۹۷- گفتگوى عقيل و معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابويزيد، عقيل بن ابى طالب، برادرِ اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
است. وى مردى ظريف، خوش طبع، فصيح، حاضر جواب و از اَنساب عرب آگاه بود. او در سال ۳۹ هجرى از برادر بزرگوار خود، رنجيده و نزد معاويه رفت. عقيل در اواخر عمر نابينا شده و در زمان معاويه وفات يافت. وى در ايّامى كه پيش معاويه بود، ميان او و معاويه مناظرات بسيار واقع شده كه يكى از آنان را در اينجا مى خوانيم:
در يكى از روزها، عقيل در دمش در مجلس معاويه، نشسته بود و همه اعيان و اشراف شام و حجاز و عراق در آنجا حاضر بودند. معاويه از روى شوخى گفت: اى بزرگان شام و حجاز و عراق، آيا اين آيه را خوانده ايد:(
تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ وَ تَبْ
)
بريده باد هر دو دست ابولهب؟
گفتند: بلى. گفت: اين ابى لهب، عموىِ عقيل است. جناب عقيل فوراً گفت: اى اهل شام و حجاز و عراق، آيا شما اين آيه را خوانده ايد:(
وَامْرَاءتُهُ حَمّالَة الْحَطَبِ فى جيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
)
همسر او (ام جميله، خواهر ابوسفيان) هيزم كش دوزخ است، در حاليكه با ذلت و خوارى طنابى از ليف خرما در گردن دارد؟
گفتند: بلى. گفت: اين حمّالَةَ الْحَطَبْ عمّه معاويه است. معاويه از شوخى خويش پشيمان شده و از آن جواب دندانشكن شرمنده شد.
۹۸- حمايت از ستمگر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از بزرگان، به صاحب ابن عبّاد،
نامه اى نوشته و از شخص ظالمى -كه گرفتار شده و محكوم به اعدام شده بود- شفاعت كرد و كيفيت قتل آن مرد، اينگونه بود كه بايد در آب آنقدر غوطه ور مى ساختند تا بميرد.
صاحب ابن عبّاد، در جواب نامه آن مردِ شفيع، اين آيه را نوشت:(
وَ لا تُخاطِبْنى فِى الَّذيْنَ ظَلَمُوا اِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ
)
: درباره آنها كه ستم كردند، شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدنى هستند!
و همچنين روزى يكى از فضلاى زمان، نامه اى به صاحب عبّاد نوشت و در آن نامه فصاحت و بلاغت و لطافت خاصى بكار رفته بود؛ وقتى صاحب عبّاد آنرا مطالعه كرد؛ ديد كه اكثر عبارات از مكتوبات او گرفته شده. در جواب او اين آيه را نوشت:(
هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ اِلَيْنا
)
اين كالاى خود ماست كه به ما باز پس گردانده شده است.
۹۹- جواب يك نامه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نوح بن منصور سامانى، يكى از اميران خود را بعد از فتح خراسان، بجاى خود حاكم گردانيده و خود به بخارا بازگشت. بعد از برگشتن او آن والىِ جانشين، ادّعاى استقلال كرده و بر عليه نوح سامانى، طغيان و سركشى آغاز نموده و از فرامين او سرپيچى كرد. نوح به او نامه اى نوشته و بعد از تهديد و ارعاب فراوان در آخر نامه، اين آيه را نوشت:
(
وَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً اَمَرْنا مُتْرَفيها فَفَسَقُوا فيها فَحَقَّ عَلَيْها الْقُوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْميراً
)
: (و هنگامى كه بخواهيم شهر و ديارى را هلاك كنيم، نخست اوامر خود را براى پيشوايان ثروتمند آنجا، بيان مى داريم، سپس هنگامى كه به مخالفت برخاستند و استحقاق مجازات يافتند، آنها را بشدت در هم مى كوبيم.)
وقتى نامه امير به حاكم سركش و طغيانگر خراسان رسيد؛ اطرافيان خود را در يك مجلسى جمع كرده و در آن جلسه گفت: مى خواهم، جواب خيلى قوى و تهديدآميزى، براى امير نوح سامانى بنويسم؛ شما يك نامه مهم و تهديدآميزِ چند صفحه اى تنظيم كرده و قاطعانه جواب او را بنويسيد.
اِسكافىِ دبير در آن جلسه حاضر بود، برخاسته و گفت: اگر امير اجازه دهد من جوابى مختصر و كامل بنويسم كه در آن علاوه بر تعرّض و تحقير، نظر شما هم تاءمين شده باشد. گفت: بنويس. و او بر پشت همان نامه اين آيه را نوشت:
(
يا نُوْحُ قَدْ جادَلْتَنا فَاَكْثَرْتَ جِدالَنا فَاءتِنا بِما تَعِدُنا اِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ
)
(اى نوح! با ما جرّ و بحث كردى و زياد هم جرّ و بحث كردى (بس است)! اكنون اگر راست مى گوئى آنچه به ما وعده مى دهى، بياور!)
۱۰۰- قرآن مايه انس و اُلفت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوالحسن مُقرى مى گويد: دوستى داشتم بنام ابواحمد، كه در علوم قرآن و قراءئت، مهارت كامل داشت و همچنين در دعانويسى و نوشتن تعويذ اُنس و اُلفَت، مورد اطمينان اهل محل بود. ابواحمد روزى براى من از خاطرات گذشته خود، تعريف مى كرد كه از جمله آنها اين داستان بود:
روزى از روزها، من در حجره خود نشسته و منتظر مشترى بودم كه كسى رجوع كند، امّا تا آخر شب كسى نيامد و من آنروز هيچ وجهى براى خرجى نداشتم؛ در آخرين ساعات با خلوص نيت بخداوند متوجه شده و عرضه داشتم: بارالها! درى از درهاى رحمت خويش را به رويم باز كن و مرا از فضل و كرم خويش، روزى ده.
الهى! تو كه حال دل نالان دانى
|
|
احوال دل شكسته بالان دانى
|
گر خوانمت از سينه سوزان شنوى
|
|
ور دم نزنم زبان لالان دانى
|
هنوز دعا را تمام نكرده بودم كه ناگاه ديدم در باز شد و شخصى واردِ حجره گرديد. ديدم جوانى زيبا صورت، با قامتى آراسته و با كمال ادب، بر من سلام كرد. گفتم: براى چه آمده اى؟ گفت: من بنده مملوكى هستم؛ ارباب و اطرافيانم بر من خشم گرفته اند و مرا از پيش خود رانده اند و گفته اند هر كجا مى خواهى برو! و من هم هيچ جا و هيچ كس را به غير ارباب خودم، نمى شناسم و اصلاً تا بحال چنين روزى را تصور نكرده بودم كه محتاج در ديگر شوم. وقتى حيران و سرگردان شدم؛ شما را به من نشان دادند؛ از شما تقاضا دارم يك دعاى الفت بنويسى؛ بلكه آن موجب محبت و انس ارباب به من شود و مرا دوباره قبول كند.
ابو احمد اضافه مى كند: با توكل بر خداوند قلم به دست گرفته و سوره مباركه فاتحه الكتاب و معوّذتين و آية الكرسى را بر روى كاغذى نوشتم و بر آن نوشته اين آيات را هم اضافه كردم:
(
لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَاءَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِاللّهِ
)
: (اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا شكافته مى شود.
(
لَوْ اَنْفَقْتَ ما فِى الاَْرْضِ جَميعاً ما اَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّهَ اَلَّفَ بَيْنَهُمْ اِنَّهُ عَزيزٌ حَكيم
)
: اگر تمام آنچه را كه روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دلهاى آنها الفت دهى، نمى توانستى؛ ولى خداوند در ميان آنها الفت ايجاد كرد. او توانا و حكيم است.
(
وَ مِنْ آياتِهِ اَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ اَزْواجاً لِتَسْكُنُوا اِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً اِنَّ فى ذلِكَ لاَِياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ
)
: و از نشانه هاى او اينكه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد، و در ميانتان مودّت و رحمت قرار داد؛ در اين نشانه هائى است براى گروهى كه تفكر مى كنند.
(
وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْداًء فَاَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَكُمْ مِنْها
)
: نعمت بزرگ خدا را بياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او ميان دلهاى شما، الفت ايجاد كرد، و به بركت نعمت او، برادر شديد. و شما بر لب حفره اى از آتش بوديد خدا شما را از آن نجات داد.
گفتم: اين تعويذ را بر بازوى خود ببند و دل بر رحمت و لطف خدا بسپار؛ اميدوارم درِ رحمت و فرج، بر روى تو گشاده گردد. وى تعويذ را از من گرفته و يك دينار زر، در پيش من گذاشته و با عذرخواهى بيرون رفت. بعد از رفتن او، دلم بحالش سوخت و بلند شده، دو ركعت نماز خوانده و با تضرّع و خلوص باطن، از خداوند درخواست كردم كه او را حاجت روا گرداند و كارش را بسازد.
بعد از اتمام نماز، دو ساعت نگذشته بود كه غلامِ سپهسالار سرهنگانِ شهر، آمده و گفت: امير ترا مى طلبد! من بسيار ترسيدم. گفت: نترس كه براى تو خير است؛ سپس مرا بر استرى سوار كرده و به قصر سپهسالار برد. وقتى داخل شدم ديدم امير در روى تختى بزرگ نشسته و نزديك سيصد غلام، بر پاى ايستاده؛ من از هيبت و شكوه آن مجلس خواستم، زمين را ببوسم، گفت: اى مرد! اين كار را نكن؛ خدا ترا رحمت كند، ما اين كارها را دوست نداريم و آن روش ستمگران است و سجده جز در برابر خداوند متعال بر اَحَدى جايز نيست. بنشين و هيچ نگران نباش! من نشستم. وقتى آرامش خود را باز يافتم؛ پرسيد: آيا امروز غلامِ نوجوانى با اين نشان، نزد تو آمده است و تو براى او دعا نوشته اى؟ گفتم: آرى. گفت: حالا حرف بحرف، آنچه بين شما واقع شده براى من بيان كن!
و من آنچه را بين من و غلام واقع شده بود، شرح دادم، و آياتى كه بر تعويذ نوشته بودم قرائت كردم. وقتى احوالات غلام را بيان كردم، مخصوصاً، آن سخنش را كه مى گفت: من كسى را نمى شناسم و هيچ پناهگاهى ندارم.
قطرات اشك در چشمانِ سپهسالار، حلقه زد و به من گفت: بارك اللّه اى شيخ! بعد از اين هر نياز داشتى و يا هر حادثه براى تو اتفاق افتاد، به ما عرضه بدار و هر موقع خواستى در قصر ما بيائى، براى تو مانعى نخواهد بود. من دعا كردم و بيرون آمدم و در پشت سر من، غلامى بيرون آمده و مبلغ پانصد دينار به من داد.
موقع خروج از آن قصر، غلام مرا به حجره خود برد و بعد از اكرام فراوان، داستانش را چنين بازگو كرد: هنگامى كه از نزد تو بيرون آمدم، متوجه شدم كه در كوچه ماءمورينِ امير بدنبال من هستند؛ و در طلب من بهر سوى مى دويدند؛ چون مرا بنزد امير بردند، پرسيد: كجا بودى؟ و من مو بمو آنچه بين من و تو واقع شده بود بيان كردم، او مرا تصديق نكرد؛ اين بود كه شما را حاضر كرد؛ وقتى واقعيت امر براى او روشن شد، مرا نزديك خود برده و فرزند خطاب كرده و گفت: و خداوند دعاى آن شيخ را در حق تو مستجاب گردانيده و آن آيات الهى اثر خود را گذاشت؛ تو بعد از اين بزرگترين و گرامى ترين غلامانِ من خواهى بود.
ابو احمد، بعد از نقل اين خاطره، افزود: او همچنان كه امير وعده كرده بود، يكى از نزديكانِ خاص و گراميترين افراد درگاه شد؛ و خداوند بوسيله اين آيات شريفه، مشكلات زندگى من و گرفتارى آن جوان را با بهترين وجه حلّ نمود.
۱۰۱- رحمت خداوند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سليمان ابن عبدالملك -هفتمين خليفه اموى - روزى به مجلس وعظ و سخنرانى دانشمند و زاهد معروف ابوحازم اعرج مدنى، آمد. او كه از دانشمندان پارسا و عادل و مورد اعتماد مردم بود؛ در ضمن سخنرانى و مواعظ خويش، آيات و اخبارى در زمينه ستم و ستمگران خوانده؛ و از احاديث و حكاياتى كه در مورد وعده عذاب به بنده گان ناسپاس بود، بيان نمود.
سليمان، آنقدر متاءثر شد كه آب چشمش، روان گشته و اثر انقلاب روحى، در او پديدار شد؛ و در حالى كه به شدّت مى گريست، به ابوحازم گفت: يا اَبَا الْحازِمْ اَيْنَ رَحْمَة اللّهِ اين همه از غضب و عذاب الهى گفتى، پس آن رحمت واسعه خداوند چه مى شود؟! ابوحازم اين آيه را قرائت كرد:(
اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ قَرَيبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ
)
رحمت خداوند، به نيكوكاران نزديك است.
۱۰۲- كمك مالى مى خواهم نه موعظه خالى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى مردى، نزد خليفه بغداد آمد و عاجزانه اظهار داشت: اى خليفه! من مردى فقير و غريبم. خليفه گفت: همه مردم فقير و غريبند؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد:(
يا اَيُّهَا النّاسُ اَنْتُمْ الْفُقَراءُ اِلَى اللّهِ
)
اى مردم! شما همگى نيازمند به خدائيد.
و پيامبر گرامى صلىاللهعليهوآله
فرمود: كُنْ فى الدُّنْيا كَاَنَّكَ غَريبٌ: در دنيا مانند غريب زندگى كن.
مرد فقير گفت: اى خليفه! مى خواهم حج بروم. خليفه گفت: انشاءاللّه كه خير است و نيّتى بس نيكو دارى. تو يكى از واجبات الهى را انجام مى دهى، چنانكه خداوند متعال مى فرمايد:(
وَلِلّه عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ
)
: و براى خدا بر مردم واجب است كه آهنگ خانه خدا كنند. راه باز است و امنيت برقرار، برو بسلامت!
عرب گفت: زاد و توشه و توانائى مالى ندارم. خليفه گفت: پس حج از تو ساقط شد و بر تو واجب نيست، چونكه خداوند متعال مى فرمايد:(
مَنِ اسْتَطاعَ اِلَيْهِ سَبيلاً
)
: حجِّ خانه خدا، بر كسانى كه توانائى رفتن بسوى آن را دارند واجب است.
پس خاطر آسوده دار كه از رنج سفر و مشقت راه راحت شدى. مرد فقير از موعظه خشك و خالى خليفه به تنگ آمده، و گفت: اى امير! من پيش تو آمده ام، چيزى بخواهم، و در خواست كمك دارم، نه اينكه آمده ام، از شما فتوى و موعظه و اندرز بجويم.
خليفه از اين سخن خنديد و هزار درهم او را عطا كرد.
۱۰۳- حضرت حمزهعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حمزه ابن عبدالمطلب، عموى بزرگوار و برادر رضاعى حضرت پيغمبر صلىاللهعليهوآله
بود. زيرا از ثُوبيه اَسْلَميه، -قبل از حليمه سعديه - دايه پيامبر صلىاللهعليهوآله
شير خورده بود و حمزه چهار سال از حضرت پيامبر صلىاللهعليهوآله
بزرگتر بود. او در جنگ احد، ۶۰ ساله بود كه به شهادت رسيد. و قاتل جناب حمزه سيدالشهداء، وحشى، غلامِ جُبَير بن مطعم بود. او با تطميعِ هند جگرخوار، (دختر عُتبه ابن ربيعه و مادر معاويه بن ابى سفيان،) جناب حمزه را به شهادت رسانيد. زيرا حضرت حمزه و جناب اميرالمؤمنين علىعليهماالسلام
در جنگ بدر، عُتبه پدر هند، وليد برادر هند و شيبه عموى هند را كشته بودند. هند به تلافى جنگ بدر، وحشى را به كشتن حضرت حمزه ترغيب كرد و او حضرت حمزه را به شهادت رسانيده و جگر حضرت حمزه را بيرون آورده و نزد هند برد.
آن زنِ ملعونه، او را گرفته و در دهان خويش مكيد و گوشواره، گردنبند و دست بند خود را -به عنوان پاداش - به وحشى داد؛ وحشى هم او را به كنارِ جنازه حضرت حمزه آورد. هنده كارد كشيد و گوش و بينى و بعضى از اعضاى حضرت حمزه را بريد، بدين ترتيب بدن آن عزيز را مُثله نموده، اعضايش را با خود برد.
وقتى پيامبر صلىاللهعليهوآله
به بالين عمويش حمزه آمد، چشمش به جنازه مثله شده او افتاد؛ از شدّت ناراحتى فرمود: بخدا سوگند! صحنه اى دلخراشتر از اين صحنه، نديده بودم؛ اگر به خواست خداوند بر قريش پيروز شدم، هفتاد نفر از مردان قريش را مُثله خواهم كرد. در آن هنگام حضرت جبرئيل نازل شد و براى دلدارى پيامبر صلىاللهعليهوآله
اين آيه شريفه را آورد:(
وَ اِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لِلْصابِرينَ
)
: هرگاه خواستيد مجازات كنيد، تنها به مقدارى كه به شما تعدّى شده كيفر دهيد و اگر صبر كنيد، اين كار براى صبركنندگان بهتر است. و پيامبر فرمود: پس من صبر مى كنم.
و حكيم سنائى، در اين مقام چه زيبا سروده:
داستان پسر هند مگر نشنيدى؟
|
|
كه ازو و سه كس او به پيمبر چه رسيد
|
پدر او لب و دندان پيامبر بشكست
|
|
پسر او، سر فرزند پيامبر ببريد
|
او بناحق، حق داماد پيمبر بستاد
|
|
مادر او جگر عمّ پيمبر به مكيد
|
برچنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد
|
|
لَعَنَ اللّهُ يزيداً و عَلى آلِ يزيد
|
۱۰۴- نتيجه تحقير ديگران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امير اسماعيل گليكى را پسر خوانده اى بود؛ او در نوجوانى، به مرض آبله مبتلا شد و لطافت بَشَره صورتش از ميان رفت. وى روزى در مقابل امير اسماعيل، ايستاده بود و امير، نظر به صورت او مى كرد و تعجب مى نمود كه چگونه آن زيبائى اوليّه، به اين زشتى تبديل شد.
قاضى ابومنصور، در آنجا حاضر بود؛ خواست خوش طبعى كند، اين آيه را قرائت كرد:(
لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فى اَحْسَنِ تَقْويم ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلينَ
)
: ما انسان را در بهترين صورت آفريديم، سپس او را به پائين ترين مرحله بازگردانديم.
آن پسر فوراً در جواب قاضى -كه او هم زشت رو بود- اين آيه را خواند:(
وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ
)
: براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد. قاضى از اين سخن ناراحت شده و با نگاه تندى بسوى پسر خيره شد. پسر باهوش كه عصبانيت او را از نگاهش دريافته بود، گفت: در مثلها مى گويند: ديگ به ديگ مى گويد، چرا رنگت سياه است؛ اى قاضى اين مَثَل براى مانند شماهاست.
قاضى با حالتى خشمگين گفت: به من جسارت مى كنى؟! اين تقصير من بود، كه بزرگان گفته اند، با كودك و ديوانه شوخى كردن پشيمانى مى آورد. در آن حال پسرك جواب داد: و بزرگان اين را هم گفته اند:
كلوخ انداز را پاداش سنگست
|
|
جواب است اى برادر اين نه جنگست
|
آنچه گفتى، جواب شنيدى كه در مَثَلها آمده است: هر چه عوض دارد گله ندارد.
حاضرين مجلس، از حاضر جوابى و تيزهوشى پسرك تعجب كردند. و امير او را پاداشى در خور تحسين، عطا كرد. و قاضى، بخاطر تحقير يك كودك، خجل و شرمنده شده و مورد سرزنشِ ديگران قرار گرفت.
۱۰۵- تعبير خواب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى نزد ابن سيرين آمده و گفت: در خواب ديدم، كه اذان مى گويم. ابن سيرين در جواب چنين تعبير كرد: به حج خواهى رفت. و اتفاقاً در همان روز مرد ديگرى آمده و گفت: من بخواب ديدم كه اذان مى گويم. ابن سيرين با حالتى متغيّر و ناراحت گفت: اى مرد! تو دزدى مى كنى، برو و بسوى خداوند از كار خلاف و زشت خود توبه كن.
حاضران متعجب شدند و گفتند: اى استاد! هر دو يك خواب ديده اند، اين اختلاف در تعبير، از كجا پيدا شد؟
ابن سيرين گفت: آن شخصِ اول كه آمد، صورت و سيرت نيكو داشت و چون خوابش را بيان كرد اين آيه بخاطرم رسيد:(
وَ اَذِّنْ فىِ النّاسِ بِالْحَجِّ
)
: اى ابراهيم مردم را به حج خانه خدا فرا خوان.
امّا شخص دوم را كه ديدم، سيرت و صورت او، به انسانهاى خلافكار و بدطينت شباهت داشت؛ چون خواب خود را بيان داشت، اين آيه به ذهنم آمد:(
ثُمَّ اَذَّنَ مُؤ ذِّنٌ اَيَّتُهَا الْعيرُ اِنَّكُمْ لَسارِقُون
)
: ندا كننده اى ندا كرد كه اى كاروانيان بدرستى كه شما دزد هستيد.
۱۰۶- خواجه نصير و ابن حاجب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل مى كنند: زمانيكه خواجه نصيرالدين طوسى؛ در بغداد، طالع مولودِ خليفه را نوشته و عمر او را معين كرده و به عرض خليفه رسانيد. خليفه، آنرا به ابن حاجب
اديب، و صاحب كتاب كافيه و شافيه، -كه با خواجه دشمنى ديرين داشت، - بنمود. ابن حاجب، به خليفه گفت: اين خلافت قرآنست، و تعيين عمر اشخاص، با آيه شريفه(
وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاَىِّ اَرْضٍ تَمُوتُ
)
: (هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ منافات دارد.
خليفه خواجه نصيرالدين را احضار كرده و گفته هاى ابن حاجب را به او باز گفته و آيه مباركه را به او متذكر گرديد. خواجه فرمود: اگر كسى اين سخن را بگويد: كه تعيين عمر اشخاص به وسيله منجمان، نقيض اين آيه شريفه است، بوئى از منطق نبرده است؛ زيرا نقيض آيه آنست كه: كسى مكان فوت شخصى را معين كند نه زمان آنرا، و معلوم است، مطابق آيه مباركه، جز خدا، هيچ كس نمى داند كه آدمى در كدام مكان خواهد مرد.
۱۰۷- وصيت خواجه نصير الدين طوسى؛
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خواجه نصيرالدين طوسى -بزرگترين دانشمند و فيلسوف عالم تشيع و افتخار جهان اسلام - وقتى در شهر بغداد، آثار مرگ را احساس كرد؛ با بعضى از بزرگان، و اطرافيان خويش، در باب تجهيز و غسل و محل دفن خود مشورت مى كرد. يكى از آنان پيشنهاد كرد: به نظر من، اگر استاد را به نجف اشرف حمل كرده و در جوارِ مرقد مطهّر، آقا اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
دفن كنيم بهتر خواهد بود.
خواجه وقتى سخن او را شنيد، با كمال اخلاص، و در نهايت تواضع، گفت: من خجالت مى كشم كه در جوارِ امام موسى كاظمعليهالسلام
ميرم و از آستان آن بزرگوار به جاى ديگرى -هر چند شريفتر- برده شوم. براى همين، پس از فوت، بنا بر وصيت اش وى را در آستانه حضرت موسى كاظمعليهالسلام
دفن كرده و در روى مزارش اين آيه را نقش كردند كه:(
وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصيدِ
)
: سگ آنان دستهاى خود را در آستانه در گشوده بود.
و بعداً اين آيه را هم اضافه كردند:(
اَلا اِنَّ اَوْلياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ
)
بدانيد: دوستان و اولياى خدا نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.
پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست
جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفتر است
۱۰۸- در محضر مولا علىعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از آنكه حضرت علىعليهالسلام
را در شب ۱۹ ماه رمضان سال چهلم هجرت، مضروب ساختند و آن حضرت در روزهاى آخر عمر شريف اش، در بستر خوابيده بود، گاهى چشمهايش را باز مى كرد و مى فرمود: سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى: هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، قبل از آنكه از ميان شما بروم.
صعصعة بن صوحان، يكى از حاضرين بود، عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! آيا شما افضل هستيد يا حضرت آدمعليهالسلام
آقا، چشمهاى مبارك خويش را گشوده و فرمود: انسان خوب نيست از خودش تعريف كند، امّا براى اينكه، نعمتهاى الهى را در حق خودم اظهار كرده و نوعى شكرگزارى كرده باشم؛ جواب ترا مى گويم: خداوند متعال آدم را داخل بهشت كرد و تمام نعمتهايش را بر او مباح و حلال نمود، فقط او را از خوردن گندم مانع شد، و با وجود منع الهى، از آن گندم خورد؛ ولى براى من، گندم مباح بود، امّا از آن استفاده نكردم.
صعصعه عرض كرد: شما افضل هستيد يا حضرت نوح؟ امامعليهالسلام
رمود: زمانيكه قوم نوح او را اذيت و آزار رساندند؛ حضرت نوح آنها را نفرين كرد [و فرمود:(
رَبِّ لاتَذَرْ عَلَى الاَْرْضِ مِنْ الْكافِرينَ دَيّاراً
)
: پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار!] و آنها هلاك شدند ولى من، با اين همه مصيبت و آزار، در عمر خود نفرين نكردم.
صعصعه پرسيد: آيا تو افضل هستى يا ابراهيم خليلعليهالسلام
فرمود: ابراهيمعليهالسلام
به خداوند عرضه داشت:(
رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْىِ الْمُوتى
)
: (خداوندا! به من نشان بده كه چگونه اين مردگان پوسيده را زنده خواهى كرد.) خطاب رسيد: ابراهيم مگر به قدرت ما ايمان نياورده اى؟ عرض كرد: چرا؟ ، ولى مى خواهم قلبم مطمئن شود. امّا ايمان من در مرتبه ايست كه(
لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ يَقيناً
)
: هرگاه تمام پرده هاى بين خالق و مخلوق برداشته شود، يقين و اطمينان من به حدّى است كه كم و زياد نمى شود، يعنى در بالاترين درجه ايمان.
صعصعه گفت: يا على! تو افضل هستى يا موسىعليهالسلام
امام فرمود: زمانيكه خداوند تبارك و تعالى، حضرت موسى را به سوى فرعون فرستاد و به او يد بيضا و عصا را بعنوان معجزه عنايت كرد، و فرمان داد كه: برو بسوى فرعون، موسىعليهالسلام
عرض كرد:(
وَ لَهُمْ عَلَىَّ دَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُوْنِ
)
: (پروردگارا! آنان به اعتقاد خودشان، مرا گناهكار مى دانند؛ مى ترسم مرا بكشند.) و از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را هم با او همراه كند. امّا وقتيكه پيامبر بزرگوار اسلام صلىاللهعليهوآله
مرا ماءمور كرد سوره برائت را بسوى فرعونهاى مكّه ببرم و در موسم حج بخوانم، با آنكه بسيارى از پهلوانان و پدران و برادران آنها را در جنگ كشته بودم؛ ذرّه اى به دلم خوف نيامد و كسى را براى كمك و يارى نخواستم و به تنهائى سوره برائت را برده و بر آنها قرائت كردم.
صعصعه عرض كرد: يا على! تو افضل هستى يا حضرت عيسىعليهالسلام
امام فرمود: آنگاه كه آثار وضع حمل، در مادر عيسى ظاهر شد و خواست بچه اش را بدنيا آورد از طرف خداوند فرمان رسيد: مريم! از بيت المقدس بيرون رو كه اينجا جاى زايمان نيست؛ اينجا عبادتگاه است. او بدستور الهى، به زير يك نخله خشك پناه برد. امّا وقتى مادر من، در مسجدالحرام آثار وضع حمل را ديد خواست كه از آنجا بيرون رود، خداوند امر فرمود: كه داخل خانه ما بيا! و ديوار كعبه شكافته شد، مادرم مرا در خانه خدا بدنيا آورد و سه روز مهمان پروردگارم بود.
۱۰۹- شفا دهنده واقعى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى؛ (۱۲۷۹ - ۱۳۶۷ ه. ق)، عارفِ سالك و مقتداى اهل نظر و صاحب كرامات و مقامات معنوى است. اشخاص متعددى از نفس پاك ايشان، از گرفتارى ها و امراض صعب العلاج نجات يافته بودند. ايشان زمانيكه به كسى دوا يا دعا مى دادند مى فرمود: ما بهانه اى بيش نيستيم و شفادهنده حقيقى اوست، زيرا اين عالم محلّ اسباب است و امام صادقعليهالسلام
فرموده: (اَبَىَ اللّهُ اَنْ يَجْرى الاشياءَ اِلا بِالاَْسْبابَ)
: خداوند متعال كارهاى خويش را از مجراى طبيعى و با وسائل و اسباب لازم انجام مى دهد و از اجراى كارها، از راههاى غيرطبيعى خوددارى مى كند.
از اين جهت، لازم است هنگام مرض به طبيب مراجعه شود. چنانكه، حضرت موسىعليهالسلام
مبتلا به قولنج شد، و هنگامى كه براى مناجات با حضرت ربّ الارباب، به كوه طور رفت، عرض كرد: خداوندا! مريض شده ام مرا شفا عنايت فرما. خطاب رسيد: يا موسى به پزشك مراجعه كن. عرض كرد: خداوندا! پاسخ مردم را چه بگويم، آنها خواهند گفت: اى موسى! تو كليم اللّهى مرده را زنده مى كنى، كور را شفا مى دهى، و با اين همه كرامت و معجزه براى مرض خود به طبيب مراجعه مى كنى؟! خطاب شد: يا موسى، ما اين گياهان را بيهوده نيافريديم و علم طبّ را عبث به انسان الهام نكرديم، و حالا كه چون تو موسى هستى، انتظار دارى اين همه راههاى طبيعى را رها كرده، و بى سبب مرض ترا شفا دهيم؟!
در اينجا براى آشنايى بيشتر خوانندگان گرامى با اين شخصيتِ معنوى، يكى از داستانهايى او را در رابطه با قرآن و حفظ آن نقل مى كنيم:
كربلائى رضا كرمانى، مؤ ذّن آستان قدس رضوى، نقل مى كرد: پس از وفات حاج شيخ حسنعلى؛ ، هر روز بعد از نماز صبح، در صحن حرم مطهّر امام رضاعليهالسلام
بر سر مزار او مى آمده و فاتحه مى خواندم. يك روز در همانجا خواب بر من چيره شد، در عالم رؤ يا حاج شيخ را ديدم كه به من فرمودند: فلانى چرا سوره ياسين و طه را براى ما نمى خوانى؟ عرض كردم: آقا من سواد ندارم. فرمودند: بخوان و سه مرتبه اين جمله ها ميان ما ردّ و بدل شد. از خواب بيدار شدم؛ ديدم كه به بركت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. بعد از آن خواب روحانى، وى تا روزى كه زنده بود، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم تلاوت مى كرد.
۱۱۰- مسئوليت زمامداران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى بهلول، بر سر راهى ايستاده بود كه هارون الرشيد از آنجا عبور مى كرد. بهلول با صداى بلند گفت: اى هارون! خليفه ايستاده و با كمال تعجب پرسيد: چه كسى مرا اينطور با لحن تحقيرآميز، صدا مى كند؟ گفتند: قربان! بهلولِ ديوانه است.
هارون او را صدا كرده و گفت: آيا مرا مى شناسى؟ بهلول گفت: بلى! تو، همان كسى هستى كه اگر كسى بر ديگرى در شرق اين كشور پهناور، ظلم كند و تو در غرب آن باشى، خداوند روز قيامت از تو درباره آن مظلوم بازخواست خواهد كرد؛ زيرا خودت را امين و حافظ امنيت مردم مى دانى.
هارون از كلام شيواى بهلول، متاءثر شده و شخصيت پوچ خود را در برابر محكمه الهى، مسئول احساس كرده و گفت: حالِ مرا چگونه مى بينى؟
بهلول پاسخ داد: خودت را بر كتاب خدا عرضه كن:(
اِنَّ الاَْبْرارَ لَفى نَعيمٍ وَ اِنَّ الْفُجّارَ لَفى حَجيمٍ
)
: (خداوند مى فرمايد: يقيناً نيكوكاران در نعمتهاى بهشتى بوده و بدكاران در عذابهاى جهنم خواهند بود.)
هارون گفت: پس اين همه عمل خير نيكى هاى ما چه مى شود؟ بهلول فوراً گفت:(
اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينْ
)
: خداوند اعمال نيك را فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.
هارون گفت: اى بهلول! پس رحمت واسعه الهى چه مى شود؟ پاسخ داد:(
اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ قَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ
)
رحمت خداوند، مطمئناً به نيكوكاران نزديك است.
خليفه گفت: در مورد خويشاوندى و وابستگى ما به رسول الله صلىاللهعليهوآله
چه مى گوئى جواب داد:(
فَلا اَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَؤْمَئذٍ وَ لايَتَس ائَلُونَ
)
: در روز قيامت، هيچ يك از پيوندهاى خويشاوندى ميان آنها نخواهد بود و كسى از ديگرى احوالپرسى نخواهد كرد؛ بلكه در آنروز از عمل و رفتار انسان مى پرسند.
خليفه دوباره سؤال كرد: بهلول! پس شفاعت پيامبر صلىاللهعليهوآله
در مورد امت چه مى شود؟
پاسخ داد:(
يَؤْمَئذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ اِلاّ مِنْ اَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِىَ لَهُ قَوْلاً
)
: در روز قيامت شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و به گفتار و شفاعتش راضى باشد.
۱۱۱- طبّ در قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از دانشمندان يهودى، در اعتراض به قرآن كريم، به يك حكيم مسلمان گفت: خداوند در قرآن گفته است:(
لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتابٍ مُب ينْ
)
هيچ تر و خشكى نيست مگر آنكه در كتاب روشن، يعنى كلام الله مجيد موجود است؛ اكنون به من بگو آيا قرآن در مورد پزشكى حرفى براى گفتن دارد و اگر دارد در كجاى قرآن است؟
حكيم فرمود: در آيه ۲۹ سوره اعراف:(
كُلُوا وَاشْرَبُوا وَ لاتُسْرِفُوا
)
: (بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد.) زيرا ريشه همه بيماريها، در پرخورى و اسراف در خوردن و آشاميدن است. و همچنين در سوره عبس فرموده: (
فَلْيَنْظُرِ الاِْنْس انُ اِلى طَعامِهِ
)
: بايد انسان به غذاى خويش به دقت بنگرد.
در توضيح اين نكته لازم است بگوئيم كه خداوند متعال در قرآن شريف، محور صحيحِ فعاليتهاى جسمانى و حياتى بدن را، دقت در غذا خوردن و آشاميدن قرار داده است؛ زيرا از گرماى طبيعى بدن گرفته تا ساختن ترشحّاتِ عدّه هاى داخلى بدن، كه براى تنظيم امور بدن لازم است؛ مبارزه با ميكربها و عوامل بيماريها، رشد روزانه مو و ناخن، كار قلب و دستگاه تنفس، حركات بدن، قدرت كار و فعاليت انسان، همه از دريافت مواد غذائىِ لازم سرچشمه مى گيرند؛ حتى كارهاى فكرى هم با مصرف مواد غذائى همراه است.
بطور كلّى زندگى هر لحظه انسان، با مصرف مواد غذائى همراه است و از لحظه اى كه اوّلين سلّولِ سازنده انسان تشكيل مى شود تا آخرين لحظه هاى زندگى، نياز به غذا وجود داشته و دقت در خوردن و آشاميدن براى تندرستى جسمِ انسان لازم است. و علم پزشكى براى تاءمين سلامتى جسم انسان به وجود آمده است.
۱۱۲- قصه يك ازدواج پرماجرا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خداوند متعال، در قرآن شريف، به داستانى اشاره مى فرمايد كه از جهاتى، قابل دقت و تاءمّل است. با توجّه به اهميّت آن در قرآن، كه نام بزرگترين سوره از اين قصه گرفته شده و همچنين به علت نتايج ثمربخش آن، ما مشروح آن را براى خوانندگان گرامى، در اينجا نقل مى كنيم:
در زمان حضرت موسىعليهالسلام
در بنى اسرائيل، مرد جوانى زندگى مى كرد. و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت. وى جوانى با ادب، و آراسته به كمالات ظاهرى و معنوى بود.
در يكى از روزها، كه طبق معمول در مغازه خويش، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خريدارى كرد، كه آن معامله كلان، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان، در پى داشت. وقتى براى تحويل گندم به انبارى خويش در منزل مراجعه كرد، متوجه شد كه درب انبارى بسته و پدرش پشت در خوابيده، كليد انبار هم در جيب اوست. و از آنجائى كه اين جوان، شخصى فهميده و باتربيت بود، طبعاً پدرش، احترام خاصى پيش او داشت.
با عذرخواهى به مشترى گفت: متاءسفانه! تحويل گندم، بستگى به بيدارى پدرم دارد و من راضى نيستم كه او را از خواب، بيدار كرده و اسباب ناراحتى اش را فراهم كنم؛ به همين جهت، اگر صبر كنى تا پدرم بيدار شود من مقدارى از مبلغ كالا، به تو تخفيف خواهم داد، و اگر نمى توانى صبر كنى، لطفاً از جاى ديگرى جنس مورد نياز خود را تهيه كن.
مشترى گفت: من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مى خرم، معطل نشو و پدر را از خواب بيدار كن، جنس را تحويل من بده. جوان گفت: من هرگز، او را از خواب بيدار نخواهم كرد و استراحت پدر، در نزد من بيشتر ارزش دارد تا سود اين معامله كلان. بعد از اصرار مشترى و امتناع تاجر جوان، بالاخره مشترى صبر نكرد و رفت.
بعد از ساعتى، پدر از خواب بيدار شد؛ ديد پسرش در حياط خانه قدم مى زند، پرسيد: پسرم! چطور شده در اين ساعت كارى، درب مغازه را بسته و بخانه آمده اى؟ جوان برومند، داستان را از براى او نقل كرد، پدرش بعد از شنيدن واقعه، خيلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و بخداوند عرضه داشت: پروردگارا! از تو متشكرم، كه چنين فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا كرده اى. و به پسرش گفت: اگر چه من راضى بودم كه مرا از خواب بيدار كنى و اينقدر سود را از دست ندهى، امّا حالا كه تو بزرگوارى كردى و احترام پدر پيرت را نگاه داشته اى، من، در عوض آن سودى كه از دست داده اى، گوساله خويش را، بتو مى بخشم و اميدوارم كه خداى متعال توسط اين گوساله، نفع بسيارى بتو برساند و آن درس عبرتى باشد، براى تمام جوانها كه احترام پدر و مادر خويش را حفظ كنند. سه سال از اين ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد كرده و يك گاو بزرگ و كامل شده بود.
در آن زمان، در منطقه ديگرى و در يكى از خانواده هاى بنى اسرائيل، دخترى مؤ دّب و عفيفه و جميله بود كه بحدّ بلوغ رسيده و خواستگاران زيادى برايش مى آمدند؛ كه از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: يكى از آن دو، متدين و باتربيت بود امّا از مال دنيا، چندان بهره اى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم، از ثروت دنيا بهره مند بود، ولى از دين و تقوا و معنويت هيچ بهره اى نداشت، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرويده بود.
دختر، از بين خواستگاران، به اين دو نفر متمايل شد و يك هفته مهلت خواست، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آينده خويش تصميم بگيرد. او در اين مدت با خود فكر كرد كه:
اگر من، با پسر عموى متدين ازدواج كنم، بايد عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس، بسر خواهم برد و يك زندگى آرامبخش و سالم، خواهم داشت. و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوى و آلوده به گناه ازدواج كنم، ممكن است چند روزى در رفاه و آسايش باشم، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آينده ام، ممكن است از جادّه سعادت، منحرف شده و در سراشيبى لغزش ها و آلودگى سقوط كنم.
دختر جوان، بعد از فكر و مشورت با پدر و مادرش به اين نتيجه رسيد كه با پسر عموى متدين و باتقوا ازدواج كند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصميم عاقلانه دختر عموى خويش آگاه گرديد، خود را در ميان همسن و سالان شكست خورده تلقى كرد؛ و آتش حسد، در سينه او شعله ور شد. وى در اثر وسوسه شيطان، نقشه خطرناك و شومى كشيد.
او شبى، پسر عموى باتقوا را، به منزل خويش دعوت كرده و بعد از پذيرائى كامل، شب را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب، در حالى كه ميهمان در خواب بود او را بطرز فجيعى كشته، و جنازه را به يكى از محلاّت ثروتمند بنى اسرائيل انداخت.
بعد پيش خودش فكر كرد: با يك تير دو نشان مى زنم، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقيب، ناچار مرا مى پذيرد و دومّاً، ديه اين پسر عمو را، كه به غير از من، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسىعليهالسلام
از اهالى محل گرفته، و صرف خرج عروسى مى كنم.
صبح زود، وقتى مردم از خانه ها بيرون آمدند، با جسد خونين يك شخص مقتول، مواجه شدند، و هر چه دقت كردند، او را نشناختند؛ تا اينكه بحضور حضرت موسى رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسىعليهالسلام
دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى كشاورزان، از رفتن به سرِ كار، خوددارى كنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.
(زيرا مسئله قتل، در بين بنى اسرائيل خيلى مهم بود.) مردم، بدنبال دستور پيامبر خدا، تمام تلاش خود را بكار بردند، ولى هيچ اثرى از قاتل و يا مقتول بدست نيامد.
جوان قاتل، نزديكيهاى ظهر، از منزل خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه وضع شهر بهم ريخته، همه دست از كار كشيده اند. جوان -با تجاهل - علت را جويا شد و گفتند: شخصى را كشته و شب گذشته، به يكى از محله ها انداخته اند و حضرت موسى دستور شناسائى و دستگيرى قاتل را داده است كه خانواده مقتول، او را قصاص كنند. او به سرعت، به كنار جنازه آمد و روپوش را كنار زد و بصورت او نگاه كرد. ناگهان نعره زد، و داد و فرياد راه انداخته و مانند اشخاص مصيبت ديده، به سر و صورت خود مى زد و گريه كنان مى گفت: آه! آه! اين جوان پسرعموى من است و بايد، يا قاتل را نشان بدهيد تا قصاص كنم، و يا اينكه ديه خون او را بگيرم! وقتى او را در محضر حضرت موسىعليهالسلام
حاضر كردند، حضرت موسىعليهالسلام
بعد از احراز هويّت و خويشاوندى آن جوان با مقتول، فرمود: اهالى آن محل يا بايد، قاتل را بيابند و يا اينكه، پنجاه نفر قسم بخورند كه خبر از قاتل ندارند و ديه مقتول را بپردازند.
بنى اسرائيل گفتند: يا نبى اللّه! ما بدون تقصير چرا ديه بدهيم، شما از خداى خويش سؤال كن، تا اينكه قاتل را، بما معرفى نمايد و ما از اين اتهام، رها شويم. حضرت فرمود: دستور خداوند، فعلاً اين است و من هرگز خلاف حكم خدا عمل نخواهم كرد.
در اين هنگام، از طرف خداوند به موسىعليهالسلام
وحى نازل شد: اى موسى! حالا كه بحكم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده، گاوى را بكشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمايم و او قاتل خودش را معرفى كند. و خداوند متعال در قرآن به اين قصه اشاره فرموده:(
للّه للّه وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّهِ اَنْ اَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ
)
: به ياد آوريد، هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را، به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد، تا زنده شود و قاتل خويش را معرفى كند و غوغا و آشوب خاموش گردد).
گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى؟ (مگر ممكن است عضو مرده اى را به مرده بزنيم و او زنده شود).
موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم!
(
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ يقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لابِكْرٌ عَوا نٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ
)
بنى اسرائيل گفتند: پس از خداى خود بخواه، كه براى ما روشن كند، اين (ماده گاو) چگونه باشد؟ گفت: خداوند مى فرمايد: ماده گاوى است كه نه پير؛ و نه بكر و جوان؛ ميان اين دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهيد.
(
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِريْنَ
)
گفتند: از پروردگار خود بخواه كه براى ما بيان كند، رنگ آن چگونه باشد؟ موسى گفت: خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست، كه بينندگان را خوش آمده و مسرور سازد.
(
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ# قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثيرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاشِيَةَ فيها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماكادُوا يَفْعَلُون
)
باز گفتند: از خداوند بخواه، چگونگى آن گاو را كاملاً براى ما روشن سازد كه هنوز بر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت كرده و انشاءالله هدايت خواهيم شد.
گفت: خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آبكشى كند و آن بى عيب و يكرنگ باشد. گفتند: اكنون حقيقت را روشن ساختى و گاوى را بدان اوصاف كشتند، امّا نزديك بود كه از اين امر نيز نافرمانى كنند.
بنى اسرائيل، وقتى اين صفات را، از حضرت موسى شنيدند، بدنبال گاوى با اين اوصاف گشتند و هر چه تفحص كردند، پيدا نشد تا اينكه بالاخره، گاو را با آن ويژگى ها، در خانه جوانى پيدا كردند.
او همان جوان گندم فروش بود كه چند سال پيش، در اثر احترام و مهربانى به پدرش، صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائيل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خريد گاو را كردند و او وقتى از ماجرا اطلاع يافت خوشحال شده و گفت: من بايد از مادرم اجازه بگيرم.
پيش مادرش آمده و مشورت كرد، مادرش گفت: به دو برابر قيمت معمولى او را بفروش. بنى اسرائيل وقتى از قيمت باخبر شدند گفتند: مگر چه خبر شده؟ يك گاو معمولى، به دو برابر قيمت بازار؟!
و پيش حضرت موسىعليهالسلام
آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: حتماً، بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است. آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: چاره اى نيست، ما آنرا به دو برابر قيمت مى خريم، برو گاو را بياور. و او دوباره پيش مادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت: پسرم! برو بگو: به دو برابر قيمت قبلى ما مى فروشيم! آنها وقتى اين جمله را شنيدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ما يك گاو را به چهار برابر قيمت، نمى خريم.
پيش حضرت موسىعليهالسلام
برگشتند و حضرت فرمود:: بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است. آنها بازگشتند؛ اينبار نيز مادر جوان گفت: پسر جان! برو به آنها بگو: چون شما نخريديد و رفتيد، به دو برابر قيمت قبلى مى فروشيم. و بنى اسرائيل باز از خريدن، خوددارى كرده و برگشتند. و هر بار كه برمى گشتند، قيمت دو برابر مى شد، تا اينكه، آن گاو را بدستور حضرت موسى خريدند، به قيمت اينكه پوستش را پر از سكّه هاى طلا بكنند. بعد از خريدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش را پر از سكّه هاى طلا كرده و به صاحبش تحويل دادند.
حضرت موسىعليهالسلام
آمد و دو ركعت نماز خواند و بعد دستها را بسوى آسمان بلند كرده و فرمود: پروردگارا! ترا قسم مى دهم به شكوه و جلال محمد و آل محمدعليهالسلام
كه اين مرده را زنده گردانى. و بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى كرده و چگونگى وقوع جنايت را شرح داد.
بعد از اين معجزه، بنى اسرائيل به همديگر مى گفتند: ما نمى دانيم معجزه زنده شدن اين مقتول مهمّ است، يا ثروتمند كردن خداوند، آن جوان تاجر را!
حضرت موسى امر كرد كه قاتل را قصاص كنند. و آن جوان بيگناه، بعد از زنده شدن، از حضرت موسى تقاضا كرد كه از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنايت كند. خداوند به حضرت موسى مژده داد كه هفتاد سال، عمر دوباره به او بخشيدم و بعد موسىعليهالسلام
آن دختر پاكدامن را به عقد آن جوان -پسر عموى متدين و درستكار- در آورد. و در حديث نقل شده: خداوند در قيامت هم بين آن دو زوج جوان، جدائى نمى اندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با يكديگر زن و شوهر خواهند بود.
۱۱۳- نتيجه داستان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در اين داستان كه بزرگترين سوره قرآن، بنام همين استدلال (گاو بنى اسرائيل) ناميده شده است، نكاتى قابل دقت وجود دارد كه ما به بعضى از نتايج ثمربخش آن، اشاره مى كنيم:
۱ - اين داستان، اهميت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى عزيزان جوان، روشن مى كند؛ كه خداوند متعال چقدر عنايت دارد كه جوانان عزيز در برخورد با والدين خويش، نهايت مهربانى و تكريم را داشته باشند و پاداش دنيوى و اخروى آنرا دريابند.
۲ - از اين قصه مى فهميم كه خداوند، زنان پاك و باعفت را نصيب مردان متدين و پاكيزه مى گرداند. چنانكه در قرآن فرموده:(
وَالطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ
)
زنان پاك از آنِ مردان پاك، و مردان پاك از آنِ زنان پاكند.
۳ - نتيجه خيانت به ديگران، رسوائى در دنيا و آخرت مى باشد.
۴ - يكى از معجزات الهى را در اين داستان مشاهده مى كنيم.
۵ - اراده الهى، بالاتر از تمامى خواسته ها و فوق تمايلات انسانى است.
۶ - رضايت خداوند متعال، مهمّتر از همه كارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت، مى باشد.
۷ - دخترانِ جوان، در انتخاب همسر آينده خويش، نيك بينديشيد، تا در دام هوس ها و تمايلات سوداگران شهوات نفسانيه، گرفتار نشوند.
۸ - و بالاخره انسانهاى خداجو و خداپرست، در تمام مراحل زندگى موفق و پيروزند، هر چند اين پيروز باتاءخير و مشكلاتى همراه باشد؛ زيرا خداوند فرمود:(
اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً
)
مسلّماً با هر سختى آسانى است.
۱۱۴- بال ملائكه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى در خواب ديد كه پاى بر بال جبرئيلعليهالسلام
نهاده است؛ چون بيدار شد، پيش يكى از عرفاى عصر خويش رفت و تعبير خواست. آن بزرگ فرمود: تو در موقع نماز، پاى خود را در ورقهاى كلام الله مجيد مى گذارى. او بخانه آمد و در زير مُصّلاى خويش جستجو كرده و ورقى از قرآنى يافت.
۱۱۵- زيباترين كلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابومقاتل ضرير، يكى از فصيحترين شعراى عرب، در پيشگاه داعى كبير -حسن بن زيد (متوفى ۲۷۰) حاكم طبرستان - خدمت مى كرد. وى، در روز تولد امير، قصيده اى زيبا در مدح داعى ساخت كه مطلعش چنين بود:
لاتَقُلْ بُشْرى وَ لكِنْ بُشْرَيانَ
|
|
غُرَّةُ الداعّى وَ يَوْمُ الْمِهْرَجانْ
|
نگو يك بشارت، بلكه دو بشارت
|
|
تولد داعى و روز مهرگان
|
اين قصيده امير را خوش نيامد و بر او اعتراض كرده و گفت: ضرير! ابتداى قصيده را بلفظ لا شروع كرده اى كه كلمه نفى است و اين مبارك و ميمون نيست. ابو مقاتل گفت: اى امير! هيچ كلمه اى در عالم، افضل و اشرف و زيباتر از كلمه توحيد نيست كه(
لااله الاّالله
)
است و ابتداى آن به حرف (لا) شروع مى شود. امير را جواب او خوش آمد و صله و انعام زيادى به او عطا كرد.
۱۱۶- پناه به مظلوم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روزگاران گذشته، در يكى از شهرها، چند نفر اوباش، مردى را تعقيب كرده و با سنگ و چوب به او حمله ور شده بودند، و آن بيچاره، در عين حالى كه از دست آنان فرار مى كرد، چشمش بدنبال پناهگاهى امن بود. اتفاقاً به نزديكى خانه يكى از شخصيت هاى مهمّ آن محل رسيد و بى درنگ وارد خانه شده، در را محكم بست. مهاجمين در پشت در ايستاده و منتظر بيرون آمدن او شدند.
به دنبال سر و صدائى كه در كوچه پيچيد، صاحب خانه از اتاق خويش بيرون آمد و با منظره رقت بارى روبرو شد. او مشاهده كرد كه مردى متين و باشخصيت، ولى با سر و پاى برهنه و مجروح و با لباسهاى پاره، واردِ منزل او گرديده است. بر حال او دلش سوخت و به نوكر خود دستور داد، تا به سر و وضع او رسيدگى كرده و در داخل منزل از او پذيرائى كند:
دائم گل اين بستان، شاداب نمى ماند
|
|
درياب ضعيفان را در وقت توانائى
|
آن شخص بخت برگشته، وقتى كه احساس امنيت و آرامش كرد و چنين پذيرائى گرم را مشاهده نمود، در حاليكه از غذاهاى لذيذ و نانهاى لطيف، تناول مى كرد، خطاب به ميزبانِ بزرگوار خويش، اين آيه را قرائت كرد:(
لَهُ بابٌ باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابَ
)
آن حصار درى دارد كه از جانب درون، رحمت و آسايش، و از جانب بيرون عذاب مى باشد.
صاحب منزل، از اقتباس اين آيه، -كه بدون تاءمل و بجا خوانده شد، - خيلى خوشحال شد و آن مردِ پناهنده را، بيش از حد مورد نوازش و تفقد قرار داده و امان نامه اى برايش تهيه كرد.
۱۱۷- پيرزن روشندل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سليمان اعمش، از دانشمندان معروف عرب، مى گويد: سالى به قصد زيارت خانه خدا، به مكه مى رفتم كه در سر راه به پيرزنى نابينا برخورد كردم، او همچنانكه به سوى مكه در حركت بود، دعا مى كرد و چنين گفت: خدايا به حق محمد و آل محمد، چشمهايم را بينا گردان. از دعاى او متغير شده و بعنوان اعتراض به وى گفتم: محمد و آل محمد چه حقى بر خدا دارند؟ بلكه خداوند متعال بر آنان حق دارد. پاسخ داد: ساكت باش اى نادان! خداى مهربان آنان را آنقدر دوست دارد كه به حقِشان سوگند ياد كرده! گفتم: در كجا؟ جواب داد: در آنجا كه مى فرمايد:(
لَعَمْرُكَ اِنَّهُمْ لَفى سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونْ
)
: (به جان تو سوگند، اينها در مستى خود سرگردانند.) و عُمْر در زبان عرب، جان را مى گويند. اين مكالمه گذشت و من بعد از اعمال حج، دوباره آن زن را در همان جاى قبلى خويش ديدم كه چشمهاى خود را بازيافته است و با صداى بلند مى گويد: اى مردم! على را دوست بداريد، زيرا دوستى او شما را از آتش دوزخ نجات مى دهد. رفتم جلو، سلام كرده و از چگونگى شفا يافتن اش پرسيدم، گفت: حضرت محمد صلىاللهعليهوآله
و علىعليهالسلام
آمدند و حضرت محمد صلىاللهعليهوآله
دست مبارك خويش را به چشم من كشيد و بينائى خود را باز يافتم و فرمود: در همينجا بنشين تا مردم از مناسك حج بازگردند و به آنان ابلاغ كن كه دوستىِ علىعليهالسلام
شما را از آتش جهنم مى رهاند.
و ما هم مى گوئيم:
۱۱۸- سخنان شيواى يك زن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابن جوزى، در كتاب منتظم خويش، در حالات عمر بن خطّاب مى نويسد: زمانى كه عمر به خلافت رسيد، به او خبر دادند كه مهريه همسران پيامبر صلىاللهعليهوآله
پانصد درهم، و مهريه حضرت فاطمهعليهاالسلام
در ازدواج با علىعليهالسلام
چهارصد درهم بود. او بر اساس اجتهاد و سليقه خويش چنين استنباط كرد كه مهريه زنان مسلمان، نبايد از مهريه دختر والا مقام پيامبر حضرت فاطمهعليهاالسلام
، بيشتر باشد.
براى همين، روزى براى سخنرانى بالاى منبر رفته و بعد از حمد و ثناى الهى چنين گفت: اى مردم! مهريه زنان خويش را از چهار صد درهم افزونتر نكنيد، هر كس بيشتر از مقدارى كه معين كرده ام براى همسرش مهريه قرار دهد؛ زيادى آن به بيت المال مسلمين تعلق خواهد داشت و آن مقدار اضافى را از شما اخذ كرده به حساب حكومت واريز خواهم كرد. مردم، از ترس خليفه، هيچ اعتراضى نكرده و ساكت نشسته بودند.
در اين هنگام، زنى از وسط جمعيتِ زنان بلند شده و در حاليكه معترضانه با دستش بسوى خليفه اشاره مى كرد؛ فرياد برآورد: چطور اين وجه زيادى بر تو حلال خواهد بود، در حاليكه اين مخالفت با قرآن است، خداوند مى فرمايد:(
وَ آتَيْتُمْ اِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَاءْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً
)
: (اگر مال فراوانى بعنوان مهريه به همسرتان پرداخته ايد، چيزى از آن را پس نگيريد.) عمر، بعد از شنيدن استدلال قرآنى آن زن، شرمگينانه گفت: يك زنى حرف صحيح مى گويد و مردى اشتباه مى كند.
۱۱۹- فرار از مرگ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان سليمان ابن عبدالملك -هفتمين خليفه اموى - در شهرهاى مسلمين، مرض طاعون همه جا را فراگرفت و خليفه از ترس سرايت آن، از مركز خلافت گريخته و به محل امنى دور از مركز پناه برد. اطرافيان دلسوز و نكته سنج، به او نامه نوشتند؛ آنها ضمن دلدارى، او را به شهر دعوت كرده و در آخر نامه اين آيه را نگاشتند:(
قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ اِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ اَوِالْقَتْلِ وَ اِذاً لاتُمَتَّعُونَ اِلاّ قَليلاً
)
بگو: اگر از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، سودى نخواهد داشت؛ و در آن هنگام جز بهره كمى از زندگانى نخواهيد گرفت.
سليمان بعد از ردّ دعوت آنان، در جواب نوشت: ما هم بهره كم از زندگانى را مى خواهيم و بخاطر آن فرار كرده ايم. خواننده محترم! چنانكه ملاحظه مى كنيد منطقِ هواپرستان و دنيادوستان، همين است، آنان، براى بهره اندك دنيا، همه چيز را فدا مى كنند. و به قول معروف:
از حادثه لرزند به دل، كاخ نشينان
|
|
ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم
|
۱۲۰- سفير با شهامت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى امام علىعليهالسلام
نامه اى مهمّ براى معاويه ابن ابى سفيان نوشته و آنرا بدست يكى از ياران رشيد خويش بنام طَرِمّاح ابن عدى سپرد، كه آنرا به شام ببرد. طرّماح، سخنورى شجاع، ياورى مخلص و عاشقى جان بركف، در دستگاه حكومت علوىعليهالسلام
بود. وى طبق دستور در شام، به قصر سلطنتى معاويه داخل شد.
در اولين ساعات ورود به شام، به معاويه پيغام فرستاد كه: از بهترين بنده خداوند در روى زمين، علىعليهالسلام
به بدترين خلق خدا، معاويه نامه آورده ام؛ سريعاً اين نامه را از من گرفته و جواب آنرا بدهيد؛ تا من برگردم؛ زيرا من توانِ ماندن، در جهنم شام و نگاه كردن به دوزخيانى، همچون معاويه و اصحاب او را ندارم. دوست دارم، هر چه زودتر، در بهشت برينِ كوفه، به دوستان بهشتى خويش، همچون على و يارانش بپيوندم. معاويه، شخصى را براى گرفتن نامه بسوى او فرستاد.
طرماح گفت: من نامه مولايم علىعليهالسلام
را كه به معاويه فرستاده، به غير او نخواهم داد. معاويه، براى بار دوم عمرو عاص را فرستاد، تا نامه را از پيك علىعليهالسلام
تحويل بگيرد. سفير امام به عمرو گفت: من از خيانتهاى تو آگاهم؛ هرگز نامه پاكان را بدست ناپاك و وزير خائن نمى دهم. عمرو عاص شرمگينانه، برگشته و سخنان او را به معاويه خبر داد. معاويه براى بار سوم، پسرش يزيد را فرستاد. وقتى نگاه طرّماح، به قيافه او افتاد، گفت: اين جوان كيست؟ از ديدن او قلبم غمگين شد، زيرا آثار شقاوت را در صورت او مى بينم، و مثل يك فيل، كه خرطومش زخم خورده باشد، در صورتِ نحس او، جاى ضربت شمشير ديده مى شود.
يزيد، از اين سخنان خشمگين شد و خواست او را آزار دهد، ولى چون از پدرش، اجازه نداشت، با ناراحتى برگشته و سخنان آن مرد را، به معاويه گزارش داد. معاويه، اجباراً دستور داد، آن مرد عرب را به حضور بياورند. وقتى به او اجازه ورود دادند، با كفشهاى خويش، روى فرشهاى زرباف، در قصر سلطنتى معاويه، پا نهاد. گفتند: كفشهايت را بكن. گفت: نه من موسى بن عمران هستم و نه اينجا وادى مقدس؛ پس دليلى به كندن كفشهاى خويش ندارم.
وى با همان حال آمده و در برابر معاويه قرار گرفت. نامه را بوسيده و در حالى كه بدست معاويه مى داد، گفت: زود دستور بده، جواب آنرا بنويسند؛ زيرا من طاقت ندارم كه چشم از بهشتيانى همچون على و اصحاب او بپوشم و بدوزخيانى مانند تو، و ياورانت نگاه كنم؛ اى معاويه! من تعجب مى كنم، با اينكه تو يقيناً مى دانى، خلافت حق على است، چرا حاضر شده اى خداوند را به غضب آورده و دانسته خود را به عذاب الهى دچار كنى؟
معاويه، چون سياست بازى، حيله گر بود، هر چه آن مرد سخنور و شجاع، با تندى و خشونت سخن مى گفت، معاويه تحمل كرده و روى خوش نشان مى داد؛ زيرا بنظر قاصر خويش، مى خواست پيك شايسته و بالياقت، امام علىعليهالسلام
را به خود متمايل ساخته و در شام نگهدارد؛ براى همين به طرماح گفت: اى مرد! از تو سؤالى دارم.
طرّماح جواب داد: بگو، امّا مختصر و مفيد، زيرا عمرِ من، عزيزتر از آنستكه در مجلس تو و با مذاكراتِ افرادى مثل تو، كه بدترين خلق خدائى، صرف شود.
معاويه گفت: آيا به نظر تو مقام على بزرگتر است يا خداوند متعال؟ طرماح از اين سخن برآشفته و گفت: اى معاويه! چرا سخن كفر مى گوئى؟ علىعليهالسلام
اگر به مقامى دست يافته، از جانب خداى متعال بوده و اگر حضرت جبرئيلِ امين، افتخار دربانى و شاگردى علىعليهالسلام
را دارد؛ بخاطر عبادت و عبوديّت علىعليهالسلام
در درگاه خداوندى است.
معاويه گفت: بسيار خوب! حالا بگو، تو كه فرستاده على مى باشى، مقامت بالاتر است يا موسى بن عمران كه فرستاده خدا بود؟ طرماح پاسخ داد: معاويه، باز هم كفر مى گوئى؟! من بنده ضعيف خداوند كجا؟ و جناب موسى بن عمرانعليهالسلام
پيغمبر اولى العزم، كجا؟ معاويه گفت: خوب، حالا سئوال ديگر؛ اى مرد عرب، بگو به نظر تو، من بدتر هستم يا فرعون؟
پاسخ داد: اى معاويه! اگر چه تو شخص بسيار پست و بدعاقبت هستى، ولى در شقاوت و بدبختى به فرعون نمى رسى؛ زيرا او ادّعاى خدائى كرد و مردم را به پرستش خود، دعوت نمود، امّا تو، تا امروز چنين ادّعائى نكرده ائى.
معاويه گفت: پس با اينكه مقام على از مقام خداوند پائين تر است، و با اينكه مقام تو، كه فرستاده على هستى از موسى كه فرستاده خداوند بود، كوچكتر است، و همچنين مرا، در خباثت مثلِ فرعون نمى دانى، پس چرا در سخن گفتن ادب را رعايت نكرده و با من به خشونت و تندى سخن مى گوئى؟ در حاليكه خداوند وقتى كه موسى را بسوى فرعون مى فرستاد، سفارش مى كند كه با فرعون در كمال ادب و نرمش سخن بگويد:(
اِذْهَبا اِلى فِرْعُونَ اِنّه طَغى، فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّنا، لَعَلَّهُ يَتَذَكّرُ اَوْ يَخْشى
)
: تو و برادرت بسوى فرعون برويد كه او طغيان كرده است، امّا بنرمى با او سخن بگوئيد، شايد متذكر شده يا از خدا بترسد.
وقتى معاويه اين استدلال را، با آن مقدمه، بيان كرد، حاضرين مجلس، يقين داشتند كه طرماح از رفتار خشونت آميز خود، شرمنده شده و با سرافكندگى مجلس معاويه را، ترك خواهد كرد. امّا سفير با ايمان و شجاع علىعليهالسلام
با تكيه بر قدرت لايزال الهى، چنين جواب داد:
معاويه! سفارش خداوند به موسى بن عمران درباره فرعون، زمانى بود كه هنوز نور اميد هدايت، در او خاموش نشده بود و امكان داشت كه به حضرت موسى ايمان آورد، والاّ هيچوقت، خداوند به حضرت موسى دستور همراهى و رعايت نرمش را نمى داد؛ بلكه به او مى فرمود: در كمال خشونت و درشتى با فرعون سخن بگو. چنانكه خداوند به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
مى فرمايد:(
يا اَيَّهُا النَّبىُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَاءْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ
)
: اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن، و بر آنها سخت بگير و جايگاه آنان جهنم است و چه بد سرنوشتى است!
اى معاويه! چون من ابداً، در تو اميد هدايت و برگشت ندارم، از اين جهت با كمال خشونت و تندى با تو سخن مى گويم. معاويه از جوابهاى دندانشكن قاصد علىعليهالسلام
به تنگ آمده و دستور داد تا اينكه، جواب نامه را سريعاً نوشته، و بدست او بدهند، و به شهر و ديارش روانه سازند.
سپس معاويه، به عمرو عاص رو كرده و گفت: ديدى يكنفر فرستاده على، امروز چه بر سر ما آورد، اى كاش! در بين اصحاب و ياران ما هم، يكنفر مثل اين شخص وجود داشت. عمرو عاص گفت: اى معاويه! جرئت و سخن ورى مردان على، از جاى ديگر، سرچشمه مى گيرد كه در دستگاه تو هرگز وجود ندارد و نخواهد داشت. معاويه پرسيد: چرا؟ آن چيز را بگو تا تهيه كنم. عمرو عاص گفت: تهيه كردن آن براى تو، غيرممكن است.
وقتى عمروعاص، اصرار زياد معاويه را ديد گفت: آن حقانيتِ خلافت على و باطل بودن خلافت توست، زيرا هر كس از براى حق، سخن بگويد، قاطع و محكم، سخن مى گويد و هر كس براى غيرحق، سخن بگويد، زبانش قاطعيت و استحكام لازم را براى حرف زدن نخواهد داشت. معاويه گفت: عمرو! معلوم مى شود تو هم على را حق و مرا باطل مى دانى. گفت: نه فقط من، بلكه تمام اطرافيان تو و حتى خودت هم به اين نكته اعتقاد دارى ولى حُبّ رياست، اجازه نمى دهد كه حق را به صاحبش برگردانى. معاويه گفت: عمرو! بخدا قسم! دنيا را در نظرم تيره و تار كردى.