پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 20136
دانلود: 3141

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20136 / دانلود: 3141
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

پيشگوئيهاى امير المؤمنين آنقدر براى هدايت شما رنج ديدم كه از زندگى سير شدم

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ادامه : سوگند به خدا اگر مى توانستم چاره كلام و مراسله شما را بنمايم (به خلافت شما) حاضر نمى شدم ، آن قدر درباره هدايت شما رنج ديدم كه از زندگى خود سير شدم و بالاخره تمام گفتار مرا به استهزاء گرفتيد و به اين وسيله از حق فرار كرديد و به باطلى گرويديد كه خدا دينداران خود را به آن عزيز نفرموده و من مى دانم كه در نتيجه بى توجهى به گفتار من به غير زيان چيز ديگرى برايم نتيجه ندارد، هر وقت شما را به پيكار با دشمن خودتان دعوت كردم زمين گير شديد و از من درخواست تاءخير نموديد مانند كسى كه وام طولانى از كسى گرفته (و اكنون كه هنگام پرداخت رسيده باز هم مهلت ديگرى مى خواهد)

هر گاه در زمستان مى گفتم براى جنگ آماده شويد مى گفتيد: اكنون هوا بسيار سرد است و اگر در تابستان مى گفتم آماده كارزار شويد مى گفتيد: اكنون هوا به شدت گرم است به ما مهلت بده تا گرما برطرف شود! و اين همه براى فرار از بهشت مى باشد، هرگاه شما از گرمى و سردى هوا عاجز باشيد، سوگند به خدا از گرمى شمشير عاجزتر و درمانده تريد، انالله و انا اليه راجعون اى كوفيان به من خبر رسيده كه (يكى از فرماندهان معاويه ) اخوغامد با چهار هزار نفر شبانه به شهر انبار (يكى از شهرهاى عراق است ) يورش برده و اموال آن را به تاراج برده و با آنها مثل كفار برخورد كرده و فرماندار من - حسان - را با عده اى از مردان شايسته و با فضل كه اهل عبادت و شرافت بوده اند كشته است و سپس شهر را غارت كرده است .

خدا همه آنها را در بهشت هاى پرنعمت خود جاى دهد و اطلاع يافته ام عده اى از شامى ها بر زن مسلمان و يا غير مسلمان كه با مسلمانان تعهد دارند وارد شده حجاب او را دريده و مقنعه از سرش گرفته و گوشواره از گوشش ربوده و دست بند خلخال از دست و پا و بازوانش در آورده و او چاره اى نداشته جز اينكه كلمه استرجاع بگويد و مسلمانان را به يارى خود بخواند ولى كسى او را يارى ننمايد و از او فريادرسى نكند. پس اگر مؤمنى بر اين حادثه از غصه جان دهد نزد من مورد ملامت نيست بلكه او نزد من نيكوكار و خوش كردار است شگفت ، تمام شگفت اينجاست كه چگونه اين مردم در پيشبرد باطل خود كوشا و شما از تقويت حق خودتان سستى مى ورزيد، شما را هدف گرفته اند ولى شما آنها را هدف قرار نمى دهيد! با شما مى جنگند ولى شما با آنها پيكار نمى كنيد خداوند نافرمانى مى شود و شما راضى هستيد!

الهى هيچ گاه از خير و خوشى بهره مند نگرديد شما همچون اشتران پراكنده اى هستيد كه ساربانشان را از دست داده هرگاه آنها را از گوشه اى گرد آورند از جاى ديگر متفرق مى شوند.(٢٩٧)

خبرهائى كه حضرت على عليه السّلام از حوادث گذشته و آنچه در قلبها خطور كرده بيان كرده است .آگاهى اميرالمؤمنين از دوست و دشمن خود بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در ميان اصحاب خود نشسته بود كه مردى از شيعيان حضرت وارد شد و گفت : يا اميرالمؤمنين خدا آگاه است كه من شما را دوست دارم در نهان همانگونه كه آشكارا دوست دارم .

حضرت فرمود: راست گفتى ، براى فقر پوششى بردار كه فقر به طرف شيعيان ما سريعتر مى آيد از فرود آمدن سيل به دامنه كوه .

آن مرد با شنيدن اين كلمات ، از شوق گريه كرد و رفت .

يكى از خوارج كه در مجلس حضور داشت به رفيق خود گفت : به خدا قسم تا كنون مانند اين نديده ام ، مردى نزد او آمد و اظهار محبت كرد و او هم تصديق كرد - از قلب او آگاه بود - رفيقش گفت : مساءله اى نيست به هركه بگويند تو را دوست دارم او مى گويد راست مى گوئى .

سپس افزود: عقيده ات در مورد من چيست ، آيا گمان مى كنى من از دوستان او باشم ؟ رفيقش گفت : نه او گفت : الان نزد على مى روم و مانند آنچه آنمرد گفت مى گويم و خواهى ديد كه جواب مرا هم مثل آن مرد مى دهد، اينرا گفت و برخاست و مقابل حضرت آمد و همان كلام را گفت : (من تو را در نهان دوست دارم همچنانكه در آشكارا) حضرت امير عليه السّلام با شنيدن اين سخن نگاه عميقى به او نمود و فرمود: به خدا قسم دروغ گفتى ، نه تو مرا دوست دارى و نه من تو را دوست دارم .

آن مرد منافق براى فريفتن حضرت امير عليه السّلام گريست و گفت : يا اميرالمؤمنين آيا از من اين چنين استقبال مى كنيد در حاليكه خداوند خلاف اينرا مى داند، دستت را بگشا (تا به نشان محبت ) با تو بيعت كنم ! حضرت فرمود: به چه شرط؟ گفت : به آنچه زريق و حبتر (اولى و دومى ) انجام دادند حضرت فرمود: دست بردار لعنت خدا بر آن دو، به خدا كه تو را مى بينم كه در مسير گمراهى كشته شده اى و چهار پايان عراق صورت ترا له كنند به گونه اى كه قوم تو را ترا نشناسند.

چند زمانى نگذشت كه اين مرد همراه خوارج نهروان شورش كرد و كشته شد(٢٩٨)

آگاهى حضرت امير از درون جابر و معجزه حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابر گويد: فرزندى داشتم كه به سختى بيمار بود، از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خواستم براى او دعا نمايد، حضرت فرمود: برو از على بخواه (دعا كند) زيرا من از اويم و او از من است ، با شنيدن اين سخن ترديدى در دلم افتاد، به دنبال حضرت على عليه السّلام رفتم ، گفتند: او در جيانة است ، وقتى نزد او رفتم حضرت مشغول نماز بود، بعد از تمام شدن نماز سلام كردند و سخن حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم را بيان كردند حضرت فرمود: باشد و از جا برخاست و به طرف درخت خرمايى كه آنجا بود رفته ، خطاب به درخت كرده فرمود: اى درخت من كيستم ؟

ناگاه شنيدند از آن درخت صدائى را كه مى گفت : شما اميرالمؤمنين و وصى رسول رب العالمين هستيد، شمائيد نشان بزرگ (خدا) و شمائيد حجت بزرگ (خدا) و ساكت شد! آنگاه حضرت به من توجه نموده فرمود:

اى جابر الان شك تو (در مورد مقام من ) از بين رفت و قلب تو صفا گرفت ، آنچه را ديدى پنهان دار مگر از اهلش(٢٩٩)

آگاهى حضرت از تصميم خلاف مردى بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: اگر مردى مورد اعتمادى را مى يافتم ، توسط او مالى را به شيعيان مدائن مى فرستادم .

يكى از حاضرين با خود گفت : من داوطلب مى شوم وقتى حضرت بر من اعتماد كرد راه كرخه را پيش مى گيرم و به مدائن نمى روم ، سپس نزد حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين من اين اموال را به مدائن مى برم ، حضرت با شنيدن اين سخن متوجه من شده فرمود: دور شو مى خواهى راه كرخه را در پيش گيرى ؟(٣٠٠)

امروز او را پشتيبانى كن تا فردا خلافت را به تو دهد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از رحلت نبى اكرم صلى الله عليه و آله و بيعت مردم با ابوبكر، بنى هاشم نيز به اكراه بيعت كردند و نماند مگر اميرالمؤمنين عليه السّلام طرفداران ابوبكر نزد حضرت در مسجد آمدند و گفتند:

يا على با ابوبكر بيعت كن ، حضرت فرمود:

من از او به خلافت سزاوارترم ، و شما سزاوارتريد به بيعت با من تا با او و سپس ادله خود را ذكر كرد و سخن آنها را باطل نمود.

عمر گفت : يا على آيا تو پيرو خاندان خود نيستى ؟ (نديدى همه آنها بيعت كردند تو هم بيعت كن ) حضرت فرمود: از ايشان بپرسيد، مردم از بنى هاشم كه حاضر بودند پرسيدند آنها گفتند: بيعت ما دليلى بر عليه حضرت على نيست ، به خدا پناه مى بريم از اينكه خود را با او در هجرت و جهاد و منزلت او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله يكسان بدانيم عمر گفت : تو بايد بيعت كنى چه با زور يا با اختيار، بخواهى يا نخواهى رها نمى شوى ! حضرت به او فرمود: بدوش شيرى را كه براى توست نصف آن ، محكم نما براى ابوبكر امروز (خلاف را) تا فردا به تو برگرداند...(٣٠١)

و در خطبه معروف شقشقيه در مورد خلافت ابوبكر فرمود: آن دو نفر (ابوبكر و عمر) چه محكم تقسيم كردند (شير) دو پستان شتر (خلافت )(٣٠٢) را يعنى قسمتى را ابوبكر براى خود برداشت و عمر نيز ياريش نمود تا بعدا خودش سهمى ببرد.

آگاهى حضرت به سخن عمر هنگام مرگ بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام پس از اينكه چرا عمر مرا در شورى قرار داد؟ اگر براى كارى غير از خلافت بود پس عثمان خليفه نيست و اگر براى خلافت بود، پس مرا لايق خلافت مى دانست ، با اين حال چگونه روايت كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت خود را از خلافت خارج نموده و آنها را از آن بى بهره كرده است ؟

آنگاه به عبداللّه پسر عمر فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم بگو پدرت زمانى كه مى خواست از دنيا برود چه گفت : عبداللّه گفت : چون مرا قسم دادى مى گويم ، پدرم گفت : اگر مردم از اصلع قريش (اصلع كسى است كه جلو سر او مو ندارد و از صفات حميده مردان و منظور اميرالمؤمنين است ) پيروى كنند، آنها را به راه روشن هدايت مى كند و كتاب خدا و سنت پيامبر را پياده خواهد كرد.

حضرت فرمود:اى پسر عمر تو چه گفتى ؟ او گويد من به پدرم گفتم :اى پدر چه مانعى دارد كه او را جانشين خود كنى ؟ و سپس عبدالله ساكت شد و ادامه نداد.

حضرت فرمود: عمر چه جوابى داد؟ عبدالله گفت : جوابى داد كه من پنهان مى كنم !

حضرت على عليه السّلام فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يك بار در حيات خود مرا از اين جريان آگاه كرد و يك بار ديگر نيز در خواب همان شبى كه پدرت از دنيا رفت به من خبر داد، و هر كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را در خواب بيند او را ديده است (زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: هر كه مرا ببيند مرا ديده است و شيطان به شكل من در نمى آيد). عبدالله گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به شما چه خبرى داده است ؟

حضرت فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم اى پسر عمر اگر به تو بگويم تصديق مى كنى ؟ در اين هنگام پسر عمر ساكت شد، حضرت فرمود عمر زمانى كه از او پرسيدى چه چيزى مانع توست از خلافت على ؟ او گفت : مانع من آن نوشته اى است كه در كعبه نوشتيم و بر آن تعهد كرديم !!

سپس حضرت امير عليه السّلام به پسر عمر كه ساكت شده بود فرمود: تو را به حق پيامبرت چرا جواب نمى دهى ؟ سليم بن قيس گويد: ديدم گريه راه گلوى عبدالله را گرفته و اشك از چشمانش سرازير بود(٣٠٣) و منظور از صحيفه همان عهدنامه اى بود كه عده اى از منافقين در خانه خدا با هم بستند و تعهد كردند كه حتما به مضمون آن عمل كنند و مضمون آن اين بود كه اگر محمد كشته شود يا بميرد، خلافت را غصب كنند و همديگر را كمك دهند تا مبادا به على عليه السّلام برسد.

آگاهى حضرت امير از سرگذشت خؤ له حنفية بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى ابوبكر بر مسند خلافت تكيه زد، خالد بن وليد و ماءمور جمع آورى زكاة قبيله بنى حنفية كرد، وقتى خالد براى گرفتن زكاة رفت آنها گفتند:

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هر سال مردى را براى جمع آورى زكات نزد ما مى فرستاد، او زكاة را از اعتياد مى گرفت و ميان فقراى ما تقسيم مى كرد تو نيز چنين كن .

خالد (كه دنبال بهانه مى گشت ) به مدينه برگشت و به ابوبكر گفت : اينها زكات نمى دهند! ابوبكر لشكرى را همراه خالد روانه كرد (وقتى به آنها رسيد، آنها تكبير گفتند و به استقبال آمدند، خالد با حيله و به تهمت به آنها حمله كرد و به طمع رسيدن به همسر زيباى رئيس قبيله شوهر او را كشت و همسر او را گرفته و بلافاصله مورد تجاوز قرار داد زنانشان را اسير و به مدينه برگشت .

مالك رئيس مقتول آن قبيله در جاهليت رفيق عمر بود، عمر به ابوبكر گفت : خالد را اول حد زنا بزن به خاطر تجاوز او با همسر مالك و سپس او را براى تقاص مالك بكش .

ابوبكر گفت : خالد ياور ماست و غفلت كرده (٣٠٤) !! (و دو صد افسوس كه احكام الهى و خون و نواميس مردم اينگونه مورد بازيچه قرار گيرد)

اسيران مسلمان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آنگاه اسيران را وارد مسجد كردند يكى از آنان بانوئى بود به نام خؤ لة ، خود را به قبر پيامبر رساند و به آن پناه برد و گريست و گفت :

اى رسول خدا از اعمال اين قوم به تو شكايت مى كنم ، ما را بدون گناه اسير كردند با آنكه ما مسلمانيم !

آنگاه متوجه مردم شد و گفت : اى مردم چرا ما را اسير كرديد؟ با آنكه ما شهادت مى دهيم به لا اله الا اللّه و پيامبرى رسول اللّه صلى الله عليه و آله .

ابوبكر گفت : شما زكاة نداديد

خوله گفت : مساءله آنگونه نيست كه گمان كرده اى و سپس حقيقت را بيان داشت ، آنگاه افزود، بر فرض اينكه مردان ما زكاة ندادند، چرا زنهاى مسلمان اسير شدند؟ (و ما در فصل اول در جريان جنگ جمل ديديم كه حضرت امير عليه السّلام زنهاى مسلمان را به خاطر شورش همسرانشان اسير نكرد زيرا فرمود در منطقه اسلام اينها مسلمانند و ياللاءسف كه در اين واقعه زنهاى مسلمان را چون كنيزان در معرض فروش گذاردند و ساقهاى زنان آزاد را عقب زدند تا آنها را معامله كنند، با اينكه عمر اقرار كرد كه آنها مسلمان بودند و خالد قاتل و زناكار است و ابوبكر نيز اعتراف كرد منتهى براى خالد عذر آورد و حتى حاضر نشد خالد را از فرماندهى عزل كند!)

بارى زنان مسلمان ميان مردم تقسيم شدند، طلحة و خالد بن عنان هر كدام لباسى بر خوله به نشان انتخاب او افكندند.

خوله گفت : نه هرگز، اين امكان نپذيرد، هيچكس مرا در اختيار نگيرد مگر اينكه مرا به سخنى كه هنگام تولد گفته ام خبر دهد.

ابوبكر گفت : او ترسيده و چنين حادثه اى را قبلا نديده ، ابوبكر سخنانى گفت كه بى حاصل بود.

خوله گفت : به خدا قسم من راست مى گويم (در هنگام تولد سخنى گفته ام )

حضرت امير عليه السّلام خوله را نجات داد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در اين ميان ناگاه حضرت على عليه السّلام وارد شد، ايستاد و به مردم و آن زن نگاهى نمود و فرمود: صبر كنيد تا من از حال اين زن بپرسم آنگاه فرمود:

اى خؤ لة گوش كن : وقتى مادرت به تو باردار شد و هنگام زايمان كار بر او سخت شد صدا زد: خدايا مرا از اين مولود به سلامت دار، آن دعا مستجاب شد و او نجات يافت و چون تو را زائيد تو صدا زدى : لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله به زودى مرا شخصيت بزرگى در اختيار خواهد گرفت كه براى او از من فرزندى خواهد بود! مادرت اين سخن را در پاره اى از مس نوشته و در همانجا كه به دنيا آمدى پنهان كرد، هنگام مرگ به تو در آن مورد وصيت كرد و (جايگاه آنرا نشان داد) و تو هنگام اسيرى همتى نداشتى جز آنكه آن لوح را برگيرى ، آنرا گرفتى و به بازوى راستت بستى ، بده آن لوح را كه منم صاحب آن لوح ، منم امير مؤ منان ! و منم پدر آن جوان خوش يمن ، كه نامش محمد است .

خوله با شنيدن سخنان حضرت رو به قبله كرد و گفت : خدايا توئى عطا كننده منان ، به من توفيق شكر اين نعمت را بده كه به من دادى و به هيچكس ندادى مگر آنكه كامل گرداندى .

خدايا تو را به صاحب اين خاك و آنكه به حوادث خبر مى دهد سوگند مى دهم كه فضل خود را بر من كامل گردانى آنگاه آن نوشته را بيرون آورد، ابوبكر لوح را گرفت و عثمان كه بهتر مى خواند آنرا خواند، معلوم شد از آنچه حضرت على عليه السّلام گفته بود كلمه اى كم يا زياد نبود (در روايتى آمده است همگى گفتند: خدا و رسول او راست گفتند آنگاه كه پيامبر فرمود: منم شهر علم و على درب آن شهر است ).

ابوبكر گفت : اى اباالحسن او را بردار، حضرت او را به خانه اسماء فرستاد و چون برادرش آمد (با حضور برادر خوله ) او را عقد نمود (نه به عنوان كنيز) و او به محمد حنفية بادار شد و محمد را به دنيا آورد.(٣٠٥)

گفتگوى حضرت امير با جاثليق يهودى

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سلمان فارسى گويد: مردى به نام جاثليق بزرگ نصارى با عده اى از مسيحيان نزد ابوبكر آمدند و از او سئوالاتى كردند كه از جواب دادن عاجز ماند.

عمر گفت : اى مسيحى از اين كار دست بردار وگرنه خون تو را حلال مى كنيم !! جاثليق گفت : آيا اين عدالت است در مقابل كسى كه براى هدايت آمده ؟ كسى را معرفى كنيد تا من سئوالات خود را از او بپرسم .

در اين ميان حضرت على عليه السّلام وارد شد، مرد نصرانى گفت : آنچه از اين پيرمرد پرسيدم (و او از جواب عاجز ماند) از تو مى پرسم ، آنگاه سئوالات خود را مطرح كرد و گفت : بگو بدانم آيا تو نزد خداوند نيز مؤمنى يا فقط نزد خودت مؤمن هستى ؟ حضرت فرمود: من نزد خداوند مؤمن هستم همچنانكه در عقيده خويش نيز چنين هستم .

جاثليق گفت : از جايگاه خودت در بهشت به من خبر بده ، فرمود: جايگاه من با پيامبر امى در فردوس اعلى است ، در اين شك ندارم و نه در وعده خدايم به آن .

جاثليق گفت : وعده اى كه گفتى از كجا شناختى ؟ فرمود: از كتاب نازل شده و راستگوئى پيامبر مرسل ، پرسيد: صدق پيامبرت را از كجا فهميدى ؟ فرمود: از نشانه هاى واضح و معجزه هاى روشنگر، پرسيد: به من بگو خداوند در كجاست ؟ فرمود: خداوند متعال برتر از جا و مكان است ، او در ازل بود و مكانى نبود، اكنون نيز چنين است و خداوند تغيير نكرده است ، جاثليق سئوالات خود را ادامه داد و در پايان گفت :

اى دانشمند، علت برترى تو بر ديگر مردمى كه از تو ناقصند چيست ؟ حضرت فرمود: به جهت آنچه از دانش خودم به تو خبر دهم از آنچه بوده و خواهد بود! جاثليق گفت : مقدارى از آن بازگو تا ادعاى خودت را برايم ثابت كنى ، حضرت فرمود:

اى مرد مسيحى تو از منزل خود خارج شدى و تظاهر كردى كه دنبال حق و هدايت هستى اما در باطن سفر تو براى هدايت نبود، در خواب مقام مرا به تو نشان دادند و سخن مرا به تو گفتند و تو را از مخالفت با من برحذر داشتند و دستور داده شدى به پيروى من ! جاثليق گفت : به خدا سوگند راست گفتى ، من شهادت مى دهم كه لااله الااللّه و اينكه محمدا رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اينكه تو (يا على ) وصى پيامبر و سزاوارترين مردم به جايگاه او هستى ، آنگاه همراهان او نيز مسلمان شدند.

عمر (كه احساس كرده بود مجلس به ضرر او تمام شد) گفت : اى مرد خداى را شكر كه تو را هدايت كرد ولى بايد بدانى كه علم نبوت در خاندان نبوت است ، اما خلافت براى همان است كه اول بر او سخن گفتى زيرا امت به آن راضى شدند.

عالم مسيحى تازه مسلمان شده گفت : سخنت را فهميدم (منظورت را متوجه شدم ) من بر اعتقاد خود يقين دارم(٣٠٦)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به سارق و سرقت او بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى در زمان حضرت امير عليه السّلام هزار دينار از بيت المال سرقت كرد، هيچكس نيز از آن مطلع نبود، حضرت امير عليه السّلام سلمان را فرستاد تا نزد آن مرد رود و بگويد: مال را برگردان خداوند مى فرمايد: هر كه خيانت كند با آنچه خيانت كرده محشور شود. سلمان نزد دزد آمد و پيغام حضرت را داد.

دزد بى شرم كه سّرش فاش شده بود گفت : جادوى فرزندان عبدالمطلب چه بسيار است ؟! كسى از اين مسئله آگاه نبود سپس افزود:

عجيب تر از آن اينكه روزى على را ديدم كه كمان پيامبر صلى الله عليه و آله را در دست داشت ، من او را مسخره كردم ، ناگاه كمانرا به طرف من انداخت و فرمود: بگير دشمن خدا را، ناگاه آن كمان به صورت اژدهائى شد و به من حمله ور گرديد، او را قسم دادم تا اينكه آنرا گرفت و به شكل اول برگردانيد.(٣٠٧)

مؤ لف گويد: ما در اول كتاب احاديثى را ذكر نموديم كه دلالت بر قدرت اهل البيت عليه السّلام بر كارهائى بس عظيم تر از اينها مى كرد و آنچه خداوند به ديگر انبياء داده است از جمله حضرت موسى كه عصا در دست او اژدها مى شد به ايشان عطا فرموده است .