پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 20141
دانلود: 3141

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20141 / دانلود: 3141
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

بشارت اميرالمؤمنين عليه السّلام به تولد زين العابدين عليه السّلام

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى سپاه ايران در نبرد با مسلمانان شكست خورد، در ميان كسانى كه به اسارت درآمدند دختر يزدجرد پادشاه ايران بود.

وقتى او را در ميان اسيران به مدينه نزد عمر آوردند، دختران مدينه براى تماشاى او بيرون آمدند، زيرا صورتى بسيار زيبا و نورانى داشت ، كه مسجد را روشن نمود، وقتى عمر به او نگاه كرد، آن دختر صورت خود را پوشاند و به زبان فارسى آن زمان گفت :

اف بيروج بادا هرمز (گويا منظور او اين بود كه سياه باد روى هرمز كه با پاره كردن نامه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله وسلم سبب شد تا او به اسارت درآيد)

عمر كه متوجه منظور او نشده بود فكر كرد به او بدگوئى مى كند، گفت : اين زن به من ناسزا مى گويد و تصميم گرفت او را تنبيه كند.

حضرت امير عليه السّلام به او فرمود: تو نمى توانى با او چنين كنى ، او را مخير گردان تا در ميان مسلمانان هر كه را خواهد انتخاب كند و آن را از سهم او قرار بده .

وقتى او را مخير كردند، در ميان جمعيت دست خود را بر سيد الشهداء عليه السّلام گذارد، حضرت امير عليه السّلام از او پرسيد نامت چيست گفت : جهان شاه حضرت فرمود: بلكه شهر بانويه هستى .

در اين لحظه بود كه كه حضرت امير عليه السّلام بشارتى بزرگ به امام حسين عليه السّلام داده و فرمود:

اى ابا عبداللّه از اين بانو براى تو پسرى متولد خواهد شد كه بهترين اهل زمين باشد. و پس از چندى حضرت زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام متولد شد كه حضرتش را ابن الخيرتين : فرزند دو بزرگ (بزرگ عرب و بزرگ عجم ) مى گفتند. حضرت باقر عليه السّلام فرمود: پس ‍ منتخب خدا از عرب هاشم است و از عجم ، ايران(١٧٤)

خبر دادن حضرت به شهادت مزرع بن عبدالله

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى به نام ابوالعالية گويد: مزرع بن عبدالله از اميرالمؤمنين عليه السّلام نقل مى كرد كه فرمود: به خدا سوگند حتما لشكرى روى آورد و چون به بيابان رسد زمين آنها را فرو برد، ابوالعالية گويد: به او گفتم : تو به من از غيب خبر مى دهى ؟ مزرع گفت : آنچه مى گويم حفظ كن ، بخدا سوگند اميرالمؤمنين عليه السّلام خبر داده واقع خواهد شد و (خبر ديگه اينكه ) مردى دستگير مى شود و ميان دو غرفه از غرفه هاى اين مسجد به دار آويخته و كشته مى شود.

ابوالمعالى كه بسيار تعجب كرده بود گفت : تو از غيب خبر مى دهى ؟ مزرع گفت : مرا مرد امين و راستگو على بن ابى طالب خبر داده است .

ابوالمعالية گويد: يك جمعه نگذشته بود كه مزرع را دستگير كردند و او را كشته و ميان غرفه مسجد به دار آويختند، او خبر سومى نيز به من داده بود كه آن را فراموش كردم(١٧٥)

پيشگوئيهاى امير المؤمنين خبر دادن حضرت به قيام ابومسلم خراسانى و پيروزى او

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ صفين ، ناگاه لشكر شام ، ميمنه لشكر عراق را فرارى داد، مالك اشتر سردار لشكر حضرت امير عليه السّلام در تلاش براى جلوگيرى از متلاشى شدن سپاه ، سربازان را با فرياد به بازگشت و ادامه جنگ فرا مى خواند.

در اين ميان مالك اشتر شنيد كه حضرت مى فرمود:اى ابومسلم بگير ايشان را! حضرت سه بار اين جمله را تكرار نمود.

مالك كه به منظور حضرت پى نبرده بود خيال كرد منظور حضرت ابومسلم خولانى از سپاهيان شام است ، به همين جهت به حضرت عرض ‍ كرد: آيا ابومسلم با لشكر شام نيست ؟

حضرت فرمود: منظورم ابومسلم خولانى كه در سپاه شام است نيست ، بلكه مقصود من مردى است كه از ناحيه مشرق ظهور كند و خداوند به وسيله او اهل شام را هلاك گرداند و حكومت را از ايشان بستاند.(١٧٦)

و باز در طى نامه اى كه به معاويه فرستاده فرمود: از طرف خراسان پرچمهاى سياه ظاهر مى شود و حكومت بنى اميه را برمى اندازد(١٧٧)

مختصرى از جريان قيام ابومسلم خراسانى بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و حوادث همانگونه شد كه حضرت خبر داده بود، زيرا ابومسلم خراسانى به طرفدارى از ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و امامت او پرداخت ، در خراسان كار او بالا گرفت ، و لباس سياه را شعار خود قرار داد و به سپاه خود دستور تا جامه سياه بپوشند و پرچم سياه بردارند و در رمضان سال ١٢٩ هجرى به عنوان سردار لشكر ابراهيم عباسى قيام كرد و سرانجام پس از پيروزيهاى مكرر و آزادسازى مناطق بسيار سرانجام لشكر بنى اميه شكست خورده و آخرين آنها يعنى مروان حمار كشته شد، گويند پس از كشته شدن ، زبان او را قطع كردند و دور انداختند، گربه اى پيدا شد و زبان مروان را خورد و از عجائب روزگار آنكه قبل از اين به دستور مروان زبان يكى از خادمين خود را كه سخن چينى كرده بود بريدند و همين گربه زبان او را خورده بود!!

ابراهيم مذكور قبلا به دستور مروان دستگير شده بود و چندى در حران زندانى شد و چون از رهائى ماءيوس گرديد، و در وصيت نامه اى خلافت را براى برادر خود عبدالله سفاح قرار داد و نزد شخصى امانت نهاد، و سرانجام به دستور مروان سر او را در كيسه اى از آهك كردند، مدتى دست و پا زد و جان داد، و چون مروان به دست ابومسلم كشته شد برادر او عبدالله سفاح به خلافت رسيد، و به اين ترتيب در سال ١٣٢ هجرى حكومت بنى اميه منقرض و حكومت بنى عباس آغاز شد.

سرانجام فجيع و عبرت آميز ابومسلم خراسانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اما ابومسلم خراسانى او مردى بسيار خونريز بود به گونه اى كه تعداد كشته شده هاى به دست او را در جريان قيام كه با شكنجه كشته بود تا صدها هزار نفر شمارش كرده اند.

ابومسلم با اينكه در زمان سفاح ، اقدام به قتل ابوسلمة اولين وزير بنى عباس كرده بود اما چون حقى عظيم بر دولت بنى عباس داشت ، سفاح با او كارى نداشت ، بلكه او را احترام مى كرد، تا اينكه سرانجام در ٢٥ شعبان سال ١٣٧ به دستور منصور عباسى كشته شد، زيرا ميان آنها كدورتى پديد آمد، گويند ابومسلم مدعى خلافت بود و بعد از مكاتبات بسيارى كه ميان آن دو رد و بدل شد، سرانجام ابومسلم به ديدار منصور شتافت ، منصور دست به حيله زد و دستور داد مردم به استقبال او روند، استقبال خوبى از او به عمل آمد، ابومسلم به نزد منصور آمد و دست او را بوسيد.

منصور به او اجازه داد مرخص شود و سه روز استراحت كند و نظافت نمايد، فردا مردى بنام عثمان بن نهيك و چهار نفر از نگهبانان را خواسته گفت : هرگاه من در كف دست خود را به هم زدم ، خارج شويد و ابومسلم را بكشيد.

وقتى ابومسلم به نزد منصور شتافت ، منصور شروع كرد راجع به برخى كارهاى گذشته وى اعتراض كردن و در هر مورد ابومسلم توضيح مى داد، وقتى سرزنش منصور طولانى شد، ابومسلم گفت : اينگونه نبايد با من صحبت شود بعد از آنهمه سختيها و كارهائى كه من كردم و سوابقى كه (براى حكومت بنى عباس ) دارم .

منصور در حالى كه خشمگين بود گفت : اى پسر زن خبيث ، اگر به جاى تو كنيزى بود كافى بود، تو در سايه دولت ما فعاليت كردى ، اگر كار دست تو بود، قدرت هيچ اقدامى نداشتى .

ابومسلم به عنوان كرنش دست منصور را بوسيد و عذرخواهى كرد، منصور گفت : همانند امروز نديدم ، به خدا كه اين كار تو فقط خشم مرا افزون كرد.

ابومسلم گفت : اين سخن را رها كن من جز از خدا نمى ترسم ، منصور از اين سخن برآشفت و او را بدگوئى كرد و دست بر هم زد، نگهبانان بر او حمله كردند، ابومسلم گفت : اى امير مؤمنان مرا براى (دفاع در مقابل ) دشمنت نگه دار، منصور گفت : خدا مرا در آن زمان نگه ندارد، آيا دشمنى دشمن تر از تو براى من هست ؟ آنگاه نگهبانان در حالى كه ابومسلم فرياد مى زد، العفو، او را كشتند. منصور گفت : آيا الآن كه شمشيرها تو را در برگرفته تقاضاى عفو دارى ؟(١٧٨)

گويند: ابومسلم مى گفت : سرگذشت من با عباسيان همانند مردى صالح است كه استخوان شيرى ديد، دعا كرد تا خداوند او را زنده كند، چون شير زنده شد گفت :

تو بر من حق بزرگى دارى ولى مصلحت آن است كه تو را بكشم زيرا تو مردى مستجاب الدعوة هستى ، شايد دوباره دعا كنى تا خداوند مرا بميراند يا شيرى قوى تر بيافريند و سبب ضرر من شود.

اكنون كه عباسيان به سبب من قوى شدند، مصلحت ايشان در كشتن من است گويند: ابومسلم در سرزمين عرفات دعا مى كرد و مى گفت : خدايا از گناهى توبه مى كنم كه گمان ندارم مرا بيامرزى ، به او گفتند: آيا بر خداوند سخت است آمرزش آن ؟ گفت : من لباس ستمى را بافته ام كه تا دولت بنى العباس برجاست ادامه دارد، چه بسيار فرياد مظلومى كه چون زير بار ستم قرار گيرد مرا لعنت خواهد كرد، آيا مردى كه اين همه دشمن دارد چگونه آمرزيده مى شود؟(١٧٩)

ابومسلم طرفدار اهل البيت عليهم السلام نبود

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صاحب حديقة الشيعة گويد: ابومسلم از هنگام قيام تا زمانى كه كشته شد ششصد هزار نفر را كشته بود به جز آنها كه در صحنه هاى جنگ كشته بود، در زمان سردارى او بسيارى از شيعيان به قتل رسيدند، به دستور او نبيره جعفر طيار را كشتند، ابوسلمه خلال را به خاطر نامه اى كه به امام صادق عليهم السلام نوشته بود دستور داد تا كشتند.

سليمان كثير را به واسطه آنكه به اولاد اميرالمؤ مين عليهم السلام تمايل داشت به دست خود به قتل رسانيد، نبيره امام سجاد را نيز كشت و اخبار در مذمت او بسيار است سپس روايتى را از احمدبن محمدبن عيسى نقل مى كند كه گويد نزد حضرت رضاعليه السلام با عده اى از اصحاب حضرت نشسته بودم كه محمدبن ابى عمير وارد شد، سلام كرد و نشست سپس گفت :

اى پسر پيامبر، خداوند مرا فداى تو گرداند نظر شما در مورد ابومسلم مروزى كه در زمان مروان قيام كرد چيست ؟

حضرت فرمود: نام او در دفترى است كه نام دشمنان ما، بنى اميه و ديگران در آن است راوى پرسيد: گروهى از مخالفين مى گويند او از شيعيان شماست ، حضرت فرمود: دروغ مى گويند و گناه مى كنند خداوند ايشان را لعنت كند، ابومسلم نسبت به ما و شيعيان ما به شدت عناد و دشمنى داشت ، هر كه او را دوست دارد ما را دشمن داشته و هر كه از او قبول كند بر ما رد كرده است ، هر كه او را مدح كند ما را بدگوئى كرده است ، اى پسر ابى عمير هر كه مى خواهد از شيعيان ما باشد بايد از او بيزارى جويد و هر كه از او بيزارى نجويد از ما نيست و ما از او در دنيا و آخرت بيزاريم(١٨٠)

او نمى ميرد تا فرمانرواى امت شود

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفين در ميان لشكر خود متوجه غوغائى شد، مردم به جنب وجوش آمده بودند، حضرت از علت آن سؤ ال نمود، گفتند: معاويه كشته شده است حضرت فرمود: نه ، قسم به آنكه جانم به دست (قدرت ) اوست او نمى ميرد تا اينكه امير اين امت شود و همه با او بيعت كنند.

عرض كردند: (اكنون كه مى دانيد او پيروز خواهد شد) چرا با او مى جنگيد؟ فرمود: تا عذرى باشد ميان من خداوند (يعنى انجام وظيفه و اتمام حجت بر مردم و روشن شدن حق را باطل و طرفداران آن دو).

در روايت ديگرى سوارى از شام خبر مرگ معاويه را آورد، او را نه نزد حضرت آوردند، حضرت فرمود: آيا خودت شاهد مرگ معاويه بودى ؟ با كمال تعجب گفت : آرى خاك هم بر او ريختيم ! حضرت فرمود:

دروغ مى گويد، گفتند: از كجا فهميديد كه دروغ مى گويد؟ فرمود: او نمى ميرد تا اينكه چنين و چنان كند و مقدارى از كارهاى معاويه را حضرت بيان كرد، گفتند: پس چرا با او مى جنگيد؟ فرمود: براى (اتمام ) حجّت(١٨١)

معاويه نمى ميرد تا آنكه صليب برگردن آويزد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه مجلسى قدس سرّه روايت كند كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: پسر هند (يعنى معاويه ) نمى ميرد تا اينكه صليب برگردن خود آويزان كند و همچنان شد كه حضرت فرموده بود.

علامه مجلسى ره سپس از مناقب نقل مى فرمايد كه : اين روايت را احنف بن قيس و ابن شهاب زهرى و اعثم كوفى و ابوحيان و ابوالثلاج نيز نقل كرده اند.(١٨٢)

صاحب حديقة الشيعة از كتاب مصابيح نقل كرده است كه پيامبر اكرم عليهم السلام فرمود:((يموت معاوية على غير ملتى؛ معاويه مى ميرد بر دينى غير از دين من .))

احنف بن قيس گويد: من وقتى از اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: معاويه بر دين اسلام نخواهد مرد، در دلم اين امر مى خليد كه اين مساءله چگونه خواهد بود؟ تا آنكه به حسب اتفاق به شام رفتم ، شنيدم كه معاويه رنجور است ، رفتم به عيادت او، ديدم روى به ديوار خوابيده است ، به سينه او دست زدم ، دستم به بتى خورد كه در گردن آويخته بود.

معاويه متوجه من شد وقتى مرا گريان ديد گفت : (چرا گريه مى كنى ) من امروز حالم بهتر است ، گفتم : گريه من به اين جهت است كه از على بن ابى طالب شنيدم مى فرمود: معاويه در حالى مى ميرد كه بت در گردن اوست .

معاويه گفت : دكتر به من دستور داده و به من گفته است اين بت نيست ، در گردن خود بياويز كه برايت سودمند است ، احنف گويد: از نزد معاويه بيرون آمدم هنوز به خانه نرسيده بودم كه آوازه مرگ معاويه از هر طرف بلند شد قاضى القضا اهل سنت نيز گفته است : معاويه در حالى مرد كه از بت توقع شفاعت داشت و ديگرى از آنها بنام ماءمونى در كتاب خود، حديث آويزان كردن بت را در هنگام مرگ توسط معاويه ، مورد اتفاق دانسته است(١٨٣)

با اين سستى پس از من به ذلت همگانى مى رسيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردم كوفه و عراق بعد از جريان صفين و حكمين ، نسبت به جنگ به خاطر خسارات و تلفات سنگينى كه به آنها وارد آمده بود از جنگ رويگردان شدند و سستى و زبونى و دنياطلبى را پيش گرفتند و هر چه حضرت امير عليه السّلام آنها را به جنگ با معاويه و سركوب او تشويق مى نمودند تاءثيرى نداشت مگر براى اندكى ، به همين جهت است كه حضرتش از مردم كوفه به سختى گلايه نمود و آنها را از عاقبت اين سستى بر حذر داشت .

در يكى از سخنان خويش فرمود: با كدام رهبر بعد از من خواهيد جنگيد، از كدام خانه بعد از خانه خود دفاع مى كنيد؟ بدانيد كه شما (با اين سستى ) بعد از من به ذلت همگانى مبتلا شده و با شمشير برنده و روش ‍ زشت مواجه مى شويد، به گونه اى كه ستمگران اين اعمال را بعنوان يك سنت (طولانى ) اجرا خواهند نمود.(١٨٤)

و تاريخ نشان داد كه شيعيان عراق بعد از حضرت دچار چه سختيها و شكنجه هاى دردناك گرديدند.

معاويه پيروز مى شود، حجاج ستمگر بر شما مسلط مى شود بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه پس از نبرد صفين و جريان حكمين ، شروع نمود به قتل و غارت در بلاد اسلامى و مناطق تحت نفوذ حضرت امير عليه السّلام ، سرداران سپاه خود را براى غارت به شهرها بسيج مى كرد، آنها مى رفتند و بر سر راه خود،

انسانهاى مظلوم را مى كشتند اموال را غارت و يا نابود كرده ، شهر و روستاها را در آتش مى كشيدند.

يكى از همين جنايتكاران ، بسر بن ابى ارطاة است كه در تاريخ در مورد جنايات او بسيار نوشته اند، وقتى بسر بن ابى ارطاة به من حمله كرد و آنجا را تصرف كرده و حاكم حضرت امير عليه السّلام را اخراج نمود و جنايات متعددى در مكه و مدينه انجام شد، حضرت امير عليهم السلام براى خطابه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: همانا بسربن ابى ارطاة بر يمن مسلّط شد، به خدا قسم نمى بينم اين گروه را مگر اينكه به زودى به آنچه در دست شماست (حكومت اسلامى ) پيروز مى شوند، اين پيروزى نه به جهت اين است كه حق با آنهاست بلكه بخاطر اطاعت و استقامت اين گروه است از صاحب (رهبر) خودشان و در مقابل نافرمانى شماست با من ، كمك آنها و دريغ شما، آباد كردن شهرهايشان و خراب نمودن شما. (يعنى اگر طرفداران حق سستى كنند، باطل بر آنها چيره مى شود و يا حيف كه اطاعت و استقامت اهل باطل از اطاعت و استقامت طرفداران حق بيشتر باشد).

به خدا قسم اى اهل كوفه دوست دارم شما را معاوضه كنم (با سپاه شام ) معاوضه اى مانند معاوضه ده دينار به يك دينار، سپس حضرت دست خود را بلند نموده گفت :

خدايا من سبب رنجش اينها شده ام (من اينها را از كثرت اصرار و دعوت به حق ملول كرده ام ) اينها نيز مرا ملول كرده اند، من از ايشان به ستوه آمدم و ايشان نيز از من به ستوه آمدند (هر دو طرف از هم رنجيده شديم ) خدايا براى من بهتر از ايشان نصيب نما و براى آنها بدتر از من مقرر نما.

بار الها تعجيل فرما در (عذاب ) اينها به واسطه جوان ثقفى ، آن مرد متكبر كه (اموال را) حيف و ميل كند، ميوه هاى ايشان را بخورد و لباسشان را بپوشد (بر تمامى دارائى آنها مسلّط شود) واى بر شما از آن احكام جاهليت ، او از نيكوكار شما نمى پذيرد و از گنهكار نگذرد. كسى كه اين سخنان را گزارش نموده گويد: وقتى حضرت اين سخنان را مى فرمود هنوز حجاج (همان جوان خونريز ثقفى ) متولد نشده بود.(١٨٥)

مؤ لف گويد: چقدر غم و غصه و ناراحتى در دل حضرت اميرعليهم السلام جمع شده بود كه اينگونه بر مردم كوفه نفرين نمود، و همچنانكه بعدا خواهيم ديد، سخنان حضرت به حقيقت پيوست و مردم عراق مبتلا به حاكمان ستمگر مخصوصا جوان ثقفى يعنى حجاج شدند.

پيشگوئيهاى حضرت در مورد معاويه و حجاج و عمربن عبدالعزيز

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محدث قمى روايت كند كه اميرالمؤمنين عليهم السلام به اهل كوفه فرمود:

سوگند به آنكه دانه را شكافت و جاندران را آفريد، در پشت سر شما مردى است يك چشم و پشت كننده (كنايه از اينكه دنيا را مى بيند و به آخرت پشت كرده است ) او جهنمى است دنيوى ، هيچكس را باقى نگذارد و رها نكند (شايد منظور حضرت همان معاويه باشد) و بعد از او كسى مى آيد درنده ، جمع مى كند و منع مى كند، آنگاه گروهى از بنى اميه بر شما حكومت كنند كه آخرين آنها بهتر از اول آنها نيست (اميد بهبودى و خيرى نيست ) مگر يك مرد از ايشان (عمربن عبدالعزيز) اينها بلائى است آسمانى كه خداوند بر اين امت مقرر كرده و حتما واقع مى شود.

نيكان شما را بكشد و اشخاص با راءفت را تبعيد كند، گنجهاى شما را خارج نمايد حتى اندوخته هاى شما را از ميان حجله ها (يعنى زيور آلات زنان ) عذابى است كه به واسطه آنچه از امور خود ضايع كرديد و صلاح دين و دنياى خود را از بين برديد (مبتلا مى شويد) اى اهل كوفه به شما خبر مى دهم به آنچه مى شود قبل از آنكه واقع شود تا از آن حذر كنيد، و آنانكه پند مى گيرند بترسند.

مى بينم شما را كه مى گوئيد: على دروغ مى گويد همانطور كه قريش به پيامبر خود و سرور خويش ، پيامبر رحمت محمدبن عبدالله حبيب خداوند صلى الله عليه و آله و سلم گفت ، واى بر شما من بر چه كسى دروغ بندم ، بر خدا؟ من كه اولين عبادت كننده و موحد او (در ميان مسلمانان ) هستم ! يا بر پيامبر خدا؟ من كه اولين كسى هستم كه به او ايمان آوردم و او را تصديق و يارى نمودم .

نه به خدا قسم ، اين سخن خدعه اى است از شما كه نيازى به آن نداريد، سوگند به شكافنده دانه و خالق انسان كه خبر (آنچه را گفتم ) پس از مدتى خواهيد فهميد.(١٨٦)

مؤ لف گويد: در اين خطبه شريفه گويا حضرت امير عليه السلام به سه نفر اشاره خاص داشته است معاويه و حجاج و عمربن عبدالعزيز، در مورد معاويه و جنايات او نياز به توضيح نيست و كم و بيش در اين كتاب از آن سخن رفته است ، در مورد حجاج بعدا مقدارى سخن خواهيم گفت ، اما عمربن عبدالعزيز، حضرت در كلام خود به او اشاره فرمود و او را بنى اميه ستمگر استثناء نمود و فرمود: مگر يك مرد.

مختصرى از تاريخ عمربن عبدالعزيز

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمربن عبدالعزيز بن مروان ، نوه مروان ملعون است كه در سال ٩٩ هجرى بعد از سليمان بن عبدالملك به وصيت او، خليفه شد، از طرف پدر به بنى اميه و از مادر به عمربن خطاب مى رسد، او وقتى در خلافت مستقر شد عاملان بنى اميه را عزل كرد و مردمان صالح را به جاى ايشان نصب كرد، فدك را (كه توسط ابوبكر و حاكمان بعد از او غضب شده و ادامه داشت ) به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگردانيد (و با اين كار عملا صحت ادعاى صديقه اطهر و بطلان دعواى ابوبكر را اعلام نمود)

با اولاد اميرالمؤمنين مهربانى مى كرد، و همواو بود كه سب اميرالمؤمنين عليه السلام را منع كرد و با آنكه در زمان خلفاى قبل از او به شدت رواج داشت از ميان برداشت(١٨٧)

گويند در زمانى كه او در مسجد با مردم سخن مى گفت : يكى از كفار اهل ذمه علنا دختر او را خواستگارى كرد، عمربن عبدالعزيز گفت : در شرع اسلام تزويج با كافر جايز نيست ؟

جوان كافر گفت : پس چرا پيامبر به كافر دختر داد؟ عمربن عبدالعزيز گفت : كجا پيامبر به كافر دختر داده است ؟ جوان گفت : مگر پيامبر دختر خود فاطمه را به على بن ابيطالب نداده است ، مگر على داماد پيامبر نيست ؟

عمربن عبدالعزيز گفت : على كه كافر نبود، (بلكه اولين مسلمان و جهادگر در راه اسلام بود) جوان گفت : پس چرا او را بر روى منابر لعن مى كنيد؟!

عمربن عبدالعزيز از جمعيت حاضر خواست پاسخ او را بدهند و چون جواب قانع كننده اى نداشتند دستور داد تا اين روش زشت ممنوع شود و به جاى آن آيهربنا اغفرلنا و لوالدينا و آيه ان اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان خوانده شود.

بارى او و اعمال و روش او با ديگران تفاوتى بسيار داشت و بعضى به همين جهت در مذمت او توقف كرده اند، گرچه به هر حال بخاطر غصب خلافت مذموم است .

بنى عباس وقتى گور بنى اميه را مى شكافتند، متعرض او نشدند، عده اى از شيعيان به مرثيه او نيز پرداخته اند، برخى او را مرحوم اهل زمين و ملعون اهل آسمان شمرده اند.