۳۶- لعن يزيد در قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مُهَنّا بن يحيى، روزى از احمد بن حنبل
سئوال كرد: نظر شما درباره يزيد ابن معاويه چيست؟ او جواب داد: يزيد همان كسى است كه جنايات بزرگى مرتكب شده، و مدينه پيامبر را غارت كرده است.
پسرش صالح، مى گويد، روزى به او گفتم: اى پدر! مردم به ما مى گويند، شما از دوستان يزيد مى باشيد. وى در جواب گفت: پسر جان! آيا كسى كه ايمان به خدا و روز جزاء دارد دوستِ يزيد مى شود؟ گفتم: پس، چرا لعنش نمى كنى؟ احمد حنبل گفت: چگونه يزيد را لعنت نكنم، با آنكه خداوند او را لعن كرده. گفتم: در كجاى قرآن خداوند، يزيد را مورد لعنت قرار داده است؟ گفت: در آنجا كه مى فرمايد:(
فَهَلْ عَسَيْتُمْ اِنْ تَوَلَّيتُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَْرْضِ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ، اُؤ لئِكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ فَاَصَّمَهُمْ وَ اَعْمى اَبْصارَهُمْ.
)
:
(شما اگر از فرمان خداوند و اطاعت قرآن روى بگردانيد، يا در زمين فساد و قطع رحم كنيد، باز هم اميدِ نجات داريد؟ آنها كسانى هستند كه خدا آنها را لعنت كرده و گوش و چشمشان را كر و كور گردانيد.)
پسرم! يزيد چون حكومت يافت، سال اول قطع رحم كرد حسينعليهالسلام
را كشت، سال دوم، فساد كرده و مدينه را به قتل و غارت كشيد و سال سوم، به كعبه جسارت كرده و به درك واصل شد.
آيا فسادى بزرگتر از قتل حسينعليهالسلام
و سه روز قتل عام و غارت مدينه مى باشد؟ اين در حالى بود كه تعداد كشتگان معروفين قريش، از مهاجر و انصار، بر هفتصد نفر، بالغ مى شد و تعداد كشتگان غيرمعروف، از بنده و آزاد، زن و مرد، به ده هزار نفر مى رسيد. مردم در درياى خون شناور بودند، بطوريكه خون به قبر رسول خدا رسيده، روضه و مسجد پر از خون شده بود. بعد از آن به دستور يزيد، در شهر مكّه منجنيقها نصب كرده كعبه را آتش زده و ويران كردند. در حالى كه رسول خدا فرموده بود: كشنده حسين، در تابوتى از آتش بوده و نصف عذاب اهل دنيا را مى چشد، بطوريكه دست و پايش را به زنجيرهاى آهنين بسته، او را با سر ميان آتش مى افكنند.
۳۷- طاووس يمانى و استدلال قرآنى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هشام بن عبدالملك، خليفه اموى، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى را كه زمان رسول خدا را درك كرده و به افتخار مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر كنند، تا از او راجع به آن عصر سؤالاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده و همه از دنيا رفته اند. هشام گفت: پس يكى از تابعين
را حاضر كنيد تا از سخنانش استفاده كنيم. طاووس يمانى را حاضر كردند.
طاووس موقع ورود، كفش خود را در مقابل هشام، روى فرش از پاى خود در آورد. وقتى هم كه سلام برخلاف معمول كه هر كس به خليفه سلام مى كرد مى گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين طاووس به السلام عليك قناعت كرد و جمله يا اميرالمؤمنين را به زبان نياورد. به علاوه فوراً در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد، و حال آنكه معمولاً در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت: هشام! حالت چطور است؟
رفتار و كردار طاووس، هشام را سخت خشمگين ساخته و ناراحت كرد. براى همين خطاب به طاووس گفت: اين چه كارى است كه در حضور من انجام دادى؟
طاووس پرسيد:
- چه كارى انجام دادم؟ -
هشام با لحنى تند جواب داد:
-چه كرده اى؟! چرا كفشهايت را در حضور من در آوردى؟ چرا مرا به عنوان اميرالمؤمنين خطاب نكردى؟ چرا بدون كسب اجازه در حضور من نشستى؟ چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى؟
طاووس در جواب پرسشهاى او چنين پاسخ داد: امّا اينكه كفشها را در حضور تو در آوردم براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزيز و متعال در مى آورم و او از اين جهت بر من خشمگين نمى شود.
امّا اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم، چون واقعاً تو امير همه مؤمنان نيستى، بسيارى از اهل ايمان از امارت و خلافت تو ناراضى اند. امّا اينكه تو را به نام خودت خواندم، زيرا خداوند پيغمبران و دوستان نزديك خويش را به نام مى خواند و در قرآن از آنها به يا داود و يا يا يحيى و يا عيسى ياد مى كند و اين كار، توهينى به مقام انبياء الهى تلقى نمى شود. بر عكس، خداوند ابولهب را با كنيه -نه به نام - ياد كرده است.
و امّا اينكه گفتى، چرا در حضور تو قبل از اجازه نشستم، براى اينكه از اميرالمؤمنين على بن ابى طالبعليهالسلام
شنيدم كه فرمود: اگر مى خواهى مردى از اهل آتش را ببينى، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند.
سخن طاووس كه به اينجا رسيد هشام گفت: اى طاووس؛ مرا موعظه كن. طاووس گفت: از اميرالمؤمنين على بن ابيطالبعليهالسلام
شنيدم كه در جهنّم مارها و عقربهائى است بس بزرگ؛ آن مار و عقربها ماءمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند. طاووس اين را گفت و از جا حركت كرد و به سرعت بيرون رفت.
۳۸- حضرت مريم و غذاى آسمانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت مريم، قبل از اينكه فرزند خويش را بدنيا آورد؛ هميشه در محرابِ عبادت، از عالم غيب غذاى آماده داشت:(
كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرَّيا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيمُ اَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِاللّهِ اِنَّ اللّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ.
)
:
(هر زمان زكريّا وارد محراب او مى شد، غذاى مخصوصى در آنجا مى ديد. از او پرسيد: اى مريم! اين را از كجا آورده اى؟! گفت: اين از سوى خداست. خداوند به هر كس بخواهد؛ بى حساب روزى مى دهد.
امّا زمانى كه فرزندش را بدنيا آورد از سوى پروردگار خطاب رسيد: اى مريم تنه درخت را به طرف خود تكان ده، رطب تازه اى بر تو بريزد و ميل كنى. وَ هُزّى اِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنيّاً.
مريم عرض كرد!: خدايا! چه شده است كه وقتى درد زايمان نچشيده بودم روزىِ مرا بى رنج و زحمت و بدون درخواست عنايت مى كردى و اكنون كه ضعف بر من غلبه كرده و پرستارى اين كودك هم موجب گرفتارى شده، مرا به تكاندن نخل خرما فرمان مى دهى؟
از درگاه پروردگار خطاب رسيد: اى مريم! قبل از اين پيشآمد تمام قلبت و خاطرت براى ما بود و دل تو براى ما مى تپيد و ما نيز كار ترا، بدون زحمتِ درخواست انجام مى داديم، اكنون كه گوشه دلت به اين كودك است و گاهى با ياد او از ما و ذكر ما غافل مى شود و ما را فراموش مى كنى براى همين زحمت تو افزون گشته است.
۳۹- فرزند دختر در قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
واثله بن اشفع روايت مى كند كه حضرت رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
رمود: خجستگى و ميمنت زن در اين است كه اوّل دختر بزايد بعد از آن پسر، مگر نمى بينيد كه حق تعالى در باب نعمت و منّت ابتداء دختر را ذكر فرموده بعد پسر را، آنجا كه مى فرمايد:(
يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ اِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورْ.
)
: خداوند متعال، به هر كس بخواهد، دختر مى بخشد و هر كه را كه بخواهد فرزند پسر عطا مى كند.
۴۰- يك آيه مناسب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سلطان محمود غزنوى، مقبره اى براى خود آماده ساخته و به يكى از نديمان خود دستور داد كه آيه مناسبى از قرآن كريم پيدا كن كه بر روى سنگ آن گور حكّ كنم. نديم عارف و خوش ذوق گفت: بنويسيد:(
هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدونَ.
)
اين همان دوزخى است كه به شما وعده داده مى شد.
۴۱- غرور و خودبينى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سليمان
اعمش، شخص عالم و ظريفى بود روزى در كنار رودخانه اى نشسته بود كه شخصى متكبر و با ظاهرى آراسته، از آنجا عبور مى كرد. وقتى چشمش به اعمش افتاد و او را با لباسهاى كهنه و مندرس مشاهده كرد؛ به نظرش حقير آمده و گفت: اى مرد! برخيز و مرا از اين آب بگذران و بلافاصله از دست او گرفته و كشيد و بر دوش او سوار شد. او ناچار پذيرفته و وارد آب شد. در بين راه، مرد سواره اين آيه را قرائت كرد:(
سُبْحانَ الَّذى سَخَّرَلَنا هذا وَ ما كُنّاّ لَهُ مُقْرنينْ
)
: (پاك و منزه است خدائى كه اين را مسخّر ما ساخت، وگرنه ما توانائى تسخير آنرا نداشتيم.)
اعمش كه از طرز رفتار او و حركات جسارت آميزش به تنگ آمده بود؛ بويژه آنكه آيه اى هم قرائت مى كرد؛ او را در وسط رودخانه، به داخل آب انداخته و به او اين آيه را تلاوت كرد:(
وَ قُلْ رَبِّ اَنْزِلْنى مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ اَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلينْ
)
(بگو پروردگارا ما را در منزلگاهى پربركت فرود آر، و تو بهترين فرود آورندگانى.)
۴۲- مناظره كنيز هوشمند با خليفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هارون الرشيد، پنجمين خليفه عباسى، روزى شنيد كه يكى از كارمندانش كنيزى زيبا و با كمال در اختيار دارد؛ او را احضار كرده و درخواست خريد كنيزك را نمود. آن مرد از نهايت علاقه ايكه به كنيز داشت چيزى نگفت و غمگين و محزون به خانه برگشت.
كنيزِ باهوش، همينكه از ناراحتى مولاى خويش آگاه گشت، از او علت را جويا شد؛ مرد گفت: مى دانى من چقدر به تو علاقه مندم، براى اينكه علاوه بر كمالات ظاهرى و باطنى حافظ و قارى قرآن هستى؛ ولى امروز خليفه امر نموده ترا بدربار بفرستم. كنيز با لحنى مهرآميز به مولايش گفت: ناراحت نشو من بحول و قوه الهى با او سخن مى گويم و او ناچار مرا بتو باز مى گرداند.
كنيز به دربار رفت. موقعى كه چشم خليفه به جمال او افتاد، مجذوب او گشته و بى اختيار پرسيد: عجب جمال زيبائى دارى؟!
كنيز:(
يَزيدُ فى الْخَلْقِ م ا يَشاءُ اِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شىٍ قَدير
)
: (خداوند هر چه بخواهد، در زيبائيهاى آفرينش مى افزايد و او بر هر چيزى تواناست.)
خليفه از گفتار لطيف و رفتار ظريف او تعجب نموده و گفت: از آيات قرآن جواب مى دهى؟
كنيز:(
هذا مِنْ فَضْلِ رَبّى
)
: (اين توانائى، از فضل خداى من است.)
خليفه: شنيده ام صوت زيبا و قرائت شيوائى دارى، قدرى براى من قرآن بخوان. كنيز با لحن حجازى و با صوتى دلربا، شروع به تلاوت قرآن كرد:(
بسم الله الرحمن الرحيم اِنَّ هذا اَخى لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةٌ وَلِىَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ اَكْفِلْنيها وَ عَزَّنى فىِ الْخِطابْ
)
: (اين برادر من است او نود و نه ميش دارد و من يكى بيش ندارم، امّا او اصرار مى كند كه: اين يكى را هم به من واگذار و در سخن گفتن بر من غلبه كرده است.)
با خواندن اين آيه، به خليفه فهماند كه تو با اينهمه كنيزان ماهرو، در حرمسرا سير نمى شوى و چشم طمع، به كنيزى كه در خانه يكى از كارمندان توست دوخته اى.
آنچنان اين آيه اثر عميق در دل سخت هارون گذاشت كه بى اختيار اشكهايش فرو ريخت و به او گفت: اى كنيز! معلوم مى شود كه مولاى خود را بى اندازه دوست دارى؟
كنيز گفت:(
وَ اَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ
)
: (خداوند دلهاى آنها را به هم نزديك كرده و اُلْفت داد.)
هارون كه در مقابل جوابهاى منطقى و قرآنى كنيز، كاملاً خود را باخته بود از خواسته شيطانى خويش منصرف شده و با اين آيه به او پاسخ داد:(
وَ لا تَخافى وَ لا تَحْزَنى اِنّا رادُّوهُ اِلَيْكِ
)
: (نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم.)
سپس دستور داد خلعتى به كنيز بدهند و او را نزد مولايش برگردانند.
۴۳- پيرمرد و استيضاح بنى اميه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هشام، نهمين خليفه اموى كه در سالهاى (۱۰۵ - ۱۲۵) سايه حكومت ننگين خويش را، برفراز كشورهاى اسلامى گسترانيده بود. روزى بقصد شكار و تفريح، با همراهان خود رو به صحرا نهاد. هشام در بيابان به دنبال شكار مى گشت كه ناگهان چشمش از دور به غبارى افتاد. او به خيال اينكه شكارى به چنگ آورده باشد، از همراهان جدا شده و با غلام مخصوص خويش به آن سو عازم شد. وقتى به نزديك رسيد، كاروانى را مشاهد كرد كه روغن زيتون و كالاهاى ديگرى را حمل مى كردند.
از ميان جمعيت كاروان، پيرمردى را تنها يافت؛ ظاهر آراسته و سيماى زيباى پيرمرد، هشام را بى اختيار بسويش كشاند. از او پرسيد: پيرمرد! اهل كجائى؟ و محل تولّد كجاست؟
پيرمرد گفت: من از شهر كوفه هستم و ترا با اين موضوع چكار؟ زيرا من اگر از عزيزترين قبيله عرب باشم بتو سودى ندارد و اگر از ذليلترين قبيله باشم ترا ضرر ندارد و از موضوعى كه بتو نفع و ضررى ندارد پرسش تو بيهوده است.
هشام گفت: از سخنان تو معلوم مى شود كه حيا، مانعت مى گردد كه مرا از حقيقت حال خويش آگاه كنى. پيرمرد كه قيافه زشت و هيكل ناموزن هشام را برانداز مى كرد با لحنى خندان گفت:(
يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ؛
)
: (بدكاران از چهره هايشان شناخته مى شود.) من از زشتى صورت و ناموزنى اندام تو، پستى نسب ترا دانستم و اگر ناچارم كه خود را معرفى كنم، بدانكه من از فلان قبيله ام و خويشاوندان خود را نام برد. هشام گفت: پناه مى برم بخدا از اين نسبت ناپسنديده اى كه تو دارى و به آنكس كه از قبيله تو نباشد شكرها واجب است.
پيرمرد عاقل و شجاع پرسيد: با اين صورت زيبا و چشم شهلا كه تو دارى، جا دارد كه عيب مردم كنى، تو خود را معرفى كن كه از كدام قبيله اى؟
هشام گفت: من از اعيان و اشراف بنى اميّه ام. پيرمرد دانا، چون اين جواب را شنيد، در حالى كه با صداى بلندى مى خنديد گفت: شرمت باد! از اين دودمان و نسب كه تو دارى، مگر نشنيده اى كه بنى اميه در جاهليت ربا مى خوردند، و چون مسلمان شدند، دست به حقوق خاندان نبوت دراز كردند و در راءس شما ابتدا، مردى بود شرابخوار، و حالا مرد ستمگرى است. در چهل معركه جنگى، قبيله تو پشت به دشمن كرده و از مقابل لشگر باطل گريخته و آبروى خويش را برده اند. خاك بر سر آن جميعتى باد كه روششان اين باشد! و مردانگى و شجاعتشان اين چنين، با همه اينها رسول خدا صلىاللهعليهوآله
گواهى داد كه شما از اهل دوزخ هستيد.
مردان شما از عار نسب، آفتابى نمى شوند و زنان شما از پستى طينت و غلبه شهوت سربلند نتوانند كرد. عُتبه - كه در روز بدر، پرچم كفّار بدست او بود و با مسلمانان مى جنگيد- منتسب به شما است. و هند با آن همه خلافكاريها، از شما خانواده است. ابوسفيان - كه در ايام جاهليت مشروب فروشى مى كرد و چون ترقى كرد چندين مرتبه لشكر به جنگ پيامبر فرستاد. او بعد از اينكه مسلمان شد، هرگز به اعتقاد، توفيق نيافت - از شماست.
معاويه - كه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
درباره او فرمود:(
لا اَشْبَعَ اللّهُ بَطْنَكَ
)
: (خداوند هرگز شكم ترا سير نگرداند.)- از شماست. همو بود كه با وصى پيامبر، در افتاده و زياد ابن ابيه را برادر خويش خواند و چون دولت وى پايان يافت پسرش يزيد را بجاى خود، بر مردم حكومت داد، تا سنتهاى پيغمبر صلىاللهعليهوآله
را زير پا نهاد و بجاى هر سنّتى، بدعتى گذاشت. از شما خاندان است وليد، كه در كوفه شراب خورد و با حال مستى، با مردم نماز صبح را چهار ركعت خواند. او همان كسى است كه خداى متعال ويرا در قرآن فاسق خوانده، آنجائيكه فرموده:
(
اَفَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لايَسْتَوُونْ؛
)
: (آيا كسى كه با ايمان باشد همچون كسى است كه فاسق است؟! نه، هرگز اين دو برابر نيستند.)
از خانواده شماست عبدالملك بن مروان كه عادلترين استاندار او، حجاج بن يوسف ملعون بود كه خانه كعبه را خراب كرد.
وقتى پير روشن ضمير، از سخنان خود فارغ گشت هشام حيرت زده نگاه مى كرد و به سخنان قهرآميز و تكان دهنده او فكر مى كرد كه چه جوابى بدهد. با حال آشفته و غمگين بسوى سپاه خود برگشت.
۴۴- اى كاش اين آيه را فراموش نمى كرد!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كاظم بن محمد، مؤ لف كتاب جلبندى اسرار مى نويسد: در ارزنه الروم، با يكى از اهالى آنجا صحبت مى كرديم، تا سخن به شخصيت عايشه، همسر پيامبر صلىاللهعليهوآله
رسيد. او گفت: اين عجمها چقدر نادان و كم فهم هستند. فاطمه، دختر پيامبر صلىاللهعليهوآله
را به عايشه ترجيح مى دهند و او را از عايشه بالاتر و با فضيلتر مى دانند و حال آنكه عايشه سى هزار حديث، از پيامبر نقل كرده و در حفظ داشت؛ بخلاف فاطمه، كه صد حديث از وى نقل نشده است.
گفتم: اى كاش عايشه عوض حفظ سى هزار حديث، اين آيه قرآن را فراموش نمى كرد كه خداوند مى فرمايد:(
وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لاتَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الاُْولى
)
: (اى همسران پيامبر! در خانه هاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليتِ نخستين در ميان مردم ظاهر نشويد.)
۴۵- تأثیر آيات قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فُضَيل بن عياض
مردى است كه در ابتدا دزد و شخص فاسقى بود او در كار خويش، چنان اقتدارى داشت كه فاصله ابيورد و سرخس را ناامن كرده بود. امّا با همه آلودگى ها چون ذاتاً شايستگى داشت، در اثر تحولات درونى، تمام گناهان را كنار گذاشت، توبه واقعى كرده و يكى از بزرگان عرفاء شد و تعدادى انسان صالح تربيت كرد.
در مورد علت توبه او نوشته اند كه وى، در همان ايام جهالت، عاشق دخترى شد و نيمه شب به قصد ربودن او هنگامى كه از ديوار خانه دختر، بالا رفت، و بالاى ديوار قرار گرفت، اتفاقاًصداى قرآن بگوشش رسيد كه در همسايگى آنخانه قرائت مى شد، چنانكه صداى قرآن بگوش فُضَيْل مى رسيد. او وقتى دقت كرد، شنيد كه اين آيه را مى خواند:(
اَلَمْ يَاْنِ لِلَّذينَ امَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ
)
: (آيا وقت آن نرسيده كه مدعيّان ايمان، قلبشان براى خدا نرم و خاشع شود؟) يعنى تا كى قساوت قلب؟ تا كى تجرّى و عصيان؟ تا كى پشت بخدا كردن؟ آيا وقت جدا شدن از گناهان نيست؟ اين مرد كه اين جمله را در بالاى ديوار شنيد، گوئى به خود او وحى شد، گوئى همانجا گفت: خدايا چرا؟! وقتش رسيده است، الان هم وقت آن است.
از ديوار پائين آمد و بعد از آن، دزدى، شراب، قمار و از تمام آلودگى ها توبه كرده و صفات زشت را كنار گذاشت. از همه بسوى خدا هجرت كرد، از همه دورى گزيد تا حدى كه براى او مقدور بود، اموال مردم را به صاحبانشان پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و مُلقَّب به شيخ الحَرَم گرديد.
۴۶- رعايت اصول قرآنى حتى در حال جنگ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در صبح عاشورا، شمر، اصرار داشت كه از پشت خيمه ها بيايد بلكه دست به يك جنايتى بزند، ولى نمى دانست كه امام حسينعليهالسلام
بلا دستور داده اند كه خيمه ها را از نزديك يكديگر، به شكل منحنى قرار داده و پشت آنها را خندق بكنند و در آن آتش برپا كنند، تا دشمن نتواند حمله كند. وقتى شمر آمد و با اين وضع مواجه شد، ناراحت شده و شروع به فحاشى كرد. يكى از اصحاب عرض كرد: يا اباعبدالله! اجازه دهيد او را با يك تير، از پاى درآوريم. حضرت فرمودند، نه!
او چنين پنداشت كه حضرت شمر را نمى شناسد و به خبث باطنى او متوجه نيست. عرض كرد: من او را مى شناسم كه چه آدم شقى و پستى است. فرمود: من هم مى شناسم، عرض كرد: پس چرا اجازه نمى دهيد؟! فرمود: من نمى خواهم جنگ را شروع كرده باشم، تا آنها دست به جنگ و خونريزى نزنند من دست به جنگ و مبارزه نمى زنم و اين اصل قرآنى را محترم مى شمارم كه خداوند مى فرمايد:(
اَلشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَالْحُرُماتُ قِصاصُ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ
)
: (ماه حرام در برابر ماه حرام، [اگر دشمنان، احترام آن را شكستند، و در آن با شما جنگيدند، شما نيز حق داريد مقابله به مثل بكنيد] و تمام حرامها قابل قصاص است و بطور كلّى هر كس به شما تجاوز كرد، همانند آن بر او تعدّى كنيد، و از خدا بپرهيزيد و زياده روى نكنيد و بدانيد خداوند با پرهيزگاران است.)
۴۷- پير زنِ حافظ قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن مبارك
مى گويد: به خانه خدا مى رفتم، در بين راه زنى ديدم كه در سنّ پيرى بود و چادرى از پشم داشت، به وى سلام دادم. گفت:(
سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحيمٍ
)
: (بر آنها سلام و درود الهى است، اين سخنى است از سوى پروردگارى مهربان.)
گفتم: مادر جان! در اين بيابان چه مى كنى؟ جواب داد:
(
وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَلا هادِىَ لَهُ
)
: (هر كس را خداوند گمراه سازد هدايت كننده اى ندارد.)
دانستم كه او از قافله عقب مانده و راه را گم كرده است.
گفتم: از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ گفت:(
سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَر امِ اِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصى
)
: (پاك و منزه است خدائى كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام، به مسجد الاقصى برد.) فهميدم كه از مكه برگشته و به بيت المقدس مى رود.
گفتم: چند روز است كه در بيابان سرگردان هستى؟ گفت:(
ثَلاثَ لَيالٍ سَوّيًا
)
فهميدم كه سه شبانه روز در آن بيابان گم شده و حيران و سرگردان است.
پرسيدم: آيا چيزى براى خوردن دارى؟ گفت:(
هُوَ يُطْعِمُنى وَ يَسْقينِ
)
للّه
آب و غذا از جانب خداست.
گفتم در اين صحراى بى آب و علف چگونه وضو، مى گيرى؟ اين آيه را قرائت كرد:(
فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيمَّمُوا صَعيداً طَيِّباً
)
: (اگر براى وضو و غسل آب نيابيد، با خاك پاكى تيمم كنيد.) دانستم كه تيمم مى كند.
گفتم: پيش من طعام و غذا هست اگر ميل دارى بدهم؟ گفت:(
ثُمَّ اَتِمُّوا الصِّيامَ اِلَى اللَّيْلِ
)
: (روزه را در اول شب به پايان رسانيد.) دانستم كه روزه است.
پرسيدم: الا ن كه ماه رمضان نيست، چطور روزه گرفته اى؟ اين آيه را خواند:(
وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَاِنَّ اللّهَ شاكِرٌ عَليم
)
: (كسى كه فرمان خدا را در انجام كارهاى نيك، اطاعت كند؛ خداوند در برابر عمل او شكرگزار، و از افعال وى آگاه است.)
گفتم: در سفر افطار كردن مباح است. گفت:(
وَ اَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ
)
: (و روزه داشتن براى شما بهتر است اگر بدانيد.)
گفتم: چرا مانند من سخن نمى گوئى؟ گفت:(
ما يَلْفِظُ من قَوْلٍ اِلاّ لَدَيْهِ رقيبٌ عَتيد
)
: (انسان هيچ سخنى را بر زبان نمى آورد مگر اينكه همان دم، دو فرشته مراقب و آماده هستند.)
گفتم: اهل كجائى؟ گفت:(
وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ اِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالفُؤ ادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مُسْئُولاً
)
: (از آنچه به آن آگاهى ندارى، پيروى مكن؛ چرا كه گوش و چشم و دل، همه مسئوولند.
گفتم: خطا كردم مرا حلال كن. گفت:(
لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُاللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ
)
: (امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست، خداوند شما را مى بخشد؛ و او مهربانترين مهربانان است).
گفتم: مى خواهى ترا بر شتر سوار كنم تا بقافله برسى؟ گفت:(
وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمُهُ اللّهُ
)
: (آنچه از كارهاى نيك انجام دهيد خدا آن را مى داند).
من پياده شدم و شترم را خوابانيدم، تا او سوار شود؛ امّا وقتى كه خواست سوار شود، گفت:(
قُلْ لِلْمؤمنينَ يَغُضُّوا مِنْ اَبْصارِهِمْ
)
: (به مؤمنان بگو: چشمهاى خود را، از نگاه به نامحرمان ببنديد.) من چشم خود را بستم.
ولى هنگام سوار شدن، شتر رم كرد و چادرش پاره شد.
در اين هنگام، اين آيه را تلاوت كرد:(
وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ
)
: (هر مصيبتى كه به شما مى رسد، بخاطر اعمالى است كه انجام داده ايد، و بسيارى را نيز عفو مى كند.)
گفتم: اجازه بده پاى شتر را به بندم. گفت:(
فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ
)
: (ما آن را به سليمان فهمانديم.) پاى شتر را بستم و گفتم: براى سوار شدن آماده است او هم سوار شد و اين آيه را خواند:(
سُبْحانَ الَّذى سَخَّرَلَنا هذا وَ ما كُنّا لَهُ مُقْرِنينَ
)
: (پاك و منزه است خدائى كه اين را مسخّر ما ساخت وگرنه ما توانائى تسخير آن را نداشتيم.)
آنگاه مهار ناقه را گرفتم. حركت كردم و چون مى خواستم او را هر چه سريعتر بقافله برسانم، شتر را به سرعت مى راندم و با صداى بلند بر شتر صيحه مى زدم؛ ديدم اين آيه را قرائت كرد:(
وَاقْصِدْ فى مَشْيِكَ وَاغْضُضْ مِنْ صُوْتِكَ
)
: (در راه رفتن ميانه روى كن و صدايت را پائين بياور.) شتر را آرام رانده و نرم و آهسته حركت كردم.
همچنانكه مهار شتر را مى كشيدم، زير لب زمزمه مى كردم و شعر مى خواندم، گفت: للّه للّه فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرآن.
: (آنچه براى شما ممكن است قرآن بخوانيد.)
گفتم: از سخنان آموزنده تو استفاده كردم و بهره مند شدم. گفت:(
وَ ما يَذَّكَرُ اِلاّ اوُلُو الاَْلْبابِ
)
: (اين حقايق را جز خردمندان عالم درك نمى كنند.) گفتم:(
مَنْ يُوْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اءُوْتى خَيْراً كَثيراً
)
: (خداوند هر كس را به حكمت و دانش برساند درباره او مرحمت بسيار فرموده است.) گفت:(
هذا مِنْ فَضْلِ رَبّى
)
: (اين توانائى از فضل پروردگارم مى باشد.)
پس از آنكه مقدارى راه رفتيم پرسيدم: آيا شوهر دارى؟ گفت:(
يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَسْئَلُوا عَنْ اَشْياءَ اِنْ تُبْدَلَكُمْ تَسُؤْكُمْ
)
: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از چيزهائى نپرسيد كه اگر براى شما آشكار گردد شما را ناراحت مى كند.)
ديگر با او حرفى نزدم تا اينكه به قافله رسيديم، پرسيدم: آيا در اين قافله آشنائى دارى؟ گفت:(
اَلْمالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيوةِ الدُّنْيا
)
: (مال و فرزند زينت زندگى دنياست.) فهميدم كه در ميان قافله، فرزندانى دارد.
پرسيدم: اينها براى حج آمده اند يا در كاروان كارى دارند؟ گفت:(
وَ عَلاماتٍ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ
)
: (خداوند علاماتى قرار داد، كه بوسيله ستارگان هدايت مى شوند.) دانستم كه فرزندان او، در ميان قافله كار مى كنند و كار آنان، راهنمائى حاجيان است.
بعد گفتم اين قبّه ها و خيمه هاى قافله است، نام فرزندانت چيست؟ بگو تا آنها را صدا كنم، گفت:(
وَ اَّتخَذَ اللّهُ اِبْراهيمَ خليلاً
)
: (ابراهيم را خداوند به مقام دوستى خود برگزيد.(
وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوْسى تَكْلى ماً
)
: (خداوند بطور آشكار با موسى سخن گفت.)(
يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ
)
: (اى يحيى كتاب آسمانى را، بقوت نبوّت فراگير.) دانستم كه نام فرزندان وى، ابراهيم و موسى و يحيى است و آنها را صدا زدم. ديدم سه جوان خوش اندام و ماهرو آمدند و هنگاميكه نشستند به آنان گفت:(
فَابْعَثُوا اَحَدَكُمْ بِوَرَقِكُمْ هذِهِ اِلَى الْمَدينَةِ فَلْيَنْظُرْ اَيُّهَا اَزْكَى طَع اماً فَلْيَاءتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ
)
: (اكنون يك نفر از خودتان را با اين سكّه اى كه داريد، به شهر بفرستيد، تا بنگرد كداميك از آنها، غذاى پاكيزه ترى دارند و مقدارى از آن براى روزى شما بياورد.) در اينحال يكى از آنها رفت و خوراكى تهيه كرده و آورد. چون در مقابل من گذاشتند، اين آيه را قرائت كرد:(
كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنيئاً بِما اَسْلَفْتُمْ فى الاَْيّامِ الخاليةِ
)
: (بخوريد و بياشاميد، گوارا باد، در برابر اعمالى كه در روزهاى گذشته انجام داديد.)
گفتم: اينك خوراك شما بر من گوارا نيست، تا آنكه مرا از حال مادر خود خبر دهيد، گفتند: اين خانم مادر ماست و چهل سال است كه نيازمنديهاى خود را با آيات قرآن ادا مى كند، تا از سخنان بيجا محفوظ ماند. گفتم:(
ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤ تيهِ مَنْ يَشاءُ وَاللّهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظيمِ. للّه
)
:
اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد و شايسته بداند مى بخشد و خداوند صاحب فضل عظيم است.
۴۸- خطر تجمّل گرائى رهبران مذهبى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
واى بحال روزى كه زندگى رهبران دينى همسطح با ثروتمندان باشد! و بيچارگان و محرومان فراموش شوند.
مرحوم آقا وحيد بهبهانى (متولد ۱۱۱۶ - متوفى ۱۲۰۵ ه) يكى از علماى بزرگ اماميه و استاد دانشمندانى همچون ميرزاى قمى، كاشف الغطا و سيد بحرالعلوم، مى باشد وى دو فرزند، بنامهاى محمد على و محمد اسماعيل، داشت
روزى عروسش (همسر آقا محمد اسماعيل) را ديد كه لباسهاى گرانبها و عالى پوشيده است، به پسرش اعتراض كرد كه چرا براى همسرت، لباس فاخر خريده اى؟ پسرش با يك آيه قرآن، جواب روشنى داد و گفت:(
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينَةَ اللّهِ الَّتى اَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّيباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِىَ لِلَّذينَ آمَنُوا فىِ الْحَيوةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْق يامَةِ
)
: (بگو: چه كسى زينتهاى الهى را، كه براى بندگان خود آفريده و روزيهاى پاكيزه را، حرام كرده است؟! بگو: اينها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند [اگر چه ديگران نيز با آنها مشاركت دارند ولى] در قيامت، خالص براى مؤمنان خواهد بود.) مگر اينها حرام است؟
لباس فاخر و زيبا را چه كسى حرام كرده است؟ آقا وحيد فرمود: فرزند عزيزم! من نمى گويم كه اينها حرام است البته كه حلال است؛ امّا من روى حساب ديگرى مى گويم، من مرجع تقليد و پيشواى اين مردم هستم؛ در بين اين مردم طبقات زيادى وجود دارد كه نمى توانند، اين نوع لباس ها را تهيه كرده و بپوشند و ما كه نمى توانيم اين لباسى كه خودمان مى پوشيم، براى مردم تهيه كنيم؛ ولى يك كار ديگرى از ما ساخته است و آن همدردى كردن با آنها است. بعنوان مثال: اگر زنِ يك مرد فقيرى - كه توانائى ندارد- از او لباس فاخر بخواهد؛ او يك مايه تسكين خاطر دارد به همسرش مى گويد: درست است كه ما ثروتمند نيستيم، امّا مثل آقا وحيد، و خانواده او زندگى مى كنيم؟
واى به حال آن روزى كه، ما هم زندگيمان را هم سطح طبقه مرفه و ثروتمند قرار دهيم كه اين يگانه تسلّى خاطر و كمك روحى فقرا هم از دست برود. من به اين منظور مى گويم كه زهد ما، همدردى با فقرا باشد. بلى، روزى كه ديگران توانائى پوشيدن لباس فاخر داشتند، ما هم مى پوشيم.
۴۹- مصداق آيه قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شهيد مطهرى؛ مى نويسد: مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى، -اعلى الله مقامه - ارتباط قوى و بسيار شديدى با پيامبر اكرم و خاندان پاكش صلىاللهعليهوآله
داشت.
اين مرد، در عين اينكه فقيه (در حد اجتهاد) و حكيم و عارف و طبيب و اديب بود و در بعضى از قسمتها، مثلاً طبّ قديم و ادبيات، از طراز اول بود و قانون بوعلى را تدريس مى كرد، از خدمتگزاران آستان مقدس حضرت سيد الشهداءعليهالسلام
بود، منبر مى رفت و موعظه مى كرد و ذكر مصيبت مى فرمود، كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين مرد عالم مخلص متقى بنشيند و منقلب نشود، خودش هنگام وعظ و ارشاد كه از خدا و آخرت ياد مى كرد؛ در حال يك انقلاب روحى و معنوى بود و محبت خدا و پيامبر و خاندانش، او را بسوى خود مى كشيد، با ذكر خدا دگرگون مى شد، مصداق كلام خدا بود:(
اَلّذينَ اِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ اِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ ايماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ
)
: (مؤمنان تنها، كسانى هستند كه هرگاه نام خدا برده شود، دلهاشان ترسان و لرزان شود، و هنگامى كه آيات او، بر آنها خوانده مى شود، ايمانشان فزونتر مى گردد؛ و تنها بر پروردگارشان توكل دارند.)
نام رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
يا اميرالمؤمنينعليهالسلام
را كه مى برد، اشكش جارى مى شد. يك سال، حضرت آية الله بروجردى -اعلى الله مقامه - از ايشان براى منبر، در منزل خودشان در دهه عاشورا دعوت كردند، منبر خاصى داشت، غالباً از نهج البلاغه تجاوز نمى كرد. ايشان در همانجا منبر مى رفت و مجلسى را كه افراد آن اكثراً از اهل علم بودند، سخت منقلب مى كرد؛ بطوريكه كه از آغاز تا پايان منبر ايشان، جز ريزش اشك ها و حركت شانه ها چيزى مشهود نبود.
۵۰- دو نكته زيبا در كلام خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
۱ - در سوره طه خداوند متعال، نعمتهاى مادّى دنيا را به عنوان زَهْرَه ياد مى كند در آنجا مى فرمايد:(
وَ لا تَمُدَّنَ عَيْنَيْكَ اِلى ما مَتَّعْنا بِهِ اَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَالْحَيوةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ اَبْقى
)
: (اى رسول ما! چشمان خود را به نعمتهاى مادّى، كه به گروههائى از آنان داده ايم، ميفكن، اينها شكوفه هاى زندگى دنياست؛ تا آنان را آزمايش كنيم؛ و روزى پروردگارت، بهتر و پايدارت است.)
زَهْرَه در لغت، به معناى شكوفه است و تازگى شكوفه، از دو سه روزى بيش نباشد. انسان به آن چند روزى كه شكوفه نشاط و خرمى دارد، خوشحال مى شود و بقول معروف: گل همين چند روز و شش باشد.، بعد تدريجاً پژمرده شده و از بين مى رود. همچنين است، مال دنيا، چند روز انسان به زرق و برق آن دلخوش مى شود، ولى با عوامل متعددى، از دست مى رود، در نهايت يا كهنه مى شود و يا بديگرى منتقل مى گردد.
۲ - ابوطالب مكّى در كتاب قوة القلوب مى گويد: باريتعالى در آيه مباركه:(
يا اَيُّها الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيبّاتِ وَاعْمَلُوا صالِحاً اِنّى بِما تَعْمَلُونَ عَليمٌ
)
: (اى رسولان ما! از غذاهاى پاكيزه حلال ميل كنيد و عمل صالح انجام دهيد كه من به آنچه مى كنيد، آگاهم.)
خداوند متعال، اكل طيّب را بر عمل صالح مقدم داشته است؛ زيرا كه عمل صالح، نتيجه خوردن غذاهاى حلال و پاكيزه مى باشد، و خواجه عبدالله انصارى مى گويد: لقمه، تخم عمل است و عمل، ميوه آن تخم، هر چند تخم، پاكيزه تر باشد، ميوه آن بهتر و پاكيزه تر خواهد بود.
۵۱- مناظره متهم با امير بلخ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در شهر بلخ داروغه شبگرد، شخصى را به اتّهام مستى، پيش امير شهر آورد، تا حدّ شرعى بر او جارى شود.
امير شهر، خطاب به متهم گفت: چرا شرابيكه در شرع حرام است مى خورى، و عقل سالم خويش را مختل و سست مى كنى؟ متهم گفت: امير مگر در قرآن نخوانده است:(
سُبْح انَكَ هذا بُهْتانٌ عَظيمْ
)
: (خداوندا پاك و منزهى تو! اين بهتان بزرگ و تهمت محض است.) يعنى من شراب نخورده ام و به من تهمت زده اند.
امير گفت: من با تو حرف مى زنم تو قرآن مى خوانى؟ تفحص و تجسس مى كنم، تا معلوم شود كه بهتان نيست. متهم گفت: امير، صاحب انديشه و تفكر است و هيچوقت بدون تدبير عمل نمى كند و عاقل را بيهوش نمى نامد. و حتماً آيه:(
يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا
)
: (اى اهل ايمان، از بسيارى از پندارها در حق يكديگر، اجتناب كنيد، چرا كه برخى از گمانها، گناه است و هرگز در كار ديگران، تجسس نكنيد.)
را فراموش نمى كند. امير گفت: ترا براى قيل و قال و مباحثه نياورده اند، چرا زيادى سخن مى گوئى؟ متهم گفت: اگر سخن نگويم و از خود دفاع نكنم، تازيانه مى زنى؛ من با اين سخنان، از خودم دفاع مى كنم. امير گفت: اين حرف را كنار بگذار و سوره(
قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِرُونَ
)
را بخوان، تا معلوم شود كه مستى يا هوشيار؟! (زيرا علماى اعلام، ملاك شناختن آدم مست و هشيار را، اين سوره تعيين فرموده اند كه آدم مست نمى تواند اين سوره را مرتب بخواند.)
متهم جواب داد: امير مركب فصاحت را سوار گشته و در ميدان بلاغت مى تازد و از تمام سوره هاى قرآن فقط اين سوره را انتخاب كرده، اگر چنانكه در هشيارى من شك هست، امّا در هشيارى تو شك نيست، تو سوره فاتحه را بخوان، تا من هم سوره كافرون را بخوانم، اگر تو اين را نتوانى بخوانى، و من هم آن را نتوانم بخوانم، معذور باشم.
امير شروع كرد و گفت: اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمين متهم گفت: بسيار خوب، تمام شد! در اول سوره، دو خطا كردى، با اين همه هوشيارى! يكى آنكه اَعُوذُ بِاللّه را نگفتى، دوم آنكه بِسْمِ اللّه را فراموش كردى؟ امير رو به ماءمور، كرده و گفت: من خيال مى كردم كه تو مستى را آورده اى! نمى دانستم كه قارى ممتاز شهر را، اينجا آورده اى! اكنون او را آزاد كن. مرد گفت: از در خانه، امير بدون تشريفات و دست خالى نمى روند. امير او را خلعتى بخشيده و روانه ساخت.
۵۲- انقلاب روحى يك گنه كار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شعوانه زنى ثروتمند بود، كه تمام دارائى او از راه حرام و خوانندگى و ساز و آواز تهيه شده بود. هيچ مجلس عيش و طربى در بصره نبود كه وجود وى خالى باشد. روزى با كنيزان و خدمتگزاران خود، از كوچه هاى بصره مى گذشت كه صداى جمعيتى را، از درون خانه اى شنيد. يكى از كنيزان خود را به اندرون فرستاد، تا از علت شور و غوغا و اجتماع مردم، خبرى آورد. ولى او رفت و نيامد. كنيز ديگرى فرستاد؛ او هم نيامد.
از سومين خدمتگزارش، درخواست كرد كه هر چه سريعتر، خبرى آورد و از اوضاع آن مجلس گزارش دهد. او رفت و برگشت و اظهار داشت: اى خاتون! اينجا مجلس موعظه است و صداى گريه، در اثر بيانات واعظى است كه مردم را موعظه مى كند، و بدكاران را از عذاب خدا مى ترساند. شعوانه، آن زن گنهكار و عاصى كه هرگز به چنين مجالسى پا نگذاشته بود، به عنوان تماشا به آنجا رفت و در بخش زنان نشست.
او وقتى وارد شد كه جناب واعظ در اطراف اين آيه صحبت مى كرد:(
بَلْ كَذَّبُوا بالسّاعَةِ وَ اَعْتَدْنا لِمَنْ كَذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعيراً، اِذا رَاءَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفيراً، وَ اِذا اُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنينَ دَعَوْا هُنالِكَ ثُبُوراً
)
: (بلكه آنان قيامت را تكذيب كرده اند و ما براى كسى كه قيامت را تكذيب كند، آتشى شعله ور و سوزان فراهم كرده ايم! هنگامى كه اين آتش، آنان را از مكانى دور ببيند، صداى وحشتناك و خشم آلودش را- كه با نفس زدن شديد، همراه است - مى شنوند و هنگامى كه در جاى تنگ و محدودى از جهنّم افكنده شوند در حالى كه در غل و زنجيرند فرياد و واويلاى آنان بلند مى شود!)
اين كلام خداوند كه از زبان واعظ بيان مى شد آنچنان دلها را نرم و افكار را به وضع آتش و عذاب روز قيامت توجه داد كه از جمله افرادى كه منقلب شدند شعوانه بود.
او آنچنان تحت تأثیر آيه شريفه قرار گرفته بود كه از پس پرده صدا زد: جناب واعظ! من يكى از روسياهان درگاهم، اگر توبه كنم خداوند مرا مى آمرزد؟ واعظ گفت: آرى، اگر چه گناهت همانند گناه شعوانه باشد. او گفت: من همان شعوانه ام كه در گناه و معصيت شهره شهرم؛ ولى حالا ديگر ميخواهم، با خدايم آشتى كنم و ديگر پيرامون معصيت نروم. واعظ او را به كرم و لطف و عنايات بى پايان خداوند متعال، اميدوار كرد. و او هم توبه كرد و بندگان و كنيزكان را آزاد كرده، ملتزم درگاه الهى شده و مشغول عبادت و جبران گذشته ها شد.
و بقول شيخ بهائى:
باز آى هر آنچه هستى باز آى
|
|
گر كافر و گبر و بت پرستى بازآى
|
اين درگه ما درگه نوميدى نيست
|
|
صدبار اگر توبه شكستى بازآى
|
بلى، خداى مهربان، هرگز دوست ندارد كه بندگانش از رحمت واسعه ماءيوس شوند؛ همچنانكه فرموده:(
قُلْ يا عِبادِىَ الَّذينً اَسْرَفُوا عَلى اَنْفُسِهِمْ، لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِاللّهِ، اِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً اِنَّهُ هُوَ الْفُغُورُ الرَّحيمْ
)
: (بگو: اى بندگان من، كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نااميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى آمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است.)
۵۳- مناظره علاّمه حلّى؛
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زمانى كه، به سلطان محمد خدابنده، نوه هلاكوخان مغول، اطلاع دادند: علاوه بر چهار مذهب اهل تسنن، مذهب ديگرى بنام شيعه، در بين مذاهب اسلامى وجود دارد؛ و رهبر آنان علاّمه حلّى،
يكى از مجتهدين و نامداران اين فرقه در شهر حلّه عراق، زندگى مى كند؛ او تصميم گرفت كه علاّمه حلّى را به سلطانيه قزوين كه مركز حكومت وى بود دعوت كند. مجلس و محفلى تشكيل داده و علاّمه را با بزرگان اهل تسنن، مواجه ساخت. هنگام مباحثه، علاّمه بر همه علما غلبه يافت و در نتيجه شاه و تمامى درباريان به مذهب شيعه گرويدند و اسامى ائمه معصومينعليهمالسلام
را بر سكّه ضرب نموده و در خطبه ها قرائت كردند.
روزى علاّمه حلّى، در مجلس سلطان و در پايان مناظره با علماء، خطبه بليغى در بيان اثبات مذهب شيعه اماميه، ايراد نمود و چون بنامهاى مقدس چهارده معصومعليهمالسلام
رسيد؛ علاوه بر پيامبر صلىاللهعليهوآله
بر همه آن بزرگان صلوات فرستاد. در اين موقع سيّدى از اهل موصل -كه شخصى ناصبى و از دشمنان خاندان رسالت بود، - برآشفت و خطاب به علاّمه گفت: شما شيعيان، چه دليلى داريد كه بر غيرپيامبر، صلوات و درود مى فرستيد؟
علاّمه بدون تاءمّل فرمود: دليل ما اين آيه قرآن است كه خداوند مى فرمايد:(
اَلَّذينَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، اُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
)
: (كسانى كه هرگاه مصيبتى به آنها مى رسد، مى گويند: ما از آنِ خدائيم و بسوى او بازگشت مى كنيم، درود و رحمت خداوند بر آنان باد و آنها هدايت يافته گان هستند.)
سيد موصلى، با ناراحتى گفت: كدام مصيبت بر خاندان پيامبر و امامان شما رسيده است كه طبق اين آيه شايسته درود و صلوات خداوندى باشند؟
علامه فرمود: كدام مصيبت دردناكتر و دشوارتر از اين مى تواند باشد كه مانند تو، فرزند نااهلى، از ميان آنها پيدا شده و ديگران را بر آل رسول صلىاللهعليهوآله
مقدم داشته؛ تا آنجا كه حاضر نباشد، اين همه فضائل و مناقب پدران پاك خويش را بشنود. حاضران مجلس، همگى از پاسخ به موقع علاّمه خنديده و حاضر جوابى و كلام زيباى آن دانشمند فرزانه را، تحسين كردند.
۵۴- بيانات حضرت رضاعليهالسلام در مجلس مأمون
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در مجلس مأمون، حضرت رضاعليهالسلام
موقعى كه فضائل عترت پيامبر صلىاللهعليهوآله
را با استدلال به آيات قرآنى بيان مى فرمودند، در ضمن شمارش و بيان آيات قرآنى چنين فرمودند: هفتمين آيه اين است:(
اِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يَصَّلُونَ عَلَى النّبى يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلَّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً
)
: (خدا و فرشتگان بر روان پاك پيامبر صلوات و درود مى فرستند و شما هم اى اهل ايمان درود بفرستيد و با تعظيم و اجلال بر او سلام كنيد و تسليم فرمان او شويد.) مسلمانان گفتند: يا رسول الله! ما معنى تسليم را فهميديم كه بايد تسليم فرمان شما باشيم، امّا چگونه صلوات بگوئيم. فرمود: مى گوئيد:(
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيتَ عَلى اِبْراهيمَ وَ آلِ اِبْراهيمَ اِنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ
)
بعد حضرت رضاعليهالسلام
خطاب به حاضرين فرمود: آيا در اين سخن خلافى هست؟ گفتند: نه. در اين هنگام مأمون گفت: اين سخن، اجماعى است و هيچ اختلاف در بين امت نيست. آيا در مورد آل و فضيلت آل محمد، سخنى واضحتر از اين مى توانيد از قرآن بيان بفرمائيد؟ حضرت رضاعليهالسلام
فرمودند: بلى، شما به من بگوئيد، در اين آيه شريفه:(
يسَّ وَالْقُرْآنِ الْحَكيمِ اِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلينْ عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ
)
: (يس! قسم به قرآن كريم، كه تو قطعاً از رسولان خداوند هستى، بر راهى مستقيم قرار دارى). مقصود از يس چيست؟ علماى مجلس گفتند: معنى يس، محمد صلىاللهعليهوآله
است و كسى در آن شكّى ندارد.
امام هشتم فرمود: در اين آيه شريفه، خداوند متعال بر محمد و آل محمد فضيلتى عنايت كرده است كه كسى نمى تواند، حقيقت آن را درك كند؛ مگر از راه تعقل و تفكر، براى اينكه خداوند متعال در كتاب مقدس خويش، به غير از انبيا صلىاللهعليهوآله
بر هيچ كس سلام نفرستاده و فرموده:(
سَلا مٌ عَلى نُوْحٍ فِى الْعالَمينَ
)
: (سلام بر نوح در ميان جهانيان.) و فرمود:(
سَلامٌ عَلى اِبْراهيمَ
)
: (سلام و تحيت خداوندى، بر ابراهيم باد) و فرمود:(
سَلامٌ عَلى مُوْسى وَ هارُونَ
)
و در هيچ جاى قرآن، نفرمود: سَلام عَلى آلِ نوح و سلام على آل ابراهيم و سلام على آل موسى و هارون. فقط فرمود:(
سَلامٌ عَلى آلِ يس
)
يعنى: آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين. مأمون بعد از اين بيان عالى و استدلال قرآنى حضرت رضاعليهالسلام
خطاب به حاضرين گفت: اكنون فهميدم كه شرح اين آيات و بيان آنها در نزد معدن نبوت و اهل بيت عصمت مى باشد.
۵۵- اهل ذكر مائيم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت رضاعليهالسلام
در همان مجلس مأمون، در شمار آياتى كه براى فضيلت اهل بيتعليهالسلام
نقل مى كرد، اين آيه را(
فَسْئَلُوا اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ
)
: (اگر نمى دانيد، از اهل ذكر از [آگاهان] بپرسيد) قرائت كرده و فرمود: ما اهل ذكر هستيم اگر نمى دانيد از ما خانواده بپرسيد. دانشمندان مجلس گفتند: مقصود خداوند از اهل ذكر يهود و نصارى هستند.
امام ابوالحسن الرضاعليهالسلام
فرمود: سبحان الله! اگر ما پرسيديم، و آنها هم، به دين خودشان دعوت كردند و گفتند دين ما بهتر از دين اسلام است؛ آيا چنين كارى بر ما جايز است؟ مأمون سؤال كرد: يا اباالحسن! آيا ممكن است، اين سخن را بشكافيد و شرح دهيد، تا خلاف ادّعاى اينها ثابت شود؟
حضرت امام رضاعليهالسلام
فرمود: بلى، ذكر، رسول الله است و ما (اهل بيت)، اهل آن حضرت هستيم و اين در كتاب خدا بيان شده، آنجا كه در سوره طلاق مى فرمايد:(
فَاتَّقُوا اللّهَ يا اُولىِ الاَْلْبابِ الَّذينَ امَنُوا قَدْ اَنْزَلَ اللّهُ اِلَيْكُمْ ذِكْراً، رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللّهِ مُبَيِّناتٍ
)
: (از مخالفت فرمان خداوند بپرهيزيد، اى خردمندانى كه ايمان آورده ايد! زيرا خداوند ذكر را بر شما فرستاده رسولى كه آيات روشن خدا را بر شما تلاوت مى كند.) پس ذكر، رسول الله است و ما هم اهل ذكر هستيم.
۵۶- يك مناظره خونين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وليد ابن عبدالملك، پنجمين خليفه اموى، (۷۶ - ۹۶)، به خالد بن عبدالله دست نشانده خويش در مكه، نامه اى نوشته و در آن خواستار دستگيرى مردان نامدار عراق شد و اضافه كرد، آنان را بعد از دستگيرى، در شهر واسط، به نزد حجّاج بن يوسف
روانه كن. و او هم طبق فرمان خليفه سعيد ابن جُبَير
(مرد با شخصيت و نامدار عراق و يار باوفاى امام على ابن الحسينعليهالسلام
را دستگير كرده و در عراق نزد حجاج فرستاد.
حجاج كه بعد از مدّتها تلاش طاقت فرسا، به سعيد ابن جبير، دست يافته بود؛ با اينكه با سعيد، آشنائى داشت -امّا براى اهانت - از او پرسيد؛ اى مرد، نامت چيست؟ سعيد گفت: نام من سعيد ابن جُبِير است.
حجاج: نه! تو شقى ابن كسير
مى باشى. سعيد: مرا چنين ناميده اند، تو هر طور دوست دارى مرا صدا بزن. حجّاج: من ترا مى كشم، از همينجا به جهنم خواهم فرستاد. سعيد: اگر مى دانستم چنين قدرتى دارى، ترا عبادت مى كردم! حجاج: درباره پيامبر چه مى گوئى؟ سعيد: او پيامبر رحمت و شفيع امت بود. حجاج: درباره على چه مى گوئى؟ آيا او اهل بهشت است يا جهنم؟ سعيد: اگر مى توانستم به بهشت و جهنم، راه يابم، مى گفتم، چه كسى در بهشت است و چه كسى در جهنم!
بعد از مدتى مكالمه، حجاج كه از جوابهاى سعيد، درمانده شد براى تضعيف روحيه آن بزرگوار، به مُغنيّه ها دستور داد تا در حضور سعيد به نوازندگى و خوانندگى و رقاصى پرداختند. در اينحال سعيد شروع كرد به گريه كردن.
حجاج گفت: واى بر تو چرا گريه مى كنى؟ سعيد: حجاج! ويل نام چاهى است در جهنم، كه عذاب آن بسيار سخت است و آنجا جاى گنهكاران مى باشد. حجاج: چگونه مى خواهى ترا بكشم؟ سعيد: هر طور كه خودت دوست دارى مرا بكش، بخدا قسم، همانطور در روز قيامت در پيشگاه عدل الهى، ترا قصاص خواهم كرد. بالاخره حجاج به ماءمورين دستور داد: او را طبق معمول در حضور من گردن بزنيد!
جلاّد، دستهاى سعيد را از پشت بست، سعيد رو به قبله نشسته و اين آيه را خواند:(
اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ حَنيفاً وَ ما اَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ
)
: (من روى خود را بسوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيست.) حجاج گفت: صورت او را از قبله برگردانيد. وقتى روى او را برگردانيدند، اين آيه را تلاوت فرمود:(
فَاَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ
)
: (بهر سو روى بگردانيد، خدا آنجاست.)
حجاج فرمان داد: صورت او را بطرف زمين بگذاريد و سر او را از قفا جدا كنيد. سعيد اين آيه را خواند:(
مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ ت ارَةً اُخْرى
)
: (ما شما را از زمين آفريديم و در آن باز مى گردانيم و بار ديگر در قيامت شما را از آن بيرون مى آوريم.)
بعد گفت:(
اَشْهَدُ اَنَّ لااِلهَ اِلا اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُوُلُهُ
)
و اضافه كرد: خدايا بعد از من به حجاج مهلت مده، كسى را بقتل برساند. و بيش از اين جلاّد به او مهلت نداد و سر نازنين سعيد را از قفا جدا نمود. و چون سر از بدن جدا شد؛ چند مرتبه گفت: لااله الاّالله.
و اين چنين بود كه سعيد، در ماه شعبان، ۹۵ قمرى، در سن ۴۵ سالگى بدرجه رفيه شهادت نائل شد. بعد از شهادت سعيد، وضع حجاج دگرگون شد و پانزده روز بيشتر زنده نماند و در اين مدت، فرصت نيافت كسى را بكشد، چون بخواب مى رفت، سعيد را با حالتى خشمگين مشاهده مى كرد كه به او حمله كرده و مى گويد: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ كه مرا كشتى؟ و او در اين مدت مدام، از خواب مى پريد و مى گفت: مرا با سعيد جبير چه كار بود؟
۵۷- علىعليهالسلام از ديدگاه قنبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حجاج بن يوسف ثقفى، به اطرافيانش گفت: امروز دوست دارم، يكى از دوستان على را بكشم و با ريختن خون او، بخدا تقرب جويم. گفتند: امير! كسى بيشتر از قنبر على را خدمت نكرده است. فوراً دستور داد قنبر را دستگير كرده و بحضور آوردند. حجاج به او گفت: تو براى على چه خدمتى مى كردى؟ فرمود: من آب وضو، براى آن بزرگوار مى آوردم. گفت: على بعداز وضو چه مى خواند؟ قنبر جواب داد: اين آيه شريفه را قرائت مى فرمود:(
فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِرُّوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ اَبْوابَ كُلِّ شَىٍ، حَتى اِذا فَرِحُوا بِما اُوتُوا اَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَاِذاهُمْ مُبْلِسُونَ
)
: (هنگامى كه آنچه را به آنها يادآورى شده بود، فراموش كردند؛ ما هم درهاى تمام نعمتها را به روى آنها گشوديم، تا كاملاً خوشحال شده و به آن دل بستند. ناگهان آنها را گرفتيم، در اين هنگام همگى ماءيوس شدند.)
حجاج گفت: حتماً اين آيات را بر ما تاويل مى كرده است؟ قنبر جواب داد: آرى! حجاج گفت: تو بنده على مى باشى؟ فرمود: نه! من بنده خدا هستم و غلام علىّ، آن آقائى كه با دو شمشير با دشمن مى جنگيد، و با دو نيزه مبارزه مى كرد و به دو قبله نماز خواند، و دوبار هجرت كرد، و يك لحظه به خداوند كافر نشد. من بنده آن آقائى هستم، كه بهترين اهل ايمان، و چشم و چراغ رزمندگان، و يادگار پيامبران، و پيشواى مسلمانان و زبان گوياى رسول رب العالمين بود.
حجاج گفت: از طريقه و روش على دست بردار. قنبر گفت: تو طريقه اى بهتر از آن نشانم بده، تا من پيروى كنم. حجاج گفت: چگونه ترا بكشم؟ قنبر: هر طور كه دوست دارى؟ امّا آقاى من، به من خبر داده كه تو مرا، مثل گوسفندان ذبح خواهى كرد!
حجاج گفت: روش خوبى است. بعد دستور داد، سر از بدن او جدا كرده و آن خدمتگزار آستان مقدس علوى را بشهادت برسانند.
۵۸- شيفته پيامبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابو عبدالله ثوبان
غلامِ حضر رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
بود و از عمق جان آن حضرت را دوست مى داشت. او هر موقع از آن بزرگوار جدا مى شد بى طاقت مى شد. روزى با حالتى پريشان و بدنى لرزان و رنگى متغير، وارد محضر پيامبر صلىاللهعليهوآله
شد، حضرت پيامبر سئوال كرد: ثوبان، ترا چه شده آيا مريض شده اى؟ گفت: نه يا رسول الله، من دردى ندارم، ولى ياد آخرت مرا بى تاب كرده! من يك روز است كه شما را نديده ام، اين حالت به من عارض شده! و اگر انشاءالله در آخرت به بهشت رفتم، من همنشين غلامان خواهم شد و شما با انبياء الهى محشور مى شويد و ابداً شما را ملاقات نخواهم كرد!
در اين هنگام بر پيامبر بزرگوار اسلام، حالت وحى رخ داده و اين آيه شريفه نازل شد:(
وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَاُولئِكَ مَعَ الَّذينَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبيّينَ وَالصِّديقينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحينَ وَ حَسُنَ اوُلئِكَ رَفيقاً
)
: (و آنان كه خدا و رسول را اطاعت كنند، البته با كسانى كه خدا به آنها لطف و عنايت كامل فرموده يعنى با پيامبران و صديّقان و شهيدان و نيكوكاران، در بهشت با هم خواهند بود و آنان چقدر رفيقان خوبى هستند.)
۵۹- عاشق خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن جُنْدب كوفى، شخصيتى وارسته و بزرگمردى كه مورد اعتماد و عنايت حضرت كاظم و حضرت رضاعليهماالسلام
بود و از طرف آنان وكالت داشت. او يكى از شخصيت هاى برجسته جهان تشيّع، در عصر خويش محسوب مى شود؛ تا آنجائى كه روزى حضرت ابوالحسنعليهالسلام
در حق وى فرمود: اِنَّ عَبْدَاللّهِ ابْنِ جُنْدَب لَمِنَ الْمُخْبِتينْ: او از مختبين است يعنى از كسانى است، كه خداوند متعال آنان را مژده داده است. آنجا كه مى فرمايد:(
وَ بَشِّر الْمُخْبِتينَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ
)
: (بشارت بده فروتنان و متواضعان را، آنانى كه چون پيش آنان، خدا را ياد كنند، دلهاشان هراسان شود.
يونس ابن عبدالرحمان
، در مورد عظمت و بزرگوارى شخصيت وى مى گويد: در مراسم عرفات عبدالله را ديدم كه دستها بسوى آسمان بلند كرده و آب ديده اش بر رخسارش جارى بود و مدام اشك مى ريخت و دعا مى كرد وقتى تمام شد گفتم: وقوف هيچكس را بهتر از تو نديدم عجب حال خوشى داشتى؟
گفت: بخدا سوگند يك كلمه براى خودم دعا نكردم همه اش براى برادران مومنم دعا مى كردم؛ زيرا از امام موسىعليهالسلام
شنيدم كه فرمود: هر كس در پشت سر برادر مومن خويش براى او دعا كند از عرش ندا مى دهند كه براى تو صد هزار برابر او باد. و من نخواستم از صد هزار دعاى تضمين شده فرشتگان دست بردارم.
۶۰- ناپلئون از قرآن مى گويد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ناپلئون بناپارت،
امپراطور فرانسه و چهره معروف عالم سياست در عرصه بين الملل، روزى در مورد اسلام و مسلمانان فكر مى كرد و اينكه چطور مى شود، بر كشورهاى اسلام تسلط يافت و مسلمانان را تحت سيطره فرانسه درآورد. از مشاورين خود سؤال كرد: مركز مسلمين كجاست؟ مصر را معرفى كردند. او بسوى مصر حركت كرد؛ پس از ورود به كتابخانه مهم آن شهر رفته و به مترجم گفت: يكى از مهمترين كتابهاى اينها را برايم بخوان و او قرآن را باز كرده و در اول صفحه، اين آيه را مشاهده كرد:(
اِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِى لِلَّتى هِىَ اَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنينَ الَّذينَ يَعْلَمُونَ الصّالِحاتِ اَنَّ لَهُمْ اَجْراً كَبيراً
)
: (اين قرآن، به راهى كه استوارترين راههاست، هدايت مى كند، و به مؤمنانى كه اعمال صالح انجام مى دهند، بشارت مى دهد كه براى آنها پاداش بزرگى است.)
مترجم، آيه را براى ناپلئون خواند و ترجمه كرد. از كتابخانه بيرون آمدند، شب را تا صبح، ناپلئون به اين آيه و پيام آن فكر مى كرد. صبح بيدار شده، دو مرتبه بكتابخانه آمدند؛ از مترجم خواست، همان كتاب ديروزى را دوباره براى او بخواند و معنى كند و او هم آياتى را خوانده و ترجمه نمود.
شب را باز در فكر و انديشه قرآن و مفاهيم عالى آن به سحر رساند. روز سوم هم، مثل دو روز قبل، آياتى خوانده و براى ناپلئون ترجمه شد. بعد از اينكه از كتابخانه بيرون آمدند سؤال كرد: اين كتاب چه جايگاهى، در بين ملت مسلمان دارد و چقدر به آن اهميت مى دهند؟ مترجم گفت: آنها معتقدند كه اين قرآن كتاب آسمانى است و بر پيامبر اسلام نازل شده، همه اش كلام خداست.
ناپلئون دو جمله گفت، يكى به نفع مسلمانان و ديگرى به ضرر آنان.
او گفت: آنچه من از اين كتاب فهميدم: اگر مسلمانان فرامين و احكام جامع اين كتاب را فراگيرند و به آن عمل كنند، ديگر روى ذلّت نخواهند ديد. و اضافه كرد: تا زمانيكه، اين قرآن در بين مسلمين حكومت كند، در پرتو تعاليم برنامه هاى آن، مسلمانان تسليم ما نخواهند شد؛ مگر اينكه بين اين كتاب و آنان فاصله ايجاد شود.
۶۱- مناظره پير زال با عمروليث
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عمروليث صفّارى، در زمستانى بسيار سرد، با سپاه خويش وارد شهر نيشابور شد و از شدت سرما، با لشكريانش، به خانه هاى مردم وارد شده و مسكن گزيدند. پيرزنى پنج اطاق داشت؛ همه اش را آنان اشغال كردند. آن زن، به يكى از فرماندهان عمروليث شكايت كرد و او گفت: فردا، موقعى كه من پيش عمرو هستم، بيا و تقاضاى خود را بيان كن.
پير زن فرداى آن روز آمده و به عمرو اظهار داشت: يا امير! من زن پيرى هستم و همه اطاقهاى مرا سپاهيان تو اشغال كرده اند و مرا با پنج دختر و عروس در يك اطاق جاى داده اند و ما در آنجا هم آسايش و امنيت نداريم، زيرا سربازان تو آنجا رفت و آمد مى كنند، و اين زيبنده جوانمردى مثل تو، نمى باشد. عمرو با ناراحتى گفت: پس همراهان ما، در اين سرماى شديد چه كنند؟ دور شو، راست گفته اند: كه زنان بيعقل هستند! پيرزن روى برگردانده و رفت.
همينكه دور شد، فرمانده مذكور، به عمروليث گفت: يا امير! اين زن بسيار دانا و پرهيزگار و اهل عبادت است؛ خوب بود كه در مورد او لطف و مهربانى مى كرديد. عمرو دستور داد: پير زن را برگردانيد. وقتى او را آوردند، پرسيد: قرآن خوانده اى؟ جواب داد: آرى! عمرو گفت: مگر اين آيه را نخوانده اى؟(
اِنَّ الْمُلُوكَ اِذا دَخَلُوا قَرْيَةً اَفْسَدُوها وَجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِها اَذِلَّهً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ
)
: (پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند، آن را به فساد و تباهى مى كشند و عزيزان آنجا را ذليل مى كنند آرى كار آنان، همين گونه است.
پيرزن گفت: خوانده ام، امّا از جناب امير، تعجب مى كنم! كه در همين سوره نمل، چرا اين آيه را نخوانده است؟:(
فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاويةً بِما ظَلَمُوا اِنَّ فى ذلِكَ لاََّيَةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ
)
: (اين خانه هاى ستمگران است، بخاطر ظلم و ستمگرى خالى مانده است و در اين كار نشانه عبرتى است، براى كسانى كه آگاهند.)
اين سخن، همانند صاعقه اى بر جان عمروليث فرود آمد و چنان او را منقلب كرد كه لرزشى اندامش را فرا گرفت و آب در ديدگانش نمايان شد. گفت: اى مادر! برو و تمام خانه ات را تصرف كن، بعد از اين سپاهيان من در اين شهر نخواهند ماند.
بعد دستور داد منادى ندا دهد: تا سه ساعت، هر سربازيكه از شهر بيرون نرود، يا در خانه رعيتى ديده شود، كشته خواهد شد. و محلى را بنام (شادياخ) در كنار نيشابور اردوگاه خود قرار داد و تمام سپاه آنجا خميه زدند.
۶۲- از آداب دوست يابى در قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از خويشاوندان حضرت سجادعليهالسلام
نزد آن حضرت آمد و به آن بزرگوار جسارت كرده و ناسزا گفت؛ و حضرت، در جواب او چيزى نفرموده و سكوت كرد.
بعد از آنكه او از مجلس حضرت بيرون رفت، پيشواى چهارم به اطرافيان خود فرمود: گفته هاى اين شخص را شنيديد؟ حالا دوست دارم همراه من بيائيد، تا جواب مرا بشنويد. گفتند: يا بن رسول الله! ما مى آئيم، ولى دوست داشتيم جواب دشنامهاى او را همينجا مى فرموديد. امامعليهالسلام
نعلين خود را پوشيده و در حالى كه اين آيه شريفه را زمزمه مى كرد:(
وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ.
)
: (انسانهاى نيكوكار خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم مى گذرند و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.) از محل خود حركت كرد.
راوى مى گويد: از تلاوت اين آيه فهميدم كه حضرت به او نيكى خواهد كرد، وقتى به در منزل آن مرد رسيديم؛ حضرت او را صدا زده و فرمود: باو بگوئيد كه على بن الحسين است. چون او صداى آقا را شنيد، فوراً براى دفاع از خود آماده شد و در اينكه حضرت جسارتهاى او را پاسخ خواهد داد، ترديدى برايش باقى نماند.
وقتى چشم حضرت به او افتاد، اظهار داشت: اى برادر! تو پيش ما آمدى و چنين و چنان گفتى، هرگاه آن بديهائى كه به من نسبت دادى، اگر در من هست، از خدا مى خواهم مرا بيامرزد و اگر نيست از خدا مى خواهم ترا بيامرزد. آن مرد، وقتى چنين رفتارى را مشاهده كرد، حالش دگرگون شد و بعد از آنكه ميان ديدگان حضرت را بوسيد، گفت: آنچه من گفتم در شما نيست و من به اين صفات سزاوارترم.
۶۳- اعتراض پادشاه روم به آيه قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان خليفه دوم، سفيرى از جانب قيصر روم به مدينه آمد، و اظهار داشت: من سخنى با خليفه مسلمانان دارم. او را پيش خليفه بردند. او به خليفه گفت: شما ما را به دين اسلام دعوت مى كنيد و حال آنكه خودتان در دين اسلام، شك و ترديد داريد؟ خليفه گفت: چطور؟ سفير جواب داد: مگر شما هر روز در فريضه نماز، اين كلام را نمى گوئيد؟(
اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ
)
: (خدايا! ما را به راه راست، هدايت فرما.) پس اگر خود را حق مى دانيد و راه حق را يافته ايد؟ اين طلب هدايت به راه راست چه معنى دارد؟
خليفه و اطرافيان متحير ماندند؛ ماجرا را به حضرت اميرعليهالسلام
رساندند. حضرت فرمود: مراد از(
اِهْدِنا
)
يعنى: همچنانكه بما توفيق عطا فرمودى، تا عبادت و بندگى ترا، در گذشته و حال بجا آورده ايم، همچنان ما را توفيق عنايت فرما، در بقيه عمر خود نيز عبادت ترا بكنيم؛ و ما را در صراط مستقيم ثابت و پايدار بدار.
۶۴- آيه ساختگى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصمعى مى گويد: موقعى كه در ناحيه صحرا، گردش مى كردم، كيسه زر با خود داشتم و آنرا به بنا به علتى به يكى از زنان باديه نشين امانت سپردم، بعد برگشته و از وى آنرا خواستم، او انكار كرد. او را پيش بزرگ آن قبيله بردم و او همچنان، بر انكار خويش پافشارى كرد. بزرگ قبيله گفت: تا آنجائى كه من مى دانم، به غير از قسم خوردن، راهى براى اثبات نيست. گفتم: گويا فرموده خداوند را نشنيده اى:
وَ لا تَقْبَلْ لِسارِقَةٍ يَمينا
وَ لَوْ حَلَفَتْ بِرِبِّ الْعالَمينا
از زن دزد، سوگند نپذير
ولو به پروردگار جهانيان، قسم خورد.
گفت: راست مى گوئى و از او به تهديد، اقرار گرفت و آن امانت را به من برگرداند. سپس -مانند كسى كه، تازه چيزى به يادش افتاده باشد- رو به من كرده و گفت: اين آيه كه خواندى، در كدام سوره است؟ گفتم آنجا كه مى فرمايد:
اَلا هِبى بِصَحْنِكَ فَاصْبَحينا
|
|
وَ لا تَبْقى خَمورَ الاَْنْدَرينا
|
گفت: سبحان الله، من گمان داشتم كه آن آيه در سوره(
اِنّا فَتَحْنالَكَ فَتْحاً مُبيناً
)
: (همانا ترا پيروزى داديم، پيروزى آشكار.) مى باشد.
۶۵- شوراى معارضه با قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هشام بن حكم، شاگرد ممتاز مكتب جعفرىعليهالسلام
مى گويد: چهار تن از بزرگان و اُدْباى دَهْريه (مادّى گرايان) بنامهاى عبدالكريم ابن ابى العوجا، عبدالملك ديصانى، عبدالله بن مقفّع و عبدالملك بصرى، در مسجد الحرام جلسه تشكيل داده و درباره حج، گفتگو مى كردند و همچنين راجع به نفوذ اسلام در جوامع مختلف و توجه روزافزون مسلمانان به احكام و دستورات مذهبى و متحمل شدن آنان رنجها و مشقاتى را كه در اين راه بر آنان مى رسد، سخنانى مطرح كرده و در مورد چگونگى مبارزه با اسلام، مطالبى مى گفتند.
پس از بيان نقطه نظرات خويش، به اين نتيجه رسيدند كه بايد اساس دين اسلام را از بين برد و آن قرآن است در همانجا قرآن را بين خود، به چهار بخش تقسيم كردند؛ تا هر كدام با فرصت كامل آنرا مطالعه نموده و ايرادهائى ادبى و علمى آشكارى بر آن گرفته و در جلسه بعدى، -يعنى موسم حج سال آينده - در همان جا گرد هم آمده و ايرادات خود را بين مسلمانان نشر دهند و بدينگونه قرآن را نقض كرده و دين اسلام را از پايه نابود كنند.
بعد از اين قرارداد از همديگر جدا شده و رفتند. چون سال بعد در ايّام حج اجتماع نمودند و از يكديگر از موضوع قرار داد سال گذشته پرسيدند. اول ابن ابى العوجاء، معذرت خواهى كرده و گفت: من قرآن را مطالعه كردم، چون به اين آيه رسيدم:(
لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلا اللّهُ لَفَسَدَتا
)
: (اگر در آسمان و زمين جز اللّه خدايان ديگرى بود، فاسد مى شدند و نظام جهان به هم مى خورد.)
مطالعه اين آيه مرا به وحشت انداخت و بلاغت آن، از تعرض به آيات ديگر مرا بازداشت. بعد از او عبدالملك ديصانى، با اعتذار گفت: من ضمن مطالعه، وقتى به اين آيه رسيدم:(
يا اَيُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ، اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُوْنِ اللّهِ، لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ، وَ اِنْ يَسْلُبُهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً، لايَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ، ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ
)
: (اى مردم! مثلى زده شده است. به آن گوش فرار دهيد: كسانى را كه، غير از خدا مى خوانيد، هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آنرا باز پس گيرند. هم اين طلب كننده گان ناتوانند و هم آن مطلوبان.) دقت در معنى و لفظ اين آيه مرا حيران ساخت و از كارى كه در نظر داشتم منصرف شدم!
سپس عبدالملك بصرى گفت: بلاغت اين آيه سوره يوسف:(
فَلَمّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجيّاً
)
: (هنگامى كه برادران، از بازگرداندن او [بنيامين] ماءيوس شدند، به كنارى رفته، با خود خلوت نمودند.) مرا مبهوت ساخت و من از ادامه كار منصرف شدم!
و در آخر، عبدالله بن مقفع اظهار داشت: آيه سوره هود، درباره چگونگى طوفان نوح كه آغاز و پايان آن داستان مفصل را، در يك آيه، گنجانده است؛ آنچنان مرا تكان داد كه قدرت انديشه در آيات ديگر، برايم نماند:
(
وَ قيلَ يا اَرْضُ اَبْلَعى مَاءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعى وَ غيضَ الْماءُ وَ قُضِىَ الاَْمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَ قيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمينَ
)
: (گفته شد: اى زمين، آبت را فرو بر! و اى آسمان، خوددارى كن! و آب فرو نشست و كار پايان يافت و كشتى بر دامنه كوه جودى، پهلو گرفت؛ و در اين هنگام، گفته شد: دور باد قوم ستمگر از رحمت خداوند!
هشام مى گويد: در اين موقع كه آن چهار نفر حيران و سراسيمه به يكديگر مى نگريستند! حضرت صادقعليهالسلام
-كه آنسال به حج آمده بود- بر آنها گذشتند، گوئى آن حضرت، مى دانستند كه اينها، به چه كارى آمده اند و چه مى انديشند. براى همين، اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:(
قُلْ لَئِنْ اجْتَمَعَتِ الاِنْسُ وَالْجِنُّ عَلى اَنْ يَاءْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لايَاءْتُوْنَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً
)
: (اى پيامبر! به آنان بگو: اگر همه انس و جن گرد هم آيند كه مانند اين قرآن بياورند، نظير آن را نخواهند آورد، هر چند بعضى از آنها پشتيبان بعض ديگر باشند.)