جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها

جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها0%

جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها

نویسنده: عبدالکریم پاک نیا
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 11206
دانلود: 3464

توضیحات:

جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 8 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11206 / دانلود: 3464
اندازه اندازه اندازه
جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها

جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها، مناظره ها و نکته ها

نویسنده:
فارسی

۶۶- مناظره ابراهيمعليه‌السلام با نمرود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از آنكه خداوند متعال، با قدرت لايزال خويش، حضرت ابراهيمعليه‌السلام را، از آتش هولناك و سوزان نمروديان، نجات داد؛ آنان در بهت و حيرت فرو رفتند و به قدرت خداى ابراهيم متوجه شدند.

بدين جهت نمرود حضرت ابراهيمعليه‌السلام را احضار كرده و از او پرسيد: خداى تو كيست؟ كه مردم را به پرستش او دعوت مى كنى؟ مگر جز من، خدائى وجود دارد؟! چرا ميان مردم، تفرقه و اختلاف ايجاد مى كنى؟ و چرا بتهاى آنها را شكسته اى؟ اصلاً به من بگو، خداى تو چه كسى است؟ ابراهيم گفت:( رَبّى الذّى يُحْيى وَ يُميتُ ) (۲۱۴) : (خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند.) او گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم. و براى اثبات اين كار و مشتبه ساختن بر مردم، از روى مغالطه، دستور داد، دو زندانى را حاضر كردند فرمان آزادى يكى، و قتل ديگرى را داد.

ابراهيم گفت: اگر راست مى گوئى: آنرا كه كشته اى زنده كن. بعد فرمود: از اين گذشته، خدا من، آن كسى است كه همه روزه، آفتاب عالمتاب را از افق مشرق مى آورد و اگر راست مى گوئى -كه حاكم بر جهان هستى توئى - خورشيد را از مغرب بياور! در اينجا آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد.(۲۱۵) و آثار عجز و و زبونى در او آشكار گرديد ولى باز هم دست از عناد برنداشت و فقط از ترس رسوائى، ابراهيم را آزاد ساخت، ولى دستور داد او را از شهر بيرون كنند؛ تا كسى از او پيروى نكند.

ابراهيم هم كه از نمروديان، دل خوشى نداشت آماده رفتن شد، گوسفندان و ساير وسائل خويش را برداشته و حركت كرد. چون تعداد اغنام و احشام ابراهيم زياد بود، نمرود دستور داد، آنها را بنفع حكومت مصادره كنند. ابراهيم گفت: اگر بخواهيد گوسفندان و اموال مرا بگيرد، بايد عمرى را كه در سرزمين شما گذرانده ام و با صرف آن اين اموال را فراهم كرده ام به من برگردانيد.

محاكمه به قاضى نمرود، ارجاع شد و قاضى پس از استماع بيانات متهم، به نفع ابراهيم راى داد و او با اموال و احشام و خانواده، از خطّه فرمانروائى نمرود خارج شده و بسوى شام و بيت المقدس حركت كرد.(۲۱۶)

۶۷- داستان شدّاد بن عاد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله نشسته بودند كه عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد. پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله از او پرسيد: اى عزرائيل! در اين مدّتى كه خداوند متعال ترا ماءمور كرده كه جان مردم را بگيرى، تا بحال اتفاق افتاده است كه بر يكى از اينها ترحّم بكنى و دلت به حال او بسوزد؟

گفت: بلى يا رسول الله! در اين مدّتى كه من بر قبض روح بندگان ماءمور شده ام در دو مورد دلم سوخته است: يكى، روزى بود كه در دريا از تلاطم امواجِ دريا، كشتى شكست و اهل آن غرق شدند، در آن ميان زنى حامله، بر روى تخته ناره اى ماند كه در روى امواج دريا حيران و سرگردان شد، و با حركت آب و موج دريا بالا و پائين مى شد؛ در چنين موقعيتى بود كه فرزند او بدنيا آمد، وقتى كه خواست او را شير بدهد، قادر متعال، فرمان داد: جان مادر را بگير و آن كودك را در ميان امواج سهمگين دريا، رها كن. من در چنين موقعى بود كه بر آن كودك بى نوا، رحم كردم.

بار دوم، زمانى بود كه شدّاد عاد، سالها تلاش كرد و در اين كره خاكى، بهشت روى زمين را بنا نهاد. او در طول سالهاى متمادى، هر چه مى توانست از مرواريد و سنگريزه هاى جواهر و مرجان و زمرّد و طلا و نقره و زبرجد و دُرّ و ياقوتِ مرصَّع، جمع آورى كرده و تمام امكانات خويش را، در زيبائى آن صرف كرد، تا آنجا كه به بهشت شدّاد يا باغ ارم معروف شد.

چنانكه خداوند در قرآن مى فرمايد:( اَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ- اِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ- اَلَّتى لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِى الْبِلادِ ) (۲۱۷) هنگاميكه بناى آن شهر زيبا، به اتمام رسيد؛ شدّاد با وزيران و اميران بسوى آن حركت كردند، همينكه به مقابل در رسيد؛ پاى راست از ركاب بيرون آورد و پاى چپ، در ركاب اسب بود كه فرمان الهى رسيد: جان آن ملعون را بگير!

چون او را قبض روح كردم، دلم بر وى بسوخت كه بيچاره عمرى به اميد آسايش و راحتى، در آن بناى عظيم و كاخ باشكوه تلاش كرد ولى چشمش ‍ به آن نيفتاد.

پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله و عزرائيلعليه‌السلام در اين گفتگو بودند كه جبرئيل نازل شده و اظهار داشت: يا محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد كه به عزّت و جلال من سوگند كه شدّاد بن عاد، همان كودك بود كه در آن درياى بيكران، در روى آب، او را پروردم و از خطرات درياى موّاج، او را حفظ كردم و بدون مادر تربيت كردم و به پادشاهى رساندم ولى او احسان مرا، كفران نمود و پرچم خودبينى و غرور برافراشت و بالاخره، من هم عزّت ظاهرى او را، مبدّل به ذلّت ابدى كردم، تا عاقلان بدانند كه ما كافران را مهلت مى دهيم امّا به حال خود، رها نمى كنيم:( وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا، اَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لاَِنْفُسِهِمْ، اَنَّما نُمْلى لَهُمْ لَيَزْدادُوا اِثْماً، وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ ) (۲۱۸) : (آنها كه كافر شدند و راه طغيان پيش گرفتند، تصور نكنند اگر به آنان مهلت مى دهيم به سودشان است. ما به آنان مهلت مى دهيم، فقط براى اينكه بر گناهان خود بيفزايند و براى آنها عذاب خواركننده اى آماده شده است.(۲۱۹)

۶۸- داستان مباهله در قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از شهرهاى حجاز شهرى است بنام نجران، كه در مرز يمن قرار دارد. در صدر اسلام، اهل آنجا با آئين نصرانيّت مى زيستند، در سال دهم هجرت، پيامبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله توسط خالد بن وليد اهالى آن منطقه را به اسلام دعوت فرمود و گروه بسيارى مسلمان شدند، ولى بقيه در كيش ‍ نصرانيت باقى ماندند.

به دنبال آن رسول گرامى اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله نامه اى به روحانيون بزرگ نصاراى نجران نوشته و ضمن دعوت آنان به دين مبين اسلام، فرمود: بنام خداوند، يگانه خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب، من شما را از پرستش ‍ بندگان، به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كنم، اگر مى خواهيد، مسلمان شويد! و اگر اسلام را قبول نمى كنيد، بايد جزيه بدهيد والاّ بشما اعلان جنگ مى دهم. آنان، بعد از رسيدن نامه پيامبر به هراس افتادند و با هيئتى مركب از چهارده نفر، به سرپرستى شخصى بنام شرحبيل به مدينه آمدند.

هيئت روحانيون اعزامى از نجران، وارد مدينه شدند و مستقيماً در مسجد، به محضر پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله آمدند. روحانيون نجران، چون وقت عبادت خود را نزديك ديدند، ناقوس را براى اعلام نماز بصدا در آوردند. اطرافيان پيامبر از مشاهده اين وضع ناراحت شده و گفتند: يا رسول الله! در مسجد شما، صداى ناقوس؟! فرمود: بگذاريد عبادت خودشان را بجا بياورند.

بعد از اداى مراسم عبادت، به محضر پيامبر رسيده و گفتند: شعار شما در دعوت بسوى خدا چيست؟ فرمود: من مردم را دعوت مى كنم كه بگويند: خدائى جز خداى يكتا وجود ندارد و من هم پيامبر خدا هستم، عيسى بن مريم نيز بنده و مخلوق خداست، غذا ميخورد و آب مى نوشد و سخن مى گويد.

روحانيان نجران گفتند: اگر بنده خدا بود پدرش كيست؟ در همان حال به پيامبر وحى نازل شد كه از آنها بپرس درباره حضرت آدم چه مى گوئيد؟ آيا او بنده و مخلوق خدا نبود كه مانند ساير بندگان ميخورد و مى نوشيد و سخن مى گفت؟ وقتى پيامبر از آنها سوال كرد، گفتند: آرى او چنين بود. در اينجا پيامبر پرسيد: بسيار خوب! پدر آدم كى بود؟ آنها در جواب عاجز شده و مات و مبهوت به همديگر نگاه كردند.

در آن حال خداوند اين آيه را فرستاد:( اِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَاللّهِ، كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (۲۲۰) : (مَثَل عيسى در نزد خدا، همچون آدم است، كه او را از خاك آفريد و سپس به او فرمود: موجود باش! او هم فوراً موجود شد.) بنابراين ولادت عيسى بدون پدر، هرگز دليل بر اُلُوهيّت او نيست.

وقتى آنها از جواب فرو ماندند، پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله آنها را به اسلام دعوت كرد و آنها براى رهائى خويش تظاهر كرده و گفتند: ما مسلمان شديم، پيامبر فرمود: نه! شما دروغ مى گوئيد و شما را علاقه به صليب موهوم عيسى و شراب خوارى و خوردن گوشت خوك، مانع مى شود تا دين حق را بپذيريد! و چون آنها از پذيرفتن دين اسلام سرباز زدند، در همان لحظه آيه نازل شد:( فَمَنْ حاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَ اَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ اَنْفُسَنا وَ اَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبينَ ) (۲۲۱) : (هرگاه بعد از علم و دانشى كه درباره مسيح به تو رسيده باز كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند به آنها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نمائيم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفسهاى خود دعوت كنيم، شما هم از نفسهاى خود؛ آنگاه مباهله كنيم؛ و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.)

نصاراى نجران گفتند: خيلى خوب! اين كارى منصفانه است و بنا گذاشتند براى مباهله در روز آينده آماده شوند. وقتى به منزل رسيدند: سيد و عاقب و اهتم، سه تن از بزرگان نصارى گفتند: اگر محمد، فردا با عده اى از ياران و اصحابش براى مباهله آمد، ما هم با او مباهله مى كنيم و او قطعاً پيامبر خدا نيست. امّآ اگر با خاندانش، براى مباهله حضور يافت، ما به اين كار نبايد دست بزنيم، زيرا اگر او خاندان نزديكش را براى اينكه انتخاب كند و حاضر شود آنها را فدا نمايد، حتماً او پيامبر است و در ادّعاى خويش ‍ راستگو است.

فردا صبح نصاراى نجران آمده و در محل مورد نظر ايستادند و منتظر ورود پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله بودند كه ناگاه ديدند: حضرت رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى كه كودكى را در آغوش و كودكى را در دست دارد و زنى پشت سر او، و مردى هم بترتيب، دنبال آن زن به آرامى قدم برمى دارند و با شكوه و جلال خاصى، به پيش مى آيند.

روحانيون نصارا، از مردم حاضر در صحنه، سئوال كردند: اينان چه نسبتى، با محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله دارند؟ گفتند: آن مرد على بن ابى طالب، داماد اوست و آن زن فاطمه، دخترش مى باشد و آن دو كودك فرزندان فاطمه و على هستند. روحانيون نصارا، از مشاهده اين منظره نگران شده و جا خوردند؛ بطورى كه شرحبيل، خطاب به همراهانش گفت: اين را بدانيد كه من عذاب را در چند قدمى خود احساس مى كنم، اگر اين مرد فرستاده خدا باشد و با اين وضع دست به نفرين برداريم، تمام ما نابود خواهيم شد، و تا روز قيامت يكنفر نصرانى، در روى زمين باقى نخواهد ماند.

و به اين ترتيب نصاراى نجران، از نفرين پيامبر ترسيده و دست از مباهله برداشتند و عرض كردند: اى ابوالقاسم صلى‌الله‌عليه‌وآله نظر ما اين است كه با تو مباهله نكنيم، تو دين خود را داشته باشد و بگذار ما هم بدين خود باقى باشيم.

پيامبر فرمود: اگر حاضر به مباهله نيستيد مسلمان شويد. اسقف گفت: نه! مسلمان نمى شويم و چون توانائى جنگ نداريم، مانند ساير اهل كتاب، جِزيه(۲۲۲) مى دهيم. پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله هم پذيرفت و با آنها مصالحه كرد.(۲۲۳)

۶۹- اعتراض سيوطى بر شيعيان 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جلال الدين عبدالرحمن سيوطى، يكى از معروفترين دانشمندان اهل سنّت، در كتاب الاتقان در يك كلامى اهانت آميز، مفسرين عاليمقام شيعه را مورد تعرض قرار داده و در بخش شناختِ شروط مُفَسِّر و مفسَّر و آداب تفسير مى نويسد: و امّا تاءويلى كه مخالف آيه و شرع باشد حرام است، زيرا كه آن تاءويل جاهلان است، چنانكه رافضيان(۲۲۴) كلام خداوند را در آيه( مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ ) (۲۲۵) : تاءويل كرده اند كه اين دو دريا على و فاطمهعليهم‌السلام مى باشند( يَخْرُجُ مِنْهُما اللُولُؤُ وَالْمَرْجانُ (۲۲۶) ) را مى گويند: يعنى حسن و حسينعليهم‌السلام

در حالى كه مؤ لف كتاب الاتقان جناب سيوطى، خودش در تفسير الدّر المنثور (ج ۶ ص ۱۴۲) از ابن مردويه از ابن عباس و انس ابن مالك همان تاءويل فوق را روايت كرده است.(۲۲۷) و نيز حاكم حسكانى، -از علماى حنفى قرن پنجم - در كتاب شواهد التنزيل (ص ۲۰۸) روايات متعددى را از ابن عباس، ابن مالك و سلمان فارسى ره، در همين موضوع و به همين مضمون آورده است.

مفسر عاليقدر شيعه شيخ طبرسى، در تفسير مجمع البيان، پس از روايت اين تفسير از سلمان فارسى و سعيد ابن جبير و سفيان ثورى مى گويد: تعجبى ندارد كه اين دو، (على و فاطمهعليهم‌السلام دو دريا باشند به جهت وسعت فضل و بزرگوارى شان و بسيارى خير و سودمنديشان، كه دريا را به خاطر وسعت بحر ناميده اند.(۲۲۸)

۷۰- جلوه اى از اخلاق امام مجتبىعليه‌السلام  

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جمعى از سادات بنى هاشم، شبى در منزل حضرت امام حسن مجتبىعليه‌السلام مهمان بودند و از موضوعات مختلف سخن مى گفتند.

در اين موقع يكى از خادمين حضرت غذا آورد و او همينطور كه غذاى داغ را تقسيم مى كرد، مقدارى بر روى بدن مبارك حضرت ريخت و از حرارت آن، پوست بدنش آسيب ديد.

غلام چون اين صحنه را ديد، از كار خود ناراحت شده و زبان به اعتذار گشوده و گفت: سرور من! خداى متعال مى فرمايد:( وَالْكاظِمينَ اَلْغِيْظَ ) (۲۲۹) : (پرهيزكاران خشم خود را فرو مى برند.) حضرت فرمود: خشم خود را فرو بردم. و غلام ادامه داد:( وَالْعافينَ عَنِ النّاسِ ) : (و از خطاى مردم مى گذرند.)

فرمود: از تو عفو كردم و از خطايت درگذشتم. غلام اضافه كرد:( وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ ) : (و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.) فرمود: كه ترا آزاد كرده و پانصد درم هم بخشيدم.(۲۳۰)

۷۱- مأمون و پيرمرد سخندان 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مى گويند مأمون الرشيد خيلى حاضر جواب و بديهه گو بود. روزى با اطرافيان و مشاوران خصوصى خود صحبت مى كرد، تا اينكه گفت: در مدت عمرم، فقط سه نفر در سخن گفتن بر من غلبه كرد.

يكى، مادر فضل بن سهل بود كه چون فضل درگذشت، او خيلى گريه مى كرد، من براى تسكين قلب او گفتم: مادر! اگر فضل از دنيا رفت و به سراى باقى شتافت، اينك من، بجاى پسر تو مى باشم و تو را مثلِ يك مادر، گرامى دارم. گفت: بر چنين فرزندى كه مرا چون تو فرزند كسب كند چگونه نگريم؟

دوم آنكه، مردى سياهپوست در مصر ادّعاى نبوت كرد و مى گفت: من موسى بن عمران هستم. او را گفتم: موسى را معجزات بود چون يَد بَيْضا و عصا و غير آن، معجزه تو چيست؟ او گفت: موسى آنگاه معجزه نشان داد كه فرعون گفت:( اَنَا رَبُّكُمْ الاَْعْلى ) : (من پروردگار برتر شما هستم.) تو هم اين ادّعا را بكن، تا من هم معجزه بياورم.

سوم آنكه، روزى در مركز دادرسى نشسته بودم، شكايت نامه اى را كه مردم كوفه نوشته بودند برايم آوردند و از حاكم خود شكايت داشتند. گفتم: يك نفر از ميان خود انتخاب كنيد و از طرف شما سخن بگويد. پيرمردى را برگزيدند امّا گفتند: يا امير! گوش او سنگين است. گفتم: عيبى ندارد با صداى بلند صحبت مى كنم. پيرمرد شروع به سخن كرد و گفت: يا امير! بر ما حاكمى ظالم و ستمگر فرستاده اى، در نهايت ناجوانمرد و بيدادگرى. سال اول طلا و جواهرات زنان را فروختيم، و در سال دوم، خانه هايمان را فروختيم و در سال سوم، زمين زراعتى و باغ و بستانهايمان را به معرض ‍ فروش گذاشتيم و الان هيچ نداريم، اگر تو به داد ما نرسى، جز خداى تعالى پناهى نخواهيم داشت.

من از گفته هاى او خشمگين شده و گفتم: دروغ مى گوئى! آن كسى را كه بر شما حاكم فرستاده ام، پيش من مردى عادل، دانشمند، امين و پرهيزگار است. آن مرد فوراً گفت: اى امير! اگر او به پيش تو اين صفات را داراست، پس بر تو واجب است كه از عدالت او بر همه خلايق برسانى، نه اينكه ما از عدالت و صفات نيك او بهره مند شده و ديگران محروم باشند. من از اين سخن بسيار خنديدم و آن حاكم را عزل كرده و ديگرى را بجايش فرستادم و با اين سخن لطيف، آنان به مقصود خويش نائل شدند.(۲۳۱)

۷۲- دفاع روز قيامت 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى هشام بن عبدالملك، بر يكى از مستخدمين خود خشم گرفته و با عصبانيت به او عتاب مى كرد، آن بيچاره ايستاده بود و در مقام اعتذار، سخنانى كه حاكى، از عفو و گذشت و احسان بود بر زبان مى راند.

در اين حال هشام، بر سر او فرياد كشيد و گفت: هنوز سخن مى گويى! و در پيشگاه من فصاحت و بلاغت عرضه مى كنى؟

آن مرد گفت: يا امير! با آن همه گناه و معصيت كه در نامه اعمال بنده گان مى باشد، آفريدگار جهان در روز قيامت به آنها فرصت مى دهد كه از خود دفاع كرده و با خداوند سخن بگويند؛ چنانكه در قرآن مى فرمايد:( كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها ) (۲۳۲) : (هر نفسى براى رفع عذاب از خود، به جدل و دفاع بر مى خيزد.) يا امير! مجرمان در چنان روز هولناكى، مى توانند سخن بگويند و عذر خود را بيان كنند چرا با تو نتوان سخن گفت؟ خشم او به اين سخن فرو نشست و او را آزاد كرد.(۲۳۳)

۷۳- مردى كه به امام صادقعليه‌السلام درس مى داد!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمودند: هر كس، تابع هواى نفس خويش باشد، و خود محور و متكبرانه زندگى كند مانند: آن مردى است كه، بين مردم عوام به تقدس و تقوا مشهور بود و من خواستم او را از نزديك ببينم، بطور ناشناس نزد او رفتم، عده اى را ديدم كه در اطراف او جمع شده اند و او هم با حركات عوام فريبانه، بين آنها ظاهر شده بود، تا اينكه از مريدان خود جدا شده و به تنهائى راهى را پيش گرفت.

من هم بدنبال او راه افتادم، طولى نكشيد كه آن مرد عوام فريب، به جلو مغازه نانوائى رسيد. همينطور كه من حركات او را زير نظر داشتم، با كمال شگفتى ديدم با زيركى تمام، دور از چشم نانوا، دو قرص نان ربوده و زير لباس خويش پنهان كرد. كار عجيب او را حمل بر صحت كرده و با خودم گفتم: شايد با صاحب دكان معامله اى دارد و كار او شرعى است. از آنجا رد شده و مقابل يك مغازه ميوه فروشى رسيد و در مقابل مغازه، مقدارى توقف كرد و سپس همينكه مغازه دار غافل شد، دزدكى دو عدد انار برداشته و پنهان كرد، و اين كار او بر تعجب من افزود.

ولى باز هم من پيش خود فكر كردم؛ شايد معامله اى در كار است امّا بعداً بخودم گفتم: خوب يك معامله قانونى، چه نيازى به دزدى و مخفى كارى دارد؟

من همچنان او را تعقيب كردم، تا اينكه پيش يك نفر مريض رفت و آن دو قرص نان و دو تا انار را پيش او گذاشت.

حضرت صادقعليه‌السلام مى فرمايد: در اين موقع، من پيش او رفته و از كارهائى كه انجام داده بود سؤال كردم. او نگاهى به من افكنده و گفت: تو كيستى؟ گفتم: يكى از فرزندان آدمعليه‌السلام از امت محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: بلى بيشتر خود را معرفى كن. گفتم: مردى از اهل بيت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: از كدام شهر؟ گفتم: از مدينه. گفت: به نظر مى آيد تو جعفر بن محمد باشى؟ گفتم: بلى درست فهميدى! به من گفت: تو با آن همه شرافت نسب و با آن خانواده اى كه به رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله منتسب است؟ چرا از علوم جدّ و پدرانت به تو چيزى نرسيده، چرا اينقدر (نعوذ باللّه) جاهل و نادانى؟!

گفتم: از من چه حركت غيرعقلائى سر زده است؟ گفت: مگر اين آيه قرآن را نديده اى؟( مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِئَةِ فَلايُجْزى اِلاّ مِثْلَها ) (۲۳۴) : (هر كس كار نيكى انجام دهد ده برابر پاداش ‍ دارد و هر كس كار زشتى انجام دهد يك برابر مجازات خواهد شد.)

خوب، شما با يك حساب ساده مى توانيد هوشمندى مرا در فهم آيات و در بكار بردن بجاى آن درك كنيد و در عوض سرزنش، مرا مدح بكنيد. من دو نان دزديدم و طبق آيه، دو گناه كردم و زمانيكه گناه دزدى دو انار را بر آن اضافه كنى، مى شود چهار گناه، و هنگامى كه آن چهار عدد را تصدّق كردم، چهل حسنه در نامه اعمال من نوشته شد. شما از چهل ثواب، چهار گناه را كم كن، در نتيجه من بدون اينكه يك ريال خرج كنم، صاحب سى و شش ‍ حَسَنه در نامه اعمال خود شدم.

به او گفتم: مادرت به عزايت بنشيند! جاهل و نادان توئى كه با فهم كج خود از قرآن، بيراهه رفته اى! آيات قرآن مثل زنجير بهم مربوط است و در عمل به آيه اى بايد آيه ديگر را هم كه مربوط به آن است، در نظر داشت. مگر اين آيه قرآن را نشنيده اى؟( اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ ) (۲۳۵) : (خداوند فقط اعمال نيك را از پرهيزگاران مى پذيرد.) تو به گفته خودت، دو انار و دو نان دزديدى و چهار گناه مرتكب شدى و آن چهار تا را بدونِ اجازه صاحبانشان، انفاق كردى و چهار گناه بر گناهان خود اضافه كردى و جمعاً هشت گناه مرتكب شدى و هيچ حسنه اى هم ندارى؟

امام صادقعليه‌السلام فرمود: بعد از اين گفتگو، او همچنان كه با تعجب به من نگاه مى كرد، از او جدا شده و برگشتم. امامعليه‌السلام بعد از نقل اين حكايت فرمود: با چنين تاءويلات نادرست و تفسيرهاى غلط عدّه اى گمراه شده و ديگران را گمراه كرده اند.(۲۳۶)

۷۴- ركن الدّوله و شيخ صدوق 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگاميكه محدث بزرگوار شيعه، مرحوم شيخ صدوق ره، بنا به دعوت اهالى شهر رى، به آن ديار سفر كرد. حسن ركن الدوله،(۲۳۷) امير با لياقت و هوشمند و دوستدار اهل بيتعليه‌السلام از مرحوم صدوق استقبال كرده و او را با تعظيم و احترام خاصى وارد شهر كرده و به مجلس خويش، دعوت نمود. ايشان در مجلس ركن الدوله حاضر شده و در مورد مسائل مختلف دينى و اعتقادى به سخنرانى و مناظره پرداخت.

در يكى از همان جلسات بود كه، ركن الدوله از شيخ صدوق ره پرسيد: امام، صاحب الامر (عج) در چه زمانى ظهور خواهد كرد؟

شيخ در جواب گفت: خداى متعال، آن حضرت را به سبب حكمت و مصلحتى كه خودش مى داند؛ از نظر مردم غايب ساخته و غير از خداوند متعال كسى از آن آگاه نيست و در حديث داريم كه:( مَثَلُ الْقائِم مِنْ وَلَدى مَثَلُ السّاعَةِ ) : (يعنى مَثَل فرزندم، حضرت قائمعليه‌السلام مانند قيامت است.) و در مورد قيامت خداوند مى فرمايد:( يَسْئَلُونَكَ عَنِ السّاعَةِ اَيّانَ مُرْساها قُلْ اِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبّى لايُجلّيها لِوَقْتِها اِلاّ هُوَ ثَقُلَتْ فى السَّمواتِ وَالاَْرْضِ لاتَاءْتيكُمْ اِلاّ بَغْتَةَ ) : (درباره قيامت از تو سئوال مى كنند: كى فرا مى رسد؟ بگو: علم آن فقط نزد پروردگار من است و هيچ كس جز او نمى تواند وقت آن را آشكار سازد؛ امّا قيامت در آسمانها و زمين سنگين و بسيار پراهميت است؛ و جز بطور ناگهانى به سراغ شما نمى آيد.)

امير، ركن الدوله گفت: اى استاد بزرگوار! چطور مى شود، يك انسان اين همه سال زنده بماند؟

شيخ صدوق فرمود: اين تعجبى ندارد، مگر شما از تاريخ كسانى كه عمرهاى طولانى داشته اند اطلاع نداريد؟ امير گفت: چرا شنيده ام، امّا در صحت آن ترديد دارم.

شيخ گفت: در گفته قرآن كه ديگر ترديد ندارى؟ آنجا كه مى فرمايد:( وَ لَقَدْ اَرْسَلْنا نُوحاً اِلى قُوْمِهِ فَلَبِثَ فيهِمْ اَلْفَ سَنَةٍ اِلاّ خَمْسينَ عاماً ) : (حضرت نوح، نه صد و پنجاه سال در ميان قوم خويش زندگى كرد.)(۲۳۸)

امير گفت: اين خبر كاملاً صحيح است. امّا آن در زمان گذشته بود ولى فعلاً بعيد است.

شيخ فرمود: از پيامبر ما نقل شده هر آنچه در امتهاى گذشته بود در امت من هم خواهد بود. بعد سؤالاتى در مورد منافع وجود امامعليه‌السلام در پس ‍ پرده غيبت، از شيخ كرد و او هم جواب هاى كافى داده و از شيخ صدوق ره تشكر نمود.(۲۳۹)

۷۵- دروغ مصلحت آميز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روزگاران گذشته، يكى از مخالفان حكومت را دستگير كرده و بعنوان اسير به نزد حاكم بردند. پادشاه بعد از شناختن او، به كشتن او فرمان داد، آن بيچاره وقتى از جان خود نااميد شد؛ با زبان خود (كه شاه آن را نمى فهميد) به پادشاه ناسزا و سخنان زشتى گفت و چنانكه معروف است:

هر كه دست از جان بشويد

هر چه در دل دارد بگويد

پادشاه پرسيد: او چه مى گويد؟ يكى از وزراى مصلحت انديش و فهميده گفت: قربان! او آيه قرآن مى خواند و مى گويد:( وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافينَ عَنِالنّاسِ ) (۲۴۰) : (انسانهاى مؤمن و پرهيزگار، خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم مى گذرند. پادشاه با شنيدن اين كلام نورانى بر سر رحم آمده و او را بخشيد.

وزير ديگرى كه آنجا حضور داشت و با وزير اول، مخالف بود، اظهار داشت: اى پادشاه! براى امثال ما، كه در خدمت دستگاه سلطنت هستيم؛ دروغ گفتن شايسته نيست، اين بى ادب، شما را دشنام داده و ناسزا گفت.

امير گفت: آن كلام دروغ، بهتر از اين سخن راست توست، زيرا او بر اساس مصلحت گفت و تو بر پايه خبث باطنى، و حكما گفته اند: دروغ مصلحت آميز بِه، از راست فتنه انگيز.(۲۴۱)

۷۶- جلوه اى از درياى علم حضرت جوادعليه‌السلام  

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قاسم ابن عبدالرحمن مى گويد: من در اوائل، به مذهب زيديه گرايش ‍ داشتم؛ تا اينكه به شهر بغداد مسافرت كردم و مدتى آنجا بودم روزى در يكى از خيابانهاى بغداد، مردم را ديدم كه با شور و شوق در جنب و جوش ‍ هستند. بعضى مى دوند و بعضى ها بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند و نقطه اى را تماشا مى كنند.

پرسيدم: مگر چه شده؟ گفتند: ابن الرّضا! ابن الرضا! (يعنى حضرت جواد، فرزند امام رضاعليه‌السلام مى آيد.)

گفتم من هم بايستم و او را نظاره كنم، تا آنكه آن حضرت سوار بر قاطر پيدا شد. من همانطورى كه به او خيره شده و نگاه مى كردم، پيش خودم گفتم: خداوند گروه اماميّه را از رحمت خود دور كند، آنها معتقدند كه پروردگار متعال، طاعت اين جوان را بر مردم واجب گردانيده است.

همينكه اين انديشه از ذهن من خطور كرد، حضرت جوادعليه‌السلام رو به من كرده و خطاب به من اين آيه را قرائت فرمود: اى قاسم ابن عبدالرحمن!( اَبَشَراً مِنّا واحداً نَتَّبِعُهُ اِنّا اِذاً لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ ) (۲۴۲) : (قوم ثمود گفتند: آيا ما از بشرى از جنس خود را پيروى كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهى و جنون خواهيم بود.)

در اين هنگام پيش خود گفتم: مثل اينكه او ساحر است و از دل من خبر مى دهد؟ حضرت دوباره مرا خطاب كرده و اين آيه را تلاوت فرمود:( ءَاُلْقِى الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ ) (۲۴۳) : (تنها بر او وحى نازل شده؟! نه، او آدم بسيار دروغگو و خودپسند است.)

وقتى كه ديدم، حضرت از انديشه هاى قلبى من خبر مى دهد اعتقادم به آن بزرگوار كامل شد و از مذهب زيديه دست برداشته و به امامت آن حضرت اقرار كردم و اعتراف نمودم كه او حجت خدا بر مردم است.(۲۴۴)

۷۷- ايرانيان در قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام باقرعليه‌السلام مى فرمايد: پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى اين آيه را خواند:( وَ اخَرِينَ مِنْهُمْ لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ ) (۲۴۵) : (و پيامبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله همچنين براى گروه ديگرى از مؤمنان غيرعرب فرستاده شده كه هنوز به مؤمنان ملحق نشده اند و او عزيز و حكيم است.)

شخصى پرسيد: اين افراد كيستند؟ جناب سلمان فارسى، در حضور حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله نشسته بود پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله دست خود را بر شانه سلمان گذاشته و فرمود:( لَوْ كانَ الاْيمانُ فى الثُّرَيّا لَنا لَهُ رِجالٌ مِنْ هؤُلاءِ ) (۲۴۶) : (اگر ايمان در ستاره ثريا باشد مردانى از طايفه همين سلمان به آن نائل مى شوند.) يعنى اگر ايمان در دورترين و سخت ترين نقاط عالم باشد، عدّه اى از ايرانيان، به آن نائل خواهند شد.

۷۸- اجراى حدود الهى 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمود

روزى جمعى از طايفه بنى ضنَّبِه -كه بيمار شده بودند- به حضور رسول گرامى اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله مشرف شده و تقاضاى كمك نمودند. پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله به آنها فرمود: چند روز در مدينه باشيد، تا با مراقبت مسلمانان از بيمارى نجات يافته و به سوى قبيله خويش برگرديد. آنها گفتند: يا رسول اللّه! اگر ما در خارج شهر بمانيم و از آب و هواى آنجا استفاده كنيم برايمان بهتر است.

پيامبر بزرگوار، سخن آنان را پذيرفته و به مسلمانان فرمود: چند شتر از بيت المال به آنها بدهند كه در چراگاه اطراف مدينه، آنها را نگهداشته و از شيرش بهره مند شوند. آنها قبول كرده و با چند شتر به بيرون شهر رفتند. پيامبر اسلام، چند نفر از مسلمانان را نيز براى نگهبانى و مراقبت از آنان و شترها گماشت.

آنها در آنجا به زندگى طبيعى پرداخته و بعد از چند روز دوران نقاهت، از بيمارى نجات يافته و قوت گرفتند و در اين مدت نگهبانان فرستاده پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله از آنان كمال پذيرائى را مى كردند.

امّا آنان بعد از سلامت كامل -از آنجائى كه داراى باطنى خبيث و دلى مريض بودند و عادات و رسوم جاهليت در درون آنها ريشه دوانده بود -بجايتقدير و تشكر، سه تن از نگهبانان شترها را كشته و شترها را با خود برداشته و فرار كردند.

وقتى خبر به پيامبر رسيد، حضرت علىعليه‌السلام را براى دستگيرى آنان فرستاد و آنها چون به راهها آشنا نبودند، بعد از مدتى سرگردانى در بيابانهاى اطراف حجاز و نزديك مرز يمن، حضرت علىعليه‌السلام آنها را دستگير كرده و به محضر آن حضرت آورد.

بعد از دستگيرى و بازداشت آنان، اين آيه شريفه بر پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله ازل گرديد و حكم محاربين با خدا و رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله را معيّن فرمود:( اِنَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعُونَ فِى الاَْرْضِ فَساداً اَنْ يُقَتَّلُوا اَوْ يُصلَّبُوا اَوْ تُقَطَّعَ اَيْديهِمْ وَ اَرْجُلُهُمْ مِنْ خَلافٍ اَوْ يُنْفَوا مِنَ الاَْرْضِ ) (۲۴۷) : (كيفر آنان كه با خدا و پيامبرش به جنگ برمى خيزند و در روى زمين اقدام به فساد مى كنند فقط اين است كه اعدام شوند يا به دار آويخته گردند، يا دست و پاى آنها به عكس يكديگر بريده شود و يا از سرزمين خود تبعيد گردند.)

پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله از بين اين چهار حكم، قطع دست و پا را انتخاب كرد و دستور فرمود: كه دست و پاى آنها را برخلاف يكديگر (دست راست و پاى چپ را) قطع كنند.(۲۴۸)

۷۹- قسم نخوريد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمود: هيچ وقت قسم نخوريد، چه راست باشد و چه دورغ، زيرا خداوند متعال قسم خوردن را دوست ندارد و از آن نهى كرده است چنانكه مى فرمايد:( وَ لا تَجْعَلُوا اللّهَ عُرْضَةً لاَِيمانَكُمْ ) (۲۴۹) : خداوند را در معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد. و همچنين به سدير فرمود: اى سُدَير! هر كس به خدا قسم دروغ بخورد، كافر شده و هر كس ‍ قسم راست بخورد گناه كرده است. و همان آيه را قرائت فرمود.(۲۵۰)

۸۰- ترك ازدواج 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمود: هر كس به خاطر ترس از فقير شدن، ازدواج را ترك بكند، او به خداوند سوءظن دارد، و كلام خداوند را باور نكرده است كه مى فرمايد: للّه للّه اِنْ تَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ.  (۲۵۱) : زنان و مردان بى همسر ازدواج كنند و اگر فقير و تنگدست باشند خداوند از فضل خود آنان را بى نياز مى كند.

۸۱- دو شرط مهم خواستگار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حسين بن بشار، (يكى از ياران امام نهمعليه‌السلام ، به امام جوادعليه‌السلام نامه نوشته و عرض كرد: مردى خواستگار، بخانه ما مى آيد، نظر شما در مورد شرايط يك خواستگار چيست؟

حضرت، در جواب فرمود: هر خواستگارى كه، به خانه شما آمد؛ اگر ديندارى و امانتدارى او را پذيرفتيد -از هر طبقه و صنفى باشد، - با او وصلت كنيد و او را به دامادى بپذيريد. و در ادامه اين آيه را مرقوم فرموده بود:( اِلاّ تَفْعَلُوا تَكُنْ فِتْنَةٌ فِى الاَْرْضٍ وَ فَسادٌ كبيرٌ ) (۲۵۲) : اگر اين دستور را انجام ندهيد فتنه و فساد عظيمى در روى زمين روى مى دهد.

كنايه از اينكه، در ازدواج جوانها سختگيرى نكنيد، و شرائط اضافى و بيهوده به ميان نكشيد؛ زيرا اگر راه ازدواج را مشكل كنيد و جوانها نتوانند به سادگى ازدواج كنند؛ فتنه و فساد، روى زمين را فرا مى گيرد و شما نمى توانيد جلوگيرى كنيد. در حاليكه زمينه فساد را، خود شما آماده كرده ايد.(۲۵۳)

۸۲- نادر شاه در نجف 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سفرى كه نادرشاه، به نجف اشرف رفته بود؛ وقتى به درِ آستان مقدس علوىعليه‌السلام رسيد، امر كرد، يك زنجير بگردنش انداخته و او را همانند يك غلام حلقه بگوش، كشان، كشان به داخل حرم ببرند. وقتى كه زنجير به گردن او آويخته شد، كسى جرئت نكرد او را با آن وضع، كه خودش ‍ دستور داده بود ببرد، ناگهان ديدند شخصى با عظمت پيدا شد، بدون درنگ سر زنجير را گرفته و به همان حال او را داخل صحن مطهر نمود، پس ‍ از آن، هر چه پى آن شخص گشتند، او را نيافتند.

نادر در همان سفر، تصميم گرفت كه گنبد مطهّر آقا اميرالمؤمنينعليه‌السلام ا، طلاپوش كند. كارگزارانش وقتى به وسط گنبد رسيدند از وى، پرسيدند: قربان! روى گنبد چه نقشى بنويسند؟ نادر بدون تاءمّل، گفت: بنويسند:( يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ ) (۲۵۴) : دست خدا، بالاى همه دستهاست.

فرداى آن روز، وزير گفت: به گمانم، اين كلمه از جانب خدا بر دل او الهام شده، اگر قبول نداريد دو مرتبه از او سئوال كنيد. رفتند و از نادر سؤال كردند: قربان! فرموديد، روى گنبد را چه نقشى بنويسيم؟ نادر كه سواد نداشت و آيه را فراموش كرده بود گفت: همانكه ديروز گفتم.(۲۵۵)

۸۳- داستان دختر نمرود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نمرود، با دخترش رعضه در كاخ سلطنتى نشسته و منظره آتش ‍ انداختن حضرت ابراهيم را نگاه مى كردند. رعضه، براى آنكه صحنه را بهتر ببيند، در بالاى بلندى ايستاد امّا با كمال ناباورى، ابراهيم را در ميان آتش، در يك گلستان ديد. رعضه با صداى بلند گفت: يا ابراهيم! اين چه حال است كه آتش ترا نمى سوزاند؟!

حضرت، جواب داد:( مَنْ كانَ عَلى لِسانِهِ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ فى قَلْبِهِ مَعْرِفَةُ اللّهِ تَعالى لايُحْرِقُةُ النّارْ )

: (هر كس در زبانش پيوسته بسم الله بگويد و قلبش مملوّ از معرفت الهى باشد، آتش براى او اثر ندارد.

رعضه گفت: منهم مايلم، با تو همراه باشم. ابراهيم فرمود: بگو: لااله الاّاللّه، ابراهيم خليل الله و بعد از آن در آتش بيا! او اين كلام را گفت، و قدم در آتش نهاد و خود را نزد ابراهيم رساند؛ و در حضورش ايمان آورد. آنگاه به سلامت، به حضور پدر برگشت.

نمرود، با ديدن اين صحنه، مبهوت و متعجب شد؛ ولى عشق و علاقه به رياست، او را از ايمان به خداوند تبارك و تعالى، باز داشت. سپس ‍ خواست، دختر را با پند و اندرز از راه توحيد بازگرداند، ولى اثر نكرد. او را تهديد كرد. سودى نبخشيد. تا اينكه دستور داد، او را در ميان آفتاب سوزان، به چهار ميخ كشيدند. در اين موقع، پروردگار مهربان به جبرئيل امين فرمان داد: ۰بنده مرا درياب. جبرئيلعليه‌السلام رعضه را از آن مهلكه رهانيده و به محضر خليلعليه‌السلام آورد. رعضه، همچنان پيرو آئين توحيدى ابراهيمعليه‌السلام بود تا اينكه آن حضرت، او را به همسرى يكى از فرزندانش برگزيد و خداى تبارك و تعالى فرزندانى به آنها عنايت فرمود برخى از آنها كه بر مسند نبوت، و پيامبرى رسيدند.(۲۵۶)

۸۴- مناظره امام جوادعليه‌السلام  

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ذرقان، يكى از دوستان صميمىِ احمد ابن ابى داود، قاضى بغداد است. مى گويد: روزى، دوستم احمد را ديدم، كه از مجلس معتصم -فرزند هارون و هشتمين خليفه عباسى - مى آيد؛ اما خيلى افسرده و ناراحت است. گفتم: چرا اينقدر ناراحت و افسرده اى؟

گفت: امروز در مجلس خليفه، ابو جعفر ابن الرضاعليه‌السلام چنان مرا عاجز و وامانده كرد كه آرزو كردم، اى كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم و مثل چنين روزى را نمى ديدم!! گفتم: مگر چه شده؟

گفت: امروز در مجلس خليفه، نشسته بوديم؛ شخصى را به اتهام دزدى پيش خليفه آوردند و او به سرقت اعتراف كرد. در اين حال، معتصم رو كرد به دانشمندان و فقهاى مجلس، و گفت: چگونه بر اين دزد، حد الهى را اجرا كنيم؟ و دست او را چطور قطع كنيم؟

من گفتم: دست او بايد از مچ قطع شود. خليفه پرسيد: به چه دليل؟ گفتم: به دليل آنكه دست، شامل انگشتان و كف تا مچ مى شود؛ زيرا در آيه تيمم مى فرمايد:( فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ اَيْديكُمْ مِنْهُ ) (۲۵۷) : (با خاك پاكى تيمم كنيد و از آن، بر صورت [پيشانى] و دستها بكشيد.)

بسيارى از علما در اين نظريه، با من موافقت كرده و آن را تأیید نمودند.

ولى عده اى از دانشمندان گفتند: بايد دست را از آرنج بريد. خليفه پرسيد به چه دليل؟ گفتند: به دليل آيه وضو( فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ اَيْديَكُمْ اِلَى الْمَرافِقِ ) (۲۵۸) : (هنگام اقامه نماز صورت و دستها را تا آرنج بشوييد.)

و حد دست را خداوند در اين آيه تا مرفق، معين مى كند. برخى نيز فتوى دادند كه: از شانه بايد دست را قطع كرد، و استدلال مى كردند كه دست از انگشتان، تا شانه را شامل مى شود.

در اين هنگام، خليفه (معتصم عباسى) رو به محمد بن علىعليهما‌السلام رده و گفت: اى ابا جعفر! در اين موضوع شما چه مى گوئيد! او جواب داد: علما گفتار خود را بيان كردند و شما شنيديد مرا از بازگو كردن نظريه خويش ‍ معاف بدار. گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم كه نظر خود را در اين موضوع بيان بفرمائيد.

حضرت جواد فرمود: اكنون كه قسم دادى، مى گويم: اين حدود كه اهل سنّت و علماى حاضر تعيين كردند، اشتباه است؛ بلكه فقط بايد چهار انگشت او، بدون انگشت ابهام، بريده شود.

خليفه پرسيد: دليل شما به اين خطاب چيست؟ محمد ابن على پاسخ داد: پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده است: سجده با هفت عضو انجام مى شود، پيشانى، دو دست، دو زانو و دو انگشت ابهام پا. اى خليفه! هرگاه دست را از مچ، يا از مرفق جدا كنند، ديگر دستى براى سجده باقى نمى ماند؛ در صورتيكه خداوند، در قرآن مى فرمايد:( وَ اَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ ) (۲۵۹) : (مواضع سجود، اختصاص به خداوند دارد.)

و هر چه براى خدا باشد بريده نمى شود. معتصم از اين حكم شادمان شد و آن را تصديق كرد و انگشتان دزد را طبق نظريه حضرت جوادعليه‌السلام بريدند.

ذرقان مى گويد: ابن ابى داود سخت افسرده و مضطرب بود كه چرا نظريه او، كه قاضى مخصوص خليفه است نقض شده و حكم يك جوان پذيرفته شده است و از شدت حسد بر خود مى پيچيد.

او سه روز پس از اين ماجرا پيش معتصم رفت و چنين گفت: يا امير! آمده ام ترا نصيحتى بكنم و اين اندرز به شكرانه محبتى است كه شما به ما داريد، و مى ترسم اگر نگفته باشم كفران نعمت كرده و فرداى قيامت در آتش ‍ جهنم بسوزم.

پرسيد: چه مى خواهى بگوئى؟ گفت: وقتى كه شما مجلسى از علماء و فقهاء تشكيل مى دهيد، تا امر مهمى از امور دينى مطرح شود وزراء، امراء، صاحب منصبان لشگرى و كشورى، دربانان، خدمتگزاران، حضور دارند؛ مذاكرات اين مجلس را در خارج گفتگو مى كنند، اگر در چنين مجلسى، شما راءى فقها را رد كنيد و گفته محمد بن على، را قبول نمائيد، كم كم موجب مى شود كه مردم به او توجه كنند، و از بنى عباس روى بگردانند و خلافت و سلطنت را از شما گرفته و به او تحويل دهند. با اينكه هم اكنون هم، عدّه اى به امامت او اعتقاد دارند.

اين سخن چينى و وسوسه هاى شيطانى، معتصم را چنان تحت تأثیر قرار داد كه احمد بن ابى داود دعا كرد و به فاصله چند روز معتصم امام جوادعليه‌السلام را مسموم كرده و به شهادت رساند.(۲۶۰)

۸۵- چرا مى جنگيم؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته مى گويد: در جنگ جمل، در كنار حضرت مولى الموحّدين، امام علىعليه‌السلام ايستاده بودم كه مردى پيش حضرت آمده و گفت: يا اميرالمؤمنين! اين قوم تكبير مى گويد و ما هم مى گوئيم لشگر طلحه و زبير لااِلهَ اِلاّاللّهْ مى گويد و ما هم مى گوئيم، آنها نماز مى خوانند و ما هم نماز مى خوانيم؛ پس براى چه، با آنها مى جنگيم و مبارزه مى كنيم؟

امام علىعليه‌السلام فرمود: براى اين آيه مى جنگيم كه مى فرمايد:( تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ اتَيْنا عيسَى بْنَ مَرْيَمَ الْبَيَّناتِ وَ اَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما اقْتَتَلَ الَّذينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمْ البَيَّناتُ وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ امَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَ لَوْ شاءَاللّهُ ما اقْتَتْلَوُا وَ لكِنَّ اللّهَ يَفْعَلُ ما يُريدُ ) (۲۶۱) : (بعضى از آن رسولان را بر بعضى ديگر برترى داديم، برخى از آنها، خدا با او سخن مى گفت، و بعضى را درجاتى برتر داد و به عيسى ابن مريم، نشانه هاى روشن داديم؛ و او را با روح القدس تائيد نموديم؛ و اگر خدا مى خواست، كسانى كه بعد از آنها بودند، پس از آن همه نشانه هاى روشن كه براى آنها آمد.

[در اينجا امام علىعليه‌السلام فرمود: مائيم آن نشانه هاى روشن كه بعد از پيامبر قرار گرفته ايم.] ولى اين امتها اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافرِ باطنى شدند؛ اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند، ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد.)

مائيم كه ايمان آورده ايم و آنها هستند كه در باطن، كافر شدند. در اينجا آن مرد گفت: قسم به خداى كعبه! آنها در برابر حق، كافر شدند. بعداً حمله كرده و مبارزه سختى كرد و به شهادت رسيد. رحمت خداى بر او باد.(۲۶۲)

۸۶- مرد ناشناس 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هارون الرشيد، پنجمين خليفه عباسى -كه در سال (۱۷۰ هجرى) به خلافت رسيد- در يكى از سالهاى خلافت خويش، براى زيارت خانه خدا به مكّه معظمه مسافرت كرد و دستور داد كه تمام حجّاج را از كنار كعبه دور كنند؛ تا او بتواند به تنهائى طواف خانه خدا را بجا آورد. ولى موقعى كه خواست طواف كند، مردى عرب سر رسيد و قبل از او به طواف پرداخت.

اين موضوع، بر خليفه جاه طلب و مغرور عباسى، گران آمد. به وزير خود اشاره كرد كه مرد عرب را دور كند، تا وى بتواند آزادانه و به تنهائى، طواف كعبه نمايد. وزير به آن مرد عرب گفت: لحظه اى درنگ نما، تا خليفه از طواف فارغ شود.

مرد عرب گفت: مگر نمى دانى، خداوند متعال در اين مكان مقدس، شاه و رعيت را برابر دانسته و در قرآن شريف خويش فرموده:( وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذى جَعَلْناهُ لِلنّاسِ، سَواءً اَلْعاكِفُ فيهِ وَالْبادِ وَ مَنْ يُرِدْ فيهِ بِالْحادٍ بِظُلْمٍ، نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ اَليم ) (۲۶۳) : (مسجد الحرام را براى همه مردم يكسان و برابر قرار داديم، كسانى كه آنجا زندگى مى كنند، يا از نقاط دور وارد مى شوند؛ و هر كس بخواهد در اين سرزمين از راه حق منحرف گردد و دست به ستم بزند ما از عذابى دردناك به او مى چشانيم.!)

وقتى هارون الرشيد، چنين جواب متين را از عرب شنيد به وزير گفت: با او كارى نداشته باش!

آنگاه خليفه، به طرف حجر الاسود رفت كه آن را استلام كند.(۲۶۴) ولى ناگهان در آنجا نيز عرب پيش دستى نموده و قبل از وى حجرالاسود را استلام نمود. هارون به مقام ابراهيمعليه‌السلام آمد، كه در آنجا نماز بگذارد، امّا باز هم عرب، قبل از وى به آنجا رسيده و شروع به نماز كرد.

همينكه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد كه عرب را به نزد او آورند. وزير، پيش آن مرد ناشناس آمده و گفت: خليفه ترا مى طلبد، برخيز و امر او را اجابت نما.

عرب، با كمال شهامت گفت: من كارى با خليفه ندارم، اگر او با من كارى دارد، بهتر است كه برخيزد و به اينجا بيايد. هارون، ناگزير از جاى خود حركت كرده و آمد در مقابل عرب ايستاده و به او سلام كرد، و مرد عرب هم، جوابِ سلام او را داد.

سپس، هارون خطاب به او گفت: اجازه مى دهى در اينجا، پيش شما بنشينم؟ گفت: اينجا، خانه شخصى من نيست، ما همه، در اينجا يكسان هستيم، مى خواهى بنشين، و اگر مى خواهى برو.

خليفه، از طرز سخن گفتن مرد عرب، ناراحت شد و با عصبانيت روى زمين نشست و به عرب گفت: مى خواهم، يك مسئله دينى از تو بپرسم، اگر نتوانى جواب صحيح بدهى ترا مجازات خواهم كرد.

عرب پاسخ داد: آيا سؤال تو براى ياد گرفتن است، يا مى خواهى مرا اذيّت كنى؟ هارون از جواب سريع وى، تعجب كرده و در حاليكه لبخندى تصنّعى بر لب داشت، گفت: البته كه منظورم، ياد گرفتن چيزى است. عرب گفت: خيلى خوب، پس حالا برخيز، مثل يك شاگرد، در برابر استاد بنشين. هارون برخاست و دو زانو نشست. و عرب اجازه داد كه او سؤال كند.

هارون پرسيد: خداوند براى تو، چه چيز را لازم گردانيده است؟

مرد ناشناس گفت: از كدام امر لازم سؤال مى كنى؟ از يك واجب، و يا پنج واجب، و يا هفده چيز لازم؟ و يا از سى و چهار چيز واجب، و يا از نود و چهار چيز واجب، و يا از يكصد و پنجاه و سه چيز لازم؟ يا يك چيز از دوازده چيز، يا يك چيز از چهل چيز، يا يك چيز واجب در تمام عمر، يا از يك چيز بر يك چيز.

فضل بن ربيع مى گويد: هارون در اين هنگام، قهقه مستانه اى سر داده و از روى تمسخر به عرب گفت: من از يك چيز واجب از تو سوال كردم، تو حساب همه دنيا را به رخ من مى كشى؟!

مرد عرب گفت: اى هارون! اگر دين خدا، بر اساسِ حساب نبود، خداوند در روز قيامت از مردم، حسابرسى نمى كرد؛ و نمى فرمود:( وَ نَضَعُ الْمَوازينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ اِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ اتَينابِها وَ كَفى بِنا خاسِبينَ ) (۲۶۵) : (ما ترازوى هاى عدل را در روز قيامت برپا مى كنيم، پس به هيچ كس، ذرّه اى ستم نمى شود؛ و اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل، كار نيك و بدى باشد، ما آن را به حساب مى آوريم؛ و كافى است كه ما حساب كننده باشيم.)

وقتى كه عرب، خليفه را به نام او خطاب كرد؛ هارون سخت برآشفت، بطوريكه آثار غضب در چهره اش نمايان گرديد. زيرا به نظر او، بايد تمام افراد مملكت، وى را اميرالمؤمنين خطاب مى كردند، از اين رو در حاليكه آثار خشم در چهره اش آشكار بود، گفت: اى عرب بيابانى! اگر آنچه را گفتى، توانستى توضيح بدهى، آزاد هستى! و اگر نتوانى آن را توضيح دهى، دستور خواهم داد در ميان صفا و مروه، گردنت را بزنند.

وقتى وزير، حال خليفه را منقلب ديد، جلو رفته و با حالتى ملتمسانه، گفت: اى اميرالمؤمنين! او را براى خدا عفو فرما و بخاطر اين محل مقدس ‍ از او درگذر!

عرب، از سخنان خليفه و وزير خنديد، هارون كه بيشتر ناراحت شده بود، فرياد كشيد: چرا مى خندى؟ مرد جواب داد: به بلاهتِ عقل شما مى خندم، و به اين مى انديشم كه كدام يك نادانتر هستيد؟ زيرا اگر مرگ من نرسيده باشد، نيت بدِ تو به من چه تأثیرى دارد؟ و چنانچه مرگ من رسيده باشد عفو و بخششى كه وزير براى من مى خواهد چه سودى دارد؟

سپس مرد ناشناس، سخن خويش را چنين توضيح داد: اينكه از من پرسيدى: آنچه خداوند بر من واجب نموده چيست؟ جواب آن اين است كه، خداوند خيلى چيزها را بر من واجب كرده است و اينكه پرسيدم: آيا از يك چيز واجب، سؤال مى كنى؟ مقصودم دين اسلام است، و مقصود من از ۵ چيز لازم، پنج وقت نماز است، مقصودم از هفده چيز واجب، هفده ركعت نماز شبانه روزى است، و منظور از ۳۴ چيز، ۳۴ سجده نمازهاى واجب است. مقصود از ۹۴ تكبيراتِ نماز، و مرادم از ۱۵۳ چيزِ واجب، تسبيحات نماز است. مقصود از يك از دوازده، ماه رمضان است كه از دوازده ماه، يكماه است و امّا اينكه پرسيدم: يك چيز از چهل، مقصود زكوة گوسفند است و منظور از يك چيز، در تمام عمر، حج خانه خداست و مقصود از يك چيز به يك چيز، قصاص نفس(۲۶۶) است.

وقتى سخن مرد عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيبائى كلام عرب، بى نهايت خوشحال شده و آن مرد ناشناس، در نظرش ‍ بزرگ جلوه كرد و خشمش، تبديل به محبت گرديد. آنگاه عرب به هارون گفت: حالا نوبت من است كه از تو سؤال كنم. و هارون قبول كرد.

عرب پرسيد: مردى در اول صبح، نگاه به زنى كرد كه بر او حرام بود، ولى چون ظهر شد، زن بر وى حلال گشت. باز موقع عصر، زن بر او حرام گرديد، امّا همينكه مغرب شد، حلال گرديد. چون شب فرا رسيد، مجدداً حرام گشت، ولى بامداد فردا، حلال شد، و نيز در وقت ظهر، بر وى حرام گرديد و هنگام عصر، دوباره حلال گشت؛ در موقع مغرب حرام، امّا شامگاهان، باز حلال گرديد.! اكنون بگو، اين مسائل را چگونه بايد حل كرد؟ هارون گفت: اى برادر عرب! مرا بدريائى افكندى كه جز تو هيچكس نمى تواند از آن نجاتم دهد!

مرد ناشناس گفت: يعنى چه؟! تو امروز خليفه مسلمانان و شخص اول ممالك اسلامى هستى، و شايسته نيست كه از حلّ مسئله فرو مانى!! آنهم سئوال شخصى، چون من!

هارون گفت: اى برادر! علم و دانش، مقام ترا بزرگ و نامت را بالا برده است؛ لطفاً خودت مسئله را حل كن. عرب گفت: حاضرم، ولى بشرط اينكه تو هم قول بدهى، شكسته دلان را دستگيرى نموده و بى نوايان را مورد تفقد قرار دهى، و بر زير دستان ظلم نكنى. هارون پذيرفت.

عرب گفت: آن مرد موقع صبح، نگاه كرد بر زنى كه، بر وى حرام بود، زيرا آن زن، كنيزِ شخص ديگرى بود، ولى موقع ظهر، آن را از صاحبش ‍ خريد و بر وى حلال گشت. چون عصر شد، كنيز را آزاد ساخت و بر او حرام گرديد، و موقع مغرب با وى ازدواج كرد و بدينگونه بر او حلال گرديد.

همينكه شب فرا رسيد، او را طلاق داد و بر وى حرام شد امّا موقع بامداد فردا رجوع كرد و حلال شد. هنگام ظهر عملِ ظهار،(۲۶۷) انجام داد و بر او حرام گشت. امّا عصر -به كفاره اين عمل - بنده اى آزاد نمود و زن بر وى حلال گرديد، هنگام مغرب مرتد(۲۶۸) شد و از دين اسلام برگشت و بر شوهر حرام گرديد؛ ولى شب توبه كرد و مجدداً دين اسلام را پذيرفت و حلال شد.

هارون الرشيد، از شنيدن سخنان عرب در تعجب ماند و در عين حال، خوشحال شد و دستور داد، ده هزار درهم، به او بدهند. چون پولها را آماده ساختند؛ عرف گفت: من نياز به آن ندارم، آنرا به نيازمندان بدهيد! خليفه گفت: مى خواهى برايت، مادام العمر، حقوق معين كنم؟! گفت: آنكس ‍ كه روزى ترا مى رساند، براى منهم مى رساند.

در پايان، هارون كه شديداً تحت تأثیر علم، زهد، شخصيت نافذ و زبان گوياىِ مردِ ناشناس، قرار گرفته بود؛ از وى پرسيد: نامت چيست و اهل كجائى؟

گفت: من موسى بن جعفر بن محمد بن على ابن الحسين بن على ابن ابيطالب هستم.

هارون با شنيدن اين سخن يكّه خورده و دانست كه آن مرد بزرگ، امام موسى كاظمعليه‌السلام است، كه در لباس اعراب بيابانى، به كعبه آمده، تا اهل دنيا او را نشناسند و از مردم كناره گرفته، تا اعمال حجّ را با فراغت انجام دهد، از اين رو برخاست و از پيشانى حضرت بوسيده و اين آيه شريفه را قرائت كرد:( اَللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ ) (۲۶۹) يعنى خداوند بهتر مى داند رسالت و نمايندگى خود را در چه خاندانى قرار دهد.(۲۷۰)

بنظر مى رسد كه اين اولين ديدار هارون، با امام هفتمعليه‌السلام بوده كه او را نشناخته است.

۸۷- مقام علىعليه‌السلام  

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابن عباس مى گويد: در محضر پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله بودم كه آن حضرت، خطاب به مسلمانان، چنين فرمود: اى مردم! خداى تبارك و تعالى، براى شما درى قرار داده كه هر كس از آن در، وارد شود؛ از آتش و هول و هراس ‍ روز قيامت، در امان خواهد بود. ابو سعيد خُدرى بلند شده و گفت: يا رسول الله! اين در رحمت را، نشان بده!

فرمود: آن در على ابن ابى طالبعليه‌السلام است؛ او سرور اوصياء، رهبر مؤمنين، برادر رسول ربّ العالمين خليفه خدا بر جميع مردم است. اى گروه مردم! هر كس دوست دارد كه به دستگيره محكمى -كه هرگز گسسته نخواهد شد- چنگ بزند، به ولايت على بن ابى طالب، پناه ببرد؛ زيرا ولايتِ او ولايت من واطاعت او اطاعت من مى باشد.

اى گروه مردم! هر كس دوست دارد؛ بعد از من حجّت خدا را بشناسد، على ابن ابى طالبعليه‌السلام را بشناسد. مردم! هر كس خدا و رسولش را دوست دارد، به على بن ابى طالب، و به ائمه اى كه از ذريّه من مى باشند، اقتدا كند؛ چونكه آنان خزانه دار علم منند.

در اين هنگام جابر ابن عبدالله انصارى، بلند شده و عرض كرد: رسول الله! بعد از شما، تعداد ائمه چند نفر مى باشد؟

فرمود: اى جابر! -خدا ترا رحمت كند- سؤال خوبى كردى؛ تو از همه دين اسلام پرسيدى، تعداد ائمه بعد از من، به تعداد ماههاى سال است و تعداد ماهها نزد خداوند در كتاب الهى، از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده دوازده ماه است،(۲۷۱) و تعداد ائمه به اندازه چشمه هائى است كه براى موسى بن عمرانعليه‌السلام از زمين جوشيد و آن زمانى بود كه موسى براى قوم خويش، آب طلبيد و خداوند دستور داد، عصاى خود را بر آن سنگ مخصوص بزند؛ ناگاه دوازده چشمه آب، از او جوشيد، و تعداد آن چشمه ها، به عدد سرپرستان طوايف بنى اسرائيل بود.(۲۷۲) خداوند مى فرمايد:( وَ لَقَدْ اَخَذَاللّهُ ميثاقَ بَنى اِسْرائِيْلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمْ اثْنَىْ عَشَرَ نَقيباً ) (۲۷۳) : (خداوند از بنى اسرائيل پيمان گرفت. و از آنها دوازده نقيب [سرپرست] برانگيختيم.)

اى جابر! ائمه بعد از من نيز دوازده امام است كه اوّل آنها، على بن ابى طالب و آخر آنها، حضرت قائم، امام مهدىعليه‌السلام است.(۲۷۴)

۸۸- ايرانى بلند مرتبه در قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمر بن خطّاب مى گويد: روزى، در كنار جمعى از طايفه خود، (بنى عدى) ايستاده بودم كه سلمان فارسى از كنار ما مى گذشت. او را صدا كرده و گفتم: اى ابو عبدالله! چرا نزد ما نمى آيى، تا از دنياى ما بهره مند شوى؟ سلمان گفت: آرى!! مى خواهم از دختر تو (خواهر حفصه) خواستگارى كنم!

از اين سخن ناراحت شده و به دوستان اطراف خود گفتم: مى بينيد محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله چقدر مقام اين مرد عجمى اَلْكَنْ را، بالا برده است و او را اين چنين گستاخ و پررو كرده است؛ تا آنجا كه به اين راحتى از دختر يك عرب، خواستگارى مى كند؟!

سپس در حالى كه از خشم و ناراحتى، به خود مى پيچيدم، نزد پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله آمده و به آن حضرت گفتم: اى رسول خدا! اين قدر مقام افراد بى ارزش ‍ را بالا نبر، تا بر اشراف اصحاب تو برترى جسته و افزون طلبى كنند.

پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: مگر چه اتفاقى رخ داده است؟

و من هم، ماجراى خواستگارى سلمان را مطرح كردم.

پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: واى بر تو اى عمر! آيا دوست ندارى دخترت همسر سلمان بشود و او به تو نزديك و تو مشتاق او شوى؟ آيا ميدانى كه بهشت، مشتاق سلمان است؟ و خداوند درباره او و قريش، اين آيه را نازل فرموده است:( اُوْلئِكَ الَّذينَ اتَيْناهُمْ الْكِتابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ فَاِنْ يَكْفُرْبِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَ كَّلْنابِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرينَ ) (۲۷۵) : (بندگان هدايت يافته خداوند، كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوّت به آنها داديم؛ و اگر نسبت به آن كفر ورزند؛ (آئين حق زمين نمى ماند زيرا) كسان ديگرى را نگهبان آن مى سازيم كه نسبت به آن كافر نيستند.

گفتم: اين بنده گان هدايت شده و نگهبان، چه كسانى هستند؟ رسول گرامى اسلامى صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: هُمْ وَاللّهِ سَلْمانٌ وَ رَهْطُهُ: قسم بخدا آنها سلمان و قوم او (ايرانيان) هستند.

سپس پيامبر افزود: آرى قسم بخدا، خداوند درباره او (سلمان) و شما، اين آيه را نازل كرد:( وَ اِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لايَكُونُوا اَمْثالَكُمْ ) (۲۷۶) و هرگاه سرپيچى كنيد و از دين خداوند روى بگردانيد، خداوند گروه ديگرى را به جاى شما مى آورد كه مانند شما نخواهند بود و سخاوتمندانه از مال و جان خود، در راه خدا مى گذرند. من ديگر ساكت شدم و حُديفه كه در آنجا حضور داشت پرسيد: اين گروه كيانند؟ رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: سوگند به خدا! آن گروه سلمان و قوم او (ايرانيان) هستند.(۲۷۷)

۸۹- شيعه حاضر جواب 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از رحلت امام صادقعليه‌السلام روزى ابوحنيفه با مومن طاق(۲۷۸) -يكى از شاگردان آن حضرت - ملاقات كرده و بعنوان سرزنش و شماتت، به او گفت: امام تو از دنيا رفت.! مومن طاق كه يك شيعه كامل و حاضر جواب بود، فوراً پاسخ داد: اَمّا اِمامَكَ( فَمِنَ الْمُنْظَرينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومْ ) (۲۷۹) ولى امام تو (شيطان)، تا روز قيامت زنده است.(۲۸۰)

۹۰- دفاعيات يك متهم 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خليفه دوم، در ايّام زمامدارى خويش، شبى در مدينه گردش مى كرد؛ اتفاقاً عبورش از كنار خانه اى افتاد، از آن خانه صداى ساز و آواز شنيد؛ با خود انديشيد كه صاحب خانه به كار زشتى مشغول است؛ پس لازم است بروم و او را از اين عمل منكر باز دارم. به در خانه رفته، آنجا را بسته يافت. ناچار از راه پشت بام وارد منزل گرديد، از قضا آنان را مشغول ميگسارى و باده نوشى ديد؛ با صداى بلند فرياد زد:

اى دشمنان خدا! گمان برده ايد پروردگار متعال، شما را رسوا نمى كند و شما با خيال راحت چنين عمل زشتى را مرتكب شده ايد؟ يكى از آنان فوراً جواب داد: اى خليفه! اگر ما يك گناه مرتكب شده ايم، تو سه گناه انجام داده اى!

خليفه پرسيد: آنها كدام است؟ پاسخ داد: اول آنكه خداوند فرمود:( وَ آتُو الْبُيُوتَ مِنْ اَبْوابِها ) (۲۸۱) : (يعنى به خانه ها از درهايشان وارد شويد.) و تو برخلاف آيه شريفه، از پشت بام آمدى.(۲۸۲)

دومّاً، خداوند فرموده:( فَاِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا ) .(۲۸۳) : (يعنى هرگاه كه بخانه اى وارد مى شويد، سلام كنيد.) و تو سلام نكرده فرياد برآوردى! سوم اينكه، خداوند فرموده:( وَ لا تَجَسَّسُوا ) (۲۸۴) و مردم را از تجسُّس اعمال ديگران باز داشته و تو تجسّس نمودى. خليفه گفت: حق با توست، راست مى گوئى، اكنون توبه مى كنم و شما نيز توبه كنيد! و در آن هنگام آنان باتفاق خليفه توبه كردند.(۲۸۵)

عاقل نخورد مى و نباشد سرمست

فرزانه كسى كه جام دل را نشكست

ديوانه كسى كه، از پى باده بداد

دين و دل و دانش و خرد را از دست

۹۱- حقوق بشر در قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى، حجاج ابن يوسف، دستور داد، شخصى بنام قطر بن الفجاة(۲۸۶) را دستگير كرده و حضورش بياورند. آنگاه كه او را حاضر كردند؛ حجاج او را تهديد به مرگ كرده و گفت: حتماً ترا مى كشم! قطر گفت: براى چه؟ حجاج پاسخ داد: براى اينكه برادرت، عليه حكومت مركزى شورش، كرده است.

قطر گفت: من نامه اى از اميرالمؤمنين، عبدالملك دارم كه نوشته است، تو هيچ حق ندارى، مرا به جرم برادرم مؤ اخذه كنى! حجاج گفت: آن نامه را نشان بده، تا آزادت كنم. قطر گفت: از آن نامه محكم تر و بالاتر دارم، آن آيه، قرآن مجيد است كه مى فرمايد:( وَ لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ اُخْرى ) (۲۸۷) : (هيچ گنه كارى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد و هر كس مسئول كار خودش مى باشد. حجاج در جواب فرو مانده و او را آزاد كرد.

۹۲- سخنرانى يك كودك 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

موقعى كه عمر ابن عبدالعزيز، به خلافت رسيد، از اطراف و اكناف عالم مردم براى عرض تبريك به حضورش مى آمدند، از آن جمله جمعى از اهل حجاز بودند كه به همين منظور، بر او وارد شدند، عمر بن عبدالعزيز همانطور كه به آنها نگاه مى كرد، متوجه شد كه پسر بچه اى، آماده سخن گفتن است، خطاب به او گفت: بچه! برو كنار و يكى بزرگتر از تو صحبت كند.

فوراً آن كودك گفت: اى خليفه! اگر بزرگسالى ميزان است، پس چرا شما بر تخت نشسته ايد، با اينكه بزرگتر از شما هم افرادى اينجا هستند؟ عمر بن عبدالعزيز! از تيزهوشى و حاضر جوابى او، تعجب كرده و گفت: راست مى گوئى و حق با توست. اكنون، حرف دلت را بزن.

آن كودك گفت: اى امير از راه دور آمده ايم تا به شما تبريك بگوئيم، و از اين عمل، فقط منظورمان شكر الهى است كه مثل شما خليفه خوبى را به مردم عطا كرده است، والاّ مجبور نبوديم به اين سفر بياييم، زيرا نه از تو مى ترسيم و نه طمعى داريم امّا اينكه از تو نمى ترسيم، براى آنكه تو اهل ظلم و ستم بر مردم نيستى، و علت آنكه طمع نداريم، آنستكه ما از هر جهت در رفا و نعمت هستيم.

وقتى سخن آن كودك تمام شد، خليفه از او درخواست موعظه كرد و آن نوجوان گفت: اى خليفه! دو چيز زمامداران را مغرور مى كند اول، حلم خداوند و دوم، مدح و چاپلوسى اشخاص از آنها، خيلى مواظب باش كه از آنان نباشى، زيرا كه اگر از آن عدّه شدى، لغزش پيدا مى كنى و در زمره آنهائى قرار مى گيرى كه خداوند متعال در حق آنان فرموده:( وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونْ ) (۲۸۸) : يعنى از آن افراد ستمگر نباشيد كه ادعاى شنيدن مى كنند با اينكه نمى شوند. در پايان، خليفه از سن و سال او پرسيد؛ و معلوم شد كه بيش از دوازده سال ندارد. آنگاه خليفه او را تحسين كرده و در مورد وى شعرى خواند:

تَعَلَّمْ فَلَيْسَ الْمَرْءُ يُوْلَدُ عالِماً

وَ لَيْسَ اَخُو عِلْمٍ كَمَنْ هُوَ جاهِلٌ

فَاِنَّ كَبيرَ الْقُوْمِ لا عِلْمَ عِنْدَهُ

صَغيرٌ اِذا اِلْتَفَتْ عَلَيْهِ الْمَحافِلُ

يعنى: دانش بياموز، كه آدميزاد دانشمند بدنيا نمى آيد و هيچ گاه دانا با نادان هم رتبه نيست، بزرگِ قومى، هرگاه دانش نداشته باشد در مجالس ‍ كوچك ديده مى شود.(۲۸۹)

۹۳- تعبير خواب با قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى مهدى عباسى، در خواب ديد، صورتش سياه شده است. همينكه از خواب بيدار شد خيلى مضطرب و آشفته حال گرديد. و تمام مُعبرّين را جمع كرد و خوابش را براى آنها نقل نموده و از تعبيرش سؤال كرد؟ همگى از تعبير آن عاجز شدند و گفتند: اين خواب را فقط ابراهيم كرمانى استادِ معبّرين عصر، مى تواند تعبير كند. خليفه او را براى تعبير، دعوت كرد.

وقتى آن استاد فرزانه حاضر شد، خليفه خواب خويش را براى او نقل كرد، ابراهيم گفت: اى خليفه! شما هيچ ناراحت نباشيد چونكه تعبير اين خواب، خيلى خوب و خوشحال كننده است، و خداوند متعال، فرزند دخترى به شما عنايت خواهد كرد. خليفه گفت: از كجا مى گوئى؟ ابراهيم پاسخ داد: از كلام نورانى قرآن؛ زيرا خداوند مى فرمايد:( وَ اِذا بُشِّرَ اَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظيمٌ ) (۲۹۰) : (هرگاه به يكى از آنان مژده دهند كه دخترى برايت متولد شده صورتش سياه مى شود و بشدت خشمگين مى گردد.)

مهدى عباسى، از اين تعبير بسيار خوشنود شد و امر كرد تا ده هزار درهم بعنوان هديه به او بدهند؛ و درست پس از گذشتن چند ماه، خداوند متعال، دخترى به خليفه كرامت فرمود؛ خليفه بعد از تولد فرزندش، دوباره يكهزار درهم ديگر، به ابراهيم معبّر فرستاده و مقام او را گرامى داشت.(۲۹۱)

۹۴- انتخابِ آيات قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بنان طُفيلى، دانشمندى اديب و در عين حال ظريف و شوخ طبع بود. روزى از او پرسيدند: از كلام الله مجيد كدام آيه را بيشتر دوست دارى؟ گفت: آيه( ما لَكُمْ اَلا تَاْكُلُوا ) (۲۹۲) : شما را چه شده كه نمى خوريد؟ گفتند: كدام امر و دستور خداوند را بيشتر عمل مى كنى؟ گفت:( كُلُوا وَاشْرَبُوا ) (۲۹۳) : بخوريد و بنوشيد.

پرسيدند: كدام دعا را از قرآن ورد خود ساخته اى؟ جواب داد:( رَبَّنا اَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنْ السَّماء ) (۲۹۴) پروردگارا به ما از آسمان، خوانى پر از طعام بفرست. پرسيدند: از احاديث نبوى، كدام را انتخاب كرده اى؟ گفت: اين حديث را:( لَوْ دُعى تُ اِلى كُراعٍ لاََجِبْتُ ) (۲۹۵) : يعنى اگر مرا به ميهمانى پاچه گوسفند دعوت كنند، اجابت كرده و در آنجا حاضر مى شوم.(۲۹۶)

۹۵- شمارش قرآنى 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از دانشمندان اديب و حافظ قرآن مى گويد: در يك روز شاد، به مجلس جشن يكى از بزرگان رفتم. در برابر او يك طَبق پر از لوزينه عسلى -كه يكى از لذيذترين شيرينى هاى محلى است - قرار داشت كه با مشك و گلاب و زعفران، معطر و تزئين شده بود.

بعد از احوالپرسى و مكالمات ابتدائى، آن شخصِ ميزبان، از آن شيرينى هاى محلى به من تعارف كرده و گفت: آيا مى توانى با آيات قرآن از يك تا دوازده بشمارى و يك جايزه عالى دريافت كنى؟ من اين چنين شروع كردم:

( اِنَّ اِلهَكُمْ لَواحِد ) (۲۹۷) : خداى شما يكيست.( اِذْ اَرْسَلْنا اِلَيْهِمْ اِثْنِين ) (۲۹۸) : هنگامى كه دو نفر از رسولان را بسوى آنان فرستاديم.( فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ ) (۲۹۹) : براى تقويت آندو، شخص سومى فرستاديم.( فَخُذْ اَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ ) (۳۰۰) : چهار نوع از مرغان را انتخاب كن.( وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ ) (۳۰۱) : مى گويند پنج نفر بودند.( خَلَقَ اللّهُ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ فى سِتَّةِ اَيّامٍ ) (۳۰۲) پروردگار شما خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد.( وَ بَنْينا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً ) (۳۰۳) و برفراز شما هفت آسمان محكم بنا كرديم.( وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَؤْمَئدٍ ثَمانيه ) (۳۰۴) : در روز قيامت عرش پروردگارت را هشت فرشته، برفراز همه آنها حمل مى كنند.

( وَ كانَ فى الْمَديْنَةِ تَسْعَةُ رَهْطٍ ) (۳۰۵) : و در آن شهر نُه طايفه بودند.( تِلْكِ عَشْرَةٌ كامِلَهٌ ) (۳۰۶) : اين، ده روز كامل است.( رَاءَيْتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً ) (۳۰۷) : من در خواب يازده ستاره ديدم.( اِنَّ عِدَّةَ الشُّهْورِ عِنْدَاللّهِ اِثْنا عَشَرَ شَهْراً ) (۳۰۸) : تعداد ماهها نزد خداوند، دوازده ماه است.

۹۶- انجير در قرآن 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى خوش ذوق، به درِ خانه يكى از بزرگان شهر آمد -كه به بخل و مال دوستى معروف بود- و از لاى در طبقى پر از انجير را ديد كه در برابر صاحبخانه نهاده اند و آنرا با اشتياق تمام مى خورد. ظريف، در را به صدا در آورد، و مرد بخيل، با شنيدن صداى در، طبق انجير را در زير ميز پنهان كرد. وقتى ميهمان وارد منزل شد، صاحبخانه پرسيد: چه كسى هستى و چه هنر دارى؟ گفت: مردى حافظ و قارى قرآنم، و قرآن را به ده قرائت و با صوت زيبا مى خوانم!

ميزبانِ بخيل گفت: چند آيه از قرآن برايم بخوان. ميهمان با صداى بلند و صوتى دلنشين، اين آيات را شروع كرد:( بسم الله الرحمن الرحيم وَالزَّيْتُونِ وَ طُورِ سينينَ وَ هذا الْبَلَدِ الاَْمينْ ) (۳۰۹) : قسم به زيتون و سوگند به طور سينين و قسم به اين شهر اَمْن (مكه). خواجه ميزبان، با لحنى اعتراض آميز گفت: وِالتّين چه شد؟ و ميهمان جواب داد: در زير ميز پنهان شد.