پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 20156
دانلود: 3141

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20156 / دانلود: 3141
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

بشارت حضرت به ابوالدنيا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بود بنام ابوالدنيا داراى عمرى بسيار طولانى ، كه در ايام ابوبكر متولد شده و در سال ٣١٧ هجرى وفات كرده است او علت طول عمر خود را چنين ذكر مى كند، گويد:

روزى با پدرم به ملاقات اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتيم ، وقتى به محلى نزديك كوفه رسيديم ، تشنگى بر ما غلبه كرد، به پدرم گفتم اينجا بنشين من در بيابان بگردم شايد آبى پيدا كنم ، وقتى به دنبال آب مى گشتم به گودال آبى رسيدم ، خود را در آن شستشو دادم و از آن نوشيدم تا سيرآب شدم ، سپس نزد پدرم آمدم و گفتم : برخيز كه خداوند ما را از گرفتارى نجات داد، چشمه آبى در نزديكى ماست ، با پدرم حركت كرديم اما هر چه جستجو كرديم اثرى از آب نبود! پدرم از شدت تشنگى جان داد، او را دفن كرده به نزد اميرالمؤمنين عليه السلام كه قصد صفين را داشت آمدم ، حضرت را بوسيدم (حضرت به اين مقدار خضوع اعتراض ‍ كرد) تا آنكه گويد: از داستان من سؤ ال نمود، جريان را گفتم ، فرمود: آن آبى كه از آن نوشيدى چشمه اى بود كه هيچكس از آن ننوشيده مگر اينكه عمر طولانى نموده است بشارت باد تو را كه عمرى طولانى خواهى نمود و مرا معمر ناميد.

خطيب گويد: ابوالدنيا در سال سيصد هجرى وارد بغداد شد، همراه او پيرمردانى از شهر بودند، مردم از پيرمردها از حالات ابوالدنيا مى پرسيدند.

خطيب گويد: به من خبر دادند كه ابوالدنيا در سال ٣١٧ هجرى وفات يافته ، شيخ ما در امالى نيز وفات او را همينگونه ذكر نموده است(١٨٨) و شايد اين شخص همان على بن عثمان الاشجع باشد كه معروف به ابوالدنياست و شيخ كراجكى در كنزالفوائد از او حديثى را با يك واسطه از حضرت امير عليه السلام نقل كرده است و در حاشيه بحار از سيد نعمت الله جزائرى با يك واسطه از استادى به نام شيخ محمد چرفوشى نقل مى كند كه او را در شام ديده است و او خود را معمر ابوالدنياى مغربى از صحابه حضرت امير عليه السلام ناميد و گويد: او وقتى صفات و علائمى را از حضرت نقل كرد يقين كردم تمام سخنان او صحيح است و او به من از جانب حضرت على و تمام امامان عليه السلام اجازه روايت داد.(١٨٩)

شهادت حضرت رضا عليهم السلام و دفن حضرت در زمين خراسان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نعمان بن سعد گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

زود باشد كه مردى از اولاد من در زمين خراسان به زهر جفا كشته گردد، نام او نام من است و نام پدر او نام پسر عمران يعنى موسى مى باشد.

آگاه باشيد: هر كه او را غربتش زيارت كند خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى آمرزد اگرچه به تعداد ستارگان و قطرات باران و برگ درختان باشد.(١٩٠)

و مى دانيم كه امام هشتم حضرت على بن موسى عليه السلام به دست ماءمون عباسى با زهر جفا به شهادت رسيد، ماءمون چنان حيله گر و متظاهر بود كه برخى باور نمى كردند اين عمل ننگين توسط او صورت گرفته باشد ولى وقتى وجود حضرت رضا عليه السلام را براى خلافت خويش ناگوار ديد دستور داد تا زهرى خطرناك را به نخ و سوزن درون مقدارى انگور قرار داده و به حضرت خوراند.

فضيلت فوق العاده زيارت حضرت رضا عليه السلام .

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روايت است كه مردى از نيكان خراسان خدمت حضرت رضا عليه السلام آمده عرض كرد: پيامبر اكرم عليه السلام را در خواب ديدم بمن فرمود: چگونه ايد وقتى كه پاره تن من در ميان شما دفن شود و امانت من دست شما سپرده شود و گوشت من در خاك شما پنهان گردد؟

حضرت رضا عليه السلام فرمود: آنكه در زمين شما مدفون مى شود من هستم ، آن امانت و آن گوشت پيامبر كه در خاك شما پنهان گردد منم ، هر كه مرا با معرفت زيارت كند و اطاعت مرا واجب بداند، من و پدران من در روز قيامت شفيع او خواهيم بود و اهل نجات خواهد گشت هر چند گناهان او به اندازه گناهان جن و انس باشد الحديث(١٩١)

و در روايت ديگرى حضرت رضا عليه السلام فرمود: هيچ يك از ما اهل بيت نيست مگر آنكه كشته و شهيد مى شود، گفتند: اى پسر پيامبر چه كسى تو را شهيد مى كند؟ فرمود: بدترين خلق خداوند در زمان من ، مرا شهيد مى كند به واسطه زهر، و دور از يار و ديار در زمين غريب مرا مدفون خواهد ساخت ، هر كه مرا در آن غربت زيارت كند خداوند پاداش ‍ صدهزار شهيد و صدهزار صديق و صدهزار حج كننده و عمره كننده و صدهزار جهاد كننده براى او بنويسد و در گروه ما باشد در قيامت ، و رفيق ما باشد در درجات بلند بهشت(١٩٢)

و فرمود: زود باشد كه من با زهر جفا كشته شوم و در كنار هارون به خاك سپرده گردم ، خداوند تربت مرا محل تردد شيعيان و دوستان من قرار خواهد داد، هر كه مرا در اين غربت زيارت كند، بر من واحب است كه در روز قيامت او را زيارت كنم ، سوگند به خدائى كه محمد صلى اللّه عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشته و بر جميع خلائق برگزيده است هر كه از شما شيعيان بر قبر من دو ركعت نماز گذارد البته مستحق آمرزش خداوند عالميان شود در روز قيامت و به حق آن خداوندى كه بعد از پيامبر اكرم ما را به امامت گرامى داشته و به وصيت مخصوص گردانيده است ، سوگند مى خورم كه زائرين قبر من نزد خداوند در روز قيامت از هر گروهى گرامى ترند و هر مؤمنى كه مرا زيارت كند و در اين راه قطره بارانى به او رسد البته خداوند متعال بدن او را بر آتش جهنم حرام گرداند.(١٩٣)

البته احاديث در فضيلت زيارت آن امام بزرگوار بسيار زياد است و اگر كسى از اين فرصت طلائى استفاده نكند بسيار جاى افسوس خواهد داشت ، كدام سفر زيارتى است كه به عظمت زيارت حضرت رضا عليه السلام باشد؟

پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد كشته شدن اعشى بدست حجاج

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى بنام اسماعيل بن رجا گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول سخنرانى بود و از حوادث آينده سخن مى گفت و پيشگوئى مى كرد كه ناگاه جوانى بنام اعشى برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين چقدر سخن شما به خرافات شبيه است ؟

حضرت فرمود: اى پسر اگر تو در اين سخن به خطا رفته باشى خداوند به وسيله جوان ثقيف به تو ضربه زند، آنگاه حضرت ساكت شد. گروهى از مردم كه پاى منبر بودند پرسيدند: يا اميرالمؤمنين جوان ثقيف كيست ؟

فرمود: جوانى كه بر اين شهر (كوفه ) مسلّط شود، شود، هيچ حرمتى براى خداوند باقى نگذارد مگر آنكه آن را نابود كند، و گردن اين جوان را با شمشير خواهد زد!

پرسيدند: او چند سال حكومت مى كند؟ فرمود: بيست سال اگر برسد! گفتند مى ميرد يا كشته مى شود، فرمود: در بستر به واسطه مرضى كه در شكم اوست از زيادى آنچه از درونش خارج مى شود خواهد مرد.

رواى گويد: به خدا قسم با دو چشم خود ديدم اعشى را در ميان اسيرانى كه از سپاه عبدالرحمن بن محمد گرفته بودند، در مقابل حجاج ايستاده بود، حجاج او را سرزنش كرد و به او گفت : آن شعرى كه در آن عبدالرحمن را به جنگ تشويق مى كردى بخوان ، سپس در همان مجلس ‍ فرمان داد تا گردن او را قطع كردند.(١٩٤)

در مورد حجاج و جنايات وى و تحقق پيشگوئيهاى ديگر حضرت بعدا سخن خواهيم گفت .

در آن وقت قريش آروزى مرا مى كند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اى كه به فتنه هاى بنى اميه اشاره نمود، بعد از آنكه به ظلم و ستم آنها و مذلت مردم اشاره نمود در اواخر خطبه فرمود:

در آن زمان قريش آرزو مى كند اى كاش مرا دوباره ببيند (هر چند) در مقابل دنيا و هر چه در آن است ، هر چند به مقدار (ى اندك همچون ) دوشيدن چند شتر باشد مى خواهد تا قبول كنم از ايشان چيزى را كه امروز قسمتى از آن مطالعه مى كنم اما آن را به من نمى دهيد (يعنى مى خواهند فرمانده آنها باشم )

ابن ابى الحديد گويد: كلام حضرت به حقيقت پيوست : اهل تاريخ نقل كنند كه مروان بن محمد در يوم الزاب وقتى عبدالله بن على (سفاح ) را در لشكر خراسان در مقابل خود ديد گفت :

دوست مى داشتم على بن ابى طالب پرچمدار اين لشكر در مقابل اين جوان مى بود(١٩٥)

خبر دادن حضرت از كشته شدن فرزندش عبداللّه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت باقر عليه السّلام فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام پسران خود را جمع نموده به آنها فرمود: خداوند دوست دارد كه در مورد من سنتى از يعقوب قرار دهد، يعقوب دوازده پسر خود را جمع كرده به آنها گفت : شما را نسبت به يوسف وصيت مى كنم كه از او اطاعت كنيد، و من شما را وصيت مى كنم كه از حسن و حسين اطاعت كنيد و از اين دو بشنويد. يكى از فرزندان حضرت كه عبدالله نام داشت (و همانند سايرين نبود و در رضايت حضرت كوشا نبود گويا به اعتراض ) گفت : به محمد حنيفة وصيت نمى كنيد؟

حضرت فرمود: در حيات من بر من جراءت كردى ؟ گويا تو را مى بينم كه در خيمه ات كشته شده اى و قاتل تو نيز مشخص نباشد.

روزگار گذشت تا آنكه در زمان مختار، عبدالله به نزد مختار رفت تا با او بيعت كند.

مختار گفت : من آنطور كه شما مى پندارى نيستم ، او نسبت به مختار خشمگين شد و به طرف مصعب بن زبير در بصره رفت و طرفدار او شد و از او خواست تا او را فرماندار كوفه قرار دهد، وقتى سپاه مصعب و مختار در ناحيه حروراء در مقابل هم قرار گرفتند او در قسمت پيشاهنگ لشكر قرار داشت .

شب كه پايان يافت ، هنگام صبح مردم عبداللّه را ديدند كه در خيمه سر بريده افتاده است و قاتلش نيز مشخص نبوده(١٩٦)

پيشگوئيهاى حضرت در مورد شهادت عمروبن الحمق خزاعى

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق الخزاعى يكى از ياران باوفاى اميرالمؤمنين عليه السلام است ، روزى حضرت به او فرمود: اى عمرو كجا اقامت كرده اى گفت : در ميان قوم خودم ساكن هستم حضرت فرمود: در ميان ايشان اقامت مكن ، عمروگفت : نزد بنى كنانة كه همسايه ما هستند بروم ؟ فرمود: نه آنجا هم نرو، عرض كرد: قبيله ثقيف چه ؟ فرمود: با معرّه و مجرّة چه خواهى كرد؟ عمرو گفت : اين دو چيست ؟ فرمود: دو شعله آتش كه از پشت كوفه خارج شده يكى از آنها بر تميم وبكربن وائل افتد و كمتر كسى است كه از آن نجات يابد و ديگرى از جهت ديگر شهر كوفه داخل شده ، خانه يا يكى دو اتاق را مى سوزاند (ضررش اندك است ).

عمرو گفت : پس به كجا اقامت كنم ؟ فرمود: در قبيله بنى عمروبن عامر ازدى .

راوى گويد: عده اى كه اين سخنان را شنيدند مى گفتند: او كاهنى است كه سخن كاهنان را بيان مى كند (كاهن كسى بوده است كه از راه شياطين و اجنّه و يا ستارگان پيشگوئى مى كرده است ).

حضرت فرمود: اى عمرو تو بعد از من كشته مى شوى و سر تو را از شهرى به شهر ديگر مى گردانند و اين اولين سر است در اسلام كه از شهرى به شهر ديگر مى گردانند، واى بر قاتل تو، تو آگاه باش كه نزد هيچ قومى نروى مگر اينكه تو را تسليم (دشمن ) كنند فقط مردان قبيله بنى عمرو ازدى هستند كه هرگز تو را تسليم نكرده و رها نمى كنند.

راوى گويد: بخدا قسم روزگار گذشت و عمرو بن الحمق از ترس آن پادشاه ستمگر يعنى معاوية بن ابى سفيان آواره شد و در ميان قبايل متردد بود، در اواخر به نزد قوم خود بنى خزاعه آمد و آنجا اقامت كرد (با اينكه حضرت او را از اين كار بر حذر داشته بود) و آنها نيز او را تسليم دشمن كردند، عمرو كشته شد، سر او را جدا كردند و از عراق به سوى معاويه در شام منتقل نمودند و اين اولين سرى بود در اسلام كه از شهرى به شهر منتقل مى گشت(١٩٧)

اى كاش در ميان طرفداران من صد نفر مثل تو بودند

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق الخزاعى كه از شيعيان مخلص حضرت امير عليه السلام بود روزى نزد حضرت آمده عرض كرد: به خدا قسم نزد تو نيامدم به خاطر مال دنيا و نه به خاطر جاه طلبى و حكومت خواهى كه آوازه خود را بلند گردانم ، بلكه چون شما پسر عموى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و صاحب ولايت بر مردم و همسر فاطمه سرور زنان عالم و پدر اولاد پيامبر و داراى برترين سهم نسبت به تمامى مهاجرين و انصار در اسلام مى باشى .

به خدا قسم اگر مرا تكليف كنى كه كوههاى پابرجا و محكم را حركت دهم و درياهاى خروشان را از آب خالى كنم و تا دم مرگ به اين كار مشغول باشم و در دستم شمشير باشد كه از تو دفاع كنم و دشمنان تو را دفع كرده و دوستانت را تقويت كنم تا خداوند امر تو را بالا برد، (با اين همه ) گمان نمى كنم تمامى حقوق تو را كه بر من واجب شده است ادا كرده باشيم .

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: خداوندا قلب او را به نور يقين روشن گردان و او را به راه مستقيم هدايت نما، اى كاش در ميان طرفداران من صد نفر مثل تو بودند؟!(١٩٨)

رشادت و شهامت همسر شهيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى معاويه به سلطنت رسيد، نامه اى به عمروبن الحمق نوشت و گفت :

اما بعد: خداوند شعله آتش را خاموش كرد و فتنه را از بين برد... در بيعت با من شتاب كن تا گناهان گذشته تو پاك شود، شايد من از كسى كه قبل از من بود (يعنى از حضرت على عليه السّلام ) كمتر نباشم به شرط آنكه من بمانم و تو نيز نيكو شوى ، نزد ما بيا كه در امان هستى و در پناه خدا و رسول او نيز محفوظ خواهى بود و خداوند بهترين گواه است .

ولى با وجود اين همه پيمانها به فرمان معاويه عمرو را كشتند و قبل از اينكه سر او را به شام براى معاويه بفرستند، فرستاده معاويه سر او را به دامن همسر عمرو نهاد، زن كه سر شوهر خود را ديد گفت :

مدتى او را از من پنهان داشتيد و اكنون او را كشته بمن مى دهيد... و در ادامه گفت : اى نماينده معاويه پيغام مرا به معاويه برسان : خداوند انتقام خون او را بگيرد و در نابودى قاتل او از عذاب خود بر او تعجيل كند، كار زشتى كرد و مردى نيكوكار را كشت ، اين پيغام را به معاويه برسان .

وقتى سخنان همسر عمرو را به معاويه گفتند، او را خواست و گفت : تو گفتى آنچه گفتى ؟

جواب داد: آرى و بر سخن خود پابرجايم و معذرت نيز نمى خواهم ، معاويه گفت : از كشور من خارج شو، زن گفت : به خدا كه سرزمين تو براى من وطن نيست نويسنده معاويه بنام عبدالله بن ابى سرح گفت : اى فرمانروا اين زن منافق است او را به شوهرش ملحق كن .

آن بانوى دلاور نگاه تندى به عبدالله كرد و در ضمن جملاتى تند به او گفت : آيا آفريدگار و صاحب نعمت خود را فراموش كرده اى ؟ بى دين منافق كسى است كه به غير حق سخن گويد و بندگان خدا را همچون خدايان قرار دهد (يعنى معاويه را مثل خداى خود داند) كه در كتاب خدا كفر او نازل شده است .

در اين لحظه معاويه به دربان خود اشاره كرد تا او را بيرون كند، همسر عمرو با كمال رشادت گفت : شگفتا از پسر هند! با انگشت به (اخراج ) من اشاره مى كند و قدرت او مانع من است ولى آگاه باش : به خدا سوگند با شمشير بران سخن ، حتما (عظمت ) او را مى شكافم و يا من دختر شريد نيستم(١٩٩) (يعنى دختر پدرم نباشم اگر بر عليه او سخنرانى نكنم و قيام ننمايم ).

پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم نمونه هاى بهشتيان و جهنميان را نشان میدهد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق خزاعى از اصحاب پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم و ياران باوفاى اميرالمؤمنين عليه السّلام مى باشد، بعد از صلح حديبيه نزد پيامبر آمد و مسلمان شد، گويند روزى ظرف آبى به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم داد حضرت در حق او دعا كرده گفت :((اللهم متعه بشبابه؛ خدايا او را از جوانى بهره مند كن))، گويند در هشتاد سالگى يك موى سفيد در محاسن او نبود.

همراه با على عليه السّلام بود و در جنگهاى جمل و صفين و نهروان جزء ياران حضرت بود، در قيام حجر بر عليه معاويه شركت داشت گويند او نزد اميرالمؤمنين همان منزلتى را داشت كه سلمان نزد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم داشت(٢٠٠)

روزى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم به او فرمود:اى عمرو آيا مى خواهى يك نمونه از مردان بهشتى كه طعام مى خورد و مى آشامد و در بازار راه مى رود و نمونه اى از مردان جهنمى را نيز كه همينگونه است به تو نشان دهم ؟

عمرو گويد: پدر و مادرم فدايت باد، آرى ، بمن نشان بده در همين هنگام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب آمد، سلام كرد و نشست ، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود: اى عمرو اين مرد و گروه او نشان بهشت هستند.

به دنبال ايشان ، معاويه آمد و سلام كرد و نشست ، حضرت فرمود: اى عمرو اين مرد و قوم او نشان جهنم هستند.(٢٠١)

خبر دادن حضرت از حمله مغولان و تاتار بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در نهج البلاغه است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود:

گويا مى بينيم آنها را كه گروهى هستند كه چهره هايشان مانند سپر (پهن و گرد) و چكش خورده است (پرگوشت و ضخيم و نشانه دار) لباسهاى ديبا و ابريشم مى پوشند و اسبهاى نيكو يدك مى كشند، هركجا (كه وارد شوند) خونريزى بسيار سخت واقع مى شود به گونه اى كه مجروحين بر روى كشته ها راه روند و گريخته كمتر از اسير باشد (اكثرا مخالفين آنها كشته يا اسير شوند و راه فرارى ندارند.)(٢٠٢)

شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گويد: اين خبر غيبى كه اميرالمؤمنين عليه السّلام داده است ما آن را با چشم خود ديديم و در زمان ما واقع شد، مردم از اول اسلام منتظر آن بودند تا آنكه قضا و قدر آن را به عصر ما كشاند.

ايشان مردمانى بودند كه از دورترين نقاط مشرق خروج كردند، لشكر ايشان از آنجا تا شام و عراق پيشروى كرد و در ميان شهرها و سرزمينهائى كه اشغال مى كردند) كارهائى انجام دادند (و جناياتى مرتكب شدند) كه از اول خلقت آدم تا زمان ما در هيچ تاريخى سابقه ندارد. اگر بابك خرمى بيست سال حكومت ستمگرانه داشت ، ليكن سختى آن فقط در يك منطقه و آن آذربايجان بود اما اين گروه تمامى مشرق را تصرف كردند و جنايات آنها به شهرهاى ارمنستان و شام و عراق رسيد.

چه نسبتى است ميان بخت النصر كه يهود را كشت و بيت المقدس را خراب كرد و بنى اسرائيل را در شام نابود نمود و ميان اين گروه كه مسلمانان و غير مسلمانان را كشتند.

ابن اثير مورخ معروف گويد: براى نگارش واقعه چنگيز چند سال از آن دست كشيدم و مردد بودم ! چه كسى مى تواند نابودى اسلام و مسلمين را بنويسد و آن را ذكر كند، اى كاش مادر مرا نزائيده بود و اى كاش من قبل از اين مرده بودم و به دست فراموشى سپرده مى شدم(٢٠٣)

در اين مكان در آينده نهرى ايجاد مى شود

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين با عده اى از اصحاب به خارج از كوفه حركت مى كرد كه فرمود: آيا اگر به شما خبر دهم كه روزگارى نمى گذرد تا اينكه در اين مكان نهرى ايجاد شده و در آن آب جارى مى شود آيا مرا تصديق مى كنيد؟ اصحاب گفتند: آيا چنين چيزى خواهد شد؟

حضرت فرمود: آرى به خدا قسم گويا نهرى را مى بينم در اين مكان كه در آن آب جارى است و كشتيها حركت مى كنند و مردم از آن استفاده مى برند، و همانگونه شد كه حضرت خبر داد.(٢٠٤)

پيشگوئى حضرت در مورد عمر طولانى مردى و ايجاد شهر بغداد

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بنام حسن بن ذكردان كه داراى عمرى طولانى بود و ٣٢٥ سال از عمرش مى گذشت ، گويد: من اميرالمؤمنين را در شهر خودم در خواب ديدم و سپس به طرف مدينه (به شوق ديدار حضرت ) حركت كردم و در آنجا به دست حضرت مسلمان شدم و مرا حسن ناميد، احاديثى از آن حضرت شنيدم از جمله روزى به حضرت گفتم :

يا اميرالمؤمنين برايم دعا كن حضرت فرمود: اى فارسى عمر تو طولانى خواهد شد، و حركت خواهى كرد به طرف شهرى كه مردى از پسران عمويم عباس (منصور عباسى ) بنا مى كند و در آن زمان بغداد ناميده مى شود ولى به آن شهر نمى رسى و قبل از رسيدن به آن شهر در زمينى بنام مدائن وفات خواهى كرد!

و همانگونه شد كه حضرت خبر داده بود زيرا حسن بن ذكردان همان شب كه داخل مدائن شد فوت نمود (٢٠٥) و در يك پيشگوئى ديگر حضرت امير عليه السّلام از بغداد به عنوان زوراء نام برده فرمود: شهرى ايجاد مى شود كه نامش زوراء خواهد بود ميان دو رود دجله و فرات ، ساختمانهاى آن از گچ و آجر برافراشته و با طلا و نقره زينت شود.(٢٠٦)

تاريخچه مختصر ايجاد شهر بغداد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مؤ لف گويد: شهر بغداد در سال ١٣٥ هجرى به دستور منصور دوانيقى خليفه عباسى ساخته شد زيرا منصور نمى خواست در كوفه اقامت كند و از اهالى آنجا ناراضى بود زيرا سپاهيان را منحرف مى كردند، گويند در آن زمان كه به دنبال سرزمينى براى بناى شهرى جديد مى گشت ، يكى از لشكريان او در مدائن مريض شد و آنجا ماند، دكترى كه او را معالجه مى كرد از او در مورد حركت منصور پرسيد، آن سرباز گفت : منصور به دنبال جايگاهى براى ساختن شهرى جديد است .

دكتر گفت : ما در كتاب خود مى يابيم كه مردى بنام مقلاص شهرى ميان دجله و فرات بنا مى كند بنام زوراء... وقتى آن سرباز اين خبر را به منصور داد او گفت :

به خدا سوگند كه نام من در بچگى مقلاص بود بعدا به فراموشى سپرده شد، آنگاه بعد از مشورت در مورد شرائط آب و هوائى و اقتصادى و نظامى و امور ديگر شهر را بنا كرد.(٢٠٧)

حضرت امير عليه السّلام در يك پيشگوئى كه از خلفاى بنى عباس نام برد و ما آن را بعدا ذكر مى كنيم از منصور به مقلاص تعبير نموده است(٢٠٨)

امام صادق عليه السّلام فرمود: اميرالمؤمنين به زمين بغداد عبور كرد فرمود: نام اين زمين چيست ؟ گفتند: بغداد، فرمود: اينجا شهرى بنا مى شود آنگاه صفات آنرا بيان نمود، گويند: تازيانه حضرت (در اينجا) از دست مباركش افتاد، حضرت از نام اين سرزمين پرسيد گفتند: نامش ‍ بغداد است فرمود: اينجا بنا مى شود و به مسجد تازيانه نامگذارى مى شود.(٢٠٩)

پيشگوئيهاى امير المؤمنين پيشگوئى حضرت در مورد بيعت شكنى مروان و حكومت اولاد او

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از جنگ جمل و شكست لشكر شورشيان ، عبدالله بن عباس نزد حضرت امير عليه السّلام آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين حاجتى دارم .

حضرت فرمود: چه خوب آگاهم به حاجت تو، آمده اى تا براى (مروان ) بن حكم امان بگيرى ؟!

ابن عباس گفت : آرى مى خواهم به او امان دهيد، حضرت فرمود: به او امان دادم ، ولى او را بر ترك مركب خودت سوار كن و نزد من آور.

راوى گويد: ابن عباس او را آورد، قيافه مروان همچون بوزينه اى بود.

حضرت فرمود: آيا بيعت مى كنى ؟ عرض كرد: آرى و در دل است آنچه هست (يعنى دلم با شما نيست ) حضرت فرمود: خداوند به آنچه در دلهاست داناتر است .

حضرت در ابتدا دست خود را جلو برد تا مروان با حضرت بيعت كند، ولى ناگهان دست خويش را عقب كشيد و فرمود: مرا نيازى به بيعت او نيست ، اين دست ، دست يهودى است (اهل پيمان نيست ) اگر بيست بار با من بيعت كند با دبرش آن را مى شكند، آنگاه به مروان فرمود:

اى پسر حكم در هيجان اين جنگ بر سر تو ترسيدم كه از بدنت جدا شود، نه به خدا قسم چنين نشود تا اينكه از نسل تو خارج شود فلان و فلان كه اين امت را آزار دهند و به شدت خوار كنند و جام صبر را به آنها بنوشانند.

و خواهيم ديد كه اولاد مروان به حكومت رسيدند و چه بلاها بر امت وارد كردند و مردم جز سوختن و ساختن چاره اى نداشتند، همچنانكه پيشگوئى حضرت در بيعت شكنى مروان به وقوع پيوست و او بعد از جنگ جمل و اظهار بيعت با حضرت ، به معاويه پيوست .

پيشگوئى حضرت در مورد مروان و اولاد او و جنايات آنها

  بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در يك پيشگوئى ديگر، اميرالمؤمنين عليه السّلام در مورد مروان و اولاد او فرمود: آگاه باشيد كه او (مروان ) را حكومتى است (بسيار كوتاه ) همانند ليسيدن سگ بينى خود را و اوست پدر چهار فرمانروا و زود باشد كه مردم از مروان و فرزندان او روز سرخى را ببيند.

حضرت امير عليه السّلام در اين كلام كوتاه خبر داد به اينكه مروان سرانجام به حكومت مى رسد ولى بسيار كوتاه ، اما مروان داراى شخصيتى بسيار پست و حقير بود، و از دشمنترين افراد نسبت به اميرالمؤمنين عليه السّلام بود، او مشهور به وزغ بن وزغ ، چلپاسه پسر چلپاسة و طريد بن طريد، يعنى رانده شده و تبعيدى پسر تبعيدى ، زيرا پيامبر هر دو را از مدينه تبعيد كرد، و در عين خباثت و شرارت و نفاق ، مردى است بسيار هتاك و بد دهن كه نسبت به امام مجتبى عليه السّلام و همچنين سب اميرالمؤمنين بى ادبيهاى فراوان دارد و ما برخى از حالات او را در كتاب اسرار عاشورا نگاشته ايم .

بارى وقتى پسر يزيد در شام از دنيا رفت ، مروان در شام بود، و با توطئه و همدستى عمروبن سعيد بن عاص مشروط بر آنكه بعد از مروان ، حكومت به او رسد، مروان را براى خلافت يارى داد، مروان گفت : بعد از خالد بن يزيد بن معاويه ، تو خليفه باش ، و او پذيرفت و عمروبن سعيد نيز كار خلافت او را هموار ساخت .

مروان توسط همسرش كشته شد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و بالجمله مروان به مدت نه ماه و اندكى خلافت نمود و حضرت امير عليه السّلام اين مدت اندك را اينگونه بيان نمود: او را حكومتى است همانند ليسيدن سگ بينى خود را! و سرانجام به دست همسر خود فاخته مادر خالد بن يزيد كشته شد، زيرا مروان پيمان اوليه خود را مبنى بر اينكه خالد بن يزيد بعد از او خليفه باشد نقض كرده و ولايتعدى را در فرزند خود عبدالعزيز پذيرفته بود، فاخته همسر مروان كه خلافت فرزندش را بر باد ديد، سمى را در شير ريخت و به مروان داد، مروان با خوردن شير، زبانش از كار افتاد و به حالت احتضار درآمد، فرزندان او اطراف او جمع شدند، مروان با انگشت به همسر خود اشاره مى كرد يعنى او مرا كشت ولى آن زن براى اينكه رسوا نشود مى گفت : پدرم فداى تو باد! چقدر مرا دوست مى دارى كه وقت مردن هم به ياد من هستى و سفارش مرا به اولاد خود مى كنى !(٢١٠)

خلافت چهار برادر از پسران مروان بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قسمت دوم پيشگوئى حضرت در آن سخن ، مربوط به اولاد مروان است ، حضرت خبر داد كه چهار نفر از آنان به حكومت رسند، و هيمنگونه نيز شد زيرا چهار نفر از اولاد عبدالملك پسر مروان ، به ترتيب به خلافت رسيدند بنامهاى وليد و سليمان و يزيد و هشام كه روزگار امت در زمان ايشان سپاه و حالشان تباه شد و گويند: اتفاق نيفتاده است كه چهار برادر خلافت كرده باشند به جز ايشان ، و همين مطلب را تاءييد مى كند خوابى كه مروان ديد و آن اين بود كه در محراب پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم چهار مرتبه بول مى كرد!! ابن سيرين كه در تعبير خواب شهرت دارد تعبير كرد كه چهار نفر از اولاد تو خليفه مى شوند و در محراب پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم مى ايستند.

برخى نيز احتمال داده اند منظور حضرت از اولاد مروان ، چهار پسر او باشند، عبدالملك كه خليفه شد، و عبدالعزيز كه والى مصر شد و بشر كه والى عراق گرديد و محمد كه والى جزيره بود.(٢١١)

پيشگوئى حضرت در مورد حكومت عبدالملك بن مروان بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبه اى كه از آينده خبر مى داد و در نهج البلاغة آمده است فرمود:

گويا مى بينيم او را (عبدالملك ) كه در شام بانگ مى زند (لشكر فراهم مى كند) و با پرچمهايش در اطراف كوفه مى گردد (عراق را به تصرف آورد) و به آن ديار هجوم آورد همانند هجوم شتر سركش بدخو، زمين را از سرها فرش نمايد (بسيار كشتار كند) و دهانش (چون درندگان ) گشاده و گامش در زمين سنگين است (سپاهيان فراوان دارد) جولان او دور و دراز و حمله اش سخت خواهد بود.

به خدا قسم شما را در اطراف زمين پراكنده مى كند تا اينكه نماند از شما مگر اندكى همچو سرمه در چشم ، همواره در اين حال (سخت ) خواهيد بود تا اينكه عقلهاى پنهان عرب به نزد آنها برگردد (سر عقل آيند) پس ‍ روشهاى پاينده و نشانه هاى آشكار و پيمان نزديك را كه اتمام نبوت بر آن است ، پاى بند شويد و بدانيد كه شيطان راههاى خود را براى شما هموار مى كند تا به دنبال او گام برداريد.(٢١٢)

شارح نهج البلاغة گويد: اين سخنان حضرت در مورد عبدالملك بن مروان و حكومت او در شام و تسلط او بر عراق و كشتارى كه در ايام عبدالرحمن و كشتن مصعب در ميان عرب واقع شد مى باشد.(٢١٣)

زندگى عبرت آموز عبدالملك مروان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالملك بن مروان در اول ماه رمضان سال ٦٥ هجرى پس از مرگ پدرش بر تخت سلطنت نشست ، او قبل از آنكه به حكومت برسد همواره در مسجد بود و قرآن مى خواند به گونه اى كه او را حمامة المسجد يعنى كبوتر مسجد مى ناميدند، وقتى خبر خلافت به او رسيد مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بست و گفت :((سلام عليك هذا فراق بينى و بينك؛ خداحافظ، اين زمان جدائى من و توست .))

و آنگاه همچنانكه حضرت على عليه السّلام خبر داده بود جنايات گسترده اى را مرتكب شد، از تاريخ سيوطى نقل شده كه مردى يهودى كه به كتابهاى آسمانى آگاهى داشت و نامش يوسف بود مسلمان شد، روزى از در خانه مروان عبور كرده گفت : واى بر امت محمد صلى اللّه عليه و آله وسلم از اهل اين خانه ، و همين يوسف ، دوست عبدالملك بود روزى دست بر شانه عبدالملك زد و گفت : از خدا بترس در مورد امت پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم وقتى خليفه شدى ، عبدالملك گفت : اين چه حرفى است كه مى زنى ، من از كجا و خلافت كجا؟ اما يوسف دوباره گفت : در مورد ايشان از خدا بترس .

به هر حال در سال ٧٢ هجرى سپاه عبدالملك ، لشكر مصعب را شكست داد و كوفه را تسخير نمود و از عجايب روزگار آنكه در قصر كوفه وقتى سر مصعب مقابل عبدالملك بود و شادمانى مى كرد، ناگاه يكى از حاضرين بدنش لرزيد و گفت : امير به سلامت باشد، من از اين قصر داستان عجيبى دارم ، به خاطرم هست در اين مجلس بودم كه سر مبارك امام حسين عليه السّلام را براى عبيدالله بن زياد آوردند و نزد او نهادند، پس از چندى كه مختار كوفه را تسخير كرد با او در همين مجلس بودم كه سر ابن زياد را نزد او ديدم ، پس مختار با مصعب صاحب همين سر بودم كه سر مختار را مقابل او نهادند و اينك با امير در اين مجلس مى باشم و سر مصعب را مى بينم و من امير را در پناه خدا مى آورم از شر اين مجلس !

عبدالملك از شنيدن اين قضيه لرزيد و فرمان داد تا قصر را خراب كردند.(٢١٤)

يك سره مردى ز عرب هوشمند گفت به عبدالملك از روى پند

روى همين مسند و اين تكيه گاه زير همين قبه و اين بارگاه

بودم و ديدم بر اين زياد آه چه ديدم كه دو چشمم مباد

تازه سرى چون سپر آسمان طلعت خورشيد ز رويش نهان

بعد كه ز چندى سر آن خيره سر بُد بَرِ مختار به روى سپر

بعد كه مصعب سر و سردار شد دست كش او سر مختار بود

اين سر مصعب به تقاضاى كار تا چه كند با تو دگر روزگار؟

بارى عبدالملك حجاج آن جنايتكار تاريخ را بر عراق گمارد و خود به شام رفت و حجاج جنايتهايى در عراق انجام داد كه روى تاريخ را سياه كرد و تعداد كشته هاى او را به جز آنها كه در جنگها كشته است ٠٠٠/٠ ١٢ نفر ذكر كرده اند و ما بعدا در مورد اعمال او مختصرى توضيح خواهيم داد.

كار به جائى رسيد كه خود عبدالملك مى گفت : من (قبل از خلافت ) از كشتن مورچه امتناع مى كردم و اكنون حجاج براى من مى نويسد كه تعداد عظيمى از مردم را كشته است ، و در من هيچ اثرى نمى گذارد.

روزى مردى بنام زهرى به او گفت : شنيده ام شراب مى خورى ؟

عبدالملك گفت : آرى بخدا كه خون نيز مى آشامم !(٢١٥)

مسعودى مورخ مشهور گويد: عبدالملك نسبت به خونريزى بى پروا بود، فرمانداران او هم مثل او بودند مثل حجاج در عراق و مهلب در خراسان و هشام بن اسماعيل در مدينه و ديگران و حجاج از همه ستمگرتر و خونريزتر بود.(٢١٦)