بود با ما به داخل مسجد آمد و در صف جماعت ايستاد.
يكى از فرّاشهاى حسينيه ، مهر بزرگى از تربت كربلا را مقابل او گذاشت ، من به شوخى گفتم ، مولوى صاحب روى مهر سجده نمى كند، مهر را بردار. عالم سنى گفت : ما روى خاك لندن هم سجده مى كنيم ، اينكه خاك كربلاست ؛ خاكى كه خون فرزند رسول خدا روى آن ريخته شده و متبرك است .
مى بينيد چند لحظه بحث دوستانه موجب مى شود كه حقيقت براى آن عالم سنّى روشن شود و با خودش بينديشد كه اگر سجده برخاك لندن مثلا جايز است ، بر تربت پاك و مطهر كربلاى معلّى به طريق اولى بايد جايز باشد.
از آنچه تا حال نوشته شد، اميدواريم كه حقيقت تشيّع و واقعيت اين مكتب براى برادران اهل سنت ما روشن شده باشد، و متوجه شده باشند كه تشيّع از بيرون اسلام ، به داخل آن سرايت نكرده ، بلكه مولود طبيعى اسلام است ؛ و اين مذهب از تمام مذاهب ديگر اسلام داراى قدمت بيشتر بلكه مقارن با ظهور اسلام به وجود آمده است ؛ زيرا پيروى از اهل بيت عليهم السّلام جزء دستور كار دين مقدس اسلام ، از اولين روزهاى ظهور آن بوده است .
مستشرقين و وارونه جلوه دادن تشيّع ناگفته نماند كه يك عامل بسيار مهم ، در رابطه با وارونه جلوه دادن حقيقت تشيّع ، تبليغات سوء و نوشته هاى نا درست مستشرقين غربى بوده است ؛ به اين معنا كه وقتى اروپايى ها سرزمينهاى مشرق را مورد مطالعه قرار داده و متوجه شدند كه اين سرزمينها، پر از منابع سرشار طبيعى و خدادادى است ، و آب و هواى معتدل و مفيد و خاك حاصلخيز و مردان پُر كار و زحمت كش دارد، به فكر((استعمار))اين سرزمينها و سيطره داشتن بر آن افتادند.
اما مردم مشرق زمين عموما و مسلمانان خصوصا، به هيچ عنوان نمى توانستند زير بار بيگانگان رفته و سر تا پا تسليم آنان شوند؛ زيرا آداب و سنن و رسوم حاكم بر اين بخش از جهان از يك طرف ، و تعاليم حياتبخش اسلام كه به هيچ وجه اجازه نوكرى و مزدورى را به مسلمان نمى دهد، از طرف ديگر، مانع قبول سيطره و تسلط بيگانگان از سوى مسلمانان مى شد.
و لذا مى بينيد كه استعمارگران اروپايى و مبلغين تمدن آنها، در آفريقا و استراليا و در ميان مردمان بومى آمريكا و كانادا، بيشتر موفق بوده اند تا سرزمينهاى آسيا و مشرق زمين . بلكه در ميان مناطق ياد شده ، عده كثيرى ساليان متمادى معتقد بودند كه وضع حاكم برآنان خواسته خداوند بوده و مبارزه براى نجات از آن ، خلاف اراده او خواهد بود، و در نتيجه قبول مى كردند كه آنان برده باشند واروپائيان آقا!!
ولى در مشرق زمين و مخصوصا آسيا، اروپاييان از اين جهت شكست فاحش خورده ، و نتوانستند از راه آقايى و سرورى وارد محيط و اجتماع مسلمانان و ديگر شرقيان شوند. بنابراين ، به فكر چاره اى افتادند و تنها راه موفقيت را در ايجاد نفاق و اختلاف بين مردم يك كشور، يا يك منطقه ديدند، تقريبا اين راه تا حدودى برايشان موفقيت آميز هم بود.
آنان تا آنجا كه توانستند، اختلافات قومى و نژادى را دامن زده و موجب شدند كه كشورهاى مورد نظر آنها، يا تجزيه شده و به دو يا چند كشور تبديل شود و يا اينكه دچار تشتت و اختلاف و عدم ثبات گردد.
اما اروپاييان و مستشرقين آنها در ضمن كارهايى كه مى كردند، متوجه شدند كه يك عامل اساسى در اين نيمه از جهان وجود دارد كه مردم را از نفاق باز داشته و محورى براى اجتماع واتحاد مردم است ؛ سياه را با سفيد پيوند و فقير و غنى را در صف واحد قرار مى دهد، ضعيف و قوى را به يك نظر مى بيند و ارزش و بها را در تقوا و بندگى خداوند مى داند، نه در قوميت ، نام ، شهرت ، ثروت ، قدرت و امثال آن .
اروپاييان پس از تحقيق و تتبع دريافتند كه آن عامل اساسى كه نقش محورى دارد، دين وارزشهاى دينى است ، و اگر دين را از ميان شرقيان بيرون ببرند، در هر كارى موفق خواهند شد.
عقيده به دين و پايبندى به امور دينى كه در مشرق زمين بيشتر و مؤ ثرتر از غرب وجود داشت و سبب جذب قلوب مردم مى شد، بزرگترين مانع بر سر راه مستشرقين وغربى ها به حساب مى آمد. به همين لحاظ اروپاييان تصميم گرفتند كه گرايش دينى را در مشرق زمين يا بايد به طور كلى از بين ببرند و يا حداقل تضعيف نمايند تا بعد راهى براى نفوذ در ميان جوامع شرقى و در نهايت((استعمار))و((استثمار))آنها پيدا نمايند.
شما مى بينيد ماركس آلمانى ، ماركسيسم درست مى كند، اما پيروانش بيشتر آسيايى و شرقى هستند، تا اروپائى و غربى . فكر مى كنيد اين چيزى است كه خود به خود اتفاق افتاده است ؟ مسلما اين چنين نيست ، بلكه مؤ ثر در اين رابطه ، تبليغات اروپائى هاست كه منحصرا يا بيشتر از ديگر مناطق در اين محدوده صورت گرفته است ، تا بتواند ريشه دين و ديندارى را حتى اگر اديان ديگر مثل يهوديّت و مسيحيّت هم باشد، از بيخ و بن بكند و در نتيجه ، عاملى كه سبب همدلى و همزبانى و تقويت روحى اين مردم مى گردد، در ميان آنها وجود نداشته باشد.
متاءسفانه ، اديان ديگر مقاومت چندانى در برابر تبليغات ضد دينى غربيها نكردند، بلكه در عوض يا سكوت اختيار نموده و يا اينكه روش ضد دينى آنان را تاءييد كردند. ولى خوشبختانه دين مقدس اسلام كه به صراحت لهجه اعلام مى كند: (... لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَفِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً ) (٢٣٣) ؛((خداوند هرگز براى كافرين راهى جهت سيطره بر مؤ منين قرار نداده است)). (وَلاَ تَهِنُواْ وَلاَ تَحْزَنُواْ وَاءَنتُمُ الاَْعْلَوْنَ إِنْ كُنتُم مُّؤْمِنِينَ) (٢٣٤) ؛((احساس ضعف و سستى نكنيد (و به خاطر بعضى از مشكلات ) محزون نباشيد، شما بالاتر از همه هستيد اگر مؤ من باشيد))، در برابر نقشه هاى شوم آنان ايستادگى نمود و مسلمين ، شعاير مذهبى خودشان را حفظ كردند. جمهوريهاى آزاد شده آسياى ميانه و مسلمانان آلبانى منطقه بالكان و مناطق ديگر، خود شاهد زنده اى بر اين مدعا مى باشد.
اينجا بود كه غربى ها وقتى متوجه شدند كه اصل دين را نمى توانند در جوامع اسلامى منزوى كنند، لذا به فكر ايجاد نفاق واختلاف بين مسلمانان افتادند و مؤ ثرترين عامل براى اين هدف ، مسائل و اختلافات مذهبى را يافتند و تقريبا تا حدودى ، موفق هم شدند.
امروزه گر چه از نظر ظاهرى ، در خيلى از كشور هاى اسلامى ، افراد مسلمان ، دولت و حكومت را اداره مى نمايند و از مستشاران غربى و نمايندگان كشورهاى استعمارگر، به آن صورت خبرى نيست ، ولى با دقت معلوم مى شود كه استعمار غرب ، فقط چهره عوض نموده و اين بار نه از طريق زر و زور، بلكه از طريق حيله و تزوير و دايه دلسوزتر از مادر، وارد جنگ با ارزشها و معيارهاى اسلامى شده است ؛ و به همين جهت هم مى توان گفت كه حاكم مطلق در اكثر كشورهاى اسلامى آنها هستند و حرف اول را آنها مى زنند، فرهنگهاى وارداتى آنها خيلى از جوانها و ميان سالها را از فرهنگ اصيل اسلامى دور نموده و مدها و بى بند و بارى ناشى از بى دينى غربى ، در خيلى از جوامع اسلامى به چشم مى خورد. تمام اين مسائل و قضايا ناشى از سيطره((استعمار غرب))بر جوامع اسلامى است كه از طريق ايجاد اختلاف بين مسلمانان تحقق پيدا كرده است .
غربى ها دريافتند كه اگر مطالبى را به بعضى از مذاهب نسبت داده ، حقايق بعضى از مذاهب را وارونه جلوه دهند، دروغها بسازند و به نام مذهب يا مذاهبى بين مسلمانان پخش نمايند، مى توانند مسلمانان را عليه همديگر وادار به جنگ نمايند، همين كار را هم كردند و تقريبا نتيجه هم گرفتند و متاءسفانه بعضى از افراد نا آگاه و جاهل نيز فهيمده يا نفهميده ، راه آنها را دنبال نمودند.
مستشرقين و غربى ها براى پياده كردن اين نقشه شوم خود، بيشترين تهمتها و افتراها را متوجه مكتب پر بار تشيّع ساختند و اين كار به خاطر دو جهت بود:
١ - متهم نمودن مكتب تسنن و نسبت دادن بعضى از خرافات به آنان ، مورد قبول پيروان مكتب تشيّع واقع نمى شد، براى اينكه شيعيان تابع دليل و برهانند و حرفى را بدون دليل از كسى نمى پذيرند.
وانگهى براى اثبات مذهب خود هم ، نيازى به جمع آورى دروغها و افتراها ندارند؛ زيرا براى اثبات مذهب ، ادله و براهين زيادى از عقل و نقل در دست آنان موجود هست . كتب روايى و مجاميع حديثى اهل تسنن پُر است از روايات و احاديثى كه دال بر درست بودن و حقانيت((مكتب تشيّع))بوده و اين مكتب را نه تنها جداى از اسلام ، بلكه((عين اسلام))معرفى مى كند.
٢ - چون معمولا جمعيت تشيّع در عالم اسلام كمتر از جمعيت تسنن است و در اكثر كشورهاى اسلامى هم قدرت سياسى در دست تشيّع نيست ، بنابراين ، تحريك پيروان مذهب تسنن عليه تشيع بيشتر اثر خواهد داشت تا تحريك پيروان مكتب تشيّع عليه تسنن .
براى اثبات اين مدعا، خوب است مطالبى را به عنوان خلاصه از كتاب((الامام الصادق و المذاهب الاربعة))، تأ ليف عالم بزرگوار عراقى ، آقاى((اسد حيدر))ذكر نماييم .
شما مى بينيد يك نفر مسيحى و مستشرق غربى به نام((ولهوسن))مى آيد و تاريخ تشيع را مورد بررسى قرار داده و حكم مى كند كه تشيع از اسلام خارج و از افكار يك نفر يهودى سرچشمه گرفته است ! در حالى كه آن مسيحى مستشرق ، مثلا از اسلام چه مى داند و در رابطه با تشيّع تا چه حدودى تحقيق نموده است ، معلوم نيست .
يا اينكه مستشرق ديگرى به نام((بارون))مى گويد:((تشيّع فارس يا غير عرب بيشتر روى تعصب است نه تدين ؛ زيرا امام حسين عليه السّلام داماد آنها بوده و امام زين العابدين عليه السّلام از دختر يزدجرد، آخرين پادشاه ساسانى به دنيا آمده است ، بخاطر همين مسلمانان فارسى زبان از تشيّع حمايت نموده آن را به عنوان مذهبى ، پذيرفتند!!)).
متاءسفانه بعضى از مؤ لفين اهل تسنن هم بدون تفكر و تدبر، اين نظريه را قبول و روى آن پافشارى زيادى كردند. مثل آقاى احمد امين در كتاب فجر الاسلام و دكتر حسن ابراهيم در كتاب تاريخ سياسى اسلام و شيخ محمد ابوزهو در كتاب الحديث والمحدثون و مصطفى شكعه در كتاب اسلام بدون مذاهب و غير آنها در كتابهاى ديگر.
در حالى كه تنها امام حسين عليه السّلام داماد خانواده ساسانى و فارسى زبانان نبوده ، بلكه طبق نقل ابن خلكان در وفيات الاعيان (٢٣٥) سه دختر از يزد جرد، در زمان خلافت عمر بن خطاب (٢٣٦) به اسارت مسلمين درآمدند. على عليه السّلام آنها را خريدارى نموده ، يكى را براى امام حسين عليه السّلام و ديگرى را براى محمد بن ابى بكر و سومى را براى عبداللّه بن عمر تزويج نمود كه در نتيجه از امام حسين عليه السّلام ، امام زين العابدين عليه السّلام و از محمد بن ابى بكر، قاسم و از عبداللّه بن عمر، سالم به دنيا آمد. آن وقت چگونه مى شود تصور كرد كه فارسى زبانها يكى از دامادهاى خودشان را مورد نصرت و يارى قرار داده و نسبت به او تعصب پيدا كردند؟ و دوتاى ديگر را يارى و كمك ننمودند؟!!
چرا مردم فارس امام زين العابدين را امام دانسته و به نصرتش شتافتند، اما سالم را كه با پدرش عبداللّه بن عمر، جزء انصار دولت بنى اميه بودند، يارى و حمايت نكردند؟ آيا در بلاد عرب ، چه چيزى موجب ترويج و گسترش مكتب تشيّع شد، در هند و پاكستان چه عاملى مردم را به سوى تشيّع جذب كرد؟ آنان كه فارس نبودند، تا علقه مصاهرت با اهل بيت داشته باشند.
از طرف ديگر، انتشار و پيشرفت مذهب حنفى در بلاد غير عرب بيشتر از مذاهب ديگر است ، آيااين پيشرفت روى تعصب است نه تدين ؟ چون ابوحنيفه ، غير عرب و طبق نقل مورخين و ارباب تراجم ، اهل كابل بوده است . (٢٣٧)
آيا ممكن است كسى ملتزم شود كه اسلام عربها روى تعصب است نه تدين ؟ چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عرب بوده و از ميان آنها برخاسته است . (٢٣٨)
مسلما گفته هاى مستشرقين و پيروى يك عده متعصب كوته فكر، هيچ گونه پايه و اساس درستى ندارد، مخصوصا با رواياتى كه نقل شد و ثابت گرديد كه پيدايش تشيّع همزمان با پيدايش اسلام است ؛ چونكه تشيّع عين اسلام است و اولين مبلغ اين مكتب ، شخص پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله بوده است ، ولى آنچه را كه بايد به عنوان تأ سف گفت و نوشت ، تاءثير اين تبليغات سوء در ميان جوامع اسلامى است ؛ مثلا: تنها در پاكستان در هر سال صدها نفر مسلمان به خاطر نفاق و فرقه گرايى جانشان را از دست مى دهند.
در خيلى از بلاد اسلامى ،((وهابيت))اين مكتب پوچ و خرافى كه جز وسيله و ابزارى در دست دشمنان اسلام چيز ديگرى نيست ، حكم تكفير و جواز و بلكه وجوب قتل ديگر مسلمانان را صادر مى كند، و يك عده انسان طمّاع دنياپرست نيز به خاطر منافع مادى ، دنبال آن راه مى افتند.
در افغانستان ، الا ن چندين سال است كه آتش جنگ خانمانسور داخلى شعله ور است و يك جهت عمده در برپايى اين جنگها اختلافات مذهبى است . و اخيرا هم شنيده مى شود كه در كابل و بعضى از شهرهاى افغانستان و حتى در ميان افغانى هاى مقيم پاكستان و اروپا و آمريكا، جزوات و كتابهايى پخش و منتشر مى شود، كه بدگويى و تهمت عليه شيعيان در آنها نوشته شده است .
مسلما مؤ لفان و ناشران اين قبيل جزوات ، با يك تير دو نشان مى زنند، هم احساسات مذهبى شيعيان را جريحه دار مى كنند، و هم برادران اهل تسنن ما را نسبت به مكتب تشيع و پيروان آن بدبين مى سازند.
اين صنف از نويسندگان ، هدفشان تعالى اسلام ومسلمين نيست ، آنان مى خواهند اسلام را از بين ببرند، نه طرفدار اهل تسنن هستند و نه تنها دشمن شيعه ، بلكه آنها دشمن اسلام و مسلمانان به طور مطلق واعم هستند و راه نابودى اسلام را در ايجاد نفاق و توسعه دادن اختلافات مذهبى مى دانند.
بخش دوّم : شيعه كيست ؟ فصل اوّل : شناخت شيعه معناى شيعه ابتدا((شيعه))را از نظر لغت و اصطلاح معنا مى كنيم تا برسيم به خصوصيات آن كه در آينده متعرض مى شويم . در لغت كلمه((شيعه))را به اتباع و پيروان شخص اطلاق مى كنند.
صاحب قاموس مى گويد:((شيعة الرجل (بالكسر) اتباعه وانصاره (٢٣٩) ؛ يعنى شيعه شخصى ، عبارت است از اتباع و پيروان وانصار آن شخص)).
راغب نيز شيعه را به همين معنا حمل مى نمايد. (٢٤٠)
فيومى نيز مى گويد:((الشيعة الاتباع و الانصار (٢٤١) ؛ شيعه يعنى پيروان وياوران شخص)).
ابن منظور نيز مى گويد:((الشيعة اتباع الرجل وانصاره (٢٤٢) ؛ شيعه يعنى پيروان شخص و ياوران او)).
و به همين معنا حمل مى شود جمله معروف حضرت امام حُسين عليه السّلام خطاب به سپاه ابن زياد در روز عاشورا:((ويحكم ! يا شيعة آل ابى سفيان ، ان لم يكن لكم دين وكنتم لا تخافون المعاد، فكونوا احرارا فى دنياكم ؛ (٢٤٣) واى به حال شما! اى پيروان و ياوران آل ابى سفيان ! اگر دين نداريد و از آخرت نمى ترسيد، لااقل در دنيا و زندگى دنيايى تان آزاده باشيد و حرّيت داشته باشيد)).
اما در اصطلاح ، لفظ((شيعه))اطلاق مى شود بر پيروان و دوستداران اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، طورى كه براى آنان عَلَم شده است ولذا تا اين كلمه بر زبان كسى جارى شود، ذهن مخاطب انصراف پيدا مى كند به سوى پيروان على عليه السّلام و فرزندان طاهر و معصوم آن حضرت .
ابن منظور مى گويد:((وقد غلب هذا الاسم على من يتوالى عليّا و اهل بيته -رضوان اللّه عليهم اجمعين - حتّى صار لهم اسما خاصا، فاذا قيل : فلان من الشيعة ، عُرف انه منهم وفى مذهب الشيعة كذا اى عندهم ؛ (٢٤٤) اسم((شيعه))علم بالغلبه شده است براى كسانى كه دوستدار على واهل بيت آن حضرت عليهم السّلام هستند و اسم خاص ‍ براى آنان شده است . وقتى گفته شود فلانى شيعه است ؛ يعنى از دوستداران و پيروان اهل بيت عليهم السّلام ، است . و در مذهب شيعه چنين است ؛ يعنى پيروان اهل بيت عليهم السّلام چنين معتقدند)).
عين همين مطلب رافيروزآبادى درقاموس (٢٤٥) وزبيدى در تاج العروس (٢٤٦) وابن اثير در نهايه (٢٤٧) بيان كرده اند.
بنابر اين((شيعه))به كسى گفته مى شود كه بعد از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به امامت((ائمه اثناعشر))معتقد باشد؛ و به تعبير ديگر، دين را در اصول و فروع از آنان فراگيرد، نه از كسان ديگر. واين بدان جهت است كه قرآن وسنت همچنانكه در بحثهاى سابق ، مواردى را متذكر شديم ، ما را به پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله امر مى كند واهل بيت عليهم السّلام را((كشتى نجات))و باب حطه و امان امت و عروة الوثقايى كه انفصام ندارد و يكى از دو((ثقل))كه متمسك به آن دو گمراه نخواهد شد، معرفى مى نمايد. ما در بحثهاى آتيه مفصل در اين زمينه ها بحث خواهيم كرد.
از آنچه تاكنون گفته شد، معلوم مى شود كسانى كه به شيعيان مطالب نادرست را نسبت داده اند و آنان را متّهم به بعضى از امور شنيعه نموده اند، مثل اينكه شيعيان معتقد به خدا بودن امامان خود هستند، يا اينكه معتقد به نبوت حضرت على عليه السّلام مى باشند، يا مذهب آنان از يهوديت سرچشمه مى گيرد و... از روى نادانى و جهالت و عدم اطلاع از حقيقت و واقعيت سخن گفته اند و احيانا هم منشاء اين مطالب ، تعصب كور و قضاوت نابخردانه است كه انسان براى حفظ و صيانت از مذهب خودش ، ديگر مذاهب را از طريق متهم نمودن به مطالب پوچ و واهى ، بدنام مى نمايد تا در نتيجه مذهب خودش خوشنام باقى بماند. در حالى كه مكتب تشيع تنها مكتبى است كه در طول تاريخ با نادرستى ها مبارزه نموده و شيعيان تنها مسلمانانى هستند كه مطالب پوچ و غير منطقى را مردود دانسته و نپذيرفته اند.
ائمه معصومين عليهم السّلام طبق شواهد تاريخى موجود، در هر زمان و مكانى كه مى ديدند كس يا كسانى مى خواهند عقايد نادرست و خرافى را وارد اسلام نمايند، با جديت كامل در برابر آنان ايستاده و با ردّ مطالب نادرست آنان ، از حق و حقيقت دفاع مى نمودند.
قابل ذكر است كه بدترين نسبت و تهمتى كه در طول تاريخ به شيعيان از سوى مخالفان وارد شده است ، غلو و ملحق كردن فرق ضاله غُلات به آنان مى باشد كه بدون شك منشاء پيدايش اين تهمت و نسبت دادن گروهاى باطل به شيعيان ، سياستهاى حكام ظالم و خلفاى جورى است كه در زمان امامان دوازده گانه عليهم السّلام به ظلم و جنايت و عصيان و طغيان عليه همه ارزشهاى الهى و انسانى مشغول بودند. و چون معمولا اولين شورشها و انقلابها عليه آنان از طرف پيروان اهل بيت عليهم السّلام و با رهبرى فرزندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله صورت مى گرفت ، خلفاى جور، اعم از اموى و عباسى به اين نتيجه رسيده بودند كه كارى انجام بدهند تا از نفوذ اهل بيت عليهم السّلام در ميان مسلمانان كاسته و پيروان آنان را منزوى نمايند و در نتيجه به مقاصد شوم واهداف پليد خود راحت و آسان نايل آيند.
بهترين عامل به نظر آنان ، متهم كردن اهل بيت عليهم السّلام و پيروان راستين آنها به غلو بود تا عقيده ساير مسلمانان نسبت به آنان ضعيف شده و شيعيان را افرادى ضعيف الايمان يا بى ايمان بشناسند و سخنها و كارهاى آنان را نيز موجب تخريب اسلام و هدم اساس دين بدانند تا از آنان دورى نموده و به هيچ عنوان حاضر نشوند با آنان مراودت و مصاحبت داشته باشند.
البته حكّام جور تا حدودى هم در اين كار موفق شدند و عده اى از مردم عوام را كه بدون تعقل و تفكر هر گفته اى را باور مى كنند و به هر سخن پوچى گوش فرا مى دهند، عليه شيعيان كه پيروان اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هستند، تحريك نموده و ضربه هاى دردآورى بر آنان وارد نمودند.
آنچه گفتيم تنها مربوط به گذشته نيست ، بلكه هنوز هم عده اى پيدا مى شوند كه مطالب بيهوده و تهمتهاى نارواى آن دروغگويان بى خرد را باور نموده و حتى براى ردّ شيعيان و تكفير و تفسيق آنان كتابها مى نويسند، در حالى كه اگر كسى از روى انصاف و خالى از تعصب بخواهد متوجه حقيقت امر شود، بايد به كتب فقهى شيعيان مراجعه كند تا ببيند كه چگونه علماى بزرگوار شيعه در طول تاريخ ، غُلات را نجس و كافر خوانده ، و از جمله كفار و مشركين به حساب آورده اند.
همچنين انسانهاى محقق و با درايت ، وقتى به روايات وارده از ائمّه معصومين عليهم السّلام مراجعه كنند، متوجه مى شوند كه امامان بزرگوار شيعه ، هميشه متوجه اين حركت شوم سياسى بوده و با شدّت تمام با آن به مبارزه بر خاسته اند.
به طور مثال حضرت امام صادق عليه السّلام به((مرازم))كه يكى از اصحاب آن حضرت است ، فرمود:((برو و به غلات بگو برگرديد به سوى خدا و توبه كنيد؛ زيرا شما فاسق وكافر و مشرك هستيد)).
باز به او فرمود:((وقتى به كوفه رسيدى ، نزد بشار شعيرى كه يكى از غاليهاى آن زمان بوده ، برو و به او بگو جعفر بن محمد مى گويد اى كافر! اى فاسق ! من از تو بيزارم)).
مرازم مى گويد:((وقتى به كوفه رسيدم و بشار شعيرى را ديدم ، فرمايش امام صادق عليه السّلام را به او ابلاغ نمودم ، ولى او بدون آنكه به روى خود بياورد (مثل اينكه از قبل به آنها گفته شده بود كه اگر ائمه از شما بيزارى جستند، شما بيزارى نجوييد و خودتان را به آنان متصل نموده و وانمود كنيد كه از آنان جدا نيستيد)، گفت : مولايم از من ياد نموده و براى من پيغام فرستاده است)).
مرازم مى گويد:((به او گفتم بلى ، امام صادق عليه السّلام فرمود اى كافر! اى فاسق ! من از تو بيزارم ، وى باز بدون آنكه به ظاهر ناراحت شود با خوشحالى گفت : خداوند به تو جزاى خير دهد كه پيغام مولايم را به من رسانيدى)). (٢٤٨)
شما را به خدا! آيا ممكن است در يك كشور اسلامى ، آن هم در زمانى قريب به عصر رسالت ، كسانى از مسير اصلى اسلام خارج شوند و ادعا نمايند كه كس يا كسانى خدا هستند و در اين راستا، تبليغات گسترده اى هم داشته باشند، اما هيچ كس به آنان چيزى نگويد و هيچ قاضى و محكمه اى آنان را احضار نكند و مورد باز خواست قرار ندهد، مگر اينكه پشتوانه سياسى قوى و محكم داشته و از طرف قدرت يا قدرتهايى ، مورد حمايت قرار گرفته باشند؟
همين((بشار شعيرى))روزى خدمت امام صادق عليه السّلام رسيد، حضرت تا او را ديد فرمود:((از نزد من بيرون برو، خداوند تو را لعنت كند، به خدا قسم ! سقفى پيدا نخواهد شد كه بر سر من و تو سايه بيندازد))، كنايه از اينكه با تو زير يك سقف نخواهم نشست و هيچ گونه آشنايى و صحبتى با تو نخواهم داشت .
وقتى هم كه وى از محضر امام صادق عليه السّلام خارج شد، حضرت فرمود:((واى بر او! خداوند هيچ كس را به اندازه اين فاجر، حقير و خوار نكرده است ، به درستى كه او شيطان پسر شيطان است ، هدف او اغواى شيعيان و اصحاب من است ، پس از او دورى كنيد و حاضر به غايب اطلاع بدهد كه من (امام صادق ) بنده خدا و فرزند كنيز خدا هستم ، من از اصلاب به ارحام منتقل شده و به دنيا آمده و روزى هم از دنيا رفته و روزى هم برانگيخته شده و مورد سؤ ال قرار مى گيرم)). (٢٤٩)
همچنين حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام به يكى از دوستان خود به نام((محمَّد))نوشت :((من از ابن نصير فهرى و ابن باباى قمى ، به سوى خدا بيزارى مى جويم ، پس تو هم از آن دو بيزارى بجوى . من تو و جميع شيعيانم را از اين دو شخص برحذر داشته و به شما مى گويم كه من اين دو نفر را لعن كرده ام ، خداوند آن دو را لعنت كند، ابن بابا گمان مى كند كه من او را به عنوان پيامبر مبعوث نموده ام ، خداوند او را لعنت نمايد، شيطان بر او تسلّط يافته و او را به گمراهى كشانيده است ، پس خداوند لعنت كند كسى را كه از او حرف شنوى كند، اى محمّد! اگر دستت به او رسيد، سرش را از بدنش جدا كن)). (٢٥٠)
آيا با وجود اين گونه روايات براى سركوبى غُلات و نفى انديشه غلط آنها، ممكن است شيعيان غلو نموده و چيزى را كه امامان آنها سركوب كرده اند، پذيرا شوند؟
چگونه ممكن است شيعيان معتقد به اين عقيده باشند در حالى كه تمام جزئيات دين را از شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و از طريق ائمه اطهار عليهم السّلام ، يعنى على عليه السّلام و يازده فرزند بزرگوارش به دست آورده اند.
پس از توضيح اين مبحث اينك لازم است براى روشن شدن حقيقت ، خصوصيات و ويژگيهاى((شيعه))مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

۵
تشيّع چيست و شيعه كيست ; دين را بايد از پيامبر(ص ) فرا گرفت طبق نصوص قرآن كريم ، انسان مسلمان مكلّف است آنچه را پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله از طريق وحى به دست آورده و به مردم به عنوان دين معرفى و ابلاغ نموده است ، پذيرفته و به آن عمل نمايد. از باب نمونه چند آيه از قرآن كريم را كه دالّ بر همين معناست ، به عنوان شاهد ذكر مى نماييم :
١ - (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ...) (٢٥١) ؛((هر چه را پيامبر براى شما آورده است ، بپذيريد و از هر چيزى كه شما را باز داشته ، دورى كنيد)).
در اين آيه مباركه كاملا تصريح شده است كه دين فقط بايد از شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گرفته شود و ديگران حق ندارند بدون اينكه چيزى را از آن بزرگوار شنيده باشند، آن را به عنوان دين به خورد مردم بدهند؛ چون طبق نص ‍ قرآن كريم : (إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الاِْسْلَمُ ...) (٢٥٢) ؛((دين در نزد خداوند اسلام است)).
و اين دين هم فقط براى شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از جانب خداوند آمده است ، نه براى كس يا كسان ديگر. و براى اينكه كاملا متوجه شويم كه هر چه حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى گويد، از جانب خداوند است بايد گوش جان به كلام((وحى))كه در باره پيامبر مى فرمايد: (وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىَّ# إِنْ هُوَ إِلا وَحْىٌ يُوحَى ) (٢٥٣) ؛((پيامبر هرگز از روى هوا و هوس سخن نمى گويد هر چه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست)).
٢ - (هُوَ الَّذِىَّ اءَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ ...) (٢٥٤) ؛((او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق ارسال نمود؛ (يعنى دين فقط بر او وحى شده و بايد هم از او گرفته شود)).
٣ - (وَاءَطِيعُواْ اللَّهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ) (٢٥٥) ؛((از خداوند و پيامبر، اطاعت كنيد تا مورد رحمت خداوند متعال قرار بگيريد))؛ يعنى اطاعت در درجه اول بايد از خداوند باشد و در درجه دوّم ، بايد مردم از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اطاعت نمايند.
معلوم است كه اطاعت از خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فقط در امور خاصى نيست ، بلكه در تمام شؤ ون زندگى بايد اين اطاعت وجود داشته باشد و اين جز ديانت چيز ديگرى نخواهد بود.
٤ - (... مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولا) (٢٥٦) ؛((ما هرگز (قومى ) را مورد عذاب قرار نخواهيم داد، مگر (آنكه ) با فرستادن پيامبرى ، (حجّت را بر آنان تمام كرده باشيم)).
مستفاد از آيه مباركه ، حرمت مخالفت رسول است به اين معنا كه مخالفت غير رسول اگر منتهى به مخالفت رسول نباشد، موجب عذاب نخواهد بود.
٥ - (وَمَن يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَلِدًا فِيهَا...) (٢٥٧) ؛((و آن كسى كه خدا و رسول او را نافرمانى نموده و از حدودى (كه خداوند براى انسان معين كرده است ) تجاوز كند، خداوند او را داخل آتش (جهنم برده ) و براى هميشه معذب خواهد بود)).
٦ - (يََّاءَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لاَ تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ ...) (٢٥٨) ؛((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزى را بر خدا و رسولش مقدّم نشمريد! (بر خدا و رسول او پيشى نگيريد))؛ يعنى از پيش خودتان و مطابق سليقه هاى شخصى ، حكمى يا احكامى صادر نكنيد، بلكه امر جعل و تشريع را به خدا و پيامبرش واگذار نماييد.
اين آيات و ده ها آيه ديگر در قرآن كريم ، ما را امر مى كند كه دين را فقط از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اخذ كنيم و اگر از غير پيامبر چيزى را شنيديم و آن را مخالف سنت رسول خدا يافتيم ، بر ما واجب است كه با آن مخالفت نموده و از پذيرش آن خود دارى نماييم .
راه به دست آوردن سنّت پيامبر (ص ) مسلّم است كه عمل به دستورات دين مقدس اسلام مختص به دوران پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله نبوده ، بلكه تا روز قيامت ادامه خواهد داشت .
مسلمانان صدر اسلام چون با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله معاصر بودند، احكام را از خود آن حضرت گرفته و به آن عمل مى كردند. اما بعد از رحلت آن بزرگوار، وظيفه چه خواهد بود؟ آيا دين هم با رفتن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از ميان مى رود، يا باقى مى ماند؟
و در صورت بقا، آيا مى توان از هر كسى احكام دين را فرا گرفت و به هر گفته اى همان ارزش و اعتبار گفته هاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را داد؟ و آيا آيه مباركه (...مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ ...) (٢٥٩) مخصوص همانهايى است كه شخص آن حضرت را ملاقات مى كردند؟
هرگز! بلكه آيندگان همان وظيفه گذشتگان را دارند و كسانى كه پيامبر را نديده اند با كسانى كه آن حضرت را زيارت نموده اند، همه موظفند دين و عقايد دينى را از او بياموزند و بس . منتها چون بعد از رحلت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، امكان آموختن دين و احكام آن از خود آن بزرگوار وجود ندارد، پس بايد دنبال كسانى رفت كه دين را به معناى واقعى آن ، از آن حضرت فرا گرفته و عالم به تمام كليّات و جزئيات آن هستند و بدون كم و زياد هم به ديگران تحويل مى دهند؛ زيرا در اين صورت است كه مسلمانان عصرهاى بعد از عصر رسالت مى توانند مطمئن شوند كه به آيه مباركه (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ ...) عمل كرده اند.
اگر مسلمانان با ديد بدون تعصب اين مطلب را مورد بررسى قرار بدهند متوجه خواهند شد، تنها كسى كه تمام جزئيات دين را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در زمان حيات آن حضرت ، اخذ نموده و از همه بيشتر مورد اعتماد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوده ، على بن ابى طالب عليه السّلام است . واين موضوع را از رواياتى كه در مجاميع حديثى اهل سنت ، در رابطه با مقام و منزلت آن حضرت نقل شده است ، مى توان استفاده كرد.
ترمذى در صحيح ، از عمران بن حصين نقل مى كند كه پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله لشكرى را تحت فرماندهى على عليه السّلام به سوى((يمن))روانه نمود. آنان جنگيدند و پيروز شدند و غنايم زيادى به دست آوردند، عده اى از مسلمانان نسبت به فرماندهى على عليه السّلام اعتراض داشتند، چهار نفر از ميان آنان تصميم گرفتند وقتى به مدينه برگشتند، اعتراضشان را به عرض پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برسانند.
در آن زمان رسم مسلمانان چنان بود كه هر وقت از جنگى بر مى گشتند، اول به حضور حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شده بعد از عرض ارادت ، به سوى خانه هايشان رهسپار مى شدند.
وقتى شاكيان و معترضين خدمت آن حضرت رسيدند، يكى از آن چهار نفر برخاست و شروع به شكايت از على عليه السّلام نمود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله صورت مبارك خود را از او برگردانيد، نفر دوم از جا حركت نمود و گفته مرد اول را تكرار نمود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از او نيز اعراض كرد. نفر سوم نيز بابى اعتنايى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مواجه شد، تا اينكه چهارمين نفر لب به شكايت از على عليه السّلام باز نمود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه غضب از چهره مباركش پيدا بود، به آنان نگاه نمود و فرمود:((از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ انّ عليّا منّى وانا منه وهو ولىّ كل مؤ من بعدى ؛ به درستى كه على از من و من از او هستم (بين من و او فرقى وجود ندارد) و او بعد از من ولى هر مؤ من است)). (٢٦٠)
سند اين روايت به هيچ عنوان قابل خدشه نيست ؛ زيرا بزرگان صحابه مثل على عليه السّلام و ابن عباس و عمران بن حصين و وهب بن حمزه و بريده اسلمى آن را از پيامبر نقل مى كنند و خوانندگان محترم نيز ملاحظه كردند كه دانشمندان بزرگ علم حديث و حفّاظ والامقام اهل سنت آن را در كتابهاى خودشان آورده اند.
جالب اينجاست كه هيثمى در مجمع الزوايد حديث را از بريده اسلمى اين چنين نقل مى كند:
((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه غضبناك بود، فرمود: چرا يك عده از على عيبجويى مى كنند، كسى كه از على عيبجويى كند، از من عيبجويى نموده و كسى كه از على جدا شود، از من جدا شده است . به درستى كه على از من و من از او هستم ، او از طينت من است و من از طينت ابراهيم آفريده شده ام و از ابراهيم بالاتروبرترم)).
بريده مى گويد: آنگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مرا ( كه يكى از شاكيان بودم ) مخاطب قرار داده فرمود:((اى بريده ! آيا نمى دانى كه براى على عليه السّلام بيشتر از يك جاريه است كه از ميان غنايم برداشته است ؟ و آيا نمى دانى كه او بعد از من ولى شماست ؟)).
بريده مى گويد: عرض كردم اى رسول خدا! تو را به حق آشنايى كه بين ما بوده قسم مى دهم دستت را دراز كنى تا دوباره با تو بيعت كنم . وى مى افزايد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله جدا نشدم تا با آن حضرت دوباره بيعت نمودم . (٢٦١)
محب طبرى بعد از نقل احاديث مورد استدلال شيعه بر خلافت بدون فصل على عليه السّلام ، در كتاب الرياض النضرة چنين مى گويد: از جمله آن احاديث (كه از متن و سند قوى ترى برخوردار است )، حديث عمران بن حصين است كه از پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت فرمود:((انّ عليا منّى وانا منه وهو ولى كل مؤ من بعدى ؛ على از من است و من از او هستم و او بعد از من ولى هر مؤ من است)).
و حديث((بريده))است كه مى گويد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((لاتقع فى على فانّه منّى وانا منه وهو وليّكم بعدى ؛ بر على عليه السّلام اشكال و ايراد نگيريد؛ زيرا او از من است و من از او هستم و او بعد از من ولى شماست)). (٢٦٢)
دلالت اين حديث شريف بر رجوع به على عليه السّلام بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در تمام امور زندگى مادى و معنوى حتّى مسأ له خلافت واضح و ظاهر است ؛ زيرا كلمه((ولى))، در لغت گر چه به معانى مختلفه آمده است ، ولى اينجا مسلّم است كه مراد از آن مالك ، ولىّامر، خليفه ، جانشين ، رهبر و مقتداست ؛ زيرا پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:((او بعد از من ولى شماست))؛ يعنى تا من هستم ، خودم ولى امر شما هستم و بعد از من او ولى امر شماست . و اگر((ولى))به معانى ديگر از قبيل دوست ، ناصر، هم پيمان و غير آن حمل شود، نيازى به گفتن((من بعدى))نخواهد بود؛ زيرا در آن صورت منافات و معارضه اى با زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ندارد.
روايتى را در بخش((تشيع چيست ؟))از كتب اهل سنّت نقل نموديم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((من اطاعنى فقد اطاع اللّه و من عصانى فقد عصى اللّه ومن اطاع عليّا فقد اطاعنى ومن عصى علّيا فقد عصانى (٢٦٣) ؛ هر كس مرا اطاعت كند خدا را اطاعت نموده و هر كس على را اطاعت كند مرا اطاعت نموده است ، هر كس مرا نافرمانى كند، خدا را نافرمانى نموده و هر كس على را نافرمانى كند، مرا نافرمانى نموده است)).
از اين روايت نتيجه مى گيريم كه اطاعت على عليه السّلام اطاعت خداوند و نافرمانى آن حضرت ، نافرمانى خداوند است . پس اگر كسى بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام مراجعه كند، نه تنها اشتباه نكرده بلكه اين رجوع براى او لازم و واجب هم بوده است .
حاكم (٢٦٤) ، خطيب بغدادى (٢٦٥) ، هيثمى (٢٦٦) مناوى (٢٦٧) و متقى (٢٦٨) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه آن حضرت فرمود:((على مع الحق والحق مع على ؛ على هميشه با حق و حق هميشه با على عليه السّلام هست)).
حاكم (٢٦٩) ، هيثمى (٢٧٠) و ابن حجر (٢٧١) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه آن حضرت فرمود:((على مع القران و القران مع على لن يفترقا حتّى يردا على الحوض))؛ على عليه السّلام هميشه با قرآن و قرآن هميشه با على است و اين دو از هم جدا نخواهند شد تا در نزد حوض كوثر به من ملحق شوند)).
از اين دو روايت هم لزوم رجوع در اخذ دين واحكام آن به حضرت امير مؤ منان على عليه السّلام كاملا واضح و روشن است و نياز به بحث و بررسى ندارد.
از طرف ديگر همه امت اجماع دارند بر اينكه بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در ميان امت از على عليه السّلام داناتر وجود ندارد و اين مطلبى است كه در تمام كتب تاريخى و حديثى به آن اذعان شده است و از رجوع صحابه به آن حضرت در فهم معضلات دينى و احكام شرعى نيز مى توان اين مطلب را استفاده كرد.
پس اگر كسى بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اسلام را از على عليه السّلام گرفته باشد، راه درست و واقعى را پيموده و بر اين عمل مثاب خواهد بود؛ زيرا اسلام كه مركب از اصول و فروع است ، اگر از خود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يا از كسانى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را درك نموده و تمام جزئيات و ابعاد دين را از آن حضرت آموخته اند، گرفته نشود، خالى از اشتباه و نقص نبوده ، بلكه نسبت دادن هر چيزى كه از ديگران به دست آمده ، به پيامبر و دين نيز خالى از اشكال نخواهد بود.
وقتى به تاريخ مراجعه كنيم ، مى بينيم در زمان حيات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نه از ابوالحسن اشعرى و نه از((ما تريدى))و نه از((واصل بن عطا))كه مبين اصول دين براى فرق اهل تسنّن هستند، خبرى بوده و نه از امامان چهارگانه مذاهب اربعه ، بلكه تمام آنها دهها سال بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ديده به جهان گشوده اند، در حالى كه على عليه السّلام شب و روز را با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سپرى نموده و جز در موارد محدودى ، از آن حضرت جدا نبوده است .
طبق نصّ صريح قرآن كريم در آيه مباركه مباهله : (... فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ اءَبْنَآءَنَا وَاءَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَاءَنفُسَنَا وَاءَنفُسَكُمْ ...) (٢٧٢) ؛((اى پيامبر ( به نصاراى نجران بگو براى اثبات حق بودن خود بياييد همديگر را نفرين كنيم و براى اين كار ) به آنها بگو ما فرزندان خود را مى آوريم شما هم فرزندانتان را بياوريد، ما زنانمان را مى آوريم شما هم زنانتان را بياوريد، ما خودمان مى آييم شما هم خودتان بياييد))، على عليه السّلام نفس پيامبر است ؛ زيرا در آن روز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حسنين عليهماالسّلام و حضرت زهرا عليها السّلام و على عليه السّلام را به همراه خود برد و چون كلمه((ابنائنا))شامل حسنين عليهماالسّلام و((نسائنا))شامل حضرت زهرا عليها السّلام مى شود، پس بايد على عليه السّلام مشمول كلمه((انفسنا))شود و در اين صورت بين شخص على عليه السّلام و نفس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دوئيت و جدايى معنا ندارد.
براى تاءييد مطلب فوق نكته اى را از كتاب محاسن بيهقى نقل مى نماييم :
مردى در محضر((ابن عايشه))برخاست و گفت اى ابا عبدالرحمن ! افضل اصحاب پيامبر كيست ؟
ابن عايشه جواب داد: ابوبكر، عمر، عثمان ، عبدالرحمن ، طلحه و زبير.
آن مرد گفت : پس على بن ابى طالب در كجا قرار دارد و مرتبه او در چه حد است .
ابن عايشه جواب داد: تو از من در باره اصحاب پيامبر سؤ ال نمودى يا از نفس آن حضرت ؟
آن مرد گفت : از اصحاب آن حضرت پرسيدم .
ابن عايشه ، آيه مباهله را قرائت نمود و گفت : اصحاب كى مى توانند مثل نفس پيامبر باشند (٢٧٣) ؛ يعنى طبق نص اين آيه ، على عليه السّلام نفس پيامبر است و هيچ يك از اصحاب نفس آن حضرت نيستند، پس با على عليه السّلام قابل مقايسه نخواهند بود.
آيا در اين صورت ممكن است كه پيروان على عليه السّلام كمتر از پيروان ابوالحسن اشعرى و يا ابوحنيفه باشند؟ يا آنان مسلمان ، اما شيفتگان خاندان رسالت از اسلام خارج باشند ؟
فصل دوّم : امامت پس از على (ع ) بعد از على عليه السّلام هم باز ما وظيفه داريم دين را از كسى بياموزيم كه او از على عليه السّلام آموخته و بدون كم و زياد هر چه را على عليه السّلام از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فراگرفته ، او از على عليه السّلام فرا گرفته باشد. و آن كس ‍ مسلما امام حسن عليه السّلام وامام حسين عليه السّلام هستند و بعد از آنها هم امام زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام تا برسد به امام دوازدهم حضرت مهدى منتظر حجة ابن الحسن (عج )؛ زيرا آنچه آنان به مردم مى گويند از روى حدس و گمان نبوده ، بلكه((ابا عن جدٍ))و((خلفاً عن سلفٍ))از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل مى نمايند.
در ميان امت عظيم اسلامى هم كسى با آنان قابل مقايسه نيست و علم ، فضل ، درايت ، شجاعت ، سخاوت و بقيه صفات حسنه و نيكوى آنان ، زبانزد خاص و عام است . بلكه كسى پيدا نمى شود كه منكر بالا بودن و برترى آنان باشد، مگر اينكه چشم دلش كور بوده و نتواند حق را آن طور كه هست ببيند.
ابن صباغ مالكى در رابطه با علوم اهل بيت عليهم السّلام مطلبى را از بعضى از اهل علم روايت مى كند كه آوردن خلاصه ترجمه آن به فارسى خالى از فايده نخواهد بود.
بعضى از اهل علم گفته اند: علوم اهل بيت عليهم السّلام مثل علوم ديگر انسانها نيست كه توقف به درس و تكرار داشته باشد و روز بعد علم آنها بيشتر از روز قبل بشود؛ زيرا كه آنان مخزن اسرار و مُلهم به الهامات خداى قهار هستند.
علوم و معارف آنان بالاتر از درك و فهم ديگران است و اگر كسى منكر علوم آنان شود، مثل آن است كه در روز آفتابى و روشن ، منكر آفتاب و نورانيت آن شود. عالَم غيب براى آنان مثل عالَم حضور است و هيچ چيز از ديدشان مخفى نيست . هر چه را از حقايق و معارف بخواهند به آن آگاهى پيدا كنند، در مواقع عبادت و مناجات به آن آگاه مى شوند.
آگاهى و دانش آنان ، چنان است كه زمان پيرى و بزرگسالى ايشان فرقى با زمان طفوليتشان ندارد، بلكه در خردسالى و بزرگسالى ، يكسانند و مثل ساير مردم نيستند كه علوم شان به تدريج به دست بيايد. اين موارد از امور واضح و روشن و ثابت براى آن بزرگواران است و مانند خورشيد در زندگى آنان نور افشانى مى كند.
سؤ ال نكرده است از آنان سؤ ال كننده اى يا امتحان گيرنده اى مگر اينكه متوجه شده است ، علوم ايشان بر چه اساس و از چه منشاء به دست آمده است و در اين رابطه ، هيچ كس با آنان قابل مقايسه نخواهد بود. (٢٧٤)
على عليه السّلام هم وقتى مى خواهد اهل بيت عليهم السّلام را معرفى كند، چنين مى فرمايد:((لايقاس بال محمَّد صلّى اللّه عليه و آله من هذه الامة احد ولا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا، هم اساس الدين وعماد اليقين اليهم يفى ء الغالى وبهم يلحق التالى ولهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية والوراثة (٢٧٥) ؛ هيچ كس از اين امت با آل محمَّد صلّى اللّه عليه و آله قابل مقايسه نبوده و كسانى كه هميشه از نعمت و بخشش ايشان ( در رابطه با معارف و علوم ) بهره مند شدند، با آنان برابر نخواهند بود. آل محمَّد صلّى اللّه عليه و آله اساس و پايه دين و ستون ايمان و يقين هستند ( زيرا اسلام به سبب هدايت ايشان برپاست ). دور افتادگان از راه حق ، به آنان رجوع كرده و واماندگان به ايشان ملحق مى شوند. خصايص و ويژگيهاى امامت و ولايت ( از قبيل علم ، شجاعت ، زهد، ديانت و آيات باهره و كرامات ظاهره ) در آنان جمع و حق ايشان است و بس ؛ آنان كسانى هستند كه وصيت و وراثت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله برايشان ثابت است)).
ابن ابى الحديد معتزلى در ذيل شرح جملات فوق مى گويد:((اما در رابطه با وصيت ، پس شكى نيست كه على عليه السّلام وصى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بوده است ، اگر چه يك عدّه از روى عناد و جهالت منكر اين مطلب شده اند)).
بعد مى گويد:((ما از وصيّت ، نصّ و خلافت را، اراده نكرده ايم ، بلكه امور ديگرى است كه اگر آشكار شود، اشرف و اجلّ از خلافت خواهد بود. و اما وراثت را اماميّه حمل مى كنند بر ميراث مال و خلافت و لكن ما حمل مى كنيم بر وراثت علم)). (٢٧٦)
ما از ابن ابى الحديد مى پرسيم آن امورى كه شما از وصيت اراده كرده ايد واشرف و اجلّ از خلافت است ، چيست ؟ و بر فرض كه وراثت به وراثت علم حمل شود، پس اهل بيت عليهم السّلام وارثان علوم پيامبرند، بنابراين واجب است علوم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از آنان گرفته شود، نه از كسانى كه وارث علوم آن حضرت نيستند، و چون وارث نيستند، مسلماً نمى دانند كه موّرث براى وارث يا وارثان خود چه به ارث گذاشته است .
على عليه السّلام در ادامه آنچه از آن حضرت در رابطه با اهل بيت عليهم السّلام نقل شد، چنين مى فرمايد:((هم موضع سرّه و لجاء امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه)) (٢٧٧) ؛((آل پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نگاه دارنده راز نهان و پناه فرمان آن حضرت اند (به آنچه او از جانب خداوند به آن امر نموده است قيام نموده اند). آنان خزانه دانش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اند (هر چه آن وجود محترم مى دانسته مى دانند)، آل پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مرجع حكم يا حكمتهاى آن حضرت مى باشند (اگر كسى بخواهد حكم آن حضرت را بداند و فرمانش را بشناسد، يا حكمتهاى آن وجود مبارك را به دست بياورد، بايد به اهل بيت مراجعه نمايد)، آنان حافظ كتابهاى پيامبر (قرآن و سنت ) مى باشند و مانند كوهها از دين او حمايت مى نمايند (تا از عواصف و بادهاى مخالف وتحريف وتخريب ، متزلزل نشده و به سبب ايشان باقى و برقرار بماند).
حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به كمك آنان پشت مباركش را راست نمود (با ترويج ايشان دين اسلام قوى گشت ) و لرزش بدنش را زايل ساخت)).
همچنين از آن حضرت نقل شده است كه فرمود:((هم عيش العلم و موت الجهل يخبركم حلمهم عن علمهم و ظاهرهم عن باطنهم و صمتهم عن حكم منطقهم لايخالفون الحقّ و لا يختلفون فيه و هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام بهم عاد الحق الى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته ، عقلوا الدين عقل و عاية و رعاية لا عقل سماع و رواية فان رواة العلم كثير و رعاته قليل)). (٢٧٨)
((آل محمد صلّى اللّه عليه و آله زنده كننده علم و دانايى و نابود كننده جهل و نادانى هستند. بردبارى ايشان شما را آگاه مى سازد از دانايى شان ( زيرا بردبارى نمى كنند جز در مواقع لزوم )، ظاهرشان شما را آگاه مى كند از باطنشان (كردار و گفتار آنان دال بر كمال اخلاص و عبوديتشان براى پروردگار مى باشد). خاموشى آنان آگاه كننده شما هست از راستى و درستى گفتارشان ( زيرا خاموشى و بى جا سخن نگفتن شخص ، دليل است بر اينكه گفتار او از روى علم و حكمت است )، آنان با حق مخالفت ننموده و در آن اختلاف ندارند (همه يكسان سخن مى گويند و آخر ايشان همان را مى گويد كه اول ايشان گفته بود) اهل بيت ، ستونهاى دين و پناهگاههاى آن هستند (به وسيله دانايى ، دين را حفظ نموده و احكام آن را به مردم مى آموزند و آنان را از گمراهى نجات مى دهند) به وسيله ايشان حق به اصل و موضع خود باز مى گردد، باطل و نادرستى از جاى آن دور و نابود مى شود و زبانش آنجا كه حق آشكار گرديده ، بريده مى شود (بر اثر علم و دانايى ايشان ، حق آشكار و باطل نابود مى شود). آنان دين را شناخته اند، شناختى كه از روى دانايى و رعايت نمودن (عمل كردن ) است ، نه شناختى كه از روى شنيدن و نقل باشد (كه اگر چنين بود، بر ديگران مزيتى نداشتند)، به درستى كه روايت كنندگان دين بى شمار و رعايت كنندگان آن انگشت شمارند)).
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح اين جمله از كلام امام عليه السّلام :((لايخالفون الحق ولايختلفون فيه ؛ اهل بيت عليهم السّلام با حق مخالفت ننموده و در آن اختلاف ندارند))، مى گويد: اهل بيت عليهم السّلام هيچ وقت از حق عدول نكرده و اختلاف در آن ندارند چنانكه غير اهل بيت از فرق و ارباب مذاهب در حق اختلاف مى كنند. پس بعضى از ارباب مذاهب هستند كه در يك مسأ له دو قول يا بيشتر دارند، و بعضى از آنان اول نظرى ارائه مى كنند بعد از آن بر مى گردند، و بعضى از آنان در اصول دين راءى و عقيده اى اثبات نموده و بعد از مدتى آن را نفى مى نمايند. (٢٧٩)
على عليه السّلام در جاى ديگرى از نهج البلاغه در باره اهل بيت عليهم السّلام مى فرمايد:((نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب و لا تؤ تى البيوت الا من ابوابها فمن اتا ها من غير ابوابها سمّى سارقاً (٢٨٠) ؛ ما اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله (از جهت نزديكى و قرب به آن حضرت چون ) پيراهن (تن او) هستيم و اصحاب و خزانه داران و درهاى علوم آن حضرت مى باشيم (هر چه آن حضرت مى دانسته ، در نزد ما موجود است و اگر كسى بخواهد به آن علوم برسد، بايد از طريق ما راه بيفتد زيرا) داخل خانه ها نمى شود رفت ، مگر از دروازه ها و اگر كسى وارد منازل شود اما از درب وارد نشود، به او سارق و دزد گفته مى شود (هر كه بخواهد از غير راه ما به خدا ورسول او آشنايى پيدا نمايد، از دين بهره نبرده ودر آخرت هم گرفتار عذاب است)).
با اين همه دليل و برهانى كه ذكر شد، آيا باز هم كسى پيدا خواهد شد كه از روى انصاف و بى غرضى در اين مطالب دقت كند و بعد دوباره بگويد: دين را مى شود از غير اهل بيت عليهم السّلام نيز به دست آورد همان طورى كه از اهل بيت عليهم السّلام مى شود آموخت ؟ يا كسى پيدا مى شود كه بگويد با اينكه اهل بيت عليهم السّلام معدن اسرار علوم الهى و منبع فيض و اهل سرّ رسول خدا بوده اند، بر ديگران ترجيح نداشته بلكه كسانى بالاتر و برتر از آنان در ميان امت اسلامى وجود دارد؟
شيعه و پيروى از رسول خدا(ص ) ممكن است بعضى از برادران اهل تسنن كه از حقّانيّت و واقعيت راه و روش شيعيان غافل هستند، اعتراض نموده بگويند كه شيعيان نيز براى خودشان مذهبى دارند كه سالها بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پيدا شده و تقريباً معاصر با ظهور مذاهب چهارگانه اهل سنت است ، و آن مذهب ، مذهب امام صادق عليه السّلام مى باشد كه از هر شيعه وقتى سؤ ال شود مذهب از كه دارد؟ بلادرنگ مى گويد از امام جعفر صادق عليه السّلام و امروز مذهب جعفرى در قبال مذاهب حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى قرار دارد. پس اينكه شيعيان مى گويند ما از شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پيروى مى كنيم ، درست نيست .
در جواب بايد گفت : شيعيان گر چه خودشان را پيرو مذهب امام صادق عليه السّلام مى دانند، ولى اولاً: اسم آنان در كتب مخالف و موافق ، اماميه هست ؛ يعنى كسانى كه قائل به امامت دوازده امام عليهم السّلام هستند و ثانياً: شيعيان اگر مى گويند مذهب از امام صادق عليه السّلام دارند، به اين معنا نيست كه تنها به راءى و نظر امام صادق عليه السّلام عمل مى كنند، بلكه مراد آن است كه دين را از امام صادق عليه السّلام اخذ كرده اند؛ زيرا بيشتر حقايق اسلام در زمان امام صادق عليه السّلام روشن شد و بيشترين علوم و معارف در زمان آن حضرت و مدتى هم در زمان پدر بزرگوارش ، امام باقر عليه السّلام براى مردم بيان گرديد.
كسى كه به متون و مجاميع حديثى شيعيان مراجعه كند، مى بيند كه بيشترين احاديث در رابطه با احكام و ديگر معارف دينى از امام باقر عليه السّلام و امام صادق عليه السّلام روايت شده است ، چون قبل از اين دو امام بزرگوار، دوران سلطه امويان و سختگيرى آنان نسبت به((بنى هاشم))بود، طورى كه امام حسن عليه السّلام را منزوى و بعد توسط زهر به شهادت رسانيدند و امام حسين عليه السّلام را در كربلا و در عاشوراى سال ٦١ هجرى به آن وضع فجيع شهيد نموده و اهل بيت آن حضرت را به اسارت بردند.
در دوران امامت امام زين العابدين عليه السّلام نيز اختناق و خفقان به حدّى بود كه كسى جراءت نداشت بيايد و از اهل بيت عليهم السّلام چيزى سؤ ال نمايد يا حكمى از احكام را بپرسد، به حدى اهل بيت عليهم السّلام در تنگنا قرار گرفته بودند كه خود هم نمى توانستند علنى و بدون دردسر و گرفتارى ، بيان حقايق و معارف بنمايند.
وضع چنان بحرانى و مشكل بود كه امام زين العابدين عليه السّلام معارف و علومى را كه از پدر و جدش اميرمؤ منان على عليه السّلام و بالا خره از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به ارث برده بود، در قالب دعا بيان مى كرد كه آن دعاهاى سراسر مملوّ از عرفان و حقايق دين و ايمان و معارف و علوم قرآن ، به نام((صحيفه سجّاديه))در زمان ائمه هدى عليهم السّلام جمع آورى و تدوين گرديد و امروز در دسترس عموم قرار دارد و به آن لقب((زبور آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله))داده شده و گاهى به نام((اخت القرآن))خوانده مى شود.
حافظ سليمان قندوزى حنفى كه از بزرگان محدثين و علماى اهل سنت است ، در اواخر كتاب ينابيع الموده ، دعاهاى چندى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام را از صحيفه نقل نموده و در اول آن باب ، چنين مى گويد:
((الباب الثامن و التسعون فى ايراد بعض الادعيَّة والمناجاة الّتى تكون فى الصحيفة الكاملة ، للامام الهمام زين العابدين عليه السّلام و هى زبور اهل البيت الطيبين سلام اللّه عليهم)). (٢٨١)
((باب ٩٨ كتاب ، اختصاص دارد به ذكر بعضى از دعاها و مناجات كه در صحيفه كامله از امام زين العابدين عليه السّلام نقل شده و اين صحيفه ، زبور اهل بيت طيبين - سلام اللّه عليهم اجمعين - مى باشد)).
اين اختناق و خفقان ادامه داشت تا دولت ستمگر امويان به ضعف و سستى گراييد. امام محمد بن على باقر عليه السّلام از اين وضع و موقعيت استفاده نموده ، شروع به بيان حقايق و معارف اسلامى و علوم الهى نمود.
بالا خره دوران جنگ و نزاع بين((عباسى ها))و((اموى ها))آغاز شد و امام صادق عليه السّلام كه در آن دوران بعد از پدر بزرگوارش عهده دار مقام امامت شده بود، مدرسه بزرگى تشكيل داده و احكام الهى را آن چنان كه بر پيامبر نازل شده بود، و آن حضرت از طريق آباى گرامى اش به تمام آن احكام دانا و عالم بود، بيان نمود.
قابل ذكر است كه در آن مدرسه ، تنها فقه تدريس نمى شد، بلكه اصول عقايد، علوم طبيعى و ديگر معارف نيز مورد بحث و بررسى قرار مى گرفت .
دانشمندان شيعه و سنى ، تعداد شاگردان آن حضرت عليه السّلام را در آن زمان حدود چهار هزار نفر مى دانند كه از اقصى نقاط بلاد اسلامى براى فراگرفتن معارف و احكام و ديگر دانشهاى الهى و انسانى به سوى مدينه رهسپار گشته و خوشه چين خرمن دانش بى حد و مرز آن بزرگوار مى شدند.
اين وضع ادامه داشت تا عباسيان از نظر قدرت و حكومت قوى شدند و چون از ناحيه اهل بيت عليهم السّلام احساس ‍ خطر مى كردند، دوباره اختناق و خفقان را حاكم ساخته و از رفت و آمد مردم با اهل بيت عليهم السّلام جلوگيرى نمودند.
آنان نه تنها كمتر از امويان يا مثل امويان ، بلكه به مراتب بيشتر از آنان نسبت به اهل بيت عليهم السّلام سختگيرى نموده و آن بزرگواران را مورد اذيت و آزار قراردادند، تا آنجا كه امام صادق عليه السّلام را در جوار قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به زهر جفا شهيد نموده و امام موسى كاظم عليه السّلام را مدت هفت يا چهارده سال زندانى و بعد به شهادت رسانيدند. حضرت امام على بن موسى الرضا عليه السّلام را از مدينه به خراسان تبعيد نموده و بالا خره مسموم كردند و امام محمد تقى و امام على نقى و امام حسن عسكرى را در تمام مدت عمر شريفشان زير نظر گرفته و با وضع رقت بارى به شهادت رسانيدند.
براى دست يافتن بر امام دوازدهم و به شهادت رساندن آن بزرگوار سالها تلاش كردند و كسانى را كه معتقد به غيبت آن حضرت و زنده بودنش بودند، با انواع و اقسام شكنجه و زندان وادار مى كردند تا دست از اين عقيده بردارند.
بنابر آنچه گفته شد، چون اكثر معارف و علوم الهى و قرآنى در زمان امام صادق عليه السّلام بيان گرديد، شيعيان نيز آن حضرت را به عنوان((رئيس مذهب))خود، اعلام و معرفى نمودند.
از سوى ديگر چون پيدايش مذاهب اربعه ، تقريباً معاصر با زمان امامت امام صادق عليه السّلام هست و اهل تسنن خودشان را در آن زمانها به يكى از آن مذاهب منتسب مى كردند چنانكه امروز نيز چنين است ، شيعيان نيز اسم مذهب خويش را((جعفرى))گذاشته و امام صادق عليه السّلام را به عنوان((رئيس مذهب))خود معرفى نمودند.
خلاصه ، اگر شيعيان ، امام صادق عليه السّلام را رئيس مذهب خود مى نامند، معنايش اين نيست كه اين مذهب را آن حضرت ابداع و اختراع كرده باشد، بلكه مذهب ، همان مذهب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است ؛ چون تمام امامان دوازده گانه پيرو همان مذهب بوده و آنان مروج ، مبيّن و مبلّغ اسلام واقعى ، يعنى همان دينى كه خدا براى پيامبرش ‍ نازل كرده ، هستند و از خود چيزى به اسلام اضافه ننموده و به نظر خود چيزى از آن كم هم نكرده اند. از خود اجتهاد ننموده و دين را از طريق اجتهاد و قياس به دست نياورده اند، بلكه هر چه مى گويند منقول از شخص نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله است و - همان طورى كه در كلام ابن ابى الحديد معتزلى گذشت - آخر آنها همانى را مى گويد كه اول آنها سالها قبل گفته بود.
در حالى كه مذاهب ديگر، مبتنى بر اجتهاد و راءى است ؛ يعنى رؤ ساى مذاهب اربعه راءى و نظر وبرداشت شخصى خودشان را از دين به پيروان خود ارائه مى دهند و لذا اختلاف و نزاع در مسائل فقهى بين آنان بيش از حد است ؛ مثلاً: شافعى و احمد بن حنبل معتقدند كه رضاع و شيردادن ، نشر حرمت نمى كند، مگر اينكه پنج بار تحقق پيدا كند و در مقابل ، ابو حنيفه و مالك قائلند كه رضاع نشر حرمت مى كند ولو يك بار هم باشد. (٢٨٢)
و گاهى اين اختلاف حتى در مذهب واحد هم ديده مى شود؛ مثلاً: در مسأ له اى ، نظر ابويوسف غير از نظر ابوحنيفه است و((زفر))درست در نقطه مقابل آن دو قرار دارد، و محمد بن حسن شيبانى قول و راءى ديگرى را ارائه مى دهد، در حالى كه وقتى به تاريخ زندگى شاگردان ائمه عليهم السّلام مراجعه مى شود، هيچ وقت از آنان نظرى ، در مقابل نظر ائمه عليهم السّلام ديده نمى شود؛ يعنى اينكه آنان بيايند و به آنچه از امامان رسيده است ، اشكال واعتراض نموده و بعد از ردّ و ايراد، بر نظر و راءى خودشان استدلال كنند.
از باب نمونه در بحث((تكبيرة الاحرام))ابوحنيفه ، افتتاح نماز را مشروط به گفتن((اللّه اكبر))نمى داند و صيغه اى كه صحّت نماز را به آن متوقف مى داند، عبارت است از كلمه اى كه دلالت بر تعظيم خداى عزوجل بنمايد، بدون آنكه مشتمل بر((وعد))و مثل آن باشد، پس به نظر ابوحنيفه به جاى((اللّه اكبر))مى شود گفت :((سبحان اللّه))يا((الحمدللّه))و اگر چنانچه اسمى كه دال برذات باشد و بر صفت دلالت نكند مثل((اللّه))يا((لااله الاّ اللّه))يا((رحمان))يا((ربّ))و ديگر چيزى به آن افزوده نشده ، در اول نماز به جاى تكبيرة الاحرام گفته شود، از نظر ابوحنيفه درست است ، درحالى كه ابويوسف و محمد بن حسن شيبانى اين مطلب را قبول ندارند. (٢٨٣)
يا اينكه ابوحنيفه گفتن((تكبير))را به فارسى جايز مى داند ولو گوينده قادر به تلفظ به عربى هم باشد، اما در مقابل ابويوسف و محمدبن حسن ، شرط صحّت تكبير را به فارسى عدم قدرت بر تلفظ به الفاظ عربى دانسته اند. (٢٨٤)
پس خود همين اختلاف در راءى و نظر، شاهد بزرگى است بر اينكه مذاهب اربعه مبتنى بر راءى و نظر و اجتهاد است ، نه بر نقل احكام گرفته شده از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله .

۶
تشيّع چيست و شيعه كيست ; پرسش : اگر كسى ادعا كند كه وقتى اساس و اصل دين بايد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اخذ شود (كه چنين نيز هست ) چه فرقى مى كند كه احاديث و گفته هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از طريق اهل بيت آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نقل شود يا از طريق ديگران .
تمام اصحاب پيامبر نيز از آن حضرت نقل حديث كرده اند، چنانكه در كتب((صحاح سته))و ديگر مجاميع و متون حديثى و روايى اهل تسنن ، آن روايات موجود است و مسلمانان سنّى مذهب نيز به آن عمل مى كنند. پس امتيازى براى شيعيان در اين رابطه وجود ندارد.
پاسخ : در جواب بايد گفت : اولاً: تمام احكام صادره از نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله بالفظ نيست ؛ زيرا((سنت))كه عبارت از روش و طريقه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله است به((قول))يعنى گفتار و((فعل))يعنى كردار و((تقرير))، يعنى امضاى آن بزرگوار صلّى اللّه عليه و آله اطلاق مى شود و چون اصحاب ، هميشه با آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نبوده اند، مسلّماً تمام گفتار، رفتار، امضا و تقرير آن وجود مبارك را نيز متوجه نشده اند، بلكه خيلى از اصحاب هر روز يا حتى هر ماه هم پيامبر را نمى ديدند؛ چون اگر ساكن مدينه بودند، گرفتاريهاى شغلى و كسبى و اگر ساكن خارج مدينه بودند، دورى راه و بعد مسافت مانع ديدار هميشگى آنان با پيامبر مى شد.
ثانياً: بعضى از اصحاب همان طورى كه از شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل روايت مى كنند، از ديگر اصحاب هم نقل مى كنند و يقيناً در بين آنها افراد كذاب ، وضاع ، استفاده جو و منافق هم وجود داشته است كه گاهى مطلبى را به دروغ به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت مى دادند، بعد ديگران آن را شنيده و اينجا و آنجا نقل مى نمودند، يا لااقل احتمال خطا، نسيان ، اشتباه و عدم ضبط در آنها داده مى شود واين احتمال دافع ندارد.
ثالثاً: احاديث پيامبر بزرگوار صلّى اللّه عليه و آله مثل قرآن كريم مشتمل است بر خاص و عام ، مطلق و مقيد، مجمل و مبين ، نص و ظاهر و ناسخ و منسوخ و چه بسيار كسانى بودند كه عام را شنيده و براى ديگران روايت مى كردند و خاص هرگز به گوش آنان و حتى ديگران نمى رسيد. يا منسوخ را شنيده و نقل كرده و ناسخ را متوجه نشده اند. يا جعليات و اكاذيب را به نام احاديث شنيده پس از قبول ، اينجا و آنجا نقل كرده اند. براى تاءييد اين بحث ، كلامى را از مولاى متقيان على عليه السّلام متذكر مى شويم .
آن حضرت در جواب كسى كه در رابطه با احاديث مجعوله و آنچه كه در دست مردم است سؤ ال نموده بود، چنين فرمود:
((انّ فى ايدى الناس حقّاً و باطلاً و صدقاً و كذباً و ناسخاً و منسوخاً و عاماً و خاصاً و محكماً و متشابهاً و حفظاً و وهماً و لقد كذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله على عهده حتّى قام خطيباً فقال : من كذب علىّ متعمداً فليتبواء مقعده من النار.
وانّما اتاك بالحديث اربعة رجال ، ليس لهم خامس ؛ رجل منافق مظهرٌ للايمان ، متصنع بالاسلام لايتاءثم و لايتحرّج ، يكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله متعمداً، فلو علم الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه و لم يصدّقوا قوله و لكنّهم قالوا: صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله رآه و سمع منه و لقف عنه فياءخذون بقوله و قد اخبرك اللّه عن المنافقين بما اخبرك و وصفهم بما وصفهم به لك ثمّ بقوا بعده ، فتقرّبوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان ، فولوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً على رقاب الناس ، فاكلوا بهم الدنيا و انما الناس مع الملوك و الدنيا، الاّ من عصم اللّه فهذا احد الاربعة .
و رجل سمع من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيئاً، لم يحفظه على وجهه ، فوهم فيه ولم يتعمّد كذباً، فهو فى يديه ويرويه ويعمل به و يقول : انا سمعته من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فلو علم المسلمون ، انّه و هم فيه ، لم يقبلوه منه و لو علم هو انّه كذلك ، لرفضه .
و رجل ثالث سمع من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيئاً ياءمر به ، ثمّ انّه نهى عنه و هو لايعلم ، او سمعه ينهى عن شى ء، ثم امر به و هو لايعلم فحفظ المنسوخ ولم يحفظ الناسخ ، فلو علم انّه منسوخ ، لرفضه ولو علم المسلمون اذ سمعوه منه ، انّه منسوخ ، لرفضوه .
وآخر رابع ، لم يكذب على اللّه ولا على رسوله ، مبغض للكَذِب خوفا من اللّه وتعظيما لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولم يهم بل حفظ ما سمع على وجهه ، فجاء به على ما سمعه ، لم يزد فيه ولم ينقص منه ، فهو حفظ الناسخ ، فعمل به وحفظ المنسوخ ، فجنّب عنه وعرف الخاص والعام والمحكم والمتشابه ، فوضع كل شى ء موضعه .
وقد كان يكون من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الكلام له وجهان ، فكلام خاص وكلام عام ، فيسمعه من لا يعرف ما عنى اللّه سبحانه به ولا ما عنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فيحمله السامع ويوجّهه على غير معرفة بمعناه وما قصد به وما خرج من اجله وليس كل اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من كان يساءله و يستفهمه ، حتّى ان كانوا ليحبّون ان يجى ء الاعرابى والطارئ ، فيساءله عليه السلام ، حتى يسمعوا وكان لا يمرّ بى من ذلك شى ء الاّ سالته عنه وحفظته ، فهذه وجوه ما عليه الناس فى اختلافهم وعللهم فى رواياتهم)). (٢٨٥)
((همانا احاديث در دسترس مردم مشتمل است بر حق و باطل و راست و دروغ و نسخ ‌كننده و نسخ ‌شده و عام (كه شامل همه مى شود) و خاص (كه يك عده را شامل مى شود) و محكم (كه معناى آن آشكار است ) و متشابه (كه معناى آن واضح نيست ) و محفوظ (از غلط و اشتباه ) و موهوم (كه از روى حدس و گمان است ) و در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به آن حضرت دروغها بستند تا اينكه حضرت خطبه اى ايراد نموده و فرمود: هر كس عمدا و دانسته به من دروغ ببندد، بايد نشيمنگاه خود رادر آتش (دوزخ ) قرار بدهد. همانا حديث را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چهار كس براى تو نقل مى كنند كه پنجمى براى آنان وجود ندارد:
اوّل : مرد منافق و دورويى كه اظهار اسلام نموده و خود را به آداب دين نمودار مى سازد، در حالى كه از گناه پرهيز نكرده و باك ندارد، عمدا و دانسته به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ مى بندد.
پس اگر مردم بدانند كه او كاذب و دروغگوست ، حديثش را باور نخواهند كرد، ولكن (به ظاهر او نگاه كرده ) مى گويند: او از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه آن حضرت را ملاقات نموده و حديث را از او شنيده است و به اين جهت گفتارش را مى پذيرند. به تحقيق كه خداوند مردم دورو و منافق را (در قرآن كريم ) به شما معرفى نموده و وصف آنان را بيان كرده است .
اين افراد دورو و منافق بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به حكام ظالم و پيشوايان گمراه و به آنانكه به وسيله دروغ و بهتان ، خواننده مردم به سوى جهنم بودند، پيوستند. پس با جعل احاديث ، آنها را صاحب اختيار و حاكم بر مال و جان مردم گردانيدند و به وسيله ايشان از دنيا به نفع خود استفاده كردند. مردم هم (در مقابل آنان حركتى از خود بروز ندادند؛ زيرا آنان ظاهر را مى بينند) هميشه با پادشاهان و ملوك همراهند، مگر كسانى كه خداوند ايشان را (از شرّ شيطان و نفس ) نگاه دارد، پس اين منافق يكى از آن چهار نفر مى باشد.
دوّم : كسى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چيزى را شنيده و آن را درست حفظ نكرده و به اشتباه و خطا، ندانسته چيزى را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده است ، در حالى كه تعمد به دروغ نداشته است ، پس آنچه را كه به زعم خودش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده نقل نموده و به آن عمل مى نمايد و مى گويد: من اين را از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام . پس اگر مسلمانان مى دانستند كه او حديث را اشتباه فهميده ، از او نمى پذيرفتند و اگر او نيز مى دانست كه اشتباه كرده ، آن را نقل نمى كرد.
سوّم : كسى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چيزى را شنيده كه به آن امر مى نموده و بعد از آن نهى كرده و او از نهى آن حضرت آگاه نيست ، يا چيزى را شنيده كه از آن نهى مى نموده و بعد به آن امر فرموده و او نمى داند، پس نسخ شده را نگاه داشته و از نسخ كننده اطلاع ندارد. او اگر مى دانست كه آن حديث نسخ شده ، نقل نمى نمود و اگر مسلمانان هم موقعى كه آن را از او شنيدند، مى دانستند كه نسخ شده ، به آن عمل نمى كردند.
چهارم : كسى كه بر خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ نبسته و از ترس خدا و به احترام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ را دشمن داشته و خطا و اشتباه هم نكرده است ، بلكه آنچه را كه شنيده به همان قسم حفظ و نقل نموده است ، نه چيزى به آن افزوده و نه چيزى از آن كاسته است . ناسخ را حفظ و به آن عمل نموده و منسوخ را شناخته و از آن دورى كرده است . عام و خاص را شناخته و هر يك را در موضع خود قرار داده است (طورى كه عام را به جاى خاص و خاص را به جاى عام استعمال نكرده است ). متشابه را از محكم تشخيص داده (در متشابه تاءمل واحتياط و به محكم و حديثى كه معناى آن روشن است عمل نموده است ).
و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله (گاهى به مقتضاى وقت و زمان ) سخنى صادر مى شد كه داراى دو معنا بود؛ سخنى كه به چيز و وقت معينى اختصاص داشت و سخنى كه همه چيز و همه وقت را شامل مى شد (در حالى كه در ظاهر، آن دو سخن يكى معلوم شده و از قراين و جهات ديگر، مراد آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله ظاهر مى گشت ).
پس كسى كه نمى دانست ، خدا و رسول او، از آن سخن چه خواسته اند، آن را شنيده و از روى نفهمى برخلاف واقع و بر ضد آنچه به آن قصد شده و به غير آنچه براى آن بيان گشته ، معنا و توجيه مى نمود. و چنين نبوده كه همه اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از آن حضرت (مطلبى ) سؤ ال كنند و براى فهم آن كنجكاوى نمايند تا جايى كه دوست داشتند، باديه نشينى و مسافرى از راه برسد و چيزى از آن حضرت بپرسد تا ايشان بشنوند.
ولى در اين باب چيزى بر من (على عليه السّلام ) نگذشت ، مگر اينكه از آن حضرت پرسيده و آن را حفظ نمودم . پس ‍ اين سببها موجب اختلاف مردم و پريشان ماندن آنان در رواياتشان است)).
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح اين كلام اميرالمؤ منين عليه السّلام بعد از آنكه در رابطه با منافقان و نفاق آنان در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بعد از آن حضرت و همچنين كمك گرفتن امرا و حكام ظالم از آنان براى پيشبرد اهداف شوم و پستشان مطالبى بيان مى كند، چنين مى گويد:
((اما آنچه على عليه السّلام (در رابطه با كسى كه از رسول خدا چيزى شنيده و آن را درست ضبط و حفظ ننموده و در آن اشتباه و خطا كرده است ) فرموده است ، صحيح و غيرقابل ردّ است . و اصحاب ما در خبرى كه عبداللّه بن عمر از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه ان الميت ليعذّب ببكاء اهله عليه ؛ يعنى مرده به گريه و زارى اهلش بر او عذاب مى بيند، گفته اند: وقتى اين خبر را از عبداللّه بن عمر براى ابن عباس روايت كردند، گفت : ابن عمر خطا كرده است ، بلكه اصل قضيه از اين قرار است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر قبر فردى يهودى مرور نموده و فرمود: ان اهله ليبكون عليه و انّه ليعذّب ، يعنى اهل بيت او، برايش اشك مى ريزند، در حالى كه او معذّب به عذاب خداوند است (زيرا به نبوّت پيامبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله ايمان نياورده بود)).
ابن ابى الحديد مى گويد: اصحاب ما گفته اند كه ام المؤ منين عايشه نيز حديث منقول از عبداللّه بن عمر را انكار نمود و گفت : ابو عبدالرحمن (كنيه ابن عمر) خطا كرده است چنانكه در خبر كشته شدگان((بدر))خطا نموده است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((انهم ليبكون عليه و انّه ليعذب بجرمه ؛ يعنى اهل بيت ميت بر او اشك مى ريزند، در حالى كه او به خاطر جرمى كه دارد عذاب مى شود)).
ابن ابى الحديد مى گويد: اصحاب ما گفته اند كه موضع اشتباه عبداللّه بن عمر در روايت كشته شدگان((بدر))چنين است كه او روايت نموده ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر سر چاهى كه كشته شدگان((بدر))را در آن انداخته بودند، ايستاد و فرمود:((هل وجدتم ما وعدكم ربكم حقّا،؛ آيا متوجه شديد كه وعده پروردگار شما حق است)). بعد آن حضرت به اصحاب فرمود:((انهم يسمعون ما اقول لهم ؛ آنان مى شنوند چيزى را كه من براى ايشان مى گويم)).
عايشه در مقام اعتراض بر عبداللّه بن عمرگفت : پيامبر نفرموده كه آنان مى شنوند بلكه فرموده :((انهم يعلمون انّ الذى كنت اقوله لهم هوالحق ؛ آنان مى دانند آنچه من براى ايشان گفتم حق است)). سپس عايشه براى تاءييد اين تصحيح ، استشهاد كرد به اين آيه از قرآن : (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى ...) (٢٨٦) ؛((اى پيامبر! مسلماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى)). (٢٨٧)
به نظر ما در روايت دوم ، اين((عايشه))است كه خطا كرده ، نه عبداللّه بن عمر؛ زيرا:
اوّلاً : مراد از((موتى))و مردگان در اين آيه ، مردگان به معناى لغوى آن نيست ، بلكه خداوند انسانهاى جاهل و لجوج و نفهم را به مردگان تشبيه نموده است ؛ يعنى همان طورى كه مرده نمى شنود و نمى فهمد، انسان جاهل دل مرده نيز نخواهد شنيد و اگر كسى در خود آيه هم دقت كند، همين معنا را متوجه خواهد شد. چون خداوند متعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد: (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلاَ تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْاْ مُدْبِرِينَ# وَمَآ اءَنتَ بِهَدِى الْعُمْىِ عَن ضَلَلَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلا مَن يُؤْمِنُ بَِايَتِنَا فَهُم مُّسْلِمُونَ) (٢٨٨) ؛((اى پيامبر! مسلماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى و نمى توانى كران را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند، فراخوانى و كسانى را كه كورند، نمى توانى از مسير گمراهى به شاهراه هدايت رهنمون باشى ، مگر آنهايى را كه به آيات و نشانه هاى ما ايمان بياورند، پس آنان مسلمان خواهند بود)).
مى بينيد همان طورى كه مراد در اين آيه از كر و كور، معناى لغوى آن نيست ؛ زيرا كرها و كورهاى زيادى با هدايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هدايت يافتند و الا ن هم افراد زيادى هستند كه از نعمت شنوايى يا بينايى محرومند، ولى از نظر تقوا و طهارت و علم و دانش ، بالاتر از افراد سالم مى باشند، بلكه مراد كسانى هستند كه گوش جان را به نواى روحبخش پيامبر نمى سپارند و با بصيرت و آگاهى به اسرار و حقايق عالم نگاه نمى كنند، نشانه هاى خدا را مى بينند، ولى چيزى از آن درك نمى كنند.
همچنين در صدر آيه هم مراد از مرده ، كسى كه روح از جسدش بيرون رفته ، نيست بلكه مراد از آن ، كسى است كه حرف ، موعظه و كلام پيامبر بر او اثر نكند، از((تبشير))و مژده ، احساس((سرور))و از((انذار))و تخويف ،((هراسان))و ترسناك نشود.
فخر رازى نيز در تفسير كبير در ذيل آيه فوق مى گويد:((خداوند متعال ، پيامبرش را متوجه ساخت كه تبليغ او براى يك عده بى اثر است ؛ زيرا آنان مثل مردگان يا كران و كوران هستند كه نمى فهمند، نمى شنوند و نمى بينند و ابداً توجهى به دلايل ، براهين و آيات ندارند)). (٢٨٩)
سيوطى نيز در تفسير معروف به((جلالين))مى گويد:((خداوند از باب مثال كفار را به مردگان ، كران و كوران تشبيه مى كند)). (٢٩٠)
البته آيه ديگرى نيز در قرآن كريم است كه خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد: (... وَمَآ اءَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِى الْقُبُورِ) (٢٩١) ؛((تو نمى توانى سخن خود را به گوش آنانكه در گور خفته اند برسانى)). پس مسلّماً مراد از((من فى القبور))باز كسانى هستند كه در قبرهاى ضلالت و گمراهى مدفون شده اند.
محلّى و سيوطى در ذيل اين آيه مى گويند:((مراد از من فى القبور كفار هستند كه خداوند متعال آنان را به مردگان تشبيه مى كند)). (٢٩٢)
فخر رازى نيز در ذيل اين آيه دو احتمال مى دهد:((يكى اينكه مراد بيان حال كفار باشد بالنسبه به سماعشان كلام پيامبر را؛ چون همانطورى كه مرده نمى شنود، كفار هم چيزى نخواهند شنيد؛ زيرا از نظر روحى مرده اند؛ و دوم اينكه : خداوند پيامبرش را دلدارى داده و مى فرمايد اگر آنها (كفار) كلام تو را نمى شنوند، ناراحت نباش اين فقط خداوند است كه مى تواند كلامش را به هر كسى كه بخواهد بشنواند)). (٢٩٣)
خلاصه ، - وزان آيه فوق - وزان اين آيه مباركه است كه خداوند مى فرمايد: (إِنَّكَ لاَ تَهْدِى مَنْ اءَحْبَبْتَ وَلَ كِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ ...) (٢٩٤) ؛((اى پيامبر! تو نمى توانى هر كه را خواستى هدايت كنى ، ولى خداوند هر كه را بخواهد مى تواند هدايت كند))؛ يعنى تو مقلب القلوب نيستى ، ولى خداوند((مقلب القلوب))است و بر هر كارى قادر مى باشد.
ثانياً : از ام المؤ منين عايشه سؤ ال مى كنيم ، آيا خداوند پيامبرش را به سوى زندگان ارسال نمود يا براى زندگان و مردگان و اگر براى زنده ها ارسال كرد كه يقيناً هم ، چنين است ، پس پيامبر براى چه مى خواسته به مردگان چيزى را بشنواند و آيا در تاريخ ديده شده كه آن حضرت بر بالاى قبور برود و بگويد: يا ايهاالموتى ! قولوا لااله الاّ اللّه تفلحوا؛ اى مردگان ! لااله الااللّه بگوييد تا رستگار شويد و بعد خداى متعال او را بفهماند كه رفتن تو بر قبور و موعظه مردگان بى اثر است ؛ زيرا آنان چيزى نخواهند شنيد.
بنابراين ، اگر مراد از موتى در آيه ، مردگان به معناى لغوى باشد، آيه بى معنا و بى مفهوم خواهد شد؛ زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از چيزى باز مى دارد كه او انجام نخواهد داد و اين كار لغو و يا به تعبير ديگر، تحصيل حاصل است .
ثالثاً : اگر مراد از كلمه((موتى))در اين آيه ، مردگان به معناى لغوى باشد، اشكال رفع نمى شود؛ زيرا مخاطب قرار دادن كسى را كه نمى شنود، لغو است و صدور لغو از پيامبر درست نخواهد بود، آن وقت پيامبر در حالى كه خداوند به او فرموده است كه نمى توانى به مردگان چيزى بشنوانى ، آنها را مخاطب قرار بدهد و به آنها بگويد: آيا ديديد كه وعده هاى خداوند حق بود. آيا اين كار بيهوده و بى خود نخواهد بود؟
همينكه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنان را مخاطب قرار داده و با آنان سخن گفته است ، خود بزرگترين شاهد است بر اينكه آنها كلام آن حضرت را شنيده و متوجه مى شدند و از اين جهت فرقى نمى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بگويد آنان مى شنوند آنچه را برايشان مى گويم يا بفرمايد آنان مى دانند. مى بينيد عايشه كه چند سال زوجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده ، درست نمى تواند حديث را تشخيص بدهد و تعجب اينجاست كه ابن ابى الحديد معتزلى هم كه از علماى بزرگ اهل تسنن است ، با سكوت خود تصحيح عايشه را مى پذيرد.
همچنين در روايت اول متوجه شديد كه چگونه عبداللّه بن عمر حديث را اشتباه نقل نموده است در حالى كه خداوند متعال مى فرمايد: (... وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اءُخْرَى ...) (٢٩٥) ؛((هيچ كس متحمل گناه و جرم ديگرى نخواهد شد))، و اگر حديث را طبق نقل ابن عمر بپذيريم ، درست در نقطه اى مقابل اين آيه قرار خواهيم گرفت ؛ چون معناى حديث اين مى شود كه اگر اهل ميت ، بر او نوحه و گريه نمايند، خداوند در عوض بر آن ميت غضب نموده و او را عذاب خواهد كرد.
ابن ابى الحديد (در شرح اين جمله از كلام على عليه السّلام :((وآخر رابع لم يكذب على اللّه وعلى رسوله ...؛ شخص چهارم كسى است كه بر خدا و رسول او دروغ نمى بندد))مى گويد:((فهم العلماء الراسخون فى العلم ؛ آنان عبارتند از علمايى كه در علم راسخ و محكم مى باشند)). (٢٩٦)
وى همچنين مى گويد:((بدانكه اميرالمؤ منين على عليه السّلام با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در خلوتهايى بود كه غير آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام كس ديگرى آنجا نبود و هيچ كس مطلع نمى شد كه بين آن دو چه مى گذرد و در چه رابطه اى با هم گفتگو مى نمايند.
على عليه السّلام از پيامبر بسيار سؤ ال مى كرد، هم از معانى قرآن و هم از معانى كلام خود آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و اگر احياناً او از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چيزى نمى پرسيد، اين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود كه ابتدا به سخن مى كرد و به او تعليم مى نمود، در حالى كه هيچ كدام از اصحاب اين چنين نبودند، بلكه آنان به چند دسته تقسيم مى شدند:
دسته اول : كسانى بودند كه تحت تاءثير آن حضرت قرار گرفته و به خاطر هيبت و جلال آن بزرگوار، جراءت نمى كردند چيزى بپرسند، بلكه دوست داشتند، اعرابى و باديه نشينى يا غريبى بيايد و از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله چيزى بپرسد تا آنان نيز بشنوند.
دسته دوم : افرادى بودند كه ذهن فعال و فهم درست نداشته ، در بحث و نظر هم داراى همّت عالى و بلند نبودند.
دسته سوم : مقلدين بودند كه فكر مى كردند وظيفه آنان سكوت و ترك سؤ ال است .
و بالا خره دسته چهارم : عبارت بودند از مبغضين و بدگويان كه براى دين ، ارزشى قائل نمى شدند و لذا از وقت و زمان خود، در رابطه با سؤ ال از دقايق و غوامض دينى استفاده نمى نمودند)).
ابن ابى الحديد مى افزايد:((على عليه السّلام به علاوه اينكه مخصوص بود از طرف نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله به شنيدن مطالب دينى ، داراى ذكاوت و زيركى و طهارت باطن و نورانيت نفس بود، و زمانى كه محل قابليت داشته باشد و گوينده هم تاءثير گذار باشد و موانع هم مرتفع باشند، اثر تمام وكمال حاصل مى گردد.
پس روى اين جهت است كه على عليه السّلام (همان طورى كه حسن بصرى مى گفت ) عالم ربّانى اين امت و صاحب فضل و كمال در ميان آنان است ، و از اين جهت است كه فلاسفه ، او را امام امامان و حكيم عرب لقب داده اند)). (٢٩٧)
از آنچه نگاشته شد، معلوم گرديد كه لازم است((سنت))پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه عبارت از گفتار، رفتار و تقرير آن حضرت است ، از كسانى گرفته شود كه اطمينان كامل به صداقت ، حفظ، فهم و ضبط آنها وجود داشته باشد و در اين رابطه كسى بالاتر از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نخواهد بود.
يكى از جهات ارجاع رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مردم را به اهل بيت عليهم السّلام هم همين جهت است و يقيناً كسى كه در امور دين و دنيا، بعد از وجود مقدس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيرو على عليه السّلام و امامان بعد از آن حضرت باشد، به خطا نرفته است .
از طرف ديگر به طور مسلّم و به ضرس قاطع مى توان ادعا كرد كه عامل اساسى و علت اصلى داخل شدن((اسرائيليات))كه عبارت از جعليات اشخاصى مثل((كعب الاحبار))و((عبداللّه بن سلام))است و همچنين داخل شدن((مسيحيات))كه جعليات مثل((تميم دارى))و امثال اوست ، در متون اسلامى ، دورى ناقلان آثار و راويان اخبار است از حديث شناسان واقعى و كسانى كه در دامان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پرورش يافتند، و با تفكر و انديشه او آشنايى كامل داشتند؛ زيرا كسانى كه سيره پيامبر اكرم و اسلام ناب را به طور كامل مى شناختند، مانع دست خوردن احاديث و راهيابى اسرائيليات و مسيحيات در آن مى شدند و همين موجب مى گرديد كه حديث سازان و دروغگويان ، بيشتر دروغها و جعليات خود را دور از چشم افراد حديث شناس و پرورش يافته در دامان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وارد حديث ، و در ميان اشخاص بى خبر از همه جا، عنوان كرده و به خورد مردم ناآگاه بدهند.
مثلاً:((ابوهريره))وقتى مى خواهد((احاديث جعلى))خودش را به عنوان اقوال و كلمات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله براى مردم بيان كند، به((شام))مى رود و در پناه((معاويه))نقل حديث مى كند، مردم هم بدون چون و چرا مى پذيرند، بعد هم توسط ناقلين و محدثين اهل سنت ، آن احاديث مجعوله در صحاح و مسانيد آنان راه پيدا مى كند، بدون اينكه فكر شود كه ابوهريره در مدينه هم بود، چرا اين احاديث را آنجا نقل نكرد؟ مسلماً وجود اهل بيت رسول خدا و اصحابى كه مواظب بودند، احاديث دروغ بين مردم پخش نشود، مانع بزرگى بر سر راه او به حساب مى آمد.
دانشمند مصرى و مورخ عالى مقام ، آقاى محمود ابوريّه مى گويد: على عليه السّلام نسبت به ابوهريره بدبين بود، و از آن حضرت نقل شده كه فرمود:((الا انّ اكذب الناس (او قال ) اكذب الاحياء على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لابوهريرة الدوسى و قال مرة : لا اجد اكذب من هذا الدوسى على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (٢٩٨) ؛ آگاه باشيد كه دروغگوترين مردم (يا اينكه فرمود) دروغگوترين زندگان بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ابوهريره دوسى است ، و بار ديگر فرمود: من دروغگوتر از اين دوسى نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيدا نكردم)).
از عبداللّه بن عمر نقل شده است كه : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردم را امر كرد به كشتن سگها، جز سگ گله و سگ شكارى ، پس به ابن عمر خبر داده شد كه در حديث ابوهريره((سگ مزرعه))نيز استثنا شده است . ابن عمر گفت : ابوهريره مزرعه اى داشت و براى اينكه از مزرعه اش حفاظت شود و آسيبى از طرف كسى يا حيوانى به آن وارد نيايد، سگ مزرعه را نيز به آن دو سگ اول اضافه نموده است . (٢٩٩)
از همه مهمتر كثرت احاديث مرويه از طريق((ابوهريره))است در حالى كه طبق تحقيق آقاى محمود ابوريّه ، او((يك سال و نُه ماه))در زمره اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده و در اين مدت كم ، تعداد احاديث او را((٥٣٧٤))حديث شمرده اند كه از آن جمله تعداد((٤٤٦))حديث در بخارى نقل شده است . (٣٠٠)
حالا بخارى روى چه قاعده و قانونى اين احاديث را صحيح دانسته ، معلوم نيست .
تعجب اينجاست كه حفاظ و محدثين اهل تسنن ، تعداد روايات منقوله از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله را حدود((٧٥٠))هزار حديث مى دانند.
احمد بن حنبل در مسند مى گويد: احاديث اين كتاب (مسند) را از ميان ٧٥٠ هزار حديث جمع آورى و برداشت كردم .
از مالك نيز نقل شده است كه احاديث كتاب((موطاء))را از لابلاى يكصد هزار حديث منقول از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله جمع آورى كرده است .
در مقدمه كتاب فتح البارى (صفحه چهار)، از بخارى نقل شده است كه او روايات كتاب صحيح را از ميان ششصد هزار حديث انتخاب نموده است .
از مسلم نيز نقل مى كنند كه گفت : احاديث صحيح را از ميان ٣٠٠هزار حديث انتخاب و در كتاب صحيح جمع آورى نمودم . (٣٠١)
ابوبكر بن داسه مى گويد از ابو داوود شنيدم كه گفت : من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ٥٠٠ هزار حديث ياد داشت نمودم و از ميان آنها احاديث سنن را كه به ٤٠٠٠ حديث مى رسد، نقل كردم . (٣٠٢)
ما از آن دسته از برادران اهل سنّت كه داراى انصاف و درايت هستند، سؤ ال مى كنيم : آيا احتمال نمى دهيد در ميان آن احاديث متروكه كه به صدها هزار مى رسد، احاديث صحيح و درستى وجود داشته باشد كه به خاطر كجى سليقه ، يا عدم مطابقت آن با اصول مذهب ناقل ، طرد شده باشد و آيا احتمال نمى دهيد كه در ميان احاديث جمع آورى شده در صحاح و مسانيد، احاديث ضعيف باز به خاطر دو عامل فوق ، نقل و روايت شده باشد؟
وانگهى ، چطور مى شود كه((مالك))از ميان صد هزار حديث ، فقط پانصد حديث را انتخاب كند و((احمد بن حنبل))از ميان ٧٥٠ هزار حديث ، چهل هزار حديث را به عنوان احاديث معتبر جمع آورى كند و((بخارى))احاديث صحيح را كه حدود ٢٥١٣ حديث مى شود، از ميان ششصد هزار حديث برگزيند و((مسلم))احاديث صحيح را كه چهارهزار حديث مى شود به غير از مكررات از سيصد هزار حديث جدا كند و((ابو داوود))چهار هزار حديث صحيح را از ميان پانصد هزار حديث در كتاب خود درج نمايد.
آيا اين همه اختلاف در تشخيص احاديث صحيحه از غير آن كه مالك آنها را پانصد حديث و احمد بن حنبل چهل هزار حديث مى داند از كجا سرچشمه مى گيرد؟
در حالى كه از بخارى نقل شده و در مقدمه محقق كتاب صحيح بخارى هم آورده شده است كه احيدر بن ابى جعفر مى گويد:((روزى محمد بن اسماعيل بخارى به من گفت بسا حديثى را كه در بصره شنيدم و در شام نوشتم و بسا حديثى را كه در شام برايم نقل شده و آن را در مصر ياد داشت كردم)).
اُحيدر مى گويد:((به او گفتم : تمام حديثى را كه شنيده بودى نوشتى ؟ در جواب بخارى ساكت شد و چيزى نگفت)). (٣٠٣)
ناگفته نماند كه حفاظ اهل سنت و نويسندگان متون روايى آنان ، روايات زيادى را از افراد غير آشنا به حديث ، و بلكه((مغرض))و((منافق))نقل كرده اند و در مقابل از كسانى كه با((علم حديث))آشنا بوده ، بلكه خود اهل حديث و معدن اسرار و حِكَم هستند، يا هرگز نقل نكرده ، و يا اينكه كمتر از روايات آنان در كتب خودشان روايت نموده اند.
مثلاً: بخارى در صحيح ، حديثى را از امام صادق ، امام كاظم ، امام جواد، امام هادى و امام عسكرى كه بخارى با آن حضرت معاصر بوده ، روايت نكرده است همچنانكه از غير ائمه از ديگر ذرارى رسول خدا نيز چيزى در كتاب او ديده نمى شود. اما در عوض از كسى كه دشمن اهل بيت پيامبر و در راءس((خوارج))است ، يعنى((عمران بن حطان))روايت نقل مى كند؛ عمران بن حطانى كه((ابن ملجم))و ضربت او را كه بر سر على عليه السّلام وارد كرد، تعريف و تمجيد نموده مى گويد:
يا ضربة من تقى ما اراد بهاالاّ ليبلغ من ذى العرش رضواناًانّى لاذكره يوماً فاحسبهاوفى البرية عنداللّه ميزاناً((اى ضربتى كه ضارب متقى تو اراده نكرده بود به آن ضربت مگر رضاى پروردگار را و من روز قيامت را ياد مى كنم كه ابن ملجم در آن روز از همه مردم برتر و بالاتر خواهد بود!!)). (٣٠٤)
آيا مى شود به روايتى كه ناقل آن عمران بن حطان باشد اعتماد كرد؟ آيا مى شود كسى را كه درست در نقطه مقابل رسول خدا قرار گرفته است ، مسلمان ناميد؟
محب طبرى اين حديث را (كه صحيح هم هست ) از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت فرمود:((يا على ! اتدرى من اشقى الاولين ؟ قلت : اللّه و رسوله اعلم ، قال صلّى اللّه عليه و آله عاقر الناقة قال صلّى اللّه عليه و آله : يا على ! اتدرى من اشقى الا خرين ؟ قلت : اللّه و رسوله اعلم ، قال صلّى اللّه عليه و آله قاتلك يا على)) (٣٠٥) ؛((على جان ! مى دانى شقى ترين اولين كيست ؟ على عليه السّلام عرض كرد: خدا و رسول او داناترند، فرمود: شقى ترين اولين ، كسى است كه ناقه صالح را عقر نموده و به قتل رسانيد. على جان ! مى دانى شقى ترين آخرين كيست ؟ على عليه السّلام عرض كرد خدا و رسول او داناترند، فرمود شقى ترين آخرين كسى است كه تو را به قتل مى رساند)).
آن وقت بخارى از ميان ششصد هزار حديث ،((٢٥١٣))حديث را به عنوان صحيح و معتبر انتخاب مى كند كه در آن ميان ، روايات منقوله از طريق مدح و تمجيد كننده شقى ترين آخرين ، يعنى عمران بن حطان و اضراب او نيز جزء انتخاب شدگان قرار مى گيرد.
مسلماً از مطالبى كه گذشت ، به اين نتيجه مى رسيم كه تنها راه اطمينان به صدور احاديث ، اخذ حديث از طريق اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است كه هم عارف به حديثند و جز احاديث صحيح كه خود آنان((خلفاً عن سلفٍ))از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شنيده اند، چيز ديگرى را براى مردم نقل نمى نمايند و هم از نظر صداقت و وثاقت و امانتدارى كسى در ميان اين امت ، به پاى آنها نخواهد رسيد.
پرسش : ممكن است گفته شود كه اكثر احاديث جمع آورى شده در كتب حديثى شيعيان ، احاديث((مرسله)) (٣٠٦) هستند؛ زيرا اسناد آن احاديث تا به امام باقر يا امام صادق عليهماالسّلام يا يكى از ائمه عليهم السّلام متصل است و بعد از آن ، سندى وجود ندارد؛ و به تعبير ديگر احاديث تا خود پيامبر مسند نيستند.
پاسخ : جواب اين اشكال هم بسيار ساده است زيرا :
اولاً : سند حديث را از كسى مى خواهند كه نسبت به صداقت ، ديانت و تقواى او شكى وجود داشته باشد، و احتمال جعل و وضع حديث از طرف او برود، در حالى كه در زير اين آسمان و روى اين زمين ، بعد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله راستگوتر از((امامان دوازده گانه))پيدا نخواهد شد؛ اين مطلبى است كه در بخش((تشيع چيست))، روى آن بحث و تحقيق شده است ، و نه تنها شيعيان بلكه((برادران اهل سنت))نيز به اين مطلب اذعان و اعتراف دارند.
ثانياً : ائمه اطهار عليهم السّلام گاهى سند خودشان را به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله متصل مى نمودند تا كسى گمان نكند كه آنان از پيش خودشان چيزى را براى مردم به عنوان روايت بيان مى كنند.
از باب نمونه حديث((سلسلة الذهب))از طريق امام رضا عليه السّلام روايت شده است كه مى فرمايد:((حدثنى ابى عن ابيه عن ابيه عن ابيه عن ابيه عن ابيه على بن ابى طالب عليه السّلام عن جدى رسول اللّه عن جبرئيل عن اللّه تبارك و تعالى ، قال : كلمة لا اله الا اللّه حصنى ، فمن قالها دخل حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى)). (٣٠٧)
((امام رضا عليه السّلام فرمود: پدرم امام كاظم عليه السّلام از پدرش امام صادق عليه السّلام از پدرش امام باقر عليه السّلام از پدرش امام سجاد عليه السّلام از پدرش امام حسين عليه السّلام از پدرش على عليه السّلام از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت نمود كه آن حضرت از جبرائيل از خداوند متعال نقل كرد كه فرمود: لااله الااللّه حصار من است ، پس هركس اين كلمه را بگويد، داخل در حصار من شده است و كسى كه داخل در حصار من شود؛ يعنى توحيد را به تمام معنا معتقد شود از عذاب من در امان خواهد بود)).
ثالثاً : حاكم نيشابورى در كتاب معرفة علوم الحديث مى گويد:((امام صادق عليه السّلام از پدرش باقر عليه السّلام از پدرش زين العابدين عليه السّلام از پدرش حسين بن على عليه السّلام از على بن ابى طالب عليه السّلام روايت مى كند و اين اسناد، معروف به سلسله ذهبيه است و آن صحيح ترين سندها و قويترين آنهاست)). (٣٠٨)
رابعاً : امام صادق عليه السّلام قاعده مشهورى بيان فرمود و اين قاعده ، روش تمام ائمه اثناعشر عليهم السّلام را مشخص ‍ مى كند؛ زيرا فرمود:((حديثى ، حديث ابى وحديث ابى ، حديث جدى و حديث جدى ، حديث ابيه و حديث ابيه ، حديث على بن ابى طالب عليه السّلام و حديث على ، حديث رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (٣٠٩) ؛ حديث من حديث پدرم هست و حديث پدرم ، حديث جدم امام زين العابدين عليه السّلام مى باشد، و حديث جدم ، حديث پدر بزرگوارش امام حسين عليه السّلام هست و حديث آن حضرت ، حديث على عليه السّلام و حديث على عليه السّلام حديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است)).
پس مى توانيم نتيجه قطعى بگيريم كه احاديث مرويه از طريق اهل البيت عليهم السّلام همه((مسند))هستند و شبهه((ارسال))در آن وجود ندارد.
فصل سوّم : شيعه و اصول دين پس از بيان فصول گذشته و روشن شدن راه و روش شيعيان در اتخاذ دين و اينكه مرجع احكام دينى از نظر آنان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام مى باشند و بس . اين امرى است كه با استناد به آيات قرآن كريم و روايات متعدده منقول از كتب اهل سنّت به اثبات رسيده و يقيناً كسى كه اهل انصاف و درايت باشد، ديگر شك و شبهه اى براى او در وجوب متابعت از اهل بيت عليهم السّلام باقى نخواهد ماند.
اينك مى پردازيم به بيان عقايد شيعيان در اصول دين و چون كتاب ما، كتاب كلامى نيست ، لذا به اندازه اى كه عقايد شيعيان در مسائل اعتقادى روشن شود، بحث مى كنيم و از بيان مباحث جزئى و ردّ و ايراد حتى الا مكان خوددارى نموده ، طالبين تحقيق را به كتب كلامى ارجاع مى دهيم .
واضح و روشن است كه در((اصول دين))نمى توان به((ظن))و((گمان بسنده كرد، بلكه انسان مسلمان ، نسبت به مسائل اعتقادى اش بايد((يقين))داشته باشد، تا هيچ احتمال خلافى در آنچه او به آن معتقد است ، راه پيدا نكند و الاّ((تصديق قلبى))پيدا نخواهد كرد و بدون تصديق قلبى نيز((ايمان كامل))نخواهد شد.
يقين پيدا كردن به اصول دين نيز متوقف است بر اينكه هر فرد مسلمان نسبت به هر اصلى كه معتقد مى شود، براى آن دليل و((برهان))داشته باشد، به همين جهت((تقليد))در اصول دين مذموم و بلكه((باطل))است ؛ زيرا انسان به يقين مطلوب نمى رسد و بدون يقين ، اعتقاد كامل نمى شود.
احتمال مى رود آياتى كه در قرآن كريم در رابطه با((ذم))تقليد نازل شده است همين معنا را افاده كند تا به ما بفهماند كه انسان آگاه و عاقل هيچ وقت نظر ديگران را در اصل و اساس دين ، دخالت نمى دهد، مگر اينكه دليل و برهانى قاطع برايش اقامه شود كه در اين صورت از روى دليل پذيرفته است ، نه از روى تقليد.
اما تقليد در فروع دين نه تنها مذموم نيست ، بلكه براى اكثريت قريب به اتفاق افراد واجب است ؛ زيرا استخراج احكام از منابع و مدارك آن ، براى همه مردم مشكل است بلكه اگر همه بخواهند از روى دليل احكام را به دست بياورند، اختلال در نظام معاش و زندگى مردم پيدا خواهد شد، براى اينكه استخراج احكام ، كار يك روز و دو روز و ده روز نيست ، بلكه سالها رنج ، مشقت ، زحمت ، تلاش ، فكر و تحصيل لازم دارد؛ زيرا همان طورى كه خواهد آمد، اجتهاد، بر شرايطى متوقف است كه از جمله آن ، تحصيل علوم پايه است كه مقدمات اجتهاد ناميده مى شود مثل ادبيات ، منطق ، تفسير، اصول فقه و غير آن كه مسلماً سالها وقت لازم دارد و فراگرفتن آن براى همگان ممكن نيست .
ولى اصول دين از طرفى اساس و ريشه دين است و از طرف ديگر اكثر ادله و براهين آن وجدانى و عقلى است به گونه اى كه هر انسانى ، از روى فطرت خودش مى تواند به اندازه فهم و شعورش براى اثبات آن دليل و برهان اقامه كند، يا با مطالعه چند كتاب و يا با سؤ ال از دانشمندان ، ادله كافى و لازم را به دست بياورد.
براى بيان عقايد شيعيان ابتدا كلامى را از مرحوم علامه محمد حسين آل كاشف الغطاء از كتاب((اصل الشيعة و اصولها))ذكر نموده و بعد به جزئيات بحث مى پردازيم . آن عالم و مصلح بزرگوار مى فرمايد: دين منحصر به پنج مطلب است :
١ - معرفت و شناخت خالق .
٢ - معرفت و شناخت مبلغ دين .
٣ - شناخت آنچه را كه بايد پذيرفت و به آن عمل نمود.
٤ - آراسته شدن به فضايل اخلاقى و دورى از رذايل اخلاقى .
٥ - اعتقاد به معاد.
پس((دين))عبارت است از علم و عمل ، و اسلام و ايمان از نظر معنا مترادف و داراى يك معنا هستند، اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) اطلاق مى شوند بر معناى اعمى كه اعتماد بر سه ركن دارد:((توحيد، نبوت و معاد)).
اگر كسى يكى از اين سه((كلمه))را منكر شود، نه مسلمان است و نه مؤ من و امّا اگر كسى به يگانگى خداوند و نبوت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و اعتقاد به روز جزا، اقرار و اذعان كند هم مسلمان است و هم مؤ من .
اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) بر معناى اخصى هم اطلاق مى شوند كه عبارت است از اعتماد بر اركان سه گانه و ركن چهارمى كه عمل به دعائم و پايه هاى دين باشد؛ زيرا اسلام بر همين پايه ها استوار است و عبارت است از پنج چيز: نماز، روزه ، زكات ، حج و جهاد و به همين جهت است كه گفته اند: ايمان عبارت از اعتقاد قلبى و اقرار زبانى و عمل به اركان و دعائم دينى مى باشد.
پس هر موردى كه در قرآن كريم ، ايمان به خدا و رسول خدا و روز قيامت ذكر شده است ، مراد از آن اسلام و ايمان به معناى اول است و در هر موردى كه در قرآن ، عمل صالح هم به اين سه مورد اضافه شده است ، مراد از آن اسلام و ايمان به معناى دوم است و اصل در اين تقسيم ، اين آيه مباركه است كه : (قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَلَكِن قُولُوَّاْ اءَسْلَمْنَا ...) (٣١٠) ؛((اعراب گفتند: ما ايمان آورده ايم ، به آنان بگو: شما هنوز ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم)).
خداى متعال براى توضيح معناى((ايمان))مى فرمايد: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِى ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُواْ وَجَهَدُواْ بِاءَمْوَالِهِمْ وَاءَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ اُوْلََّبِكَ هُمُ الصَّ دِقُونَ) (٣١١) ؛((مؤ منان واقعى تنها كسانى هستند كه ايمان به خدا و به رسول خدا دارند سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده (و به اين ايمان ثابت قدم بوده ) و با مال و جان در راه خدا جهاد مى نمايند اينها مؤ منان واقعى هستند)).
به اين معنا كه ايمان ، قول ، يقين و عمل است و اين اركان چهارگانه يعنى توحيد، نبوت ، معاد و عمل به اركان دين ، اصول اسلام و ايمان به معناى خاص مى باشد و جمهور مسلمين به آن معتقدند. (٣١٢)
منتها فرقى كه بين شيعيان و اهل تسنن وجود دارد در دو مورد است : يكى اينكه شيعيان((امامت))را نيز از((اصول دين))دانسته و آن را منوط به اختيار مردم نمى دانند، بلكه امامت را ادامه((رسالت))و امام را منتصب از جانب خداوند مى دانند، به اين معنا كه خداوند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را امر به تبليغ رسالت مى كند، او با معجزه و آيات بينات ، نبوت خودش را به اثبات مى رساند، و بعد براى پيروان خود امام بعد از خودش را (كه خداى متعال او را به امامت برگزيده است ) معرفى مى كند و هر امامى هم ، قبل از رحلت از اين دنيا، امام بعد از خودش را به مردم مى شناساند كه مطالبى در بحث تشيّع چيست در اين رابطه گذشت و در فصول آينده نيز مفصلاً به آن خواهيم پرداخت .
اما اهل تسنن ، امامت را از اصول دين ندانسته و از((فروع دين))مى دانند و لذا براى اثبات آن تمسك به((اجماع))مى كنند، در حالى كه اجماع مفيد ظن است ، نه يقين و چون امامت فرع است ، تقليد را نيز در آن جايز مى دانند، چنانكه قائل به وجود نصّ و امام منصوص هم نيستند. بلكه هر كه را خواستند انتخاب مى كنند.
فرق دوم ، در اصل((عدل))است كه شيعيان و معتزله از اهل تسنن معتقدند كه يكى از اصول دين است و بيان آن خواهد آمد.
١ - توحيد ((توحيد))در لغت يكى دانستن و در اصطلاح عبارت است از معتقد بودن به((يگانگى))خداوند متعال .
به عقيده شيعيان ، خداوند واحد است و در عالم هستى همه چيز در يد قدرت اوست ، او مستقل در خلق و رزق و ايجاد و اعدام است ، از همه بى نياز است و همه به او نيازمندند، نه فرزند كسى است و نه براى خودش فرزندى دارد، از عدم به وجود نيامده تا روزى دوباره به سوى عدم برگردد، ابتدا و انتها و اول و آخر ندارد و اگر اول و آخر به او اطلاق مى شود به اين معناست كه قبل از همه اشيا بوده و بعد از همه اشيا هم خواهد بود، تنها او بايد عبادت شود، بندگى غير او((كفر))و بندگى او با غير((شرك))به حساب مى آيد. از نظر شيعيان ، انسان مسلمان و موّحد بايد((توحيد))را در سه مرحله معتقد باشد:
الف - توحيد در ذات ، به اين معنا كه ذات اقدس الهى را واحد دانسته و براى خداوند مثل و مانند و ضد قائل نشود.
ب - توحيد در صفات ؛ يعنى صفات خداوند را عين ذات او دانسته و عارض بر ذات وى نداند؛ زيرا در صورت اعتقاد عروض ‍ صفات بر ذات ، لازم مى آيد كه ذات محل حدوث و عروض حوادث و عوارض باشد و كسى كه محلّ حدوث و عروض حوادث وعوارض شود، محدود و ممكن الوجود است نه واجب الوجود؛ چون ذات ، دستخوش تغيير و تبدل شده و در اين تغيير و تبدل ، احتياج به علت پيدا مى كند و هر محتاجى ممكن است ، نه واجب و ممكن الوجود نمى تواند خدا باشد.
از طرف ديگر، اگر صفات عين ذات نباشند و عارض بر ذات باشند در آن صورت ، يا اين صفات از اول نبوده و بعد پيدا شده اند كه در اين فرض لازم مى آيد خداى متعال قبل از عارض شدن صفت علم ، عالم نباشد و قبل از عروض ‍ صفت قدرت ، قادر نباشد و اين خود كفر است ؛ زيرا مستلزم عجز و ناتوانى خداوند است و يا اينكه اين صفات هم مانند ذات ، او ل و آخر نداشته و در عين حال كه غير ذاتند، قديم و ازلى هم باشند كه در اين فرض لازم مى آيد تعدد((قديم))ها در حالى كه طبق نصوص قرآن كريم و قواعد مسلّمه عقليه ، قديم و ازلى فقط ذات اقدس خداوند است و بس و چون از نظر شيعيان صفات عين ذات است ، هيچ وقت خلوّذات از صفات لازم نمى آيد و اشكالى كه در عروض ‍ صفات بر ذات بود نيز مرتفع مى شود. و تعدد قديم نيز لازم نمى آيد .
على عليه السّلام در خطبه اى كه در اول كتاب نهج البلاغه روايت شده است مى فرمايد:((اوّل الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به وكمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه ، لشهادة كل صفة انها غيرالموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة)) (٣١٣) ؛((پايه و اساس دين ، شناخت ذات اقدس الهى است (زيرا تا او شناخته نشود، دين كامل نخواهد شد) و شناختن او در حدّ كمال ، تصديق و گرويدن به اوست و تصديق تمام و كمال ، توحيد و يگانه دانستن اوست و كمال توحيد در خالص كردن عمل براى اوست (زيرا توحيد، كامل نمى گردد، مگر به اخلاص يعنى انجام اعمال فقط براى تقرب به او) و كمال اخلاص در آن است كه صفات ، زايد بر ذات او تصور نشود (يعنى گفته نشود كه مثلاً علم يا قدرت يا غير اين دو از صفات ديگر، زايد بر ذاتند و از خارج بر او عارض مى شوند، مثل عروض صفات انسان بر انسان كه اين عقيده منافى توحيد و يكتاپرستى است .) براى اينكه هر صفتى (در فرض زايد بودن بر ذات ) شهادت و گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى (در فرض جدا بودن از صفات ) گواهى مى دهد كه غير از صفت است (زيرا در اين صورت بين صفت و موصوف ، دوئيّت و اثنينيّت تصور شده است)).
ج - توحيد در افعال به اين معناست كه آن ذات مقدس ، در افعال و انجام امور نيازمند به كسى نبوده و از كسى كمك نمى گيرد، بلكه وقتى چيزى را اراده كند، به آن چيز امر مى كند كه بشود و مى شود.
با اين بيان ، ثابت مى شود كه خداى متعال در خالقيّت و ربوبيّت و حاكميت و قانونگذارى و مغفرت و شفاعت واحد است و اگر كسان ديگرى اين امور را انجام مى دهند، به سبب افاضه و اشراق آن ذات متعال است و هيچ كس غير او در اين عالم هستى ، مستقل در تاءثير نيست چون همه به او محتاج و او از همه بى نياز است :
ز احمد تا احد يك ميم فرق استهمه عالم در اين يك ميم غرق استسيه رويى ز ممكن در دو عالمجدا هرگز نشد و اللّه اعلمالبته ، توحيد افعالى را به بيان ديگرى هم مى توان تفسير كرد و آن اينكه تمام افعال به خداوند متعال مستند است ، منتها نه مثل اشاعره كه قائل به جبرند، بلكه به اين معنا كه هر كسى بالمباشره فاعل افعال خودش به حساب مى آيد، اما چون سبب قدرت بر اين افعال ذات مقدس خداوند است ، پس او فاعل بالتسبيب است .
شيعيان معتقدند كه در مقام عبوديت و بندگى نيز بر بنده واجب و لازم است كه توحيد را در تمامى مراحل و مقامات رعايت كند. از آن جمله مى توان به سه مقام ذيل اشاره كرد:
الف - توحيد در مقام عبادت ، يعنى عبادت و پرستش فقط براى او باشد و بس ؛ زيرا بندگى براى غير خدا((كفر))است اگر مستقل تصوّر شود و اگر به عنوان خداى دوم يا شريك خدا فرض گردد،((شرك))است . قرآن كريم ما را از شرك در عبادت بالصراحة نهى نموده و به اخلاص در بندگى دعوت مى كند:
(... فَمَن كَانَ يَرْجُواْ لِقَاَّءَ رَبِّهِى فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَلِحًا وَلاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِى اءَحَدًا) (٣١٤) ؛((هر كه اميد دارد به لقاى پروردگارش نايل آيد (و در جوار قُرب او قرار گيرد)، پس بايد عمل صالح انجام داده و در عبادت و بندگى او موّحد باشد و هيچ كس را شريك او قرار ندهد)).
(وَمَآ اءُمِرُوَّاْ إِلا لِيَعْبُدُواْ اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ...) (٣١٥) ؛((و امر نشده اند مگر اينكه فقط بندگى خدا را انجام داده و در دين اخلاص داشته باشند)).
مرحوم علامه بحرالعلوم در كتاب((الدرة النجفية))مى گويد:
و احذر لدى التخصيص بالعبادةشركاً وكذباً واتباع العادةاياك من قول به تفندفانت عبد لهواك تعبديعنى :((در حال نماز و خواندن جمله((اياك نعبد؛ پروردگارا! فقط تو را بندگى مى كنم))، از شرك و كذب و متابعت عادت دورى كن ، مبادا در آن موقع گوش به حرف شيطان بدهى ، يا به دروغ ادعاى عبادت نمايى يا اينكه از روى عادت مشغول خواندن نماز شوى كه همه اينها با اخلاص در عبادت سازگارى ندارد. مبادا گفتارت دروغ باشد كه در آن صورت تو بنده هواى نفست هستى نه بنده خداوند)).
ب - توحيد در مقام اطاعت كه عبارت است از اينكه بنده بايد فرمانبردار ذات اقدس الهى بوده و از غير خداوند اطاعت نكند، مگر اينكه آن اطاعت منتهى به اطاعت خداوند متعال باشد، مثل مواردى كه بر ما اطاعت از غير خداوند واجب شده است و لكن اين اطاعت به امر آن ذات مقدس است .
بنابراين ، اطاعت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امام عليه السّلام يا اطاعت فرزند از والدين و زن از شوهر، چون به دستور خداوند متعال است ، برگشت مى كند به اطاعت از خداوند، روى همين جهت است كه اگر شوهر، زن را امر كند به ارتكاب حرام ، اطاعت او بر زن واجب نبوده بلكه حرام است ، يا اگر والدين ، فرزندشان را امر نمايند به اجتناب از واجبات يا ارتكاب محرمات ، اطاعت آنان بر فرزند واجب نبوده بلكه حرام است ؛ زيرا اين نوع اطاعت برگشت به اطاعت خداوند متعال ندارد تا به تبع آن ، اطاعت واجب شود.
اما وجه اينكه انسان فقط بايد مطيع خداوند باشد و بس ، با اين بيان روشن مى شود كه((اطاعت))، فرع((حكومت))است و حكومت فقط از آن خداى متعال است ؛ (... إِنِ الْحُكْمُ إِلا لِلَّهِ ...) (٣١٦) ؛((حكم و فرمان نيست مگر براى خداوند)).
على عليه السّلام نيز وقتى شعار خوارج ،((لا حكم الاّ للّه))را شنيد، اصل اين كلمه را نفى نفرمود، بلكه سوء استفاده خوارج ، را متذكّر گرديد و فرمود:((كلمة حق يراد بها باطل (٣١٧) ؛ اينكه خوارج مى گويند حكومت از آن خداوند است و غير او كسى حق حكمرانى ندارد، حق است ، اما خوارج با اين كلمه اراده باطل كرده اند؛ زيرا مراد آنان اين است كه هيچ كس حق ندارد در جامعه ، امير و رهبر باشد، در حالى كه بدون امامت و رهبرى ، نظم و انضباط در جامعه مختل شده و هر ج و مرج ، حاكم خواهد شد)).
حكومت انبيا و امامان عليهم السّلام هم چون به دستور خداوند متعال است ، پس حكومت خداوند به حساب آمده و اطاعت از آن واجب است .
اصطلاح سياسى رايج در ميان جوامع بشرى كه عبارت از حكومت مردم بر مردم مى باشد، اگر منتهى به حكومت خدا بر مردم نشود، هيچ ارزش و اعتبارى نخواهد داشت ؛ و اگر چنانچه مظهر حكومت خدا بر مردم باشد، اطاعت از آن ، مانند اطاعت از خداوند واجب مى شود.
بر همين اساس است كه اطاعت از دولت اسلامى بر عموم مسلمانان واجب است ؛ چون در اصل و واقع حاكمان دولت اسلامى ، مجريان قوانين خداوند در محدوده تحت حكومت خود مى باشند.
اطاعت از((ولى فقيه))نيز بر همين پايه و اساس استوار است ، به اين معنا كه اطاعت از ولى فقيه اطاعت از خداوند است ؛ چون به امر خداوند است و مخالفت با ولى فقيه حرام است ؛ زيرا در نتيجه ، مخالفت با ذات اقدس خداوند به حساب مى آيد.
ج - توحيد در مقام استعانت است كه فرد موحّد، تنها مدد رسان و كمك كننده را، ذات اقدس الهى مى بيند و اسباب و علل را بالاستقلال مؤ ثر نمى داند. از نظر شيعيان ، اگر كسى((دارو))را مستقلاً در خوب شدنش مؤ ثر بداند، يا((دكتر))را عامل شفابخش به حساب بياورد، موحّد نخواهد بود.
مسلمان بايد معتقد باشد كه در عالم هستى فقط خداوند متعال مؤ ثر است ، اسباب و علل هم تحت فرمان او هستند، او بخواهد اثر دارند و اگر او نخواهد بى اثر خواهند شد.
جمله ذرّات زمين و آسمانلشكر حقند گاه امتحانباد را ديدى كه با عادان چه كردآب را ديدى كه در طوفان چه كردآنچه بر فرعون زد آن بحر كينو آنچه با قارون نمودست اين زمينو آنچه آن بابيل با آن پيل كردوآنچه پشه كله نمرود خُوردوانكه سنگ انداخت داودى به دستگشت ششصد پاره و لشكر شكستسنگ مى باريد بر اعداى لوطتا كه در آب سيه خوردند غوط (٣١٨) (وَلِلَّهِ مَافِى السَّمَوَا تِ وَمَافِى الاَْرْضِ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحِيطًا) (٣١٩) ؛((هر چه در آسمانها و زمين قرار دارد، از آن خداوند و تحت فرمان اوست و آن ذات مقدس بر تمام عالم هستى ، احاطه كامل دارد)).
از((جالينوس حكيم))كه در معالجه امراض ، مخصوصاً((مرض اسهال))يد طولايى داشت ، نقل شده است كه افراد زيادى را كه به اين مرض مبتلا بودند، معالجه كرد تا اينكه خود مبتلا به همين مرض شد و تداوى و درمان مؤ ثر واقع نشد، روزى شاگردان او اعتراض كردند كه مگر مى شود همه مريضهاى مبتلا به اين مرض را معالجه و درمان كنى ولى در معالجه خود عاجز شوى .
دستور داد((خُمى))آوردند و آن را پر از آب نمودند، گردى را به آنها داد و گفت در آب بريزيد و هم بزنيد و چند دقيقه بگذاريد تا نتيجه معلوم شود، شاگردان مطابق دستور او عمل كردند، بعد از دقايقى گفت((خُم))را بشكنيد، شكستند و با تعجب ديدند آب خم منجمد شده و سرجايش مانند يخ باقى مانده است .
آنگاه جالينوس حكيم آنان را مخاطب قرار داد و گفت : از اين گرد تاكنون چندين بار به اين شكم ريخته ام ، ولى وقتى خدا نمى خواهد، آب داخل شكم من منجمد نشده و اسهال بند نمى آيد.


۷
تشيّع چيست و شيعه كيست ; اشكال در اينجا مناسب است ، اشكالى را كه وهابيها بر شيعيان وارد مى كنند و بعضى از ناآگاهان اهل سنت نيز با اينكه وهابيت را قبول ندارند، آن را مى پذيرند متعرض شده و به آن جواب بدهيم .
مى گويند : شيعيان موحّد نيستند! چون همه چيز را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امامان و امام زادگان مى خواهند. و آنها را همه كاره اين عالم مى دانند؛ مثلاً: هر وقت گرفتارى پيدا كنند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله((متوسل))مى شوند يا حضرت على عليه السّلام را صدا مى زنند، يا به يكى از قبور و ضرايح مطهره متوسل مى شوند و خلاصه ، با گفتن يا على ! يا امام زمان ! و يا اباالفضل ! خواهان رفع مشكلات خود از آنان شده و معتقدند كه آن بزرگواران نيز قادرند حلاّ ل مشكلات آنها باشند.
جواب : جواب از اين اشكال مبتنى بر يك مقدمه است و آن اينكه ، همان طورى كه قبلاً گفته شد، شيعيان بالاتفاق قائلند كه در عالم هستى ، مؤ ثرى جز خداوند متعال وجود ندارد. اما بندگان خداوند از نظر قابليت و استعداد، متفاوتند، لذا در گرفتن فيض از مبدأ فياض نيز تفاوت پيدا خواهند نمود، كما اينكه هر قدر يك انسان از نظر بندگى بالا باشد، باز در برابر ذات اقدس خداوند، خودش را مقصر مى داند و به قول شيخ سعدى :
بنده همان به كه ز تقصير خويشعذر به درگاه خدا آوردورنه سزاوار خداونديشكس نتواند كه بجا آوردو چون انسان فطرتاً خودش را در بندگى مقصر مى داند و اين تقصير را نيز ناشى از گناه يا احياناً از غفلتهاى خويش ‍ مى بيند، براى خودش آبرويى نمى بيند تا مستقيماً از خدا چيزى بخواهد؛ و به تعبير ديگر، خودش را قابل ارتباط مستقيم با خدا نمى داند، اين جاست كه دنبال كسانى مى گردد كه نزد خداى متعال داراى آبرو هستند تا آنان را وسيله نجات خود قرار داده و از خداى متعال ، به خاطر قابليت و آبرويى كه آنان دارند، كمك بخواهد. اين مسأ له در واقع همان مسأ له((شفاعت))است كه در قرآن كريم به آن تصريح شده و شيعيان بالاتفاق و اكثريت اهل تسنن به آن معتقد هستند. قرآن كريم نيز ما را به پيدا كردن((شفيع))و واسطه براى كسب فيوضات حضرت بارى فرمان مى دهد؛ چون مى فرمايد: (يََّاءَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَابْتَغُوَّاْ إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ ...) (٣٢٠) ؛((اى كسانى كه به خدا ايمان آورده ايد! تقواى الهى را پيشه نموده و براى تقرب و وصول به خداى متعال دنبال وسيله و (واسطه فيض ) باشيد)).
پس از بيان اين مقدمه بايد دانست كه هيچ فردى از افراد شيعه معتقد نيست كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يا امامان عليهم السّلام بدون((اذن))و اراده خداوند متعال مى توانند كارى انجام بدهند، بلكه همه معتقدند كه آن بزرگواران به قوت و قدرت بارى تعالى است كه مى توانند تصرفاتى در عالم هستى داشته باشند.
اگر كسى به دعاهاى وارده از طريق امامان بزرگوار شيعه هم توجه كند، يقيناً به اين نتيجه خواهد رسيد كه شيعيان طبق تعاليم پيشوايان شان ، همه چيز را از خداوند مى خواهند و در اين ميان بزرگان دين را فقط به عنوان((شفيع))و واسطه در گرفتن((فيض))مى دانند تا خداوند به خاطر آبرويى كه آن انسانهاى كامل و وارسته در پيشگاه او دارند، عنايتى نموده و فيضش را شامل حال انسان گرفتار نيز بنمايد.
به عنوان مثال : اگر((دعاى توسل))كه بيشتر اوقات ، شيعيان براى((رفع مشكلات))و گرفتاريهاى خودشان مى خوانند، مورد دقت و مطالعه قرار گيرد، مطلب فوق الذكر كاملاً روشن خواهد شد، زيرا اول دعا اين چنين آغاز مى شود:
((اللهّم انّى اسئلك واتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة محمد صلّى اللّه عليه و آله ...؛ بار خدايا! تو را مى خوانم و به سوى تو، توجه مى كنم (فقط به تو اميدوارم ، ولى چون آبرويى ندارم تو را مى خوانم ) به قرب و منزلتى كه نبى تو محمد صلّى اللّه عليه و آله كه نبى رحمت است نزد تو دارد)).
و همين طور دعا ادامه پيدا مى كند تا برسد به توسل به امام زمان عليه السّلام و بعد از وسيله قرار دادن پيامبر يا هر يك از امامان ، گفته مى شود:((يا وجيهاً عنداللّه ، اشفع لنا عنداللّه ؛ اى كسى كه تو در پيشگاه خداوند داراى آبرو هستى ! ما را نزد او شفاعت كن تا به وسيله شفاعت تو، آن ذات مقدس توجهى و نظرى بنمايد)).
در آخر دعا دوباره تاءكيد مى شود كه تمام توجه به سوى خداوند بوده و خواست و اظهار حاجت در محضر اوست و پيامبر و امامان عليهم السّلام فقط به عنوان شفيع مورد توسل قرار مى گيرند:
((يا سادتى و موالىّ انّى توجهت بكم ائمتى و عدّتى ، ليوم فقرى و حاجتى الى اللّه و توسلت بكم الى اللّه ، واستشفعت بكم الى اللّه ، فاشفعوا لى عنداللّه و استنقذونى من ذنوبى عنداللّه ، فانكم و سيلتى الى اللّه و بحبكم و بقربكم ارجو نجاة من اللّه ...)). (٣٢١)
((اى سادات و مواليان من ! به سوى شما روى مى آورم ؛ چون پيشوايان من و ذخيره اى براى روز گرفتارى و حاجتمندى من به سوى خدا هستيد، از طريق شما توسل مى جويم به خدا و شما را كه داراى آبرو هستيد، به پيشگاه او شفيع قرار مى دهم ، از شما مى خواهم كه مرا نزد او شفاعت نموده و از او بخواهيد كه گناهان مرا ببخشايد؛ زيرا شما وسيله من به سوى خداوند هستيد و به دوستى شما و قرب شما نسبت به خداوند، آرزومندم كه خداى متعال مرا از گرداب گناه و هلاكت ضلالت ، نجات بخشد)).
براى توضيح بيشتر بايد دانست كه خداوند، فياض مطلق است و هيچ وقت فياضيّت او متوقف بر امرى نيست ، او فاعل است و در فاعليت او كلام و اشكال وجود ندارد، بلكه اشكال و كلام در قابليت قابل و استعداد گيرنده فيض است كه در اثر تنزل و انحطاط ناشى از گناه يا غفلت از خداوند حىّ توانا، نتوانسته است كمال استفاده را از فيض آن فياض على الااطلاق ببرد و اينجاست كه متوسل مى شود به كسانى كه قابليت گرفتن فيض را دارند تا در سايه لطف و عنايت آنان بتواند از فيوضات خداى منان بهره مند شود. خلاصه كه تا اصلاحى صورت نگيرد قابليت پذيرش فيض هم تام و تمام نخواهد بود و به قول سعدى :
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيستدر باغ لاله رويد و در شوره زار خس (٣٢٢) اگر بخواهيم زمين شوره زارى را مثل زمين باغ حاصل خيزى ، قابل استفاده بسازيم ، بايد اول خاك آن را عوض كنيم ؛ گناهكار هم در واقع ، زمين دلش شوره زار است و با توسل به ائمه اطهار عليهم السّلام اين زمين شوره زار را قابل فيض ‍ باران رحمت الهى و عنايت خداوندى مى گرداند.
ضمناً بايد دانست كه از نظر شيعيان ، موحد كسى است كه ضمن اذعان و اعتراف به اينكه خداوند داراى((صفات ثبوتيّه))از قبيل علم ، حيات ، اراده ، قدرت و خلاصه هر چيزى كه((كمال))به حساب بيايد؛ است و از اين صفات تعبير مى شود به صفات جمال و كمال ، صفاتى را نيز از خداوند نفى نمايد كه به آن((صفات سلبيه))يا((صفات جلال))گفته مى شود، مثل تركيب ، جسميت ، داشتن شريك ، فقر و احتياج و امثال آن كه برگشت به عيب و نقص دارد.
وقتى از خداوند متعال نفى جسميت شد، لوازم جسميت از قبيل محدوديت به مكان خاص يا زمان خاص و احتياج به زمان و مكان نيز نفى خواهد شد.
از صفاتى كه بايد از خداوند نفى شود و جزء صفات سلبيه هست ، صفت((مرئى بودن))وقابل رؤ يت بودن است كه با نفى جسميت نفى مى شود، چون گرچه به عنوان صفت سلبى مستقلى ذكر شده است ، اما در واقع از لوازم جسميت است .
در قرآن كريم هم آياتى هست كه دلالت بر نفى رؤ يت مى كند، مثل آيه مباركه (لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصَرَ ...) (٣٢٣) ؛ خداوند متعال را نمى شود توسط حس باصره درك كرد و لكن او مى تواند همه ديده ها را ببيند))، پس ديده نمى شود ولى مى تواند ببيند.
و آيه مباركه (... قَالَ رَبِّ اءَرِنِىَّ اءَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَينِى ...) (٣٢٤) ؛((موسى عليه السّلام به خداوند عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من بنمايان تا به سوى تو نظر كنم ، خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد)).
چون حرف((لن))وقتى بر فعل مضارع وارد شود،((نفى ابد))مى كند و مواردى كه علماى ادبيات از اهل تسنن به عنوان مثال ذكر مى كنند كه در آن موارد((لن))نفى ابد نمى كند، محفوف به قراين است ، اما در جايى كه قرينه اى بر خلاف وجود نداشته باشد،((لن))نفى ابد خواهد كرد مثل اين آيه مباركه : (... إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُواْ ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُواْ لَهُ ...) (٣٢٥) ؛((كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد هرگز قدرت نخواهند داشت (حتى ) مگسى را بيافرينند اگر چه همه آنان دست به دست هم بدهند)).
همچنين شيعيان معتقدند كه در خداى متعال((الم))و((لذت))راه نداشته و دست و پا و چشم و گوش و زبان هم ندارد؛ زيرا تمام اين امور از لوازم جسمند و خداوند متعال موجود بسيط و((مجرد))است .
آياتى در قرآن كريم وجود دارد كه دال بر وجود بعضى از امور در خداوند متعال مى باشد و لكن چون ظاهر آن آيات با قواعد مسلمّه عقليه سازگارى ندارد، بايد با كمك گرفتن از ديگر آيات و روايات وارده از پيامبر اكرم و اهل بيت عليهم السّلام آن آيات را تاءويل نمود، از جمله آيه مباركه (وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اءَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ...) (٣٢٦) ؛((يهوديان گفتند: كه دستهاى خداوند بسته است (هرگز چنين نيست ) دستهايشان بسته باد و به خاطر اين عقيده مورد لعن و نفرت قرار گرفته اند، بلكه دستهاى خداوند باز است ، انفاق مى كند، هر جور كه بخواهد)).
كه بايد تاءويل شود به تسلط و سيطره و احاطه كامل خداوند بر تمام عالم هستى و اينكه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند مانع خدايى آن ذات مقدس باشد.
اگر چنانچه امثال اين آيات تاءويل نشوند، التزام به ظاهر آن ، ممكن نيست ؛ چون با ضروريات و قواعد مسلّمه عقليه سازگارى نخواهد داشت ؛ مثلاً آيه مباركه (كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ# وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ وَالاِْكْرَامِ). (٣٢٧)
معناى ظاهريش اين است كه هر چه در جهان موجود هست ، فانى خواهد شد و فقط صورت و روى خداوند است كه باقى خواهد ماند. اگر اين ظاهر را بگيريم ، بايد ملتزم بشويم كه خداوند هم فانى مى شود و فقط صورتش فنا ناپذير است و گمان نمى كنم كسى به اين ظاهر ملتزم شود.
البته عده اى از اهل تسنن تاءويل را در آيات قرآن جايز نمى دانند، ولى در عين حال در خيلى از موارد چاره اى جز تاءويل پيدا نكرده اند. براى تاءييد مطلب فوق ، نقل داستان زير خالى از فايده نخواهد بود.
مى گويند: عالمى شيعى در رابطه با جواز و عدم جواز تاءويل آيات قرآن كريم كه التزام به ظاهر آن ممكن نيست ، با يكى از علماى اهل سنت كه قائل به عدم جواز تاءويل بود و از دو چشم نيز نابينا بود وارد بحث مى شود.
آن عالم سنى اصرار مى ورزد كه ما حق نداريم آيات را تاءويل كنيم ، بلكه الاّ و لابد بايد به ظاهر اخذ نماييم ؛ مثلاً: (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى ) (٣٢٨) را اين گونه معنا كنيم كه خداوند بر روى تخت قرار گرفته است !
و آيه (وَجَآءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا) (٣٢٩) را معنا كنيم كه پروردگار تو روز محشر به صورتى كه ديده مى شود، مى آيد در حالى كه ملائكه به استقبال او صف بسته و ايستاده اند.
و همچنين آيه (إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ) (٣٣٠) را معنا كنيم كه اهل بهشت به خداوند نگاه مى كنند و ...
عالم شيعى هر چه دليل و برهان از عقل و نقل مى آورد، عالم سنى قبول نمى كند و بر گفته خودش اصرار مى ورزيد.
عالم شيعى وقتى مى بيند جوابهاى((حلّى))كارساز نيست با استفاده از راه حل و جواب((نقضى))جلو مى آيد و مى گويد: من آنچه را كه شما گفتيد مى پذيرم و تسليم مى شوم ، اما از يك چيز بسيار ناراحت و متاءسفم و آن اينكه جناب عالى روز قيامت و در جهان ديگر نيز((كور))محشور مى شويد و در آن عالم هم از نعمت بينايى محروم خواهيد بود، خصوصاً از نعمت ديدار ذات اقدس خداوندى .
عالم سنى با ناراحتى و عصبانيت مى گويد: هرگز چنين نيست كه شما مى گوييد و دليلى هم براى گفته خود نداريد.
عالم شيعى مى گويد: دليل من اين آيه مباركه است : (... وَمَن كَانَ فِى هَذِهِى اءَعْمَىَفَهُوَ فِى الاَْخِرَةِ اءَعْمَى وَاءَضَلُّ سَبِيلاً ) (٣٣١) ؛((كسى كه در اين دنيا كور باشد، در آخرت نيز كور و از طريق حق دور خواهد بود)).
عالم سنى با تندى پاسخ مى دهد مراد از اين آيه ، آنچه شما مى گوييد نيست ، بلكه مراد اين است كه هر كه در اين دنيا چشم بصيرت نداشته باشد و حق را نبيند، در آخرت نيز بدون چشم حق بين و ديده با بصيرت محشور شده و به ضلالت گرفتار خواهد بود.
عالم شيعى سؤ ال مى كند آيا اين كار شما اخذ به ظاهر قرآن است يا اينكه آيه را تاءويل كرديد؟
عالم سنى پاسخى براى گفتن پيدا نمى كند و سكوت اختيار مى نمايد؛ چون استدلال وى اخذ به ظاهر آيه نبود تا ردّ تاءويل برايش ممكن مى بود.
ناگفته نماند كه مباحث توحيد به مراتب بيشتر و مفصل تر است از آنچه نگاشته شد، طالبان تفصيل مى توانند به كتب كلامى و فلسفى مراجعه كنند.
٢ - عدل شيعيان معتقدند كه خداى متعال((عادل))است و به احدى((ظلم))نمى كند و كارى كه از نظر عقل ، قبيح و زشت باشد از او صادر نمى شود.
البته اهل تسنن نيز صفت ظلم را از خداوند نفى نموده و او را عادل مى دانند. منتها فرق عمده بين شيعه و سنى در اين باب فقط يك نكته است كه موجب شده است از نظر شيعيان و كلاً((عدليه))، اصل((عدل))يكى از اصول دين باشد، و اهل تسنن ، عدل را از اصول دين ندانند، و آن نكته((حسن و قبح عقلى))است .
اهل تسنن مى گويند: حسن و قبح ، زشت و زيبا فقط از شرع استفاده مى شود و اگر شرع اقدس نبود، ما نمى فهميديم چه((حَسن))و زيبا بوده و چه((قبيح))و زشت است و روى همين جهت مى گويند: هر چه را كه شريعت ما را بدان امر كند، حسن و هر چيزى كه شريعت ما را از آن نهى نمايد، قبيح است .
همچنين اگر خداى متعال ما را امر كند به چيزى كه از آن نهى كرده بود، يا نهى كند از چيزى كه ما را به آن امر نموده بود، قبيح به حسن و زشت به زيبا تبديل خواهد شد.
همچنين ، اگر خداى متعال انسان مؤ من مطيع و فرمانبردار را به جهنم برده و معذب به عذاب آن بگرداند، اين كار حسن و زيبا بوده و ظلم محسوب نمى شود و اگر آدم گناهكار يا حتّى مشرك را به بهشت ببرد، باز هم اين كار حسن و زيبا بوده و ظلم به حساب نمى آيد.
اما شيعيان و معتزله كه جمعاً به نام((عدليه))ياد مى شوند، معتقدند كه چون حسن و قبح ، دو اصل و حكم عقلى هستند و قواعد و احكام عقليه نيز تخصيص بردار نمى باشند، پس هرچه را كه عقل تحسين نموده و زيبا بداند، شريعت نيز همان را زيبا مى داند و هر چيزى را كه عقل حكم به قبح و زشتى آن كند، از نظر شرع نيز محكوم به قبح و زشتى خواهد بود.
پس اگر خداى متعال مؤ من را به جهنم و كافر را به بهشت ببرد، اين كار ظلم محسوب مى شود و چون ظلم ، عقلاً قبيح است و خداى متعال نيز((حكيم))مى باشد، صدور قبيح و در نتيجه صدور ظلم و خلاف عدل از خداوند، محال خواهد بود.
البته اين بدان معنا نيست كه خداوند از نظر قدرت محدود باشد، بلكه قدرت خداى متعال حد و مرزى ندارد، اما اين استحاله و امتناع از ناحيه((حكمت))است ؛ يعنى خدا بر هر كارى قادر است ، ولى چون حكيم است صدور قبيح از او ممتنع خواهد بود.
دانشمندان عدليه از شيعه و معتزله استدلالهايى نيز براى اثبات تحسين و تقبيح عقلى دارند كه از آن جمله مى توان به اين استدلال اشاره كرد.
ما بالضرورة حسن و زيبايى بعضى از اشيا را مى دانيم ، همان طورى كه قبح و زشتى بعضى از امور را مى شناسيم و اين شناخت گرفته شده از شريعت هم نيست ؛ زيرا كسانى كه تابع شرعى از شرايع الهى هم نيستند اين شناخت را دارند.
مثلاً: احسان و نيكى كردن نزد همه انسانها (اعم از قائلين به وجود خداوند و پيروان انبيا و كسانى كه منكر وجود خداوند و منكر بعثت انبيا هستند) امرى است ممدوح و پسنديده و ظلم در هر جاى اين دنيا و نزد تمام جوامع انسانى كارى است قبيح و زشت ، مردم در سراسر اين عالم((عدل))و((عادل))را ستايش نموده و از((ظلم))و((ظالم))اظهار انزجار و تنفر مى نمايند. اگر اين مسأ له ، شرعى بود بايد كسانى كه تابع شرعى از شرايع الهى نيستند، حكم به((حسن عدل))و((قبح ظلم))نمى كردند، در حالى كه قضيه درست برعكس است ، و خود همين امر وجدانى ، بزرگترين شاهد است براينكه تحسين و تقبيح از احكام عقل به حساب مى آيد.
بايد متذكر شد كه براصل عدل و در واقع بر اصل تحسين و تقبيح عقلى فروعى مترتب مى شود كه ما به خاطر رعايت اختصار، همه آن فروع را ذكر نكرده بلكه فقط به ذكر دو فرع ، از آن فروع به خاطر اهميت بيشترى كه دارند اكتفا مى كنيم ، اهل تحقيق مى توانند به كتبى كه در رابطه با عقايد و كلام نوشته شده است ، مراجعه نمايند:
الف - اهل تسنن چون حسن و قبح را عقلى نمى دانند، معتقدند كه((قضا و قدر))يك امر حتمى بوده و به هيچ عنوان قابل تغيير نخواهد بود. و براساس همين اعتقاد، قائل شده اند به((جبر))و سلب اختيار از انسان و اينكه انسانها در اعمال و افعالشان مجبورند؛ چون آنچه را كه خداوند مقدر نموده و قضاى او به آن تعلق گرفته است ، بايد همان را انجام بدهند و الاّ تخلف اراده خداوند از مرادش لازم آمده و تخلف اراده از مراد محال و ممتنع است .
در مقابل ، شيعيان كه به اصل حسن و قبح عقلى معتقد مى باشند، قضا و قدر خداوند را به دو قسم تقسيم مى كنند؛ قضا و قدر حتمى و غيرقابل تغيير و قضا و قدر غيرحتمى و قابل تغيير.
به عبارت ديگر: آنچه را كه خداوند در((امور تكوينيه))مقدر فرموده است ، مثل طلوع خورشيد هر روز از مشرق و غروب آن در مغرب ، يا جريان خون در رگهاى انسان ، يا اينكه حس شامه بايد در دماغ و حس ذايقه در زبان قرار داشته باشد، حتمى و غيرقابل تغيير است .
اما آنچه مربوط به((امور تشريعيه))مى شود، مثل مسائل و احكام دينى و نحو آن ، قضا و قدر در آن حتمى نبوده بلكه قابل تغيير است ، تخلف اراده از مراد نيز در امثال اين امور نه تنها محال نبوده بلكه واقع هم هست .
مثلاً: قضاى الهى تعلق گرفته است كه انسان مسلمان روزى پنج بار نماز بخواند و همچنين خداى متعال اراده فرموده است كه هر مسلمان سالى يك ماه روزه بگيرد، يا اينكه خداوند ما را از جميع گناهان نهى نموده و مقدر فرموده كه انسانها از آن دورى كنند، در حالى كه شما بالحس و العيان مى بينيد كه خيلى از مسلمانان ، واجبات را ترك نموده و محرمات را مرتكب مى شوند.
روى همين لحاظ است كه شيعيان قائل به((اختيار))هستند نه جبر؛ زيرا يكى از مصاديق مهم اصل عدل و دو اصل عقلى مذكور همين اعتقاد به اختيار است .
اگر خداوند متعال انسانها را مجبور آفريده باشد و در عين حال وقتى مرتكب گناه مى شوند، آنها را عذاب نموده و در موقع انجام اعمال صالحه ، به آنان پاداش نيك بدهد، مرتكب كارى قبيح و زشت شده و برخلاف عدل اقدام نموده است ؛ زيرا انسان در آن صورت مثل((زندانى))مى ماند كه او را به زور وادار به كارهايى بكنند و از امورى دورش ‍ بدارند و بعد هم مورد شكنجه و آزارش قرار بدهند كه چرا چنين كردى و چنان نكردى و چون خداوند حكيم است ، قبيح از او صادر نخواهد شد پس در نتيجه انسان مختار آفريده شده است نه مجبور.
بلكه در صورت قائل شدن به جبر، ارسال رسل و انزال كتب بى فايده خواهد بود؛ چون وقتى بنا باشد، هر كس به آنچه مى كند و انجام مى دهد يا آنچه را كه ترك نموده و از آن دورى مى كند مجبور باشد، ديگر دعوت كفار به اسلام و فساق به ايمان معنا نخواهد داشت .
به بيان ديگر از نظر شيعيان ، خداوند، اراده فرموده است كه انسان آزاد و مختار باشد و آنچه را انجام مى دهد يا ترك مى كند، از روى انتخاب و آزادى كامل باشد تا بعد بتواند پاسخگوى اعمال و كردار خود باشد.
منتها بايد دانست كه از نظر شيعه ، اختيار انسان به حدى نيست كه به طور كامل ، مستقل در ايجاد افعال باشد؛ زيرا مستلزم بيكار شدن خداوند و همه كاره شدن عبد است . پس انسان نه مجبور مطلق است چنانكه اكثريت قريب به اتفاق اهل تسنن((اشاعره))معتقدند و نه مختار مطلق ، چنانكه معتزله قائلند، بلكه روايات مستفيضه اى از ائمه طاهرين عليهم السّلام وارد شده است كه مبيّن راه و روش شيعيان در اين باب است . مثل اين روايت كه فرمودند:((لاجبر ولاتفويض و لكن امر بين الامرين (٣٣٢) ؛ نه جبرى وجود دارد و نه تفويضى (اختيار مطلق ) در كار است ، بلكه انسان در حدّ وسط اين دو امر قرار دارد)).
يعنى انسان چون((ممكن الوجود))است و ممكن نيزدر تمام حالات و شؤ ون نيازمند به((علت))است و اين احتياج هرگز از او دور نخواهد شد، چنانكه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه :((الفقر سواد الوجه فى الدارين (٣٣٣) ؛ احتياج به علت و مبدأ فياض ، در هر دو جهان با انسان وجود خواهد داشت))، پس انسان اگر با اختيار، كارى را انجام مى دهد، يا با اختيار، كارى را انجام نمى دهد، اين اختيار در فعل و ترك با افاضه خداوند متعال است ؛ زيرا اگر اين انسان حيات و قدرت نداشت ، اختيار فعل و ترك هم نداشت و چون مفيض حيات و قدرت ، ذات اقدس خداوندى است پس او فاعل بالتسبب و انسان فاعل بالمباشره به حساب مى آيد.
براى حُسن ختام اين مبحث كلامى را از امير مؤ منان على عليه السّلام در رابطه با قضا و قدر مى نگاريم :
وقتى آن حضرت از((صفين))برمى گشتند، يك نفر شامى كه در سپاه آن حضرت بود، سؤ ال كرد آيا رفتن ما به سوى شام و جنگيدن با معاويه ، به قضا و قدر الهى بوده است ؟
حضرت فرمود: به خداوند قسم كه هيچ سراشيبى را پايين نيامديم و به هيچ بلندى بالا نرفتيم ، مگر اينكه قضا و قدر الهى به آن تعلق گرفته بود.
مرد شامى وحشت زده عرض كرد: پس در اين صورت ، اجر و مزدى براى ما نخواهد بود.
حضرت فرمود: ابداً اين طور نيست ، بلكه خداوند اجر عظيم و بزرگى به شما عنايت خواهد كرد، شما در اين سفر، مكره و مضطر نبوده ايد.
مرد شامى عرض كرد: چگونه اين سفر اجر عظيم دارد، در حالى كه ما به قضا و قدر الهى راه افتاده ايم ؟ (٣٣٤)
حضرت در پاسخ فرمود:((ويحك ، لعلك ظننت قضاءً لازماً و قدراً حاتماًو لوكان ذلك كذلك لبطل الثواب و العقاب وسقط الوعد والوعيد، ان اللّه سبحانه امر عباده تخييراً و نها هم تحذيراً و كلّف يسيراً و لم يكلّف عسيراً و اعطى على القليل كثيراً و لم يعص مغلوباً و لم يطع مكرهاً و لم يرسل الانبياء لعباً و لم ينزل الكتاب للعباد عبثاً و لاخلق السموات والارض و مابينهما باطلاً (ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار)) (٣٣٥) ؛((خدا به تو رحم كند! شايد تو قضا و قدر لازم و حتمى را كه بايد انجام بگيرد در نظر گرفته اى ، اگر چنين بود، پاداش و كيفر، نادرست بود و نويد به خير و خوبى و بيم دادن از شر و بدى ساقط مى گشت .
خداوند متعال بندگانش را امر نموده با اختيار، و نهى نموده با بيم و ترس از عذاب ، و به (چيزهاى ) آسان تكليف كرده و به كار سخت و طاقت فرسا آنان را مكلف ننموده و براى كار كم ، پاداش زياد عطا نموده است . هر كس او را نافرمانى كرده ، نه به آن جهت است كه خداى را مغلوب خود ساخته است و هر كس او را اطاعت نموده و از او فرمان برده ، نه به آن جهت است كه مجبور بوده است .
خداى متعال ، پيامبران را براى جهت لهو و بازى نفرستاد و كتابهاى آسمانى را بيهوده نازل نفرمود (بلكه براى هدايت گمراهان و نجات آدميان از جهنم سوزان ارسال و انزال فرمود) و آسمانها و زمين و آنچه در آنها وجود دارد، باطل و بيجا خلق نكرد (بعد به آيه ٢٧ از سوره((ص))استشهاد فرمود) آن (عبث آفريده شدن آسمانها و زمين و بى جهت ارسال كردن انبيا و ...) گمان كسانى است كه كافر شدند پس واى بر آنانكه كافر شدند؛ زيرا جايگاه آنها در آتش ‍ خواهد بود)).
براى تتميم بحث ، توضيح اين نكته هم لازم است كه دنيا، دار علل و اسباب است ، هر سبب ، مسببى و هر علت ، معلولى دارد و وقتى علت موجود شد، معلول نيز موجود مى شود؛ مثلاً خداى متعال مقدر فرموده كه هر كه خودش را از طبقه پنجم ساختمانى به طرف پايين با سر پرتاب كند، جمجمه اش بشكند، مغزش متلاشى شود و در نتيجه مرگ به سراغ او بيايد، اما اين بدان معنا نيست كه انسان مجبور باشد، حتماً خودش را از ساختمان بلندى به پايين پرتاب كند.
همچنين قضاى الهى تعلق گرفته است كه هر كه دنبال تحصيل علم و دانش باشد، و رنج تحصيل را بر خود هموار نموده از لحظه هاى زندگى استفاده كند، عالم و دانشمند شود، اما معناى اين قضاى حتمى اين نيست كه انسان مجبور باشد درس بخواند و دانشمند شود. در قرآن كريم هم آيات متعددى وجود دارد كه دال بر مطلب فوق است :
١ - (إِنَّا هَدَيْنَهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا) (٣٣٦) ؛((ما راه را به انسان نشان داديم ، او يا مى پذيرد و به سعادت نايل مى آيد و يا كفران نموده و گرفتار شقاوت مى شود)).
٢ - (تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُ مِنْ عِبَادِنَا مَن كَانَ تَقِيًّا) (٣٣٧) ؛((اين همان بهشتى است كه به بندگان پرهيزگار خود، به ارث مى دهيم)).
٣ - (مَنْ عَمِلَ صَلِحًا مِّن ذَكَرٍ اءَوْ اءُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَواةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ اءَجْرَهُم بِاءَحْسَنِ مَاكَانُواْيَعْمَلُونَ) (٣٣٨) ؛((هر زن و مردى كه مؤ من باشد و عمل صالح انجام دهد او را به حياتى پاك زنده مى داريم ، و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد)).
٤ - (... لَّيْسَ لِلاِْنسَنِ إِلا مَا سَعَى ) (٣٣٩) ؛((براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست)).
٥ - (كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ) (٣٤٠) ؛((هركس در گرو اعمال خويش است)).
بنابراين ، شعر معروف منسوب به((خيام))كه :
من مى خورم هركه چو من اهل بودمى خوردن من به نزد او سهل بودمى خوردن من حق ز ازل مى دانستگر مى نخورم علم خدا جهل بودمطابق با موازين عقلى و شرعى نبوده و غير قابل قبول است ؛ زيرا علم خداوند نه علت تامّه است براى ارتكاب معصيت و نه جزء علت و نه مقتضى معصيت ، بلكه خداوند متعال مى داند كه فلان شخص چون دنبال فلان علت راه مى افتد، فلان نتيجه و معلول نيز نصيب او خواهد شد.
به عنوان مثال ، پدرى را در نظر بگيريد كه دو پسر دارد، هر دو را به مدرسه مى فرستد يكى از پسرها اهل تلاش و فكر است و علاقه زيادى به تحصيل دارد، لذا شب و روز زحمت مى كشد تا خود را به جايى برساند، اما ديگرى ، تنبل و تن پرور است و جز به خوردن و خوابيدن ، به چيز ديگرى نمى انديشد.
پدر آن دو از همين اول مى داند كه پسر اول ، آدم بزرگى خواهد شد، اما پسر دوم ، جز اينكه سر بار جامعه باشد به جايى نمى رسد.
آيا پس از رسيدن پسرها به اين دو نتيجه متضاد، آيا پسر تنبل و بيكاره مى تواند يقه پدر را بگيرد و بگويد، اين تو بودى كه مرا به روز سياه نشاندى ؛ زيرا تو مى دانستى من چنين و چنان مى شوم ، پس علم تو به آينده من ، مرا بيچاره كرد؟ هرگز! زيرا پدر به او مى گويد: من چون مى ديدم تو دنبال علم و تحقيق يا كار و تلاش نيستى ، از همان اول مى دانستم كه به جايى نمى رسى ؛ چون تنبلى و تن پرورى نتيجه اى جز خفت و خوارى ندارد. اما هيچ وقت دست تو را نبسته و مانع درس خواندن و تلاش تو هم نبودم ، بلكه مرتب تشويقت مى كردم ، نصيحتت مى نمودم كه زحمت بكشى و درس بخوانى ، پس تو مى توانستى و نكردى و به خاطر همين هم ديگران حق دارند تو را ملامت و سرزنش كنند و برادرت را كه با سعى و تلاش خودش را به مدارج عالى رسانيده تحسين و ستايش نمايند.
ب - شيعيان با اعتقاد به دو اصل((حسن و قبح عقلى))، معتقدند كه در افعال خداوند غرض و هدف و غايتى وجود دارد، كه خداوند به خاطر آن هدف و غايت ، افعال را انجام مى دهد.
زيرا از نظر عقل كار بى هدف و بدون جهت لغو و قبيح است ، و خداى متعال چون حكيم است ، صدور كار بى فايده وبى غرض از او محال خواهد بود، اين مطلبى است كه قرآن كريم نيز ما را به آن تذكّر مى دهد:
١ - (... اءَفَحَسِبْتُمْ اءَنَّمَا خَلَقْنَكُمْ عَبَثًا ...) (٣٤١) ؛((آيا گمان كرديد ما شما را بدون جهت و عبث آفريده ايم ؟)).
٢ - (وَمَآ خَلَقْنَا السَّمَآءَ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَعِبِينَ) (٣٤٢) ؛((ما آسمانها و زمين و آنچه بين آنها قرار دارد از روى بازى و بيهوده نيافريديم)).
٣ - (وَمَآ خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلا لِيَعْبُدُونِ) (٣٤٣) ؛((من جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه عبادتم كنند)).
٤ - (لَقَدْ اءَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَتِ وَاءَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَبَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ...) (٣٤٤) ؛((ما ارسال رسل نموديم و انبيا را همراه با بينات و معجزات و كارهاى خارق العاده فرستاديم و با آنها كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند (در قسط و عدل زندگى نمايند)).
اما برادران اهل تسنن ما چون دو اصل عقلى مذكور را قبول ندارند، معتقدند كه در كارهاى خداوند، هيچ غرض و غايتى وجود ندارد و استدلال مى كنند كه كسى به خاطر غايت و فايده كار مى كند كه محتاج و ناقص باشد و بخواهد با آن نتيجه و غايت ، از خودش رفع نقص و احتياج نمايد و چون خداى متعال ، كمال مطلق و غنى بالذات است ، نقص و احتياجى در او وجود ندارد تا بادر نظر گرفتن غرض و غايت فعل ، آن نقص و احتياج ، كاملا يا تا حدودى رفع شود، بلكه محال است در كارهاى خداوند غرض وجود داشته باشد والاّ ديگر غنى بالذات نخواهد بود.
جواب اين استدلال هم بسيار ساده است و آن اينكه اگر نفع عايد از كار و غايت در نظر گرفته شده به خداوند برگردد، استدلال آنان بر نفى غرض و غايت درست و غير قابل اشكال خواهد بود، اما اگر نفع كار و غايت و نتيجه برگشت به بندگان خداوند دارد، چه اشكالى خواهد داشت كه در فعل خداوند غرضى نهفته باشد، در حالى كه وجود غرض و غايت در فعل ، آن هم به صورتى كه برگشت به بندگان داشته باشد، هيچ گونه تنافى و تعاندى با غنى بالذات بودن و كمال مطلق بودن خداوند ندارد؛ چون نفع و استفاده كار به او برنمى گردد، به انسان برمى گردد و انسان نه غنى بالذات است و نه كمال مطلق .
در آيه مباركه (ولَقَدْ اءَرْسَلْنَا رُسُلَنَا ...) خداوند به همين مطلب اشاره مى كند؛ زيرا در آخر آيه مى فرمايد: (لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)؛ يعنى ما اگر ارسال رسل و انزال كتب نموديم غرضى در اين كار است ، اما آن غرض به نفع ما نيست ، بلكه به نفع جوامع انسانى است كه عبارت از قيام آنان به قسط و عدل باشد.
يا مثلا در آيه مباركه (هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاُْمِّيّينَ رَسُولا مِّنْهُمْ يَتْلُواْ عَلَيْهِمْ ءَايَتِهِى وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ ...) (٣٤٥) خداوندى كه به سوى اميّين رسولى از ميان خود آنان فرستاد، در اين ارسال و بعث غرضى نهفته بود كه به نفع خود مردم بود و آن غرض عبارت بود از اينكه براى آنان آيات و نشانه هاى الهى را بيان كند، از كفر و معاصى و گناه پاكشان نمايد، كتاب و حكمت يادشان بدهد كه تمام اغراض برگشت به بندگان دارد و هيچ كدام عايد خداوند نمى شود.


۸
تشيّع چيست و شيعه كيست ; ٣- نبوّت در اصل مسأ له((نبوّت))بين شيعيان و ديگر فرق اسلامى اختلافى وجود نداشته و همه معتقدند كه((پيامبر))و نبى ، عبارت است از كسى كه خداوند متعال به او((وحى))نموده است . انبيا و پيامبران نيز به دو قسم تقسيم مى شوند :
١ - پيامبران مرسل كه از آنان به((رسول))نيز تعبير مى شود و براى نجات مردم از ظلمتهاى ضلالت و گناه و هدايت آنان به سوى نور سعادت و حقيقت و يكتاپرستى مبعوث شدند؛ زيرا آنان داراى((مقام رسالت))هستند و مقام رسالت يعنى مقام ابلاغ وحى و تبليغ و نشر احكام خداوند و تربيت نفوس از طريق تعليم و آگاهى بخشيدن .
بنابراين ،((مرسل))يا((رسول))كسى است كه مؤ ظف است در حوزه مأ موريت خود به تلاش و كوشش بر خيزد و از هر وسيله براى دعوت مردم به سوى خدا و ابلاغ فرمان او استفاده كند و براى يك انقلاب فرهنگى ، فكرى و عقيدتى تلاش ‍ نمايد.
٢ - پيامبرانى كه مرسل نيستند و به آنان((نبى))نيز گفته مى شود، كسانى هستند كه وحى بر آنها نازل مى شود و آنچه را كه به وسيله وحى دريافت مى دارند، چنانكه مردم از آنان بخواهند، در اختيار آنها مى گذارند. (٣٤٦)
((پيامبران مرسل))نيز دو دسته اند :
١ - پيامبران اولواالعزم كه داراى اراده و عزم بوده و بالاستقلال عمل مى كردند، يعنى تابع پيامبر و شرع سابق نبودند، بلكه خود داراى كتاب و شرع بودند كه ناسخ كتاب سابق و شرع سابق بوده است و دين آنان مقيد به جا يا مكان خاصى نبوده است .
تعداد انبياى اولواالعزم((پنج))نفر است كه عبارتند از: نوح ، ابراهيم ، موسى ، عيسى و محمد عليهم السّلام .
٢ - پيامبران غير اولواالعزم ، انبيايى هستند كه براى مناطق مخصوص و اقوامى خاص ، مبعوث به رسالت شده اند و دينى مستقل كه ناسخ اديان گذشته باشد، نداشته اند بلكه وظيفه آنان تبليغ دين يكى از انبياى اولواالعزم بوده است ؛ مثل لوط، هود، صالح ، و شعيب عليهم السّلام و تمام انبيا به استثناى پنج نفرى كه به عنوان اولواالعزم نام برده شدند، همه جزء اين دسته بوده اند.
تعداد انبيايى كه از جانب خداى متعال به سوى مردم و براى هدايت آنان ارسال شده اند، به ١٢٤ هزار نفر مى رسد كه افضل و اشرف و سيّد و سرور و خاتَم و خاتِم آنها وجود مقدس حضرت رسول اكرم و نبى مكرم محمَّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مى باشد. در بحث((نبوت))اختلاف اساسى بين شيعه و سنى فقط در دو جهت است :
شيعيان ، انبيا عليهم السّلام را از هرگونه گناه و خطا و سهو و نسيان((معصوم))مى دانند و از نظر آنان ، اين عصمت فقط منحصر به زمان نبوت نبوده ، بلكه از بدو تولد تا روزى كه از دنيا مى روند، اين عصمت از گناه و خطا در آنان وجود دارد.
اما اهل سنت ، قبل از بعثت قائل به عصمت انبيا نبوده ، بلكه حتى ارتكاب كباير را نيز براى آنان ممتنع نمى دانند و بعد از بعثت تنها در ناحيه كذب و كفر قائل به عصمت انبيا هستند، اما از خطا و اشتباه و گناه هرگز آنان را مصون نمى دانند.
قبل از استدلال براى اثبات عصمت در انبيا لازم است اول((عصمت))را معنا كنيم .
((عصمت))در لغت به معناى قوه اى است نگهدارنده كه مانع صدور گناه و خطا و اشتباه مى شود و انبياى عظام الهى با داشتن اين قوه است كه مى توانند خودشان را از قبايح و اشتباهات محفوظ نگه دارند، ضمنا بايد دانست كه اين قوه اكتسابى نيست بلكه لطفى است از ناحيه خداوند متعال در حقّ پيامبران ، بدون آنكه از آنان سلب اختيار شده و مجبور به ترك گناه باشند. براى اثبات عصمت در انبيا به دو طريق مى شود استدلال نمود:
١ - استدلال به آيات قرآن كريم . اين آيات هم به دو دسته تقسيم مى شوند :
اوّل : دسته اى كه دال بر عصمت عموم انبيا عليهم السّلام هستند.
دوّم : دسته اى كه دال بر عصمت پيامبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله مى باشند.
اما دسته اول ؛ پس مى توان به آيات چندى استدلال كرد :
الف - (اءُوْلََّئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَل هُمُ اقْتَدِهْ ...) (٣٤٧) ؛((انبيا كسانى هستند كه خداوند آنان راهدايت نموده است ، پس به هدايت (روش ‍ وطريقه ) آنها اقتدا كن)).
بنابر مفاد اين آيه ، تمام انبياى عظام ، مشمول هدايت پروردگار شده اند و طبق نص قرآن كريم (وَمَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُّضِلٍّ ...) (٣٤٨) ؛((كسى را كه خداوند هدايت كند، ديگر گمراهى و گمراه كننده اى ندارد)). در انبيا ضلال و گمراهى وجود نخواهد داشت و چون هر معصيتى ضلال و گمراهى است كه با اضلال شيطان موجود مى شود، ولى انبيا ضلال و مضل ندارند، لذا معصيتى را نيز مرتكب نمى شوند.
ب - (وَمَآ اءَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ ...) (٣٤٩) ؛((ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم ، مگر اينكه به اذن و اراده خداوند از جانب مردم اطاعت شود)).
پس هدف از ارسال رسل اطاعت مردم از آنهاست . و اين مطلب بالملازمه ثابت مى كند كه خداى متعال اطاعت از انبيا و رسل را به طور مطلق اراده كرده است ؛ يعنى هم بايد قول و گفتار آنان و هم بايد فعل و كردار آنان مورد اطاعت واقع شود؛ زيرا هر دو مورد از وسايل متداوله براى تبليغ به حساب مى آيد. و اين اطلاق حتى شامل مواردى كه انبيا اشتباه هم مى كنند، مى شود و بايد ملتزم شويم كه در آن موارد هم اراده خداوند، اطاعت از انبياست ، در حالى كه موارد اشتباه و خطاى آنان در فهم وحى يا تبليغ ، بر خلاف چيزى است كه خداوند نازل فرموده است و هر چه بر خلاف((ماانزل اللّه))باشد، باطل است و خداوند باطل را اراده نفرموده است . همچنين اگر از پيامبران عليهم السّلام معصيتى صادر شود چه فعلى و چه قولى ، بايد طبق آيه مباركه ، اراده خداوند متعال به آن تعلق گرفته باشد، در حالى كه معصيت مبغوض خداوند و منهى عنه است و امر منهى و مبغوض ، متعلق اراده پروردگار واقع نخواهد شد.
ج - (رُسُلاً مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ...) (٣٥٠) ؛((فرستاديم ) رسولانى را كه بشارت دهنده و ترساننده هستند تا اينكه مردم را بر خدا حجتى بعد از ارسال رسل نباشد، (تا به سبب آن حجّت ، معذور محسوب شوند، در گناهانى كه مرتكب آن شده اند)).
ظاهر آيه مباركه مى رساند كه غرض خداى متعال از ارسال رسل ، قطع عذر مردم است ، در آنچه خدا را مخالفت و معصيت نموده اند و اينكه قاطع عذر فقط انبيا عليهم السّلام هستند و بس و معلوم است كه وقتى عذر مردم قطع و حجت آنان باطل مى شود كه در خود انبيا چيزى كه مخالف رضا و خواست خداوند باشد، از فعل و قول تحقق نپذيرد و خطا و معصيتى از آنان صادر نشود؛ زيرا در غير اين صورت ، مردم در برابر خداوند احتجاج مى كنند و مى گويند اولاً: ما تنها معصيت تو را مرتكب نشده ايم ، بلكه پيامبران تو نيز گناه كرده اند و ما هم به جهت اطاعت از آنان مرتكب گناه شديم ؛ ثانياً: اگر از ما خلافى سرزده است ، به جهت خطايى است كه از رسول و پيامبر در فهم وحى و تبليغ صادر شده است ، پس ما معذور و بى تقصير هستيم .
و اما دسته دوم ؛ يعنى عصمت خصوص پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، پس به چند آيه از آيات قرآن كريم استدلال مى كنيم :
الف - (... لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ اءُسْوَةٌ حَسَنَةٌ ...) (٣٥١) ؛((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى شما الگو و نمونه خوبى است)).
الگو و نمونه بودن وقتى براى پيامبر صادق است كه از او خلافى و خطايى سر نزند تا ديگران به او اقتدا نمايند؛ زيرا اگر با ديگر مؤ منان تفاوتى نداشته باشد، اسوه حسنه بودن چه معنا خواهد داشت .
ب - (وَمَآ اءَرْسَلْنَكَ إِلا رَحْمَةً لِّلْعَلَمِينَ) (٣٥٢) ؛((اى پيامبر! ما تو را نفرستاديم مگر رحمت براى عالميان)).
معلوم است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وقتى رحمت است كه قولاً و فعلاً مردم را به سوى خداوند دعوت كند، پس ‍ اگر قول و فعل او با هم تفاوت داشته باشد يا اينكه خطايى از او در فهم وحى يا تبليغ آن سربزند، نه تنها رحمت نبوده ، بلكه مايه عذاب نيز خواهد بود؛ زيرا در صورت صدور معصيت از او، ديگران به گفتارش ترتيب اثر نداده و دنبال معصيت رفته ، در نتيجه گرفتار عذاب خواهند شد. و در صورت صدور خطا از پيامبر، چه در فهم و درك وحى و چه در تبليغ و بيان احكام ، چون حقيقت را به مردم نرسانيده و امت به خاطر اشتباه او، راه خلاف رفته اند، چه بسيار مصالح را كه از دست داده و به چه مفاسدى كه گرفتار شده اند و اينها همه عذابند نه رحمت .
ج - (قُلْ اءَطِيعُواْ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْاْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ الْكَفِرِينَ) (٣٥٣) ؛((اى پيامبر! به مردم بگو: از خدا و رسول او اطاعت كنيد، پس اگر نپذيرفتيد و مخالفت كرديد، به درستى كه خداوند كافران را دوست نمى دارد)).
خداوند متعال در اين آيه به طور مطلق دستور اطاعت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را مى دهد و حتى كسانى را كه از او اطاعت نكنند،((كافر))خوانده و مبغوض مى داند.
اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معصوم نباشد و صدور معصيت از اوممكن باشد، چنانچه معصيتى از او سربزند، باز طبق دستور آيه فوق بر مسلمين واجب است كه او را اطاعت نمايند و معصيتى را كه او انجام داده ، مرتكب شوند، يا اگر به خطا چيزى گفت ، واجب است بر مسلمانان كه آن خطا را به عنوان حكمى از احكام دين تلقى نموده و مورد عمل قرار دهند؛ چون در غير اين صورت ، مسأ له اطاعت منتفى خواهد بود. در حالى كه بالوجدان مى دانيم كه اطاعت هيچ كس در معصيت و خطا واجب نبوده ، بلكه حرام است ، حتّى اگر عاصى و خطا كننده پيامبر باشد.
پس معلوم مى شود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از گناه و خطا معصوم است كه خداوند متعال مارا امر به اطاعت مطلق از او مى كند.
اضافه بر آنچه گفته شد، خداوند اطاعت پيامبر را((عِدل))اطاعت خود قرار داده همچنان كه اطاعت از خود را واجب مى داند، اطاعت پيامبر را نيز واجب مى داند وچون اطاعت خداوندبه طور مطلق واجب است ، پس بايد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز از گناه و اشتباه مصون باشد تا اطاعت او نيز به طور مطلق واجب شود.
د - (قُلْ إِنْ كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِى يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ ...) (٣٥٤) ؛((اى پيامبر! به مردم بگو: اگر شما خداوند را دوست داريد، از من كه پيامبر او هستم ، اطاعت كنيد تا خداوند (نيز) شما را دوست داشته باشد)).
متابعت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه شرط برقرارى دوستى بين خدا و((عبد))است نيز در آيه فوق مطلق ذكر شده است ؛ يعنى حتى اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شما را عمداً يا سهواً بر خلاف آنچه به او نازل شده است ، دعوت نمود بر شما واجب است كه او را متابعت نموده و دنبالش راه بيفتيد.
در حالى كه ارتكاب امورى كه مورد اراده و خواست خداوند متعال نيست ، نه تنها موجب دوستى و برقرارى رابطه بين انسان و خداوند نخواهد شد بلكه موجب دورى و جدايى عبد نيز از خداوند مى گردد.
ه - (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ...) (٣٥٥) ؛((هر چه رسول((از جانب خدا))براى شما آورده است ، بپذيريد و از هر چه او شما را نهى مى كند، پرهيز نماييد)).
يعنى امر و نهى او به طور مطلق بايد پذيرفته شود، اعم از آنكه مطابق با واقع باشد يا از روى گناه و خطا، شما را به چيزى امر يا از چيزى نهى كند. زيرا در آيه قيدى ذكر نشده است و چون به طور قطع و يقين مى دانيم كه اين اطلاق مورد خواست و اراده خداوند نيست ، چاره اى نداريم جز اينكه قائل به عصمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شويم و بگوييم : هر چه او از طرف خداوند متعال براى ما آورده است ، صددرصد همان است كه خداوند به او ابلاغ فرموده است و هيچ كم و زيادى عمداً يا سهواً در آن صورت نگرفته است .
٢ - استدلال بر عصمت انبيا به دليل عقل كه عبارت است از :
اولاً : اگر انبيا معصوم نباشند، بعثت آنان بى فايده است ؛ چون در صورت عدم عصمت ، صدور معصيت از آنان ممكن است و هر ممكنى را مى شود فرض كرد پس فرض مى كنيم وقوع معصيت را از آنان ؛ زيرا فرض وقوع ممكن ، ملازم با محال نيست و اگر چنانچه معصيتى از آنان صادر شود، يا بر مردم واجب است متابعت ايشان ، يا واجب نيست ، اگر گفته شود واجب است حتى در معاصى ، لازم مى آيد كه خداى متعال ما را امر كند به چيزى كه از آن نهى نموده است و اين عين تناقض در گفتار است كه ساحت قدس خداوند ازآن برى و شاءن او اجل از اين نقصان مى باشد.
وانگهى ، متابعت از پيامبر در معاصى ، مستلزم اين است كه خداى متعال ما را امر به قبيح كند و چون حكيم است ، صدور قبيح از او محال خواهد بود.
و اگر گفته شود كه متابعت از انبيا در معاصى واجب نيست ، بعثت ايشان بى فايده خواهد شد؛ زيرا معصيت و غير معصيت را بايد نبى براى مردم معرفى كند و اگر او خود مرتكب معصيتى شود، اين احتمال پيدا مى شود كه شايد تمام گفته هاى او نادرست بوده و از روى معصيت و گناه ، به دروغ چيزهايى را به خدا نسبت داده باشد.
از طرف ديگر وقتى مردم ببينند، پيامبرشان علناً مرتكب گناه مى شود يا از ارتكاب گناه باكى ندارد، ديگر باور كردن سخنان او ممكن نخواهد بود؛ زيرا در آن صورت مى گويند، اگر گناه((بد))است چرا خود او مرتكب مى شود و از آن دورى نمى كند.
ثانياً : اگر معصيتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ديگر انبيا صادر شود يا بر مردم واجب است كه آنان را نهى از منكر نمايند يا واجب نيست ، اگر گفته شود، واجب است ، لازمه آن سقوط انبيا از دلهاست ؛ زيرا انسان به فردى كه گناه از او صادر شده ، اقتدا نخواهد كرد و فايده بعثت ، منتفى خواهد شد.
و اگر گفته شود كه نهى آنان از منكر واجب نيست ، لازم مى آيد كه نهى از منكر خاص باشد، در حالى كه دلايل وجوب امر به معروف و نهى از منكر اعم از آيات و غير آن ، عام است و مفهوم آن وجوب نهى هر گناهكار (هر كه و هرچه باشد) هست ، نه اينكه فقط قشر خاصى از مردم نهى از منكر شوند وبس .
و در فرض عدم صدور معصيت از انبيا عليهم السّلام - زيرا كه واجب نيست هر چه ممكن است واقع هم بشود - صرف اعتقاد امت به اينكه پيامبرشان ، معصوم نيست و ممكن است گناهى مرتكب شود، موجب حصول نفرت از متابعت او شده و از قدر و ارزش او در ميان جامعه مى كاهد، بلكه اطمينان و وثوق نسبت به او پيدا نمى شود؛ زيرا احتمال مى رود كه به دروغ احكامى را به نام احكام خدا براى مردم بيان نموده باشد.
همچنين اگر پيامبران جايز الخطا بودند، لازم مى آمد كه گفته هاى آنان صددرصد مورد قبول واقع نشود. زيرا هرچه از احكام و قوانين را بيان كنند، احتمال اينكه در بيان حكمى يا قانونى خطا كرده باشند هست ، و اين احتمال مانع قبول احكام صادره از ناحيه آنان شده و فايده بعثت منتفى خواهد شد.
بنا به دلايل گفته شده واجب است پيامبر به تمام كمالات نفسانيه و فضايل انسانيه متصف و از همه عيبها و نواقص و حتى امراضى كه موجب تنفر مردم مى شود مبرّا باشد. بلكه داراى سوء سابقه نبوده و پدر و مادر وى متصف به صفات رذيله نباشد؛ چون در غير اين صورت در قلبها جا پيدا نكرده و مردم او را پست و حقير مى شمارند و به همين جهت براى اقوال و اعمال او نيز ارج و ارزشى قائل نمى شوند.
ممكن است اشكال شود - حتى از ناحيه قائلين به عصمت - كه همان طورى كه گذشت عصمت قوه اى است كه خداوند متعال به انبيا عطا مى كند و آنان به سبب داشتن اين قوه است كه خودشان را از گناه و حتى خطا حفظ مى كنند و خداوند اين قوه را به هر كسى عطا كند مى تواند خودش را از گناه و خطا حفظ نمايد، پس از اين جهت مزيتى براى پيامبران نسبت به ساير مردم نخواهد بود.
جوابى كه از اين اشكال مى شود داد اين است كه بايد ديد چرا خداوند، اين قوه را به انبيا عطا نموده است نه به انسانهاى ديگر؟
مسلّماً انبيا به سبب لياقتى كه دارند، اين((قابليت))را پيدا كرده اند كه مستفيض به اين فيض عظيم الهى شوند، چون هر قدر عنصر وجودى و فطرت آدمى پاكتر و بى آلايش تر باشد، به همان اندازه به درگاه خداوند مقرّب تر و از الطاف او بهره مند خواهد شد: (ذَالِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَآءُ ...) (٣٥٦) ؛((اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد (وشايسته بداند) مى بخشد)).
وانگهى ، اگر با داشتن مقام عصمت امتيازى براى پيامبر نباشد، با داشتن مقام نبوت هم امتيازى نسبت به ديگران نخواهند داشت ؛ زيرا خداوند به هر كسى كه اين مقام را عطا كند، مى تواند پيامبر و نبى باشد، پس بايد از اين جهت هم براى آنان فضيلتى نباشد در حالى كه هست ، علت اين برترى و فضيلت در همان كلام اول است كه چون آنان داراى((لياقتى))بودند كه در اثر آن((قابليت))پيدا كردند كه خداوند آنان را به عنوان پيامبر خود برگزيند و اين خود بالاترين فضيلت است ، پس در باره عصمت هم مى گوييم كه بالاترين فضيلت است كه داده نخواهد شد، مگر به كسى كه متخلق به اخلاق انسانى و داراى نفس پاك و روح متعالى باشد.
ضمناً همان طورى كه در اول اين بحث گفته شد قوه عصمت هيچ وقت از انبيا و ديگر معصومين سلب اختيار نمى كند، چرا كه در اثر اين قوه ، معصومين((علم تام))به حقايق اشيا و عواقب امور پيدا مى كنند، پس اگر گناه نمى كنند، نه بدان جهت است كه آزاد در انجام گناه نيستند، بلكه علم آنها به آثار شوم گناه موجب مى شود تا با اختيار خودشان ، به سوى گناه نروند، نظير انسانى كه از آتش دورى مى كند چون مى داند كه آتش مى سوزاند و در عين حال در اين دورى هيچ گونه جبرى در كار نيست .
لازم به ذكر است كه در حين نگارش كتاب به كلامى از((ملاّ عبدالعلى محمد بن نظام الدين انصارى))مؤ لف كتاب((فواتح الرحموت بشرح مسلم الثبوت))در علم اصول فقه برخوردم كه نقل آن به فارسى و بيان اشكالاتى كه بر او وارد مى شود، خالى از فايده نخواهد بود.
او پس از اعتراف به اينكه اكثريت مسلمانان صدور گناه را چه صغيره باشد و چه كبيره ، كفر باشد يا پائين تر از آن ، عقلاً از انبيا عليهم السّلام ممتنع نمى دانند و فقط شيعيان هستند كه معتقدند، از نظر عقل ممتنع است كه از انبيا گناهى اعم از كبيره و صغيره ، صادر شود.
وى در مقام اشكال بر شيعيان چنين مى گويد:((شيعيان با اينكه از يك طرف معتقدند كه صدور گناه از انبيا عقلاً ممتنع است ، از طرف ديگر كفر را براى انبيا تجويز مى كنند عقلاً، و از روى تقيّه شرعاً، هم قبل از بعثت و هم بعد از آن ، و اين اعتقاد نشانگر منتها درجه حماقت آنان است ؛ زيرا با امكان صدور كفر از انبيا ديگر اعتمادى به گفته هاى آنان باقى نمانده و صحت تبليغ مورد اشكال قرار مى گيرد، براى اينكه هيچ پيامبرى مبعوث نشده ، مگر در ميان دشمنانى كه به خون او تشنه بوده اند، پس احتمال مى رود چيزى را به خاطر ترس از دشمنان و از باب تقيه مخفى كرده و بيان ننموده باشد)).
ملاّ عبدالعلى بعد از تاخت و تاز دور از منطق اسلام ، بى ادبانه مى گويد:((مخصوصاً كه از مذهب باطل و نادانى شيعيان است كه مى گويند: پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله از اول بعثت تا آخر عمر در ميان دشمنان خود زندگى نموده و در تمام عمر، قادر به دفع آنان نبوده و از آنان مى ترسيده است . پس احتمال مى رود كه از وحى ، مواردى را از روى تقيه پنهان و به خاطر ترس از دشمنان ، اظهار ننموده باشد.
بنابراين ، ديگر اطمينانى به قرآن و سنت وجود نخواهد داشت ، ببين كه جهالت و نادانى آنان تا كجاست كه به اين امور شنيعه و ناروا ملتزم مى شوند)).
ملاّ عبدالعلى بعد ازنوشتن مطالب فوق ، چون پيره زنهاى درمانده و در بدر كه قدرت هيچ كارى را ندارند، دست به دعا برداشته و شيعيان را نفرين نموده ، مى گويد:((آشكارترين امرى كه دلالت بر حماقت شيعيان دارد، اين است كه آنان استدلال مى كنند بر لزوم عصمت در انبيا به نفرت از معصيت عقلاً و اگر اين دليل تمام باشد، دلالت مى كند بر عصمت انبيا به طور مطلق تا چه رسد به صدور كفر در موقع ترس از روى تقيه ؛ زيرا اين امر نيز موجب تنفّر مردم از انبيا خواهد شد، بلكه نفرت در اينجا شديدتر است ، براى اينكه پذيرش كفر از روى تقيه به خاطر ترس و جُبنى است كه از بالاترين نقايص است)).
وى پا را از آنچه تاكنون گفته ، فراتر گذاشته ، مى گويد:((حق اين است كه شيعيان با اعتقاد به امثال آنچه ذكر شد، از اسلام خارج و مسلمان نيستند! و لذا بعضى از اهل اللّه (ارباب كشف و شهود) آنان را به صورت غير انسان مشاهده كرده است ، چنانكه شيخ اكبر و وارث علم رسول اللّه محى الدين ابن عربى در كتاب فتوحات مكيّه اين مطلب را شرح و توضيح داده است ، بلكه بعضى از اهل اللّه حكم نموده است كه آنان روز محشر به صورت غير انسان محشور خواهند شد)). (٣٥٧)
ما قبل از آنكه از اين گفتار نادرست و بى جا جواب بگوييم ، خوانندگان عزيز را متوجه اين نكته مى كنيم كه ما تمام كلمات ايشان را به فارسى ترجمه كرديم ، تا ضمن روشن شدن عقيده شيعه و سنّى در رابطه با عصمت ، دروغهاى اين مرد بى اطلاع نيز فاش و برملا گردد.
و اينك جواب : اول : در كدام كتاب از كتب شيعه آمده است كه شيعيان تقيه را براى پيامبر جايز مى دانند، كاش ايشان اسم كتاب و قائل به اين قول را ذكر مى كرد! معلوم مى شود يك چيزى شنيده و بعد هم بدون تحقيق و تتبع آن را به شيعيان نسبت داده است .
دوّم : بر فرض كه شيعيان قائل باشند به جواز تقيه براى انبيا، لازمه آن تجويز كفر نيست ؛ زيرا كفر و ايمان ازامور قلبيه هستند و تا انسان چيزى را با قلب انكار نكند، منكر يا كافر گفته نخواهد شد. خوب بود كه ايشان آيه مباركه (...إِلا مَنْ اءُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَِنٌ بِالاِْيمَنِ ...) (٣٥٨) ؛((مگر كسى كه از روى اكراه و اجبار (به ظاهر، دست از دين كشيده ) ولى در قلب نسبت به آن مطمئن هست))را كه در باره((عمار ياسر))نازل شده است ، مطالعه مى كرد و پس از دقت در اين آيه و فهم آن مى ديد آيا تقيه ملازم با كفر است يا خير؟
سوّم : معناى((تقيه))عبارت است از مبارزه مخفيانه ؛ چون تقيه از((وقى يقى))گرفته شده كه به معناى حفظ نمودن است - به همين جهت به جلد كتاب((وقايه))گفته مى شود - يعنى سپرى كه انسان با آن تيرهايى را كه از سوى دشمنان به سوى او پرتاب مى شود، دفع كند و در عين حال به مبارزه اش نيز ادامه بدهد، نه پذيرش كفر؛ زيرا هر انسان آگاه و عاقل مى داند كه انبيا براى تبليغ توحيد و نفى آثار شرك و كفر مبعوث شده اند، و كسى كه اين هدف را دارد، نمى تواند خودش را كافر جلوه بدهد.
اما در عين حال مى تواند بعضى از اهدافش را تا موقع مناسب مخفى نگه دارد و يا جز براى خواص ، براى ديگران فاش نسازد، مثل اينكه براى جنگ با دشمن چه نقشه اى دارد، كى و كجا جنگ را شروع مى كند، ازكدام طرف به دشمن حمله خواهد كرد و امثال آن .
چهارم : واقعاً جاى تعجب است كه وقتى اين آدم مى خواهد عقيده اكثريت مسلمانان را (كه مرادش اهل سنت است ) در رابطه با عصمت انبيا بيان كند، مى گويد: اكثر مسلمين صدور گناه ، اعم از كبيره و صغيره و حتى كفر را از انبيا ممتنع نمى دانند. وى نمى انديشد كه آيا در اين صورت ثقه و اطمينانى به كتاب و سنت باقى خواهد ماند. آيا نظر به عقيده او و يارانش ، احتمال نمى رود پيامبرى براى مطامع دنيوى وحفظ موقعيت اجتماعى دست به گناه و حتى كفر بزند؟
پنجم : كدام شيعه در كتاب خود نوشته است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تا آخر عمر در ميان دشمنان خود زندگى نموده و هيچ وقت قدرت دفع آنان را نداشته است و به همين جهت مى ترسيده و تقيه مى كرده ، تا بعد احتمال داده شود كه چيزى را از وحى ، روى ترس و تقيه كتمان نموده و به مردم بيان نكرده باشد تا ديگر اطمينانى به كتاب و سنت باقى نماند.
بلكه درست برعكس ، كتب روايى و تاريخى شيعه از شجاعتها و رشادتهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ياران آن حضرت و مخصوصاً على بن ابى طالب عليه السّلام پر است . در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن قدر شجاع بوده كه وقتى در((جنگ احد))يك عده مسلمانان به خاطر به دست آوردن غنايم جنگى مواضع خود را رها كردند و دشمن از اين موقعيت استفاده نموده و به مسلمانان حمله كرد و اكثريت مسلمانان فرار را بر قرار ترجيح دادند، شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و تنها ياور فداكارش على عليه السّلام در برابر دشمنان مقاومت نمودند. همچنين جنگهاى ديگرى كه در زمان آن حضرت و به رهبرى آن بزرگوار اتفاق افتاد مثل بدر، خندق ، خيبر، حنين ... همه بيانگر عدم ترس پيامبر از دشمنانش بوده ، آيا معقول است گفته شود كسى كه حكومت تشكيل داده و به قياصره و سلاطين نامه نوشته ، آنان را به اسلام دعوت مى كند، در ميان دشمنان خودش زندگى مى كند و قدرت دفع و سركوب كردن آنان را ندارند.
ششم : استدلال شيعه بر عصمت انبيا، به نفرت مردم از گناه و گناهكار هيچ گونه ملازمه بانفى تقيه ندارد؛ زيرا تقيه گناه نيست ، بلكه فقط اظهار نكردن بعضى از حقايق در ملا عام است ، نه پوشانيدن آن از خواص و مؤ منان .
هفتم : آيا جاى تعجب نيست كه اهل تسنن با اينكه انبيا و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را كه سبب((خلقت افلاك))است با ديگر مردمان مساوى مى دانند و همان طورى كه صدور گناه و حتى كفر را از مردمان عادى جايز مى دانند، ازانبيا هم جايز مى دانند، از اسلام خارج نشوند، اما شيعيان اگر آمدند و گفتند كه انبيا معصومند و به هيچ عنوان گناه و خطايى از آنان سرنمى زند و مى توانند در مواردى تقيه كنند؛ يعنى مبارزه را مخفيانه انجام بدهند، يا بعضى از تاكتيكها و نقشه هاى خود را فاش نكنند يا بعضى از احكام را تا موقع مناسب بيان ننمايند، از اسلام خارج شوند؟
هشتم : شيعيان اگر تقيه را براى امامان يا ديگر مسلمانان جايز مى دانند در غير كفر، بلكه در غير بعضى از اعمال است ؛ مثلاً در((دم))و((شرب خمر))هم شيعيان تقيه را جايز نمى دانند و اگر كسى از روى اضطرار، به ظاهر دست از اسلام بكشد، يا او را مجبور به اين كار بكنند يا اينكه مجبور باشد كه شرب خمر كند، نمى گويند كه تقيه كرده است ، بلكه مى گويند((مكره))و((مضطر))شده بوده و از روى اكراه و اضطرار، فلان عمل را مرتكب شده است .
نهم : حتماً آن بعضى كه به تعبير ايشان اهل اللّه بوده و به زعم خودش شيعيان را به صورت غير انسان مشاهده نموده ، از باب اينكه كافر همه را به كيش خود پندارد، مشاهدات اين چنينى داشته است والاّ چطور ممكن است آن آقا كه به مقام كشف و شهود رسيده بوده ،((قتله))امام حسين عليه السّلام را به صورت غير انسان نديده ، يا((ابن ملجم))و معاوية بن ابى سفيان و امراى سفاك اموى و عباسى را به شكل غير انسان مشاهده نكرده است .
وانگهى بر فرض كسى چنين ادعايى بكند، از كجا معلوم كه او در اين ادعا صادق باشد، آيا احتمال نمى رود كه براى ايجاد نفاق در جوامع اسلامى با اين طرح و نقشه جلو آمده باشد، آيا هركه((صوفى))شد، معصوم مى شود؟ و آيا ثبت مطلبى در كتاب فتوحات مكيه ابن عربى حكم ثبت در قرآن را دارد كه وحى منزل باشد و (لا يَاءْتِيهِ الْبَطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ ...) (٣٥٩) در رابطه با آن صدق كند؟ و آيا اگر مطلبى را ابن عربى پذيرفت ديگر جايى براى شك و ترديد باقى نخواهد ماند، مگر ابن عربى پيامبر است كه (مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى ) (٣٦٠) در رابطه با او صادق باشد؟
جاى تعجب است كه آقاى ملاعبدالعلى قول يك فرد عادى را در رابطه با كشف و شهودش مى پذيرد، اما در همان كتاب در بحث اجماع ، اجماع اهل بيت عليهم السّلام را حجّت نمى داند، در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در((حديث ثقلين))فرمود:((ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا؛ مادامى كه به قرآن و اهل بيت متمسك باشيد، گمراه نخواهيد شد)). يا آن همه حديث را كه در رابطه با حجيت اقوال و افعال اميرمؤ منان على عليه السّلام از پيامبر نقل شده و در بخش((تشيّع چيست))، به تعدادى از آن اشاره شد و بعداً هم تعدادى از آن خواهد آمد، ناديده مى گيرد و اجماع ، يعنى نظر همه اهل بيت را حاضر نيست بپذيرد. اما قول يك نفر صوفى را مى پذيرد.
از همه مهمتر حديث شريف ثقلين را مورد مناقشه قرار داده و مى گويد: خبر واحدى است كه به الفاظ مختلف از پيامبر نقل شده و در حالى كه مراد آن حضرت معلوم نيست ، قدرت معارضه اى با مطالب قطعى و يقينى را ندارد، اما خبر و قول يك نفر صوفى را با اينكه متصل به هيچ منبع از منابع وحى نيست و از قرآن اتخاذ نشده است و خبر واحد هم هست ، بدون چون و چرا مى پذيرد و ديگر اشكال عدم قدرت معارضه آن با روايات و سنّت قطعى و يقينى را متعرض نمى شود. (٣٦١) ((وهذا من اعجب العجايب واغرب الغرايب)).
دهم : از بعضى ديگر از (به قول ايشان ) اهل اللّه سؤ ال مى كنيم اينكه حكم صادر كرده است ، شيعيان روز قيامت به صورت غير انسان محشور مى شوند، روى چه ملاك و ميزانى است . مدرك او در اين حكم چيست ؟ آيا وحى بر او نازل شده است ، يا آيه و روايتى دال بر اين حكم است ؟ يا مسلمانان بر اين حكم اجماع كرده اند؟ مسلّما هيچ كدام اينها نخواهد بود، فقط اين نكته باقى مى ماند كه گفته شود او غيب مى دانسته است و به اين جهت از روز محشر خبر داده است كه اين مطلب هم بامبناى اهل تسنن در اينكه غيب را فقط خدا مى داند و بس ، جور در نمى آيد. پس نتيجه مى گيريم كه جز وسوسه هاى شيطانى و هواهاى نفسانى چيز ديگرى نبوده است (... زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَنُ اءَعْمَلَهُمْ فَصَدَّهُم عَنِ السَّبِيلِ ...) (٣٦٢) ؛((شيطان اعمال آنان را برايشان زيبا جلوه داده و از راه حق دورشان ساخت)).
(... وَهُمْ يَحْسَبُونَ اءَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا) (٣٦٣) ؛((در حالى كه آنان گمان مى كنند (راه درستى رفته اند) و عمل خوبى انجام مى دهند)).
يازدهم : فخررازى در تفسيرش ، ذيل آيه مباركه (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآاءُنزِلَ إِلَيْكَ...) (٣٦٤) مى گويد: اولى در تفسير و معناى آيه آن است كه خداوند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله راوعده حفظ وامان مى دهد از يهود و نصارا و در واقع به او دستور مى دهد كه بى پروا و بدون ترس از يهوديان احكام وبرنامه هاى دينى را به مردم تبليغ كند. (٣٦٥)
حالا بايد ديد چه كسى ترس را كه از بالاترين نقايص است به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده است ، شيعه يا سنى ؟ چون معلوم است كه اين آيه در سال آخر عمر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در((حجة الوداع))نازل شده است ، پس ‍ طبق آنچه آقاى فخررازى در تفسير آن مى گويد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تا آخر عمر از يهود و نصارا ترس داشته كه خداوند به او خطاب مى كند: (... وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ...) (٣٦٦) ؛((نترس )، خداوند تو را از شرّ يهود و نصارا حفظ مى نمايد)).
دوازدهم : خداوند خطاب به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد: (فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَايُوحَىَّ إِلَيْكَ وَضَاَّئِقٌ بِهِى صَدْرُكَ اءَن يَقُولُواْ لَوْلاََّ اءُنزِلَ عَلَيْهِ كَنزٌ اءَوْ جَاَّءَ مَعَهُ مَلَكٌ...) (٣٦٧) ؛((اى پيامبر! مثل اينكه بعضى از آنچه را كه به تو وحى شده است ، ترك كرده (و به مردم تبليغ ننموده اى به جهت اينكه تو را استهزا مى كنند) و سينه ات تنگ مى شود از اينكه بگويند: (اگر اين شخص پيامبر است ،) چرا گنجى براى او نازل نمى شود (تا با انفاق آن طرفدارانش زياد شود) و چرا ملكى با او نيامده است (كه او راتصديق كند)).
آيا نويسنده كتاب((فواتح الرحموت))اين آيه را خوانده است ؟ اگر خوانده باشد، سؤ ال مى كنيم ، اسم اين كار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چه مى تواند باشد؟ اگر گفته شود كه اين كار آن حضرت از روى ترس بوده اينكه معناندارد، پس ‍ بايداسم((تقيه))راروى آن گذاشت .
سيزدهم : بسيار جاى تعجب است كه آقاى ملاعبدالعلى ، محى الدين ابن عربى را وارث علم رسول اللّه مى داند، در حالى كه بين او و رسول خدا نزديك به شش قرن فاصله مى باشد. اما على عليه السّلام و حسنين عليهماالسّلام و ديگر امامان را به عنوان وارثين راستين رسول خدا قبول نداشته و گفتار و حتى اجماع آنان را نيز حجّت نمى داند.
ضمنا در رابطه با تقيه وجواز آن بحث جداگانه اى خواهيم داشت و در آنجا كلامى را از فخر رازى كه دال بر وقوع تقيه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است نقل خواهيم كرد. حال كه جواب نويسنده كتاب فواتح الرحموت را داديم ، بر مى گرديم به اصل بحث .
ممكن است گفته شود كه اهل تسنن انبيا را عقلاً معصوم نمى دانند، ولى اين بدان معنا نيست كه آنان قايل به صدور گناه و معصيت هم از انبيا باشند، بلكه خيلى از مردم عادى ، هم هستند كه با اينكه كسى در رابطه با آنان ، ادعاى عصمت نكرده است تا آخر عمر مرتكب گناهى نمى شوند تا چه رسد به انبياى عظام الهى .
در جواب مى گوييم : اولاً : نفس امكان صدور گناه و خطا، انبيا را از مقام شامخى كه دارند، تنزّل مى دهد؛ چرا كه در اين صورت آنان با مردم عادى يكسان خواهند بود، و احتمال خطا يا كذب از آنان نفى نخواهد شد.
ثانياً : اهل تسنن نه تنها انبيا را معصوم نمى دانند، بلكه قايل به صدور گناه نيز از آنان هستند؛ مثلاً: در رابطه با حضرت آدم عليه السّلام مى گويند: او مرتكب گناه شد و خداوند نيز او را به سبب معصيتى كه مرتكب شد، از بهشت خارج نمود و به زمين فرستاد و آن حضرت مدت زيادى ، تضرع و زارى نمود تا خداوند توبه او را پذيرفت .
براى اثبات آنچه گفته شد، استدلال مى كنند به اين آيه از قرآن كريم : (... وَعَصَىَّ ءَادَمُ رَبَّهُ فَغَوَى ) (٣٦٨) ؛((آدم پروردگار خود را معصيت نموده و گرفتار ضلالت شد)).
يا به اين آيه مباركه : (فَتَلَقَّىَّ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَ تٍ فَتَابَ عَلَيْهِ ...) (٣٦٩) ؛((آدم از پروردگارش كلماتى دريافت داشت (مطالبى را آموخت و خدا را با آن مطالب خواند) پس خداوند توبه او را پذيرفت)).
مى گويند : توبه بعد از صدور معصيت است و اگر معصيتى نباشد، توبه معنا نخواهد داشت ، پس اگر آدم توبه مى كند، معلوم است گناهى از او صادر شده است .
اگر گفته شود كه اين دو آيه درست ، مثبِت عدم عصمت در انبيا هستند، شيعيان چه جوابى خواهند داد.
گفته مى شود كه شيعيان چون انبيا عليهم السّلام را از گناه و خطا معصوم مى دانند، به هيچ عنوان قائل به صدور گناه يا خطايى از آنان نخواهند شد چه قبل از نبوت و چه بعد از آن و در رابطه با دو آيه مذكور مى گويند:
اولاً : حضرت آدم عليه السّلام خدا را در بهشت نافرمانى كرده ، نه در زمين و قبل از هبوط آدم عليه السّلام تكليفى وجود نداشت تا گفته شود آن حضرت مرتكب معصيت شده است .
ثانياً : نهى وارد در رابطه با((اكل شجره))، نهى تنزيهى بوده ، شبيه نهى از مكروهات كه اگر كسى مرتكب آن نهى شود، به هيچ وجه گناهكار محسوب نخواهد شد.
ثالثاً : ارتكاب((منهى عنه))تنزيهى يا به تعبير ديگر انجام مكروهات ، با اينكه موجب معصيت نمى شود و عقابى به دنبال نخواهد داشت ، اما سبب ايجاد نقص در فاعل شده او را از مقامى كه دارد تنزل مى دهد، براى جبران آن نقص لازم است انسانى كه مرتكب مكروه شده ، توبه كند؛ زيرا توبه فقط براى اظهار ندامت از معصيت نيست ، بلكه هر چيزى كه موجب انحطاط و نقص مقام انسان شود، چه معصيت باشد يا نباشد، جبران آن منوط به توبه است .
رابعاً : طبق نصوص قرآن كريم و روايات وارده از سيّد مرسلين صلّى اللّه عليه و آله انسان تائب بعد از توبه مثل كسى است كه هرگز گناه نكرده است ، پس بايد بعد از توبه برگردد سرجاى اولش و آنچه را كه به سبب معصيت از دست داده ، دوباره در اثر توبه به دست بياورد. در حالى كه شما مى بينيد آدم عليه السّلام بعد از توبه به بهشت برگردانيده نمى شود و با اينكه خداوند مى فرمايد: (... فَتَابَ عَلَيْهِ ...)؛ خدا توبه آدم عليه السّلام را پذيرفت ، و او در زمين باقى ماند.
معلوم مى شود اين توبه از معصيت نبوده ، بلكه((ترك اولى))بوده يا به تعبير ساده تر، مكروهى از او سر زده بوده و لذا دست به سوى خداوند برداشته و از صدور آن مكروه عذرخواهى نموده است .
خامساً : انبياى عظام عليهم السّلام چون از ديگر مردم به خداوند نزديكترند، لذا كارهاى خيلى جزئى آنان نيز بزرگ حساب مى شود، لذا گفته اند:((حسنات الابرار سيئات المقربين ؛ خيلى از كارهاى نيك خوبان براى مقربين درگاه خداوند گناه محسوب مى شود (زيرا آنان به درجه اى رسيده اند كه حتى يك آن هم نبايد از خداوند غافل شوند)).
براى همين جهت است كه آدم عليه السّلام خودش را ملامت نموده و با گريه و زارى از خدا مى خواهد كه او را مورد عفو و بخشش قرار دهد؛ چون با اينكه مرتكب گناهى نشده اما خود همين انجام مكروه هم او را ناراحت مى كند و مى خواهد نقص مسبب از اين جهت را هر طور شده جبران نمايد.
سادساً : اگر در بعضى از آيات ، از اين كار آدم تعبير به ظلم ، يا شقاوت يا معصيت شده است ، مراد آن است كه((آدم))و((حوّا))با ارتكاب نهى تنزيهى ، به خودشان ستم نموده و گرفتار مشقت و تعب شدند؛ چنانكه در آيه ديگرى خداوند اين معنا را روشن مى سازد: (إِنَّ لَكَ اءَلا تَجُوعَ فِيهَا وَلاَ تَعْرَى# وَاءَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُاْ فِيهَا وَلاَ تَضْحَى ) (٣٧٠) ؛((در بهشت (راحت هستى و مزيّتش ) براى تو اين است كه در آن گرسنه و برهنه نخواهى شد و در آن تشنه نمى شوى ، و حرارت آفتاب آزارت نمى دهد)).
اما با مخالفت ، گرفتار تعب و سختى و مشقت مى شوى ؛ زيرا در زمين تهيه نفقه ، خوراك ، پوشاك و مسكن به عهده مرد است و مسلماً اين ظلمى است كه آدم عليه السّلام به خودش روا داشته است ، نه اينكه مراد ظلم در باب ربوبيت و عبوديت باشد.
همين طور مراد از معصيت نيز معناى لغوى آن است ؛ يعنى خارج شدن از اطاعت و فرمان اعم از اينكه اين فرمان يك فرمان وجوبى باشد يا استحبابى ؛ چنانچه((غوايت))هم به معناى ضلالت نيست بلكه ضد((رشد))است و به همين معنا حمل مى شودكلمه((غىّ))دراين آيه مباركه (... قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ...) (٣٧١) ؛((صواب از ناصواب مشخص شده است (و نا صواب اعم از آن است كه انسان مرتكب معصيتى شود يا كارى را كه به صلاح او نيست انجام دهد)).
شيعيان معتقدند كه انبيا عليهم السّلام و مخصوصاً پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله عالم((غيب))بوده اند، ولى برادران اهل تسنن معتقدند كه غيب را جز خداى متعال كس ديگرى نمى داند، و براى اثبات عقيده خودشان استدلال مى كنند به آياتى كه علم((غيب))را منحصر به خداوند نموده و از غير او نفى مى نمايد، مثل آيه مباركه (قُل لا يَعْلَمُ مَن فِى السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ الْغَيْبَ إِلا اللَّهُ ...) (٣٧٢) ؛((اى پيامبر! به مردم بگو هيچ كس از اهل آسمانها و زمين غيب را نمى دانند و فقط خداست كه عالم به غيب است)).
شيعيان ضمن اينكه مفاد اين قبيل آيات را به طور كامل قبول دارند، مى گويند: آياتى كه علم غيب را از غير خدا نفى مى نمايد، دلالت دارد كه هيچ كس بالاستقلال نمى تواند عالم به غيب باشد؛ چون از آيات ديگرى استفاده مى شود كه اگر خداوند اراده كند، ديگران نيز مى توانند عالم به غيب باشند؛ مثل آيه مباركه (عَلِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِى اءَحَدًا# إِلا مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ ...) (٣٧٣) ؛((خداوند متعال عالم به غيب است و هيچ كس را به اين علم ، عالم نمى گرداند مگر رسولى را كه اختيار نموده باشد))؛ (و كسى را كه خدا اختيار نموده عبارت از رسول است و چون رسول در آيه نكره آمده است ، پس مراد عموم انبيا عليهم السّلام مى باشد).
مى بينيد خداوند متعال در اين آيه مباركه پس از نفى علم غيب از ديگران مى فرمايد: هر كس را كه خدا بخواهد عالم به غيب شود، مى شود و آن كسانى كه مورد خواست او قرار گرفته اند طبق نص آيه مباركه ، رسولان و انبيا هستند.
در كتب معتبره اهل سنت نيز رواياتى نقل شده است كه دلالت دارد بر اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غيب مى دانسته است :
١ - احمد بن حنبل در مسند با اسناد از ابن عباس نقل مى كند كه ابواليسر بن عمرو كه همان كعب بن عمرو و از طايفه بنى سلمه است ، در جنگى ، عباس عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را اسير گرفته و به نزد رسول خدا آورد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از او پرسيد: چگونه عباس را اسير كردى ؟ گفت : مردى را كه قبلاً نديده بودم و بعداً نيز او را نديدم ، در اسير گرفتن عباس ياريم نمود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آن مرد ملكى بزرگوار بود كه تو را كمك نموده است .
آنگاه حضرت به عمويش عباس فرمود: براى خلاصى خودت و برادرزاده ات عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث وهم پيمانت عتبة بن جحدم يكى از بنى حارث بن فهر، از قيد اسارت ،((فديه))بده تا شما را آزاد گردانم . عباس ابا نمود و گفت : من از قبل مسلمان بودم و از ترس كفار ايمانم را مخفى نگه داشته بودم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند به حال تو آگاه است ، اگر راست مى گويى خدا به تو اجر خواهد داد، ولى ما از تو فديه مى خواهيم .
عباس گفت : يا رسول اللّه ! آنچه را كه به عنوان غنيمت از من گرفته اى((فديه))حساب نموده و دستور آزادى ما را صادر كن .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: نمى شود؛ زيرا اين مالى است كه خدا به ما عطا نموده و جاى فديه را نمى گيرد.
عباس گفت : من مالى غير از اين ندارم تا به شما بپردازم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: پس كجاست آنچه از مالت را كه نزد زوجه ات((ام الفضل))در مكه گذاشتى و موقع خروج در حالى كه شخص سومى بين شما دو نفر نبود، به او گفتى : اگر من در اين جنگ كشته شوم ، از اين مال براى((فضل))اين مقدار و براى((قثم))اين مقدار و براى((عبداللّه))اين مقدار باشد.
عباس گفت : به خدايى كه تو را مبعوث گردانيده است قسم مى خورم كه غير از من و همسرم هيچ كس از اين قضيه با خبر نبود و به درستى من مى دانم كه تو رسول خداوند هستى . (٣٧٤)
٢ - حاكم درمستدرك به سندش از على بن عيسى نوفلى روايت مى كند كه چون نوفل بن حارث در((جنگ بدر))به اسارت مسلمين درآمد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: فديه بده و خودت را خلاص كن .
نوفل گفت : اى رسول خدا! چيزى ندارم تا بپردازم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: پس آن نيزه ها را كه در جدّه گذاشتى چه مى شود؟ آنها را به عنوان فديه بده تا آزاد شوى .
نوفل گفت : به خدا قسم غير از خدا و خود من ، هيچ كس ديگر از قضيه نيزه ها با خبر نبود و من شهادت مى دهم كه توپيامبر خدا هستى ، پس آن نيزه ها را به عنوان فديه تقديم كرد. (٣٧٥)
٣ - روايتى در مرقاة المفاتيح نقل شده است كه مفاد آن اين است : انس مى گويد ما با خليفه دوّم عمر بين مكه و مدينه بوديم ، و او براى ما داستان جنگ بدر را بازگو مى كرد تا اينكه گفت : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روز قبل از جنگ ، مكانهايى را كه در آن اجساد بزرگان كفر بر زمين خواهد افتاد، به ما نشان داد و فرمود: اينجا فلانى كشته مى شود و اينجا فلانى كشته خواهد شد و به خدايى كه او را به حق فرستاده است ، آنها درست در همان مكانهايى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قبلاً به مانشان داده بود، به زمين افتاده و كشته شدند. (٣٧٦)
٤ - هيثمى در مجمع داستان هم پيمان شدن عمير بن وهب و صفوان را نقل مى كند كه آنان دوتايى در مكه عهد بستند كه عمير بن وهب به مدينه رفته و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را به قتل برساند و اگر چنانچه كشته شد، صفوان قرض او را ادا نموده و خانواده اش را تحت سرپرستى و كفالت خود قرار بدهد.
عمير بن وهب بعد از آنكه از صفوان عهد و پيمان گرفت ، كسى را در جريان اين قضيه قرار نداد و روانه مدينه شد تا اينكه توسط عمر بن خطاب شناسايى و دستگير گرديد.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از او پرسيد: براى چه به مدينه آمده اى .
گفت : براى اينكه پسرم را كه جزء اسراى((بدر))است آزاد كنم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دروغ مى گويى ، بلكه تو با صفوان در مكه با هم عهد و پيمان بستيد كه اگر تو مرا به قتل برسانى و بعد خودت كشته شوى ، صفوان قرض تو را ادا نموده و خانواده تو را نيز تكفل كند.
عمير بن وهب گفت : راست گفتى و به درستى كه تو رسول خدا هستى . (٣٧٧)
البته غير از روايات مذكور، روايات ديگرى نيز در كتب معتبره برادران اهل سنت نقل شده است كه با مراجعه به آن كتب مشاهده خواهد شد، كه ما به عنوان نمونه چهار حديث فوق را نقل نموده و مورد استشهاد قرار داديم .
قابل ذكر است كه برادران اهل تسنن ما نه تنها معتقدند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غيب نمى دانسته بلكه گاهى آن حضرت را از اشخاص عادى هم پايين تر و ناآگاهتر تصور مى كنند، براى اثبات اين مطلب كلامى را از سيد رشيد رضا مؤ لف((تفسير المنار))در رابطه با توضيح و تفسير((حديث جساسه))نقل مى كنيم ، اما قبل از نقل كلام او لازم است حديث جساسه را كه مسلم در صحيح در كتاب الفتن واشراط الساعة ، باب ذكر الدجال تحت عنوان قصه جساسه (٣٧٨) روايت مى كند، متذكر شويم .
مسلم در صحيح ، حديث جساسه را از طرق متعدد روايت مى كند كه يكى از آن طرق ، طريق فاطمه بنت قيس خواهر ضحاك بن قيس است و اين زن از اولين مهاجرين به مدينه مى باشد.
و آن حديث عبارت از اين است كه : روزى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردم را جمع نموده و فرمود: به خدا قسم شما را به خاطر ميل يا ترس جمع نكردم ، بلكه شما را جمع نمودم تا قصه اى را كه تميم دارى كه قبلاً مسيحى بوده و الا ن اسلام آورده است ، برايم بيان كرد، براى شما نيز نقل نمايم .
او برايم گفت : در بعضى از ايام ، با سى نفر ديگر سوار كشتى شده بود كه دريا طوفانى شده و يك ماه تمام آنان در محاصره امواج سهمگين دريا ماندند تا اينكه به جزيره اى رسيدند كه محل غروب آفتاب بود.
آنها داخل جزيره شدند پس موجود عجيبى را ديدند كه سر تا قدمش را مو پوشانيده بود، به طورى كه پشت و رويش ‍ از هم تشخيص داده نمى شد، پرسيدند، كيستى ؟ گفت : من جساسه هستم ، بعد با اشاره به ما گفت كه مردى در دَير هست برويد و او را ببينيد، پس وارد دير شدند و بزرگترين انسان را (از نظر قد و قامت و اندام ) كه تا آن موقع نظيرش را نديده بودند، در آنجا مشاهده كردند، در حالى كه دستهايش به گردنش بسته واز زانو تا ساق پاهايش ميان آهن بود.
وقتى آن انسان عظيم الجثه ، دانست كه اين افراد عرب هستند، از آنان سؤ الاتى كرد و جوابهايى شنيد.
بعد سؤ ال كرد: به من از نبىّ امّى خبر دهيد كه چه كرده است ، گفتند از مكه خارج و در مدينه ساكن شده است .
پرسيد : آيا عرب با او مشغول جنگ شده است ؟ گفتند: بلى .
پرسيد : او با عرب چه كرده است ، گفتند: عرب را به زانو درآورده و همه الا ن مطيع او شده اند.
پس آن انسان عجيب و غريب گفت من به شما اطلاع بدهم كه من مسيح (٣٧٩) هستم و عن قريب اذن خروج مى يابم ، پس خروج مى كنم و چهل روز، در روى زمين مى گردم ، هر شهر و هر قريه اى را كه بر سر راهم قرار بگيرد خراب مى كنم ، جز مكه و (مدينه ) طيبه را؛ زيرا خراب كردن آن دو جا برايم حرام است و هر وقت بخواهم وارد آن دو شهر شوم ، ملكى شمشير به دست مانع من خواهد شد.
راوى خبر مى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از نقل داستان ، دست خود را به زانويش زده و سه بار گفت : اينجا طيبه است ؛ يعنى مراد از((طيبه))، مدينه است . ظاهر امر آن است كه از نظر مسلم و خيلى از محدثين اهل سنت اين حديث درست است .
حال كه اين حديث عجيب و غريب را شنيديد، مى پردازيم به آنچه كه آقاى رشيد رضا در رابطه با آن گفته است .
او مى گويد: اگر حديث درست و سند آن خالى از اشكال باشد، آيا مى توان اين حديث را جزء احاديث مسلّم و ثابتى گرفت كه پيامبر، خودش بيان فرموده است ؟ و همان طورى كه بايد آن احاديث را پذيرفت ، اين را هم قبول نموده و بپذيريم ؟
بعد مى گويد: اين حديث كه پيامبر آن را از تميم دارى نقل مى كند، حكم احاديث خود پيامبر را ندارد، فقط قصّه اى است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده و براى ديگران نقل نموده است ، علت آن اين است كه آن حضرت غيب نمى دانسته ، پس او از اين جهت مثل بقيه مردم ، وظيفه دارد كه گفتار ديگران را حمل به صدق و راستى كند، مادامى كه شبهه و ايرادى نداشته باشد و بسيار اتفاق افتاده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله منافقين و كفار را در داستانهايى كه سرهم مى كردند، تصديق فرموده است و اين بدان جهت است كه او دروغ دروغگويان را فقط از راه وحى مى دانسته يا به سبب بعضى از راههاى ديگر، مثل تحقيق نمودن و سؤ ال از ديگران و امثال آن از امورى كه بشر عادى مى تواند از آن امور علم پيدا كند و تنها امتياز انبيا بر غيرشان ، نزول وحى و عصمت آنان از كذب است ، وحى هم ، جز در امر دين و آنچه مربوط به دين مى شود در رابطه با امور ديگر نازل نمى گردد. (٣٨٠)
در جواب اين دانشمند مصرى بايد گفت :
اوّلاً : اگر حديثى را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از ديگران هم نقل كند و از قراين لفظيه و حاليه استفاده شود كه آن حضرت مطالب موجود در حديث را پذيرفته است ، بر مسلمانان واجب مى شود كه آن را بپذيرند و در اين رابطه امر دين با امر دنيا هيچ فرقى نمى كند، زيرا اگر براى آن حضرت وحى هم نازل نشود، باز او به صواب سخن خواهد گفت ، چون عقل و درايت او مسلّماً از ديگر مردمان بالاتر است .
ثانياً : قبل از ايراد كلام ايشان ، ما با استدلال از قرآن و روايات ثابت كرديم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ديگر انبيا عليهم السّلام با اجازه و اذن پروردگار مى توانند عالم به غيب باشند.
ثالثاً : اگر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مثل بقيه مردم وظيفه دارد، گفتار ديگران را حمل بر صدق و راستى كند، از آن جهت است كه او((رحمة للعالمين))است و اگر آبروى انسانى را كه به ظاهر مسلمان است و دروغ نمى گويد بين مردم بريزد، اين خلاف رحمت خواهد بود، همان طورى كه خداى متعال با اينكه مى داند، باز اسرار كسى را افشا نمى كند و پرده پوشى مى نمايد، نه اينكه - العياذباللّه - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله واقعيت را نداند و از روى نادانى ، گفتار ديگران را تصديق كند.
از طرف ديگر، اين تصديق ظاهرى تا وقتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله صادر مى شده كه به نفع گوينده بوده و به ضرر اسلام و مسلمين نبوده است ، اما در مواردى كه تصديق ، موجب خدشه دار شدن اسلام مى شد يا به مسلمانان ضرر مى زد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هيچ وقت منافقان را تصديق نمى كرد.
رابعاً : از آقاى رشيد رضا و اتباعش مى پرسيم ، بر فرض كه قبول كرديم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غيب نمى دانسته است ، آيا به نظر شما پيامبر عاقل بوده است يا خير؟ شما را به خدا قسم كدام انسان عاقلى ، اين داستان را باور مى كند، آيا پيامبر نمى دانسته است كه در هر گوشه از اين عالم كه برويم ، براى خودش مغرب و مشرقى دارد و جايى كه در آنجا محل غروب آفتاب باشد، پيدا نخواهد شد.
آيا زمين كه يكى از اعضاى منظومه شمسى است و به دور خورشيد مى چرخد مى تواند محل غروب خورشيد باشد؟ آن هم خورشيدى كه ١٤٩ ميليون و پانصد هزار كيلومتر، از زمين فاصله دارد و درجه حرارت سطح آن به شش هزار درجه سانتيگراد مى رسد و حجم آن ٣٩١ هزار برابر حجم كره زمين است .
آيا عقل و درايت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به اندازه آقاى رشيد رضا نبوده است كه بيايد مطالبى را قبول كند كه او قبول نمى كند؟
مى بينيد اين مرد با آن دانشى كه دارد و ضمناً به آزادى فكر و انديشه هم معتقد است ، بدون فكر و تاءمّل ، سخن گفته و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نه تنها مثل ساير مردم بلكه به مراتب نازل تر فرض مى كند،((سبحانك هذا بهتان عظيم)).
خامساً : اينكه مى گويد وحى فقط در امور دين نازل مى شود، نه در غير آن ، كلامى است بدون دليل و برهان ، بلكه دليل و برهان برخلاف آن ثابت است ؛ زيرا در اينكه قرآن((وحى))است كسى شك ندارد و در عين حال مى بينيد خداوند در قرآن كريم ، داستانهايى را براى پيامبر نازل مى كند كه اگر نازل هم نمى كرد هيچ چيز از دين كاسته نمى شد، مثل قصه حضرت يوسف و بريدن زنان مصرى دستهاى خودشان را و شبيه آن .
وانگهى ، خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: (وَاءَوْحَيْنَآ إِلَىَّ اءُمِّ مُوسَىَّ ...) (٣٨١) ؛((ما به مادر موسى وحى كرديم))، سؤ ال مى كنيم آيا اين وحى در مورد دين بوده است يا دنيا؟ و آيا پيامبر به اندازه مادر موسى نيست كه خداوند در امور غير دينى به او وحى كند؛ ولى به پيامبرش وحى نكند.
گفته نشود كه اين وحى به معناى الهام است ؛ زيرا مى گوييم خداوندى كه به مادر موسى الهام كرد كه چگونه فرزندش ‍ را سلامت نگه دارد، آيا به پيامبرش كه رهبرى بشر را به او عطا نموده و تا به روز قيامت ميلياردها انسان ، راه او را خواهند رفت ، الهام نمى كند كه چه چيز درست است و چه چيز غلط.
سادساً: از آقاى رشيد رضا سؤ ال مى كنيم ، آيا خود او باور مى كند كه سى نفر انسان با نداشتن امكانات كافى از قبيل غذا، آب آشاميدنى ، دارو و وسيله مطمئن ، گرفتار امواج سهمگين دريا شوند و يك ماه سرگردان وسط بحر با طوفان ، امواج ، صخره و ... به جنگ بپردازند و استراحت نداشته باشند و آخر كار هم همه صحيح و سالم جان بدر ببرند؟
اين مطالب را كه حتى يك بچه مميز نيز مى تواند درك كند، از نظر يك عالم و انديشمند سنّى ، پيامبر نمى تواند درك كند. آيا اين نظريه و نگرش ، توهين به پيامبر اسلام حساب نمى شود؟


۹
تشيّع چيست و شيعه كيست ; ٤ - امامت قبلاً تذكر داده شد كه از نظر شيعيان مسئله((امامت))جزء اصول دين است ولى برادران اهل سنت ، امامت را از فروع دين مى دانند و به همين جهت است كه براى اثبات آن و معرفى شخصى كه اين مقام را مى تواند دارا باشد، تمسك به ادله ظنيه نموده و به اجماع و قياس و استحسانات عقلى ، استدلال مى نمايند.
از نظر شيعيان ، امامت ، ادامه رسالت است به اين بيان كه همان وظايفى را كه نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله به عهده داشت ، امام بعد از او نيز به عهده دارد و چون چنين است ، بايد مثل شخص پيامبر از ناحيه خداوند، منصوب به اين مقام شود.
منتها فرق امام با پيامبر، در اين است كه پيامبر را خدا معرفى مى كند و امام را پيامبر، و هر امامى هم بعد از احراز مقام امامت ، امام بعد از خودش را به مردم معرفى مى نمايد.
شيعيان براى اثبات اين عقيده ، ادله نقلى و عقلى زيادى دارند كه ما بعضى از آنها را متذكر مى شويم .
سرين از شيعه و سنى آيه مباركه : (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآاءُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ فِرِينَ) (٣٨٢) ؛((اى پيامبر! آنچه را كه خدا به تو وحى كرده است به مسلمانان ابلاغ كن و بدان كه اگر در اين كار كوتاهى كنى و ابلاغ نكنى ، رسالتى را كه خدا بر دوش تو گذاشته است تبليغ نكرده اى ، خداوند تو را از (خطرات احتمالى ) مردم حفظ مى كند به درستى كه خداوند كافران را هدايت نخواهد كرد))در روز هجدهم ذيحجه ، سال دهم هجرى در((حجة الوداع))و در((غدير خم))بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده است .
واحدى در اسباب النزول از ابو سعيد محمد بن على صفار از حسن بن احمد مخلدى از محمد بن حمدون بن خالد از محمد بن ابراهيم خلوتى از حسن بن حماد سجاده از على بن عابس از اعمش و ابو حجاب از عطيه از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه گفت : اين آيه در روز غدير خم و در رابطه با على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده است . (٣٨٣)
فخر رازى در تفسير سوره مائده ، در ذيل تفسير آيه فوق الذكر وجوهى براى شاءن نزول آيه مباركه ذكر مى كند تا آنجا كه مى گويد: وجه دهم از آن وجوه اين است كه آيه مباركه در فضل على عليه السّلام نازل شده و بعد از نزول ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دست على عليه السّلام را گرفته و فرمود:((هر كه من مولاى او هستم على مولاى اوست ، خدايا! دوست بدار دوستدار او را و دشمن بدار دشمنان او را)). (٣٨٤)
قضيه روز غدير خم آن طور كه در كتب معتبره اهل سنت آمده است ، از قضاياى مسلّمه و غيرقابل انكار بوده و در كتب زيادى ازآن ياد شده است .
از آن جمله مى توان به كتابهاى : اسباب النزول و مطالب السؤ ول ، تفسير مفاتيح الغيب (تفسير كبير)، الفصول المهمه ، تفسير ثعلبى ، تفسير ميرزا محمد بدخشانى بلخى ، ينابيع المودة ، تفسير الدرالمنثور، فتح القدير، تفسير المنار، الدراية والنشر والطى و ما نزل من القرآن فى على عليه السّلام و تفسير ابن جريح ، تفسير عطا، مناقب سدى ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، كتاب ابن جرير، تفسير سيدعبدالوهاب بخارى ، تذكرة الخواص ، صحيح ابن ماجه ، مستدرك الصحيحين ، مسند احمد بن حنبل ، حلية الاولياء، تاريخ بغداد، خصايص نسائى ، الصواعق المحرقة ، كنزالعمال ، الاصابة ، اُسدالغابة ، مشكل الا ثار، فيض القدير و مجمع الزوايد اشاره كرد.
همچنين داستان روز غدير و فرمايش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در رابطه با على عليه السّلام را اعاظم صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه مرحوم علامه امينى در كتاب شريف((الغدير))تا صد و ده نفر از آنان را اسم مى برد، روايت كرده اند. (٣٨٥) از تابعين نيز حدود ٨٤ نفر از علماى عامّه كه راوى خبر مذكور هستند، در كتاب((الغدير))نام برده شده است . (٣٨٦)
از نظر سندى نيز قضيه غدير خم در ميان تمام فرق اسلامى ثابت و نقل آن متواتر است ، به طورى كه هيچ كس ‍ نمى تواند در رابطه با آن شك و شبهه اى داشته باشد.
سيوطى در كتاب الازهار المتاءثره فى الاحاديث المتواتره ، تصريح به متواتر بودن حديث نموده و علامه جزرى در اسنى المطالب مى گويد:((انه حديث صحيح رواه الجمّ الغفير عن الجمّ الغفير؛ (٣٨٧) حديث غدير، حديث صحيحى است كه جمّ غفيرى از جمّ غفيرى آن را روايت كرده اند)).
نيشابورى در كتاب الاربعين مى گويد:((حديث الغدير تواتر عن اميرالمؤ منين و هو متواتر عن النبى صلّى اللّه عليه و آله رواه جمّ كثير و جمّ غفير من الصحابة ؛ حديث غدير با تواتر از على عليه السّلام نقل شده و نقل آن از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله متواتر است و عده كثيرى از صحابه آن راروايت نموده اند)).
شيخ احمد بن على شافعى در كتاب السراج المنير فى شرح الجامع الصغير و علامه مقبلى در كتاب الابحاث المسددة فى الفنون المتعددة و عده اى از علماى بزرگ اهل سنت كه حدوداً چهارده نفر مى شوند، ادعاى متواتر بودن حديث را نموده اند. (٣٨٨)
حديث مذكور داراى اسانيد و طرق متعدد است كه احمد بن حنبل آن را به چهل طريق ، ابن جرير طبرى به ٧٥ طريق و جزرى مقرى به ٨٠ طريق و ابن عقده به ١٠٥ طريق و ابو سعيد سجستانى به ١٢٠ طريق و ابوبكر جعابى به ١٢٥ طريق و در تعليق هداية العقول از امير محمد يمنى ، شاعر قرن دوازدهم به ١٥٠ طريق نقل كرده اند. (٣٨٩)
مرحوم ابن شهر اشوب مى گويد: علما در اصل صدور خبر و حديث غدير اتفاق دارند و اختلاف فقط در معناى آن است ، اين حديث را محمد بن اسحاق و احمد بلاذرى و مسلم بن حجاج و ابونعيم اصفهانى و ابوالحسن دار قطنى و غيرآنها نقل كرده اند.
بعد مى گويد: حديث را احمد بن حنبل از ٤٠ طريق و ابن بطه از ٢٣ طريق و ابن جرير طبرى در كتاب ولايت از ٧٠ و چند طريق و ابوالعباس بن عقده از ١٠٥ طريق و ابوبكر جعابى از ١٢٥ طريق روايت كرده اند.
بعد مى گويد: در رابطه با خبر غدير، على بن هلال مهلبى كتاب الغدير و احمد بن محمد بن سعد كتاب من روى الغدير و مسعود شجرى كتابى در راويان و طرق اين خبر تأ ليف نموده اند و منصور لاتى رازى در كتاب خودش اسامى روات خبر غدير را با ترتيب حروف الفبا ذكر نموده است . (٣٩٠)
مرحوم آيت اللّه فيروزآبادى در كتاب((فضايل الخمسة))مى گويد: حديث غدير در اعلى مرتبه از صحت و قوت است ؛ زيرا اين حديث ، حديث متواترى است كه اعاظم و بزرگان صحابه آن را نقل نموده اند و مى توان تعدادى از آنان را نام برد مثل على عليه السّلام ، عمّار، عمر، سعد، طلحه ، زيد بن ارقم ، براء بن عاذب ، ابو ايوب ، بريده اسلمى ، ابو سعيد خدرى ، ابو هريره ، انس بن مالك ، حذيفه بن اسيد، جابر بن عبداللّه ، جابر بن سمره ، ابن عباس ، ابن عمر، عامر بن ليلى ، حبشى بن جنادة ، جرير بجلى ، قيس بن ثابت ، سهل بن حنيف ، خذيمة بن ثابت ، عبيداللّه بن ثابت انصارى ، ثابت بن وديعه انصارى ، ابو فضاله انصارى ، عبيد بن عاذب انصارى ، نعمان بن عجلان انصارى ، حبيب بن بديل ، هاشم بن عتبه ، حبة بن جوين ، يعلى بن مره ، يزيد بن شراحيل انصارى ، ناجية بن عمرو خزاعى ، عامر بن عمير، ايمن بن نابل ، ابو زينب ، عبدالرحمن بن عبد رب ، عبدالرحمن بن مدلج ، ابو قدامه انصارى ، ابو جنيده جندع بن عمرو بن مازن ، ابو عمرة بن محصن ، مالك بن حويرث ، عماره ، عمر، ذيمر و غير ايشان از خلق كثيرى كه حديث غدير را روايت كرده اند و ذكر اسامى همه ايشان فعلاً ميسور نبود.
بعد مى گويد: ابن حجر در كتاب تهذيب التهذيب (٣٩١) اسامى عده اى از صحابه را كه راوى حديث غدير مى باشند ذكر كرده و (در ) گفته است : ابن جرير طبرى در كتابى ، بيشتر از آنچه كه ما نام برده ايم ، نامبرده و تصحيح نموده است ، و ابوالعباس ابن عقده ، اقدام به جمع طرق اين حديث نموده و آن را از هفتاد نفر صحابى يا بيشتر روايت كرده است .
در كتاب فتح البارى آمده است كه حديث((من كنت مولاه فعلى مولاه)) (٣٩٢) را ترمذى و نسائى روايت كرده اند و اين حديث جداً داراى طرق كثيره و اسانيد متعدده است كه ابن عقده آنها را در كتابى جمع نموده و بسيارى از اسانيد آن صحيح و حسن است .
حافظ سليمان قندوزى حنفى نيز در باب چهارم از كتاب ينابيع المودة گفته است : محمد بن جرير طبرى (مورخ ) خبر غدير را از ٧٥ طريق نقل و در اين رابطه كتابى به نام((الولاية))تصنيف نموده است . همچنين گفته است : اين خبر را ابوالعباس احمد بن محمد بن سعيد بن عقده در كتابى به نام((موالاة))با ذكر طرق و اسانيدى كه به ١٢٥ طريق مى رسد، روايت نموده ، و گفته است : علامه على بن موسى بن على بن محمد ابوالمعالى جوينى ملقب به امام الحرمين استاد ابوحامد غزالى با تعجب مى گفت : در دكان صحافى ، در بغداد كتابى را ديدم كه در آن روايات خبر غدير جمع آورى شده بود، وقتى به جلد آن كتاب نگاه كردم ديدم نوشته شده :((المجلدة الثامنة و العشرون من طرق قوله صلّى اللّه عليه و آله من كنت مولاه فعلى مولاه و يتلوه المجلدة التاسعة و العشرون ؛ (٣٩٣) جلد ٢٨ از اسانيد و طرق گفته پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه هر كس را من مولاى او هستم ، على مولاى اوست و بعد از اين جلد هم جلد ٢٩ خواهد بود))؛ يعنى ٢٩ جلد كتاب در بيان طرق حديث غدير است .
آنچه ذكر شد اسناد حديث غدير بود، و اما اين حديث ، پس داراى الفاظ مختلف است ، ولى تمام آن ، مفيد معناى واحدى هستند كه عبارت از امارت و امامت على عليه السّلام بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله باشد.
اينك پس از ذكر اسناد حديث و سخنان علماى بزرگ اهل تسنن ، مى پردازيم به بيان اصل داستان و حديثى كه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت شده است ؛ البته با ذكر اين نكته كه آنچه نقل مى شود، مستفاد از مجموع احاديث غدير و كلمات كسانى است كه راوى اين خبر هستند.
پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله در سال دهم هجرت تصميم گرفت كه به حج مشرف شود، به مردم نيز اعلام شد كه هر كه بخواهد با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به حج برود آماده شود، پس جمعيت كثيرى در اين سفر، همراه آن حضرت شده و به طرف مكه روان گرديدند. اين حج را نيز((حجة الوداع ، حجة الاسلام ، حجة البلاغ ، حجة الكمال و حجة التمام))ناميدند.
پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله از وقتى كه از مكه به مدينه((هجرت))نمود و تا وقتى كه از دنيا رفت حجى غير از اين حج انجام نداد. آن حضرت با همراهان در روز شنبه كه پنج يا شش روز از ذيقعده باقى مانده بود، از مدينه به سوى مكه خارج شدند.
در اين سفر زنان پيامبر و اهل بيت آن حضرت و گروه كثيرى از مهاجر و انصار كه بعضى ٩٠ هزار نفر و بعضى ١١٤ هزار نفر و بعضى ١٢٠ هزار نفر و بعضى ١٢٤ هزار نفر گفته اند با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله همراه بودند.
عده كثيرى نيز از خود مكه به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ياران آن حضرت پيوستند. جمعيت زيادى نيز از يمن با على عليه السّلام و ابو موسى به حج آمدند.
بعد از آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مناسك حج را انجام دادند از مكه به سوى مدينه با تعداد كثيرى از خلايق كه همراه او بودند حركت نموده ، در بين راه به((غدير خم))رسيدند كه در آنجا راه مدينه از راه مصر و عراق جدا مى شد و آن روز هجدهم ذيحجه بود.
جبرئيل بر آن حضرت نازل شده و عرض كرد: خدايت مى فرمايد: (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآاءُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَفِرِينَ) (٣٩٤) ؛((اى پيامبر! آنچه خدا به تو دستور داده به مردم ابلاغ كن و اگر اين كار را نكنى ، رسالت او را كه بر دوش تو گذاشته شده است ، انجام نداده اى و بدانكه خداوند تو را از شر دشمنان حفظ خواهد كرد، به درستى كه خداوند كافران را هدايت نمى كند)).
پس از نزول آيه مباركه ، در حالى كه اول جمعيت به((جحفه))رسيده و آخر آن هنوز به((غديرخم))نرسيده بود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور داد كه مردمى كه جلو رفته اند برگردند و كسانى كه عقب مانده اند نيز خودشان را برسانند.
همچنين امر فرمود: زير درختان خارى را كه در آنجا بود، پاك و جارو كنند و كسى آنجا منزل اختيار نكند.
بعد از آنكه ظهر شد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به زير درختان خار رفته و به نماز ايستاد، مسلمانان نيز به آن حضرت اقتدا كردند و آن روز، روز بسيار گرمى بود، حاجيان يك طرف عبا را بر سر انداخته و طرف ديگر آن را زير پا فرش ‍ كرده بودند و براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با آويزان كردن پارچه اى بر يكى از درختان خار، سايبان ساخته بودند.
بعد از اداى نماز، از گذاشتن جهاز شتر بر روى همديگر، چيزى شبيه منبر درست نمودند، طورى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به همه مردم مسلط بود و همه در اطراف ايشان جمع بودند، پس آن حضرت خطبه اى ايراد نمود و فرمود:((حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه ما از او كمك خواسته و به او ايمان آورده ايم و بر او توكل مى كنيم و پناه مى بريم به خداوند از شرور و بديهاى نفس و از زشتيهاى اعمال خود، آن چنان خدايى كه اگر كسى را گمراه كند، ديگر هدايت نخواهد شد و اگر هدايت نمايد، كسى او را نمى تواند گمراه كند و شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى واحد نبوده و محمد صلّى اللّه عليه و آله بنده و فرستاده اوست .
اما بعد، اى مردم ! قريب است كه دعوت شوم به سوى پروردگارم و من از آن دعوت استقبال خواهم كرد.
بدانيد كه هم من و هم شما روز قيامت مورد سؤ ال قرار مى گيريم ، پس شما در مورد من چه خواهيد گفت ؟)).
مردم يكصدا گفتند : همه شهادت مى دهيم كه تو تبليغ نمودى و نصيحت كردى و جهاد انجام دادى ، خداوند به تو بهترين جزا را عطا فرمايد.
پيامبر فرمود:((آيا شما شهادت مى دهيد كه خدايى جز خداى واحد نبوده و محمد صلّى اللّه عليه و آله بنده و فرستاده اوست و بهشت و جهنم ، مرگ و قيامت حق است و آمدنى خواهد بود و شكى در آن نيست و خداوند متعال بر مى انگيزاند مردگان را از قبرهايشان ؟)).
گفتند: بلى ، شهادت مى دهيم به تمام آنچه فرموديد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((خدايا! شاهد باش)).
بعد فرمود:((اى مردم ! آيا مى شنويد؟)).
گفتند: بلى يا رسول اللّه !
فرمود :((من از شما زودتر به نزد حوض كوثر مى روم و شما آنجا بر من وارد مى شويد، حوض كوثر داراى عرض ‍ عريض بوده ، جامهايى از نقره به تعداد ستارگان آسمان در اطراف آن چيده شده است ، پس ببينيد چگونه جانب مرا در ثقلان رعايت خواهيد كرد)).
از وسط جمعيت يكى با صداى بلند گفت : يا رسول اللّه ! ثقلان چيست ؟
فرمود:((ثقل اكبر، كتاب خداى عزَّوجل است كه يك طرف آن مرتبط به خداوند و طرف ديگر آن به دست شماست ، پس تمسك كنيد به قرآن تا گمراه نشويد و ثقل اصغر عترت من اهل بيت من هستند. خداى لطيف و خبير به من خبر داده است كه اين دو از هم جدا نشده و باهمند تا در كنار حوض كوثر، به من ملحق گردند. اى مردم ! بر قرآن و عترت ، سبقت نگيريد كه هلاك خواهيد شد)).
آنگاه دست على عليه السّلام را گرفته و بلند كرد، به حدّى كه سفيدى زير بغلهاى هر دو نمايان شد و مردم همه ديدند، فرمود :((چه كسى بر مردم ولايت و امارت دارد، چه كسى در ميان مؤ منان اولى به تصرف است ؟)).
گفتند: خدا و رسول او داناترند.
فرمود:((به درستى كه خداوند مولاى من و من مولاى مؤ منين و اولى هستم به تصرف در امور و امارت در ميان مؤ منان)).
بعد فرمود:((هر كس را كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست (و اين جمله را سه بار و طبق نقل احمد بن حنبل چهار بار تكرار فرمود)).
آنگاه فرمود:((خدايا! دوست بدار دوستان على را و دشمن بدار دشمنان على را، يارى كن كسى را كه على را يارى مى كند، منكوب و مخذول كن كسى را كه على را منكوب و مخذول مى كند، حق را با على قرار بده هر جا كه باشد، آگاه باشيد، حاضران و شاهدان در اين مجمع ، وظيفه دارند اين قضيه را براى غايبان بازگو نموده و به اطلاع آنان برسانند)).
در بعضى از روايات دارد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((اى مردم ! آيا من بر مؤ منان از خود آنها اولى نيستم ؟)).
گفتند : چرا يا رسول اللّه ! شما از ما بر خود ما اولى هستيد .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پس از گرفتن اقرار از آنان فرمود:((هر كس را كه من مولاى او هستم ، پس على مولاى اوست)).
در بعضى از احاديث دارد كه آن حضرت فرمود:((آيا نمى دانيد كه من بر مؤ منان از خود آنها اولى هستم ؟)).
گفتند: چرا يا رسول اللّه ! مى دانيم كه شما بر ما از خود ما، اولى هستيد.
بعد پيامبر فرمود:((هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست)).
هنوز مردم متفرق نشده بودند كه اين آيه مباركه نازل شد: (... الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَاءَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الاِْسْلَمَ دِينًا ...) (٣٩٥) ؛((امروز دين شما را كامل نموده و نعمت خود را بر شما تمام كردم و راضى شدم كه اسلام براى هميشه دين شما باشد)). (٣٩٦)
دلالت حديث شريف غدير بر ولايت و امامت على عليه السّلام بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، واضح تر از آن است كه بر كسى پوشيده بماند.
مرحوم آيت اللّه فيروزآبادى مى گويد:((دلالت حديث شريف بعد از ملاحظه قراين حاليّه و مقاليه واضح و روشن و در مرتبه بالايى از ظهور قرار دارد. به اين بيان كه لفظ((مولا))اگر چه در لغت داراى معانى متعدد، است مثل مالك ، غلام ، آزاد كننده ، آزاد شده ، دوست ، همسايه ، هم پيمان ، قريب ، ناصر، اولى ، وارث و صديق ، لكن اكمل معانى و اشهر و اظهر آن ، اولى به انسان است از خودش و به همين معنا اطلاق مى شود بر مالك رقبه ؛ زيرا اولى هست بر عبد نسبت به خود عبد و لذا تصرف در امور و شؤ ون عبد نموده و عبد بدون اجازه او، حق هيچ كار و تصرّفى را ندارد، پس مولا يعنى انسان بالا و والامقامى كه داراى حقّ ولايت بوده و امر او مطاع و حكم او نافذ است ، هركس اين چنين باشد، نسبت به مادون از خودش اولى است ، به عبارت ديگر((مولا))به معناى امير و امام است كه براى اثبات اين مطلب قراين قطعى وجود دارد.
١ - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اول از مردم اقرار مى گيرد، با اين سؤ ال كه :((الست اولى بالمؤ منين ...؛ آيا من بر مؤ منان از خود آنها اولى نيستم ؟)). وقتى كه آنها عرض مى كنند: چرا يا رسول اللّه ! شما از خود ما بر ما اولى هستيد، مى فرمايد:((هر كس را كه من مولاى او هستم ، يعنى از خود او، بر نفس او ولايت دارم ، پس على نيز مولاى او و از خود او بر او اولى هست)).
اگر چنانچه ما اينجا، ولى را به معناى اولى نگيريم ، جمله اى را كه اول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود، لغو و بى معنا مى شود، خصوصاً كه جمله((من كنت مولاه ...))متفرع بر جمله((الست اولى ...))شده و اين تفريع از فاى تفريعيه كه بر سر جمله((من كنت مولاه ...))هست((فمن كنت مولاه ...))كاملاً مشهود است .
٢ - در بعضى از طرق ، حديث (٣٩٧) اين چنين آمده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((ان اللّه مولاى وانا مولى المؤ منين ، اولى بهم من انفسهم ، فمن كنت مولاه فهذا (على ) مولاه ؛ خداوند مولاى من است ، و من مولاى مؤ منين و از آنان نسبت به خودشان اولى هستم ، پس هر كس من مولاى او هستم اين يعنى على مولاى اوست)).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كلمه((اولى بهم من انفسهم))را قرينه و بيان قرار داد براى جمله قبل كه فرمود:((انا مولى المؤ منين))تا معلوم شود كه مراد از مولا، در اين جملات اولى هست يعنى كسى كه ولايت و امارت دارد .
٣ - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله طبق نقل بعضى از حفاظ اهل سنت فرمود:((من كنت اولى به من نفسه فعلى مولاه (٣٩٨) ؛ هر كه من بر او از خود او اولى هستم ، پس على مولاى اوست)).
خود همين جمله قرينه است بر اينكه مراد از مولا در بقيه طرق حديث نيز اولى هست ؛ زيرا بعضى از اخبار، مفسر بعضى از اخبار هست .
٤ - باز در بعضى از طرق منقول است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((من از ميان شما مى روم و بدانيد كه من مسؤ ولم و شما هم مسؤ ول هستيد)). (٣٩٩)
از اين جمله نيز استفاده مى شود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مقام استخلاف و نصب جانشين بوده است والاّ معنا ندارد كه بگويد:((من زود است كه داعى حق را لبيك بگويم و در قبال شما مسؤ وليت دارم و شما هم مسؤ ول هستيد، پس بياييد با على دوست باشيد و امثال اين مطلب)).
٥ - بزرگترين شاهد و قرينه بر اينكه مراد از((مولا))در حديث اولى هست مجموع آنچه در آن روز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله انجام داده مى باشد و ما وقتى كه تفكر مى كنيم ، توقف پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را در((غدير خم))بعد از برگشتن از((حجة الوداع))كه آخرين حج او بوده ، آن هم در روزى كه گرماى آن شديدترين گرما بوده و اينكه مردم آنجا بمانند، تا رفتگان بر گردند و ماندگان برسند و همه با هم مجتمع شوند، بعد از خطبه طولانى و خبر دادن از رحلت و وفات خود و اقرار گرفتن از مردم بر اينكه پيامبر بر آنان از خودشان اولى هست و دست على عليه السّلام را آن قدر بالا برد كه سفيدى زير بغلهاى هر دو نفر پيدا شود (٤٠٠) و نزول آيه (... الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...) بعد از اين قضيه و (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ...) قبل از آن ، همه و همه دلالت دارند كه مراد جانشينى و وصايت است ؛ و اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن روز، در صدد تعيين((امام))براى مردم بوده و مى خواسته به آنان بفهماند كه مقتدا و پيشواى آنان على عليه السّلام است ، نه اينكه بخواهد بگويد هر كس من محبّ و ناصر او هستم ، على محبّ و ناصر اوست ؛ زيرا اين مطلب نياز به گفتن ندارد، و تخصيص على عليه السّلام بى مورد است ؛ چونكه هر كس كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله محبّ و ناصر او باشد، نه تنها على عليه السّلام بلكه همه مسلمين محبّ و ناصر او هستند .
٦ - بزرگترين مؤ يد براى اينكه مراد از((مولا))در حديث شريف ، اولى و امير و((امام))هست ، اين جمله مى باشد كه در كتب معتبره اهل سنت (٤٠١) از ابوبكر و عمر نقل شده است كه بعد از پايين آمدن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از بالاى منبر و ديدن على عليه السّلام خطاب به او گفتند:((امسيت يابن ابى طالب مولى كل مؤ من ومؤ منة ؛ اى پسر ابى طالب ! شب كردى در حالى كه مولاى هر مرد و زن مؤ من شده اى)).
در مسند احمد بن حنبل (٤٠٢) و تفسير فخر رازى ذيل آيه (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ...) و تاريخ بغداد (٤٠٣) نيز آمده است كه عمر بعد از پايين آمدن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از منبر، جلو آمده و خطاب به على عليه السّلام گفت :((هنيئاً لك يا بن ابى طالب اصبحت و امسيت مولى كل مؤ من و مومنة ؛ مبارك باد بر تو اى پسر ابى طالب ! صبح نمودى و شب كردى در حالى كه مولاى هر مرد و زن مؤ من شده اى)).
يا اينكه گفت :((بخ بخ لك يا بن ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مسلم ؛ مبارك باد بر تو اى پسر ابى طالب ! صبح نمودى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مسلمان هستى)).
اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با آن برنامه اى كه انجام داد، منصب جديدى را به على عليه السّلام تفويض نكرده بود، معنا نداشت به او مبارك باد گفته شود؛ زيرا على عليه السّلام دوست بود با هر كسى كه پيامبر با او دوست بود و همان طورى كه گذشت نياز به گفتن هم نداشت .
٧ - از همه مهمتر انكار و ردّ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از سوى حارث بن نعمان فهرى و نزول عذاب بر اوست ؛ چنانچه در نورالابصار (٤٠٤) ، فيض القدير (٤٠٥) ، تذكرة الخواص ، (٤٠٦) تفسير المنار (٤٠٧) از تفسير ثعلبى و الفصول المهمة (٤٠٨) والسيرة الحلبيّة (٤٠٩) نقل شده است كه وقتى قضيه غدير خم شايع شد و به همه بلاد اسلامى رسيد،((حارث بن نعمان فهرى))در حالى كه سوار بر ناقه و شتر خودش بود، نزد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد، بعد از پياده شدن و بستن ناقه اش ، خطاب به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه آن حضرت در ميان جمعى از يارانش بود گفت :((اى محمد! ما را امر كردى از ناحيه خداوند كه شهادت بدهيم خدا واحد و تو رسول او هستى ، از تو پذيرفتيم ، امر كردى نماز بخوانيم ، پذيرفتيم ، امر كردى زكات بدهيم ، پذيرفتيم ، امر كردى روزه بگيريم ، پذيرفتيم ، با تمام اين امور كه بر ما واجب نمودى باز راضى نشدى تا اينكه بازوان پسر عمت گرفته و او را بالا بردى و بر ما فضيلت دادى و گفتى هر كس كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست . آيا اين مطلب را از ناحيه خودت به مردم گفتى ، يا از جانب خداى متعال بود؟)).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((قسم به خدايى كه غير او خدايى نيست ، اين دستور از جانب خداوند بوده است)).
حارث پس از گرفتن جواب برگشت و در حالى كه مى خواست بر شترش سوار شود، گفت : خدايا! اگر اين كارى كه صورت گرفته حق است ، پس بباران ، بارانى از سنگ از سوى آسمان يا عذابى دردناك بر ما نازل كن ، پس هنوز به شتر نرسيده بود كه از سوى آسمان سنگى به طرف او پرتاب شد و به سرش اصابت نمود و از دبرش خارج شد و به جهنم واصل گرديد؛ و خداى متعال آيه : (سَاءَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ) (٤١٠) را به همين مناسبت نازل فرمود. (٤١١)
اگر مراد فقط دوستى على عليه السّلام يا دوستى او با دوستان پيامبر يا ناصر بودن او براى مؤ منان و امثال اين معانى بود، معنا نداشت كه حارث بن نعمان فهرى ، تحمل نكند و از خدا براى خود طلب عذاب نمايد، معلوم مى شود، قضيه خلافت و امامت على عليه السّلام مطرح بوده كه در اثر تعصب وى نسبت به آن حضرت ، نتوانسته است تحمل كند.
البته بايد يادآورى شود كه از طرف علماى اهل تسنن ، توجيهاتى براى اين حديث شده تا به غير معناى خلافت و امارت حمل شود، ولى به هيچ عنوان مورد قبول صاحبان عقل سليم و فكر ثاقب نمى تواند باشد.
ما براى نمونه ، چند مورد از آن توجيهات را نگاشته و جواب مى گوييم :
١ - ابن صباغ مالكى بعد از نقل واقعه غدير در تنبيهى ، معانى((مولا))را ذكر نموده ، مى گويد: لفظ((مولا))اگر چه به اين معانى كه از جمله آن((اولى))هست وارد شده است ، اما معناى حديث شريف((من كنت مولاه ...))اين است كه هر كسى من ناصر يا دوست يا صديق يا حامى او هستم ، پس على نيز براى او چنين است . (٤١٢)
جاى بسى تعجب است كه آقاى ابن صباغ مالكى ، تمام قضيه غدير را تقريباً نقل نموده و مبارك بادِ عمر را به على عليه السّلام ذكر مى نمايد و قضيه حارث بن نعمان فهرى را در يك صفحه قبل مى نگارد و متوجه معناى((مولا))نمى شود.
آخر كدام آدم عاقلى بيشتر از صد هزار نفر را نگه مى دارد كه بگويد اى مردم ! هر كس من ناصر يا صديق يا دوست يا حامى او هستم ، على نيز براى او چنين است . آخر اين قضيه گفتن نمى خواهد، بلكه بر هر مسلمان واجب است ، ناصر و صديق و حامى كسى باشد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ناصر و صديق و حامى اوست .
آيا ابوبكر، عمر، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد بن عباده ، ابو ايوب ، سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار و ديگران ، ناصر و حامى و صديق كسى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ناصر و حامى و صديق او بود، نبودند؟
به بيانى ديگر، مگر هيچ كس از مسلمانان ، كسى را كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را نصرت مى كرده ، يا حمايت مى نموده يا با او دوست بوده ، نصرت و حمايت نمى كردند، جز على ابن ابى طالب عليه السّلام ؟
اگر چنين بوده پس بايد گفت : ديگران ارج و ارزشى براى دوستى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و نصرت و حمايت او قائل نبودند، و براى آنها فرقى نمى كرده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله با كى دوست باشد و با كى دشمن ، بلكه نسبت به همه يكسان بوده اند كه اين خود نشانگر درست نبودن ايمان در آنهاست ، و چون التزام به اين مطلب نا ممكن است ، پس معلوم مى شود((مولا))در حديث به معانى ناصر، صديق ، حميم و غير اين معانى نيست ، بلكه به معناى((اولى))بوده و مفيد ولايت و امارت است .
٢ - ابن اثير در نهايه ، بعد از آنكه براى لفظ((مولا))معانى كثيره مى آورد مثل ربّ، مالك ، سيد، منعم ، آزاد كننده ، آزاد شده ، ناصر، محب ، تابع ، همسايه ، هم پيمان ، عبد، داماد و منعم عليه مى گويد:((و كلّ من ولى امراً او قام به فهو مولاه و وليّه ؛ هر كس كه متولى امرى شود، يا براى انجام كارى قيام كند، پس او مولاى آن امر و ولى آن است)).
بعد مى گويد:((و منه الحديث ، من كنت مولاه فعلى مولاه ، يحمل على اكثر الاسماء المذكورة ؛ و از اين باب است ، حديث هر كس من مولاى او هستم پس على مولاى اوست ؛ زيرا كلمه مولا در اين حديث ، بر اكثر معانى كه ذكر شد قابل حمل است)). (٤١٣)
اينجا آقاى ابن اثير، مناسبت حكم و موضوع را اصلاً در نظر نگرفته و حكمى بر خلاف واقع نموده است ؛ زيرا لفظ((مولا))در حديث شريف با هيچ يك از معانى ذكر شده ، مناسبت نداشته و فقط با معناى((اولى و ولى))سازگارى دارد؛ چون در صورت حمل بر معانى ديگر، معناى حديث اين مى شود:((هر كس من مالك او هستم على مالك اوست ، هر كس ‍ من ناصر او هستم على ناصر اوست ، هر كس من محبّ او هستم على محبّ اوست ، هر كس من تابع او هستم على تابع اوست ، هر كس من همسايه او هستم على همسايه اوست ، هر كس من پسر عم او هستم على پسر عم اوست ، هر كس ‍ من هم پيمان او هستم على هم پيمان اوست ، هر كس من داماد او هستم على داماد اوست ، هر كس من عبد او هستم على عبد اوست ، هر كس من آزاد شده او هستم على آزاد شده اوست ، هر كس من نعمتى از او ديده ام على نعمتى از او ديده است ، هر كس من آزاد كننده او هستم على آزاد كننده اوست ، هر كس من به او انعام كرده ام على به او انعام كرده است)).
در بعضى از موارد معانى مذكوره يا درست نبوده و يا اينكه توضيح واضحات خواهد بود؛ زيرا هر كسى را پيامبر مالك او باشد، على مالك او نمى شود و هر كسى پيامبر داماد او بوده على داماد او نمى شود و هر كه پيامبر ابن عم او باشد على يقيناً ابن عم اوست و گفتن نمى خواهد، و در بعضى از موارد خلاف واقع است ؛ زيرا پيامبر عبد كسى يا آزاد كرده كسى نيست تا على نيز چنين باشد. و در بعضى از موارد هم تعارف است ؛ مثل اينكه هر كسى من صاحب و آقاى او هستم على نيز براى او چنين است و در بعضى از موارد هم كليت ندارد، مثل اينكه هر كسى من همسايه او هستم على همسايه اوست و در بعض از موارد هم ، اختصاص به على عليه السّلام بى معناست ، مثل اينكه هر كس من ناصر، محب ، صديق و حليف او هستم على براى او چنين است ؛ زيرا بر همه مسلمين واجب است چنين باشند.
پس مى بينيد كه بيان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن گيرودار و گرماى سوزان و خستگى ناشى از سفر و انجام مناسك حج با هيچ كدام از معانى فوق ، جور در نمى آيد، بلكه بايد معناى بسيار مهم و اساسى مراد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله باشد و آن معنا همانى است كه خود آن حضرت اراده فرموده است كه اول فرمود:((آيا من از شما اولى بر شما نيستم ؟))و وقتى مردم پاسخ مثبت دادند، فرمود:((هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست))؛ يعنى هر كه من بر او از خود او اولى هستم و ولايت و امارت بر او دارم ، على نيز نسبت به او چنين است .
٣ - شافعى گفته است : مراد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از جمله((من كنت مولاه ...))ولاى اسلام و((قربى))است كه به سبب اسلام پيدا مى شود؛ همچنانكه مولا در آيه مباركه (ذَالِكَ بِاءَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاءَنَّ الْكَفِرِينَ لاَ مَوْلَى لَهُمْ) (٤١٤) ؛((نصرت مؤ منين و ذلّت كافرين از آن جهت است كه خداوند ناصر مؤ منين است و كفار ناصرى ندارند))؛ به همين معنا يعنى ولاى اسلام حمل مى شود. (٤١٥)
در جواب مى گوييم : اگر مراد ولاى اسلام باشد؛ يعنى قربى كه از ناحيه اسلام پيدا مى شود، اختصاص آن به على عليه السّلام معنا نخواهد داشت ؛ چون همه مسلمانان مكلف و موظف هستند كه قريب به همديگر بوده و از همديگر با اطلاع باشند.
قرآن كريم وقتى مسلمانان صدر اسلام را توصيف مى كند، مى فرمايد: (... اءَشِدَّآءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيْنَهُمْ ...) (٤١٦) ؛((آنان در برابر كفار شديد و در ميان خود مهربان بودند))، يا در رابطه با كل مسلمانان مى فرمايد: (... وَالْمُؤْمِنُونَ والْمُؤْمِنَتُ بَعْضُهُمْ اءَوْلِيَاَّءُ بَعْضٍ ...) (٤١٧) ؛((مؤ منان چه زن و چه مرد ولىّ (و يار و ياور) يكديگر هستند)).
٤ - ابن اثير كلام عمر را كه خطاب به على عليه السّلام گفت :((اصبحت مولى كل مؤ من ...))به معناى ولى و دوست حمل مى كند؛ يعنى عمر گفت : صبح كردى در حالى كه ولى و دوست هر مؤ من هستى . (٤١٨)
جواب اين مطلب را نيز با يك سؤ ال بيان مى كنيم و آن اينكه آيا على عليه السّلام قبل از آن روز دوست مؤ منان نبوده است ؟
٥ - گفته شده كه سبب صدور اين جمله از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اين بود كه اسامة بن زيد بن حارثه به على عليه السّلام گفت : تو مولاى من نيستى بلكه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مولاى من است و چون پيامبر اين قضيه را شنيد فرمود:((من كنت مولاه فعلى مولاه)). (٤١٩)
بايد ديد مراد اسامه ، از اينكه به على عليه السّلام گفت :((تو مولاى من نيستى))چه بوده است ؟ اگر مراد اين بوده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آزاد كننده من است ؛ چون پدرش (زيد) را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خريد و چون معلوم شد غلام نبوده او را فرزند خود خواند، حرف اسامه درست است ، و معنا ندارد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله جمعيتى قريب به ١٥٠هزار نفر را جمع كند و بگويد:((هر كسى من مولاى او هستم على مولاى اوست))، بلكه اگر آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله مى خواست به اسامه بفهماند كه على عليه السّلام هم حكم آن حضرت را دارد به خود او مى گفت ، وانگهى اين حرف از اسامه وقتى درست است كه على عليه السّلام خودش را مولا، آقا و آزاد كننده او گفته باشد، در حالى كه تاريخ چنين چيزى را ثبت نكرده است . از اسامه هم بعيد خواهد بود كه ابتدا به ساكن ، چيزى را بگويد كه مورد انكار على عليه السّلام نبوده است .
و اگر مراد اسامه بعضى از معانى ديگر، مثل دوست ، صديق و ناصر بوده كه باز يك قضيه شخصى مى شود و قضيه شخصيه را آن همه بزرگ كردن معنا ندارد، گذشته از اينكه هيچ عاقلى باور نمى كند كه اسامه بر گردد و به على عليه السّلام بگويد تو دوست يا ناصر من نيستى ؛ چون اسامه مى دانسته كه هر كسى كه پيامبر با اوست ، على عليه السّلام و هر مسلمان ديگرى نيز با او هست ، و اگر مراد او بعضى از معانى ديگر مثل حليف ، عقيد (٤٢٠) ، جار، ابن عم ، داماد و ... بوده كه اصلاً خود اين كلام از اسامه غلط بوده است و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بايد او را متوجه مى كرد كه كلام تو غلط است .
پس اگر مشاجره اى هم بين على عليه السّلام و اسامه واقع شده باشد، حتماً اسامه خواسته است بگويد تو بر من ولايت و امارت ندارى و فقط رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولايت و امارت دارد و چون اين مطلبى بوده كه خيلى از مسلمانان به آن معتقد بودند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى نفى اين اعتقاد و اثبات ولايت و امارت على عليه السّلام بر مسلمانان ، مردم را جمع نمود و به آنان گفت :((من كنت مولاه فعلى مولاه)).
٦ - ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه بعد از آنكه اعتراف مى كند كه حديث غدير صحيح و طرق و اسانيد آن جداً كثير است و اكثر آن طرق صحيح و حسن مى باشد، مى گويد: فرق شيعه اتفاق دارند بر اعتبار تواتر در خبرى كه به آن براى اثبات امامت استدلال مى كنند و اين خبر متواتر نيست ، بلكه در صحت آن جماعتى از ائمه حديث مثل ابوداوود سجستانى ، ابوحاتم رازى و غير ايشان اشكال كرده اند.
پس اين حديث در عين حالى كه خبر واحد است ، صحت آن نيز مورد اختلاف است و چگونه ممكن است شيعيان بر خلاف مبنا و مشى اصلى شان كه تواتر را در احاديث امامت شرط مى دانند، به اين خبر عمل نموده و آن را از ادله اصليه امامت على عليه السّلام بدانند و اين حكم ، تناقض صريح است . (٤٢١)
اولاً : از قديم گفته اند:((دروغگو حافظه ندارد))اين آقا در حالى كه در اول گفتارش حديث را صحيح دانسته و طرق آن را جداً كثير مى داند و حتى مى گويد كسى كه در صحت حديث شك كند، كلامش ارزش اعتنا كردن را ندارد، در آخر و موقع اشكال بر شيعه مى گويد حديث از آحاد بوده و صحت آن مورد اختلاف است . شما را به خدا اگر حديثى داراى طرق متعدد باشد به طورى كه احتمال كذب نسبت به آن داده نشود، از احاديث آحاد حساب مى شود يا متواتر و آيا اين گفته ابن حجر جز تناقض ذيل كلامش با صدر آن چيز ديگرى خواهد بود؟
ثانياً : اگر كسى در اسناد حديث غدير خم و كلمات بزرگان و حفاظ اهل سنت كه در چند صفحه قبل از اين ، نگاشته شد كه حتى بعضى ، طرق آن را به ١٥٠ طريق رسانيده اند و آقاى ابوالمعالى استاد، ابوحامد غزالى طبق نقل ينابيع الموده كتابى را در بغداد ديده بود كه پشت جلد آن نوشته شده بود اين كتاب جلد ٢٨ از طرق و اسانيد كلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه فرمود:((من كنت مولاه ...))و نوشته شده بود كه بعد از اين جلد هم جلد ٢٩ آن خواهد بود، دقت كند فكر نمى كنم كه به گفتار ابن حجر ارج و ارزشى قائل شود، مگر اينكه مكابر باشد و به خاطر تعصب بيش از حد مثل كسى كه در مقام لجاجت وجود آفتاب را در روز روشن و آفتابى منكر مى شود، تواتر اين حديث را هم انكار كند.
ثالثاً : مرحوم قاضى نور الله شوشترى ملقب به((شهيد ثالث))مى گويد شيخ عماد الدين ابن كبير شامى شافعى در تاريخ خود موقع نگاشتن ، احوالات محمد بن جرير طبرى شافعى گفته است كتابى را ديدم كه در آن احاديث غدير خم جمع آورى شده بود و داراى دو مجلّد بزرگ بود. (٤٢٢)
رابعاً : در جاى خودش روشن شده است كه لازم نيست در تواتر خبر و احتجاج به تواتر آن ، جميع مردم قائل به تواتر آن باشند، بلكه ثبوت تواتر نزد عده اى كافى است كه به آن احتجاج شود، به اين معنا كه وقتى تعداد روات در هر طبقه ، به حدى رسيد كه احتمال تبانى و اتفاق آنان برجعل و وضع منتفى و عادتاً محال باشد، كافى است كه آن خبر را متواتر بدانيم ، در هر طبقه ده نفر باشد يا ده هزار نفر فرقى نمى كند.
خامساً : معلوم مى شود آقاى ابن حجر ديده است كه لفظ((مولا))در حديث شريف به غير از((اولى))به معناى ديگرى قابل حمل نيست كه دچار تناقض گويى شده و خواسته است از طريق اشكال مذكور خبر فوق را كم ارزش جلوه بدهد.
٧ - ممكن است گفته شود كه اگر قضيه غدير، دال بر امامت على عليه السّلام هست ، پس چرا آن حضرت و بستگان و شيعيان او در محافل و مجالس و مواردى كه لازم بوده است ، به آن استدلال نكرده اند تا از اين طريق امامت آن حضرت به اثبات رسيده و مردم به آن معتقد شوند.
در جواب مى گوييم : اولاً: عدم استدلال ، ملازمه با عدم ثبوت امامت ندارد؛ زيرا اگر امامت آن حضرت ثابت بوده و مسلمين هم مى دانستند، استدلال معنا نخواهد داشت .
ثانياً : استدلال بى فايده بود، براى اينكه طرف مقابل نمى پذيرفت و با ايجاد شبهه ، ذهن مردم را مشوش مى كرد، همان طورى كه امروز چون گذشته در كتب و نوشته جات اهل تسنن ديده مى شود.
ثالثاً : على عليه السّلام و فرزندان و اصحاب آن حضرت در موارد مختلف به اين حديث شريف احتجاج نموده اند، و ما مواردى را از كتب اهل سنت نقل مى نماييم :
١ - ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل مى كند كه على عليه السّلام در روز شورا قبل از آنكه مردم با عثمان بن عفّان به عنوان خلفه بيعت كنند و بعد از بيعت عبدالرحمن بن عوف و حاضران در جلسه شورا با عثمان ، اصحاب شورا را مخاطب قرار داده و با آنان به احتجاج پرداخت و در ضمن آن احتجاج فرمود: شما را به خدا قسم آيا در ميان شما كسى پيدا مى شود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در رابطه با او گفته باشد((مَن كُنْتُ مولاه فهذا مولاه))غير از من ؟ گفتند نه ، هرگز در رابطه با شخص ديگرى چنين نفرموده است . (٤٢٣)
علماى زيادى از اهل تسنن اين احتجاج را در كتب خودشان آورده اند، براى مزيد اطلاع به كتاب شريف((الغدير))مراجعه شود. (٤٢٤)
ضمناً على عليه السّلام به اين حديث در جاهاى ديگر نيز احتجاج نموده و فرموده است :((هر كه اين جمله را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده است ، شهادت بدهد، پس عده اى برخاسته و شهادت داده اند)).
از جمله در ايام حكومت عثمان و در((رحبه))كه محله اى در كوفه است و در روز جمل و روز صفين كه به طرق متعدده از علماى عامه نقل شده است . (٤٢٥)
ابن جوزى (٤٢٦) مى گويد: در روايتى آمده است كه آن حضرت در((رحبه))به اين حديث احتجاج نموده و از مردم شهادت خواست ، پس جمع كثيرى برخاستند و شهادت دادند و در روايتى سى نفر براى شهادت قيام كردند.
خبر شهادت خواستن حضرت على عليه السّلام را در رحبه ، ابن حجر (٤٢٧) و احمد بن حنبل (٤٢٨) از عبدالرحمن بن ابى ليلى و ابن اثير در اسدالغابة (٤٢٩) و جوينى در فرائد السمطين (٤٣٠) نيز نقل كرده اند.
ابن اثير گفته است كه عده اى بيش از ده نفر از جا حركت نموده و شهادت دادند كه از آن جمله ابو ايوب انصارى ، ابو عمرة بن محصن ، ابو زينب ، سهل بن حنيف ، خزيمة ابن ثابت ، عبداللّه بن ثابت انصارى ، حبشى بن جناده سلولى ، عبيد بن عازب انصارى ، نعمان بن عجلان انصارى ، ثابت بن وديعه انصارى ، ابوفضاله انصارى و عبد الرحمان بن عبد رب مى باشند.
٢ - ابن مغازلى شافعى (٤٣١) و جوينى (٤٣٢) روايت نموده اند كه على عليه السّلام از اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در رابطه با شنيدن حديث غدير شهادت خواست ، پس دوازده نفراز ميان جمعيت برخاسته و شهادت دادند.
٣ - جزرى شافعى با اسناد از امّ كلثوم بنت على عليه السّلام از فاطمه زهرا عليها السّلام نقل مى كند كه آن حضرت خطاب به مردم فرمود: آيا گفتار پيامبر را فراموش كرديد كه در روز غدير خم فرمود:((هر كسى كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست و فرمود: يا على ! تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى)). (٤٣٣)
٤ - حافظ سليمان حنفى قندوزى روايت مى كند كه به اين حديث استدلال و احتجاج نمود سبط اكبر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله امام حسن مجتبى عليه السّلام ، آن موقع كه صلح با معاويه بر قرار شد، پس براى خطبه ايستاد و بعد از حمد و ثناى خداى متعال و صلوات بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بيان مطالبى در فضيلت اهل بيت و امير مومنان عليه السّلام فرمود:((به تحقيق كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند و از آن حضرت شنيده اند موقعى كه دست پدرم على عليه السّلام را در غدير خم گرفت و خطاب به مردم فرمود: هر كسى كه من مولاى او هستم على مولاى اوست ، خدايا! دوست باش با دوستان على و دشمن باش با دشمنان على ، بعد به آنان امر كرد كه حاضرين قضيه را به غايبين اطلاع بدهند)). (٤٣٤)
٥ - همچنين به اين حديث شريف استدلال فرمود امام حسين عليه السّلام يكى دو سال قبل از مرگ معاويه در((منى))، در حالى كه اطراف آن حضرت را حدود هفتصد نفر از اصحاب و تابعين و عده اى از شيعيان گرفته بودند كه به دعوت آن حضرت در آنجا جمع شده بودند. حضرت خطاب به آنان فرمود: شما را به خدا قسم ! آيا نمى دانيد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در روز غدير خم پدرم على عليه السّلام را به ولايت نصب نموده و فرمود: حاضرين به اطلاع غايبين برسانند؟ گفتند چرا، به خدا چنين بوده است . (٤٣٥)
٦ - ابن ماجه در باب فضايل اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به سندش از عبدالرحمن بن سابط از سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه در بعضى از حج هاى معاويه ، بر او وارد شده ، ديد عده اى از على عليه السّلام ياد مى كنند و معاويه آن حضرت را بد مى گويد، پس سعد غضبناك شد و گفت : اين مطالب را در رابطه با مردى مى گويى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:((هر كسى كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست)). (٤٣٦)
٧ - جوينى در فرائد السمطين به سندش از عبد الله بن محمد بن عقيل روايت مى كند كه گفت : من و على بن الحسين عليهماالسّلام و محمد حنفيه و ابو جعفر محمد بن على باقر عليه السّلام نزد جابر بن عبد الله در خانه اش بوديم كه مردى از اهل عراق وارد شد و گفت : اى جابر! تو را به خدا قسم مى دهم كه مرا حديث كنى چيزى را كه ديده اى و چيزى را كه شنيده اى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله .
پس جابر گفت ما در جحفه در غدير خم بوديم و مردم زيادى از جهنيه و مدينه و غفار نيز آنجا بودند، پس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از ميان چادر يا خيمه اى كه براى آن حضرت مهيا كرده بودند بيرون آمد و سه بار با دست مبارك اشاره فرمود، آنگاه دست على عليه السّلام را گرفته فرمود:((هر كسى كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست)). (٤٣٧)
٨ - در مناقب حنفى و تذكرة الخواص ابن جوزى آمده است كه على عليه السّلام در ايام صفين ، نامه اى براى معاويه نوشت و آن را توسط اصبغ بن نباته ارسال فرمود.
اصبغ مى گويد، وارد بر معاويه شدم در حالى كه او بر مسندش نشسته بود، طرف راستش عمرو بن عاص و حوشب و ذوالكلاع و طرف چپش ، برادرش عتبه ، ابن عامر بن كريز، وليد بن عقبه ، عبدالرحمن بن خالد، شرحبيل بن سمط و مقابلش ابوهريره ، ابو درداء، نعمان بن بشير و ابو امامه باهلى نشسته بودند، وقتى نامه على عليه السّلام را خواند گفت :((على قاتلين عثمان را به ما نداد)).
اصبغ مى گويد: گفتم : اى معاويه ! تو خواهان ديه يا قصاص براى خون عثمان نيستى بلكه تو خواهان ملك و حكومتى ، تو اگر مى خواستى عثمان را يارى كنى ، در زمان حكومتش يارى مى كردى ، اما اين كار را نكردى تا عثمان كشته شود و تو از اين طريق به حكومت برسى .
پس معاويه غضبناك شد و من خواستم او را بيشتر غضبناك كنم ، پس به ابوهريره گفتم : اى صاحب رسول خدا! من تو را قسم مى دهم به خدايى كه غير از او خدايى نيست ؛ خدايى كه غيب و شهود را مى داند و به حق حبيبش مصطفى كه خبر بدهى آيا در روز غدير خم بوده اى يا نه ؟
ابو هريره گفت : بلى ، بودم و شاهد بودم آنچه را كه در آن روز گذشت .
گفتم : شنيدى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن روز در رابطه با على عليه السّلام چه فرمود.
گفت : شنيدم كه فرمود:((هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست ، خدايا! دوست بدار دوستدار على را و دشمن بدار دشمنان على را و نصرت كن كسى را كه على را نصرت كند و مخذول كن كسى را كه در صدد خذلان على باشد)).
گفتم : اى ابو هريره ! اين حديث را شنيده اى و امروز با دشمن على دوستى و با دوست او دشمنى مى كنى ؟
ابو هريره نفس عميقى كشيد و گفت : (اناللّه وانااليه راجعون ). (٤٣٨)
آنچه ذكر شد، مواردى از احتجاجات على عليه السّلام و فرزندان و اصحاب آن حضرت بود و موارد زيادى از اين احتجاجات در كتب فريقين موجود است كه نقل همه آنها موجب طولانى شدن بحث شده و از حوصله اين كتاب خارج است .
ضمناً توجيهات ديگرى نيز از بعضى از علماى اهل تسنن در رابطه با لفظ((مولا))و حديث غدير ذكر شده است كه نقل و رد آن جز تضييع وقت ، فايده ديگرى نخواهد داشت .
نا گفته نماند كه غير از آيه مباركه (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ...) و حديث شريف غدير، آيات و روايات ديگرى نيز در قرآن و سنت موجود است كه دال بر امامت على عليه السّلام و فرزندان آن حضرت مى باشد و به تعدادى از آن در بخش((تشيع چيست))،اشاره شد كه به خاطر رعايت اختصار از ذكر بقيه خوددارى نموده طالبين حقيقت را ارجاع مى دهيم به كتبى كه علماى بزرگ شيعه در اين باب نوشته اند.
ضمناً لازم است تذكر داده شود كه فخر رازى در ذيل تفسير آيه (... الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...) (٤٣٩) و ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه (٤٤٠) و غير ايشان در كتابهاى خودشان ، منكر وجود نص بر امامت على عليه السّلام شده اند. مثل اينكه خبر غدير يا((حديث منزلة))يا حتى((حديث يوم الدار))نيز در نزد آنان دلالت بر امامت آن حضرت ندارد.
به نظر حقير، اين افراد آن چنان كور باطن هستند كه آنچه را كه خودشان نيز نقل نموده اند، نمى فهمند و علّت اساسى هم اين است كه امثال اين افراد، مذهب و طريقه خودشان را اصل قرار داده و قرآن و سنت را بر آن متفرع مى كنند، در حالى كه بايد مطلب به عكس باشد و قرآن و سنت اصل قرار گرفته و مذهب متفرع بر آن دو شود كه اگر مطابق قرآن و سنت بود، پذيرفته شود و الاّ طرد گردد و چون چنين نيست ، اين همه مشكل به وجود آمده است .
ما مى توانيم از آقاى فخر رازى و ابن ابى الحديد معتزلى و كسانى كه مثل اين دو نفر فكر مى كنند، بپرسيم آيا مسأ له مسح پا يا شستن آن مهمتر است ، يا مسأ له خلافت ؟ آيا خواندن التحيات مهمتر است يا مسأ له خلافت ؟ و آيا...
در دين مبين اسلام هيچيك از احكام به اهميّت خلافت نمى رسد؛ زيرا خلافت و امامت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه ضامن بقاى اسلام و اجراى احكام مى باشد. امام عليه السّلام احكام را آن چنان كه خداوند براى پيامبرش نازل فرموده براى مردم بيان مى نمايد.
آيا درست است كه بگوييم خداوندى كه خالق عقل است و پيامبرى كه((عقل كل))هست ، جزئى ترين مسأ له از مسائل فرعى را به اختيار خود مردم نگذاشته و منوط به شوراى آنان نكرده اند، بلكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قبل از رحلت ، تمام احكام را تبليغ نموده و چيزى فرو گذار نكرده است ، اما مسأ له خلافت و امامت را كه حتى اگر به عنوان يك حكم فرعى هم بدانيم باز از ويژگى خاصى برخوردار است ، به عهده خود مردم گذاشته اند؟
از طرف ديگر، امامت اگر منوط به اختيار امت باشد، امت چون از گذشته و حال اشخاص مى توانند اطلاع داشته باشند و نسبت به آينده هيچ آگاهى ندارند، فقط كسى را انتخاب مى كنند كه ظاهر الصلاح باشد، اما آيا در آينده هم به همين حال باقى خواهد ماند يا خير؟ نمى توانند تضمينى داشته باشند، ولى منتخب خدا و رسول ، گذشته و حال و آينده اش ‍ تضمين شده است ؛ زيرا خداوند متعال بالاستقلال و رسول او بالتبع ، هم گذشته را مى دانند و هم آينده را.
از همه مهمتر، عمل خلفاى انتخابى خود مؤ يد اين مطلب است كه اختيار امت و شورا، دخالتى در تعيين امام نداشته و بلكه بايد بانص تعيين شود.
چون شما در تاريخ مى بينيد كه ابوبكر قبل از مرگ خود عمر را به عنوان جانشين خود منصوب مى كند و عمر نيز بعد از آنكه مجروح مى شود، شوراى شش نفره تشكيل داده و مى گويد اگر اكثريت شش نفر يعنى چهار نفر آنان يك طرف شدند، نظر آنان متبع است والاّ اگر به سه نفر، سه نفر تقسيم شدند آن سه نفرى كه عبدالرحمن بن عوف جزء آنهاست مقدمند كه خود اين عمل باز نوعى تنصيص است تا اختيار عمومى و انتخاب به سبب اجماع .
و اين جاست كه سؤ ال مى كنيم آيا اين كار ابوبكر و عمر كه جانشينان بعد از خود را معرفى كردند، نيكو و پسنديده و مطابق عقل است ؟ يا اينكه خلاف قواعد و مسلمات دينى است ؟
اگر گفته شود اين كار نيكو و پسنديده و مطابق عقل است ، مى گوييم چطور ممكن است پيامبرى كه((عقل كل))است و خدايى كه خالق عقل است ، اين عمل نيكو و پسنديده را انجام ندهند؟ و خليفه بعد از رسول خدا را براى مردم معرفى ننمايند؟
و اگر گفته شود اين كار بر خلاف قواعد و ضوابط اسلامى است كه ديگر ارزش و اعتبارى نخواهد داشت و خلافتهاى انتصابى همه باطل خواهد شد.
با مطالبى كه گفته شد، هم وجود نص بر خلافت و هم ضرورت تنصيص مشخص شد. وانگهى ، بر فرض نصى هم بر امامت على عليه السّلام نداشتيم ، باز تنها انتخاب اصلح ، انتخاب آن حضرت براى امامت بود؛ زيرا عقلى كه خداوند به ما عطا كرده ، حكم مى كرد كه بايد پيروى از على عليه السّلام كنيم ؛ زيرا سابقه هيچ كس در دفاع از اسلام مانند ايشان نيست و از نظر علم و شجاعت و زهد و تقوا و ديانت همانند ندارد.
آيا از نظر عقلى درست است انسان ، دانا را بگذارد و دنبال كسى برود كه او خود در مسائل و احكام دينى ، نيازمند به استاد و معلم هست ؟
آيا اين قاعده عقليه كه پيروى بايد از بهترين باشد، به عنوان يك اصل مسلّم در تمام جوامع بشرى ، مسلمان و غير مسلمان مورد قبول عامّه مردم نيست ؟

۱۰
تشيّع چيست و شيعه كيست ; امامان (ع ) معصوم هستند شيعيان علاوه بر اينكه معتقدند به امامت دوازده امام از طريق نص هستند، قائل به عصمت آنان نيز مى باشند و علم ائمه عليهم السّلام را نيز علمى كه با تحصيل و رفتن به مدرسه به دست آمده باشد، نمى دانند؛ بلكه آن علم را خدادادى مى دانند كه به هر كه بخواهد مى دهد و به همين جهت ، امامان نه تنها معصوم از گناه هستند بلكه از خطا و اشتباه و سهو و نسيان نيز معصوم مى باشند و از نظر شيعيان فرق پيامبر با امامان در چند مورد است :
١ - بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله((وحى))نازل شده و بر امامان وحى نازل نمى شد.
٢ - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از ناحيه خداوند، به مردم معرفى مى شود و امامان از طرف پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معرفى مى شوند.
٣ - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آورنده دين و مبلغ آن است و امامان تنها((مبلغ))دين هستند.
٤ - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى تواند قانون جعل كند، حكمى را نسخ نموده و حكم ديگرى به جاى آن وضع نمايد، دايره حكمى را تضييق كند يا توسعه دهد. ولى امامان ، فقط آنچه را كه از پيامبر گرفته اند، براى مردم تبيين و تبليغ مى كنند، و در مواردى نيز چون شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى توانند دايره حكمى را تضييق كنند يا توسعه دهند.
براى اثبات عصمت هم مى توان به((نقل))و هم به((عقل))احتجاج و استدلال كرد .
اما از طريق نقل ، حاكم در مستدرك با اسناد صحيح و محبّ طبرى در الرياض النضرة و متقى هندى در كنزالعمّال اين حديث را از ابوذر غفارى روايت مى كنند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((من اطاعنى فقد اطاع الله و من عصانى فقد عصى الله و من اطاع عليا فقد اطاعنى و من عصى عليا فقد عصانى ؛ (٤٤١) هر كس مرا اطاعت كند، خدا را اطاعت نموده و هر كه مرا معصيت كند، خدا را معصيت نموده و هر كس على را اطاعت كند، مرا اطاعت نموده و هر كس على را معصيت كند، مرا معصيت كرده است)).
ضمناً محب طبرى مى گويد:((حديث راابوبكراسماعيلى در معجم خودش و خجندى نيز روايت كرده اند و ذهبى نيز حديث را تصحيح نموده است)).
اگر كسى در همين حديث دقت كند، متوجه مى شود كه در نتيجه اطاعت على عليه السّلام اطاعت خداوند و نا فرمانى على عليه السّلام نافرمانى خداوند متعال مى شود و ممكن نيست كه مطيع او مطيع خدا و مخالف او مخالف خدا باشد، مگر در صورتى كه احتمال خطا و معصيت از آن حضرت منتفى شود.
وقتى اطاعت آن حضرت عين اطاعت پروردگار و مخالفت با آن حضرت ، عين مخالفت با خداوند است ، قطعاً اراده و كراهت آن حضرت عليه السّلام مقرون به اراده و كراهت خداوند مى شود؛ يعنى هيچ وقت چيزى را كه خدا اراده نكرده ، اراده نمى كند و چيزى را كه خداوند مكروه نمى داند از آن كراهت ندارد؛ و كسى كه چنين باشد واجب العصمة است ؛ زيرا كسى كه احتمال خطا يا معصيت نسبت به او داده شود هيچ وقت اطاعت او عين اطاعت خدا و مخالفت با او، عين مخالفت با خدا نمى شود؛ چون در موارد اشتباه يا معصيت ، نه تنها اطاعت واجب نبوده بلكه حرام نيز هست .
حافظ سليمان قندوزى حنفى از فرائد السمطين جوينى شافعى از اصبغ بن نباته از ابن عباس روايت نموده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((انا و على والحسن و الحسين و تسعة من ولدالحسين مطهرون معصومون ؛ (٤٤٢) من ، على ، حسن ، حسين و نه نفر از فرزندان حسين عليه السّلام همه مطهّر و معصوم هستيم)).
ضمناً آيه مباركه((تطهير))و حديث شريف((ثقلين))نيز دلالت بر عصمت امامان عليهم السّلام از خطا و معصيت دارند كه در بخش تشيّع چيست ، مفصلاً مورد بحث و بررسى قرار گرفت .
و اما از نظر((عقل))، پس همان طورى كه در بحث نبوت گذشت ، طبع انسان نفرت دارد از اينكه از كسى پيروى كند كه احتمال خطا يا معصيت در رابطه با او داده شود، چه در آن صورت هر امر و نهى كه از او صادر شود، احتمال خطا يا معصيت در آن وجود خواهد داشت . صرف همين احتمال كافى است كه احكام صادره از ناحيه او جدى گرفته نشود كه در اين صورت خود به خود مسأ له امامت و رهبرى منتفى شده و جامعه بدون امام و رهبر باقى مى ماند.
چنانچه در فرض وقوع خطا و معصيت از امام ، او احتياج به رهبرى و امر و نهى ديگران پيدا خواهد كرد كه در نتيجه ، امامت و ماءموميّت طرفينى مى شود، نه اينكه يكى امام باشد و ديگرى مأ موم .
ضمناً شيعيان در رابطه با عصمت امامان نيز قائلند كه اين عصمت مطلق است ؛ يعنى امام هم قبل از امامت و هم بعد از آن و هم در احكام دينى و هم در غير آن ، و خلاصه در جميع امور، بايد معصوم باشد.
بنابراين ، معلوم مى شود كه بعد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فقط على عليه السّلام است كه مى تواند داراى اين ويژگى باشد و به اين مطلب ابو محمد بن متويه در كتاب كفايه اقرار نموده و گفته است كه على عليه السّلام معصوم بود، اگر چه به نظر او واجب العصمة نبوده و عصمت هم شرط امامت نيست . (٤٤٣)
اسامى ائمّه عليهم السّلام طبق عقيده شيعيان اثنا عشرى امامان بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عبارتند از :
١ - على بن ابى طالب عليه السّلام كه در روز جمعه ، سيزدهم رجب بعد از سى سال از ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از مادرى به نام فاطمه بنت اسد و در خانه كعبه به دنيا آمد .
آن حضرت نخستين هاشمى است كه از پدر و مادر هاشمى متولد شده است و در سحرگاه جمعه ، نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت ، در محراب مسجد كوفه و در حال خواندن نماز صبح ، توسط شقى ترين امت ، يعنى((عبدالرحمن بن ملجم مرادى))مضروب گرديد و چون ثلثى از شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان گذشت ، روحش به رفيق اعلى پرواز و به درجه رفيعه شهادت رسيد.
مدت عمر آن حضرت ٦٣ سال و دوران امامتش سى سال بوده و قبر شريف آن حضرت در نجف اشرف ، يكى از شهرهاى عراق است .
فضايل و مناقب آن حضرت بيشتر از آن است كه احصا و شمارش شود، عده كثيرى از علماى فريقين در رابطه با فضايل و مناقب آن بزرگوار كتاب نوشته اند و مختصرى نيز در همين كتاب گذشت .
٢ - حسن بن على ملقب به((مجتبى عليه السّلام))و سبط اكبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه در روز سه شنبه ١٥ رمضان المبارك سال دوم يا سوم هجرى از مادرى مطهر و معصومه چون حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام ديده به جهان گشود و در سال ٤٩ هجرى در شب ٢٨ صفر توسط جعده همسرش و به تحريك معاوية بن ابى سفيان به وسيله سمّ به شهادت رسيد.
مدت عمر آن حضرت ٤٧ سال و دوران امامتش ده سال مى باشد، مدفن شريف آن بزرگوار در قبرستان بقيع ، واقع در مدينه است .
آن بزرگوار، عابدترين ، عالم ترين ، سخى ترين و حليم ترين شخص عصر خود و شبيه ترين بنى هاشم نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بود.
٣ - حسين بن على عليه السّلام ملقب به((سيّدالشهداء))و سبط دوم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه در روز پنجشنبه سوم شعبان سال سوم يا چهارم هجرى از مادرش حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام متولد شده و در سال ٦١ هجرى در روز شنبه دهم محرم به دست عمال يزيد بن معاويه ، در سر زمين كربلا به شهادت رسيد.
عمر شريف آن حضرت در موقع شهادت ، ٥٧ سال و دوران امامتش يازده سال بوده است و قبر شريفش در سرزمين عراق ، شهر كربلا، زيارتگاه عاشقان و محبان خاندان رسالت است .
علم آن حضرت بيشتر از آن است كه در مقياسى سنجيده شود، در عبادت بسيار كوشا و جدى بود، به طورى كه در هر شب ، هزار ركعت نماز به جا مى آورد.
در شجاعت آن بزرگوار همين بس كه براى حفظ و ابقاى دين ، دست از همه چيز خود شست و خود و فرزندان و برادران و بنى اعمام و اصحابش تا آخرين لحظه حيات ، دست از هدفى كه داشتند بر نداشتند.
آنچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در رابطه با او و برادر بزرگوارش ، امام مجتبى رسيده است ، فضيلت و بزرگوارى آن((دو سيد جوانان اهل بهشت))را به اثبات مى رساند.
٤ - على بن الحسين عليه السّلام ملقب به((زين العابدين))، كه در تاريخ ولادت آن جناب اختلاف بسيار است و شايد مشهور روز نيمه جمادى الثانى سال ٣٨ هجرى باشد، بعضى هم پنجم شعبان همان سال يا سال ٣٦ هجرى نوشته اند و اقوال ديگرى هم وجود دارد. مادر آن بزرگوار((شهربانو))دختر يزدجرد مى باشد.
اين امام همام در روز شنبه ٢٥ محرم سال ٩٥ هجرى (٤٤٤) به دستور هشام بن عبدالملك ، خليفه اموى و به وسيله سمّ به شهادت رسيد .
مدت عمر آن حضرت ٥٧ سال و دوران امامتش ٣٥ سال و مدفن شريفش در بقيع مى باشد .
آن حضرت ، در عبادت ، علم ، تقوا و رسيدگى به محرومان بى نظير بود، و در حلم و بردبارى شبيه آباى گرامى خويش ‍ بوده و با دشمنانش زياد مدارا مى كرد، گاهى نيز با برخورد حكيمانه و عالمانه خود، موجب هدايت آنان مى شد.
٥ - محمد بن على عليه السّلام مشهور به((باقر))كه در روز دوشنبه سوم صفر (٤٤٥) سال ٥٧ هجرى در مدينه منوره به دنيا آمد .
آن حضرت نخستين علوى و فاطمى است كه از پدر و مادر علوى و فاطمى به دنيا آمده است ؛ زيرا ما در محترمه ايشان((فاطمه))دختر امام حسن مجتبى عليه السّلام مى باشد و در روز دوشنبه هفتم ذيحجه سال ١١٤ هجرى ، توسط ابراهيم بن وليد بن عبد الملك بن مروان اموى به درجه شهادت رسيد.
مدت عمر آن حضرت ٥٧ سال و دوران امامتش نوزده سال و قبر شريفش در قبرستان بقيع مى باشد.
علم آن بزرگوار كثير و حلم او واسع بود، در سخاوت و عبادت و تواضع و اخلاق حسنه نظير نداشت و در كثرت علم او همين بس كه طبق حديث مروى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آن حضرت((باقر))است ؛ زيرا علوم را مى شكافد و معضلات آن را بيان مى كند.
٦ - جعفر بن محمد عليه السّلام ملقب به((صادق))كه در روز دوشنبه هفدهم ربيع الاول سال ٨٣ هجرى (٤٤٦) و در سالروز ولادت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از فاطمه ملقب به((ام فروه))دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر به دنيا آمد. و در روز ٢٥ شوال سال ١٤٧ هجرى به امر منصور خليفه عباسى مسموماً به شهادت رسيد.
مدت عمر شريف آن حضرت ٦٥ سال و دوران امامتش ٣٤ سال و قبر شريفش در مدينه و در قبرستان بقيع مى باشد.
علم ، فضل ، كمال ، حكمت ، فقه ، زهد، ورع ، تقوا و اخلاق حسنه آن حضرت بر احدى پوشيده نيست و قبلاً در بحث تشيّع چيست ، گفتار مالك و ابوحنيفه را در رابطه با علم آن حضرت نقل نموديم .
٧ - موسى بن جعفر عليه السّلام ملقب به((كاظم))كه در روز يكشنبه هفتم صفر سال ١٢٨ هجرى از مادرش((حميده مصفات))در مدينه متولد شده و در روز ٢٥ رجب سال ١٨٣ هجرى بعد از آنكه مدت چهارده سال در بغداد و در زندانهاى هارون الرشيد خليفه عباسى اسير و زندانى بود و انواع شكنجه هاى روحى و جسمى را متحمل شد، به دستور آن خليفه سفاك و به وسيله زهر به درجه رفيعه شهادت نايل آمد.
مدت عمر آن حضرت ٥٥ سال و دوران امامتش ٣٥ سال و قبر شريفش در كاظمين يكى از شهرهاى عراق مى باشد.
آن حضرت نيز چون آباى گرامى اش درعلم ، فضل ، تقوا، ديانت ، جود و سخاوت ، زبانزد خاص و عام بوده و كتب فضايل و مناقب از ذكر اخلاق حسنه و فضايل و كمالات آن بزرگوار مشحون است .
٨ - على بن موسى عليه السّلام ملقب به((رضا))كه در روز جمعه يازدهم ذيقعده سال ١٤٨ هجرى از مادرش((نجمه خاتون))متولد شده و در روز آخر صفر سال ٢٠٣ هجرى در شهر طوس خراسان و به دستور مأ مون الرشيد خليفه عباسى به وسيله زهرى كه در انگور مخلوط شده بود به درجه شهادت رسيد.
مدت عمر آن حضرت ٥٥ سال و مدت امامتش بيست سال و مدفن شريف آن بزرگوار در مشهد مقدس از شهرهاى استان خراسان در كشور جمهورى اسلامى ايران مى باشد.
علم ، زهد، تقوا، فضل و كرامت آن حضرت ، چيزى نيست كه بر كسى مخفى بماند.
لازم به ذكر است كه ابن اثير در كامل و طبرى در تاريخ الخلفاء مى گويند كه مرگ آن بزرگوار ناگهانى و در اثر خوردن انگور زياد بوده است . ولى مسلماً اين قضيه پايه و اساسى ندارد، چون اولا: همه مى دانند كه خوردن انگور ولو بيش از حد باشد، مرگ ناگهانى نمى آورد؛ ثانيا: خود آن حضرت در علم طب ، يد طولايى داشته و ضررهاى پرخورى را مى دانسته است ؛ ثالثا: تصوّر اين مطلب با اخلاق كريمه آن حضرت سازگارى ندارد.
٩ - محمد بن على عليه السّلام ملقب به((تقى و جواد))كه در روز دهم ماه رجب سال ١٩٥ هجرى در مدينه منوره از مادرى زاهده به نام((سبيكه))متولد و در آخر ذيقعده سال ٢٢٠ هجرى در بغداد و توسط معتصم عباسى به شهادت رسيد.
عمر شريف آن بزرگوار در موقع شهادت ٢٥ سال و مدت امامتش هفده سال و قبر شريفش در كاظمين از شهرهاى عراق مى باشد.
آن حضرت چون گذشتگان و اسلافش در علم ، فضل ، تقوا، زهد و كمال ، مشهور آفاق است .
مناظرات ايشان با علماى امصار و جواب دادن از سى هزار مسأ له آنان در مجلس واحد منقول و مشهور و در كتب مسطور است .
١٠ - على بن محمد عليه السّلام ملقب به((نقى و هادى))كه در روز پانزدهم ذيحجه سال ٢١٢ هجرى در مدينه از مادرش((سمانه خاتون))متولد شده و در روز دوشنبه سوم رجب سال ٢٥٤ هجرى به امر معتز خليفه عباسى و به توسط زهر به شهادت رسيد.
مدت عمر شريف آن حضرت ٤٢ سال ودوران امامتش ٣٤ سال و قبر شريفش در شهر سامرا از شهرهاى عراق مى باشد.
در علم ، كمال ، زهد، شرف ، ديانت و تقواى آن حضرت ، غير از آباى گرامى اش كسى با او نمى تواند برابرى كند و در سخاوتش همين بس كه به نقل شيخ اجل على بن عيسى اربلى در كتاب كشف الغمه ، خليفه براى آن حضرت سى هزار درهم فرستاد و آن حضرت همه را به يك نفر اعرابى بخشيد و فرمود:((قرضت را ادا كن و براى خانواده ات مصرف نما و عذر مرا بپذير كه بيشتر از اين در قدرت من نبود)).
ناگفته نماند كه شهرستانى در ملل و نحل (٤٤٧) مدفن آن حضرت را شهر قم نوشته كه بيانگر بى اطلاعى او از تاريخ است ، شهر مقدس قم مدفن هيچ امامى نيست ، بلكه امامزادگان زيادى در آن شهر مدفونند كه مشهورترين آنان كريمه اهل البيت((فاطمه معصومه))بنت موسى بن جعفر عليهم السّلام مى باشد.
١١ - حسن بن على عليه السّلام ملقب به((زكى و عسكرى))، كه اشهر در تاريخ ولادت آن جناب روز دوشنبه هشتم ربيع الثانى سال ٢٣٠ هجرى در مدينه منوره مى باشد، مادر آن حضرت((جده خاتون))نام دارد. اين امام بزرگوار در روز جمعه هشتم ربيع الاول سال ٢٦٠ هجرى توسط زهرى كه به دستور معتمد خليفه عباسى به خورد آن حضرت داده شد، به درجه رفيعه شهادت نايل آمده و به اجداد طاهرينش پيوست .
عمر شريف آن بزرگوار در موقع شهادت ٢٨ سال و دوران امامتش شش سال بوده و قبر شريفش در شهر سامرا، يكى از شهرهاى عراق مزار عاشقان و شيفتگان خاندان رسالت است .
علم ، زهد، اخلاق ، فضل ، كرم و جود آن حضرت چون روز براى همه روشن و در كتب تاريخى مذكور است .
قابل ذكر است كه امام محمد تقى و امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهم السّلام در زمان خودشان و در ميان مردم معروف به لقب((ابن الرضا))بوده و آن چنان محبوب القلوب مسلمانان بودند كه خلفاى بنى عباس را تحمل آن نبوده و از روى حسادت آن امامان بزرگوار را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند.
١٢ - حجة بن الحسن عليه السّلام ملقب به((مهدى))كه نام آن بزرگوار، نام رسول خدا و كنيه اش كنيه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد.
مادر محترمه آن بزرگوار((نرجس خاتون))بوده و در شب جمعه پانزدهم شعبان سال ٢٥٥ هجرى در شهر سامرا از شهرهاى عراق به دنيا آمد.
در سال ٢٦٠ هجرى و در سن((پنج سالگى))به امامت كبرى و ولايت عظمى از جانب حق تعالى و به نص پدرش امام عسكرى عليه السّلام و روايات وارده از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله منصوب گرديد.
پس از احراز مقام امامت براى آن حضرت دو غيبت نقل شده است :
١ -((غيبت صغرى))كه در آن غيبت توسط نواب خاص خود كه عبارت بودند از:
الف - عثمان بن سعيد عمروى ؛
ب - محمد بن عثمان بن سعيد عمروى ؛
ج - ابوالقاسم حسين بن روح ؛
د - ابوالحسن على بن محمد سمرى .
با مردم در تماس بوده و از طرف آنان ، به حل مسائل و مشكلات شيعيان مى پرداخته اند، بعد از وفات ابوالحسن على بن محمد سمرى كه طبق نقل شيخ صدوق در كتاب كمال الدين در سال ٣٢٩ هجرى واقع شده ، زمان غيبت صغرى نيز به پايان رسيده است .
٢ -((غيبت كبرى))، از سال ٣٢٩ هجرى شروع شده و تا وقتى كه خدا بخواهد ادامه خواهد داشت . پس آن حضرت تا روزى كه به دستور خداوند دوباره ظاهر شود و جهان را پر از عدل و داد نمايد، زنده خواهد بود.
اينجا ممكن است كسانى اشكال نموده و بگويند امكان ندارد كسى اين چنين عمر طولانى داشته باشد. دو جواب براى اين اشكال مى شود گفت :
١ - اگر اشكال كنندگان ، مادى فكر نموده و خدا را قبول ندارند، پس قبل از همه چيز، بايد با آنان بحث خداشناسى نمود و وقتى كه معتقد شدند، خداوند از نظر قدرت نامحدود است ، اين مسأ له را پذيرا خواهند شد .
٢ - اگر اشكال كنندگان ، معتقد به خداى لم يزل و لايزال هستند و مى دانند كه (...إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ) (٤٤٨) ، پس ديگر استبعاد معنا ندارد، زيرا((خضر))و((الياس))عليهماالسّلام تا الا ن ، هزاران سال مى شود، كه در قيد حياتند، خود بهترين شاهد است بر اينكه امام زمان عليه السّلام نيز مى تواند با خواست و اراده خداوند صدها و بلكه هزاران سال زندگى نمايد.
اشكال ديگرى نيز گاهى مطرح مى شود و آن اينكه در صورت غايب بودن امام زمان (عج ) از ديدها، چه اثرى بر وجود امام غايب مترتب بوده و چه نفعى از او برده مى شود؟
جواب اين اشكال را به دو طريق مى شود بيان كرد :
١ -((طريق نقض))است به اين بيان كه زنده بودن حضرت خضر و حضرت الياس و ديده نشدن آن دو، آيا براى جوامع بشرى در طول اعصار و قرون و تا روز قيامت ، داراى نفع هست يا نيست ؟
اگر گفته شود نفعى در اين كار ديده نمى شود، درست نخواهد بود؛ زيرا خداى متعال كار بيهوده و بى ثمر انجام نمى دهد، حتماً بايد فايده و اثرى بر زنده ماندن آنها، مترتب باشد.
و اگر گفته شود زنده ماندن آن دو بزرگوار و بودنشان در جهان حتى اگر غايب هم باشند مفيد و داراى منافع است ، مى گوييم هر منفعتى را كه آنجا تصور مى كنيد، در زمان غيبت امام زمان عليه السّلام نيز تصور كنيد.
٢ -((طريق حل))است به اين بيان كه مى گوييم اثر وجود پيامبر و امام فقط بيان احكام و ارشاد مردم نيست تا نبايد از ميان خلايق غايب باشد، بلكه آثار و ثمرات ديگرى نيز دارد كه از آن جمله مى شود به واسطه فيض بودن ، نزول رحمت خداوند و دفع عذاب و بلا از ميان امت اشاره كرد؛ چنانچه خداوند پيامبرش را مخاطب قرار داده مى فرمايد: (وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَاءَنتَ فِيهِمْ ...) (٤٤٩) ؛((تا وقتى تو در بين مردم باشى آنان را عذاب نخواهيم كرد)).
و در جاى ديگر مى فرمايد: (وَمَآ اءَرْسَلْنَكَ إِلا رَحْمةً لِّلْعَلَمِينَ) (٤٥٠) ؛((ما تو را نفرستاديم مگر به عنوان رحمت براى عالميان))؛ يعنى وجود تو رحمت است حتى براى كسانى كه تو را قبول هم ندارند.
از طرف ديگر پيامبر و امام عليهماالسّلام واسطه گرفتن فيض از خدا و وسيله ارتباط مردم با خدا هستند، به اين بيان كه گرچه خداوند متعال فياض مطلق بوده و در اين جهت فيضش براى عموم نازل مى شود، منتها بحث در قابليت قابل و گيرندگان فيض است كه در بعضى اصلاً قابليت وجود نداشته و در بعضى بسيار كم است ، اينجاست كه وجود كسى لازم است كه بتواند در اثر قرب به خداوند واسطه فيض شده و بعد از گرفتن ، آن را به كسى كه قابليت پذيرش مستقيم را ندارد، يا قابليتش كم است برساند.
به عنوان مثال : اگر كسى بخواهد از تشنگى به طور دايم نجات پيدا كند، بايد((سد))و ذخيره آب داشته باشد، حال اگر اين شخص با يك كوزه كوچك به سوى اقيانوس برود و بخواهد براى هفته ها و ماهها آب بردارد چقدر مى تواند در آن كوزه جا بدهد، به قول مولوى :
گر بريزى بحر را در كوزه اىچند گنجد قسمت يك روزه اى (٤٥١) مسلماً با اين آب كم نمى تواند بيش از يكى دو روز دوام بياورد بلكه مجبور است ذخيره اى بيابد كه در آن بتواند آب زيادى را ذخيره كند
ائمه هدى عليهم السّلام در هر زمان و امام زمان عليه السّلام در زمان ما مانند اقيانوسى هستند كه باران رحمت و لطف خداوند را در خود ذخيره نموده و در مواقع لزوم تشنگان طريق هدايت را كه ذخيره اى ندارند و نمى توانند داشته باشند، سيراب مى كنند.
به همين جهت از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ماثور است كه فرمود:((امام زمان در زمان غيبت مانند خورشيد پشت ابر است ، چطور خورشيد پشت ابر ديده نمى شود اما به زمين نورافشانى نموده و به موجودات انرژى مى بخشد، امام زمان عليه السّلام نيز چنين است)).
حافظ سليمان قندوزى حنفى در كتاب ينابيع المودة از كتاب مناقب تأ ليف موفق بن احمد خوارزمى اخطب خطباى خوارزم ، به سندش از محمد بن حمام از جعفر بن محمد ابن مالك فرارى از حسين بن محمد بن سماعة از احمد بن حارث از فضل بن عمر از يونس بن ظبيان از جابر بن يزيد جعفى روايت مى كند كه : شنيدم از جابر بن عبداللّه انصارى كه مى گفت :((قال لى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : يا جابر! إِن اوصيائى وائمة المسلمين من بعدى اولهم على ثم الحسن ثمّ الحسين ثم على بن الحسين ثم محمد بن على المعروف بالباقر، ستدركه يا جابر، فاذالقيته فاقرئه منّى السلام ، ثم جعفر بن محمد ثم موسى بن جعفر ثمّ على بن موسى ثمّ محمد بن على ثم على بن محمد ثم الحسن بن على ثم القائم اسمه اسمى و كنيته كنيتى ابن الحسن بن على ، ذاك الذى يفتح اللّه تبارك و تعالى على يديه مشارق الارض و مغاربها، ذاك الذى يغيب عن اوليائه غيبة لايثبت على القول بامامته ، الاّ من امتحن اللّه قلبه للايمان .
قال جابر: فقلت يا رسول اللّه ! فهل للناس من الانتفاع به فى غيبته ؟ فقال صلّى اللّه عليه و آله : اى والذى بعثنى بالنبوة ، انهم يستضيؤ ون بنور ولايته فى غيبته ، كانتفاع الناس بالشمس وان سترها سحاب ، هذا من مكنون سرّ اللّه ومخزون علم اللّه ، فاكتمه الاّ عن اهله (٤٥٢) ؛ اى جابر! بدان كه اوصياى من و امامان بعد از من عبارتند از: على بعد حسن بعد حسين بعد على بن الحسين بعد محمد بن على عليهم السّلام كه معروف به باقر بوده و تو اى جابر! آن حضرت را ملاقات خواهى كرد، پس وقتى او را ملاقات نمودى ، سلام مرا نيز به او برسان . بعد جعفر بن محمد بعد موسى بن جعفر بعد على بن موسى بعد محمد بن على بعد على بن محمد بعد حسن بن على عليهم السّلام بعد قائم است كه اسم او، اسم من و كنيه اش كنيه من مى باشد و فرزند حسن بن على است .
او كسى است كه خداى متعال به سبب او مشارق و مغارب زمين را فتح مى كند (كنايه از اينكه در زمان آن حضرت اسلام و آيين توحيد، تمام عالم را فرا مى گيرد).
او آن كسى است كه غيبت مى كند از ميان دوستانش غيبتى طولانى كه موجب شك در بعضى از دلها خواهد شد، مگر كسانى كه خداى متعال قلوب و دلهاى آنان را با نور ايمان روشن و با قدرت ايمان محكم ساخته باشد.
جابر مى گويد: عرض كردم اى رسول خدا! آيا براى مردم در غيبت آن حضرت نفعى از وجود او خواهد بود؟
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بلى ، به خدايى كه مرا به نبوت برانگيخت ، مردم از نور ولايت او در زمان غيبتش ‍ نفع مى برند، مثل انتفاع بردن آنان از خورشيد اگر چه روى آن را ابر پوشانيده باشد.
بعد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى جابر! اين مطلب از اسرار مستور خداوند و از خزاين علم الهى است ، پس ‍ آنچه شنيدى با هركس در ميان مگذار و چون كسى كه اهليت شنيدن دارد، پيدا شد، برايش بازگو نماى)).
قابل توجه است كه در ميان علماى اهل سنت ، جمع كثيرى كتابهاى مستقل ، در رابطه با امام زمان ، حضرت مهدى عليه السّلام نوشته اند، وعده اى هم در كتابهاى حديثى و روايى كه تأ ليف نموده اند، احاديث وارده در رابطه با آن حضرت را نيز درج كرده اند و ما محض اطلاع ، به ذكر اسامى آن كتب مى پردازيم . اما از كتابهايى كه مستقلاً در رابطه با آن حضرت نوشته شده است ، مى توان به كتب زير اشاره كرد:
١ و ٢ - البرهان فى علامات مهدى آخرالزمان و تلخيص البيان فى اخبار مهدى آخرالزمان ، تأ ليف على بن حسام الدين متقى هندى .
٣ - تلخيص البيان فى علامات مهدى آخرالزمان ، تأ ليف ابن كمال پاشا حنفى .
٤ و ٥ - الرد على من حكم و قضى ، ان المهدى الموعود جاء و مضى ، و الشرب الوردى فى اخبار المهدى از تأ ليفات ملاعلى بن سلطان محمد قارى حنفى .
٦ - البيان فى اخبار صاحب الزمان ، اثر محمد بن يوسف گنجى شافعى .
٧ - العرف الوردى فى اخبار المهدى ، نوشته جلال الدين سيوطى .
٨ - العطر الوردى فى شرح القطر الشهدى فى اوصاف المهدى ، تأ ليف محمد ابن محمد بن احمد حسينى بلبيسى .
٩ - عقدالدرر فى اخبار المهدى المنتظر، اثر يوسف بن يحيى بن على مقدسى شافعى سلمى .
١٠ - فوائد الفكر فى المهدى المنتظر، تأ ليف مرعى بن يوسف كرمى مقدسى حنبلى .
١١ - القطر الشهدى فى اوصاف المهدى ، تأ ليف شهاب الدين احمد بن احمد بن اسماعيل حلوانى شافعى .
١٢ - القول المختصر فى علامات المهدى المنتظر، اثر احمد بن على بن حجر هيثمى شافعى .
١٣ و ١٤ - مناقب المهدى و نعت المهدى ، اثر حافظ ابونعيم اصفهانى .
١٥ - المهدى ، تاءليف ابن قيم جوزى .
و اما از كتابهايى كه احاديث مربوط به حضرت مهدى عليه السّلام را از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند، مى توان اين چند كتاب را نام برد:
١ - ينابيع المودة ، تاءليف حافظ سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى .
٢ - الفصول المهمة فى معرفة احوال الائمة عليهم السّلام تاءليف ابن صباغ مالكى .
٣ - صحيح ترمذى ، نوشته محمد بن عيسى ترمذى .
٤ - الصواعق المحرقه ، اثر ابن حجر هيثمى .
٥ - كنز العمال ، از تاءليفات متقى هندى .
٦ - مسند از آثار احمد بن حنبل .
٧ - سنن ابن ماجه ، تاءليف ابن ماجه قزوينى .
٨ - مستدرك الصحيحين ، تاءليف حافظ ابو عبداللّه معروف به حاكم نيشابورى .
٩ - اسد الغابة از تاءليفات على بن محمد معروف به ابن اثير.
١٠- ذخائر العقبى ، اثر محب الدين طبرى .
١١ - كنوز الحقايق ، تاءليف عبد الرؤ وف مناوى .
١٢ - مجمع الزوايد، از آثار حافظ نور الدين على بن ابى بكر هيثمى .
١٣ - صحيح مسلم ، تاءليف مسلم بن حجاج نيشابورى .
١٤ - الدر المنثور، از تاءليفات جلال الدين سيوطى .
١٥ - الطبقات الكبرى ، اثر محمد بن سعد كاتب واقدى .
١٦ - قصص الا نبياء، نوشته احمد بن محمد بن ابراهيم ثعلبى .
١٧ - سنن ابى داوود، اثر حافظ ابوداوود سليمان بن اشعث سيستانى ازدى .
١٨ - فيض القدير، تاءليف عبدالرؤ وف مناوى .
١٩ - حلية الا ولياء، از تاءليفات حافظ ابونعيم اصفهانى .
اينها تعداد كتبى بودند كه عجالتاً به اسامى آن دست يافتيم و يقيناً كتب و مؤ لفات علماى برادران اهل سنت در رابطه با اهل بيت عموماً و حضرت مهدى خصوصا به مراتب بيشتر از مقدارى است كه نام برده شد و ما اگر اين مقدار را ذكر نموديم ، فقط براى اين جهت كه گفتار بعضى از مغرضين را كه گمان كرده اند امامت حضرت مهدى و غيبت آن حضرت و ظهور پر از نورش ساخته و پرداخته شيعيان است باطل شده و برادران اهل تسنن ما بدانند كه علماى خود آنها كه اهل تحقيق و اطلاع بوده اند، اگر بيشتر از علماى شيعه در اين رابطه كتاب ننوشته باشند، يقيناً كمتر هم ننوشته اند.
شايد حدود سه يا چهار سال قبل از اين بود كه جزوه اى را كه به قلم يك نفر ناصبى نوشته شده و در پاكستان طبع شده بود، مطالعه نمودم و در آن نه تنها وجود امام زمان عليه السّلام انكار و جزء بدعتهاى شيعيان حساب شده بود، بلكه نويسنده جزوه ، توهين زيادى هم نسبت به آن حضرت كرده بود.
با يادداشت اسامى كتب و مؤ لفان آنها متوجه شديم كه عقيده به وجود امام غايب ، نه تنها مختص به شيعيان بوده ، بلكه يكى از اصول مسلّمه اسلامى و از امورى است كه انكار آن به اين سادگى ممكن نخواهد بود.
روى همين جهت است كه آقاى محمود ابو ريّه حديث شناس معاصر مصرى ، وقتى مى بيند كه احاديث وارده در رابطه با حضرت مهدى منتظر عليه السّلام غيرقابل انكار است ، بعد از آنكه مى گويد اين احاديث جزء احاديث مشكله مى باشد و قابل فهم نيست ، به حيص و بيص افتاده و مطالب عجيبى را عنوان مى كند. از جمله مى گويد، آن حضرت نزد اهل تسنن محمد بن عبداللّه يا احمد بن عبداللّه و در نزد كيسانيه محمد بن حنفيه نام دارد و مشهور در نسب آن بزرگوار اين است كه او علوى فاطمى بوده و از فرزندان امام حسن مجتبى عليه السّلام است ، امّا شيعيان معتقدند كه اسم آن حضرت اسم رسول خدا و فرزند امام حسن عسكرى عليه السّلام و از فرزندان امام حسين عليه السّلام است . (٤٥٣)
گمان مى رود كه آقاى ابو ريّه ، عمداً اين اضطراب را در كلام خودشان وارد كرده باشند تا هم صد در صد انكار احاديث مهدى را نكرده باشند و هم صددرصد عقيده خودشان را بيان ننموده باشند؛ و از طرف ديگر اهل سنت را درست در نقطه مقابل اهل تشيع قرار بدهند تا در اثر اين اختلاف از اهميت اين عقيده كاسته شده و مسأ له عقيده به حضرت مهدى يك امر گنگ و مبهم جلوه نمايد.
جاى بسى تعجب است كه يك عالم متتبع و آگاه آن همه كتابى را كه علماى اهل تسنن ، راجع به حضرت امام زمان عليه السّلام نوشته اند، نديده باشد و به ضرس قاطع حكم كند كه امام زمان عليه السّلام نزد اهل تسنن محمد يا احمد بن عبداللّه نام داشته و از فرزندان امام حسن عليه السّلام است !!
ايشان اگر عنوان فصل دوازدهم از كتاب الفصول المهمة تأ ليف ابن صباغ مالكى و باب ٨٦ از كتاب ينابيع المودة ، تأ ليف حافظ سليمان قندوزى حنفى يا بعضى ديگر از كتب علماى اهل سنت را در اين مورد مطالعه مى كردند، هيچ وقت به ضرس قاطع ، اين نسبت را به كل اهل تسنن نمى دادند تا چنان وانمود شود كه اهل تسنن در نقطه مقابل شيعه قرار دارند.
به نظر مى رسد، شايد علت اينكه ايشان اين چنين گمان كرده اند و بعد هم به همه اهل سنت نسبت داده اند، اين باشد كه ايشان روايتى را كه در سنن ابى داوود تحت رقم ٤٢٨٢ آمده است ، در آن كتاب يا كتابى ديگر ديده باشند كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده :((يواطى اسمه اسمى و اسم ابيه اسم ابى ؛ اسم حضرت مهدى اسم من و اسم پدر او اسم پدر من است)).
بعد از مشاهده اين روايت حكم نموده كه اسم آن حضرت پيش اهل سنت محمد يا احمد بن عبداللّه است و ديگر فكر نكرده كه شايد جمله((اسم ابيه اسم ابى))سهواً از طرف راوى اضافه شده باشد و از باب تداعى ، راوى بعد از نقل((اسمه اسمى))گفته باشد((و اسم ابيه اسم ابى))،مؤ يد اين مطلب خالى بودن اكثر روايات باب از جمله((اسم ابيه اسم ابى))مى باشد.
و نيز احتمال مى رود كه اين جمله از موضوعات ساختگى بنى عباس بوده تا راهى باشد براى انحراف اذهان مردم از اهل بيت و جذب آنها به خودشان .
همچنين علت اينكه فكر نموده كه آن حضرت از صلب امام حسن مجتبى عليه السّلام هست ، ديدن اين روايت كه تحت رقم ٤٢٩٠ در سنن ابى داوود آمده است در آن كتاب يا كتاب ديگرى باشد كه از على عليه السّلام نقل كرده اند كه آن حضرت به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السّلام نگاه نمود و فرمود:((اين پسر من آقا و سيّد است))همچنانكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را سيد ناميد و از صلب او مردى به دنيا مى آيد كه شبيه پيامبر شما در خُلق بوده و اسم او اسم پيامبر است .
بعد آقاى ابو ريّه با ديدن اين روايت ، حكم نموده است كه آن حضرت از صلب امام حسن بوده و اين عقيده را نيز به تمام اهل سنت نسبت داده است و از طرف ديگر آن همه رواياتى را كه دلالت دارند بر اينكه حضرت مهدى از صلب امام حسين عليه السّلام است ناديده گرفته است .
در حالى كه بودن حضرت مهدى از صلب امام حسن هيچ گونه منافاتى با بودن آن حضرت از صلب امام حسين ندارد، زيرا بعد از على بن الحسين همه امامان ، از صلب امام حسن و امام حسين مى باشند؛ چون مادر حضرت امام محمد بن على باقر عليه السّلام((فاطمه))دختر امام حسن مجتبى عليه السّلام هست و چون نسب حضرت مهدى به امام باقر عليه السّلام مى رسد پس هم از صلب امام حسن و هم از صلب امام حسين به دنيا آمده است .
محب طبرى نيز در ذخائرالعقبى از ابوايوب انصارى نقل مى كند كه گفت : قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله :((يولد منهما يعنى الحسن والحسين مهدى هذه الامة (٤٥٤) ؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود از اين دو نفر، يعنى امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام مهدى اين امت متولد مى شود)).
و اما اينكه نام حضرت مهدى عليه السّلام در نزد كيسانيه ، محمد بن حنفيه مى باشد، نفعى به حال كسى نخواهد داشت ؛ چون در زمان ما و بلكه چندين قرن است كه فرقه كيسانيه منقرض شده اند، و ذكر عقيده آنان به علاوه بى فايده بودن ، موجب خدشه و نِقاش در عقيده شيعيان نخواهد شد.
بعد آقاى محمود ابو ريّه مى گويد: احاديث زيادى هم هست كه تصريح دارند مهدى منتظر عليه السّلام از فرزندان عباس است و چون اين احاديث زيادند ما فقط به صرف اشاره اكتفا مى كنيم و كسى را كه مى خواهد به آن احاديث اطلاع پيدا كند، ارجاع مى دهيم به كتب حديثى و متون . (٤٥٥)
تعجب است كه آقاى ابوريّه احاديثى كه مهدى موعود را از صلب امام حسن عليه السّلام مى دانند، زياد دانسته در حالى كه ما به كتبى كه در دسترس بود مراجعه نموديم ، حتى يك حديث هم به اين مضمون پيدا نكرديم ، خوب بود ايشان نام چند كتاب يا لااقل يكى دو تا از كتابها يا از آن احاديث را با ذكر سند متذكر مى گرديد تا معلوم مى شد قضيه از چه قراراست .
بر فرض هم رواياتى اين چنين وجود داشته باشند، آيا مى توانند با رواياتى كه در رابطه با مهدى اهل بيت عليهم السّلام صادر شده اند معارضه كنند؟ و آيا گمان نمى رود كه از مجعولات و موضوعات بنى عباس باشد، چنانكه بعضى از آنها اسم مهدى را روى فرزندان خود مى گذاشتند تا از اين طريق ذهن مردم را منحرف نموده و به سوى خود جلب نمايند.
در آخر هم آقاى محمود ابوريّه مى گويد: وقتى علويان مهدى دارند و عباسيان مهدى دارند، پس چرا امويان مهدى نداشته باشند، مادامى كه باب وضع و جعل حديث به قدرى باز است كه هر حديث دروغ و ساختگى را مى شود راحت به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت داد. (٤٥٦)
ايشان با اين كلام اخير بالكنايه احاديث وارده از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را در رابطه با حضرت مهدى عليه السّلام احاديث جعلى مى داند، چون با مذاق و سليقه آقا جور در نمى آيد.
از ايشان مى پرسيم ، اگر طبق ادعاى شما باب جعل و وضع احاديث آن چنان باز است كه هر دروغ و حديث ساختگى را راحت مى شود به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت داد، پس چطور به اين همه احاديث جمع شده در كتب بايد اعتماد كرد.
ابن خلدون در((مقدمه))مى گويد: مشهور بين كافه اهل اسلام در تمام اعصار و قرون اين است كه مردى در آخر الزمان از اهل بيت عليهم السّلام ظهور خواهد نمود كه دين را تاءييد نموده و عدل را ظاهر مى سازد، مسلمانان از او تبعيت نموده و بر ممالك اسلامى استيلا و تسلط مى يابد و او را((مهدى))مى نامند.
آقاى ابو ريّه بعد از نقل كلام ابن خلدون مى گويد: او اكثر احاديث مهدى را كه در كتب اهل سنت وارد شده ، مورد طعن و اشكال قرار مى دهد. (٤٥٧) اين سخن وى كنايه از اين است كه ابن خلدون منكر وجود مهدى عليه السّلام مى باشد.
جواب ابن خلدون و ردّ اشكالى كه بر احاديث مهدى عليه السّلام كرده است ، در خود گفتار او بيان شده است ؛ زيرا او در اول كلام خود مى گويد: مشهور بين كافه اهل اسلام در تمام عصرها و قرن ها اين بوده است كه مهدى آخرالزمان خروج خواهد كرد واو از اهل بيت است ، اگر اين قضيه در تمام اعصار و قرون مشهور بوده ، پس شامل عصر مسلمانان صدر اسلام هم مى شود و شهرت نزد مسلمانان صدر اول ، خود بزرگترين دليل بر صدور رواياتى از نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله است ؛ زيرا معنا ندارد مطلبى بين مسلمانان عصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مشهور شود و همه بدان معتقد باشند و هيچ ريشه قرآنى يا حديثى نداشته باشد.
و اگر ابن خلدون با اشكال بر روايات ، منكر وجود حضرت مهدى عليه السّلام شده باشد، مى گوييم : خود مشهور بودن مطلبى بين تمام مسلمين در تمام اعصار و قرون ، اجماعى است كه از نظر همه مسلمانان غير قابل خدشه مى باشد و همين اجماع خود مى تواند بزرگترين دليل براى اثبات اين عقيده باشد .


۱۱
تشيّع چيست و شيعه كيست ; تذكر لازم شيعيان معتقدند كه منصب نبوّت و امامت به((زن))داده نمى شود و مسلماً در اين مساءله اهل سنت نيز با شيعيان هم عقيده هستند. اما لازم است تذكر داده شود كه پيروان اهل بيت عليهم السّلام اگر چه حضرت زهرا عليها السّلام را امام نمى دانند، ولى قائل به عصمت آن حضرت بوده و گفتار، كردار و تقرير آن بانوى بزرگوار را به عنوان مدركى از مدارك احكام اخذ مى نمايند؛ چون پس از عصمت و عدم صدور خطا از ايشان ، نتيجه گرفته مى شود، هر عملى را كه آن حضرت انجام بدهد و هر مطلبى را كه بيان كند و هر كار يا گفتارى را كه مورد تقرير و امضا قرار بدهد واجب الاتباع خواهد بود؛ زيرا به خاطر مقام عصمت از گناه و خطا، كشف مى شود كه آن عمل يا آن گفتار يا آن تقرير، صددرصد مطابق قرآن و سنت است .
در اين رابطه دلايلى هم وجود دارد.
١ - آيه مباركه((تطهير))كه در بحث تشيّع چيست ، براى اثبات عصمت آل عبا عليهم السّلام از جمله شخص ‍ حضرت زهرا عليها السّلام مورد استفاده قرار گرفت و ثابت شد كه مراد از((رجس))كه طبق آيه مباركه از اهل بيت نفى شده است ، هر نوع ناپاكى و عيب ، اعم از گناه ، خطا، عذاب و ... مى باشد.
٢ - آيه مباركه((مودّت))كه ما را امر به دوستى اهل بيت عليهم السّلام و در نتيجه امر به پيروى از آنان مى نمايد، وجه استدلال به اين آيه هم در بخش((تشيع چيست))گذشت و رواياتى را در آنجا متذكر شديم كه دلالت مى كردند براينكه((ذوالقربى))عبارتند از: على ، فاطمه ، حسن ، حسين عليهم السّلام و نُه امام از فرزندان امام حسين عليه السّلام و گفته شد كه طبق اين آيه مباركه ، ما مكلف هستيم از همه ذوالقربى (از جمله حضرت زهرا عليها السّلام ) در مسائل دينى و امور اسلامى پيروى نماييم .
٣ - حديث شريف((ثقلين))كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در آن حديث ، اهل بيت و عترتش را((عِدل))قرآن معرفى نموده و از مسلمين خواسته است كه به قرآن وا هل بيت متمسك باشند و تمسك يعنى پيروى و حضرت زهرا عليها السّلام بدون شك از اهل بيت محسوب مى شود و پيروى از آن حضرت واجب است و اين وجوب پيروى وقتى است كه احتمال گناه يا خطا در آنان داده نشود، اين مطلب هم در بخش تشيع چيست ، مورد بحث قرار گرفته است .
٤ - بخارى در صحيح ، در كتاب بدء الخلق ، باب مناقب اقرباى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و منقبت فاطمه عليها السّلام به سند خود از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:((فاطمة بضعة منّى ، فمن اغضبها اغضبنى ؛ (٤٥٨) فاطمه پاره اى از من است ، هر كه او را غضبناك كند، مرا غضبناك نموده است)).
يعنى غضب او، غضب من است و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله برخلاف خواست و اراده خداوند، قدمى برنمى دارد، پس غضب آن حضرت هم غضب خداوند است و در نتيجه هر جا فاطمه غضب كند، آنجا خداوند نيز غضب نموده است . و چون قرآن كريم سخن گفتن از روى هوا و تعارف و احساسات را از پيامبر نفى مى كند؛ (وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىَّ# إِنْ هُوَ إِلا وَحْىٌ يُوحَى ) (٤٥٩) ؛((پيامبر از روى هواى نفس سخن نمى گويد و هر چه مى گويد جز وحى كه بر او نازل شده است چيز ديگرى نخواهد بود))، نتيجه مى گيريم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در رابطه با مقرون دانستن غضب حضرت زهرا عليها السّلام با غضب خودش ، مطابق وحى سخن گفته است .
مناوى در فيض القدير (٤٦٠) مى گويد: سهيلى به اين روايت استدلال نموده و گفته است : هر كس فاطمه عليها السّلام را سب و دشنام بدهد، كافر خواهد بود (زيرا با سب و دشنام دادن ، آن حضرت غضبناك مى شود و در نتيجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر سب كننده ، غضبناك مى شود). همچنين وى گفته است : طبق اين روايت حضرت زهرا عليها السّلام از شيخين (ابوبكر و عمر) افضل است . (٤٦١)
٥ - حاكم در مستدرك به سند خود از على عليه السّلام نقل مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خطاب به فاطمه عليها السّلام فرمود:((ان اللّه يغضب لغضبك و يرضى لرضاك ؛ (٤٦٢) دخترم ! خداوند غضب مى كند هر كجا تو غضب كنى و راضى مى شود به آنچه تو به آن راضى باشى)).
حاكم در ذيل حديث مى گويد: اين حديث از نظر سند صحيح است . (٤٦٣)
دلالت اين روايت بر عصمت حضرت زهرا عليها السّلام از خطا و گناه به هيچ عنوان قابل خدشه نيست ، زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غضب و رضاى خداوند را مقرون با غضب و رضاى آن حضرت دانسته است . پس فاطمه عليها السّلام راضى نمى شود مگر به آنچه خداوند به آن راضى باشد و بر چيزى غضب نمى كند، مگر آنكه آن چيز مغضوب خداوند هم باشد.
همچنين فاطمه عليها السّلام از كسى راضى نمى شود، مگر آنكه خداوند از آن كس راضى باشد، و بر كسى غضب نمى كند، مگر آنكه آن كس مغضوب خداوند باشد.
ناگفته نماند كه طبق نقل مورخين و علماى بزرگ شيعه ، حضرت زهرا عليها السّلام در بيستم جمادى الثانى سال پنجم بعثت در مكه مكرمه از حضرت خديجه كبرى عليها السّلام به دنيا آمده و در سن هجده سالگى ، در حالى كه ٧٥ روز يا ٩٥ روز از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گذشته بود؛ يعنى سيزدهم جمادى الاولى يا سوم جمادى الثانى ، سال يازدهم هجرت ، و به سبب ضربات تازيانه((قنفد))يا((مغيره))و فشار داده شدن بين در و ديوار، بازوى مباركش ورم كرده و پهلويش شكسته بود، مظلومانه به شهادت رسيد.
امير مؤ منان على عليه السّلام طبق وصيت آن بانوى بزرگوار، متولى غسل و كفن و دفن او شده و آن حضرت را شبانه در جايى كه معلوم نيست به خاك سپردند، تا مظلوميت و غربت آن مظلومه تا روز قيامت مشهود و معلوم باشد.
على عليه السّلام وقتى جسد مطهر آن سيده زنان عالميان را به خاك سپرد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را مخاطب قرار داد و عرض كرد:
((السلام عليك يا رسول اللّه ! عنّى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك ! قلّ يا رسول اللّه ! عن صفيتك صبرى ورّق عنها تجلّدى الاّ انّ فى التاءسى لى بعظيم فرقتك و فادح مصيبتك موضع تعز فلقد و سدتك فى ملحودة قبرك و فاضت بين نحرى و صدرى نفسك((فاناللّه و انا اليه راجعون))فلقد استرجعت الوديعة و اخذت الرهينة ، اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهّد الى ان يختار اللّه لى دارك الّتى انت بها مقيم و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها، فاحفها السؤ ال واستخبرها الحال ، هذا و لم يطل العهد و لم يخل منك الذكر والسلام عليكما سلام مودع ، لاقال و لاسئم ، فان انصرف فلاعن ملالة و ان اقم فلا عن سوء ظن بما وعد اللّه الصابرين (٤٦٤) ؛ سلام و درود بر تو اى رسول خدا! از من و دخترت كه در جوار تو فرود آمده و به زودى به تو پيوست ، اى رسول خدا! صبر و شكيبايى من از مفارقت و جدايى برگزيده تو، كم گرديد و طاقت و توانايى من از دست رفت ، ولى براى من ، پس از مفارقت و جدايى از تو و سختى مصيبت و اندوه تو، شكيبايى و صبر جا دارد؛ يعنى هر چند مصيبت مفارقت از فاطمه عليها السّلام جانگداز است ، ولى از مصيبت مفارقت از تو سخت تر نخواهد بود و چون بر آن مصيبت شكيبا و صبور بودم ، بر اين مصيبت نيز خواهم بود، در حالى كه سرت را بر لحد آرامگاهت آرام نهادم و بين گردن و سينه ام جان از تنت خارج شد، پس صبور هستم ، چون ما مملوك و بنده خداوند بوده و به سوى او باز خواهيم گشت .
اى رسول خدا! امانتى را كه به من سپرده بودى ، به تو باز گردانيده شد و آنچه از تو، بود به تو ملحق گرديد، ولى در اين مصيبت عظمى ، روز و شب در حزن و اندوه خواهم بود، شبم به بيدارى خواهد گذشت تا اينكه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن اقامت گزيده اى اختيار نمايد و مرا به تو ملحق سازد.
اى رسول خدا! به همين زودى دخترت فاطمه به تو خبر خواهد داد، اجتماع امتت را بر ستم بر آن مظلومه (زيرا كه حقش را نشناخته ، فدكش را غصب و پهلويش را شكسته و احترامش را نگه نداشتند) پس از او سؤ ال كن (و زياد سؤ ال كن ) و سرگذشت او را (در اين چند روز كه بين تو و او فاصله بوده ) از خودش بپرس (تا به تو خبر بدهد) از آن همه ستمگرى كه بر او گذشت در حالى كه از رفتن تو مدتى نگذشته بود و ياد تو از بين نرفته بود.
بر هر دوى شما سلام و درود باد! درود و سلام كسى كه وداع مى كند، نه درود و سلام كسى كه خشمگين و ناراحت باشد، پس اگر بروم ، از روى بى علاقگى نسبت به شما دو نفر نخواهد بود و اگر بمانم نه از روى بدگمانى است به آنچه خداوند صابران را وعده فرموده است)).
در آخر بحث لازم است گفتارى از((ملاعبدالعلى))، صاحب كتاب فواتح الرحموت را نقل و رد نماييم .
ملا عبدالعلى ضمن آنكه عصمت ائمه را رد مى كند و آن بزرگواران راچون مجتهدانى مى داند كه جايز الخطا هستند و ادعا مى كند كه بعضى از صحابه فتاوى حضرت على عليه السّلام را ردّ كردند و آن حضرت يا ديگر اصحاب هيچ گونه اعتراضى نكردند او مى افزايد حتى ممكن است گاهى لغزشى هم براى اهل بيت اتفاق بيفتد و آن لغزش عبارت است از واقع شدن ايشان در امرى كه مناسب شاءن آنان نيست ، منتها اين كار و لغزش تعمداً از آنان صورت نمى گيرد، چنانكه واقع شد از سيّده نساء عليها السّلام به خاطر ناراحت شدنش بر خليفه رسول خدا، وقتى كه آن حضرت را از فدك منع نمود و به عنوان ميراث پدرش به او تحويل نداد، اما دراين هجران و ناراحت شدن گناهى بر آن حضرت نيست ؛ زيرا اين كار لغزشى است كه سهواً و خطاءً صورت گرفته و هيچ گونه تعمدى در كار نبوده است . (٤٦٥)
قبل از جواب گفتار نادرست ملاّ عبدالعلى ، ذكر اين نكته لازم است كه برخى از علماى اهل تسنن هيچ وقت فكر پويا و باز نداشته و جوانب گفتار و انظارشان را مورد دقت قرار نمى دهند و از اينكه چه تالى فاسدى بر كلماتشان مترتب مى شود، ابا ندارند بلكه تلاش مى كنند حق بودن آنچه را كه به آن معتقد هستند به اثبات برسانند، حتى اگر در اين مسير دچار ارتكاب گناه يا تهمت و افترا هم بشوند. اين خصوصيت مانع بسيار بزرگى بر سر راه آنان از پذيرش حق و حقيقت است .
پس از بيان اين نكته اينك مى پردازيم به جواب از گفتار نادرست آقاى ملاعبدالعلى و مى گوييم :
اولاً : رواياتى در رابطه با مقام اهل بيت عليهم السّلام وارد شده و در كتب اهل سنت نيز روايت شده كه اگر مورد دقت قرار گيرند، مسلماً نتيجه آنها بلندى مقام اهل بيت عليهم السّلام از بشر عادى و ثبوت عصمت آن بزرگواران خواهد بود.
ثانياً : بعداً خواهد آمد كه مجتهد به كسى مى گويند كه احكام را از ادلّه و مدارك آن استخراج و استنباط نمايد، در حالى كه اهل بيت عليهم السّلام هيچ گاه نگفته اند كه فتواى ما در فلان مسئله چنين است ، يا حكم فلان موضوع به نظر ما چنان خواهد بود، بلكه خود احكام واقعى موضوعات را كه توسط وحى بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده و از آن حضرت به آنان منتقل گرديده به مردم ابلاغ مى نمودند.
ثالثاً : مواردى را كه ايشان به عنوان ردّ بعضى از صحابه بر اميرمؤ منان عليه السّلام نقل كرده اند، هيچ گونه دلالتى بر خطاى آن حضرت نمى كند و بر فرض ثبوت ، بزرگترين دليل بر بطلان راءى و نظر آنهايى است كه در برابر على عليه السّلام قرار گرفتند و اگر اين كار آنها از روى عمد و آگاهى بوده ، مرتكب گناهى عظيم شده اند؛ زيرا مناوى (٤٦٦) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه فرمود:((انا و على حجة اللّه على عباده ؛ من و على حجت خداوند بر بندگانش هستيم)).
همچنين خطيب بغدادى (٤٦٧) ، محب طبرى (٤٦٨) ومتقى هندى (٤٦٩) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه فرمود:((انا و هذا (على عليه السّلام ) حجة على امتى يوم القيامة ؛((من و اين مرد (على ) حجت خداوند هستيم بر امت در روز قيامت)).
يعنى خداوند با ما دو نفر بر مردم احتجاج مى كند، به اين بيان كه عذرها و بهانه تراشيهاى آنان با بودن ما دو نفر در ميانشان قطع مى گردد، و اگر بگويند ما نمى دانستيم يا متوجه حقيقت نشديم ، خداوند ما را به رخ آنها مى كشد كه مگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در ميان شما نبود يا مگر على عليه السّلام در ميان شما نبود، مى رفتيد و از آنها سؤ ال مى كرديد.
روايتى را هم قبلاً با ذكر كتبى كه آن را نقل كرده اند در رابطه با عصمت اهل بيت عليهم السّلام ذكر نموديم و نتيجه آن اطاعت مطلقه از على عليه السّلام بود به اين معنا كه كسى حق ندارد خود را در برابر آن حضرت قرار بدهد، همان طورى كه حق ندارد خود را در برابر خدا و پيامبرش قرار بدهد و آن روايت اين بود:((من اطاعنى فقد اطاع اللّه و من عصانى فقد عصى اللّه و من اطاع علياً فقد اطاعنى و من عصى علياً فقد عصانى ؛ (٤٧٠) اطاعت من پيامبر، اطاعت خداوند و نافرمانى من نافرمانى خداوند است و اطاعت على اطاعت من و نافرمانى على نافرمانى من است)).
ترمذى (٤٧١) ، حاكم (٤٧٢) و فخررازى در تفسير كبير، ذيل تفسير بسمله ، و همچنين خطيب (٤٧٣) ، هيثمى (٤٧٤) ، مناوى (٤٧٥) و متقى هندى (٤٧٦) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه فرمود:((على مع الحق و الحق مع على))؛ على عليه السّلام با حق و حق با على عليه السّلام هست))؛ يعنى على عليه السّلام در تمام مراحل ، در جنگ ، در صلح ، در حكم كردن و در قضاوت ، در تفسير و تاءويل قرآن از حق جدا نيست .
حاكم (٤٧٧) ، مناوى (٤٧٨) ، متقى (٤٧٩) ، هيثمى (٤٨٠) ، ابن حجر (٤٨١) و شبلنجى (٤٨٢) از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه فرمود:((على مع القرآن و القرآن مع على ؛ على با قرآن و قرآن با على مى باشد)).
يعنى هر چه او بگويد، همان است كه خداوند بر پيامبرش نازل فرموده است .
شما را به خدا! آيا مسلمانى كه اين همه روايات را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده و مقام على عليه السّلام را بشناسد، مى تواند به خودش جراءت داده و در برابر آن حضرت قرار بگيرد و بگويد كلام على عليه السّلام يا مثلاً فتواى آن حضرت اشتباه و غلط است ؟
پس نتيجه مى گيريم كه مخالفت بعضى با على عليه السّلام نه تنها چيزى از شاءن و مقام آن حضرت كم نمى كند، بلكه مثبت خطا و اشتباه خود مخالفت كنندگان خواهد بود.
رابعاً : آنچه به عنوان لغزش و خطا براى حضرت زهرا عليها السّلام ذكر شده ، بى پايه و اساس بوده ، بلكه لغزش و خطاى خليفه اول و دوم را ثابت مى كند؛ زيرا در درجه اول غضب حضرت زهرا عليها السّلام (طبق رواياتى كه در چند صفحه قبل با ذكر اسناد و كتب آورده شد)، غضب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و در نتيجه موجب غضب خداوند است و روى همين جهت بر مسلمانان واجب است كارى كه موجب غضب و ناخشنودى دختر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى شود انجام ندهند، در حالى كه خليفه اول و دوم برخلاف گفتار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آن حضرت را غضبناك نمودند و در درجه دوم حضرت زهرا عليها السّلام((فدك))را به عنوان((ارث))از خليفه تقاضا نمى كرد، بلكه آن حضرت ادعاى((ملك))داشت و اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فدك را در زمان حيات خود به او بخشيده است . اين ادعا با خبر واحدى كه خليفه اول از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كرد (نحن معاشر الانبياء لانورث ) هيچ گونه منافاتى نداشت و در درجه سوم بر فرض ‍ كه آن حضرت ادعاى ميراث مى كرد، خداوند در قرآن به ارث بردن((سليمان))از((داوود))تصريح مى كند و خبر واحد نمى تواند ناسخ آيات و احكام قرآنى باشد.
آقاى عبدالفتاح عبدالمقصود نويسنده و دانشمند معروف مصرى در مقدمه اى كه بر كتاب فدك ، نوشته مرحوم سيد محمد حسن موسوى قزوينى حائرى دارد، مى گويد: نظر اساسى در رابطه با فدك آن است كه فدك ملك خالص رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوده است و احتمال مى رود كه تا آخر عمر در ملك آن حضرت باقى مانده است يا اينكه آن حضرت آن را قبل از وفات خودش به دخترش فاطمه عليها السّلام نحله نموده و بخشيده باشد.
اگر گفته شود كه تا آخر عمر، از آن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده و به كسى تمليك نشده بود، سزاوار آن بود كه به حضرت زهرا عليها السّلام از باب اينكه ميراث است تعلق بگيرد.
و اگر گفته شود كه با حديث((نحن معاشر الانبياء لا نورث))امكان تعلق گرفتن از راه ميراث نبود بلكه بايد صدقه داده مى شد، جا دارد كه سؤ ال كنيم چرا خود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به اين حديث عمل نكرده و در زمان حيات خويش فدك را صدقه نداده است .
در حالى كه ثابت است آن حضرت قبل از وفات ، مالك هفت دينار بود و مى ترسيد از اينكه قبض روح شود و آن هفت دينار در ملكش باقى بماند، به همين جهت اهل بيت خود را امر نمود كه آن دنانير را صدقه بدهند و وقتى آنان تساهل كردند، فرمود: آن دينارها را بياوريد و چون آوردند فرمود: چگونه است گمان محمد صلّى اللّه عليه و آله به پروردگارش اگر ملاقات كند او را در حالى كه اين هفت دينار در ملك او باقى مانده است ، پس امر نمود كه آن دينارها را صدقه بدهند.
آيا ممكن است گفته شود: پيامبرى كه از هفت دينار ناچيز و قليل غافل نمى ماند و قبل از وفات آن را از ملك خود خارج مى سازد، از باغ بزرگى مثل فدك غافل شود و در رابطه با آن هيچ تصميمى نگيرد.
و آيا ممكن است كه گفته شود صدقه منحصر به مال منقول است ، نه غيرمنقول چون خداوند مى فرمايد: (... وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلاَ يُنفِقُونَهَا فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرهُمْ بِعَذابٍ اءليمٍ) (٤٨٣) ؛((آنانكه طلا و نقره را گنجينه (جمع ) مى نمايند و در راه خدا انفاق نمى كنند، به آنان بشارت بده عذاب دردناك را؟)).
هرگز التزام به اين دو مطلب ممكن نيست و چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قبل از وفات ، فدك را صدقه نداده است ، اصلاً در مجال تطبيق حديث منقول از طريق ابى بكر قرار نمى گيرد؛ زيرا فدك ملك آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نبوده بلكه ملك غير آن حضرت بوده ، ملك دخترش فاطمه عليها السّلام كه هيچ كس در اين ملكيت با آن حضرت نزاع و مخاصمه نداشته است چنانكه در تاريخ ثابت است . (٤٨٤)
آقاى محمود ابو ريّه در بعضى از حواشى كتاب شيخ المضيره مى گويد: ما در مجله مصرى الرسالة (شماره ٥١٨، سال يازدهم ) مقاله اى منتشر كرديم و آنجا در رابطه با فدك و ارث بودن آن ، مطالبى نوشتيم از جمله گفتيم : ما بر فرض ‍ اينكه قبول كنيم خبر واحد ظنى ، قرآن را تخصيص مى زند و قبول كنيم كه اين حديث (نحن معاشر الانبياء لانورث ) از پيامبر ثابت است و قبول كنيم كه اين خبر بر عموم خودش باقى مانده و مخصص ندارد، با تمام اين فرضيات ، ابوبكر اين توان و قدرت را داشت كه بعضى از ماترك پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به دخترش فاطمه عطا كند؛ مثلاً فدك را به آن حضرت اختصاص مى داد و اين حق براى ابوبكر، بلامعارض بود؛ زيرا براى امام جايز است كه هرچيزى را كه بخواهد و به هر كسى كه بخواهد تخصيص بدهد. و خود ابوبكر، زبير بن عوام و محمد بن مسلمه را به بعضى از متروكات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تخصيص داد، علاوه بر اين ، فدكى را كه ابوبكر از فاطمه عليها السّلام منع كرد، پس از چندى عثمان آن را به دامادش مروان بخشيد و به او اختصاص داد. (٤٨٥)
حالا قضاوت با خوانندگان است كه بگويند آيا فاطمه عليها السّلام در اين خشم و ناراحتى ذيحق بوده است يا اينكه اين كار آن حضرت لغزشى به حساب مى آيد؟
٥ - معاد شيعيان چون ديگر مسلمانان معتقدند كه زندگى و حيات انسان فقط منحصر به همين عالم نبوده بلكه بعد از مرگ ، عالمى ديگرى پيش رو دارد كه اصطلاحاً به آن ،((عالم آخرت))گفته مى شود.
و به طور خلاصه و اجمال بايد گفته شود كه انسانها پس از آنكه از نظر جسمى در اين عالم مردند و اجساد آنها به خاك سپرده شد، در قبر دوباره زنده شده ، مورد((سؤ ال))و بازخواست قرار مى گيرند، بعد ارواح آنان در بدنهايى كه شبيه بدنهاى دنيايى آنان هست ، قرار گرفته و روانه((عالم برزخ))كه بين عالم دنيا و آخرت قرار دارد مى شوند. در آنجا يا متنعم به نعمت و يا معذّب به عذاب و نقمت خواهند بود تا روز قيامت فرا برسد و آن روزى است كه ارواح خلق اولين و آخرين با همان بدنهاى دنيايى در صحرايى به نام((صحراى محشر))گردهم مى آيند و آنجاست كه محكمه عدل خداوند، داير شده و همه مورد سؤ ال و بازپرسى قرار مى گيرند.
پس از پايان آن روز عده اى به سبب طاعات يا شفاعت اولياى خدا روانه بهشت شده و عده اى هم محكوم گرديده و روانه جهنم مى شوند.
عالم آخرت ،((عالم تكليف))و امر و نهى نيست ، بلكه آن عالم ،((عالم حساب))و در نتيجه پاداش يا كيفر است .
همچنين بهشت و جهنم ابدى بوده و هيچ وقت به پايان نخواهند رسيد. ولى ذكر اين نكته لازم است كه اهل بهشت براى هميشه در بهشت مى مانند، اما بعضى از جهنمى ها در جهنم دوره اى را مى گذرانند و بعد نجات پيدا نموده روانه بهشت مى شوند، مثل كسانى كه از اول به طور موقت فرستاده مى شوند يا اينكه به سبب شمول رحمت و عنايت الهى يا شفاعت انبيا و اوليا مورد عفو و اغماض قرار مى گيرند.
يكى از مباحثى كه براصل معاد متفرع مى شود و مورد بحث علماى كلام و عقايد قرار گرفته است ، اين است كه آيا ثوابى را كه خداوند به مطيع عنايت مى كند به سبب استحقاق اوست ، يا اينكه تفضلى است از خداوند متعال .
عده اى از معتزله و جمعى از شيعيان معتقدند كه چون تكليف ، مشقت است و هر مشقتى را بايد عوضى باشد؛ زيرا در غير اين صورت قبيح خواهد بود و صدور قبيح هم از خداى متعال محال است ، در نتيجه ثواب و پاداش در اثر استحقاق به مطيع تعلق مى گيرد.
اما در قبال اين نظر، عده اى از معتزله و اهل تحقيق از علماى شيعه و اشاعره معتقدند كه انسان در اثر طاعت و عبادت حقى پيدا نمى كند تا مستحق ثواب و پاداش شود، بلكه خداوند او را مورد تفضل قرار داده و پاداشى در خور اعمال او و بلكه به مراتب بالاتر از آنچه انجام داده است به او عطا مى نمايد.
منتها فرقى كه بين اشاعره و شيعيان وجود دارد در يك نكته هست و آن اينكه شيعيان مى گويند، عبد در اثر طاعت و بندگى مستحق پاداش نيست ، ولى خداوند متعال از باب تفضل و عنايتى كه دارد يقيناً مطيع را پاداش مى دهد؛ چون مقتضاى حكمت آن ذات بى مثال همين است ، و الاّ قبيح بوده وصدور قبيح از آن خداى حكيم محال است .
ولى اشاعره مى گويند: خداوند اگر شخص مطيع را به جهنم هم ببرد و عذابش نمايد، باز اين كار بلا اشكال خواهد بود.
البته مبناى اين بحث ، مسأ له((تحسين و تقبيح عقلى))است كه((عدليه))به آن معتقدند و((اشاعره))آن را قبول ندارند و ما مختصرى در اين رابطه در ذيل اصل عدل توضيح داديم .
كسانى كه مايلند در اين زمينه آگاهى پيدا كنند به كتب كلامى و فلسفى مراجعه نموده و اقوال و ادله را تفصيلاً مطالعه و بررسى نمايند.
ضمناً ما بحث((معاد))را در همين جا خاتمه مى دهيم ؛ زيرا در اصل آن بين مسلمين اختلافى وجود نداشته و در فروعات آن ، اقوال مختلفى به چشم مى خورد كه ذكر و تفصيل آن از هدف و مرام اين كتاب خارج است .
مبانى عقيدتى شيعه الف - شيعه و قرآن شيعيان معتقدند كه((قرآن))موجود در دست مسلمين ، همان قرآنى است كه از جانب خداى متعال براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده ، و هيچ گونه كم و زيادى در آن صورت نگرفته است و اين عقيده ، عقيده شيعيان در طول اعصار و قرون بوده وبعد از اين هم خواهد بود.
شيخ المحدثين مرحوم صدوق در كتاب اعتقادات چنين مى گويد: اعتقاد ما شيعيان در رابطه با قرآن اين است كه قرآن موجود، همان قرآن منزل بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده و هيچ چيز از آن كم نشده است و كسانى كه به شيعيان نسبت داده اند كه قرآن بيشتر از اين است ، دروغ گفته اند.
عين همين مطلب را ديگر بزرگان شيعه از قبيل مرحوم شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى نيز در كتب خودشان متذكر شده اند. اينها علماى بزرگ شيعه هستند كه در حدود هزار سال قبل ، زندگى مى كردند.
از علماى معاصر نيز مرحوم آيت اللّه العظمى سيد ابوالقاسم خوئى رحمه اللّه در مقدمه تفسير((البيان))مى نويسد: معروف بين مسلمين عدم وقوع تحريف در قرآن است و آنچه الا ن در دست ما موجود است ، تمام قرآنى است كه بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده است .
بعد مى نويسد: خيلى از بزرگان علماى شيعه نيز بر اين مطلب تصريح كرده اند كه از جمله آنها مى توان رئيس المحدثين شيخ صدوق محمد بن بابويه را نام برد كه عدم تحريف را از معتقدات شيعه مى داند.
همچنين شيخ الطائفه ابو جعفر محمد بن حسن طوسى قدّس سرّه در اول تفسير تبيان بر اين مطلب تصريح نموده وقول به عدم تحريف را از استادش سيّدمرتضى علم الهدى قدّس سرّه نيز نقل مى نمايد، وبه بهترين وجه و تمام ترين دليل براين عقيده استدلال مى كند.
مفسر شهير و عاليمقام مرحوم طبرسى در مقدمه تفسير مجمع البيان وشيخ الفقهاء مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء در بحث قرآن از كتاب كشف الغطاء نيز ثابت كرده اند كه قرآن كريم تحريف نشده و دست نخورده باقى مانده است ، و حتى در كشف الغطاء ادعاى اجماع شده است بر عدم وقوع تحريف .
علامه جليل مرحوم شهشهانى نيز در بحث قرآن از كتاب العروة الوثقى ، قول به عدم تحريف را به جمهور مجتهدين نسبت داده است .
محدث بزرگوار ملاّ محسن فيض كاشانى در دو كتاب وافى (٤٨٦) و علم اليقين (٤٨٧) و دانشمند بزرگ فقيه مجاهد مرحوم شيخ محمد جواد بلاغى در مقدمه تفسير آلاء الرحمن نيز قول به عدم تحريف رااز معتقدات شيعه دانسته اند.
آيت اللّه العظمى خوئى رحمه اللّه در آخر مى گويد: خلاصه كلام آنكه مشهور بين علماى شيعه و محققين ايشان بلكه متسالم عليه بين همه آنان اين است كه قرآن ، تحريف نشده و همان طور كه بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نازل شده بود الا ن موجود است . (٤٨٨)
به نظر ما يكى از بهترين دلايل بر عدم وقوع تحريف در قرآن كريم ، قرآنهاى موجود در بلاد مسلمين است كه هيچ گونه تفاوتى با هم نداشته و از جميع جهات با هم مطابقت دارند. در اينجا خوب است داستانى را نقل كنيم :
يكى از بزرگان حوزه علميه قم حكايت مى كرد كه در بعضى از سالها كه به حج مشرف شده بود، در مكه يا مدينه بين او و يكى از علماى اهل تسنن بحثى واقع شد.
در ضمن آن مباحثه ، عالم سنى گفت : شما شيعيان قرآنى داريد كه غير از قرآن منزل است ، و مطالب موجود در آن قرآن ، ربطى با مطالب قرآن موجود در ديگر بلاد اسلامى ندارد.
آن عالم بزرگوار شيعى مى گويد: به او گفتم بهترين راه براى اثبات باطل يا حق بودن گفتار شما، اين است كه همين الا ن با من به ايران برويد، مصارف رفت و برگشت شما هم به دوش من باشد، و به مجرد فرود آمدن در تهران ، شما آزاديد هر خانه اى را كه بخواهيد در بزنيد، نه يك خانه بلكه تا آنجا كه براى شما يقين حاصل شود و از صاحبان آن خانه ها بخواهيد، قرآنهايى را كه دارند براى شما بياورند. اگر آن قرآنها با قرآنهاى موجود در ديگر بلاد اسلامى تفاوت داشتند، شما در كلام و گفتارتان صادق و ذيحق هستيد؛ و اما اگر مثل بقيه قرآنهاى موجود در ديگر بلاد اسلامى بودند، آن وقت بايد حرف خود را پس گرفته و ديگر اين نسبت دروغ را به شيعيان ندهيد.
بنابر آنچه گذشت ، رواياتى كه در كتب فريقين آمده ، و ظاهر آنها وقوع تحريف در قرآن كريم است ، يا بايد به وجهى مناسب تاءويل و توجيه شود و يا بايد طرح شده و مورد قبول واقع نشود؛ زيرا همه مسلمانان اجماع و اتفاق نظر دارند بر اين كه با استناد به خبر واحد غير مفيد علم ، نمى توان پذيرفت چيزى از قرآن كم ، يا بر آن افزوده شده است .



۱۲
تشيّع چيست و شيعه كيست ; ب - شيعه و بداء يكى از امور اعتقادى كه هميشه برادران اهل سنت ، شيعيان را به خاطر آن مورد طعن و اشكال قرار مى دهند، عقيده به((بداء))است . اين اشكال و ايراد از نفهميدن واقعيت اين مساءله ناشى مى شود .
ما براى آنكه اشكال رفع شود اول((بداء))را معنا نموده و بعد اعتقاد شيعيان را توضيح مى دهيم تا معلوم شود كه آيا اشكالى بر اين عقيده وارد است يا خير؟
((بداء))در لغت به معناى ظاهر شدن چيزى ، پس از آنكه مخفى بوده است مى باشد و از لازمه اين معنا مسلّماً مسبوقيت((جهل))است ؛ زيرا چيزى كه براى كسى بعد از خفا ظاهر مى شود، از اول براى او معلوم نبوده است والاّ ظهور صدق نخواهد كرد.
واضح و روشن است كه نسبت دادن بداء به اين معنا به خداى متعال صحيح نبوده بلكه مستلزم((كفر))نيز هست ، براى آنكه علم خداوند عين ذات او بوده و هيچ وقت مسبوق به جهل نيست .
شيعيان نيز كه به حكم عقل و پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خداوند را از تمام نقايص و معايب منزّه و مبرّا مى دانند، هيچ وقت چنين نسبتى را به آن ذات مقدس نداده و نخواهند داد.
آيا براى مسلمانى كه عارف به كتاب و سنت است ، امكان دارد كه معتقد به چيزى شود كه در قرآن و سنت بالصراحه نفى شده و از نظر عقلى هم محال مى باشد.
پس معلوم مى شود كه شيعيان اگر مى گويند، براى خداوند بداء حاصل شد، معنايش آن نيست كه اهل تسنن فكر كرده اند، به تعبير ديگر شيعيان از گفتن اين جمله قصدشان ظاهر شدن امرى براى خداوند پس از مخفى بودن آن نيست ؛ زيرا چيزى در عالم براى خداوند مخفى نيست تا بعد ظاهر شود.
بلكه شيعيان از كلمه بداء آنجا كه به خداوند نسبت داده شود، غير از معناى حقيقى آن را كه اهل لغت ذكر كرده اند، اراده مى نمايند و آن معناى مجازى كلمه است كه عبارت است از: ظاهر كردن امرى پس از آنكه براى ديگران مخفى بوده است كه اصطلاحاً به آن اظهار بعد از اخفا گفته مى شود، به اين بيان كه خداوند متعال ، گاهى چيزى را به خاطر مصلحتى ، از بندگان مخفى نگاه مى دارد، در حالى كه براى خود او هرگز مخفى نبوده و روشن است ، ولى بعد به خاطر حكمت و مصلحتى آن مخفى شده را ظاهر مى سازد.
مثلاً: وقتى انسانى مريض مى شود و مرض وى شدت پيدا مى كند، و به حدّى مى رسد كه حتى اطبا نيز از معالجه آن عاجز مى شوند، هم خود انسان مريض و هم پزشكان معالج از معالجه نااميد شده و تصور بلكه حتى يقين مى نمايند كه اين مرض كشنده است و مريض را امكان ادامه زندگى نيست ؛ چون از نظر ظاهر و معاينات و چاره انديشى پزشكى كار تمام شده است ، ولى برخلاف انتظار خود مريض و اطرافيان و پزشكان معالج ، مريض يك مرتبه رو به بهبودى رفته و حالش خوب مى شود.
اينجاست كه شيعيان اين كلمه را به كار برده و مى گويند براى خداوند((بداء))حاصل شد، يعنى صحت و سلامتى كه مريض از آن دست شسته بود و مرگى را كه در انتظارش نشسته بود و آن را حتمى مى دانست ، براى او حتمى نبود، او اين چنين مى پنداشت ، زيرا قضيّه برايش مجهول بود، ولى خداوند متعال با شفا دادن او برايش فهمانيد كه آنچنان كه او فكر مى كرد نبوده و بلكه درست بر خلاف فكر او بوده است .
شبيه اين مثل ، زياد است ، مثلاً كشورى كه از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته و ضربات مهلك و كشنده دشمن را از هر طرف مشاهده و تحمل مى كند، نيروى بدنى و روحى ارتشش رو به كم شدن است و اسلحه و مهمات كافى ندارد، از نظر هر عاقلى شكست خورده و مغلوب محسوب مى شود، اما يكمرتبه مى بينيم كه مسايل و برنامه هايى اتفاق مى افتد و درست برعكس آن چيزى كه كارشناسان نظامى و سياسى پيش بينى كرده بودند، واقع مى شود.
باز اينجاست كه مى گوييم خداوند براى مردم ظاهر ساخت چيزى را كه نمى دانستند؛ آنان پيروزى را باور نداشتند ولى خداوند اين امرى را كه براى آنها مجهول بود، آشكار و معلوم نمود.
براى اينكه اعتقاد به بداء كاملاً روشن شده و اشكالات آن رفع گردد، لازم است مقدماتى نگاشته و بعد نتيجه گيرى شود:
١ - شيعيان معتقدند كه خداوند متعال به تمام حوادث از گذشته و حال و آينده عالم است و هيچ چيز از كليات و جزئيات از او مخفى نيست و طبق نص قرآن كريم (إِنَّ اللَّهَ لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ شَىْءٌ فِى الاَْرْضِ وَلاَ فِى السَّمَآءِ) (٤٨٩) ؛((به درستى كه بر خداوند هيچ چيز (از آنچه ) در زمين و آسمان هست مخفى نيست))او بر همه چيز از جزئى و كلى دانا هست .
از على عليه السّلام نيز روايت شده كه فرمود:((كل سرّ عندك علانية و كل غيب عندك شهادة (٤٩٠) ؛ خدايا! هر پنهانى نزد تو آشكار و هر غايبى نزد تو حاضر است)).
آن حضرت همچنين در رابطه با علم خداوند به جزئيات ، فرمود:((يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات و تلاطم الماء بالرياح العاصفات (٤٩١) ؛ خداوند به آواز و ناله چرندگان در بيابانها و گناهان بندگان در خلوتها و آمد و شد ماهيان در درياهاى بزرگ و به هم خوردن آبهاى درياها توسط بادهاى سخت ، آگاه است)).
٢ - براى استعمال لفظ در معنا دو صورت متصور است ؛ يكى استعمال لفظ در معناى حقيقى ، مثل استعمال لفظ((شير))در حيوان درنده و گوشتخوار و ديگرى استعمال لفظ در معناى مجازى ، مثل استعمال لفظ شير در فردى كه شجاعت دارد. اين گونه استعمالات در لسان عرب و حتى در ديگر لسانها نيز شايع است ، در قرآن كريم نيز از اين گونه استعمالات ، زياد ديده مى شود مثل (... بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ...)؛ (٤٩٢) ((بلكه دستهاى خداوند باز است))، در حالى كه خداوند دستى مثل دست ما ندارد، براى اينكه دست داشتن از لوازم جسم است و خداوند جسم نيست تا دست داشته باشد، ولى با حمل اين كلمه برمعناى مجازى آن مشكل حل مى شود، به اين بيان كه بگوييم مراد از دست ،((تسلط))و احاطه كامل او بر همه عالم است ، به طورى كه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند مانع او از انجام خواست و اراده اش شود.
٣ - يهوديان معتقدند كه خداوند همه كارها را انجام داده و ديگر كارى به كار اين عالم ندارد؛ و به تعبير ديگر همه مقدرات عالم را از پيش تعيين نموده و امور جهان هم طبق همان مقدرات معين شده ، يكى پس از ديگرى وجود و تحقّق پيدا مى كند.
قرآن كريم ابتدا عقيده يهود را چنين بازگو مى كند: (... وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ ...)؛ (٤٩٣) ((و يهود گفتند كه دستهاى خداوند (با زنجير) بسته است (و كارى نمى تواند بكند، براى اينكه همه كارها را از قبل انجام داده است)).
آن وقت براى ردّ اين مدعا مى فرمايد: (... غُلَّتْ اءَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ...) (٤٩٤) ؛((دستهايشان بسته باد و به خاطر اين عقيده غلط و گفتار نادرست از رحمت (الهى ) دور شدند و مورد لعن و نفرين قرار گرفتند، بلكه دستهاى خداوند باز بوده و هر طور كه بخواهد و اراده كند، بذل و بخشش مى نمايد)).
و در جاى ديگر مى فرمايد: (... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءْنٍ)؛ (٤٩٥) ((خداوند هر روز در شاءن و كارى است (مى ميراند و زنده مى كند، روزى مى دهد، فقير مى كند، غنى مى سازد، مريض مى كند و شفا مى بخشد و...)).
٤ - همان طورى كه در تشريعيات و امور دينيّه نسخ داريم و معناى آن اين است كه خداوند حكمى را كه جعل كرده بود و مكلفين فكر مى كردند، اين حكم تا قيامت ادامه دارد، امّا خداوند پس از مدتى آن را نسخ نموده و حكم ديگرى به جاى آن جعل مى كند؛ مثلاً: حرام را جايز و مستحب را واجب مى گرداند.
در تكوينات نيز نسخ داريم به اين معنا كه خداوند، بعضى از مقدرات را تغيير داده و به جاى آن مقدراتى ديگر را جايگزين مى كند و لذا گفته شده كه((بداء))در تكوينيّات ، مثل((نسخ))در تشريعيات است . آيا نسخ در تشريعيات مستلزم جهل خداوند است ؟ هرگز! همين طور در تكوينيات هم اگر نسخى واقع شود كه اصطلاحاً شيعيان بر آن لفظ((بداء))را اطلاق مى كنند، اين مطلب هم مستلزم جهل خداوند نخواهد شد.
قرآن كريم در رابطه با وقوع نسخ در تكوينيات مى فرمايد: (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ اءُمُّ الْكِتَبِ) (٤٩٦) ؛((خداوند هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و امّ الكتاب [لوح محفوظ] در نزد اوست (چيزى در اين راستا مانع او نخواهد شد؛ زيرا او فعّال مايشاء است)).
٥ - آيات و روايات متعددى در قرآن و سنت وجود دارد كه مستفاد از آنها، تغيير سرنوشت انسان به سبب اعمال خوب يا بد است ، البته معناى اين مطلب آن نيست كه خداوند متعال هيچ گونه دخالتى نداشته باشد، يا اينكه بى اطلاع باشد، بلكه آثار وضعى اعمال ، همه مخلوق خداوند بوده و او دانا هست كه چه كسى چه عملى را انجام مى دهد و به چه نتيجه اى خواهد رسيد، ولى همان طورى كه در بحث عدل گذشت ، علم خداوند، موجب نمى شود كه انسان در اعمال خود مجبور باشد. با توجه به نكته اى كه اشاره شد، آيات و روايات زير را به عنوان نمونه و شاهد بر مدّعا متذكّر مى شويم :
- (... إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَابِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِاءَنفُسِهِمْ ...) (٤٩٧) ؛((خداوند سرنوشت هيچ طايفه اى را تغيير نمى دهد، مگر آنكه آنان خودشان در صدد تغيير سرنوشت خود برآيند))؛ (به اين معنى كه در اعمال و كردار خود تجديد نظر كنند، آن وقت به نتيجه دلخواه خواهند رسيد).
- (وَلَوْ اءَنَّ اءَهْلَ الْقُرَىَّ ءَامَنُواْ وَاتَّقَوْاْ لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَ تٍ مِّنَ السَّمَآءِ وَالاَْرْضِ وَلَ كِن كَذَّبُواْ فَاءَخَذْنَ هُم بِمَا كَانُواْ يَكْسِبُونَ) (٤٩٨) ؛((اگر اهل شهرها و آباديها ايمان مى آوردند و تقواى الهى را پيشه مى كردند، ما بركات و رحمت را از آسمان و زمين شامل حال آنها مى كرديم ، اما (آنان حق را) تكذيب نمودند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم)).
امّا روايات ، سيوطى در تفسير الدرالمنثور از على عليه السّلام روايت مى كند كه آن حضرت از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله معناى آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) را سؤ ال كرد.
حضرت فرمود:((لاقرن عينيك بتفسيرها و لاقرّن عين امتى بعدى بتفسيرها، الصدقة على وجهها و برّالوالدين و اصطناع المعروف ، يحول الشقاء سعادة و يزيد فى العمر و يقى مصارع السوء (٤٩٩) ؛ يا على ! چشم تو را و چشم امتم را بعد از خودم با تفسير اين آيه روشن مى كنم . مراد از اين آيه ، اين است كه صدقه اى كه براى رضاى خداوند باشد و احسان به پدر و مادر و انجام اعمال صالحه ، شقاوت را تبديل به سعادت نموده و موجب زيادى عمر و حفظ انسان از مرگهاى بد مى باشد)).
حاكم در مستدرك به سندش از ثوبان نقل مى كند كه :((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : لايرد القدر الاّ الدعاء و لا يزيد فى العمر الا البر وان الرجل ليحرم الرزق بالذنب يصيبه (٥٠٠) ؛ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قدر را رد نمى كند مگر دعا و عمر را زياد نمى كند مگر احسان و انسان گاهى از رزق محروم مى شود به خاطر گناهى كه مرتكب شده است)).
باز ايشان از ابن عمر نقل مى كند كه :((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : الدعا ينفع ممّا نزل و ممّا لم ينزل ، فعليكم عباد اللّه بالدعا (٥٠١) ؛ پيامبر فرمود : دعا نفع مى دهد براى رفع بلاهايى كه نازل شده و براى رفع بلاهايى كه هنوز نازل نشده است ، پس اى بندگان خدا! بر شما باد كه دعا كنيد)).
توضيح آنكه روايات در اين زمينه ، در كتب عامه و خاصه ، بيش از حدّ احصا مى باشد و ما فقط از باب نمونه به اين چند روايت اكتفا كرديم .
٦ - علم خداوند متعال به علم ذاتى و علم فعلى تقسيم مى شود؛ علم ذاتى عين ذات مقدس او بوده و به هيچ عنوان تغيير و تبدل در آن راه ندارد، اما علم فعلى خداوند، عبارت است از: لوح محو و اثبات كه مظهر علم او در مقام فعل است .
پس وقتى گفته مى شود((بداء))در علم خداوند حاصل شد، مراد حصول بداء در اين مظهر است و به تعبير واضح و روشن تر، علم خداوند داراى مراتب مختلف بوده و جايگاههاى آن مراتب ، متعدد است .
مرتبه اقوا و اول آن مراتب ،((علم ذاتى))خداوند است كه منزّه از تغيير و تغيرات مى باشد و آن علم محيط به همه اشيا بوده همه چيز در آن حضور دارد و هيچ چيز از آن مخفى نيست .
مرتبه دوم علم خداوند،((علم فعلى))او به اشياست كه داراى مراتب و مظاهرى مثل لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و نفوس ملائكه و انبيا مى باشد، و اگر در اين قسم از علم تغييرى اتفاق بيفتد، موجب تغيير در ذات خداوند نخواهد بود، بلكه در مظاهر علم تغيير رخ خواهد داد، خصوصاً لوح محو و اثبات كه در آن مثلاً مقدر شده ، فلان شخص از سعادتمندان باشد، اما او مرتكب عمل زشتى مى شود، گناه وى موجب تغيير در آن لوح شده و مقدر مى گردد كه آن شخص جزء اشقيا باشد. آيه مباركه (يَمْحُواْ اللَّهُ ...) نيز اشاره به همين مرتبه از علم خداوند دارد.
بنابراين ، تغيير در تقدير ملازمه با وقوع تغيير در علم ذاتى خداوند را ندارد، بلكه مستلزم تغيير در مظاهرى است كه به آن اشاره شد.
٧ - قبلاً در بحث عدل گذشت كه خداوند متعال دو قسم قضا و قدر دارد؛ يكى قضا و قدر حتمى و غيرقابل تغيير و ديگرى قضا و قدر غيرحتمى و قابل تغيير كه اصطلاحاً به آن((قضاى معلق))نيز گفته مى شود. در قسم اول((بداء))به هيچ عنوان راه ندارد و آنچه مقدر شده ، صددرصد واقع خواهد شد، اما قسم دوم چون معلق و مشروط مى باشد، قابل تغيير است ؛ زيرا از اول معلق و مشروط به شرط شده است ، اگر آن شرط محقق شود، مشروط نيز محقق خواهد شد و اگر شرط منتفى باشد، مشروط نيز منتفى خواهد بود.
مثلاً: خداى متعال مقدر نموده است كه مردى به نام((زيد))، دانشمند و عالم بزرگى شود، اما اين قضا، مشروط است به اينكه او درس بخواند و زحمت بكشد، موانع را از سر راه خود برداشته و از گناهانى كه موجب سلب توفيق مى شوند، اجتناب نمايد، اگر اين شروط را رعايت كرد، به آنچه مقدر شده مى رسد و اگر رعايت نكرد مسلماً به آنچه براى او مقدر شده بود نخواهد رسيد.
از مقدمات فوق نتيجه مى گيريم كه انسان مجبور نيست از اول تا آخر عمر يك مسير را پيموده و به هيچ عنوان نتواند آن را تغيير بدهد، بلكه خداوند او را آزاد آفريده و آزاد گذاشته كه بتواند سرنوشت خود را تغيير بدهد. و خداوند طبق آيه مباركه (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَابِقَوْمٍ ...) كه در بعضى از مقدمات ذكر شد، سرنوشت بنده را تغيير نخواهد داد، مگر اينكه خود او چنين بخواهد، پس انسان آزاد است و مى تواند با انجام اعمال صالحه به سعادت دنيا و آخرت رسيده و با ارتكاب مفاسد و زشتى ها موجب سرنگونى خودش ، در چاه هلاكت و بدبختى شود.
به اين بيان كه خداوند متعال ، سرنوشت بندگان را به طور حتمى و غيرقابل تغيير رقم نزده تا هيچ كس هيچ كارى براى آينده خود نتواند انجام بدهد، بلكه قضا و قدر اولى كه براى بنده در نظر گرفته شده ، بر او قابل تطبيق است ، مادامى كه درصدد تغيير حالش برنيايد و زمانى كه او در خودش تغيير به وجود آورد، خداى متعال هم آن مقدر را كه براى اعمال اوليه اش بود، مطابق اعمال ثانويه او تغيير مى دهد. اما جميع اين مقدرات و قضاها، سابق ولاحق آن ، قضاو قدر الهى خواهد بود. بنابر اين اگر به شيعيان اعتقاد به بداء نسبت داده مى شود، بداء به معنايى است كه شرح داده شد .
از مطالب گذشته ، معلوم گرديد كه آنچه در رابطه با عقيده شيعيان نسبت به بداء ذكر شد، خالى از اشكال بوده و بلكه بر هر مسلمانى واجب است كه به آن معتقد باشد؛ زيرا مسلّم است كه اگر دعا، استغفار، تضرع ، صدقه ، احسان و نيكوكارى ، انسان رابه سوى سعادت نبرده و از شقاوت نجات ندهد، يا اگر اعمال فاسده و زشت ، موجب بدبختى آدمى نشود، ديگر چه اثرى بر آنها مترتب خواهد شد، آيا امر خداوند به محاسن و نهى او از مفاسد لغو و بيهوده نخواهد بود؟
اينجاست كه مشخص مى شود، اشكالات برادران اهل سنت ما، ناشى از در نظر گرفتن معناى لغوى بداء است ، نه معناى مجازى آن كه مورد نظر شيعيان مى باشد. البته اين توضيح ضرورت دارد كه علماى اهل سنت زحمت تحقيق و مطالعه كتب شيعه را به خود نداده اند تا متوجه واقعيت شوند، بنابر اين اشكالات آنان از عدم اطلاع شان ناشى مى شود. اينك از باب نمونه چند تا از آ ن اشكالها را ذيلاً مى نگاريم .
فخر رازى در ذيل آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) مى گويد: رافضه ، بداء را نسبت به خداى متعال جايز مى دانند و بداء عبارت است از اينكه چيزى را معتقد شود و بعد خلاف آن برايش آشكار گردد.
سپس مى گويد بدانكه اين عقيده باطل است ؛ زيرا علم خداوند از لوازم ذات او بوده و چيزى كه چنين باشد، تغيير وتبدل در آن محال است . (٥٠٢)
مى بينيد، اين مرد عالم و دانشمند چه قدر سطحى به مسأ له فكر مى كند، او با اينكه((متكلم))و با علم كلام آشناست ، اما در مساءله((بداء))اصلاً كتب كلامى شيعه را مطالعه نكرده و به علماى معاصرش از شيعيان مراجعه ننموده است ، فقط معناى لغوى بداء را در نظر گرفته و حكم به بطلان عقيده شيعيان كرده است .
شما را به خدا! آيا ممكن است ، كسى كه علم خداوند را از((لوازم ذات))او مى داند متوجه شود كه تغيير و تبدل در علم خداوند محال است ، اما كسى كه علم خداوند را((عين ذات))او مى داند، متوجه اين نكته نشده و قائل به وقوع تغيير و تبدل در آن گردد؟
مگر ممكن است شيعه اى كه صفات خداوند را عين ذات او مى داند، نه زايد بر ذات و تغيير در صفات را موجب تغيير در ذات مى داند، معتقد به مطلبى شود كه با اصل عقيده او در توحيد ذاتى و صفاتى سازگارى نداشته ، بلكه با آن متناقض است ؟
آقاى موسى جاراللّه مؤ لف كتاب((الوشيعة))مى گويد:((در مذهب اسلام عقيده اى صرفاً يهودى پيدا شده است و آن عقيده بداء براى خداوند است . پس وقتى امامى چيزى مى گويد، يا خبر از ظهور قدرت خود در آينده مى دهد، بعد آنچه گفته بود واقع نشده يا خلاف آن واقع مى شود، به پيروان خود مى گويد: براى خداوند در اين امر، بداء حاصل شده و غير از آنچه وعده فرموده بود، ظاهر ساخت)). (٥٠٣)
اين شخص هم بدون تحقق و مطالعه و آگاهى كافى و لازم از حقيقت بداء سخن مى گويد، زيرا:
اولاً : لفظ بداء را به همان معناى حقيقى آن كه ظهور بعد ازخفاء باشد حمل مى كند؛
ثانيا: ريشه و منشاء پيدايش اين عقيده را يهود مى داند تا ضمن ردّ آن ، با تلويح و كنايه ، بفهماند كه مكتب تشيع از يهود ريشه و سرچشمه گرفته شده است ؛
ثالثا: گويا اين آقا اصلاً قرآن نخوانده ، و حتى به آواى دلنشين آن هم گوش نداده بوده و يا اينكه خوانده و شنيده ، ولى يكى از مصاديق اين آيه مباركه بوده است كه : (اءَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ اءَمْ عَلَى قُلُوبٍ اءَقْفَالُهَآ) (٥٠٤) ؛((آيا آنها تدبّر در قرآن (و معانى آن ) نمى كنند يا اينكه بر دلهاى آنان قفل زده شده است)). تا حقايق و واقعيات را متوجه نشوند.
آخر چطور اين عقيده مى تواند عقيده صرفاً يهودى باشد، در حالى كه درست در نقطه مقابل عقيده يهود قرار دارد.
قرآن مى گويد: عقيده يهود بسته بودن دست خداوند، يعنى بيكار بودن اوست ؛ به عقيده يهوديان ، خداوند ديگر كارى به كار اين عالم ندارد تا چيزى براى او ظاهر شود و در اثر اين ظهور، امورى را تغيير دهد.
اما شيعيان مى گويند: خداوند((فعال مايشاء))است و هر روز مشغول كارى جديد است ، به طورى كه كارى او را از كارى باز نمى دارد و اين معناى بداء، به اصطلاح شيعيان مى باشد كه گفتيم حمل لفظ است بر معناى مجازى آن ، يعنى اظهار بعد از اخفا.
بسيار جاى تعجب است كه اهل تسنن مثل شيعيان به بداء معتقدند و خود خبر ندارند، منتها اسم آن عقيده را بداء نگذاشته اند، ولى از نظر لُب و نتيجه همان است كه ما به آن معتقد هستيم .
مثلاً: فخررازى در تفسير آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) وجوهى را ذكر مى كند، از جمله مى گويد: وجه هشتم آنكه محو و اثبات در ارزاق ، محن و مصايبى تصور مى شود كه خداى متعال آنها را در كتاب ، ثبت و درج نموده و بعد در اثر دعا و صدقه زايل مى كند، و در اين وجه ، تحريك و تشويق در انقطاع به سوى خداوند است .
وجه دهم آنكه : نابود مى كند هرچه را بخواهد و اثبات مى كند هرچه را بخواهد از حكم و قضايى كه قبلاً آن را مقدر كرده بود، و هيچ كس را به باطن و حقيقت كارش آگاه نمى گرداند. پس او به تنهايى حكم مى راند هر طورى كه بخواهد، و او مستقل است در ايجاد و اعدام و زنده نمودن و ميراندن و فقير ساختن و ثروت بخشيدن ، طورى كه احدى از خلق را آگاهى نيست از حقيقت و باطن آن .
بعد مى گويد: اگر كسى اشكال كند كه مگر شما معتقد نيستيد كه قلم تقدير، هرچه را كه لازم بوده ، مقدر نموده و ديگر چيزى باقى نمانده است تا مقدر شود؟ و اين عقيده با تفسيرى كه شما از محو و اثبات كرديد با هم قابل جمع نيست .
فخر رازى جواب مى دهد كه خود محو و اثبات ، از چيزهايى است كه قلم تقدير برآن كشيده شده است ؛ يعنى خداوند مقدر كرده كه هر وقت هرچه را بخواهد، تغيير بدهد.
پس محو نمى كند مگر آنچه را كه سابقاً مى دانسته است كه محو خواهد كرد و اثبات نمى كند مگر چيزى را كه قضاى او به اثبات آن تعلق گرفته باشد. (٥٠٥)
آنچه شنيديد همان چيزى است كه شيعيان به نام((بداء))مى نامند و به آن معتقد هستند، اما اين آقا بدون دقت و توجه در مراد شيعيان آنها را رافضى خوانده و از نظر عقيده فاسد مى داند.
براى تكميل بحث و اينكه معلوم شود، عقيده شيعيان در طول اعصار و قرون نسبت به بداء همان چيزى است كه گفته شد، نظريه شيخ صدوق قدّس سرّه را كه در حدود هزار سال و اندى پيش از اين ، زندگى مى كرده است از كتاب((عقايد))صدوق نقل مى نماييم .
وى در باب اعتقاد به((بداء))مى گويد:((يهود معتقد است كه خداى متعال از كارها فارغ شده و ديگر كارى به كار اين عالم ندارد)).
اما ما شيعيان مى گوييم : خداى متعال نه تنها بيكار و فارغ از امور نشده است ، بلكه آن ذات مقدس طبق نص قرآن كريم (... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءْنٍ) (٥٠٦) ؛((او هر روز در شاءن وكارى است)). (به طورى كه كارى او را از كارى باز نمى دارد، زنده مى كند، مى ميراند، خلق مى كند، روزى مى دهد و هر چه بخواهد انجام مى دهد). و طبق نص قرآن كريم مى گوييم : (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ اءُمُّ الْكِتَبِ) (٥٠٧) ؛((خداوند هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و ام الكتاب [لوح محفوظ] نزد اوست)). (٥٠٨)
سؤ ال : آيا بر اعتقاد به((بداء))اثر و فايده اى مترتب است ؟
جواب : يكى از آثار مهم اين عقيده پيدا شدن((اميد))در دلهاى مؤ منان است ، گناهكاران در اثر اين اميد است كه از گناه((توبه))مى كنند و انسان تحت ستم به خاطر اين اميد به بهتر شدن آينده است ، كه با ظالم مى جنگد و شخص مريض ‍ براى اينكه اميد دارد شفا پيدا كند، به معالجه خود مى پردازد.
در حالى كه((انكار بداء))و التزام به اينكه قلم تقدير، همه چيز را قبلاً مقرر كرده و تغيير در آنها به هيچ عنوان وارد نخواهد شد، موجب((ياءس))و نااميدى گرديده ، سبب مى شود كه فاسق به فسق و طاغى به طغيان ادامه داده و بگويند وقتى خداوند اين چنين مقدر كرده است پس ما چطورى و به كدام طريق ، اعمال بد خودمان را مبدل به اعمال نيك بگردانيم .
شيعه و تقيّه يكى ديگر از موضوعاتى كه شيعيان به خاطر آن مورد طعن و ايراد قرار گرفته اند، اعتقاد به((تقيه))هست كه باز چون علماى اهل سنت و پيروان آنها، اصل اين مطلب را نفهميده اند، اين عقيده را منافى با اسلام دانسته و لبه تيز انتقاد را متوجه مكتب اهل بيت و پيروان آن نموده اند.
شهرستانى در الملل والنحل (٥٠٩) و فخر رازى در خاتمه المحصل ، به عنوان اعتراض بر شيعيان ، كلامى را از سليمان بن جرير زيدى نقل مى كنند كه او براى توهين به شيعيان و اشكال به آنها مى گويد: امامان رافضى ها دو موضوع را براى ايشان عنوان كرده اند كه احدى نمى تواند بر آنان غلبه كند، مادامى كه عقيده به اين دو موضوع در ميان ايشان باقى باشد :
١ - موضوع بداء و اعتقاد به آن است كه ابتداءاً براى شيعيان خبر مى دهند به وقوع امرى يا حصول شوكت و عظمتى و وقتى كشف خلاف شد و آنچه گفته بودند واقع نشد، متمسك به مسأ له بداء شده و مى گويند براى خداوند بداء حاصل شد.
٢ - عقيده به تقيه هست ؛ زيرا آنان (امامان ) هر چه بخواهند مى گويند و وقتى معلوم گرديد كه گفتارشان با واقع مطابق نبوده و حق نيست ، مى گويند: ما آنچه گفته بوديم از روى تقيه بود، يا فلان عمل را از روى تقيه انجام داديم و لكن واقع ، غير از آن است .
اما در رابطه با بداء و معناى آن ، در فصل قبل مفصل توضيح داده شد و تكرار، بدون وجه خواهد بود.
و اما در رابطه با تقيه ، اولاً : بايد گفته شود كه برداشت سليمان بن جرير زيدى و همچنين عبدالكريم شهرستانى و فخررازى از تقيه درست در نقطه مقابل نظر و عقيده شيعيان است ، نه موافق آن و بلكه حتى كوچكترين شباهتى هم به تقيه اى كه شيعيان به آن معتقدند ندارد؛ زيرا در كلام نقل شده ، نسبت دروغ به امامان عليهم السّلام داده شده و متاءسفانه كه اين نسبت را شهرستانى و رازى هم تاءييد كرده اند؛ چون هيچ گونه ردّى بر سليمان بن جرير ندارند.
درحالى كه امامان شيعيان همان طورى كه در((بحث تشيع چيست))گذشت ، به اجماع همه مسلمين ، بهترين افراد جامعه اسلامى هستند و حتى كسانى كه قائل به امامت آنها هم نيستند، و ثاقت و صداقت آنها را صددرصد قبول دارند.
پس اينكه گفته شده امامان عليهم السّلام هر وقت ببينند گفتار يا كردارشان با واقع تطابق ندارد، مى گويند: آنچه ديديد يا شنيديد از روى تقيه بود، كلامى است عارى از حقيقت و بلكه عين جهالت و سفاهت .
ثانياً : تقيه ، غير واقع را واقع نشان دادن نيست تا ايراد فوق وارد گردد، بلكه((تقيه))مخفى نگه داشتن و((بيان نكردن واقع))است ، به اين بيان كه امام عليه السّلام يا هر فرد مسلمان ، گاهى روى بعضى از عوامل و جهات از قبيل ترس بر جان ، مال ، عرض و ناموس يا ترس بر ديگر برادران و خواهران مسلمانش ، يا ترس از اينكه مبادا به اسلام صدمه و ضربه اى وارد شود، واقع را در عين حال كه مى داند، بيان نكرده و براى مدتى آن را مخفى نگه مى دارد.
به بيان ديگر((تقيه))عبارت است از: اينكه كسى در ظاهر خودش را با ديگرى در گفتار يا كردار يا ترك كارى موافق نشان بدهد، به خاطر آنكه خود يا ديگران را از آزار احتمالى آن شخص حفظ نمايد و اين در حالى است كه شخص تقيه كننده كاملاً دانا هست به اينكه اين كار او بر خلاف حق و واقع است ، منتها چون مى داند حفظ جان يا مال يا عرض يا ناموس او يا ديگر برادران دينى وى يا ديگران يا دين ، بستگى به اين كار دارد، لذا تقيه براى مصلحت اهم((جايز))و حتى گاهى((واجب))مى شود.
اما اگر تقيه موجب فساد در امرى از امور دينى شود، يا اينكه سبب ريختن خون بى گناهى گردد و مواردى از اين قبيل ، نه تنها واجب و جايز نبوده و بلكه حرام نيز مى باشد.
روى همين جهت است كه فقهاى ما تقيه را از موضوعاتى مى دانند كه متصف به احكام پنجگانه تكليفى مى شود، يعنى زمانى واجب ، گاهى مستحب ، در مواردى جايز، بعضى از اوقات مكروه و احياناً حرام مى باشد.
با توجه به آنچه گفته شد و در بعضى از بحثهاى قبل هم گذشت ، تقيه عبارت مى شود از يك نوع((مبارزه مخفى))كه گاهى عليه كفر و زمانى عليه توطئه ها و نقشه هاى دشمنان اسلام و در مواردى براى حفظ وحدت كلمه بين مسلمانان و يا حفظ جان ، مال ، ناموس و عرض خود تقيه كننده يا ديگر مسلمانان ، به كار گرفته مى شود، و آنچه به عنوان توجيه اباطيل و اكاذيب مورد استفاده قرار مى گيرد، تقيه و از مصاديق آن نيست . بنابر اين به ضرس قاطع مى توان ادعا كرد كه تقيه كردن عملى است مطابق با فطرت آدمى و تمام انسانهاى عاقل دنيا در زندگى فردى و اجتماعى خود، هميشه آن را به كار مى گيرند.
مثلاً: خيلى از مردم ، برنامه هايى را كه براى آينده زندگى دارند، حتى به نزديكترين دوستان و اقوام خود نمى گويند، يا گاهى آن چنان خود را موافق با ديگران نشان مى دهند كه گويا اصلاً طرح و نقشه اى غير از آنچه ديگران مى گويند، ندارند.
در مسائل مبارزاتى براى رد گم كردن ، عكس آنچه را كه مى خواهند انجام دهند، بر سر زبانها مى اندازند. خيلى از افراد سرشناس ، براى اينكه از گزند حوادث و آزار مخالفين خود در امان بمانند، براى خود،((اسم مستعار))انتخاب مى كنند.
بنابراين ، تقيه موضوعى است كه نه تنها شيعيان بلكه هر انسان عاقل به رعايت آن در جهت پيشبرد اهداف خود و جامعه اى كه در آن زندگى مى كند، ملتزم خواهد بود.
علماى اهل سنّت و مساءله تقيّه علماى اهل سنت ، اگرچه با شمشير انتقاد در رابطه باتقيه ، به شيعيان حمله ور مى شوند، اما در جاى خودش به آن ملتزم و ناچار از پذيرش آن هستند. آخر مگر مى شود، مطلبى را كه قرآن كريم بالصراحه تجويز مى كند، منكر شد؟
آيا آنان داستان عمار ياسر و دست برداشتن او را از اسلام در ظاهر، نخوانده اند؟ و آيا نزول آيه مباركه (... إِلا مَنْ اءُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌ بِالاِْيمَنِ...) (٥١٠) را در همين رابطه نمى دانند؟
از همه مهمتر فخر رازى كه در خاتمه كتاب المحصل ، گفتار سليمان بن جرير را با آن آب و تاب نقل نموده و شيعيان را به خاطر تجويز تقيه مورد سرزنش قرار مى دهد، خود در تفسير كبير، ذيل آيه مباركه (... إِلاَّ اءَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَلةً ...) (٥١١) ؛((مگر اينكه از آنها بپرهيزيد و به خاطر هدفهاى مهمترى تقيّه كنيد))، چنين مى گويد: تقيه ، در جايى كه مربوط به اظهار دوستى و دشمنى مى شود، جايز است و گاهى هم جايز مى شود در جايى كه مربوط به اظهار دين باشد و اما تقيه اى كه براى غير، ايجاد ضرر مى كند مثل قتل ، زنا، غصب اموال ، شهادت به دروغ ، متهم كردن زنان پاك دامن و مطلع ساختن كفار، بر خصوصيات مسلمين ، جايز نخواهد بود. بعد مى گويد: تقيه دراسلام تجويز شده است براى حفظ نفس ، آيا براى حفظ مال هم جايز هست ؟
وى جواب مى دهد : احتمال مى رود كه در آن صورت هم جايز باشد؛ زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((حرمة مال المسلم كحرمة دمه ؛ مال مسلمان چون خون او محترم است)).
باز آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((من قتل دون ماله فهو شهيد؛ كسى كه براى دفاع از مالش كشته مى شود، درجه شهادت دارد)).
و چون حاجت انسان به مال شديد است و لذا اگر آب را با پول زياد يا جنسى معامله كنند، فرض وضو از انسان ساقط شده و وظيفه او به تيمم تبديل مى شود، تا اين ضرر دامنگير او نشود، پس چگونه براى حفظ مال تقيه جايز نباشد؟
بعد مى گويد: مجاهد گفته است اين حكم ؛ يعنى جواز تقيه قبل از قوت دولت اسلامى بود تا مسلمانان كه از نظر قدرت ، ضعيف بودند، بتوانند خودشان را حفظ نمايند، اما بعد از قوت اسلام و توانايى مقابله با دشمنان جايز نخواهد بود.
فخر رازى در جواب مجاهد مى گويد: از حسن روايت شده كه تقيه تا به روز قيامت براى مؤ منان جايز خواهد بود و اين قول احسن است ، زيرا دفع ضرر از نفس به قدر امكان واجب مى باشد و اين مطلب را بيشتر واضح مى سازد آنچه حميدى روايت كرده است ، در جمع بين صحيحين در مسند عايشه كه مورد اتفاق بوده و شارح و قايه از حنفيه نيز در كتاب حج متذكر شده است و آن خبر اين است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به عايشه فرمود: اگر قوم تو قريب العهد به جاهليت (و در روايت ديگر قريب العهد به كفر) نبودند و اگر ترس از انكار قلبى آنها نبود، امر مى كردم خانه كعبه را خراب كنند، پس داخل خانه مى كردم آنچه را كه خارج قرار داده اند و خانه چسبيده به زمين بنا مى نمودم و براى آن دو تا در قرار مى دادم يكى شرقى و ديگرى غربى تا مطابق آنچه كه ابراهيم عليه السّلام ساخته بود، مى گرديد.
بعد مى گويد: وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با آن علوّشان و سموّ مكان و سطوع برهانى كه دارد، از مردم و اعيان صحابه تقيه كند تا مبادا بر خلاف او نقشه اى بكشند و مانع اصلاح بناى كعبه شوند، پس چرا تقيه براى آحاد مسلمين جايز يا در مواردى واجب نباشد. (٥١٢)
نويسنده گمان نمى كند با بيان اعتراف آقاى فخر رازى بر جواز يا حتى وجوب تقيه ، آن هم در صورتى كه خود او شيعيان را به خاطر همين مطلب مورد انتقاد قرار داده است ، ديگر براى كسى اشكال و ايرادى باقى مانده باشد.
البته ممكن است بعضى تقيه را نتيجه جبن و ترس بدانند، ولى پس از كمى دقت متوجه خواهند شد كه تقيه ، عملى از روى ترس يا بزدلى نيست ، بلكه بى گدار به آب نزدن و بى فكر حركت نكردن و راه نيفتادن است .
شيعه و سنّت از نظر شيعيان ، سنّت به قول ، فعل و تقرير معصوم اطلاق مى شود، اعم از آنكه پيامبر باشد يا امام يا هيچكدام .
به اين بيان كه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معصوم است ، پس گفتار و كردار و سكوت و امضاى او به هيچ عنوان مخالف با دستورات خداوند متعال نبوده بلكه همه مطابق خواست و اراده و رضاى خداوند است و چون چنين است ، اطاعت از تمام حركات و سكنات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر ما واجب است ، قرآن كريم نيزدر رابطه با همين مطلب است كه مى فرمايد: (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا ...)؛ (٥١٣) ((آنچه را رسول براى شما (از جانب خداوند مى آورد) بپذيريد (و اجرا كنيد) و از آنچه شما را از آن نهى مى كند، اجتناب نمائيد)).
اين آيه مباركه به عموم خودش ، هم شامل امور دنيايى مى شود هم شامل امور آخرتى به اين معنا كه در اطاعت از اوامر و نواهى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرقى بين دين و دنيا وجود ندارد، شما ملزم هستيد همانطورى كه در امور دينى از او مى آموزيد، كارهاى دنياى خودتان را نيز مطابق آنچه او به شما دستور مى دهد قرار بدهيد.
و اما ديگر معصومين كه به نظر شيعيان ، بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سيزده نفر مى باشند، يعنى دوازده امام عليهم السّلام و حضرت زهرا عليها السّلام گر چه پيامبر نيستند يا حضرت زهرا عليها السّلام حتى مقام امامت را هم ندارد، اما چون معصوم از گناه و مصون از خطا و اشتباه هستند، تمام كردار و گفتار و تقرير آنها نيز مطابق خواست و اراده خداوند بوده و بيانگر همان قانون و شرعى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از جانب خداوند آورده است و چون چنين است پس اطاعت از آنان نيز در تمامى ابعاد واجب و لازم است .
به عبارت ديگر: شيعيان هيچ گاه معتقد نبوده اند كه در قبال سنت پيامبر، سنت ديگرى هم وجود دارد و بايد پيروى شود، بلكه معتقدند آنچه را كه از حضرت زهرا عليها السّلام و امامان عليهم السّلام نقل شده است و به عنوان مدارك احكام مورد استفاده قرار مى گيرد، سنّت خود آن حضرات نيست ، بلكه همان سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است كه از طريق آن بزرگواران به مردم ابلاغ گرديده است ؛ يعنى همانطورى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مبلغ قانون و احكامى است كه خداوند، توسط وحى براى آن حضرت نازل فرموده است ، ائمه اطهار عليهم السّلام نيز مبلغ آنچه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آنها رسيده هست ، مى باشند.
به همين جهت است كه اگر در موردى از موارد، چيزى كه از آنان نقل شده مطابقت با سنت رسول خدا نداشته باشد، طرد شده و همين عدم مطابقت با سنت ، دليل بر جعل و وضع منقول ، توسط انسانهاى فاسد و از خدا بى خبر تلقى مى گردد.
چنانچه اگر سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از غير طريق آن بزرگواران ثابت شود، باز شيعيان خود را ملزم مى دانند تا به آن عمل نمايند و از ائمه اطهار عليهم السّلام هم نقل نشده كه فرموده باشند، فقط به آنچه كه از طريق ما به شما مى رسد عمل كنيد، و چيزى كه از طريق غير ما به شما ابلاغ مى گردد حتى اگر صحيح هم باشد مورد عمل قرار ندهيد.
منتها شيعيان به خاطر دو جهت راه به دست آوردن سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را منحصر به طريق حضرات امامان عليهم السّلام مى دانند.
١ - حديث شريف ثقلين كه قبلاً به بعضى از اسناد و مدارك آن اشاره شد و در آن حديث ، پيامبر مرجع بعد از خودش ‍ را به قرآن و عترت منحصر فرموده است .
٢ - اهل بيت عليهم السّلام تنها كسانى هستند كه به تمام كليات و جزئيات دين و سنت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به طور كامل آگاهى دارند، زيرا آنان هر چه مى گويند و هر دستورى كه مى دهند، همه متصل به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد، براى آنكه اميرمؤ منان على عليه السّلام به تمام برنامه هاى دينى ، اعم از آنچه در كتاب يا سنت هست ، كاملاً آگاهى داشته و موافق و مخالف ، مقر و معترفند كه كسى داناتر از آن حضرت در ميان امت اسلامى نبوده است ، آن حضرت هم هرچه را كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ديده يا شنيده بود، به امام بعد از خودش كه امام حسن مجتبى عليه السّلام باشد منتقل نمود و امام مجتبى هم به امام حسين عليه السّلام و آن حضرت نيز به امام چهارم و به همين منوال هر امامى ، آنچه از پيامبر در رابطه با دين و احكام آن از امام قبل شنيده بود به امام بعد منتقل مى نمود و آنها ضمن اينكه اصل و اساس دين را مى دانستند، آن را به طور صحيح و درست به مسلمانان هم ابلاغ مى كردند.
پس اگر كسى قائل به عصمت امامان عليهم السّلام هم نباشد، با آنچه ذكر شد متوجه خواهد گرديد كه احتمال خطا و اشتباه در رابطه با آن بزرگواران به حداقل مى رسد و به همين سبب ، پيروى از آنان واجب مى شود، چه در غير ايشان احتمال خطا و اشتباه به مراتب بيشتر از ايشان خواهد بود.
اينجا ذكر دو نكته لازم است :
١ - شيعيان در بررسى اسناد روايات دقت كامل نموده و به رواياتى كه سند آن به يكى از معصومين عليهم السّلام متصل نشود، يا يكى از روات سند مجهول الحال باشد، عمل نمى كنند و چنانچه روات خبر، موثق باشند، يعنى از كذب و جعل دور و در اداى آنچه شنيده اند امين باشند، عمل به آن خبر را لازم مى دانند و در اين رابطه كارى به مذهب فقهى يا كلامى راوى ندارند، راوى از اهل تسنن باشد يا اهل تشيّع ، دوازده امامى باشد يا غير آن ، در قبول روايت او تاءثير نمى گذارد.
٢ - شيعيان ، نه تنها اسناد روايات را مورد بررسى و تحقيق قرار مى دهند، بلكه در متون روايات و الفاظ آن نيز دقت كامل را مبذول مى دارند و اگر متن روايتى با كتاب يا سنت سازش نداشته باشد، يا مطلبى در آن باشد كه با ضوابط و قواعد و اصول مسلّم اسلام منافات داشته باشد، آن را نپذيرفته و به آن عمل نخواهند كرد. در لابلاى روايات وارده از ائمه معصومين عليهم السّلام نيز رواياتى وجود دارد كه ما را امر مى كند تا به آنچه صدور آن مسلم و مراد از آن روشن است عمل نماييم .
اهل سنّت كيست ؟ از بحثهاى گذشته به اين نتيجه مى رسيم كه تنها عاملين به سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيعيان هستند، براى اينكه شيعيان در تمام ابعاد دينى ، اعم از امور مربوط به معاش يا معاد يا مسايل و احكام فقهى از سياسيات و عباديات و احكام اقتصادى و نظامى و فرهنگى و همچنين مباحث اعتقادى به اهل بيت عليهم السّلام مراجعه مى كنند و آن بزرگواران نيز هرچه را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده اند، بدون آنكه كوچكترين دخل و تصرفى در آن بنمايند براى مردم بازگو مى كنند و آنچه از آنان در كتب و مجاميع روايى شيعه موجود است ، استنباطات و نظرات شخصى و خصوصى آنها نيست ، بلكه آن بزرگواران عليهم السّلام مبين و مروج دين مبين از طريق قرآن و سنت سيّد مرسلين هستند.
شيعيان اصول عقايد را از ابوالحسن اشعرى يا ماتريدى يا واصل بن عطا نمى گيرند، چون در بيان عقايد اسلامى ، آنان هيچ گونه اصالت و محوريت ندارند، آرا و نظريات آنان نيز آراى شخصى خودشان حساب شده و واجب الاتباع نخواهد بود. از نظر زمانى هم با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فاصله داشته و هرگز آن حضرت را نديده و از او چيزى نشنيده اند.
به نظر شيعيان ، اصول عقايد كه پايه و اساس دين مى باشد بايد از خود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه صاحب و آورنده دين هست گرفته شود، نه از كسى كه از لابلاى بعضى ازمطالب ، قواعدى را مطابق سليقه شخصى خود استنباط و استخراج نموده و به ديگران ارائه مى دهد.
وانگهى ، وقتى اخذ دين و مبانى آن ازخود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ممكن است ، نيازى به مراجعه به غير آن حضرت وجود ندارد و در اين رابطه اگر كسى به كتب حديثى شيعيان مراجعه كند، متوجه خواهد شد كه چقدر حديث در ابواب مختلف اعتقادى ، از مباحث خداشناسى و توحيد گرفته تا ديگر اصول و عقايد دينى و فروعات آن مثل قضا و قدر، جبر و اختيار و غير آن ، وجود دارد.
همچنين تفسير قرآن و مراد خداوند متعال را از آيات كريمه آن بايد از شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به دست آورد، نه از كسانى كه مطابق راءى و سليقه شخصى خودشان قرآن را تفسير مى نمايند و لذا شيعيان ضمن آنكه تفسير به راءى را باطل مى دانند، ملتزمند كه قرآن كريم را يا به كمك خود قرآن تفسير نمايند يا آنكه از روايات وارده در رابطه با مباحث قرآنى استفاده نموده و نظر شخصى مفسر را به صرف آنكه مفسر است ، مورد اعتنا قرار ندهند.
در فروعات فقهى و احكام دينى نيز شيعيان ملتزم هستند به آنچه كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در زمان حيات پربار خود بيان نموده ، عمل كنند و اگر كسى بعد از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله بيايد و حكمى را تشريع و ابداع كند، ارزشى براى آن قائل نشده و عمل به آن را نه تنها واجب نمى دانند، بلكه التزام به آن حكم را((حرام))نيز مى دانند.
و اين بدان جهت است كه شيعيان معتقدند طبق نصوص قرآن كريم ، تمام احكام دين به طور كامل در زمان پيامبر بر آن حضرت نازل شده و آن حضرت نيز به ديگران ابلاغ نموده است : (... الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...) (٥١٤) ؛((امروز دين شما را براى شما كامل نمودم))(يعنى ديگر هيچ گونه كمبودى در آن ديده نمى شود).
وقتى دين كامل باشد، نيازى به كم كردن يا افزودن به آن نيست و اگر كسى از پيش خودش چيزى به دين بيفزايد يا از آن بكاهد، به هر عذر و بهانه و مصلحت تراشى كه باشد، از نظر قرآن كريم محكوم است ؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد:
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءوْلََّبِكَ هُمُ الْكَ فِرُونَ). (٥١٥)
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الظَّ لِمُونَ) (٥١٦) .
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الْفَ سِقُونَ) (٥١٧) .((آنها كه (مطابق ما انزل اللّه ) يعنى احكامى كه خداوند نازل فرموده است ، حكم نكنند، كافر، ظالم و فاسق خواهند بود)). و اگر عدم حكم ، مطابق حكم خدا موجب كفر و ظلم و فسق شود، حكم مخالف حكم خداوند به طريق اولى موجب كفر و ظلم و فسق خواهد بود.
- (... مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الظَّ لِمُونَ) (٥١٨) ؛((كسانى كه از حدود (تعيين شده از جانب ) خداوند، تجاوز نموده (و پا را فراتر مى گذارند)، ظالم خواهند بود)). و شكى نيست كه يكى از مصاديق بارز اين آيه مباركه تشريع قانون و جعل حكم مى باشد.
البته ، بايد دانست كه استنباط و استخراج حكم از منابع آن كه بعداً مورد بررسى قرار خواهد گرفت ، ربطى به باب جعل و تشريع ندارد، زيرا((تشريع))قانون و حكم درست كردن است و استنباط، عالم شدن به قانون و حكم مى باشد.
خلاصه ، آنچه را پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله واجب نموده ، تا قيامت واجب و آنچه را حرام كرده ، تا قيامت حرام است ، مستحب او براى هميشه مستحب و مكروه او براى هميشه مكروه و مباح او الى يوم القيامة مباح خواهد بود؛ و اگر كسى چيزى را از پيش خود حرام نمايد يا كارى را واجب اعلام كند و مستند به اصلى از اصول و قواعد مسلّمه نباشد، اين كار او بدعت حساب شده و عمل به آن نيز حرام مى باشد.
((بدعت))، يعنى نوآورى ممكن است در صنايع ، تاكتيكهاى نظامى ، مباحث علمى يا كسب و تجارت و امثال آن مورد تصديق و تحسين قرار بگيرد، اما اگر در مسائل و احكام مربوط به دين باشد، بى ارزش بوده و صاحب آن تقبيح شده و معذب به عذاب الهى خواهد گرديد. پس بدعت در امور مربوط به دين نه تنها حسن و زيبا نيست ، بلكه زشت و ناروا مى باشد.



۱۳
تشيّع چيست و شيعه كيست ; اهل سنّت و مساءله پيروى از سنّت پيامبر (ص ) پس از بيان مطالب فوق مى پردازيم به ذكر مواردى از سنّت كه توسط برادران اهل سنت ترك شده و به آن عمل نمى كنند، با اين توضيح كه اين چند مورد از باب نمونه است ، طالبين تفصيل با تحقيق و تتبع خواهند فهميد كه پيروان كدام مذهب بيشتر((پيرو سنت))هستند.
١ - شيعيان وقتى اسم پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را بر زبان مى آورند يا مى شنوند مى گويند:((صلّى اللّه عليه و آله و سلّم))، و موقعى كه بخواهند بر آن حضرت درود و صلوات بفرستند، مى گويند:((اللهم صّل على محمَّد و آل محمَّد))، در حالى كه برادران اهل سنت ، كلمه((آل))راحذف نموده وفقط بگفتن((صلى اللّه عليه وسلّم))، اكتفا مى نمايند و اگر احياناً در موردى((آل))را ذكر نمودند، اصحاب را نيز اضافه نموده و مى گويند:((صلى اللّه عليه و آله و اصحابه وسلم))، و اين در حالى است كه وقتى به مجاميع حديثى اهل سنت مراجعه كنيم ، مى بينيم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از فرستادن صلوات بدون ذكر((آل))منع نموده و اصحاب را هم اضافه نكرده است .
مثلاً: ابن حجر در الصواعق المحرقه و حافظ سليمان حنفى قندوزى در ينابيع المودة از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه فرمود:((لا تصلّوا علىّ الصلاة البتراء، قالوا و ما الصلاة البتراء يا رسول اللّه ؟! قال : تقولون : اللهم صلّ على محمد و تسكتون ، بل قولوا: اللهم صلّ على محمد و على آل محمد صلّى اللّه عليه و آله (٥١٩) ؛ براى من صلوات بترا نفرستيد، گفتند: اى رسول خدا صلوات بترا چيست ؟ فرمود: اينكه بگوييد:((اللهم صلّ على محمد))و ساكت شويد، بلكه بگوييد((اللهم صلّ على محمد و على آل محمد صلّى اللّه عليه و آله)).
در كيفيت فرستادن صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله روايات كثيره اى را علماى اهل تسنن ، در صحاح و مسانيد خود آورده اند.
سيوطى در تفسير الدر المنثور در ذيل آيه مباركه (إِنَّ اللَّهَ وَمَلََّبِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ ...) (٥٢٠) ، روايات متعددى را ذكر نموده و فخر رازى نيز در ذيل آيه فوق در تفسير كبير (٥٢١) به بعضى از آن روايات تصريح نموده است . (٥٢٢)
ابن حجر مى گويد: از آيات وارده در رابطه با اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آيه مباركه (إِنَّ اللَّهَ وَمَلََّبِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ يََّاءَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا) (٥٢٣) مى باشد كه به سند صحيح از كعب بن عجره نقل شده ، وقتى اين آيه نازل شد، خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله عرض كرديم : اى رسول خدا! ما مى دانيم چگونه به شما سلام كنيم ، اما نمى دانيم چگونه براى شما صلوات بفرستيم .
حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود، بگوييد:((اللهم صلّ على محمَّد و على آل محمَّد)).
ابن حجر بعد از نقل حديث مى گويد: سؤ ال اصحاب از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از نزول آيه و جواب آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله كه بگوييد((اللهم صلّ على محمَّد و على آل محمَّد))، دليل ظاهر و روشنى است بر اينكه امر به صلوات در اين آيه براى اهل بيت است ، والاّ معنا نداشت از كيفيت صلوات بر آن حضرت سؤ ال شود، و چون اصحاب ، كيفيت صلوات را پرسيدند، فرمود بگوييد:((اللهم صلّ على محمَّد و على آل محمَّد)). پس معلوم مى شود كه صلوات بر آن حضرت((ماءمور به))است و آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله اهل بيت خود را قائم مقام نفس خود قرار داده است ؛ زيرا هدف از صلوات بر آن حضرت ، زيادى تعظيم و تكريم ، نسبت به آن بزرگوار است و از مصاديق تكريم و تعظيم ايشان تعظيم اهل بيت مى باشد و روى همين جهت است كه وقتى اهل بيت زير((كسا))قرار مى گيرند، آن حضرت به خداوند عرض مى كند: پروردگارا! اينها از من و من از ايشانم ، پس صلوات و رحمت و غفران و رضوان خودت را بر من و ايشان نازل گردان و مقتضاى استجابت اين دعا، فرستادن صلوات خداوند بر اهل بيت مى باشد. و در اين موقع است كه آن حضرت از مسلمانان مى خواهد كه بر((آل))او نيز صلوات بفرستند. (٥٢٤)
حافظ سليمان قندوزى حنفى در آخر مقدمه ينابيع مى گويد:((از دلايل و رواياتى كه ذكر شد، ثابت مى شود كه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله خودش را جزء آل قرار داده است ، پس كسى كه صلوات بر آل بفرستد يا به آل سلام كند، مثل آن است كه صلوات و سلام براى خود آن حضرت نثار نموده باشد؛ زيرا او از اهل بيت و اهل بيت از او بوده و هيچ وقت جداى از هم نيستند و اگر كسى بر آن حضرت درود و صلوات بفرستد و سلام كند و آل را نيز ضميمه نمايد، پس صلوات و سلام او از هر جهت كامل خواهد بود)). (٥٢٥)
تا اينجا از لابلاى روايات و كلام ابن حجر و حافظ سليمان استفاده شد كه صلوات بر پيامبر و سلام به آن بزرگوار، بدون ذكر((آل))ناقص و((ابتر))است .
اما متاءسفانه با اين همه تاءكيدهاى فراوان ، پيروان ابو حنيفه و مالك به متابعت از امامان شان صلوات بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را بدون ذكر((آل))در نماز، سنت مى دانند و پيروان شافعى و احمد بن حنبل ذكر((آل))را سنت دانسته و واجب نمى دانند. (٥٢٦)
در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((بر من صلوات بترا، يعنى بدون ذكر آل نفرستيد)). ظاهر نهى هم حرمت را مى رساند و مسلماً وقتى ذكر((آل))موقع فرستادن صلوات بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حال نماز، از نظر ائمه اربعه واجب نباشد، در غير حال نماز به طريق اولى واجب نخواهد شد. اين مورد يكى از موارد بسيارى است كه اهل سنت ، عمل به سنت نمى كنند.
٢ - شيعيان به متابعت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت عليهم السّلام((نوافل))شبهاى ماه مبارك رمضان را چون ديگر نوافل ، فرادا اقامه نموده و جماعت را مانع صحّت عمل و بر خلاف سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى دانند، همچنانكه در زمان خود آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و دوران خلافت خليفه اول و اوايل خلافت خليفه دوم ، اين نمازها فرادا اقامه مى شد. اما برادران اهل سنت ، اين نمازها را به جماعت اقامه نموده و مدرك اين عمل را دستور خليفه دوم مى دانند؛ زيرا او از مردم چنين خواست و بعد هم به عنوان يك روش غير قابل انكار، بين پيروان مكتب تسنن باقى ماند.
بخارى در صحيح (كتاب صلاة تراويح ، باب فضل من قام رمضان ) از ابوهريره روايت مى كند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((كسى كه ماه مبارك رمضان را با نماز سپرى كند، در حالى كه ايمان به خداوند داشته باشد و طلب مغفرت كند، گناهان او بخشيده خواهد شد)).
بعد بخارى از ابن شهاب نقل مى كند كه : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رحلت فرمود و امر به همين منوال بود و در زمان خلافت خليفه اول ، ابوبكر بن ابى قحافه و ابتداى خلافت خليفه دوم ، عمر بن خطاب نيز امر به همين منوال ادامه پيدا كرد؛ يعنى مردم خودشان نمازها را بدون جماعت اقامه مى كردند.
باز به سندش از عبدالرحمان بن عبدالقارى روايت مى كند كه گفت : در شبى از شبهاى ماه مبارك رمضان ، با عمر بن خطاب به سوى مسجد رفتيم ، ديديم كه مردم متفرق هستند و هر كسى براى خودش نماز مى خواند.
عمر گفت : من نظرم اين است كه اگر اين مردم ، همه با هم و به قرائت قارى واحد نماز بخوانند، امثل و نيكوتر خواهد بود. بعد تصميم گرفت و مردم را دستور داد كه به امامت ابى بن كعب ، نماز را بر پا دارند.
شبى ديگر از شبهاى ماه مبارك ، باز با او روانه مسجد شديم ، ديديم كه مردم نماز را با قارى واحد مى خوانند؛ يعنى به يك نفر اقتدا نموده و نماز را به جماعت مى خوانند، عمر وقتى اين منظره را ديد گفت : اين بهترين بدعت است .
در كتب ديگرى چون : استيعاب در ترجمه عمر، روضة الناظر در ذكر وفات عمر، تاريخ الخلفاء سيوطى در اوليات عمر و طبقات ابن سعد، در ذيل ترجمه عمر، نيز اين نوآورى به خليفه دوّم نسبت داده شده است .
علاّمه قسطلانى در كتاب ارشاد السارى فى شرح البخارى (ج ٥، ص ٢) در ذيل قول عمر((نعمت البدعة هذه))مى گويد: عمر جماعت خواندن نوافل شبهاى رمضان را بدعت ناميد؛ زيرا كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن را سنّت قرار نداده بود و در زمان خلافت ابوبكر صديق هم نبود و وقت خاص و عدد معين هم نداشت ، بلكه مردم آزاد بودند كه نوافل را به هر مقدارى كه مى خواستند، در اول شب يا آخر شب يا تمام شب ، به جا بياورند.
اگر به كلمه((بدعت))دقت شود، فهميده مى شود كه اين كار در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نبوده و بعداً پيدا شده است و چون طبق نصوص قرآن كريم مسلمانان مأ مورند دين را فقط از خدا و رسول اخذ نمايند، هر نوع بدعت و حكم جديدى از ناحيه هر كسى كه باشد، فاقد ارزش بوده و به عنوان حكم شرعى تلقى نخواهد شد.
٣ - شيعيان ، اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را((عِدْل قرآن))دانسته و در تمام زمانها و مكانها مراجعه به آنان را چون مراجعه به قرآن كريم ، در رابطه با فهم مسائل و احكام دين واجب مى دانند؛ زيرا مستفاد از حديث شريف((ثقلين))كه طبق نقل حفاظ اهل سنت ، از احاديث متواتره مى باشد و لفظ((عترت))نيز شامل على فاطمه حسن و حسين عليهم السّلام مى شود كه بحث آن مفصلاً در بخش((تشيع چيست))گذشت ، اين است كه بر عموم مسلمانان واجب است به قرآن و عترت مراجعه نموده و فقط اين دو را((مرجع))احكام الهى بدانند.
همچنين احاديث ديگرى كه در رابطه با اهل بيت عليهم السّلام و شخص على عليه السّلام از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله صادر شده است نيز ما را موظف مى كند كه بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فقط اهل بيت عليهم السّلام را به عنوان مقتدا و((پيشوا))بشناسيم و از طريق آنان احكام موجود در قرآن و سنت را به دست بياوريم و اين خود يكى از سنتهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد كه تا به امروز مورد عمل شيعيان قرار گرفته است .
اما برادران اهل سنت ما، نه تنها به اهل بيت عليهم السّلام در فراگيرى احكام خداوند و درك معانى و بطون قرآن كريم مراجعه نمى كنند، بلكه غير اهل بيت عليهم السّلام را بر اهل بيت ترجيح نيز مى دهند.
مثلاً: حنفى ها فتواى ابوحنيفه را بيشتر قبول دارند تا آنچه از اميرالمؤ منين على عليه السّلام نقل شده است ، يا شافعى ها نظر شافعى را بر نظر امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام و مالكى ها و حنبلى ها، امامان خودشان را بر ائمه اهل بيت ترجيح مى دهند؛ به طور كلّى مطلق اهل تسنن ، نظرات و روايات ام المؤ منين((عايشه))را نسبت به نظرات و روايات((حضرت زهرا عليها السّلام))ترجيح داده و زودتر مى پذيرند، در حالى كه طبق نقل حاكم (٥٢٧) ، ابن عبدالبر (٥٢٨) ، حافظ ابونعيم (٥٢٩) از ام المؤ منين عايشه ، بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله راستگوتر از فاطمه زهرا عليها السّلام ديده نشده است .
شيعه و صحابه يكى از ايرادهاى اهل سنت عليه شيعيان ، نظر شيعيان در باره((صحابه))مى باشد كه درست در نقطه مقابل نظر اكثريت اهل تسنن قرار دارد.
اهل سنّت معتقدند كه اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله همه عادل بوده اند و به هر كدام آنها كه اقتدا شود، صحيح است ، حديثى را نيز از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در اين رابطه نقل مى كنند كه :((اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم ، اهتديتم ؛ (٥٣٠) اصحاب من همانند ستارگان در شب تاريك و ظلمانى هستند كه به هر كدام آنها اقتدا كنيد، هدايت مى شويد)).
بر همين اساس حكم نموده اند كه همه صحابه عدول و ثقات بوده ، جرح و تكذيب آنان به هيچ عنوان جايز نخواهد بود.
ابن عبدالبر مى گويد:((عدالت همه صحابه ثابت است)). (٥٣١)
ابن اثير مى گويد:((اصحاب در تمام مسائل و احكام با ديگر روات شريك هستند، مگر در جرح و تعديل ؛ زيرا همه آنان افراد عادلى هستند و جرح نسبت به آنان راه ندارد)). (٥٣٢)
ابن حجر مى گويد:((اهل سنت اتفاق دارند بر اينكه تمام صحابه عادل بوده اند و مخالفتى بين آنها وجود ندارد، جز عده قليلى از بدعتگذاران)). (٥٣٣)
خطيب بغدادى مى گويد:((عدالت صحابه ثابت و معلوم است)). (٥٣٤)
ابن حزم مى گويد:((همه صحابه قطعاً اهل بهشت هستند)). (٥٣٥)
اين راءى و نظر اكثريت اهل سنت است ، ولى در مقابل ، عده اى هم هستند كه اين چنين حكم ننموده ، بلكه گفته اند صحابه به هيچ عنوان معصوم نبوده و در ميان آنها افراد فاسق و عادل وجود داشته است .
از كسانى كه به اين نظريه معتقدند مى توان سعد تفتازانى ، مارزى ، ابن عماد حنبلى ، شوكانى ، شيخ محمود ابو ريّه ، شيخ محمد عبده ، سيد محمد بن عقيل علوى ، سيد محمد رشيد رضا، شيخ مقبلى ، شيخ مصطفى رافعى و غير آنان را نام برد.
اما شيعيان ، نفس((مصاحبت))با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را موجب عصمت از گناه و خطا نمى دانند؛ زيرا صحبت با آن بزرگوار، گر چه امرى است با ارزش و داراى شرافت ، اما هيچ وقت موجب نمى شود، فسق به عدل و نفاق به ايمان مبدل شود و اين مطلب غير قابل انكار است ؛ زيرا در زمان حيات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و در طول ٢٣ سال نبوت آن حضرت ، عده كثيرى از مردم شهرهاى مكه و مدينه و اطراف آن و حتّى از شهرهاى دورتر، به شرف مصاحبت با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نائل آمدند.
البتّه طبق اصطلاح اهل تسنن ،((صحابى))به كسى اطلاق مى شود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ديده و با آن حضرت سخن گفته باشد، حتى اگر اين مصاحبت بيش از يك ساعت به طول نيانجاميده باشد، با اين فرض و تعريف از صحابى امكان ندارد به عدالت تمام كسانى كه خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شدند و با آن حضرت صحبت كردند، حكم كرد .
تنها در واقعه((غدير خم))گفته شده نزديك به ١٢٠ هزار نفر با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از مكه برگشته بودند و همه آنها پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ديده و پاى صحبت آن حضرت نشسته بودند. طبق تعريف و اصطلاح اهل سنت آنها صحابى بودند، آيا مى تواند كسى به ضرس قاطع حكم كند كه همه آن ١٢٠ هزار نفر موثق و عادل بودند و جرح و تعديل نسبت به آنان راه ندارد؟
روى همين لحاظ شيعيان بالاتفاق قائلند كه اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نيز مثل ساير مسلمين هستند و بين آنها افراد فاسق و عادل ، مؤ من و منافق وجود دارد.
قرآن كريم در موارد زيادى به وجود منافقين در ميان اصحاب آن حضرت تصريح مى نمايد. براى توضيح ، كلامى را از((آقاى محمود ابو ريّه))نقل مى كنيم .
اين عالم مصرى تحت عنوان((منافقان از صحابه))مى نويسد: بغوى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله منافقان را قبل از نزول سوره برائت ، به بعضى از صفات و گفتار و كردار آنان كه در بعضى از سوره ها، مثل سوره هاى منافقين ، احزاب ، نساء، انفال ، قتال (محمد صلّى اللّه عليه و آله )، مجادله و حشر ذكر شده ، مى شناخت ، اما وقتى سوره برائت نازل شد، منافقين رسوا شده و جميع انواع نفاق آنان اعمّ از امور ظاهرى و باطنى شان آشكار شد. به همين جهت اين سوره ،((فاضحه ، مبعثره ، مشرده ، مخزيه ، مثيره ، حافره ، منكله ، مدمدمه و سوره عذاب))ناميده شده است .
ايشان بعد از بيان مطالب فوق ، امورى راكه فقط در غزوه تبوك از منافقين صحابه سر زده است و در سوره توبه (٥٣٦) خداوند آن اعمال را ذكر نموده (از جزء دهم تفسير قرآن كريم ، تأ ليف محمد عبده و محمد رشيد رضا)، نقل مى نمايد و ما نيز خلاصه ترجمه آن را به فارسى (با ذكر شماره صفحات جلد دهم تفسير مذكور) براى شما مى نگاريم :
١ - اجازه خواستن آنان از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى نرفتن به جنگ در حالى كه مؤ من هرگز چنين درخواستى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نمى كند؛ زيرا مؤ من تسليم امر خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى باشد و كسى اجازه ترك جهاد مى خواهد كه ايمان به خدا و آخرت نداشته باشد. (٥٣٧)
٢ - اگر قصد خروج با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مؤ منان را داشتند، از قبل آماده مى شدند. (٥٣٨)
٣ - خداوند مكروه مى داشت خروج آنان را، پس كسل و بى ميل شان ساخت .
٤ - آنان اگر با مؤ منان مى رفتند، جز فساد و شر و ايجاد فتنه ، اثر ديگرى نداشتند.
٥ - آنها قبل از جنگ تبوك در غزوه احد نيز ايجاد فتنه كردند؛ زيرا موجب نفاق و كسالت و بى ميلى در مسلمانان شدند. (٥٣٩)
٦ - آنها مصالح را مفاسد، و مفاسد را مصالح معرفى مى كردند تا موجب شكست اسلام و مسلمانان شوند، اما خداى متعال حق را يارى نمود و غالب ساخت و آنان از اين پيشامد ناراحت بودند. (٥٤٠)
٧ - كسانى در ميان صحابه بودند كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اذن ماندن در مدينه و نرفتن به جنگ روميان را مى خواستند و عذر و بهانه آنها اين بود كه ما مى ترسيم ، شيفته جمال زنان رومى شده و گرفتار معصيت شويم . (٥٤١)
٨ - هر وقت خوبى براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى رسيد، ناراحت مى شدند و برعكس ، وقتى مصيبت و ناراحتى بر آن حضرت روى مى آورد، آنان احساس سرور نموده و آن را اظهار مى كردند، و راءى و نظرشان تخلّف از دستورات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود. (٥٤٢)
٩ - مؤ منان منتظر بودند كه عذاب خداوند منافقان را فرا بگيرد، مستقيماً يا به توسط مؤ منان . (٥٤٣)
١٠ - صدقات آنان به جهت فسق ظاهرى و كفر باطنى و نماز خواندنشان در حالى كه كاهل بودند و انفاق آنها از روى كراهت و بى ميلى مورد قبولى خداوند واقع نمى شد. (٥٤٤)
١١ - معذب شدن آنان با مال و اولادشان در دنيا و مردنشان بر كفر. (٥٤٥)
١٢ - وقتى با مؤ منان بودند، قسم مى خوردند كه ما با شما هستيم ، و لكن قصد آنان فقط ايجاد تفرقه و نفاق بود. (٥٤٦)
١٣ - عيب گرفتن شان بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در اعطاى صدقات ، پس اگر چيزى به آنان مى رسيد، راضى بودند و اگر چيزى به آنان داده نمى شد، خشمگين مى گرديدند. (٥٤٧)
١٤ - آزار رساندنشان به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ؛ زيرا آن حضرت را گوش ناميدند. (٥٤٨)
١٥ - قسم خوردنشان به اينكه مؤ منان را راضى خواهند ساخت تا ديگر دنبال جلب رضاى خدا و رسولش ‍ نباشند. (٥٤٩)
١٦ - بر حذر داشتن آنان از اينكه سوره اى در قرآن نازل شود و تمام مقاصد و نيات شوم آنان را بر ملا سازد. (٥٥٠)
١٧ - عذر آوردنشان از مورد استهزا قرار دادن مؤ منان به اينكه قصدمان شوخى و مزاح بود، در حالى كه اين نوع شوخيها عين كفر است و وعده دادن قرآن تعذيب طايفه اى از ايشان را به جهت اصرار بر نفاق و احتمال عفو عده اى ديگر از ايشان را. (٥٥١)
١٨ - خداوند در اين سوره (توبه ) حال منافقان را بيان نموده و صفات عموم آنها را از مرد و زن ، ذكر مى نمايد و اينكه آنان با كفار معذب به عذاب جهنم بوده و مورد لعن و نفرين خداوند هستند. (٥٥٢)
١٩ - تشبيه آنان به منافقان امتهاى سابق و اينكه از اين عمل سودى نخواهند برد؛ همچنانكه منافقان امتهاى گذشته سودى نكردند، و از بين رفتن اعمال نيك آنان در دنيا و آخرت و خسرانهايى كه در انتظار آنان است (٥٥٣) ، و ياد آورى براى آنان از اخبار اقوام انبياى پيشين . (٥٥٤)
٢٠ - به درستى كه منافقان همان فاسقان هستند. (٥٥٥)
٢١ - مساوى دانستن آنان با كفار در وجوب جهاد عليه ايشان و سخت گرفتن بر آنان در معاملات و توعيد به عذاب دردناك الهى . (٥٥٦)
٢٢ - قسم خوردن شان بر انكار كلمات كفر آميزى كه بر زبان آورده بودند و ثابت كردن خداوند آنچه آنان از خود نفى مى نمودند، و اينكه منافقان چيزى را قصد كرده بودند كه به آن نرسيدند. (٥٥٧)
٢٣ - كسانى از آنان بودند كه در موقع تنگدستى با خدا عهد بستند كه اگر چيزى به ايشان داده شود، صدقه بدهند، ولى بعد از آنكه از نعمت هاى خداوند برخوردار شدند، بخل ورزيده و به عهد خود وفا نكردند، پس خداوند، عاقبتِ حال آنها را نفاق قرار داد، در حالى كه آنان جاهل بودند از اينكه خداوند ظاهر و باطن ايشان را مى داند. (٥٥٨)
٢٤ - عيب گرفتن و مسخره نمودن آنان مؤ منين را به خاطر صدقاتى كه مى دادند. (٥٥٩)
٢٥ - محروم شدنشان از ثمرات استغفار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به جهت كفر آنان ، آن هم در حدى كه اميدى به هدايت و نجات ايشان از گمراهى نبود. (٥٦٠)
٢٦ - خوشحال بودنشان ، به خاطر ماندن در مدينه و نرفتن با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اطاعت و پيروى نكردن از دستور ايشان و عدم شركت در جنگ به بهانه گرمى هوا و باقى ماندن در منزلهاى خود، و يادآورى قرآن كريم براى آنان گرماى جهنم را. (٥٦١)
٢٧ - اينكه سزاوار براى منافقان آن است كه محزون باشند، كم بخندند و زياد گريه كنند. (٥٦٢)
٢٨ - نهى خداوند پيامبرش را از خواندن نماز بر مردگان آنها، به جهت كفرشان تا دم مرگ . (٥٦٣)
٢٩ - اذن خواستن پولدارهاى آنان به نرفتن به جهاد، هر موقعى كه سوره اى نازل شده و مردم را به استقامت و جهاد دعوت مى كرد. (٥٦٤)
٣٠ - بيان حال اعراب و اجازه خواستن بعضى از آنان در نرفتن به جهاد و سرباز زدن دروغگويان آنان از جنگ ، بدون اينكه عذرى داشته باشند و توعيد خداوند آنان را به عذاب دردناك به خاطر كفرشان . (٥٦٥)
بعد شيخ ابو ريّه مى گويد:((ما به همين مقدار در رابطه با صفات منافقان در غزوه تبوك كه در سوره توبه آمده است ، اكتفا مى كنيم . كسانى كه مى خواهند بيشتر از اين بدانند، پس به سوره هاى منافقون ، احزاب ، نساء، انفال ، قتال (محمّد صلّى اللّه عليه و آله )، مجادله و حشر مراجعه نمايند)). (٥٦٦)
علاوه بر آياتى كه در قرآن كريم موجود است ، رواياتى نيز از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در كتب معتبره اهل سنت نقل شده كه بر عدم اخلاص ، نفاق و فسق بعضى از صحابه دلالت مى كند.
بخارى در صحيح (كتاب بدء الخلق ، باب قول خداوند كه : (...وَاتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلاً )؛ (٥٦٧) ((و خدا ابراهيم را به دوستى خود، انتخاب كرد))، به سندش از ابن عباس ) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه حضرت فرمود:((انكم محشورون حفاتاً عراتاً عزلاً،َّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ وَعْدًا عَلَيْنَآ إِنَّا كُنَّا فَعِلِينَ) (٥٦٨) و اول من يكسى يوم القيامة ابراهيم وان اُناسا من اصحابى يوخذ بهم ذات الشمال ، فاقول : اصحابى ، اصحابى فيقال : انهم لم يزالوا مرتدين على اعقابهم منذ فارفتهم ، فاقول كما قال العبد الصالح (...و كنت عليهم شهيداً مادمت فيهم فلما توفيتنى ، كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد، ان تعذبهم فانهم عبادك وان تغفر لهم ، فانك انت العزيزالحكيم (٥٦٩) ) (٥٧٠) ؛ شما در روز قيامت محشور مى شويد در حالى كه برهنه بوده و هيچ چيز با خود نداريد. بعد اين آيه مباركه را تلاوت فرمود:((چنانكه آغاز كرديم آفرينش را بار دوم ، باز بيافرينيم ؛ وعده اى كه لازم است بر ما و به تحقيق ما مى توانيم هر كارى را انجام بدهيم .))و اول شخصى كه روز قيامت پوشانيده مى شود، ابراهيم خليل عليه السّلام مى باشد. و در آن روز كسانى از اصحاب من هستند كه به سوى جهنم برده مى شوند، پس من مى گويم خدايا! اينها اصحاب من هستند، اينها اصحاب من هستند در جواب من گفته مى شود اينها بعد از آنكه از تو جدا شدند، به سوى اعقاب و اسلاف خود برگشتند و مرتد شدند، پس من در آن حالت مى گويم همان چيزى را كه بنده صالح ، خدا عيسى بن مريم گفت و اين آيه از قرآن كريم را كه نقل قول عيسى عليه السّلام مى باشد، تلاوت فرمود: من تا وقتى كه در ميان آنها بودم بر اعمال و كردار آنها نظارت نموده و هر كارى مى كردند مى ديدم و مى دانستم ، اما چون به دستور تو از ميان آنان رفتم ، پس تو خود، رقيب و ناظر بر اعمال آنان شدى و تو بر هر چيزى شاهدى ، اگر آنان را عذاب كنى ، بندگان تو هستند و حق چون و چرايى ندارند و اگر ببخشى ، تو خداوند عزيز و حكيم هستى)).
بخارى همچنين اين حديث را در كتاب بدءالخلق ، در باب قول خداوند (واذكر فى الكتاب مريم (٥٧١) ) (٥٧٢) و در كتاب تفسير در باب (و كنت عليهم شهيداً) (٥٧٣) نقل مى كند و در آنجا از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه حضرت فرمود:((فاقول يا ربّ اصحابى ! فيقول : انك لاتدرى ، ما احدثوا بعدك ؛ من وقتى بعضى از اصحابم را گرفتار مى بينم ، عرض مى كنم پروردگار اينها اصحاب من هستند، خداوند مى فرمايد: تو نمى دانى اينها بعد از تو چه كردند)).
بخارى اين روايت را در كتاب تفسير، باب كما بداءنا اول خلق نعيده ، و در رقاق ، باب كيفيت حشر و باب حوض و در كتاب فتن به عنوان حديث دوم نيز نقل مى نمايد.
مسلم نيز روايت فوق الذكر را در كتاب الطهارة ، در باب استحباب اطالة غرّه و تحجيل (٥٧٤) در وضو و در كتاب فضايل صحابه در باب اثبات حوض پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به طرق متعدده و در كتاب جنت در باب فناى دنيا نقل نموده است . (٥٧٥)
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه حتى صحابه در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و در حضور آن حضرت نيز همديگر را متهم به نفاق و امثال آن مى نمودند و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حكم به كفر هيچ كدام آنها ننموده و بين آنها اصلاح مى كرد.
مثلاً: بخارى در صحيح (كتاب شهادات ، تحت عنوان حديث افك ، باب تعديل نساء) آورده است كه اسيد بن خضير، سعد بن عباده را مخاطب قرار داده ، گفت : تو منافقى هستى كه از منافقين دفاع مى كنى و بين آن دو تخاصم و نزاع واقع شد، پس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بين آنان صلح داد.
حديث مذكور تحت عنوان حديث افك در صحيح مسلم نيز آمده است .
اگر آيات و روايات فوق هم نبودند، باز ممكن نبود كه ما قائل به عدالت و ايمان تمام صحابه شويم ؛ زيرا وقتى به عقل خود مراجعه مى كنيم ، مى بينيم هرگز قابل قبول نخواهد بود كه ابوذر غفارى و معاويه هر دو عادل و مؤ من باشند؛ چون يكى از اين دو نفر بر حق و ديگرى نا حق بوده و در اين شكى نيست ، يا مثلاً: على عليه السّلام با طلحه و زبير و معاويه همه داراى عدالت باشند و اقتدا به تمام آنها يكسان باشد، يا بسربن ارطات جانى و عمرو بن عاص و مروان حكم در عرض سلمان ، ابوذر، مقداد و عمار قرار گرفته و احترام همه آنها يكسان واجب باشد و همه محكوم به عدالت باشند. يا در فتنه اى كه عليه عثمان ، خليفه سوم اتفاق افتاد، دو طرف محكوم به عدالت باشند؛ چون اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در هر دو طرف قرار داشتند.
با بيان مطالب فوق به اين نتيجه مى رسيم كه مصاحبت با پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و نسبت قوميت و خويشاوندى داشتن با آن حضرت و امثال اين قبيل عناوين ، گرچه خود شرافتى به حساب مى آيند، اما هيچ وقت موجب((عدالت))يا افضليت كسى نخواهند شد. زيرا طبق نصوص قرآن كريم : ضابطه و اصل كلى براى اثبات افضليت و عدالت غير از عناوين فوق الذكر است .
به عنوان مثال قرآن كريم مى فرمايد: (... إِنَّ اءَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ اءَتْقَلكُمْ ...) (٥٧٦) ؛((گرامى ترين شما نزد خدا متقى ترين شماست)). طبق اين ضابطه كلى ، اگر كسى سالها و بلكه قرنها بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به دنيا آمده باشد، ولى در اثر ديانت و ايمان و عمل صالح با تقواترين فرد گردد، بزرگترين و گراميترين فرد نيز خواهد شد؛ و امّا اگر كسى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده و يا نسبتى ، سببى يا نسبى با آن حضرت داشته باشد، ولى تقواى لازم را نداشته باشد، هرگز گراميترين فرد نخواهد شد.
قرآن كريم((ابولهب))را با اينكه عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى باشد، مورد نكوهش و سرزنش و توبيخ قرار داده ، مى فرمايد: (تَبَّتْ يَدَآ اءَبِى لَهَبٍ وتَبَّ) (٥٧٧) ؛((بريده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)).
و در صورتى كه همه از نظر تقوا و ايمان در يك سطح باشند، قرآن كريم مسأ له((علم))را به عنوان ضابطه دوم معرفى نموده مى فرمايد: (... هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ ...) (٥٧٨) ؛((آيا آنانكه مى دانند با آنانكه نمى دانند برابرند؟)).
و با اين استفهام انكارى ، در واقع كسانى را كه عالم و جاهل را در يك سطح مى بينند مورد نكوهش قرار مى دهد.
و در صورتى كه افراد از لحاظ علم و تقوا در يك سطح باشد، آنگاه قرآن كريم مسأ له((جهاد با كفار))را موجب برترى مى داند و مى فرمايد: (... فَضَّلَ اللَّهُ الُْمجَهِدِينَ عَلَى الْقَعِدِينَ اءَجْرًا عَظِيمًا) (٥٧٩) ؛((خداوند مجاهدين را بر قاعدين با پاداشى عظيم برترى داده (و به آنان اجر عظيم عطا خواهد كرد)).
و در مرحله چهارم اگر كسانى پيدا شوند كه از نظر تقوا، علم و جهاد؛ با هم مساوى باشند، قرآن كريم تفوق و برترى را به((حسن سابقه))دانسته ، مى فرمايد: (....السَّبِقُونَ السَّبِقُونَ# اءُوْلََّبِكَ الْمُقَرَّبُونَ) (٥٨٠) ؛((آنانكه زودتر از ديگران (ايمان آورده و در كسب فضايل پيشى گرفته اند)، از مُقرّبان بوده و از (بقيه برترند)).
َلَى مَن كَسَبَ سَيِّئَةً وَاءَحَطَتْ بِهِى خَطِيََّتُهُ فَاءُوْلََّبِكَ اءَصْحَ بُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَ لِدُونَ# وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّ لِحَ تِ اءُوْلََّبِكَ اءَصْحَ بُ الْجَنَّةِ هُمْ فيهَا خَ لِدُونَ)؛ (٥٨١) ((آرى ، كسانى كه مرتكب گناه شوند و گناهان آنان را احاطه نمايد، پس اهل جهنم بوده و براى هميشه در آن باقى خواهند ماند و كسانى كه ايمان بياورند و عمل صالح انجام بدهند، آنان اهل بهشت بوده و جايگاه شان براى هميشه بهشت خواهد بود)).
به خاطر همين اصول مسلّمه بود كه ما در بخشهاى سابق ، وقتى سخن از برترى اهل بيت عليهم السّلام به ميان آمد، صرف اهل بيت بودن آنان را ملاك برترى قرار نداديم ، بلكه تقوا، علم ، عمل ، شجاعت ، سخاوت ، سابقه ، ايثار و ديگر ملكات فاضله انسانى را كه در آن بزرگواران وجود داشت ، موجب برترى و بزرگى آنان دانستيم .
به تعبير ساده تر، شيعيان هيچ وقت على بن ابى طالب عليه السّلام را به خاطر اينكه داماد، پسرعمو و صحابى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است ، امام اول و بالاتر از ديگران نمى دانند، بلكه آن حضرت رابه خاطر برترى و فضايل ديگرى كه دارد امام اول و جانشين بر حق و بلافصل پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى دانند، و از ادله اى كه آن بزرگوار را امام اول معرفى مى كند، تبعيت مى كنند.
همچنين حضرت زهرا عليها السّلام را به خاطر اينكه دختر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است ، متابعت نمى كنند، بلكه براى وجوب متابعت از آن حضرت دهها و بلكه صدها دليل دارند.
به طور كلّى ، شيعيان صحابى را به خاطر صحابى بودن عادل نمى دانند؛ زيرا هيچ شرافتى بدون((ايمان))و((عمل صالح))مفيد فايده نخواهد بود و تنها ايمان و تقوا و عمل و جهاد و سابقه در اسلام و ... را موجب عدالت و فضيلت مى دانند و اين مطلبى است كه عقلاى عالم به آن اذعان داشته و منكر آن جز مكابران و مغالطه كاران كس ديگرى نخواهد بود.
بنابراين ، حديث((اصحابى كالنجوم))را يا بايد حمل كنيم بر كسانى كه به شرف صحبت با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نايل آمده و متادب به آداب آن حضرت شدند، يا بايد از درجه اعتبار ساقط كنيم ؛ زيرا اگر مراد مطلق اصحاب باشند، در آن صورت با نصوص مسلّم قرآن كريم و رواياتى كه در رابطه با نفاق و ارتداد بعضى از صحابه نقل شده است ، سازگارى نخواهد داشت .
علاوه بر اين ، روايت فوق مورد قبول بزرگان و حفاظ برادران اهل سنت ما نيز نبوده و منكر صدور آن از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شده اند.
احمد بن حنبل حديث فوق را صحيح نمى دانست و جماعتى از حفاظ اهل سنت ، اين مطلب را از او نقل كرده اند كه مى توان به ابن امير الحاج در كتاب التقرير و التحبير و ابن قدامه در كتاب المنتخب و صاحب التيسير فى شرح التحرير اشاره كرد.
ابن عبدالبر در جامع بيان العلم (٥٨٢) از((مزنى))نقل مى كند كه اگر اين حديث صحيح باشد، معنايش چنين خواهد بود ...
از اين عبارت پيداست كه مزنى در صحت حديث ترديد داشته است .
باز ابن عبدالبر در كتاب فوق الذكر (٥٨٣) از((بزاز))نقل مى كند كه صدور اين حديث از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله صحيح نيست ، براى آنكه اولاً : در سلسله سند آن عبدالرحيم بن زيد عمى وجود دارد كه اهل علم ، روايات او را مسكوت عنه گذاشته اند؛ ثانيا: اين روايت با روايتى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل شده كه بر شما باد رجوع به سنت من و سنت خلفاى راشدين (٥٨٤) معارضه دارد؛ ثالثا: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اختلاف بعد از خودش را براى اصحاب مباح ننموده است . (رجوع شود به كتاب فوق الذكر و اعلام الموقعين (٥٨٥) و البحر المحيط). (٥٨٦)
حافظ ذهبى نيز در موارد مختلفه از كتاب ميزان الاعتدال فى نقد الرجال ، صحّت حديث فوق را مورد اشكال قرار داده است ، از جمله در ترجمه جعفربن عبدالواحد هاشمى قاضى ، بعد از نقل كلمات علما در رابطه با او مى گويد: از آفات اين شخص ، نقل حديث اصحابى كالنجوم است و همچنين در ترجمه زيد بن الحوارى العمّى مى گويد: اين حديث باطل است . (٥٨٧)
البته كسان ديگرى از بزرگان اهل سنت نيز صحت حديث را مورد نقد قرار داده اند، مثل ابن مكتوم ، ابن قيم جوزى ، ابن جوزى ، ابو حيان اندلسى ، زين عراقى ، ابن حجر عسقلانى و ديگران كه طالبان حقيقت با مراجعه و دقت متوجه خواهند شد، حديث فوق الذكر از احاديث((جعلى))بوده و به هيچ عنوان نمى شود به آن استناد نمود.
شيعه و رجعت قبل از بيان معناى((رجعت))و استدلال شيعيان براى اثبات آن ، لازم است كلام ابن اثير را كه بدون دقت و تفكّر، از روى بى اطلاعى گفته است از كتاب نهايه نقل نماييم تا اول مسأ له از ديدگاه مخالفان روشن شود. بعد مى پردازيم به آنچه لازم است .
ابن اثير در ذيل ماده((رجع))مى گويد:((رجعت مذهب قومى از اعراب در جاهليت بود و مذهب طايفه اى از طوايف مسلمين از اهل بدعت و اهوا نيز هست كه مى گويند ميّت بعد از مرگ به دنيا بر مى گردد و به زندگى خود دوباره ادامه مى دهد و از جمله اهل بدعت و اهوا طايفه اى از رافضيان مى باشند كه معتقدند، على بن ابى طالب عليه السّلام در ابرها پنهان است ، پس خارج نمى شود با كسانى كه بنا هست با آنان خارج شود، از فرزندان خود تا اينكه منادى از آسمان ندا مى كند كه خارج شو با فلانى)).
بعد مى گويد:((و براى اين مذهب نادرست ، شهادت مى دهد اين آيه از قرآن كريم كه (حَتَّىَّ إِذَا جَآءَ اءَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ# لَعَلِّىَّ اءَعْمَلُ صَ لِحًا فِيَما تَرَكْتُ...)). (٥٨٨)
((گناهكاران دست از گناه بر نمى دارند تا اينكه مرگ به سراغ يكى از آنها بيايد، آنگاه مى گويد: پروردگارا! مرا به دنيا برگردان تا عمل صالحى كه از من ترك شده است انجام بدهم)).
بعد مى گويد:((خداوند از اين آيه كفار را اراده كرده است و ما او را سپاس مى گوييم كه ما را به سوى هدايت و ايمان راهنمايى نموده است)). (٥٨٩)
عين همين گفتار را ابن منظور (در لسان العرب ) و زبيدى در (تاج العروس ) در ذيل ماده((رجع))از ابن اثير بدون كم و زياد نقل كرده اند.
خوانندگان عزيز توجه دارند كه چگونه ابن اثير، شيعيان را اهل بدعت و اهوا مى نامد و چگونه آنان را به كفار جاهليت ربط مى دهد و چگونه مطلبى را كه هيچ شيعه اى بدان معتقد نيست (استتار على عليه السّلام در ميان ابرها) به شيعيان نسبت مى دهد، و بالا خره چگونه در آخر گفتارش با كنايه و تلويح ، شيعيان را كافر خوانده و خود و همكيشانش را اهل هدايت و ايمان مى داند! در حالى كه اعتقاد به((رجعت))امرى است كه از قرآن كريم و روايات استفاده شده و به هيچ عنوان به معناى استتار على عليه السّلام در ميان ابرها نيست .
بايد دانست كه رجعت از((رجع و رجوع))گرفته شده است و به معناى برگشتن به جاى اول است ، و به همين معنا حمل مى شود آيه (... إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ) (٥٩٠) ؛((ما از آن خداييم و دوباره به سوى او باز خواهيم گشت)).
به عبارت واضح تر،((رجعت))در لغت مرادف است با كلمه((عودت))، ولى اصطلاحا اطلاق مى شود به عود حيات عده اى از اموات ، بعد از قيام و نهضت حضرت مهدى امام زمان عليه السّلام كه مسلماً قبل از روز قيامت و بلكه از مقدمات آن خواهد بود.
از نظر شيعيان اين مطلب مسلّم است كه در زمان ظهور حضرت مهدى عليه السّلام كثيرى از دوستان و عاشقان آن حضرت و همچنين آباى گرامى اش كه سالها منتظر ظهور آن حضرت بودند، دوباره زنده مى شوند تا شاهد بر پايى حق و اقامه حكومت الهى توسط آن امام بزرگوار بوده و به ثواب نصرت و يارى آن حضرت نايل آيند.
همچنين عده اى از دشمنان اهل بيت و كسانى كه در طول تاريخ ، اهل بيت رسول خدا را مورد اذيت و آزار قرار دادند و ظالمانى كه به مسلمانان ستم نمودند و بدون اينكه از آنان انتقام گرفته شده باشد به مرگ طبيعى از دنيا رفتند نيز زنده مى شوند تا به علاوه عذاب قبر و عالم برزخ و عذاب ابدى جهنم ، در همين دنيا نيز به سزاى اعمال بدشان برسند.
ممكن است گفته شود كه زنده شدن بعد از مردن ممكن نيست . در جواب گفته مى شود كه((رجعت))همانند((معاد))است و بعد از اثبات معاد و زنده شدن مردگان ، در روز قيامت كه همه پيروان اديان الهى به آن معتقدند، ديگر مشكلى در رابطه با رجعت تصور نمى شود؛ زيرا تنها فرق رجعت با معاد در سه مطلب است :
١ - رجعت مربوط به همه مردگان نيست ، بلكه مخصوص يك عده مى باشد، در حالى كه معاد عبارت است از زنده شدن جميع مردگان در روز قيامت .
٢ - رجعت قبل از قيام قيامت و معاد بعد از آن است .
٣ - زندگى بعد از رجعت ، زندگى محدودى است و دوام و بقا ندارد؛ زيرا كسانى كه زنده مى شوند، بعد از مدتى كوتاه يا بلند، دوباره قبض روح خواهند شد، اما زندگى بعد از قيامت كه به نام((معاد))ناميده مى شود، ابدى بوده و ديگر مرگ و فنا در آن راه نخواهد داشت .
بايد دانست كه عقيده به رجعت ، اعتقاد به يك امر محال و غير قابل تحقق نيست ؛ چرا كه خداوند متعال در مواردى از قرآن كريم ، از وقوع آن در امتهاى سابقه خبر داده است . بنابر اين بهترين دليل بر امكان چيزى ، وقوع آن است كه از قرآن كريم به مواردى به طور اختصار اشاره مى نماييم :
١ - (وَإِذْ قُلْتُمْ يَمُوسَى لَنْ نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَاءَخَذَتْكُمُ الصَّعِقَةُ وَاءَنتُمْ تَنظُرُونَ# ثُمَّ بَعَثْنَكُم مِّن بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ) (٥٩١) ؛ خداوند بنى اسرائيل را مخاطب قرار داده مى فرمايد:((به ياد بياوريد زمانى را كه به موسى گفتيد: تا خدا را آشكارا نبينيم به تو ايمان نخواهيم آورد. پس (به خاطر اين درخواست غلط) صاعقه اى شما را فرا گرفت ، در حالى كه تماشا مى كرديد (و همه از ترس مرديد و جان داديد) خداوند متعال شما را بعد از مرگ دوباره زنده نموده و حيات بخشيد تا نسبت به نعمتهاى او شاكر باشيد)).
قَتَلْتُمْ نَفْسًا فَادَّارَاْتُمْ فِيهَا وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ # فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَالِكَ يُحْىِ اللَّهُ الْمَوْتَى وَيُرِيكُمْ ءَايَتِهِى لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ) (٥٩٢) ؛((به ياد بياوريد هنگامى را كه فردى را به قتل رسانيديد و با هم در باره (قاتل ) اختلاف نموده هر كدام از شما قتل را از خود، دفع كرده و به ديگرى نسبت داديد، (غافل از آنكه ) خداوند متعال ظاهر مى كند آنچه را كه شما مخفى نگه مى داريد پس به شما دستور داديم (كه گاوى را ذبح نموده و) با بعضى از قسمتهاى بدن گاو (كه دم او باشد) به مقتول بزنيد (تا زنده شده و شما را از قاتل خود خبر بدهد) اين چنين خداوند مردگان را زنده مى كند و آيات و نشانهاى قدرت خويش را به شما نشان مى دهد تا بر سر عقل آمده و به خداوند ايمان بياوريد)).
إِلَى الَّذِينَ خَرَجُواْ مِن دِيَرِهِمْ وَهُمْ اءُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُواْ ثُمَّ اءَحْيَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ اءَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ) (٥٩٣) ؛((آيا نديدى (نمى انديشيد) در رابطه با مردمى كه از شهر خودشان به خاطر ترس از مرگ خارج شدند و آنان هزاران نفر بودند (كه در شهرى از شهرهاى شام ساكن بودند و گفته شده كه تعدادشان به هفتاد هزار نفر مى رسيد و خروج آنان از شهر به خاطر وقوع طاعون بوده است )، پس خداوند حكم كرد كه همه بميرند (پس همه مردند و خاك شدند) بعد دوباره آنان را (به درخواست حزقيل پيامبر) زنده نمود (و آن قدر زنده ماندند تا با اجل طبيعى از دنيا رفتند) به درستى كه خداوند صاحب فضل و بزرگوارى بر مردم است (به بندگان خود احسان مى كند)، و لكن اكثر مردم شكرگزار نيستند)).
اتَهُ اللَّهُ مِاْئَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا اءَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَل لَّبِثْتَ مِاْئَةَ عَامٍ فَانظُ رْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانظُ رْ إِلَى حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ ءَايَةً لِّلنَّاسِ وَانظُ رْ إِلَى الْعِظَ امِ كَيْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قَالَ اءَعْلَمُ اءَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ). (٥٩٤)
((آيا (نمى انديشيد) در رابطه با كسى كه (ارميا يا عزير پيامبر) مرور كرد به يك قريه و آبادى كه ديوارهاى آن به روى سقفهاى خانه ها فرو ريخته بود (و ساكنين آن همه مرده بودند) با خودش گفت : خداوند چگونه اين مردگان را بعد از مرگ زنده خواهد كرد (و اين گفتار به خاطر عجز از معرفت يا بيشتر شدن بينش و تفكر الهى او بود، نه انكار بعث و انكار زنده شدن اموات ) پس خداوند متعال او را يكصد سال ميراند، بعد خداوند او را زنده نموده از او (به طريق وحى يا الهام ) پرسيد، چه مدتى در اينجا درنگ كردى ؟ گفت :((يك روز؛ يا بخشى از يك روز.))فرمود:((نه ، بلكه يكصد سال درنگ كردى ! نگاه كن به غذا و نوشيدنى خود (كه همراه داشتى ، با گذشت سالها) هيچ گونه تغيير نيافته است ! (خدايى كه يك چنين موادّ فاسد شدنى را در طول اين مدت ، حفظ كرده ، بر همه چيز قادراست !) ولى به الاغ خودنگاه كن (كه چگونه ازهم متلاشى شده ! اين زنده شدن تو پس از مرگ ، هم براى اطمينان خاطر توست ، و هم ) براى اينكه تو را نشانه اى براى مردم (در مورد معاد) قرار دهيم . (اكنون ) به استخوانها (ىِ مركب سوارىِ خود) نگاه كن كه چگونه آنها را برداشته ، به هم پيوند مى دهيم ، و گوشت بر آن مى پوشانيم ! هنگامى كه (اين حقايق ) بر او آشكار شد، گفت :((مى دانم خدا بر هر كارى توانا است .))
٥ - (... وَاءُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ ...) (٥٩٥) خداوند از معجزات حضرت عيسى خبر داده ، مى فرمايد:((به او قدرتى عطا كرديم كه به اذن خدا مردگان را زنده مى نمود)).
پس از اثبات امكان و بلكه وقوع((رجعت))مى پردازيم به بيان ادله اى كه بر اثبات رجعت در امت اسلام دلالت مى كند:
١ - شما در آيات فوق الذكر خوانديد كه رجعت در امتهاى گذشته واقع شده و غير قابل انكار است . روايتى را فريقين در كتب حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل نموده اند كه آن حضرت فرمود:
((والذى نفسى بيده لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل والقذة بالقذة ، حتى لاتخطئون طريقهم و لا يخطئون سنن بنى اسرائيل ؛ (٥٩٦) به آن خدايى كه نفس من در قبضه قدرت اوست كه سنتهاى امتهاى گذشته بر شما نيز جارى خواهد شد بدون كوچكترين تفاوتى ، طورى كه تخطى از طريقه آنان نكنيد و تخطى از سنن بنى اسرائيل هم بر شما واقع نشود)).
ابن اثير بعد از نقل روايت فوق الذكر در رابطه با معناى((قذه به قذه))مى گويد: اين مثل در جايى گفته مى شود كه دو چيز از هر جهت مساوى بوده و تفاوت نداشته باشند.
همچنين روايت فوق الذكر، در صحيح بخارى به دو طريق و با اختلاف كمى در لفظ (كتاب اعتصام به كتاب و سنت ، باب قول النبى صلّى اللّه عليه و آله لتتبعن سنن من كان قبلكم ) نيز نقل شده است .
اگر انسان با انصافى كه تعصب دروازه حقيقت را به روى او نبسته باشد، اين حديث را كنار آيات كريمه اى كه از وقوع رجعت در امم سابقه خبر مى دادند، بگذارد، نتيجه خواهد گرفت كه اين سنت الهى در اسلام نيز هست و مسلّماً عده اى قبل از وقوع قيامت دوباره زنده شده به دنيا باز خواهند گشت .
٢ - (وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِن كُلِّ اءُمَّةٍ فَوْجًا مِّمَّن يُكَذِّبُ بَِايَتِنَا فَهُمْ يُوزَعُونَ) (٥٩٧) ؛((و (به خاطر آور) روزى را كه ما از هر امّتى ، گروهى را از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم ، و آنها را نگه مى داريم تا به يكديگر ملحق شوند)).
چون مسلّم است كه در روز قيامت ، همه خلق اولين و آخرين محشور مى شوند به طورى كه احدى باقى نخواهد ماند؛ چنانكه خداوند متعال مى فرمايد: (وَيَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَتَرَى الاَْرْضَ بَارِزَةً وَحَشَرْنَهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ اءَحَدًا) (٥٩٨) ؛((و (به خاطر بياور) روزى را كه كوهها را از جايشان حركت مى دهيم و زمين را آشكار (و مسطح ) مى بينى و همه آنان [انسانها] را بر مى انگيزيم ، و احدى از ايشان را فروگذار نخواهيم كرد)).
معلوم مى شود كه حشر جماعتى از هر امتى مربوط به قيامت نبوده و بعد از قيامت هم بى معنا خواهد بود؛ زيرا همه محشورند، پس صد در صد اين حشر بايد قبل از قيامت باشد.
تنها چيزى كه هست ، در آيه فوق تصريح به حشر تكذيب كنندگان شده و از رجعت صلحا، چيزى بيان نشده است . ولكن چون مهم اثبات رجعت در اين امت مى باشد اصل عقيده به رجعت ، با همين مقدار نيز ثابت مى شود و اما در رابطه با حشر صلحا، قبل از قيامت بايد به رواياتى كه از منابع وحى الهى ، يعنى اهل بيت عليهم السّلام رسيده است مراجعه شود.
٣ - رواياتى كه از طريق اهل بيت عليهم السّلام در تفسير آيه فوق و آيات ديگرى كه مربرط به رجعت است وارد شده و از نظر كثرت در حدّ تواتر است و هر انسان با انصاف و خالى از تعصب وقتى آن روايات را ببيند يقيناً به رجعت اذعان خواهد كرد.
نا گفته نماند كه بعضى از نا آگاهان و كج انديشان اشكالاتى بر مسأ له رجعت كرده اند، چون هر انسان داراى فكر و عقل ، نادرستى آن اشكالات را مى داند، لذا از ذكر اشكالها و جواب دادن به آن خوددارى گرديد.



۱۴
تشيّع چيست و شيعه كيست ; ج - شيعه و عقد موقت (متعه ) يكى از اشكالات اهل تسنن بر شيعيان مسأ له جواز عقد تمتع يا((ازدواج موقت))است ، در حالى كه اين جواز از متن قرآن و سنت استفاده شده و هيچ گونه دخل و تصرفى هم در آن صورت نگرفته است .
از جمله آيات قرآن كريم كه دلالت بر جواز اين عقد دارد، اين آيه مباركه است : (...فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِى مِنْهُنَّ فََاتُوهُنَّ اءُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيَما تَرَاضَيْتُم بِهِى مِن بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا) (٥٩٩) ؛((پس آن زنانى را كه متعه [ازدواج موقت ] مى كنيد، واجب است مَهر آنها را بپردازيد و بر شما گناهى نيست در آنچه بعد از تعيين مهر، با يكديگر توافق كرده ايد، به درستى كه خداوند دانا و حكيم است)).
عده كثيرى از علماى اهل تسنن نزول آيه فوق را در مورد متعه مى دانند يا اينكه قويترين احتمال در بين احتمالات همين مطلب را مى دانند. (٦٠٠)
اما حليت و جواز نكاح متعه در روايات و اينكه اين نكاح تا زمان خليفه دوم ، جايز بوده و او آن را منع كرده ، در بيشتر كتب حديثى اهل تسنن مذكور است . ما فقط به ذكر اسامى كتب و شماره صفحه و جلد يا باب كه روايت در آن ذكر شده است ، اكتفا مى كنيم . (٦٠١)
با تفسيرى كه در رابطه با آيه فوق الذكر شده ، و همچنين رواياتى كه در كتب اهل سنت در رابطه با جواز متعه در زمان حيات رسول خدا و حتى تا اوايل خلافت خليفه دوم موجود است ديگر شكى باقى نمى ماند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله متعه را در زمان حيات خودش منسوخ اعلام نكرده بود و الاّ در زمان خلافت خليفه اول و ابتداى خلافت خليفه دوم مسلمانان آن را جايز نمى دانستند، ضمنا از خليفه دوم در كتب اهل سنت روايتى نقل شده است كه دلالت مى كند براينكه تحريم متعه از طرف او بوده نه از طرف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله .
آن روايت را كه بيهقى در سنن (٦٠٢) و طحاوى در شرح معانى الا ثار در كتاب مناسك حج (٦٠٣) و فخررازى در تفسير كبير (٦٠٤) و غير ايشان نقل كرده اند، عبارت است از اين گفتار خليفه دوم :((كانتا متعتان على عهد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وانا انهى عنهما واعاقب عليهما احداهما متعة النساء ... و متعة الحج ؛ دو متعه بود كه در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وجود داشت و من آن دو را نهى مى كنم و اگر كسى انجام بدهد، عقاب خواهم كرد؛ يكى متعه نساء و ديگرى متعه حج است)).
وقتى ثابت شود كه حكمى در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نسخ نشده ، بعد از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله ابدا نسخ نخواهد شد و چون جواز متعه در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله((مجمع عليه))بين همه مسلمانان مى باشد و همچنين هيچ كس از مسلمانان قائل به نسخ آن در زمان آن حضرت نشده است ، پس اطاعت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر مسلمانان واجب است و اطاعت غير او اگر منجر به مخالفت آن حضرت شود، صددرصد حرام مى باشد.
لازم است تذكر داده شود كه فرق نكاح موقت با دائم در چند چيز است :
١ - نكاح دايم ، مدت و اجل ندارد، ولى نكاح موقت ، مدت معيّن لازم دارد.
٢ - در نكاح دايم بين زوجين توارث هست ، ولى در نكاح موقت ، توارث نيست .
٣ - در نكاح دايم تهيه نفقه و مسكن بر عهده زوج است ، ولى در نكاح موقت چنين نيست .
٤ - در نكاح دايم زن بدون اذن شوهر نمى تواند جايى برود، ولى در نكاح موقت اختيار زن به دست خودش ‍ مى باشد.
٥ - در نكاح دايم اگر مهر ذكر نشود صحيح است ، ولى در نكاح موقت ذكر مهر الزامى است .
اما در ساير جهات هيچ فرقى عقد موقّت با نكاح دايم ندارد؛ مثلا: زن در مدتى كه در حباله نكاح مرد هست ، زن رسمى او گفته مى شود و اگر صاحب فرزندى شوند، آن فرزند ملحق به مرد مى شود و او مكلّف است كه اگر فرزند را كنار مادرش گذاشت مخارج و نفقه او را بپردازد و برايش جا و مسكن تهيه كند، بعد از سررسيدن مدت نيز زن مكلف است عده بگيرد و بعد از اتمام عده مى تواند دوباره با كس ديگرى ازدواج نمايد.
همچنين زن و مردى كه بين شان زوجيت موقت منعقد مى شود، مى توانند در صورت رضايت از همديگر، آن را به زوجيت دايم تبديل نمايند.
كسانى كه در عقد دايم براى زن يا مرد محرم مى شوند و نكاح آنان به طور دايم حرام است مثل پدر شوهر و مادر زن و پسر شوهر و دختر زن در عقد موقت هم همان حكم را دارند.
كسانى هم كه در عقد دايم محرم نمى شوند، ولى نكاح شان به طور موقت حرام است مثل خواهر زن ، در عقد موقت نيز چنين مى باشد، يعنى تا بين مرد و زنى علقه زوجيت موقت برقرار است ، مرد نمى تواند با خواهر آن زن ازدواج دايم يا موقت نمايد.
فصل چهارم : شيعه و فروع دين آنچه را كه انسان مسلمان بايد به آن معتقد باشد((اصول دين))مى گويند و آنچه را كه بايد به آن عمل كند((فروع دين))ناميده مى شود.
در اصول دين متذكر شديم كه براى هر فرد مسلمان واجب است به وجوب عقلى كه آنچه را به آن معتقد است ، خود براى آن((دليل))داشته باشد و((تقليد))از ديگران در مسائل اعتقادى جايز نيست ، ولى فروع دين را يا بايد مستقيما از خود معصوم عليه السّلام بشنود تا اينكه يقين حاصل نمايد كه حكم خداوند همين است و مسلّما عمل به آن حكم الزامى خواهد بود، اما اين فرض فقط در زمان((حضور))معصومين عليهم السّلام متصور است ، آن هم براى كسانى كه امكان دسترسى به معصوم عليه السّلام را داشته اند.
در زمان((غيبت))امام معصوم عليه السّلام مثل عصر حاضر يا در زمان حضور در صورت دسترسى نداشتن به معصوم عليه السّلام احكام و فروع دين را مى توان به يكى از سه راه به دست آورد :
١ -((اجتهاد))كه عبارت است از سعى و تلاش براى استخراج و استنباط احكام شرعيه از منابع و مدارك آن ، اجتهاد مبتنى بر مقدماتى است كه ذيلا نگاشته مى شود:
الف :((علم كلام))است كه مجتهد بايد مانند ديگر مسلمانان ، مسائل اعتقادى را كه اعتقاد به آن واجب است از روى دليل بداند و به آن آگاهى داشته باشد، مثل اعتقاد به اصول پنجگانه توحيد، عدل ، نبوت ، امامت ، معاد و مباحثى كه بر اين اصول مترتب مى شود؛ چون : توحيد ذاتى ، صفاتى ، افعالى و معرفت صفات جلال و جمال ، حكمت خداوند، قضا و قدر، جبر و اختيار و حسن و قبح عقلى كه مترتب بر دو اصل توحيد و عدل مى شوند و چون نبوت پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله و عصمت آن حضرت و تصديق آنچه را كه او از جانب خداوند آورده است و امامت ائمه اثناعشر عليهم السّلام و عصمت آنان و اينكه هرچه آن بزرگواران مى گويند، عين همان چيزى است كه پيامبر فرموده است كه مترتب بر اصل نبوت و اصل امامت مى شود و چون تصديق به عالم قبر، سؤ ال نكيرين ، عالم برزخ ، بعث در محشر، شفاعت ، ميزان ، حساب ، صراط، بهشت و جهنم كه از فروعات اصل معاد به حساب مى آيد.
اما مباحث ديگرى كه در((علم كلام))مطرح شده و متكلمين از آن بحث مى كنند، مثل مباحث جواهر و اعراض و بيان اعتراضات و جواب آنها و ديگر مسائل مربوط به اين علم ، اگر چه به عنوان واجب كفايى ، فهم آن بر مسلمين واجب است تا بتوانند از عقايد خود دفاع نموده و اعتراضات منكرين و شبهات ملحدين را جواب بگويند، ولى در استنباط احكام از مدارك آن دخالت ندارد. به همين جهت است كه عده اى از محققين فرموده اند: علم كلام از مقدمات فقه و اجتهاد نيست ؛ زيرا آنچه را مجتهد بايد بداند، بر ديگر مسلمانان نيز دانستن آن واجب است ؛ به تعبير ديگر انسان چه مجتهد باشد و چه نباشد، بايد به مواردى كه گفته شد علم داشته و آن را از روى دليل بداند.
ب :((علم اصول فقه))است ، اين علم از مهمترين مقدمات علم فقه ، بلكه پايه و اساس فقه حساب مى شود؛ زيرا شناخت دلالت الفاظ و تشخيص محكم از متشابه ، حقيقت از مجاز و مباحث امر و نهى ، عام و خاص ، مطلق و مقيد، مجمل و مبين ، ظاهر و نص ، ناسخ و منسوخ و حجيت امورى كه در استخراج حكم ، به عنوان مدرك از آن استفاده مى شود مثل حجيّت ظواهر، حجيت اجماع ، حجيّت اخبار آحاد و امثال آن و همچنين مباحث مربوط به تعارض قرآن با سنت يا تعارض ‍ سنت با سنت و بيان حكم متعارضين و اجتماع امر و نهى در مورد واحد و بيان حكم آن و اينكه امر به شى ء آيا نهى از ضد مى كند و بحث تزاحم واجبين يا دو حكم الزامى و تشخيص اهم از مهم و مباحث اصول عمليه ، از عقليه و نقليه و دهها مبحث ديگر، همه متوقف بردانستن((علم اصول فقه))است .
و چون((علم اصول فقه))به طور كامل در خدمت علم فقه بوده و بدون آن استخراج احكام ممكن نيست ، بعضى از اكابر علماى شيعه مثل مرحوم آخوند ملاّ محمد كاظم هروى خراسانى صاحب كتاب كفاية الاصول ، از اين علم تعبير به((صناعت))نموده است تا بفهماند كه علم اصول فقه مثل علم منطق است ، منتها علم منطق خادم تمام علوم است ، به اين معنا كه بدون علم منطق ، فهم هيچ علمى ممكن نيست ، ولى علم اصول فقه ، فقط خادم علم فقه است ؛ زيرا فهم ديگر علوم ربطى به علم اصول ندارد.
ج - د :((دو علم نحو و صرف))است كه با خواندن و يادگيرى اين دو علم ، به دستور زبان عربى آشنايى پيدا مى شود و به همين جهت ، نياز مجتهد به اين دو علم كاملا روشن است ، زيرا بدون فهميدن دستور زبان عربى ، استنباط احكام براى مجتهد، ممكن نخواهد بود، چون هم قرآن و هم گفتار رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، هر دو به زبان عربى هستند.
البته ذكر اين نكته لازم است كه تخصّص در اين دو علم براى مجتهد لازم نيست ، اما آنچه براى وى فهم آن ضرورى است ، احكام اعراب و بنا، صرف و اعلال ، شناختن مرفوعات ، منصوبات و مجرورات ، تشخيص اسم از فعل وفعل از حرف ، شناختن عوامل و عمل مناسب هر عامل و امثال آن مى باشد كه از مقدمات اجتهاد به حساب مى آيد و بس .
ه‍ :((علم منطق))است كه باز عالم شدن به اين علم در حدّ تخصص ، از مقدمات اجتهاد نيست ، بلكه مجتهد بايد به قدرى از آن كه به شرايط ادله تعبير مى شود، علم پيدا كند، مثل شناخت اَشْكال ، قياسات اقترانيه ، استثنائيه و احكام قضايايى از حمليه ، شرطيه ، متصله ، منفصله و مباحثى كه استدلال منطقى متوقف بر فهم آن مباحث مى باشد، مانند عكس مستوى و عكس نقيض و مطالبى از اين قبيل .
و :((علم به لغت عرب))و موارد استعمالات آن است تا معانى كلمات و جملاتى كه شارع بيان نموده است ، فهميده شود و اگر چنانچه در مواقع لزوم به كتب معتبره اهل لغت مراجعه شود، كافى خواهد بود.
ز - ح : از جمله علومى كه اجتهاد بدون آن بى پايه و اساس است ، دو علم((رجال و درايه))مى باشد كه با علم رجال ، روات احاديث شناخته شده و ضعيف از موثق تشخيص داده مى شود و در علم درايه بحث از سند و متن حديث شده و اقسام آن از قبيل متواتر، مستفيض ، آحاد، مرسل ، مقطوع ، صحيح ، حسن ، موثق ، ضعيف ، مشهور، قوى ، معتبر، مقبول و غير آن شناخته مى شود.
ط :((علم شريف تفسير))است ، البته در حدّى كه مجتهد و كسى كه قوّه استنباط پيدا كرده است ، آيات مربوط به احكام را كه حدود ٥٠٠ آيه مى شود، شناخته و شاءن نزول و مراد از آن آيات را فهميده باشد؛ و اگر ناسخ و منسوخ يا عام و خاص و امثال آن بين آيات وجود دارد، بتواند تشخيص بدهد.
اما علم تفسير تمام قرآن كريم گر چه اشرف علوم بوده و فهم آن براى بيان كلام الهى بر مسلمانان واجب كفايى است ، اما تخصص در اين علم از مقدمات اجتهاد نبوده و علمى است مستقل كه به عالم به اين علم اصطلاحا((مفسر))گفته مى شود.
تذكر لازم اينكه امورى كه ذكر شد، مقدمات اجتهادند، به اين معنا كه اگر كسى به اين علوم به مقدار لازم كه گفته شد عالم باشد، او مجتهد بوده و مى تواند احكام را استنباط نمايد.
اما كسى كه به علاوه استنباط احكام از منابع آن مى خواهد((مرجعيت))در تقليد را هم داشته باشد، افزون بر مطالبى كه گذشت ، شروط ذيل را نيز بايد دارا باشد :
الف - بالغ باشد .
ب - عاقل باشد .
ج - مرد باشد .
د - مؤ من باشد .
ه - عادل باشد .
و - حلال زاده باشد .
ز - آزاد باشد .
ح - بينا باشد .
ط - قدرت تكلّم و حرف زدن داشته باشد، يعنى لال نباشد .
ى - زياد فراموشى نداشته باشد .
ك - در احكام شرعى و اصول آن مجتهد باشد .
ل - سابقه سوئى كه موجب بدنامى او در جامعه باشد، نداشته باشد .
م - به امراضى كه مردم از آن نفرت دارند، مثل برص و جذام مبتلا نباشد .
ن - بنا بر قول اكثر فقها، از ديگر مجتهدان زمان خود اعلم باشد؛ يعنى در استنباط احكام از منابع آن نسبت به ديگران واردتر و به قواعد آشناتر بوده و بهتر استنباط كند و به موارد اختلاف و اتفاق و اقوال علماى پيشين و قدما آگاهى داشته باشد .
س - زنده بودن مجتهدى كه مرجع مى شود در تقليد ابتدايى .
٢ -((احتياط))يعنى عمل نمودن به وظيفه ، طورى كه يقين به((فراغ ذمه))حاصل گردد، مثل اتيان و آوردن عملى كه عده اى از فقها آن را واجب و عده اى جايز مى دانند و ترك عملى كه عده اى از فقها آن را حرام و عده اى جايز مى دانند.
به تعبير ديگر((احتياط))، يعنى آوردن عملى كه احتمال مى رود واجب باشد، اما حرام نبودن آن قطعى است و ترك عملى كه احتمال مى رود حرام باشد، اما واجب نبودن آن قطعى است .
گاهى هم احتياط به معناى جمع بين دو چيز است كه مستلزم تكرار عمل نيز مى شود، مثل كسى كه نمى داند وظيفه او نماز شكسته است يا تمام و مى خواهد احتياط كند، پس يك بار نمازش را شكسته به جا مى آورد و بار ديگر هم تمام ، يا مثل كسى كه مى داند در ظهر روز جمعه ، يك نماز بايد بخواند اما نمى داند كه آن نماز، نماز ظهر است يا نماز جمعه ، پس هر دو نماز را به جا مى آورد.
بايد دانست كه عمل به احتياط جايز است هر چند عامل به آن مجتهد هم باشد، منتها كسى كه احتياط مى كند، بايد به كيفيت و چگونگى احتياط يا از راه اجتهاد و يا از راه تقليد، عارف و آگاه باشد.
همچنين مشهور بين فقهاى اماميه ، جواز عمل به احتياط است ، حتى اگر مستلزم تكرار هم باشد و امكان اجتهاد يا تقليد هم براى محتاط وجود داشته باشد.
٣ -((تقليد))به اين معنا كه انسان مسلمان اعمالش را با استناد به فتاوى مجتهدى كه واجد شرايط فتوا دادن است ، و براى مرجعيت او مانعى وجود ندارد، انجام دهد، و به صرف شنيدن حكمى از كسى يا خواندن آن در كتابى يا يادگرفتن آن از پدر و مادر، بدون استناد به فتواى((فقيه جامع شرايط))اكتفا نكند.
به خاطر همين مطلب است كه عموم فقهاى اماميه فتوا داده اند كه عمل عامى بدون احتياط يا تقليد باطل است ؛ به اين معنا كه در مقام امتثال نمى تواند به عملى كه بدون احتياط يا تقليد، انجام داده است ، اكتفا كند؛ زيرا هر فرد عاقل خودش را مكلف مى داند كه اعمال و وظايفى را كه به عنوان تكليف بر عهده او گذاشته شده است ، درست و صحيح انجام بدهد تا يقين به فراغ ذمه برايش حاصل شود، و از عقابى كه احتمال آن مى رود ماءمون گردد. اين يقين وامن از عقاب براى عامى ، جز از طريق احتياط يا تقليد، از راه ديگرى حاصل نخواهد شد.
اما اگر عامى عملى را بدون احتياط يا تقليد انجام داد و بعد صحت آن عمل براى او آشكار گرديد، در اين صورت حكم به بطلان آن عمل درست نخواهد بود. چون خيلى از عوام الناس بلكه اكثريت قريب به اتفاق مردم ، عارف به كيفيت احتياط نبوده و تشخيص موارد آن براى آنان ممكن نيست ، پس تنها راهى كه مى تواند براى عامى موجب حصول فراغ ذمه گردد، راه تقليد است .
شيعه و مدارك احكام ((مدارك احكام))نزد شيعيان عبارت است از : كتاب ، سنت ، دليل عقل و اجماع و اگر در بعضى از كتب فقهى اماميّه ،((استصحاب يا برائت اصليه))و غير آن بر مدارك چهارگانه فوق اضافه شده است ، به عنوان مصاديق دليل عقل يا موارد مستفاد از سنت است ، نه اينكه خود مدرك مستقلى در قبال چهار مدرك فوق باشد.
اما دليل بودن قرآن كريم واضح تر از آن است كه در باره آن بحث شود؛ زيرا قرآن كريم ، كتابى است كه نزول آن از جانب خداوند مسلّم است ، و قبلا گذشت كه شيعيان معتقدند كه قرآن موجود در زمان ما، همان قرآن منزل بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است ، بدون آنكه چيزى به آن افزوده يا از آن كم شده باشد و يكى از دو ثقل و امانت بزرگى است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به يادگار مانده است . قرآن كريم نه تنها مرجع فقيه ، بلكه مرجع اديب ، واعظ، خطيب ، فيلسوف ، متكلم ، طبيب ، اقتصاددان ، مورّخ و ... مى باشد، چرا كه (... لاَ رَطْبٍ وَلاَ يَابِسٍ إِلا فِى كِتَبٍ مُّبِينٍ) (٦٠٥) ؛((هيچ تر و خشكى نيست ، مگر اينكه در كتابى آشكار [قرآن كريم ] ثبت است)).
بنابراين ، اگر گاهى اختلافى بين فقها در رابطه با بعضى از آيات قرآن كريم مشاهده مى شود، اختلاف دربرداشت است ؛ چون دلالت قرآن كريم در اكثر آياتى كه در رابطه با احكام دينى ، نازل شده است ، مبتنى بر ظهور بوده و ظهور، امرى ظنّى است . ممكن است آيه اى نزد بعضى ظاهر در معنايى باشد و نزد بعضى ديگر، ظاهر در معناى ديگر، و لذا گفته شده كه((قرآن قطعى السند وظنى الدلالة مى باشد)).
واما دليل بودن سنّت ، پس قبلا گفته شد كه سنت به اصطلاح شيعيان عبارت است از: قول ، فعل و تقرير معصوم عليه السّلام و معصومين هم در امت اسلامى چهارده نفرند؛ يعنى وجود مقدس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و حضرت زهرا عليها السّلام و دوازده امام عليهم السّلام .
اما اين به آن معنا نيست كه همه معصومين مشرع باشند و هر كدام براى خودشان سنت مستقل داشته باشند، بلكه قول ، فعل و تقرير آنان ، همان قول و فعل و تقرير رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به حساب مى آيد.
شيعيان احكام را از ائمه عليهم السّلام به عنوان اينكه آنان مجتهدند يا قول ، فعل و تقريرشان حاكى از قول ، فعل و تقرير پيامبر است ، اخذ نمى كنند، بلكه قول ، فعل و تقرير آن بزرگواران را عين سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دانسته ، عمل بر طبق آن را لازم مى دانند؛ چون معتقدند كه آن بزرگواران به صورت الهام يا لااقل به صورت فراگيرى از معصوم قبلى تمام احكام را فراگرفته و براى مردم ابلاغ فرموده اند. بنابراين روايات ديگر مسلمين ، چه صحابى و چه غير صحابى ، سنت به حساب نمى آيد، بلكه حاكى از سنت است و حاكى گاهى مطابقت با محكى عنه دارد، گاهى هم يا هيچ مطابقت نداشته يا مقدارى با آن اختلاف دارد.
قول ، فعل و تقرير غير معصوم اگر جنبه حكايت از سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را نداشته باشد، يا حاكى با محكى عنه مطابقت نكند، متابعت از آن واجب نبوده ، بلكه حرام هم هست . چون ما موظفيم به آنچه خداوند امر مى كند، عمل كنيم و خداوند امر نموده است كه سنت رسول او را به عنوان دستور دينى اخذ نموده و به آن عمل كنيم كه دليل بودن سنّت نيز با همين بيان روشن مى شود. اما سليقه شخصى افراد، حتى براى خودشان نيز وجوب اتباع ندارد تا چه برسد به ديگر مسلمانان .
از نظر شيعيان ، سنت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و ديگر معصومين عليهم السّلام عِدْل قرآن كريم مى باشد؛ زيرا قرآن كريم در باره پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد: (وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىَّ# إِنْ هُوَ إِلا وَحْىٌ يُوحَى ) (٦٠٦) ؛((و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده است ، نيست))؛ و منطق و سخن او ناشى از سليقه و خواست خودش نيست و چون چنين است ، پس متابعت از سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله واجب است .
طبق نصوصى هم كه در بحث((تشيّع چيست))گذشت ، و در همين بخش در بعضى از فصول ، از كتب اهل سنّت نقل نموديم ، مثل خبر ثقلين و غير آن ، اهل بيت عليهم السّلام هم عِدْل قرآن كريم محسوب مى شوند و گفتار و كردار و تقارير آن بزرگواران ، چون قرآن كريم واجب الاتباع مى باشد.
ضمنا بايد دانست ، افعالى كه از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله صادر شده است ، اگر خالى از قرينه بر وجوب يا استحباب باشد، دلالت بر مباح بودن آن فعل داشته و مى رساند كه مكروه يا حرام نيست والاّ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مرتكب آن نمى شد.
همچنين ، امضاى آن حضرت نيز در صورت تجرد از قراين دال بر جواز خواهد بود، نه حكمى ديگر؛ چون اگر كسى در محضر آن حضرت ، كارى انجام داده يا حرفى زده است و آن عمل يا گفتار مخالف شريعت بوده ، بر آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله واجب بوده كه او را ارشاد نموده و واقع را بيان مى كرد و چون سكوت فرموده است ، اين سكوت امضا حساب شده و حداقل دلالت بر اباحه دارد.
عين همين بحث ، در رابطه با افعال و تقارير ديگر معصومين عليهم السّلام نيز وجود داشته و نتيجه همان است كه گفته شد؛ چون آن بزرگواران به تمام معنا تابع قوانين اسلام بوده و مبلغ احكام صادره از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بودند و مطابق ظن ، گمان و راءى خودشان حكمى صادر نكرده اند تا بحث شود كه آيا وجوب متابعت دارد يا خير؟
آيا پيامبر(ص ) طبق اجتهاد خود نيز احكامى صادر نموده است ؟ ابو حامد غزالى در كتاب((المستصفى))بحثى دارد تحت عنوان اينكه آيا براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در امورى كه نص در آن وارد نشده است ، اجتهاد جايز است يا خير؟ و اصرار عجيبى دارد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برايش ‍ اجتهاد جايز بوده و ادله اى نيز براى اثبات مدعاى خود و رد مخالفينش ذكر مى كند كه نقل آنها جزء تضييع وقت ، ثمر ديگرى نخواهد داشت ، طالبين مى توانند براى كشف حقيقت به خود كتاب مراجعه كنند. (٦٠٧)
البته كسانى ديگر از بزرگان اهل سنت نيز قائلند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در تعدادى از احكام طبق اجتهاد خودش ‍ عمل نموده است .
از آن عده مى توان به فاضل قوشچى اشاره كرد كه ايشان در شرح تجريد وقتى مى خواهد كار خليفه دوم را در رابطه با تحريم متعة الحج و متعة النساء تصحيح كند، مى گويد: اين صدور تحريم از خليفه ، موجب قدح وطعن در او نمى شود؛ زيرا مخالفت مجتهدى با مجتهد ديگر، در مسايل اجتهادى بدعت محسوب نشده و امرى است رايج . (٦٠٨)
از نظر شيعيان اين مطلب كاملا غلط بوده ، بلكه مخالف صريح قرآن كريم و اصل رسالت مى باشد؛ براى آنكه :
الف : اجتهاد براى كسى است كه دسترسى به واقع نداشته و از اين راه بخواهد خودش را به واقع برساند، در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به واقع دسترسى داشته و از اجتهاد براى به دست آوردن احكام بى نياز بوده است .
ب : در احكام اجتهادى ، حتى اگر مجتهد از همه اهل زمان خودش اعلم هم باشد، باز احتمال خطا و اشتباه وجود دارد، در حالى كه دانشمندان اهل تسنن با اينكه معتقد به عصمت انبيا به طور مطلق نيستند، اما در تبليغ احكام آنان را معصوم از كذب و اشتباه مى دانند.
ج : اگر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در بعضى از احكام مجتهد بوده ، تبعيت از آن حضرت در اجتهاداتش بر ديگر مجتهدان واجب نيست ، بلكه تقليد مجتهدى از مجتهد ديگر حرام است ، واين مطلبى است كه خود غزالى به آن اعتراف نموده و در كتاب فوق الذكر تحت عنوان وجوب اجتهاد بر مجتهد و حرمت تقليد، حتى دلالت آيه (...فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ) (٦٠٩) را نيز در رابطه با رجوع مجتهدى به مجتهد ديگر خدشه نموده ، مى گويد: محكومين به سؤ ال ، عوام الناس ‍ هستند و مجتهد از آنها حساب نمى شود. علاوه بر آن ، سؤ ال براى تعلّم است و مجتهد عالم ، نياز به تعلّم ندارد.
همچنين وى در جواز وعدم جواز رجوع عالم به اعلم مى گويد: اين مسأ له حتمى نيست ، مسلّما اعلميت ، مانع صدور اشتباه نخواهد شد،پس اگر عالم متوجه شد كه اعلم اشتباه نموده مى تواند بلكه واجب است ، راءى اعلم را كنار گذاشته و به راءى خود عمل كند.
د : خداوند در قرآن كريم مى فرمايد : (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ ...) (٦١٠) ؛((آنچه را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى شما آورده اخذ نموده و به آن عمل كنيد)). نمى فرمايد ما اجتهد فيه الرسول فخذوه ؛ آنچه را كه پيامبر در آن اجتهاد نموده است ، آن را مورد عمل قرار دهيد.
ه‍ : سؤ ال مى كنيم كه آيا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسول و مبلغ احكام خداوند است يا مجتهد، و اگر مجتهد است آيا در بعضى از احكام مجتهد است يا در تمام احكام ؟
مسلّما اجتهاد آن حضرت در تمام احكام معنا ندارد؛ زيرا تعدادى از احكام از قرآن كريم استفاده مى شود و در بعضى از موارد هم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اشاره به نزول((جبرئيل))و بيان حكم نموده است ، پس اگر مجتهد بوده ، بايد در بعضى از احكام باشد، و چون تقليد مجتهد از مجتهد ديگر حتى اگر اعلم باشد حرام است ، مجتهدين معاصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بعد از آن حضرت ، مكلّفند احكام اجتهادى و غير آن را از هم تفكيك كنند، آنچه را كه آن حضرت مطابق اجتهاد خودش بيان فرموده است ، اگر آنان نيز به همان نتيجه رسيدند، به آن عمل كنند والاّ از درجه اعتبار ساقط خواهد بود، و چون تفكيك بين احكام اجتهادى و غير آن ممكن نيست ؛ زيرا در هر حكمى ، غير از احكام موجود در قرآن كريم ، دو احتمال وجود دارد؛ احتمال اينكه توسط وحى به آن حضرت ابلاغ شده باشد و احتمال آنكه خود آن حضرت اجتهاد نموده باشد، پس استدلال به اكثر احكام صادره از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله جايز نخواهد بود؛ زيرا بعد از احتمال اجتهادى بودن احكام ، استدلال به آن باطل و بى معناست . در نتيجه بايد مجتهدان از خيلى از احكام آن حضرت صرف نظر نموده و هر مجتهدى مطابق ظن و راءى خودش احكامى را صادر نمايد و اين امرى است كه التزام به آن مشكل و بلكه ناممكن است .
در عمل نيز اكثر فقهاى اهل سنت ، با اين نظريه مخالف مى باشند؛ زيرا آنها حتى براى اثبات مدعاى خودشان به احكام صادره از صحابه نيز احتجاج مى كنند، چه رسد به احكامى كه خود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله مستقيما به آن اشاره يا تصريح نموده است .
و : در قرآن كريم آياتى وجود دارد كه مفاد آن تبعيت بدون قيد و شرط پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از وحى است ، نه از اجتهاد؛ به طورمثال : (... وَلاََّاءَقُولُ لَكُمْ إِنِّى مَلَكٌ إِنْ اءَتَّبِعُ إِلا مَايُوحَىَّ إِلَىَّ ...) (٦١١) ؛((و به شما نمى گويم من فرشته ام و پيروى نمى كنم جز آنچه را كه برمن وحى شده است)).
- (وَإِذَا لَمْ تَاءْتِهِمْ بَِايَةٍ قَالُواْ لَوْلاَ اجْتَبَيْتَهَا قُلْ إِنَّمَآ اءَتَّبِعُ مَايُوحَىَّ إِلَىَّ مِن رَّبِّى ...) (٦١٢) ؛((وقتى در موردى براى آنها آيت و حكمى نياورى ، مى گويند چرا از خودت در نياوردى ، در جواب آنها بگو: من فقط تبعيت مى كنم آنچه را كه از سوى خداوند به من وحى شده است)).
- (... قُلْ مَا يَكُونُ لِىَّ اءَنْ اءُبَدِّلَهُ مِن تِلْقَآئِ نَفْسِىَّ إِنْ اءَتَّبِعُ إِلا مَا يُوحَىَّ إِلَىَّ ...) (٦١٣) ؛((به كافران بگو: من اين توانايى را ندارم كه قرآن را از طرف خود تغيير بدهم و من تبعيت نمى كنم جز آنچه را كه به من وحى شده است)).
- (قُلْ مَا كُنتُ بِدْعًا مِّنَ الرُّسُلِ وَمَآ اءَدْرِى مَا يُفْعَلُ بِى وَلاَ بِكُمْ إِنْ اءَتَّبِعُ إِلا مَا يُوحَىَّ إِلَىَّ وَمَآ اءَنَاْ إِلا نَذِيرٌ مُّبِينٌ) (٦١٤) ؛((اى پيامبر! به مردم ) بگو: من پيامبر نوظهورى نيستم ؛ و نمى دانم كه نسبت به من و شما چگونه برخورد خواهد شد، بلكه من تبعيت نمى كنم ، جز آنچه به من وحى شده و نيستم من مگر انذار كننده آشكارى)).
البته ، ممكن است گفته شود كه اين موارد هيچ كدام در رابطه با نفى صدور حكم از روى اجتهاد و راءى نازل نشده است ، بلكه موارد خاصى هستند كه بالاتفاق ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن موارد اختيارى از خود نداشته ، بلكه بايد تابع وحى باشد.
ولى اين گفته درست نخواهد بود؛ زيرا اولا : مورد مخصص نيست و صدور آيه اى در موردى ، موجب تخصيص حكم فقط به همان مورد نمى شود؛ ثانيا: علتى كه در آيات ذكر شده ، موجب تعميم مى شود؛ چون علت گاهى حكم را خاص ‍ مى كند و گاهى عام .
به بيان ديگر : خداوند به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور مى دهد كه به مردم بگو من نمى توانم تغييرى در دين يا قرآن يا غير اين دو وارد كنم ، بعد اين((صغرا))را تحت يك((كبراى كلى))مى برد كه من متابعت نمى كنم ، جز آنچه را كه خداوند به من وحى نموده است . اين كبراى كلى ، يك ضابطه و قاعده اى است كه مدلول آن عدم جواز تجاوز از حدود خداوند و عدم جواز متابعت از غير وحى مى باشد.
از طرفى ديگر تمام آياتى كه به عنوان نمونه ذكر شد، دلالت بر((حصر))مى نمايند؛ چون يا با حرف حصر مثل((انّما))نازل شده اند و يا((استثنا از نفى))در آنها وجود دارد و معناى آيات اين مى شود كه من فقط يك وظيفه دارم ، يا من هيچ كارى نمى توانم كنم و هيچ مطلبى را نمى گويم و هيچ راهى را نمى روم ، جز آنچه خداوند به من وحى نموده است .
ز : در بعضى از آيات صريحا به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور داده شده است كه از وحى متابعت كند و ناسخ يا مخصص و مقيد نيز در هيچ جاى قرآن نسبت به آن ديده نمى شود؛ به طور مثال :
- (اتَّبِعْ مَآ اءُوحِىَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ ...) (٦١٥) ؛((آنچه از جانب خداوند به تو وحى شده است همان را متابعت كن)).
- (وَاتَّبِعْ مَا يُوحَىَّإِلَيْكَ وَاصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَهُوَ خَيْرُ الْحَ كِمِينَ) (٦١٦) ؛((و تبعيت كن آنچه را كه به تو وحى شده است و در برابر گفتار ديگران صبور باش (و از خود حكمى صادر نكن ) تا خداوند حكم نمايد؛ زيرا او بهترين حكم كنندگان است)).
- (وَاتَّبِعْ مَا يُوحَىَّ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا) (٦١٧) ؛((و متابعت كن آنچه را كه از جانب خداوند به تو وحى شده است ، به درستى كه خداوند آگاه هست به آنچه از شما سر مى زند)).
ح : بر فرض اينكه اجتهاد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در احكام پذيرفته شود، سؤ ال مى كنيم مدرك اين اجتهاد چيست ؟ آيا علم به واقع است يا ظن به آن ؟
اگر گفته شود مدرك علم به واقع است ، مى گوييم بعد از علم به واقع اجتهاد معنا ندارد؛ زيرا در اثر علم واقع مكشوف شده ، و عالم آن را مى بيند و نيازى به اعمال راءى نيست .
واگر گفته شود مدرك ، ظن به واقع است ، مى گوييم عمل به ظن در قرآن كريم براى عموم ممنوع شده است : (... إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ وَإِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِى مِنَ الْحَقِّ شَيًْا) (٦١٨) ؛((آنان (مشركان ) متابعت نمى كنند مگر ظن وگمان خودشان را به درستى كه ظن و گمان ، انسان را از حق بى نياز نمى كند (و دليلى هم بر استثناى ظن پيامبر از اين آيه وجود ندارد)).
ط : ما، در هيچ موردى نداريم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده باشد كه راءى من يا اجتهاد من چنين است ، حتى خود غزالى در همان كتاب ، پس از پذيرش جواز اجتهاد براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در وقوع آن ، از آن حضرت ، توقف نموده مواردى را كه ديگران براى اثبات اجتهادات آن حضرت ذكر كرده اند، خدشه مى نمايد.
آيا خود عدم صدور راءى وعدم اعمال اجتهاد حتى در يك مورد، بالاترين دليل بر اين نيست كه پيامبر مجاز نبود به آن اجتهاد عمل كند؟
ى : در صورتى كه آن حضرت در غير مواردى كه نصى براى آن نازل شده است ، اجتهاد نموده باشد، پس فرق آن بزرگوار با فقهاى اربعه در چه چيزى خواهد بود. مگر نه اينكه آنان نيز هر جا نصى نمى ديدند، به اجتهاد و راءى خود عمل مى كردند؟
اجماع و حجّيت آن حجيت اجماع براى احكام شرعى ، متوقف است بر دو امر: اول آنكه اجماع ، اجماع قدما باشد؛ قدمايى كه عصرشان قريب عصر ائمه معصومين عليهم السّلام بوده و احتمال مصاحبت آنان با اصحاب ائمه عليهم السّلام داده شود، تا آن اجماع ، كاشف از ثبوت حكم در زمان آن بزرگوران عليهم السّلام باشد، اما اگر اجماعى بين متاءخرين از علما منعقد شده است ، موجب ثبوت حكم نشده و ارزشى نخواهد داشت ؛ دوم آنكه در موردى كه اجماع براى آن منعقد شده است ، مدرك معتبر وجود نداشته باشد، والاّ رجوع به اجماع معنا نداشته بلكه روى خود مدرك موجود بحث مى شود كه آيا صلاحيت آن تام است يا خير؟ واين بدان جهت است كه شيعيان ، اجماع را به خودى خود داراى ارزش و قيمتى ندانسته ، بلكه به خاطر كاشف بودن اجماع از قول معصوم است كه به آن بها مى دهند.
به عبارت ديگر : از نظر شيعيان ، اجماع دليل مستقلى نمى تواند باشد، بلكه از((توابع))سنت به حساب مى آيد؛ زيرا در صورت عدم كاشفيت ، هيچ گونه دلالتى بر هيچ حكمى نخواهد داشت .
وقتى حجّيت اجماع ، مشروط به كشف از قول معصوم عليه السّلام باشد، اتفاق جميع امت لازم نيست ، بلكه اتفاق كسانى كه اتفاقشان كاشف از قول معصوم باشد (كم باشند يا زياد)، كافى خواهد بود.
محقق حلّى قدّس سرّه در كتاب((معتبر))بعد از مشروط دانستن حجيت اجماع به موافق بودن امام عليه السّلام با اجماع كنندگان ، مى گويد: اگر صد نفر از فقهاى ما در موردى اتفاق كنند، ولى كاشف از قول معصوم نباشد، اتفاق آنان حجّت نيست واگر دو نفر از فقهاى ما، در موردى اتفاق نمايند و كاشف از قول معصوم باشد، حجّت بوده و متابعت از آن لازم مى باشد. (٦١٩)
سيد مرتضى قدّس سرّه مى گويد: وقتى علت حجيّت اجماع موافقت امام عليه السّلام بااجماع كنندگان مى باشد، پس ‍ هر جماعتى ، كم يا زياد كه امام عليه السّلام با آنان موافق باشد، اجماعشان حجت خواهد بود؛ زيرا وقتى ، حجّت ، قول معصوم باشد، پس با هر چيزى كه مقترن شود، بايد آن چيز نيز حجيت پيدا كند، و اين اعتبار و حجّيت به خاطر اقتران با قول معصوم عليه السّلام مى باشد، نه به جهت آنكه مثلا: اجماع هست . (٦٢٠)
پرسش : ممكن است بعضى از برادران اهل سنت بر ما ايراد بگيرند وبگويند: اگر ملاك حجّيت اجماع كاشف بودن آن ، از قول امام معصوم عليه السّلام است ، پس با حديث مروى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه فرمود:((لا تجتمع امتى على خطاء؛ امت من اجتماع بر خطا نمى كنند))چه مى كنيد؟ چون مدلول اين روايت عبارت است از عدم اجتماع امت بر خطا، چه امام معصوم در ميان آنها باشد، چه نباشد، پس اجماع به خاطر اينكه اجماع است ، حجيّت خواهد داشت .
پاسخ : در جواب مى گوييم كه گفتار قبلى ما هيچ گونه منافات با حديث فوق الذكر (بر فرض حجيّت سند آن ) ندارد؛ زيرا اگر مراد از امت ، تمام امت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اول اسلام تا روز قيامت باشد، چنانكه ظاهر از لفظ((امت))نيز همين است ، پس اجماع تمام امت يقينا كاشف از قول معصوم نيز خواهد بود؛ زيرا معصومين عليهم السّلام هم جزء همين امت مى باشند و اگر مراد از امت ، موجودين در يك عصر باشند، باز با مبناى شيعيان در علت حجيّت اجماع منافات ندارد، براى اينكه طبق اعتقاد آنان ، هيچ عصرى از اعصار خالى از امام معصوم عليه السّلام نمى تواند باشد، پس وقتى امت موجود، در يك عصر بر امرى ، اجماع نمايند و هيچ مخالفى براى آن شناخته نشود، معلوم مى شود كه امام موجود در آن عصر نيز موافق با اجماع كنندگان مى باشد، والاّ به گونه اى مخالفت خود را ابراز مى كرد و چون مخالفتى نكرده ، پس آن اجماع حجيّت پيدا مى نمايد.
شيخ طوسى قدّس سرّه مى گويد: آنچه ما به آن معتقد هستيم كه اجتماع امت برخطا ممكن نيست و اگر اجماعى در ميان آنها محقّق شود، مسلمّاحجّت است ؛ زيرا ما معتقديم هيچ عصرى خالى نيست از امام معصوم كه حافظ شرع بوده و رجوع مردم به او واجب است ، همان طورى كه رجوع به قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله واجب است . بنابراين ، وقتى همه امت بر قولى اجماع مى كنند، بايد آن اجماع حجت باشد، چون معصوم عليه السّلام از جمله آنان مى باشد و در ميان آنان وجود دارد. (٦٢١)
سيد مرتضى قدّس سرّه مى گويد: مطلب درست از نظر ما اين است كه لفظ اجماع ، يا اطلاق مى شود بر اجماع همه امت يا بر اجماع مؤ منين از امت يا بر اجماع علمايى كه مورد اعتنا هستند و اجماعشان ارزش دارد، هر قسم كه در نظر گرفته شود، قول امام عليه السّلام در ميان اقوال اجماع كنندگان خواهد بود؛ زيرا آن حضرت از همين امت و از بالاترين و بهترين مؤ منان و برتر از همه علما مى باشد و در هر سه تقدير، قول او از اجماع كنندگان جدايى ندارد؛ چون كلمه امت و علما و مؤ منين آن حضرت را نيز شامل مى شود و آنچه را كه معصوم با آن موافق باشد، يقينا حجت خواهد بود. (٦٢٢)
عقل و حجّيت آن براى كسى پوشيده نبوده و نخواهد بود، و خلاصه كلام در رابطه با آن عبارت است از: حجّيت عقل در مواردى كه بين حكم عقل وحكم شرع ملازمه وجود داشته باشد. اين مطلب مسلّماً منحصر در خصوص آراى محموده است ؛ يعنى مواردى كه عقلاى عالم بخاطر اينكه عقلا هستند، مطلبى را((مقبول))يا((مردود))بدانند؛ مانند حسن عدل و قبح ظلم وامثال آن ، بدون شك در مثل چنين مواردى براى مكلّف قطع به حكم شرعى پيدا خواهد شد و((حجيّت علم))نيز((ذاتى))بوده و قابل وضع و رفع به هيچ عنوان نمى باشد.
با بيان ساده تر، وقتى مى گوييم عقل چنين و چنان حكم مى كند، مراد عقل فلان شخص بخصوص نيست ؛ زيرا در بسيارى از موارد مشاهده مى شود كه احكام صادر شده از سوى اشخاص عاقل داراى تفاوت بسيار مى باشند؛ مثلا:((بخيل))براى آنكه خوبى كارش را به اثبات برساند، يعنى بخل خود را توجيه كند مى گويد: عقل حكم مى كند كه انسان به فكر آينده خودش باشد، هر چه پيدا مى كند پس انداز نمايد و بذل و بخششى كه موجب خرابى آينده مى شود، نداشته باشد، حتى انسانهايى((سخى))و جواد را نيز به باد انتقاد گرفته ، مى گويد شما با بذل و بخشش خود، فقير مى پرورانيد، فقر را گسترش مى دهيد، اگر شما كمكهاى خود را قطع نموده و دست مستمند را نگيريد، او مجبور مى شود با هر بدبختى كه شده خودش را از وضعى كه دارد نجات بدهد.
جواد و((سخى))نيز براى اثبات حسن سخاوت و((جود))، از طريق عقل پيش مى آيد و مى گويد انسان كار مى كند و تلاش مى نمايد كه آسوده زندگى كند، البته نبايد اسراف داشته باشد، ولى ممسك و خسيس هم نبايد باشد، بلكه براى شكر نعمتهايى كه خداوند به او ارزانى نموده است ، دست بينوا و مسكين را گرفته ، حتى المقدور كمك نمايد.
اگر بنا باشد ما هر حكمى را كه به عقل مستند مى شود، حجت و واجب الاتباع بدانيم ، بايد همه مردم را در هر كارى كه انجام مى دهند، مورد تحسين قرار داده و سرزنش نكنيم ؛ زيرا هر فردى ، هر كارى را كه انجام مى دهد، مى تواند توجيه كند و با سر هم كردن دلايلى ، به گونه اى ديگران را مجاب نمايد.
البته آنچه گفته شد، معنايش اين نيست كه عقل در موردى حجّت باشد ودر مورد ديگرى حجّت نباشد، بلكه مراد ما عبارت است ازاينكه گاهى در اثر مخالطت با امور فاسده و تفكر در اشياى باطله و ميل به سوى مطالب واهيه ، عقل از كار افتاده و جاى آن چيز ديگرى قرار مى گيرد كه عامه مردم آن را عقل مى نامند، ولى در حقيقت عقل نيست بلكه شبيه عقل بوده و((شيطنت يا زرنگى))ناميده مى شود.
چنانكه ديده مى شود بسيارى از مردم كسى را كه در رابطه با امور دنياييش خوب مى انديشد و براى سرنگون كردن مخالفان خود نقشه هاى خوبى طرح مى نمايد و براى رسيدن به اهدافش راههاى مختلفى را بررسى مى كند تا نزديكترين راه را انتخاب نموده و خود را به مقصد برساند،((عاقل))مى نامند، حتى اگر آن برنامه ها و نقشه هاى كشيده شده فقط دنياى او را تاءمين كنند، ولى آخرتش را از بين ببرند باز هم در نظر مردم عاقل جلوه نموده و هيچ كسى او را به عنوان سفيه يا ديوانه نمى شناسد. در حالى كه از نظر اسلام آنچه او را وادار مى كند به انجام امورى كه موجب خرابى آخرت او مى شود، عقل نيست بلكه((نفس امّاره به سوء))مى باشد.
شخصى به امام صادق عليه السّلام عرض كرد يابن رسول اللّه ! عقل چيست ؟ يعنى ماهيّت و حقيقت آن .
حضرت فرمود:((ما عُبِدَ به الرحمن واكتسب به الجنان))عقل يعنى نيرويى كه موجب مى شود انسان فقط بندگى خداوند را بنمايد و به بهشت عنبر سرشت راه بيابد)).
آن شخص عرض نمود:((فالذى كان فى معاوية ؟؛ آنچه در معاويه وجود داشت چه بود؟))اگر عقل بود، پس چرا خدا را بندگى نكرده و براى كسب بهشت كارى انجام نداد.
حضرت فرمود:((تلك النَّكراء تلك الشيطنة و هى شبيهة بالعقل وليست بالعقل)) (٦٢٣) ؛ آنچه معاويه داشت ، نيرنگ و شيطنت و زرنگى بود و آن عقل نيست ، بلكه شبيه عقل است)).
از طرفى ديگر، عقل در افراد انسان متفاوت بوده و داراى مراتب است ؛ زيرا قابليتها و استعدادها در افراد فرق مى كند، بعضى از نفوس در نهايت نور و روشنايى و صفا قرار دارد كه اين نور و صفا منبعث از بندگى و توجه به مبادى عاليه و خُرد نشدن در خيالات حيوانيه و بالا رفتن از اميال و هوسهاى بشريّه مى باشد، و بعضى در ظلمت جهل و كدورت ناشى از تفكر در اغراض فاسده و گرفتار شدن در زندان اوهام باطله ، فرو رفته ، جايى و چيزى را مشاهده نمى كند، نه حق را مى شناسد و نه ماهيت باطل را درك مى كند.
بين اين دو مرتبه نيز مراتب متعددى وجود دارد كه هر كدام آن مراتب ، نسبت به مرتبه پايين كامل و نسبت به ما فوق ، ناقص مى باشد.
و هر مرتبه اى كه در آن نقص وجود داشته باشد، اگر چه كم هم باشد، به همان ميزان در ضعف و تاريكى قرار داشته و نمى تواند حقيقت را آن طور كه هست ، كشف نمايد.
به خاطر دو مطلب فوق كه گفته شد، عقل هر شخصى به تنهايى نمى تواند، از ديگر عقول نمايندگى نموده و به ضرس ‍ قاطع حكمى صادر كند. اينجاست كه براى تشخيص حكم عقل ، بايد مراجعه كرد به((آراى محموده))كه عقلاى عالم به عنوان اينكه عاقل هستند، همه بالاتفاق به آن حكم معتقد مى باشند.
و چون حكم عقل به تنهايى نمى تواند كار ساز باشد؛ زيرا حاكم فقط ذات اقدس خداوند هست و بس ، پس بايد بين حكم عقلى كه از آراى محموده مى باشد و حكم شرعى كه مدلول حكم عقل است ، تلازم وجود داشته باشد؛ تا دليل بودن عقل تام گرديده و متابعت از آن واجب شود.



۱۵
تشيّع چيست و شيعه كيست ; شيعه و عدم حجّيت قياس با توضيحى كه گذشت روشن شد كه چرا شيعيان قياس يا استحسانات عقلى يا مصالح مرسله و يا فتح و سدّ ذرايع را حجّت ندانسته و از اين امور براى استنباط حكم شرعى استفاده نمى كنند.
اما براى آنكه كاملا اشكال برطرف شود و شبهه اى باقى نماند به شرح و معناى هر يك از عناوين فوق و همچنين علت عدم اعتماد شيعيان به قياس و غير آن مى پردازيم .
١ - قياس از مجموع تعريفهايى كه علماى اصول براى قياس ذكر نموده اند، مى توان به اين نتيجه رسيد كه((قياس))عبارت است از: محكوم نمودن موضوعى به حكم موضوع ديگرى كه به نظر قياس كننده ، هر دو داراى((علت))مشترك هستند، به اين بيان كه قياس كننده وقتى برمى خورد به موردى كه از ناحيه شرع ، براى آن مورد حكم خاصى معين نشده است ، يا لااقل شخص قياس كننده آن را نمى داند، نگاه مى كند به موضوعات ديگرى كه براى خودشان احكامى دارند و موضوعى را كه شبيه موضوع اول باشد، پيدا مى كند، بعد براى اينكه بتواند حكم موضوع دوم را به موضوع اول سرايت بدهد، براى حكم موضوع دوم ، علتى را در نظر مى گيرد و چون آن علت را در موضوع اول نيز مى بيند، نتيجه مى گيرد كه بايد موضوع اول نيز محكوم به حكم موضوع دوم باشد، چون همان علتى كه موضوع دوم رامحكوم به حكمى نموده است ، در موضوع اول نيز وجود دارد.
قياس بر دو قسم است ؛ يكى قياس((منصوص العلة يا قياس جلى))و ديگرى((قياس مستنبط العلة يا قياس خفى)). آنچه بين شيعيان و اهل سنّت مورد اختلاف و نزاع است قياس قسم دوم ؛ يعنى مستنبط العلة يا قياس خفى مى باشد.
براى روشن شدن معناى قياس و فرق ميان قياس جلى و خفى ، از دو مثال زير كمك مى گيريم :
مثال اول : اگر شارع بفرمايد از مشروبات الكلى اجتناب كنيد براى اينكه مست كننده هستند، اينجا علاوه برآنكه موضوعى كه عبارت از مشروب باشد، محكوم شده است به حكم حرمت ، علّت محكوميت به اين حكم نيز در كلام خود شارع ذكر شده و مسلّما مكلّف متوجه مى شود آنچه موجب حرمت مشروب شده ، مشروب بودن آن نيست ، بلكه خاصيت مست كنندگى آن است والاّ ذكر علّت حكم بى فايده و لغو مى باشد و روى همين جهت ، هر چيزى كه در آن ، علت مذكور وجود داشته باشد، محكوم به حرمت مى شود؛ زيرا حرمت از اول داير مدار علّت ، يعنى مست كنندگى شده است .
در مسائل عرفى نيز مواردى از اين قبيل وجود دارد؛ مثلا: دكتر وقتى به مريض مى گويد از خوردن انار پرهيز كن ؛ زيرا((ترش))است ، مريض از ساير ترشى ها نيز پرهيز مى كند واگر سؤ ال شود كه چرا از ديگر ترشى ها پرهيز مى كنى در حالى كه دكتر تو را فقط از((انار ترش))پرهيز داده است ، مى گويد اين طور نيست ، بلكه من از همه ترشيها بايد پرهيز كنم ؛ چون دكتر به من نگفت انار نخور حتى اگر شيرين هم باشد، بلكه گفت انار را به خاطر آنكه ترش است نخور، معلوم مى شود كه((ترشى))براى من زيان آور است ، در انار باشد يا در غير انار.
علماى شيعه اين قسم قياس را قبول داشته و مطابق آن فتوا نيز مى دهند، چرا كه در كلام شارع اصل علت حكم ذكر شده و بيان هم طورى بوده كه حكم را داير مدار علت ساخته است ، نه داير مدار موضوعى كه حكم روى آن آمده است .
بلكه مى شود گفت اين قسم ، اصلا داخل در قياس مصطلح نيست ؛ زيرا قياس مورد نزاع((تشبيه))موضوعى است به موضوع ديگرى كه در اصطلاح به موضوع اول((فرع))و به موضوع دوم((اصل))مى گويند، و اثبات((حكم اصل))است براى فرع بدون آنكه در كلام شارع به علتى كه حكم داير مدار آن است ، اشاره شده باشد. از آنچه گفته شد، نتيجه مى گيريم كه قياس منصوص العلة ، تشبيه فرع به اصل ، و سرايت دادن حكمى از موضوعى براى موضوع ديگر نيست ، بلكه هر دو موضوع ، علت حكم را دارند و هر علتى هم معلولى مى خواهد، پس هر دو موضوع مى توانند داراى حكمى يكسان باشند، اما نه به خاطر شباهت ، بلكه به خاطر داشتن علت حكم كه در لسان شارع به آن تصريح شده بود.
مثال دوم : اگر شارع مقدس حكمى را براى موضوعى بيان كند و هيچ گونه اشاره اى به علت و ملاك حكم ننمايد، مثل حرمت((ربا))در گندم ، بعد مكلّف بيايد و اين حرمت را تعميم بدهد براى هر چيزى كه با وزن مشخص مى شود، و براى توجيه كارش بگويد: من به اين نتيجه رسيده ام كه علت تحريم ربا در گندم ، موزون بودن آن است و چون چنين است ، پس هر چيز ديگرى هم كه با وزن مشخص و اندازه گيرى مى شود، ربا در آن تحقق مى يابد و حرام است ، حتى اگر خربزه باشد.
يا اينكه دكتر به مريض بگويد از انار پرهيز كن و هيچ علتى هم براى اين دستور ذكر نكند، اما خود مريض ، از هر چه ترشى هست پرهيز نموده و بگويد كه به نظر من تنها علتى كه دكتر مرا از انار پرهيز داده ، ترشى آن است و در نتيجه هر چه ترش است براى من زيان آور خواهد بود، حتى اگر انار نباشد و ليموترش باشد. اين قسم قياس را قياس((مستنبط العلة))، يعنى قياسى كه علت آن را خود قياس كننده مطابق نظر و ميل خود استخراج كرده است و((قياس خفى))يعنى قياسى كه علت آن آشكار نيست ، مى گويند.
شيعيان اين قياس را حجّت ندانسته و قبول ندارند و براى عدم اعتبار آن به قرآن وسنت و عقل و اجماع استدلال مى كنند.
اما در مقابل ، اكثريت برادران اهل سنت ، به اين نوع قياس عمل مى كنند و براى اثبات آن نيز به((ادله اربعه))استدلال مى نمايند كه طالبين مى توانند به كتابهاى اصولى هر دو طايفه مراجعه نموده و استدلالات طرفين را مورد مطالعه قرار دهند. ما به خاطر رعايت اختصار فقط به دو نكته اشاره مى كنيم :
الف : از نظر برادران اهل سنت ، احكام تابع علتها و مصالح و مفاسد موجود در متعلقات خود نيستند و وقتى كسى خود چنين عقيده اى داشته باشد، چطور مى تواند حكم موضوعى را مستند كند به علتى كه خود او استخراج نموده است .
ب : قياس كننده هيچ وقت نمى تواند صددرصد ادعا كند آنچه را كه او به عنوان علّت استخراج نموده ، علت واقعى حكم است ؛ زيرا اين احتمال وجود دارد علت اصلى غير از علت استخراج شده باشد، يا اينكه علت اصلى مركب باشد از چند جزء و يكى از اجزاى آن ، علت استخراج شده باشد، يا اينكه علت اصلى بسيط و علت پنداشته شده به عنوان مركب باشد و امثال آن . اين احتمالات هرگز منتفى نخواهد بود، و همين احتمالات ، كافى است كه انسان نتواند اطمينان پيدا كند كه آنچه مى گويد، مطابق شريعت بوده و خود چيزى به آن نيفزوده است .
علاوه بر آنچه گفته شد، كشف ملاك و مناط حكم ، از حدّ و توان انسان عادّى بيرون است ؛ زيرا انسانها غيب نمى دانند و جبرائيل هم بر آنان نازل نمى شود و الهام هم كه هميشه و براى همه كس نيست ، پس از كجا مى توان فهميد كه حكم موضوعى ، مبتنى بر فلان علت است ؟
در اينجا بسيار به جا و شايسته است كه مناظره اى را كه بين امام صادق عليه السّلام و ابو حنيفه واقع شده است (از كتاب((حلية الاولياء))، تاءليف حافظ ابو نعيم اصفهانى )، نقل نماييم .
حافظ ابونعيم اصفهانى ، روايت مى كند كه روزى ابو حنيفه ، عبداللّه بن ابى شبرمه و ابن ابى ليلى به محضر امام صادق عليه السّلام مشرّف شدند، پس آن حضرت در حالى كه اشاره به ابو حنيفه مى كرد، از ابن ابى ليلى پرسيد اين شخص ‍ كيست ؟ ابن ابى ليلى گفت : او مردى است كه بصيرت و آگاهى نسبت به دين دارد.
امام صادق عليه السّلام فرمود: شايد اين شخص همان كسى است كه در به دست آوردن احكام دين ، قياس مى كند. ابن ابى ليلى گفت : بلى ، چنين است كه مى گوييد.
آنگاه امام عليه السّلام از ابو حنيفه پرسيد، اسمت چيست ؟
جواب داد: اسمم نعمان است .
امام عليه السّلام فرمود: به نظر نمى آيد احكام را نيكو بدانى ، پس از او سؤ الاتى كرد و جواب ابو حنيفه در قبال تمام آن سؤ الات((نمى دانم))بود، پس امام عليه السّلام جوابهاى سؤ الات خود را بيان فرمود.
آنگاه خطاب به ابو حنيفه فرمود:((اى نعمان ! پدرم از جدم روايت نمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اول كسى كه امر دين را مطابق راءى خودش قياس كرد، ابليس بود؛ زيرا وقتى خداوند به او فرمان داد آدم را سجده كند، اطاعت نكرد و گفت : من بهتر از آدم هستم ؛ چون من از آتش آفريده شده ام و آدم از خاك ، پس هر كسى كه دين را با قياس به سبب راءى و نظر خودش استخراج كند، خداوند او را روز قيامت ، قرين ابليس خواهد نمود براى اين تبعيتى كه نموده است)).
ابن شبرمه مى گويد: امام صادق عليه السّلام بعد از مطلب فوق ، ابو حنيفه را مخاطب قرار داد و پرسيد:((آيا قتل نفس ‍ گناهش بزرگتر است يا زنا؟)).
جواب داد: گناه قتل نفس بزرگتر است .
امام صادق عليه السّلام فرمود:((خداوند متعال در قتل نفس قول دو شاهد را معتبر دانسته است در حالى كه در زنا بايد چهار نفر شهادت بدهند)).
باز امام صادق عليه السّلام از او پرسيد:((آيا نماز بزرگتر است يا روزه ؟)).
ابو حنيفه جواب داد: نماز بزرگتر است .
امام عليه السّلام فرمود:((پس چرا زن حائض پس از پاك شدن ، بايد روزه ها را قضا نمايد امّا قضاى نمازهاى ترك شده در ايام حيض بر او واجب نيست ؟)).
بعد فرمود: قياس تو چگونه مى تواند براى تو راهگشا باشد. از خداوند بپرهيز و دين را با راءى و قياس استخراج نكن . (٦٢٤)
اگر در جملات اخير حضرت امام صادق عليه السّلام دقت شود، اين نتيجه به دست مى آيد كه اگر قياس مى توانست مبناى دين قرار بگيرد، بايد در قتل نفس چهار شاهد و در زنا دو شاهد معتبر مى بود؛ زيرا قتل نفس بزرگتر است و امر بزرگتر، نياز به شاهد بيشتر دارد.
همچنين اگر دين بر قياس مبتنى بود، بايد زن حائض پس از پاك شدن ، نمازهايى را كه در دوران حيض نخوانده بود، قضا مى كرد، نه روزه هايى را كه نگرفته بود؛ زيرا نماز بزرگتر و با اهميت تر است و طبق قياس ، بزرگتر بايد قضا شود نه غير بزرگتر.
ضمنا بايد يادآور شد كه از فرق اهل تسنن ،((ظاهريه))كه پيروان((داوود بن خلف))هستند و حنابله كه از احمد بن حنبل پيروى مى نمايند، براى قياس ارزشى قائل نبوده و آن را((باطل))مى دانند.
ابن حزم كه از علماى حنابله است در كتاب احكام مى گويد: قياس بدعتى است كه در قرن دوم هجرى پيدا شد و در قرن سوم بين مردم رايج گرديد. (٦٢٥)
البته براى قياس انواع ديگرى نيز ذكر شده است كه بعد از تحقيق و تتبع روشن خواهد شد كه به هيچ عنوان از انواع قياس مصطلح نبوده ، بلكه مثل قياس منصوص العلّه بيشتر مستفاد از ظاهر لفظ مى باشد و اگر به آن اقسام ،((قياس))اطلاق مى شود، صرف اصطلاح و اشتراك در عنوان است و بس . مثل قياس اولوّية يا مفهوم موافق يا فحوى الخطاب كه وقتى شارع ، ما را به چيزى امر يا از چيزى نهى مى كند، ما حكمى موافق منطوق كلام از فحواى خطاب شارع استفاده ، نموده ، مى گوييم : وقتى اين كار واجب يا حرام باشد، فلان كار به طريق اولى ، واجب يا حرام است .
مثلا خداى متعال در قرآن كريم مى فرمايد: (... فَلاَ تَقُل لَّهُمَاَّ اءُفٍّ ...) (٦٢٦) ؛((در برابر پدر و مادر، اُفّ نگوييد)). اين حكمى است كه منطوق كلام بر آن دلالت دارد، اما از اين حكم مذكور در منطوق استفاده مى شود كه وقتى اُفّ گفتن در برابر پدر و مادر حرام است ، پس((ضرب))و((شتم))و توهين آن دو، صد در صد و به طريق اولى حرام خواهد بود.
و مثل مفهوم مخالف يا((دليل خطاب))كه وقتى شارع ما را به چيزى امر يا از چيزى نهى كند، ما حكمى مخالف حكم مذكور در منطوق كلام را نيز استفاده مى كنيم ؛ مثلا وقتى شارع بگويد آب زمانى كه به اندازه((كر))شد، چيزى او را نجس نمى كند، ما از مفهوم كلام شارع استفاده مى كنيم كه اگر آب به اندازه((كر))نباشد و نجس با آن تماس پيدا كند، نجس مى شود.
و مثل((تنقيح مناط))كه اگر براى كسى قطع به مناط حكم پيدا شود و همان مناط را در جاى ديگرى بيابد، حكم را نيز به تبع مناط در جاى دوم آورده و سرايت مى دهد. اما مشكل اساسى ، علم پيداكردن به مناط حكم است ؛ زيرا حصول علم به مناطات احكام ، براى افراد عادى كه مستقيما با((عالم وحى))ارتباط ندارند و چيزى هم از پيامبر يا قرآن در اين رابطه نرسيده است ، محال خواهد بود، و ازين جهت است كه تنقيح مناط در اكثر موارد شبيه ترين چيز به قياس بوده و تمسك به آن باطل است . اگر در فقه شيعه ، در موارد معدودى تمسك به تنقيح مناط شده ، از باب حصول قطع به مناط حكم است و حجيت قطع نيز ذاتى بوده و قابل رفع نخواهد بود.
٢ - استحسان ((استحسان))از نظر لغوى به معناى نيكو شمردن و خوب پنداشتن چيزى است ، و در اصطلاح اصوليين اهل تسنن ، از اين عنوان در تعبير و تعريف مختلف شده است . آنچه از مجموع آن تعاريف و تعابير به دست مى آيد، استحسان به معناى خوب پنداشتن و نيكو شمردن مجتهد است چيزى را مطابق عقل و سليقه خودش .
در حجيت استحسان نيز بين اهل تسنن اختلاف است ؛ از شافعى معروف و منقول است كه هر كسى بخواهد با استحسان حكمى را استنباط كند، تشريع نموده است (٦٢٧) . ولى در مقابل ، از مالك نقل شده است كه استحسان نُه حصه از ده حصه علم مى باشد. (٦٢٨)
اما شيعيان به متابعت از ائمه اهل بيت عليهم السّلام قائل به حجيت استحسان نبوده و ادله اى را كه قائلين به حجيت آن ارائه مى دهند، يا از حيث دلالت و يا از جهت سند تام نمى دانند.
٣ - مصالح مرسله اصوليّين اهل تسنن براى((مصالح مرسله))تعريفهاى مختلفى كرده اند. ابن برهان مى گويد:((مصالح مرسله))، عبارت از چيزى است كه به اصل يا قاعده اى كلى و جزئى مستند نباشد. (٦٢٩)
بعضى از اصولى هاى متاءخر آنان مى گويند: مصالح مرسله ، عبارت است از وصفى كه مناسب با تشريع حكم باشد، طورى كه نتيجه ربط حكم به آن وصف ، جلب نفع يا دفع ضرر باشد و شاهدى از ناحيه شرع براى اعتبار يا الغاى آن وجود نداشته باشد. (٦٣٠)
دواليبى ضمن آنكه معتقد است ، بايد براى مصالح مرسله ، اصلى كلى از اصول شريعت دلالت كند، در واقع مصالح مرسله را تحت عنوان استصلاح داخل نموده ، مى گويد:((استصلاح در حقيقت ، عبارت از نوعى حكم است كه سند آن مبتنى بر مصلحت مى باشد. و اين مطلب در هر موردى كه نصى براى آن نداشته باشيم و نظاير و امثالى نيز در شريعت نداشته باشد تا با آن قياس شود، مى تواند مدركى براى اثبات حكم در آن مورد باشد)). (٦٣١)
ضمنا همان طورى كه بين اصوليّين اهل تسنن در تعريف مصالح مرسله اختلاف ديده مى شود، در رابطه با حجّيت آن نيز اختلاف وجود دارد؛ مثلا: مالك و احمد بن حنبل و تابعين آن دو قائلند به حجّيت آن ، و گفته اند كه صالح شمردن ، طريقى است شرعى براى استنباط حكم در موردى كه نص يا اجماعى وجود ندارد، و مصلحت مطلقه اى كه دليل شرعى براعتبار ياالغاى آن واردنشده است ، صلاحيت داردكه مبناى استنباطاحكام باشد. (٦٣٢)
طوفى كه يكى از حنابله مى باشد، در رابطه با حجيت مصالح مرسله كار را به حدّ غلوّ رسانيده و آن را به عنوان دليلى شرعى كه اساس سياسات دنيويه و معاملات است معتبر دانسته و قائل به تقديم آن در موارد تعارض با نصوصى كه غير قابل جمع با آن هستند، شده است . (٦٣٣)
شافعى و اتباع او گفته اند :((استنباطى از طريق استصلاح وجود نداشته و هر كه بخواهد از اين طريق حكمى را به دست بياورد تشريع نموده است و گفته اند كه استصلاح مثل استحسان ، تبعيت از هواى نفس است نه عقل)).
به پيروان مذهب ابو حنيفه نيز نسبت داده شده كه قائل به حجّيت مصالح مرسله نبوده و آن را دليل براى اثبات حكم شرعى نمى دانند. (٦٣٤)
اما شيعيان قائل به عدم حجيت مصالح مرسله هستند و آن را مشمول عموم ادله حرمت عمل به ظن مى دانند و مى گويند اگر مصالح مرسله يا استحسانات و قياسات و نظاير آن حجيت داشتند، ديگر نيازى به بعث رسل و انزال كتب و جعل قوانين از طرف خداوند نبود؛ زيرا با اين امور، تمام احكام براى موضوعات استخراج مى شد.
٤ - فتح و سد ذرايع ((ذرايع))در لغت جمع((ذريعه))و به معناى وسيله و چيزى است كه به سبب آن وصول به چيز ديگرى ممكن مى شود، و در اصطلاح به مقدمات اطلاق مى گردد و لذا گفته شده كه اگر ذرايع منتهى شود به مقصد و هدفى كه قرب مى آورد، و خير و صلاح در آن است ، محكوم به حكم مقصد مى شود؛ يعنى چون مقصد محكوم به وجوب يا استحباب است ، ذريعه نيز محكوم به يكى از همين دو حكم مى گردد، و اگر مقصد محكوم به حكم حرمت است ، ذريعه نيز محكوم به حكم حرمت مى شود.
مالك در صورت اول ، حكم به فتح ذرايع و باز بودن آن مى نمود و در صورت دوم حكم به سد ذرايع و بسته بودن آن مى كرد. (٦٣٥)
آنچه مسلم است اين است كه اكثر اصوليّين ، قائل به فتح وسد ذرايع هستند و اگر اختلافى ديده مى شود، در لفظ يا در حدود آن است ؛ زيرا بين اصوليّين شيعه از آن به عنوان((مقدمه واجب))و((مقدمه حرام))ياد مى شود و بعضى قائل به تبعيت مقدمه از ذى المقدمه در حكم شده اند. بعضى هم در مقدمه واجب قائل به تبعيت از ذى المقدمه شده و در مقدمه حرام ، قائل به تبعيت نشده اند.
اصوليّين اهل تسنن نيز از مقدمات به ذرايع تعبير مى كنند و در تبعيت ذرايع از مقصد در حكم ، بين آنان نيز اختلاف وجود دارد، ولكن آنچه را كه نبايد غافل شد، اين است كه فتح و سد ذرايع نمى تواند مدركى مستقل براى احكام به حساب آمده و در مقابل مدارك چهار گانه كتاب ، سنّت ، عقل و اجماع عرض اندام نمايد، و براى همين جهت يا بايد منتهى شود به ظواهر ادله سمعيه و يا ملازمات عقليه تا بتواند متّصف به وصف حجّيت شود و حكمى بر آن مبتنى گردد. در غير اين صورت ، ما دليل و برهانى براى حجّيت و اعتبار فتح و سد ذرايع نخواهيم داشت ، بلكه عموماتى كه ما را از عمل كردن به ظن نهى مى كند، شامل آن شده و راهى براى اخراج آن نيز نخواهد بود.
صرف اينكه اين وسيله به حرام منتهى مى شود يا ما را به مصلحتى از مصالح مى رساند، دليل بر اخراج آن از تحت عمومات نمى تواند باشد، زيراتصور اينكه مقدمه ، حكمى غير از حكم ذى المقدمه داشته باشد، ممكن است ، براى آنكه در خيلى از موارد، پس از اتيان به ذريعه و مقدمه ، انسان مجبور نيست كه ذى المقدمه را نيز اتيان كند، بلكه مى تواند ترك نمايد.
مثل اينكه كسى همه وسايل ساختن شراب را تهيه نمايد، اما بعد از تهيه آن ، منصرف شده و از وسايل ، طور ديگرى استفاده نمايد، يا كسى خودش را تا مكه برساند و در موسم حج ، مشرف باشد، اما مناسك را انجام نداده برگردد. پس ‍ همچنانكه تفكيك مقدمه از ذى المقدّمه ممكن است ، عدم تبعيت يكى از ديگرى در حكم نيز ممكن خواهد بود.
پرسش : ممكن است بعضى از برادران اهل سنت يا حتّى بعضى از برادران شيعى ما كه با اصطلاحات اصولى و فقهى آشنا نيستند، بر ما ايراد گرفته ، بگويند: مدارك احكام چهار تا نبوده و بيشتر از چهار تا مى باشد؛ زيرا اصول عمليه و قواعد فقهيه و امورى مثل قياس منصوص العلة ، اولويت ، تنقيح مناط و امثال آن نيز در استنباط احكام شرعى دخالت دارند، علما و بزرگان شيعه نيز آنچه را كه ذكر شد، در كتب خودشان درج نموده اند.
پاسخ : در جواب مى گوييم :مدارك احكام همان اصول چهارگانه وادله اربعه هست كه عبارت از كتاب ، سنت ، عقل و اجماع مى باشد و غير از اين چهار تا، بقيه امور مستقل نبوده و از همين ادله اربعه به دست مى آيند و بعد در مسير استنباط احكام از آنها استفاده مى شود.
به تعبير ديگر : اصول عمليه و قواعد فقهيّه ، كبريات و ضوابط كلى هستند كه از كتاب ياسنت يا عقل يا اجماع ، يا از هر چهار تا يا از بيشتر از يكى از ادله اربعه ، استخراج شده وبعد بر صغريات ومصاديق خودشان انطباق پيدا مى كنند؛ يعنى خود احكامى هستند كه استنباط شده اند و در عين حال مى توانند در مسير استنباط احكام از مدارك شان نيز قرار بگيرند.
براى توضيح بيشتر مطلب ، لازم است تذكر داده شود كه طبق تقسيم علماى اصول ، اصول عمليه تقسيم مى شود به اصول عمليه شرعيه و اصول عمليه عقليه ؛ اصول شرعيه مثل برائت شرعى ، احتياط شرعى ، تخيير شرعى ، استصحاب ، اصالة الطهارة ، اصالة الحل وامثال آن كه همه مستفاد از قرآن يا سنت يا اجماع مى باشد، و اصول عمليه عقليه مثل برائت عقلى ، احتياط عقلى و تخيير عقلى كه زيربناى اين سه اصل ، قواعد و احكام مسلّم عقلى هستند.
قواعد فقهيه را نيز مى شود به همين دو قسم تقسيم نمود؛ چون مثل قاعده لاضرر، فراغ ، تجاوز، ضمان و امثال آن از ادله مثل كتاب يا سنت يا اجماع به دست مى آيند، و بعضى ديگر از قواعد فقهيه ، مثل قاعده((من ملك شيئا ملك الاقرار به))و امثال آن نيز مستفاد از ادله عقليه مى باشد، پس در نتيجه ، استنباط احكام منحصر مى شود به همان مدارك چهارگانه اى كه قبلا از حجّيت آن بحث نموديم .
ناگفته نماند كه مهمترين فرقى كه بين اصول عمليه و قواعد فقهيه مى تواند وجود داشته باشد، اين است ،كه اصل عملى در اكثر موارد واسطه براى استنباط احكام ديگر مى باشد؛ زيرا صغريات و مصاديق اصول عمليه اكثرا احكام كلى هستند كه داراى افراد و مصاديق مى باشند، اما قاعده فقهى واسطه استنباط قرار نمى گيرند، بلكه خود حكمى است كلى كه بر افراد و جزئيات تطبيق مى شود، و روى همين جهت است كه اگر اصل عملى منطبق بر موارد جزئى شود، مثل جريان استصحاب در موضوعات و احكام جزئى ، ديگر آن را اصل عملى يا اصولى نمى گويند، بلكه به عنوان قاعده فقهى به آن نگاه مى كنند.
اما قواعدى مثل تنقيح مناط و قياس اولويت و منصوص العلة ونظاير آن نيز برگشت پيدا مى كنند به استفاده از ظاهر كتاب يا سنت ، و قبلاً در باره حجّيت اين امور بحث شد، بنابراين امور مذكور و نظاير آن نيز دليلهاى مستقلى در عرض ‍ ادله چهارگانه نبوده ، بلكه قواعدى هستند كه مستفاد از همان مدارك چهارگانه مى باشند.
شيعه و اجتهاد همان طورى كه قبلا گذشت ،((اجتهاد))در لغت به معناى تلاش و جد و جهد در كارى است كه بدون زحمت و مشقت انجام آن ممكن نيست ، و در اصطلاح عبارت است از كوشش و تلاش و تحقيق و تتبع ، براى به دست آوردن احكام شرعى از مدارك آن كه عبارت است از كتاب ، سنت ، عقل و اجماع .
قبلا گفته شد كه به دست آوردن حكم شرعى در زمان حضور معصوم عليه السّلام ، راحت و آسان بود، چه با سؤ ال از معصوم عليه السّلام حضورا يا توسط نامه ، حكم ، مشخص مى گرديد و نياز به اجتهاد نبود؛ زيرا اجتهاد، براى فهم حكم و به دست آوردن آن است ، پس از حصول علم به حكم از طريق ارشاد معصوم عليه السّلام نيازى به اجتهاد ديده نمى شود.
اما در مواردى كه نياز به اجتهاد، احساس مى شد مثل حمل عام برخاص يا مطلق بر مقيد يا موارد تعارض و تزاحم و امثال آن ، اجتهاد خفيف المؤ ونه بود؛ يعنى زحمت زيادى لازم نداشت و بسيارى از مقدماتى كه امروز اجتهاد بر آنها متوقف است ، در آن زمان هيچ گونه نيازى نسبت به آن مقدمات ، ديده نمى شد ولذا وقتى به اعصار متقدمه نگاه مى كنيم و هر چه به زمان معصومين عليهم السّلام نزديك تر مى شويم مى بينيم به همان ميزان تعداد مجتهدين و فقها نيز زياد هست ، به خلاف اعصار متاءخره كه هر چه از زمان معصومين عليهم السّلام دورتر مى شويم ، به همان اندازه تعداد مجتهدين و فقها نيز كاهش پيدا مى كند كه تنها علت يا لااقل علت مهمتر آن بسط و توسعه اجتهاد و غامض شدن مباحث فقهى و همچنين توقف اجتهاد است برعلومى كه تحصيل هركدام آن به تنهايى نياز به زحمت زياد دارد، و بدون نظر و فكر و فرا گرفتن علوم مقدماتى ، اجتهاد و به دست آوردن احكام ممكن نخواهد بود. لكن آنچه گفته شد، معنايش محال بودن اجتهاد نيست ، بلكه مراد، مشكل بودن اجتهاد است ، به طورى كه زحمت آن نسبت به اعصار متقدمه بيشتر شده است .
مهمترين مشكل اجتهاد، مسأ له اسناد حكم استنباط شده به خداوند متعال است ؛ چون فقيه ، در اكثر احكام ، قطع و علم به واقع ندارد و فقط از طريق ظن حاصل از قواعد و امارات حكم را به دست مى آورد، حتى در فرض تحصيل قطع هم احتمال اينكه علم او جهل مركب باشد يا در بعضى از مقدمات علم ، خطا كرده باشد وجود دارد. به خاطر همين جهت است كه بعضى از علما از((افتا))و استنباط حكم در حالى كه قدرت استنباط را نيز دارند، اجتناب مى كنند.
در بين فقهاى شيعه ، مرحوم سيد بن طاووس و مرحوم سيد هاشم بحرانى ، معروفند به ترك افتا و دورى از احراز مناصبى كه در زمان غيبت به فقيه تعلق مى گيرد، با اينكه اين دو بزرگوار، از بزرگان علم و دانش وتقوا وفقاهت بوده اند.
البته چون اجتهاد، داراى وجوب كفايى است و اگر به مقدار كفايت ، مجتهد وجود داشته باشد، اجتناب يك يا چند نفر از منصب افتا و قضا، ضررى در پى نخواهد داشت ، اما اگر وجوب آن ، وجوب عينى شد مثلا وقتى كه اجتهاد منحصر به يك نفر شود، در آن صورت براى آن فرد، استنكاف از فتوا دادن حرام و افتا و احراز ساير مناصب مربوط به فقيه واجب مى شود.
همچنان در صورت عدم تعيين ، اگر كسى كه مجتهد است فتوا بدهد، و ديگران به فتواى او عمل كنند، دچار مشكلى نشده و در پيشگاه خداوند ماءجور خواهد بود، مشروط به اينكه فحص و تتبع لازم در روايات واقوال پيشينيان كرده ، و در اِعمال اصول و قواعد دقت كافى نموده باشد. با توجه به نكات فوق چنانچه مجتهدى در استنباط حكمى اشتباه كند، چون آن اشتباه ناشى ازخود ادله اى كه شارع معين فرموده است ، مى باشد و بعد از تحقيق و تتبع پيش آمده است ، مورد عفو و اغماض بوده و هيچ گونه مؤ اخذه اى براى مجتهد به دنبال نخواهد داشت . وچون مجتهد راهى را پيموده كه شريعت براى او معرفى كرده است ، پس چه عالم به واقع باشد و چه از طريق ظنون خاصه اى كه شرعا حجّت شده اند و احتمال خلاف از آنها الغا شده است ، حركت كند، در هر دو صورت مى تواند آنچه را كه استنباط نموده است ، به خداوند اسناد داده و به عنوان((حكم اللّه))به مقلدين خود معرفى نمايد.
تا اينجا آنچه نگاشته شد، تقريبا مورد اتفاق بين اهل تشيّع و اهل تسنن مى باشد. اينكه گفتيم((تقريبا))، چونكه اكثريت اهل تسنن مجتهد را((مصيب))دانسته و مى گويند خداوند به تعداد آرا و نظريات مجتهدين ، حكم وضع مى كند، پس ‍ اگر ده نفر مجتهد با هم بر سر حكم مسأ له اى اختلاف نمودند و هر كدام نظرى دادند، خداوند متعال هم ده تا حكم به تعداد نظرهاى آنان جعل مى نمايد، ولى شيعيان مجتهد را مصيب ندانسته و معتقدند كه گاهى خطا مى كند، اما آن خطا قابل عفو و اغماض است .
اختلاف اساسى بين شيعه و سنّى در((باز و بسته بودن))باب اجتهاد))است كه شيعيان ، مجتهد را منحصر به يك يا چند نفر نكرده و اجتهاد را نيز منحصر به زمان يا مكان مخصوص نمى دانند، ولى اهل تسنن ، بعد از فقهاى اربعه كه عبارتند از: مالك ، شافعى ، ابو حنيفه و احمد بن حنبل ، باب اجتهاد را((مسدود))اعلام نموده و رجوع عامى را در فهم احكام شرعى به غير اين چهار نفر حرام مى دانند، در حالى كه هيچ آيه يا روايت يا اجماع يا دليل عقلى و يا حتّى قياس و بقيه مدارك معتبر نزد آنان نيز هيچ گونه دلالتى بر مُنسَد بودن باب اجتهاد ندارد.
قبل از ائمه اربعه اهل سنّت و حتّى بعد از آنان نيز براى مدتى ، فقهايى در ميان آنان وجود داشتند كه داراى مذهب و مشرب فقهى خاص خودشان بوده و مردم هم آزادانه از آنان تقليد مى كردند.
در اين رابطه مى توان از عمربن عبدالعزيز (متوفاى سال ١٠١ ه .)، شعبى (متوفاى سال ١٠٥ ه .)، حسن بصرى (متوفاى سال ١١٠ ه .) اعمش (متوفاى سال ١٤٨ ه .) اوزاعى (متوفاى سال ١٥٧ ه .) سفيان ثورى (متوفاى سال ١٦١ ه.) ليث (متوفاى سال ١٧٥ ه.)، سفيان بن عيينه (متوفاى سال ١٩٨ ه.)، اسحاق (متوفاى سال ٢٣٨ ه.)، ابى ثور (متوفاى سال ٢٤٠ ه.)، داوود بن خلف ظاهرى (متوفاى سال ٢٧٠ ه.) و محمد بن جرير طبرى (متوفاى سال ٣١٠ ه.) نام برد.
علاوه بر افراد مذكور از كسانى كه حتى شاگرد بعضى از ائمه اربعه بودند و بعد از استاد مطابق اجتهاد خود عمل نموده و اكتفا به تقليد استاد نكردند، مى توان به((محمد بن حسن شيبانى ، ابو يوسف و زفر))از شاگردان ابو حنيفه و همچنين به شافعى از شاگردان مالك ، اشاره كرد كه بعد از رسيدن به مقام اجتهاد، باب آن را منسد اعلام نكردند، بلكه خود در مقابل آرا و نظريات استاد خويش نظر دادند و امروز آراى فقهى آنان در كتب فقهى برادران اهل سنت موجود مى باشد.
از آنچه گفته شد، معلوم مى شود براى انسداد باب اجتهاد و انحصار آن به چهار نفر مذكور چنانكه برادران اهل سنّت معتقدند، دليل قوى و اساسى وجود ندارد. تنها مطلبى را كه مى توان به عنوان دليل براى اين انحصار ذكر كرد، مسائل سياسى است ؛ زيرا حكّام و سلاطين ، متوجه شده بودند كه اگر باب اجتهاد باز بماند و در هر زمان مجتهدى يا مجتهدانى وجود داشته باشند كه مرجع تقليد مردم مسلمان باشند، كنترل مسلمين مطابق خواست و سليقه آنها مشكل خواهد بود؛ چون هر وقت هر مجتهدى كه جنبه مرجعيت دارد، ببيند حاكم يا خليفه يا پادشاهى بر خلاف شرع حركت نموده و به حدود شريعت ، پايبند نيست با صدور يك حكم و فتوا مى تواند انقلابى عليه حكومت به راه بيندازد، براى آنكه مردم حكمى را كه مجتهد مرجع تقليدشان صادر مى كند، حكم خداى متعال دانسته و اطاعت از آن را واجب مى دانند، ولى اگر مسلمانان از مجتهدين زنده تقليد نكنند، و مقلد مجتهدى باشند كه سالهاست از دنيا رفته ، ديگر خطرى كه تهديد كننده خلفا و سلاطين جور باشد وجود نخواهد داشت ؛ چون ، مرده فتواى قيام و جهاد صادر نمى كند و زندگان هم كه مرجع تقليد مردم نيستند تا مسلمانان حكم آنان را حكم خداوند تلقى كنند.
بنابراين از ديد حكام و سلاطين بهترين راه براى اِعمال زورگويى و چپاول و دستكارى در قوانين شرعى و خلاصه حيف و ميلهايى كه انجام مى دادند، انحصار مذاهب فقهى به چهار مذهب معروف و تحريم تقليد از ديگر مذاهب بود، حتّى مذهب اهل بيت عليهم السّلام كه در واقع مذهب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هست نيز مشمول اين تحريم قرار گرفت .
آن طور كه از تاريخ به دست مى آيد تا حدود قرن چهارم هجرى مسلمانان اهل تسنن در انتخاب مجتهد مرجع تقليد خود آزاد بودند و بعد از آن ، به تدريج ، تبليغات مسموم سلاطين جور شروع شد تا اينكه التزام به مذاهب اربعه و وجوب اخذ اقوال ائمه اين مذاهب و ترك فتاواى ديگران در سال ٦٤٥ ه.ق تحقق پيدا كرد.
طبق نقل يا قوت حموى ماجرا از اين قرار است كه((قادر))خليفه عباسى كه در سال ٣٨١ ه.ق به خلافت رسيد، به چهار نفر از علماى اسلام دستور داد كه هر كدام كتابى مختصر، مطابق مذهب خود بنويسند، پس ماوردى شافعى ، كتاب اقناع را مطابق مذهب شافعى نوشت و ابوالحسين قدورى كتاب مختصر را مطابق مذهب ابو حنيفه تصنيف كرد و ابو محمد عبدالوهاب بن محمد بن نصر مالكى رساله مختصرى مطابق مذهب مالك به رشته تحرير در آورد و از پيروان احمد بن حنبل ، كسى كتابى در اين زمينه ننوشت .
وقتى كتابها به قادر عباسى عرضه شد، پذيرفت و اجازه عمل به آن كتب را صادر كرد. (٦٣٦)
با اين كار قادر عباسى ، آرا و نظريات تقليل يافته و كم كم با تبليغات ، توجه بيشتر عامه مردم از اهل تسنن به همان چهار مذهب معطوف گرديد.
اما باب اجتهاد به طور كامل مسدود نشده و هنوز هم مجتهدانى درگوشه و كنار ممالك اسلامى پيدا مى شدند كه مطابق فتوا و نظر خويش عمل نموده و تقليد ديگران را از خود جايز مى دانستند، مسلّما عده اى هم از آنان تقليد مى كردند. تا اينكه ملك ظاهر (بيبرس بند قدارى ) به حكومت رسيد و به قول مقريزى ، او بود كه اصول اين فكر را محكم نموده ، تخلف از آن را جايز ندانست و براى اينكه جراءتى براى فتوا دادن و قضاوت ، مطابق نظر مجتهدين ديگر نباشد، در سال ٦٦٥ ه.ق چهار نفر قاضى از چهار مذهب معروف اهل تسنن انتخاب نموده و در قاهره مصر به منصب قضاوت انتصاب كرد. اين كار ادامه پيدا نمود تا اينكه در تمام بلاد اسلامى جز اين چهار مذهب ، مذهب ديگرى به طور آشكار ديده نمى شد.
در مسائل مربوط به اصول دين و اعتقاديات نيز فقط مذهب كلامى ابوالحسن على بن اسماعيل اشعرى رسميت پيدا نمود و اهل مدارس ، در تمام ممالك اسلامى موظف شدند كه از اين خط تجاوز نكنند والاّ مورد انكار واقع خواهند شد.
پس از آن ، كسى به قضاوت نرسيد و شهادت كسى قبول نشد و براى خطابه به كسى اجازه داده نشد و كرسى تدريس ‍ به كسى واگذار نگرديد، مگر اينكه مقلّد يكى از اين چهار مذهب بوده و ديگر مذاهب و آرا را باطل مى دانست .
بعد از به كرسى نشستن مذاهب اربعه ، فقهاى مربوط به آن مذاهب ، در طول اين مدت فتوا به وجوب تقليد از همين مذاهب و حرمت عمل به فتاواى غير آنان را صادر كردند. (٦٣٧)


۱۶
تشيّع چيست و شيعه كيست ; ديدگاه هاى بعضى از علماى اهل سنّت در باره اجتهاد البته بعضى از علماى اهل تسنن براى اثبات انحصار مذاهب به چهار مذهب دلايلى هم ذكر نموده كه خوشبختانه مورد قبول ديگر انديشمندان اهل سنت نيز واقع نشده است ، طالبين مى توانند به كتاب الاصول العامة للفقه المقارن ( تاءليف علامه سيد محمد تقى حكيم ) مراجعه نمايند.
اينك براى تكميل بحث و اينكه انسداد باب اجتهاد ريشه اى جز هوا و هوس نداشته ، كلمات چند تن از بزرگان اهل سنت را (٦٣٨) نقل مى نماييم .
از شيخ تقى الدين ابن تيميه سؤ ال شد، انسانى كه فقه مذاهب اربعه را درس گرفته و پس از آگاهى از آن به تحصيل علم حديث پرداخته و احاديث صحيحه اى را كه ناسخ و مخصص و معارض ندارند، مخالف بعضى از آراى مذهب خود مى يابد، آيا مطابق مذهب عمل كند يا بر او واجب است كه احاديث را اصل قرار داده و مطابق آن عمل نمايد.
شيخ در جواب نوشت : الحمدللّه رب العالمين ، در كتاب ، سنت و اجماع ثابت است كه خداى متعال ، طاعت خود و طاعت رسولش را بر بندگانش فرض و واجب گردانيده است ، و بر اين امت طاعت هيچ كس ديگرى را بعينه واجب نكرده است ، (تا آنجا كه مى نويسد) بسيارى از ائمه گفته اند كه كلام هر انسانى ، گاهى قابل قبول و گاهى قابل رد است ، جز كلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله .
(بعد نوشت ) خود ائمه اربعه نيز مردم را از تقليد خود نهى مى كردند. ابوحنيفه مى گويد:((اين راءى منست و اين راءى به نظر من نيكوست ، اما اگر كسى بهتر ازاين راءى بياورد، ما قبول نموده و دست از نظر خود بر مى داريم ، به همين جهت است كه وقتى افضل اصحاب ابو حنيفه ، ابو يوسف ، در دار الهجرة مدينه منوره ، محضر مالك بن انس رسيد و از او چند مساءله از مسائل فقهى سؤ ال كرد، مالك او را از مفاد اخبار و مدلولات سنت در رابطه با آن احكام خبر داد، ابو يوسف گفت : من به خاطر استدلال و كلام تو از راءى استادم ، ابو حنيفه گذشتم و اگر او هم اينجا بود، از آنچه به عنوان فتوا گفته بود بر مى گشت)).
مالك نيز مى گويد:((من بشرى هستم كه گاهى درست مى گويم و گاهى خطا مى كنم ، پس گفتار مرا با قرآن و سنت بسنجيد اگر موافق بود، بپذيريد و اگر مخالف بود نپذيريد)).
شافعى نيز مى گويد:((اگر حديثى كه سند صحيح داشت ، بر خلاف قول و فتواى من ديديد، فتوا و راءى مرا به ديوار بزنيد؛ يعنى حديث را مورد عمل قرار بدهيد)). (٦٣٩)
يكى ديگر از دانشمندان اهل سنت به نام((حسن خان))چنين مى گويد:((كسى كه فضل و نعمت خداوند را منحصر به بعضى از مردم مى كند و فهم شريعت را فقط مخصوص عده اى مى داند، اولا : بر خداوند جراءت نموده و ثانيا: بر شريعتى كه خداوند آن را براى تمام بندگان خود نازل نموده و از آنان خواسته است كه متعبد به كتاب خدا و سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله باشند)).
حصر تعبد به كتاب و سنت براى اهل عصور سابق كلامى است بدون دليل و برهان و آيا نسخ غير از اين خواهد بود؟ سبحانك اللهم هذا بهتان عظيم . (٦٤٠)
جمال الدين ابن جوزى مى گويد:((بدانكه مقلّد در آنچه تقليد مى كند اطمينان ندارد و تنها اثر تقليد، باطل كردن منفعت عقل است ؛ زيرا عقل براى تدبر آفريده شده است .
زشت است براى كسى كه چراغى در دست دارد و توسط نور آن مى تواند راه را از چاه تشخيص بدهد، چراغ را خاموش نموده در ظلمت و تاريكى قدم بردارد.
بدانكه اكثر پيروان مذاهب ، شخصى را كه در قلبهاى آنان بزرگ جلوه نموده ، علم كرده اند و قول او را پيروى مى كنند بدون آنكه تدبر و تعقل نسبت به گفتار او داشته باشند و اين خود عين ضلالت و گمراهى است ؛ زيرا نظر و تفكر بايد در رابطه باگفتار باشد نه گوينده آن)). (٦٤١)
((عبدالعظيم مكى))دانشمند معروف اهل سنت مى گويد:((بدانكه خداى متعال ، احدى از بندگانش را مكلف نكرده است كه حنفى ، مالكى ، شافعى يا حنبلى باشند، بلكه خداوند بر بندگان خود واجب نموده كه ايمان بياورند به آنچه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى آن مبعوث شده و عمل به شريعت او نمايند)). (٦٤٢)
((عزالدين عبدالسلام))مى گويد:((از اعجب عجايب اين است كه فقهاى مقلد بعضى از مذاهب گاهى به ضعف راءى و فتواى امام خود آگاهى پيدا مى كنند، طورى كه دفعى هم بر آن نمى يابند، اما در عين حال ، مقلد باقى مانده و فتوا و نظر كسى را كه به قرآن و سنت و قياسات صحيحه ، استدلال مى كند نمى پذيرند، بلكه ظاهر قرآن و سنت را مورد عمل قرار نداده و تأ ويلات بعيده باطله را به كار مى گيرند تا از مذهب خود دفاع كرده باشند.
در حالى كه مسلمين قبل از پيدايش مذاهب اربعه ، اين چنين نبودند، اما بعد از پيدايش مذاهب اربعه ، هر مقلدى از امام خودش چنان پيروى مى كند (حتى در مواردى كه فتاوى او خلاف واقع هم باشد) كه گويى او نبى مرسل است و اين درست دورى از حق و بُعد از صواب خواهد بود كه صاحبان عقل و بصيرت به آن راضى نخواهند شد)). (٦٤٣)
((محمد على))صاحب كتاب الدين الاسلامى مى گويد:((بستن باب اجتهاد، ضربه اى كشنده بر آزادى فكر بلكه اسلام است ، همان دينى كه ما قائل هستيم براى عموم بشريت آمده است تا در تمام اعصار و در ميان تمامى ملل جهان جا باز كند، ولى امروز بعد از هزار سال مى بينيم مسلمانان جامد شده و دنبال فكر و تدبر نمى باشند)). (٦٤٤)
((عبدالمتعال صعيدى))يكى از علماى الازهر مصر مى گويد:((من مى توانم بگويم كه منع اجتهاد به طرق ظالمه و به وسايل قهر و اغرار به مال حاصل شده است و شك نيست كه اين وسايل اگر در اختيار ديگر مذاهب غير از مذاهب اربعه بود، الا ن باقى بودند و مردم نيز از آن مذاهب تقليد مى كردند و نزد منكرين شان نيز مقبول بودند.
پس ما از تقليد به مذاهب اربعه كه با وسايل فاسده بر ما تحميل شده اند، آزاديم و مى توانيم آزادانه به سوى اجتهاد برگرديم ؛ زيرا منع اجتهاد با زور و غلبه حاصل شده است و اسلام راضى نمى شود مگر به آنچه از راه رضا و شورا به دست آمده باشد؛ چنانكه خداوند متعال در آيه ٣٨ از سوره شورى مى فرمايد: (... وَاءَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ...). (٦٤٥)
((سيد جمال الدين مصلح معروف))مى گويد:((با كدام نص و دليل باب اجتهاد مسدود شده است ، يا كدام امام گفته است كه درست نيست بعد از من مسلمانان براى تفقه در دين اجتهاد كنند و اهتدا به هدايت قرآن و حديث صحيح نموده ، جديت و تلاش براى به دست آوردن مفهوم آن بنمايند و مطابق نيازهاى زمانشان حق ندارند كه استنتاج منطبق بر علوم عصرشان داشته باشند. خداوند پيامبرش را مبعوث كرد به لسان قومش كه به آنها بفهماند و آنها نيز هر چه او مى گويد بفهمند)). (٦٤٦)
((شيخ محمد عبده))مى گويد:((من با صداى بلند شما را به سوى دو مطلب دعوت مى كنم ، اول آزاد نمودن فكر از قيد تقليد و فهميدن دين بطريقه گذشتگان از امت ، قبل از ظهور خلاف و كسب معارف دين ، با رجوع به مدارك اول آن)). (٦٤٧)
((سيد رشيد رضا))، شاگرد شيخ محمد عبده و مؤ لف((تفسير المنار))مى گويد:((در ترك اجتهاد، هيچ منفعتى ديده نمى شود، اما ضررهاى آن زياد است و تمام آن ضررها بر مى گردد به مهمل گذاشتن عقل و قطع طريق علم و محروميت از تفكر.
مسلمانان از علوم عقب ماندند؛ چون اجتهاد را ترك نمودند و به حالتى كه امروز ديده مى شوند، رسيدند. اگر علما از حكومتهاى جاهلانه نمى ترسيدند، مفاسد تقليدى را كه خداوند، حرام نموده است ، بيان مى كردند و مردم را به سوى عمل مطابق دليل و برهان دعوت مى نمودند، همان طورى كه خداوند آنان را امر نموده است ؛ چنين مشكلاتى رخ نمى داد.
وقتى حكومت عثمانى متوجه شد بعضى از علماى شام ، شاگردان خود را تشويق به ترك تقليد و عمل مطابق دليل مى كنند، به شدت اين قضيه را انكار نمود تا آنان ساكت شدند و ديگر چيزى در اين رابطه نگفتند)). (٦٤٨)
كسان ديگرى از علماى اهل تسنن نيز تقليد از مذهب خاص و تقيد به آن را باطل دانسته و علما و مجتهدان را به تبعيت از مدارك وادله ، تشويق مى نمايند كه ما از ذكر اسامى و اقوال آنان براى رعايت اختصار خود دارى مى كنيم .
بنابر آنچه گفته شد، به اين نتيجه مى رسيم كه در باز بودن باب اجتهاد، حق با شيعيان مى باشد، و نفس همين نظريه است كه موجب بالندگى فقه شيعه شده و وقتى امروز كتب فقهى اهل تسنن را با كتب فقهى شيعيان مقايسه مى كنيم ، مى بينيم فرق زيادى بين دو فقه وجود دارد؛ زيرا در كتب فقهى اهل تسنن هر چه هست ، قول ابوحنيفه ، مالك ، شافعى و احمد بن حنبل است ، يا اقوالى از تلاميذ و شاگردان آنها نقل شده است و استدلال به قرآن ، حديث ، عقل و اجماع ، جز در موارد عديده ديده نمى شود. به خاطر همين مطلب ، كتب فقهى استدلالى در ميان آنان بسيار كم به چشم مى خورد، به خلاف شيعيان كه داراى كتب فقهى زيادى بوده و هر فقيهى كتابى مستقل واستدلالى در فقه مطابق آرا و نظريات خود تدوين نموده براى آنچه كه مى گويد از كتاب ، سنت ، عقل و اجماع دليل ذكر مى نمايد.
فقه در ميان شيعيان ، در عرض ديگر علوم پيشرفت نموده و هرگز متوقف نبوده است . علاوه بر اين ، فوايد باز بودن باب اجتهاد را به طور وضوح ، در ميان شيعيان مشاهده مى كنيم ؛ زيرا در تمام مواقع حساس ، وقتى فقيهى از مردم خواسته است براى امرى قيام كنند، قيام صورت گرفته است براى آنكه مردم حكم او را حكم خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله تلقى نموده و به خواسته او جامه عمل پوشانيده اند.
مثلا: وقتى پيروزى عراق عليه استعمار انگليس بررسى مى شود، مى بينيم اين پيروزى ثمره تبعيت مردم از مرجع تقليد زمانشان بوده كه تشخيص داده بود، بهترين وظيفه ، قيام و مبارزه عمومى است .
يا وقتى حكومت ايران با انگليس قرار داد ننگين((تنباكو))را امضا مى كند، عالم بزرگوارشيعه ، مجدد كبير آيت اللّه العظمى سيد محمد حسن شيرازى قدّس سرّه با يك دستور مختصر كه((امروز استعمال توتون به هر نحوى كه باشد در حكم مبارزه با امام زمان (عج ) مى باشد))، تمام نقشه هاى استعمارى بريتانيا را نقش برآب مى كند.
و در عصر حاضر كه همه شاهد آن بوديم ، وقتى استعمار غرب مى خواست ايران را تبديل به يك مستعمره تمام عيار نموده و مطابق خواست خود، از آن بهره بردارى كند، بزرگ مرجع تقليد شيعيان حضرت آية اللّه العظمى امام خمينى قدّس سرّه قيام نمود و پرچم مبارزه عليه استعمار را به دوش گرفت ، مردم مسلمان چون او را به عنوان جانشين پيامبر مى شناختند، از او اطاعت نموده و با يك مبارزه پيگير و شجاعانه حكومت ٢٥٠٠ ساله را از ميان برداشته و به جاى آن((حكومت اسلامى))بر پا نمودند.
يا در كشور ما افغانستان ، وقتى كه شيعيان ، در بدترين موقعيت و شرايط به سر مى بردند و آن چنان در تنگنا قرار گرفته بودند كه حتى جرئت نداشتند خودشان را((شيعه))بنامند، حضرت آية اللّه مير على احمد آقاى حجت قدّس سرّه قيام نموده و شيعيان را به مبارزه عليه زورگويى و بى عدالتى حاكم بر جامعه دعوت نمود و پس از چندى ، اختناق و تعصب وزورگويى ، تبديل به آزادى مذهب و برپايى علنى مراسم مذهبى شيعيان ، در آن سرزمين گرديد.
تمام اين موارد و قيامها و پيروزيها از فوايد باز بودن باب اجتهاد است والاّ در مصر، الجزاير، حجاز و فلسطين نيز علما قيام كردند، اما اثرى را كه بايد روى مردم داشته باشد، نداشت .
قيام سيد جمال الدين ، شيخ محمد عبده و سيد محمد قطب و ديگران جز چند نفر معدود، طرفداران زيادى پيدا نكرده ، توده مردم دنبال آنان راه نيفتادند و اوامر و نواهى آنان را((كاءن لم يكن))حساب كردند.
علت اساسى آن بود كه مسلمانان گفتار آنها را به عنوان گفتار خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نمى دانستند، بلكه مردم مقلدان ابو حنيفه ، مالك ، شافعى ، و احمد بن حنبل بودند و اين چهار امام هم چيزى در رابطه با قيام عليه دولتهاى ظالم ، نحوه مبارزه با استكبار و ايجاد حس استقلال خواهى و آزاد بودن از زير يوغ استعمار نگفته بودند.
اگر هم چيزى در ميان كلمات آنها ديده شود، كلياتى است كه هر رئيس دولتى مى تواند آن را به نفع خودش توجيه نموده و مسلمانان را مجذوب خود گرداند.
ممكن است بعضى از برادران اهل سنت ما، در اثر بى اطلاعى از حقيقت راه و روش شيعيان بگويند: شيعيان نيز اجتهادشان ، اجتهاد باز به معناى واقعى كلمه نيست ، بلكه فقط اجتهاد در چهار چوب مذهب امام صادق عليه السّلام مى باشد؛ زيرا شيعيان نيز مقلدين امام صادق عليه السّلام هستند و اگر اجتهادى دارند فقط در رابطه با آرا و نظريات امام صادق عليه السّلام مى باشد و بس و از اين جهت فرق زيادى بين آنان و اهل سنت وجود ندارد.
در جواب مى گوييم : اگر برادران ما، گفتار ما را در رابطه با سنت و موقعيت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام مطالعه مى كردند، هرگز چنين اشكالى نمى نمودند؛ زيرا ما شيعيان به امام صادق عليه السّلام به عنوان مجتهدى كه چون امام ابوحنيفه و ديگر امامان مذاهب اربعه ، دين را مطابق آرا و نظريات خود استخراج نموده و به مردم عرضه كرده اند، نگاه نمى كنيم . بلكه ، امامان عليهم السّلام را عالم به واقع مى دانيم ؛ عالمانى كه در اثر كشف واقع براى آنان ، نياز به اجتهاد نداشتند، و روى همين جهت گفتار و رفتار و تقارير آن بزرگواران را چون گفتار و رفتار و تقارير پيامبر بزرگ اسلام صلّى اللّه عليه و آله از مدارك احكام شرعى مى دانيم ، و اين بدانجهت است كه طبق نصوص وارده از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه در بخشهاى مختلف كتاب مورد بررسى قرار گرفت ، امامان دوازده گانه عليهم السّلام تمام احكام دين را((ابا عن جدٍ))از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دريافت نموده و به مردم آن چنان كه خداوند بر پيامبرش نازل فرموده بود، القا مى كردند. لذا شما در هيچ كتاب از كتب فقهى شيعه نمى بينيد كه فقيهى گفته باشد فتواى امام صادق عليه السّلام چنين است يا راءى على عليه السّلام چنان ، بلكه براى صحّت فتواى خودش استناد مى كند به گفتار، رفتار و تقارير آن امامان بزرگوار، همان طورى كه به قرآن و سنّت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله استناد مى نمايد و اين استناد، عين استناد به سنت نبوى است ، نه استناد به فتواى مجتهدى كه مثلا در هزار سال واندى پيش ، آرا و نظرياتى مطابق با شرايط و مقتضيات زمان خودش را داشته باشد.
نگارنده معتقد است ، اگر برادران اهل سنت ما به همين مقدار كه در اين كتاب نوشته شده است ، با دقت و تاءمل و بدون تعصب خشك مذهبى ، نگاه كنند، يقينا متوجه خواهند شد كه تهمتهاى ناروايى كه به برادران شيعه خود، از روى بى اطلاعى وارد كرده اند، بى جا و نادرست بوده و از اينكه تعداد كثيرى از مسلمانان را رافضى و حتى در بعضى از كلمات ، كافر خوانده اند!! استغفار خواهند نمود.
در خاتمه كتاب ، يك بار ديگر مى گويم : قصد حقير از نوشتن اين كتاب ، به هيچ عنوان ردّ مذاهب ديگر نبوده است ، بلكه فقط خواستم((حقانيت مكتب تشيّع))و درست بودن راه شيعيان را به كسانى كه نمى دانند و اطلاع ندارند، ثابت نموده باشم .
از خداوند منان خواستارم كه اسم اين حقير كمترين را در ليست مدافعين مكتب اهل بيت عليهم السّلام درج و ثبت نمايد و براى آنكه كتابم مورد قبول آن ذات مقدس واقع شود، اين خدمت ناچيز را به قلب عالم امكان ، قطب كون و مكان ، غوث زمين و آسمان و مولاى اهل ايمان حضرت صاحب العصر و الزمان عج اللّه تعالى فرجه الشريف و روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الشريف الفداء تقديم مى نمايم ، هديه ناقابل است اما چه كند بى نوا همين دارد؛((ان الهدايا على مقدار مُهديها)).
همچنين از خداوند متعال خواهانم كه ثواب اين خدمت ناچيز را به روح پدرم ، حضرت آية اللّه آقاى حجّت قدّس ‍ سرّه كه منجى شيعيان و مُحيى آثار ائمه اطهار در كشور افغانستان بود و به روح مرحومه مادرم كه از روز اوّل تولدم ، به من حب اهل بيت عليهم السّلام آموخته و در دامن پرمهرش ، درس دفاع از حقانيت و واقعيت را يادم داد، واصل بفرمايد.
والسلام على من اتبع الهدى
فهرست منابع و مآخذ القرآن الكريم
((الف))
الا تحاف ، شيخ عبداللّه شبراوى شافعى ، مطبعة الا دبية ، مصر، چاپ دوّم ، افست ، مطبعة امير - قم .
إ حقاق الحقّ، شهيد قاضى نوراللّه شوشترى ، كتابفروشى اسلاميه - تهران ١٣٦٣ ه‍ . ش
اءحكام القرآن ، ابوبكر اءحمد بن علىّ الجصّاص الرازى الحنفى ، دارالكتب العربى - بيروت .
ارشاد الفحول ، محمد بن على شوكانى ، مطبعة مصطفى البابى الحلبى - مصر.
اءسباب النزول ، على بن احمد واحدى ، دارالكتب العلمية - بيروت ١٤٠٠ ه‍ . ق ، ١٩٨٠ م .
اُسد الغابة ، علىّ بن محمّد بن عبدالكريم الجزرى ، المكتبة الاسلامية لصاحبتها الحاج الشيخ رياض .
الا ستيعاب ، ابن عبدالبرّ، دائرة المعارف النظامية ، حيدرآباد - هند ١٣٣١ ه‍ . ق .
الاستيعاب بهامش الا صابة ، ابن عبدالبرّ، مطبعة مصطفى محمد - مصر.
اءسنى المطالب ، جزرى شافعى ، نشر مكتبة الا مام اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام ، العامّة - اصفهان .
الا صابة ، احمد بن علىّ بن حجر العسقلانى ، كلكته - هندوستان ١٨٥٣ م .
اءصل الشيعة و اصولها، آيت اللّه محمدحسين كاشف الغطاء، مكتبة النجاح - قاهره ، طبع دهم ١٣٧٧ ه‍ . ق ، ١٩٥٨ م .
الاُصُول العامّة للفقه المقارن ، محمدتقى حكيم ، مؤ سسه آل البيت ، چاپ دوّم ، ١٩٧٩ م .
الاُصُول من الكافى (مُتَرْجَم )، ثقة الاسلام ابى جعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق الكلينى ، مكتبه اسلاميه - تهران ١٣٩٢ ه‍ . ق .
اضواء على السنّة المحمّدية ، محمود ابوريّة ، دارالمعارف - مصر، چاپ سوم .
اعتقادات ، ابى جعفر محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه القمىّ الصدوق ، طبع شده در حاشيه شرح باب حادى عشر، مركز نشر كتاب ، ١٣٧٠ ه‍ . ق .
الا مام الصادق والمذاهب الاربعة ، اسد حيدر، دارالكتاب العربى - بيروت ١٣٩٠ ه‍ . ق ، ١٩٦٩ م .
اعلام الموقعين ، ابن قيّم جوزى ، مطبعة السعادة - مصر ١٣٨٩ ه‍ . ق ، ١٩٦٩ م .
الا مامة والسياسة ، عبداللّه بن مُسلم بن قتيبة الدينورى ، مطبعة مصطفى البابى الحلبى - مصر ١٣٨٨ ه‍ . ق ، ١٩٦٩ م .
((ب))
البيان فى تفسير القرآن ، آيت اللّه السيّد ابوالقاسم الموسوى الخوئى ، مطبعه آداب - نجف اشرف ١٣٨٥ ه‍ . ق ، ١٩٦٦ م .
((ت))
تاج العروس ، محمّد بن مرتضى الزبيدى ، دار مكتبة الحياة - بيروت .
تاريخ بغداد، احمد بن علىّ الخطيب البغدادى ، دارالفكر، بيروت ، مكتبة الخانجى - قاهره .
تذكرة الحُفّاظ، حافظ محمّدبن احمد الذهبى ، مطبعة مجلس دارالمعارف العثمانية - حيدرآباد.
تذكرة الخواصّ، سبط ابن جوزى ، مكتبة نينوى الحديثة - تهران ، ناصر خسرو.
التعليق المغنى ، محمّد شمس الحق العظيم آبادى ، طبع شده در حاشيه سنن دارقطنى ، دارالمحاسن للطباعة - قاهره .
تفسير ابى السعود، ابوالسعود محمّد بن محمّد العَمادى ، چاپ شده در حاشيه تفسير رازى - استانبول ، مطبعه عامره .
تفسير بيضاوى (انوارالتنزيل )، قاضى ناصرالدين عبداللّه بن عمر البيضاوى ، مطبعة مصطفى محمد - مصر.
تفسير جامع البيان ، اءبوجعفر محمّد بن جرير الطبرى ، مطبعة كبرى بولاق - مصر ١٣٢٣ ه‍ . ق .
تفسير الجلالين ، جلال الدين محمّد بن احمد المحلىّ و جلال الدين عبدالرّحمن بن ابى بكر السيوطى ، دارالمعرفة - بيروت .
تفسير خازن (لُباب التاءويل فى معانى التنزيل ) علاءالدين بغدادى ، تصحيح احمد عبدالعليم ، ١٤٠٤ ه‍ . ق .
تفسير روح المعانى ، السيّد محمود الا لوسى البغدادى ، دار احياء التراث العربى - بيروت .
تفسير شوكانى (فتح القدير)، محمد بن على شوكانى ، مطبعة مصطفى البابى الحلبى - مصر ١٣٨٣ ه‍ . ق ، ١٩٦٤ م .
تفسير القرآن العظيم ، اسماعيل بن كثير دمشقى ، دار احياء الكتب العربية ، عيسى البابى الحلبى - مصر.
تفسير القرآن الكريم ، محى الدين ابن عربى ، دار اليقظة العربية - بيروت ١٣٨٧ ه‍ . ق ، ١٩٤٨ م .
تفسير قرطبى (الجامع لا حكام القرآن )، محمد بن احمد انصارى قرطبى ، تصحيح احمد عبدالعليم البردونى .
تفسير الكبير يا مفاتيح الغيب ، ابوعبداللّه محمّد بن عمر بن الحسين ، الفخر الرازى ، دار احياء التراث العربى - بيروت .
تفسير المنار، محمد رشيد رضا، دارالمنار - مصر ١٣٧٣ ه‍ . ق ، ١٩٥٤ م .
تلبيس ابليس ، ابوالفرج عبدالرّحمن بن على بن محمّد، ابن الجوزى ، دارالكتب العلمية - بيروت .
تفسير نسفى ، عبداللّه بن احمد نسفى ، دارالكتب العربى - بيروت .
تفسير نمونه ، جمعى از محققين حوزه علميه قم ، دارالكُتُب الاسلامية - تهران ، بازار سلطانى ١٣٦٤ ه‍ . ش .
تهذيب التهذيب ، احمد بن على بن حجر العسقلانى ، دائرة المعارف نظامية - حيدرآباد هند ١٣٢٥ ه‍ . ق .
((ج))
الجامع الصغير، حافظ جلال الدين عبدالرّحمن بن ابى بكر السيوطى ، دارالكتب العلمية - بيروت ، طبع چهارم .
الجرح والتعديل ، حافظ عبدالرّحمن بن محمّد بن ادريس ابن ابى حاتم الرازى ، دارالفكر - بيروت .
((ح))
حلية الا ولياء، حافظ ابونعيم اصفهانى ، مطبعة السعادة - مصر ١٣٥١ ه‍ . ق .
حياة محمد صلّى اللّه عليه و آله ، محمّد حسين هيكل ، مطبعة مصر - قاهره .
((خ))
خصائص اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام ، احمد بن شعيب نسائى ، مطبعه خيريّه مصر، چاپ اول ، ١٣٠٨ ه‍ . ق
خلاصة الا قوال ، علاّ مه حلّى ، مطبعه حيدريه - نجف اشرف ١٣٨٠ ه‍ . ق ، ١٩٦١ م .
((د))
دائرة معارف القرن العشرين ، محمد فريد وجدى ، مطبعة دائرة المعارف القرن العشرين ، ١٣٨١ ه‍ . ق ، ١٩٦٧ م .
((ذ))
ذخائر العقبى ، محب الدّين احمد بن عبداللّه الطبرى ، مطبعة القدسى - قاهره ١٣٥٦ ه‍ . ق .
الذريعة الى اصول الشريعة ، ابوالقاسم علىّ بن الحسين بن موسى ، السيّد المرتضى علم الهدى ، انتشارات دانشگاه تهران ، ١٣٤٨ ه‍ . ش .
((ر))
رجال الطوسى ، شيخ الطائفة ابى جعفر محمّد بن الحسن الطوسى ، مطبعه حيدريه - نجف اشرف ١٣٨٠ ه‍ . ق ، ١٩٦١ م
الرياض النضرة ، محبّ الدّين اءحمد بن عبداللّه الطبرى ، دارالتاءليف - مصر ١٣٧٢ ه‍ . ق ، ١٩٥٣ م .
((س))
سنن ابن ماجه ، حافظ ابن ماجه قزوينى ، دارالحديث - قاهره .
سنن ابى داود، حافظ ابى داود سجستانى ازدى ، دار احياء السنة النبوية .
سنن ترمذى ، محمد بن عيسى ترمذى ، دار الفكر - بيروت ١٤٠٣ ه‍ . ق ، ١٩٨٣ م .
سنن دارقطنى ، على بن عمر دارقطنى ، دارالمحاسن - قاهره .
سنن دارمى ، ابومحمد عبداللّه دارمى ، دارالكتب العلمية - بيروت .
سنن الكبرى ، حافظ احمد بن حسين بن على بيهقى ، دارالمعرفة - بيروت .
سنن نسائى با شرح سيوطى ، احمد بن شعيب بن على نسائى ، دارالفكر - بيروت .
السيرة الحلبية (انسان العيون )، علىّ بن برهان الدين حلبى شافعى ، مطبعة مصطفى محمّد - مصر.
((ش))
شذرات الذهب ، ابن عماد حنبلى ، دار ابن كثير - بيروت ، چاپ اوّل ، ١٤٠٨ ه‍ . ق ، ١٩٨٨ م .
شرح معانى الا ثار، ابوجعفر طحاوى حنفى ، دارالكتب العلمية - بيروت ١٤٠٧ ه‍ . ق ، ١٩٨٧ م .
شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد معتزلى ، دار احياء الكتب العربية ، چاپ افست ، دارالكتب العلمية .
شواهد التنزيل لقواعد التفضيل ، الحافظ عبيداللّه بن عبداللّه بن احمد المعروف بالحاكم الحسكانى ، مؤ سسة الطبع والنشر التابعة لوزارة الثقافة والارشاد الاسلامى - تهران ١٤١١ ه‍ . ق ، ١٩٩٠ م .
شيخ المضيرة ، محمود ابوريّة ، دارالمعارف - مصر، چاپ سوّم .
((ص))
صحيح مسلم با شرح نووى ، مسلم بن حجّاج نيشابورى ، دارالكتاب العربى - بيروت ١٤٠٧ ه‍ . ق ، ١٩٨٧ م .
الصوارم المهرقة ، قاضى نوراللّه شوشترى ، چاپخانه نهضت - تهران .
الصواعق المُحرقه ، ابن حجر هيثمى ، نشر مكتبة حسام الدين قدسى - مصر ١٣٥٢ ه‍ . ق
((ط))
طبقات الحنابله ، قاضى ابى الحسين محمد بن ابى يعلى ، دارالمعرفة - بيروت .
الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى ، مطبعة بريل - ليدن ١٠٩٣ م ، ١٣٢٢ ه‍ . ق .
((ع))
العُدّة فى اصول الفقه ، شيخ الطائفه ، ابى جعفر محمّد بن الحسن الطوسى ، مطبعه ستاره قم ١٤١٧ ه‍ . ق ، ١٣٧٦ ه‍ . ش .
((غ))
الغدير، علاّ مه عبدالحسين احمد الا مينى النجفى ، دارالكتب العربى - بيروت ١٣٨٧ ه‍ . ق . ١٩٦٧ م .
((ف))
فتح البارى ، اءحمد بن علىّ بن حجر العسقلانى ، مطبعة مصطفى البابى الحلبى - مصر ١٣٧٨ ه‍ . ق ، ١٩٥٩ م .
فدك ، قزوينى ، دارالمعلّم - دمشق .
فرائد السمطين ، شيخ الاسلام ابراهيم بن محمّد الجوينى الخراسانى ، مؤ سسة المحمودى ، بيروت - لبنان .
الفصول الماءة فى حياة ابى الائمة ، ناظم زاده قمى ، انتشارات اهل بيت - قم ١٤١١ ه‍ . ق .
فضائل الخمسة ، آيت اللّه السيّد مرتضى الحسينى الفيروزآبادى ، مؤ سسة الا علمى - بيروت ، طبع چهارم ١٤٠٢ ه‍ . ق ، ١٩٨٢ م .
الفصول المهمّة ، ابن صباغ مالكى ، مطبعة عدل - نجف اشرف .
الفقه على المذاهب الا ربعة ، عبدالرحمان جوزى ، دار احياء التراث العربى - بيروت ١٩٦٩ م .
فواتح الرحموت ، عبدالعلى محمد بن نظام الدين انصارى ، چاپ شده در حاشيه المستصفى .
فيض القدير، علاّ مه مناوى ، طبع مصر، ١٣٥٦ ه‍ . ق .
((ق))
القاموس المحيط، ابوطاهر محمّد بن يعقوب الفيروزآبادى ، دارالجليل - بيروت .
((ك))
الكشّاف ، محمود بن عمر ابوالقاسم الزمخشرى ، مكتب الاعلام الاسلامى - قم ١٤١٦ ه‍ . ق .
كشف المراد، علاّ مه حسن بن يوسف الحلّى ، مكتبة مصطفوى - قم .
كفاية الطالب ، حافظ محمّد بن يوسف گنجى شافعى ، مطبعة الغرى - نجف اشرف ١٣٥٦ ه‍ . ق ، ١٩٣٧ م .
كنز العمّال ، علاءالدّين علىّ المتّقى بن حسام الدين الهندى ، مؤ سسة الرسالة - بيروت ١٣٩٩ ه‍ . ق ، ١٩٧٩ م .
الكُنى والا لقاب ، حاج شيخ عبّاس قمى ، انتشارات بيدار - قم .
كنوز الحقايق ، عبدالرؤ وف المناوى ، طبع شده در حاشيه الجامع الصغير، دارالكتب العلمية - بيروت .
((م))
مجمع الزوائد، حافظ نورالدين علىّ بن اءبى بكر الهيثمى ، نشر حسام الدّين قدسى - مصر ١٣٥٢ ه‍ . ق .
مدخل الفقه الاسلامى ، دكتر محمد سلام مذكور، الدار القومية للطباعة والنشر - قاهره ١٣٨٤ ه‍ . ق ، ١٩٦٤ م .
مرقاة المفاتيح ، على بن سلطان قارى حنفى ، مطبعة ميمنة - مصر ١٣٠٩ ه‍ . ق .
مروج الذهب ، علىّ بن الحسين المسعودى ، دارالا ندلس - بيروت ، چاپ اوّل ١٣٨٥ه‍ .ق ، ١٩٦٥م .
المستصفى من علم الاصول ، ابوحامد محمّد بن محمّد الغزالى ، انتشارات دارالذخائر - قم ، چاپ دوّم ، ١٣٦٨ ه‍ . ش .
المسند، احمد بن محمّد بن حنبل ، داراحياء التراث العربى - بيروت ١٤١٢ ه‍ . ق ، ١٩٩١ م .
المسند، حافظ سليمان بن داود، مطبعة النظاميّة - هندوستان ١٣٢١ ه‍ . ق .
المسند، محمد بن ادريس شافعى ، مطبعة خليلى - هندوستان ١٣٠٦ ه‍ . ق .
مشكل الا ثار، ابوجعفر احمد بن محمّد بن سلامة الطحاوى ، دائرة المعارف النظامية ، حيدرآباد - هند، چاپ اول ، ١٣٣٣ ه‍ . ق .
مصباح المنير، ابوالعبّاس اءحمد بن محمّد بن علىّ الفيّومى ، مطبعة اميريّة - قاهره ، چاپ هفتم ، ١٩٨٢ م .
المعتبر فى شرح المختصر، نجم الدين ابى القاسم جعفر بن الحسن المحقّق الحلّى ، منشورات مجمع الذخائر الاسلامية - قم .
معجم الاُدباء، ياقوت بن عبداللّه الحموى ، مطبعة عيسى البابى الحلبى - مصر.
معجم رجال الحديث ، آيت اللّه السيد ابوالقاسم الموسوى الخوئى ، مطبعة آداب - نجف اشرف .
المفردات فى غريب القرآن ، ابوالقاسم الحسين بن محمّد، الراغب الا صفهانى ، دفتر نشر كتاب ، ١٤٠٤ ه‍ . ق .
مقاتل الطالبيّين ، علىّ بن الحسين بن محمّد، ابوالفرج الاصفهانى ، مطبعة حيدرية - نجف اشرف ١٣٨٥ ه‍ . ق ، ١٩٦٥ م .
مقدّمة كتاب العبر و ديوان المبتدا والخبر، عبدالرّحمن بن محمّد بن خلدون ، دار احياء التراث العربى - بيروت .
الملل و النحل ، عبدالكريم شهرستانى ، دارالمعرفة - بيروت ١٣٥٩ ه‍ . ق ، ١٩٧٥ م .
المناقب ، موفّق بن احمد الخوارزمى ، انتشارات جامعه مدرسين حوزه علميّه قم ، چاپ دوّم ، ١٤١٤ ه‍ . ق .
مناقب آل ابى طالب ، محمّد بن علىّ بن شهرآشوب مازندرانى ، مطبعة علمية - قم .
مناقب الا مام ابى حنيفه ، موفّق بن احمد مكى ، مطبعة مجلس دائرة المعارف النظاميّة ، حيدرآباد - هند ١٣٢١ ه‍ . ق .
مناقب على بن ابيطالب عليه السّلام ، علىّ بن محمّد الواسطى الشافعى المعروف بابن المغازلى ، مطبعة اسلامية - تهران ١٣٩٤ ه‍ . ق .
الميزان ، علاّ مه محمّد حسين طباطبايى ، مؤ سسة الا علمى - بيروت ، طبع سوم ، ١٣٩٣ ه‍ . ق ، ١٩٧٣ م .
ميزان الا عتدال ، حافظ محمّد بن اءحمد الذهبى ، دارالفكر - بيروت .
((ن))
نورالا بصار، الشيخ مؤ من بن حسن مؤ من الشبلنجى ، مطبعة عبدالحميداحمد حنفى - مصر.
النهاية فى غريب الحديث والا ثر، المبارك بن محمّد بن محمّد بن عبدالكريم بن عبدالواحد الشيبانى الجزرى ، المعروف بابن الا ثير، مؤ سسه مطبوعاتى اسماعيليان - قم ١٣٦٧ ه‍ . ش .
نهج البلاغه ، ابوالحسن محمّد بن الحسين بن موسى ، السيّد الرضىّ، تحقيق دكتر صبحى صالح ، دارالهجرة - قم ، طبع پنجم ، ١٤١٢ ه‍ . ق .
((و))
وفيات الا عيان ، احمد بن محمّد بن ابراهيم بن ابى بكر بن خلكان ، طبع بولاق - قاهره .
((ه‍))
الهداية فى شرح البداية ، ابوالحسنات محمد عبدالحى انصارى ، انتشارات حاج عبدالغفار و پسران .
هُدى السارى ، حافظ احمد بن علىّ بن حجر العسقلانى ، مطبعة مصطفى البابى الحلبى - قاهره ١٣٨٣ ه‍ . ق ، ١٩٦٣ م .
((ى))
ينابيع المودة ، حافظ سليمان قندوزى حنفى ، منشورات مكتبة بصيرتى - قم .


۱۷
تشيّع چيست و شيعه كيست ; ١- زمر / ١٧ و ١٨ .
٢- حشر / ٧ .
٣- آل عمران / ٨٥ .
٤- تذكرة الحفّاظ، ج ٣، ص ١١٨٧ .
٥- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب ، ج ٣، ص ٣٥٣ (چاپ مكتبة القدسى مصر) .
٦- الغيث المسجم فى شرح لامية العجم ، ج ١، ص ١٦٥ .
٧- مرآة الزّمان ، ج ٨، ص ٤٤ .
٨- ميزان الاعتدال ، ج ١، ص ٥، ش ٢ .
٩- تهذيب التهذيب ، ج ١، ص ٩٣، ش ١٦٦ .
١٠- مقدمه ابن خلدون ، ص ٤٤٦ .
١١- افغانستان نيز از اين قاعده مستثنا نبوده و در طى قرون و اعصار گذشته ، شيعيان ، مورد هجومها، غارتها و اتهامات زيادى قرار گرفته اند. حدود هشتاد سال قبل از اين ، در آن سرزمين ، شيعه را مسلمان ندانسته بلكه علماى اهل سنت ، به آسانى فتواى جواز قتل و كشتار شيعيان را صادر مى كردند، خوردن مال آنان را جايز و عرض و ناموس ايشان را محترم نمى شمردند. تا اينكه حضرت آيت الله مير على احمد حجّت قدّس سرّه (ما در رابطه با زندگى حضرت آيت الله آقاى حجّت قدّس سرّه جزوه مختصرى در سال ١٣٦٨ منتشر نموده ايم و اگر توفيقى باشد ان شاءاللّه در آينده زندگينامه مفصل ايشان را نيز منتشر خواهيم كرد) پس از پايان تحصيلات و رسيدن به مقام منيع اجتهاد و پيمودن مراحل كمالات نفسانى و متخلق شدن به اخلاق الهى و فضايل انسانى ، از نجف اشرف به كابل آمده و با مبارزه بسيار منظم و دقيق كه بيشتر از طريق بحث و مناظره صورت مى گرفت ، علماى اهل تسنّن و به تبع آنها عوام الناس را متوجه اين حقيقت ساخت كه تشيّع يكى از مذاهب اسلامى بوده و معتقد به اين مكتب چون ديگر مسلمانان ، از نظر جان و مال و عرض و ناموس محترم است .
اما، متاءسفانه در اين اواخر و مخصوصاً بعد از اضمحلال رژيم ماركسيستى و پيروزى مسلمين بر كفار كه در سال ١٣٧٠ ه‍. ش . اتفاق افتاد، دوباره در محافل خصوصى و عمومى بحث و جدل شروع شده است كه آيا شيعيان ، مسلمان هستند؟ و آيا مذهب آنان مى تواند رسمى باشد؟ و تا به حال از طرف جناحهاى سياسى اهل سنت ، كسى حاضر نشده است كه رسمى بودن اين مذهب را بپذيرد بلكه حتى موجوديت آن را نيز انكار مى كنند، يا اينكه تعداد شيعيان را خيلى كمتر از آنچه هستند، مى دانند. و متاءسفانه بعضى از شيعيان نيز تحت تاءثير اين تبليغات قرار گرفته و قبول نمى كنند كه شيعيان داراى جمعيت زيادى باشند. در حالى كه هنوز يك آمارگيرى دقيق از جمعيت افغانستان نشده تا معلوم شود شيعه به چند ميليون مى رسد و اگر كسى با ديد دقيق و بدون تعصب ، ولايتها و شهرستانهاى افغانستان را موردمطالعه قراربدهد؛ يقيناً متوجه خواهدشد كه شيعيان تقريباً نصف جمعيت افغانستانك را تشكيل مى دهند .
از همه مهمتر در اين اواخر اعلاميّه ها و جزوه هايى به صورت شب نامه دركابل وبعضى از شهرهاى ديگر افغانستان عليه مكتب تشيّع و شيعيان پخش شده است كه هدف اين اعلاميه ها و جزوات فقط يك مطلب است و آن اينكه تشيع ربطى به اسلام ندارد و شيعيان خارج از اسلام هستند. منشاء و محل صدور و چاپ اين جزوات و اعلاميه ها هم كشور پاكستان مى باشد.
١٢- واقعه / ٧٧ - ٧٩ .
١٣- بروج / ٢١ و ٢٢ .
١٤- مفردات راغب ، ص ٣٠٨ .
١٥- احزاب / ٣٣ .
١٦- الاستيعاب بهامش الاصابه ، ج ٣، ص ٣٧ .
١٧- همان ، ج ٢، ص ١٨ - ١٤٠ .
١٨- الصواعق المحرقة ، ط مصر، ص ١٤١ .
١٩- صحيح مسلم ، شرح نووى ، ج ١٥، ص ١٩٤ .
٢٠- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٤٧. سنن ، ج ٢، ص ١٤٩. تفسير ابن جرير، ج ٢٢، ص ٥ .
٢١- يعنى مطابق نقل بخارى و مسلم و از طريق آن دو نفر صحيح است .
٢٢- الدر المنثور، ج ٥، ص ١٩٨ .
٢٣- ترمذى ، صحيح ، ج ٥، ص ٣٠، ٣٢٨ و٣٦٠، ش ٣٢٥٨، ٣٨٧٥ و٣٩٦٣ .
٢٤- ترمذى ، صحيح ، ج ٥، ص ٣١، ش ٣٢٥٩ .
٢٥- مستدرك الصحيحين ، ج ٢، ص ٤١٦ .
٢٦- ج ٥، ص ١٩٨ .
٢٧- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١١٩ . ضمناً در صفحات ١٢١، ٢٠٦ و ٢٠٧ هم مطالبى كه دال بر مدعاى ماست نقل مى كند .
٢٨- از جمله محدثين و مؤ لفينى كه اين احاديث را نقل كرده اند، مى توان احمد بن حنبل در مسند، ج ١، ص ٥٤٤، ش ٣٠٥٢ وج ٥، ص ٧٩، ش ١٦٥٤٠ و ج ٧، ص ٤١٥، ش ٢٥٩٦٩. نسائى در خصايص ، ص ٣ و خطيب بغدادى در تاريخ بغداد، ج ١٠، ص ٢٧٨.ابن عساكر شافعى در تاريخ دمشق در ترجمه على عليه السّلام ، ج ١، ص ٢٥٠، ح ٣٢٠. ابن صباغ مالكى در الفصول المهمة ، ص ٢٦. ذهبى در ميزان الاعتدال ، ج ٢ ص ٣٨١، ش ٤١٥٤، و غير ايشان را نام برد.
چنانچه اختصاص اين آيه مباركه به پنج تن آل عبا يعنى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، على ، فاطمه ، حسن و حسين ، در كتابهاى الرياض النضرة ، ج ٢، ص ٢٤٨. مسند ابى داوود طيالسى ، ج ٨، ص ٢٧٤. اسدالغابة ، ج ٤، ص ٢٩ و ج ٣، ص ٤١٣. مشكل الا ثار، ج ١، ص ٣٣٢، ٣٣٣، ٣٣٦ و ٣٣٨. شواهد التنزيل ، ج ٢، ص ٣٣. ينابيع المودة ، ص ٢٢٩. فرائد السمطين ، ج ٢، ص ٢٢، ح ٣٦٤. مناقب خوارزمى ، ص ٦١ و غير اينها از كتب ديگر ذكر شده است .
٢٩- احزاب / ٢٨ - ٣٤ .
٣٠- يعنى به طور كامل و يك بار نازل نشده است ، بلكه آيه آيه نازل شده است .
٣١- يوسف / ٢٨ و ٢٩ .
٣٢- مفردات ، ص ٣٠٧ .
٣٣- مفردات ، ص ٣٠٨ .
٣٤- مائده / ٦ .
٣٥- توبة / ١٠٣ .
٣٦- كشّاف ، ج ٤، ص ٥٧١ .
٣٧- تحريم / ١٠ .
٣٨- تحريم / ٣ .
٣٩- آل عمران / ٩٧ .
٤٠- تفسير كبير، ج ٣، ص ٤٩ .
٤١- تفسير ابن جرير، ج ٢٨، ص ١٠١ .
٤٢- سنن بيهقى ، ج ٧، ص ٣٥٣ .
٤٣- طبقات ابن سعد، ج ٨، ص ١٣٤ .
٤٤- تفسير كبير، ج ٣، ص ٤١ .
٤٥- سنن دارقطنى ، ج ٣، ص ٤٢ .
٤٦- التعليق المغنى على الدارقطنى (طبع هامش دارقطنى ) ج ٣، ص ٤٢ .
٤٧- حيات محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، ص ٤١٣ .
٤٨- سنن نسائى ، ج ٧، ص ٧١ .
٤٩- تحريم / ١ .
٥٠- ناگفته نماند كه تفريط عايشه و حفصه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به طور اجمال و به گونه ديگر در صحيح بخارى كتاب مظالم باب الفرقة والعلية المشرّفة ، ج ٣، ص ١٠٤ و در كتاب تفسير ذيل آيه تبتغى مرضات ازواجك ، ج ٦، ص ٦٨ و در صحيح مسلم كتاب طلاق ، ج ١٠ بشرح نووى ، ص ٧٣ نيز ذكر شده است .
٥١- سنن ابى داوود، ج ٤، ص ٣٠٠، ح ٤٩٩٩ .
٥٢- مسند احمد بن حنبل ، ج ٥، ص ٣٣٩، ح ١٧٩٢٧ .
٥٣- طبقات ، ج ٨ ، ص ٥٦ .
٥٤- ر . ك : به ميزان الاعتدال ، ج ٣، ص ٩٣، ش ٥٧١٦ و ج ٤، ص ١٧٣، ش ٨٧٤١ و كتاب الجرح والتعديل ، ج ٧، ص ٧، ش ‍ ٣٢.
البته شيخ الاسلام رازى توثيقاتى براى عكرمه ذكر مى كند. ولى اين نكته را نيز متذكّر مى شود كه يحيى بن سعيد انصارى و مالك گفتار عكرمه را به جهت آنكه با نظر او مخالف بودند، نمى پذيرفتند (چون او از خوارج بود و مطابق آراى آنان نظر مى داد). و ج ٨، ص ٣٥٤، ش ١٦٣٠ و ملل و نحل ، ج ١، ص ١٣٧ و١٤٦ .
٥٥- النهاية ، ج ٢، ص ٢٠٠ .
٥٦- لسان العرب ، ج ٥، ص ١٤٧ .
٥٧- تاج العروس ، ج ٤، ص ١٥٩ .
٥٨- احقاق الحق ، ج ٢، ص ٥٦٢ .
٥٩- شورى / ٢٣ .
٦٠- ينابيع المودة ، ص ١٩٤.
٦١- محى الدين عربى ، تفسير القرآن ، ج ٢، ص ٤٣٢ .
٦٢- ذخائر العقبى ، ص ٢٥ .
٦٣- زمخشرى در كشاف ، ج ٤، ص ٢١٩. جوينى در فرائد السمطين ، ج ٢، ص ١٣، ح ٣٥٩. ابن طلحه شافعى در مطالب السؤ ول ، ص ٨. فخر رازى در تفسير، ج ٢٧، ص ١٦٦. ابوالسعود در حاشيه تفسير رازى ، ج ٧، ص ٦٦٥، ابوحيّان در تفسيرش ، ج ٧، ص ٥١٦. نسفى نيز در تفسير خود، ج ٤، ص ١٠٥. هيثمى در مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١٦٨. ابن صباغ مالكى در الفصول المهمة ، ص ١٢ و حافظ گنجى در كفايه ، ص ٣١ نيز ذوالقربى را به على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام معنا كرده اند؛ براى اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب الغدير، ج ٢، ص ٣٠٧ .
٦٤- شعراء / ١٠٩ .
٦٥- سباء / ٤٧ .
٦٦- فرقان / ٥٧ .
٦٧- آل عمران / ٣١ .
٦٨- ينابيع المودة ، ص ١٠٦ .
٦٩- حجرات / ١٠ .
٧٠- توبه / ٧١ .
٧١- مائده / ٣ .
٧٢- رياض السالكين ، ج ١، ص ٤٦٩ . الجامع الصغير، ج ٢، ص ١٤٤، (با اندك اختلاف در لفظ حديث ) .
٧٣- صحيح مسلم ، كتاب فضايل صحابه ، باب فضايل على عليه السّلام ، ج ١٥، (شرح نووى )، ص ١٧٩. مسند احمد بن حنبل ، ج ٥، ص ٤٩٢، ح ١٨٧٨٠. سنن بيهقى ، ج ٢، ص ١٤٨ و ج ٧، ص ٣٠ (با اندكى اختلاف در لفظ). سنن دارمى ، ج ٢، ص ‍ ٤٣١ (به طور اختصار). كنزالعمال متقى هندى ، ج ١٣، ص ٦٤١، ح ٣٧٦٢١، (به طور اختصار) . مشكل الاثار طحاوى ، ج ٤، ص ‍ ٣٦٨ .
٧٤- ترمذى ، صحيح ج ٥، ص ٣٢٨، ح ٣٨٧٦ .
٧٥- ترمذى ، صحيح ، ج ٥، ص ٣٢٧، ح ٣٨٧٤ .
٧٦- اسدالغابة ، ج ٢، ص ١٢ .
٧٧- الدر المنثور، ج ٦، ص ٧.
٧٨- امام احمد بن حنبل ، مسند، ج ٣، ص ٣٩٣، ح ١٠٧٤٧ .
٧٩- تفسير كبير، ج ٨، ص ١٦٣ .
٨٠- آل عمران / ١٠٢ .
٨١- كنز العمال ، ج ١، ص ١٨٦، ح ٩٤٤ .
٨٢- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٦٣ .
٨٣- طبقات ، ج ٢، قسم ٢، ص ٢ .
٨٤- الصواعق المحرقة ، ص ٧٥ .
٨٥- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٦٣ - ١٦٤ .
٨٦- كنزالعمال ، ج ١، ص ١٨٨، ح ٩٥٨ .
٨٧- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٠٩ و ١٤٨. مسند، امام احمد بن حنبل ، ج ٣، ص ٣٨٨، ح ١٠٧٢٠ و ص ٣٩٣، ح ١٠٧٤٧ و ج ٥، ص ٤٩٢، ح ١٨٧٨٠ و ج ٦، ص ٢٣٢، ح ٢١٠٦٨ . حلية الاولياء ج ١، ص ٣٥٥ و ج ٩، ص ٦٤. كنز العمال ج ١، ص ١٨٥ و١٨٧. البته كتابهاى ديگرى غير از آنچه ذكر شد، وجود دارد كه براى اهل تحقيق و تتبّع پوشيده نيست .
٨٨- فيض القدير، ج ٣، ص ١٤ .
٨٩- الصواعق المحرقه ، ص ١٣٦ .
٩٠- الصواعق المحرقة ، ص ٩٠ .
٩١- النهاية ، ج ١، ص ٢١٦ .
٩٢- لسان العرب ، ج ٢، ص ١١٤، (ذيل مادّه ثقل و عتر).
٩٣- القاموس المحيط، ج ٣، ص ٣٥٣.
٩٤- تاج العروس ، ج ٧، ص ٣٤٥، (ذيل ماده ثقل ).
٩٥- ذخائر العقبى ، ص ١٧ .
٩٦- همان ، ج ٣، ص ١٤٩ .
٩٧- همان ، ج ١٢، ص ٩٦، ح ٣٤١٥٥. و ص ١٠١، ح ٣٤١٨٨ وص ١٠٢، ح ٣٤١٨٩ و٣٤١٩٠.
٩٨- همان ، ص ١١١ و ١٤٠ .
٩٩- همان ، ج ٩، ص ١٧٤ .
١٠٠- همان ، ج ٦، ص ٢٩٧ .
١٠١- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، خطبه ١٠٠ .
١٠٢- لسان العرب ، ج ٢، ص ٥٣٤ .
١٠٣- همان ، ج ٩، ص ٣٤ .
١٠٤- تاج العروس ، ج ٣، ص ٣٩٠ .
١٠٥- الدين الخالص ، ج ٣، ص ٥١١ - ٥١٤ .
١٠٦- السراج المنير فى شرح الجامع الصغير، ج ٢، ص ٥٦ .
١٠٧- شرح المواهب اللدنيّة ، ج ٨، ص ٧ .
١٠٨- مسلم ، صحيح ، ج ١٢ (بشرح نووى )، ص ٢٠١.
اين روايت تقريباً با همين لفظ در صحيح بخارى ، كتاب احكام (ج ٨، ص ١٢٧) و در مسند احمد بن حنبل (ج ٦، ص ١٠٧، ح ٢٠٤١٨ وص ١١٣، ح ٢٠٤٥٨)، به دو طريق و صحيح ترمذى (ج ٣، ص ٢٤٠، ح ٢٣٢٣ و٢٣٢٤) به دو سند و الصواعق المحرقة (ص ١٣) و سنن ابى داود (ج ٤، ص ١٠٦) و كتاب المهدى به سند (٤٢٧٩ و٤٢٨٠) نقل شده است .
١٠٩- مستدرك الصحيحين ، ج ٤، ص ٥٠١.
اين حديث با همين لفظ، در مسند احمد بن حنبل (ج ١، ص ٦٥٧، ح ٣٧٧٢) به دو طريق و مجمع الزوايد هيثمى (ج ٥، ص ‍ ١٩٠) و كنزالعمال متقى هندى (ج ١٢، ص ٣٣، ح ٣٣٨٥٩) با اختلاف كمى در لفظ؛ زيرا مى گويد حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود:((انّ عدة الخلفاء بعدى عدة نقباء موسى ؛ تعداد خلفاى بعد از من برابر است با تعداد نقباى حضرت موسى عليه السّلام))و در فيض القدير مناوى در شرح ، ج ٢، ص ٤٥٨ نيز نقل شده است .
١١٠- مسند، ج ٦، ص ٨٨، ح ٢٠٢٨١ .
١١١- همان ، ص ٩٧، ح ٢٠٣٤٧ .
١١٢- كنزالعمال ، ج ١٢، ص ٣٣، ح ٣٣٨٥٨ .
١١٣- مجمع الزوايد، ج ٥، ص ١٩٠ .
١١٤- ينابيع المودة ، ص ٤٤٦ .
١١٥- شورى / ٢٣ .
١١٦- نويسنده معتقد است اگر كسى با تفكر و تحقيق در اين روايات دقت كند و با كنار هم گذاشتن آنها، نتيجه اى را كه مى شود به دست آورد، متوجه شود، يقينا مانند آقاى حافظ سليمان قندوزى حنفى حكم خواهد كرد و ديگر مكتب تشيع را مذهبى خارج از اسلام نخواهد ديد تا بعد، در رابطه با رسمى شدن آن در يك كشورى مثل افغانستان كه تقريباً نصف آن را پيروان اين مكتب تشكيل مى دهند، اعمال تعصب نموده از طريق احساسات و عواطف مذهبى خودش ؛ حكمى كند كه موجب سخط و غضب خداى متعال و پيامبر بزرگ اسلام شود.
١١٧- ايشان چون نتوانسته در سند اين احاديث خدشه وارد كند يا از طريق تضعيف دلالت ، اين احاديث را مورد طعن قرار بدهد، چاره اى نديده جز اينكه به عنوان احاديث مشكله مطرح نمايد به اين معنا كه ما چون اين احاديث را نمى فهميم ، پس آنها را كنار مى گذاريم كمااينكه با احاديثى كه بر وجود امام زمان (عج ) دلالت دارد نيز همين معامله را نموده است .
١١٨- ((سفينه))اسم راوى خبر است .
١١٩- اضواء على السنة المحمديه ، ص ٢٣٢ - ٢٣٥ .
١٢٠- مستدرك ، ج ١، ص ١٢١ و ج ٥ ، ص ١٢١ .
١٢١- مسند، ج ٧، ص ٤٥٥، ح ٢٦٢٠٨ .
١٢٢- خصايص ، ص ١٧ .
١٢٣- ذخاير العقبى ، والرياض النضره ، ج ٢، ص ٢١٩ .
١٢٤- صحيح مسلم ، (به شرح نووى ) ج ٢، ص ٦٤ . اين حديث را ترمذى در صحيح ، ج ٥، ص ٣٠٦، ح ٣٨٩١ و نسائى در صحيح ، ج ٨، ص ١١٧ و در خصايص ، ص ١٩ به سه طريق و ابن ماجه در صحيح ، ج ١، ص ٤٢، ح ١١٤ و احمد بن حنبل در مسند، ج ١، ص ١٣٥، ح ٦٤٣ و خطيب بغدادى در تاريخ بغداد، ج ٢، ص ٢٥٥ و ج ٨، ص ٤١٧ و ج ١٤، ص ٤٢٦ و ابونعيم در حلية الاولياء، ج ١٤، ص ٨٥ به سه طريق و متّقى در كنزالعمال ، ج ١٣، ص ١٢٠، ح ٣٦٣٨٥ و در ج ١١، ص ٥٩٨، ح ٣٢٨٧٨ و ص ٥٩٩، ح ٣٢٨٨٤ و ص ٦٢٢، ح ٣٣٠٢٦، ٣٣٠٢٧، ٣٣٠٢٨ و ٣٣٠٢٩ با كمى اختلاف در لفظ و محب طبرى در الرياض ‍ النضرة ، ج ٢، ص ٢٨٤ و ذخائر العقبى ، ص ٩١ نيز روايت كرده اند.
حديث در شرح نووى بر صحيح مسلم ، ج ٢، ص ٦٤ و استيعاب در هامش اصابة ، ج ٣، ص ٣٧ و شرح شفاى خفاجى ، ج ٣، ص ‍ ٤٥٧ نيز نقل شده است .
١٢٥- صحيح ترمذى ، ج ٥، ص ٢٩٨، ح ٣٨٠٠ .
١٢٦- ذخائر العقبى ، ص ٩١. والاستيعاب ، ج ٣، ص ٤٦ .
١٢٧- نساء / ١٤٥ .
١٢٨- طبقات الحنابلة ، ج ١، ص ٣٢٠ .
١٢٩- تذكرة الخواص ، ص ٢٦١. مقاتل الطالبيين ، ص ٨٠. الاتحاف ، ص ٥٦. مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج ٢، ص ٦٥ .
١٣٠- اضواء على السنة المحمّدية ، ص ٢٣٥ .
١٣١- ينابيع المودة ، باب ٧٦، ص ٤٤١ .
١٣٢- ينابيع المودة ، باب ٧٦، ص ٤٤٢ .
١٣٣- ينابيع المودة ، باب ٧٦، ص ٤٤٤ .
١٣٤- زمر / ٩ .
١٣٥- آل عمران / ٣٣.
١٣٦- تفسير كبير، ج ٨، ص ٢١ .
١٣٧- الاستيعاب ، ج ٢، ص ٤٦٣ .
١٣٨- حلية الاولياء، ج ١، ص ٦٥ .
١٣٩- همان ، ص ٦٧ .
اين حديث را ابن سعد در طبقات ، ج ٢، قسم ٢، ص ١٠١ نيز ذكر كرده است .
١٤٠- فيض القدير، ج ٣، ص ٤٦ .
١٤١- كنزالعمال ، ج ١١، ص ٦١٤، ح ٣٢٩٧٧ .
١٤٢- مسند، ج ١، ص ٣٢٨، ح ١٧٢٢ .
١٤٣- صحيح ، ج ٥، ص ٣٠١، ح ٣٨٠٧ .
١٤٤- حلية الاولياء، ج ١، ص ٦٤ .
١٤٥- تاريخ بغداد، ج ١١، ص ٢٠٤ .
١٤٦- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٢٦ .
١٤٧- طبقات ، ج ٦، ص ١٦٧ .
١٤٨- ينابيع المودة ، ص ٣٥٨ .
١٤٩- الاتحاف ، ص ١٤٥ .
١٥٠- تاج العروس ، ج ١٠، ص ٥٥ .
١٥١- لسان العرب ، ج ١، ص ٤٥٩ .
١٥٢- حديث درالفصول المهمة تاءليف ابن صباغ مالكى ، ص ٢١١ نيز نقل شده است .
١٥٣- تذكرة الحفاظ، ج ١، ص ١٢٤ .
١٥٤- ينابيع المودة ، ص ٣٦٠ .
١٥٥- مفردات راغب ، ص ٥٦ .
١٥٦- المجالس السنية ، ص ٥ و كتاب التوسل و الوسيلة ، ابن تيميه ، ص ٥٢ .
١٥٧- مناقب ابى حنيفه ، ج ١، ص ١٧٣. جامع اسانيد ابى حنيفه ، ج ١، ص ٢٢٢ .
١٥٨- التحفة الاثنى عشريه ، ص ٨ .
١٥٩- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب ، ج ٢، ص ٢١٦ .
١٦٠- ينابيع المودة ، ص ٣٦٠ .
١٦١- ج ١، ص ٥١ .
١٦٢- الفصول المهمة ، ص ٢٣١ و ٢٣٧ .
١٦٣- ينابيع المودة ، ص ٣٨٢ .
١٦٤- همان ، ص ٣٨٣ .
١٦٥- همان ، ص ٣٦٢ .
١٦٦- شذرات الذهب ، ج ٢، ص ٣٧٧ و ٣٧٨ .
١٦٧- كتاب الجرح والتعديل ، ج ٨، ص ١٣٩ .
١٦٨- ينابيع المودة ، ص ٣٨٤ .
١٦٩- مروج الذهب ، ج ٣، ص ٤٤١ .
١٧٠- الثقات ، ج ٨، ص ٤٥٧ به نقل از مقدمه عدة الاصول ، ج ١، ص ١٤ .
١٧١- الفصول المهمه ، ص ٢٤٣ و ٢٦٣ .
١٧٢- ينابيع المودة ، ص ٣٦٣ .
١٧٣- الفصول المهمة ، ص ٢٦٥ .
١٧٤- ينابيع المودة ، ص ٣٨٥ .
١٧٥- مائده / ٥٤.
١٧٦- ينابيع المودة ، ص ٣٦٥. الفصول المهمة ، ص ٢٦٧ .
١٧٧- همان ، ص ٣٦٤ .
١٧٨- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب ، ج ٣، ص ٢٤٢ .
١٧٩- الفصول المهمة ، ص ٢٨٢ .
١٨٠- ينابيع المودة ، ص ٣٨٦ .
١٨١- همان ، ص ٣٦٥ .
١٨٢- الفصول المهمة ، ص ٢٩٠ .
١٨٣- ينابيع المودة ، ص ٣٦٦ و الفصول المهمة ، ص ٢٨٧ .
١٨٤- شذرات الذهب ، ج ٢، ص ٢١٧ . ١٨٥- ميزان الاعتدال ، ج ٣، ص ٤٣٧ .
١٨٦- بقره / ١٢٤ .
١٨٧- الميزان ، ج ١، ص ٢٧٤ .
١٨٨- بقره / ١٢٤ .
١٨٩- لقمان / ١٣ .
١٩٠- عوالى اللئالى ، ج ٢، ص ٥٤، مطبعة سيد الشهداء٧ چاپ قم .
١٩١- حج / ٣١ .
١٩٢- بقره / ١٢٤ .
١٩٣- ابراهيم / ٣٥ - ٣٦ .
١٩٤- مناقب ابن مغازلى شافعى ، ص ٢٧٦، ح ٣٢٢ .
١٩٥- نحل / ٤٣.
١٩٦- ابن جرير طبرى ، تفسير، ج ١٧، ص ٥ .
١٩٧- طلاق / ١٠ و ١١ .
١٩٨- نحل / ٤٤ .
١٩٩- زخرف / ٤٤ .
٢٠٠- ينابيع المودة ، ص ١١٩ .
٢٠١- رجال الطوسى ، ص ٥١ .
٢٠٢- خلاصة الاقوال ، ص ٢٣٧ .
٢٠٣- معجم رجال الحديث ، ج ١٠، ص ١٩٤ .
٢٠٤- به نظر آقاى دكتر احمد امين ، محرّك ابى ذر در قيام عليه بدعتها، عبداللّه بن سباء بوده است و نتيجه اين گفتار تكذيب رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله است ؛ زيرا آن حضرت در رابطه با ابوذر فرمود:((ما اظلت الخضراء ولا اقَلّتِ الغبراء اصدق لهجة من ابى ذر؛ زير آسمان و روى زمين راستگوتر از ابوذر وجود ندارد)). اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در باره ابوذر اين چنين گفته است ، تحريك عبداللّه بن سباء معنا ندارد، و اگر محرك او عبداللّه بن سباء بوده ، پس او راستگو نخواهد بود، جاى بسى تعجب است كه علما و دانشمندان اهل سنت اين قبيل توهينها و اهانتها را از خودشان نسبت به صحابه ، ناديده گرفته و شيعيان را متهم مى كنند كه احترام اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را نگه نمى دارند.
٢٠٥- اضواء على السنة المحمدية ، ص ١٧٨ و ١٧٩ .
٢٠٦- على و فرزندانش (ترجمه كتاب على و بنوه )، ص ١٠٩ .
٢٠٧- مستدرك الصحيحين ، ج ٢، ص ٣٤٣ .
٢٠٨- حديث فوق را حاكم در مستدرك (ج ٣، ص ١٥٠) به طريق ديگرى از حنش و متقى در كنزالعمال (ج ١٢، ص ٩٤، ح ٣٤١٤٤، و ص ٩٥، ح ٢٤١٥١ و ص ٩٨، ح ٣٤١٦٩ و ٣٤١٧٠) هيثمى در مجمع الزوايد (ج ٩، ص ١٦٨)، على بن سلطان در مرقاة المفاتيح (ج ٥، ص ٦١٠) نيز نقل مى كنند. على بن سلطان در شرح مرقاة المفاتيح مى گويد: احمد بن حنبل نيز اين روايت را نقل نموده است .ك
حافظ ابو نعيم در حلية الاولياء (ج ٤، ص ٣٠٦) هيثمى در مجمع الزوايد (ج ٩، ص ١٦٨ و ج ٢، ص ١٦٨). محبّ طبرى در ذخائر العقبى (ص ٢٠) نيز حديث فوق را با همان الفاظ از سعيد ابن جبير، از ابن عباس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند.
خطيب بغدادى نيز روايت مذكور را با كمى اختلاف در لفظ در تاريخ بغداد (ج ١٢، ص ٩١) از انس بن مالك از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل نموده است .
٢٠٩- مجمع الزوايد، ج ١٢، ص ١٦٧ .
٢١٠- مراد از((باب حطة))احتمالا در مسجد حضرت موسى عليه السّلام يا بيت المقدس است و حطه به معناى طلب مغفرت است ؛ يعنى هر كس وارد آن باب مى شد با قصد مغفرت ، خداوند او را مورد غفران قرار مى داد.
٢١١- ذخائر العقبى ، ص ٢٠ .
٢١٢- مستدرك الصحيحين (ج ٣، ص ١٢١ و ١٢٨) با سندى غير از سند اول و كنزالعمال ، ج ١١، ص ٦١٤، ح ٣٢٩٧٣ .
٢١٣- الرياض النضرة ، ج ٢، ص ٢٢٠ .
٢١٤- ترمذى ، صحيح ، ج ٥، ص ٢٩٧، ح ٣٧٩٨ .
٢١٥- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٢٤ .
٢١٦- فخررازى ، تفسير، ج ١، ص ٢٠٥ .
٢١٧- همان ، ص ٢٠٧ .
٢١٨- تاريخ بغداد، ج ١٤، ص ٣٢١ .
٢١٩- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٢٤ .
٢٢٠- اين حديث را مناوى در فيض القدير (ج ٤، ص ٣٥٦)، متقى هندى در كنزالعمال (ج ١١، ص ٦٠٣، ح ٣٢٩١٢)، هيثمى در مجمع الزوايد (ج ٩، ص ١٣٤)، ابن حجر در الصواعق المحرقة (ص ٧٤ و ٧٥) و شبلنجى در نورالابصار (ص ٨٠) نيز روايت كرده اند.
٢٢١- بينه / ٧ .
٢٢٢- الدر المنثور، ج ٦ ،ص ٣٧٩ .
٢٢٣- كنوز الحقايق (طبع شده در هامش الجامع الصغير) ج ٢، ص ١٧ .
٢٢٤- الصواعق المحرقة ، ص ٩ و ١٣٩ .
ابن مغازلى در مناقب (ص ٤٠٠، ح ٤٥٥) در ذيل حديث فوق اين جمله را روايت مى كند:((المنزوع من الشرك البطين من العلم ؛ يعنى از شرك جدا و از علم پُر هستى)). ابن اثير در نهايه (ج ٥، ص ٤٢) ماده((نزع))مى گويد:((على عليه السّلام به اين صفت متصف شد؛ زيرا او از شرك منزه و مملو از علم و ايمان بود)).
٢٢٥- مروج الذهب ، ج ٢، ص ٤٢٨ .
٢٢٦- تاريخ بغداد، ج ١٢، ص ٣٥٨ .
٢٢٧- الجرح و التعديل ، ج ٧ ، ص ٦٦ .
٢٢٨- ميزان الاعتدال ، ج ٣، ص ٣٥٧. تاريخ بغداد، ج ١٢، ص ٣٥٩ .
٢٢٩- لسان الميزان ، ج ٤، ص ٤٤٦. تاريخ بغداد، ج ١٢، ص ٣٥٩ .
٢٣٠- لسان الميزان ، ج ٣، ص ١٢٨ .
٢٣١- كتاب الجرح والتعديل ، ج ٤، ص ٢٧٢ .
٢٣٢- رجوع شود به كتاب الامام الصادق والمذاهب الاربعة ، ج ١، ص ٢٥٩ .
٢٣٣- نساء / ١٤١ .
٢٣٤- آل عمران / ١٣٩ .
٢٣٥- ج ١، ص ٤٥٥ و ج ٣، ص ٤ .
٢٣٦- محقق بزرگوار، آقاى اسد حيدر (در پاورقى ، ج ٥، ص ١٩) مى گويد:((اسارت اين سه ك ظدختر در زمان خلافت عمر بن خطاب بعيد به نظر مى آيد؛ زيرا مورخين ، وفات خليفه دوم را در سال ٢٣ه -.ق . نوشته اند، در حالى كه در آنوقت يزدجرد زنده و صاحب قدرت و قوت بود و در زمان حيات او، هيچ مورخى از اسارت دختران او سخنى به ميان نياورده است . بلكه قتل يزدجرد در سال ٣١ ه -.ق . و در زمان خلافت عثمان بن عفان واقع شده است ، اين از يك طرف و از طرف ديگر اگر اين قضيه در زمان خليفه دوم اتفاق افتاده باشد، ازدواج يكى از دخترها با محمد بن ابى بكر بعيد مى باشد؛ زيرا او در سال حجة الوداع به دنيا آمده و در زمان فوت خليفه دوم ، حدود دوازده سال بيشتر نداشته است)).
٢٣٧- الكنى و الالقاب ، ج ١، ص ٥٠ و الامام الصادق والمذاهب الاربعة ، ج ١، ص ٢٨١ .
٢٣٨- الامام الصادق والمذاهب الاربعة ، ج ٥، ص ١٨ - ٢٢ .
٢٣٩- القاموس المحيط، ج ٣، ص ٤٩ .
٢٤٠- المفردات ، ص ٢٧٠ .
٢٤١- المصباح المنير، ص ٤٥٠ .
٢٤٢- لسان العرب ، ج ٧، ص ٢٥٨ .
٢٤٣- مقتل خوارزمى ، ج ٢، ص ٣٣ .
٢٤٤- لسان العرب ، ج ٨، ص ١٨٩، مادّه شيع .
٢٤٥- القاموس المحيط، ج ٣، ص ٤٩ .
٢٤٦- تاج العروس ، ج ٥، ص ٤٠٥ .
٢٤٧- النهاية ، ج ٢، ص ٥١٩ .
٢٤٨- الامام الصادق والمذاهب الاربعة ، ج ١، ص ٢٣٤ .
٢٤٩- همان .
٢٥٠- همان .
٢٥١- حشر / ٧ .
٢٥٢- آل عمران / ١٩ .
٢٥٣- نجم / ٣ - ٤ .
٢٥٤- فتح / ٢٨ .
٢٥٥- آل عمران / ١٣٢ .
٢٥٦- اسراء / ١٥ .
٢٥٧- نساء / ١٤ .
٢٥٨- حجرات / ١ .
٢٥٩- حشر / ٧ .
٢٦٠- ترمذى ، صحيح ، ج ٥ ، ص ٢٩٦، ح ٣٧٩٦، مناقب على عليه السّلام .
اين روايت تقريبا با همين مضمون و با اختلاف كمى در لفظ يا جمله((وهو ولى كلّ مؤ من بعدى))در كتابهاى مسند امام احمد بن حنبل (ج ٥، ص ٦٠٦، ح ١٩٤٢٦ وج ٦، ص ٤٨٩، ح ٢٢٥٠٣). مسند ابوداوود طيالسى (ج ٣، ص ١١١ و ج ١١، ص ٣٦٠). حلية الاولياء از ابونعيم (ج ٦، ص ٢٩٤). خصايص اميرالمؤ منين از نسائى (ج ١٦، ص ١٧). الرياض النضرة از محب طبرى (ج ٢، ص ٢٢٥). كنزالعمال متقى هندى (ج ١٣، ص ١٤٢، ح ٣٦٤٤٤ و ج ١١، ص ٥٩٩، ح ٣٢٨٨٣ و ص ٦٠٧، ح ٣٢٩٣٨ و ص ٦٠٨، ح ٣٢٩٤٠، ٣٢٩٤١ و ٣٢٩٤٢). مجمع الزوايد هيثمى (ج ٩، ص ١٢٨). تاريخ بغداد از خطيب بغدادى (ج ٤ ، ص ٣٣٩). اُسد الغابة ابن اثير (ج ٤، ص ٢٧). و اصابه ابن حجر (ج ٦، قسم ١، ص ٣٢٥) و مستدرك الصحيحين (ج ٣، ص ١١٠) . نيز روايت شده است . و حاكم بعد از نقل حديث ، مى گويد اين حديث به شرط مسلم صحيح است .
٢٦١- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٢٨ .
٢٦٢- الرياض النضرة ، ج ١، ص ٢٠٠ .
٢٦٣- در ملاحظه شود.
٢٦٤- مستدرك ، ج ٣، ص ١١٩ .
٢٦٥- تاريخ بغداد، ج ١٤، ص ٣٢١ . و در ادامه حديث اين جمله را نيز روايت مى كند((ولن يفترقا حتى يردا على الحوض يوم القيامة))و آن دو (على و حق ) از هم جدا نمى شوند تا روز قيامت در نزد حوض كوثر به من ملحق شوند.
٢٦٦- مجمع الزوايد، ج ٧، ص ٢٣٤ و ٢٣٥ .
٢٦٧- كنوز الحقايق ، طبع شده در هامش الجامع الصغير، ج ١، ص ١٢١ (با اندك اختلاف در لفظ حديث ) .
٢٦٨- كنز العمال ، ج ١١، ص ٦٢١، ح ٣٣٠١٨ (با كمى اختلاف در لفظ) .
٢٦٩- مستدرك ، ج ٣، ص ١٢٤ .
٢٧٠- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٣ .
٢٧١- الصواعق المحرقه ، ص ٧٤ و ٧٥ .
٢٧٢- آل عمران / ٦١ .
٢٧٣- محاسن بيهقى ، ج ١، ص ٣٩ .
٢٧٤- الفصول المهمة ، ص ١٧٣ .
٢٧٥- صبحى صالح ، نهج البلاغة ، ص ٤٧، خطبه ٢ .
٢٧٦- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج ١، ص ١٤٠ .
٢٧٧- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، ص ٤٧، خطبه ٢ .
٢٧٨- همان ، ص ٣٥٧ ، خطبه ٢٣٩ .
٢٧٩- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج ١٣، ص ٣١٧ .
٢٨٠- صبحى صالح ، نهج البلاغة ، ص ٢١٥، خطبه ١٥٤ .
٢٨١- ينابيع المودة ، ص ٤٩٩ .
٢٨٢- الفقه على المذاهب الاربعة ، ج ٤، ص ٢٥٧ .
٢٨٣- الفقه على المذاهب الاربعة ، ج ١، ص ٢٢٠ .
٢٨٤- الهداية فى شرح البداية ، ج ١، ص ٩٥ .
٢٨٥- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، كتاب ٢١٠ .
٢٨٦- نمل / ٨٠ .
٢٨٧- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج ١١، ص ٤٧ .
٢٨٨- نمل / ٨٠ - ٨١ .
٢٨٩- تفسير كبير، ج ٢٤، ص ٢١٦ .
٢٩٠- تفسير جلالين ، ص ٥٠٨ .
٢٩١- فاطر / ٢٢ .
٢٩٢- تفسير جلالين ، ص ٥٧٧ .
٢٩٣- تفسير كبير، ج ٢٦، ص ١٨ .
٢٩٤- قصص / ٥٦ .
٢٩٥- اسراء / ١٥ .
٢٩٦- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج ١١، ص ٤٧ .
٢٩٧- همان ، ص ٤٨ .
٢٩٨- شيخ المضيرة ابوهريره ، ص ١٣٥ .
٢٩٩- همان ، ص ١٤٣ .
٣٠٠- اضواء على السنة المحمديه ، ص ٢٠٠ .
٣٠١- اضواء على السنة المحمديه ، ص ٢٩٤ .
٣٠٢- همان .
٣٠٣- هدى السارى ، ج ٢، ص ٢٦٠. تاريخ بغداد، ج ٢، ص ١١ .
٣٠٤- اضواء على السنة المحمدية ، ص ٣١١ .
٣٠٥- ذخائر العقبى ، ص ١١٥ .
٣٠٦- ((مرسله))به احاديثى گفته مى شود كه سند آنها تا به شخصى كه روايات از آن نقل شده است ، متّصل نباشد و يك راوى يا بيشتر از سند ساقط شده باشد .
٣٠٧- الفصول المهمة ، ص ٢٥٤. ينابيع المودة ، ص ٣٦٤ .
٣٠٨- معرفة علوم الحديث ، ص ٥٥ .
٣٠٩- الا مام الصادق والمذاهب الاربعة ، ج ٣، ص ٢٧ .
٣١٠- حجرات / ١٤ .
٣١١- حجرات / ١٥ .
٣١٢- اصل الشيعة واصولها، ص ١٢١ .
٣١٣- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، خطبه اوّل ، ص ٣٩ .
٣١٤- كهف / ١١٠ .
٣١٥- بينه / ٥ .
٣١٦- انعام / ٥٧ .
٣١٧- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، خطبه ٤٠ .
٣١٨- مثنوى معنوى ، دفتر چهارم ، ص ٢٢٨ .
٣١٩- نساء / ١٢٦ .
٣٢٠- مائده / ٣٥ .
٣٢١- محدّث قمى ، مفاتيح الجنان ، دعاى توسل .
٣٢٢- سعدى ، گلستان ، باب اول در سيرت پادشاهان ، با مقدمه عباس اقبال آشتيانى ، انتشارات : دنياى كتاب ، ص ١٢٤ .
٣٢٣- انعام / ١٠٣ .
٣٢٤- اعراف / ١٤٣ .
٣٢٥- حج / ٧٣ .
٣٢٦- مائده / ٦٤ .
٣٢٧- الرحمن / ٢٦ - ٢٧ .
٣٢٨- طه / ٥ .
٣٢٩- فجر / ٢٢ .
٣٣٠- قيامت / ٢٣ .
٣٣١- اسراء / ٧٢ .
٣٣٢- شهرستانى ، ملل ونحل ، ج ١، ص ١٦٦. صدوق ، توحيد، باب نفى جبروتفويض ، ص ٣٦٠، حديث ٨ .
٣٣٣- حكيم ، ملاهادى سبزوارى ، شرح دعاى صباح ، ١٣٧. بحارالا نوار، ج ٧٢ ، ص ٣٠ .
٣٣٤- تفسيرالميزان ، ج ١، ص ٩٧. كشف المراد، ص ٢٤٦ .
٣٣٥- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، حكمت ٧٨ .
٣٣٦- انسان / ٣ .
٣٣٧- مريم / ٦٣ .
٣٣٨- نحل / ٩٧ .
٣٣٩- نجم / ٣٩ .
٣٤٠- مدثر / ٣٨ .
٣٤١- مؤ منون / ١١٥ .
٣٤٢- انبياء / ١٦ .
٣٤٣- ذاريات / ٥٦ .
٣٤٤- حديد / ٢٥ .
٣٤٥- جمعه / ٢ .
٣٤٦- تفسير نمونه ، ج ١، ص ٤٤٠ .
٣٤٧- انعام / ٩٠ .
٣٤٨- زمر / ٣٧ .
٣٤٩- نساء / ٦٤ .
٣٥٠- نساء / ١٦٥ .
٣٥١- احزاب / ٢١ .
٣٥٢- انبياء / ١٠٧ .
٣٥٣- آل عمران / ٣٢ .
٣٥٤- آل عمران / ٣١.
٣٥٥- حشر / ٧.
٣٥٦- جمعه / ٤ .
٣٥٧- فواتح الرحموت (چاپ شده در حاشيه كتاب المستصفى )، ج ٢ ، ص ٩٧ .
٣٥٨- نحل / ١٠٦ .
٣٥٩- فصلت / ٤٢ .
٣٦٠- نجم / ٢ .
٣٦١- فواتح الرحموت ، چاپ شده در حاشيه المستصفى ، ح ٢، ص ٢٢٨ - ٢٣٠ .
٣٦٢- عنكبوت / ٣٨ .
٣٦٣- كهف / ١٠٤ .
٣٦٤- مائده / ٦٧ .
٣٦٥- تفسير كبير، ج ١٢، ص ٥٠ .
٣٦٦- مائده / ٦٧ .
٣٦٧- هود / ١٢ .
٣٦٨- طه / ١٢١ .
٣٦٩- بقره / ٣٧ .
٣٧٠- طه / ١١٨ - ١١٩ .
٣٧١- بقره / ٢٥٦ .
٣٧٢- نمل / ٦٥ .
٣٧٣- جن / ٢٦ - ٢٧ .
٣٧٤- احمد بن حنبل ، مسند، ج ١ ، ص ٥٨١، ح ٣٣٠٠ .
٣٧٥- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ٢٤٦ .
٣٧٦- مرقاة المفاتيح ، ج ٥، ص ٤٨١ .
٣٧٧- مجمع الزوايد، ج ٨، ص ٢٨٤ .
٣٧٨- مسلم ، صحيح ، ج ١٨، بشرح نووى ، ص ٨٠ .
٣٧٩- در روايات اهل تسنن اسم((دجال))، مسيح است . رجوع شود به صحيح مسلم ، باب الاسراءبرسول اللّه (تحت عنوان ذكرالمسيح بن مريم عليه السّلام والمسيح الدجال )، ج ٢، بشرح نووى ، ص ٢٣٣.
٣٨٠- مجله المنار، ش ١٩، ص ٩٩ - ١٠٠ (به نقل از: كتاب اضواءٌ على السنة المحمديه ، ص ١٨٣ و ١٨٤) .
٣٨١- قصص / ٧ .
٣٨٢- مائده / ٦٧ .
٣٨٣- اسباب النزول ، ص ١٣٥ .
٣٨٤- تفسير كبير، ج ١٢، ص ٤٩. همچنين سيوطى در تفسير الدرالمنثور (ج ٢ ، ص ٢٩٨). سيد رشيد رضا در تفسير المنار(ج ٦، ص ٤٦٣). حافظ سليمان حنفى قندوزى در ينابيع المودة (ص ١٢٠) و ابن صباغ مالكى در الفصول المهمه (ص ‍ ٤٢) و غير ايشان رواياتى را دال بر اينكه اين آيه در روز غدير خم و در رابطه با على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده است ، نقل نموده اند.
٣٨٥- الغدير، ج ١، ص ١٤ - ٦١.
٣٨٦- همان ، ج ١، ص ٦٢ - ٧٢.
٣٨٧- اسنى المطالب ، ص ٤٨.
٣٨٨- ر . ك : حاشيه احقاق الحق ، ج ٢، ص ٤٢٣. الغدير، ج ١، ص ١٥٢ .
٣٨٩- ر . ك : حاشيه الغدير، ج ١، ص ١٤ .
٣٩٠- مناقب ابن شهراشوب ، ج ٣، ص ٢٥ .
٣٩١- تهذيب التهذيب ، ج ٧ ، ص ٣٣٧ .
٣٩٢- فتح البارى ، ج ٨، ص ٧٦ .
٣٩٣- فضايل الخمسة عن صحاح الستة ، ج ١، ص ٤٤٣ و ٤٤٤ .
٣٩٤- مائده / ٦٧ .
٣٩٥- مائده / ٣ .
٣٩٦- ر . ك : تفسير الدرالمنثور، ج ٢، ص ٢٥٩. و تاريخ بغداد، ج ٨، ص ٢٩٠ .
٣٩٧- ابن حجر در الصواعق المحرقة ، بعد از نقل حديث مشتمل بر جمله فوق مى گويد:((اين حديث را طبرانى و غير او نيز باسند صحيح نقل كرده اند. كنزالعمال در جلداول ، ، ش ٩٥٨ نيز نقل كرده است)).
٣٩٨- كنزالعمال ، ج ١، ص ١٨٧ . طبرانى نيز روايت نموده در كبير از ابى الطفيل از زيد بن ارقم و هيثمى در مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٦٣ .
٣٩٩- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٦٤ و از طبرانى نيز نقل نموده كه او نيز حديث را روايت كرده است ، متقى در كنزالعمال ، ج ١، ص ١٨٨، ح ٩٥٨ نيز اين حديث را آورده است .
٤٠٠- الاصابة ، ج ١، قسم ١ ، ص ٥٧. اُسدالغابة ، ج ١ ، ص ٣٦٧ .
٤٠١- فيض القدير، ج ١، ص ٢١٧ در شرح و الصواعق المحرقة ، ص ٢٦ و همچنين (طبق نقل الغدير، ج ١، ص ٢٧٠) اين مطلب در مناقب طبرى مشهور به خليلى نيز آمده است .
٤٠٢- مسند، ج ٤، ص ٢٨١ .
٤٠٣- تاريخ بغداد، ج ٨، ص ٢٩٠ .
٤٠٤- نور الابصار، ص ٧٨ .
٤٠٥- فيض القدير، ج ٦ ، ص ٢١٧ .
٤٠٦- تذكرة الخواص ، ص ٣ .
٤٠٧- تفسير المنار، ج ٦، ص ٤٦٤ .
٤٠٨- الفصول المهمة ، ص ٤٢ .
٤٠٩- السيرة الحلبية ، ج ٣، ص ٣٠٨ .
٤١٠- معارج / ١ .
٤١١- فضايل الخمسة عن صحاح الستة ، ج ١، ص ٤٤٤ - ٤٤٨ .
٤١٢- الفصول المهمة ، ص ٤٢ .
٤١٣- النهاية ، ج ٥ ، ص ٢٢٨ .
٤١٤- محمَّد / ١١ .
٤١٥- النهاية ، ج ٥، ص ٢٢٨ .
٤١٦- فتح / ٢٩ .
٤١٧- توبه / ٧١ .
٤١٨- النهايه ، ج ٥، ص ٢٢٨ .
٤١٩- النهايه ، ج ٥، ص ٢٢٨ .
٤٢٠- هم پيمان .
٤٢١- به نقل از: الصوارم المهرقة ، ص ١٧٧ .
٤٢٢- الصوارم المهرقة ، ص ١٧٧ .
٤٢٣- شرح نهج البلاغه ، ج ٦، ص ١٦٧ .
٤٢٤- الغدير، ج ١، ص ١٥٩ - ١٦٣ .
٤٢٥- ر . ك : الغدير، ج ١، ص ١٥٩ - ١٩٦ .
٤٢٦- تذكرة الخواص ، ص ٢٨ و ٢٩ .
٤٢٧- الاصابة ، ج ٤ ، قسم ١، ص ١١٩ و ج ٧، قسم ١ ، ص ١٥٦ .
٤٢٨- مسند، ج ١، ص ١٩١، ح ٩٦٤ (در ج ١، ص ١٨٩، ح ٩٥٣، اين خبر را از سعيد بن وهب و زيد بن يشيع و در ج ٥، ص ‍ ٤٩٨، ح ١٨٨١٥، از ابى طفيل نيز نقل مى نمايد) .
٤٢٩- اسدالغابه ، ج ١، ص ٦٩، ح ٣٦ .
٤٣٠- فرائد السمطين ، ج ٤، ص ٢٨ .
٤٣١- مناقب ، ص ٢١ .
٤٣٢- فرائد السمطين ، ج ١، ص ٦٨، ح ٣٤ .
٤٣٣- اسنى المطالب فى مناقب على بن ابى طالب ، ص ٥٠ .
٤٣٤- ينابيع المودة ، ص ٤٨٢ .
٤٣٥- كتاب سليم بن قيس هلالى ، ص ٢٠٨ .
٤٣٦- صحيح ابن ماجه ، ج ١، ص ١١، ح ١٢١ .
٤٣٧- فرائد السمطين ، ج ١، ص ٦٢، ح ٢٩ .
٤٣٨- مناقب حنفى ، ١٣٤ . تذكرة الخواص ، ٨٤ .
٤٣٩- تفسير كبير، ج ١١، ص ١٣٩ .
٤٤٠- ج ٢، ص ٥٩ .
٤٤١- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٢١ و ١٢٨. الرياض النضرة ، ج ٢ ، ص ٢٢٠ . و كنز العمّال ، ج ١١، ص ٦١٤، ح ٣٢٩٧٣ .
٤٤٢- ينابيع المودة ، ص ٤٨٧ .
٤٤٣- به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ٦، ص ٣٧٦ .
٤٤٤- دوازدهم يا چهاردهم و همچنين سال ٩٤ هجرى نيز ذكر شده است .
٤٤٥- بعضى اول رجب هم نوشته اند .
٤٤٦- بعضى هم سال ٨٢ هجرى نوشته اند، چنانكه در بعضى از اقوال روز ولادت آن بزرگوار نيز غرّه رجب گفته شده است .
٤٤٧- الملل و النحل ، ج ١، ص ١٦٩ .
٤٤٨- بقره / ٢٠ .
٤٤٩- انفال / ٣٣ .
٤٥٠- انبياء / ١٠٧ .
٤٥١- مثنوى معنوى ، ص ٢ .
٤٥٢- ينابيع المودة ، ص ٤٩٤ .
٤٥٣- اضواء على السنة المحمدية ، ص ٢٣٢ .
٤٥٤- ذخائرالعقبى ، ص ١٣٦ .
٤٥٥- اضواء على السنة المحمديّه ، ص ٢٣٣ .
٤٥٦- اضواء على السنة المحمديه ، ص ٢٣٣ .
٤٥٧- مقدمه ابن خلدون ، ص ٣١٣ به نقل از اضواء على السنة المحمديه ، ص ٢٣٢ .
٤٥٨- بخارى ، ج ٤، ص ٢١٠ .
٤٥٩- نجم / ٣ - ٤ .
٤٦٠- فيض القدير، ج ٤، ص ٤٢١ .
٤٦١- روايت مذكور با همين الفاظ يا با مقدارى تفاوت كه مخلّ به معناى آن نيست ، در كتابهاى خصائص نسائى (ص ٢٥)، صحيح بخارى (كتاب نكاح ، باب دفاع مرد از دخترش ، مسند احمد ابن حنبل (ج ٥، ص ٤٢٣، ح ١٨٤٢٨ با اندكى اختلاف در لفظ حديث و ص ٤٢٧، ح ١٨٤٣٢). حلية الاولياء (ج ٢، ص ٤٠)، صحيح مسلم (كتاب فضايل صحابه ، باب فضايل فاطمه عليها السّلام )، صحيح ترمذى (ج ٥، ص ٣٦٠، ح ٣٩٦١)، مستدرك الصحيحين (ج ٣، ص ١٥٩) والامامة والسياسة ، تاءليف ابن قتيبه (ج ١، ص ١٤) نيز روايت شده است .
٤٦٢- مستدرك الصحيحين ، ج ٣، ص ١٥٣.
٤٦٣- اين روايت را ابن اثير در اُسدالغابة (ج ٥، ص ٥٢٢)، ابن حجر در اصابه (ج ٨، ص ١٥٩) و تهذيب التهذيب (ج ١٢، ص ‍ ٤٤١). متقى در كنزالعمال (ج ١٢، ص ١١١، ح ٣٤٢٣٧ و ٣٤٢٣٨). ذهبى در ميزان الاعتدال (ج ٢، ص ٤٩٢، ح ٤٥٦٠) در حالى كه اعتراف به صحت حديث هم نموده است و محب طبرى در ذخائرالعقبى (ص ٣٩) با كمى اختلاف در لفظ نيز نقل نموده اند.
٤٦٤- صبحى صالح ، نهج البلاغه خطبه ٢٠٢، ص ٣١٩.
٤٦٥- فواتح الرحموت (طبع شده در حاشيه كتاب المستصفى ) ج ٢، ص ٢٢٨ .
٤٦٦- كنوز الحقايق (طبع شده در هامش الجامع الصغير)، ج ١، ص ٨٠.
٤٦٧- تاريخ بغداد، ج ٢، ص ٨٨ .
٤٦٨- الرياض النضرة ، ج ٢، ص ٢٥٤. دخاير العقبى ، ص ٧٧ .
٤٦٩- كنزالعمّال ، ج ١١، ص ٦٢٠ .
٤٧٠- ر . ك : به ص ٢٧٤ همين كتاب .
٤٧١- صحيح ، ج ٥، ص ٢٩٧، ح ٣٧٩٨ (با اختلاف در لفظ حديث ).
٤٧٢- مستدرك ، ج ٣، ص ١١٩ - ١٢٤ (با اختلاف در لفظ حديث ).
٤٧٣- تاريخ بغداد، ج ١٤، ص ٣٢١ .
٤٧٤- مجمع الزوايد، ج ٧، ص ٢٣٥ و ٢٤٣ .
٤٧٥- كنوز الحقايق ، (طبع شده در هامش الجامع الصغير) ج ١، ص ١٢١، (با اندكى اختلاف در لفظ حديث ).
٤٧٦- كنزالعمال ، ج ١١، ص ٦٢١، ح ٣٣٠١٨ (با كمى اختلاف در لفظ حديث ) .
٤٧٧- مستدرك ، ج ٣، ص ١٢٤ .
٤٧٨- فيض القدير، ج ٤، ص ٣٥٦ .
٤٧٩- كنزالعمال ، ج ١١، ص ٦٠٣، ح ٣٢٩١٢ .
٤٨٠- مجمع الزوايد، ج ٩، ص ١٣٤ .
٤٨١- الصواعق المحرقه ، ص ٧٤ و ٧٥ .
٤٨٢- نورالابصار، ص ٨٠ .
٤٨٣- توبه / ٣٤ .
٤٨٤- مقدمه كتاب فدك ، ص ٧ و ٨ .
٤٨٥- شيخ المضيره ابوهريره ، پاورقى ، ص ١٦٩ .
٤٨٦- وافى ، ج ٥ ، ص ٢٧٤ .
٤٨٧- علم اليقين ، ص ١٣٠ .
٤٨٨- البيان فى تفسير القرآن ، ص ٢١٨ .
٤٨٩- آل عمران / ٥ .
٤٩٠- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، خطبه ١٠٩، ص ١٥٨ .
٤٩١- همان ، خطبه ١٩٨، ص ٣١٢ .
٤٩٢- مائده / ٦٤ .
٤٩٣- مائده / ٦٤ .
٤٩٤- مائده / ٦٤ .
٤٩٥- الرحمن / ٢٩ .
٤٩٦- رعد / ٣٩ .
٤٩٧- رعد / ١١ .
٤٩٨- اعراف / ٩٦ .
٤٩٩- الدرالمنثور، ج ٤ ، ص ٦٦ .
٥٠٠- مستدرك الصحيحين ، ج ١، ص ٤٩٣ .
٥٠١- همان .
٥٠٢- تفسير فخر رازى ، ج ١٩، ص ٦٦ .
٥٠٣- الوشيعة فى نقد عقايد الشيعة ، ص ١٠٤ .
٥٠٤- محمد / ٢٤ .
٥٠٥- تفسير فخررازى ، ج ١٩ ، ص ٦٥ .
٥٠٦- الرحمن / ٢٩ .
٥٠٧- رعد / ٣٩ .
٥٠٨- عقايد صدوق (طبع شده در ذيل شرح باب حادى عشر)، ص ٧٣ .
٥٠٩- الملل و النحل ، ج ١، ص ١٦٠ .
٥١٠- نحل / ١٠٦ .
٥١١- آل عمران / ٢٨ .
٥١٢- المحصل ، ج ٨، ص ١٣ .
٥١٣- حشر / ٧ .
٥١٤- مائده / ٣ .
٥١٥- مائده / ٤٤، ٤٥ و ٤٧ .
٥١٦- مائده / ٤٤، ٤٥ و ٤٧ .
٥١٧- مائده / ٤٤، ٤٥ و ٤٧ .
٥١٨- بقره / ٢٢٩ .
٥١٩- الصواعق المحرقة ، ص ٨٧ . ينابيع المودة ، ص ٧ .
٥٢٠- احزاب / ٥٦ .
٥٢١- الدرّ المنثور، ج ٢٥، ص ٢٢٧ .
٥٢٢- روايات در اين مورد با الفاظ مختلف نقل شده ، ولى داراى تواتر معنوى هستند، چون همه مفيد يك مطلب مى باشند؛ در صحيح بخارى (كتاب دعوات ، باب صلوات بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و در كتاب تفسير (باب تفسير آيه مباركه فوق ) همچنين در كتاب ادب المفرد (ص ٩٣)، صحيح مسلم (كتاب صلاة ، باب صلوات بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از تشهد)، صحيح نسائى (ج ٣، ص ٤٧)، صحيح ابن ماجه (ج ١، ص ٢٩٣، ح ٩٠٤)، حلية الاولياء (ج ٤، ص ٢٧١)، فتح البارى فى شرح البخارى (ج ١٣، ص ٤١٠)، مستدرك الصحيحين (ج ١، ص ٢٦٩). سنن بيهقى (ج ٢ ، ص ١٤٧ و ٢٧٩)، تفسير ابن جرير (ج ١، ص ٣١). مسند احمد بن حنبل ، ج ٣، ص ٤٤٣، ش ١١٠٤١ وج ٥، ص ٢٩٠، ش ١٧٦٣٨ وج ٦، ص ٣٦٨، ش ٢١٨٤٧ سنن دارقطنى (ج ١، ص ٣٥٤)، مسند شافعى (ص ٢٣)، تاريخ بغداد (ج ١٤، ص ٣٠٣)، كنز العمال (ج ١، ص ٤٩٢، ح ٢١٦٩ و ص ‍ ٤٦٥، ح ٢١٨٣، ٢١٨٤، ٢١٨٥ و ص ٤٩٦، ح ٢١٨٧) نقل شده اند و مفاد همه ، عبارت است از اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هر وقت بر من صلوات و درود فرستاديد، بعد از بردن نام من ، بر آل من نيز صلوات و درود بفرستيد و بگوييد:((اللهم صلّ على محمد و على آل محمد))تا آخر حديث .
٥٢٣- احزاب / ٥٦ .
٥٢٤- الصواعق المحرقه ، ص ٨٧ .
٥٢٥- ينابيع المودة ، ص ٩ .
٥٢٦- الفقه على المذاهب الاربعة ، ج ١، ص ٢٤٢ - ٢٤٨ .
٥٢٧- مستدرك الصحيحين ، ج ٣ ، ص ١٦٠ .
٥٢٨- استيعاب ، ج ٢، ص ٧٥١ .
٥٢٩- حلية الاولياء، ج ٢، ص ٤١ .
٥٣٠- تلخيص الحبير، ج ٤، ص ١٩٠، ح ٢٠٩٨ .
٥٣١- استيعاب در حاشيه اصابة ، ج ١، ص ٢ .
٥٣٢- اسد الغابة ، ج ١، ص ٣ .
٥٣٣- الاصابة ، ج ١، ص ١٧ - ١٩ .
٥٣٤- الاصابة ، ج ١، ص ١٧ - ١٩ .
٥٣٥- الاصابة ، ج ١، ص ١٧ - ١٩ .
٥٣٦- ر. ك : قرآن كريم ، سوره توبه ، ٤٤.
٥٣٧- تفسر المنار، ج ١٠، ٤٦٧.٣ - همان ، ٤٧١ .٤ - همان ، ٤٧١ .
٥٣٨- تفسر المنار، ج ١٠، ٤٦٧.٣ - همان ، ٤٧١ .٤ - همان ، ٤٧١ .
٥٣٩- همان ، ٤٧٣ .٦ - همان ، ٤٧٤ .
٥٤٠- همان ، ٤٧٥.
٥٤١- همان ، ٤٧٧.
٥٤٢- همان ، ٤٧٦.
٥٤٣- همان ، ٤٧٩.٥ - همان ، ٤٨١.٦ - همان ، ٤٨٥ و ٥٧٤.
٥٤٤- همان ، ٤٧٩.٥ - همان ، ٤٨١.٦ - همان ، ٤٨٥ و ٥٧٤.
٥٤٥- همان ، ٤٧٩.٥ - همان ، ٤٨١.٦ - همان ، ٤٨٥ و ٥٧٤.
٥٤٦- همان ، ٤٧٩.٥ - همان ، ٤٨١.٦ - همان ، ٤٨٥ و ٥٧٤.
٥٤٧- همان ، ٤٧٩.٥ - همان ، ٤٨١.٦ - همان ، ٤٨٥ و ٥٧٤.
٥٤٨- همان ، ٤٨٥ .٨ - همان ، ٤٨٧ .٩ - همان ، ٥١٦ .
٥٤٩- همان ، ٥٢٢ .٢ - همان ، ٥٢٥ .٣ - همان ، ٥٢٨ - ٥٣٢ .
٥٥٠- همان ، ٥٢٢ .٢ - همان ، ٥٢٥ .٣ - همان ، ٥٢٨ - ٥٣٢ .
٥٥١- همان ، ٥٢٢ .٢ - همان ، ٥٢٥ .٣ - همان ، ٥٢٨ - ٥٣٢ .
٥٥٢- همان ، ٥٣٣ .٥ - همان ، ٥٢٧ .٦ - همان ، ٥٣٩ .
٥٥٣- همان ، ٥٣٣ .٥ - همان ، ٥٢٧ .٦ - همان ، ٥٣٩ .
٥٥٤- همان ، ٥٣٣ .٥ - همان ، ٥٢٧ .٦ - همان ، ٥٣٩ .
٥٥٥- همان ، ٥٣٣ .٥ - همان ، ٥٢٧ .٦ - همان ، ٥٣٩ .
٥٥٦- همان ، ٥٣٣ .٥ - همان ، ٥٢٧ .٦ - همان ، ٥٣٩ .
٥٥٧- توبه / ٦٧.٨ - همان ، ٥٤٩.٩ - همان ، ٥٥١ و ٥٥٥.
٥٥٨- ٥٥٨ .٢ - ٥٦٣ .٣ - ٦٦٦ .
٥٥٩- ٥٥٨ .٢ - ٥٦٣ .٣ - ٦٦٦ .
٥٦٠- ٥٥٨ .٢ - ٥٦٣ .٣ - ٦٦٦ .
٥٦١- ٥٦٩ .٥ - ٥٧٢ .٦ - ٥٧٣ .
٥٦٢- ٥٦٩ .٥ - ٥٧٢ .٦ - ٥٧٣ .
٥٦٣- ٥٦٩ .٥ - ٥٧٢ .٦ - ٥٧٣ .
٥٦٤- ٥٦٩ .٥ - ٥٧٢ .٦ - ٥٧٣ .
٥٦٥- ٥٨١ .٨ - ٥٨٣ .
٥٦٦- اضواء على السنة المحمدية ، ص ٣٥٦ - ٣٥٨ .
٥٦٧- نساء / ١٢٥ .
٥٦٨- انبياء / ١٠٤ .
٥٦٩- مائده / ١١٧ - ١١٨.
٥٧٠- صحيح بخارى ، ج ٤، ص ١١٠ .
٥٧١- مريم / ١٦.
٥٧٢- صحيح بخارى ، ج ٤، ص ١٤٢ .
٥٧٣- همان ، ج ٥، ص ١٩١.
٥٧٤- نووى در شرح مى گويد: مراد از استحباب تطويل غرّه آن است كه در وضو مقدارى از جلو سر شسته شود تا يقين حاصل گردد كه همه صورت شسته شده است و مراد از استحباب تطويل تحجيل شستن بالاى مرفقين و كعبين مى باشد، (صحيح مسلم ، شرح نووى ، ج ٣، ص ١٣٤).
٥٧٥- همچنين ترمذى در صحيح ، (ج ٥ ، ص ٤، ح ٣٢١٥ و٣٢١٦، با سندى غير از سند اول )، و نسائى در صحيح (ج ٤، ص ‍ ١١٧) و ابن ماجه در صحيح ، (ج ٢، ابواب مناسك ، ص ١٠١٦، ح ٣٠٥٧) نيز روايت مذكور را نقل نموده اند.
٥٧٦- حجرات / ١٣ .
٥٧٧- مسد / ١ .
٥٧٨- زمر / ٩ .
٥٧٩- نساء / ٩٥ .
٥٨٠- واقعه / ١٠ ١١ .
٥٨١- بقره / ٨١ ٨٢.
٥٨٢- جامع بيان العلم ، ص ٨٩ .
٥٨٣- همان ، ص ٩٠ .
٥٨٤- اين حديث گر چه در كتب حديثى اهل سنت مشهور و معروف است ، اما با اغماض از سندش ، آثار جعل و وضع از متن آن پيداست ؛ زيرا طبق نص قرآن كريم ، تنها سنت واجب الاتباع ، سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است و اگر خلفاى راشدين بعد از آن حضرت ، پيرو سنت او بودند، مسلماً اطاعت ازآنان واجب خواهد بود، امااگر خودسنتى در قبال سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ابداع كردند، اينجا امر داير مى شود بين اطاعت از سنت پيامبر، يا اطاعت از سنت خليفه آن حضرت ، و چون سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از پشتوانه((وحى))برخوردار مى باشد، يقيناً مطابق اراده و خواست خداوند بوده و از خطا و اشتباه نيز مصون است ، بنابر اين نه تنها اولويت پيدا مى كند، بلكه اطاعت از آن واجب مى شود و سنت غير از سنت او، به هيچ عنوان نمى تواند در قبال روش آن حضرت عرض اندام نمايد؛ و به خاطر همين جهت است كه وقتى بعد از فوت عمر، به على عليه السّلام پيشنهاد خلافت داده شد به شرط آنكه به سيره پيامبر و سيره ابى بكر و عمر عمل كند، در جواب فرمود:((من فقط به قرآن و سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عمل خواهم كرد)). علاوه بر آنچه گفته شد، ممكن است مراد از خلفاى راشدين امامان دوازده گانه عليهم السّلام باشند؛ زيرا كه طبق دلالت حديث شريف((ثقلين))و ديگر روايات وارده در فضل اهل البيت عليهم السّلام رجوع به آنان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله واجب و لازم است خصوصاً كه در روايات تصريح به اسامى خلفاى راشدين نشده است تا حديث حمل به مصطلح معروف نزد اهل تسنن گردد.
٥٨٥- اعلام الموقعين ، ج ٢، ص ٢٣١ .
٥٨٦- البحر المحيط، ج ٥، ص ٥٢٨ .
٥٨٧- ميزان الاعتدال ، ج ١، ص ٤١٢، ح ١٥١١ و ج ٢، ص ١٠٢، ح ٣٠٠٣ .
٥٨٨- مؤ منون / ٩٩ - ١٠٠.
٥٨٩- النهاية ، ج ٢ ، ص ٢٠٢ .
٥٩٠- بقره / ١٥٦ .
٥٩١- بقره / ٥٥ - ٥٦ .
٥٩٢- بقره / ٧٢ - ٧٣ .
٥٩٣- بقره / ٢٤٣ .
٥٩٤- بقره / ٢٥٩ .
٥٩٥- آل عمران / ٤٩ .
٥٩٦- نهايه ابن اثير، ج ٤، ص ٢٨ (ذيل ماده قذذ)؛ لسان العرب ، ج ١٢، ص ٧٢ (ذيل ماده قذذ).
٥٩٧- نمل / ٨٣ .
٥٩٨- كهف / ٤٧ .
٥٩٩- نساء / ٢٤ .
٦٠٠- از آن جمله مى توان طبرى در تفسير (ج ٥ ، ص ٩)، ابوبكر جصاص حنفى در احكام القرآن (ج ٢، ص ١٤٧)، بيهقى در سنن (ج ٧، ص ٢٠٥)، زمخشرى در كشاف (ج ١، ص ٤٩٨)، قرطبى در تفسير (ج ٥، ص ١٣٠)، فخر رازى درتفسيركبير (ج ١٠، ص ١٤٩)، بيضاوى در تفسير (ج ٢، ص ٧٩)، علاالدين بغدادى در تفسير خازن (ج ١، ص ٣٤٣)، ابن كثير در تفسير (ج ١،ك ص ٤٧٤)، سيوطى در تفسير الدرالمنثور(ج ٢، ص ١٤٠)، ابوالسعود در حاشيه تفسير كبير فخررازى (ج ٣، ص ٢٥١)، شوكانى در تفسير (ج ١، ص ٤٤٩) و سيد محمود آلوسى در تفسير روح المعانى (ج ٥، ص ٥) را نام برد.
٦٠١- صحيح بخارى كتاب نكاح و كتاب توحيد، باب قول اللّه تعالى (هو اللّه الخالق البارئ المصّور...). (حشر / ٢٤) صحيح مسلم (كتاب نكاح ، باب نكاح متعه و كتاب طلاق ، باب حكم عزل )، مسند احمد بن حنبل (ج ٢، ص ٢٤١، ح ٥٧٧٤ و ج ٤، ص ‍ ٣٢٥، ح ١٤٤٢٠ و ص ٣٣٧، ح ١٤٥٠٠) شرح معانى الا ثار (ج ٢، ص ١٤٤ و١٤٦ وج ٣، ص ٢٦)، مسند ابوداوود طيالسى (ج ٧، ص ٢٢٧. وج ٨، ص ٢٤٧)، مسند شافعى (ص ٩٤ و ١٣٢ و ٢١٦)، والاصابة ، ج ٣، قسم ١، ص ١١٤، و ج ٨ ، قسم ١، ص ‍ ١١٣)، سنن بيهقى (ج ٧، باب مايجوزان يكون مهرا، ص ٢٠٦)، تهذيب التهذيب (ج ١٠، ص ٣٧١) و تفسير فخررازى در ذيل آيه متقدمه (ج ١٠، ص ٥٠ و٥٢).
٦٠٢- سنن ، ج ٧، ص ٢٠٦ .
٦٠٣- معانى الا ثار، ج ٢، ص ١٤٤ و١٤٦ .
٦٠٤- تفسير كبير، ج ١٠، ص ٥٠ .
٦٠٥- انعام / ٥٩ .
٦٠٦- نجم / ٣ - ٤ .
٦٠٧- المستصفى من علم الاصول ، ج ٢، ص ٣٥٥ .
٦٠٨- شرح تجريد قوشچى ، ص ٤٨٤ .
٦٠٩- نحل / ٤٣.
٦١٠- حشر / ٧ .
٦١١- انعام / ٥٠ .
٦١٢- اعراف / ٢٠٣ .
٦١٣- يونس / ١٥ .
٦١٤- احقاف / ٩ .
٦١٥- انعام / ١٠٦ .
٦١٦- يونس / ١٠٩ .
٦١٧- احزاب / ٢ .
٦١٨- نجم / ٢٨ .
٦١٩- المعتبر فى شرح المختصر، ص ٦ .
٦٢٠- الذريعة الى اصول الشريعة ، قسمت دوم ، ص ٦٣٠ .
٦٢١- عدة الاصول ، قسمت دوم ، ص ٦٠٢ .
٦٢٢- الذريعة الى اصول الشرعية ، قسمت دوم ، ص ٦٠٤.
٦٢٣- اصول كافى ، ج ١، ص ١٦ .
٦٢٤- حلية الاولياء، ج ٣، ص ١٩٧ .
٦٢٥- الاحكام ، ج ٧، ص ١٧٧ .
٦٢٦- اسراء / ٢٣ .
٦٢٧- فلسفة التشريع الاسلامى ، ص ١٧٤ .
٦٢٨- مدخل الى الفقه الاسلامى ، ص ٨٤ .
٦٢٩- ارشاد الفحول ، ص ٢٤٢ .
٦٣٠- سلّم الوصول ، ص ٣٠٩ .
٦٣١- المدخل الى اصول الفقه ، ص ٢٨٤.
٦٣٢- مصادر التشريع ، ص ٧٣ و ٨٠ .
٦٣٣- همان .
٦٣٤- همان ، ص ٧٤ .
٦٣٥- مدخل الفقه الاسلامى ، ص ٨٥ .
٦٣٦- معجم الادباء، ج ١٥، ص ٥٤ .
٦٣٧- الخطط المقريزيه ، ج ٤، ص ١٤١.
٦٣٨- الامام الصادق والمذاهب الاربعة ، ج ١، ص ١٧٥ - ١٨٠، ج ٣، ص ١٦٤ - ١٦٥ .
٦٣٩- آلوسى ، جلاء العينين ، ص ١٠٧ .
٦٤٠- همان .
٦٤١- ابن جوزى ، تلبيس ابليس ، ص ٨١ .
٦٤٢- رساله القول السديد، ص ٣ .
٦٤٣- دائرة المعارف ، فريد وجدى ، ج ٣، ص ٢٤٧ .
٦٤٤- ميدان الاجتهاد، ص ١٤ .
٦٤٥- ميدان الاجتهاد، ص ١٤.
٦٤٦- خاطرات جمال الدين ، ص ١٧٧ .
٦٤٧- اعلام الاسلام ، ص ٩٩ .
٦٤٨- الوحدة الاسلامية ، ص ٤٥ و ١٣٧.

۱۸