كظم غيظ
از نظر عمل ، اهل بيت عصمت و طهارتعليهمالسلام
علاوه بر سفارش به فرو بردن خشم و غضب ، خودشان نيز اهل كظم غيظ بوده اند.
به عنوان نمونه در احوالات حضرت زين العابدينعليهالسلام
آمده است كه اهل كظم غيظ بوده است و اين سجيه انسانى مكرر از وى مشاهده شده است
در اين جا به ذكر دو نمونه از ايشان ، يكى در محيط خانواده و آن ديگر در محيط اجتماع اكتفا مى شود.
كانت جارية لعلى بن الحسينعليهالسلام
تسكب عليه الماء فسقط الابريق من يدها فشجه فرفع راءسه اليها فقالت الجارية ان الله تعالى قول و الكاظيمن الغيظ فقال كظمت غيظى قالت و العافين عن الناس قال عفوت عنك قالت والله يحب المحسنين قال اذهبى فاءنت حرة لوجه الله
جارية حضرت على بن الحسينعليهالسلام
روى سر حضرت آب مى ريخت ناگهان ظرف آب از دستش رها شد و به سر حضرت اصابت نمود و آن را شكافت و خون افتاد. حضرت سر بلند كرد و به وى نگريست جاريه آيه اى را كه در بردارنده معناى ((كظم غيظ
بود، خواند.
حضرت فرمود: ((غيظم را فرو نشاندم .))
سپس قسمت ديگر آيه را خواند. حضرت فرمود: ((تو را بخشيدم .))
آنگاه جمله آخر آيه را كه حاوى احسان است قرائت نمود. حضرت فرمود: ((برو كه تو را براى خداوند آزاد هستى !))
و حكى عن زين العابدين على بن الحسينعليهالسلام
اءنه سبه رجل فرمى عليه خميصة كانت عليه واءمر له باءلف درهم فقال بعضهم جمع فيه خمس خصال الحلم و اسقاط الاءذى و تخليص الرجل مما يبعده عن الله و حمله على الندم و التوبة و رجوعه الى المدح بعد الذم و اشترى جميع ذلك بيسير من الدنيا
مردى به امام سجادعليهالسلام
دشنام گفت ، حضرت بلافاصله عباى سياه رنگى را كه بر دوشش داشت به سويش افكند و فرمود: ((هزار درهم نيز به وى بدهند.))
كسانى كه ناظر اين جريان بودند گفتند: ((امامعليهالسلام
با عمل خود پنج خصلت پسنديده را جمع نمود: ((اول حلم ، يعنى كظم غيظ، دوم چشم پوشى از ايذاء وى ، سوم دشنام گو را از عمل خود نادم نمود، چهارم به توبه اش موفق ساخت و پنجم او را به مدح وادار نمود، پس از آن كه او دشنام گفته بود و امامعليهالسلام
همه آنها را با قليلى از مال دنيا خريدارى نمود
استجابت دعا
قومى به امام صادقعليهالسلام
عرض كردند: دعا مى كنيم و به استجابت نمى رسد، چرا چنين است ؟
حضرت فرمود: براى اين كه شما كسى را مى خوانيد كه او را نمى شناسيد و درباره اش به شايستگى معرفت نداريد.
در حكومت بنى اميه و بنى عباس افراد با ايمان و شريفى همانند على بن يقطين بودند كه در ظاهر به دولت جبار خدمت مى كردند و در باطن ، انجام وظيفه دينى مى نمودند، حتى در مواقعى بعضى از ائمه معصومينعليهمالسلام
به آنان نامه محرمانه مى نوشتند و درباره افراد مظلوم توصيه مى كردند و آن ماءمورين پاكدل با علاقه مندى وظيفه محوله را انجام مى دادند و مومن گرفتارى را از بلا خلاص مى كردند.
عبدالله هبيرى يكى از افرادى است كه با نيروى ايمان خود قدرت جبارى را در هم شكست و عملا اثبات نمود كه براى آفريدگار جهان شريكى قرار نداده است خداوند هم بر اثر استقامت و ثبات ايمانى او دعا و تمنايش را به اجابت رساند و در كمال عزت و سربلندى ، وى را به هدفش نايل ساخت در اين جا خلاصه اى از قضيه او به عنوان شاهد بحث ذكر مى شود.
عبدالله هبيرى از افاضل دبيران بود. در عهد مروانيان كارهاى مهمى به عهده داشت در دولت عباسيان مدتى بيكار ماند و در مضيقه مالى قرار گرفته بود. براى حل مشكل خود ناچار هر روز بر اسب لاغرى كه داشت سوار مى شد و در خانه وزير مقتدر ماءمون به نام ((احمد ابوخالد)) مى رفت او مردى تند و زودرنج بود. هر روز كه هبيرى به او سلام مى كرد، ناراحت و رنجيده خاطر مى شد و ديدارش براى وزير، گران بود.
روزى وزير بر اثر پيشامدى آزردگى خاطر داشت اول صبح كه از منزل خارج شد، هبيرى نزديك آمد و به وزير سلام نمود. وزير، آن روز از ديدن و سخت رنجيد. يكى از دبيران جوان خود را طلب نمود، به او گفت : برو هبيرى را ملاقات كن و بگو: ((مرد پير و محنت زده اى هستى ، هر روز به ديدار من مى آيى و مرا مى رنجانى من به تو شغلى نخواهم داد و كارى از تو برنمى آيد. برو در گوشه اى به عبادت مشغول باش ! اگر به اميد كارى نزد من مى آيى ، از من قطع اميد كن كه به تو كارى نخواهم داد.))
دبير جوان مى گويد: پيام وزير تند بود و من شرم داشتم از اين كه آن سخنان را به هبيرى بگويم لذا سه هزار درهم از خود تهيه نمودم ، به دست غلامى دادم و او را با خود به منزل هبيرى بردم چون مرا ديد احترام كرد. به هبيرى گفتم : آقاى وزير سلام رسانده و پيام داده براى من سنگين است كه پيرمرد محترمى هر روز در منزل من بيايد. فعلا شغل مهيا نيست مبلغى را براى شما فرستاده ، خرج كنيد، شايد بعدا كارى مهيا شود.
چهره هبيرى گرفت هنگامى كه غلام پول را نزدش آورد، از من پرسيد: ((چقدر است ؟)) گفتم : ((سه هزار درهم !)) سخت ناراحت شد. گفت : ((برادر! من نه گدا هستم و نه از او صدقه مى خواهم .))
جوان دبير مى گويد: ((از سخن هبيرى ناراحت شدم و گفتم : اين پول از من است ، وزير براى شما پول نفرستاده است من شرم داشتم پيام تند وزير را آن طور كه گفته است به شما بگويم .))
هبيرى گفت : ما على الرسول الا البلاغ ؛ پيام آور، وظيفه اى جز ابلاغ پيام ندارد، هر چه وزير گفته ، تمام و كمال بگو و يك حرف آن را باز مگير! تمام پيام وزير را شرح دادم
هبيرى پس از استماع سخنان وزير گفت : ((اينك سخنان مرا بشنو و تمام و كمال آن را براى وزير بگو! بگو: آفريدگار، هيچ كس را بى وسيله رزق ندهد، اين عالم ، جهان اسباب و علل است و اينك كليد رزق عده اى را خداوند در كف تو نهاده و ذات تو در قبضه قدرت اوست ، و من براى دست يافتن به رزق خداوند، درى را جز مثل تو نمى شناسم
خداوند متعال اگر رزقى مقدر فرموده است ، به وسيله تو به من مى رسد و اگر مقدر نفرموده ، از تو رنجش ندارم چون كليد رزق من در دست توست ، بخواهى يا نخواهى هر روز در خانه ات خواهم آمد و از تو دست نمى كشم .))
جوان منشى مى گويد: ((من از قوت يقين او به شگفت آمدم فردا صبح كه به خانه وزير رفتم ، ديدم هبيرى آمده و ايستاده است وزير كه از منزل خارج شد، چشمش به هبيرى افتاد سخت ناراحت گرديد. به من گفت : مگر پيام مرا ندادى ؟ گفتم : داده ام و او جوابى داده كه وقتى به درگاه خلافت رسيديم ، آن را شرح خواهم داد.))
پس از رسيدن به دربار، جواب را به وزير گفتم به شدت خشمگين شد و از غضب نمى دانست چه كند.
در اين بين ، وزير احضار گرديد و او به حضور ماءمون رفت ابتدا امور كشور را كه بايد شرح دهد، به عرض رساند.
وزير در آن روز مى خواست عبدالله زبيرى را به سمت استاندار مصر معرفى كند. شروع به صحبت كرد و گفت : ((اوضاع مصر قدرى مختل گرديده ، مرد لايقى لازم است كه به آن جا برود.))
خليفه گفت : ((به نظرت چه كسى براى اين كار شايسته است ؟))
وزير خواست بگويد: ((عبدالله زبيرى ، گفت : عبدالله هبيرى .))
خليفه پرسيد: ((او زنده است ؟ حالش چطور است ؟))
وزير گفت : ((اشتباه كردم ، مقصودم ((عبدالله زبيرى )) بود، نه عبدالله هبيرى .))
خليفه گفت : ((براى عبدالله زبيرى فكرى خواهيم كرد، از هبيرى بگو! زمانى كه من خراسان بودم ، گاهى نزد من آمد. او فردى حق شناس و خدمت نگاهدار است .))
وزير گفت : ((او لايق اين شغل نيست .))
خليفه گفت : ((او مردى بزرگ است و در كارهاى خطير، ورزيده است .))
وزير گفت : ((او از دشمنان آل عباس است .))
خليفه گفت : ((آل مروان درباره پدران او لطف كردند و آنان تلافى نمودند، ما نيز به او خدمت مى كنيم تا اخلاص او در دولت ما ظاهر شود.))
وزير گفت : ((او مدتى است كه بيكار است و نمى تواند مصر را اداره كند.))
خليفه گفت : ((با حمايت خود او را تقويت مى كنيم و پيشرفتش مى دهيم .))
سپس به وزير گفت : ((به جان من بگو چرا با او اين قدر مخالفت مى نمايى ؟))
وزير پيغام خود و جواب هبيرى را به عرض خليفه رسانيد. مامون گفت :
((چه خوب گفته و مطلب همان است كه او گفته است ما ولايت مصر را به او داديم و سيصد هزار درهم از خزانه به وى انعام نموديم تا مقدمات سفر خود را فراهم آورد. به جان و سر من قسم ، فرمان ولايت مصر و انعام ما را كسى جز خودت به وى نرساند.))
وزير اطاعت كرد، به منزل هبيرى رفت ، از وى بسيار عذرخواهى كرد و جريان امر را گفت
عبدالله هبيرى براى وزير نيرومند عباسى قدرت مستقلى قائل نبود و مخالفت او را مهم نمى شمرد، تمام توجه هبيرى به ذات اقدس الهى معطوف بود و در عالم وسايل و اسباب ، وزير را مجرى روزى رساندن خداوند به بعضى از افراد مى دانست و در پيامى كه به وزير داده بود، صريحا گفته بود: ((ذات تو در قبضه قدرت الهى است .))
عبدالله هبيرى يك موحد واقعى و يك مسلمان حقيقى بود، او حريم مقدس باريتعالى را محترم مى شمرد، اداى وظيفه عبوديت مى نمود، براى خداوند ضدى قرار نداده و بر اثر اين خلوص واقعى و ايمان محكم ، خداوند در سخت ترين شرايط، دعايش را به بهترين وجه مستجاب نمود
و فى معانى الاخبار عن محمد بن القاسم الاسترآبادى عن يوسف
بن محمد بن زياد و على بن محمد بن سيّار عن اءبويهما عن الحسن بن على العسكرى عن
آبائه عن الصادقعليهالسلام
فى حديث طويل قال ان من اتّبع هواه و اءُعجب براءيه
كان كرجل سمعت غثاء العامّة تعظّمه و تصفه فاءحببت لقاءه من حيث لا يعرفنى فراءيته
قد اءحدق به خلق كثير من غثاء العامّة فما زال يزاوغهم حتى فارقهم و لم يقرّ فتبعته
فم يلبث اءن مرّ بخبّاز فتغفلّه فاءخذ من دكانه رغيفين مسارقة فتجبت منه ثم قلت فى
نفسى لعلّه معاملة ثم مرّ بعده بصاحب رمّان فما زال به حتى تغفلّه و اءخذ من عنده
رمّانتين مسارقة فتعجّبت منه فوضع الرّغيقين و الرّمانتين بين يديه ثم ذكر اءنّه
ساءله عن فعله فقال له لعلك جعفر بن محمد قلت بلى فقال لى فما ينفعك شرف اءصلك مع
جهلك فقلت و ماالذى جهلت منه قال قول الله عز و جل من جاء بالحسنة فله عشر اءمثالها
و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها و انى لمّا سرقت الرغيفين كانت سبئتين و لمّا
سرقت الرمانتين كانت سيّئتين فهذه اءربع سيئات فلمّا تصدقت بكل واحدة منها كان لى
اءربعون حسنة فانتقص من اءربعين حسنة اءربع سيئات و بقى لى ستّ و ثلاثون حسنة
فقلت له ثكلتك امّك انت الجاهل بكتاب الله اء ما سمعت الله عز و جل يقول انما يتقبل
الله من المتقين انك لمّا سرقت رغيفين كانت سيئتين و لمّا سرقت رمانتين كانت اءيضا
سيئتين و لمّا دفعتهما الى غير حسنة الى اءربع سيئات فجعل يلاحظنى فانصرفت و تركته
قال الصادقعليهالسلام
بمثل هذا التاءويل القبيح المستكره يَضلّون و يُضلّون