• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9862 / دانلود: 2613
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

فرزندان حضرت زهرا (سلام الله علیها)

اگر تو فاطمه نبودى با آن عظمت دست نیافتنى و من هم حسن نبودم با این قلب رقیق و دلِ شكستنى، باز هم سفارش تو مادر - گریه نكردن - عملى نبود.

اگر من تنها یك فرزند بودم - هر فرزندى و تو تنها یك مادر بودى - هر مادرى - در حال ارتحال، باز هم به دل نمیشد گفت كه نسوز و به چشم نمیشد گفت كه آرام بگیر و اشك مریز.

چه رسد به این كه تو فقط یك مادر نیستى، تو فاطمهاى! تو زهراى اطهرى! تو نزدیكترین و بی واسطه ترین بازمانده منزل و مهبط وحیاى! تو محب و محبوب خدا و پیامبرى!

چه كسى عشق خدا و پیامبر را نسبت به تو نمیداند؟

كم مانده بود، پیامبر به بلال بگوید:

«بر بالاى مأذنه كه رفتى بعد از هر اذان به صداى بلند اعلام كن كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاطمه را دوست دارد، دوست داشتنى الهى و تكوینى، دوست داشتنى سنتى و تشریعى.»

اینچنین بود عشق مشهور پیامبر به تو. و عشق تو به پیامبر، شهرهتر، آنچنانكه لقب «ام ابیها» گرفتى و آنچنانكه بعد از ارتحال پیامبر هیچ كس خنده تو را ندید و در عوض، گریستنات، دشمن را به ستوه آورد.

ما از آنجا كه پیش از تولد، ظهور یافتهایم و پس از وفات نیز، ادامه حیات میدهیم، من رنجهاى تو را به خاطر پیامبر، حتى پیش از تولدم دیدهام.

من اگر چه در سال سوم هجرت به دنیا آمدم، اما رنجهاى تو را پیش از هجرت و پس از آن بوضوح دیدم، به همین دلیل به تو حق میدادم كه پس از رحلت پیامبر، آنچنان غریبانه و جگرسوز در بیت الاحزان، ضجه بزنى و فغان كنى.

من حتى تولد خودم و ناز و نوازشهاى پیامبر را به خاطر دارم. پیامبر مشتاق و بیتاب به خانه آمد تا اولین فرزند تو را ببیند، وقتى مرا در آغوشش گذاشتند، اول گره در ابروانش افتاد:

- مگر نگفتم كودك را در جامه زرد نباید پیچید؟

پیامبر به كرات فرموده بود و آن خادمه اشتباه كرده بود، مرا با جامهاى سپید پوشاندند و به آغوش پیامبر سپردند.

پیامبر از شادى آنچنان خندیدند كه دندانهاى سپیدشان نمایان شد و سر و رو و چشم و لبهاى مرا غرق بوسه كردند و گفتند: خدایا! چقدر من این كودك را دوست دارم. در گوشهایم اذان و اقامه گفتند و بعد از تو و پدرم پرسیدند:

نامش را چه نهادهاید؟

هر دو عرضه داشتید:

- ما در نامگذارى كودكمان از شما سبقت نمیجوییم.

پیامبر فرمودند:

- من نیز از خدا در این باره پیشى نمیگیرم.

تا این كه جبرئیل آمد و نام انتخابى خداوند «حسن» را به ارمغان آورد، نام اولین فرزند هرون اما در لسان عرب.

اینها هنوز از خاطرم نرفته است، اما آنچه بیش از اینها، اكنون، جگرم را میسوزاند، تداعى نوازشهاى مادرانه توست.

مرا به هوا میانداختى، بغل میكردى، در آغوش میفشردى، غرق بوسهام میكردم و برایم شعر میخواندى:

شْبِه اَباكَ یا حَسَنْ

وَ اخْلَعْ عَنِ الْحَقّ اَلرَسنْ

وَ اعْبُدْ اِلهَاً ذامَنَنْ

وَ لا توال ذاالاْحَنْ(۵)

«حسن جان! مثل پدرت على باش و ریسمان از گردن حق باز كن و به عبادت خداى بخشنده برخیز و با كینه توزان دوستى مكن».

من كه شعرهاى نوازشگرانه تو را در دوران كودكیام، فراموش نكردهام، چگونه میتوانم نیایشها و مناجاتهاى شیرین تو را با خدا از یاد برده باشم:

«خداوندا! به حق عرش و آنكه علوّش بخشید، به حق وحى و آنكه نازلش فرمود و به حق پیامبر و آنكه به او پیام داد و به حق كعبه و آن كه آن را بنا كرد.

اى شنونده هر صدا و اى جمع كننده همه از دست رفته ها و اى زنده كننده خلایق پس از مرگ!

بر محمد و اهل بیت او درود فرست و به ما و جمیع مؤمنین و مؤمنات در شرق و غرب زمین فرج و گشایشى نزدیك از جانب خودت عنایت فرما، به شهادت این كه خدایى جز خداى یگانه نیست و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و رسول توست، درود خدا بر او و فرزندان پاك و شایسته اش».(۶)

یا این شكر و سپاس همیشگى تو كه:

«اَلْحَمْدُِللهِ عَلى كُلّ حَمْدٍ وَ ذِكْرٍ وَ شُكْرٍ وَ صَبْرٍ وَ صَلاةٍ وَ زَكاةٍ وَ قِیام وَ عِبادةٍ وَ سَعادةٍ وَ بَرَكه وَ زیادَةٍ وَ رَحْمَةٍ وَ نِعْمَةٍ وَ كَرامَةٍ وَ فَریضةٍ وَ سَرّاءٍ وَ ضرّاءٍ وَ شِدَّةٍ وَرَخاءٍ وَ مُصیبَةٍ وَ بَلاء و عُسْرٍ وَ یُسْر و غِناءٍ وَ فَقْرَ وَ عَلى كُلّ حالٍ وَ فى كُلّ أوانٍ وَ زَمانٍ وَ فى كُلّ مَثْوى وَ مُنْقَلبَ وَ مقام

مادر! تو را كه چنین فاطمهاى هستى چطور میتوان دوست نداشت؟ چطور میتوان دل از تو كند؟ مگر من یادم میرود آن شب را كه تا صبح در كنار محراب تو نشستم و نمازهاى تو را و نفس نفسهاى خائفانه تو را دیدم و مناجات و دعاهاى تو را شنیدم و در حسرت یك دعا براى خودت، براى خودمان ماندم و صبح گفتم:

- مادر! چرا همهاش دیگران؟ پس خودت؟ خودمان؟

و تو گفتى - و هنوز اشك چشمهایت خشك نشده بود -

- فرزندم! عزیزم! اَلْجارُ ثمَّ اَلدّار. اول همسایه و بعد خانه، اول دیگران و بعد خودمان.

و این شیوه معمول و موسوم زندگى تو بود.

تو اصلاً براى خودت نبودى، ایثار محض بودى و زیباترین سرمشق بخشش.

یادت هست كه تو و پدر به خاطر شفاى من و برادرم حسین، تصمیم به روزه گرفتید؟ و سه روز متوالى افطارتان را به دیگران بخشیدید؟

من و حسین در بستر بیمارى خفته بودیم و تو و پدر پروانهوار گردمان میگشتید و مداوایمان میكردید.

پیامبر به عیادتمان آمد و به شما گفت:

- نذرى كنید براى شفاى این دو كودك.

تو و پدرم على گفتید:

- ما نذر میكنیم كه با شفاى این دو نور چشم، سه روز متوالى روزه بگیریم.

من و حسین، چشمان بیمارمان را گشودیم و گفتیم:

- ما نیز سه روز، روزه میگیریم.

و پیشاپیش حلاوت سه بوسه از لبان مبارك پیامبر را چشیدیم.

فضه خادمه هم گفت:

- اگر خدا این دو عزیز را شفا عنایت كند، من نیز سه روز پیاپى روزه میگیرم.

ما به لطف خدا و دعاى شما شفا یافتیم و اولین روز اداى نذر آغاز شد.

وقت افطار بود، دور سفره نشسته بودیم تا پدر از مسجد بیاید و یك روز، روزه را در كنار او بگشاییم.

ما حضرى پنج نان جو بود كه جُو آن را پدر وام گرفته بود، فضه آرد كرده بود و تو پخته بودى. هر كدام یك نان جو و آب.

دستهاى پنج روزه دار هنوز به سفره نرسیده بود كه صداى در بلند شد.

- سلام اى خاندان وحى! اى اهل بیت نبوت! مسكینم و در نهایت فقر. از آنچه میخورید به ما نیز بخورانید تا خداى جزاى خیر به شما بدهد...

هنوز كلام فقیر به پایان نرسیده بود كه تو و پدرم نانهاى خود را بر روى هم گذاشتید و ناگاه نانهاى من و حسین و فضه را هم بر روى آن یافتید و همه را تحویل سائل دادید و از او عذر خواستید.

افطار با آب گشوده شد و همه گرسنگى را با خود به رختخواب بردیم.

فرداى آن روز نیز ماجرا به همین نحو گذشت، وقت افطار یتیمى در زد و هر پنج نان جو در دامان او قرار گرفت و آنچه بر سر سفره افطار ماند، كاسه گلین آب بود.

روز سوم علاوه بر گرسنگى، ضعف نیز آمده بود ولى او هم نتوانست نانها را در سفره نگاه دارد و سائل را دست خالى باز گرداند.

بعد از این كه پنج نان روز سوم روزه نیز به اسیرى درمانده، بخشیده شد، من و حسین از حال رفتیم، تو چشمانت به گودى و كبودى نشسته بود، اما به نماز ایستادى و پدر هم كه مرد گرسنگى بود و صبورى، چون كوه، استوار ایستاده بود و خم به ابرو نمیآورد ولى به حال ما رقت میبرد.

تنها چیزى كه میتوانست ما را از آن نحافت و ضعف در بیاورد، دیدار پیامبر بود.

من و حسین بدین اشتیاق از جا كنده شدیم و دست در دست پدر، به سوى خانه پیامبر راه افتادیم.

وقتى پیامبر ما را به آن حال دید، سخت غمگین شد، بغض گلویش را فشرد و بلافاصله از حال تو پرسید. و به پرسش اكتفا نكرد، گفت برخیزید! برخیزید! تا حال و روز فاطمه را جویا شویم.

و در طول راه همهاش با خدا میگفت:

- خدایا ببین چه میكنند اینها براى رضاى تو! خدایا! عشق تو با اینها چه كرده است!

وقتى به خانه درآمدیم و پیامبر دید كه شكمت از گرسنگى به پشت چسبیده و توان از تنت و حالت از چشمانت رفته است، بغضش تركید، ترا در آغوش گرفت و هاى هاى گریست. در این تب و تاب، هیچ كس مثل جبرئیل نمیتوانست، غم سنگین دل پیامبر را از جا تكان دهد. انگار این جبرئیل نبود، خود خدا بود كه در خانه ظهور میكرد.

جبرئیل به پیامبر سلام كرد و مژده داد كه هدیهاى از جانب خدا براى این خاندان آورده است. چه ذوقى میكرد جبرئیل كه این هدیه را با دستهاى امانت خود حمل كرده بود، آنچنانكه عطر بینظیر خندهاش در فضا میپیچید.

آن هدیه چه بود؟

خدا شما روزهداران ایثارگر و ما را به بهانه و طفیلى شما ستایش كرده بود. و چه هدیهاى برتر از این كه انسان مورد تمجید و ستایش خدا قرار بگیرد:

خوبان این جهان، در آن جهان، جامهایى از چشمه هاى بهشتى مینوشند.

چشمه هاى جوشندهاى كه تنها براى بندگان ناب و خالص خدا فوران میكند.

آنان كه به نذر خود وفا میكنند و از روز قیامت كه شرّ آن گسترده است میهراسند و طعام خود را علیرغم نیاز شدیدشان به مسكین و یتیم و اسیر میبخشند. (و حرف دلشان این است كه:)

«ما تنها و تنها به خاطر خدا ایثار میكنیم و چشم تشكر و پاداش از شما نداریم.

ما به خدا عشق میورزیم و از روز وحشتناك قیامتش می هراسیم.»

پس خداوند آنان را از شر آن روز در امان میدارد و خرمى و شادكامیشان میبخشد. و پاداش صبورى و ایثارشان را، بهشت و حریر عنایت میكند(۷) ...

هر چه هست از بركت توست مادر! و هر چه فرزندانمان هم داشته باشند از بركت وجود توست. تو زنى هستى كه امامت بشر در مقابل تو زانو میزند، تو همسر و مادر رهبرى خلایقى.

و آنچه هم اكنون از دست ما میرود چنین عظمتى است، نه ما كه جا دارد جهان بر این مصیبت گریه كند. جا دارد كوهها در این اندوه متلاشى شود.

بیآنكه بخواهم، شعرهایى كه تو در سوگ پیامبر میخواندى در ذهنم تداعى میشود:

انَّ حُزْنى عَلَیْكَ حُزْنٌ جَدید

وَ فُوادى وَاللهِ صَبٌّ عَنید

كُل یَوْمٍ یَزیدُ فیه شجونى

وَاكْتِأبى عَلَیْكَ لَیْسَ یَبید( ۸ )

نَفْسى على زَفَراتِها مَحْبُوسه

یالَیْتَها خَرَجت مَعَ الزفّرات

لاخَیْرَ بَعْدَكَ فِى الْحَیاةِ و اِنَّما

اَبكى مَخافه اَنْ تَطُولَ حَیاتى(۹)

اینها زبان حال ماست مادر!

وقتى دست ما را میگرفتى، به مزار پیامبر میبردى، در كنار قبر او مینشستى و این شعرها را زمزمه میكردى، ضجه میزدى و ما را میگریاندى، ما چگونه میتوانستیم تصور كنیم كه همان شعرها، زبان حال ما بشود بر بالین احتضار تو؟!

خدایا چه سخت است از دست دادن مادرى كه عصاره خوبى است.

وداع با پدر

مادر! اگرچه تو در زمان حیات پیامبر هم سختى بسیار كشیدى، اما در مقایسه با ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهاى خوشى و خوبى و روشنى بود.

اگرچه تو و پدرم پا به پاى پ ی امبر، آس ی ب د ی د ی د، شكنجه شد ی د و رنج برد ی د، اما چشمتان مدام به پرچم اسلام بود كه لحظه به لحظه بالاتر م ی رفت و سا ی ه اش نفس به نفس گسترده تر م ی شد.

اگرچه روزها و شب ها می گذشت و كمترین خوراك مرسوم، یك لقمه نان جو هم به دهانتان نمی رسید و پوستتان بیش از پیش به استخوان می چسبید، اما رشد اسلام را به چشم می دیدید و می دیدید كه كودك اسلام، استخوان می تركاند، می بالد و خون در رگهایش جریان می یابد.

اگر چه سالها و سالها زیراندازتان، رختخوابتان، سفره شترتان و همه دارایی تان یك تكه پوست گوسفند دباغى شده بود كه همه كار می كرد.

اگرچه زندگی تان سراسر جنگ و دفاع بود و هنوز پدر از جنگى نیامده، عرق از تن نسترده و خون از شمشیر نشسته راهى جنگى دیگر می شد و جبهه اى دیگر را رهبرى می كرد.

اما دلخوشی تان به این بود كه پیامبر هست و ابرهاى تیره جهل و كفر با سرپنجه هاى نورانى شما كنار می رود و لحظه به لحظه خورشید اسلام نمایان تر می شود.

مگر خود من در سال جنگ خندق به دنیا نیامدم؟!

مگر سختى، حاكم نبود؟ مگر مشقت، دامن نگسترده بود؟ مگر رنج، پلاس خود را نگشوده بود؟

چرا، ولى یك جمله افتخارآفرین پیامبر، همه سختی ها را می زدود:

- «ضَرْبَةُ عَلى یَوْمَ الْخَنْدق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلین ».(۱۰)

آرى. امروز روز اندوه است، آن روزها، ایام شادكامى بود.

پیامبر دست هاى ما را می گرفت، من و حسن پا بر پاى پیامبر می گذاشتیم و بعد زانوان او و بعد رانهاى او و بعد شكم او و بعد سینه او و او مرتب می گفت:

- بالاتر بیایید نور چشمان من، بالاتر بیایید.

و بعد لبش را بر لبهاى ما می گذاشت، حلاوت دهانش را به كام ما می ریخت و مدام می گفت:

- خدایا! چقدر من این حسن و حسین را دوست دارم.

ما را بر پشت خود می نشاند، چهار دست و پا بر روى زمین راه می رفت و می گفت:

- چه مركب خوبى و چه سواركاران خوبى!

گاهى كه مرا در كوچه می دید، من از دستش به بازى می گریختم و او تا مرا نمی گرفت، آرام نمی گرفت، دستى به زیر چانه ام و دستى به پشت سرم و لب هایش را بر لب هایم می فشرد:

- واى كه من چقدر این حسین را دوست دارم.

من و حسن را به كشتى وامی داشت و حسن را بر علیه من تشویق و تشجیع می كرد.

تو گفتى:

- پدر جان! بزرگتر را بر علیه كوچكتر تشویق می كنى،

او غنچه لبهایش به خنده گشوده شد و فرمود:

- جبرئیل آن سوی تر ایستاده است و حسین را تشویق می كند، حسن بی مشوق مانده است.

به مسجد می رفتیم، پیامبر را در سجده می یافتیم، به بازى بر پشتش می نشستیم، انگار كه عرش را طى می كنیم و او آنقدر در سجود می ماند و مأمومین را نگاه می داشت، تا ما خود پایین می آمدیم.

مأمومین پس از نماز می پرسیدند:

- در حالت سجود، جبرئیل آمده بود؟ وحى نازل می شد؟

- محبوب تر از جبرئیل، شیرین تر از وحى.

پیامبر بر منبر بود، راه پیش پاى ما خود به خود باز می شد، از منبر بالا می رفتیم و به گردن پیامبر می آویختیم. آنچنانكه برق خلخالهاى پایمان را حتى ته نشین هاى مسجد می دیدند.

و پیامبر بهانه اى می یافت و مكرر تأكید می كرد:

- من این خاندان را دوست دارم، هر كه اینان را دوست بدارد، دوست من است و هر كه اینان را بیازارد، دشمن من.

من و حسن و تو و پدر رفته بودیم به خانه پیامبر، بر در خانه ایستاده بودیم كه پیامبر از در درآمد و در منظر همگان عباى خیبری اش را بر سر ما سایبان كرد و فرمود:

- من با دشمنان شما در جنگم و با دوستان شما در صلح.

آن روزها، روزهاى خوشى بود مادر! كسى آن روزها را ناخوش می انگارد كه این روزها را ندیده باشد.

پیامبر همیشه از پدرمان بسیار سخن گفته بود، روزى نبود كه پیامبر پنجره اى تازه را رو به آفتاب على نگشاید.

یك روز در ملاء عام به پدر می فرمود:

- «یا عَلى! حُبٌّكَ ایمانَ وَ بُغْضُكَ نِفاق ».(۱۱)

اى على! دوستى تو ایمان است و دشمنى با تو نفاق.

روز دیگر در منظر عموم پدر را مخاطب می ساخت:

- «یا عَلى اَنْتَ صِراطُ الْمُسْتَقیم ».(۱۲)

اى على صراط مستقیم توئى.

- «یا عَلى اِنَّ الْحَقَ مَعَكَ والْحَقُ عَلى لِسانِكَ وَفى قَلْبِكَ وَ بَیْنَ عَیْنَیْكَ ».(۱۳)

اى على! حق همیشه با توست، بر زبان توست، در قلب توست و بین دیدگان توست.

روز دیگر در پیش چشم همگان به پدر می فرمود:

- «یا عَلى اَنْتَ بِمَنْزِلَةِ الْكَعْبَه ».(۱۴)

اى على! تو به خانه خدا می مانى، تو همشأن كعبه اى.

- «یا عَلى اَنْتَ قَسیمُ الْجَنَّةِ وَ النّار ».

اى على! تو قسمت كننده بهشت و جهنمى. بهشتیان و جهنمیان به اشاره تو معلوم می شوند.

گاه دیگرى كه پدر بود یا نبود، به مردم می فرمود:

- «حِزْبُ على حِزْبُ الله وَ حِزْبُ اَعْدائِه حِزْبُ الشَّیْطان ».(۱۵)

حزب على حزب الله است و حزب دشمنان او حزب شیطان.

- «عَلِى حَبْلُ اللهِ الْمَتین ».(۱۶)

على ریسمان محكم الهى است.

- «عَلّى رایَتُ الْهُدى ».(۱۷)

على پرچم هدایت است.

اینها پرچم هاى افتخارى بود كه یكى پس از دیگرى به دست مبارك پیامبر بر بام خانه مان نصب می شد.

اما پیامبر باز هم می هراسید، پیامبر در همه عمرش فقط از یك چیز می ترسید و آن این بود كه پس از مرگش آتشى بیاید و بخواهد این پرچمها را بسوزاند.

و غدیر بركه اى بود كه پیامبر می خواست آتش هاى پیش بینى را با آن خاموش كند.

و حجفه، جایى بود كه خدا می خواست به مردم بفهماند كه دین بی رهبرى معصوم ناقص است و اسلام بی ولایت على اسلام نیست.

وقتى پیامبر، روشن و آشكار، تأكید كرد:

- هر كه دل به نبوت من سپرده است، پس از من باید به ولایت على بسپارد.

- هر كه به دست من مسلمان شده است بداند كه پس از من اسلام در دست على است.

پرچم رهبرى و ولایت از این پس، به على سپرده می شود.

خداوند به او فرمود:

- اگر این را نگفته بودى، پیام مرا به خلایق نرسانده بودى و نبوت را به پایان نبرده بودى.

و خداوند وقتى تكلیف ولایت و خلافت، پس از پیامبر را روشن كرد به مردم فرمود:

- امروز دین شما را كامل كردم، نعمت را بر شما تمام كردم و از اسلامتان راضى شدم.

مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالاى دستهاى پیامبر بود و تو بر روى دیدگانش.

اولین ابرهاى تیره، زمانى آشكار شد كه پیامبر در بستر ارتحال افتاد.

- هر كس حقى بر ذمه من دارد یا بگیرد یا حلال كند. من این را از شما می خواهم تا در دیدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تكرار می كنم، من عازم دیار باقی ام. اگر كسى را آزرده ام، اگر به كسى بدهكارم، اگر حق كسى بر عهده من است، برخیزد و بستاند.

- یا رسول الله! من سه درهم از شما طلبكارم.

- اى فضل! بیا سه درهم به این مرد بده.

- یا رسول الله من سه درهم در مال خدا خیانت كرده ام.

- چرا چنین كردى برادر؟

- به آن نیازمند بودم.

- اى فضل! برخیز و سه درهم از این مرد بستان.

- یا رسول الله! زمانى تازیانه اى كه بر شتر می نواختید، به سهو بر شكم من اصابت كرد.

- اى فضل! برو آن تازیانه را بیاور تا این مرد قصاص كند.

- یا رسول الله! شكم من آن زمان كه به تازیانه شما خورد، عریان بود، باید شما هم...

- بیا برادرم! این هم شكم عریان من. حق خود را بستان.

- اى واى. بریده باد دستى كه بخواهد تن مبارك پیامبر را بیازارد. می خواستم یك بار دیگر - شاید بار آخر - اندام مقدستان را زیارت كنم. می خواستم سر و چشم و لبهایم را با زلال نبوت، متبرك كنم. می خواستم تنها كسى باشم كه در این زمان، بوسه بر خورشید می زنم.

- خدا تو را بیامرزد، پس هیچكس دیگر حقى بر گردن من ندارد، من با خیال آسوده عزیمت كنم؟

مسجد غرق ضجه شد و همه، عزیمت پیامبر را ماتم گرفتند، اما فرداى آن روز، هنوز پیامبر زنده بود كه نماز را به ابوبكر اقتدا كردند.

- ابوبكر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اینجا مانده است؟

پیامبر می دانست كه چرا باید او را روانه كند و هم می دانست كه او چرا نرفته است؟ براى چه مانده است.

عایشه به كرات آمده بود و گفته بود:

- اجازه بدهید پدرم ابوبكر جاى شما نماز بخواند.

و چند بار هم حفصه را واسطه كرده بود و پیامبر هر بار «نه» گفته بود و دست آخر تشر زده بود:

- «اِنَّكُنَّ لاَنْتُنَّ صَواحِبُ یُوسُف »

شما همانند زنان یوسف اید.

با این عتاب هاى سخت باز هم ابوبكر هم اكنون در محراب ایستاده بود.

- على جان! بیا زیر بغل مرا بگیر و تا مسجد ببر.

پیامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد،(۱۸) ابوبكر را در میانه نماز كنار زد و خود در محراب ایستاد، نه، نتوانست بایستد، نشست و نماز را - صلاه المضطرین - نشسته خواند.

بعد پیامبر، پدرم على را احضار كرد تا آخرین وصایاى خویش را با او بگوید. عایشه و حفصه با شنیدن این كلام به دنبال پدران خویش، ابوبكر و عمر فرستادند و پیامبر با دیدن آندو چهره درهم كشید و گفت:

- «فَاِنْ تَكُ لى حاجَه اَبْعَثُ اِلَیْكَمْ ».(۱۹)

- اگر نیازى به شما بود، خبرتان می كنم.

مادر! اولین ابرهاى تیره فتنه، زمانى آشكار شد كه پیامبر در بستر ارتحال افتاد.

پیامبر فرمان داد:

- كاغذى بیاورید كه رهنماى مكتوبى برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.

معلوم بود كه پیامبر در چه مورد میخواهد سند بگذارد، عمر ممانعت كرد و كاش فقط ممانعت میكرد، فریاد زد:

- «اِنّ الرَّجُلَ لَیَهْجُرْ. وحَسْبُنا كِتابَ الله ».(۲۰)

- این مرد هذیان میگوید. و كتاب خدا براى ما كافى است.

پدرت را میگفت، جدمان را، پیامبر را.

داغت تازه میشود، اما این نسبت را به كسى میداد كه وحى مطلق بود، خدا درباره او تصریح كرده بود:

- «ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْى یُوحى ».

پیامبر جز به زبان وحى سخن نمیگوید، جز به دستور خدا حرف نمیزند و جز حرف خدا را منتقل نمیكند.

پیامبر به شنیدن این حرف، دلش شكست و اشك در چشمانش نشست ولى ماجرا را پى نگرفت.

«پنجه انكارى كه میتواند حنجره وحى را بفشرد، كاغذ را بهتر میتواند مچاله كند.»

مادر نگو كه «مصیبتى چون مصیبت تو نیست». «لا یَوْمَ كَیَوْمُك یا اَبا عَبْدِالله

قصه مصیبت من اگر چه در عاشورا به اوج میرسد اما از اینجا آغاز میشود.

آن خطى كه در عاشورا مقابل من قرار میگیرد، آغاز انشعابش از اینجاست.

پیامبر در گوشت چیزى گفت كه چون ابر بهارى گریستى و چیز دیگرى گفت كه چون غنچه سحرى شكفته شدى.

از خبر قطعى ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت، دلت را تسكین بخشید.

آرى، شهادتت، مصیبتهاى تو را تمام میكند، اما مصیبتهاى تازهاى میآفریند، آرى تو آسوده میشوى، اما بال دیگر ما نیز كنده میشود.

پس از پیامبر و تو، اسلام دیگر قدرت بال گشادن نمییابد.

پیامبر با شنیدن آن نافرمانى، دستور داد اتاق را خلوت كنند. همه جز اهل بیت بروند.

تو و پدر ماندید، من، حسن و زینب و امكلثوم.

به امسلمه هم فرمان داد كه بر در اتاق بایستد تا كسى داخل نشود.

به پدر فرمود: على جان! نزدیكتر بیا، نزدیكتر.

بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینه خود نهاد. انگار دستهاى شما مرهم غمهاى تمام عالم بود. خواست سخن بگوید اما گریه مجالش نداد.

تو هم گریستى و پدر هم گریست و ما كودكان هم، همه شیون كردیم.

تو گفتى:

- اى رسول خدا! اى پدر! اى پیامبر! گریه ات قلبم را تكه تكه می كند و جگرم را می سوزاند.

اى سرور و سالار انبیاء! اى امین پروردگار! اى رسول حق! اى حبیب و پیامبر خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند كرد؟ چه ذلتى پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟

پس از تو چه كسى می تواند براى على برادر و براى دین تو یاور باشد؟

وحى خدا پس از تو چه خواهد شد؟

و باز هم گریستى آنچنان كه گریه شانه هایت را می لرزاند و لباس هایت را تر می كرد.

خود را بی اختیار به روى پدر انداختى و او را پیوسته بوسیدى، سر و رو و چشم و دست و دهان و محاسن. انگار می خواستى پیش از رفتنش بیشترین یادگار بوسه را با خود داشته باشى.

اشك هاى تو و پیامبر به هم می آمیخت و پیامبر هى سخت تر تو را در آغوش می فشرد.

پدر هم بی تاب شده بود و ما كودكان بی تاب تر.

همه می خواستیم از گلى كه تا لحظه اى دیگر از پیش ما می رفت، بیشترین رایحه را استشمام كنیم.

هیچكدام به خود نبودیم، پدر كه مظهر وقار و متانت است خود را به روى پیامبر انداخته بود و هق هق گریه تمام بدنش را مى لرزاند، انگار كوهى به لرزه درآمده بود.

پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود:

- برادرم! اى ابوالحسن! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو. این امانت را خوب حفظ كن. اى على! والله كه این دختر سالار زنان بهشت است.

دستهاى منزلت مریم كبرى به پاى او نمی رسد.

على جان! سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر كه آنچه براى خود از خدا خواستم، براى او هم خواستم و خدا عنایت فرمود.

على جان! فاطمه هر چه بگوید، كلام من است، كلام وحى است، كلام جبرئیل است.

على جان! رضاى من و خدا و ملائك در گروى رضاى فاطمه است.

واى بر كسى كه به دخترم فاطمه ستم كند، واى بر كسى كه حرمت او را بشكند، واى بر كسى كه حق او را ضایع كند.

و بعد به كرات سر و روى تو را بوسید و فرمود: پدرت فداى تو فاطمه جان.

انگار پیامبر به روشنى می دید كه چه بر سر دخترش می آید و با اهل بیتش چگونه رفتار می شود.

نه فقط چشم و رو و محاسن كه ملحفه پیامبر نیز تماماً از اشك تر شده بود.

من و حسن بی تاب خود را به روى پاهاى پیامبر انداختیم و با اشك هایمان پاهایش را شستشو كردیم و آنها را به كرات بوئیدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم.

پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روى او بردارد، اما پیامبر نگذاشت:

- رهایشان كن، بگذار مرا ببویند، بگذار من ببویمشان، بگذار آخرین بهره هایمان را از هم بگیریم، آخرین دیدارهایمان را بكنیم.

پس از این بر این دو سختى بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه، احاطه شان خواهد كرد.

خدا لعنت كند ستمگران بر خاندان مرا.

خدایا! این دو را از این پس به تو می سپارم و به مؤمنان صالحت.

تنها زبانى كه در آن لحظه به كار می آمد، اشك بود كه بی وقفه می آمد و چون شمع آبمان می كرد.

على، عمود استوار حیاتمان بر پا ایستاد و در عین حال كه خود در طوفان این حادثه می لرزید، دعا كرد:

- خدا اجرتان را در مصیبت فقدان پیامبرتان زیاده گرداند، خداى متعال رسول گرامی اش را با خود برد.

فغان همه مان به آسمان بلند شد. تو دائم می گفتنى:

- یا ابتاه! یا ابتاه!

و ما فریاد می زدیم:

- یا جَدّاه! یا جَدّاه.

و پدر كه اسوه صبورى بود، اشك می ریخت و زمزمه می كرد:

- یا رَسول الله! یا خَیْرَ خَلْق الله!

پدر به غسل و حنوط و كفن مشغول شد، تو كه می دانستى چه خورشیدى رفته است و چه ظلمتى در راه است، فقط گریه می كردى. و ما كه سوز موذى سرماى بیرون از لاى درهاى بسته، تن هایمان را می گزید و از وقایعى شوم خبرمان می داد، فغان و شیون می كردیم.

در خانه، پیكر مبارك برترین خلق جهان بر روى زمین بود و در بیرون خانه های وهوى جنگ قدرت بر آسمان.

و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را می سوزاند حادثه درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه، یا هردو.

هر چه بود حق با تو بود درگریستن، آنچه پیامبر، پدر و تو و همه مؤمنان خالص از ابتداى تولد اسلام، رشته بودید، در بیرون در پنبه می شد.

ولى من نمی دانم اكنون در كدام مصیبت گریه كنم، در مصیبت غربت اسلام؟ مظلومیت پدر؟ رحلت پیامبر؟ یا شهادت تو؟

این مرثیه تو در سوگ پیامبر، هیچگاه از خاطرم نمی رود:

«قَلَّ صَبْرى وَبانَ عَنّى عَزائى عَیْن یا عَیْنُ اسْكَبى الدّمع سحا یا رَسُول الله یا خِیره الله لَوْتَرى الْمَنْبَرُ الذّى كُنْتَ تَعْلوُه یا اِلهى عَجِلْ وَفاتى سَریعاً قَدْ بَغضْتُ الْحَیاه یا مولائی »

«بَعْدَ فَقْدى لِخاتَمِ الاَنْبِیاء وَیْكَ لا تَبْخلى بِفَیْضِ الدِماء وَكَهْفِ اْلاَیتامِ و الضُّعَفاء عَلاه الظَلاّم بَعْدَ الضیاء قَدْ بَغضْتُ الْحَیاه یا مولائی قَدْ بَغضْتُ الْحَیاه یا مولائی »(۲۱)

اى دیده باران اشك فرو ریز و از اشك خونین دریغ نكن.

اى فرستاده خدا و برگزیده حق و أى پناهگاه یتیمان و ضعیفان.

اگر می دیدى منبرى كه تو بر بام آن می نشستى، از پس روشنی ها، در چه ظلمتى فرو رفته و چه تیرگى غریبى آن را فرا گرفته.

اى خداى من! مولاى من! مرگم را برسان كه من با زندگى قهركرده ام. (بیت الاحزان).