• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9856 / دانلود: 2613
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

شهادت دخت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

فرشتگان بال در بال پرواز می كردند و فرود می آمدند، آنچنانكه آسمان را به تمامى می پوشاندند.

دو فرشته پیش روى آنها بودند كه طلایه دارشان به نظر می آمدند.

آمدند، سلام كردند و مرا در هودج بالهاى خود به آسمان بردند، ناگهان بوى بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستانها و جویبارها، چشمم را خیره كردند.

حوریه ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می كشیدند.

اول خنده اى بسان واشدن گلى و بعد همه با هم گفتند:

- خوش آمدى اى مقصود خلقت بهشت و اى فرزند مخاطب «لولاك لما خلقت الافلاك ».

ملائكه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهاى بی انتها، حله هاى بی همانند، زیورهاى بی نظیر.

آنچه چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده می ماند.

و بعد نهرآبى سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشك.

و بعد قصرى. و چه قصرى!

گفتم:

- اینجا كجاست؟ این چیست؟ از آن كیست؟

گفتند:

- اینجا فردوس اعلى است، برترین مرتبه بهشت. منزل و مسكن پدر تو و پیامبران همراه او و هر كه خدا با اوست. و این نهر، كوثر است.

قصر انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریرى تكیه زده بود.

مرا كه دید، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سینه اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد، به من گفت:

- اینجا جایگاه تو، شوى تو و فرزندان و دوستداران توست. بیا دخترم كه سخت مشتاق توام. من گفتم:

- بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می سوزم.

زنده شدم وقتى كه باز - اگرچه در خواب - پیامبر را، پدر را صدا كردم و صداى او را شنیدم. یادم آمد كه این افتخار، تنها از آن من است كه می توانم او را بی هیچ كنیه و لقب، بابا صدا كنم. وقتى آن آیه نازل شد كه:

( لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَ ی ْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضُكُمْ بَعْضا ...)

من پدر را پیامبر و رسول الله صدا كردم و او دستى از سر مهر بر سرم كشید و گفت:

- این آیه براى دیگران است فاطمه جان. تو مرا همان بابا صدا كن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زنده تر می كند و خدا را خشنودتر.

شاید او هم می دانست كه چه لطفى دارد براى من، پیامبر با آن عظمت را بابا صدا كردن.

پدر گفت كه همین امشب میهمان او خواهم بود.

اكنون على جان! اى شوى همیشه وفادارم! اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است كه از امشب میهمان پدرم و خداى او خواهم بود.

گریزانم از این دنیاى پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانی ام براى رفتن، تویى و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیائید كه كار رفتن را سخت می كنید اما دلخوشم به اینكه شما هم آخرتى هستید، مال آنجائید. شما جسمتان در اینجاست. دیدار با شما از آنجا و در آنجا آسان تر است.

على جان! ولى جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است. به همین شكل هم مشكل است. به خدا می سپارم شما را و از او می خواهم كه سختی هاى این دنیا را بر شما آسان كند.

على جان! من در سالهاى حیاتم همیشه با تو وفادار بوده ام، از من دروغ، خدعه، خیانت هرگز ندیده اى. لحظه اى پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام. بر خلاف فرمان و خواست و میل تو حرفى نگفته ام، كارى نكرده ام.

اعتقادم همیشه این بوده است كه جهاد زن، رفتار نیكو با همسر است، خوب شوهردارى است. و از این عقیده تخطى نكرده ام.

على جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده ناگزیر از وصیت و سفارش.

على جان! به وصیت هایم عمل كن، چه آنها را كه در رقعه اى مكتوب آورده ام و چه اینها را كه اكنون می گویم.

در آنجا باغهاى وقفى پیامبر را نوشته ام كه به حسن بسپارى و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر.

و نیز سهمى براى زنان پیامبر و زنان بنی هاشم و بخصوص أمامه دختر خواهرم قائل شده ام و اگر چیزى ماند براى ام كلثوم دخترم.

اینها را نوشته ام اما حرفهاى مهم ترم مانده است.

اول اینكه تو پس از من ناگزیرى به ازدواج كردن، ازدواج كن و امامه، خواهرزاده ام را بگیر كه او به فرزندان ما مهربانتر است.

دوم اینكه مرا در تابوتى به همان شكل كه گفته ام حمل كن تا محفوظ تر بمانم.

و سوم، مرا شبانه غسل بده - از روى پیراهن - بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن كن و مدفنم را مخفى بدار. مبادا مردمى كه بر من ستم كرده اند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مكان دفنم آگاهى بیابند.

یاران معدود و محدودمان با تو شركت بجویند در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن، اما بقیه نه. از زنان، فقط ام سلمه، ام ایمن، فضه و اسماء بنت عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذیفه، همین.

و اى گریه نكن على جان! من گریه ام براى توست، تو چرا گریه می كنى. تو مظلوم ترین مظلوم عالمى، گریه بر تو رواتر است. من آنچه كردم براى دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می دانستم كه رفتنی ام، پدر مرا مطمئن كرده بود ولى هم می دانستم و می دانم كه پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش می زند و مرا به تلاطم وا می داشت.

پس تو گریه نكن على جان! عالم باید براى اینهمه مظلومیت تو گریه كند.

اكنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصیبت توست.

پس تو گریه نكن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.

تو را و كودكانمان را به خدا می سپارم على جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.

راستى على جان! پسر عمو! تو هم می بینى آنچه را كه من می بینم؟ این جبرئیل است كه به من سلام می كند و تهنیت می گوید.

- و علیك السلام.

این میكائیل است كه سلام می كند و خیر مقدم می گوید:

- و علیك السلام.

اینها فرشتگان خدایند، اینها فرستادگان خداوندند كه از سوى خدا به استقبال آمده اند.

چه شكوهى! چه غوغایى! چه عظمتى!

- و علیكم السلام.

این امّا على جان به خدا عزرائیل است كه بر من سلام می كند.

- و علیك السلام یا قابِضَ اْلاَرْواح. بگیر جان مرا ولى با مدارا.

خداى من! مولاى من! به سوى تو می آیم، نه به سوى آتش.

سلام بابا! سلام به وعده هاى راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشمهاى روشن تو!؟.

چه شبى است امشب خدایا! این بنده تو هیچگاه اینقدر بی تاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است. این اشك اینقدر مدام نباریده است. چه كند على با اینهمه تنهایى!

اى خدا در سوگ پیام آور تو كه سخت ترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. می گفتم: گلى از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اكنون چه بگویم؟ اینهمه تنهایى را كجا ببرم؟ اینهمه اندوه را با كه قسمت كنم؟

اى خدا چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!

گاهى احساس می كردم كه فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندد، با هیچ تعلقى زمین گیر نمی شود، هیچ جاذبه اى او را مشغول نمی كند. هیچ زیور و زینت و خوراك و پوشاكى دلخوشی اش نمی شود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ایجاد نمی كند، یقین می كردم كه او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روح محض است، جان خالص است.

گاهى احساس می كردم كه فاطمه دلى دارد كه هیچ مردى ندارد. استوار چون كوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستون هاى محكم و نامرئى آسمان.

یكه و تنها در مقابل یك حكومت ایستاد و دلش از جا تكان نخورد، من مأمور به سكوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او می زد.

چند سال مگر از جاهلیت می گذرد؟ جاهلیتى كه در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهلیتى كه در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.

زنى در مقابل قومى با این تفكر و بینش بایستد و یكه و تنها از حقیقت دفاع كند!

این دل اگر از جنس كوه و صخره و فولاد باشد. آب می شود، گاهى احساس می كردم كه فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرم تر از حریر، شفاف تر از بلور.

و حیرت می كردم كه چقدر یك دل می تواند نازك باشد، چقدر یك انسان می تواند مهربان باشد.

غریب بود خدا! غریب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو می بردم.

وقتى به خانه می آمدم انگار پا به دریاى محبت می گذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو می كردم. خستگى كجا می توانست خودى نشان دهد.

زندگى دشوار بود و مشكلات بسیار اما انگار من بر دیباى مهر فرود می آمدم، بر پشتى لطف تكیه می زدم و بال و پر عطوفت را بر گونه هاى خودم احساس می كردم.

فاطمه در این دنیا براى من حقیقت كوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى، سختى، جراحت، كسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.

اكنون با رفتن او من خستگی هاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس می كنم.

خسته ام خدا! چقدر خسته ام.

چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو كنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشك چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام می كردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر او حرام می كردم.

حیف است این جسم آسمانى در خاك. حیف است این پیكر ثریایى در ثرى. حیف است این وجود عرشى در فرش.

اما چه كنم كه این سنت دست و پاگیر زمین است. از تبعات زندگى خاكى است.

پس آب بریز اسماء! كاش آبى بود كه آتش این دل سوخته را خاموش می كرد، اى اشك بیا! بیا كه اینجاست جاى گریستن.

فرشتگان كه به قدر من فاطمه را نمی شناسند، به اندازه من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروى عشق فاطمه نداشتند، ضجه می زنند، مویه می كنند، تو سزاوارترى براى گریستن اى على! كه فاطمه، فاطمه تو بوده است.

اى واى این تورم بازو از چیست؟... این همان حكایت جگر سوز تازیانه و بازوست. خلایق باید سجده كنند به اینهمه حلم، به اینهمه صبورى. فاطمه! گفتى بدنت را از روى لباس بشویم؟ براى بعد از رفتنت هم باز ملاحظه این دل خسته را كردى؟ نازنین! چشم اگر كبودى را نبیند، دست كه التهاب و تورم را لمس می كند.

عزیز دل! كسى كه دل دارد بی یارى چشم و دست هم درد را می فهمد.

اى كسى كه پنهانكارى را فقط در دردها و مصیبت هایت بلد بودى، شوى تو كسى نیست كه این رازهاى سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستانهاى تاریك شب، نگریسته باشد.

اینجا جاى تازیانه نامردان است در آن زمان كه ریسمان در گردن مرد تو آویخته بودند.

اى خدا! این غسل نیست، شستشو نیست، مرور مصیب است. دوره كردن درد است. تداعى محنت است.

اى واى از حكایت محسن! حكایت فاطمه و آن در و دیوار! حكایت آن میخهاى آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حكایت آن آتش با آن تن تب دار! حكایت آن دست پلید با این گونه و رخسار! حكایت آنهمه مصیبت با این دل بی قرار!

آرامتر اسماء! دست به سادگى از اینهمه جراحت عبور نمی كند، دل چطور اینهمه مصیبت را مرور كند؟!

چه صبرى داشتى تو اى فاطمه! چه صبرى دارى تو اى خداى فاطمه!

اینكه جسم است اینهمه حراجت دارد، اگر قرار به تغسیل دل بود، چه می شد! این دلِ شرحه شرحه، این دل زخم دیده، این دل جراحت كشیده!

اسماء بیار آن كافور بهشتى را كه دیگر دل، تاب تحمل ندارد.

ثلث این كافور بهشتى را جبرئیل آورده، حنوط پیامبر شد - سلام بر او - و ثلث دیگر، حنوط تو مظلومه مهربانِ من! و ثلث دیگر از آن من. كى می شود این ثلث آخر به كار بیاید و منِ تنها مانده را به شما دو عزیز رفته ملحق كند؟

آن كفن هفت تكه را بده اسماء! كاش می شد آدمى به جاى یار عزیزتر از جان خویش، فراق را براى همیشه كفن كند.

خدایا! این كنیز توست، این فاطمه است، دختر پیامبر و برگزیده تو. دختر بهترین خلق تو، دختر زیباترین آفرینش تو، خدایا! آنچه رهایی اش را سبب می شود بر زبانش جارى كن، برهان او را محكم گردان. درجات او را متعالى فرما و او را به پدرش برسان.

بچه ها بیایید. حسن جان! حسین جان! زینبم! عزیزم ام كلثوم بیائید با مادر وداع كنید. سخت است می دانم، خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاری تان كند.

آرامتر عزیزان! از گریه، گریزى نیست، اما صیحه نزنید، شیون نكنید، مثل من آرام اشك بریزید.

نمی دانم چطور تسلایتان دهم. این مادر، آخر مادرى نبود كه همتا داشته باشد، كه كسى بتواند جاى او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزاید.

اما تقدیر این بوده است، راضى شوید به مشیت خداوند و زبان به شكوه نگشائید.

رویش را؟ سیماى مادر را؟ باشد. باز می كنم، هر چند كه دل من دیگر تاب دیدن آن چهره نیلى را ندارد. واى، مهتاب چه می كند با این رنگ روى مهتابى!

اینقدر صدا نزنید مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش كنید و آرام اشك بریزید.

اما نه، انگار این دست هاى اوست كه از كفن بیرون می آید و شما را در آغوش می گیرد.

این باز همان دل مهربان اوست كه نمی تواند پس از وفات نیز نداى شما را بی جواب بگذارد. تا كجاست مقام قرب تو فاطمه جان!

شما را به خدا بس كنید بچه ها! برخیزید!

این جبرئیل است كه پیام آورده، برخیزید!

جبرئیل می گوید: روح این بچه ها مفارقت می كند از جسم، بردارشان.

جبرئیل می گوید: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شیون ملائك آسمان را برداشته، بردارشان، تاب و تحمل خدا هم... على جان! بردارشان.

برخیزید بچه ها! چه شبى است امشب خدایا! لا حول ولا قوه الا بالله.

برخیزید بر مادرتان نماز بخوانیم، نماز آراممان مى كند، نماز تسلایمان می بخشد.

حسن جان! بگو بیایند، به آن چند نفر بگو آرام و مخفیانه و بی صدا بیایند.

همه كار همین امشب باید تمام شود، وصیت مادرتان زهراست.

صبور باش حسین جان! دلت را به خدا بسپار. در این مصیبت عظمى از او كمك بگیر.

«اِنّا للهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُون ...»

«وَاِنّا اِلى رَبّنا لَمُنْقَلِبُون ...»

علیكم السلام، خدا پاداشتان دهد، اینجا بایستید، پشت سر من، صبور باشید. آرام گریه كنید. وصیت دختر پیامبر را از یاد نبرید، به صداى گریه تان، دیگران را هشیار نكنید، همین، شما فقط باید در نماز شركت كنید. دلهایتان را به یاد خدا آرامش ببخشید.

«لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِالله اَلْعَلِى الْعَظیم »

خدایا من از دختر پیامبر تو راضی ام، اكنون كه او گرفتار وحشت است تو همدم او باش.

خدایا! مردم از او بریده بودند تو با او پیوند كن. خدایا بر او ظلم كردند، تو برایش حكم كن كه بهترین حاكمان توئى

الصلوه... الصلوه...

الله اكبر.

خدایا این دختر پیامبرت فاطمه است كه او را از ظلمت ها به سوى انوار بردى.

شما سه نفر بیائید، تابوت را از زمین برداریم. از اینجا، به آن سمت كه صداى اِلّى... اِلّى می آید. این صداى خداست، خدا فاطمه را به سوى خویش می خواند، همین جا، همین جا تابوت را زمین بگذارید، همه كار فاطمه را خدا كرده است. این قبرِ آماده، از آن زهراست. جان عالم به فداش.

بروید كنارتر تا من به داخل قبر بروم، آرامتر، آهسته گریه كنید، این دست و پاى من هم نباید اینقدر بلرزند.

چه سنگین است این غم و چه سبك شده است این بدنى كه اینهمه درد دیده است.

آى! اى زمین! این امانت، دختر رسول خداست كه به تو می سپارم. والله كه این دست هاى رسول خداست، صَلَّى اللهُ عَلَیْكَ یا رَسُولَ اللهِ. خوش به حال تو فاطمه جان! بسم الله الرحمن الرحیم. بِسْم الله وَبِالله وَ عَلى مِلَّةِ رَسُول الله. مُحَمَّدِبْنِ عَبْدِالله.

صدیقه جان! تو را به كسى تسلیم می كنم كه از من به تو شایسته تر است. فاطمه جان! راضی ام به آنچه خدا براى تو خواسته است.

«مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فیها نُعیدُكُمْ وَمِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً اُخْرى

شما را از خاك آفریدیم، به خاك برمی گردانیم و بار دیگر از خاك بیرون می آوریم.

فاطمه جان! همه تن، چشم انتظار آن لحظه دیدارم.

اى خشت ها! میان من و فاطمه ام جدایى می اندازید؟ دلهاى ما چنان به هم گره خورده است كه خشت و خاك و زمین و آسمان نمی توانند جدایمان كنند.

اما بر تو مبارك باد فاطمه جان! دیدار پدرت پس از این دوران سخت فراق.

«اَلسّلامُ عَلَیْكَ یا رَسُولَ الله عَنّى وَعَنْ اِبْنَتِك

«اَلسّلامُ عَلَیْك مِنْ اِبْنَتِكَ وَ حَبیبِكَ وَ قُرَّه عَیْنِكَ وَ زائِرك

سلام من و دخترت به تو اى رسول خدا!

سلام دخترت به تو! سلام محبوبت! سلام نور چشمت و سلام زائرت.

سلام آنكه در بقعه تو در خاك آرمیده است و خداوند پیوستن شتابناك او را به تو رقم زده است.

اى رسول خدا، كاسه صبرم در فراق محبوبه ات لبریز شد و طاقتم در جدایى از برترین زن عالم به اتمام رسید.

جز گریه چه می توانم بكنم اى پیامبر خدا؟ گریه بر مصیبت، سنت توست، من در مصیبت تو هم جز گریه چه توانستم بكنم؟

تو سر به سینه من جان دادى، من با دست خودم چشمهاى تو را بستم، تو را غسل دادم و كفن و دفن كردم. سر تو را من بر لحد نهادم. در برابر تقدیر، جز تسلیم و رضا چاره چیست؟

«اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون

اى پیامبر خدا! اكنون امانت به صاحبش رسید و زهرا از شر غم و ستم خلاصى یافت. و براى من از این پس چه زشت است چهره زمین و آسمان بدون حضور زهرا.

اما اندوهم اى رسول خدا جاودانه است و چشمانم بی خواب و شبهایم بی تاب.

غم پیوسته، همخانه دل من است تا خدا خانه اى را كه تو در آنى نصیبم كند.

اى رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصه ام دائم و پیوسته.

چه زود خدا میان ما جدایى انداخت. من از این فراق فقط به خدا می توانم شكایت كنم.

دخترت به تو خواهد گفت كه چگونه امتت علیه من همدست شدند و چگونه حق او را غصب كردند. از او سؤال كن، ماجرا را از او بپرس.

چه دردها كه او در سینه داشت اما مجالى براى بروز نمی یافت ولى به تو خواهد گفت، بار دلش را پیش تو بر زمین خواهد گذاشت ولى نه، زهرا محجوب تر از آن است كه دردهاى دلش را، حتى با تو بگوید، اما از او بخواه، سؤال كن، اصرار كن تا بگوید و خدا داورى خواهد كرد كه او بهترین حاكمان است.

درود بر تو و دخترت اى رسول خدا! و... و بدرود.

این وداع از سرِ ملالت و خشم و كسالت نیست.

نه رفتنم از سر دلتنگى است و نه ماندنم از سر بدگمانى به آنچه خدا وعده صابران فرموده است.

واى، واى از این مصیبت. چه می توانم بكنم جز صبر. بهتر از صبر چیست در این وانفساى مصیبت.

فاطمه جان! اگر ترس از استیلاى دشمن بر ما نبود، قبر تو را اقامتگاه جاودان خودم می كردم و شیوه اعتكاف برمی گزیدم و همچون مادران جوان مرده بر این مصیبت زار می زدم.

یا رسول الله! ببین كه دخترت در پیش چشم تو مخفیانه به خاك سپرده شد، حقش پایمال و ارثش تاراج گردید، در حالیكه چیزى از رفتن تو نگذشته بود و یاد تو كهنه نشده بود.

اینك شكایت را فقط به خدا می توان برد اى رسول خدا و با تو و یاد تو می توان التیام یافت.

سلام و رحمت و بركت خدا بر تو و فاطمه تو اى پیامبر خاتم! اى رسول خدا!

و اما تو فاطمه جان! تو بگو كه من چه كنم!؟ اگر بروم به بچه ها چه بگویم؟

به دلم چه بگویم؟ به تنهایی ام، به بی كسی ام، به غربتم چه بگویم.

اگر بمانم، به دشمن چه بگویم؟ كه قبر فاطمه اینجاست؟! نه می روم ولى:

نَفْسى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ

یا لَیْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات

پرنده جانم زندانى این آشیان تن شده است، اى كاش جان نیز همراه این ناله هاى جگرسوز در می آمد.

بعد از تو زندگى بی معنى است، حیات بی روح است و دنیا خالى است و من فقط گریه ام از این است كه مبادا عمرم طولانى شود. زندگی ام ادامه بیابد.

فشار زندگى پس از تو بر من سنگین است و كسى كه چنین بارى بردوش دل دارد، روى خوشى نمی بیند. من چگونه ترا كه پدر مهربانی هایم بودى فراموش كنم، انگار من شده ام مأمور زنده كردن آنهمه غصه هایم.

میان هر دو یار، روزى فرقتى هست، اما هیچ چیز به قدر جدایى تحملش مشكل نیست. هر چیز جز فراق، تحملش آسان است. اینكه من بلافاصله بعد از محمد، فاطمه را از دست داده ام، خود دلیل بر این است كه دوستى دوام ندارد.

فاطمه جان! چطور بگویم؟ فراق تو سخت است، سخت ترین است، تاب آوردنى نیست. تحمل كردنى نیست. كارم شده است گریه حسرت آمیز و شیون حزن انگیز، گریه براى دوستى كه خود به بهترین راه پا گذاشت و مرا تنها گذاشت.

اى اشك همیشه ببار! اى چشم هماره همراهى كن كه غم از دست دادن دوست، غم یكى دو روز نیست، غم جاودانه است.

دوستى كه هیچكس جاى او را در قلبم پر نمی كند، یارى كه هیچ دیّارى به قدر او عشقم را معطوف خود نمی كند، یارى كه از پیش چشم و كنار جسم رفته است اما از درون قلبم هرگز.

فاطمه جان! عزیز دلم! چه سود كه در كنار قبر تو نازنین بایستم، به تو سلام كنم و با تو سخن بگویم وقتى پاسخى از تو نمی شنوم.

چه شده است ترا فاطمه جان كه پاسخ نمی دهى؟ آیا سنت دوستى را فراموش كرده اى؟

فاطمه جان! كاش على را غریب و خسته و تنها، رها نمی كردى.