حكايات منبر (داستان هاى شيرين مرحوم فلسفى)

حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى)0%

حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى) نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد رحمتى شهرضا
گروه: مشاهدات: 25556
دانلود: 3646

توضیحات:

حكايات منبر (داستان هاى شيرين مرحوم فلسفى)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 86 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 25556 / دانلود: 3646
اندازه اندازه اندازه
حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى)

حكايات منبر (داستان هاى شيرين مرحوم فلسفى)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حيوانات انسان نما!

از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است : صورت انسانيت همان راه مستقيم

براى نيل به هر خير و خوبى است و همان صورت انسانى پلى است كشيده شده بين بهشت ودوزخ.(١٢٣) بنابر حديث امام صادقعليه‌السلام كسى كه مى گويد: اهدناالصراط المستقيم مقصودش اين است كه : ((بار الها! مرااز حمايت و رحمت وسيع خود برخوردار فرما و موفقم بدار كه همواره اعمالم و اخلاقم

انسانى باشد و از طريق انسانيت منحرف نشوم و به خلق و خوى حيوانات و درندگان نگرايم كه بر اثر آن گرايش ، صورت انسانى از كفم برود و رخسار حيوانات و درندگان به خودبگيرم .))

با توجه به اين حديث معلوم مى شود كه حيوانات و درندگان انسان نما در اين جهان بسيارند و اولياى الهى با چشم واقع بين خود آنان را مشاهده مى كنند و گاهى اجازه مى دهند كه ديگران نيز آنها را با چهره غيرانسانى ببينند. امام سجادعليه‌السلام به مكه ، مشرف شده بود. در عرفات ، مردم بسيارى گرد هم آمده

بودند. حضرت از ((زهرى )) پرسيد: به نظرت عدد اين ها چقدر است ؟

او عدد زيادى را حدس زد و گفت : اين همه براى اداى فريضه حج آمده اند.

امامعليه‌السلام فرمود: يا زهرىّ ما اءكثر الضجيج و اءقلّ الحجيج؛(١٢٤)

((چقدر هياهو و فرياد زياد است و حج كننده كم !)) زهرى از سخن امامعليه‌السلام به شگفت آمد. حضرت فرمود: يا زهرىّ اءدن لى وجهك فاءدناه اليه فمسح بيده وجهه ثم قال : النظر فنظر الى الناس قال الزهرىّ: فراءيت اءولئك الخلق كلهم قردة لا اءرى فيهم

انسانا الا فى كل عشرة آلاف واحدا من الناس ؛

امامعليه‌السلام به زهرى فرمود: ((صورتت را نزديك من بياور.)) نزديك

آورد. امامعليه‌السلام دستى به صورتش كشيد. سپس فرمود: ((نگاه كن !)) زهرى به مردم نظرافكند. مى گويد: مردم را به صورت ميمون ديدم مگر عده قليلى از آنان را! اين عده كه در عرفات بودند، به ظاهر در صف مسلمين قرار داشتند و صراط مستقيم اسلام را مى پيمودند، اما فاقد اخلاق سالم و سجاياى انسانى بودند، از اين رو صورت انسانى نداشتند. موقعى كه امام ، پرده طبيعت را عقب زد و چشم زهرى را واقع بين ساخت ،

حقيقت امر آشكار گرديد و شكل واقعى آنان مشهود شد.(١٢٥)

هرچه بالاتر، تواضع بيشتر!

عن علىعليه‌السلام فى تصاريف الاحوال تعرف جواهرالرجال؛(١٢٦)

علىعليه‌السلام فرموده است :

((در دگرگونى حالات ، گوهر وجودى و لياقت درونى مردان شناختهمى شود.)) افراد ادارى يا پيشه وران عادى كه شغل متوسطى دارند و نسبت به مردم متواضعند، اگربه علت يا عللى ناگهان ترقى كنند و در جامعه رفعت يابند، قهرا اين بلندى مقام درروحيه آنان اثر مى گذارد، ممكن است دچار خودبزرگ بينى و تكبر شوند، تواضعى را كه نسبت به مردم رعايت مى نمودند، از ياد ببرند و آنان را از اين پس با چشم حقارت وپستى بنگرند. حالا اين عده اگر بخواهند به اين بيمارى اخلاقى دچار نشوند، بايد پيشگيرى كنند و عملا بر تواضع خود بيفزايند و مردم را در تمام مواقع بيش از پيش ،

تكريم و احترام نمايند تا از غرور و نخوت ، كه خطر بزرگى است ، مصون و محفوظ باشند. براى روشن شدن مطلب قضيه افسرى را كه مراجعه نمود شرح مى دهم

يكى از افسران عالى رتبه كه پيش از انقلاب اسلامى در شهربانى خدمت مى كرد، مردىمتدين بود و از مرحوم آيت الله العظمى آقاى بروجردى قدس سرّه تقليد مى نمود و براىادامه كارش در شهربانى از مرجع خود اجازه گرفته بود و وظايف خود را آن طور كه دستورداده بودند، انجام مى داد. روزى براى حل مشكل مردى كه بضاعتى نداشت ، به ايشان تلفن كردم و گرفتارى او را شرح دادم وعده داد كه مشكلش را حل كند و ضمنا گفت اگر مى دانيد كه استحقاق دارد، بفرماييد تا به او كمك مالى كنم ؛ من از طرف آيت الله العظمى آقاى بروجردى قدّس سرّه مجاز هستم كه قسمتى از سهم امام را به افراد بى

بضاعت بدهم خلاصه مرد خوبى بود و پيش از انقلاب از دنيا رفت روزى آن مرد، قبل از ظهر، به منزلم آمد. جمعى از آقايان روحانى هم در مجلس بودند. مقابل در ايستاد و پس از سلام گفت : ((من عجله دارم ، خواهشمندم به اطاق ديگر تشريف بياوريد. عرضى دارم بگويم و مرخص شوم .))

من هم به اطاق ديگرى رفتم كتابى در دست داشت كه لاى آن نشانه اى گذارده بود. باز كرد ديدم كتاب شريف ((صحيفه سجاديه ))،

قسمت دعاى ((مكارم الاخلاق )) است گفت : ((امروز پس از نماز صبح اين دعا را خواندم به اين جمله رسيدم كه امام به پيشگاه الهى مى گويد: و لا ترفعنى فىالناس درجة الا حططتنى عند نفسى مثلها(١٢٧)

من ديدم در اين عبارت كلمه ((درجه )) آمده و اين كلمه در اصطلاح ما هم هست ، يعنى افسران هم با ((درجه)) بالا مى روند. آمده ام سوال كنم كه آيا اين كلمه در دعا،شامل ما هم مى شود يا خير؟ و اگر چنين است توضيح دهيد تا وظيفه خود را بشناسم و به آن عمل كنم .))

در پاسخ به ايشان گفتم : ((درجه اى كه شما الان داريد، درجه سرهنگى است افراد محترمى كه به اطاق شما مى آيند، بايد در مقابل آنان متواضع

باشيد. پشت ميز خود بايستيد، به آنان دست بدهيد و صندلى را ارائه كنيد كه بنشينند. وقتى نشست ، شما هم بنشينيد. اما يك درجه كه گرفتيد و سرتيپ شديد، بايد تذلل و خضوع شما در نفستان بيشتر گردد و نسبت به واردين احترام زيادترى بنماييد، بايد در آن موقع به خارج ميز بياييد، در كنار ميز بايستيد، به او دست بدهيد و اشاره كنيد كه روى صندلى بنشيند و وقتى كه نشست ، شما پشت ميزتان برويد و بنشيند و مؤ دبانه سخنان او را بشنويد. اگر درجه بالاترى گرفتيد و سرلشكر شديد، بايد تذلل و خضوع شما بيشتر

باشد، بايد فروتنى شما زيادتر گردد و از روى صندلى خود برخيزيد و از پشت ميز خارج شويد و وسط اطاق بياييد و به او دست بدهيد. وقتى كه او روى صندلى نشست ، شما هم روى

صندلى مقابل او بنشينيد و پشت ميز نرويد و خلاصه اين برنامه كار را اگر عمل كنيد وهر قدر درجه شما بالاتر مى رود، خودتان نزد خودتان كوچكتر و در باطنتان پست ترباشيد و بر مقدار تواضع خود بيفزاييد، در اين موقع است كه مقام بالاتر، شما را ازمسير فضيلت منحرف نمى كند، شما را دچار اخلاق بد نمى كند، از وظايف انسانى و كرامت خُلق ، باز نمى دارد.

كان على بن الحسينعليه‌السلام لا يسافر الا مع رفقة لايعرفونه و يشترط عليهم اءن يكون من خدام الرّفقة فيما يحتاجون اليه فسافر مرّة مع

قوم فرآه رجل فعرفه فقال لهم : اءتدرون من هذا؟ قالوا: لا. قال : هذا على بن الحسين

عليه‌السلام فوثبوا اليه فقبّلوا يديه و رجليه فقالوا: يا ابن رسول الله ! اءردت

اءن تصلينا نار جهنم لو بدرت اليك منّا يد اءو لسان اءما كنا قد هلكنا آخر الدهرفما الذى حملك على هذا؟ فقال : انى كنت سافرت مرّة مع قوم يعرفوننى فاءعطونى برسولاللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما لا اءستحق فاءخاف اءن تعطونى مثل ذلك فصار كتمان اءمرى اءحبّ الىّ؛

روش امام سجادعليه‌السلام اين بود كه مسافرت نكند مگر با همسفرهايى كه حضرتش رانشناسند و با آنان شرط مى كرد كه از خدمتگزاران رفقايش در سفر باشد. يك بار با كسانى كه او را نمى شناختند به سفر رفت ، ولى در راه سفر با مردى مواجه شدند كه آن حضرت را ديد و شناخت او به كسانى كه با امامعليه‌السلام همسفر بودند

گفت : ((مى دانيد اين مرد كيست ؟))پاسخ دادند: ((نه !)) گفت : (( حضرت على بن الحسينعليه‌السلام است .))

با شنيدن اين سخن ، هيجان زده از جا برخاستند، گرد امام جمع شدند و دست و زانوىحضرت را بوسيدند، عرض كردند: ((يابن رسول الله ! آيا مى خواستى ما جهنمى شويم ؟ اگر بر اثر ناشناختن شما دست و زبانمان به جسارتى مبادرت مى نمود، از ما عمل خلاف ادب و احترامى سر مى زد، آيا نه اين بود كه تا پايان روزگارهلاك شده بوديم ؟ چه باعث شد كه ناشناخته بين همسفرها آمديد؟))فرمود: ((من يك بار با اشخاصى كه مرا نمى شناختند به سفر

رفتم ، آنان به رعايت مقام شامخ رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من احترامى

نمودند كه استحقاق آن را نداشتم ، خائف بودم كه شماها نيز همانند آنان با من رفتارنماييد. از اين رو كتمان امر و معرفى نكردن خود، نزد من محبوبتر است .))

اين قبيل قضايا كه حاكى از كمال تواضع اولياى اسلام است در كتب اخبار و تاريخ بسيارآمده و آنان به موازات اينكه پيروان خود را به تواضع ترغيب مى نمودند، خودشان نيزقولا و عملا نسبت به مردم تواضع و فروتنى داشتند و حقوق و حدود افراد را آن طور كه بايد و شايد رعايت مى نمودند.

گفتم بايد متوجه باشيد كه مقام و مال در آدمى باعث غرور مى شود و شخص رفتارش عوض مى شود و حالت درونى اش در بيرون او اثر مى گذارد و وضع رفتار و گفتارش تغيير مى كند. براى اين كه بيمارى غرور و كبر شما را نگيرد و از نظر معنوى دچار سيئات اخلاقى نشويد، بايد مراقبت كنيد كه هرچه درجه شما بالاتر مى رود، بر تواضع و فروتنى شما افزوده شود.(١٢٨)

پي نوشتها

٨٨- غررالحكم ، ص ٣٨٨.

٨٩- كامل ابن اثير، ج ٧، ص ١٧٨.

٩٠- جوامع الحكايات ، ص ٥٦.

٩١- نهج البلاغه ، ص ٥٠٦.

٩٢- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج ٢، ص ١٥١.

٩٣- فهرست موضوعى غررالحكم ، ص ٣٣٤.

٩٤- بحارالانوار، ج ٥، ص ٣١١.

٩٥- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج ٢، ص ١١٠.

٩٦- بحارالانوار، ج ٧٥، ص ٢٣٨.

٩٧- جوامع الحكايات ، ص ٦.

٩٨- وسايل الشيعه ، ج ٣، ص ٢٠٣

٩٩- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج ٢، ص ٣٤٩.

١٠٠- چه مى دانم ؟ بيمارى هاى روحى و عصبى ، ص ٦٤.

١٠١- الكافى ، ج ٧، ص ٢٩٦.

١٠٢- معاد از نظر روح و جسم ، ج ٢، ص ٣٣٥.

١٠٣- معانى الاخبار، ص ١٧٤.

١٠٤- الكافى ، ج ٦، ص ٦٩.

١٠٥- معاد از نظر روح و جسم ، ج ٢، ص ٢٨١.

١٠٦- معاد از نظر روح و جسم ، ج ٢، ص ٢٨١.

١٠٧- سوره مباركه شعراء، آيه ٨٨.

١٠٨- تفسير برهان ، جلد ٣، ص ١٨٤.

١٠٩- مجموعه ورام ، جلد اول ، ص ١٢٦.

١١٠- معاد از نظر جسم و روح ، ج ٢، ص ١٧٤.

١١١- فهرست غررالحكم ، ص ١٨٣.

١١٢- الكافى ، ج ٥، ص ٣٢٦.

١١٣- الكافى ، ج ٥، ص ٣٢٣.

١١٤- بزرگسال و جوان از نظر افكار و تمايلات ، ج ٢، ص ٢٥٠.

١١٥- سوره مباركه طلاق ، آيه ٢.

١١٦- ميزان الحكمه ، ج ١٠، ص ٦٨٢.

١١٧- غررالحكم ، ص ١٩٧.

١١٨- ارشاد القلوب ، ج ١، ص ١٢١.

١١٩- مستدرك الوسايل ، ج ٢، ص ٢٨٩.

١٢٠- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج ٢، ص ٣٣٥.

١٢١- المستطرف ، ج ١، ص ١٥٩.

١٢٢- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج ١، ص ٣٠٩.

١٢٣- تفسير صافى ، ص ٢٠.

١٢٤- مستدرك الوسايل ، ج ١٠، ص ٤٠.

١٢٥- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج ١، ص ٢٥١.

١٢٦- فهرست موضوعى غررالحكم ، ص ٥٠.

١٢٧- الصحيفة السجادية ، ص ٩٢.

١٢٨- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج ١، ص ٢١٢.

عجب و خودبينى

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ثلاث مهلكات شحّ مطاع و هوى

متّبع و اعجاب المرء بنفسه؛(١٢٩)

پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه خلق بد را مايه هلاك افرادى كه به آنها

مبتلا هستند، معرفى نمود:

((اولى بخلى كه شخص بخيل مطيع آن باشد، دوم هواى نفسى كه

آدمى از فرمانش پيروى نمايد. و سوم آنكه شخص خود را و همچنين كارهاى خود را با چشم غرور و اعجاب بنگرد.))

اولياى گرامى اسلام همواره مراقب اصحاب و دوستان خود بودند و اگر در پاره اى ازمواقع بر اثر پيشامدى ممكن بود دچار عجب و خودبينى شوند، تذكر مى دادند و آنان را

از خطر سقوط اخلاقى محافظت مى نمودند.

در اين جا عمل دو نفر از ائمه معصومينعليهم‌السلام كه در يك حديث آمده است ، به طور نمونه ذكر مى شود: ابن عيسى عن البزنطى قال : بعث الى الرضاعليه‌السلام بحمارله فجئت الى صريا فمكثت عامة الليل معه ثم اءتيت بعشاء ثم قال : افرشوا له ثم اءتيتبوسادة طبرية و مرادع و كساء قياصرى و ملحفة مروى فلما اءصبت من العشاء قال لى : ماتريد اءن تنام ؟ قلت : بلى جعلت فداك فطرح على الملحفة اءو الكساء ثم قال : بيتكالله فى عافية و كنا على سطح فلما نزل من عندى قلت فى نفسى قد نلت من هذا الرجلكرامة ما نالها اءحد قط فاذا هاتف بى يا اءحمد و لم اءعرف الصوت حتى جاءنى مولى لهفقال : اءجب مولاى فنزلت فاذا هو مقبل الى فقال كفك فناولته كفى فعصرها ثم قال ان

اميرالمومنين صلوات الله عليه اءتى صعصعة بن صوحان عائدا له فلما اءراد اءن يقوم منعنده قال : يا صعصعة بن صوحان لا تفتخر بعيادتى اياك و انظر لنفسك فكان الامر قدوصل اليك و لا يلهينك الاءمل اءستودعك الله؛(١٣٠)

بزنطى از اصحاب على بن موسى الرضاعليه‌السلام بود. مى گويد: شبى حضرت رضاعليه‌السلام درازگوش خود را براى من فرستاد كه به محضرش شرفياب شوم در محلى به نام ((حرباء)) حضورش رسيدم تمام شب رابا آن حضرت بودم بعد شام آوردند. و پس از صرف شام به من فرمود: ((مى خوابى ؟)) عرض كردم : ((بلى !)) دستور داد بستر آوردند. حضرت برخاست تا از بام به زير برود، فرمود: ((خداوند شبت را با عافيت بگذراند!)) وقتى حضرت رفت ،با خود گفتم : ((من امشب از اين بزرگمرد به كرامتى دست يافتم كه هرگز احدى به آن نايل نشده است .)) ناگاه صدايى را شنيدم كه گفت : ((اى احمد!)) و ندانستم كهصاحب صدا كيست چون نزد من آمد، ديدم يكى از خدمتگزاران امامعليه‌السلام است ، به من گفت : ((مولاى خود را اجابت كن .)) برخاستم كه از پله هاى بام به زير روم ديدم كه امام از پله ها بالا مى آيد. چونبه من رسيد فرمود: ((دستت را بياور!)) وقتى دستم را پيش آوردم ، دستم را گرفت و فشرد؛ سپس فرمود: ((صعصعةبن صوحان !)) از اصحاب علىعليه‌السلام بود، بيمار شد. حضرت به عيادتش رفت وقتى خواست از نزد او برخيزد، فرمود: ((اى صعصعه ! عيادت مرا مايه افتخارت قرار ندهى در فكر خودت باش !)) چون ممكن بود بزنطى هم از پذيرايى آن حضرت دچار عجب شود، به وى فرمود: هم اكنون جريان صعصعه براى تو پيش آمده است ، مواظب باش كه اين امر تو را غافل نكند وانديشه عجب ، در تو راه نيابد. سپس امامعليه‌السلام از بزنطى خداحافظى نمود و اورا به حال خود گذاشت.(١٣١)

تعليم و تربيت

عن ابى عبداللهعليه‌السلام اءنه قال لست اءحب اءن

اءرى الشاب منكم الا غاديا فى حالين اما عالما اءو متعلما فان لم يفعل فرط فان فرط

ضيع فان ضيع اءثم و ان اءثم سكن النار والذى بعث محمد بالحق

(١٣٢)

امام صادقعليه‌السلام فرموده :

((دوست ندارم جوانى را از شما مسلمانان ببينم ، مگر آن كه

روز او به يكى از دو حالت آغاز شود. يا تحصيل كرده و عالم باشد، يا متعلم و دانشجو. اگر هيچ يك از اين دو حالت در وى نباشد و با نادانى به سر برد در اداى وظيفه كوتاهى نموده است مسامحه در اداى وظيفه تضييع حق جوانى است تضييع جوانى به گناهكارىمنجر مى شود و اگر مرتكب گناه شود، به خداوندى كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به نبوت ف ر ستاده قسم ، كه در عذاب الهى مسكن خواهد گزيد.))

((معاذ بن جبل انصارى )) يكى از صحابه معروف رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است او داراى عقل رسا، هوش سرشار،صورت زيبا، جود و سخاوت ، حسن ادب و اخلاق بود. روزى كه قبول اسلام كرد، هجده سال داشت معاذ در مكتب آسمانى اسلام با مراقبت

مخصوص رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به كسب دانش و فراگرفتن علوم اسلامى

اشتغال يافت در پرتوى استعداد فطرى و كوشش و مجاهدت پى گير خود، در ظرف چند سال تحصيل ، قسمت قابل ملاحظه اى از معارف اسلامى را آموخت و در رديف فضلاى صاحب نظر

قرار گرفت در سال فتح مكه سنش در حدود بيست و شش سال بود. موقعى كه مكه معظمه ازدست مشركين خارج شد و حكومت اسلامى در آن مستقر گرديد، لازم بود كه يك فرد شايسته ولايق در آن شهر گمارده شود تا مقررات اسلام را در عبادات و معاملات به مردم بياموزد

و قوانين حقوقى و جزايى اسلام را براى آنان تدريس نمايد.(١٣٣)

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معاذ بن جبل بيست و شش ساله را براى امور علمى

مكه تعيين فرمود و كرسى تدريس قوانين و فقه اسلام را به وى محول كرد. در واقع او رابه سمت رئيس فرهنگ آن شهر برگزيد و به مردم معرفى نمود.(١٣٤)

اين خود يك نمونه از مراقبت اولياى اسلام در آموزش و پرورش نسل جوان است.(١٣٥) تكبر تا اين اندازه ! عرب قبل از اسلام در بدترين شرايط مادى و معنوى زندگى مى كرد و در منجلاب فساد و پليدى غوطه ور بود و به انواع جنايات دست مى زد و هر قسم گناهى را مرتكب مى شد.

نه سرمايه علمى و فرهنگى داشت و نه ارزش ايمانى و اخلاقى نه واجد بنيه اقتصادى ومالى بود و نه اهل كار و كوشش آن مردم پست و عقب افتاده به شديدترين درجات تكبر وخشن ترين مراتب جباريت گرفتار بودند، زيرا خويشتن را از هر جهت خوار و كوچك مى ديدند و انواع ذلت ها و حقارت ها را در خود احساس مى نمودند.

علىعليه‌السلام وضع زندگى ننگين آن مردم را در چند جمله كوتاه خلاصه كرده و فرموده است : خداوند حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه ترساننده مردم جهان از عذاب الهى و امين آيات منزله او بود، برگزيد و شما اى گروه عرب ! در آن موقع از بدترين آيين پيروى مى كرديد و در بدترين محيط به سر مى برديد. در زمين هاى سنگلاخ و ميان مارهاى خطرناك آب لجن آلود مى نوشيديد و غذاى خوك مى خورديد و يكديگر را مى كشتيد و قطع

رحم مى كرديد. بت ها در بين شما نصب شده و گناه و نافرمانى ، شما را احاطه كرده بود.(١٣٦)

گرچه پيشواى گرامى اسلام در راه نجات آن قوم عقب افتاده و متكبر تمام جديت و كوشش خود را به كار بست و در پرتوى تعاليم حيات بخش خويش بسيارى از عقده هاى درونى آن مردم را گشود و آنها را از آن همه ذلت و خوارى خلاص كرد، ولى خوى ناپسند تكبر وخودستايى در طول قرن هاى متمادى چنان در اعماق جان ها ريشه كرده بود كه پس از گذشت

چندين سال از قيام آسمانى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز هم كسانى به

خلق ناپسند تكبر و جباريت مبتلا بودند و ديگران را با ديده پستى و حقارت مى نگريستند.

به طور نمونه يك قصه كوتاه تاريخى را به عرض مى رسانم

((علقمة بن وائل )) به عزم ملاقات رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به مدينه منوره آمد. شرفياب محضر آن حضرت شد و مطالب خود را به عرض رسانيد. علقمه تصميم داشت در مدينه به منزل مردى از محترمين انصار وارد شود. خانه او در يكى از محلات دوردست شهر بود و علقمه راه را نمى دانست

. معاوية بن ابى سفيان در مجلس حاضر بود. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود كه علقمه را راهنمايى كند و او رابه خانه مرد انصارى ببرد.

معاويه مى گويد: من به اتفاق علقمه از محضر آن حضرت خارج شديم او بر ناقه خود سوار شد و من پياده با پاى برهنه در شدت گرما با وى حركت كردم بين راه به او گفتم

كه از گرما سوختم مرا به ترك خودت سوار كن ! علقمه در جواب گفت : تو لايق نيستى كه در رديف سلاطين و بزرگان سوار شوى !

معاويه گفت : من فرزند ابوسفيانم علقمه گفت : مى دانم ! پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبلا به من گفته بود.

معاويه گفت : اكنون كه مرا سوار نمى كنى ، لااقل كفشت را از پاى درآور و به من بده كه پايم نسوزد.

جواب داد: كفش من براى پاى تو بزرگ است ، ولى همين قدر به تو اجازه مى دهم كه درسايه شتر من راه بروى و اين خود از طرف من ارفاق بزرگى است و براى تو نيز مايه شرف و افتخار است يعنى تو مى توانى نزد مردم مباهات كنى كه در سايه شتر من راه رفته

اى!(١٣٧) اين بلندپروازان نادان كه نمى خواهند يا نمى توانند واقع را درك كنند، همواره خواب بزرگى خود را مى بينند و در عالم وهم و خيال زندگى مى كنند و اغلب مايه بدبختى خودو ديگران مى شوند و در بعضى از مواقع دست به كارهاى خطرناكى مى زنند و مصائب غيرقابل جبرانى به بار مى آورند.(١٣٨)

جباريت عرب قبل از اسلام

عن اءبى عبداللهعليه‌السلام قال : سمعته يقول الكبر

قد يكون فى شرار الناس من كل جنس و الكبر رداء الله فمن نازع الله عز و جل رداء لم

يرده الله الا سفالا ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرّ فى بعض طرق

المدينة و سوداء تلقط السرقين فقيل لها: تنحّى عن طريق رسول الله فقالت : ان الطريق

لمعرض فهمّ بها بعض القوم اءن يتناولها فقال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

دعوها فانها جبّارة؛(١٣٩)

امام صادقعليه‌السلام فرمود: ممكن است تكبر در طبقات پست و شر جامعه ، از هر نژادى بروز كند. بر سبيل مثال فرمود كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در يكى از

كوچه هاى مدينه گذر مى كرد. زن سياهى در راه ، زباله و فضولات حيوانات را جمع آورى مى نمود. كسانى كه در معيت آن حضرت بودند به وى گفتند: ((از

سر راه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به كنارى برو!)) زن سياه كمترين اعتنايى به گفته آنان نكرد و در كمال خونسردى و تكبر گفت :

((جاده وسيع است ، شما از آن طرف برويد.)) بعضى از همراهان خواستند تا او را دستگير كنند. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

((رهايش كنيد! اين زن جبار و متكبر است .)) سياه پوستان از آن جهت كه همواره مورد تحقير و اهانت نژاد سفيد بودند، در آتش عقده حقارت مى سوختند، احساس ذلت و پستى ، آنان را به سختى رنج مى داد. عجيب نيست كه يك زن سياه زجركشيده ، به علت احساس حقارت نژادى ، دچار جباريت شود و با مردم اين چنين متكبرانه سخن بگويد.(١٤٠

كودك با شخصيت

در طول قرن هاى متمادى خانواده هايى كه تعاليم اسلام را در برنامه تربيت

كودك به خوبى اجرا نمودند و فرزندان خود را طبق دستور رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرورش دادند، به نتايج درخشانى نايل شدند و فرزندان لايق و شايسته بارآوردند. به طور نمونه چند جمله تاريخى را درباره دو كودك مستقل و متكى به نفس به عرض شمامى رسانم :

عبدالملك مروان بر ((عباد بن اسلم بكرى ))

خشمگين شد. به ((حجاج بن يوسف ))،

والى عراق دستور داد او را به قتل برساند و سر بريده اش را به شام نزد وى بفرستد. حجاج قسى القلب و خونخوار براى اجراى امر عبدالملك ، ((عباد

بن اسلم )) را احضار كرد و مطلب را به او گفت عباد سخت ناراحت شد. حجاج را قسم داد كه از قتل من بگذر، زيرا اداره زندگى بيست و چهار نفر

زن و كودك به عهده من است و با قتل من زندگى آنها به كلى متلاشى مى شود. حجاج بعداز شنيدن اين سخنان ، دستور داد عائله او را به دارالاماره آوردند. موقعى كه بيست وچهار زن و بچه به دارالاماره قدم گذاردند و از تصميم حجاج ، آگاه شدند و وضع رقت بار سرپرست خود را در برابر وى مشاهده كردند، به كلى خود را باختند، ولى برخلاف

انتظار، ميان شيون و فرياد آنها دختربچه ماهرويى از جا برخاست تا سخن بگويد. حجاج پرسيد: ((تو با عباد بن اسلم چه نسبتى دارى ؟))

جواب داد: ((دختر او هستم .)) و سپس در كمال اطمينان و صراحت گفت : ((امير! سخنان مرا گوش كن واين اشعار را خواند:

احجاج اما ان تمن بتركه

علينا و اما ان تقلنا معا

احجاج لا تفجع به ان قتنته

ثمانا و عشرا اثنتين و رابعا

احجاج لا تترك عليه بناته

و خالاته يند بنه الدمر انجعا

اى حجاج ! يا بر ما منت بگذار و از كشتن او بگذر يا همه ما را با او به قتل برسان !

اى حجاج ! راضى نشو با كشتن او بيست و چهار نفر زن و بچه را به مصيبت طاقت فرسايىدچار كنى

اى حجاج ! كارى نكن كه عائله اى يك عمر در مصيبت او داغدار و اشكبار باشند.))

سخنان محكم و نافذ دختربچه ، حجاج سنگدل را به گريه درآورد و از كشتن عباد بن اسلم گذشت و با عبدالملك درباره او مكاتبه كرد و سرانجام عفو خليفه را جلب نمود.(١٤١)

بدنامى و محروميت

در حديث است كه حق مومن بر برادرش اين است كه او را به بهترين اسم بنامد. عموم مسلمين موظفند كه از ذكر اسامى و القابى كه باعث تحقير و هتك حرمت صاحبانش مى شود، خوددارى نمايند و آنان را به آن اسم ها و لقب ها نخوانند و موجب ملامت خاطر وشرمندگى آنان نشوند.

ولى همه مردم عملا مراعات اين دستور را نمى كنند. بعضى بر اثر بداخلاقى و بى اعتنايى به وظايف خويش و بعضى به علت نفهمى و نارسايى فكر، مردم را به اسما و القاب بد، نام مى بردند و موجبات تحقير و توهين آنان را به عمل زشت و نادرست خود فراهم مى آورند.

در اوايل قرن سوم هچرى شخصى به نام ((ابوحفص)) در عراق زندگى مى كرد كه در اثر پاره اى از اعمال ، مردم به او لقب لوطى دادند و در غياب وى با اين لقب او را تحقير مى نمودند. اين شهرت او را سخت ناراحت داشت و به شخصيت وى ضربه غيرقابل جبرانى وارد كرد.

زمانى يكى از همسايگان او مريض شد. ابوحفص به عيادت او رفت بيمار در كمال ضعف وناتوانى در بستر افتاده بود. ابوحفص از وى احوالپرسى كرد و به او گفت :

((مرا مى شناسى ؟)) بيمار با صداى بسيار ضعيف جواب داد: ((چرا نشناسم ؟! تو ابوحفص لوطى هستى !)) ((ابوحفص )) از اين لقب ، سخت برآشفت

و گفت : ((از حد شناسايى گذشتى اميدوارم از اين بستر هرگز

برنخيزى !)) اين سخن را گفت و از كنار بيمار برخاست و رفت

چه بسيار مردان عالم و تحصيل كرده اى كه لايق مشاغل بزرگ مملكتى و شايسته مقامات عالى اجتماعى بودند و در اثر لقب بد و سوء شهرت ، تمام ارزش خويش را در افكار عمومى از دست دادند و مردم آنان را با چشم پستى و حقارت نگريستند! سرانجام نه تنها از مراتب لياقت خود بهره نبردند، بلكه نتوانستند مانند يك فرد عادى به زندگى خود ادامه دهند.

اينان پيوسته دچار رنج روانى بوده و تمام عمر را با محروميت تواءم با احساس حقارت و پستى گذرانده اند!

((اسحاق بن ابراهيم )) معروف به ((ابن النديم )) از مردان تحصيل كرده

و از افراد كم نظير زمان خود بود. او در چند رشته از علوم مانند كلام ، فقه ، نحو،تاريخ ، لغت ، شعر، زحمت بسيار كشيده بود و به همه آنها تسلط كامل داشت در مجالس بحث علمى پهلوان توانايى بود و همواره بر فضلاى عصر خود پيروز مى شد. او در فنون مختلف قريب به چهل مجلد كتاب نوشته و آثار مهمى از وى باقى مانده است ابن نديم آهنگ گرم و جذابى داشت و به آواز خواندن نيز بسيار علاقه مند بود. مكرر درمجالس بزم خلفا و رجال كشور شركت مى كرد و با آواز خويش مجلس را گرم و حضّار رامجذوب مى نمود. در اثر تكرار اين عمل رفته رفته معلوماتش تحت الشعاع آوازش قرارگرفت و در جامعه به اين صفت معروف شد و مردم به او لقب ((مغنى و مطرب )) دادند. اين شهرت به او ضربه غيرقابل جبرانى زد وديگر نتوانست به عنوان يك مرد علم و دانش در جامعه قد علم كند و مراتب شايستگى و لياقت خود را آشكار نمايد. با آن كه خلفا و رجال وقت به او احترام بسيار مى كردند، ولى از ترس افكار عمومى نمى توانستند به وى شغل شايسته اى بدهند و او را به يكى از كارهاى مهم مملكتى بگمارند.

ماءمون خليفه عباسى مى گفت : ((اگر شهرت غنا و آوازه خوانى ابن النديم مانع نبود، من او را به مقام رفيع قضاوت منصوب مى كردم زيرا از نظر

فضل و دانش از تمام قضات امروز كشور، شايستگى و لياقت بيشترى دارد.))(١٤٢)

لقب زشت

لقب نيز مانند اسم يا نام خانوادگى معرف صاحب لقب است و داراى اثر روانى است لقب اگر بد و نامطبوع باشد منشاء احساس حقارت مى شود و مانند اسم يا نام خانوادگى بد، صاحبش را همواره رنج مى دهد و باعث عذاب روحى وى مى گردد. مردم كشور ما در گذشته به لقب ، توجه بسيارى داشتند و القاب ، معرف شخصيت و ارزش اجتماعى افراد بود. مردان بزرگ علمى و سياسى و رجال عالى مقام لشكرى و كشورى هر يك به موجب فرمانى مخصوص ، لقبى داشتند. گرچه وضع اجتماعى امروز ما در موضوع القاب با

گذشته تفاوت بسيارى كرده و لقب ، ارزش سابق خود را از دست داده است ، ولى كم و بيش

القابى در اجتماع ما وجود دارد كه بعضى موجب افتخار و سربلندى صاحب لقب است و بعضى مايه رنج روحى و احساس حقارت است

پاره اى از القاب ، جنبه عمومى دارد و تابع نوع شغل يا درجه يا مقام است و هر كس كه واجد شرايط مربوطه باشد، به آن لقب خوانده مى شود. بعضى از القاب را اشخاص براى خود يا فرزندان خويش مانند اسم انتخاب مى كنند و رفته رفته در جامعه به آن لقب معرفى ومشهور مى شوند. گاهى وقايع و قضاياى خوب يا بد در طول زندگى اشخاص ، اتفاق مى افتد و در اجتماع اثر

مطلوب يا نامطلوبى مى گذارد و مردم آن اثر را در يك كلمه يا يك جمله خلاصه مى كنندو آن را لقب صاحب اثر قرار مى دهند. ((عبيدالله بن زبير)) از طرف برادرش عبدالله زبير فرماندار مدينه بود و حوزه ماءموريت خويش را در كمال قدرت اداره مى كرد.

روزى بر منبر با حضور جمعيت زيادى دچار لغزش سخن شد. او در ضمن اندرز و موعظه از ((شتر صالح )) نام برد و ستم قوم صالح

را به آن حيوان بيان نمود. گفت : ديديد خداوند با آن امت كه به شتر پنج درهمى ظلم نمودند، چه معامله كرد و چگونه آنان را گرفتار عذاب خود نمود.))(١٤٣)

اصل موعظه صحيح ، ولى قيمت كردن شتر لغزش بزرگى بود. مردم به او لقب

((مقوّم الناقة )) دادند، يعنى ((فرماندارشتر قيمت كن .)) اين لقب زبانزد همه شد و به شخصيت وى ضربه عظيمى زد. ((عبدالله زبير)) ناگزير اورا از كار بركنار نمود و ((مصعب بن زبير)) را به جاى وى گمارد.

در اثر يك پيش آمد و يك لغزش در سخن ، فرماندار نيرومند مدينه - عبيدالله زبير -ساقط شد. مردم به وى لقب ((شتر قيمت كن .))

دادند و او را به باد مسخره و استهزاء گرفتند و در باطنش طوفانى از حقارت و پستى ايجاد كردند. فرماندارى كه مورد تحقير و توهين مردم واقع شد و در ضمير خود احساس حقارت نمايد، هرگز نمى تواند با قدرت بر آنان حكومت كند. در جوامع بشرى مردم بسيارى هستند كه با سوء انتخاب براى خويشتن لقب بدى برگزيده اند

يا رفتار زشت آنان در طول زندگى باعث شده است كه جامعه آنها را به كلمه بدى ملقب نمايد و در نتيجه ايام عمر را با ناراحتى روانى و احساس حقارت بگذرانند.(١٤٤