• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9861 / دانلود: 2613
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

کشتی پهلو گرفته

سید مهدی شجاعی

مقدمه

هیچكس آیا توانسته است غم فاطمه را (سلام الله علیها) در سوگ پدر به تصویر بكشد، جز ناله هاى بیت الاحزان فاطمه؟

در اندوه جگر سوز على (سلام الله علیه) در مواجهه با فاطمه میان در و دیوار و گاه شستن صورت نیلى و بازوى كبود فاطمه، هیچ هنرمند عارفى توانسته است مرثیه بسراید آنچنانكه از عمق رنج آدمى در چروكهاى پیشانى على خبر دهد و وسعت غمهاى خلقت را در پهناى اشك على بشناسد و بشناساند جز بار اشك پنهانى على؟

هیچكس را یاراى آن بوده است كه آلام محض زینب را به هنگام دیدار سر برادر بر بام نیزهها بیان كند، جز خون جارى از سر مبارك زینب؟

اگر زینب (سلام الله علیها) با مشاهده سر برادر، حسین - روحى فداه - سلامت سر خویش را تاب آورده بود و سر بر ستون كجاوه نكوبیده بود، چه كسى عشق را، درد را و هجران را در آفرینش تفسیر میكرد؟

اینها دردهایى است كه نویسنده را، اگر احساس داشته باشد، خاكستر میكند و قلم را، اگر به تعداد درختان عالم باشد، میسوزاند و دفترى به پهناى گیتى را آتش میزند.

سوز اشكهاى فاطمه، هنوز پاى عارفان را در بیت الاحزان او سست میكند و كمر ابرار را میشكند و آتش به جان اولیاء الله میاندازد.

معاذالله كه رشحه هیچ قلمى بتواند با اشك سوزناك على به هنگام شستن پیكر فاطمه برابرى كند. كجاست اسماء؟

از او بپرسید، فرشتگانى كه در اشكهاى آن هنگام على به تبرك غسل میكردند، بال و پرشان نسوخت؟

آنچه بر پیشانى تاریخ تشیع، چروكهایى اینچنین عمیق آفریده، دردهایى از این دست است. دردهایى كه گفتنى نیست، بیان كردنى نیست، تصویر و تصور كردنى نیست.

درد را - اگر بسیار عمیق باشد - به زخم تشبیه میكنند و زخم را - اگر بیش از حد سوزنده باشد - به آتش. و حرارت كدام آتشى میتواند با هرم قلب على در بیست و پنج سال سكوت خار در چشم و استخوان در گلوى او برابرى كند؟

پس اینگونه دردها «مشبه» نیستند، «مشبه به» اند.

و تاریخ شیعه، آكنده از دردهایى اینگونه است.

غم كمرشكن و چاره سوز حسینعليه‌السلام در شهادت برادر علمدار، عباسعليه‌السلام ، روحى فداه.

سكوت اندوهبار حسین جانعليه‌السلام عالمى بفداش، در برابر جگر پاره پاره امامِ برادر حسن، (سلام الله علیه) حسرت عمیق عباسِ برادر، عباسِ عمو، عباسِ پدر و عباسِ امید در جراحت مشك آب.

درد وصف ناشدنى سجاد در شهادت مظلومانه پدر.

و از آن پس، همچنان انبوه درد بر درد و تراكم جراحت بر جراحت و زخم بر زخم و اتصال مدامجوى خون.

انگار كه تاریخ را در سرزمین شیعه با خون رقم میزنند، با مظلومیت خون.

و این قلم تنها كارى كه میتواند بكند، اقرار و اعتراف به عجز است در مسیر شناخت الفباى این كتابِ مظلومیت، چه رسد به شناساندن و تقریر و تصویر كردن آن.

و الحمدلله رب العالمین

سیدمهدى شجاعى

ولادت زهراى مرضیه (سلام الله علیها)

روزگار غریبى است دخترم! دنیا از آن غریب تر!

این چه دنیایى است كه دختر رسول خدا را در خویش تاب نمیآورد؟

این چه روزگارى است كه «راز آفرینش زن» را در خود تحمل نمیكند؟

این چه عالمى است كه دُردانه خدا را از خویش میراند؟

روزگار غریبى است دخترم. دنیا از آن غریبتر.

آنجا جاى تو نیست، دنیا هرگز جاى تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایى نبودى. تو از بهشت آمده بودى، تو از بهشت آمده بودى...

آن روزها كه مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود، جبرئیل؛ این قاصد میان عاشق و معشوق، این رابط میان عابد و معبود، این مَلَك خوب و پاك و صمیمى، این امین رازهاى من و پیامهاى خداوند، پیام آورد كه معبود، چهل شبانه روز تو را میخواند، یك خلوت مدام چهل روزه از تو میطلبد...

و من كه جان میسپردم به پیامهاى الهى و آتش اشتیاقم زبانه میكشید با دَمِ خداوندى، انگار خدا با همه بزرگیاش از آن من شده باشد، بال در آوردم و جانم را در التهاب آن پیام عاشقانه گداختم.

آرى، جز خدا و جبرئیل و شوى تو كسى چه میدانست حرا یعنى چه، كسى چه میداند خلوت با خدا یعنى چه؟

اما... اما كسى بود در این دنیا كه بسیار دوستش میداشتم، خدا همیشه دوشتس بدارد، دل نازكش را نمی توانستم نگران و آرزده خویش ببینم.

همان كه در وقت بیپناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى، گشایشم و در سرماى سوزنده تكذیب دشمنان، تن پوش تصدیقم؛ مادرت خدیجه.

خدا هم نمیخواست او را دل نگران و مشوّش ببیند.

در آن پیام شیرین، در آن دعوت زلال آمده بود كه این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام كنم.

و كردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسیل كردم:

«جان من! خدیجه! دوریام از تو، نه بواسطه كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نیز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خویش میكشد، به تو مباهات میكند و... من نیز.

این دیدار چهل روزه من با آفریدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. این چهل شبانه روز را تاب بیاور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هیچكس نگشاى.

من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد میگشایم تا وعده الهى سرآید و دیدار تازه گردد.»

پیام كه به مادرت خدیجه رسید، اشك در چشمهایش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:

- كیست كوبنده درى كه جز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شایسته كوفتن آن نیست؟

گفتم:

- محمدم.

دخترم! شادى و شعفى كه از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمهایش درخششى آشكار میگرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئیل، آن ملك نازنین خداوند، با طبقى در دست، آمد و كنارم نشست. سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت كه افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب - جَلَّ و عَلا - از بهشت برایت هدیه كرده است.

در پى او میكائیل و اسرافیل هم آمدند - خدا ارج و قربشان را افزون كند - جبرئیل با ظرفى كه از بهشت آورده بود، آب بر دستهایم میریخت، میكائیل شستشویشان میداد و اسرافیل با حوله لطیفى كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهایم میسترد.

خدا هم نمیخواست او را دل نگران و مشوّش ببیند.

در آن پیام شیرین، در آن دعوت زلال آمده بود كه این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام كنم.

و كردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسیل كردم:

«جان من! خدیجه! دوریام از تو، نه بواسطه كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نیز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خویش میكشد، به تو مباهات میكند و... من نیز.

این دیدار چهل روزه من با آفریدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. این چهل شبانه روز را تاب بیاور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هیچكس نگشاى.

من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد میگشایم تا وعده الهى سرآید و دیدار تازه گردد.»

پیام كه به مادرت خدیجه رسید، اشك در چشمهایش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:

- كیست كوبنده درى كه جز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شایسته كوفتن آن نیست؟

گفتم:

- محمدم.

دخترم! شادى و شعفى كه از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمهایش درخششى آشكار میگرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئیل، آن ملك نازنین خداوند، با طبقى در دست، آمد و كنارم نشست.

سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت كه افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب - جَلَّ و عَلا - از بهشت برایت هدیه كرده است.

در پى او میكائیل و اسرافیل هم آمدند - خدا ارج و قربشان را افزون كند - جبرئیل با ظرفى كه از بهشت آورده بود، آب بر دستهایم میریخت، میكائیل شستشویشان میداد و اسرافیل با حوله لطیفى كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهایم میسترد.

ببین دخترم! - جان پدر به فدایت - كه همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تكوین مییافت.

این را هم باز بگویم كه تو اولین كسى هستى كه به بهشت وارد میشوى. تویى كه بهشت را براى بهشتیان افتتاح میكنى.

این را اكنون كه تو مهیاى خروج از این دنیاى بیوفا میشوى نمیگویم، این را اكنون كه تو اسماء را صدا میكنى كه بیاید و رختهاى مرگ را برایت مهیا كند نمیگویم...

این را اكنون كه تو وضوى وفات میگیرى نمیگویم، همیشه گفتهام، در همه جا گفتهام كه من از فاطمه بوى بهشت را میشنوم.

یك بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را میبویى؟ چرا اینقدر فاطمه را میبوسى؟ چرا به هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره میگیرى؟

گفتم: «خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه كوثر من است، من از فاطمه بوى بهشت میشنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاى من درگروى رضاى فاطمه است، رضاى خدا در گروى رضاى فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاى فاطمه بهشت خدا.»

فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر میخواهم كه تو دختر منى، تو سیّده زنان عالمیانى، تو برترین زن عالمى، خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق میورزد.

این را من از خودم نمیگویم، كدام حرف را من از جانب خودم گفتهام؟

آن شب كه به معراج رفته بودم، دیدم كه بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است:

خدایى جز خداى بیهمتا نیست، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پیامبر خداست. على معشوق خداست، فاطمه، حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان كه كینهورز این عزیزانِ خدا باشند.

این را اكنون كه تو غسل رحلت میكنى نمیگویم.

آن روز كه من در خیمهاى نشسته بودم و بر كمانى عربى تكیه كرده بودم یادت هست؟

تو و شوى گرامیات على و دو نور چشمم حسن و حسین نشسته بودید و من براى چندمین بار اعلام كردم كه:

«اى مسلمانان بدانید: هر كسى كه با اینان - یعنى با شما - در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفایم و هر كس با اینان - یعنى با شما - به جنگ برخیزد، من با او در ستیزم، من كسى را دوست دارم كه این عزیزان را دوست بدارد و دوست نمیدارند این عزیزان را مگر پاك طینتان و دشمن نمیدارند این عزیزان را مگر آلودگان و تردامنان.»

فاطمه جان بیا! بیا كه سخت در اشتیاق دیدار تو میسوزم، بیا، بیا كه دنیا جاى تو نیست و بهشت بیتو بهشت نیست.

راستى! به اسماء بگو: آن كافور كه از بهشت برایم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خویش به كار گرفتم و دو ثلث دیگر آن را براى تو و على گذاشتم بیاورد.

به آن كافور بهشتى حنوط كن دخترم كه ولادت تو بهشتى است و وفات تو نیز بهشتى است. سلام بر تو آن روز كه زاده شدى، سلام برتو آن دو روز كه زیستى، سلام بر تو اكنون كه میآئى و سلام بر تو آن روز كه برانگیخته میشوى.

وقتى رسول محبوب من به خانه درآمد، انگار خورشید پس از چهل شام تیره، چهل شام بیروزن، چهل شام بیصبح از بام خانه طلوع كرده باشد، دلم روشنى گرفت و من روشنى را زمانى با تمام وجود، با تكتك رگها و شریانهایم احساس كردم كه نور حضور تو را در درون خویش یافتم.

آن حالات، حالاتى نبود كه حتى تصور و خیالش هم از كنار ذهن و دل من عبور كرده باشد. كودكى در رحم مادر خویش با او سخن بگوید؟ كودكى در رحم مادر خویش خداوند را تسبیح و تقدیس كند؟ من شنیده بودم كه عیسى - بر شوى من و او درود - در گهواره سخن گفته بود و وحدانیت خدا و نبوت خویش را از مأذنه گهواره فریاد كرده بود... و این همیشه برترین معجزه در اندیشه من بود اما من چگونه میتوانستم باور كنم كه كودكى در رحم مادر خویش با او به گفتگو بنشیند، او را دلدارى دهد و پیامبرى پدرش را شاهد و گواه باشد؟

و من چگونه میتوانستم تاب بیاورم كه آن كودك، كودك من باشد و آن مخاطب، من باشم؟ چگونه میتوانستم این شادى را در پوست تن خویش بگنجانم؟ چگونه میتوانستم این شعف را در درون دل خویش پنهان كنم؟ چگونه میتوانستم این عظمت را در خود حمل كنم؟

شاید آن چند ماه حضور تو در وجود من، شیرینترین لحظات زندگیام بود. شب و روز گوش دلم در كمین بود كه كى آواى روحبخش تو در سرسراى وجودم بپیچد و كى كلام زلال تو بر دل عطشناك من جارى شود.

نفهمیدم آن چند ماه شیرین چگونه گذشت و درد زادن كى به سراغم آمد، اما همان هراس كه از درد زادن بر دل مادران چنگ میاندازد، دست استمداد مرا به سوى زنان مكه دراز كرد. زنان قریش و بنیهاشم همه روى بر گرداندند و دست امید مرا در خلأ یأس واگذاشتند.

«مگر نگفتیم با یتیم ابوطالب ازدواج نكن؟ مگر نگفتیم ترا خواستگاران ثروتمند بسیارند؟ مگر نگفتیم حرمت اشرافیت را مشكن، ابهت قریش را خدشهدار مكن؟ مگر نگفتیم ثروت چشمگیرت را با فقر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درنیامیز؟

كردى؟ حالا برو و پاداش آن سرپیچیات را بگیر. برو و كودكت را به دست قابله انزوا بسپار...»

غمگین شدم، اما به آنها چه میتوانستم بگویم؟ آن زنان ظلمانى چه میدانستند نور نبوى چیست؟ چه میفهمیدند ازدواج احمدى چگونه است؟ چگونه می توانستند بدانند خلق محمدى چه میكند؟ از كجا می توانستند دریابند كه خوى مهدوى چه عظمتى است.

آن زنان زمینى، شوى آسمانى چه میفهمیدند چیست؟

به خانه بازگشتم، با درد زایمان رفتم و با دو درد زایمان و تنهایى بازگشتم.

آب، اما در دل پیامبر تكان نمیخورد كه او دو دست در آسمان داشت و دو پاى در زمین.

هر چه من بیقرار بودم او قرار و آرامش داشت. هر چه من بیتابتر مینمودم او به من سكینه بیشترى میبخشید.

ناگهان دیدم كه در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون كه روحانیتشان بر زیباییشان میافزود داخل شدند.

كه بودند اینان خدایا؟!

یكیشان به سخن درآمد كه:

- نترس خدیجه! ما رسولان پروردگار توایم و خواهران تو.

آنگاه كه من قدرى قرار و آرام گرفتم گفت:

- من سارهام همسر ابراهیم، پیامبر و خلیل خدا.

آن دیگرى كه دلنشین سخن میگفت و تبسمى شیرین بر لب داشت گفت:

- من مریم دختر عمرانم، مادر عیسى پیامبر و روح خدا.

آن سومى كه نگاهى مهربان و محجوب داشت، به سخن درآمد كه:

- من آسیهام، دختر مُزاحِم. همسر فرعون كه به موسى مؤمن شدم.

و دریافتم كه چهارمین زن كه صلابتى كم نظیر داشت كلثوم، خواهر موسى است، پیامبر و كلیم خدا.

گفتند:

خداوند ما را فرستاده است تا یاریت كنیم در این حال كه هر زنى به زنان دیگر محتاج است، سپس ساره در سمت راستم نشست، مریم در طرف چپم، آسیه در پیش رویم و كلثوم پشت سرم.

من آنجا - نه خودم - كه مقام و قرب تو را در نزد خداوند بیش از پیش دریافتم و با خودم گفتم:

- ببین خدا چقدر این فرزند را دوست میدارد كه قابلههایش را گلهاى سرسبد عالم زنان انتخاب كرده است.

تو را نه بدانسان كه مادران، حمل خویش میگذارند بلكه بدان فراغت كه مادرى كودكش را از آغوش خود به آغوش مادرى دیگر میسپارد، به دست آن چهار عزیز سپردم.

و تو پاك و پاكیزه، قدم بدین جهان گذاردى، طاهره مطهره! و مكه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلألو گرفت.

ده حورالعین كه هم اكنون نیز از بهشتیان دیگر بیتابترند براى دیدار تو، به خانه فرود آمدند، هر كدام با ملاحت خاصى در چشم و طشت و ابریقى در دست. آب كوثر را من اول بار در آنجا دیدم و تا نگفتند كه آن آب است و كوثر است من ندانستم، همچنانكه تا پیامبر نفرمود كه تو زهرهاى و خدا نفرمود كه تو كوثرى من ندانستم.

فرمود پیامبر كه به آفتاب اقتدا كنید و از او هدایت بجویید و آنگاه كه خورشید غروب كرد به ماه و آنگاه كه ماه پنهان گشت به زهره و آنگاه كه زهره رفت به دو ستاره فرقدین.

و در پاسخ هویت این انوار هدایت، پیامبر فرمود:

من خورشیدم، على ماه است و فاطمه، زهره و حسن و حسین - سلام الله علیهما - دو ستاره فرقدین.

و وقتى خدا به رسول من و عالمیان وحى فرمود:

( إِنَّا أَعْطَیْناكَ الْكَوْثَرَ ) من فهمیدم كه تو كوثرى و هیچ مادرى، دخترى به خوبى دختر من نزاده است.

آن بانوان گرانقدر تو را به آب كوثر شستشو كردند و در دو جامهاى كه از بهشت آمده بود، - سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشك و عنبر - پیچیدند.

و اكنون كه تو اسماء را فرستادهاى تا آن كافور بهشتى را براى رحلت و رجعتت به بهشت آماده كند، اكنون كه بهترین جامههاى خویش را براى ملاقات با خدا بر تن كردهاى، و اكنون كه رو به قبله خفتهاى و جامهاى سفید بر سر كشیدهاى و به اسماء گفتهاى كه پس از ساعتى بیاید و ترا صدا كند و اگر پاسخى نشنید بداند كه تو به دیدار پدر نایل شدهاى، اكنون... اكنون من به یاد آن جامههاى بهشتى و آن آب كوثر و آن لحظههاى شیرین تولدت افتادم كه تو براى اقامتى چند روزه از بهشت به زمین میآمدى و اكنون كه آخرین لحظات حیات درد آلودهات سپرى میشود چون مرغ پر و بال مجروحى كه از قفسى هجده ساله رها میگردد به سوى ما پر میكشى.

دخترم! بتول من كه خدا تو را در میان زنان بیمثل و همتا ساخت. بتول من! دختر دل گسسته ام از دنیا! دختر آخرتم! دختر معادم! دختر بهشتى من! بتول من كه خدا تو را از همه آلودگیها منزه ساخت! عزیز دلم! خدا تو را چند روزى به زمینیان امانت داد تا بدانند كه راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در كجاست؟ و اوج عروج آدمى تا چه پایه بلند است. میدانم، میدانم دخترم كه زمینیان با امانت خدا چه كردند، میدانم كه چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، میدانم كه پاره تن من را چگونه آزردند، میدانم، میدانم، بیا! فقط بیا و خستگى این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!

ملائك بال در بال ایستاده اند و آمدن تو را لحظه میشمرند.

حوریان، بهشت را با اشك چشمهایشان چراغان كردهاند.

بیا و بهشت را از انتظار درآر. بیا و در آغوش پدرت قرار و آرام بگیر.

سلام بر تو! سلام بر پدرت و سلام بر شوى همیشه استوارت.