پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 20148
دانلود: 3141

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20148 / دانلود: 3141
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

صلح تحميلى و نماينده تحميلى !!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به هر حال وقتى حضرت سستى و عافيت طلبى ياران خود را ديد به اجبار تن به حكمين داد، اهل شام براى داورى عمرو بن عاص را انتخاب كردند، ولى عافيت طلبان و سست عنصران لشكر حضرت على عليه السلام اجازه ندادند در اين مرحله نيز امام آنها تصميم بگيرد، اشعث و همراهان او گفتند: ما ابوموسى اشعرى را قبول داريم !

حضرت فرمود: شما در اول كار (ادامه جنگ ) نافرمانى مرا كرديد، الان نافرمانى مرا نكنيد، من با فرستادن ابوموسى اشعرى به عنوان داور موافق نيستم .

اشعث و طرفداران او گفتند: ما جز به ابوموسى اشعرى راضى نمى شويم .

حضرت فرمود: واى بر شما او مورد اعتماد نيست ، او از من جدا شد و مردم را از اطراف من پراكنده كرد و مقدارى از كارهاى ابوموسى را ذكر نمود، سپس فرمود: او ماهها فرارى بود تا اينكه به او امان دادم ،

ليكن من عبدالله بن عباس را نماينده خود مى كنم ، اشعث و طرفداران او گفتند: بخدا كه دو نفر از طايفه مضر براى ما داورى نمى كنند.

حضرت فرمود: پس (مالك ) اشتر باشد، گفتند: آيا اين جنگ جز به تحريك اشتر بود؟

حضرت فرمود: الان (كه حرف مرا نمى پذيرد) هر چه خواستيد انجام دهيد.

آنها براى ابوموسى نامه نوشتند و جريان را گفتند و به او گفته شد: مردم صلح كردند، گفت : الحمدلله ، گفتند: ترا داور كرده اند گفت:((انالله و انا اليه راجعون)).

در نوشتارى كه ميان حضرت على عليه السلام و معاويه قبل از حكميت مقرر شد آمده بود:

دو داور بايد قرآن را احياء كنند و از هوى متابعت نكنند و در هيچ موردى از اجراء حكم الله سستى نكنند، و گرنه داورى آنها ارزش ندارد و مسلمانان از داورى آنها بيزارند.

سرآغاز تفرقه و پشيمانى خوارج همچنانكه حضرت خبر داده بود بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قرار شد حكمين در ماه رمضان در مكانى ميان كوفه و شام (دومة الجندل ) اجتماع كنند.

در اين فرصت عروة بن اذية اعتراض كرده و به اشعث گفت :

آيا در دين خدا داور قرار مى دهيد،((لا حكم الا لله)) و او اولين نفرى بود كه اين شعار را سرداد و با شمشير بر اشعث حمله كرد و شمشير در اثر حركت اسب اشعث به او نخورد و به پشت اسب اصابت كرد و اين آغاز حركت خوارج بود.

كم كم ميان سپاهيان حضرت اختلاف و دشمنى افتاد و از يكديگر بيزارى مى جستند، برادر از برادر و پسر از پدر بيزارى مى جست ، مردم به جان هم افتاده دعوا مى كردند و همديگر را در اين عمل سرزنش ميكردند.

حضرت على عليه السلام به كوفه برگشت و معاويه نيز به دمشق بازگشت .

وقتى حضرت به كوفه آمد، دوازده هزار نفر از او جدا شدند و در روستائى از روستاهاى كوفه بنام حروراء جمع شدند به رهبرى شبيب بن ربعى و امام جماعت آنها عبدالله بن كوّا بود، حضرت با آنها مناظره هاى متعددى داشت .

جلسه نهائى و فريب خوردن ابوموسى اشعرى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سال ٣٨ هجرى در دومة الجندل ، عبدالله بن عباس با چهارصد نفر همراه ابوموسى اشعرى و از طرف معاويه نيز شرحبيل بن سمط با چهارصد نفر همراه عمروعاص ، جمع شدند ابن عباس ، ابوموسى را نصيحت كرد و

به فضائل حضرت على عليه السلام تذكر داد.

آن دو با هم به مشورت پرداختند، ابوموسى پذيرفت كه على و معاويه هر دو بركنار باشند و پسر عمر، عبدالله ، كه داماد ابوموسى بود خليفه شود.

آنگاه عمروعاص به منبر رفت و معاويه و على عليه السلام را خلع و اعلام كرد كه معاويه را نصب مى كنم ، ابوموسى اعتراض كرد و گفت : حيله و نامردى كردى و فاجر شدى و يكديگر را ناسزا گفتند. و از هم جدا شدند، ابوموسى با خوارى به مكه رفت و به كوفه برنگشت و عمرو عاص ‍ به شام رفت .

توبيخ مردم به خاطر نافرمانى از حضرت بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى خبر به حضرت على عليه السلام رسيد فرمود:

من راجع به اين داورى با شما سخن گفته بودم و شما را از آن نهى كردم ولى شما جز به نافرمانى من رضايت نداديد، الان سرانجام كار خود را چگونه ديديد با مخالفت من ؟

بخدا كه من مى شناسم آنكه شما را به نافرمانى من وادار كرد، اگر بخواهم انجام مى دهم ولى خداوند به دنبال اوست منظور حضرت اشعث بود.

سپس فرمود: هر كه به اين داورى دعوت كرد او را بكشيد، خدا او را بكشد هر چند زير عمامه من باشد،

آگاه باشيد كه اين دو مرد خطا پيشه كه براى داورى انتخاب كرديد، حكم خدا را رها كرده و به هواى خود بدون دليل و به غير حق حكم كردند. آنها آنچه را قرآن احيا كرد كنار گذارده و آنچه قرآن كنار گذارده زنده كردند، اختلاف كردند و خداوند آنها را هدايت نكرد، خداوند و رسول او و افراد شايسته از مؤمنين از آن دو بيزارند، اكنون آماده جهاد شويد و مهياى حركت گرديد و در پادگانها حضور يابيد.(١٠٦)

اعتراض فريب خوردگان به اميرالمؤمنين عليه السلام

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

همينكه اين سخن از حضرت على عليه السلام صادر شد، بيست هزار نفر از جنگجويان سپاه حضرت ، در حاليكه غرق در اسلحه بوده با شمشيرهاى كشيده و صورتهاى سياه شده در اثر سجده كه در مقدم ايشان مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و گروهى از قاريان قرآن كه بعدا از خوارج شدند، پيش حضرت آمدند و حضرت را با اسم نه به عنوان اميرالمؤ منين صدا زده گفتند: يا على دعوت اين قوم را قبول كن ، وگرنه ما با تو همان كار را مى كنيم كه با عثمان كرديم ، به خدا قسم اگر قبول نكنى حتما اين كار را خواهيم كرد.

حضرت فرمود: واى بر شما من اول كسى هستم كه (مردم را) به كتاب خدا دعوت كردم ، و اول كسى هستم كه آنرا پذيرفتم ، بر من حلال نيست و در دين من سزاوار نيست كه به كتاب خدا دعوت شوم و قبول نكنم .

جنگ من با ايشان بخاطر گردن نهادن به حكم قرآن است ، ايشان نافرمانى خدا را كرده و عهد او را شكستند و كتابش را پشت پا انداختند.

من شما را آگاه كردم كه فريبتان داده اند و منظور اينها عمل به قرآن نيست ، هر چه حضرت امير عليه السلام به آنها تذكر داد سودى نبخشيد، آنها گفتند: بفرست تا مالك اشتر (جنگ را قطع كند و) بيايد.

اميرالمؤمنين به ناچار مالك را احضار كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مالك اشتر سردار رشيد لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام به سختى مشغول نبرده بود، جنگ به لحظات حساسى رسيده بود و علائم فتح و پيروزى در سپاه حضرت على عليه السلام نمايان گشته بود، با اصرار اين فريب خوردگان ، اميرالمؤ منين شخصى به نام يزيد بن هانى را به طرف مالك فرستاد و فرمود: به مالك بگو: نزد من بيا.

مالك در گرماگرم جنگ بود و متوجه حساسيت امر و آنچه در پشت صحنه مى گذشت نشد به فرستاده حضرت گفت : به حضور بگو، الان وقت احضار من و بيرون آوردن من از موقعيت (حساس ) نيست ، اميدوارم خداوند فتح و پيروزى را (به زودى ) نصيب من گرداند، عجله نفرما!

يزيد بن هانى برگشت و پيغام مالك را رساند. اندكى نگذشته بود كه از لشكر شام ناله ها برخواست و صداها درهم پيچيد و آثار پيروزى در لشكر عراق و آثار شكست در لشكر شام ظاهر شد.

اما آن قوم نادان به حضرت على عليه السلام گفتند: تو (عمدا) به مالك دستور ادامه جنگ داده اى ! حضرت فرمود: شما آيا فرستاده مرا نديديد؟ آيا من در مقابل شما آشكار صحبت نكردم و شما شنيديد؟

گفتند: بفرست تا مالك برگردد وگرنه بخدا سوگند كه ترا بركنار خواهيم كرد!!

حضرت به فرستاده خود فرمود: واى بر تو اى يزيد برو به مالك بگو بيا نزد من كه فتنه محقق شد، وقتى فرستاده حضرت پيغام را به مالك داد، مالك گفت : آيا بخاطر اين قرآنها (ى بر نيزه ) فتنه واقع شد؟ گفت : آرى مالك گفت : به خدا سوگند كه فكر مى كردم فتنه واقع شود، اين كار، حيله عمرو عاص است .

سپس به فرستاده حضرت گفت :

آيا نمى بينى (علائم شكست اهل شام را، نمى بينى آنچه خداوند (از پيروزى ) نصيب ما كرده است ؟ سزاوار است كه اين (موقعيت ) را رها كرده از دست بدهيم ؟

فرستاده حضرت گفت : آيا دوست دارى تو در اينجا بر اين گروه پيروز شوى اما اميرالمؤمنين در جاى خود گرفتار شده او را به دشمن تسليم كنند؟

مالك گفت : سبحان الله ، نه بخدا قسم ، اين را دوست ندارم .

فرستاده حضرت گفت : آنها به حضرت گفته اند يا بفرست اشتر را كه برگردد يا حتما تو را با شمشيرهاى خود مى كشيم همچنانكه عثمان را كشتيم و يا تو را تسليم دشمن مى كنيم !

مالك كه شرائط پشت جبهه را به شدت نگران كننده يافت ، با يك دنيا خشم برگشت و صدا زد: اى گروه سست عنصر و پست ، آيا اينها در اين زمان كه شما پيروز شديد و آنها نااميد شدند، قرآنها را بر سر نيزه كرده شما را به قرآن دعوت مى كنند؟

مرا به مقدار دوشيدن شتر مهلت دهيد كه من پيروزى را احساس ‍ مى كنم .

آن گروه نادان و كوردل گفتند: نمى شود.

مالك گفت : مرا به مقدار دوانيدن يك اسب مهلت دهيد كه اميد دارم پيروز شوم .

گفتند: اگر اينگونه باشد ما هم در گناه تو شريك خواهيم بود.

و سرانجام آن شد كه كار به حكميت كشيد و در تاريخ مضبوط است(١٠٧)

پشيمان مى شويد ولى سودى نخواهد داشت

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شيخ مفيد عالم بزرگوار شيعه روايت كند: وقتى آن گروه از سپاهيان فريب معاويه را خوردند، حضرت فرمود:

از خدا بترسيد و دست از جنگ برنداريد، اگر به اين توصيه من عمل نكنيد، راههاى تفرقه هويدا گشته و به سختى پشيمان خواهيد شد ولى برايتان سود نخواهد داد، و حوادث دقيقا همانطور شد كه حضرت بيان فرمود: بود.(١٠٨)

گويا مى بينم او را كه فريب خورده است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه ابوموسى اشعرى نماينده تحميلى حضرت على عليه السلام مى خواست جهت داورى در مورد حضرت على عليه السلام و معاويه ، حركت كند، حضرت به او فرمود: بر كتاب خدا حكم كن و از آن تجاوز مكن و چون ابوموسى پشت كرد حضرت فرمود: گويا او را مى بينم كه نيرنگ خورده است ، راوى گويد: به حضرت گفتم : يا اميرالمؤمنين اگر مى دانيد او را فريب مى دهند چرا او را فرستاديد؟

حضرت (با اينكه به نمايندگى ابوموسى راضى نبود و مالك اشتر و ابن عباس را پيشنهاد نموده بود اما در اثر اكراه مردم او را فرستاد) فرمود.

اى پسرم اگر خداوند درباره خلق خود به علم خود رفتار مى نمود ديگر با پيامبران بر مردم احتجاج نمى كرد(١٠٩) (يعنى پيامبران را نمى فرستاد براى امتحان مردم ، زيرا امتحان براى تشخيص نيك از بد است و حضرت حق نيازى به آزمودن مردم ندارد تا عاقبت كار آنها را بداند، بلكه او از هر چيزى آگاه است و اينكه پيامبران را مى فرستد براى اين است كه حجت بر مردم تمام شود و نگويند اگر براى ما رهبرى بود، اطاعت مى كرديم .)

خوارج نهروان و اشتباه بزرگ دوم

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى جريان تحكيم واقع شد و قرار شد نمايندگان دو طرف در مورد خلافت به بحث بنشينند، چون اشعث بن قيس متن آتش بس را براى لشكر شام خواند، آنها قبول كردند و چون براى لشكر عراق خواند، صداهاى اعتراض برخواست كه مى گفتند:((لا حكم الا لله؛ حاكم فقط خداست .))

دامنه اعتراض به تدريج گسترش يافت تا اينكه چندين گروه اين شعار را سر دادند. اشعث به نزد حضرت على عليه السلام آمد و گفت :

من نتيجه را بر دو سپاه عرضه كردم ، همه راضى شدند جز طائفه بنى راسب و عده اى ديگر كه شعار لا حكم الا لله سر داده معتقدند بايد به هر دو سپاه عراق و شام حمله كرده آنها را بكشيم !

حضرت فرمود: آيا اينها يكى و دو پرچم و گروهى اندكند؟ اشعث گفت : آرى .

حضرت فرمود: اكنون كه تعدادشان اندك است رهايشان كن ، كه ناگاه از هر جهت و هر طرف شعار لا حكم الا لله بلند شد (و معلوم گشت تعداد معترضين بسيار است ) كه مى گفتند: حكومت براى خداست نه براى تو يا على ، ما راضى نيستيم كه در دين خدا مردم داورى كنند!

حكم خدا در مورد معاويه و ياران او اين است كه يا كشته شوند و يا تسليم ما شوند، و ما كه پيشنهاد حكميت و داورى داديم (و جنگ را متوقف نموديم ) اشتباه كرديم !! ما از خطاى خود توبه مى كنيم ، تو هم يا على توبه كن وگرنه از شما بيزارى مى جوئيم !

حضرت على عليه السلام سخن (واهى ) آنها را نپذيرفت و فرمود:

آيا بعد از آنكه عهد و پيمان بسته ايم برگرديم در حاليكه خداوند به وفاى عهد فرمان داده است ، ولى آنها اصرار كرده و از حضرت بيزارى جستند، حضرت نيز از آنان بيزارى جست(١١٠)

مؤ لف گويد: اكنون مى توان به حقانيت سخن حضرت پى برد كه به آن كوردلان فرمود: اى مردم از اين خدعه معاويه و بالا بردن قرآن ، فريب نخوريد و دست از جنگ برنداريد كه اگر تسليم شويد بعدا پشيمان مى شويد و پشيمانى سودى ندارد.

بارى اميرالمؤمنين عليه السلام همواره با اهل نهروان و پرخاشهاى آنها مدارا نمود تا اينكه گستاخى را از حد گذرانده بر حضرتش شورش ‍ كردند، مردم را مورد ضرب و قتل قرار دادند، آنگاه حضرت على عليه السلام به دفع آنان اقدام فرمود و آنها را قلع و قمع كرد.

اطلاع حضرت از تعداد كشته هاى جنگ قبل از جنگ

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در آن هنگام كه به حضرت امير عليه السلام خبر دادند؛ خوارج لشكرى مهيا كرده و به جنگ حضرت شتافته اند و از نهر عبور كرده اند، فرمود: ايشان اين سمت آب است .

به خدا قسم ده نفر از آنجا نجات نمى يابند و ده نفر از شما هلاك نمى شود!(١١١)

بعد از جنگ مشاهده كردند كه از سپاه دشمن فقط نه نفر موفق به فرار شده اند و از اصحاب آن حضرت نيز فقط هشت نفر به شهادت رسيده اند.

جريان پيشگوئى حضرت در مورد كشته هاى جنگ نهروان مورد اتفاق مورخين است ، و شارح نهج البلاغة ابن ابى الحديد گويد: اين خبر به حدّ تواتر(١١٢) نزديك شده است(١١٣)

پيشگوئيهاى امير المؤمنين پيشگوئى حضرت در مورد موقعيت لشكر خوارج

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بنام جندب گويد: در جريان نهروان ، ترديدى در دلم (نسبت به حقانيت حضرت على عليه السلام ) پيدا شد، زيرا اهل نهروان را ديدم كه برنسها (لباسهاى بلند مثل بارانى ) پوشيد و پرچمهاى آنها قرآن است ، از جنگ كناره گيرى كردم و آنقدر ناراحت شدم كه نزديك بود به آنها بپيوندم در همين حالت تفكر و تردد بودم كه ناگاه اميرالمؤمنين عليه السلام نزديك من آمد. در اين ميان سوارى به عجله به نزد حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين چه نشسته اى ؟ خوارج از نهر عبور كردند. فرمود: تو ديدى كه آنها عبور كردند؟ عرض كرد: آرى به خدا قسم اينها عبور نكرده اند و هرگز عبور نمى كنند.(١١٤)

جندب گويد: در دلم گفتم : الله اكبر، شهادت هر كسى بر عليه خودش ‍ كافيست ، اگر اينها عبور كرده باشند، دروغ بودن كلام حضرت و باطل بودن او روشن مى گردد، كه در اين صورت بر عليه او خواهم جنگيد، نبردى سخت با تمام قوا، و اگر عبور نكرده باشند، صدق و حقانيت او بر من روشن مى گردد و با دشمنان او خواهم جنگيد، نبردى كه خداوند بداند براى او غضب كرده ام طولى نكشيد كه سوار ديگرى به عجله آمد و در حاليكه با تازيانه اش اشاره مى كرد گفت : يا اميرالمؤ منين من نزد شما نيامدم مگر اينكه تمامى آن گروه از پل عبور كردند، و اين پيشانى اسبهاى ايشان است كه جلو مى آيد.

حضرت على عليه السلام فرمود: خداوند و پيامبر او راست گفتند و تو دروغ مى گوئى ، آنها عبور نكرده اند و هرگز عبور نخواهند كرد.

سپس حضرت آماده باش داد در ميان لشكر، سپاه به سوى خوارج حركت كرد، من نيز در حاليكه دست بر قبضه شمشير داشتم از شدت خشم با خود گفتم : اگر يك نفر سواره از خوارج را ببينم كه عبور كرده باشد، با شمشير بر سر على عليه السلام خواهم كوبيد! همينكه نزديك آمديم ، ديدم حتى يك نفر از آنها از پل عبور نكرده اند و همه آنها آن طرف نهر هستند.

حضرت على عليه السلام (كه با علوم الهى به درون من آگاه شده بود) به طرف من متوجه شد و در حاليكه دست مباركش را بر سينه من نهاده بود فرمود:

اى جندب آيا شك كردى ؟ چگونه ديدى كلام مرا، عرض كردم : اى اميرالمؤمنين به خدا پناه مى برم از شك و ترديد، به خدا پناه مى برم از خشم پيامبر او و خشم اميرالمؤمنين ، حضرت فرمود: اى جندب دانش ‍ من نيست مگر به علم خدا و علم رسول او، جندب نيز بعد از اين با كمال جديت در اين جنگ ، جهاد كرد.(١١٥)

اين جريان را طبرانى در كتاب اوسط از جندب بن زهير كه از فرمانده هان لشكر حضرت على عليه السلام در جنگ نهروان بود چنين آورده است :

جندب گويد: وقتى خوارج از سپاه على عليه السلام كنار گرفتند و بر آن حضرت شورش كردند، همراه امام عليه السلام به جنگ ايشان رفتيم ، وقتى به لشكرگاه آنها رسيديم طنين قرائت قرآن آنها را مانند صداى زنبوران شنيديم ، وقتى به آنها نزديك شديم ، افرادى وارسته در ميان آنها ديديم ، من از تماشاى آنان ناراحت شدم ، از آنها كناره گرفتم و پياده شده در حاليكه افسار اسبم را گرفته و تكيه بر نيزه ام داده بودم گفتم :

پروردگارا اگر جنگ با اينان خدمتى به دين تواست مرا به آن هدايت نما و چنانچه گناه است مرا از آن بر حذر بدار.

در همان حال اميرالمؤمنين عليه السلام سر رسيد، همينكه به من نزديك شد فرمود: اى جندب از خشم الهى پرهيز كن ، سپس حضرت پياده شد و به نماز ايستاد، در اين هنگام مردى آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين با خوارج كار داريد؟ فرمود: چطور؟ گفت : آنها از نهر گذشتند. حضرت فرمود: نه از نهر نگذشته اند، آن مرد گفت : سبحان الله ! به دنبال آن مرد ديگرى آمد و گفت : خوارج از نهر عبور كردند، حضرت فرمود: نه ، از نهر نگذشته اند. مرد گفت : سبحان الله ! نفر سومى آمد و گفت : آنها از نهر عبور كرده اند. فرمود: آنها از نهر نگذشتند و نمى گذرند و چنانچه خدا و پيامبر فرموده اند در آن سوى نهر كشته خواهند شد.

سپس حضرت سوار شد و به من فرمود: اى جندب من مردى را به سوى آنها مى فرستم كه ايشان را به كتاب خدا و سنت پيامبرشان دعوت كند ولى آنها به او اعتنا نمى نمايند و او را تيرباران مى كنند.

اى جندب ده نفر از ما كشته نمى شوند و از آنها ده نفر جان سالم به سلامت نمى برند سپس فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و ميرود كه اين عده را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت كند و در اين راه كشته شود و در عوض خداوند او را وارد بهشت نمايد؟ جوانى از قبيله بنى عامر داوطلب شد، قرآن را گرفت و به طرف آنها رفت ، همينكه به آنها نزديك شد، بارانى از تير بر او باريد و شهيد شد.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمان حمله را صادر كرد، جندب گويد: من با اين دستهاى خودم قبل از نماز ظهر هشت نفر آنها را كشتم ، و همانطور كه حضرت فرموده بود، ده نفر از ما كشته نشدند و از آنها نيز بيش از ده نفر نجات نيافتند.(١١٦)

خلاصه جنگ نهروان بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

چهار هزار نفر از خوارج با شخصى بنام عبدالله بن وهب بيعت كردند، به مدائن آمده و عبدالله بن حباب فرماندار حضرت بر مدائن را سر بريدند، شكم زن باردار او را دريدند، زنهاى ديگرى را نيز كشتند، حضرت على عليه السلام در سال ٣٨ هجرى با چهل و هشت هزار نفر عازم جنگ با معاويه بود كه بنابر اصرار اصحاب ، به دفع خوارج نهروان پرداخت .

ابتدا نماينده اى بنام حارث بن مره فرستاد و آنها را به بازگشت دعوت كرد، او را كشتند و پيغام دادند به حضرت كه اگر از آن داورى (حكمين ) توبه كنى و اقرار كنى كه كافر شده بودى ! با تو بيعت مى كنيم و گرنه ما را رها كن براى خود رهبرى انتخاب كنيم ما از تو بيزاريم !

حضرت به آنها پيغام داد: قاتلان برادران مرا تحويل دهيد من شما را تا بعد از جنگ با اهل مغرب (شام ) رها مى كنم ، شايد خدا دلهاى شما را(به حق ) برگرداند.

آن كوردلان گفتند: همه ما قاتلان ياران توئيم و همه ما خون آنها را حلال مى شماريم .

دو گروه در رميله ، آن طرف نهر طبرستان طبق پيشگوئى حضرت ، در مقابل هم صف كشيدند، حضرت هر قدر آنها را به توبه دعوت كرد نپذيرفتند و اصحاب حضرت را تيرباران كردند، ياران حضرت گفتند: ما را تيرباران كردند حضرت فرمود: دست نگه داريد، چندين بار آنها را به رها كردن (جنگ ) دعوت كرد، تا اينكه يكى از سربازان حضرت شهيد شد و پيكر غرق در خون او را نزد حضرت آوردند، حضرت فرمود: الله اكبر، الان جنگ با ايشان بر من حلال شد، حمله كنيد(١١٧) و تمامى آنها به جز ده نفر يا نه نفر طبق پيشگوئى حضرت نابود شدند.

آنگاه حضرت سوار بر مركب شد و در ميان كشته ها مى گشت و فرمود: آنكه شما را فريب داد، شما را به هلاكت انداخت ، گفتند، چه كسى اينها را فريب داد؟ فرمود: شيطان و جانهاى خبيث .

ياران حضرت گفتند: خداوند ريشه آنها را تا ابد قطع كرد، حضرت فرمود: سوگند به آنكه جانم به دست اوست چنين نيست ، اينها در صلب مردان و رحم زنها هستند و پى در پى شورش مى كنند، تا اينكه شورشگرى از آنها با مردى بنام اشمط ميان دجله و فرات خروج مى كند و مردى از ما اهل بيت به سركوبى آنها اقدام مى كند و بعد از آن تا قيامت ديگر شورشى نخواهد بود.(١١٨)

آگاهى حضرت به پرچمدار دشمن در ميان كشته گان و صفات او بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده است كه چون حضرت امير عليه السلام از نبرد با اهل نهروان فراغت يافت به اصحاب خود فرمود:

در ميان كشته ها جستجو كنيد مردى را كه يك دستش قطع شده و بر طرف ديگر بدنش كه سالم است برآمدگى مى باشد همانند پستان زنان ، اگر كشيده شود امتداد مى يابد و چون رها شود جمع مى شود، بر روى آنها موى هاى قرمز و سفيد است و اين مرد، پرچمدار آنهاست ، و در قيامت نيز آنها را به جهنم خواهد كشاند و بد جايگاهيست جهنم .

اصحاب حضرت به دنبال اين سخنان به جستجو پرداختند، اما هر چه تلاش كردند كسى را با اين اوصاف نيافتند، به نزد حضرت آمده و گفتند: ما چنين شخصى را نيافتيم ، حضرت فرمود: سوگند به آنكه دانه را شكافت و مخلوقات را آفريد و اين كعبه را نصف نمود، نه من دروغ گفته ام و نه آنكه به من خبر داده دروغ گفته ، و من از طرف خدايم بر يقين هستم آنگاه در حاليكه عرق از پيشانى مباركش مى چكيد برخاست و به طرف گودالى كه نزديك به سى نفر از كشته ها در آن افتاده بودند آمد، دستور داد تا يك يك آن ها را بلند كردند، در زير همه آنها همان شخصى بود كه حضرت معرفى نموده بود.

حضرت پاى خود را بر آن عضو او كه شبيه پستان بود نهاد و بر زمين فشار داد، آنگاه دست و آن عضو را كشيد بطوريكه به اندازه هم شد.

آنگاه به مردى كه در مورد حضرتش ترديد كرده بود و گويا همان جندب بوده است فرمود: اين نيز علامتى است(١١٩) .

در روايت است كه حضرت على عليه السلام قبل از جنگ با خوارج فرمود: امروز چهار هزار از خوارج كشته مى شوند كه يكى از آنها ذوالثديه است ، وقتى جنگ پايان يافت و خوارج سركوب شدند حضرت به دنبال ذوالثدية مى گشت ، تلاشهاى اوليه حضرت (و اصحاب ايشان ) به نتيجه نرسيد، حضرت به يكنفر فرمود تا چهار هزار نى تهيه كند سپس فرمود: بر سر هر جنازه اى از كشته هاى دشمن يكى قرار دهد.

آن مرد گويد: من در مقابل حضرت بودم و حضرت سواره (بر استر پيامبر صلى الله عليه و آله ) پشت من حركت مى كرد و ديگران دنبال حضرت مى آمدند، بر سر هر جنازه اى يك نى قرار دادم تا اينكه يك نى باقى ماند يعنى از چهار هزار نفر يكى كم بود، به صورت حضرت نگاه كردم ديدم صورت مباركش در هم كشيده و رنگش تغيير يافته است و مى فرمايد:

بخدا قسم كه من دروغ نگفتم و به من خبر دروغ داده نشده است ، كه ناگاه مكانى (مردابى ) كه آب از آن چكه مى كرد رسيديم حضرت فرمود: اينجا را وارسى كن ، آنجا را مى گشتم كه ناگاه جسد كشته اى را ديدم ، دستم به پاى او خورد گفتم : اين پاى انسانى است .

حضرت به عجله از استر پياده شد و پاى ديگر او را گرفت و آن را از زير آب بيرون كشيده روى خاك آورديم ، معلوم شد كه همان ذوالثديه است كه دست ناقص دارد.

حضرت على عليه السلام با صداى بلند تكبير گفت ، مردم نيز همگى تكبير گفتند.(١٢٠)

در برخى روايات آمده است حضرت مكرر مى فرمود: صدق اللّه و بلّغ رسوله ، درست فرمود خداوند و پيامبرش ابلاغ نمود، حضرت با يارانش ‍ بعد از عصر تا غروب يا نزديك غروب اين سخن را تكرار كردند.(١٢١)

اخبار حضرت به عاقبت خوارج بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از شكست خوارج در نهروان وقتى به حضرت خبر دادند كه تمامى آنها كشته شده اند فرمود: به خدا قسم كه چنين نيست ، ايشان نطفه هائى هستند در پشت مردها و زنها، هر زمان از آنها شاخى پديد آيد شكسته شود تا اينكه در آخر به دزدها و راهزنان تبديل شوند.(١٢٢) (نه نفر از آنها گريختند و هر كدام مذهبى اختيار كرده و در راهها به دزدى و راهزنى مى پرداختند.)

قتلگاه آنها آنطرف است ، هرگز از نهر عبور نكرده اند بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جند بن عبداللّه ازدى گويد: در جنگ جمل و صفين با حضرت على عليه السلام بودم و هيچگونه ترديدى در نبرد با كسانى كه با او مى جنگيدند نداشتم ، تا اينكه در نهروان حاضر شدم ، در دلم شك و ترديدى نسبت به جنگ با آنها پيدا شد با خود گفتم : اينها قاريان و نيكان ما هستند آيا آنها را بكشم ؟ كارى بس بزرگ است !

تا اينكه صبحگاهى بود، ظرف آبى با خود داشتم از سپاهيان كناره گرفتم ، نيزه ام را به زمين زدم و سپر خود را روى آن نهادم و زير سايه آن از حرارت خورشيد پناه گرفتم .

در اين ميان ناگاه امير المؤمنين عليه السلام نزد من آمد و فرمود: برادر اَزدى آيا آبى براى طهارت دارى ؟ عرض كردم : آرى و آن ظرف آب را به حضرت دادم ، حضرت آنقدر از من دور شد كه او را نديدم ، سپس بعد از تطهير آمد و زير سايه سپر نشست .

در اين هنگام اسب سوارى آمد و دنبال حضرت مى گشت ، به حضرت گفتم : اين اسب سوار با شما كار دارد، حضرت فرمود: او را راهنمائى كن ، او را به طرف حضرت راهنمائى كردم ، مرد سوار نزد حضرت آمد و گفت :

اى امير المؤمنين خوارج از نهر گذشتند (و به طرف ما آمدند) حضرت فرمود: نه آنها عبور نكرده اند، آن مرد گفت : بخدا كه عبور كرده اند، حضرت فرمود: حرف همان است كه گفتم ، تا اينكه مرد ديگرى آمد و گفت : يا امير المؤمنين خوارج از نهر عبور كردند، حضرت فرمود: نه عبور نكرده اند، آن مرد گفت : بخدا سوگند كه من نزد شما نيامدم مگر اينكه ديدم پرچمهاى ايشان و بار و بنه آنها در اين طرف نهر است !

حضرت فرمود: بخدا سوگند چنين نكرده اند و قتلگاه آنها در آن طرف است ، سپس حضرت برخاست و من هم با او برخاستم و با خود گفتم :

الحمدللّه كه خداوند مرا نسبت به اين مرد (على عليه السلام ) بينا كرد. او يكى از دو مرد است ، يا مردى است بسيار دروغگو و جسور و يا مردى است كه از جانب خدا دليل دارد و پيامبر با او قرار و تعهد دارد.

خدايا من با تو پيمان مى بندم ، پيمانى كه روز قيامت مسئول آن خواهم بود، به اينكه اگر ديدم آن گروه از نهر عبور كرده اند من اولين كسى باشم كه با او مى جنگد و نيزه در چشم او فرو مى برد!

و اگر آن گروه از نهر عبور نكرده باشند، همراه او به جنگ و نبرد ادامه خواهم داد. با اين تصميم به صفوف سپاه ملحق شديم كه ديديم پرچمها و بار و بنه خوارج بر سر جاى خود است و عبور نكرده اند.

در اين هنگام حضرت على عليه السلام به پشت من زد و فرمود: اى برادر اَزد آيا حقيقت برايت روشن شد؟ عرض كردم : آرى اى امير المؤمنين ، فرمود: پس به دشمنت بپرداز يعنى طبق تعهدى كه كردى مشغول جهاد شو.

او گويد: يكنفر را كشتم ، با يك نفر ديگر گلاويز شدم ، هر دو بر زمين افتاديم در اثر شدت جراحات ، ياران من ، مرا به عقب آوردند وقتى به هوش آمدم ديدم كار تمام شده است و دشمن شكست خورده است .

شيخ مفيد (ره ) مى فرمايد: اين حديث ميان اهل حديث مشهور است و وقتى جندب اين جريان را نقل كرد هيچكس منكر آن نشد.(١٢٣)

فرمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به قتل ذى الثديه و نافرمانى شيخين

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

انس بن مالك گويد: مردى در عصر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه در عبادت ما را به شگفتى واداشته بود، ما نام او را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله برديم ، حضرت او را نشناخت ، اوصافش را نقل كرديم باز هم او را نشناخت ، در همان موقع كه درباره او سخن مى گفتيم او سر رسيد، گفتيم ، يا رسول اللّه همين مرد است ! پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

شما از مردى به من خبر مى دهيد كه نشانه اى از شيطان در صورت دارد! ذوالثديه (كه نامش حرقوص بود) نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله آمد ولى سلام نكرد!

حضرت فرمود: تو را بخدا قسم آيا هم اكنون كه مقابل ما ايستادى در دل نگفتى كسى در ميان اين عده از من بهتر نيست ؟ ذوالثديه گفت : بخدا قسم هيمنطور است سپس وارد مسجد شد و به نماز ايستاد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد، ابوبكر گفت : من ، آنگاه بطرف او رفت ، وقتى ديد مشغول نماز است با خود گفت : سبحان اللّه ، كسى را بكشم كه نماز مى خواند؟! با اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از كشتن نمازگزاران نهى كرده است ؟

وقتى نزد پيامبر آمد حضرت فرمود: او را نكشتى ؟ ابوبكر گفت : دوست ندارم او را كه مشغول نماز است بكشم ، شما هم كه از قتل نمازگزاران منع كرده ايد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دوباره از حاضرين پرسيد: چه كسى اين مرد را به قتل مى رساند؟ عمر گفت : من اينكار را مى كنم ، او نيز به سراغ ذوالثديه رفت ، ديد سر به سجده نهاده است او هم با خود گفت : ابوبكر از من بهتر مى دانست و برگشت !

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: چه كردى ؟ عمر گفت : ديدم صورت به خاك گذارده نخواستم او را بكشم ، باز پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟

حضرت على عليه السلام گفت : من ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: آرى تو او را مى كشى اگر او را ببينى ! على عليه السلام وقتى به سراغ او رفت او را نيافت و رفته بود،

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد دو نفر از امت من با هم اختلاف نمى كردند. طبق بيان علامه فقيد شرف الدين كه رضوان خدا بر او باد، اين جريان بار ديگرى نيز تكرار گرديد است(١٢٤)

پيشگوئى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد خوارج نهروان

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از ابو سعيد خدرى روايت است كه گفت : روزى وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مالى را ميان ما تقسيم كرد ذوالخويصرة (حرقوص بن زهير يا ذوالثدية ) كه مردى از بنى تميم بود آمد و گفت : يا رسول الله با عدالت تقسيم كن ، حضرت فرمود: واى بر تو من اگر عادل نباشم ، پس عادل كيست ؟ اگر من عادل باشم تو زيان كرده اى .

عمر گفت اجازه بده گردنش را بزنم ؟ حضرت فرمود: رهايش كن ، او يارانى دارد كه شما نماز و روزه خود را در برابر نماز و روزه آنها ناچيز مى شماريد، قرآن مى خوانند ولى هنوز از گلوى آنها برنيامده مانند تيرى كه از كمان بگذرد از دين خارج مى شوند، تير و شمشيرشان آلوده به خون كسى است كه يكى از بازوانش مانند پستان زن مى باشد. اينان وقتى مسلمانان دچار تفرقه مى شوند سر به شورش برمى دارند.

ابو سعيد راوى خبر گويد: شاهد باش كه من اين را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم و گواهى مى دهم كه على ابن ابيطالب با آنها مى جنگد و من نيز با او خواهم بود. سپس آن مرد را آوردند و من نگاه كردم ديدم همانطور است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است(١٢٥)

آنها به زودى برمى گردند بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

احمد بن حنبل از شخصى بنام ابوالوضى غياثا نقل مى كند كه گفت : ما با گروهى با اميرالمؤمنين به طرف كوفه مى رفتيم كه بعد از دو يا سه شب طى مسافت به حروراء رسيديم ، در اين منطقه جمع بسيارى از ما جدا شدند و بيرون رفتند. وقتى اين خبر را به حضرت على عليه السلام داديم فرمود:

كار اين گروه شما را نترساند و واهمه نكنيد كه به زودى برمى گردند و همينطور نيز شد(١٢٦) (و آنها برگشتند).