• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9857 / دانلود: 2613
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

فراق پدر

«وا اَبَتاه! واصَفّیاه! وامُحَمَّداه! وا اَبَالْقاسِماه! وارَبیعَ اْلاَرامل و الْیتامى ...

رَفَعْتَ قُوَتّى وَخانَنَى جَلدى وَشَمَتْ بى عَدُّوى وَ الْكَمَدُقاتِلى. یا اَبَتاه! بَقیتُ والله وَحیده و حیرانه فَریده فَقَدِ انْخَمَد صَوتْى! وَانْقَطَعَ ظَهْرى وَ تَنَغَّصَ عَیْشى وَتَكَدَّرَ دَهْرى ...»

پدر جان! قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟

بابا! چه كسى به داد دختر عزیز مرده ات خواهد رسید؟ پدر جان! توانم رفته است، شكیبایی ام تمام شده اسٌت.

دشمن شاد شده ام پدر! دشمن به شماتتم ایستاده است.

و رنج و اندوهى كشنده، كمر به قتلم بسته است.

پدرجان! یكه و تنها مانده ام و در كار خود حیران و سرگردان.

پدر جان! صدایم ته افتاده است و پشتم شكسته است و زندگی ام درهم ریخته است و روزگارم سیاه شده است.

پدر جان! پس از تو در این وحشت فراگیر، مونسى نمی یابم.

كسى نیست كه گریه ام را آرام كند و یاور این ضعف و درماندگی ام شود.

پدرجان! پس از تو قرآن محكم و مهبط جبرئیل و مكان میكائیل غریب شد.

پدرجان! پس از تو زمانه میل به ادبار یافت، دنیا دگرگون شد و درهاى پشت سرم قفل خورد.

پدرجان! بعد از تو دنیا نفرت برانگیر است و تا نفسم قطع نشود، گریه ام بر تو قطع نمی شود.

پدرجان! نه شوق مرا نسبت به تو پایانى است و نه در فراق تو حزنم را انجامى.

پدرجان! گذشت زمان و حائل خاك، اندوهم را كم و كهنه نمی كند، هر لحظه زخم فراق تو تازه است و غم دورى تو نو، به خدا كه قلب من عاشقى سرسخت است.

این غم غمى است كه هر روز زیادتر می شود و هیچگاه از میان نمی رود.

این فاجعه همیشه بر من گران است و این گریه همیشه تازه است و آسایش براى همیشه رخت بربسته است. آن دلى كه بتواند در عزا و مصیبت تو صبور باشد، به حق دلى پرطاقت است.

پدر جان! با رفتن تو، نور از دنیا رفته است و گلهاى دنیا پژمرده شده اند.

پدرجان! اندوه فراق تو تا قیامت خوراك من است.

پدر جان! تو كه رفتى انگار حلم و اغماض هم از وجود من دور شد.

پدرجان! یتیمان و بیوه زنان پس از تو كه را دارند؟

پدرجان! این امت پس از تو تا قیامت به كه دلخوش باشد؟

پدر جان! بعد از تو ما درمانده شدیم.

پدرجان! بعد از تو مردم از ما روى برگرداندند.

پدرجان! ما بواسطه تو محترم بودیم در میان مردم و نه اینچنین خوار و درمانده.

پدرجان! چه اشكى است كه در فراق تو ریخته نمی شود؟

و چه حزنى است كه پس از تو استمرار نمی یابد؟

پدرجان! بعد از تو كدام مژه با خواب آشنا می شود.

تو بهار دین بودى و نور انبیاء.

در شگفتم كه چرا كوهها در غم تو از هم نمی پاشند و دریاها در خویش فرو نمی روند. و زمین به لرزه در نمی آید.

پدرجان! من اینك آماج تیرهاى سنگین مصیبت شده ام.

مصیبتى كه كم نبود، كوچك نبود، ساده نبود، تحمل كردنى نبود. مصبت طاقت سوزى كه آمد و آمد و در خانه مرا كوبید.

پدر جان! مصیبتى كه اشك فرشتگان خدا را درآورد.

و افلاك را از حركت بازداشت.

پدر جان! پس از تو منبرت را وحشت فرا گرفته است.

و محرابت از مناجات تهى شده است.

اما قبر تو خوشحال است كه چون توئى را در خویش جا داده است.

و بهشت در پوست خود نمی گنجد كه همیشه مشتاق تو و دعاى تو و نماز تو بوده است.

پدر جان! هرجا كه نور حضور تو دامن گسترده بود، اكنون غرق در تاریكى است.

پدر جان! این مصیبت، مصیبتى است كه فقط با رسیدن به تو التیام می یابد.

پدر جان! آن على، آن ابوالحسنى كه محل اعتماد و اطمینان تو بود، پدر حسن و حسین تو بود، برادر تو بود، نزدیكترین یاور و بهترین دوست تو بود، همان كه در كوچكى در دامنت پرورده بودى و در بزرگى برادرش خوانده بودى،

همان كه شیرین ترین همدل و همدم و همراه تو بود،

همان كه اولین مؤمن، مهاجر و بهترین یاور تو بود،

او اكنون سخت تنها شده است و در مصیبت جانكاه عزیز از دست رفته اش بی تاب است.

آرى پدر جان! مصیبت، مصیبت از دست دادن عزیز، ما را احاطه كرده است، اشك و آه، قاتل ما شده است و اندوه، گریبانمان را سخت چسبیده است.

چه كنم پدر؟

صبرم در سوگ تو كم شده است و تسلى از من فاصله گرفته است.

چشم! اى چشم! ببار. واى بر تو اگر از بارش خون دریغ كنى.

اى رسول و برگزیده حق! اى پناهگاه یتیمان و ضعیفان.

كوهها و وحوش و پرندگان و زمین همه به تبع آسمان بر تو گریستند.

آقاى من! حجون و ركن و مشعر و بطحاء گریستند.

محراب و درس قرآن صبح و شام، ضجه زدند و شیون كردند. و اسلام بر تو گریست، اسلامى كه با رفتن تو غریب شد، كاش منبرت را مى دیدى، منبرى كه تو از آن بالا می رفتى، اكنون ظلمت از آن بالا می رود.

خدایا، مرگم را برسان كه من از حیات، بریده ام.

پدر جان! زندگى بی تو خالى است، حیات بدون تو مرگ است و روشنى بی تو ظلمت.

آنكه گمشده اى دارد، همه جا به دنبال او می گردد، همه جا را خالى از او احساس می كند، پدر جان، من جانم را گم كرده ام. جگرم را گم كرده ام. قلبم را گم كرده ام.

گفتم شاید یعقوب وار به پیراهنت التیام بیابم، همان پیراهنى كه على تو را در آن غسل داده بود، اما پیراهن خالی ات بوى تو را در شامه ام زنده كرد و بیشتر آتشم زد، از حال و هوش رفتم آنچنانكه على خود را شماتت می كرد از اینكه پیراهن را به دست من سپرده است.(۲۲)

بلال بعد از تو اذان نگفت و نمی گفت. به او گفتم: دوست دارم صداى مؤذن پدرم را بشنوم، شاید از غم و غربتم كاسته شود.

الله اكبر را كه گفت، گریه امانم را برید.

وقتى نواى اشهد ان محمداً رسول الله در گوش جانم نشست، صیهه ام آنچنان به آسمان رفت كه همه ترسیدند، جانم به آسمان رفته باشد، وقتى به هوش آمدم، هر چه كردم، بلال، دیگر ادامه نداد. گفت: اى دختر رسول خدا! برجان شما می ترسم.(۲۳)

چه كنم پدر؟ یادت همیشه هست و جاى خالی ات با هیچ چیز پر نمی شود.

آنچه فقط از من بر می آید این است كه بنشینم كنار قبر تو و غربتم را زمزمه كنم:

آنكه شامه اش با تربت احمدى آشنا شده، چه باك اگر پس از آن هیچ عطر و مشك و غالیه اى را نبوید.

به آنكه پنهانى لایه هاى زمین گشته است بگو كه آیا ضجه و مویه و فغان مرا می شنود؟

مصیبت و اندوه آنچنان بر من مستولى شده است كه اگر پنجه بر گلوى روز می انداخت، شب می شد.

من در سایه رحمت و حمایت محمد بودم و تا آن دم كه این سایه گسترده بود، من از هیچ چیز نمی ترسیدم.

امروز پر و بالم حتى در مقابل فرومایگان ریخته است و می هراسم از ستم و ظالم را با ردایم دفع می كنم. حتى قمریان هم شب هنگام بر شاخسار مصیبت من گریه می كنند.

حزن و اندوه پس از تو، تنها مونس من است و اشك تنها بالاپوش من.

سقیفه و خیانت

غم به جراحت می ماند، یكباره می آید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست. و در این میانه، نمك روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم، حكایتى دیگر است. حكایتى كه نه می شود گفت و نه می توان نهفت.

حكایت آتشى كه می سوزاند، خاكستر می كند اما دود ندارد، یا نباید داشته باشد.

مرگ پیامبر براى تو تنها مرگ یك پدر نبود، حتى مرگ یك پیامبر نبود، مرگ پیام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.

آنكه گفت «حَسْبُنا كِتابَ الله» كتاب خدا را نمی شناخت، نمی دانست كه یكى از دو ثقل به تنهایى، آفرینش را واژگون می كند، نمی فهمید كه با یك بال نه تنها نمی توان پرید كه یك بال، وبال گردن می شود و امكان راه رفتن بطئى را هم از انسان سلب می كند.

و نه او كه مردم هم نفهمیدند كه كتاب بدون امام، كتاب نیست، كاغذ و نوشته اى است بی روح و جان و نفهمیدند كه قبله بدون امام قبله نیست و كعبه بدون امام سنگ و خاك است و قرآن بدون امام، خانه بی صاحبخانه است.

هركس به خانه بی صاحبخانه، به میهمانى برود، به یقین گرسنه برمی گردد. مگر آنكه خیال چپاول داشته باشد و قصد غصب كرده باشد یا كودك و سفیه و مجنون باشد.

تو در مرگ رسول، هدم رساله را می دیدى و در مرگ پیامبر نابودى پیام را.

و حق با تو بود، آنجا كه تو ایستاده بودى، همه چیز پیدا بود. تو از حوادث گذشته و آینده خبر می دادى، انگار كه همه را پیش چشم دارى.

خداوند آنچه را كه به پیامبر و پدر داده بود، به تو نیز داده بود، جز رسالت و امامت.

تو یكبار در پیش پدر آنچنان از عرش و كرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى كه پدر شگفت زده به نزد پیامبر شتافت و پاسخ شنید.

- آرى، او هم می داند آنچه را كه ما می دانیم.

هیچكس هم اگر باور نكند، من یقین دارم كه جبرئیل پس از پیامبر نیز دل از این خانه نكَند و همچنان رابط عرش و فرش باقى ماند.

هماندم كه پیامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنه هاى آتى از پیش چشم تو گذشت كه تو آنچنان ضجه زدى و نواى وا محمداه را روانه آسمان كردى.

دستهاى پدر هنوز در آب غسل پیامبر بود كه دستهاى فتنه در سقیفه بنی ساعده به هم گره خورد و گره در كار اسلام محمدى افكند.

جسد مطهر پیامبر هنوز بر زمین بود كه ابرهاى تیره در آسمان پدیدار شد و باران فتنه باریدن گرفت. دین در كنار پیامبر ماند و دنیا در سقیفه بنی ساعده متجلى شد.

در لحظه اى كه هارون در كار مشایعت موسى به طورى جاودانه بود، مردم در سقیفه سامرى آخرت می فروختند بی آنكه حتى به عوض، دنیا بگیرند. «خَسِرَ الدُّنْیا وَاْلاَخِرة، ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمَبین

معن بن عدى و عویم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند:

- حكومت رفت، قدرت رفت.

- كجا؟

- از جاده سقیفه پیچید و رفت به سمت انصار.

- كاروانسالار؟

- سعد بن عباده.

عمر به ابوبكر گفت:

- تا دیر نشده بجنبیم.

بر سر راه، ابوعبیده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقیفه شدند.

در سقیفه، سعدبن عباده، عبا پیچیده، شتر حكومت را در جلوى خود گذاشته بود و با تظاهر به كسالت و بی رغبتى، آن را به سمت خود می كشید.

وقتى این سه، وارد سقیفه شدند، شتر را - اگر چه مجروح و پى شده - از چنگال انصار بیرون كشیدند و به دندان گرفتند و این در حالى بود كه صاحب شتر، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از یاد برده بود.

عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبكر یادش آورد كه:

- «اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ ».

اینجا نرمش، بیشتر به كار ما می آید.

و ابوبكر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرین و انصار هر دو تمجید كرد اما مهاجرین را برتر شمرد آنچنانكه آنان را شایسته امارت و انصار را شایسته وزارت قلمداد كرد.

بعدها عمر گفت كه من در این راه هیچ مكرى نیدوخته بودم مگر آنكه ابوبكر مثل آن یا بهتر از آن را به كار برد.

«ما شَیءٌ كانَ زَوَّرْتُه فِى الَطّریق اِلاّ اَتى بِهِ اَوْ بِاَحْسَنَ مِنْه ».

پیامبر پیش از این گفته بود:

امت من را این دسته از قریش هلاك خواهند كرد.

پرسیده بودند:

- تكلیف مردم در این شرایط چیست؟

فرموده بود:

- اى كاش می توانستند از آن بركنار بمانند.(۲۴)

قرار بر این شده بود كه ابوبكر، حكومت را به عمر و ابوعبیده جراح تعارف كند و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.

ابوبكر بعد از اتمام سخنرانى گفت:

- یا با عمر یا با ابوعبیده جراح بیعت كنید و كار را تمام كنید.

عمر گفت:

- نه به خدا، ما هیچكدام با وجود شما این كار را نمی كنیم. دستت را پیش بیاور تا با تو بیعت كنیم.

ابوبكر بی درنگ دست پیش آورد و اول عمر و بعد ابوعبیده جراح و بعد سالم غلام حذیفه با او بیعت كردند. سپس عمر با زبان تازیانه از مردم خواست كه وحدت مسلمین را نشكنند و با خلیفه پیامبر! بیعت كنند.

پدر هنوز در كار تغسیل و تدفین پیامبر بود كه از بیرونِ دَر صداى الله اكبر آمد.

پدر مبهوت از عباس پرسید:

- عمو معنى این تكبیر چیست؟

عباس گفت:

- یعنى آنچه نباید بشود شده است.(۲۵)

آنچه پدر كرد، غفلت و غیبت نبود، عین حضور بود. در آن لحظه هر كه پیش پیامبر نبود، غایب بود. غیبت و حضور نسبى است. وقتى كه دین خدا بر زمین مانده است. با دین و در كنار دین بودن حضور است. هر كه نباشد، دچار وسوسه و دسیسه می شود. كسى كه با چراغ و در كنار چراغ است كه راه را گم نمی كند.

ماه باید در آسمان باشد و از خورشید نور بگیرد، به خاطر كرم شب تابى كه نباید خود را به زمین برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه كردند، همهمه در بیرون دَر، شدت گرفت و دَر، آنچنان كوفته شد كه ستونهاى خانه پیامبر لرزید.

- بیرون بیائید. بیرون بیائید وگرنه همه تان را آتش می زنیم.

صدا، صداى عمر بود.

تو با یك دنیا غم از جا بلند شدى و به پشت دَر، رفتى، اما دَر را نگشودى.

- تو را با ما چه كار؟ بگذار عزاداریمان را بكنیم.

باز هم فریاد عمر بود:

- على، عباس و بنی هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت كنند.

- كدام خلیفه؟ امام و خلیفه مسلمین كه اینجا بالاى سر پیامبر است.

- مسلمین با ابوبكر بیعت كرده اند، دَر را باز كن و گرنه آتش می زنم.

یك نفر به عمر گفت:

- اینكه پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمى چه می كنى، خانه رسول الله...

عمر دوباره نعره كشید:

- این خانه را با هر كه در آن است، آتش می زنم.

بزودى هیزم فراهم شد و آتش از سر و روى خانه بالا رفت.

تو همچنان پشت در ایستاده بودى و تصور می كردى به كسى كه گوش هایش را گرفته می توان گفت كه هدایت چیست؟ خیر كجاست و رسالت چگونه است.

در خانه تنى چند از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هیچكس به اندازه تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود.

تو حلقه میان نبوت و ولایت بودى، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت.

محال بود كسى نداند آنكه پشت در ایستاده، پاره تن رسول الله است.

هنوز زود بود براى فراموش شدن این حدیث پیامبر كه:

- «فاطِمَةُ بِضْعَةُ مِنّى، فَمَنْ اذاها فَقَدْ اذانى وَ مَنْ آذانى فَقَدْ آذَالله ».

فاطمه پاره تن من است، هر كه او را بیازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا بیازارد خدا را.

وقتى آتش از دَر خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بیار معركه ابوبكر، آنچنان به دَر حریم نبوت لگذ زد كه فریاد تو از میان دَر و دیوار به آسمان رفت.

مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به كربلا دلدارى مده.

عاشورا اینجاست! كربلا اینجاست!

اگر كسى جرأت كرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت می كنند، خیمه هاى ذرارى پیغمبر را آتش بزنند.

من بچه نیستم مادر!

شمشیرهایى كه در كربلا به روى برادرم كشیده می شود، ساخته كارگاه سقیفه است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشیمه سقیفه منعقد می شود.

اگر على اینجا تنها نماند كه حسین در كربلا تنها نمی ماند.

حسین در كربلا می خواهد با دلیل و آیه اثبات كند كه فرزند پیامبر است. پیامبرى كه تو در خانه او و در حریم او مورد تعدى قرار گرفتى.

تعدى به حریم فرزند پیامبر سنگین تر است یا نوه پیامبر؟

مادر! در كربلا هیچ زنى میان در و دیوار قرار نمی گیرد.

خودت گفته اى. ما حداكثر تازیانه می خوریم، اما میخ آهنین، بدنهایمان را سوراخ نمی كند.

مادر! وقتى تو را از پشت دَر بیرون كشیدند، من میخ هاى خونین را دیدم.

نگو گریه نكن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاكستر شد.

ما سخت جانى كرده ایم كه تاكنون زنده مانده ایم.

گو كه روزى سخت تر از عاشورا نیست.

در عاشورا كودك شش ماهه به شهادت می رسد، اما تو كودك نیامده ات - محسن ات - به شهادت رسید.

من دیدم كه خودت را در آغوش فضه انداختى و شنیدم كه به او گفتى:

- مرا بگیر فضه، كه محسن ام را كشتند.

پیش از این اگر كسى صدایش را در خانه پیامبر بالا می برد، وحى نازل می شد كه پایین بیاورید صدایتان را.

اگر كسى پیامبر را به نام صدا می كرد وحى می آمد كه «نام پیامبر را با احترام بیاورید.»

هنوز آب تغسیل پیامبر خشك نشده، خانه اش را آتش زدند. آن آتش كه عصر عاشورا به خیمه ها می گیرد، مبدأش اینجاست.

دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نیست.

من كربلا را میان دَر و دیوار دیدم، وقتى كه ناله تو به آسمان بلند شد.

بعد از این هیچ كربلایى نمی تواند مرا اینقدر بسوزاند.

شاید خدا می خواهد براى كربلا مرا تمرین دهد تا كاروان اسرار را سرپرستى كنم، اما این چه تمرینى است كه از خود مسابقه مشكلتر است.

در كربلا دشمن به روشنى خیمه كفر علم می كند،(۲۶) اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه می هراسیم، كدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه می خواست بشود؟

كدام انحراف ایجاد نشد؟ كدام جنایت به وقوع نپیوست؟ كدام حریم شكسته نشد؟ كاش كار به همینجا تمام می شد.

تو را كه تا مرز شهادت سوق دادند، تو را كه از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.

پدر كه حال تو را دید، برق غیرت در چشمهاى خشمناكش درخشید، خندق وار حمله برد، عمر را بلند كرد و بر زمین كوبید، گردن و بینی اش را به خاك مالید و چون شیر غرید:

- اى پسر صحاك! قسم به خدایى كه محمد را به پیامبرى برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سكوت نبودم، به تو می فهماندم كه هتك حرمت پیامبر یعنى چه؟

و باز خندق وار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نكند.

اما...اما تداعی اش جگرم را خاكستر می كند.

به خود نیامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران، ریسمان در گردن پدر افكندند تا او را براى بیعت گرفتن به مسجد ببرند.

ریسمان در گردن خورشید. طناب بر گلوى حق. مظلومیت محض.

تو باز نتوانستى تاب بیاورى. خودت نمی توانستى به روى پا بایستى اما امامت را هم نمی توانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.

خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كندى و به دامن على آویختى.

- من نمی گذارم على را ببرید.

نمی دانم تازیانه بود، غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد كه تو از حال رفتى و دستت رها شد.

انگار نه بر بازو و پهلوى تو كه بر قلب ما می زد، اما ما جز گریه چه می توانستیم بكنیم؟

و پدر هم كه خود در بند بود.

تو از هوش رفتى و پدر را كشان كشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پیامبر برگرداند و گفت:

«یَابْنَ اُمّ اِنَّ الْقّوم اسْتَضْعفونى وَ كادُوا یَقْتُلُونَنى ».

برادر! این قوم بر ما مسلط شده اند و دارند مرا می كشند.

یعنى همان كلام هارون به برادرش موسى در مقابل یهود بنی اسرائیل.

شاید می خواست علاوه بر درد دل با پیامبر، یهود و سامرى را تداعى كند.

و شاید می خواست این حدیث پیامبر را به یاد مردم بیاورد كه به او گفته بود:

انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى.

تو براى من مثل هرون براى موسایى (كه برادرش بود و وزیرش) با این تفاوت كه نبوت به من ختم می شود (و وصایت با تو آغاز می شود)

عمر به پدر گفت:

على بیعت كن.

پدر گفت:

- اگر نكنم چه می شود؟

عمر به پدر، به برادر و وصى پیامبر، به جان پیامبر گفت:

- گردنت را می زنم.

پدر گردنش را برافراشت و گفت:

- در اینصورت بنده خدا و برادر پیامبر خدا را كشته اى.

عمر گفت:

- بنده خدا آرى اما برادر پیامبر نه.

پدر تا این حد وقاحت را تصور نمی كرد، پرسید:

- یعنى انكار می كنى كه پیامبر بین من و خودش، صیغه برادرى جارى كرد؟

عمر گفت و ابوبكر هم:

- انكار می كنیم، بیعت كن.

پدر گفت:

- بیعت نمی كنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آنجا این بود كه شما از انصار به پیامبر نزدیك تر بوده اید، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همین استدلالتان به شما می گویم كه خلافت حق من است، هیچكس به پیامبر نزدیكتر از من نبوده و نیست. اگر از خدا می ترسید، انصاف دهید.

هیچكدام حرفى براى گفتن نداشتند.

اما عمر گفت:

- رهایت نمی كنیم تا بیعت كنى.

پدر رو به عمر كرد و گفت:

- گره خلافت را براى ابوبكر محكم می كنى تا او فردا آن را براى تو باز كند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببرى.

بخدا كه اگر با شما غاصبان نیرنگ باز بیعت كنم.

تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسیدى:

- على كجاست؟

فضه گفت كه او را به مسجد بردند.

من نمی دانم تو با كدام توان به سوى مسجد دویدى و وقتى على را در چنگال دشمنان دیدى و شمشیر را بالاى سرش فریاد كشیدى:

- اى ابوبكر! اگر دست از سر پسر عمویم برندارى، سرم را برهنه می كنم، گریبان چاك می زنم و همه تان را نفرین می كنم. به خدا نه من از ناقه صالح كم ارج ترم و نه كودكانم كم قدرتر.

همه وحشت كردند، اى واى اگر تو نفرین می كردى! اى كاش تو نفرین می كردى.

پدر به سلمان گفت:

- برو و دختر رسول الله را دریاب. اگر او نفرین كند...

سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض كرد:

- اى دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نكنید. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث كرد...

تو فریاد زدى:

- على را، خلیفه به حق پیامبر را دارند می كشند...

اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهایش كردند. و تو تا پدر را به خانه نیاوردى، نیامدى. ولى چه آمدنى، روح و جسمت غرق جراحت بود.

و من نمی دانم كدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.

تو از على، خسته تر، على از تو خسته تر. تو از على مظلوم تر، على از تو مظلوم تر.

هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنى.

تو چون كشتى شكسته، پهلو گرفتى.

و پدر درست مثل چوپانى كه گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.

قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد، به این سنگینى نیست.

پدر به هنگام تغسیل، روى تو را خواهد دید و بازوى تو را و پهلوى تو را.

و پدر را از این پس هزار عاشورا است.