داستان پيامبران

داستان پيامبران0%

داستان پيامبران نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستان پيامبران

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد تقي صرفي پور
گروه: مشاهدات: 5585
دانلود: 3355

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5585 / دانلود: 3355
اندازه اندازه اندازه
داستان پيامبران

داستان پيامبران

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانهاي پيامبران

نام نويسنده : محمد تقي صرفي پور

1- حضرت‌ نوح‌ عليها‌السلام

 نام‌ اصلي‌ نوح‌،عبدالغفار يا عبدالملك‌ يا عبدالاعلي‌' است‌ و علت‌ اينكه‌ او رانوح‌ خواندند كثرت‌ نوحه‌ و گرية‌ آنحضرت‌ بوده‌ است‌.

«نوح‌ پيامبر تا وقتي‌ كه‌ ٤٦٠ سال‌ از عمرش‌ گذشته‌ بود،پيوسته‌ در كوهها زندگي‌مي‌كرد وبعبادت‌ حقتعالي‌ روزگار خود را بسر مي‌برد و زن‌ وفرزندي‌ نداشت‌ ولباس‌پشمين‌ ميپوشيد و از سبزيهاي‌ زمين‌ غذاي‌ خود را تأمين‌ مي‌كرد تا اينكه‌ پس‌ ازگذشتن‌ مدت‌ مزبور جبرئيل‌ بنزد وي‌ آمده‌ گفت‌:چرا از مردم‌ كناره‌گيري‌كرده‌اي‌؟گفت‌:براي‌ آنكه‌ قوم‌ من‌ خدا را نمي‌شناسند از اينرو من‌ از ايشان‌ كناره‌گيري‌اختيار كرده‌ام‌.جبرئيل‌ گفت‌:با آنان‌ مبارزه‌ كن‌!نوح‌ گفت‌:قدرت‌ ندارم‌.و اگر عقيده‌ مرابفهمند مرا مي‌كُشند.

جبرئيل‌ گفت‌:اگر نيروي‌ اين‌ كار بتو داده‌ شود با آنها مبارزه‌ مي‌كني‌؟

نوح‌ گفت‌:چه‌ بهتر از اين‌،و اين‌ كمال‌ آرزوي‌ من‌ است‌.در اين‌ موقع‌ نوح‌ پرسيد:توكيستي‌؟

جبرئيل‌ فرشتگان‌ را صدا زد و چون‌ فرشتگان‌ بدورش‌ جمع‌ شدند،نوح‌ ترسيدولي‌ جبرئيل‌ خود را به‌ وي‌ معرفي‌ كرد و سلام‌ خداي‌ رحمان‌ را بوي‌ ابلاغ‌ كرد وبشارت‌ نبوت‌ را بدو داد و به‌ او دستور داد با عمورة‌- دختر ضمران‌ بن‌ اخنوخ‌ - كه‌نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ بعدا به‌ نوح‌ ايمان‌ آورد- ازدواج‌ كند.

نوح‌ در حالي‌ كه‌ روز عيد بود و عصايي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ از ضمير مردم‌ خبرمي‌داد،نزد مردم‌ آمد .در آن‌ روز سركرده‌هاي‌ قوم‌ نوح‌ هفتاد نفر بودند كه‌ نزد بتهارفته‌ بودند.نوح‌ صدا را به‌ لااله‌ الاّالله بلند كرد و نبوت‌ خويش‌ و پيامبران‌ قبل‌ از خودوبعد از خود را به‌ مردم‌ اطلاع‌ داد.در اين‌ موقع‌ بتها را لرزه‌ فرا گرفت‌ و آتشهائي‌ را كه‌روشن‌ كرده‌ بودند خاموش‌ شد و مردم‌ دچار وحشت‌ شدند.

بزرگان‌ و سركرده‌ هاپرسيدند:اين‌ مرد كيست‌؟

نوح‌ گفت‌:من‌ بند ه ‌ خدا هستم‌ كه‌ خداوند مرا به‌ عنوان‌ پيامبر بنزد شما فرستاده‌است‌ و من‌ شما را از عذاب‌ الهي‌ بيم‌ مي‌دهم‌.

عموره ‌ وقتي‌ سخن‌ نوح‌ را شنيد به‌ او ايمان‌ آورد.پدرش‌ وقتي‌ متوجه‌ شد به‌عمورة‌ گفت‌:باين‌ زودي‌ سخن‌ نوح‌ در تو اثر كرد؟من‌ مي‌ترسم‌ كه‌ پادشاه‌ متوجه‌ايمان‌ تو شود وتو را بكشد.

ولي‌ عمورة‌ به‌ سخن‌ پدر توجهي‌ نكرد و دست‌ از ايمان‌ خود بر نداشت‌.پس‌ ازآن‌ هرچه‌ او را تهديد كرده‌ وزنداني‌ نمودند از ايمان‌ بخداي‌ نوح‌ دست‌ نكشيد تابالاخره‌ نوح‌ با وي‌ ازدواج‌ كرد و سام‌ بن‌ نوح‌ از وي‌ بدنيا آمد.

علامه‌ مجلسي‌ طبق‌ روايات‌ اهل‌ بيت‌ عليها‌السلام عمر نوح‌ را ٢٥٠٠ سال‌ ذكر كرده‌ كه‌٨٥٠ سال‌ قبل‌ از پيامبري‌ و ١١٥٠ سال‌ بعد از پيامبري‌ وقبل‌ از طوفان‌ و٥٠٠ سال‌بعد از طوفان‌ زندگي‌ نمود.قبر نوح‌ در نجف‌ است‌.

نوح در قرآن

قسمتي‌ از سخنان‌ نوح‌ با قومش‌ را در پايين‌ مرور مي‌نمائيم‌:

« نوح‌ به‌ مردم‌ گفت‌ كه‌ من‌ هشداردهندة‌ بطور آشكار هستم‌.نبايد غير ازخداي‌ واحد را بپرستيد كه‌ من‌ بر شما از عذاب‌ دردناك‌ قيامت‌ مي‌ترسم‌.عده‌اي‌ ازكافران‌ قومش‌ گفتند ما تو را آدمي‌ مانند خود مي‌دانيم‌ وطرفداران‌ تورا آدمهاي‌ ساده‌وپست‌ مي‌دانيم‌.و شما را داراي‌ فضيلتي‌ بر خود نمي‌دانيم‌ بلكه‌ شمارا دروغگومي‌پنداريم‌.نوح‌ گفت‌ اگر من‌ معجزه‌ بياورم‌ وشما را در حالي‌ كه‌ ناراحت‌ هستيدمجبور (به‌ پذيرش‌ حق‌)بوسيله‌ معجزه‌ كنم‌؟اي‌ قوم‌ من‌!من‌ از شما مزدي‌نمي‌خواهم‌ كه‌ مزدم‌ با خداست‌ ومن‌ مؤمنين‌ را از خودم‌ دور نمي‌كنم‌ زيرا اينها خدارا ملاقات‌ خواهند كرد ولي‌ شمارا نادان‌ مي‌پندارم‌.اي‌ قوم‌ من‌!اگر اين‌ مؤمنين‌ را ازخودم‌ دور كنم‌ چه‌ كسي‌ مي‌تواند پاسخ‌ خدا را در اين‌ مورد بدهد؟چرا متذكرنمي‌شويد؟من‌ نه‌ مي‌گويم‌ كه‌ خزائن‌ خدا نزد من‌ است‌ و نه‌ مي‌گويم‌ كه‌ علم‌ غيب‌مي‌دانم‌ و نه‌ مي‌گويم‌ من‌ فرشته‌ام‌!ونه‌ به‌ آنان‌ كه‌در چشمان‌ شما خوار به‌ نظر مي‌آيندنمي‌گويم‌ كه‌ خدا هرگز به‌ آنان‌ نيكي‌ نمي‌دهد كه‌ اگر اين‌ گويم‌ جزو ستمكاران‌خواهم‌ بود.

آنها گفتند كه‌:حقيقتا تو با مامجادله‌ زياد مي‌كني‌.اگر راست‌ مي‌گوئي‌ آنچه‌ را كه‌ وعده‌داده‌اي‌ ( عذاب‌ الهي‌ ) بياور.نوح‌ گفت‌ هرگاه‌ خدا بخواهد مي‌آورد وشما نمي‌توانيدمانع‌ آن‌ شويد.اگر خدا بخواهد كه‌ شماا بخاطر كفرتان‌ عقوبت‌ كند،نصيحت‌ من‌ به‌شما فايده‌اي‌ ندارد.او خداي‌ شماست‌ وبسوي‌ او برخواهيد گشت‌

« نوح‌ به‌ قومش‌ مي‌گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امين‌هستم‌.پس‌ تقوا داشته‌ باشيد و از من‌ اطاعت‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ زيرامردم‌ با خداوند عالميان‌ است‌.پس‌ تقوا داشته‌ باشيد و از من‌ اطاعت‌ نمائيد.آنهاگفتند:از تو پيروي‌ كنيم‌ درحالي‌ كه‌ فرومايگان‌ در اطراف‌ تو هستند؟نوح‌ گفت‌:من‌ ازكارهاي‌ آنان‌ اطلاع‌ نداريم‌ و اگر مي‌فهميد حساب‌ آنها با خداست‌. ومن‌ مؤمنين‌ را ازخود دور نمي‌كنم‌ زيرا من‌ فقط‌ هشدار دهنده‌اي‌ آشكار هستم‌.گفتند:اگر از اين‌ حرفهادست‌ برنداري‌ تو را سنگسار مي‌كنيم‌!»

وقتي‌ كه‌ نوح‌ به‌ دستور خداكشتي‌ مي‌ساخت‌،هرگاه‌ عده‌اي‌ از قومش‌ از آنجامي‌گذشتند او را مسخره‌ مي‌كردند.نوح‌ هم‌ مي‌گفت‌:اگر امروز شما مارا مسخره‌مي‌كنيد ما هم‌ در آينده‌ شما را مسخره‌ خواهيم‌ نمود.

تا اينكه‌ فرمان‌ عذاب‌ آمد وآب‌ از تنور عذاب‌ جوشيد.پس‌ خدا به‌ نوح‌دستور داد تا از هر حيوان‌ ،جفتي‌ بردارد وباتفاق‌ مؤمنين‌ سوار كشتي‌ شود.وقت‌سوار شدن‌ ،نوح‌ گفت‌،با نام‌ خدا سوار شويد كه‌ رفتن‌ وايستادن‌ از خداست‌.حقيقتاخداي‌ من‌ آمرزنده‌ وبخشنده‌ است‌.

در حالي‌ كه‌ كشتي‌ در ميان‌موجهاي‌ چون‌ كوه‌ مي‌رفت‌،نوح‌ پسرش‌ را ديدپس‌ او را صدا زد وگفت‌:با ما سوار شو وجزو كافران‌ نباش‌!اما پسر جواب‌ داد به‌كوهي‌ پناه‌ مي‌برم‌ تا مرا از آب‌ نگه‌ دارد.نوح‌ گفت‌:امروز كسي‌ نمي‌تواند ز عذاب‌خدا رها شود مگر آنكه‌ خدا به‌ او رحم‌ كند.ناگاه‌ موج‌ بين‌ نوح‌ وپسرش‌ فاصله‌ شد وپسر نوح‌ غرق‌ گرديد. »

٢- حضرت‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام  

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفه‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود.او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ عليها‌السلام به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ عليها‌السلام در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ عليها‌السلام از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ عليها‌السلام درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً. .. چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ عليها‌السلام را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند.ابراهيم‌ عليها‌السلام از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ عليها‌السلام تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ عليها‌السلام هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند.

بت‌ شكن‌ دربتخانه

‌  نمروديان‌ سالي‌ دوبار در فروردين‌ جشن‌ مي‌گرفتند.در يكي‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام پيشنهاد نمود كه‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شايد جشن‌آنهارا تماشاكرده‌ وزبان‌ از بدگويي‌ بتها بردارد.ولي‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهيم‌ عليها‌السلام گفت‌ من‌ مريض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زينت‌ تمام‌ از شهر بيرون‌ رفتند بجز ابراهيم‌ عليها‌السلام كه‌ تبري‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمة‌ بتهارا شكست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. « فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ كبيراً لهم‌ » همه‌ بتهارا خورد كرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتي‌ نمرود ونمروديان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرك‌كنند،همه‌ بتهارا شكسته‌ ديدند غير از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روايتي‌ شيطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادكه‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام خدايان‌ شمارا شكسته‌ است‌.صداي‌ ناله‌ وفرياد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند كه ‌اي‌ نمرود!خدايان‌ مارا شكسته‌اند.نمرود دستور داد تا به‌ هركه‌ شك‌داريد نزد من‌ بياوريد.همه‌ گفتند كار ابراهيم‌ عليها‌السلام است‌.حضرت‌ را احضار كردندوبه‌او گفتند: « أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا ياابراهيم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ كبيرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ كانوا ينطقون‌ » آيا تو اين‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدايان‌ مابجاآوردي‌؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ اين‌ كار را كرده‌ است‌ از او بپرسيد اگر حرف‌ مي‌زند!نمروديان‌ گفتند اي‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام اين‌ بتها سخن‌ نمي‌گويند.سپس‌ همگي‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زير انداختند.بعد ابراهيم‌ عليها‌السلام فرمود چيزي‌ را عبادت‌ مي‌كنيد كه ‌نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مي‌زند.چون‌ نمروديان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگي‌ گفتند اگر كمك‌ كار خدايان‌ خود هستيد،ابراهيم‌ عليها‌السلام رابسوزانيد.نمرود دستور داد ديواره‌اي‌ در دامنه‌ كوه‌ درست‌ كردند وبمدت‌ يكماه‌هيزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام رادر آتش‌بياندازيم‌؟شيطان‌ بصورت‌ آدمي‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنيق‌ بسازيد!تا آن‌ زمان‌منجنيق‌ نساخته‌ بودند وشيطان‌ هنگاميكه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ ديدار كرده‌وديده‌ بود جهنميان‌ را با منجنيق‌ درون‌ آتش‌ مي‌اندازند،ياد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها ياد داد كه‌ چگونه‌ اين‌ وسيله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهيم‌ عليها‌السلام را بالا بردند.در اين‌ هنگام‌ در ميان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اي‌ افتاد وبه‌پيشگاه‌ الهي‌ عرضه‌ كردند كه‌ خدايا از شرق‌ تا غرب‌ يكنفر،تورا عبادت‌ مي‌كندواوراهم‌ كه‌ مي‌خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا ياري‌ كنيم‌.خطاب‌ آمد:برويد اگراز شما ياري‌ خواست‌ اورا كمك‌ كنيد.ابتدا ملك‌ باد نزد ابراهيم‌ عليها‌السلام آمد وگفت‌:من‌موكل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائيد به‌ باد امر كنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانه‌ نمرود ببرد ونمروديان‌ را بسوزاند.ابراهيم‌ عليها‌السلام فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نيازي‌ ندارم‌.ملك‌ ابرآمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر كنم‌ آتش‌ را خاموش‌ كند.ابراهيم‌ عليها‌السلام گفت‌ امر خود را به‌ خداي‌ ناديده‌ واگذاردم‌.ملك‌ كوه‌ آمد وگفت‌ اي‌ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ كوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمايم‌ وهمه‌ را هلاك‌ كنم‌.ابراهيم‌ عليها‌السلام گفت‌ بتو نيز محتاج‌ نيستم‌.بعد جبرئيل‌ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!هيچ‌ احتياجي‌نداري‌؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ كه‌ داري‌؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد: « يانار كوني‌ برداً وسلاماً علي‌ ابراهيم »

ابراهيم‌ از پيامبراني‌ است‌ كه‌ خداوند او را بيش‌ از ديگران‌ با عظمت‌ ياد نموده‌است‌ واو را با القابي‌ چون‌ :حنيف‌،مسلم‌، حليم‌، اوّاه‌، منيب‌،صديق‌ياد كرده‌ و بااوصافي‌ چون‌:شاكرو سپاسگزار نعمتهاي‌ خداوند،قانت‌ و مطيع‌ خالق‌ توانا،داراي‌قلب‌ سليم‌،عامل‌ و فرمانبردار كامل‌ خدا،بندة‌ مؤمن‌ و نيكوكار،شايسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وي‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهايي‌ چون‌:امامت‌ وپيشوائي‌مردم‌،برگزيده‌ در دوجهان‌ و خليل‌ اللهي‌ مفتخر داشته‌ است‌.

از جمله‌ الطاف‌ الهي‌ بر ابراهيم‌ آنست‌ كه‌:

او را از پيامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد.

پيامبري‌ را در ذريه‌ او قرار داد.

علم‌ وحكمت‌ وشريعت‌ بوي‌ داده‌ است‌.

اورا امّت‌ واحده‌ خواند.

و خانة‌ كعبه‌ بدست‌ او تجديد بنا شد.

مقام‌ امامت‌ به‌ او تفويض‌ شد

مدت‌ عمر ابراهيم‌ دويست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خليل‌ الرحمن‌ فلسطين‌ اشغالي‌مدفون‌ است‌.

ابراهيم در قرآن  

به‌ قسمتي‌ از گفتگوي‌ ابراهيم‌ با نمروديان‌ توجه‌ نمائيد:

« ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چراچيزي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند و تورا از چيز‌بي‌ نياز نمي‌كند را عبادت‌ مي‌كني‌؟اي‌ پدر!من‌ به‌ دانشي‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نيافته‌اي‌ .پس‌ از من‌ پيروي‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ كنم‌.اي‌پدر!شيطان‌ را نپرست‌ كه‌ شيطان‌ معصيت‌ خدا را نمود.اي‌ پدر!من‌ مي‌ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهي‌ شوي‌ وجزو ياران‌ شيطان‌ گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌رويگردان‌ شده‌اي‌؟اگر دست‌ از اين‌ حرفها برنداري‌ تورا سنگسار مي‌كنم‌!وتورا ازخود مي‌رانم‌!ابراهيم‌ گفت‌ با تو خداحافظي‌ نموده‌ واز خدا برايت‌ طلب‌ آمرزش‌مي‌نمايم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دوري‌ مي‌كنم‌ و خداي‌واحد را مي‌خوانم‌ تا شايد با اين‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»

«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ وقوم‌ پدرش‌ گفت‌:اين‌ تنديسها چيست‌ كه‌ به‌ آنها روي‌آورده‌ وآنها را عبادت‌ مي‌كنيد؟گفتند:پدران‌ ما اينها را عبادت‌ مي‌كردند.ابراهيم‌گفت‌:شما وپدرانتان‌ در گمراهي‌ آشكار بوديد.گفتند:آيا براي‌ ما حق‌ آورده‌اي‌ يا ازبازيگراني‌؟ابراهيم‌ گفت‌ خداي‌ شما پروردگار آسمانها وزمين‌ است‌ كه‌ آنها را آفريده‌ومن‌ بر اين‌ مطلب‌ شهادت‌ مي‌دهم‌.بخداقسم‌:وقتي‌ نبوديد براي‌ بتهاي‌ شما چاره‌اي‌خواهم‌ انديشيد!پس‌ به‌ بتخانه‌ رفته‌ وبتهاي‌ آنان‌ را بجز بت‌ بزرگ‌ را تا شايد سراغ‌ اوبروند شكست‌

« ابراهيم‌ به‌ آنها گفت‌:آيا غير از خدا،چيزي‌ را مي‌پرستيد كه‌ نه‌ به‌ شما سودي‌دارد ونه‌ ضرر؟اُف‌ بر شما وبتهايتان‌ چرا تعقل‌ نمي‌كنيد؟آنها گفتند كه‌ :او رابسوزانيد وخدايانتان‌ را ياري‌ كنيد اگر كمك‌ كننده‌ به‌ خدايانتان‌ هستيد! »

« ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ و قومش‌ گفت‌:چه‌ مي‌پرستيد؟گفتند:بتاني‌ را مي‌پرستيم‌ وپيوسته‌ سر بر آستانشان‌ داريم‌.ابراهيم‌ گفت‌:آيا وقتي‌ آنها را صدا مي‌زنيد صداي‌شما را مي‌شنودند؟آيا سود وزياني‌ براي‌ شما دارند؟آنها گفتند:بلكه‌ پدرانمان‌ را اين‌چنين‌ يافته‌ايم‌.ابراهيم‌ گفت‌ آيا نمي‌دانيد كه‌ بتهاي‌ شما وپدرانتان‌ با من‌ دشمن‌منند.ولي‌ پروردگار عالميان‌ كسي‌ است‌ كه‌ مرا آفريد و هدايت‌ كرد.او كسي‌ است‌ كه‌غذا وآشاميدني‌ به‌ من‌ مي‌دهد.و چون‌ مريض‌ شوم‌ مرا شفا مي‌دهد و اميدوارم‌ كه‌روز قيامت‌ خطاهاي‌ مرا ببخشد. »

« ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چرا چيزي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند و تورا از چيزي‌بي‌ نياز نمي‌كند را عبادت‌ مي‌كني‌؟اي‌ پدر!من‌ به‌ دانشي‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نيافته‌اي‌ .پس‌ از من‌ پيروي‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ كنم‌.اي‌پدر!شيطان‌ را نپرست‌ كه‌ شيطان‌ معصيت‌ خدا را نمود.اي‌ پدر!من‌ مي‌ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهي‌ شوي‌ وجزو ياران‌ شيطان‌ گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌رويگردان‌ شده‌اي‌؟اگر دست‌ از اين‌ حرفها برنداري‌ تورا سنگسار مي‌كنم‌!وتورا ازخود مي‌رانم‌!ابراهيم‌ گفت‌ با تو خداحافظي‌ نموده‌ واز خدا برايت‌ طلب‌ آمرزش‌مي‌نمايم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دوري‌ مي‌كنم‌ و خداي‌واحد را مي‌خوانم‌ تا شايد با اين‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌ »

ازدواج‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام

  چون‌ نور محمدي‌ صلى‌الله‌عليه‌وآله رادر پيشاني‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام مشاهده‌ كرد،ترنج‌ را بطرف‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام رها كرد ورفت‌.پس‌ غلامان‌ آمدند و ابراهيم‌ عليها‌السلام را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ تا ابراهيم‌ عليها‌السلام را ديد ،گفت‌ دخترم‌!شوهر خوبي‌ انتخاب‌ كردي‌.پس‌ دختر كه‌ ساره‌ نام‌ داشت‌به‌ عقد ابراهيم‌ عليها‌السلام درآمد.بعد از چندي‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام به‌ همراه‌ ساره‌ حركت‌ كردندوبه‌ شهر خمس‌ رسيدند.طبق‌ دستور شاه‌ آنجا يك‌ پنج‌ اموال‌ مسافرين‌ رابزورمي‌گرفتند. ابراهيم‌ عليها‌السلام ساره‌ را در صندوقي‌ قرار داده‌ بود تا از نامحرمان‌ حفظ‌شود.مأمورين‌ شاه‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام وصندوق‌ را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ از ابراهيم‌ عليها‌السلام پرسيداين‌ زن‌ كيست‌؟ابراهيم‌ عليها‌السلام گفت‌ خواهرم‌ است‌.شاه‌ خواست‌ به‌ ساره‌ جسارتي‌ كندكه‌ ناگاه‌ زمين‌ اورادر برگرفت‌.از ابراهيم‌ عليها‌السلام خواهش‌ كرد كه‌ اورا آزاد كند.ابراهيم‌ عليها‌السلام هم‌ دعا كرد وزمين‌ اورا رها نمود.شاه‌ كنيزي‌ داشت‌ كه‌ آن‌ را به‌ ساره‌ بخشيد.وگفت‌:هااجرك‌. يعني‌ اين‌ پاداش‌ ت‌.ديگر نام‌ كنيز هاجر شد.سپس‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام با همراهان‌به‌ بيت‌ المقدس‌ رفتند.ببينيد بزرگان‌ چگونه‌ امتحانهاي‌ الهي‌ را پشت‌ سر گذاشتند.ازخوف‌ لنبلونّكم‌ بشي‌ء من‌ الخوف‌ كه‌ آتش‌ ترس‌ دارد.ترس‌ از سوختن‌.ولي‌لقاءاللهبي‌ اجر نمي‌شود.وقتي‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام با ساره‌ وهاجر به‌ بيت‌ المقدس‌ رسيدند،

هلاكت‌ نمروديان‌ از طرف‌ خدا ندا رسيد كه‌اي‌ ابراهيم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌ خداپرستي‌ دعوت‌نما.حضرت‌ به‌ بابل‌ كه‌ كوفه‌ امروزي‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستي‌دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اي‌ ابراهيم‌!مرا بخداي‌ تو احتياجي‌ نيست‌.من‌ مي‌خواهم‌پادشاهي‌ را از خداي‌ تو بگيرم‌ واورا هلاك‌ نمايم‌!!اين‌ بود كه‌ دستور داد تا اطاقكي‌به‌ تعليم‌ شيطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار كركس‌ اورا بلند كردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تيري‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئيل‌ آن‌ تير را به‌ خون‌ماهي‌ آغشته‌ كرد.ماهي‌ ناليد خدايا تيغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ كردي‌.ندا رسيدكه‌ تيغ‌ را تا قيامت‌ بر شما حرام‌ كردم‌.بعد نمرود تير خونآلود را كه‌ ديد ،گفت‌ كارخداي‌ ابراهيم‌ را ساختم‌.ابراهيم‌ عليها‌السلام گفت‌ از اين‌ حرف‌ برگرد كه‌ مردن‌ براي‌ خدانيست‌.نمرود گفت‌ اگر خداي‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشكر جمع‌ آوري‌ مي‌كنم‌ به‌ خدايت‌بگو كه‌ لشكر جمع‌ كندتا با يكديگر جنگ‌ كنيم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشكربزرگي‌ كه‌ سيصد فرسخ‌ لشكرگاه‌ آنها بود جمع‌ كرد.ابراهيم‌ عليها‌السلام دعا كرد كه‌ خدايا اين‌ملعون‌ را هلاك‌ كن‌.خداوند به‌ عدد لشكر نمرود پشه‌ فرستاد كه‌ بر سر هر يك‌پشه‌اي‌ نشست‌ و در اندك‌ زماني‌ اورا هلاك‌ نمود.رئيس‌ پشه‌ها، پشه‌اي‌ بود كه‌ يك‌چشم‌ ويك‌ پا و يك‌ دست‌ و نيمه‌ بدني‌ داشت‌.آمد وروي‌ زانوي‌ نمرود نشست‌.نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ اين‌ پشه‌ها لشكر مرا هلاك‌ كردند .دست‌ برد تا پشه‌ را بكشد كه‌پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پايين‌ نمرود را نيش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ كرده‌ ومشغول‌ نيش‌ زدن‌ شد!صداي‌ فرياد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراك‌ از او سلب‌گرديدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مي‌زدند تاپشه‌ از حركت‌ بايستد.همانجور او را اذيت‌ نمود تا به‌ درك‌ واصل‌ شد.بقيه‌ لشكر اوبه‌ ابراهيم‌ عليها‌السلام ايمان‌ آوردند.

٣- حضرت‌ لوط‌ عليها‌السلام

  لوط‌ كه‌ پسر خاله‌ ساره‌ همسر ابراهيم‌ و برادرزاده‌ ابراهيم‌ بوده‌ به‌ ابراهيم‌ ايمان‌آورد وبهمراه‌ وي‌ به‌ فلسطين‌ مهاجرت‌ نمود.

مردم‌ قوم‌ لوط‌ درشهر سدوم‌ در فلسطين‌ ساكن‌ بودند.

قوم‌ لوط‌ بخاطربخل‌ فاسد شدند! در باره‌ اينكه‌ عمل‌ زشت‌ لواط‌(وباصطلاح‌ امروز همجنس‌ بازي‌)چگونه‌ درميان‌آنان‌ شيوع‌ يافت‌ - با اينكه‌ مطابق‌ روايات‌ و تواريخ‌ تا به‌ آن‌ روز سابقه‌ نداشت‌ - درحديثي‌ كه‌ صدوق‌ (ره‌)از اامام‌ باقر عليه‌السلامروايت‌ كرده‌ آن‌ حضرت‌ علت‌ شيوع‌اين‌ عمل‌ را در ميان‌ آنها،خصلت‌ نكوهيدة‌ بخل‌ ذكر فرموده‌ وبه‌ ابوبصير كه‌ راوي‌حديث‌ ويكي‌ از اصحاب‌ اواست‌ چنين‌ گويد:

اي‌ ابامحمد!رسول‌ خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله در هر صبح‌ وشب‌ از بخل‌به‌ خدا پناه‌ مي‌برد وما نيز از اين‌ صفت‌ به‌ خدا پناه‌ مي‌بريم‌،خداي‌تعالي‌فرموده‌:«وكسي‌ كه‌ نفسش‌ از بخل‌ نگه‌ داري‌ شود آنان‌ رستگارند»و اكنون‌سرانجام‌(شوم‌)بخل‌ را بتو خبرخواهم‌ داد:

قوم‌ لوط‌ اهل‌ قريه‌اي‌ بودند كه‌ بخل‌ داشتند وهمين‌ بخل‌ درد بي‌درماني‌ در مورد شهوت‌ جنسي‌ برايشان‌ ببار آورد.

ابابصير پرسيد:چه‌ دردي‌ براي‌ آنها ببار آورد؟

امام‌ فرمود:

قرية‌ قوم‌ لوط‌ سر راه‌ مردمي‌ بودند كه‌ به‌ شام‌ ومصر سفر مي‌كردند.وچون‌كارواني‌ بر آنها وارد مي‌شد از آنان‌ پذيرائي‌ مي‌نمودند.چون‌ اين‌ جريان‌ ادامه‌ پيداكرد از روي‌ بخل‌ وخساستي‌ كه‌ داشتند ناراحت‌ شده‌ وبه‌ فكر چاره‌اي‌ افتادندوهمان‌بخل‌ موجب‌ شد كه‌ چون‌ ميهماني‌ به‌ خانه‌ آنهامي‌ آمد با او لواط‌ مي‌كردند بدون‌اينكه‌ شهوتي‌ به‌ اين‌ كار داشته‌ باشند.وتنها اين‌ عمل‌ را انجام‌ مي‌داند تا مهماني‌ به‌منزل‌ آنهانيايد.وهمين‌ سبب‌ شد تا پاي‌ مسافران‌ از سرزمين‌ آنها قطع‌ شود وديگركسي‌ بدانجا نيايد اما اين‌ عمل‌ در ميان‌ آنهاعادت‌ شد وبالاخره‌ سبب‌ هلاكتشان‌گرديد.

ابراهيم‌ به‌ لوط‌ مأموريت‌ داد تا براي‌ هدايت‌ آنان‌ بنزدشان‌ برود.وقتي‌ لوط‌ نزدآنان‌ رفت‌ به‌ او گفتند:تو كيستي‌؟گفت‌:من‌ پسرخاله‌ ابراهيم‌ هستم‌ كه‌ پادشاه‌ او را درآتش‌ انداخت‌ ولي‌ خدا آتش‌ را سرد نمود واو در نزديكي‌ شما ساكن‌ است‌ پس‌ ازخدا بترسيد واين‌ كارها را نكنيد كه‌ خدا شما را هلاك‌ مي‌كند!قوم‌ لوط‌ هم‌ جرأت‌نكردند او را اذيت‌ كنند واو در ميان‌ آنان‌ ماند و با آنان‌ وصلت‌ كرد.وهرگاه‌ شخصي‌گرفتار قوم‌ لوط‌ مي‌شد،لوط‌ اورا از دست‌ آنها نجات‌ مي‌داد.

لوط در قرآن به‌ قسمتي‌ از سخنان‌ لوط‌ ومردم‌ سدوم‌ توجه‌ فرمائيد:

« لوط‌ به‌ قومش‌ گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امينم‌.پس‌تواداشته‌ واز من‌ پيروي‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ كه‌ مزدم‌ با خداست‌.چرافقط‌ با مردان‌ آميزش‌ مي‌كنيد؟و زنها را كه‌ خدا براي‌ شما خلق‌ كرده‌ رهانموده‌ايد؟شما ستمكاريد!آنهاگفتند:اگر دست‌ از اين‌ حرفها بر نداري‌ تو را بيرون‌مي‌كنيم‌!لوط‌ گفت‌:من‌ با اين‌ كار شما دشمن‌ هستم‌. »

« وقتي‌ براي‌ لوط‌ مهمان‌آمد،مردم‌ شهر شادي‌ كنان‌ (براي‌ عمل‌ لواط‌ بامهمانان‌ لوط‌)آمدند!لوط‌ گفت‌:اينها مهمان‌ من‌ هستند.مرا رسوا نكنيد!از خدابترسيد ومرا شرمنده‌ نسازيد!مردم‌ گفتند:مگر نگفته‌ بوديم‌ كه‌ از مردم‌ دنيا دوري‌كني‌؟لوط‌ به‌ آنها گفت‌:اگر قصد (غريزه‌ جنسي‌)داريد اين‌ دختران‌ من‌ (براي‌ ازدواج‌)در اختيار شما است‌.بجان‌ تو(اي‌ پيامبر)آنها مست‌ و گمراه‌ بودند.ما هم‌ در هنگام‌صبح‌ صداي‌ مهيبي‌ بر آنها فرستاده‌ وشهرشان‌ را زيرو وكرديم‌ و باران‌ سنگ‌ بر آناباريديم‌ »

« لوط‌ به‌ قومش‌ گفت‌:شماكارهاي‌ زشتي‌ كه‌ تاكنون‌ هيچ‌ ملتي‌ انجام‌ نداده‌مرتكب‌ مي‌شويد.شما (بجاي‌ ازدواج‌ مردان‌ با زنان‌)هم‌ جنس‌ بازي‌ مي‌كنيد.شمامسرف‌ هستيد!آنهاجواب‌ دادند كه‌ بايد لوط‌ وهمراهانش‌ را از اينجا بيرون‌ كنيم‌ كه‌اينها مي‌خواهند پاكدامن‌ باشند!خداوند هم‌ او وخانواده‌اش‌ را غير از زنش‌ كه‌ جزوماندگان‌ بود،نجات‌ داد و بر قوم‌ لوط‌ باران‌ سنگ‌ باريد.بنگريد عاقبت‌ گناه‌ كاران‌چگونه‌ شد؟

« وقتي‌ براي‌ لوط‌ مهمان‌ آمد،مردم‌ شهر شادي‌ كنان‌ (براي‌ عمل‌ لواط‌ بامهمانان‌ لوط‌)آمدند!لوط‌ گفت‌:اينها مهمان‌ من‌ هستند.مرا رسوا نكنيد!از خدابترسيد ومرا شرمنده‌ نسازيد!مردم‌ گفتند:مگر نگفته‌ بوديم‌ كه‌ از مردم‌ دنيا دوري‌كني‌؟لوط‌ به‌ آنها گفت‌:اگر قصد (غريزه‌ جنسي‌)داريد اين‌ دختران‌ من‌ (براي‌ ازدواج‌)در اختيار شما است‌.بجان‌ تو(اي‌ پيامبر)آنها مست‌ و گمراه‌ بودند.ما هم‌ در هنگام‌صبح‌ صداي‌ مهيبي‌ بر آنها فرستاده‌ وشهرشان‌ را زيرو وكرديم‌ و باران‌ سنگ‌ بر آناباريديم‌ »

« لوط‌ به‌ قومش‌ گفت‌:شما كارهاي‌ زشتي‌ كه‌ تاكنون‌ هيچ‌ ملتي‌ انجام‌ نداده‌مرتكب‌ مي‌شويد.شما (بجاي‌ ازدواج‌ مردان‌ با زنان‌)هم‌ جنس‌ بازي‌ مي‌كنيد.شمامسرف‌ هستيد!آنهاجواب‌ دادند كه‌ بايد لوط‌ وهمراهانش‌ را از اينجا بيرون‌ كنيم‌ كه‌اينها مي‌خواهند پاكدامن‌ باشند!خداوند هم‌ او وخانواده‌اش‌ را غير از زنش‌ كه‌ جزوماندگان‌ بود،نجات‌ داد و بر قوم‌ لوط‌ باران‌ سنگ‌ باريد.بنگريد عاقبت‌ گناه‌ كاران‌چگونه‌ شد؟

٤- حضرت‌ هود عليها‌السلام  

وقتي‌ هود چهل‌ ساله‌ شد از طرف‌ خداوند به‌ عنوان‌ پيامبر مأمور شد قومش‌ را به‌توحيد و پرستش‌ خداي‌ يكتا دعوت‌ كند.

قوم‌ هود سيزده‌ قبيله‌ بودند كه‌ نسبشان‌ به‌ عاد از نوادگان‌ نوح‌ بوده‌ مي‌رسيد.آنان‌مردمي‌ ثروتمند و قوي‌ هيكل‌ و طويل‌ العمر بودند.سرزمين‌ آنان‌ «احقاف‌»بين‌ يمن‌وعربستان‌ قرار داشت‌ كه‌ از نظر پرآبي‌ وحاصلخيزي‌ در بين‌ سرزمينهاي‌ مجاور نظيرنداشت‌.قدرت‌ بدني‌ آنان‌ بحدي‌ بود كه‌ مي‌نويسند قطعه‌هاي‌ بزرگ‌ سنگ‌ را از كوه‌مي‌كندند و بصورت‌ پايه‌ در زمين‌ قرار داده‌ وبر روي‌ آنها خانه‌ هايشان‌ را بنامي‌نمودند.بلندي‌ قامتشان‌ را به‌ نخل‌ خرما تشبيه‌ نموده‌ و عمرهاي‌ معمولي‌ آنان‌ رابين‌ چهارصدسال‌ وپانصدسال‌ نوشته‌اند.

اما اين‌ قدرت‌ وعمر طولاني‌ وثروت‌ باعث‌ غفلتشان‌ شد وبه‌ ظلم‌ وطغيان‌ وبت‌پرستي‌ كشيده‌ شدند.هود آنان‌ را به‌ توحيد و تقوا دعوت‌ نمود ولي‌ عده‌ كمي‌ قبول‌نمودند وبقيه‌ در كفر خود اصرار نموده‌ تا عاقبت‌ دچار عذاب‌ شدند.خداوند بادي‌براي‌ آنها فرستاد كه‌ به‌ قدري‌ شديد بود كه‌ آن‌ مردم‌ قوي‌ هيكل‌ و بلند قامت‌ را از جا بر مي‌كند و چون‌ نخل‌ خرمائي‌ كه‌ از بُن‌ كنده‌ باشند به‌ اين‌ سو وآن‌ سو پرتاپ‌ مي‌كردو بر زمين‌ مي‌افكند و هرچه‌ سر راهش‌ بود همه‌ را هلاك‌ و نابود نمود.

هود بعد از عذاب‌ قومش‌ در حضرموت‌ زندگي‌ مي‌كرد تا اينكه‌ در سن‌ هشتصدوهفت‌ سالگي‌ از دنيا رفت‌ ودر همانجا مدفون‌ شد.

وطبق‌ قولي‌ در قبرستان‌ وادي‌ السلام‌ نجف‌ دفن‌ است‌.