پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 20154
دانلود: 3141

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20154 / دانلود: 3141
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به بيت المال و نفرات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمار و ابن عباس گويند: حضرت امير عليه السّلام روى منبر فرمود:

ميان صفها بگرديد و ندا كنيد كه آيا كسى هست كه از قسمت من ناراضى باشد؟

مردم از هر طرف صدا برآوردند: خدايا ما راضى هستيم و تسليم شديم و از پيامبر و پسر عموى او اطاعت مى كنيم .

حضرت فرمود:اى عمار برخيز و به بيت المال برو و به هر نفر سه دينار عطا كن ، براى من نيز سه دينار بياور.

عمار با گروهى به طرف بيت المال رفتند، وقتى اموال بيت المال را شمردند سيصد هزار دينار بود و تعداد مردم يكصد هزار نفر! عمار گفت : به خدا قسم كه حق از جانب پروردگارتان آمد، به خدا قسم او (قبلا) نه از مقدار پول اطلاع داشت و نه از تعداد مردم ، و به اين علامت بر شما واجب شد اطاعت او و در همين جريان بود كه طلحة و زبير و عقيل از گرفتن سهم خود (به عنوان اعتراض ) امتناع كردند. (٣٠٨)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به مالك اسب بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جويرة بن عبدى با مردى بر سر ماديانى منازعه داشتند و هر يك خود را مالك آن مى پنداشت (وقتى داورى را نزد حضرت على عليه السّلام آورند) حضرت فرمود: هيچكدام از شما شاهد داريد؟ گفتند: خير، حضرت به جويرة فرمود: اسب را به آنمرد بده ، عرضكرد: بدون هيچ شاهدى اسب را بدهم ؟ حضرت فرمود: به خدا قسم كه من از تو نسبت به خودت آگاهترم آيا فراموش كردى عمل خودت را در جاهليت و او را به ماجرايش خبر داد.(٣٠٩)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام از مكان اسب ثابت بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ثابت بن افلج گويد: در دل شبى اسب خود را گم كردم (وقتى نااميد شدم ) خدمت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمدم ، چون به در خانه حضرت رسيدم ، قنبر غلام حضرت بيرون آمد و به من گفت :

اى پسر افلج برو اسب خود را از عوف بن طلحه سعدى تحويل بگير!(٣١٠)

خبر دادن حضرت به شغل مخفى مغيرة بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى مغيرة بن شعبة (كه از منافقين و دشمنان حضرت على عليه السّلام است ) نزد حضرت آمد، حضرت مشغول نماز بود، او سلام كرد ولى حضرت به او جوابى نداد! با تكبر گفت : يا اميرالمؤمنين سلام كردم ولى جواب مرا نداديد گويا مرا نشناختيد!

حضرت فرمود: به خدا قسم كه تو را مى شناسم ، گويا بوى پشم را از تو استشمام مى كنم !

مغيره با شنيدن اين سخن به شدت خشمگين شد و در حاليكه عبايش را روى زمين مى كشيد رفت ، برخى از حاضرين گفتند: يا على اين چه سخنى بود؟ حضرت فرمود: من درباره او جز حق نگفتم ، به خدا قسم گويا او و پدرش را مى بينم كه در يمن پشم ريسى مى كنند، مردم از اين كلام تعجب كردند، زيرا تا به حال هيچكس اين گونه نگفته بود(٣١١) يعنى كسى از شغل پائين او و خانواده اش در گذشته آگاهى نداشت .

خبر داشتن حضرت از مكان اختفاى مروان و ابن زبير بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى حضرت امير عليه السّلام سپاه بصره را شكست داد، زبير و طلحة كشته و عايشه اسير و سپاهيان متوارى شدند، (حضرت در شهر بصره مى گذشت كه ) زنى به نام صفية دختر حارث به حضرت گفت : اى كشنده دوستان و عزيزان و اى جدا كننده بستگان (منظورش خالى كردن عقده خود نسبت به حضرت على عليه السّلام به خاطر كشته شدن بستگان خبيثش بود) حضرت فرمود: من تو را سرزنش نمى كنم بر دشمنى خودت (نسبت به من ) زيرا كه من جد تو را در بدر كشته ام و عموى تو را در جنگ احد و شوهر تو را امروز، و اگر من قاتل دوستان بودم معرفى مى كردم كسانى را كه در اين خانه هستند.

وقتى خانه را بازرسى كردند ديدند (دو نفر از سران جنگ جمل ) مروان و عبداللّه بن زبير در آنجا پنهان شده اند.(٣١٢)

معرفى جاسوس معاويه و نابينائى جاسوس بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى جاسوس به نام عيزار از طرف معاويه در لشكر حضرت امير عليه السّلام بود كه اخبار را به معاويه مى رساند، حضرت او را متهم به جاسوسى كرد، عيزار منكر شد و گفت : من جاسوس نيستم .

حضرت فرمود: آيا سوگند ياد مى كنى كه جاسوسى نكرده اى ؟ گفت : آرى و قسم دروغ نيز خورد.

حضرت فرمود: اگر دروغ گفتى خداوند چشم تو را كور گرداند.

رواى گويد: جمعه نشده بود كه ديدم عيزار (نابينا شده ) و از خانه بيرون مى آمد در حاليكه كسى دست او را گرفته بود.(٣١٣)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به فرستاده معاويه و هدف او بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در رحبه كوفه مردى نزد حضرت امير عليه السّلام آمد و خود را از اهل شهر و بلاد حضرت معرفى كرد، حضرت فرمود: تو نه از بلاد من هستى و نه از رعيت من ، ولى ابن اصفر مسائلى را از معاويه پرسيده و او از جواب عاجز مانده و تو را فرستاده تا آنرا از من بپرسى !

آن مرد كلام حضرت را تصديق كرد و گفت : راست مى گوئى يا اميرالمؤمنين ، معاويه مرا در پنهانى فرستاده و شما بر آن آگاه شديد با آنكه جز خداوند كسى از آن آگاه نبود.(٣١٤)

آگاهى امير عليه السلام به حال شيعيان خود

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از شيعيان كه نامش رميله بود بيمار شد، به گونه اى كه نتوانست به مسجد آيد، چند روز بعد كه حالش بهتر شد به نماز آمد، حضرت امير عليه السّلام به او فرمود:

اى رميله بيمار شدى ، سپس اندكى در خود سبكى احساس كردى و به نماز آمدى ؟ رميله گفت : آرى اى سرور من ، شما چطور آگاه شديد؟ حضرت فرمود:

اى رميله هيچ مرد و زن مؤمنى نيست كه مريض شود مگر اينكه ما نيز ناراحت و غمگين مى شويم ، او دعا نمى كند مگر اينكه ما براى او آمين مى گوئيم ، او خاموش نمى شود مگر اينكه ما براى او دعا مى كنيم ، هيچ مرد و زن مؤمنى در شرق و غرب عالم نيست مگر اينكه ما با او هستيمآگاهى حضرت امير عليه السّلام به اولين بيعت كننده با ابوبكر بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

(٣١٥)

وقتى بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مردم با ابوبكر بيعت كردند، سلمان گويد: نزد حضرت على عليه السّلام رفتم ، او مشغول غسل دادن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود، عرض كردم :

هم اكنون ابوبكر بالاى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله جاى گرفته و به خدا سوگند كه راضى نيست مردم با يكدست با او بيعت كنند بلكه با هر دو دست با او بيعت مى كنند.

على عليه السّلام فرمود:اى سلمان آيا فهميدى اولين كسى كه بالاى منبر با ابوبكر بيعت كرد كه بود؟

عرض كردم : نمى دانم ، همينقدر ديدم كه در سقيفه بنى ساعده وقتى انصار در انتخاب خليفه منازعة مى كردند نخستين كسى كه با او بيعت كرد مغيرة سپس بشير بن سعد و ابو عبيده جراح و بعد از آن دو عمر و سپس سالم مولى ابوحذيفه و معاذبن جبل .

حضرت فرمود: اينها را از تو نپرسيدم آيا مى دانى وقتى ابوبكر بالاى منبر رفت نخستين كسى كه با او بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ولى پير مردى سالخورده را ديدم كه بر عصاى خود تكيه زده بود و ميان دو چشمش اثر سجده زيادى بود و او نخستين كسى بود كه از پله منبر بالا رفت و در حالى كه گريه مى كرد گفت : شكر خداى را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا تو را در اين جايگاه ديدم ، دست بگشا، ابوبكر دستش را باز كرد، پيرمرد بيعت كرد و سپس از منبر پائين آمده و از مسجد خارج شد.

على عليه السّلام فرمود: دانستى او كه بود؟ گفتم : نه ، ولى از سخنان او ناراحت شدم زيرا مثل آن بود كه از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحالى مى كرد.

حضرت فرمود: او ابليس لعنه اللّه بود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه شيطان و سران اصحاب او در غدير خم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا براى مردم (به امامت ) نصب كرد، حضور داشتند، آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من از شما به خودتان سزاوارترم و به آنها دستور داد تا حاضرين به غائبين برسانند.

در آن هنگام پيروان و ايادى شيطان به ابليس گفتند: اين امت مورد رحمت و محفوظ است ، نه تو و نه ما بر آنها راه نفوذ نداريم ، اينها امام و رهبر خود را پس از پيامبرشان شناختند.

در اين موقع شيطان افسرده و ناراحت دور شد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه چون حضرتش رحلت كند مردم در سقيفه بنى ساعدة با آنكه تو نسبت به حق خودت مخاصمه كرده و استدلال مى كنى با ابوبكر بيعت مى كنند، سپس به مسجد مى آيند و اولين كسى كه بر روى منبر من به شكل پيرمردى با حالت شاد با او بيعت مى كند ابليس است و چنين و چنان مى گويد، آنگاه در حاليكه به شدت خوشحالى مى كند و با بينى خود سوت مى كشد و جست و خيز مى كند و به ديگر شياطين گويد:

شما خيال كرديد كه مرا بر ايشان راهى نيست ، اكنون ديديد من با آنها چه كردم تا سرانجام دستور خداوند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را رها كردند.(٣١٦)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام در مورد خواسته يهود بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبداللّه بن خالد گويد: روزى با اميرالمؤمنين عليه السّلام بودم كه حضرت از كوفه خارج شده به زمين رسيديم كه آنرا نخله (يا بجله ) مى گفتند در دو فرسخى كوفه .

در اين موقع پنجاه نفر مرد يهودى نزد حضرت آمدند و گفتند: توئى على بن ابيطالب پيشواى امت مسلمان ؟ حضرت فرمود: آرى منم آن مرد.

گفتند: در كتابهاى ما نوشته شده است كه (در اين حوالى ) سنگى است كه نام شش نفر از انبياء بر آن نقش بسته ، ما هر چه مى گرديم آنرا نمى يابيم اگر شما امام هستيد آن سنگ را براى ما آشكار سازيد.

اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: دنبال من بيائيد گروه يهود دنبال حضرت حركت كردند، در ميان صحرا تپه اى بزرگ نمايان شد، حضرت به باد فرمود: اين رملها را به حق اسم اعظم خداوند از روى اين سنگ دور كن ! اندك زمانى نگذشت (كه با فشار باد متراكم ) رملها كنار رفت و سنگى ظاهر شد.

حضرت امير عليه السلام فرمود: اين است آن سنگى كه منظور شماست ، آنها نگاه كردند ولى نامهائى كه مى خواستند نديدند گفتند: سنگى كه ما مى خواهيم نام شش نفر از انبياء بر آن نقش است ، ما بر اين سنگ چيزى نمى بينيم .

حضرت فرمود: آنچه شما به دنبال آن هستيد در آن طرف سنگ است كه روى زمين است ، سنگ را برگردانيد و نوشته ها را بخوانيد.

آن گروه هر چه تلاش كردند نتوانستند سنگ را برگردانند، اميرالمؤمنين عليه السّلام وقتى ديد اينها با اين جمعيت و تلاش زياد نمى توانند سنگ را حركت دهند خودش اقدام نمود و با دست تواناى خويش آن سنگ را برگرداند.

يهود نگاه كردند و ديدند نام شش پيامبر بزرگ الهى بر آن نقش است به اين ترتيب : آدم ، ابراهيم ، نوح ، موسى ، عيسى و محمد صلى الله عليه و آله .

يهود با ديدن اين ادله آشكار و تسلط حضرت بر باد و دانش فراوان حضرت ، يكجا صدا برآوردند به لااله الااللّه و محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اينكه شما امير مؤ منان و سرور اوصياء و حجت خداوند در زمين هستيد، هر كه شما را شناخت رستگار شده و نجات يافته و هر كه با شما مخالفت كرد گمراه شد، مناقب شما بيشتر است از اينكه به اندازه و شماره درآيد.(٣١٧)

اطلاع حضرت امير عليه السّلام از مقتول و قاتل او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم تمار گويد: روزى خدمت اميرالمؤمنين عليه السّلام در مسجد جامع كوفه بودم ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و ياران حضرت اطراف او حلقه زده بودند، صورت حضرت مانند ماه شب چهارده در ميان ستارگان مى درخشيد.

در اين ميان مردى بلند قامت كه لباس بلندى از خز در بر و عمامه زردى بر سر داشت و دو شمشير بسته بود، وارد مسجد شد و بدون آنكه سلام كند نشست و سخنى نگفت ! همه نگاهها به سوى او خيره شد و توجه مردم را به خود جلب كرد در اين هنگام با زبانى كه در نهايت فصاحت بود چون شمشير برّان فرياد زد:

((ايّكم المجتبى فى الشجاعة و المعمّم بالبراعة ، ايّكم المولود فى الحرم و العالى الشيم ، ايّكم الاصلع الراءس و البطل الدعاس و المضيق للاءنفاس والاخذ بالقصاص ، ايّكم غصن اءبى طالب الرطيب و بطله المهيب و المسهم المصيب و القسم النجيب ايكم خليفة محمد صلى الله عليه و آله الذى نصره فى زمانه و اعتزبه فى سلطانه و عظم به شاءنه ؟)).

خلاصه آنكه پس از مدح بسيار و بيان فضائل حضرت ، پرسيد كداميك از شما جانشين محمد است همو كه او را در زمان حيات كمك كرد و حكومت او را عزت بخشيد و كار او به او بالا گرفت ، در اين هنگام اميرالمؤمنين به او فرمود:

چه مى خواهى اى ابا سعد پسر فضل ، پسر ربيع ، پسر مدركة ، پسر نجيبه ، پسر صلت ، پسر حارث ، پسر و عران ، پسر اشعث ، پسر ابى السمع الروى ؟ (حضرت تا نه نسل از اجداد او را نام برد) بپرس از هر چه كه مى خواهى ، منم گنجينه علم پيامبرى آن مرد گفت : به ما خبر رسيده كه شما وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله و جانشين او در قوم او و آسان كننده مشكلات هستيد.

من نماينده شصت هزار نفر به نام طايفه عقيمه هستم ، همراه من كشته اى است كه طايفه من در علت مرگ او اختلاف دارند.

آن كشته هم اكنون درب مسجد است ، اگر شما او را زنده كردى ما يقين مى كنيم شما حجت خدا در زمين و جانشين محمد صلى الله عليه و آله هستيد و اگر نتوانستيد برمى گردانيم آنرا و مى فهميم كه ادعاى شما نابجا و مدعى چيزى هستى كه از عهده آن بر نيائى !

حضرت امير عليه السّلام مردم را دعوت كرد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در اين هنگام اميرالمؤمنين فرمود:اى ميثم بر شتر خود سوار شو و در محله هاى كوفه و خيابانها اعلان كن هر كه مى خواهد فضيلتى را كه خداوند به على برادر پيامبر صلى الله عليه و آله و شوهر دختر او از علوم ربانى داده است بنگرد به طرف نجف بيايد.

مردم به طرف حضرت حركت كردند حضرت فرمود: اى ميثم آن مرد اعرابى و آن مرده را بياور، ميثم گويد: آن مرد را با ميت به نجف آوردم حضرت به مردمى كه اجتماع كرده بودند فرمود:

هر چه از ما مى شنويد از ما روايت كنيد و هر چه نقل مى كنيد درست نقل كنيد، هر چه مى بينيد بازگو كنيد (يعنى به دقائق امور متوجه باشد مبادا امور مشتبه گردد و براى كسى شبهه ايجاد شود).

سپس فرمود:اى اعرابى شتر را بخوابان و جنازه را فرود آريد، ميثم گويد: جنازه را خارج كردم ، سرپوشى از حرير سبز بر آن بود، در ميان آن نوجوانى بود كه خط عارض او تازه روئيده ، گيسوانى داشت زيبا مثل زنان ، و گوش تا گوش او بريده شده بود! حضرت فرمود: چند وقت است كه او مرده است ، آن مرد گفت : چهل و يك روز، فرمود: علت مرگش ‍ چيست ؟ آن مرد گفت : اى جوانمرد، جنازه او را براى همين امر نزد شما فرستاده اند تا تو آنها را آگاه كنى ، اين جوان شب سالم خوابيد، صبح او را كشته يافتند (شايد حضرت با اين سؤ ال مى خواست توجه مردم را به اين نكته جلب كند تا بدانند اين جنازه را براى چه موضوعى آورده اند و اينكه آورنده آن علت قتل را نمى داند).

آن اعرابى افزود: اكنون براى خونخواهى او پنجاه نفر شمشير كشيده با يكديگر نزاع مى كنند، پس اى بردار محمد صلى الله عليه و آله حقيقت امر را روشن نما.

معرفى قاتل و زنده شدن مقتول بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت امير عليه السّلام فرمود: قاتل اين جوان عموى اوست ، زيرا اين جوان حاضر نشد دختر او را به همسرى بپذيرد و با ديگرى ازدواج كرد و او از روى كينه اين جوان را كشته است .

مرد اعرابى گفت : اين سخن براى ما قانع كننده نيست ، مى خواهيم اين جوان (زنده شود) و خودش نزد خانواده خود شهادت دهد كه قاتلش ‍ كيست ؟ تا آشوب از ميان برود.

اميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از سخن اعرابى برخاست ، خداوند را ثنا گفت و بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله صلوات فرستاده و سپس ‍ فرمود:

اى اهل كوفه خداوند گاو بنى اسرائيل را بعد از هفت روز با زدن عضوى از آن به عضو ديگر زنده گردانيد و من با اجازه خداوند اين مرده را زنده مى كنم !

سپس حضرت نزديك آن جسد رفت و با پاى خود به او زده فرمود: به اجازه خداوند برخيز اى مدرك پسر حنظله پسر غسان ، پسر بحير، پسر فحر پسر سلامت ، پسر طيب پسر اشعث ، بشنو كه خداوند تو را به دست على بن ابيطالب زنده گردانيد.

ميثم گويد: ناگاه آن جوان مرده از جا برجست ، صورتش در زيبائى از خورشيد درخشنده تر و از ماه زيباتر بود و گفت : لبيك لبيك اى حجت خدا بر مردم !

حضرت فرمود: اى جوان چه كسى تو را كشته است ؟ گفت : عمويم حارث بن غسان مرا كشته است ، حضرت فرمود: برو به سوى قوم خود و آنها را آگاه كن ، جوان گفت : اى مولاى من ، من احتياجى به رفتن به نزد ايشان ندارم ، مى ترسم دوباره مرا بكشند و كسى نباشد مرا زنده كند! حضرت به آن اعرابى فرمود:

شما به نزد قوم خودت برو و آنها را از حقيقت آگاه كن ، او نيز عرض كرد: اى مولاى من به خدا قسم از شما جدا نمى شوم من نزد شما خواهم بود تا اجلم برسد، لعنت بر كسى كه حق برايش روشن شود و نپذيرد و نزد حضرت ماند تا آنكه در جنگ صفين شهيد شد. مردم كوفه به شهر خود برگشتند و در مورد حضرت اختلاف كردند(٣١٨) (يعنى با اينكه حضرت به آنها تذكر داده بود كه جريانات را به دقت پى گيرى كنند باز برخى در مورد حضرت زياده روى كردند).

آگاهى حضرت از حالات يك زن و حل مشكل اوبِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام روزى به وشاء (يكى از ياران خود) فرمود: نزديك بيا، وشّاء گويد: نزديك شدم ، فرمود: برو به محله خودتان بر در مسجد مردى را مى بينى كه با زنى نزاع مى كند، آنها را نزد من بياور، و شاء گويد: به آنجا رفتم همانطور كه حضرت فرموده بود زنى با مردى نزاع مى كرد به آنها گفتم : اميرالمؤمنين عليه السّلام شما را مى خواند، با هم نزد حضرت آمديم .

حضرت فرمود:اى جوان چرا با اين زن نزاع مى كنى ؟ گفت : يا اميرالمؤمنين من اين زن را تزويج كرده ام ، مهريه او را داده ام و زفاف نموده ام ، هرگاه كه به او نزديك مى شوم او خون مى بيند و من از اين مساءله متحير گشته ام .

حضرت فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو شوهر او نيستى ! مردم با شنيدن اين سخن مضطرب شدند و اختلاف كردند (كه چرا زنى كه عقد كرده همسر او نيست ) حضرت به آن فرمود: هيچ مرا مى شناسى ؟ گفت : چيزهايى شنيده ام ولى تا به حال شما را نديده ام (حضرت اين سئوال را نمود تا معلوم شود با يكديگر تبانى نكرده اند)

حضرت فرمود: توئى فلانة دختر فلان مرد از آل فلان ، عرض كرد: آرى به خدا قسم ، حضرت فرمود: آيا با مردى پسر فلانى مخفيانه پنهان از خانواده ات عقد موقت نبستى ؟ آيا از آن مرد باردار نشدى به نوزاد پسر سالمى و چون از قوم خود ترسيدى آن طفل را شبانه برداشته در مكان خلوتى بر زمين گذاردى و آنطرف مقابل او ايستادى در اين وقت (مهر مادرى تو نگذاشت ) غمگين شدى و برگشتى و طفل را برداشتى و (دوباره زمين گذاردى ) در اين موقع بچه گريه كرد و تو از رسوائى ترسيدى ، سگهائى نيز آمدند و بر تو پارس كردند، تو از ترس گريختى ، يكى از سگها نزديك فرزند تو شد و او را بو مى كرد خواست تا او را به خاطر بوى ناپسندش مجروح كند. تو براى اينكه به آن طفل آسيبى نرسد، سنگى برداشته به طرف سگ انداختى اما آن سنگ به فرزند تو خورد و زخمى شد، آن طفل از صدمه سنگ ناله اى زد و تو براى اينكه رسوا نشوى به او پشت كرده رفتى ، اما دلت پرشور بود، دستهاى خود را بلند كردى به طرف آسمان و گفتى :

خدايا اى حفظ كننده امانتها او را حفظ كن .

زن كه تعجب كرده بود گفت : بله به خدا قسم تمام اين سخنان صحيح است و من در سخن شما متحيرم (چگونه به اسرار من آگاهى و يا اينكه منظور شما از اين سخنان چيست ؟)

آنگاه حضرت فرمود: آن مرد كجاست ؟ مرد حاضر شد، فرمود: پيشانى (جلوى سر) خود را نمايان كن ، آنمرد چنين كرد، حضرت به آن زن فرمود: توجه كن ، اين همان زخم است كه در سر فرزند تو بود و اين مرد پسر توست و خداوند متعال مانع شد از نزديك شدن تو با او به واسطه آن نشانه اى (خونى ) كه ديدى ، و خداوند فرزند تو را محافظت كرد همانگونه كه درخواست كردى ، شكر خدا را بر اين نعمت به جاى آور.(٣١٩)

آگاهى حضرت از تروريستهاى معاويه بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته از ياران باوفاى حضرت على عليه السّلام است او گويد:

نماز صبح را با على عليه السّلام به جا آورديم ، ناگاه مردى با لباس سفر پيدا شد، خدمت حضرت رسيد، حضرت فرمود: از كجا مى آئى ؟ از شام ، فرمود: براى چه ؟ گفت : كارى دارم ، حضرت فرمود: تو به من خبر مى دهى يا من جريان تو را بگويم ؟!

عرض كرد شما بگوئيد، حضرت فرمود:

در فلان روز از فلان ماه و سال ، معاويه اعلان كرد هر كه على را بكشد ده هزار دينار به او (جايزه ) مى دهم ، فلان مرد برخاست و قبول كرد، اما وقتى به خانه رفت و آماده حركت شد با خود گفت : پسر عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و پدر دو فرزند او را بكشم ؟ پشيمان شد و منصرف گرديد.

روز دوم دوبار منادى ندا كرد هر كه على را بكشد بيست هزار دينار براى او خواهد بود اين بار نيز شخصى برخاست و گفت : من مى روم ، ليكن پس ‍ از آنكه فكر كرد پشيمان شد و استعفا داد.

روز سوم منادى از طرف معاويه اعلان كرد هر كه على را بكشد سى هزار دينار به او داده مى شود! و تو قبول كردى و براى كشتن من آمدى و تو مردى از (طايفه ) حمير هستى ، آن مرد گفت : راست گفتى ، حضرت فرمود: اكنون نظرت چيست ؟ آيا به ماءموريت خود عمل مى كنى يا نه ؟ عرضكرد: نه من منصرف شده ام و برمى گردم حضرت به قنبر فرمود: توشه راه و آذوقه سفر را براى او فراهم كن(٣٢٠)