حكايات منبر (داستان هاى شيرين مرحوم فلسفى)

حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى)0%

حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى) نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد رحمتى شهرضا
گروه: مشاهدات: 25558
دانلود: 3646

توضیحات:

حكايات منبر (داستان هاى شيرين مرحوم فلسفى)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 86 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 25558 / دانلود: 3646
اندازه اندازه اندازه
حكايات منبر (داستان هاى شيرين  مرحوم فلسفى)

حكايات منبر (داستان هاى شيرين مرحوم فلسفى)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اثر سخن معلم

بعضى از سياستمداران در مبارزه هاى سياسى ، در جنگ هاى سرد تبليغاتى براى درهم شكستن رقيب خود به حربه افترا متوسل شده و ناجوانمردانه بى گناهان را متهم مى كنند. بدبختانه اين روش نادرست در گذشته و حال وجود داشته و دارد و ملت اسلام نيز پس از مرگ رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كم و بيش به اين عمل ناپسند گرفتار شد.

معاويه بن ابى سفيان براى اين كه چند روزى كرسى خلافت اسلامى را اشغال نمايد و بر مردم فرمانروايى كند به اين گناه عظيم و نابخشودنى دست زد و به حضرت على بن ابى طالبعليه‌السلام ، كه مثل اعلاى ايمان و انسانيت بود، نسبت هاى ناروايى داد!

معاويه بن ابى سفيان بر خلاف اصول انسانى و اسلامى ، آن حضرت را به ترك فرايض و انحراف از صراط مستقيم ديانت متهم نمود.

قسمت مهمى از بيت المال مسلمين را همه ساله صرف تبليغات خائنانه خود مى كرد. تمام ماءمورين لشكرى و كشورى را موظف نمود كه در سخنرانى هاى خويش پس از حمد خداوند و درود به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم، آن حضرت را به بدى ياد كنند. خطبا در منابر و معلمين در مدارس و خلاصه اكثر مردم در تمام مجامع و مجالس ، سب آن حضرت را از وظايف خود دانسته و اين عمل نادرست سرلوحه تمام برنامه هاى ماءمورين بود!

در سراسر كشور مردان شريف و با ايمان ، بسيارى بودند كه علىعليه‌السلام را به خوبى مى شناختند و از مكر و خيانتكارى معاويه آگاهى داشتند، ولى از ترس جان سخن نمى گفتند و جراءت نداشتند راز دل را آشكار نمايند.

بعضى از آنان كه در مواقع و شرايط مخصوصى در كمال صراحت مراتب ارادت و ايمان خود را نسبت به آن حضرت ابراز كردند، با وضع فجيع و دلخراشى به دست معاويه يا عملا جنايتكارش كشته شدند!

اين بدعت خائنانه چنان در قلوب طبقات كشور ريشه كرد كه پس ا ز مرگ معاويه ، ساليان دراز مردم به اين انحراف عقيده گرفتار بودند و سبّ آن حضرت در جامعه به صورت يك وظيفه مذهبى در آمده بود.

زمانى كه عمر بن عبدالعزيز به مسند خلافت تكيه كرد و زمام امور كشور پهناور اسلامى را در دست گرفت ، به عزمى ثابت و تزلزل ناپذير براى ريشه كن كردن اين ننگ بزرگ تاريخى قيام كرد. ابتدا با روش مدبرانه اى وزرا و افسران ارشد خود را با خويش موافق نمود و در اين راه زحمت بسيار كشيد. سپس به كليه فرماند ه هان و ماءمورين عالى رتبه در سراسر كشور دستور داد كه احدى حق ندارد علىعليه‌السلام را به بدى ياد كند و متخلف از اين دستور بايد مجازات شود. عمر بن عبدالعزيز با پشتكار و جديت شبانه روزى سرانجام موفق شد اين لكه ننگ را ازدامن كشور اسلام پاك كند و جامعه مسلمين را از پليدى اين بدعت خائنانه نجات بخشد. عمر بن عبدالعزيز در اثر اين خدمت بزرگ ، محبوبيت عظيمى پيدا كرد و با اين مبارزه مقدس وضع تمام ملت اسلام را عوض كرد و مسير سياست كشور را تغيير داد. اين امر ناشى از تصميم قاطع خليفه مسلمين ، ((عمر بن عبدالعزيز)) بود. خود او منشاء اين تصميم را مربوط به دوران كودكى خويش و در اثر شنيدن يك جمله كوتاه از معلم خود دانسته است اينك شرح جريان را از زبان خود او بشنويد.

عمر بن عبدالعزيز مى گويد:

من در مدينه تحصيل علم مى كردم و ملازم خدمت عبدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود بودم به او خبر رسيده بود كه من نيز مانند ساير بنى اميه سبّ علىعليه‌السلام مى كنم.(١٨٤)

روزى به محضر او آمدم ، مشغول نماز بود. نشستم تا نمازش تمام شود.

پس از فراغت به من توجهى كرد و فرمود:

((از كجا دانستى كه خداوند بر اصحاب بدر و بيعت رضوان غضب كرده است پس از آن كه از آنان راضى شده بود؟))

گفتم : ((من چنين سخنى نشنيده ام !))

فرمود: ((اين چيست كه از تو به من درباره حضرت علىعليه‌السلام خبر داده اند؟))

گفتم : از پيشگاه خداوند بزرگ و از شما پوزش مى طلبم و از آن تاريخ سبّ علىعليه‌السلام را ترك گفتم

سوال و جوابى كه بين استاد و شاگرد در مدينه رد و بدل شد، خيلى كوتاه بود. هيچ يك از آن دو نفر تصور نمى كردند كه اين چند جمله منشاء يك انقلاب عظيمى در كشور اسلام شود. ولى آن روز گفته استاد مانند سكه در دل كودك نقش بست و طفل را تحت تاءثير قرار داد.

چند سال گذشت ، كودك بزرگ شد و در رديف مردان بارز اجتماع قرار گرفت پيش آمدهاى غيرمنتظره و حوادث گوناگون ، تحولات عظيمى در كشور به وجود آورد و كودك آن روز را بر كرسى خلافت مستقر نمود و زمام اداره ميليون ها مردم را به دست او داد!

گفته معلم به منزله بذرى بود كه آن روز در دل كودك پاشيده شد. شرايط زمامدارى و رياست ، آن بذر را پرورش داد و سرانجام به صورت خرمن سعادتى درآمد و ميليون ها مردم از آن بهره بردارى كردند و از بدعت ننگين سبّ على بن ابى طالبعليه‌السلام خلاص شدند.(١٨٥)

عهد و پيمان

بعد از واقعه صفين حزبى به نام خوارج به وجود آمد. افرادى تندرو و بى اطلاع از مبانى علم و دين در آن شركت كردند و ساليان دراز به جرايم و جنايات بزرگى دست زدند. حكومت هاى وقت نيز به صور مختلف با آنها مبارزه نمودند.

در زمان ((حجاج بن يوسف )) جمعى را به اتهام وابستگى به اين حزب دستگير و براى مجازات نزد حجاج آوردند. حجاج در مجلس خود به وضع آنان رسيدگى كرد و مجازات هر يك را تعيين نمود. وقتى نوبت به آخرين فرد آن جمعيت رسيد، موذّن اذان گفت و موقع نماز را اعلام نمود. حجاج از جا حركت كرد و متهم را به يكى از حضار مجلس خود كه ((عنبسه )) نام داشت سپرد و گفت : ((امشب او را پيش خود نگاهدارى كن و فردا صبح نزد من بياور تا مجازاتش كنم .))

((عنبسه )) اطاعت كرد و با او از عمارت استاندارى خارج شد. در راه ، متهم به عنبسه گفت : ((آيا مى توان به تو اميد خيرى داشت ؟))

عنبسه گفت : ((اگر سخنى دارى بگو، توفيق رفيقم شود و به راه خير و نيكى قدمى بردارم .))

متهم گفت : ((به خدا قسم من از خوارج نيستم به هيچ مسلمان خروج نكرده و به محاربه كسى قيام ننموده ام از اين تهمتى كه به من بسته اند منزه و مبرى هستم گرچه بى گناه گرفتار شده ام ، ولى به رحمت خداوند حكيم اطمينان دارم مى دانم فضل الهى شامل حال من خواهد بود، هرگز بدون گناه معذب نخواهد شد. تمناى من اين است كه احساس كنى و اجازه دهى امشب را نزد زن و فرزندانم بروم ، آنان را وداع كنم ، وصاياى خود را بگويم ، حقوق مردم را ادا كنم و فردا اول وقت نزد تو بيايم .))

عنبسه مى گويد از اين تقاضا مرا خنده آمد كه يك متهم زندانى چنين درخواستى مى كند. جواب ندادم او دوباره تقاضاى خود را تكرار كرد.

گفته او در من تاثير نمود، به دلم گذشت كه خوب است به خداوند اعتماد نمايم و درخواست او را بپذيرم تصميم گرفتم و به او گفتم : ((برو! بايد عهد كنى كه فردا صبح باز آيى .))

آن مرد گفت : ((عهد كردم كه فردا اول وقت بيايم و بر اين عهد، خداوند را گواه مى گيرم .))

رفت تا از چشمم ناپديد شد. وقتى به خود آمدم ، از كرده خويش سخت ناراحت و مضطرب شدم با خود گفتم اين چه كارى بود كردم ؟ چرا بى جهت خود را در معرض غضب حجاج قرار دادم ؟

با نگرانى به منزل رفتم و قضيه را با اهل خانه خود در ميان گذاردم آنان نيز مرا ملامت كردند ولى كار از كار گذشته بود!

آن شب را تا صبح نخوابيدم مانند انسان مارگزيده يا زن فرزند مرده به خود مى پيچيدم صبح شد، مرد به وعده خود وفا كرد و اول وقت نزد من آمد.

از آمدنش تعجب كردم گفتم : چرا آمدى ؟ گفت : هر كس به سعادت معرفت خدا نايل شده و پروردگار را به قدرت و كمال بشناسد، وقتى عهد كند و خداوند را بر آن گواه گيرد، بايد به آن عهد وفا كند و هرگز نقض پيمان نكند.

در ساعت مقرر او را با خود به دارالاماره نزد حجاج برد و قصه شب گذشته را از اول تا آخر براى حجاج نقل كرد. حجاج از ايمان و وفاى متهم تعجب كرد. به عنبسه گفت : ميل دارى تا او را به تو ببخشم ؟

گفت : اگر كرم نمايى و چنين كنى ، بر من منت بسيار دارى

حجاج متهم را به عنبسه بخشيد. عنبسه او را به خارج دارالاماره آورد و در كمال مهربانى گفت : ((آزاد هستى ، برو!))

مرد بدون اين كه از عنبسه قدردانى و حق شناسى نمايد، راه خود را پيش گرفت و رفت عنبسه از اين همه سردى و حق ناشناسى رنجيده خاطر شد. با خود گفت شايد ديوانه باشد، ولى برخلاف انتظار، فرداى آن روز نزد عنبسه آمد و تشكر و حق شناسى بسيار كرد و گفت : ((نجات دهنده من خداوند بود و تو وسيله اين كار، اگر ديروز از تو قدرشناسى و شكرگزارى مى كردم تو را شريك نعمت خدا كرده بودم و اين عمل ، ناروا بود. لازم دانستم اول شكر حق تعالى را به جاى آورم و سپس از شما قدردانى نمايم ديروز و ديشب در پيشگاه خداوند شكرگزارى كردم و آن چه كه وظيفه بندگى بود، به جاى آوردم و امروز براى حق شناسى شما آمدم سپس از نيكوكارى و خدمتگزارى عنبسه قدردانى و تشكر كرد و از زحمات او عذرخواهى كرد و رفت.))(١٨٦)

((وفاى به عهد)) يكى از اركان سعادت بشر است وفاى به عهد يكى از بزرگ ترين سجاياى اخلاقى انسان است وفاى به عهد قادر است مرد خونخوارى مثل حجاج بن يوسف را تحت تاءثير قرار دهد و او را از ريختن خون بى گناهى باز دارد.(١٨٧)

تعهد مردان با فضيلت

يكى از غلامان آزادشده حضرت سجاد عليه‌السلام در اثر كار و فعاليت سرمايه اى به دست آورد. زمانى كه آن حضرت دچار مضيقه مالى شد، از غلام آزادشده خويش ده هزار درهم قرض خواست كه هر وقت قادر باشد بپردازد.

او درخواست گرو كرد. حضرت از عباى خود نخى كشيد و به وى داد. فرمود: ((اين وثيقه من است ، تا موقع اداى دين ، نزد شما باشد.))

براى قرض دهنده قبول چنين وثيقه اى سنگين بود، ولى با توجه به شخصيت آن حضرت و بياناتى كه فرمود مبلغ موردنظر را به حضرت تسليم كرد و نخ عبا را گرفت و در قوطى كوچكى جاى داد.

اتفاقا خيلى زود براى حضرت گشايش مالى شد و ده هزار درهم را نزد طلبكار آورد.

ثم قال له قد اءحضرت مالك فهات وثيقتى فقال له جعلت فداك ضيّعتها فقال اذن لا تاءخذ مالك منّى ليس مثلى من يستخفّ بذمّته قال فاءخرج الرجل الحق فاذا فيه الهديبة فاءعطاها علىّ بن الحسينعليه‌السلام الدراهم و اءخذ الهدبة فرمى بها و انصرف؛(١٨٨)

فرمود: پولت حاضر است ، وثيقه مرا بياور!

عرض كرد: من نخ عبار را گم كردم

حضرت فرمود: ((در اين صورت طلب خود را از من نگير! تعهد شخصى مثل مرا نبايد ناچيز گرفت .))

ناچار مرد قوطى كوچك را آورد و ديد نخ عبا در آن هست نخ را تسليم نمود. حضرت پول ها را پرداخت و نخ را گرفت و به دور انداخت

يك نخ عبا به تنهايى هيچ ارزشى ندارد، ولى وقتى آن نخ نشانه تعهد و التزام يك انسان شريف و با فضيلت باشد، آن قدر ارزنده و گرانبهاست كه مى تواند وثيقه ده هزار درهم و دينار گردد و آن شخص با اطمينان خاطر آن را بپذيرد و در موعد مقرر، طلب خود را دريافت نمايد.

وفاى به عهد يكى از صفات برجسته حضرت حق است خداوند در قرآن كريم تصريح فرموده است: ان الله لا يخلف الميعاد .(١٨٩)

بشرى كه در عهد خود ثابت و پايدار باشد، به يكى از صفات الهى متصف است و اين خود نشانه اى از مراتب كمال و فضيلت او است.(١٩٠)

سوء عاقبت

شبى اميرالمومنينعليه‌السلام از مسجد كوفه بيرون آمد و كه به منزل برود. يك چهارم شب سپرى گرديده و كميل بن زياد با آن حضرت بود. بين راه از در منزل مردى عبور كردند كه در آن وقت شب با صداى گرم و حزن آور قرآن مى خواند و اين آيه شريفه را تلاوت مى نمود:

اءمّن هو فانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب .(١٩١)

كميل در باطن ، عمل او را بسيار نيكو تلقى نمود و به شگفت آمد، بدون اين كه سخنى بگويد. ناگاه حضرت علىعليه‌السلام متوجه او شد و فرمود:

آهنگ اين مرد تو را به شگفت نياورد، او جهنمى است و به زودى تو را از وضعش آگاه خواهم ساخت

كميل سخت متحير شد، از اين جهت كه اولا انديشه درونش براى امامعليه‌السلام مكشوف و مشهود است و ثانيا اين كه با قاطعيت مى فرمايد اين قارى قرآن ، جهنمى است

طولى نكشيد كه جنگ خوارج پيش آمد. عده اى با پيروى از انديشه باطل خود به دشمن گرايش يافتند و مقابل امام معصومعليه‌السلام قيام نمودند و كشته شدند.

علىعليه‌السلام بين سرهاى جدا شده آنان عبور مى كرد و شمشير در دست داشت كميل بن زياد با آن حضرت بود.

فوضع راءس السيف على راءس من تلك الرؤ وس و قال يا كميل اءمّن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما اءى هو ذلك الشخص الذى كان يقراء القرآن فى تلك الليلة فاءعجبك حاله.(١٩٢)

نوك شمشير را بر يكى از سرهاى جدا شده گذارد و متوجه كميل گرديد و آيه شريفهاءمّن هو قانت آناء الليل را قرائت كرد و فرمود: ((اى كميل ! صاحب اين سر شخصى است كه در آن شب ، قرآن مى خواند و تو از حسن حالش به شگفت آمده بودى .))(١٩٣)

حسن عاقبت !

جنين در شكم مادر براى زندگى دنيا ساخته مى شود. سعادت و كمال او در اين است كه تمام اعضا و جوارحش در رحم به سلامت ساخته شود و اين صحت و سلامت ادامه يابد تا لحظه اى كه شكم مادر را ترك مى گويد و به دنيا منتقل مى گردد. بشر نيز در شكم مادر روزگار براى زندگى جهان بعد از مرگ ساخته مى شود و سعادت و كمال وى در اين است كه تمام ابعاد وجودش در رحم روزگار به سلامت و شايستگى ساخته شود و اين سلامت ادامه يابد تا لحظه اى كه مرگ فرا مى رسد، او را از رحم مادر روزگار بيرون مى برد و به جهان بعد از مرگ انتقالش مى دهد. معيار سلامت در هر دو ولادت ، ((حسن عاقبت )) است ، با اين تفاوت كه حسن عاقبت در ولادت از ((شكم مادر)) به معناى سلامت تكوينى است و حسن عاقبت در ولادت از ((مادر روزگار)) به معناى سلامت تشريعى است و اين دو با يكديگر تفاوت دارند و يكى از تفاوت هاى مهم و شايان آن ملاحظه اين است كه اگر جنين در شكم مادر كور يا كر يا افليج يا با ديگر عيوب و نقايص طبيعى ساخته شود، نه تنها در رحم مادر قابل اصلاح نيست ، بلكه پس از ولادت با همه پيشرفت هايى كه در علوم پزشكى و جراحى نصيب بشر امروز گرديده است ، بسيارى از عيوب و نقايص مادرزادى درمان ناپذير است اما عيوب و نقايصى كه در شكم مادر روزگار بر اثر فساد عقيده و اخلاق يا سوءگفتار و رفتار، دامن گير انسان ها مى شود، قابل علاج و درمان است

يك فرد منحرف و گناهكار مى تواند با اصلاح معتقدات و خلقيات نادرستى كه دارد يا با تغيير گفتار و رفتار ناپسندى كه در پيش گرفته است ، خويشتن را عوض كند و عيوب اعتقادى و اخلاقى درونى يا گفتار و رفتار برونى خود را تغيير دهد و خويشتن را انسانى شايسته بسازد و با حسن عاقبت از دنيا برود. اين معنا در روايات اسلامى نمونه هايى دارد.

على بن ابى حمزه مى گويد: دوستى داشتم كه از منشى هاى دولت بنى اميه بود. يك وقتى او به من گفت : از امام صادقعليه‌السلام براى من اجازه بگير تا به محضرش شرفياب شوم من هم استجازه نمودم ، حضور امامعليه‌السلام آمد، سلام كرد و نشست

عرض كرد: فدايت شوم ! من در ديوان آل اميه نويسنده بودم ، از دنياى آنان مالى بسيار به دست آوردم ، به حلال و حرامش توجه نداشتم

امامعليه‌السلام فرمود: ((اگر بنى اميه نويسندگانى نمى داشتند كه براى آنان ذخاير مالى تهيه كنند و در ميدان جنگ به نفع آنها پيكار نمايند و در جماعتشان حضور يابند، نمى توانستند حق ما را غصب نمايند، اگر مردم آنان را ترك گفتند، چيزى جز آن چه در دستشان بود، نمى داشتند.))

منشى بنى اميه گفت : ((آيا براى من راهى هست كه از گرفتارى خلاص شوم ؟))

فرمود: ((اگر بگويم عمل مى كنى ؟))

عرض كرد: ((بلى !))

فرمود: ((بايد تمام آنچه را كه از بنى اميه به دست آورده اى ترك گويى و اموالى را كه صاحبانش را مى شناسى به آنها برگردانى و اموالى را كه صاحبانش را نمى شناسى ، صدقه بدهى و اگر چنين كردى ، من براى تو بهشت را ضمانت كنم .))

جوان مدتى فكر كرد و سپس گفت : ((به آن چه فرموده اى عمل خواهم كرد.))

قال ابن اءبى حمزة فرجع الفتى معنا الى الكوفة فما ترك شيئا على وجه الارض الا خرج منه حتى ثيابه التى كانت على بدنه قال : فقسمت له قسمة و اشترينا له ثيابا و بعثنا اليه بنفقة قال : فما اءتى عليه الا اءشهر فلائل حتى مرض فكنّا نعوده قال : فدخلت عليه يوما و هو فى السوق قالت ففتح عينيه ثم قال لى يا علىّ وفى لى و الله صاحبك قال ثم مات فتولينا اءمره فخرجت حتى دخلت على اءبى عبدالله عليه‌السلام فلمّا نظر الىّ قال يا علىّ وفينا لصاحبك قال فقلت صدقت جعلت فداك هكذا و الله قال لى عند مؤ ته؛(١٩٤)

على بن ابى حمزه مى گويد: جوان با ما به كوفه برگشت و از تمام دارايى خود، حتى لباسى را كه در بر داشت ، دست كشيد و طبق دستور امامعليه‌السلام عمل نمود. ما كه با جوان سابقه دوستى داشتيم ، بين خود پول جمع نموديم و براى او لباس خريديم و مصارف يوميه اش را نيز عهده دار شديم چند ماهى بيشتر طول نكشيد كه مريض شد، به عيادتش مى رفتيم

روزى رفتم كه لحظات آخر را مى گذراند، چشم باز كرد و مرا ديد، گفت : اى على ! به خدا قسم ، مولايت به وعده خود وفا كرد. اين جمله را گفت و از دنيا رفت

على بن ابى حمزه مى گويد: كار كفن و دفنش را انجام داديم سپس من از كوفه خارج شدم موقعى كه حضور امام صادقعليه‌السلام رسيدم تا مرا ديد به من فرمود: ((اى على ! ما وعده اى را كه به رفيق داده بوديم ، وفا كرديم ))

عرض كردم : ((بلى فدايت شوم ! به خدا قسم او موقع مرگ خود همين مطلب را به من گفت .))

منشى بنى اميه مدت ها در شكم مادر روزگار، از صراط مستقيم منحرف بود، افكار و اعمالش مسير باطل را مى پيمود. به دستور امام صادقعليه‌السلام به راه حق گرايش يافت و در نتيجه با حسن عاقبت از دنيا رفت

برخلاف افكار و اعمال منشى بنى اميه ، كسانى بوده اند كه در رحم مادر روزگار، سالهاى دراز با اعمال شايسته راه سعادت را طى مى كردند، اما در پايان كار از طراط مستقيم به انحراف گراييده و با سوءعاقبت از دنيا رفته اند.(١٩٥)

جاه طلبى

آن كس كه اسير حب جاه است و مى خواهد در دل ها نفوذ كند، بايد به گونه اى قدم بردارد و خويشتن را طورى بسازد كه مردم مى خواهند و موجب جلب محبتشان مى شود. چنين روشى اغلب مستلزم رياكارى و دروغگويى در كردار و گفتار است و اين همان دورويى و نفاقى است كه در حديث رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و فرموده است : ((حب جاه ، نفاق را در دل ها مى روياند)) و چنين محبوبيتى نه تنها قدر و ارزشى ندارد، بلكه در دنيا منافى با فضيلت و شرف انسان است و در آخرت مايه عذاب و كيفر الهى است

در گذشته و حال افراد نادانى بوده و هستند كه بر اثر جهالت و ناگاهى يا به انگيزه خودپرستى و حب جاه ، مردمى نادان تر از خود با كارهايى ناصحيح اغفال نمودند، خويشتن را محبوب آنان ساختند و قلوبشان را به تسخير خود در آوردند.

در اين جا نمونه اى را كه حضرت جعفر بن محمدعليه‌السلام خود ناظر آن بوده و شرح داده است را مى آوريم

امامعليه‌السلام مى فرمايد: كسى كه از هواى نفس خود پيروى كند و راءى باطل خود را با اعجاب بنگرد، همانند مردى است كه شنيدم گروه هايى از اقوام مختلف تعظيم و توصيفش مى نمايند. علاقه مند شدم او را ببينم به گونه اى كه مرا نشناسد تا بدانم وزن و ارزشش چقدر است روزى در محلى او را ديدم كه مردم گردش جمع شده بودند. پشت سر مردم ايستادم ، در حالى كه با پارچه كوچكى قسمتى از صورت خود را پوشانده بودم ، به او و مردم مى نگريستم او آنان را با گفته هاى خود فريب مى داد، تا آن كه راه خود را كج كرد و از مردم جدا شد. من از پى او رفتم طولى نكشيد به نانوايى رسيد، او را اغفال نمود و دو قرص نان او را به صورت سرقت برداشت در نفس خود تعجب كردم و گفتم شايد با او معامله اى دارد.

سپس به انارفروشى رسيد. او را نيز اغفال نموده و دو انار از او به صورت سرقت برداشت در دلم گفتم كه شايد با او نيز معامله دارد.

باز از پى او رفتم تا به مريضى گذر كرد. دو قرص نان و دو انار را نزد او گذارد و رفت در صحرا به دنبالش رفتم تا به بقعه اى رسيد و در آن جا توقف نمود.

پيش رفتم و گفتم : ((اى بنده خدا! من از تو چيزهايى را شنيده بودم دوست داشتم تو را ببينم و ديدم لكن از تو كارهايى مشاهده كردم كه دلم را مشغول نموده است .))

گفت : ((آن چيست ؟))

گفتم : ((از خباز دو قرص نان دزديدى و از انارفروش دو انار!))

قبل از آنكه جواب مرا بدهد به من گفت : ((تو كيستى ؟))

گفتم : ((مردى از اولاد آدم و از امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ))

گفت : ((به من بگو تو كيستى ؟))

گفتم : ((از اهل بيت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ))

گفت : ((اهل كجايى ؟))

گفتم : ((اهل مدينه ))

گفت : ((شايد تو جعفر بن محمدعليه‌السلام باشى ))

گفتم : ((بلى !))

گفت : ((شرافت اصل براى تو، با جهلى كه به كتاب خدا دارى ، چه فايده اى دارد؟))

گفتم : ((جهل من به كتاب خداوند چيست ؟))

گفت : ((در قرآن شريف آمده است كه هر كس يك حسنه بجا آورد، ده برابر اجر دارد و هر كس مرتكب يك گناه شود، جز كيفر يك گناه ندارد. من وقتى دو نان دزديدم ، دو گناه كردم و چون دو انار دزديدم ، دو گناه ديگر مرتكب شدم و چون آنها را صدقه دادم ، از چهل حسنه برخوردار شدم چهار گناه را از چهل حسنه كم كن ، سى و شش حسنه باقى ماند.))

حضرت فرمود به او گفتم : ((تو به كتاب خداوند متعال جاهل هستى ! مگر نشنيده اى كه باريتعالى فرمود: انما يتقبّل الله من المتقين ؛(١٩٦) عمل اهل تقوى مورد قبول خداوند است

تو با دزدى دو قرص نان ، دو گناه كردى و با دزدى دو انار، مرتكب دو گناه شدى ، وقتى آنها را بدون اجازه صاحبانش به ديگرى دادى ، چهار گناه ديگر بر چهار گناه اول افزودى و چهل حسنه بر چهار گناه اضافه نكردى .))

آن شخص پس از شنيدن سخن امامعليه‌السلام حيران بر آن حضرت مى نگريست امامعليه‌السلام فرمود: ((من برگشتم و او را ترك گفتم .)) سپس امامعليه‌السلام فرمود: بمثل هذا التاءويل القبيح المستكره يَضلّون و يُضلّون؛(١٩٧) و به استناد اين گونه تاءويل هاى قبيح ، گمراه مى شوند و گمراه مى كنند.(١٩٨)

خشم و غضب

عن علىعليه‌السلام شدة الغضب تغير المنطق و تقطع مادة الحجة و تفرق الفهم؛(١٩٩)

علىعليه‌السلام فرمود: ((غضب شديد، منطق را تغيير مى دهد، ارتباط موادِ حجت را با هم قطع ميكند و موجب پراكندگى فهم و فكر مى گردد.))

اوس و خزرج دو قبيله بزرگ مدينه بودند و در عصر جاهليت همواره با يكديگر اختلاف و نزاع داشتند و گاهى به روى هم شمشير مى كشيدند و كار به قتل و خونريزى منتهى مى شد.

پيامبر بزرگ اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نبوت مبعوث گرديد، آيين الهى خود را عرضه نمود و مردم را به دين خدا دعوت كرد، هر دو قبيله آن را پذيرا شدند و به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آوردند و از برادرى و محبت دينى برخوردار گرديدند و در كنار هم با كمال صفا و صميميت زيست مى نمودند. ولى اين پيوند دوستى براى يهودى هاى مدينه سنگين و گران بود و از آن رنج مى بردند.

روزى يكى از سالخوردگان يهود به نام ((شاس بن قيس )) در جمعى از اصحاب رسول گرامى از اوس و خزرج گذر كرد و ديد آنان را در يك مجلس گرد هم نشسته و در كمال صميميت و برادرى با يكديگر سخن مى گويند.

او مى دانست كه اين دو قبيله در جاهليت با هم دشمن بودند و از اين كه امروز در پرتوى اسلام اين چنين با هم ماءنوس و مهربانند، سخت ناراحت و خشمگين شد. با خود گفت كه اين دوستى و محبت براى ما غيرقابل تحمل است

به جوانى از يهود كه همراهش بود دستور داد برود و در مجلس آنان شركت كند و روز ((بغات )) را به ياد آنان بياورد و بعضى از اشعار آن روز را در مجلس بخواند.

((بغات )) روزى است كه پيش از اسلام قبيله هاى اوس و خزرج در آن روز به جان هم افتادند و جنگ سختى كردند و تلفات سنگينى دادند.

جوان يهودى وارد مجلس شد و از روز بغات سخن گفت و طبق دستور، ماءموريت خود را انجام داد. يادآورى آن روز، خاطرات گذشته را بيدار كرد و آتش خشم اوس و خزرج را مشتعل نمود و آنها به هيجان آمدند. در همان مجلس ، نزاع در گرفت تا جايى كه بعضى از افراد دو قبيله با يكديگر گلاويز شدند.

يكى گفت : ((ما حاضريم صحنه بغات را تكرار كنيم .))

ديگرى گفت : ((ما نيز حاضريم !)) فورا تصميم گرفتند.

فريادهاى ((مسلح شويد! مسلح شويد!)) به هم آميخت و سرزمين حرّه به عنوان نبردگاه معين شد و هر دو گروه به راه افتادند. خبر اين تصميم در شهر پيچيد و افراد هر قبيله با سرعت به جمعيت خود مى پيوستند و رفته رفته زمينه زد و خورد سخت و خونينى آماده مى شد.

جريان امر به اطلاع رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد. حضرت به معيت جمعى از اصحاب كه در حضورش بودند، حركت كرد و خيلى زود خود را به آنان رساند.

فرمود: اى مسلمانان ! آيا به كشاكش دوران جاهليت گراييده ايد، با آنكه من در ميان شما هستم پس از آن كه خداوند شما را به دين اسلام هدايت كرد، موجبات عز و عظمتتان را فراهم آورد، پيوندهاى جاهليت را از شما بريد، از كفر نجاتتان داد و بين شما ايجاد الفت و محبت كرد؟! آيا مى خواهيد روش هاى جاهليت را در پيش گيريد و به كفرى كه قبلا گرفتار آن بوديد برگرديد؟(٢٠٠)

سخنان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را به خود آورد و دانستند كه اين افكار، نقشه خائنانه اى است كه دشمن آنان مطرح كرده است پس شمشيرها را به زمين افكندند، دست محبت به گردن هم انداختند، اشك ريختند، اظهار ندامت نمودند. مراتب اطاعت خود را از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اظهار داتشتند و در معيت آن حضرت از نيمه راه حرّه برگشتند و خداوند با لطف خود آتش فتنه ((شاس بن قيس )) را خاموش كرد.

اگر خبر هيجان اوس و خزرج در آغاز گفتگوى ((بغات )) به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى رسيد، حضرت همان موقع در جمع آنان شركت مى كرد و با سخنان نافذ خويش ، غيظشان را فرومى نشاند و نمى گذاشت با هم گلاويز شوند و مسلح گردند، ولى خبر اين قضيه موقعى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد كه هر دو قبيله سلاح برداشته و راه حرّه را كه براى زد و خورد گزيده بودند، طى مى كردند و در واقع آتش غضب زبانه كشيده بود و اگر پيشواى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى رسيد، عده اى كشته يا مجروح مى شدند و در آتش خشم مى سوختند.

خوشبختانه پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درلحظات نهايى و پيش از وقوع خطر در محل حضور يافت و اوس و خزرج را از سيه روزى و بدبختى نجات داد.

آنان كه براى زد و خورد به حرّه مى رفتند، اگر بر اثر تربيت و تعليم پيشواى اسلام به مقام عدل نايل شده بودند، با اعمال غضب و كشتن و مجروح ساختن يكديگر جامه پر افتخار عدل از برشان بيرون مى شد و لباس ننگين ظلم ، جايگزين آن مى گرديد.(٢٠١)