• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9865 / دانلود: 2614
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

دوران غربت و پیمان شکنى

مادر نمیر! مردن براى تو زود است و یتیمى براى ما زودتر.

ما هنوز كوچكیم، از آب و گل در نیامده ایم. هنوز سرهایمان طاقت گرد یتیمى ندارد.

نهال تا وقتى كه نهال است احتیاج به گلخانه و باغبان دارد، تاب سوز و سرما و باد و طوفان را نمی آرد، و ما از نهال كوچكتریم و از غنچه ظریف تر.

اما نه، نمان براى محافظت از ما، نمان براى اینكه از ما مراقبت كنى.

تو خود اكنون نیاز به تیمار دارى. بمان براى اینكه ما تو را بر روى چشمهاى خود مداوا كنیم.

تو اكنون به كشتى نجات طوفان زده اى می مانى كه به سنگ كینه جهال غریق، شكسته اى و پهلو گرفته اى.

بمان براى اینكه ما بی مادر نباشیم. بمان براى اینكه ما مادرى چون تو داشته باشیم.

می دانم كه خسته اى، می دانم كه مصیبت بسیار دیده اى، زجر بسیار كشیده اى، غم، بسیار خورده اى و می دانم كه به رفتن مشتاق ترى تا ماندن و به آنجا دلبسته ترى تا اینجا.

اما تو خورشیدى مادر! بمان! به خفاشان نگاه نكن، این كورى مسرى و مزمن دلت را مكدر نكند، تو بخاطر همین چند چشم كه آفتاب را می فهمند بمان.

می دانم كه تو به دنبال چشمى براى دیدن و دلى براى فهمیدن گشتى و نیافتى.

من با چشمهاى كودكانه خودم شاهد بودم كه تو با آن حال نزار، سوار بر مركب می شدى و به همراه پدرم على و دو برادرم حسن و حسین، شبانه بر در خانه هاى تك تك مهاجرین و انصار می رفتید و آنها را به دریافتن حقیقت، دعوت می كردید.

اى گروه مهاجرین و انصار! خدا را، پیامبر را و وصى و دخترش را یارى كنید. این شما نبودید كه با پیامبر بیعت كردید و عهد بستید كه فرزندان او را به مثابه فرزندان خود بشمارید؟

هر ظلمى را كه بر خاندان خود نمی پسندید، بر خاندان رسول هم نپسندید؟

اكنون اگر مَردید به عهد خود وفا كنید.

اما مرد نبودند، به عهد خود وفا نكردند، بهانه آوردند، بهانه هایى كه حتى كودكانشان را می خنداند و دل برزگان را به آتش می كشید:

- حیف شد، ما دیگر با ابوبكر بیعت كرده ایم.

- دیر آمدید، اگر زودتر گفته بودید، با شما بیعت می كردیم.

- براى ما كه فرقى نمی كند، شما هم زودتر می آمدید با شما بیعت می كردیم.

- حق با شماست ولى كارى است كه شده.

- افسوس، نصّ پیامبر آن زمان یادمان نبود.

- عجب! ماجراى غدیر را به كل فراموش كرده بودیم، حالا كه گذشته...

- آیه تطهیر مختص شماست ولى....

- من قرآن را حفظم... ولى... آیه اكمال رسالت هم در قرآن هست، بله، ولى...

- فدك را یادم هست پیامبر به شما بخشید ولى در افتادن با خلیفه زندگى آدم را ساقط می كند.

- بگذارید زندگی مان را بكنیم...

- آرامشمان به هم می خورد...

اینها كه مهاجرین و انصار بودند، اصحاب بودند، جواب هایى از این دست دادند، واى به حال بقیه. یادم هست كه آخرین خانه، خانه معاذبن جبل بود، حرفها را كه شنید گفت:

- كسى دیگر هم حاضر به حمایت از شما شده است؟

و تو مادرم، پاسخ گفتى كه:

- نه، هیچكس.

معاذبن جبل گفت:

- پس از من تنها، چه كارى ساخته است؟

یعنى كه: من هم «نه».

تو روى برگرداندى و گفتى:

- معاذ! دیگر با تو سخن نمی گویم تا بر پیامبر وارد شوم.

شنیدم كه بعد از تو، پسر معاذ از راه می رسد و ماجرا را از پدرش می پرسد و وقتى حرف آخر تو را می شنود به پدرش می گوید:

- من هم دیگر با تو حرف نمی زنم تا بر پیامبر وارد شوم.

كاش این مردم می فهمیدند كه مهر تو یعنى چه، قهر تو یعنى چه؟ لطف تو یعنى چه؟ خشم تو یعنى چه؟

رسول الله بسیار تلاش كرد كه این معنا را به مردم بفهماند اما نشد. نتوانست.

در ملاء عام جار زد كه:

- اى فاطمه مهر تو یعنى جواز بهشت و قهرتو یعنى قعر جهنم.

- اى فاطمه مهر تو یعنى مهر خدا، قهر تو یعنى قهر خدا.

- اى فاطمه رضاى تو رضاى خداست و خشم تو خشم خداست.

همه این ماجراها مگر چند روز پس از وفات پیامبر اتفاق افتاد؟ چه كسى خشم آشكار تو را نفهمید؟ چه كسى نارضایى تو را از اوضاع و زمانه درك نكرد؟

اگر كسى به من بگوید كه من گونه نیلگون مادرت را، جاى سیلى عمر را بر گونه مادرت ندیدم، می گویم:

- بازویش را چطور؟ جاى تازیانه هاى عمر را هم ندیدى؟

اگر بگوید ندیدم، می گویم:

- صداى ناله او را از میان در و دیوار چطور، آن را هم نشنیدى؟

اگر بگوید نشنیدم، می گویم:

- دود و آتش را چطور؟ سوزاندن در خانه رسول الله را هم، ندیدى؟

اگر بگوید دودش به چشمم نیامد یا نرفت، می گویم:

- گریه هاى آشكار و شب و روز مادرم را چطور؟ آن را هم ندیدى؟ نشنیدى؟ گریه اى كه پس از آن مردم آمدند و گفتند: به فاطمه بگوئید یا روز گریه كند یا شب، آسایش ما مختل شده است.

اگر بگوید، ندیدم، نشنیدم، می گویم:

- خطبه مسجد را چطور؟ آن را هم نبودى؟ ندیدى؟ نشنیدى؟ مگر هیچ مردى در مدینه بود كه به مسجد نیامده باشد؟

اگر بگوید، نبودم، ندیدم، نشنیدم، می گویم:

- اعلام قهر با خلیفه را چطور؟ این را كسى نمی تواند بگوید، نشنیدم، نفهمیدم، چرا كه اعلام قهر تو با ابوبكر و عمر، آنچنان انتشار یافت كه همین دو - كه آنهمه مصیبت را به روزت آورده بودند - به دست و پا افتادند.

داشت از مردم مردار، مردم مقبور، مردم جنازه صدا درمی آمد كه:

- چه شده است؟ دختر پیامبر با خلیفه سخن نمی گوید.

و اینها می بایست، فكرى بیندیشند، به خدعه اى بیاویزند و نیرنگى بسازند.

دهها نفر را واسطه كردند تا از تو وقت ملاقات بگیرند و تو به همه پاسخ رد دادى.

آخرالامر دست به دامان پدرم على شدند.

على به باران می ماند، بر مؤمن و كافر بی مضایقه می بارد. على كه از سینه عمروبن عبدود بی تقاضا برمی خیزد، تقاضاى دشمنش را زمین نمی زند، هر چند كه در جوف این تمنا، نیرنگ خفته باشد و او این نیرنگ را بداند و خدعه سازان و نیرنگ بازان را بشناسد.

پدر به تو گفت:

- آن دو تقاضاى ملاقات كرده اند، شما چه می گوئید؟

تو گفتى:

- على جان! تو رأى مرا می دانى، اما خانه، خانه توست و من مطیع فرمان تو.(۲۷)

وقتى آن دو وارد شدند و سلام كردند، تو روى برگرداندى و دیوار را بر آندو ترجیح دادى.

ابوبكر گفت:

- ما اشتباه كرده ایم، پشیمانیم، آمده ایم كه از گناه ما بگذرى و ما را ببخشى.

دروغ می گفتند، وقاحت بسیار می خواست گفتن این چند كلام. آنچه آنها كرده بودند اول غصب خلافت بود، دوم غصب فدك و باقى كارها به تبع آن.

بازگشت از این دواشتباه یعنى دست برداشتن از خلافت و پا كشیدن از فدك.

و زمان براى این هر دو دیر نبود.

پس آنها قائل به اشتباه خود نبودند، دروغ می گفتند، از كرده هاى خود پشیمان نبودند، می خواستند هم خلافت و فدك را داشته باشند و هم از خشم و غضب تو در منظر عام در امان بمانند و این هر دو با هم نمی شد. زر و زور را گرفته بودند، می خواستند به ریسمان تزویر هم چنگ بزنند و تو این ریسمان را با خنجر كیاست بریدى.

گفتى - البته نه به آنها - به پدرم على گفتى كه به آنها بگوید:

- من عهد كرده ام با شما سخن نگویم، اما اكنون یك سؤال از شما می كنم، حاضرید كه به صدق جواب دهید؟

آن هر دو سوگند خوردند به خدا كه جز به راستى پاسخ نگویند.

به پدر گفتى كه از آنها بپرسد، این كلام رسول الله را به گوش خود شنیده اند كه:

- فاطمه پاره تن من است و من از اویم، هر كه او را بیازارد، مرا آزرده و هر كه مرا بیازارد، خدا را آزرده و هر كه پس از مرگم او را بیازارد، همانند كسى است كه در زمان حیاتم او را آزرده و هر كه در زمان حیاتم او را بیازارد، همانند كسى است كه پس از مرگم او را آزرده.

آندو گفتند:

- آرى بخدا سوگند كه این كلام پیامبر را شنیده ایم.

بار دوّم و سوّم همان سؤال را پرسیدى و همین پاسخ را شنیدى.

و بعد تو مادر! رو به آسمان كردى و گفتى:

- «خدایا. من تو را گواه می گیرم و همه اینها را كه در اینجا نشسته اند به شهادت می طلبم كه ایندو مرا آزرده اند، من از ایندو ناراضی ام و تا زمان لقاى خداوند با ایندو سخن نخواهم گفت. خدایا! من به هنگام دیدار، شكایت ایندو را به تو خواهم كرد و به تو خواهم گفت كه ایندو با من چه كردند.»

ابوبكر این حرفها را كه شنید، اظهار گریه و ناراحتى كرد و گفت: «كاش من مرده بودم، كاش مرا نزائیده بود.»

اما از آنچه گرفته بود، هیچ پس نداد. عمر كه خیال كرد گریه و اظهار تأسف، واقعى است برآشفت و ابوبكر را دعوا كرد:

- «این چه وضعى است، تعجب از مردمى است كه تو پیرمرد بی عقل را خلیفه خود كرده اند. تویى كه به خاطر خشم یك زن بی تابى می كنى و از رضایتش خوشحال می شوى. تو را با خشم یك زن چه كار، بلندشو.»

همیشه عمر بود كه ابوبكر را بلند می كرد و می نشاند.

هر دو بلند شدند و از خانه رفتند، چیزى براى فریفتن عوام به دست نیاورده بودند.

پدر كه خود اسوه صلابت بود، از اینهمه استوارى تو لذت می برد، اما دلش از مشاهده حال و روز تو خون بود. زنى هیجده ساله، اما این طور مریض و رنجور و خسته.

خدا بكشد دشمنان تو را مادر. كه در طول چند ماه با سوهان خباثت، رشته حیات تو را بریدند. ام كلثوم به فداى چشمهایى كه لحظه به لحظه بی فروغ تر می شوند.

آتش ظلم بر خانه وحى

من هم مثل شما تعجب كردم وقتى كه دیدم عده اى زن پشت در خانه جمع شده اند.

شما به من فرمودید:

- اسماء! ببین چه خبر است.

من رفتم و خبر آوردم كه:

- عده اى از زنان مهاجر و انصار به عیادت شما آمده اند.

من می دانستم كه دل مباركتان از هر چه مهاجر و انصار، خون است اما هم می دانستم كه كرامت شما میهمان را از در خانه نمی راند، اگر چه میهمان، جفاكار و خیانت پیشه باشد.

این بود كه گفتم داخل شوند. عده شان زیاد بود. وقتى دور بستر شما را گرفتند. اتاق كاملاً پر شد. آدمى دراین چهار روز عمر چه چیزهاى غریبى كه نمی بیند. آن از ملاقات عمر و ابوبكر و این هم از عیادت زنان مهاجر و انصار.

پیكر را غرق زخم می كنند و می آیند به عیادت زخمى!

نشتر بر جگر فرو می برند و بعد، از حال و روز جراحت سؤال می كنند.

كاش بیایند براى زخم زدن، لااقل جاى سالم را برمی گزینند. می آیند به عنوان مرهم گذاشتن و درست بر روى زخم می نشینند.

یكى از آنها به نیابت از سوى همه سؤال كرد:

- «كَیْفَ اَصْبَحْتِ مِنْ عِلّتكِ یا اِبْنَةَ رَسُولِ الله؟ »

- اى دختر رسول خدا! با این بیمارى شب را چگونه به صبح آوردید؟

اگر چه پهلوتان شكسته بود، اگر چه میخهاى در به سینه تان فرو رفته بود، اگر چه كودك نازنینتان سقط شده بود، اگر چه بازویتان مجروح بود و صورتتان كبود، اما اینها همه منشأ روحى داشت، منشاء معنوى داشت.

شما به حادثه اى طبیعى كه بیمار نشده بودید، پایتان كه به سنگ نگرفته بود، جسمتان كه غفلتاً به زمین و در و دیوار نخورده بود، اگر چنین بود، در مقابل سؤال آنان می گفتید:

- دردم كم شد است یا نشده است، جراحتم بهبود یافته یا نیافته است...

اما بیمارى شما كه اینها نبود، اینها تبعات بیمارى بود.

علت بیمارى شما، شوى من ابوبكر و فرماندهش عمر بودند و فضاى مناسب براى بروز و رشد بیمارى همین مردم، همین مهاجر و انصار. همین دور افتادگان از وادى شرف.

اگر همین مردم در دام جهل مركب فرو نمی افتادند كه غصب خلافت ممكن نمی شد و اولین ضربه بر فرق روح شما وارد نمی آمد.

اگر همین مردم، افسار بی غیرتى و بی حمیّتى را از گردن خود درمی آوردند كه فدك به سادگى مصادره نمی شد و دومین شمشیر بر سینه روح شما فرود نمی آمد و شما را از پاى درنمی آورد.

در شب تاریك، جهالت مردم است كه می توان به خانه دختر پیامبر هجوم برد و آن را به آتش كشید، در روز روشن بصیرت كه دست از پا نمی توان خطا كرد.

وقتى مردم به بن بست هاى خیانت پناه برده اند و خیابانهاى سیاست را خالى گذاشته اند می توان در خیابان مدینه النبى، به گونه عزیز خدا و دختر رسول خدا سیلى زد آنچنانكه خون در چشمهایش بنشیند و اشك از دیدگانش بریزد.

گاهى من تصور می كنم، خدایى كه اشك بندگان را دوست دارد، حتى گریه هاى محرابى شما را دلش نمی آید ببیند، چگونه سنگ دل این مردم را سیل اشك هاى مظلومانه شما تكان نداد!؟

آرى بانوى من، وقتى مردم به سردابهاى آسایش می خزند، می توان ریسمان در گردن خورشید انداخت و از او بیعت با شب را طلب كرد.

خورشید عهد ببندد كه - چند سال؟ - نتابد تا شب بتواند راحت زندگى كند.

همیشه كور باد این چشمهاى شب جوى شب پرست.

به ابوبكر گفتم:

- من اگر چه با مركب جهالت به خانه تو فرود آمدم، اما شأن من بسیار برتر از همسرى با توست، شأن من كنیزى زهراست، اگر كه منت گذارد و راه دهد و بپذیرد.

و شما پذیرفتید و عاقبت و آخرت مرا نجات دادید، اكنون كه می روید سلام مرا به پدرتان برسانید و بگوئید كه اسماء بنت عمیس اینجایى است، آنجایى نیست. كنیز این كوخ است، بانوى آن كاخ نیست، از قول من به آسیه هم سلام برسانید.

من بی تاب بودم ببینم شما در مقابل سؤال این عیادت كنندگان چه پاسخى می دهید. و اصلاً تردید داشتم كه شما با آن كسالت و نقاهت و حضور اینان و تداعى آنهمه درد، بتوانید لب بگشائید و حرفى بزنید.

اما غوغا كردید، انگار این كلام: «كَیْفَ اَصْبَحْتِ؟»، چگونه صبح كردید؟، طوفانى بودكه خاكسترها را از روى آتش كنار زد و شعله هاى درد، زبانه كشید.

انگار نشترى بود بر زخم كهنه كه خون تازه از آن جارى كرد.

محكم و استوار نشستید و با نام نامى معبود شروع كردید:

«اَصْبَحْتُ وَاللهِ عائِفةً لِدُنْیا كُنَّ، قالِیَةً لِرِجا لِكُنَّ.

لَفَظْتُهُمْ بَعْدَ اَنْ عَجَمْتُهُمْ

وَ شَنَئْتُهُمْ بَعْدَ اَنْ سَبَرْتُهُم

فَقُبْحاً لِفُلُولِ الْحَدّ

وَالْلَعْبَ بَعْدَ الْجِدِ

وَ قَرْعِ الصَفاةِ وَ صَرْع الْقَناةِ

وَ خَطَلِ آلاراء وَ زَلَلِ اْلاَهْواء

وَ بِئسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ اَنْفُسُهُمْ

اَنْ سَخِطَ الله عَلَیْهِمْ وَ فِى الْعَذابِ هُمْ خالِدُون...»

به خدا در حال صبح كردم كه از دنیاى شما بیزارم و از مردان شما خشمگین.

مردانتان را آزمودم، تنفرم را برانگیختند.

دیندارى و پایمردی شان را محك زدم، بی دین و ناجوانمرد از بوته آزمایش درآمدند و روسیاهى جاودانى را براى خود خریدند.

مردان شما به شمشیرهاى شكسته و تیغ هاى كند و زنگار خورده می مانند و چه زشت است این سستى و مسخرگى و رخوت بعد از آنهمه تلاش و كوشش و جدیت.

و چه قبیح است این شكاف برداشتن نیزه مردانگى و خوارى و تسلیم در برابر هر كس كه بر آنان فرمانروایى كند.

و چه دردآور است این لغزش در مسیر و انحراف از هدف و فساد در عقل و اندیشه.

یادتان هست؟ این آیه از قرآن را كه:

كافران از بنی اسرائیل بر زبان داود و عیسى بن مریم لعن گردیدند زیرا كه آنان عصیان نموده و تعدى می كردند. نهى از منكر نمی كردند و خود فاعل منكر بودند و چه بد عمل می كردند. بسیارى از آنان را می بینى كه با كافران دوستى می ورزیدند و چه زشت است آنچه از پیش براى خود فرستادند چرا كه غضب خدا بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانه اند."

آرى، چه زشت است آنچه - مردان شما! - از پیش براى خود فرستادند چرا كه غضب خدا بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانه اند.

پس به ناچار من كار را به آنان واگذاردم و ریسمان مسئولیت را در گردنشان انداختم و آنان بار سنگین حق كشى را بر دوش كشیدند در حالیكه من با حربه حقیقت و استدلال از هر سو آنان را احاطه كرده بودم.

پس لب و دهان و دست و گوش آنان بریده باد و هلاكت سرنوشت محتومشان باد. واى بر آنان!

چرا نگذاشتند حق در مركز رسالت قرار یابد؟ و چرا پایگاه خلافت نبوى را از منزل وحى دور كردند؟ همان منزلى كه مهبط جبرئیل روح الامین بود و پیكره رسالت بر پایه هاى آن استوار شده بود.

چرا افراد مسلط به امور دنیا و آخرت را كنار زدند و افراد نالایق را جایگزین كردند؟

این، بی تردید زیانى آشكار و بزرگ است.

چه چیز سبب شد كه از ابوالحسن كینه به دل بگیرند و او را كنار بگذارند؟

من به شما می گویم.

به این دلیل كه شمشیر عدالت او خویش و بیگانه نمی شناخت.

به این دلیل كه او از مرگ هراس نداشت.

به این دلیل كه با یك لبه شمشیرش، دقیق و خشمگین، ریشه شرك و فساد را می برید و با لبه دیگر بقیه را در سر جاى خود می نشاند.

به این دلیل كه در مسیر رضاى خدا از هیچ چیز باك نداشت و به هیچ كس رحم نمی كرد.

به این دلیل كه در كار خدا اهل سازش و مداهنه و مدارا نبود.

سوگند به خدا كه اگر در مقابل دیگران می ایستاد و زمام امور خلافت را كه رسول الله به على سپرده بود، از دستش در نمی آوردید او كارها را سامان می بخشید و امت را به سهولت در مسیر هدایت و سعادت قرار می داد و به مقصد می رساند و كمترین حقى از كسى ضایع نمی شد و حركت این مركب اینقدر رنج آور نمی گشت.

على در آنصورت مردم را به سرچشمه صافى و زلال و همیشه جوشانى می رساند كه كاستى و كدورت در آن راه نداشت، آب از همه سویش سرریز می شد و همه سیراب می شدند و هیچكس تشنه نمی ماند.

على در پنهان و آشكار، در حضور یا غیبت مردم، خیرشان را می خواست.

اهل استفاده از بیت المال نبود و از حطام دنیا هم فقط به قدر نیاز برمی گرفت، آب آنقدر كه تشنگى فرو بنشیند و غذایى مختصر آنقدر كه گرسنگى با آن مرتفع شود. همین و بس. على همین قدر را هم به زحمت از دنیا برمی داشت.

على خود شاهین و میزان است. اگر او بر مسند خلافت می نشست معلوم می شد كه زاهد كیست و حریص كدام است. معلوم می شد كه چه كسى راست می گوید و چه كسى دروغ می پردازد. این كلام قرآن است كه می فرماید:

اگر اهل قریه ها ایمان آورده و تقوى پیشه می كردند، درهاى بركات زمین و آسمان را بر آنان می گشودیم ولى دروغ گفتند، پس ما هم آنان را در برابر آنچه كسب كرده بودند، گرفتیم. و این حال و روز شماست در آینه قرآن كه:

و از اینان كسانى كه ظلم كردند، نتایج سوء دست آوردهایشان بزودى بدانان خواهد رسید و آنان عاجز كننده ما نیستند.

هان! پس به هوش باشید و به گوش گیرید.

راستى كه روزگار چه بازی هاى شگفتى دارد و چه غرایبى را پیش چشم می آورد.

اما حرفهاى اینان شگفت آورتر است!

اى كاش می دانستم كه مردان شما چرا چنین كردند، چه پناهگاهى جستند، به كدام ستون تكیه زدند؟ به كدام ریسمان آویختند؟ كدام پایگاه را برگزیدند؟ بر كدامین خاندان پیشى گرفتند؟ به چه كسانى چیرگى یافتند؟ به كدام امید اینهمه جفا كردند؟

عجب سرپرست بدى را برگزیدند و عجب جایگاه زشتى را انتخاب كردند!

ستمگران در بد منزلى مقیم می شوند و به بدنتایجى دست می یابند.

بخدا كه بجاى بالها و شاهپرها، كُركها و پَرچه ها را برگزیدند و دم را بر سر و پشت را بر سینه ترجیح دادند.

پس نفرین بر قومى كه خیال كردند خوب عمل می كنند اما جز زشتى و پلیدى نكردند.

قرآن می گوید: اینها فاسدند ولى نمی دانند.

واى بر آنان.

این كلام قرآن را به یاد بیاورید:

آیا آنكس كه به حق راه یافته، شایسته تر است براى پیروى یا آنكس كه خود محتاج هدایت است و بی هدایت راه نمی یابد؟

چه شده است شما را؟ چگونه حكم می كنید؟ هشدار! بجان خودم سوگند كه بذر فتنه پاشیده شد و فساد انتشار یافت.

پس منتظر باشید تا این بذر شوم به ثمر بنشیند و نتایج فساد، آشكار شود.

از این پس از پستان شتر اسلام وخلافت، بجاى شیر، خون فوران خواهد كرد و زهرى مهلك بیرون خواهد ریخت.

و اینجاست كه باطل گرایان زیان خواهند كرد و آیندگان، نتایج كار پیشینیان را خواهند دید. اینك این فتنه ها و این قلب هاى شما و بشارت بادتان به شمشیرهاى آخته و استیلاى ستمگران و جبابره.

بشارت بادتان به هرج و مرج گسترده و نامحدود و استبدادى ظالمانه و دردآلود. اموال و حقوقتان از این پس به غارت خواهد رفت و جمعتان پراكنده خواهد شد.

دریغ و حسرت و افسوس بر شما. كارتان به كجا خواهد كشید؟!

افسوس كه چشم دیدن حقیقت ندارید و من چگونه می توانم شما را به كارى وادارم كه از آن كراهت دارید؟

حرف، هنوز بسیار مانده بود، پیدا بود از حالت چشمهایتان. آن بار سنگین دل چیزى نبود كه با این چند كلام، سبك شود، اما انگار نفس دیگر یارى نمی كرد. نفسى عمیق از سر درد كشیدید و آرام گرفتید.

چهره ها و چشمهاى میهمانان شما را مرور كردم، معلوم نبود كه آنچه موج می زند، بهت و حیرت است، شرم و خجلت است، اندوه و حسرت است یا پشیمانى و ندامت.

حسى غریب بود، شاید آمیزه اى از این حس هاى متفاوت.

هر احساسى در انسان، جلوه اى دارد اما اگر چندین حس با هم درآمیخت، كار عكس العمل را مشكل می كند.

به همین دلیل، هیچكدام نمی دانستند چه كنند.

بالاخره یكى از آنها، زبان گشود ولى نگفت: اشتباهمان را جبران می كنیم، بیعتمان را پس می گیریم و به صراط مستقیم برمی گردیم، گفت:

- اگر اینها را قبل از بیعت با ابوبكر می دانستیم، یقیناً با او بیعت نمی كردیم حتماً كسى را جز على برنمی گزیدیم ولى...

دروغ می گفتند، مثل كسى كه خود را به خواب زده است و وقتى صدایش می كنى. بگوید: من خوابیده ام. به همین روشنى، به همین جسارت و به همین وقاحت.

شما فرمودید:

- بس كنید. بروید پى كارتان و بیش از این عذر نتراشید. این حرفها كه می زنید در پس آن كارها كه كرده اید، پشیزى نمی ارزد.

شما یك عیادت كننده دیگر هم داشتید كه البته از این سنخ نبود، اهل درد بود، اهل صداقت بود.

ام سلمه همان سؤالى را از شما كرد كه این زنان كردند، او هم پرسید: چگونه شب را به روز آوردید؟

با آنها عتاب كردید، اما با ام سلمه درد دل فرمودید:

- "كارم شده است سعى میان غم و اندوه، هروله میان غربت و مصیبت، پدر از دست داده و حق مسلم شوهر، غصب شده.

دیدى كه، به حكم خدا و پیامبر، پشت پا زدند و خلافت را از وصى پیامبر و امام پس از او گرفتند، چرا؟ چون از على كینه داشتند، چون پدران مشرك و ملحدشان را در جنگ بدر و احد كشته بود.

بانوى من تصور نمی كنم كسى مظلوم تر و محجوب تر از شما در طول تاریخ بوده باشد و خیال نمی كنم پس از شما كسى بیاید كه این همه بزرگوار باشد و اینهمه ستم ببیند. من آمده بودم كه در محضر شما حجب و حیا بیاموزم اما به روشنى دیدم كه این كوزه طاقت بحر ندارد.

هیچ نامحرمى در طول حیات، شما را ندید و شما به روشنى غصه فاصله میان مرگ و مقبره را می خورید.

به من فرمودید:

- این تابوت هاى تخت مانند، زن و مرد را از هم متمایز می كنند، كاش تابوتى بود كه اندام آدم از روى آن مشخص نمی شد.

چه دقت مؤمنانه اى! چه وسواس محجوبانه اى! چه تأمل شیرینى!

عرض كردم:

در حبشه كه بودم تابوت هایى دیدم با لبه هایى بلند، بطورى كه پیكر در آن جاى می گرفت و بر روى آن پارچه اى می افتاد.

و بعد با چند شاخه، آن شكل را به شما نشان دادم.

شما خرسند شدید، لبخندى از سر رضایت بر لبانتان نشست و فرمودید:

چه چیز خوبى! حجم بدن را مشخص نمی كند و تفاوت میان زن و مرد را آشكار نمی سازد. براى من چنین چیزى بساز و پس از مرگ، مرا در آن جاى بده.

خوشحال شدم از اینكه كارى به من سپردید اما دوست نداشتم كه این كار، به كار بعد از مرگ شما بیاید.

اكنون من آن را ساخته ام و فقط دعا می كنم كه فاصله میان شما كه سازنده منید با آن تابوت كه ساخته من است، لحظه به لحظه بیشتر شود.